• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

هر روز يك شعر تازه

dariushiraz

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
7 جولای 2006
نوشته‌ها
1,078
لایک‌ها
2
محل سکونت
شیراز
باز من ماندم و خلوتی سرد
خاطراتی ز بگذشته ای دور
یاد عشقی که با حسرت و درد
رفت و خاموش شد در دل گور
روی ویرانه های امیدم
دست افسونگری شمعی افروخت
مرده یی چشم پر آتشش را
از دل گور بر چشم من دوخت
ناله کردم که ای وای این اوست
در دلم از نگاهش هراسی
خنده ای بر لبانش گذر کرد
کای هوسران مرا میشناسی
قلبم از فرط اندوه لرزید
وای بر من که دیوانه بودم
وای بر من که من کشتم او را
وه که با او چه بیگانه بودم
او به من دل سپرد و به جز رنج
کی شد از عشق من حاصل او
با غروری که چشم مرا بست
پا نهادم بروی دل او
من به او رنج و اندوه دادم
من به خک سیاهش نشاندم
وای بر من خدایا خدایا
من به آغوش گورش کشاندم
در سکوت لبم ناله پیچید
شعله شمع مستانه لرزید
چشم من از دل تیرگیها
قطره اشکی در آن چشمها دید
همچو طفلی پشیمان دویدم
تا که در پایش افتم به خواری
تا بگویم که دیوانه بودم
می توانی به من رحمت آری
دامنم شمع را سرنگون کرد
چشم ها در سیاهی فرو رفت
ناله کردم مرو ‚ صبر کن ‚ صبر
لیکن او رفت بی گفتگو رفت
وای برمن که دیوانه بودم
من به خک سیاهش نشاندم
وای بر من که من کشتم او را
من به آغوش گورش کشاندم


فروغ فرخزاد
 

dariushiraz

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
7 جولای 2006
نوشته‌ها
1,078
لایک‌ها
2
محل سکونت
شیراز
از پیش من برو که دل آزارم
ناپایدار و سست و گنه کارم
در کنج سینه یک دل دیوانه
در کنج دل هزار هوس دارم
قلب تو پک و دامن من ناپک
من شاهدم به خلوت بیگناه
تو از شراب بوسه من مستی
من سرخوش از شرابم و پیمانه
چشمان من هزار زبان دارد
من ساقیم به محفل سرمستان
تا کی ز درد عشق سخن گویی
گر بوسه خواهی از لب من بستان
عشق تو همچو پرتو مهتابست
تابیده بی خبر به لجن زاری
باران رحمتی است که می بارد
بر سنگلاخ قلب گنهکاری
من ظلمت و تباهی جاویدم
تو آفتاب روشن امیدی
بر جانم ای فروغ سعادتبخش
دیر است این زمان که تو تابیدی
دیر آمدم و دامنم از کف رفت
دیر آمدی و غرق گنه گشتم
از تند باد ذلت و بدنامی
افسردم و چو شمع تبه گشتم

فروغ فرخزاد
 

dariushiraz

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
7 جولای 2006
نوشته‌ها
1,078
لایک‌ها
2
محل سکونت
شیراز
تو را می خواهم و دانم که هرگز
به کام دل در آغوشت نگیرم
تویی آن آسمالن صاف و روشن
من این کنج قفس مرغی اسیرم
ز پشت میله های سرد تیره
نگاه حسرتم حیران به رویت
در این فکرم که دستی پیش اید
و من ناگه گشایم پر به سویت
در این فکرم که در یک لحظه غفلت
از این زندان خاموش پر بگیرم
به چشم مرد زندانبان بخندم
کنارت زندگی از سر بگیرم
در این فکرم من و دانم که هرگز
مرا یارای رفتن زین قفس نیست
اگر هم مرد زندانبان بخواهد
دگر از بهر پروازم نفس نیست
ز پشت میله ها هر صبح روشن
نگاه کودکی خندد به رویم
چو من سر می کنم آواز شادی
لبش با بوسه می اید به سویم
اگر ای آسمان خواهم که یک روز
از این زندان خامش پر بگیرم
به چشم کودک گریان چه گویم
ز من بگذر که من مرغی اسیرم
من آن شمعم که با سوز دل خویش
فروزان می کنم ویرانه ای را
اگر خواهم که خاموشی گزینم
پریشان می کنم کاشانه ای را


فروغ فرخزاد
 

dariushiraz

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
7 جولای 2006
نوشته‌ها
1,078
لایک‌ها
2
محل سکونت
شیراز
در دو چشمش گناه می خندید
بر رخش نور ماه می خندید
در گذرگاه آن لبان خموش
شعله یی بی پناه می خندید
شرمنک و پر از نیازی گنگ
با نگاهی که رنگ مستی داشت
در دو چشمش نگاه کردم و گفت
باید از عشق حاصلی برداشت
سایه یی روی سایه یی خم شد
در نهانگاه رازپرور شب
نفسی روی گونه یی لغزید
بوسه یی شعله زد میان دو لب

فروغ فرخزاد
 

dariushiraz

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
7 جولای 2006
نوشته‌ها
1,078
لایک‌ها
2
محل سکونت
شیراز
باز هم قلبی به پایم اوفتاد
باز هم چشمی به رویم خیره شد
باز هم در گیر و دار یک نبرد
عشق من بر قلب سردی چیره شد
باز هم از چشمه لبهای من
تشنه یی سیراب شد ‚ سیراب شد
باز هم در بستر آغوش من
رهروی در خواب شد ‚ در خواب شد
بر دو چشمش دیده می دوزم به ناز
خود نمی دانم چه می جویم در او
عاشقی دیوانه می خواهم که زود
بگذرد از جاه و مال وآبرو
او شراب بوسه می خواهد ز من
من چه گویم قلب پر امید را
او به فکر لذت و غافل که من
طالبم آن لذت جاوید را
من صفای عشق می خواهم از او
تا فدا سازم وجود خویش را
او تنی می خواهد از من آتشین
تا بسوزاند در او تشویش را
او به من میگوید ای آغوش گرم
مست نازم کن که من دیوانه ام
من باو می گویم ای نا آشنا
بگذر از من ‚ من ترا بیگانه ام
آه از این دل آه از این جام امید
عاقبت بشکست و کس رازش نخواند
چنگ شد در دست هر بیگانه ای
ای دریغا کس به آوازش نخواند​

فروغ فرخزاد
 

dariushiraz

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
7 جولای 2006
نوشته‌ها
1,078
لایک‌ها
2
محل سکونت
شیراز
شهریست در کنار آن شط پر خروش
با نخلهای در هم و شبهای پر ز نور
شهریست در کناره آن شط و قلب من
آنجا اسیر پنجه یک مرد پر غرور
شهریست در کناره آن شط که سالهاست
آغوش خود به روی من و او گشوده است
بر ماسه های ساحل و در سایه های نخل
او بوسه ها ز چشم و لب من ربوده است
آن ماه دیده است که من نرم کرده ام
با جادوی محبت خود قلب سنگ او
آن ماه دیده است که لرزیده اشک شوق
در آن دو چشم وحشی و بیگانه رنگ او
ما رفته ایم در دل شبهای ماهتاب
با قایقی به سینه امواج بیکران
بشکفته در سکوت پریشان نیمه شب
بر بزم ما نگاه سپید ستارگان
بر دامنم غنوده چو طفلی و من ز مهر
بوسیده ام دو دیده در خواب رفته را
در کام موج دامنم افتاده است و او
بیرون کشیده دامن در آب رفته را
کنون منم که در دل این خلوت و سکوت
ای شهر پر خروش ترا یاد میکنم
دل بسته ام به او و تو او را عزیز دار
من با خیال او دل خود شاد میکنم​

فروغ فرخزاد
 

LONA

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
23 اکتبر 2006
نوشته‌ها
343
لایک‌ها
0
گلي جان سفره دل را
برايت پهن خواهم كرد
گلي جان وحشت از سنگ است و سنگ انداز
و گرنه من برايت شعرهاي ناب خواهم خواند

در اينجا وقت گل گفتن
زمان گل شنفتن نيست
نهان در آستين همسخن ماري
درون هر سخن خاري ست

گلي جان در شگفتم از تو و اين پاكي روشن
شگفتي نيست ؟
كه نيلوفر چنين شاداب در مرداب مي رويد ؟

از اينجا تا مصيبت راه دوري نيست
از اينجا تا مصيبت سنگ سنگش
- قصه تلخ جدائي ها
سر هر رهگذرش مرگ عشق و آشنايي هاست
از اينجا تا حديث مهرباني راه دشواري ست
بيابان تا بيابانش پر از درد است

***
مرا سنگ صبوري نيست
گلي جان با توام
سنگ صبورم باش!
شبم را روشنائي بخش
گلي، درياي نورم باش !


دکتر حميد مصدق
 

A R @ M

همکار بازنشسته خاطرات ، سینما و تلویزیون
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 جولای 2007
نوشته‌ها
6,356
لایک‌ها
5,482
ای چراغ هر بهانه
از تو روشن از تو روشن
ای که حرفای قشنگت منو آشتی داده با من
من و گنجشکای خونه دیدنت عادتمونه
به هوای دیدن تو پر می گیریم از تو لونه
باز میایم که مثل هر روز
برامون دونه بپاشی
من و گنجشکا می میریم تو اگه خونه نباشی
همیشه اسم تو بوده اول و آخر حرفام
بس که اسم تو رو خوندم بوی تو داره نفس هام
عطر حرفای قشنگت عطر یک صحرا شقایق
تو همون شرمی که از اون
سرع گونه های عاشق
شعر من رنگ چشاته
رنگ پک بی ریایی
بهترین رنگی که دیدم
رنگ زرد کهربایی
من و گنجشکای خونه
دیدنت عادتمونه
به هوای دیدن تو پر می گیریم از تو لونه
 

A R @ M

همکار بازنشسته خاطرات ، سینما و تلویزیون
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 جولای 2007
نوشته‌ها
6,356
لایک‌ها
5,482
اواااااااااااا
ارام جون می گم اینا رو بزار تو اون تاپیکی که صفحه قبل ادرسش رو دادم:(

عزیز دلم منم گفتم کدومشو بزارم !!!!
جواب ندادی:(
نشون بده شعر شو:)
 

A R @ M

همکار بازنشسته خاطرات ، سینما و تلویزیون
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 جولای 2007
نوشته‌ها
6,356
لایک‌ها
5,482
میون یه دشت لخت
زیر خورشید کویر
مونده یک مرداب پیر
توی دست خک اسیر
منم اون مرداب پیر
از همه دنیا جدام
داغ خورشید به تنم
زنجیر زمین به پام ... آه
من همونم که یه روز
می خواستم دریا بشم
می خواستم بزرگترین
دریای دنیا بشم
آرزو داشتم برم
تا به دریا برسم
شبو آتیش بزنم
تا به فردا برسم ... آه
اولش چشمه بودم زیر آسمون پیر
اما از بخت سیاه
راهم افتاد به کویر
چشم من به اونجا بود
پشت اون کوه بلند
اما دست سرنوشت
سر رام یه چاله کنده ... آه
توی چاله افتادم
خک منو زندونی کرد
آسمون هم نبارید
اونم سرگرونی کرد
حالا یک مرداب شدم
یه اسیر نیمه جون
یه طرف می رم تو خک
یه طرف به آسمون
خورشید از اون بالاها
زمینم از این پایین
هی بخارم می کنن
زندگیم شده همین
با چشام مردنمو
دارم اینجا می بینم
سرنوشتم همینه
من اسیر زمینم
هیچی باقی نیست ازم
قطره های آخره
خک تشنه همینم
داره همراش می بره
خشک می شم تموم می شم
فردا که خورشید می آد
شن جامو پر می کنه
که می آره دست باد ، آه
 

A R @ M

همکار بازنشسته خاطرات ، سینما و تلویزیون
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 جولای 2007
نوشته‌ها
6,356
لایک‌ها
5,482
شب من پنجره ای بی فردا
روز من ، قصه ی تنهایی ها
ماهی ام ، ماهی دور از دریا
هیچ کس با دل آواره ی من
لحظه ای همدم و همراه نبود
هیچ شهری به من سرگردان
در دروازه ی خود را نگشود
کولی ام ، خسته و سرگردانم
ابر دلتنگ پر از بارانم
کولی ام ، خسته و سرگردانم
ابر دلتنگ پر از بارانم
پای من خسته از این رفتن بود
قصه ام قصه ی دل کندن بود
دل به هر کس که سپردم دیدم
راهش افسوس جدا از من بود
صخره ویران نشود از باران
گریه هم عقده ی ما را نگشود
آخر قصه ی من مثل همه
گم شدن در نفس باد نبود
روح آواره ی من بعد از من
کولی در به در صحراهاست
می رود بی خبر از آخر راه
همچنان مثل همیشه تنهاست
کولی ام خسته و سرگردانم
ابر دلتنگ پر از بارانم
کولی ام خسته و سرگردانم
ابر دلتنگ پر از بارانم
 

A R @ M

همکار بازنشسته خاطرات ، سینما و تلویزیون
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 جولای 2007
نوشته‌ها
6,356
لایک‌ها
5,482
پشت دیوار دلم
یه صدای پا می آد
یه صدای آشنا
از تو کوچه ها می آد
یه صدای پا می آد
یه صدای پا می آد
نفسم راهشو گم کرده تو سینه
چشم من یه سایه رو دیوار می بینه
صدای تیک تیک قلبم نمی ذاره
صدای پاها تو گوشام بشینه
اونجا کیه کیه
پشت دیوار کیه
سایه شو من می بینم
شاید خواب می بینم
برگشته پیش من
امید آخرینم
یه روزی پیدا بشه
قفل زندون دلم
با کلیدش وا بشه
همه خوبی ها رو همراش بیاره
دست خوبشو تو دستام بذاره
 

A R @ M

همکار بازنشسته خاطرات ، سینما و تلویزیون
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 جولای 2007
نوشته‌ها
6,356
لایک‌ها
5,482
عشق لالایی بارون تو شباس
نم نم بارون پشت شیشه هاس
لحظه ی شبنم و برگ گل یاس
لحظه ی رهایی پرنده هاس
تو خود عشقی که همزاد منی
تو سکوت منو فریاد می زنی
تو خود عشقی که شوق موندنی
غم تلخ و گنگ شعرای منی
وقتی دنیا درد بی حرفی داره
تویی که فریاد دردای منی
تو خود عشقی که همزاد منی
تو سکوت منو فریاد می زنی
دستای تو خورشید و نشون می دن
چشمای بستمو بیدار می کنن
صدای بال پرنده رو لبات
تو گوشام دوباره تکرار می کنن
زندگی وقتی که بیزاری باشه
روز و شب هاش همه تکراری باشه
شاید عشق برای بعضی عاشقا
لحظه ی بزرگ بیداری باشه
عشق لالایی بارون تو شباس
نم نم بارون پشت شیشه هاس
لحظه ی عزیز با تو بودنه
آخرین پناه موندن منه
تو خود عشقی که همزاد منی
تو سکوت منو فریاد می زنی
 

jerii

همکار بازنشسته
تاریخ عضویت
11 مارس 2007
نوشته‌ها
7,946
لایک‌ها
9,663
سن
39
محل سکونت
اهواز
عزیز دلم منم گفتم کدومشو بزارم !!!!
جواب ندادی:(
نشون بده شعر شو:)

ارام جان اون تاپیک مخصوص متن اهنگ های قدیمی و زیباست
از نظر من اهنگ های گوگوش همشون خاطره انگیز و پر معنی و قشنگن
اگر همه ی ترانه های قدیمی رو انجا بزاری کار خوبی کردی:)
 

A R @ M

همکار بازنشسته خاطرات ، سینما و تلویزیون
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 جولای 2007
نوشته‌ها
6,356
لایک‌ها
5,482
اگه یه نامه باشم
پر از پیامای خوب
کاشکی جوابم تو باشی
اگه یه عابر باشم
اسیر طوفان شن
کاشکی سرابم تو باشی
پر از گناهم اگر رها شده بی خبر
کاشکی گناهم تو باشی
اگر تمام تنم
دو چشم خسته باشه
کاشکی نگاهم تو باشی
تو در من تب خوندنی تب تند و فریاد
تو اصلا تمام منی ، یه سایه ی همسفر ، یه همزاد
تولد یک صدا یه فریاد
سکوت من شیشه ای صدای تو موندنی
در من ، طلوع صدایی
تو مثل گل ساده ای نجیب و آزاده ای
اسمت ، صدای رهایی
صدای من رفتنی
صدای ما موندنی
مثل صدای همیشه
تو مثل گل ساده ای
نجیب و آزاده ای
حرفی ، برای همیش
 

A R @ M

همکار بازنشسته خاطرات ، سینما و تلویزیون
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 جولای 2007
نوشته‌ها
6,356
لایک‌ها
5,482
می بینم صورتمو تو اینه
با لبی خسته می پرسم از خودم
این غریبه کیه از من چی می خواد ؟
اون به من یا من به اون خیره شدم
باورم نمی شه هر چی می بینم
چشامو یه لحظه رو هم می ذارم
به خودم می گم که این صورتکه
می تونم از صورتم ورش دارم
می کشم دستمو روی صورتم
هر چی باید بدونم دستم میگه
منو توی اینه نشون می ده
می گه این تویی نه هیچ کس دیگه
جای پاهای تموم قصه ها
رنگ غربت تو تموم لحظه ها
مونده روی صورتت تا بدونی
حالا امروز چی ازت مونده به جا ؟
اینه می گه تو همونی که یه روز
می خواستی خورشید و با دست بگیری
ولی امروز شهر شب خونه ات شده
داری بی صدا تو قلبت می میری
می شکنم اینه رو تا دوباره
نخواد از گذشته ها حرف بزنه
اینه می شکنه هزار تیکه می شه
اما باز تو هر تیکش عکس منه
عکسعا با دهن کجی به هم می گن
چشم امید و ببر از آسمون
روزا با هم دیگه فرقی ندارن
بوی کهنگی می دن تمومشون
 

A R @ M

همکار بازنشسته خاطرات ، سینما و تلویزیون
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 جولای 2007
نوشته‌ها
6,356
لایک‌ها
5,482
رفتن و رفتن و رفتن
دل به تنهایی سپردن
رفتن اما
نرسیدن
لب دریا
تشنه مردن
رفتن و رفتن و رفتن
حرفیه که ناتمومه
بغض یک
گریه ی تلخه
که یه عمره
تو گلومه
واسه من سفر همیشه
یه کبوتر سفیده
که روی سینه ی سفیدش
قطره قطره خون چکیده
گفتنی ها رو باید گفت
می گم این حرفو با فریاد
مث ابرای مهاجر
نمی شم همسفر باد
به سفر من دیگه تن در نمیدم
گریه از درد سفر سر نمی دم
به سفر من دیگه تن در نمیدم
گریه از درد سفر سر نمی دم
گم شدن
مثل یه سایه
میون غبار کینه
لب بسته
پای خسته
قصه ی سفر
همینه
 

jerii

همکار بازنشسته
تاریخ عضویت
11 مارس 2007
نوشته‌ها
7,946
لایک‌ها
9,663
سن
39
محل سکونت
اهواز
ياد بگذشته به دل ماند و دريغ، نيست ياري كه مرا ياد كند
ديده ام خيره به ره ماند و نداد، نامه اي تا دل من شاد كند
خود ندانستم چه خطائي كردم، كه ز من رشته الفت بگسست
در دلش جائي اگر بود مرا، پس چرا ديده ز ديدارم بست
هر كجا مي نگرم؛ باز هم اوست، كه به چشمان ترم خيره شده
درد عشقست كه با حسرت و سوز، بر دل پر شررم چيره شده
گفتم از ديده چو دورش سازم، بيگمان زودتر از دل برود
مرگ بايد كه مرا دريابد، ورنه درديست كه مشكل بروم
تا لبي بر لب من مي لغزد، ميكشم آه كه كاش اين او بود
كاش اين لب كه مرا مي بوسيد، لب سوزنده آن بدخو بود
ميكشندم چو در آغوش به مهر، پرسم از خود كه چه شد آغوشش
چه شد آن آتش سوزنده كه بود، شعله ور در نفس خاموشش
شعر گفتم كه ز دل بردارم، بار سنگين غم عشقش را
شعر خود جلوه ئي از رويش شد، با كه گويم ستم عشقش را
مادر ؛ اين شانه ز مويم بردار، سرمه را پاك كن از چشمانم
بكن اين پيرهنم را از تن، زندگي نيست به جز زندانم
تا دو چشمش به رخم حيران نيست،به چكار آيد اين زيبائي
بشكن اين آينه را اي مادر، حاصلم چيست ز خودآرائي
در ببنديد و بگوئيد كه من، جز او از همه كس بگسستم
كس اگر گفت : چرا؟ باكم نيست، فاش گوئيد كه عاشق هستم
قاصدي آمد اگر از ره دور، زود پرسيد كه پيغام از كيست
گر از او نيست، بگوئيد آن زن ديرگاهيست ، در اين منزل نيست
فروغ فرخزاد
 

jerii

همکار بازنشسته
تاریخ عضویت
11 مارس 2007
نوشته‌ها
7,946
لایک‌ها
9,663
سن
39
محل سکونت
اهواز
ندای آغاز

کفش هایم کو،

چه کسی بود صدا زد:سهراب؟


آشنا بود صدا مثل هوا با تن برگ.

مادرم در خواب است.

و منوچهر و پروانه ، و شاید همۀ شهر.

شب خرداد با آرامی یک مرثیه از روی سر ثانیه ها می گذرد

و نسیمی خنک از حاشیۀ سبز پتو خواب مرا می روبد.

بوی هجرت می آید:

بالش من پر آواز پر چلچه هاست.


صبح خواهد شد

و به این کاسۀ آب

آسمان هجرت خواهد کرد


باید امشب بروم.


من که از بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت کردم

حرفی از جنس زمان نشنیدم.

هیچ چشمی،عاشقانه به زمین خیره نبود.




کسی از دیدن یک باغچه مجذوب نشد.

هیچکس زاغچه ای را سر یک مزرعه جدی نگرفت



من به اندازۀ یک ابر دلم می گیرد

وقتی از پنجره می بینم حوری

-دختر بالغ همسایه-

پای کمیاب ترین نارون روی زمین

فقه می خواند.


چیزهایی هم هست،لحظه هایی پر اوج

(مثلا شاعره ای را دیدم

آنچنان محو تماشای فضا بود که در چشمانش

آسمان تخم گذاشت.

و شبی از شب ها

مردی از من پرسید

تا طلوع انگور،چند ساعت راه است؟)


باید امشب بروم.


باید امشب چمدانی را

که به اندازۀ پیراهن تنهایی من جا دارد،بردارم

و به سمتی بروم

که درختان حماسی پیداست،

رو به آن وسعت بی واژه که همواره مرا می خواند.

یک نفر باز صدا زد:سهراب!

کفش هایم کو؟
 

A R @ M

همکار بازنشسته خاطرات ، سینما و تلویزیون
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 جولای 2007
نوشته‌ها
6,356
لایک‌ها
5,482
تو اون کوه بلندی
که سر تا پا غروره
کشیده سر به خورشید
غریب و بی عبوره
تو تنها تکیه گاهی
برای خستگی هام
تو می دونی چی می گم
تو گوش می دی به حرفام
به چشم من
به چشم من
تو اون کوهی
پر غروری ، بی نیازی ، با شکوهی
طعم بارون ، بوی دریا ،‌ رنگ کوهی
تو همون اوج غریب قله هایی
تو دلت فریاد اما بی صدایی
تو مثل قله های مه گرفته
منم اون ابر دل تنگ زمستون
دلم می خواد بذارم سر رو شونه ات
ببارم نم نم دلگیر بارون
تو اون کوه بلندی
که سر تا پا غروره
کشیده سر به خورشید
غریب و بی عبوره
تو تنها تکیه گاهی
برای خستگی هام
تو می دونی چی می گم
تو گوش می دی به حرفام
 
بالا