• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

هر روز يك شعر تازه

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
خسته از هرچه خستگيست سحر
به نگاهت پناه بردم باز
آخرين نامه جنونم را
به هواي گناه بردم باز

در هوايي که بي تو مي لرزيد
روي ديوار طرحي از تو نشست
شيشه هاي عطش تکاني خورد
به سراب نگاه تو بشکست

در همان گرگ و ميش دستانت
پر از عطر ياسها بودند
سايه هاي جنون ولي بيدار
خيره بر سايه هاي ما بودند

سايه دستهاي عاشق تو
دست سرد مرا به مهر فشرد
در نگاهم نگاهت آراميد
خستگي هرچه بود با خود برد

من سرم را گذاشتم آرام
روي پهناي دشت بازويت
باز هم مست از صدات شدم
باز خوردم فريب جادويت

در فضاي سکوت سرد اتاق
شعرهاي تو حرم آتش داشت
دستهايت چه عاشقانه و گرم
لرزش از دستهام برمي داشت

تازه گرم وجود هم بوديم
که تلنگر به شيشه زد خورشيد
صبح اين جاده جداييها
معني عشق را نمي فهميد

به نخستين نگاهي از خورشيد
روي ديوار محو گشتي زود
تو نبودي ولي فضاي اتاق
پر از عطر ياس وحشي بود...
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
شهر سرد است
مردمانش سرد تر
مي گذرند از کنار هم چو دو ديوار موازي
چو دو ريل قطار بي تقاطع
تا بي نهايت در کنار هم ميروند
اما هيچ يک سرش را کج نمي کند
تا ديگري را بنگرد
سر ها همه پايين ابروان در هم
عده اي در روز ابري
عينک افتابي دارند بر چشم
مي ترسند نکند رهگذري
حرف دلشان را در چشمشان بيند
گروهي در تابستان
يقه اسکي پوشند
مي ترسنذ نکند دست باد تنشان را بنوازد
همه مشکي پوشند نکند مي خواهند
ظلمت شب را در روز پديدار کنند
در قديم مي گفتند هر آدم
ستاره اي دارد مي ترسم از بمب جمعيت
آسمان ستاره کم اورد
شهر از ادم لبريز است
اما همه تنهايند
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
در ما شک کرديد،
ولي ما واقعي بوديم.
پا سفت کرديد به انکار ما
ولي
ما خود به حضور خود شهادت داديم

هيچ باراني بر ما نباريد
هيچ آفتابي بر ما نتابيد
نسيم هرگز براي ما ترانه اي زمزمه نکرد
ما خود سر از اين خاک خون آلود برکرديم ...

ما را نابوده خواستيد
رُستنمان را باور نداشتيد
و آنگاه که سرانجام قد راست کرديم
جز به نفرت پذيرايمان نشديد.

ما، اما، پاگرفتيم
و برآمديم
رخ در رخ ماه
چهره به چهره خورشيد ...


و اينک زندگانيِ ما
از شما منّت نمي برد؛
از شما
که فخر مي فروشيد
به خورشيد فريبي که در آسمانِ کاغذي
فراچشمانتان آويخته ايد.

دوان به پا
خزان به سينه
گذشتيم از هر خارزار.

بي مدد خدايان
بهشت گمشده خود را جُستيم
سنگ به سنگ
عشق به عشق
و پاي بي پا پوشمان
نقطه به نقطه درد را شناخت
و عصاره تلخِ قرنها
در کامِ جانمان فروچکيد.

شما را به ما اعتنا نبود
ما خود خاطره خود را گرامي داشتيم.

لغت به لغت
به خاطر سپرديم
همه آن واژه ها را
که شما پاک کرديد از کتاب پدرانمان
و حرف به حرف نوشتيم
آنچه را که پس از ما
پسرانمان بايد بدانند.

دلقکانِ هزار اطوار را
وا داشتيد تا گمراهان کنند
و خدايانِ دروغين تان
به تهديد بر ما چشم دراندند.
ما به رقص زنگوله ها اعتنا نکرديم.
رشته هاي چرمين ما را هراسان نکرد.

فرياد زديم:
-«ناله ها و نواله ها،
گوشواره هاي حماقت،
و خدايانِ شلاق به دست،
همه يکسر ارزاني شما باد!»

ما از مرگ عبور کرديم
و به زندگي پيوستيم ...

اکنون شما مي ميريد
تباه مي شويد
و ما زنده مي مانيم.
چرا که شما انکار کرديد ما را


ولي ما خود به حضور خود شهادت داديم
ما خود سر از اين خاکِ خون آلود برکرديم ...
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
اعتراف گناهي ناکرده
عذابم مي دهد
هنگامي که در پوست چشمانت نمي گنجي.
به کسانتان بگوييد : در مرگ کسي گريه نخواهم کرد.
در پاييز خاطره هاي تو
آنقدر گريستم
که تطهير استخوان هاي پوسيده ام
کافور ذهنت را کفا يت نمي کند.

****
مهتاب کنيد
هلال پيشانيم را .
به نيمه رسيده ايم.
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
جاهايي به تعداد نام هايت
به تعداد كودكاني كه با لبخندهايشان
خيابان ها را مي آرايند
در آرزوي خانه اي كه در وجود تو اقامت كند.

مثل عشق
مثل زندگي
مثل داستان هايم درباره ي اتاقك هايي
كه ديوارها را مي شكافند
و قهوه خانه اي كه صندلي هايش
قطره اشكي به من بخشيد


دلم
آن تيشه
دلت
اين قطعه سنگ.
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
در سايه روشن بودن و نبودن تو

چشمانم را مي بندم !

آفتاب بودنت را

تا هميشه

خيال ميکنم !
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
به ترك بازويت دسته ساكي است
آويزان
دست درآن مي كني,در آن تاريكيپيچيزي ميگردي
يقه ام به النگوهايت گير ميكند
بيرون ميكشيم
آويزان
ديگرنسيميگيسوان درخت را به رقص در نميآيي
كولر هاهم نسيم دروغي درست ميكنند
راست راست ميايستند كنار پنجره ها
به صورت ما تفهاينامرئي مياندارند
اما تو
جوراب رودخانه را به پا هايت كشيدي
و راه افتادي
كسي هم فكر نكرد
ابري غمگين ميان روسري ات تب كرده است

ششها ي همان ابر كه شبها بسترت را خيس مي كنند
تا برويي
آوندهاي آن درخت كه از رود خانه به رگها يت پيوند مي خورد
به جايسرمها ي قندي
دوست دارند زما ني اگر وقت كردي
بنشينند ربرويت حرفها يشا ن را بزنند
- ما
در درون سينه هوايي نهفته ايم
اينجا آه مي كشم
آه …
همين الان پرنده اي از چشمانت پر گرفت
به او بگو موا ظب آ سما ن باشد
بعضي ابرها ميهما ني خورشيد را بهم ميريزند
ما را در هم ميريزند
اعصابمان خورد ميشود
دروديوارخودشان را به سمت ما پرت مي كنند
ما
بعدها بهم ميخوريم
-اقا ببخشيد,نيمي از من را آ ن طرف اتوبان پرت كردند پايين
ويقه ام. همين طوري چروك شده
اما تو
فكر كن يك لااقل ان گوشه نشسته
دوست دارداز ته دلش آواز
بخواني
 

پری

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 مارس 2006
نوشته‌ها
1,599
لایک‌ها
20
محل سکونت
اونجایی که نیستی هست

فرشته اي از كنج آسمان نزول كرده كه ببينم اش فقط...
حالا كنج يكي از همين كوچه هاي تو در تو
اگر ببوسم اش
اگر حكايتي شود كه نگو
اگر فرار كنم
چه كسي مي خواهد مرا به ياد بياورد
چند تركه
از چو ب گردو بايد جريمه شوم
چقدر بايد بدوم؟
نه
اين همه حساب و كتاب نمي ارزد
مي بوسم اش و فرار مي كنم.


 

پری

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 مارس 2006
نوشته‌ها
1,599
لایک‌ها
20
محل سکونت
اونجایی که نیستی هست
پوران فرخزاد
مرز
چنبره ي رويامي فشاردم
رهايم مي كند
پاره، پاره مي شوم
تا پرواز...
ميان ديدن و ناديدن حيرانم
در جلگه ي سبز ماه.
در بند جادويم
يا پري زده...
سرم بر بالش باد
خسته خسته مي پيچد
و روحم
در روشناي پريانه ي سبزه زاران ماه...
تو را گم كرده ام
در مرز بود و نبود
ديدن و ناديدن
گم ات كرده ام
كجا پنهان شده اي كه
نمي يابمت
نمي بينمت...
نه در ماه
نه در مريخ
!و نه در ناهيد كه ستاره ي زنان عاشق است
با عشق هم مي شود بال بال زد و پريد
سر عتش از نور هم بيشتر است
بر بال هاي آن مي پروازم.
تو آن جايي
در آن باريكه
آن خط ناخوانده – ميان بود و نبود.
تو آن جايي مي دانم!...

بازگشت
 

پری

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 مارس 2006
نوشته‌ها
1,599
لایک‌ها
20
محل سکونت
اونجایی که نیستی هست
آوازهای نا فرجام





شب است و خسته دلان بر كرانه ی تشويش

به سوی صبح دمان پيش می روند آرام

شب است و غمزدگان غرق در ملالت خويش

لبالب اند از آوازهای نا فرجام...



شبی ست راز آگين

ستاره های مسافر بلند انديشند

نگاه روشنشان تابناك و مهرآيين

و قلب من به افق های دور می نگرد

به آن كرانه ی بس دور آرزومندی

به زادگاه تو ای كهكشان روياها





چرا گرفته دلت در شبی چنين خاموش؟

و اشك های درشت و زلال دلتنگی

زچشم های غمينت چنين سرازيرند؟

به حس دلكش همراهی و هم آوایی

كن اعتماد ای دوست.



هزار دل اينجاست

هزار لب همه لبريز بوسه و لبخند

هزار چشم به راه تو مانده دلواپس

درون ديده ام ای مهربان ترين همراه

هزار چشم كه مشتاق بر تو می نگرد

پر از ترانه ی پيوند

و با تو می گويد:



بيا به پا خيزيم

و كوله بار ببنديم همدل و همراه

به شهر عشق هماهنگ رهسپار شويم

و بگذريم از اين ورطه ی هميشه سياه.



شب است و خسته دلان بر كرانه ی تشويش

به سوی صبح دمان پيش می روند آرام

شب است و غمزدگان غرق در ملالت خويش

لبالب اند از آوازهای نا فرجام...

 

پری

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 مارس 2006
نوشته‌ها
1,599
لایک‌ها
20
محل سکونت
اونجایی که نیستی هست
آوازهای نا فرجام



شب است و خسته دلان بر كرانه ی تشويش

به سوی صبح دمان پيش می روند آرام

شب است و غمزدگان غرق در ملالت خويش

لبالب اند از آوازهای نا فرجام...



شبی ست راز آگين

ستاره های مسافر بلند انديشند

نگاه روشنشان تابناك و مهرآيين

و قلب من به افق های دور می نگرد

به آن كرانه ی بس دور آرزومندی

به زادگاه تو ای كهكشان روياها





چرا گرفته دلت در شبی چنين خاموش؟

و اشك های درشت و زلال دلتنگی

زچشم های غمينت چنين سرازيرند؟

به حس دلكش همراهی و هم آوایی

كن اعتماد ای دوست.



هزار دل اينجاست

هزار لب همه لبريز بوسه و لبخند

هزار چشم به راه تو مانده دلواپس

درون ديده ام ای مهربان ترين همراه

هزار چشم كه مشتاق بر تو می نگرد

پر از ترانه ی پيوند

و با تو می گويد:



بيا به پا خيزيم

و كوله بار ببنديم همدل و همراه

به شهر عشق هماهنگ رهسپار شويم

و بگذريم از اين ورطه ی هميشه سياه.



شب است و خسته دلان بر كرانه ی تشويش

به سوی صبح دمان پيش می روند آرام

شب است و غمزدگان غرق در ملالت خويش

لبالب اند از آوازهای نا فرجام...

 

پری

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 مارس 2006
نوشته‌ها
1,599
لایک‌ها
20
محل سکونت
اونجایی که نیستی هست
هوشنگ ابتهاج (ه‍.ا. سايه)

تشويش



بنشينيم و بينديشيم
اين همه با هم بيگانه
اين همه دوري و بيزاري
به كجا آيا خواهيم رسيد آخر؟
و چه خواهد آمد بر سرما، با اين دلهاي
پراكنده

جنگلي بوديم،
شاخه در شاخه همه آغوش
ريشه در ريشه همه پيوند
وينك انبوه درختاني تنهاييم

مهرباني، به دل بسته ما مرغي‌ست
كز قفس در نگشاديمش
و به عذري كه فضايي نيست
وندرين باغ خزان خورده
جز سموم ستم آورده هوايي نيست
ره پرواز نداديمش

هستي ما كه چو آيينه
تنگ بر سينه فشرديمش
از وحشت سنگ‌انداز
نه صفا و نه تماشا
به چه كار آيد؟

دشمني دل‌ها را با كين خوگر كرد
دست‌ها با دشنه همدستان گشتند
و زمين از بدخواهي به ستوه آمد

اي دريغا، كه دگر دشمن رفت از ياد
وينک از سينه دوست
خون فرو مي‌ريزد.

دوست، كاندر بر او گريه انباشته را
نتواني سر داد
چه توان گفتش؟
بيگانه‌ست
و سرايي كه به چشم‌انداز پنجره‌اش نيست
درختي كه بر او مرغي
به فغان تو دهد پاسخ،
زندان است

من به عهدي كه بدي مقبول،
و توانايي دانايي‌ست؛
با تو از خوبي مي‌گويم.
از تو دانايي مي‌جويم.
خوب من،
دانايي را بنشان بر تخت
و توانايي را حلقه به گوشش كن!

من به عهدي كه وفاداري
داستاني‌ست ملال‌آور
و ابلهي نيست دگر، افسوس،
داشتن جنگ برادرها را باور،
آشتي را
به اميدي كه خرد فرمان خواهد راند
مي‌كنم تلقين.
وندرين فتنه بي‌تدبير
با چه دلشوره و بيمي نگرانم من ...

اين همه با هم بيگانه
اين همه دوري و بيزاري
به كجا آيا خواهيم رسيد آخر
و چه خواهد آمد بر سر ما؟
با اين دلهاي پراكنده
بنشينيم و بينديشيم.


 

roje_aria79

Registered User
تاریخ عضویت
21 فوریه 2006
نوشته‌ها
3,518
لایک‌ها
19
محل سکونت
In The Stars
صادقانه!
صادقانه بدو گفتم: دوستت دارم..
صادقانه نگاهم كرد..
صادقانه بدو گفتم مرا تنهايم مگذار..
صادقانه گوش كرد..
صادقانه بدو گفتم فقط بفكر من باش
صادقانه قبول كرد...
صادقانه بدوگفتم خاطرم را نيازار
صادقانه لبخندي بر لبانش نمايان شد..
صادقانه بدو گفتم : نام تو را زمزمه ميكنم
صادقانه غزل خداحافظي را با همان نگاه و لبخند صادقانه بمن گفت و صادقانه مرا تنها گذاشت..
صادقانه مرا فراموش كرد..
صادقانه خاطرم را آزرد..صادقانه لبخند روي لبانش محو شد..
صادقانه واژه واژه ي بي وفايي را در دلم كاشت..
صادقانه عاشق بودن را بمن آموخت و صادقانه امتحان سخت آموخته ش را پس گرفت..
صادقانه بمن گفت: عشقم را ميخواهي؟! بايد آنرا فراموش كني..
و من صادقانه گريستم.. .
و من صادقانه نام اورا زمزمه ميكنم...
 

پری

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 مارس 2006
نوشته‌ها
1,599
لایک‌ها
20
محل سکونت
اونجایی که نیستی هست
به تو می اندیشم
با تو پريشان
بی تو پريشان تر
با تو بيقرار و گریان
بی تو بيقرارتر
با تو گل بهاری ديدن
بی تو خزا ن ارزو شمردن
با تو همه شا دی و خنده
بی تو اشک حسرت و ماتم
با تو همه.......
بی تو همه......
با تو .....
بی تو.......
دوستت دارم تا ابد
 

پری

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 مارس 2006
نوشته‌ها
1,599
لایک‌ها
20
محل سکونت
اونجایی که نیستی هست
زندگي يا مرگ؟
باد پيچيد در ترانه برگ!

برگ لرزيد از بهانه باد!

هر كجا برگ خشك بود، افتاد

باغ ناليد و گفت:

‹باد مباد!›

در شگفتم گناه باد چه بود؟

برگ خشكيده بود،

باد ربود!

باد، هرگز نبود دشمن برگ

مردن برگ دست باد نبود!

زندگي ذره ذره مي كاهد،

خشك و پژمرده مي كند چون برگ،

مرگ ناگاه مي برد چون باد،

زندگي كرده دشمني، يا مرگ؟

‹فريدون مشيري›
 

پری

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 مارس 2006
نوشته‌ها
1,599
لایک‌ها
20
محل سکونت
اونجایی که نیستی هست
دستـــم به دامانت در اين آغاز فصل سرد

آخر سكوت تو غـــــزل را مي كُشد، برگرد

آوار غــــم بر شـانه هاي عشـــــق را بنگر

شعري بخوان، آرامشي پيــدا كند اين درد

پـــرواز هم تا انتـها، تا عشق ممكن نيست

بي تـــــــو تمـام آسمانها مي كنندم طــرد

دنبال چشمــــانت كجا بايـد كبــــــوتر شد؟

اي كـاش دل يك آســـــمان آيينه مي آورد

ديگر براي انتـظارت گريــــــه مرهم نيست

آقا! بگو! اين بغض سنگين را چه بايد كرد؟

‹محبوبه بزم آرا›
 

پری

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 مارس 2006
نوشته‌ها
1,599
لایک‌ها
20
محل سکونت
اونجایی که نیستی هست


پس از هجوم نگاه تو


چقدر شيفتگي دل شكستگي دارد
طناب همدلي از هم گسستگي دارد


پس از هجوم نگاه تو لشگر دل من
در اتحاد خودش هم دودستگي دارد

به راه عشق شما ايستادن آسان نيست
هزار مرتبه در خون نشستگي دارد

تو در نگاه، چه داري كه شعر گفتن من
فقط به حالت چشم توبستگي دارد



 

پری

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 مارس 2006
نوشته‌ها
1,599
لایک‌ها
20
محل سکونت
اونجایی که نیستی هست
هذيان


می خواستم همين را بگويم

چرا نمی شود به شما تبريک گفت ؟!

دلم تنگ شده

و اجازه ندارم

آنچنان که می خواهم

آنچه را که می خواهم

بگويم

عزيز ٬رفيق ٬ دوست ٬ يار ٬ محبوب ٬ نازنين

دلم تنگ شده ٬ بيتاب شده

و جرات چشم در چشم شدن نيست

جرات گفتن نيست

گفتن خيلی چيزها

چرا ؟ نمی دانم

بگذريم

بگذريم

چند مدتی است

که تدارک ديده ام برايت

هرآنچه که

ازاين دو دست بسته

می آمد

بنا به مصلحت ندانستن خواست شما

هيچ شد اما

عصاره اش اين بود

اگربر جای من غيری گزيند دوست حاكم اوست

حرامم باد اگر من جان به جای دوست بگزينم

همين و تمام



تقديم به عشقم
 

mehrshad 2

Registered User
تاریخ عضویت
23 آپریل 2006
نوشته‌ها
104
لایک‌ها
0
محل سکونت
تواتاقم
تنهاي تنهام

اين نسيم تازه جان آفرين

ازكدامين باغ برمن مي وزد

وزكدامين آسمان اين آفتاب

كلبه ام رانورباران مي كند؟

دراتاق تنگ گردآلودمن

اين همه بوي گل امشب ازكجاست؟

اين نواهااين ترنم هاي مهر

ازكدامين چنگ خوش آوازهاست؟

درشبي اينگونه برفي اين بهار

اين ستاره اين سرودازسوي كيست؟

برگ سبزي درهمه آفاق . نه

ذره نوري درهمه افلاك نيست

 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
دوش چه حالي شد و حال چه باري به دوش

باز بيا نزد من تا بروم من ز هوش

بند قبا بر نگير , جامه دگر بر نپوش

آنکه بديدست تنت , باز شدش چشم و گوش
 
بالا