• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

هر روز يك شعر تازه

Even Star

کاربر فعال فرهنگ و هنر
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 می 2007
نوشته‌ها
2,480
لایک‌ها
127
محل سکونت
Valinor
مثل آبی ، مثل دریا
مثل اون پرنده ای که
پر زده تو دل ابرا
مثل چشمه تو زلالی؛
مثل شبنم روی گلها
برای صحرای تشنه
تو مثال آب و بادی

قد کوهی ، قد قلعه
چه عظیمی ، چه بزرگی



برق رعدت حیرت انگیز
وصف حالت شعف انگیز .
مثل بارون که میباره روی ناودون
تیک تیکت شبیهه آهنگ بهاری ؛
روح نوازه نغمه هایت ، مثل چهچهه قناری.
تومثال قطره اشگی
روی گونه های عاشق
مثل اون آب حیاتی
واسه ریشه ی شقایق.
مثل آبی ، مثل دریا
مثل اون پرنده ای که
پر زده تو دل ابرا ؛
با شکوهی ، دلربائی.
 

Even Star

کاربر فعال فرهنگ و هنر
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 می 2007
نوشته‌ها
2,480
لایک‌ها
127
محل سکونت
Valinor
چرا دیگر نمی تابد،
بلند اندام زیبایم ،
که شمع پر فروغ و زیور ابیات من بود .

چرا اینگونه سکت شد ،
پری قصه های من ،
گل سرخ خیال لحظه های غربت و محنت .

چرا تسلیم محض سرنوشت نابرابر شد،

مگو، بـــــا تــــو،!
که شاید دلبرت ،
دلبسته قصر طلایی شد.

نمی دانم .....

نمی دانم که بعد زندگی عشق است یا تزویر ؟
نمی دانم که عصر ما ،
و آن افسانه شیرین و کهنه قصه لیلی،

همه خواب و خیال است یا همه نسیان ؟

نمی دانــــــــم ....

ولی ، آونگ لحظه های شب خیزم ،
و قطره قطره باران ،
به روی شاخه گل ها ،
و بغض در گلو مانده ،
سرود سبز دوستی را ،
و آفتاب صداقت را ،
بشارت می دهد روزی .

به امید چنان روزی
شب من ، روز و ، روزم شب شود آخر.
 

Even Star

کاربر فعال فرهنگ و هنر
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 می 2007
نوشته‌ها
2,480
لایک‌ها
127
محل سکونت
Valinor
نازنین دختر تنها ، تو بگو
حذر از عشق ، توانم یا نه ؟

من ز تو می پرسم
حذر از این همه احساس توانم یا نه ؟

تو بگو
قلب من گشته ز عشقت محزون
پرشکوه شعله عشق است ،که تو می بینی
پشت آن شعله عشق ،پیکری می سوزد!

نازنین دختر باران تو بگو
خیل اشکهای شبانه همه از دوری توست

تو ز من می خواهی
حذر از عشق کنم ؟
تو پذیرا می شوی دوری زمن
اینچنین ، حرفی نیست

کس نمی داند ، سوگم از چیست
ریشه این همه درد ، ز غم دوری توست
تـــو بـــرو
تـــو بـــدان
و تـنها تـــو بـــخوان
حذر از عشق تو ، هرگز هرگز
تپش قلب من بی تـــو
هـــرگـــز
 

Even Star

کاربر فعال فرهنگ و هنر
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 می 2007
نوشته‌ها
2,480
لایک‌ها
127
محل سکونت
Valinor
چشم من می بیند،
سرو طناز ، تو حیاط خانه را.

گوش من می شنود،
چک چک قطره باران روی شیروانی خانه

بوی عطر یاس باغچه ،
گر چه در میان گلهاست ،
ولی بین صد هزار گل ،
واسه من شامه نوازه.

قامت زیبای سرو
چک چک قطره باران
بوی عطر یاس باغچه
جملگی زیبا است ،

ولی این فصل ، بهاراست ،
افسوس که خزان دگری در راه است .


قصه مسافرخسته ما
قصه کندن و رفتن به دیار دگرست.
قصه عاشقی و عزت یار
حرف امروز و بهارست .

من چه گویم ز خزان !
آن خزانی که دگر بار بیاید از راه ؟

شاخه یاس قشنگم تو بمان !
بوی عطر تو، بهاران زیباست .

ولی باز وجود تو ، ریشه این زیبائیست.

تو نگو که این زمان میگذرد .
ار چه آن میگذرد !
خاطرت همیشه با من است و بس .
 

Even Star

کاربر فعال فرهنگ و هنر
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 می 2007
نوشته‌ها
2,480
لایک‌ها
127
محل سکونت
Valinor
در غروب لحظه عشق
در خزان آخرین حسرت دل
خاطرات سفرم به شهر عشق
برگهای خیس باران زده ی دفتر عشق

که به نعمت بلور اشک چشم ،
دل من می فشرد،
با یه دنیا حسرت،
همه یکباره به رعدی سوختند !
همه ویران گشتند .


چه غروبی !!!

عصر ظلمانی تر از، آن شب تنهایی محض ،

گذر از مرز تهی بود !
همه ی ، تار سه تارم که به یکباره گسست !
غزل عشق در آغوش خزان دگری در بند شد.


ساز من ، با تو بگویم !

اولین عشق نگاهی گذرا بود .

بعد آن ثانیه های زندگی ،

همه زیبا بودند .

روز دوم که دلم باز به تمنای نگاهش نگران بود ،

توی کوچه باغ عشق

نازو غمزه های چشمش

همچو تیری ز کمان آزاد شد !


هدفش نشانه ای بود که به آن دل گوییم .

وه چه پر قدرت و زیبا دل من نشانه رفت !

زخم آن کاری بود !
آری عاشق گشتم .

بعد آن عشق به من داد امید .

خمار
زیبا چشم
مرهـــــــــم

مرهم این دل زخمی به نگاهی به همان صورت پک بود !

هیبت و حرارت بوسه عشق
چیدن دزدکی از لبان یار....

ولی افسوس !

عصر دیوانه چه مستانه به من زد طعنه !

ساز من با تو بگویم !

ناگه آن غروب آفتابی و گرم
انتظارش سر کوچه
بهر دیدن ستاره ای دگر ، پر می زد!

اضطرابش ، انتظاربود.
انتظارش ، اضطراب بود .
ذهن خاموش فرورفته به دیدار دگر!

با چشمان منتظر
بهر دیدار شکار دگری در راه بود !

نه رفیق است و نه یــــار
به عبارتی دروغ است .

گفتمش باز:
خمار
زیبا چشم
مرهـــــــــم

من تنها و تو تنها!

چه بگویم ز غم دوری تو؟

تو نگاهت به نگاهی نگران است ؟

شاید آن هاله ابهام باشد !

او به من گفت ....تو برو !!!

ساز من با تو نگویم هرگز!
واسه یک دیدار واهی
واسه ی ‌، یک روئیا
او چه مستانه به انتظار نشست !


ساز من خدا نگهدار !

مرهم این دل زخمی در سرای دگر است

من که به مزه تلخ می و ساقی ارادت دارم .
سوی میخانه روان گشتم و ساقی ، به نگاه نگرانم ،
به پیاله ای به من تسکین داد.

گفتمش :
پیر میخانه مدد کن به من در به در عشق

پیر پرسید :

که چه شد نغمه مستانه و آن همسفر عشق ؟

گفتمش هیچ مپرس جام می ام را پر کن .

سوخته از عشق شدم و خزان در بندم کرد .

خاموشم و لیکن دل من در آشوب .

اشک چشمم شده یک کویر خشک .

نور چشمم که به نگاهش نگران ماند،

لیکن کنون به جفایش شده ام نابینا

من تنها و تو تنها
چه بگویم ز غم هجر
جام در دست و دلم در یادش .

ناگه آن غمزه زیبا به ترنمی دگر،

همچو یک آئینه

روی می نقشی بست ....

او دوباره غزل عشق به من سر می داد.

من به این جام تهی گشته چه گویم ؟

تو نگفتی که من از بطن وجود م ، به تو عشق می ورزم ؟

تو نگفتی که در این هاله ابهام ، جهتم سوی تو بود ؟

تو گریختی، تو گسستی ، تو شکستی پیمان !!

تو نگفتی کین دل بیچاره من،

واسه ی ، تو می تپد ؟

تو نگفتی که همه ی عشق و وجودم ، با تو بود ؟

تو همه شب به من از درد سفر می گفتی .

سرو طناز قشنگم

چرا اینگونه شکستی پیمان ؟


من دگر بار از آن، می و میخانه گریختم .
تا که مرهمی بیابم بهر این دل شکسته .

من که با مزه خک و خرقه درویشی آشنایم .

پس چرا این دل زخم خورده عشق را به او وا مگذارم ؟


در نهایت به سرای پیر عشاق روان گردیدم....

پیر عشاق سببی کن به دل زخمی شده !

من شکستم تو عصایی ده از آن لطف و کرم .

او به من گفت:

که در این وادیه بسیار بودند !

تو نگاهی به رخ ماه فکن

در کنارش به ستاره ها نگر

همه از عشق سرشارهستند،

ماه به کدامین ستاره ای نظر کند ؟


ای که انوار تو در مسلخ عشق گم گشته !

غیرت عاطفه هایت پیش یار خار گشته !

پس نگاه نگرانت را از مهتاب گیر!


با طلوع دگری به شهر زندگی برو

درفضایی که همه اش آفتاب است .

تا هویدا شود آن نور درون

و تو جلوه ای شوی از انوار

عشق واقعی در آنجا باشد.

 

علی آبادانی

Registered User
تاریخ عضویت
30 اکتبر 2006
نوشته‌ها
898
لایک‌ها
11
محل سکونت
Abadan
تو مثل راز پاييزي و من رنگ زمستانم
چگونه دل اسيرت شد قسم به شب نمي دانم

تو مثل شمعداني ها پر از رازي و زيبايي
و من در پيش چشمان تو مشتي خاك گلدانم

تو درياي تريني آبي و آرام و بي پايان
و من موج گرفتاري اسير دست طوفانم

تو مثل آسماني مهربان و آبي و شفاف
و من در آرزوي قطره هاي پاك بارانم

نمي دانم چه بايد كرد با اين روح آشفته
به فريادم برس اي عشق من امشب پريشانم

تو دنياي مني بي انتها و ساكت و سرشار
و من تنها در اين دنياي دور از غصه مهمانم

تو مثل مرز احساسي قشنگ و دور و نامعلوم

و من در حسرت ديدار چشمت رو به پايانم
 

علی آبادانی

Registered User
تاریخ عضویت
30 اکتبر 2006
نوشته‌ها
898
لایک‌ها
11
محل سکونت
Abadan
شرق اشراقي چشمان تو زيبا است هنوز

گونه ات ساحل چشمان چو درياست هنوز

خلسه چشم عسل خورده رويايي تو

به خدا سبز تر از كوچه گلها است هنوز

جاري ابي احساس كه است و لطيف

پشت چشمان چو درياي تو پيدا است هنوز

اگر از دفتر شعرم غزلي مي شكفد

همه اش زير سر اين دل شيدا است هنوز

گل اگر سيلي سرما بخورد غم مخوريد

ذوق من جنگل مرطوب غزل ها است هنوز
 

Even Star

کاربر فعال فرهنگ و هنر
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 می 2007
نوشته‌ها
2,480
لایک‌ها
127
محل سکونت
Valinor
صدای چک چک اشکهایت را از پشت دیوار زمان می شنوم و می شنوم که چه معصومانه در کنج سکوت شب ‌، برای ستاره ها ساز دلتنگی می زنی و من می شنوم می شنوم هیاهوی زمانه را که تو را از پریدن و پرکشیدن باز می دارد آه ، ای شکوه بی پایان ای طنین شور انگیر من می شنوم به آسمان بگو که من می شکنم ! هر آنچه تو را شکسته و می شنوم هر آنچه در سکوت تو نهفته
 

علی آبادانی

Registered User
تاریخ عضویت
30 اکتبر 2006
نوشته‌ها
898
لایک‌ها
11
محل سکونت
Abadan
در كوچه پس كوچه هاي غم دوره گردي غريبم
در شهر خود نيز حتي انگار مردي غريبم

حالا كه يخ زد دل من چون فاخته زير باران
ديگر محال است پرواز حالا كه زردي غريبم

در جشن مردابي من پاييز و غم پاي كوبان
من مردي از نسل اهم همزاد دردي غريبم

با چشم هاي سراسر لبريز لبخند و گندم
در زير باران پاييز، افسوس كردي غريبم
 

بانوی آسمان وشب

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
19 ژوئن 2007
نوشته‌ها
77
لایک‌ها
0
محل سکونت
هر دلی که آبی باشه مثل آسمون
چی می شد اگه خدا امروز وقت نداشت به ما بركت بده چرا كه دیروز ما وقت نكردیم از او تشكر كنیم .
چی می شد اگه خدا فردا دیگه ما را هدایت نمی كرد چون امروز اطاعتش نكردیم .
چی می شد اگه خدا امروز با ما همراه نبود چرا كه امروز قادر به دركش نبودیم .
چی می شد دیگه هرگز شكو فا شدن گلی را نمی دیدیم چرا كه وقتی خدا بارون فرستاده بود گله كردیم .
چی می شد اگه خدا عشق و مراقبتش را از ما دریغ می كرد چرا كه ما از محبت ورزیدن به دیگران دریغ كردیم.
چی می شد اگه خدا فردا كتاب مقدسش را از ما می گرفت چرا كه امروز فرصت نكردیم آنرا بخوانیم .
چی می شد اگه خدا در خا نه اش را می بست چون ما در قلبهای خود را بسته ایم .
چی می شد اگه خدا امروز به حرفهایمان گوش نمی داد چون دیروز به دستوراتش خوب عمل نكردیم .
چی می شد اگه خدا خواسته هایمان را بی پاسخ می گذاشت چون فراموشش كردیم.
و چی می شد اگه...
و چی می شه اگه ما از این مطالب به سادگی بگذریم ؟!!
 

بانوی آسمان وشب

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
19 ژوئن 2007
نوشته‌ها
77
لایک‌ها
0
محل سکونت
هر دلی که آبی باشه مثل آسمون
صدای چک چک اشکهایت را از پشت دیوار زمان می شنوم و می شنوم که چه معصومانه در کنج سکوت شب ‌، برای ستاره ها ساز دلتنگی می زنی و من می شنوم می شنوم هیاهوی زمانه را که تو را از پریدن و پرکشیدن باز می دارد آه ، ای شکوه بی پایان ای طنین شور انگیر من می شنوم به آسمان بگو که من می شکنم ! هر آنچه تو را شکسته و می شنوم هر آنچه در سکوت تو نهفته

"صدای چک چک اشک "
فکر نمیکنی غلط ه
آخه مگه بارون که چک چک کنه؟
البته ببخشیدا
من شاعر نیستم
ولی این تشبیه رو قبول ندارم
 

علی آبادانی

Registered User
تاریخ عضویت
30 اکتبر 2006
نوشته‌ها
898
لایک‌ها
11
محل سکونت
Abadan
نيمه شب آواره و بي حس و حال
در سرم سوداي جامي بي زوال
پرسه اي آغاز كرديم در خيال
دل به ياد آورد ايام وصال
از جدايي مدتي مي گذشت
مدتي از عمر رفت و بر نگشت
دل به ياد آورد اول بار را
خاطرات اولين ديدار را
آن نظر بازي آن اسرار را
آن دو چشم مست آهو وار را
هم چو رازي مبهم و سر بسته بود
چون من از تكرار او هم خسته بود
آمد و هم آشيان شد با من او
هم نشين و هم زبان شد با من او
خسته جان بودم كه جان شد با من او
ناتوان بود و توان شد با من او
آغوشش شد خوابگاه خستگي
اين چنين آغاز شد دلبستگي
واي از آن شب زنده داري تا سحر
واي از آن عمري كه با او شد بسر
مست او بودم ز دنيا بي خبر
دم به دم اين عشق ميشد بيشتر
آمد و در خلوتم دمساز شد
گفتگوها بين ما آغاز شد
گفتمش:در عشق پا بر جاست دل
گر گشايي چشم دل بيناست دل
گر تو زورقبان شوي درياست دل
بي تو هر دم شام بي فرداست دل
دل از روي عشق تو حيران شده
در پي عشق تو سرگردان شده
گفت:در عشقت وفادارم بدان
من تو را بس دوست مي دارم بدان
شوق وصلت را به سر دارم بدان
چون تويي مخمور خمارم بدان
با تو شادي مي شود غمهاي من
با تو زيبا مي شود فرداي من
گفتمش:عشقت به دل افزون شده
دل از جادوي دلت افسون شده
جز تو هر يادي به دل مدفون شده
عالم از زيبائيت مجنون شده
بر لبم بگذاشت لب يعني خموش
طعم بوسه از سرم برد عقل و هوش
در سرم جز عشق او سودا نبود
بهر كس جز او در اين دل جا نبود
ديده جز بر روي او بينا نبود
همچو عشق من هيچ گل زيبا نبود
خوبي او شهره ي آفاق بود
در نجابت در نكويي طاق بود
روزگار اما وفا با ما نداشت
طاقت خوشبختي ما را نداشت
پيش پاي عشق ما سنگي گذاشت
بي گمان از مرگ ما پروا نداشت
آخر اين قصه هجران بود و بس
حسرت و رنج فراوان بود و بس
يار ما را از جدايي غم نبود
در غمش مجنون و عاشق كم نبود
بر سر پيمان خود محكم نبود
سهم من از عشق جز ماتم نبود
با من ديوانه پيمان ساده بست
ساده هم آن عهد و پيمان را شكست
بي خبر پيمان ياري را گسست
اين خبر ناگاه پُشتم را شكست
آن كبوتر عاقبت از بند رست
رفت و با دلدار ديگر عهد بست
با كه گويم او كه هم خون من است
خصم جان و تشنه ي خون من است
بخت بدبين وصل او قسمت نشد
اين گدا مشمول آن رحمت نشد
آن طلا حاصل به اين قيمت نشد
عاشقان را خوشدلي تقدير نيست
با چنين تقدير بد تدبير نيست
از غمش با دود و دم همدم شدم
باده نوش غصه ي او من شدم
مست و مخمور و خراب از غم شدم
ذره ذره آب گشتم كم شدم
آخر آتش زد دل ديوانه را
سوخت بي پروا پر پروانه را
عشق من از من گذشتي خوش گذر
بعد از اين حتي تو اسمم را نبر
خاطراتم را تو بيرون كن ز سر
ديشب از كف رفت فردا را نگر
آخر اين يك پند را بشنو ز من
بر من و بر روزگارم دل مبند
عاشقي را دير فهميدي چه سود
عشق ديرين را گسسته تار و پود
گرچه آب رفته باز آيد به رود
ماهي بيچاره اما مُرده بود
بعد از اين هم آشيانت هر كس است
باش با او... ياد تو ما را بس است
باش با او ...ياد تو ما را بس است
 

بانوی آسمان وشب

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
19 ژوئن 2007
نوشته‌ها
77
لایک‌ها
0
محل سکونت
هر دلی که آبی باشه مثل آسمون
یک نفس بر خود بیا ای تو رفیق جاودانی

در تمام لحظه های زندگانی

ما چه باشیم و نباشیم ,

نیست در چرخ فلک یک لحظه وقفه

پس تو هم شادی بکن تا می توانی .


این تویی که با صفایی آسمانی ,

می دهی دل ,

دلربایی می کنی از مردمانی ,

که برای عشق تو , ارزش نهند در زندگانی .


این تویی که با نگاهی آرمانی ,

می زنی رنگی به روی خاطرات زندگانی .

گاه آبی , گاه قرمز

گاه هم آرام , رنگ ارغوانی .


این تویی که با نوای مهربانی ,

می زنی فریادی از لبخند را در کهکشانی

می دهی دست محبت با تمام دوستانی


که کنارت بوده و هستند در این چند روز زندگانی .


آری , ای یار و رفیق جاودانی

لبالب کن تمام لحظه ها از شادمانی

بدان دم را غنیمت تا توانی .
 

بانوی آسمان وشب

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
19 ژوئن 2007
نوشته‌ها
77
لایک‌ها
0
محل سکونت
هر دلی که آبی باشه مثل آسمون
بال و پرم را بستند , نمی دانستند برای پرواز , ذهنم را زنده نگه داشته ام .

مشامم را پر از بوی مرگ کردند و چشمانم را سیراب از خون , نمی دانستند من با روحم نفس می کشم و با چشمان دل زیبایی ها را می کاوم .

به لبانم لباس غم پوشاندند , نمی دانستند به لبخندی , این لباس تنگ را پاره می کنم .

به دهانم قفل خاموشی زدند , نمی دانستند قلم و نگاهم شاه کلید سخنانم اند .

به دست و پایم زنجیر زدند , نمی دانستند رقص روح با مهتاب را در مکتب نسیم آموخته ام .
دور و برم را پر کردند از دروغ و نفرت و ریا , نمی دانستند که عشق را با تک رنگ آبی به دوستان هدیه می کنم.

آری...
ذهنم هنوز می تپد و قلبم آزاد است .
پر می کشم ,
اوج می گیرم ,
می خندم و زندگی را معنا می بخشم .

درست است..
من برای زندگانی کردن آمده ام نه زنده مانی ...
 

بانوی آسمان وشب

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
19 ژوئن 2007
نوشته‌ها
77
لایک‌ها
0
محل سکونت
هر دلی که آبی باشه مثل آسمون
در شادی ها , لبخند زده , مصرانه اعلام می کنیم : زنده باد مستی در دو روزه هستی .

به تلنگری , تکرار را بهانه کرده , بی قرار تجربه نیستی می شویم و فریاد می زنیم : ای خدا خسته ام ز مستی و هستی .

در فرصت هستی , این قدر با عشق و بی وفایی سرد و گرم می شویم تا بالاخره ترک خورده , پودر می شویم .

خداحافظی می کنیم با هستی و همراه با نسیم پر می کشیم به وادی نیستی .

و شاید سرایی دیگر برای آغاز مجدد هستی .

بخندیم و عشق بورزیم در این هستی چون گامی بیش نیست میان هستی و نیستی .
 

بانوی آسمان وشب

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
19 ژوئن 2007
نوشته‌ها
77
لایک‌ها
0
محل سکونت
هر دلی که آبی باشه مثل آسمون
دیشب در میان ابرها چشمانم را گم کردم ,

آسمان بارانی شد .

بامدادان , خورشیدآنها را به من هدیه داد .

و امشب , ستاره ای به من چشمک می زند .

بی گمان چشمانت را به آسمان بخشیده ای ...
 

jerii

همکار بازنشسته
تاریخ عضویت
11 مارس 2007
نوشته‌ها
7,946
لایک‌ها
9,663
سن
39
محل سکونت
اهواز
شب بود و خموش
چهره تاریکش دل من را لرزاند
و من افسرده کشیدم بر خود
بار اندوه غمی جان فرسا
دردم از آن عشق دیرین بود
غصه ام از او جدا ماندن
دردم از آن بود
غصه ام از او
اشک من غلتید
جای انگشتان تو بر صورتم پوسید
دختری گریید
پسری خندید
و من آهسته درآغوش گرفتم دخترک را، دخترک ترسید
از نگاهش خون می بارید
مثل یک بچه آهو می لرزید
پسرک باز هم دید و خندید
گفتمش:
غصه ات از چیست دختر زیبا
گریه ات از کیست، با من بگو آن را
گفت:
غصه ام از فراغ او
گریه ام از خنده های او
لیک همچنان از عشق نافرجام می نالید
از درد دوری بر خودش سخت می پیچید
دخترک آن شب در آغوش من خوابید
در درونش نور عشق و پاکی می تابید
با آن همه رنجش و آزار
اما هرگز در درونش خون نفرت نمی جوشید
باز هم مثل هر شب
دخترک خواب پیوند با پسرک را دید
باز هم پسرک بی اعتنا
در رویای آن شب می رفت و می خندید
خورشید صبح دگر بار،
بر آن سرزمین و مردمان تابید
اما دخترک از خواب برنمی خیزید
آری دخترک از اندوه تا به ابد خوابید
پسرک بر جسدش حاضر شد و گریید
او تا به ابد نالید
دخترک آرام در خواب خوشش خندید
 

jerii

همکار بازنشسته
تاریخ عضویت
11 مارس 2007
نوشته‌ها
7,946
لایک‌ها
9,663
سن
39
محل سکونت
اهواز
اي غم تو همزبان بهترين دقايق حيات من
لحظه هاي هستي من از تو پر شده ست
آه
در تمام روز
در تمام شب
در تمام هفته
در تمام ماه
در فضاي خانه,كوچه,راه
در هوا,زمين,درخت,سبزه,آب
در خطوط در هم كتاب
در ديار نيلگون خواب

اي جدايي تو بهترين ترانه ي گريستن
بي تو من به اوج حسرتي نگفتني رسيده ام

اي نوازش تو بهترين اميد زيستن
در كنار تو
من ز اوج لذتي نگفتني گذشته ام

نازنين من
نام تو مرا هميشه مست مي كند
بهتر از شراب
بهتر از تمام شعر هاي ناب
نام تو اگر چه بهترين سرود زندگي ست
من تو را به خلوت خدايي خيال خود
بهترين بهترين من خطاب مي كنم
بهترين بهترين من...


فریدون مشیری
 
بالا