برگزیده های پرشین تولز

پروین اعتصامی

saray

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
24 می 2006
نوشته‌ها
65
لایک‌ها
0
محل سکونت
mazandaran-sari
زن در اشعار پروین :

پروین ( برخلاف بعضی دیگر از بانوان شاعر !!!) یک دیوان کامل در ستایش مقام زن یا برابری زن و مرد نسروده بلکه تنها به 4 شعر در این مورد اکتفا کرده است . که این خودش نیز هنر اعتدال وی را نشان می دهد .
اما هنرمندانه تر از همه ، متن خود این اشعار است. باز هم همان هنر حفظ اعتدال. در هیچ کدام از این اشعار پروین مدام به شکایت از مردان سخن نگفت یا سیرت مردان را دلیل سرکوبی زنان ندانست ( بر خلاف بسیاری از بانوان شاعر دیگر) بلکه در کمال عدالت و افتادگی علاوه بر اینکه کمی از بزرگان به خاطر پوشاندن راه معرفت به زنان گله می کند ، زنان را نیز به خاطر کوتاهی در رسیدن به درک این مسیر ملامت می کند و در آخر با پندو نصیحت آنها را دعوت به انسانیت و شناخت حق می کند ( چرا که زنان را نیز دارای قدرت درک عرفان می داند ) و متذکر می شود که تمام وقت آنها برای توجه به مسایل ظاهری باطل می شود:

همیشه فرصت ما صرف شد در این معنی ........ که نرخ جامعه بهمان چه بود و کفش فلان

نرفعتست ، فساد است این رویه ، فساد.......... نه عزتست ، هوانست ، این عقیده ، هوان

برای گردن و دست زن نکو ، پروین .............. سزاست گوهر دانش ، نه گوهر الوان
 

saray

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
24 می 2006
نوشته‌ها
65
لایک‌ها
0
محل سکونت
mazandaran-sari
خرداد جان و بهروز عزیز از لطفتان ممنونم:blush:
اما می خواستم بگویم چیز هایی که می نویسم دید گاه خود من است..:f34r: ......ولی بعدا حتما مقالات بزرگان ادبی را وارد می کنم:blush:
 

خرداد

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
24 اکتبر 2005
نوشته‌ها
1,094
لایک‌ها
82
محل سکونت
زیر این آبی آرام بلند
ه سوال داشتم میخواستم بپرسم بانو پروین فقط یه دیبوان شعر دارند از چند نفر هم پرسیدم ولی به نتیجه نرسیدم من خودم گنج نامه ی پروین رو دارم آیا گتاب دیگه ای هم از ایشون منتشر شوده
ممنون میشم جواب بدید
تایپیک هم همین طور داره پربار تر میشه ادامه بدید
 

خرداد

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
24 اکتبر 2005
نوشته‌ها
1,094
لایک‌ها
82
محل سکونت
زیر این آبی آرام بلند
محتسب مستی به ره دید و گربانش گرفت
مست گفت ای دوست، این پیراهن است، افسار نیست
گفت: مستی، زان سبب افتان و خیزان می روی
گفت: جرم راه رفتن نیست، ره هموار نیست
گفت: می باید ترا تا خانه ی قاضی برم
گفت: رو صبح آی، قاضی نیمه شب بیدار نیست
گفت: نزدیک است والی را سرای، آنجا شویم
گفت: والی از کجا در خانه ی خمار نیست؟
گفت تا داروغه را گوییم، در مسجد بخواب
گفت: مسجد خوابگاه مردم بدکار نیست
گفت: دیناری بده پنهان و خود را وارهان
گفت: کار شرع، کار درهم و دینار نیست
گفت: از بهر غرامت جامه ات بیرون کنم
گفت: پوسیده ست، جز نقشی ز پود و تار نیست
گفت: آگه نیستی کز سر درافتادت کلاه
گفت: در سر عقل باید، بی کلاهی عار نیست
گفت: می بسیار خوردی، زآن چنین بیخود شدی
گفت: ای بیهوده گو حرف کم و بسیار نیست
گفت: باید حد زند هشیار مردم مست را
گفت: هشیاری بیار، اینجا کسی هشیار نیست
 

saray

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
24 می 2006
نوشته‌ها
65
لایک‌ها
0
محل سکونت
mazandaran-sari
ه سوال داشتم میخواستم بپرسم بانو پروین فقط یه دیبوان شعر دارند از چند نفر هم پرسیدم ولی به نتیجه نرسیدم من خودم گنج نامه ی پروین رو دارم آیا گتاب دیگه ای هم از ایشون منتشر شوده
ممنون میشم جواب بدید
تایپیک هم همین طور داره پربار تر میشه ادامه بدید


خرداد جان از توجهی که داری ممنونم،توجه شما باعث دلگرمی من است چون ظاهرا این موضوع مورد توجه دوستان دیگر قرار نگرفته!:happy:
ونیز بخطراینکه دیر جوابتان را می دهم و دیر به دیر در تاپیک پست می زنم عدر خواهی می کنم،چون خیلی درس دارم و لی در هر حال با کمک شما تاپیک را ادامه میدهم.

و اما پاسخ سوالتان:

انچه تا بحال از اثر بانو در بازار دیدم، یا کلییات ایشان بود و یا منتخب اشعار ،که نام خاصی هم نداشت .تا بحال اثری با این نام نشنیده ام،
اما دیوان کلییات ایشان به 2 بخش تقسیم می شود:1، قصائد 2،مثنویات ،تمثیلات،مقطعات
کل دیوان ایشان حدودا با248قطعه شعر داشته باشد ، که 65 شعر ان به صورت مناظره است(که قبلا اشتباهی وارد کرده بودم و همین جا نوشته قبلی را اصلاح می کنم)
در اینجا کل دیوان ایشان خیلی مرتب اورده شده، حتما یه سر بزنید:
http://rira.ir/rira/php/?page=view&mod=classicpoems&obj=book&id=9&ord=2
 

saray

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
24 می 2006
نوشته‌ها
65
لایک‌ها
0
محل سکونت
mazandaran-sari
قبلا هم گفتم برای شناخت بهتر شاعر باید به سراغ اشعار ایشان برویم،
اما اشعار ایشان خیلی طولانیست(و فضای زیادی میگیرد)،بنابر این از میان اشعاری که برای تاپیک انتخاب کرده ام ابیاتی که اصل موضوع را می رساند جدا میکنم و ارائه می دهم. اما برای کسی که علاقه منداست کامل ان را بخواند link کامل هر شعر را در پایان ان قرار می دهم
 

saray

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
24 می 2006
نوشته‌ها
65
لایک‌ها
0
محل سکونت
mazandaran-sari
این (به نظر من) زیبا ترین شعر پروین چه از نظر زیبایی و چه از نظر محتواست.دلم نیامد این را کامل ننویسم،گرچه طولانیست،اما طوری پست می کنم که خواندنش راحت باشد(به غیر از این بقیه همه منتخب ابیات است):


گره گشای:


پیرمردی، مفلس و برگشته بخت..................... روزگاری داشت ناهموار و سخت

هم پسر، هم دخترش بیمار بود...................... هم بلای فقر و هم تیمار بود

این، دوا میخواستی، آن یک پزشک.................. این، غذایش آه بودی، آن سرشک

این، عسل میخواست، آن یک شوربا................. این، لحافش پاره بود، آن یک قبا

روزها میرفت بر بازار و کوی........................... نان طلب میکرد و میبرد آبروی

دست بر هر خودپرستی میگشود.................... تا پشیزی بر پشیزی میفزود

هر امیری را، روان میشد ز پی....................... تا مگر پیراهنی، بخشد به وی

شب، بسوی خانه میمد زبون......................... قالب از نیرو تهی، دل پر ز خون

روز، سائل بود و شب بیمار دار........................ روز از مردم، شب از خود شرمسار

صبحگاهی رفت و از اهل کرم......................... کس ندادش نه پشیز و نه درم

از دری میرفت حیران بر دری........................... رهنورد، اما نه پائی، نه سری

ناشمرده، برزن و کوئی نماند.......................... دیگرش پای تکاپوئی نماند

درهمی در دست و در دامن نداشت.................. ساز و برگ خانه برگشتن نداشت

رفت سوی آسیا هنگام شام.......................... گندمش بخشید دهقان یک دو جام

زد گره در دامن آن گندم، فقیر......................... شد روان و گفت کای حی قدیر

گر تو پیش آری بفضل خویش دست................... برگشائی هر گره کایام بست

چون کنم، یارب، در این فصل شتا..................... من علیل و کودکانم ناشتا

میخرید این گندم ار یک جای کس.................... هم عسل زان میخریدم، هم عدس

آن عدس، در شوربا میریختم........................... وان عسل، با آب میمیختم

درد اگر باشد یکی، دارو یکی است.................... جان فدای آنکه درد او یکی است

بس گره بگشوده‌ای، از هر قبیل....................... این گره را نیز بگشا، ای جلیل

این دعا میکرد و می‌پیمود راه.......................... ناگه افتادش به پیش پا، نگاه

دید گفتارش فساد انگیخته ............................. وان گره بگشوده، گندم ریخته

بانگ بر زد، کای خدای دادگر........................... چون تو دانائی، نمیداند مگر

سالها نرد خدائی باختی............................... این گره را زان گره نشناختی

این چه کار است، ای خدای شهر و ده................ فرقها بود این گره را زان گره

چون نمی‌بیند، چو تو بیننده‌ای........................ کاین گره را برگشاید، بنده‌ای

تا که بر دست تو دادم کار را ............................. ناشتا بگذاشتی بیمار را

هر چه در غربال دیدی، بیختی......................... هم عسل، هم شوربا را ریختی

من ترا کی گفتم، ای یار عزیز.......................... کاین گره بگشای و گندم را بریز

ابلهی کردم که گفتم، ای خدای....................... گر توانی این گره را برگشای

آن گره را چون نیارستی گشود........................ این گره بگشودنت، دیگر چه بود

من خداوندی ندیدم زین نمط .......................... یک گره بگشودی و آنهم غلط

الغرض، برگشت مسکین دردناک...................... تا مگر برچیند آن گندم ز خاک

چون برای جستجو خم کرد سر....................... دید افتاده یکی همیان زر

سجده کرد و گفت کای رب ودود...................... من چه دانستم ترا حکمت چه بود

هر بلائی کز تو آید، رحمتی است..................... هر که را فقری دهی، آن دولتی است

تو بسی زاندیشه برتر بوده‌ای........................ هر چه فرمان است، خود فرموده‌ای

زان بتاریکی گذاری بنده را............................ تا ببیند آن رخ تابنده را

تیشه، زان بر هر رگ و بندم زنند..................... تا که با لطف تو، پیوندم زنند

گر کسی را از تو دردی شد نصیب................... هم، سرانجامش تو گردیدی طبیب

هر که مسکین و پریشان تو بود ..................... خود نمیدانست و مهمان تو بود

رزق زان معنی ندادندم خسان....................... تا ترا دانم پناه بیکسان

ناتوانی زان دهی بر تندرست........................ تا بداند کنچه دارد زان تست

زان به درها بردی این درویش را...................... تا که بشناسد خدای خویش را

اندرین پستی، قضایم زان فکند...................... تا تو را جویم، تو را خوانم بلند

من به مردم داشتم روی نیاز........................ گرچه روز و شب در حق بود باز

من بسی دیدم خداوندان مال....................... تو کریمی، ای خدای ذوالجلال

بر در دونان، چو افتادم ز پای......................... هم تو دستم را گرفتی، ای خدای

گندمم را ریختی، تا زر دهی......................... رشته‌ام بردی، تا که گوهر دهی

در تو، پروین، نیست فکر و عقل و هوش............ ورنه دیگ حق نمی‌افتد ز جوش
 

saray

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
24 می 2006
نوشته‌ها
65
لایک‌ها
0
محل سکونت
mazandaran-sari
گل سرخ:

گل سرخ، روزی ز گرما فسرد.................. فروزنده خورشید، رنگش ببرد

در آن دم که پژمرد و بیمار گشت............... یکی ابر خرد، از سرش میگذشت

چو گل دید آن ابر را رهسپار.................... برآورد فریاد و شد بی‌قرار

که، ای روح بخشنده، لختی درنگ............. مرا برد بی آبی از چهر، رنگ

مرا بود دشمن، فروزنده مهر.................. وگر نه چرا کاست رنگم ز چهر

جهان بود خوشبوی از بوی من................ گلستان، همه روشن از روی من

مرا دوش، مهتاب بوئید و رفت ................ فرشته، سحرگاه بوسید و رفت

همان بلبل، آن دوستدار عزیز ................ که بودش بدامان من، خفت و خیز

چو محبوب خود را سیه روز دید ............... ز گلشن، بیکبارگی پا کشید

ازان راهم، امروز کس دوست نیست......... که کاهیده شد مغز و جز پوست نیست

توانا توئی، قطره‌ای جود کن................... مرا نیز شاداب و خشنود کن

که تا بار دیگر، جوانی کنم...................... ز غم وارهم، شادمانی کنم

بدو گفت ابر، ای خداوند ناز.................... بکن کوته، این داستان دراز

همین لحظه باز آیم از مرغزار................. نثارت کنم لل شاهوار

گر این یک نفس را شکیبا شوی.............. دگر باره شاداب و زیبا شوی

بگیرد خوشی، جای پژمردگی ................ نه اندیشه ماند، نه افسردگی

شود بلبل آگاه زین داستان.................... دگر ره، نهد سر بر این آستان

در اقلیم خود، باز شاهی کنی................ بجلوه‌گری، هر چه خواهی کنی

بدین گونه چون داد پند و نوید.................. شد از صفحه‌ی بوستان ناپدید

همی تافت بر گل خور تابناک.................. نشانیدش آخر بدامان خاک

سیه گشت آن چهره از آفتاب................. نه شبنم رسید و نه یک قطره آب

چنانش سر و ساق، در هم فشرد............ که یکباره بشکست و افتاد و مرد

ز رخساره‌اش رونق و رنگ رفت................ بگیتی بخندید و دلتنگ رفت

ره و رسم گردون، دل آزردنست................ شکفته شدن، بهر پژمردنست

چو باز آمد آن ابر گوهرفشان.................. ازان گمشده، جست نام و نشان

شکسته گلی دید بی رنگ و بوی............. همه انتظار و همه آرزوی

همی شست رویش، بروشن سرشک....... چه دارو دهد مردگان را پزشک

بسی ریخت در کام آن تشنه آب............... بسی قصه گفت و نیامد جواب

نخندید زان گریه‌ی زار زار....................... نیاویخت از گوش، آن گوشوار

ننوشید یک قطره زان آب پاک.................. نگشت آن تن سوخته، تابناک

ز امیدها، جز خیالی نماند .................... ز اندیشه‌ها جز ملالی نماند

چو اندر سبوی تو، باقی است آب............. بشکرانه، از تشنگان رخ متاب

چو رنجور بینی، دوائیش ده.................... چو بی توشه یابی، نوائیش ده

همیشه تو را توش این راه نیست............. برو، تا که تاریک و بیگاه نیست


این هم لینک :http://rira.ir/rira/php/?page=view&mod=classicpoems&obj=poem&id=1823
 

خرداد

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
24 اکتبر 2005
نوشته‌ها
1,094
لایک‌ها
82
محل سکونت
زیر این آبی آرام بلند
خرداد جان از توجهی که داری ممنونم،توجه شما باعث دلگرمی من است چون ظاهرا این موضوع مورد توجه دوستان دیگر قرار نگرفته!:happy:
ونیز بخطراینکه دیر جوابتان را می دهم و دیر به دیر در تاپیک پست می زنم عدر خواهی می کنم،چون خیلی درس دارم و لی در هر حال با کمک شما تاپیک را ادامه میدهم.

و اما پاسخ سوالتان:

انچه تا بحال از اثر بانو در بازار دیدم، یا کلییات ایشان بود و یا منتخب اشعار ،که نام خاصی هم نداشت .تا بحال اثری با این نام نشنیده ام،
اما دیوان کلییات ایشان به 2 بخش تقسیم می شود:1، قصائد 2،مثنویات ،تمثیلات،مقطعات
کل دیوان ایشان حدودا باید 285 قطعه شعر داشته باشد ، که 65 شعر ان به صورت مناظره است(که قبلا اشتباهی وارد کرده بودم و همین جا نوشته قبلی را اصلاح می کنم)
در اینجا کل دیوان ایشان خیلی مرتب اورده شده، حتما یه سر بزنید:
http://rira.ir/rira/php/?page=view&mod=classicpoems&obj=book&id=9&ord=2

ممنون از پاسخ جامع و کاملتون
 

saray

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
24 می 2006
نوشته‌ها
65
لایک‌ها
0
محل سکونت
mazandaran-sari
این هم همان شعری که شاعر در 12 سالگی سرود،با عنوان گوهر و سنگ:




شنیدستم که اندر معدنی تنگ ......................... سخن گفتند با هم، گوهر و سنگ

چنین پرسید سنگ از لعل رخشان....................... که از تاب که شد، چهرت فروزان

بمعدن، من بسی امید راندم............................ تو گر صد سال، من صد قرن ماندم

بدین روشن دلی، خورشید تابان.......................... چرا با من تباهی کرد زینسان

مرا از تابش هر روزه، بگداخت............................ ترا آخر، متاع گوهری ساخت

اگر عدل است، کار چرخ گردان .......................... چرا من سنگم و تو لعل رخشان

بنرمی گفت او را گوهر ناب.............................. جوابی خوبتر از در خوشاب

کزان معنی مرا گرم است بازار.......................... که دیدم گرمی خورشید، بسیار

از آنرو، چهره‌ام را سرخ شد رنگ....................... که بس خونابه خوردم در دل سنگ

از آن ره، بخت با من کرد یاری........................... که در سختی نمودم استواری

ثریا کرد با من تیغ‌بازی................................... عطارد تا سحر، افسانه‌سازی

زحل، با آنهمه خونخواری و خشم...................... مرا میدید و خون میریخت از چشم

چنانم میفشردی خاره و سنگ........................ که خونم موج میزد در دل تنگ

زبونیها ز خاک و آب دیدم .............................. ز مهر و ماه، منت‌ها کشیدم

دگرگون گشت بس روز و مه و سال................... مرا جاوید یکسان بود احوال

چو دیدندم چنان در خط تسلیم........................ مرا بس نکته‌ها کردند تعلیم

ببخشیدند چون تابی تمامم........................... بدخشی لعل بنهادند نامم
مرا در دل، نهفته پرتوی بود............................ فروزان مهر، آن پرتو بیفزود

کمی در اصل من میبود پاکی......................... شد آن پاکی، در آخر تابناکی

چو طبعم اقتضای برتری داشت...................... مرا آن برتری، آخر برافراشت

نه تاب و ارزش من، رایگانی است.................... سزای رنج قرنی زندگانی است

بگو این نکته با گوهر فروشان........................ که خون خورد و گهر شد سنگ در کان
 

خرداد

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
24 اکتبر 2005
نوشته‌ها
1,094
لایک‌ها
82
محل سکونت
زیر این آبی آرام بلند
رهائیت باید، رها کن جهانرا .............................. نگهدار ز آلودگی پاک جانرا
بسر برشو این گنبد آبگون را .............................. بهم بشکن این طبل خالی میانرا
گذشتنگه است این سرای سپنجی .............................. برو باز جو دولت جاودانرا
زهر باد، چون گرد منما بلندی .............................. که پست است همت، بلند آسمانرا
برود اندرون، خانه عاقل نسازد .............................. که ویران کند سیل آن خانمانرا
چه آسان بدامت درافکند گیتی .............................. چه ارزان گرفت از تو عمر گرانرا
ترا پاسبان است چشم تو و من .............................. همی خفته می‌بینم این پاسبانرا
سمند تو زی پرتگاه از چه پوید .............................. ببین تا بدست که دادی عنانرا
ره و رسم بازارگانی چه دانی .............................. تو کز سود نشناختستی زیانرا
یکی کشتی از دانش و عزم باید .............................. چنین بحر پر وحشت بیکرانرا
زمینت چو اژدر بناگه ببلعد .............................. تو باری غنیمت شمار این زمانرا
فروغی ده این دیده‌ی کم ضیا را .............................. توانا کن این خاطر ناتوانرا
تو ای سالیان خفته، بگشای چشمی .............................. تو ای گمشده، بازجو کاروانرا
مفرسای با تیره‌رائی درون را .............................. میالای با ژاژخائی دهانرا
ز خوان جهان هر که را یک نواله.............................. بدادند و آنگه ربودند خوانرا
به بستان جان تا گلی هست، پروین .............................. تو خود باغبانی کن این بوستانرا
 

خرداد

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
24 اکتبر 2005
نوشته‌ها
1,094
لایک‌ها
82
محل سکونت
زیر این آبی آرام بلند
سرو سنگ
نهان کرد دیوانه در جیب، سنگی
یکی را بسر کوفت، روزی بمعبر
شد از رنج رنجور و از درد نالان
بپیچید و گردید چون مار چنبر
دویدند جمعی پی دادخواهی
دریدند دیوانه را جامه در بر
کشیدند و بردندشان سوی قاضی
که این یک ستمدیده بود، آن ستمگر
ز دیوانه و قصه‌ی سر شکستن
بسی یاوه گفتند هر یک بمحضر
بگفتا همان سنگ، بر سر زنیدش
جز این نیست بدکار را مزد و کیفر
بخندید دیوانه زان دیورائی
که نفرین برین قاضی و حکم و دفتر
کسی میزند لاف بسیار دانی
که دارد سری از سر من تهی‌تر
گر اینند با عقل و رایان گیتی
ز دیوانگانش چه امید، دیگر
نشستند و تدبیر کردند با هم
که کوبند با سنگ، دیوانه را سر
 

خرداد

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
24 اکتبر 2005
نوشته‌ها
1,094
لایک‌ها
82
محل سکونت
زیر این آبی آرام بلند
هرچه باداباد
گفت با خاک، صبحگاهی باد
چون تو، کس تیره‌روزگار مباد
تو، پریشان ما و ما ایمن
تو، گرفتار ما و ما آزاد
همگی کودکان مهد منند
تیر و اسفند و بهمن و مراد
گه روم، آسیا بگردانم
گه بخرمن و زم، زمان حصاد
پیک فرخنده‌ای چو من سوی خلق
کوتوال سپهر نفرستاد
برگها را ز چهره شویم گرد
غنچه‌ها را شکفته دارم و شاد
من فرستم بباغ، در نوروز
مژده شادی و نوید مراد
گاه باشد که بیخ و بن بکنم
از چنار و صنوبر و شمشاد
شد ز نیروی من غبار و برفت
خاک جمشید و استخوان قباد
گه بباغم، گهی بدامن راغ
گاه در بلخ و گاه در بغداد
تو بدینگونه بد سرشت و زبون
من چنین سرفراز و نیک نهاد
گفت، افتادگی است خصلت من
اوفتادم، زمانه‌ام تا زاد
اندر آنجا که تیرزن گیتی است
ای خوش آنکس که تا رسید افتاد
همه، سیاح وادی عدمیم
منعم و بینوا و سفله و راد
سیل سخت است و پرتگاه مخوف
پایه سست است و خانه بی بنیاد
هر چه شاگردی زمانه کنی
نشوی آخر، ای حکیم استاد
رهروی را که دیو راهنماست
اندر انبان، چه توشه ماند و زاد
چند دل خوش کنی به هفته و ماه
چند گوئی ز آذر و خورداد
که، درین بحر فتنه غرق نگشت
که، درین چاه ژرف پا ننهاد
این معما، بفکر گفته نشد
قفل این راز را، کسی نگشاد
من و تو بنده‌ایم و خواجه یکی است
تو و ما را هر آنچه داد، او داد
هر چه معمار معرفت کوشید
نشد آباد، این خراب آباد
چون سپید و سیه، تبه شدنی است
چه تفاوت میان اصل و نژاد
چه توان خواست از مکاید دهر
چه توان کرد، هر چه باداباد
پتک ایام، نرم سازدمان
من اگر آهنم، تو گر پولاد
نزد گرگ اجل، چه بره، چه گرگ
پیش حکم قضا، چه خاک و چه باد
 

خرداد

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
24 اکتبر 2005
نوشته‌ها
1,094
لایک‌ها
82
محل سکونت
زیر این آبی آرام بلند
عشق حق


عاقلی، دیوانه‌ای را داد پند ............. کز چه بر خود می‌پسندی این گزند
میزنند اوباش کویت سنگها ............. میدوانندت ز پی فرسنگها
کودکان، پیراهنت را میدرند ............. رهروان، کفش و کلاهت میبرند
یاوه میگوئی، چه میگوئی سخن ............. کینه میجوئی، چو می‌بندی دهن
گر بخندی، ور بگریی زار زار ............. بر تو میخندند اهل روزگار
نان فرستادیم بهرت وقت شب ............. نان نخوردی، خاک خوردی، ای عجب
آب دادیمت، فکندی جام آب ............. آب جوی و برکه خوردی، چون دواب
خوابگاه، اندر سر ره ساختی ............. بستر آوردند، دور انداختی
برگرفتی زادمی، چون دیو روی ............. آدمی بودی و گشتی دیو خوی
دوش، طفلان بر سرت گل ریختند ............. تا تو سر برداشتی، بگریختند
نانوا خاکستر افشاندت بچشم ............. آن جفا دیدی، نکردی هیچ خشم
رندی، از آتش کف دست تو خست ............. سوختی، آتش نیفکندی ز دست
چون تو، کس ناخورده می مستی نکرد ............. خوی با بدبختی و پستی نکرد
مست را، مستی اگر یک ره بود ............. مستی تو، هر گه و بیگه بود
بس طبیبانند در بازار و کوی ............. حالت خود، با یکی زایشان بگوی
گفت، من دیوانگی کردم هزار ............. تا بدیدم جلوه‌ی پروردگار
دیده، زین ظلمت به نور انداختم ............. شمع گشتم، هیمه دور انداختم
تو مرا دیوانه خوانی، ای فلان ............. لیک من عاقلترم از عاقلان
گر که هر عاقل، چو من دیوانه بود ............. در جهان، بس عاقل و فرزانه بود
عارفان، کاین مدعا را یافتند ............. گم شدند از خود، خدا را یافتند
من همی بینم جلال اندر جلال ............. تو چه می‌بینی، بجز وهم و خیال
من همی بینم بهشت اندر بهشت ............. تو چه می‌بینی، بغیر از خاک و خشت
چون سرشتم از گل است، از نور نیست ............. گر گلم ریزند بر سر، دور نیست
گنجها بردم که ناید در حساب ............. ذره‌ها دیدم که گشته است آفتاب
عشق حق، در من شرار افروخته است ............. من چه میدانم که دستم سوخته است
چون مرا هجرش بخاکستر نشاند ............. گو بیفشان، هر که خاکستر فشاند
تو، همی اخلاص را خوانی جنون ............. چون توانی چاره کرد این درد، چون
از طبیبم گر چه می‌دادی نشان ............. من نمی‌بینم طبیبی در جهان
من چه دانم، کان طبیب اندر کجاست ............. میشناسم یک طبیب، آنهم خداست
 

خرداد

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
24 اکتبر 2005
نوشته‌ها
1,094
لایک‌ها
82
محل سکونت
زیر این آبی آرام بلند
سختی و سختیها

نهفتن بعمری غم آشکاری ............. فکندن بکشت امیدی شراری
بپای نهالی که باری نیارد ............. جفا دیدن از آب و گل، روزگاری
ببزم فرومایگان ایستادن ............. نشستن بدریوزه در رهگذاری
ز بیم هژبران، پناهنده گشتن ............. بگرگی سیه دل، بتاریک غاری
ز سنگین دلی، خواهش لطف کردن ............. سوی ناکسی، بردن از عجز کاری
بجای گل آرزوئی و شوقی ............. نشاندن بدل، نوک جانسوز خاری
بدریا درافتادن و غوطه خوردن ............. نه جستن پناهی، نه دیدن کناری
زبون گشتن از درد و محروم ماندن ............. بهر جا برون بودن از هر شماری
شنیدن ز هر سفله، حرف درشتی ............. ز مردم کشی، خواستن زینهاری
بهی، پراکنده گشتن چو کاهی ............. ز بادی، پریشان شدن چون غباری
بسی خوشتر و نیک‌تر نزد دانا ............. ز دمسازی یار ناسازگاری
 

خرداد

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
24 اکتبر 2005
نوشته‌ها
1,094
لایک‌ها
82
محل سکونت
زیر این آبی آرام بلند
گذشته‌ی بی حاصل


کاشکی، وقت را شتاب نبود ............. فصل رحلت در این کتاب نبود
کاش، در بحر بیکران جهان ............. نام طوفان و انقلاب نبود
مرغکان میپراند این گنجشک ............. گر که همسایه‌ی عقاب نبود
ما ندیدیم و راه کج رفتیم ............. ور نه در راه، پیچ و تاب نبود
اینکه خواندیم شمع، نور نداشت ............. اینکه در کوزه بود، آب نبود
هر چه کردیم ماه و سال، حساب ............. کار ایام را حساب نبود
غیر مردار، طعمه‌ای نشناخت ............. طوطی چرخ، جز غراب نبود
ره دل زد زمانه، این دزدی ............. همچو دزدیدن ثیاب نبود
چو تهی گشت، پر نشد دیگر ............. خم هستی، خم شراب نبود
خانه‌ی خود، به اهرمن منمای ............. پرسش دیو را جواب نبود
دوره‌ی پیرت، چراست سیاه ............. مگرت دوره‌ی شباب نبود
بس بگشت آسیای دهر، ولیک ............. هیچ گندم در آسیاب نبود
نکشید آب، دلو ما زین چاه ............. زانکه در دست ما طناب نبود
گر نمی‌بود تیشه‌ی پندار ............. ملک معمور دل، خراب نبود
زین منه، اسب آز را بر پشت ............. پای نیکان، درین رکاب نبود
تو، فریب سراب تن خوردی ............. در بیابان جان سراب نبود
ز اتش جهل، سوخت خرمن ما ............. گنه برق و آفتاب نبود
سال و مه رفت و ما همی خفتیم ............. خواب ما مرگ بود، خواب نبود
 

جاوید ایران

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
1 ژانویه 2007
نوشته‌ها
1,251
لایک‌ها
12
محل سکونت
اسپادانا
با درود و خسته نباشید به شما saray گرامی

بسیار از زحمتی که می کشید سپاسگذارم

نمیدانم به کتابخانه انجمن مراجعه نمودید یا خیر؟

به هرحال من پیوند دریافت دیوان سروده های بانو پروین را برای شما و دیگر دوستان در اینجا قرار میدهم.

قصیده ها

مثنویات ( بخش نخست )
مثنویات ( بخش دوم )
مثنویات ( بخش سوم )
مثنویات ( بخش چهارم )
مثنویات ( بخش پنجم )

همواره پیروز و شاد باشید.
 

saray

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
24 می 2006
نوشته‌ها
65
لایک‌ها
0
محل سکونت
mazandaran-sari
با درود و خسته نباشید به شما saray گرامی

بسیار از زحمتی که می کشید سپاسگذارم

نمیدانم به کتابخانه انجمن مراجعه نمودید یا خیر؟

به هرحال من پیوند دریافت دیوان سروده های بانو پروین را برای شما و دیگر دوستان در اینجا قرار میدهم



جاوید ایران جان من هم از توجهی که داشتید سپاس گذارم

در مورد مراجعه به کتابخانه باید عرض کنم این کنکور برای ما خواب و خوراک نگذاشته چه برسد به وقت برای

کتابخواندن و مراجعه به فروم !!!!!!!!!!!:D

اگر هم حالا به سایت سر می زنم و این تاپیک را باز کردم صرفا به خاطر احساس وظیفه ای بود که به بانو داشتم(اخر

امسال صدمین سال میلاد بانو است).اما قول می دهم بعد کنکور حتما مزاحم بشوم!!!:D

امید که جاوید بمانید
 

خرداد

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
24 اکتبر 2005
نوشته‌ها
1,094
لایک‌ها
82
محل سکونت
زیر این آبی آرام بلند
زن در ایران



زن در ايران، پيش از اين گويي كه ايراني نبود

پيشه اش، جز تيره روزي و پريشاني نبود

زندگي و مرگش اندر كنج عزلت مي گذشت

زن چه بود آنروزها، گر ز آن كه زنداني نبود

كس چو زن، اندر سياهي قرنها منزل نكرد

كس چو زن، در معبد سالوس، قرباني نبود

در عدالتخانه انصاف، زن شاهد نداشت

در دبستان فضيلت، زن دبستاني نبود

دادخواهي هاي زن مي ماند عمري بي جواب

آشكارا بود اين بيداد، پنهاني نبود

بس كسان را جامه و چوب شباني بود، ليك

در نهاد جمله گرگي بود، چوپاني نبود

از براي زن، به ميدان فراخ زندگي

سرنوشت و قسمتي، جز تنگ ميداني نبود

نور دانش را ز چشم زن نهان مي داشتند

اين ندانستن، ز پستي و گرانجاني نبود

زن كجا بافنده مي شد، بي نخ و دوك هنر

خرمن و حاصل نبود، آن جا كه دهقاني نبود

ميوه هاي دكه دانش فراوان بود، ليك

بهر زن هرگز نصيبي زين فراواني نبود

در قفس مي آرميد و در قفس مي داد جان

در گلستان، نام ازين مرغ گلستاني نبود

بهر زن، تقليد تيه فتنه و چاه بلاست

زيرك آنزن، كاو رهش اين راه ظلماني نبود

آب و رنگ از علم مي بايست، شرط برتري

با زمرد ياره و لعل بدخشاني نبود

ارزش پوشنده، كفش و جامه را ارزنده كرد

قدر و پستي، با گراني و به ارزاني نبود

سادگي و پاكي و پرهيز، يك يك گوهرند

گوهر تابنده، تنها گوهر كاني نبود

از زر و زيور چه سود آن جا كه نادان است زن

زيور و زر، پرده پوش عيب ناداني نبود

عيبها را جامه پرهيز پوشانده است و بس

جامه عجب و هوي بهتر ز عرياني نبود

زن، سبكباري نبيند تا گراسنگ است و پاك

پاك را آسيبي از آلوده داماني نبود

زن چو گنجور است و عفت گنج و حرص و آز، دزد

واي اگر آگه ز آيين نگهباني نبود

اهرمن بر سفره تقوا نمي شد ميهمان

ز آنكه مي دانست كان جا جاي مهماني نبود

پا به راه راست باید داشت کاندر راه کج

تو شه ای و رهنوردی جز پشیمانی نبود

چشم و دل را پرده می بایست اما از عفاف

چادر پوسیده بنیاد مسلمانی نبود




 
بالا