Rezahajizadegan
کاربر تازه وارد
- تاریخ عضویت
- 11 آپریل 2006
- نوشتهها
- 2
- لایکها
- 0
ایمیلم اومده بود گفتم بعد از مدتها منم پست بدم غیر ویکی پدیایی باشه:
پرسپولیس نه خوب نه بد
اینکه بر آن شدم که بعد از سه سال راجع به فیلم پرسپولیس بنویسم بازبینی دوباره فیلم در جمع دوستان و حوادث اخیر کشورمان بود.
حرکتی که در جامعه ما شروع شد و موجی شد که به ساحل خواهد زد ولی می ترسم کدام ساحل پذیرا خواهد بود.
و اینکه دیدن تاریخ مانع تکرار آن خواهد شد
هر ایرانی حداقل با یکی محدودیتها و مشکلات به رخ کشیده شده در فیلم دست به گریبان بوده است و این یکی نقاط قوت فیلم است.
ولی بزرگترین ایراد فیلم سیاه سفید بودن آن است گویی در آن دنیا رنگ خاکستری نبوده و همه چیز یا خوب خوب هستند یا بد بد.که البته و متاسفانه رنگ سیاه بیشتر است.
تیتراژ اولیه فیلم با اینکه از حرکت و تولد سخن میگوید ولی با آهنگ دلهره آمیز و افقی تاریک و سیاه ما را برای مقابله با فیلمی خاص آماده میکند و حس اسارت روشنایی در تاریکی را در انسان یاد آوری میکند.از همین تیتراژ متوجه میشویم که کارگردان اعتقاد دارد نسبت خوبی های عالم به بدی ها در حال کاهش است و کم کم در این دنیا چیزهای خوب قابل دیدن در حال کاهش هستند.و گل سرگشته و آواره مبهوت و گیج گذر میکند از آتشها و حملات پی در پی از روشنایی ها و تاریکی ها.
در شروع فیلم (که ابتدا رنگی است) زنی را در فضای یک فرودگاه که احتمالا در اروپا است را میبینیم که سعی دارد ظاهر خود را نسبت به بقیه ساده کند و... وقتی از او پاسپورت را میخواهند تعلل میکند...میدانیم میخواهد به ایران برود و ظاهرا منصرف میشود ولی چرا و فیلم آغاز میشود...
دوباره به فرودگاه برمیگردیم چندین سال پیش وقتی که زن اول فیلم دختر کوچولویی بوده و شروع میکند از زندگی کودکی خود سخن گفتن. زندگی و علایق و آرزوهایی که نه تنها بین تمام کودکان ایران بلکه بین اکثر کودکان جهان مشترک است و خاطره خیلی ازماست.
در یکی از نماهای ابتدایی فیلم پیرزنی که سعی شده است مقتدر و دارای شخصیت قوی (همانند ملکه ویکتوریا) نمایش داده شود جلو دختر در حرکت است و دختر بچه بار چمدانها را به سختی جلو میدهد تا به او برسد این پیرزن که در فیلم متوجه میشویم مادربزرگ دخترک (مرجان) است در زندگی مرجان تاثیر زیادی دارد گویی فاصله بین آنها در این نما دوره ای از زندگی است که مرجان قرار است به سختی طی کند و به ا لگوی زندگی خود که مادربزرگش است برسد.
در سکانس بعد به داخل یک خانه میرویم که جشنی برقرار است و همه خوش و در حال تعریف کردن اما در گوشه ای یک زن که ظاهر ساده تری دارد در کنار مردی در حال صحبت از زندان و زندانی هستند این سکانس گویی کنایه ای دارد به اینکه بخش عظیمی از مردم زندگی راحت و بدون دغدغه ای داشتند و در این میان اقلیت بسیار بسیار کمی ناراضی بودند و سعی در کار سیاسی وبر هم زدن آرامش موجود داشتند شاید هم چنین بود و آرامشی قبل از طوفان برپا بود مردم سیاسی بودن را فراموش کرده بودند و سعی هم نداشتند به آن فکر کنند که این آغاز مشکل بود چون وقتی خواستند واقعا سیاسی بشوند انقدر افراط کردند که حکومت عوض شد!.
این در حالی بود که در سالهای آخر حکومت پهلوی رفاه نسبی برای قشری از طبقه متوسط به وجود آمده بود ولی مشکل این بود که حتی در تهران هم این رفاه کاملا تقسیم نشده بود و برای اکثر مردم وجود نداشت و این طبقه متوسط هم انقدر جا نیفتاده بود که بخواهد جامعه را رهنمون به یک هدف درست بکند و گویی حتی خودش هم هدف خاصی جز راحتی و خوش گذرانی خودش نداشت و این باعث شده بود که طبقه متوسط شروع به کوچکتر شدن کند و از بقیه جامعه فاصله گیرد و به طبقه اشراف و دربار نزدیکتر شود.این که طبقه ای متوسط با زندگی راحت در جامعه به وجود آید خوب است ولی یادمان باشد ایران یک محله در تهران نیست.
در صحنه های بعد تظاهرات بزرگ مردم به تصویر کشیده شده است و گویی خود کارگردان هم به مشکلات یاد شده عقیده دارد.
و به نحو زیبایی این احساس که کلا حالت شادی بین مردم وجود داشت که امید به وضع بهتر داشتند را نشان میدهد و به بزرگترین مشکل کشور اشاره میکند که سران مملکت خود را سایه خدا و نماینده خدا بر روی زمین میدانند و خوب وقتی کسی نمیتواند از خدا درست یا اشتباه بودن این ادعا را پرسش کند! و قدرت اعتراض هم ندارند ناچارا میپذیرند!
داستان جلو میرود تا در مورد رضا شاه پهلوی گفته میشود که دست نشانده انگلیسی ها در ایران بود و این ادعایی گزاف است که رضا شاه با توجه به استعدادهای زیاد و تلاشهای خودش به جایگاهی رسید و البته در این نوشته قصد بحث در مورد خادم و خائن بودن نه تنها رضا شاه حتی کس دیگری را هم ندارم که مجالی دیگر میطلبد ولی این باور که در مملکتی اگر کاری شود توسط دیگران و خارجی ها است یک توهین به مردم مملکت و تا حدی خودباختگی است این در حالی بود که متفقین با لشکر کشی به ایران و برکنار کردن رضا شاه و تبعید وی و جانشین کردن محمد رضا شاه پهلوی در واقع تاثیر بیشتری در نصب محمد رضا داشتند تا رضا شاه ولی در فیلم به آن اشاره نمیشود.
در فیلم این کشمکش و نوستالوژی تاریخی که حکومت قبلی و نفر قبلی حداقل بهتر بود به نحوی به نمایش گذاشته میشه که در مورد رضا شاه گفته میشه هم خوب بود هم بد! ولی محمدرضا پهلوی اصلا خوب نبودو در نهایت خانواده از اینکه از نسل قاجار هستند به خود میبالند!در حالی که در میان افکار عمومی سلسله قاجاریه منفورترین سلسله حکومتی ایران هستند.
فیلم خیلی سریع ولی نسبتا کامل به انقلاب و گروهها و طرز فکرها که در انقلاب حضور داشتند و دوستیها و همدلی ها در انقلاب و نفرتها و کینه های بیجا که انقلاب عامل اصلی آنها بود می پردازد.و به اتفاقات انقلاب نگاهی گذرا دارد.
این بخش که نقطه عطف مردم ایران و طبیعتا نقطه عطف زندگی فیلمساز نیز بوده است بیشتر و عمومی تر جا برای کار کردن داشت روایتها شخصی و محدود است مانند تعریف از شکنجه های ساواک گرچه در همان حالت شخصی تعریفی عمومی از وقایع دارد ولی به اتفاقات اصلی در کوچه خیابان ها و اعلامیه ها و سخنرانی ها و رادیو ها و مسجدها و... اشاره ای نمیشود.گرچه شاید انتظارات من در این قسمت از فیلم زیاد است و این فیلم اصلا با هدف توضیح انقلاب و عوامل آن ومسببات آن ساخته نشده است ولی ورود به یک بخش تاریخی ، تاریکی نمی پسندد.
به بعد از انقلاب برمیگردیم و دوره امید و آزادی به مدت تقریبی دو سال هنوز مردم چشم بر روی خیلی مشکلات بستند و امید به گذار داشتند.
تا بعد انتخابات که جمهوری اسلامی رسما پیشوند نام ایران شد که خیلی ها دلسرد و دلزده از انقلاب شدند و مسیر انقلاب عوض شد.
عجیبترین مورد برای من طی فیلم به نقش هیچ یک از دولت مردان و تلاشها و شکستهای عده ای مثل جریانهای چپ و ملی گرا در طی این دوران هیچ اشاره ای نمیشود و اینکه جریانهای مذهبی مثل آقایان ***** ، مطهری و بهشتی چگونه افکار عمومی و انقلاب را جهت دادند و بعضی از اهداف انقلاب را عوض یا پاک کردند.
با این همه در قالب عمو انوش صبروحوصله و عقاید چپ های سنتی را در آن زمان میبینیم اما باز هم از بقیه طیفهای فکری اثری نیست.
شاید دوباره به پر توقعی من بازگردد چراکه همه اینها از دید یک بچه است ولی بهتر بود بعضی از این اتفاقات و سخنرانی ها مثلا از زبان مادر و پدر و بزرگترهای فیلم و یا تلویزیون و رادیوها داخل و خارج گفته میشد.
قشنگترین با احساس ترین و بهترین بخش فیلم جایی است که به دستگیری و اعدام عموی مرجان میپردازد.
کسانی که خود انقلاب کرده بودند؛ قبل از انقلاب دستگیر و زندانی شده بودند باز به زندان می افتند و این بار اعدام هم میشوند.
انقلابیون دو سال قبل که از طرف آقای ***** به آنها وعده آزادی داده شده بود و برادر خطاب میشدند حالا تبدیل به عناصر مرتد و ضد انقلابی شده بودند.و گویی انقلاب از خونریزی سیر نمیشد و طیف روحانی بر مسند قدرت عطشش باز هم بیشتر میشد ولی آیا این هم پایان خونریزی بود؟
این بهترین گواهی برای این است که انقلاب از مسیر اصلی خارج شد و در فیلم حالا ما میدانیم که این قشر برای انقلاب و روشنگری مردم تلاش کرده اند ولی هیچ اشاره ای نمیشود که انقلاب دست چه کسانی افتاد خیلی ضمنی و گذرا یک مرد ریشو که نماینده طیف مذهبی است و صحبت از اعدام میکند در تلویزیون نشان داده میشود، ولی آیا طیف مذهبی هم کاملا موافق حرکتهای قشر روحانی حاکم بودند ؟ نمونه هایی مانند آقای شریعتمداری و قطبزاده مثال های نقض این تصور هستند.
شروع جنگ و کودتا سال 61 و تعطیلی احزاب و فضای سنگین جامعه در سایه اعدامها و کشته های جنگ و کمبودهای مادی و فرهنگی به خوبی به تصویر کشیده میشود و فضای سرد و غمزده آن دوران زیر محدودیتهای تازه اعمال شده و تبلیغاتهای دولتی بیشتر نمود پیدا میکردند.باز عطش سیری ناپذیر خونریزی از طبقه مذهبی حاکم میبینیم.
مدرسه رفتن دیگر درس خواندن نبود سر صف ایستادن و عزا گرفتن و زیارت نامه های بی پایان و سر کلاس بحثهای یکنواخت دینی گوش کردن بود.
اداره ها و کارخانجات جایی برای کار کردن نبود و تظاهر ریا نمازهای طولانی خواندن و دنبال وام بودن و حرف دل را نزدن کار مردم بود.
کوچه ها و خیابان ها محل گذر نبود و جایی برای صفهای طویل کوپن بود یا محلی برای تخلیه اعصاب و دعوا کردن بود.
در این بخش باز هم به فضای سیاسی و مشکلات و تحرکات گروههای مختلف سیاسی و اتفاقات آن پرداخته نمیشود گرچه ظاهرا مرجان دیگر اواخر دبستان یا اوایل راهنمایی است و شاید یک نوجوان در آن سن نسبت به محیط اطراف خودش حساس تر است ولی ظاهرا مرجان هم همان راه نوجوانان هم دوره خود را طی کرده است و آن چیزی نیست جز رو آوردن به گروههای موسیقی غربی.
در اینجا شاید امروزه حسرت آن روزها را میخوریم.روزهایی که خلا فرهنگی و نیاز واقعی جامعه احساس نمیشود جوانان و نوجوانان به دنبال افتخارات و مفاخر ملی نیستند و از طرفی دیگر از حکومت فعلی هم دلسرد شدند پس ظاهرا چاره دیگر جز رو آوردن به مظاهر غربی و یا شرقی آن دوران و از یاد بردن تاریخ و فرهنگ خود ندارند.گویی هرچه به ایران و ایرانی ، فرهنگ و اعتقادات ایرانی بازمیگشت در آن دوران لوث،لوس و خنک بود و افتخارات ما بر دیوارهای فراموشی رنگ باخته بود.
حسرت ما امروز از این است که آن دوران جوانان اگر بیشتر مصدقها،امیرکبیرها،کمال الملک ها،بختیارها،شاملوها،نیماها،صادق هدایتها،جمالزاده ها و... را بیشتر میشناختند و عوض آویختن عکس مایکل جکسون ،نشان فرهر را گرامی میداشتند اکنون 10 سال در بیداری جلوتر بودیم.
همان طور که درد درمان جامعه ما آن کلید بهشت نیست آیا مایکل جکسون و هوی متال هم درمان هستند؟ یا مسکنی موقتی بودند تا مرجان و مرجانهایی به مسابه نسلی تهی و خالی ایجاد شوند که مشکل اصلی را گم کنند و سرگشته و سرخورده از تمام سنتها عقاید فرهنگها و طرز فکرها شوند.
در آن دوران گویی پدر و مادرها هم آنقدر خسته و دلزده بودند که آنها هم به وضع موجود بچه هاشان وقعی نمیدهند و گویی هنوز صدای زمزمه ناخودآگاهشان به گوش میرسد که میگفتند ماکه دنبال حرفای قلمبه سلمبه بودیم وضعمون این شد بگذار اینها زندگی کنند.
و این نسل رها تر و بی پشتیبانتر میشد.
در بخشی از همین اپیزود کارگردان خیلی زیبا نظری به حکومت دینی و خطر آن برای دین داران و خود دین دارد.
خانمی مذهبی که پسرش را با وعده وعید میخواهند به جبهه برند میگوید:"من خودم آدم مذهبی هستم ولی اگر وضع اینطور پیش رود اعتقادم به خدا را هم از دست میدهم."
خطری که مذهبی هایی که همراه حکومت نبودند از ابتدا انقلاب تا کنون به دولتمردان گوشزد میکردند و بعضا مثل آقای طالقانی کنار گذاشته شدند یا مثل آقایان شریعتمداری و کاظمینی بروجردی بهای گزافی برای نظر خود دادند.
که در حکومت دینی که برای هر کار کوچک و بزرگ خود ا ز دین مایه میگذارد و از احساسات مذهبی مردم سواستفاده میکند باید منتظر باشد که اشتباهاتش هم به پای دین بنویسند و کم کم مردم از دین دلزده شوند و دینداری توده مردم این ابزار حکومتی توسط خود حکومت سست شود.
اتفاقی که در این سه چهار سال اخیر شاهد رشد بیشتر آن بودیم.
از بخش بعد از انقلاب و اعدامها تا اینجا هر بیننده ایرانی به خوبی میتواند با فیلم همزاد پنداری کند و مشکلات و مسایل عمومیتر و عمیقتری مورد بررسی و نمایش قرار داده شدند مسائلی که تقریبا همه مردم با آن دست به گریبان بودند و باعث شوک عظیمی در جامعه بود.
اما باز از این با جامعه بودن و با مردم بودن منفک میشود و به بخش طبقه متوسط رو به بالا که باز دستشون به دهانشون میرسید میچسبد.از بخشی که در مورد الکل و پارتی سخن به میان می آید.چیزی است که در آن دوران عمومی نبود و طبیعتا مسایل و مشکلات آن هم عمومی نبود در این بخش نویسنده بیشتر به طبقه خود در جامعه نظر دارد تا دیدی عمومی.
با این حال هنوز نکات مثبتی هم در آن وجود دارد.
بخشی که در حال بازگشت از پارتی هستند و نیروهای حکومتی دنبال آنها برای پیدا کردن الکل میروندو پدر خانواده از مادربزرگ میخواهد که الکلها را سر به نیست کند.مادربزرگ میگوید:"بلدم چیکار کنم قبلا اعلامیه مخفی میکردم."
قبلا اعلامیه مخفی میکردم و حالا باید الکل ها را سر به نیست کنم.چه کنایه جالبی اعلامیه برای بیداری خود و جامعه و الکل برای از خود بی خودی و فراموشی و خمودگی!
در واقع شایدم بخشی از نابه سامانی های بعد از انقلاب تقصیر قشر روشنفکر و مردم دیگر بود که عوض ایستادگی بر مواضع و خواستن طلبها- خود را مشغول کردند و بی خیالتر و بی خیالتر شدند تا جایی که دراوایل دهه 70 لطیفه ای دهان به دهان میشد که در بخشی از آن میگفتند: شاه گفت:"از بعد انقلاب که وضعتون بدتر شد ما تو مملکت زیادی بودیم فقط؟" واقعا به جایی رسید جامعه که مصداق بارز این جمله شد.
در بخش دیگر خیلی گذرا به رشوه گیری و فساد اداری اشاره کوتاه ولی کاملی میکند که البته در تمام بخشها و ادارات و جامعه رواج پیدا کرده بود وادامه آن متاسفانه هنوز هم نمود عینی دارد.
کم کم در فیلم موضوع مهاجرت و سفر به کشور خارجی پیش کشیده میشود تا ذهن بیننده آماده یک راه حل شود.
راه حلی که بهترین نیست ولی آخرین راه حل است.
گذرنامه اصلی ، گذرنامه جعلی ، ترکیه ، اروپا فرار از دست مشکلات کوچک و بزرگ داخلی و استرس های جنگ و موشک وراه حل تمام مشکلات موجود در داخل...
تا اینکه این تبعید خود خواسته ازوطن گریبان مرجان قصه ما را هم میگیرد و در یک سکانس احساسی با مادربزرگ خود وداع میکند و نصیحتهایی که از مادربزرگ میشنود که در مدت تبعید گاهی نورهای سردرگمی هایش میشود.
در این بخش از فیلم گلهای یاسی را مبینیم که از سینه مادربزرگ همه اتاق را پر میکند.
این گلها شاید تجربیات خوب و حرفهای زیبا مادر بزرگ است که به مرجان قصه ما آرامش میدهد ، اتاق مرجان را پر از آرامش میکند و نصیحتهای بزرگوارانه اوست که از سینه و وجود او به بیرون تراوش میکند.
مادربزرگ نماد مادر وطن است که گلهای یاس که نماد فرزندان ایران زمین هستند را از آغوش خود به دنیا تقدیم میکند باشد تا دنیا قدرشان را بداند.
به قول راوی فیلم در اروپا هم به آنچه میخواسته نرسیده بود.
و باز هم ذکر این نکته خالی از لطف نیست که در آن دوران تعداد کمی از ایرانیان این شانس رو پیدا کردند که به خارج از کشور مهاجرت کنند و در آنجا زندگی کنند پس متاسفانه این بخش از فیلم هم با طیف گسترده ای از بینندگان ایرانی نمیتواند رابطه ایجاد کند با این حال از قبل انقلاب 57 تا کنون تعداد زیادی ایرانی به خارج از کشور مهاجرت کردند و میکنند و حتما این عده از ایرانیان توان ایجاد ارتباط با این بخش رادارند.
اما برای هر بیننده ای چه مهاجرت به خارج را تجربه کرده باشد چه نکرده باشد این بخش حرفهایی برای گفتن دارد.
از انجام دادن کارهای ریز شخصی گرفته تا پیدا کردن دوست و حس کردن آن خلا فرهنگی که در ایران ایجاد شده بود تا حس دو گانگی ارزشی و بحران هویت در مهاجرت اولیه مرجان نمود دارد.
آوارگی، بلوغ، عاشق شدن وشکست در عشق و همه اینها گویی مرجان کوچولو بی تجربه قصه مارا فولاد آبدیده میکند.
تا جایی آبدیده میشود که حس میکند هر آنچه برای یک زن کامل شدن لازم داشته بدست آورده و هنوز آنچه به دنبال آن به اروپا رفته بود را پیدا نکرده پس شاید آن را در وطن بیابد و بهانه ای برای بازگشت...
اما در ایران هم وضع آنطور که انتظار داشت نبود ملتی که ققنوس وار در آتش جنگ سوخته حالا سعی میکند از خاکستر خود بلند شود.واقعیتهایی تلخ از جنگ باقی مانده که مرجان و مرجانها و جوانهای آن دوران راحت نمی توانند با آن کنار بیایند و افسردگی و اعتیاد به شکل دارویی و مواد مخدر را ناگهان در کشور از حد انفجار بالاتر میبرد اتفاقا قهرمان! قصه ما هم دچار یکی از همین اعتیادهای دارویی میشودولی مرجان هم مانند خیلی از جوانهای هم دوره خودش تصمیم میگیرد به زندگی شانس دوباره بدهد.
بار دیگر تضادها و محدودیت ها محیط های آموزشی و جامعه به خوبی نمایش داده میشود.
عشق دوباره و اینبار وصل ولی باز هم به هدف نرسیدن همه از اتفاقاتی است که در ایران می افتد تا قهرمان داستان ما بار دیگر فرار را بر قرار ترجیح دهد و بار دیگر رنج غربت را بر محدودیتها و مشکلات ترجیح دهد تا در تیتراژ پایانی فیلم گلهای یاس سرگردانی را ببینیم که نماد همه هم نسلان و هم دوره های مرجان است که سرگردان و سرگشته در این دنیا شدند.
در فیلم کلا خیلی کم به مسایل سیاسی فرهنگی پرداخته میشود در همه جافیلم خیلی راحت خلاصه از کنار آنها میگذریم تا حدی که بعضی از قسمتها کاملا حالت زندگی نامه شخصی پیدا میکند.
عاشق شدن،ازدواج کردن،پارتی رفتن،در حالی که اتومبیل و خانه زندگی فراهم وجود دارد شاید حتی در همین دوران هم برای خیلی از ایرانیها رویا است که داشتن حتی یکی از آنها نهایت آرزو و خوشبختی اکثر مردم ماست.در همان دهه ای که مرجان قصه ما مشکلش روسری داشتن توی اتومبیل شخصی و پارتی رفتن آزادانه بود تعداد زیادی همشهری در منطقه باقرآباد تهران برای سهم آب با اداره آب مشکل و کشمکش داشتند،برای نفس کشیدن طومار به پالایشگاه تهران میفرستادند و عده ای بچه های آسمان بودند و اینها شاید کوچکترین تبعیضها و نابرابری ها در تهران بود و در شهرها و شهرستانها گاهی وضع از این هم بدتر میشد و مردم برای اولیه ترین نیازهای خود مانند نان برق آب کار و... باید میجنگیدند و برای زندگی کردن باید استوار و صبور می بودند.
شاید زیاده روی باشد که بگوییم مشکلات مرجان درد بی دردی بود ولی از نظر همه بینندگان ایرانی هم اینها مشکلات بود؟گویی در همه دوران های زندگی همه چیز از نظر مادی برای مرجان قصه فراهم بوده آن هم در دوره هایی از تاریخ ایران که کمترین امکانات با سخترین شرایط زندگی معیشتی برای اکثر ایرانیان وجود داشته.
شاید درست هم همین باشد یعنی وقتی نیازها اولیه بشر رفع شد نیازها والاتر و بالاتر به وجود می آیند ولی وقتی مشروب خوردن و پارتی رفتن حتی بعد از اینکه مرجان زنی جا افتاده شده است و به اصطلاح دنیا دیده شده و سرد و گرم روزگار را چشیده است هدف زندگی میشود آیا این گم کردن راه و هدف نیست؟ تفریح و سرگرمی وسیله های زندگی هستند در حالی که در این فیلم این وسایل تبدیل به هدف اصلی میشوند و حتی زندگی هم باید فدای آن وسیله شود.
قهرمان داستان از بی مشکلی رنج میبرد و برای خود مشکل خلق میکند!حتی بزرگترها هم به کمک او نمی آیند دردش را نمیپرسند و مشکلاتش را چاره نمی شوند فقط در کنار او می ایستند و دست و پا زدنش را به نظاره مینشینند.
وقتی از اروپا برمیگردد خیلی راحت به او میگویند نمیخواهد سرنوشت خود را تعریف کنی و مرجان هم عوض تجربه اندوزی از آن دوران و عبرت گرفتن از دیروز خط سیاه فراموشی بر تمام آن دوران میکشد و گویی میخواهد باز همه چیز را از صفر شروع کند بی نگاهی به گذشته. وقتی میخواهد ازدواج کند باز هم بزرگترها از او هدف زندگی را جویا نمیشوندو سطح توقعات او را برای خودش نشانه گذاری نمیکنند و به او برای ایجاد زندگی سالم و درست یاری و مشورت نمیرسانند.در طی زندگی مشترک هیچ پشتیبانی عاطفی از آنها نمیکنند و در بدترین قسمت فیلم متاسفانه در اولین برخورد ناخوشایند او را به طلاق گرفتن و جدایی تشویق میکنند.حتی خودشان هم به طلاق گرفتن و ازدواج مجدد های خود افتخار میکنند.
شاید در همان دوران بود که جوانانی با کمترین امکانات زندگی خود را شروع کردند و الان موفق ترین زندگی ها را دارند چرا که جزجز زندگی را خودشان ساختند و قدر و ارزش آن را میدانند. مثلی آمریکایی هست که میگه:"حتی اگر همسر خود را از توی یک لیست کامل انتخاب کنی باز هم آن چیزی که تو میخواهی نخواهد بود." پس زندگی مشترک گذشت و چشم پوشی از ایرادات کوچک و دیدن تفاهم های بزرگ است.
بخشهایی از فیلم که مرجان با خدای خود به زبان خودش درد دل میکنه از زیباترین بخشها است گویی این یادآوری فیلم کمال تبریزی است که راهها برای رسیدن به خدا به اندازه تمام مردم روی زمین است و دین و مذهب هم به همان اندازه در دنیا زیاد است و کلام دوست دیگری که میگفت به اندازه تمام انسانها روی زمین خدا وجود دارد.فیلم جسورانه به این مطلب اشاره دارد.
درکل فیلم درد مشترک همه مردم ایران نیست شاید برای همین هم در ایران از آن استقبال که انتظار میرفت نشد فیلم نماینده یک قشر نسبتا مرفه است که اگر دردی هم مشترک با بقیه دارند گویی شانسی است.اما در خارج از کشور کاملا برعکس بود و اکثرا توانستند با فیلم رابطه برقرار کنند.
دردها ، غمها و شادی و عشقهایی که در فیلمهای کارگردانانی چون عباس کیارستمی، مجید مجیدی، کمال تبریزی، علی حاتمی، اصغر فرهادی، بهمن فرمان آرا، جعفر پناهی ، رخشان بنی اعتماد و کارگردانان بلند مرتبه دیگر آنقدر ملموسند که با قهرمانان فیلم میگریم و میخندیم و عاشق میشویم.
خوبی کارگردان فیلم این است که هرگز ادعا نکرده این درد مشترک همه ایرانیان بوده و تاکید دارد این زندگی خودم بود و لی عده ای به من گفتند این شبیه زندگی ما هم بوده و من تشویق شدم آن را فیلم و کتاب کنم.با این حال این چیزی از رسالت این فیلم و کارگردان که در جهان به نام ایران و ایرانی میشناسند کم نمیکند.
در پایان همه اینها گویی با ضرب آهنگی دوباره تاریخ در حال تکرار است...تکرار و تکرار...تا شاید حواسمان باشد.
منتظر کارهای بعدی و پخته تر مرجان ساتراپی میمانیم...
6-6-1389
تهران
ندا شایگان
کپی از نوشته با ذکر نام نویسنده بلامانع است.
پرسپولیس نه خوب نه بد
اینکه بر آن شدم که بعد از سه سال راجع به فیلم پرسپولیس بنویسم بازبینی دوباره فیلم در جمع دوستان و حوادث اخیر کشورمان بود.
حرکتی که در جامعه ما شروع شد و موجی شد که به ساحل خواهد زد ولی می ترسم کدام ساحل پذیرا خواهد بود.
و اینکه دیدن تاریخ مانع تکرار آن خواهد شد
هر ایرانی حداقل با یکی محدودیتها و مشکلات به رخ کشیده شده در فیلم دست به گریبان بوده است و این یکی نقاط قوت فیلم است.
ولی بزرگترین ایراد فیلم سیاه سفید بودن آن است گویی در آن دنیا رنگ خاکستری نبوده و همه چیز یا خوب خوب هستند یا بد بد.که البته و متاسفانه رنگ سیاه بیشتر است.
تیتراژ اولیه فیلم با اینکه از حرکت و تولد سخن میگوید ولی با آهنگ دلهره آمیز و افقی تاریک و سیاه ما را برای مقابله با فیلمی خاص آماده میکند و حس اسارت روشنایی در تاریکی را در انسان یاد آوری میکند.از همین تیتراژ متوجه میشویم که کارگردان اعتقاد دارد نسبت خوبی های عالم به بدی ها در حال کاهش است و کم کم در این دنیا چیزهای خوب قابل دیدن در حال کاهش هستند.و گل سرگشته و آواره مبهوت و گیج گذر میکند از آتشها و حملات پی در پی از روشنایی ها و تاریکی ها.
در شروع فیلم (که ابتدا رنگی است) زنی را در فضای یک فرودگاه که احتمالا در اروپا است را میبینیم که سعی دارد ظاهر خود را نسبت به بقیه ساده کند و... وقتی از او پاسپورت را میخواهند تعلل میکند...میدانیم میخواهد به ایران برود و ظاهرا منصرف میشود ولی چرا و فیلم آغاز میشود...
دوباره به فرودگاه برمیگردیم چندین سال پیش وقتی که زن اول فیلم دختر کوچولویی بوده و شروع میکند از زندگی کودکی خود سخن گفتن. زندگی و علایق و آرزوهایی که نه تنها بین تمام کودکان ایران بلکه بین اکثر کودکان جهان مشترک است و خاطره خیلی ازماست.
در یکی از نماهای ابتدایی فیلم پیرزنی که سعی شده است مقتدر و دارای شخصیت قوی (همانند ملکه ویکتوریا) نمایش داده شود جلو دختر در حرکت است و دختر بچه بار چمدانها را به سختی جلو میدهد تا به او برسد این پیرزن که در فیلم متوجه میشویم مادربزرگ دخترک (مرجان) است در زندگی مرجان تاثیر زیادی دارد گویی فاصله بین آنها در این نما دوره ای از زندگی است که مرجان قرار است به سختی طی کند و به ا لگوی زندگی خود که مادربزرگش است برسد.
در سکانس بعد به داخل یک خانه میرویم که جشنی برقرار است و همه خوش و در حال تعریف کردن اما در گوشه ای یک زن که ظاهر ساده تری دارد در کنار مردی در حال صحبت از زندان و زندانی هستند این سکانس گویی کنایه ای دارد به اینکه بخش عظیمی از مردم زندگی راحت و بدون دغدغه ای داشتند و در این میان اقلیت بسیار بسیار کمی ناراضی بودند و سعی در کار سیاسی وبر هم زدن آرامش موجود داشتند شاید هم چنین بود و آرامشی قبل از طوفان برپا بود مردم سیاسی بودن را فراموش کرده بودند و سعی هم نداشتند به آن فکر کنند که این آغاز مشکل بود چون وقتی خواستند واقعا سیاسی بشوند انقدر افراط کردند که حکومت عوض شد!.
این در حالی بود که در سالهای آخر حکومت پهلوی رفاه نسبی برای قشری از طبقه متوسط به وجود آمده بود ولی مشکل این بود که حتی در تهران هم این رفاه کاملا تقسیم نشده بود و برای اکثر مردم وجود نداشت و این طبقه متوسط هم انقدر جا نیفتاده بود که بخواهد جامعه را رهنمون به یک هدف درست بکند و گویی حتی خودش هم هدف خاصی جز راحتی و خوش گذرانی خودش نداشت و این باعث شده بود که طبقه متوسط شروع به کوچکتر شدن کند و از بقیه جامعه فاصله گیرد و به طبقه اشراف و دربار نزدیکتر شود.این که طبقه ای متوسط با زندگی راحت در جامعه به وجود آید خوب است ولی یادمان باشد ایران یک محله در تهران نیست.
در صحنه های بعد تظاهرات بزرگ مردم به تصویر کشیده شده است و گویی خود کارگردان هم به مشکلات یاد شده عقیده دارد.
و به نحو زیبایی این احساس که کلا حالت شادی بین مردم وجود داشت که امید به وضع بهتر داشتند را نشان میدهد و به بزرگترین مشکل کشور اشاره میکند که سران مملکت خود را سایه خدا و نماینده خدا بر روی زمین میدانند و خوب وقتی کسی نمیتواند از خدا درست یا اشتباه بودن این ادعا را پرسش کند! و قدرت اعتراض هم ندارند ناچارا میپذیرند!
داستان جلو میرود تا در مورد رضا شاه پهلوی گفته میشود که دست نشانده انگلیسی ها در ایران بود و این ادعایی گزاف است که رضا شاه با توجه به استعدادهای زیاد و تلاشهای خودش به جایگاهی رسید و البته در این نوشته قصد بحث در مورد خادم و خائن بودن نه تنها رضا شاه حتی کس دیگری را هم ندارم که مجالی دیگر میطلبد ولی این باور که در مملکتی اگر کاری شود توسط دیگران و خارجی ها است یک توهین به مردم مملکت و تا حدی خودباختگی است این در حالی بود که متفقین با لشکر کشی به ایران و برکنار کردن رضا شاه و تبعید وی و جانشین کردن محمد رضا شاه پهلوی در واقع تاثیر بیشتری در نصب محمد رضا داشتند تا رضا شاه ولی در فیلم به آن اشاره نمیشود.
در فیلم این کشمکش و نوستالوژی تاریخی که حکومت قبلی و نفر قبلی حداقل بهتر بود به نحوی به نمایش گذاشته میشه که در مورد رضا شاه گفته میشه هم خوب بود هم بد! ولی محمدرضا پهلوی اصلا خوب نبودو در نهایت خانواده از اینکه از نسل قاجار هستند به خود میبالند!در حالی که در میان افکار عمومی سلسله قاجاریه منفورترین سلسله حکومتی ایران هستند.
فیلم خیلی سریع ولی نسبتا کامل به انقلاب و گروهها و طرز فکرها که در انقلاب حضور داشتند و دوستیها و همدلی ها در انقلاب و نفرتها و کینه های بیجا که انقلاب عامل اصلی آنها بود می پردازد.و به اتفاقات انقلاب نگاهی گذرا دارد.
این بخش که نقطه عطف مردم ایران و طبیعتا نقطه عطف زندگی فیلمساز نیز بوده است بیشتر و عمومی تر جا برای کار کردن داشت روایتها شخصی و محدود است مانند تعریف از شکنجه های ساواک گرچه در همان حالت شخصی تعریفی عمومی از وقایع دارد ولی به اتفاقات اصلی در کوچه خیابان ها و اعلامیه ها و سخنرانی ها و رادیو ها و مسجدها و... اشاره ای نمیشود.گرچه شاید انتظارات من در این قسمت از فیلم زیاد است و این فیلم اصلا با هدف توضیح انقلاب و عوامل آن ومسببات آن ساخته نشده است ولی ورود به یک بخش تاریخی ، تاریکی نمی پسندد.
به بعد از انقلاب برمیگردیم و دوره امید و آزادی به مدت تقریبی دو سال هنوز مردم چشم بر روی خیلی مشکلات بستند و امید به گذار داشتند.
تا بعد انتخابات که جمهوری اسلامی رسما پیشوند نام ایران شد که خیلی ها دلسرد و دلزده از انقلاب شدند و مسیر انقلاب عوض شد.
عجیبترین مورد برای من طی فیلم به نقش هیچ یک از دولت مردان و تلاشها و شکستهای عده ای مثل جریانهای چپ و ملی گرا در طی این دوران هیچ اشاره ای نمیشود و اینکه جریانهای مذهبی مثل آقایان ***** ، مطهری و بهشتی چگونه افکار عمومی و انقلاب را جهت دادند و بعضی از اهداف انقلاب را عوض یا پاک کردند.
با این همه در قالب عمو انوش صبروحوصله و عقاید چپ های سنتی را در آن زمان میبینیم اما باز هم از بقیه طیفهای فکری اثری نیست.
شاید دوباره به پر توقعی من بازگردد چراکه همه اینها از دید یک بچه است ولی بهتر بود بعضی از این اتفاقات و سخنرانی ها مثلا از زبان مادر و پدر و بزرگترهای فیلم و یا تلویزیون و رادیوها داخل و خارج گفته میشد.
قشنگترین با احساس ترین و بهترین بخش فیلم جایی است که به دستگیری و اعدام عموی مرجان میپردازد.
کسانی که خود انقلاب کرده بودند؛ قبل از انقلاب دستگیر و زندانی شده بودند باز به زندان می افتند و این بار اعدام هم میشوند.
انقلابیون دو سال قبل که از طرف آقای ***** به آنها وعده آزادی داده شده بود و برادر خطاب میشدند حالا تبدیل به عناصر مرتد و ضد انقلابی شده بودند.و گویی انقلاب از خونریزی سیر نمیشد و طیف روحانی بر مسند قدرت عطشش باز هم بیشتر میشد ولی آیا این هم پایان خونریزی بود؟
این بهترین گواهی برای این است که انقلاب از مسیر اصلی خارج شد و در فیلم حالا ما میدانیم که این قشر برای انقلاب و روشنگری مردم تلاش کرده اند ولی هیچ اشاره ای نمیشود که انقلاب دست چه کسانی افتاد خیلی ضمنی و گذرا یک مرد ریشو که نماینده طیف مذهبی است و صحبت از اعدام میکند در تلویزیون نشان داده میشود، ولی آیا طیف مذهبی هم کاملا موافق حرکتهای قشر روحانی حاکم بودند ؟ نمونه هایی مانند آقای شریعتمداری و قطبزاده مثال های نقض این تصور هستند.
شروع جنگ و کودتا سال 61 و تعطیلی احزاب و فضای سنگین جامعه در سایه اعدامها و کشته های جنگ و کمبودهای مادی و فرهنگی به خوبی به تصویر کشیده میشود و فضای سرد و غمزده آن دوران زیر محدودیتهای تازه اعمال شده و تبلیغاتهای دولتی بیشتر نمود پیدا میکردند.باز عطش سیری ناپذیر خونریزی از طبقه مذهبی حاکم میبینیم.
مدرسه رفتن دیگر درس خواندن نبود سر صف ایستادن و عزا گرفتن و زیارت نامه های بی پایان و سر کلاس بحثهای یکنواخت دینی گوش کردن بود.
اداره ها و کارخانجات جایی برای کار کردن نبود و تظاهر ریا نمازهای طولانی خواندن و دنبال وام بودن و حرف دل را نزدن کار مردم بود.
کوچه ها و خیابان ها محل گذر نبود و جایی برای صفهای طویل کوپن بود یا محلی برای تخلیه اعصاب و دعوا کردن بود.
در این بخش باز هم به فضای سیاسی و مشکلات و تحرکات گروههای مختلف سیاسی و اتفاقات آن پرداخته نمیشود گرچه ظاهرا مرجان دیگر اواخر دبستان یا اوایل راهنمایی است و شاید یک نوجوان در آن سن نسبت به محیط اطراف خودش حساس تر است ولی ظاهرا مرجان هم همان راه نوجوانان هم دوره خود را طی کرده است و آن چیزی نیست جز رو آوردن به گروههای موسیقی غربی.
در اینجا شاید امروزه حسرت آن روزها را میخوریم.روزهایی که خلا فرهنگی و نیاز واقعی جامعه احساس نمیشود جوانان و نوجوانان به دنبال افتخارات و مفاخر ملی نیستند و از طرفی دیگر از حکومت فعلی هم دلسرد شدند پس ظاهرا چاره دیگر جز رو آوردن به مظاهر غربی و یا شرقی آن دوران و از یاد بردن تاریخ و فرهنگ خود ندارند.گویی هرچه به ایران و ایرانی ، فرهنگ و اعتقادات ایرانی بازمیگشت در آن دوران لوث،لوس و خنک بود و افتخارات ما بر دیوارهای فراموشی رنگ باخته بود.
حسرت ما امروز از این است که آن دوران جوانان اگر بیشتر مصدقها،امیرکبیرها،کمال الملک ها،بختیارها،شاملوها،نیماها،صادق هدایتها،جمالزاده ها و... را بیشتر میشناختند و عوض آویختن عکس مایکل جکسون ،نشان فرهر را گرامی میداشتند اکنون 10 سال در بیداری جلوتر بودیم.
همان طور که درد درمان جامعه ما آن کلید بهشت نیست آیا مایکل جکسون و هوی متال هم درمان هستند؟ یا مسکنی موقتی بودند تا مرجان و مرجانهایی به مسابه نسلی تهی و خالی ایجاد شوند که مشکل اصلی را گم کنند و سرگشته و سرخورده از تمام سنتها عقاید فرهنگها و طرز فکرها شوند.
در آن دوران گویی پدر و مادرها هم آنقدر خسته و دلزده بودند که آنها هم به وضع موجود بچه هاشان وقعی نمیدهند و گویی هنوز صدای زمزمه ناخودآگاهشان به گوش میرسد که میگفتند ماکه دنبال حرفای قلمبه سلمبه بودیم وضعمون این شد بگذار اینها زندگی کنند.
و این نسل رها تر و بی پشتیبانتر میشد.
در بخشی از همین اپیزود کارگردان خیلی زیبا نظری به حکومت دینی و خطر آن برای دین داران و خود دین دارد.
خانمی مذهبی که پسرش را با وعده وعید میخواهند به جبهه برند میگوید:"من خودم آدم مذهبی هستم ولی اگر وضع اینطور پیش رود اعتقادم به خدا را هم از دست میدهم."
خطری که مذهبی هایی که همراه حکومت نبودند از ابتدا انقلاب تا کنون به دولتمردان گوشزد میکردند و بعضا مثل آقای طالقانی کنار گذاشته شدند یا مثل آقایان شریعتمداری و کاظمینی بروجردی بهای گزافی برای نظر خود دادند.
که در حکومت دینی که برای هر کار کوچک و بزرگ خود ا ز دین مایه میگذارد و از احساسات مذهبی مردم سواستفاده میکند باید منتظر باشد که اشتباهاتش هم به پای دین بنویسند و کم کم مردم از دین دلزده شوند و دینداری توده مردم این ابزار حکومتی توسط خود حکومت سست شود.
اتفاقی که در این سه چهار سال اخیر شاهد رشد بیشتر آن بودیم.
از بخش بعد از انقلاب و اعدامها تا اینجا هر بیننده ایرانی به خوبی میتواند با فیلم همزاد پنداری کند و مشکلات و مسایل عمومیتر و عمیقتری مورد بررسی و نمایش قرار داده شدند مسائلی که تقریبا همه مردم با آن دست به گریبان بودند و باعث شوک عظیمی در جامعه بود.
اما باز از این با جامعه بودن و با مردم بودن منفک میشود و به بخش طبقه متوسط رو به بالا که باز دستشون به دهانشون میرسید میچسبد.از بخشی که در مورد الکل و پارتی سخن به میان می آید.چیزی است که در آن دوران عمومی نبود و طبیعتا مسایل و مشکلات آن هم عمومی نبود در این بخش نویسنده بیشتر به طبقه خود در جامعه نظر دارد تا دیدی عمومی.
با این حال هنوز نکات مثبتی هم در آن وجود دارد.
بخشی که در حال بازگشت از پارتی هستند و نیروهای حکومتی دنبال آنها برای پیدا کردن الکل میروندو پدر خانواده از مادربزرگ میخواهد که الکلها را سر به نیست کند.مادربزرگ میگوید:"بلدم چیکار کنم قبلا اعلامیه مخفی میکردم."
قبلا اعلامیه مخفی میکردم و حالا باید الکل ها را سر به نیست کنم.چه کنایه جالبی اعلامیه برای بیداری خود و جامعه و الکل برای از خود بی خودی و فراموشی و خمودگی!
در واقع شایدم بخشی از نابه سامانی های بعد از انقلاب تقصیر قشر روشنفکر و مردم دیگر بود که عوض ایستادگی بر مواضع و خواستن طلبها- خود را مشغول کردند و بی خیالتر و بی خیالتر شدند تا جایی که دراوایل دهه 70 لطیفه ای دهان به دهان میشد که در بخشی از آن میگفتند: شاه گفت:"از بعد انقلاب که وضعتون بدتر شد ما تو مملکت زیادی بودیم فقط؟" واقعا به جایی رسید جامعه که مصداق بارز این جمله شد.
در بخش دیگر خیلی گذرا به رشوه گیری و فساد اداری اشاره کوتاه ولی کاملی میکند که البته در تمام بخشها و ادارات و جامعه رواج پیدا کرده بود وادامه آن متاسفانه هنوز هم نمود عینی دارد.
کم کم در فیلم موضوع مهاجرت و سفر به کشور خارجی پیش کشیده میشود تا ذهن بیننده آماده یک راه حل شود.
راه حلی که بهترین نیست ولی آخرین راه حل است.
گذرنامه اصلی ، گذرنامه جعلی ، ترکیه ، اروپا فرار از دست مشکلات کوچک و بزرگ داخلی و استرس های جنگ و موشک وراه حل تمام مشکلات موجود در داخل...
تا اینکه این تبعید خود خواسته ازوطن گریبان مرجان قصه ما را هم میگیرد و در یک سکانس احساسی با مادربزرگ خود وداع میکند و نصیحتهایی که از مادربزرگ میشنود که در مدت تبعید گاهی نورهای سردرگمی هایش میشود.
در این بخش از فیلم گلهای یاسی را مبینیم که از سینه مادربزرگ همه اتاق را پر میکند.
این گلها شاید تجربیات خوب و حرفهای زیبا مادر بزرگ است که به مرجان قصه ما آرامش میدهد ، اتاق مرجان را پر از آرامش میکند و نصیحتهای بزرگوارانه اوست که از سینه و وجود او به بیرون تراوش میکند.
مادربزرگ نماد مادر وطن است که گلهای یاس که نماد فرزندان ایران زمین هستند را از آغوش خود به دنیا تقدیم میکند باشد تا دنیا قدرشان را بداند.
به قول راوی فیلم در اروپا هم به آنچه میخواسته نرسیده بود.
و باز هم ذکر این نکته خالی از لطف نیست که در آن دوران تعداد کمی از ایرانیان این شانس رو پیدا کردند که به خارج از کشور مهاجرت کنند و در آنجا زندگی کنند پس متاسفانه این بخش از فیلم هم با طیف گسترده ای از بینندگان ایرانی نمیتواند رابطه ایجاد کند با این حال از قبل انقلاب 57 تا کنون تعداد زیادی ایرانی به خارج از کشور مهاجرت کردند و میکنند و حتما این عده از ایرانیان توان ایجاد ارتباط با این بخش رادارند.
اما برای هر بیننده ای چه مهاجرت به خارج را تجربه کرده باشد چه نکرده باشد این بخش حرفهایی برای گفتن دارد.
از انجام دادن کارهای ریز شخصی گرفته تا پیدا کردن دوست و حس کردن آن خلا فرهنگی که در ایران ایجاد شده بود تا حس دو گانگی ارزشی و بحران هویت در مهاجرت اولیه مرجان نمود دارد.
آوارگی، بلوغ، عاشق شدن وشکست در عشق و همه اینها گویی مرجان کوچولو بی تجربه قصه مارا فولاد آبدیده میکند.
تا جایی آبدیده میشود که حس میکند هر آنچه برای یک زن کامل شدن لازم داشته بدست آورده و هنوز آنچه به دنبال آن به اروپا رفته بود را پیدا نکرده پس شاید آن را در وطن بیابد و بهانه ای برای بازگشت...
اما در ایران هم وضع آنطور که انتظار داشت نبود ملتی که ققنوس وار در آتش جنگ سوخته حالا سعی میکند از خاکستر خود بلند شود.واقعیتهایی تلخ از جنگ باقی مانده که مرجان و مرجانها و جوانهای آن دوران راحت نمی توانند با آن کنار بیایند و افسردگی و اعتیاد به شکل دارویی و مواد مخدر را ناگهان در کشور از حد انفجار بالاتر میبرد اتفاقا قهرمان! قصه ما هم دچار یکی از همین اعتیادهای دارویی میشودولی مرجان هم مانند خیلی از جوانهای هم دوره خودش تصمیم میگیرد به زندگی شانس دوباره بدهد.
بار دیگر تضادها و محدودیت ها محیط های آموزشی و جامعه به خوبی نمایش داده میشود.
عشق دوباره و اینبار وصل ولی باز هم به هدف نرسیدن همه از اتفاقاتی است که در ایران می افتد تا قهرمان داستان ما بار دیگر فرار را بر قرار ترجیح دهد و بار دیگر رنج غربت را بر محدودیتها و مشکلات ترجیح دهد تا در تیتراژ پایانی فیلم گلهای یاس سرگردانی را ببینیم که نماد همه هم نسلان و هم دوره های مرجان است که سرگردان و سرگشته در این دنیا شدند.
در فیلم کلا خیلی کم به مسایل سیاسی فرهنگی پرداخته میشود در همه جافیلم خیلی راحت خلاصه از کنار آنها میگذریم تا حدی که بعضی از قسمتها کاملا حالت زندگی نامه شخصی پیدا میکند.
عاشق شدن،ازدواج کردن،پارتی رفتن،در حالی که اتومبیل و خانه زندگی فراهم وجود دارد شاید حتی در همین دوران هم برای خیلی از ایرانیها رویا است که داشتن حتی یکی از آنها نهایت آرزو و خوشبختی اکثر مردم ماست.در همان دهه ای که مرجان قصه ما مشکلش روسری داشتن توی اتومبیل شخصی و پارتی رفتن آزادانه بود تعداد زیادی همشهری در منطقه باقرآباد تهران برای سهم آب با اداره آب مشکل و کشمکش داشتند،برای نفس کشیدن طومار به پالایشگاه تهران میفرستادند و عده ای بچه های آسمان بودند و اینها شاید کوچکترین تبعیضها و نابرابری ها در تهران بود و در شهرها و شهرستانها گاهی وضع از این هم بدتر میشد و مردم برای اولیه ترین نیازهای خود مانند نان برق آب کار و... باید میجنگیدند و برای زندگی کردن باید استوار و صبور می بودند.
شاید زیاده روی باشد که بگوییم مشکلات مرجان درد بی دردی بود ولی از نظر همه بینندگان ایرانی هم اینها مشکلات بود؟گویی در همه دوران های زندگی همه چیز از نظر مادی برای مرجان قصه فراهم بوده آن هم در دوره هایی از تاریخ ایران که کمترین امکانات با سخترین شرایط زندگی معیشتی برای اکثر ایرانیان وجود داشته.
شاید درست هم همین باشد یعنی وقتی نیازها اولیه بشر رفع شد نیازها والاتر و بالاتر به وجود می آیند ولی وقتی مشروب خوردن و پارتی رفتن حتی بعد از اینکه مرجان زنی جا افتاده شده است و به اصطلاح دنیا دیده شده و سرد و گرم روزگار را چشیده است هدف زندگی میشود آیا این گم کردن راه و هدف نیست؟ تفریح و سرگرمی وسیله های زندگی هستند در حالی که در این فیلم این وسایل تبدیل به هدف اصلی میشوند و حتی زندگی هم باید فدای آن وسیله شود.
قهرمان داستان از بی مشکلی رنج میبرد و برای خود مشکل خلق میکند!حتی بزرگترها هم به کمک او نمی آیند دردش را نمیپرسند و مشکلاتش را چاره نمی شوند فقط در کنار او می ایستند و دست و پا زدنش را به نظاره مینشینند.
وقتی از اروپا برمیگردد خیلی راحت به او میگویند نمیخواهد سرنوشت خود را تعریف کنی و مرجان هم عوض تجربه اندوزی از آن دوران و عبرت گرفتن از دیروز خط سیاه فراموشی بر تمام آن دوران میکشد و گویی میخواهد باز همه چیز را از صفر شروع کند بی نگاهی به گذشته. وقتی میخواهد ازدواج کند باز هم بزرگترها از او هدف زندگی را جویا نمیشوندو سطح توقعات او را برای خودش نشانه گذاری نمیکنند و به او برای ایجاد زندگی سالم و درست یاری و مشورت نمیرسانند.در طی زندگی مشترک هیچ پشتیبانی عاطفی از آنها نمیکنند و در بدترین قسمت فیلم متاسفانه در اولین برخورد ناخوشایند او را به طلاق گرفتن و جدایی تشویق میکنند.حتی خودشان هم به طلاق گرفتن و ازدواج مجدد های خود افتخار میکنند.
شاید در همان دوران بود که جوانانی با کمترین امکانات زندگی خود را شروع کردند و الان موفق ترین زندگی ها را دارند چرا که جزجز زندگی را خودشان ساختند و قدر و ارزش آن را میدانند. مثلی آمریکایی هست که میگه:"حتی اگر همسر خود را از توی یک لیست کامل انتخاب کنی باز هم آن چیزی که تو میخواهی نخواهد بود." پس زندگی مشترک گذشت و چشم پوشی از ایرادات کوچک و دیدن تفاهم های بزرگ است.
بخشهایی از فیلم که مرجان با خدای خود به زبان خودش درد دل میکنه از زیباترین بخشها است گویی این یادآوری فیلم کمال تبریزی است که راهها برای رسیدن به خدا به اندازه تمام مردم روی زمین است و دین و مذهب هم به همان اندازه در دنیا زیاد است و کلام دوست دیگری که میگفت به اندازه تمام انسانها روی زمین خدا وجود دارد.فیلم جسورانه به این مطلب اشاره دارد.
درکل فیلم درد مشترک همه مردم ایران نیست شاید برای همین هم در ایران از آن استقبال که انتظار میرفت نشد فیلم نماینده یک قشر نسبتا مرفه است که اگر دردی هم مشترک با بقیه دارند گویی شانسی است.اما در خارج از کشور کاملا برعکس بود و اکثرا توانستند با فیلم رابطه برقرار کنند.
دردها ، غمها و شادی و عشقهایی که در فیلمهای کارگردانانی چون عباس کیارستمی، مجید مجیدی، کمال تبریزی، علی حاتمی، اصغر فرهادی، بهمن فرمان آرا، جعفر پناهی ، رخشان بنی اعتماد و کارگردانان بلند مرتبه دیگر آنقدر ملموسند که با قهرمانان فیلم میگریم و میخندیم و عاشق میشویم.
خوبی کارگردان فیلم این است که هرگز ادعا نکرده این درد مشترک همه ایرانیان بوده و تاکید دارد این زندگی خودم بود و لی عده ای به من گفتند این شبیه زندگی ما هم بوده و من تشویق شدم آن را فیلم و کتاب کنم.با این حال این چیزی از رسالت این فیلم و کارگردان که در جهان به نام ایران و ایرانی میشناسند کم نمیکند.
در پایان همه اینها گویی با ضرب آهنگی دوباره تاریخ در حال تکرار است...تکرار و تکرار...تا شاید حواسمان باشد.
منتظر کارهای بعدی و پخته تر مرجان ساتراپی میمانیم...
6-6-1389
تهران
ندا شایگان
کپی از نوشته با ذکر نام نویسنده بلامانع است.