• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

هر روز يك شعر تازه

پری

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 مارس 2006
نوشته‌ها
1,599
لایک‌ها
20
محل سکونت
اونجایی که نیستی هست

بیگانه با دل
نمی دانی چه دلتنگم
چه بی تابم
چه غمگینم چه تنهایم
تو را هر شب صدا کردم
نمی بینی نمی خوابم

بیا تا باورت گردد
که بی تو کمتر از خاکم
ولی با تو به افلاکم

بیا با آرزوهایم
بسازم خانه ای در دل
سراغم را نمی گیری
مگر بیگانه ای با دل؟

شبی
شبی با شعرهایم گریه کردم
دوباره از تو با دل شکوه کردم
*
زدم چنگی میان پرده هایم
پریدم از حصار نرده هایم
*
دویدم تا بیابم تکیه گاهی
بریزم اشک گرمی روی آهی
*
نگاهم سرد بود و غصه می خورد
مرا باخود به جایی دور می برد
*
دو باره آسمان بیداد می کرد
دو باره شعر من فریاد می کرد
*
من اما می دویدم تا بگریم

مگر می شد که آن شب من نگریم
*
نسیمی کاغذی را جابه جا کرد
تو گویی خش خشش من را صدا کرد
*
دویدم از پی کاغذ، دویدم
گرفتم کاغذ و جایی خزیدم
*
نشستم تای آن را باز کردم
غم هجر تورا آواز کردم
*
میان کاغذ از چیزی که خوا ندم
تنم لرزید،اشکی هم فشاندم
*
خدا می دانداما من چه دیدم
عذابی بدتر از آتش کشیدم
*
نوشته بود معشوقی به عاشق

برو! من ازتوآخر دل بریدم
 

پری

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 مارس 2006
نوشته‌ها
1,599
لایک‌ها
20
محل سکونت
اونجایی که نیستی هست


یک بار خواب دیدن تو به تمام عمر می ارزد


پس نگو

نگو که رویای دور از دست رس خوش نیست



قبول ندارم

گر چه جسم به ظاهر خسته است

ولی دل

دریاست

تاب و توانش بیش از اینهاست

دوستت دارم . تاوان آن هر چه باشد ؛ باشد


دوست خواهم داشت بیشتر از دیروز

باکی ندارم از هیچ کس و هر کس که تو را دارم


عزیز


یه روز از همین روزها روی شب پا می زارم

توی قاب لحظه ها عکس فردا می زارم

تا که خوب خوب بشه زخمهای دل واپسی

عشق رو مرهم می کنم روی دلها می زارم
 

پری

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 مارس 2006
نوشته‌ها
1,599
لایک‌ها
20
محل سکونت
اونجایی که نیستی هست
سراپا درد افتادم به بستر
شب تلخي به جانم آتش افروخت
دلم در سينه طبل مرگ مي كوفت
تنم از سوز تب چون كوره مي سوخت
ملال از چهره مهتاب مي ريخت
شرنگ از جام مان لبريز ميشد
به زير بال شبكوران شبگرد
سكوت شب خيال انگيز مي شد
چه ره گم كرده اي در ظلمت شب
كه زار و خسته واماند ز رفتار
ز پا افتاده بودم تشنه بي حال
به جنگ اين تب وحشي گرفتار
تبي آنگونه هستي سوز و جانكاه
كه مغز استخوان را آب مي كرد
صداي دختر نازك خيالم
دل تنگ مرا بي تاب مي كرد
بابا لالا نكن فرياد ميزد
نمي دانست بابا نيمه جان است
بهار كوچكم باور نمي كرد
كه سر تا پاي من آتش فشان است
مرا مي خواست تا او را به بازي
چو شب هاي دگر بر دوش گيرم
برايش قصه شيرين بخوانم
به پيش چشم شهلايش بميرم
بابا لالا نكن مي كرد زاري
بسختي بسترم را چنگ مي زد
ز هر فرياد خود صد تازيانه
بر اين بيمار جان آهنگ مي زد
به آغوشم دويد از گريه بي تاب
تن گرمم شراري در تنش ريخت
دلش از رنج جانكاهم خبر يافت
لبش لرزيد و حيران در من‌آويخت
مرا با دست هاي كوچك خويش
نوازش كرد و گريان عذر ها گفت
به آرامي چو شب از نيمه بگذشت
كنار بستر سوزان من خفت
شبي بر من گذشت آن شب كه تا صبح
تن تبدار من يكدم نياسود
از آن با دخترم بازي نكردم
كه مرگ سخت جان همبازيم بود
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
عشق از نگاه تو مي جوشد
شعر از كلام من
عشق از كدام پنجره زيباست
شعر از كدام حنجره ؟
اين كوچه نام تو را دارد
اين تكدرخت
از عطر تو لبريز است
با روح تو همزاد است
در ابتداي كوچه
نام كيست كه مي سوزد
در انتهاي كوچه
گام كيست كه مي لرزد
q
يادش بخير
اين داستان
يك روز مانده به « رفتن » شروع شد
توصيف لحظه ها
دشوار مي شود
بايد به متن حافظه بر گردم
در كنچ اين اتاق
از دست هر چه درس
از دست اين همه سؤال
از دست اين همه جواب
فرياد مي زدم
من «تست » مي زدم
« آنان كه خاك را به نظر كيميا كنند»
ازکيست؟
الف : مولانا ب : سعدي ج: حافظ د: هر سه
هر چند گزينه سوم درست بود
اما گزينه بهتر
گزينه چهارم بود!
رفتم كنار پنجره
تا جان خسته را
با عطر ياس خانه همسايه
شستشو دهم
q
وقتي نسيم
بوي تو را آورد
من پشت پنجره بودم
غوغاي عطر ياس
هوش از سرم ربوده بود
من ايستاده بودم
شرم از كنار پنجره روبرو گريخت
لباسهاي خنده دار من
چقدر بر تنم
زار مي زدند
يک شاخه نور بر لبم
يك شعله بر دلم
برق نگاه كه بود
شب را شكافت
همچون شهاب؟!
من ايستاده بودم
مبهوت بوي ياس
در فكر اين غزل :
« آنان كه خاك را به نظر كيميا كنند
آيا بود که گوشه چشمي به ما کنند؟!»

چراغ را كه كشتي
با خود گفتم
دوباره بر مي گردد
من ايستاده بودم
همچون درخت
در انتظار بارش يك تكه ابر
ابر سپيد رفته
دوباره باز آمد
اين تازه اول باران بود
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
از نگاهت امتداد خستگي پيداست
چشمهايت طعم ته سيگار مينا را
يا که بوي تلخ خاک و آب و خاکستر
پشت آن مخروبه هر روز بعد از درس
مي کند پچ پچ
مي دهد نجوا
بعد اينها خسته اي انگار!
بين درد روز و شبهايت
فرصت اشكي
گاه مي يابي؟
فرصتش همچون مجال عشق
اندكي پيش از سفر، كمياب و دل گير است
مثل آن دوران
شعر مي گويي
مثل آن دوران
شعرهايم را پشيزي هم نمي گيري
مثل آن دوران
شعرهايت را فقط آنگاه مي خوانم كه مي گريي
يادت آيا هست پرژك جان؟
تا كجا ناباور تكرار
تا كجا نا آشناي قصه هاي ماه و شب بودي؟
و تو ، دلداده به آن افسانه زيباي ساساخان
...از پس آن كوههاي دست بر شانه
تك سواري مثل مهر و ابر آبستن
مي شود رنگين كمان تو...
و تو يادت هست؟
يك زمان گفتي كه بايد چشمه آب حياتي را
قبل اين پاييز بي برگشت
هر كجا باشد نشان يابي
وتو در آن جستجوي ژرف
ومن اينجا مثل نادان ها...
و چه بيهوده نگاهم را
خرج شب كردم
هر دو حالا خسته ايم انگار
هر دو اينجاييم
گونه هاي برگ گونت باز پر شبنم؟
آن دو گونه بي نگار اين همه الماس هم زيباست
دخترك! انگار،
چهره ات چون دشت برف اندود
از چروك پاي عمر رهگذار آگاه...
روزي اما آب خواهي شد
و مسيحايي
روح خواهد داد خاكي را به دستانت...
تلخ مي خندي؟
از نگاهش امتداد غصه پيدا بود
چشمهايش طعم ته سيگار مينا را
يا که بوي تلخ خاک و آب و خاکستر...
شاد بود اما به ديداري
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
ماه محزون
ستاره ي كور
بي تصويري از تابلوي مسا فر قطب.

ني ني
لولو دروغ نيست كه!
گاه همين گهواره آدم را دچار مي كند
با درناي كاغذي وآويز
با بوسه صبوحي
كه از آروغ پدر
روبروي خوابت معده مي شود.
ديگر آن روياي آشفته را به سايه هاي سوراخ سوراخمان كوك زدند
و براي نعشمان ني ني
سيسموني آوردند.

توي تازه متولدشده اما
خوابت
مي آيدو
پرواز مي كند.
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
حافظ :
اگر آن ترک شيرازي بدست آرد دل ما را
به خال هندوش بخشم سمرقند و بخارا را

عارف :
اگرآن ترک شيرازي بدست آرد دل مارا
بخال هندوش بخشم سرودست و تن و پا را
من آنچه خويشتن دارم نثار يار گردانم
نه چون حافظ که ميبخشد سمرقند و بخارارا

شهريار :
اگر آن ترک شيرازي بدست آرد دل ما را
بخال هندوش بخشم تمام روح اجزا را
نه چون عارف که مي بخشد سرودست و تن و پا را
سر و دست و تن و پا را به خاک گور ميبخشند
نه بر آن ترک شيرازي که شور افکند بر دلها


( اين حقير به دفاع از حافظ رحمه اله عليه آورده ام که : )


اگر آن ترک شيرازي بدست آرد دل ما را

بخال هندوش بخشم سراي هر دو دنيا را

نه چون بهجت* که ميبخشد تمام روح اجزا را

و يا عارف که ميبخشد سرو دست و تن و پا را

سر و دست و تن و پايت در اين عالم بجا ماند

بود سکنا در آن عالم تمام روح اجزا را

چه خوش گويد همي حافظ صفات هر دو دنيا را

چو مي بخشد به دلدارش سمرقند و بخارا را

سمرقند و بخارا را نشان از اين دو عالم دان

که مر آن يار صاحبدل روا باشد دو ماوا را
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
آب در كاسه و شراب در جام است

به اتظار روشنايي دست ها
مي نشيند نان
شمع
با بيم و هراس روشن مي شود
ستاره ها
بر صفحه ي شيشه اي آسمان مي درخشند

نه صداي پايي
و نه طنين دري
آن شب شنيده شد

آن شب
نه نسيمي وزيد
و نه شبحي گذر كرد
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
بايد شبانه از شب گريخت
به سويي شتافت
همانند پرنده ي كوچك
در كلبه اي تاريك
كه از وحشت ماندن
ديوانه پرواز مي كند
تا مرگ را
در ديوارهاي
كلبه ي تاريك
به بال هاي شكسته ي خود
آشنا سازد
آنگاه آرام گيرد
تا جسم خاموشش را
به روشنايي هديه كند
شايد فردايي
از خود زنييِ او
به ديوار سكوت
روزنه اي هويدا شود
وجاري شدن آغاز
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
در اين هوا

دور از تو

دور از وطن



ان خيال روبرو

اٌن سرو بلند
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
زني در خانه اي تنهاست

ظرف مي شويد
جارو مي كشد
پرده هاي كهنه خانه را بر روي روز مي كشد

او كار مي كند
كار مي كند
كار مي كند

و مدام به ياد عشقش
به ياد اوست كه كسي نميداند
حتي شويش.

‹›

پيرزني در خانه اي تنهاست
كتابي مي خواند و مي گريد
و مي داند
كه داستان زندگيش را
هيچكس نميداند
هيچكس نمي خواند
به خود مي گويد :
زندگيم غربت تمام تراژدي ها را داشت
ولي افسوس
شكسپيري نيست .
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
من يک کلاغم
حيله مترسک را ميدانم و نمي ترسم...
تير و کمان را مي شناسم و نمي ترسم...
سقف شيرواني خانه حاجي٫
پر از جاي پاي خاک آلوده من است
من
درد پرتاب سنگ را حس کرده ام و نمي ترسم.....
من زيبايي کفتر چاهي را ميدانم ...
رنگ پرهايش را دانه دانه توي مغزم حک کرده ام
برق چشمهايش را
ناز پروازش را
من رعنايي کبوتر را ميبينم و نمي ترسم
من کلاغم
کفتر و قناري نيستم که دلم از هول قفس بلرزد
يا طاووس که از پرچيده شدن
زير باران آزاد گريه ميکنم و زير آفتاب٫رها٫پرواز...
شبانگاهان که آسمان رنگ بال من ميگيرد٫
لا به لاي هوا غوطه ور ميرقصم...
بي دغدغه از چشمهاي پنهان ٫
بي خيال از نگاههاي دزدانه٫
بدون دل نگراني از تفنگهاي شکاري...
من يک کلاغم
کلاغ بودن افتخار عجيبيست
کلاغ بودن٫
شانس بزرگيست........
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
بادبادک که نيستم
هوايم کرده اي
هوايي ام
که هي سر بگذارم
به آخرين بيابان بدون سر و
خيابان ها را وجب
که رد پاشنه هاي عينکت
پشت کدام چراغ قرمز
قدم مي زند
ته حلقه هاي دود
حلقه حلقه موهايم
دنباله ي بادبادکي
که نيستم
حتي شبيه به
شعرهاي هوا نکرده ات!
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
روزروزنامه ها سياه شده
وماد
رختخواب پهن مي کند
:اينجا جاي پدر خاليست

توي صفحه اي که حوادثش را دست مي گرفت
:(زني که شيشه پاک کن ... خودش را پاک فراموش کردو
زير خيابان انداخت)
حالا
تاريکي خانه ها را پشت بام ها پنهان کرده
ومن
پنهاني به خواب زني ميروم تا
از پشت شيشه عينکش سر در بياورم وهمه چيز را سياه کنم
سياه
رنگي که از اگزوز اتو بوس ها مي آيد و روي همه چيز مي نشيند
چيز هايي که قبل از اين نيمکت بودهاند و حالا
کسي رويشان انتظار نمي کشد
تيري وقلبي که
چک
چک
صداي آب هنوز از شيرها بلند تر است
بلند تر از آنکه زير يک سقف پنهان شود
لاي ورقهايي که به شيشه مي کشيدو
رختخوابي که پهن
: نمي خوابي پسر
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
تو تكرار موزون موسيقي بي كلامي
كه در بند بند خيالات پوچم
چو زنجير پوسيده اي تاب خوردي!
پر از بيم افتادن از بند در بند!

من از جنس آن شيشه ي تيره رنگم
كه آهسته در خود شكستم
و حتي صداي ترك خوردنم هم نيامد!
جهان غرق پندار شومي ست!
كه ديوانه وارم بسازد!
وليكن:
« من آن سنگ مغرور ساحل نشينم
كه مي رانم از خويشتن موج ها را!
خاموشم ولي در كف آماده دارم
كلاف پريشان صدها صدا را!»

بگو هر چه مي خواهد آشوب در دل بكارد!
مرا ترسي از رسم ديوانگي نيست!
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
ياد آن شام غريبان هستم
ياد آن لحظه ي آخر با تو
لحظه ي تلخي بود
لحظه ي رفتن تو
توي ايوان بودم خفته و بي خبر از هر چه كه بود
شايد اما آن دم
خواب تو مي ديدم
گاهگاهي با خود زير لب مي گويم
كه هنوزم خوابم
كه تو هستي هنوزم با من
شامها فكر فراقت بودم
ليك حتي يك بار
نشد اين رفتن تو باور من
كوچه ي خاطره ها
صبح آن روز شد از رفتن تو غرق سكوت
كفتران دانه نخوردند آن روز
بوته ي ياس شد از رفتن تو پژمرده
كفتران دست تو را مي خواهند كه بپاشي دانه
همه كس باز تو را مي خوانند
كوچه بي تو تنهاست
خانه بي تو خاليست
لحظه ي رفتن تو
لحظه ي تنهاييست……
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
بين رفتن تو
وماندن من
ترانه اي درحال احتضاراست.
ودراين ميان
آكاردئون نواز بي شرم
تندوسرسري
نگاهش
به هرتكان دست درون جيب مي رود.
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
با درياي روي شانه ام قدم مي زنم
خيابان به فنجاني ساده ختم شد
تو به خانه اي با پرده هاي بنفش

تلفن را گذاشتم پشت آسمان
زنگ هاي نزده ات واگير دارد
آدم دچار دنگ دنگ اعصاب مي شود
يک اتفاق ساده که پايان پذير نيست
بنويس !
تهران بدون تو سرسام گرفته است

دستي كه از جيبم برداشتي قمار كن
تمام سرباز ها را براي تو صف كشيده ام
چشمم را جوري شمردم كه اصلاً پيدايت نمي كنم

ساعت روي صبح بخير هاي تو كوكش به خواب رفت

براي روزهاي بعد از اينم
مي روم
خروس بخرم

مثل كوه
پا توي كفش زمين گيرم گذاشتي
پا هم گذاشتي
اين شانه هاي سوخته كسي را
به آسمان نمي برد...
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
از پنجره هاي آهني مي ترسم
ريل هايي كه مسافران را به كدام مقصد؟
با چمدان هايِ خاك گرفته

دارم خواب هايي كه خدا از يادشان افتاده
(مي بيني؟)
پايم از گليم كهنه يِ اين پر گلايه دراز تر نمي شود
باد هميشه دنبال آغوش باز است كه بگذرد
من چرا دنبال كسي بگردم
با لكنت چكاره يِ اين سطرها
مي ترسم
قبل از سلام
سال تحويلِ حَوِل حالِ توست
خوابي را در مچاله يِ يك بوسه دزديدم…
- مواظب اين سطر باش
فكرهاي ناجوري به سرش زده
رويايِ كوچه را آهسته قدم بر مي دارم
خواب هايِ موازيِ ما
آخر اين كوچه
بهم دست مي كشند.
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
با دستهاي كوچكشان
جسدي براي او آفريدند.
با قطعه هاي خشك چوبين
چهره هايشان را به او بخشيدند
و بوي چرم جامه و كفشهايشان را.

چهره اش را
به لبخند خويش
آذين كردند.

در دستش قليوني گذاشتند
كه دودش همچون نفسها داغ و لرزان است
بزرگسالان را غافلگير كردند
و برايش كلاهي گرانبها و نقابي
مهيا كردند.

شب هنگام
او را تنها گذاشتند
زيرا كه كودكاني اينچنين رنگارنگ
طاقت خوابيدن در سپيدي دشوار را ندارند.

او
همانندشان
در آرزوي فاصله ايي است
كه در درد هجران فرو افتد
درست زماني كه خورشيد طلوع مي كند.

و اينچنين است
كه او همانند دود
تا به ابد
غايب شد.
 
بالا