• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

هر روز يك شعر تازه

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
ستاره ها را ورق زدم

در جستجوي سايه ي خورشيد

و رودها را

- سراسر-

جوييدم

در آرزوي ماهي کوچکم.

درختان را پرسيدم:

( شما قناري کوچک مرا نديديد؟

بر لبانش

ـ وقتي ترانه ميخواند ـ

گلهاي شادي غنچه ميکرد. )

و خدارا پرسيدم:

(در سايه ي من اين کيست

که ميرقصد

- طناز و وحشي -

چون باد که در گندمزار؟ )

تمام عمر را نفس کشيدم

در حسرت يک رايحه.



و تو،

مواج و شاد

در شاخه ي درختان

سايه ي خورشيد بودي

با غنچه هاي ترانه

در چشمانت

ماهي کوچکي با بالهاي روشن

در سايه ي نگاه من...



http://www.kalagh.com/index.asp
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
محبت هاي رنگين به طرفش پرت مي کنند

و طوق بي رنگ سفيدي بر گردنش از برف

تب از گلويش فواره مي زند

نه آري مي گويد و نه نه

نه مي پرسد که چرا خودکار خود کار نيست

نه چرا دوربين دور نمي بيند

مگس ها روي مگس کش تخم ريزي کرده اند

کاش آيينه داشتم

تا فروغ شب را در چشمانش بچشم
 

پری

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 مارس 2006
نوشته‌ها
1,599
لایک‌ها
20
محل سکونت
اونجایی که نیستی هست


من سالهاي سال بدون تو بي دليل

تنها از امتداد خيابان گذشته ام

در آرزوي اينكه تو چتري بياوري

خيس از ميان نم نم باران گذشته ام

حس مي كنم كه خسته تر از ساقهاي من

هرگز نبوده است در اين شهر عابري

يك روزنامه چشم مرا خواب مي كند

در آگهي تسليت مرگ شاعري

يك زن شبيه خاطره ات ايستاده است

بالاي يك جسد كه به من بي شباهت است

من فكر مي كنم چقدر با تو مشكل است

مرگي كه در نبود تو اينقدر راحت است

وقتي "تو" نيست پيش نگاه دريجه ها

"من"شئ زنده ايست كه بي روح مانده است

اين "من" به "تو" اضافه شود" ماه"مي شود

اين من كه بي حضور تو مجروح مانده است

يك جانور درون تنم وول مي خورد

دارد تمام حجم مرا زخم مي كند

يك جانور تمام مرا گند مي زند

وقتي كه چشمهات به من اخم مي كند

يك عمر درد پوست من راكلفت كرد

زخمي بزرگ دارم و طاقت مي آورم

اما تمام مسئله ازياد مي رود

يك شب كه ماه را به اتاقت مي آورم
 

پری

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 مارس 2006
نوشته‌ها
1,599
لایک‌ها
20
محل سکونت
اونجایی که نیستی هست
خيابان قد بكشد

بايد كمي خلوتتر قدم بزنم

مبادا باد

سايه ام را ببرد

كوچك كه بودم

مي ترسيدم بزرگ نشوم

حالا كه بزرگترم

مي ترسم كودكي ام بگريزد

يا بي خيال از سايه ام رد شود

وگم شود در سايهء درختها،آدمهاوديوارها


در آينه قدم نمي زنم

سالهاست از اينكه هستم كوچكتر نمي شوم

نمي دانم ساعت را بايد روي چه عددي كوك كنم

چقدر لباس گرم براي زمستان بگيرم

چند قرص مسكن بخورم

تا دردها دست از سرم بردارند؟

من سالهاست

فرق طلوع با غروب

وديروز با هر روز را

فراموش كرده ام

و راس هيچ ساعتي

در هيچ كجاي جهان قرار ملاقاتي ندارم

حالا فقط مي ايستم

و نگاه مي كنم به مادر بزرگ

كه با گوشهء چادر نمازش

غبار آسمان را

از پنجره پاك مي كند

 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
بر گونه ام غلتيد و

با ريتم آهنين فاصله ها

دور شد.



در آخرين پيچ

نگاهي

به هاله دنباله دارش کرد

که در ايستگاه ماندم و

ريل ها

تر بودند.



چراغ سکو

سرخ شد.

http://www.kalagh.com/content.asp?post=525
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
و خان نشست شب پنجشنبه ايوان را

و چشم دوخت شب گرم تير ؛ باران را

حياط را نگران سرفه کرد ؛ ماه نبود

که حوض هديه کند خانه اي درخشان را

و عطر ممتد نسرين -گلي که بي روبان-

نمي وزيد تن خشکسال گلدان را

پکي زد ؛ آتش خاموش پيپ را کبريت

که دود وا کند اين عقده ي پريشان را

[]

...پکي زد آبي سي سال پيش را؛ نسرين

نشست صندلي خانه اي چراغان را

و بعد خان جوان عطر زد هوا نو شد

و کل زدند اهالي غروب آبان را

[]

...پکي زد آمده بودند گزمه ها - دشمن -

که از گلوله گلو تر کنند ميدان را

و عطر سنبله ها را پکي گرفت وديد

بدون اسب ؛ بدون تفنگ ؛ ياران را

پرنده ها به تماشاي باغ مي بردند

سوار محملي از ابرها زمستان را

[]

پکي گرفت شب پنجشنبه را خوابيد

که چشم باز کند صبح تير باران را !


http://www.kalagh.com/content.asp?post=526
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
و جاي دغدغه ي عاشقانه ي خوبي ست

براي با تو نشستن بهانه ي خوبي است

«حسن صادقي پناه»







پشت ميز کارم آخر ِ شب اين ترانه را

ثبت کرده حجم قهوه اي استوانه را



سر نمي کشم که سردتر شود و بعد تو

چاي ديگري بياوري و اين بهانه را



باز هم بهانه اي کنم که هي ببوسمت

که دوباره خنده پر کند فضاي خانه را



بعد مي نشينم و به عشق فکر مي کنم

فکر مي کنم من اين سه حرف بي کرانه را



بعد روي پنجره براي اين پرنده ها

شاعرانه مي کشم دو ظرف آب و دانه را



بعد روي شيشه دست ميکشم و بعد هم

مي کشم براي هر پرنده عکس لانه را



ناگهان پرنده اي به شيشه مي خورد ، نگو

اشتباه آمده است راه آشيانه را !



[]



بي تو بين اين همه کتاب غرق در خودم

مي نويسم از تو داستاني عاشقانه را



نيستي و با خيال تو عزيز


شب بخير !
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
پايان از ان ما نيست

پايان از ان كسي نيست



پايان سهم غريبه هايي است

كه بر تنه گاريها ديد به جهان نگشودند

هماناني كه در گرد وغبار راهها مي يابيمشان

اناني كه در قلب سايه ها

وفرشهاي پاره پاره

زاده مي شوند.



اناني كه مي خنديدند

هنگام كه زمين را شخم مي زديم

وجيبهايمان را پر از خاك مي كردند


http://www.kalagh.com/content.asp?post=529
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
شهر غرق شادي و سرودهاي دسته جمعي است و چريکها

دسته دسته مي رسند ، دختران شهر پيشواز مي روند با



دسته هاي گل و بوسه هاي آتشين - چريکهاي خسته هي کلاه

پرت مي کنند ، سوت مي زنند - سيل جمعيت مهيب و پا به پا



در کنار هر چريک پيش مي رود به سمت يادبود جنگ که

ناگهان پلان ديگري کليد مي خورد و دسته پرنده ها



روي شهر حلقه مي زنند ، آن پرنده اي که عاشق تفنگ و تانک

آن پرنده اي که عاشقانه در کلاه يک چريک ساخت لانه را



در شني تانک هر چريک صخره سنگ - هر چريک يک درخت سبز

دسته ي چريکها جنگلي بزرگ ، پس درخت يک مسلسل است يا



در پلان ديگري است که چريکها به خانه مي رسند و باز پو

تين هر چريک لانه اي براي يک پرنده ، خاطرات جنگ با



تيتر درشت روزنامه ها و عکسي از خبرنگار پير جنگ

که پرنده اي غريب روي لوله ي مسلسلي نشسته است ، ما



خسته از نبرد و مرگ که ستاره هاي سرخ بلگراد هم ز راه

مي رسند ، شهر غرق شادي و سرودهاي دسته جمعي است ...


http://www.kalagh.com/content.asp?post=530
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
من با هيچ چيز عوض نمي کنم قلمم را



من با هيچ چيز عوض نمي کنم

لحظه ي خيره شدنم را به گوشه ي آشناي اتاق

ثانيه ي پايان کلمه را بر کاغذ

من با هيچ چيز عوض نمي کنم



من با هيچ چيز عوض نمي کنم

سادگي ام را

شلوار جين تکراري ام را

کتابهاي به هم ريخته ام را



ليوان چاي من با من حرف مي زند

و من ديوانه نيستم !

من با هيچ چيز عوض نمي کنم

عادت از تو گفتن را از پشت نگاه پنجره . . .





شب بيداريهاي اشکالود از تو نوشتن را

من با شب نشيني ي هيچ لبخندي عوض نمي کنم



من هق هق درد يک دل را

به هيچ ترانه اي نمي دهم . . .



من بوي صميميت را

با هيچ عطري نمي شويم



دوست داشتن را من

با هيچ عشقي عوض نمي کنم



من با هيچکس عوض نمي کنم

آنکه را که هستم !



http://www.kalagh.com/content.asp?post=532
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
هزاران برگ سبز

از لمس مهرباني تو دورم

روي بوم

طرحي از ترديد و سکوتت را

باراني!

رنگ ميزنم

تا ... تابستان سبز تر شود

صبح ها

رو به آينه اي موهايم را شانه ميزنم

که هنوز

لبخند تو در باران

تنها تصوير آنست!

تو از مهرباني خسته ميشوي

و روزهاي تقويم را

براي من ميشمري

و اينگونه

براي نقاشيهايم رنگ ميسازم

و قلم مو

نرم و بي صدا

دلتنگي را

به خنکاي سايه روشنها مي برد.
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
روي سرماي نيمکت پژمرد منتظر در مسير راه آهن

مثل فريادهاي يک بيمار لحظه هاي عميق سر رفتن



مهربانم تو خوب مي داني بي تو اين من چقدر دلگير است

کهکشاني که رنگ مي بازد زير ِ اين سقفِ سردِ بي روزن



تا براده هاي ترديدم جذب چشمان مهربانت شد

روح من مثل رود جاري شد مثل ِ يک رود ِ آبي ِ روشن



من به تکرار مي کشم خود را شب به شب در مسير چشمانت

مثل ِ يک قطره حل شدم در تو ، جرعه در جرعه سر نرو از من



به خدا قول مي دهم با تو پلــــــــــــه در پلـــــــــــــه تا خدا بروم

لاي آن تور و مارگريت و عشق ... دست هايي به عطر ِ آويشن



دست هايي که در تب و تخدير شاد و سرمست چرخ زد دورم

همچونان سکه بر سرم پاشيد عشق را هي سبد سبد ... ، دامن ـ



مي کشـــــــــــــــــــــــد شب بروي اوهامي که مرا مي برد ز من انگار

مي برد هي مرا از اين دنيا ، مي برد هي مرا ... ببين اصــــــــــلن ـ



با اجيّ و مجيّ ِ من يکشب عاقبت چون فرشته خواهي شد

اي شنل پوش ِ ترمه ي رويـــــــــــــــــــا ، آدم ِ آهنيّ ِ جنتلمن !



http://www.kalagh.com/content.asp?post=534
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
آفريقاي موهايم را



به سپيدي کشيشهاي خوشبختي



بخشيده ام



اما آنان به نفرت



از سرزمين حاصلخيز عشق من



طلاونقره ميخواستند



وعاجهاي فيل.
 

roje_aria79

Registered User
تاریخ عضویت
21 فوریه 2006
نوشته‌ها
3,518
لایک‌ها
19
محل سکونت
In The Stars
خيابان قد بكشد
بايد كمي خلوتتر قدم بزنم
مبادا باد
سايه ام را ببرد
كوچك كه بودم
مي ترسيدم بزرگ نشوم
حالا كه بزرگترم
مي ترسم كودكي ام بگريزد
يا بي خيال از سايه ام رد شود
وگم شود در سايهء درختها،آدمهاوديوارها
در آينه قدم نمي زنم
سالهاست از اينكه هستم كوچكتر نمي شوم
نمي دانم ساعت را بايد روي چه عددي كوك كنم
چقدر لباس گرم براي زمستان بگيرم
چند قرص مسكن بخورم
تا دردها دست از سرم بردارند؟
من سالهاست
فرق طلوع با غروب
وديروز با هر روز را
فراموش كرده ام
و راس هيچ ساعتي
در هيچ كجاي جهان قرار ملاقاتي ندارم
حالا فقط مي ايستم
و نگاه مي كنم به مادر بزرگ
كه با گوشهء چادر نمازش
غبار آسمان را
از پنجره پاك مي كند

حسن انتخابتون را تبریک میگم. شعر زیباییه --که شاید بیشتر اون زبان حال بسیاری از ماها باشد تا کودکی خردسال بودیم عاشق بزرگ شدن بودیم و حالا عاشق اینیم که معصومیت از دست رفته مان در خردسالی را باز بیابیم.
 

پری

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 مارس 2006
نوشته‌ها
1,599
لایک‌ها
20
محل سکونت
اونجایی که نیستی هست

رفته آدم بشود؟

- نه ! بعيد است از او.
بی شما رفت هوايی بخورد
بی صدا چوب خدايی بخورد..!




آمد به‌سمت ما و حضورش چه خوب بود
مردي كه آفتاب نگاهش جنوب بود
آمد، نشست، و گفت كه «ايمانتان به‌خير!»
اما هنوز دغدغه‌ی ما جنوب بود

با دست اشاره كرد كه «من در كنارتان»
اما نگاه جمع به او ميخ‌كوب بود
او گفت: «نردبان خدا را بياوريد!»
اما فكر نردبان بلندي كه چوب بود!
فرياد زد كه «چوب كدام است؟» ناگزير
در ذهن ما تجسمي از داركوب بود!
آن‌قدر گفت: «جان شما و ستاره‌ها»
تا خوابمان گرفت، اگرچه غروب بود
 

پری

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 مارس 2006
نوشته‌ها
1,599
لایک‌ها
20
محل سکونت
اونجایی که نیستی هست

نشستم به بامي كه بامش نيست
شگفتا! دلم مي زندباز پر

نفس گير گرديده آرامشم
خوشا بار ديگر هواي خطر

برآن است شب تا به خوابم كشد
بزن باز بر زخم من نيشتر

دلم جرأت اش قطره اي بيش نيست
تو اي عشق! او را به دريا ببر
 

roje_aria79

Registered User
تاریخ عضویت
21 فوریه 2006
نوشته‌ها
3,518
لایک‌ها
19
محل سکونت
In The Stars
ای ترک آتش رخ بیار آن آب آتش فام را
ای ترک آتش رخ بیار آن آب آتش فام را
وین جامه‌ی نیلی ز من بستان و در ده جام را
چون بندگان خاص را امشب به مجلس خوانده‌ئی
در بزم خاصان ره مده عامان کالانعام را
خامی چو من بین سوخته و آتش ز جان افروخته
گر پخته‌ئی خامی مکن وان پخته در ده خام را
در حلقه‌ی دردی کشان بخرام و گیسو برفشان
در حلقه‌ی زنجیر بین شیران خون‌آشام را
چون من برندی زین صفت بدنام شهری گشته‌ام
آن جام صافی در دهید این صوفی بدنام را
یک راه در دیر مغان برقع براندازی صنم
تا کافران از بتکده بیرون برند اصنام را
گر در کمندم میکشی شکرانه را جان میدهم
کان دل که صید عشق شد دولت شمارد دام را

خواجوی کرمانی
 

roje_aria79

Registered User
تاریخ عضویت
21 فوریه 2006
نوشته‌ها
3,518
لایک‌ها
19
محل سکونت
In The Stars
دوست می‌دارم من این نالیدن دلسوز را
تا به هر نوعی که باشد بگذرانم روز را
شب همه شب انتظار صبح رویی می‌رود
کان صباحت نیست این صبح جهان افروز را
وه که گر من بازبینم چهر مهرافزای او
تا قیامت شکر گویم طالع پیروز را
گر من از سنگ ملامت روی برپیچم زنم
جان سپر کردند مردان ناوک دلدوز را
کامجویان را ز ناکامی چشیدن چاره نیست
بر زمستان صبر باید طالب نوروز را
عاقلان خوشه چین از سر لیلی غافلند
این کرامت نیست جز مجنون خرمن سوز را
عاشقان دین و دنیاباز را خاصیتیست
کان نباشد زاهدان مال و جاه اندوز را
دیگری را در کمند آور که ما خود بنده‌ایم
ریسمان در پای حاجت نیست دست آموز را
سعدیا دی رفت و فردا همچنان موجود نیست
در میان این و آن فرصت شمار امروز را
 

roje_aria79

Registered User
تاریخ عضویت
21 فوریه 2006
نوشته‌ها
3,518
لایک‌ها
19
محل سکونت
In The Stars
خبرت هست ؟ که از خویش خبر نیست مرا
گذری کن که زغم راه گذر نیست مرا
گر سرم در سر سو دات رود نیست عجب
سرسوای تو دارم غم سرنیست مرا
بی‌رخت اشک همی بارم و گل می‌کارم
غیر ازین کار کنون کار دگر نیست مرا
 

roje_aria79

Registered User
تاریخ عضویت
21 فوریه 2006
نوشته‌ها
3,518
لایک‌ها
19
محل سکونت
In The Stars
بسی شب با مهی بودم کجا شد آن همه شبها
کنون هم هشت شب لیکن سیاه ازدود یاربها
خوش آن شبها که پیشش بودمی که مست و گه سرخوش
جهانم میشود تاریک چون یاد آرم آن شبها
همی کردم حدیث ابرو و مژگان او هردم
چو طفلان سوره‌ی نون والقلم خوانان به مکتبها
چه باشد گر شبی پرسد که در شبهای تنهایی
غریبی زیر دیوارش چگونه می‌کند تنها
بیا ای جان هر قالب که تا زنده شوند از سر
بکویت عاشقان کز جان تهی کردند قالبها
مرنج از بهر جان خسرو اگر چه می‌کشد یارت
که باشد خوب‌رویان را بسی زین گونه مذهبه
 
بالا