سرزمینِ فرهنگ
به آینده پرواز کردم، بَسی دور و هراسیم فُرو گرفت.
و آنگاه که پیرامونِ خویش را برنگریستَم، هان، زمان، تنها همروزگارِ من بود.
پَس اَفسار بازتابیدم، و به تُندی و چالاکی، سویِ سرایِ خویش باز پر گُشودم. اینسان، سویِ شما و سرزمینِ فرهنگ آمدم، اَلا ای امروزیان.
برایِ نخستین بار، چَشمی از بهرِ دیدنِ شما و آرزویِ نیکوتان آوردهام. بهراستی با دلی پُرآرزو آمدم.
لیکِن چه رفت بر من، که با همه هَراسمندی [۱]، میبایَست لَبان بهخَنده گُشایم؟ دیدهگانَم هرگز چُنین چیزِ شیمایِ رنگرنگ ننگریسته بودند.
خندهها بَرزَدم، آنگاه که پنجهگان و دِلََم هنوز به لرزه بودند. گفتَم: «راستی را که دیگرَنگها [۲] همه بِدینجا خانه دارند.»
به پَنجاه تَفسهیِ [۳] نَقشبَسته بر چِهره و پا، شما مردانِ امروز، لَم داده بودید و مرا سرگشته داشته.
و به پنجاه آئینه، گِرد بر گِرد، [۴] که بازتابِ رنگهاتان را نَمودَند و نَمودَند [۵] اَلا مردانِ امروز، بهراستی که شامهای [۶] بِهْ از چِهرِ خویش نمیتوانستید پوشید. که را توانِ بازشناختنِ شمایان هست؟
سراسر بَرنگاشته به دَبیرهگانِ [۷] کُهَن، که خویش نیز بَرنگاشته به دَبیرهگانِ نُوین گَشتَند ــ خویشتن را چُنین از دَبیرهگُشایان [۸] نِهان داشتید. [۹]
و گر کسی را توانِ سنجشِ گُردهگان باشد، چهکس میباوَرَد که شما را گُردهای هست؟
از بَسی رنگها و نگاشتههایِ بَرامیخته، سوخته [۱۰] به نظر میآئید. [۱۱]
همه روزگاران و مردمان، شیمای و رنگرنگ، از خِلالِ شامههاتان [۱۲]، چَشم به بیرون دوزَند.
همه رَسمها و باورها، اَبرَش و رنگرنگ، از خِلال کردارِتان، به سخن میآیند.
آنکه شامهها و روپوشها و رنگها و کردارها را از شُمایان بَرگیرد، چیزی بر جای خواهد نهاد که زاغها را بتَرساند. [۱۳]
همانا من خویش همان زاغِ ترسیدهام، که زمانیتان بِرِهنه و بیرَنگ بِنْگرید، و روی در گُریز نهادم آنگاه که یکی اَستهبَستَم [۱۴] مَرا کرشمهای خواست کرد. [۱۵]. [۱۶]
غُلامِ جهانِ مُردگانَم و سایهزارانِ گُذشتهها، که به راستی مُردهگان تَهَمتَن و زوراوَر تر از شُمایانَند. [۱۷]
همین، آری همین، دَرونَم را میآزارَد، که نه بِرِهنهتان تاب توانَم آورْد، نه پوشیده، اَلا مردانِ امروز.
هرانچه که در آینده ناآشنای است و هرانچه پرندگانِ روــدرــگُریز را به لرزه میافکنَد، از «هَسیائی»ــ یِ [۱۸] شما آشنا تر و دلپذیر تر است.
چراکه گوئید: «سراسر ناب هستیم [۱۹] و بَری از پندار و وَهم.» ــ و بِدینسان، بر خویش مینازید، دَریغا، بی آنکه سببی بهرِ نازیدن داشته باشید.
بهراستی آیا میتوانید پنداری داشته باشید، شما رنگارنگانی که نگارانِ [۲۰] همه پندارهایِ پیشید؟
وازَدهگیهایِ جُمبَندهیِ خودِ پندار هستید، و جابهجاشُدهگییِ همه اندیشهها، [۲۱] و من تمامییِ شما هَسیامَندان را «تکیهناپذیر» [۲۲] خوانَم.
در رَوانهاتان، تمامییِ دُورانها، بر همدیگر ژاژ میخایَند، و راستی را که رؤیاها و ژاژخائیهایِ تمامییِ دُورانها هَسیا تر از بیدارییِ شما ست. [۲۳]
بیخاصیّتانید، هم از این رو ست که باوری ندارید، امّا آنکه میبایَست بیافَرینَد، هماره رؤیاهایِ پیشگویانه داشت، و نشانهها را بازشناخت، و به باور باور داشت. [۲۴]
دَروازههایِ نیمهگُشودهای هستید که قبرکَنانشان، در آستانه، به انتظار نشستهاند، و باورِ راستینِتان [۲۵] این است: «همهچیزی سَزاوارِ نابودی ست.»
دریغا، که چه لاغَرمیانهام به چَشم آئید، اَلا بیخاصیّتان.
پانوشت ها:
[۱] anxiety.
[۲] از من، به معنایِ paintpots؛ paint pots؛ دیگِ رنگ.
[۳] تَفسه، در اینجا، به معنایِ لکّه؛ لَکّ. دهخدا.
[۴] یعنی با پنجاه آینه در پیرامونِتان، اِی «مردانِ امروز».
[۵] یعنی نَمایاندند و نَمایاندند؛ نشان دادند و نشان دادند.
[۶] شامه: نِقاب؛ ماسک. دهخدا.
[۷] دَبیره: الفبا.
[۸] دَبیرهگُشا، از من، به معنایِ کسی که رمز و معنایِ الفباها و زباننگارههایِ کُهن را میگُشاید و درمییابد. decipherer.
[۹] نیچه، پیش از آنکه فیلسوف شود، فیلولوژیست بود. یعنی کسی که در پیِ شناختِ زبانهایِ کُهن و نسبتِ آنها با یکدیگر است. به این دلیل، نه تنها زبانها، بلکه الفباهایِ آنها را نیز میدانسته است، و بهتجربه، دریافته است که بسیاری از الفباها، در حقیقت، تا اندازهیِ بسیار، صورتهایِ تغییریافتهیِ الفباهایِ پیش از خود هستَند. بنا بر این، نقش و اثرِ حُروف کُهن تر در حُروف و نقشهایِ الفباهایِ نُوین نِهُفته است.
[۱۰] تحتُ الّفظی: «پُخته».
[۱۱] ناظر است به روایتِ کتابِ مقدّسِ مسیحیان که قُلوه یا «گُرده» را نیز، مانندِ دل، جایِ اسرار میدانَد، و خداوند یا عیسا(ع) را دارایِ نیرویِ دسترَس به اَسرارِ درونِ آن میخوانَد. «نگاشتههایِ بَرامیخته» نیز ناظر است به «دبیرهگان»ـِ برـ هم ـ نگاشتهای که در جملهیِ پیشین از آن سخن گفت.
[۱۲] شامه: ۱. روپوش؛ ماسک. ۲. پَرده. دهخدا. هم ناظر است به «شامه»ـ ای که پیش از این، از آن سخن گفت، هم به تمامییِ دبیرهها و نقشها و برنگاشتههایِ دُورانها و «روزگاران»ـِ دگردیس و رنگانگ، که اثرِ خویش را در همهیِ کردارهایِ مردمان گُذاشتهاند، و مانندِ «شامه» یا پردهای به رویِ رفتارها و «باورهایِ» آنان کِشیده شدهاند.
[۱۳] معنایِ سخن این است که، چُنانچه آدمیان را، از باورها و رَسمهائی که، در گذشتِ روزگان، به کردار و گفتارِ شان آمیخته و دَرآمده است، جُدا کُنند، از آنان چیزی مسخره از چَشم انسان، و ترساننده از چَشمِ حیوان، بر جای خواهد مانْد.
[۱۴] اَستهبَست: اِسکِلِت. دهخدا. بنا بر این، آشکار تر میشود که مقصودِ نیچه همان «مترسک» بوده است، چراکه مترسک کمابیش اسکلت است.
[۱۵] to beckon lovingly. to ogle.
[۱۶] یعنی بسیار زشت و هراساننده است که مُوجودی چُن اسکلت یا مترسک بخواهد کِرِشمه بیاید.
[۱۷] در اینجا، در حقیقت، پیشگوییای از جهانِ پُستمُدرن، که نسبت به زمانِ نیچه «آینده» محسوب میشد، ارائه کرده است، و میگوید که آدمیان، رفتهرفته، رمقباخته و معناباخته، و تبدیل به اسکلتها، خواهند شد.
[۱۸] هَسیائی، از آقایِ محمّد حِیدرییِ مَلایری، به معنایِ واقعیّت؛ reality. «هَسیا»: واقعی.
[۱۹] ...
[۲۰] جمعِ نِگار
[۲۱] یعنی هر فردِ آدمی تجلّی و نَمودِ متحرّکِ تمامییِ باورهایِ پیش از خویش است، و از سنگینییِ بسیارِ بارِ باورهایِ گُذشته، شَل راه میرود، مانندِ آنکه استخوانِ پایش جابهجا شده باشد.
[۲۲] به معنایِ غیرِ قابلِ اعتماد.
[۲۳] یعنی حتّا اثرِ خیالات و پندارها و آرزوها و رؤیاهایِ همهگییِ روزگارانِ پیشین در روح و روانِ شما مانده است، و از آنجا که هر دُورانی خیالات و پندارها و آرزوها و رؤیاهایِ خویش را داشت، اکنون روانهایِ شما اَمباشته از آن همه ناهمسانی ست، و به این دلیل، گیج و منگ و دور از واقعیّت هستید، و نمیدانید چه تصمیمی بگیرید، و به کدام راه بروید. رویِ سخنِ نیچه با انسانِ مدرن است.
[۲۴] شیخِ عطّار:
«گر مردِ رَهی، میانِ خون باید رفت ازـ پای ـ فتاده، ســرنگون باید رفت
تو پای بـــه راه در نِه و هیچ مپـرس خودْ راه بگویدت که چون باید رفت.»
[۲۵] در اینجا، reality را به «باوِ راستین» ترجمه کردهام.