• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

هر روز يك شعر تازه

jerii

همکار بازنشسته
تاریخ عضویت
11 مارس 2007
نوشته‌ها
7,946
لایک‌ها
9,663
سن
39
محل سکونت
اهواز
پيش از تو حتي اسمان در چشم من ابي نبود

حتي شب چشمان من اينگونه مهتابي نبود

تو امدي احساس من شد اشنا با رنگ عشق

هر رويشي در شهر ما شد يك غزل اهنگ عشق

تو امدي تا سايه ها بر روح شب پيكر دهند

ايينه ها از شوق تو بر شعر من باور دهند

پيش از تو حتي شبنمي از روح من ديدن نكرد

حتي نگاه خسته اي احساس بازيدن نكرد

تو امدي تا لهجه ها در شعر شب يكسان شود

هر واژه اي در چشم ما هم لهجه ي باران شود
 

LONA

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
23 اکتبر 2006
نوشته‌ها
343
لایک‌ها
0
چارده سال است می خندی در این قاب
چقدر جوان مانده ای!

چارده سال است می گریم بر این قاب
چقدر پیر شده ام...!!
 

بانوی آسمان وشب

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
19 ژوئن 2007
نوشته‌ها
77
لایک‌ها
0
محل سکونت
هر دلی که آبی باشه مثل آسمون
کوهنورد به سختي بالا ميرفت وسنگها را يکي پس از ديگري پشت سر مي گذاشت در اين کشاکش ناگهان پايش لغزيد واز طناب جدا شد کوهنورد هر چه بالا رفته بود داشت بر ميگشت و تمام لحظات زندگيش را مرور مي کرد يک لحظه با تمام وجودش از خدا کمک خواست ودر همان لحظه طنابش به صخره ای گير کرد
بعد از چند لحظه از خدا خواست تا در سرما يخ نزند در همان لحظه صدائي آسماني ندا داد که طناب را رها کن ولي چون در آن کولاک جائي را نمي ديد ترسيد و به ندا اهميت نداد ندا دوباره برخواست ولي باز ترسيد هنگام صبح وقتي کوهنوردان در آن مسير مي رفتند جسم يخ زده او را يافتند در حالي که با زمين کمتر از يک متر فاصله داشت
 

Even Star

کاربر فعال فرهنگ و هنر
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 می 2007
نوشته‌ها
2,480
لایک‌ها
127
محل سکونت
Valinor
"صدای چک چک اشک "
فکر نمیکنی غلط ه
آخه مگه بارون که چک چک کنه؟
البته ببخشیدا
من شاعر نیستم
ولی این تشبیه رو قبول ندارم

خواهش می کنم دوست عزیز
گرچه این نوشته از خودم نبود اما در این نوشته از استعاره مکنیه استفاده شده بود(دادن خصوصیات یک بیجان به بیجان دیگر)طوری که اشک ها را به باران تشبیه کرده بود!
به نظر من نوشته مشکلی نداشت !به هر حال از شما هم ممنونم که به شعر ها توجه کردید !:blush:
 

Even Star

کاربر فعال فرهنگ و هنر
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 می 2007
نوشته‌ها
2,480
لایک‌ها
127
محل سکونت
Valinor
دلم برای هیچ کس به اندازه ی تو زبانه نکشید
که زبان تازه ی ما بودی
با راهنامه ای تا دورترین پردیس شاهنامه
که بالشگاه اسطوره ی بلوط باستانی ست
در آستان گردوبن انبوه ایران کهن
که هنوزش بر پیشانی خک
نشان شهاب سنگین شتاب جان روان است
جان آرش تو
سفیر مسافر
آرش نو
که جان جو انت تازه ترین تیر کلک پرتابی تو بود
با صفیری تا کجا
که از نکجای عشق
هیچ نمی گفتی
یا می گفتی و
نمی شنیدمت
تا آن روز هنوز که آوازه ی گم شدن ات
تاریکم کرد
تاریک با خیال پرهیبگاه ترازوت به شیبگاه بیداد
که با کفه ی سنگین ترین سنگ ها
اما نه همسنگ تو
با هزار بازوت
کشیدند و بردند
همان ها که با نخستین ربوده ی زنده ی خود
خود ، رباینده مرده بودند و نمی دانستند
و این فرجام داد تو بود
داد توست
مختار مجبور
که فوران آتشفشان دلم
به اندازه ی فریاد تو بود
فریاد توست

 

Even Star

کاربر فعال فرهنگ و هنر
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 می 2007
نوشته‌ها
2,480
لایک‌ها
127
محل سکونت
Valinor
بی اندکی اندیشه ی کوچ
دانای هستی و هیچی
مستی و پوچی
همواره چنان بود
که مرگ نیز بی نیاز از کنارش می گذشت
او آن رازنک فاش
که لبخندش همه چیز داشت
جز پژوک کاش
که زندگی اش بیش از آن پیرانه بود
که آرزویی داشته باشد
بیژن بی چاه
بی ماه
که تنهایی
درست شکل او بود
که هرازگاه
در ساحل تماشای ما می نشست
تا آن گاه بی گاه
که زنگ تلفن از دعوت به ساحل تماشای او گفت
تماشای او
که گویی هزار سال و بیش
در ته دریا
در بستر امواج آرام
آرمیده بود
او آن رازنک فاش
که لبخندش همه چیز داشت
جز پژوک کاش
 

jerii

همکار بازنشسته
تاریخ عضویت
11 مارس 2007
نوشته‌ها
7,946
لایک‌ها
9,663
سن
39
محل سکونت
اهواز
نيمه شب آواره و بي حس و حال
در سرم سوداي جامي بي زوال
پرسه اي آغاز كرديم در خيال
دل به ياد آورد ايام وصال
از جدايي مدتي مي گذشت
مدتي از عمر رفت و بر نگشت
دل به ياد آورد اول بار را
خاطرات اولين ديدار را
آن نظر بازي آن اسرار را
آن دو چشم مست آهو وار را
هم چو رازي مبهم و سر بسته بود
چون من از تكرار او هم خسته بود
آمد و هم آشيان شد با من او
هم نشين و هم زبان شد با من او
خسته جان بودم كه جان شد با من او
ناتوان بود و توان شد با من او
آغوشش شد خوابگاه خستگي
اين چنين آغاز شد دلبستگي
واي از آن شب زنده داري تا سحر
واي از آن عمري كه با او شد بسر
مست او بودم ز دنيا بي خبر
دم به دم اين عشق ميشد بيشتر
آمد و در خلوتم دمساز شد
گفتگوها بين ما آغاز شد
گفتمش:در عشق پا بر جاست دل
گر گشايي چشم دل بيناست دل
گر تو زورقبان شوي درياست دل
بي تو هر دم شام بي فرداست دل
دل از روي عشق تو حيران شده
در پي عشق تو سرگردان شده
گفت:در عشقت وفادارم بدان
من تو را بس دوست مي دارم بدان
شوق وصلت را به سر دارم بدان
چون تويي مخمور خمارم بدان
با تو شادي مي شود غمهاي من
با تو زيبا مي شود فرداي من
گفتمش:عشقت به دل افزون شده
دل از جادوي دلت افسون شده
جز تو هر يادي به دل مدفون شده
عالم از زيبائيت مجنون شده
بر لبم بگذاشت لب يعني خموش
طعم بوسه از سرم برد عقل و هوش
در سرم جز عشق او سودا نبود
بهر كس جز او در اين دل جا نبود
ديده جز بر روي او بينا نبود
همچو عشق من هيچ گل زيبا نبود
خوبي او شهره ي آفاق بود
در نجابت در نكويي طاق بود
روزگار اما وفا با ما نداشت
طاقت خوشبختي ما را نداشت
پيش پاي عشق ما سنگي گذاشت
بي گمان از مرگ ما پروا نداشت
آخر اين قصه هجران بود و بس
حسرت و رنج فراوان بود و بس
يار ما را از جدايي غم نبود
در غمش مجنون و عاشق كم نبود
بر سر پيمان خود محكم نبود
سهم من از عشق جز ماتم نبود
با من ديوانه پيمان ساده بست
ساده هم آن عهد و پيمان را شكست
بي خبر پيمان ياري را گسست
اين خبر ناگاه پُشتم را شكست
آن كبوتر عاقبت از بند رست
رفت و با دلدار ديگر عهد بست
با كه گويم او كه هم خون من است
خصم جان و تشنه ي خون من است
بخت بدبين وصل او قسمت نشد
اين گدا مشمول آن رحمت نشد
آن طلا حاصل به اين قيمت نشد
عاشقان را خوشدلي تقدير نيست
با چنين تقدير بد تدبير نيست
از غمش با دود و دم همدم شدم
باده نوش غصه ي او من شدم
مست و مخمور و خراب از غم شدم
ذره ذره آب گشتم كم شدم
آخر آتش زد دل ديوانه را
سوخت بي پروا پر پروانه را
عشق من از من گذشتي خوش گذر
بعد از اين حتي تو اسمم را نبر
خاطراتم را تو بيرون كن ز سر
ديشب از كف رفت فردا را نگر
آخر اين يك پند را بشنو ز من
بر من و بر روزگارم دل مبند
عاشقي را دير فهميدي چه سود
عشق ديرين را گسسته تار و پود
گرچه آب رفته باز آيد به رود
ماهي بيچاره اما مُرده بود
بعد از اين هم آشيانت هر كس است
باش با او... ياد تو ما را بس است
باش با او ...ياد تو ما را بس است
 

jerii

همکار بازنشسته
تاریخ عضویت
11 مارس 2007
نوشته‌ها
7,946
لایک‌ها
9,663
سن
39
محل سکونت
اهواز
گفتي كه به احترام دل باران باش
باران شدم وبه روي گل باريدم
گفتي كه ببوس روي نيلوفر را
از عشق گونه هاي او را بوسيدم
گفتي كه ستاره شو،دلي را روشن كن
من هم چو گل ستاره ها تابيدم

گفتي كه براي باغ دل پيچك باش
بر ياسمن نگاه تو پيچيدم
گفتي كه براي لحظه اي دريا شو
دريا شدم وتو را به ساحل ديدم
گفتي كه بيا و لحظه اي مجنون باش
مجنون شدم و زدوريت ناليدم

گفتي كه شكوفه كن به فصل پاييز
گل دادم و با تَرنُّمتْ روييدم
گفتي كه بيا و از وفايت بگذر
از لهجه ي بي وفاييت رنجيدم
گفتم كه بهانه ات برايم كافيست
معناي لطيف عشق را فهميدم
 

jerii

همکار بازنشسته
تاریخ عضویت
11 مارس 2007
نوشته‌ها
7,946
لایک‌ها
9,663
سن
39
محل سکونت
اهواز

شعرهايم را باد برد
مثل هرشب از كنار پنجره
و من تنها شدم مثل غريبه در خودم
در هجوم بي كسي ها
در حصار خستگي ها
منزجر از باد وحشي شب و آوار غم
آينه را در هم شكستم بازم
خسته از دار و ندار زندگي
چشم به ديوار اتاق
پيش رو آينه و شمعدان قديمي و كبود
روي طاقچه آنطرف
ساعت كهنه و خاك خورده پنجاه سال پيش
لحظه ها دلگير است
نفسم مي گيرد
موج فرياد در اتاق خالي از حجم و صدا مي پيچد
باد وحشي ناگهان
پنجره ها را در هم مي كوبد
قلب ساعت بي صدا مي ايستد
لحظه ها آهسته در قلب زمان مي ميرند
شعرهايم در هوا پر مي زنند
باد آنها را در فضا گم مي كند
لحظه ايي مي گذرد - به خودم مي آيم - ولي انگار دير است
متحير لب پنجره باز مي نشينم
پر پر شعرهاي خود را توي باد مي نگرم
 

Even Star

کاربر فعال فرهنگ و هنر
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 می 2007
نوشته‌ها
2,480
لایک‌ها
127
محل سکونت
Valinor
سلااااااام جری جون کجا بودی وواااااااای برگشتی!!!!!!!!
jumping.gif
1
 

jerii

همکار بازنشسته
تاریخ عضویت
11 مارس 2007
نوشته‌ها
7,946
لایک‌ها
9,663
سن
39
محل سکونت
اهواز
تاریکی می خواهد بر من غلبه کند
هنوز به اعماقش نرسیده ام
هنوز می توانم به روشنایی بازگردم
اما هر بار که به تاریکی کشانده می شوم
بازگشتم سخت تر می شود
نمی دانم چه اتفاقی دارد برایم می افتد ...
نگرانم
پریشانم
سرگردانم
احساس میکنم روشنایی
به جای آزار چشمانم
روحم را آزار میدهد ...
با اینکه از تاریکی نمی ترسم
و از بودن در تاریکی لذت می برم
و با اینکه در روشنایی آزرده می شوم
اما روشنایی را بر تاریکی ترجیح می دهد
میان این برزخ چه می توانم بکنم ؟!
 

Even Star

کاربر فعال فرهنگ و هنر
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 می 2007
نوشته‌ها
2,480
لایک‌ها
127
محل سکونت
Valinor
این ابرهای سوخته سوگوار
تابوت آفتاب را به کجا می برند ؟
این بادهای تشنه هار و حریص وار
دنبال آبگون سراب کدام باغ
پای حصارهای افق سینه می درند ؟
کنون درخت لخت کویر
پایان ناامیدی
و آغاز خستگی کدامین مسافر است ؟
مرغان رهگذر
مرگ کدام قاصد گمگشته را
از جاده های پرت به قریه می آورند ؟
ای شب !‌ به من بگو
کنون ستاره ها
نجواگران مرثیه عشق کیستند
هنگام عصر بر سر دیوار باغ ما
باز آن دو مرغ خسته چرا می گریستند ؟
 

Even Star

کاربر فعال فرهنگ و هنر
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 می 2007
نوشته‌ها
2,480
لایک‌ها
127
محل سکونت
Valinor
معلوم نیست
باد از کدام سو می اید
خورشید را غبار دهشت پوشانده است
و ابرها به ابر نمی مانند
مثل هزار گله حیران
بی آبخور و مرتع بی چوپان
مثل هزار اسب یله
با زین و برگ کج شده در میدان یال افشان
مثل هزار برده محکوم عریان در کوچه های زنجیر سرگردان
گهگاه
از اوج های نزدیکی
با قطره های تلخ و گل آلودش می افتد باران
معلوم نیست
باد از کدام سو می اید پیداست
اما
که اضطراب حادثه قریه را
در دام سبز جلگه به بازی گرفته است
 

Even Star

کاربر فعال فرهنگ و هنر
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 می 2007
نوشته‌ها
2,480
لایک‌ها
127
محل سکونت
Valinor
اندهت را با من قسمت کن
شادیت را با خک
و غرورت را با جوی نحیفی که میان سنگستان
مثل گنجشکی پر می زند و می گذرد
اسب لخت غفلت در مرتع اندیشه ما بسیار است
با شترهای سفید صبر در واحه تنهایی
می توانیم به ساحل برسیم
و از آنجا ناگهان
با هزاران قایق
به جزیره های تازه برون جسته مرجان
حمله ور گردیم
تو غمت را با من قسمت کن
علف سبز چشمانت را با خک
تا مداد من
در سبخ زار کویر کاغذ
باغی از شعر برانگیزد
تا از این ورطه بی ایمانی
بیشه ای انبوه از خنجر برخیزد
 

Even Star

کاربر فعال فرهنگ و هنر
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 می 2007
نوشته‌ها
2,480
لایک‌ها
127
محل سکونت
Valinor
در آسمان ستاره خواب آلودی
از کهکشان سوخته ای پرسه می زند
در باغ کهکشانی از اعماق
گویا
توفان نهال ها را از ریشه می کند
از کهکشان سوخته گویا
خون می چکد به باغ سفید ستاره ها
گویا سوار یاغی نکامی
روی زمین
با ترکه باغ خرم نرگس را آشفته می کند
روی زمین بر دشت های خالی
زیر ستاره های غبار آلود
مرد غریب غمگینی
در کوره راه های فراموشی می گردد
گویا صلای مبهمی او را ز آنسوی سدرهای وحشی
می خواند
باغ سفید نرگس رویایش را
شاید سوار وحشی کابوسی
با ترکه ریخته
در آسمان در کهکشان سوخته ای گویا
بر طبل واژگون عزا می کوبند
و شیون مداومی از خک
در نیمروز تعزیه
به آسمان سوخته تبخیر می شود
 

علی آبادانی

Registered User
تاریخ عضویت
30 اکتبر 2006
نوشته‌ها
898
لایک‌ها
11
محل سکونت
Abadan
اي ستاره ها كه از جهان دور
چشم تان به چشم بي فروغ ماست
نامي از زمين و از بشر شنيده ايد؟
در ميان آبي زلال آسمان
موج دود و خون و آتشي نديده ايد؟


گوش تان اگر به ناله ي من آشناست
از سفينه اي كه مي رود به سوي ماه
از مسافري كه مي رسد ز گرد راه
از زمين فتنه گر حذر كنيد
پاي اين بشر اگر به آسمان رسيد
روزگارتان چو روزگار ما سياست


اي ستاره كه پيش ديده ي مني
باورت نمي شود كه در زمين
هر كجا به هر كه مي رسي
خنجري ميان مشت خود نهفته است
پشت هر شكوفه ي تبسمي
خار جانگزاي حيله اي نهفته است


اي ستاره ما سلاممان بهانه است
عشق ما دروغ جاودانه است
در زمين زبان حق بريده اند
حق زبان تازيانه است
وانكه با تو صادقانه درد دل مي كند
هاي هاي گريه ي شبانه است


اي ستاره اي ستاره ي غريب
ما اگر ز خاطر خدا نرفته ايم
پس چرا به داد ما نمي رسد؟
ما صداي گريمان به آسمان رسيد
از خدا چرا صدا نمي رسد
 

علی آبادانی

Registered User
تاریخ عضویت
30 اکتبر 2006
نوشته‌ها
898
لایک‌ها
11
محل سکونت
Abadan
شب بود و خموش
چهره تاریکش دل من را لرزاند
و من افسرده کشیدم بر خود
بار اندوه غمی جان فرسا
دردم از آن عشق دیرین بود
غصه ام از او جدا ماندن
دردم از آن بود
غصه ام از او
اشک من غلتید
جای انگشتان تو بر صورتم پوسید
دختری گریید
پسری خندید
و من آهسته درآغوش گرفتم دخترک را، دخترک ترسید
از نگاهش خون می بارید
مثل یک بچه آهو می لرزید
پسرک باز هم دید و خندید
گفتمش:
غصه ات از چیست دختر زیبا
گریه ات از کیست، با من بگو آن را
گفت:
غصه ام از فراغ او
گریه ام از خنده های او
لیک همچنان از عشق نافرجام می نالید
از درد دوری بر خودش سخت می پیچید
دخترک آن شب در آغوش من خوابید
در درونش نور عشق و پاکی می تابید
با آن همه رنجش و آزار
اما هرگز در درونش خون نفرت نمی جوشید
باز هم مثل هر شب
دخترک خواب پیوند با پسرک را دید
باز هم پسرک بی اعتنا
در رویای آن شب می رفت و می خندید
خورشید صبح دگر بار،
بر آن سرزمین و مردمان تابید
اما دخترک از خواب برنمی خیزید
آری دخترک از اندوه تا به ابد خوابید
پسرک بر جسدش حاضر شد و گریید
او تا به ابد نالید
دخترک آرام در خواب خوشش خندید
 

jerii

همکار بازنشسته
تاریخ عضویت
11 مارس 2007
نوشته‌ها
7,946
لایک‌ها
9,663
سن
39
محل سکونت
اهواز
خبر به دورترين نقطه جهان برسد نخواست او به منِ خسته، بي گمان برسد
شكنجه بيشتر از اين كه پيش چشم خودت كسي كه سهم تو باشد به ديگران برسد
چه مي كني اگر او را كه خواستي يك عمر به راحتي كسي از راه ناگهان برسد
رها كني برود از دلت جدا باشد به آنكه دوستش داشته به آن برسد
رها كني و بروند دو تا پرنده شوند خبر به دورترين نقطه جهان برسد
گلايه اي نكني ، بغض خويش را بخوري كه هق هق تو مبادا به گوششان برسد
خدا كند كه... نه نفرين نمي كنم، نكند به او كه عاشق او بوده ام زيان برسد
خدا كند فقط اين عشق از سَرم برود خدا كند كه فقط زود آن زمان برسد
 

jerii

همکار بازنشسته
تاریخ عضویت
11 مارس 2007
نوشته‌ها
7,946
لایک‌ها
9,663
سن
39
محل سکونت
اهواز
مطمئن باش برو
ضربه ات کاری بود
دل من سخت شکست
و چه زشت به من و سادگی ام خندیدی
به من و عشقی پاک
که پر از یاد تو بود
و به یک قلب لطیف
که خیالم می گفت:
تا ابد مال تو بود
تو برو
برو تا راحت تر تکه های دل خود را
سر هم بند زنم

چه زيبا! گفتم دوستت دارم؛ چه صادقانه پذيرفتي
چه فريبنده آغوشم برايت باز شد
چه ابلهانه! با تو خوش بودم
چه کودکانه ! همه چيزم شدي
چه زود به خاطر يک کلمه مرا ترک کردي
چه ناجوانمردانه! نيازمندت شدم
چه حقيرانه! واژه غريبه خداحافظي به من آمد
چه بيرحمانه! من سوختم
 
بالا