خسته از هرچه خستگيست سحر
به نگاهت پناه بردم باز
آخرين نامه جنونم را
به هواي گناه بردم باز
در هوايي که بي تو مي لرزيد
روي ديوار طرحي از تو نشست
شيشه هاي عطش تکاني خورد
به سراب نگاه تو بشکست
در همان گرگ و ميش دستانت
پر از عطر ياسها بودند
سايه هاي جنون ولي بيدار
خيره بر سايه هاي ما بودند
سايه دستهاي عاشق تو
دست سرد مرا به مهر فشرد
در نگاهم نگاهت آراميد
خستگي هرچه بود با خود برد
من سرم را گذاشتم آرام
روي پهناي دشت بازويت
باز هم مست از صدات شدم
باز خوردم فريب جادويت
در فضاي سکوت سرد اتاق
شعرهاي تو حرم آتش داشت
دستهايت چه عاشقانه و گرم
لرزش از دستهام برمي داشت
تازه گرم وجود هم بوديم
که تلنگر به شيشه زد خورشيد
صبح اين جاده جداييها
معني عشق را نمي فهميد
به نخستين نگاهي از خورشيد
روي ديوار محو گشتي زود
تو نبودي ولي فضاي اتاق
پر از عطر ياس وحشي بود...
به نگاهت پناه بردم باز
آخرين نامه جنونم را
به هواي گناه بردم باز
در هوايي که بي تو مي لرزيد
روي ديوار طرحي از تو نشست
شيشه هاي عطش تکاني خورد
به سراب نگاه تو بشکست
در همان گرگ و ميش دستانت
پر از عطر ياسها بودند
سايه هاي جنون ولي بيدار
خيره بر سايه هاي ما بودند
سايه دستهاي عاشق تو
دست سرد مرا به مهر فشرد
در نگاهم نگاهت آراميد
خستگي هرچه بود با خود برد
من سرم را گذاشتم آرام
روي پهناي دشت بازويت
باز هم مست از صدات شدم
باز خوردم فريب جادويت
در فضاي سکوت سرد اتاق
شعرهاي تو حرم آتش داشت
دستهايت چه عاشقانه و گرم
لرزش از دستهام برمي داشت
تازه گرم وجود هم بوديم
که تلنگر به شيشه زد خورشيد
صبح اين جاده جداييها
معني عشق را نمي فهميد
به نخستين نگاهي از خورشيد
روي ديوار محو گشتي زود
تو نبودي ولي فضاي اتاق
پر از عطر ياس وحشي بود...