دیوانه و زنجیر
عاقلان پيداست، كاز ديوانگان ترسيده اند
كاش مي پرسيدكس، كايشان به چند ارزيده اند
اي عجب! آن سنگها را هم ز من دزديده اند
مبحث فهميدنيها را چنين فهميده اند
در ترازوي چو من ديوانه اي سنجيده اند
عاقل اند آري، چو من ديوانه كمتر ديده اند
گر بد است، ايشان بدين نامم چرا ناميده اند
خويشتن در هر مكان و هر گذر رقصيده اند
خويشتن را ديده و بر خويشتن خنديده اند
گر چه خود، خون يتيم و پير زن نوشيده اند
اين گناه از سنگ بود، از من چرا رنجيده اند
غير ازين زنجير، گر چيزي به من بخشيده اند
ريسمان خويش را با دست من تابيده اند
زان كه از من خيره و بيهوده، بس پرسيده اند
از سحر تا شامگاهان، از پيش گرديده اند
عيبها دارند و از ما جمله را پوشيده اند
دفتر و طومار ما را، زان سبب پيچيده اند
گفت با زنجير، در زندان شبي ديوانه اي
من بدين زنجير ارزيدم كه بستندم به پاي
دوش سنگي چند پنهان كردم اندرآستين
سنگ مي دزدند از ديوانه با اين عقل و راي
عاقلان با اين كياست، عقل دورانديش
از براي ديدن من، بارها گشتند جمع
جمله را ديوانه ناميدم، چو بگشودند در
كرده اند از بيهشي بر خواندن من خنده ها
من يكي آيينه ام كاندر من اين ديوانگان
آب صاف از جوي نوشيدم، مرا خواندند پست
خالي از عقل اند، سرهايي كه سنگ ما شكست
به كه از من باز بستانند و زحمت كم كنند
سنگ در دامن نهندم تا در اندازم به خلق
هيچ پرسش را نخواهم گفت زين ساعت جواب
چوب دستي را نهفتم دوش زير بوريا
ما نمي پوشنم عيب خويش، اما ديگران
ننگها ديديم اندر دفتر و طومارشان
ماسكبساريم، از لغزيدن ما چاره نيست
عاقلان با اين گرانسنگي، چرا لغزيده اند
عاقلان پيداست، كاز ديوانگان ترسيده اند
كاش مي پرسيدكس، كايشان به چند ارزيده اند
اي عجب! آن سنگها را هم ز من دزديده اند
مبحث فهميدنيها را چنين فهميده اند
در ترازوي چو من ديوانه اي سنجيده اند
عاقل اند آري، چو من ديوانه كمتر ديده اند
گر بد است، ايشان بدين نامم چرا ناميده اند
خويشتن در هر مكان و هر گذر رقصيده اند
خويشتن را ديده و بر خويشتن خنديده اند
گر چه خود، خون يتيم و پير زن نوشيده اند
اين گناه از سنگ بود، از من چرا رنجيده اند
غير ازين زنجير، گر چيزي به من بخشيده اند
ريسمان خويش را با دست من تابيده اند
زان كه از من خيره و بيهوده، بس پرسيده اند
از سحر تا شامگاهان، از پيش گرديده اند
عيبها دارند و از ما جمله را پوشيده اند
دفتر و طومار ما را، زان سبب پيچيده اند
گفت با زنجير، در زندان شبي ديوانه اي
من بدين زنجير ارزيدم كه بستندم به پاي
دوش سنگي چند پنهان كردم اندرآستين
سنگ مي دزدند از ديوانه با اين عقل و راي
عاقلان با اين كياست، عقل دورانديش
از براي ديدن من، بارها گشتند جمع
جمله را ديوانه ناميدم، چو بگشودند در
كرده اند از بيهشي بر خواندن من خنده ها
من يكي آيينه ام كاندر من اين ديوانگان
آب صاف از جوي نوشيدم، مرا خواندند پست
خالي از عقل اند، سرهايي كه سنگ ما شكست
به كه از من باز بستانند و زحمت كم كنند
سنگ در دامن نهندم تا در اندازم به خلق
هيچ پرسش را نخواهم گفت زين ساعت جواب
چوب دستي را نهفتم دوش زير بوريا
ما نمي پوشنم عيب خويش، اما ديگران
ننگها ديديم اندر دفتر و طومارشان
ماسكبساريم، از لغزيدن ما چاره نيست
عاقلان با اين گرانسنگي، چرا لغزيده اند