برگزیده های پرشین تولز

کدام ترجمه؟

دختر باران

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
16 نوامبر 2015
نوشته‌ها
4
لایک‌ها
2
سن
29
آیا کسی میتونه به من بگه کدوم ترجمه و کدوم انتشارات برای کتاب « دنیای سوفی» بهتره؟!! فکر کنم انتشارات نیلوفر و هرمس اینو زدن ولی اینکه کدومشون و کدوم مترجم؟؟؟!!! و اینکه اصلا گزینه ی دیگه ای هم وجود داره؟؟؟؟!!!!
از کسانی که جواب بنده رو میدن پیشاپیش کمال تشکرو دارم...:):general504:
 

نادر.

Registered User
تاریخ عضویت
18 آپریل 2013
نوشته‌ها
769
لایک‌ها
483
محل سکونت
ihavenoidea
آیا کسی میتونه به من بگه کدوم ترجمه و کدوم انتشارات برای کتاب « دنیای سوفی» بهتره؟!! فکر کنم انتشارات نیلوفر و هرمس اینو زدن ولی اینکه کدومشون و کدوم مترجم؟؟؟!!! و اینکه اصلا گزینه ی دیگه ای هم وجود داره؟؟؟؟!!!!
از کسانی که جواب بنده رو میدن پیشاپیش کمال تشکرو دارم...:):general504:
من که از نسخه نشر نیلوفر راضی بودم .
 

woodkid

Registered User
تاریخ عضویت
13 می 2013
نوشته‌ها
229
لایک‌ها
495
محل سکونت
تهران
چنین گفت زرتشت
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
هفت ترجمه
حمید نیّر نوری ــ چنین گفت زرتشت ــ چاپ اول: 1327

داریوش آشوری ــ چنین گفت زرتشت ــ چاپ اول: 1352

مسعود انصاری ــ چنین گفت زرتشت ــ چاپ اول: 1377

رحیم غلامی ــ چنین گفت زرتشت ــ چاپ اول: 1389

قلی خیاط ــ چنین می‌گفت زرتشت ــ چاپ اول: 1392

منوچهر اسدی ــ چنین گفت زرتشت ــ چاپ اول: 1393

کوروش احتشام ــ زرتشت، چنین فرمود ــ چاپ اول: 1393




در باب سرزمین دانش [و فرهنگ و معلومات]

Desolation.jpg

Four D.y.jpg

دربارهٔ سرزمین فرهنگ


من به سوی آینده، مسافت بسیار زیادی را پیمودم و ناگهان وحشت سراپای وجودم را فرا گرفت و هنگامی که به دور خود نگریستم، دیدم، عجبا تنها زمان هم عصر من بود! آن‌گاه با عجلهٔ هرچه تمام‌تر به سوی خانه خود بازگشتم و بدین طریق به سوی شما مردمان معاصر و به سوی سرزمین فرهنگ روی آوردم.

برای اولین بار با اشتیاق وافری، به امید دیدن شما آمدم و حقا که قلبم سخت مشتاق دیدار شما بود!

ولی آن‌گاه می‌دانید چه شد؟ با همهٔ ترسی که داشتم ناچار از خندیدن شدم! زیرا هرگز چشمم منظره‌ای چنین درهم و مضحک ندیده بود.

در حالی که پاها و قلبم به شدت می‌لرزید، بی‌اختیار مدت‌ها خندیدم و با خود گفتم: «این جا واقعاً خُم رنگرزی است.» شما ای مردمان معاصر، با پنجاه نوع رنگ که بر صورت و اعضا و جوارح‌تان نقش شده، در آن‌جا نشسته بودید و مرا متعجب می‌ساختید.

و پنجاه آیینه با خود داشتید تا به شما تملق گفته، رنگ‌های گوناگون را به شما پس دهند.

به‌راستی چهره‌های واقعی شما بهترین نقابی است که می‌توانستید به صورت بزنید! کیست که شما را بشناسد؟

قبا نوشته‌ها و علامت‌های جدیدی که روی آن‌ها نقش کرده‌اید، تعبیرکنندگان علائم، چگونه شما را توانند شناخت؟

حتی اگر کسی از روی علائم قربانی هم می‌توانست غیب‌گویی کند، چگونه می‌توانست باور کند که شما را دهنه و افساری است؟ شما ترکیبی از تعدادی رنگ و تکه‌هایی از کاغذ چسب دار به نظر می‌آیید.

تمام ادوار و اقوام از ورای حجاب شما، دزدیده نگاه می‌کنند. تمام عادت‌ها و عقیده‌های گوناگون در اطوار و سکنات شما به صورت رنگارنگی سخن می‌گویند.

اگر از شما حجاب‌ها و لباس‌ها و رنگ‌ها و اطوار شما را بگیرند، باقی مانده تنها برای ترسانیدن پرندگان مناسب خواهد بود.

به‌راستی که من خود، پرندهٔ رمیده‌ای هستم که برای لحظهٔ کوتاهی، شما را بی‌رنگ و برهنه دیدم و وقتی که این مترسک مرا ترسانید پرگشودم و فرار کردم.

به مراتب ترجیح می‌دهم که کارگری روزمزد در بین مردمان جهان سفلی و در ارواح و اشباح گذشتگان باشم و در بین شما به سر نبرم چرا که حتی ساکنان جهان سفلی هم خیلی چاق‌تر و کامل‌تر از شما هستند.

ای مردمان معاصر، گرچه برای من بسیار ناگوار است ولی شما را نه با لباس و نه بی‌لباس نمی‌توانم تحمل کنم.

ترس از آیندهٔ نامعلوم و آن چه پرندگان متواری را می‌رماند، به مراتب از حقیقت عریان شما راحت‌تر و دلچسب‌تر است.

زیرا شما چنین گویید: «ما مردمی حقیقت پرستیم و هیچ گونه اعتقاد و خرافاتی را نمی‌پذیریم.» بدین سان شما بدون داشتن سینه و هیکل لازم، باد در سینهٔ خود می‌اندازید.

شما ای مردم، که ترکیبی از تصاویر تمام آن چه تاکنون مورد اعتقاد قرار گرفته هستید، چگونه ممکن است به چیزی اعتقاد داشته باشید؟ شما انکار کنندهٔ متحرک ذات اعتقاد و از جا درکنندهٔ مفصل‌های فکرید، من به شما ای حقیقت پرستان، اعتماد ندارم.

درون مغزهای شما، تمام ادوار گذشته مشغول جدال با یکدیگرند، برای شما رؤیاها و چرندهای ادوار گذشته، از افکار بیداری تان حقیقی‌ترند! چون شما عقیم هستید از این‌رو اعتقادی هم ندارید ولی آفرینندهٔ ذاتی، همواره تفأل و رؤیاهای خود را در آسمان‌ها یافته و معتقد به اعتقاد بوده است.

شما درهای نیمه بازی هستید که نزدیک آن‌ها گورکنان انتظار می‌کشند و حقیقت شما این است: «همه چیز لایق نابودی است.»

عجبا من شما را چه‌قدر عقیم و لاغر و استخوان نما می‌بینم!

1.JPG



درباره‌یِ سرزمینِ فرهنگ


بسی دور در آینده پرواز کردم: هراسی مرا فراگرفت.

و چون پیرامون‌ام را نگریستم؛ هان! تنها زمان همزمان‌ام بود.

آن‌گاه به واپس، به سویِ خانه گریختم؛ با شتابی هردَم افزون‌تر: پس به سویِ شما آمدم، شما مردمِ کنونی، و به سرزمینِ فرهنگ.

برایِ نخستین بار بهرِ دیدنِ شما با خود چشمی آوردم و آرزوهایِ خوب. به‌راستی، با دلِ مشتاق آمدم.

امّا بر من چه گذشت؟ من با همه آسیمگی‌ام، می‌بایست بخندم! چشمان‌ام هرگز چیزی چنین رنگ‌آمیز ندیده بود!

همان گاه که پایم می‌لرزید و دل‌ام، خندیدم و خندیدم؛ گفتم: «آری، این جاست خُم‌خانه‌یِ همه‌یِ رنگ‌ها!»

شما، با پنجاه لکّه رنگ مالیده بر روی و دست و پا، آن جا نشسته بودید، شما مردمِ کنونی، و مرا حیران داشته بودید!

و پنجاه آینه پیرامون‌تان، بازتابنده و ستاینده‌یِ رنگ‌بازی‌تان!

به‌راستی، بهتر از صورتِ خویش کجا می‌توانستید صورَتَکی بر چهره زنید، شما مردمِ کنونی! چه کس می‌توانست شما را بازشناسد!

سراپا پُرنقش-و-نگار از نشانه‌هایِ گذشته و بر آن نشانه‌ها نشانه‌هایی تازه برنگاشته: شما این‌گونه خود را از نشانه‌شناسان نهان داشته اید!

و اگر کسی گُرده‌آزما نیز باشد، کجا باور خواهد داشت که شما را گُرده‌ای هست! گویی شما را از رنگ‌ها سرشته اند و از پاره‌کاغذها!

همه‌یِ دوران‌ها و ملت‌ها از درونِ پرده‌هایِ شما با رنگ‌هایِ گوناگون برون می‌نگرند. همه‌یِ اخلاقیّات و ایمان‌ها با رنگ‌هایِ گوناگون از درونِ اشاراتِ شما زبان به سخن می‌گشایند.

آن که شما را از چادرها و روپوش‌ها و رنگ‌ها و اشارتگری‌هاتان عریان کند، چیزی باز می‌گذارد بسنده برایِ رماندنِ پرندگان:

به‌راستی، من خود آن پرنده‌یِ رمیده ام که یک‌بار شما را عریان و بی‌رنگ دید. و چون اسکلت مرا با مِهر به خود خواند، گریختم.

خوش‌تر دارم که مزدوری در عالمِ ارواح باشم و در میانِ سایه‌هایِ گذشته؛ چراکه ساکنانِ عالمِ ارواح نیز از شما تنومندتر اند و پُرتر!

تلخ‌کامی‌ام از این است، آری، از این که شما را نه عریان تاب می‌توانم آورد و نه پوشیده، شما مردمِ کنونی را!

همه‌یِ ناآشنایی‌هایِ آینده و هر آن چه پرندگانِ رمیده را به لرزه می‌افکند، به‌راستی از «واقعیّتِ» شما آشناتر است و دل‌خواه‌تر.

زیرا شما چنین می‌گویید: «ما یکسره اهلِ واقعیّت‌ایم، بی‌باور و بی‌خرافه.» این گونه سینه می‌گشایید، آه، بی آن که شما را سینه‌ای باشد!

آری، شما چه گونه باور توانید داشت، شما مردمِ رنگ‌آمیز! شما که خود نقش‌هایی هستید از هر آن چه تاکنون بدان باور داشته‌اند!

شما خود نمودگاهِ زنده‌یِ نفیِ ایمان‌اید و دست-و-پا شکستگیِ هر اندیشه. باورنکردنی: من شما را چنین می‌نامم، شما مردمِ اهلِ واقعیّت را!

همه‌یِ دوران‌ها در جان‌هایِ شما به ضدّ یکدیگر یاوه می‌سرایند و خواب-و-خیال‌ها و یاوه‌سرایی‌هایِ همه‌یِ زمانه‌ها از بیداریِ شما واقعیتر بوده است!

شما سترون اید: هم ازین‌روست که بی‌ایمان‌اید. امّا آن کس که می‌بایست آفریننده باشد، همیشه رؤیاهایِ راستینِ خود را داشت و ظهورِ ستاره را شاهد بود و به ایمان ایمان داشت.

شما دروازه‌هایی هستید نیم‌باز که بر آستانه‌شان گورکنان به انتظار اند. و این است واقعیتِ شما: «همه چیز سزاوارِ نابودی‌ست.»

وَه که، چه سان در برابر-ام ایستاده اید، شما سترونان، چه تکیده‌پهلو!

2.JPG



سرزمین فرهنگ


بال‌زنان در آسمانِ آینده، تا دوردستها پرواز کردم. چون به پیرامونم نگریستم، لرزه بر جانم فتاد و بیمناک شدم و هیچ همروزگاری جز زمان ندیدم. شتابان بازگشتم تا اینکه، ای مردمانِ امروزین، به شما رسیدم و در سرزمن فرهنگ، در میانِ شما فرو آمدم و نخستین نگاه‌های خود را با نیّتی راستین به شما افکندم. آری با دلی مشتاق به سوی شما آمدم.

نمی‌دانم به رغم آن همه بیمناکی از چه می‌خندیدم و چشمانم پیش از این هرگز رنگهایی چنین شگرف ندیده بودند.

در حالی که پای و دلم می‌لرزید هماره خندان بودم. با خود گفتم: «چه بسا اینجا باشد خُمِ رنگرزی».

ای مردمانِ امروزین؛ شما با چندین رنگِ مالیده بر چهره و دست و پا، آنجا نشسته بودید و پیرامونتان دهها آینه بود که موج رنگهایتان را باز می‌تاباند. چه حیرانم کرده بودید. به راستی نمی‌توانستید در نقابی شگرفتر از رخسارِ خویش در آیید. چه کسی می‌تواند شما را بشناسد که کیستید؟

گذشته بر چهره‌هایتان نقشهای بسیار بر جای نهاده، و شما نیز بر آن نقشهایی نوین افکنده‌اید، از این روی حقیقتان از هر نشانه شناس و بیانگری در نقاب مانده بود.

اگر کسی بتواند که ژرفای دل و درون را بجوید، شما نمی‌توانید گفت که دل و درونی دارید. شما سرشتی دارید از غبار و کاغذ پاره‌هایی به‌هم چسبیده.

همهٔ روزگاران و مردمان باز آمده‌اند و از آن سوی پردهٔ شما می‌نگرند. چنانکه همهٔ سکنات از انبوهِ اطوار و باورهایتان پرده برمی‌دارد.

آنگاه که پرده‌ها و تن‌پوشهایتان را بردارند و رنگهایتان را بزدایند و از حرکت بازایستید، از شما تنها سایه‌ای [مترسکی] ایستاده می‌ماند، شاید که بهرِ رماندنِ پرندگان به کار آیید.

به راستی من نیز پرنده‌ای رمیده‌ام که روزی شما را عریان و بی‌رنگ دیدم و چون شما را کالبدی افراشته دیدم و اشارتگر، بیمناک شدم.

بهتر می‌دانم که از کارگزارانِ دوزخ و خدمتکاران ارواح باشم چرا که ساکنانِ دوزخ نیز از شما پُر و فربه‌ترند.

ای مردمانِ امروزین! از آن تلخکامم که شما را ــ چه پوشیده، چه عریان ــ برنمی‌تابم.

پریشانیِ آینده و هر آنچه در گذشته پرندگان را سرگشته می‌داشت، همه از حقیقتِ عریانِ شما خوشتر و آرامتر است.

چرا که شما می‌گویید: «ما حقیقتی پالوده از هر خرافه و باوری هستیم». بی‌آنکه سینه‌ای داشته باشید، چنین پُر باد و گستاخ سینه می‌درید.

شما که نقشِ همهٔ رنگها را تا به امروز به خود پذیرفته‌اید! چگونه می‌توانید باور داشته باشید؟ شما نمونهٔ بارز انکارِ خودِ ایمانید و درهم‌شکنندهٔ همهٔ اندیشه‌ها! شما که خود را «مردان حقیقت» می‌نامید در نظرِ من پنداری بیش نیستید.

همهٔ روزگاران، در جانهای شما در ستیزند و همهٔ رویاها و یاوه‌گویی‌های آن روزگاران از اندیشهٔ شما در بیداری به حقیقت نزدیکتر بوده‌اند.

سترون و سرگشته‌اید. از این رو ایمانتان را از کف داده‌اید. امّا نوآفرین پیش از شما نظاره‌گرِ رؤیاها و ستارگانش بود و به ایمانش دلْ قوی داشت.

شما درهایی نیم گشوده‌اید. درهایی که گورکنان بر آستانه‌اش چشم به راه نشسته‌اند. و حقیقتِ شما این است که: «همه چیز نابودی را سزد».

شگفتا، شما سترونان! همچون کالبدهایی در جنبش فرا رویم ایستاده‌اید. زار و استخوان نما.

3.JPG



سرزمین فرهنگ


«مسیری بسیار طولانی را در حالت پرواز به سوی آینده پشت سر گذاشتم. ناگهان ترس و هراس همه وجودم را فراگرفت.»

هنگامی که به اطراف خود نگریستم، دیدم که عجب، تنها زمان هم روزگار من بوده است! سپس پروازکنان و با سرعت هر چه بیش‌تر به سوی خانه خود بازگشتم. بدین گونه به سوی شما که انسان‌های امروزی هستید و به سرزمین فرهنگ آمدم.

برای نخستین بار با اشتیاق فراوان به دیدن‌تان آمدم. به راستی که با اشتیاق قلبی به دیدار شما آمدم.

اما چه اتفاقی برای من روی داد؟ با وجود آن‌که بسیار وحشت‌زده بودم به ناچار می‌خندیدم! هرگز چشمانم چنین چیزهای رنگارنگی را ندیده بود!

در حالی که پاها و قلبم هنوز می‌لرزید، مدتی طولانی خندیدم. سپس با خود گفتم واقعاً این جا خانه‌یی پر از خم‌های رنگرزی است.

شما ای انسان‌های امروزی، با پنجاه نوع رنگ نقش بسته بر چهره و اعضای بدن‌تان در آن‌جا نشسته بودید و در حالی که من از تعجب، سر انگشت خود را به دهان فرو برده بودم! پنجاه آیینه در اطراف شما بود که بازی شما با رنگ‌ها را مورد ستایش متملقانه قرار می‌دادند و آن را تکرار می‌کردند!

به راستی که غیر از چهره‌های خودتان ای انسان‌های امروزی، نمی‌توانید ماسک‌های بهتری را به چهره خود بزنید! کیست که شما را بشناسد؟

نشانه‌های متعلق به زمان گذشته را در همه جای چهره خود نقش ایجاد کرده‌اید. این نشانه‌ها را بر روی نشانه‌های جدید نیز نگاشته‌اید. بدین گونه خودتان را آن چنان پنهان کرده‌اید که همه رمزگشایان کاری از پیش نمی‌برند!

حتی اگر شخصی دهنه را آزمایش کند، چه کسی هنوز باور می‌کند که شما را دهنه‌یی هست! ظاهراً تلفیقی از چندین رنگ و چندین تکه چسبانده شده هستید.

همه ادوار و اقوام، از ورای حجاب‌های شما با نگاه‌های گوناگونی به اطراف می‌نگرند. همه رسم‌ها و باورها از طریق اشاره‌ها و ایماهای شما به الحان گوناگونی سخن می‌گویند.

کسی که حجاب‌ها، لباس‌ها، رنگ‌ها و اشاره‌های شما را از شما به زور بگیرد، به قدر کافی مقداری را برای ترساندن کلاغ‌ها باقی می‌گذارد.

به راستی، خود من کلاغ ترسانده شده‌یی هستم که یک بار شما را برهنه و بی‌رنگ دیدم. هنگامی که این اسکلت [شما] با نگاه به من نگریست، پر گشودم و گریختم. ترجیح می‌دهم که کارگری روزمزد در جهان فُرودین و در میان ارواح و اشباح زمان گذشته باشم! به راستی که ساکنان کوچک جهان فُرودین، از شما چاق‌تر و کامل‌تر هستند! ای انسان‌های امروزی، آری، گر چه این مورد برای من بسیار ناگوار است، ولی تحمل کردن برهنگی و هم‌چنین پوشیدگی شما در توان من نیست!

همه آن‌چه در آینده ناآشنا است و هر چه پرندگان سرگردان را به لرزه می‌اندازد، به راستی از «واقعیت» شما آشناتر و مأنوس‌تر می‌نماید.

زیرا شما چنین می‌گویید: "ما کاملاً حقیقی هستیم و فارغ از هر گونه اعتقاد و خرافات، بدین گونه افسوس حتی بدون پیرایه، به خود می‌بالید!"

حقیقتاً شما که رنگ‌های گوناگونی دارید و تصویرهایی از همه آن‌چه تاکنون مورد اعتقاد قرار گرفته است هستید، چه گونه توان اعتقاد به چیزی را دارید؟!

انکارکننده سیار خود اعتقادات و بر هم زنندهٔ رشته‌های افکار هستید. ای موجودات حقیقی، شما را موجوداتی غیر قابل اعتماد می‌نامم!

در افکار شما، همه ادوار ضد یک‌دیگر یاوه‌گویی می‌کنند. رؤیاها و یاوه‌گویی‌های همه ادوار حتی واقعی‌تر از بیداری تو بودند!

چون ثمربخش نیستید، ازین روی اعتقادی ندارید. اما کسی که مجبور به آفریدن بود، همواره رؤیاهایی صادق و پیش آگهی‌هایی ستاره‌یی داشت و معتقد به اعتقادات بود!

درهای نیمه بازی هستید که در نزدیکی شما گورکنانی منتظر هستند. حقیقت شما این است که «همه چیز سزاوار نابودی است.»

دریغا، ای بی‌ثمران، چه گونه در برابر من نمایان شده‌اید. چه‌قدر لاغر و کم بنیه هستید!

4.JPG



در باب سرزمینِ فرهنگِ... معاصر


در پرواز بودم، به سوی آینده‌ای بسیار دور که ناگهان... احساس دهشتناکی لرزانید سر تا پایم را.

چون نظر انداختم به دور و برم، دیدم که تنها زمان، «هم‌عصر» من بود. پس دوباره گریختم به عقب، به سوی خانه‌ام، و با عجله‌ی تمام... تا رسیدم پیش شما، پیش شما ای هم‌عصرهای من، در سرزمین فرهنگ.

برای اولین بار، بر شما نظر مثبت داشتم و از شما آرزوهای زیاد؛ با قلبی پر از اشتیاق می‌آمدم به سوی‌تان.

ولی چه اتفاق افتاد؟ با تمام ترس و هراس‌هایم... تنها توانستم خنده سر دهم: چنان بی‌نظمی و آشفتگی در میان‌تان بود که هرگز ندیده بودم به چشم!

خندیدم! خندیدم! آری خندیدم و در عین حال که قلب و پایم به شدت می‌لرزید، با خود گفتم: «به به! چه آشفته‌بازاری! چه سرزمین رنگ به رنگ و در هم بر همی!»

و شما را نگریستم با حیرت، شما ای هم‌عصرهای من که به دست و پا و صورت‌تان پنجاه رنگ گوناگون زده و نشسته بودید آن‌جا! با پنجاه آیینه در گرداگردتان که تملق‌تان را گفته و پژواک می‌داد تصویرِ بازیِ نقاب‌های رنگارنگ‌تان را!

به واقع ای هم‌عصرهای من، بهترین ماسک برای شما همانا خود چهره‌ی شماست... چه کسی خواهد توانست باز شناسد شما را؟

با این‌همه آرم و علایم گذشته‌ها، نقاشی شده روی چهره‌هایتان، و تمام آرم و علایم مدرن اضافه شده بر روی آن، خود را خوب قایم ساخته‌اید از دید علامت‌شناس‌ها!

اگر درون‌سنجی می‌توانست بسنجد درون‌تان را، چیز دیگری در شما نمی‌یافت به جز رنگ و روغن و شعار توخالی!

زیر نقاب‌هایتان بازار در هم و بر هم آشفته‌ای‌ست از تمام قوم‌ها و فرهنگ‌های دوران کهن؛ و کردار و پندارهایتان، آش شله قلمکاری از آیین و عقاید آن‌ها!

اگر کسی می‌توانست ماسک روی چهره و این‌همه رنگ و روغن شما را بردارد، چیز دیگری نمی‌یافت به جز یک مترسک برای ترساندن پرنده‌ها!

در واقع، خودِ من یکی از آن پرنده‌هایی هستم که روزی شما را برهنه و بدون رنگ و روغن دید. تا اسکلت آن مترسک خواست اشاره‌ی عاشقانه و اغواگری بیاندازد به سویم... دور شدم به سرعت.

ترجیح می‌دهم مزدور جهانِ زیرزمین و میان ارواح دوران کهن باشم تا در حضور شما... هر چند که ساکنان آن جهان زیرزمین چاق‌تر و فربه‌ترند از شماها!

آری ای هم‌عصرهای من! من شما را به هیچ عنوان، نه برهنه نه پوشیده، تاب تحملم نیست!

تشویش آینده‌ی نامعلوم و هر آن‌چه که پرنده‌ها را به هراس می‌اندازد، برای من حقیقی‌تر و آسوده‌تر است از «واقعیت» شما...

شما که مرتب باد در گلو انداخته و ادعا دارید: «ما خودِ واقعیت هستیم. ما را با هیچ خرافات و اعتقاد سر و کار نیست»

شما، که حتی گلو هم ندارید...!

شما که معجون در هم و بر همی هستید از آیین و اعتقادات و باورهای دوران گذشته... چگونه می‌توانید آیا به چیزی واقعا معتقد باشید؟

شما که خودِ «انکارِ- متحرکِ - ایمان» هستید، مسبب پارگی و پاشیدگی اندیشه‌ها! من شما را «غیرواقعی» می‌نامم، شما ای «واقعی‌ها»!

شما که در درون ذهن‌تان، دوره‌های گذشته با یکدیگر در جنگ و جدال‌اند، بدانید که جنگ و جدال و امیدهای آن‌ها واقعی‌تر از واقعیت شما بود!

برای من، شما همگی عقیم هستید، پس بنابراین بدون باور و ایمان واقعی. آفریننده‌های واقعی همیشه رویاهای گویا داشتند، پیش‌نشانه‌های آسمانی... و نیز باور به ایمان خویش!

شما همچو درهای نیم‌گشوده‌ای هستید با گورکن‌های چشم به انتظار در آستانه‌شان؛ و این است تمام واقعیت شما: «هر چیزی لایق فناست.»

افسوس! چنین که من می‌بینم‌تان ایستاده در برابرم، عقیم، بیمار، نزار، با دنده‌استخوان‌هایِ نمایانِ پهلو!

5.JPG



در باب سرزمین دانش [و فرهنگ و معلومات]


بسا تا به دوردست بعید پرواز بکردم در آینده: دلهره‌ای هولناک بر من فرو افتاد.

و هنگام که پیرامونم را نگریستم، بنگر! که زمان، خود یگانه فردِ معاصرم بود.

پس آهنگ بازگشت کردم و سوی خانه گریختم ـــ و هر چه بشتابتر: چنین آمدم سوی شمایان، ای معاصران، و به سرزمین دانش و فرهنگ و سواد و تحصیلات، یعنی زمانهٔ حاضر رسیدم: دوران فرهیختگان! وچه دورانی!!؟

برای اوّل بار چشمی آوردم با خودم برای شمایان [مگر از آن بهره گیرید!]، و عطش‌هایی نیک آوردم از برایتان: به‌راستی، که با اشتیاقی در دل آمدم.

لیک چه‌ها که بر من نگذشت؟ با همهٔ هراسی که به دل داشتم، ـــ باید می‌خندیدم! هرگز چشمم چیزی چنین هزار رنگ و نقش ندیده بود!

خندیدم و خندیدم، در اثنایی که پاهایم از هراس می‌لرزیدند و قلبم به شماره افتاده بود: "به‌راستی که اینجا موطنِ همه ظرف‌های الوان است!" ـــ این را من گفتم.

با پنجاه لکّه صورت و اندامتان را بزک کنید: چنین نشسته باشید به برابرم، تا که من از این منظره غرق حیرت شوم، ای مردم این عصر و زمانه!

و با پنجاه آینه به پیرامونتان که بازیهای رنگتان را مجیز می‌گفتند و بدگویی می‌کردند.

به‌راستی، که شما اصلاً نتوانستید هیچ صورتک بهتری داشته باشید، ای مردم عصر حاضر، در قیاس با چهرهٔ خودتان، که خود نیکوترین صورتک است، نیکوترین نقاب! آن کدامین کس بوده که توانسته باشد پی به وجود شمایان ببرد؟

سراپا بر نگاشته با نشانه‌های گذشته، که به‌روی اینها نیز نشانه‌های جدید نقاشی شوند: این‌گونه خود را به‌خوبی از تمامی نشانه‌شناسان مخفی کرده‌اید.

و اگر کسی آزمونگر دقیقی هم باشد: کیست که باز هم باور کند که شما چیزی هم آن زیرها داشته باشید! به نظر رسد که از رنگ و برگهایی چسبیده به‌هم درست شده باشید. [انگار عقلتان را از دست داده باشید.]

از منظر روبنده‌های شما تمامی ادوار و اقوام نگاه‌هایی گونه‌گون دارند؛ و ناشی از اَدا و اَطوار شما تمامی سنت‌ها و آئین‌ها کلامهایی گونه‌گون دارند.

کدامین کس بوده از شمایان که روبنده‌ها و رداها و رنگ‌ها و اَطوارها را دور کرده باشد: به‌راستی که چنین کسی به حدّ کافی نگه داشته باشد چیزی، تا پرندگان مزاحم را با آن بترساند.

به‌راستی، من خود آن پرندهٔ ترسیده‌ام، که یک‌بار شمایان را عریان و بی‌رنگ نگریست؛ و موقعی که اسکلت با مهر اشاره کرد که نزدیکش شوم، من پریدم و دور شدم.

دوستتر می‌داشتم که باز هم مزدوری باشم در جهان زیرین و نزد سایه‌های گذشته! ـــ که ساکنان جهان زیرین از شما چاقترند و بیشتر گوشت به‌تن دارند.

این، آری این است که دل اندرونه‌ام را به آشوب افکنده، اینکه نه تاب دارم شما را عریان نه پوشیده بنگرم، ای مردم زمان حاضر!

همهٔ پنهانی‌های آینده و آنچه پرندگان رَمیده را ترسانده، به‌راستی از "واقعیت" شما پنهانتر و خودمانی‌تر است.

چون که شما چنین می‌گویید: "واقعی و مؤثر هستیم ما یکسر، و بدون ایمان و خُرافه": این‌گونه به‌خود می‌نازید ـــ و دردا که ندانم به چه نازید!

آری، چگونه قرار بوده بتوانید مؤمن باشید، ای بوقلمون‌صفتان! ـــ که هر نقشی که به‌خود گرفته‌اید، روزگاری ایمان عده‌ای بوده است!

که هر آن ایمان که به تناقض رسیده باشد، جولانگه شما شده است، و هر آن ایده که اَرکانش فرسوده باشد، عرصهٔ شما شده است. که من، شما اصحاب واقعیت و تأثیر را آن کسانی می‌خوانم که مقام بی‌ایمانی سزاوارتان است!

که شما بر این پندارید که ادوار با هم ستیزه دارند و بر سر هم یاوه می‌بارند؛ و این یاوه‌ها و خواب و خیالها را از بیدارباشی خودتان مؤثرتر می‌دانید!

که خود را سترون پندارید: هم از این‌روی باشد که از ایمان بی‌بهره‌اید. ولی آن‌کس که باید دست به آفرینش می‌زده، همو نیز هماره رؤیاهای صادقه و نشانه‌های آسمان را به کف داشته ـــ و به ایمانها باور داشته! ـــ

که شما دروازه‌هایی نیم‌گشاده‌اید، که بر کنارشان گورکنان انتظار می کشیدند. و این است واقعیت شمایان: "هر آنچه به‌راه فنا رود، ارزشمند است."

آوخ، که ای سِترونان، با چه هیأتی در برابرم می‌ایستید، چه تکیده‌قامت و خشکیده‌پهلو گشته‌اید!

6.JPG



سرزمینِ فرهنگ


به آینده پرواز کردم، بَسی دور و هراسی‌م فُرو گرفت.

و آن‌گاه که پیرامونِ خویش را برنگریست‌َم‌، هان، زمان، تنها هم‌روزگارِ من بود.

پَس اَفسار بازتابیدم، و به تُندی و چالاکی، سویِ سرایِ خویش باز پر گُشودم. این‌سان، سویِ شما و سرزمینِ فرهنگ آمدم، اَلا ای امروزیان.

برایِ نخستین بار، چَشمی از بهرِ دیدنِ شما و آرزویِ نیکوتان آورده‌ام. به‌راستی با دلی پُرآرزو آمدم.

لیکِن چه رفت بر من، که با همه هَراس‌مندی [۱]، می‌بایَست لَبان به‌خَنده گُشایم؟ دیده‌گان‌َم هرگز چُنین چیزِ شیمایِ رنگ‌رنگ ننگریسته بودند.

خنده‌ها بَرزَدم، آن‌گاه که پنجه‌گان و دِلَ‌َم هنوز به لرزه بودند. گفت‌َم: «راستی را که دیگرَنگ‌ها [۲] همه بِدین‌جا خانه دارند.»

به پَنجاه تَفسه‌یِ [۳] نَقش‌بَسته بر چِهره و پا، شما مردانِ امروز، لَم داده بودید و مرا سرگشته داشته.

و به پنجاه آئینه، گِرد بر گِرد، [۴] که بازتابِ رنگ‌هاتان را نَمودَند و نَمودَند [۵] اَلا مردانِ امروز، به‌راستی که شامه‌ای [۶] بِهْ از چِهرِ خویش نمی‌توانستید پوشید. که را توانِ بازشناختنِ شمایان هست؟

سراسر بَرنگاشته به دَبیره‌گانِ [۷] کُهَن، که خویش نیز بَرنگاشته به دَبیره‌گانِ نُوین گَشت‌َند ــ خویش‌تن را چُنین از دَبیره‌گُشایان [۸] نِهان داشتید. [۹]

و گر کسی را توانِ سنجشِ گُرده‌گان باشد، چه‌کس می‌باوَرَد که شما را گُرده‌ای هست؟

از بَسی رنگ‌ها و نگاشته‌هایِ بَرامیخته، سوخته [۱۰] به نظر می‌آئید. [۱۱]

همه روزگاران و مردمان، شیمای و رنگ‌رنگ، از خِلالِ شامه‌هاتان [۱۲]، چَشم به بیرون دوزَند.

همه رَسم‌ها و باورها، اَبرَش و رنگ‌رنگ، از خِلال کردارِتان، به سخن می‌آیند.

آن‌که شامه‌ها و روپوش‌ها و رنگ‌ها و کردارها را از شُمایان بَرگیرد، چیزی بر جای خواهد نهاد که زاغ‌ها را بتَرساند. [۱۳]

همانا من خویش همان زاغِ ترسیده‌ام، که زمانی‌تان بِرِهنه و بی‌رَنگ بِنْگرید، و روی در گُریز نهادم آن‌گاه که یکی اَسته‌بَست‌َم [۱۴] مَرا کرشمه‌ای خواست کرد. [۱۵]. [۱۶]

غُلامِ جهانِ مُردگان‌َم‌ و سایه‌زارانِ گُذشته‌ها، که به راستی مُرده‌گان تَهَم‌تَن‌ و زوراوَر تر از شُمایان‌َند. [۱۷]

همین، آری همین، دَرون‌َم را می‌آزارَد، که نه بِرِهنه‌تان تاب توان‌َم‌ آورْد، نه پوشیده، اَلا مردانِ امروز.

هران‌چه که در آینده ناآشنای است و هران‌چه پرندگانِ روــدرــگُریز را به لرزه می‌افکنَد، از «هَسیائی»ــ یِ [۱۸] شما آشنا تر و دل‌پذیر تر است.

چراکه گوئید: «سراسر ناب هستیم [۱۹] و بَری از پندار و وَهم.» ــ و بِدین‌سان، بر خویش می‌نازید، دَریغا، بی آن‌که سببی بهرِ نازیدن داشته باشید.

به‌راستی آیا می‌توانید پنداری داشته باشید، شما رنگارنگانی که نگارانِ [۲۰] همه پندارهایِ پیشید؟

وازَده‌گی‌هایِ جُمبَنده‌یِ خودِ پندار هستید، و جابه‌جاشُده‌گی‌ی‌ِ همه اندیشه‌ها، [۲۱] و من تمامی‌ی‌ِ شما هَسیامَندان را «تکیه‌ناپذیر» [۲۲] خوان‌َم.

در رَوان‌هاتان، تمامی‌ی‌ِ دُوران‌ها، بر هم‌دیگر ژاژ می‌خایَند، و راستی را که رؤیاها و ژاژخائی‌هایِ تمامی‌ی‌ِ دُوران‌ها هَسیا تر از بیداری‌ی‌ِ شما ست. [۲۳]

بی‌خاصیّتانید، هم از این رو ست که باوری ندارید، امّا آن‌که می‌بایَست بیافَرینَد، هماره رؤیاهایِ پیشگویانه داشت، و نشانه‌ها را بازشناخت، و به باور باور داشت. [۲۴]

دَروازه‌هایِ نیمه‌گُشوده‌ای هستید که قبرکَنان‌شان، در آستانه، به انتظار نشسته‌اند، و باورِ راستینِ‌تان [۲۵] این است: «همه‌چیزی سَزاوارِ نابودی ست.»

دریغا، که چه لاغَرمیانه‌ام به چَشم آئید، اَلا بی‌خاصیّتان.

7.JPG



پانوشت ها:


[۱] anxiety.

[۲] از من، به معنایِ paintpots؛ paint pots؛ دیگِ رنگ.

[۳] تَفسه، در این‌جا، به معنایِ لکّه؛ لَکّ. دهخدا.

[۴] یعنی با پنجاه آینه در پیرامونِ‌تان، اِی «مردانِ امروز».

[۵] یعنی نَمایاندند و نَمایاندند؛ نشان دادند و نشان دادند.

[۶] شامه: نِقاب؛ ماسک. دهخدا.

[۷] دَبیره: الفبا.

[۸] دَبیره‌گُشا، از من، به معنایِ کسی که رمز و معنایِ الفباها و زبان‌نگاره‌هایِ کُهن را می‌گُشاید و درمی‌یابد. decipherer.

[۹] نیچه، پیش از آن‌که فیلسوف شود، فیلولوژیست بود. یعنی کسی که در پیِ شناختِ زبان‌هایِ کُهن و نسبتِ آن‌ها با یک‌دیگر است. به این دلیل، نه تنها زبان‌ها، بلکه الفباهایِ آن‌ها را نیز می‌دانسته است، و به‌تجربه، دریافته است که بسیاری از الفباها، در حقیقت، تا اندازه‌یِ بسیار، صورت‌هایِ تغییریافته‌یِ الفباهایِ پیش از خود هست‌َند. بنا بر این، نقش و اثرِ حُروف کُهن تر در حُروف و نقش‌هایِ الفباهایِ نُوین نِهُفته است.

[۱۰] تحتُ الّفظی: «پُخته».

[۱۱] ناظر است به روایتِ کتابِ مقدّسِ مسیحیان که قُلوه یا «گُرده» را نیز، مانندِ دل، جایِ اسرار می‌دانَد، و خداوند یا عیسا(ع) را دارایِ نیرویِ دست‌رَس به اَسرارِ درونِ آن می‌خوانَد. «نگاشته‌هایِ بَرامیخته» نیز ناظر است به «دبیره‌گان»ـِ برـ هم‌ ـ نگاشته‌ای که در جمله‌یِ پیشین از آن سخن گفت.

[۱۲] شامه: ۱. روپوش؛ ماسک. ۲. پَرده. دهخدا. هم ناظر است به «شامه»ـ ای که پیش از این، از آن سخن گفت، هم به تمامی‌ی‌ِ دبیره‌ها و نقش‌ها و برنگاشته‌هایِ دُوران‌ها و «روزگاران»ـِ دگردیس و رنگانگ، که اثرِ خویش را در همه‌یِ کردارهایِ مردمان گُذاشته‌اند، و مانندِ «شامه» یا پرده‌ای به رویِ رفتارها و «باورهایِ» آنان کِشیده شده‌اند.

[۱۳] معنایِ سخن این است که، چُنان‌چه آدمیان را، از باورها و رَسم‌هائی که، در گذشتِ روزگان، به کردار و گفتارِ شان آمیخته و دَرآمده است، جُدا کُنند، از آنان چیزی مسخره از چَشم انسان، و ترساننده از چَشمِ حیوان، بر جای خواهد مانْد.

[۱۴] اَسته‌بَست: اِسکِلِت. دهخدا. بنا بر این، آشکار تر می‌شود که مقصودِ نیچه همان «مترسک» بوده است، چراکه مترسک کمابیش اسکلت است.

[۱۵] to beckon lovingly. to ogle.

[۱۶] یعنی بسیار زشت و هراساننده است که مُوجودی چُن اسکلت یا مترسک بخواهد کِرِشمه بیاید.

[۱۷] در این‌جا، در حقیقت، پیش‌گویی‌ای از جهانِ پُست‌مُدرن، که نسبت به زمانِ نیچه «آینده» محسوب می‌شد، ارائه کرده است، و می‌گوید که آدمیان، رفته‌رفته، رمق‌باخته و معناباخته، و تبدیل به اسکلت‌ها، خواهند شد.

[۱۸] هَسیائی، از آقایِ محمّد حِیدری‌ی‌ِ مَلایری، به معنایِ واقعیّت؛ reality. «هَسیا»: واقعی.

[۱۹] ...

[۲۰] جمعِ نِگار

[۲۱] یعنی هر فردِ آدمی تجلّی و نَمودِ متحرّکِ تمامی‌ی‌ِ باورهایِ پیش از خویش است، و از سنگینی‌ی‌ِ بسیارِ بارِ باورهایِ گُذشته، شَل راه می‌رود، مانندِ آن‌که استخوانِ پایش جابه‌جا شده باشد.

[۲۲] به معنایِ غیرِ قابلِ اعتماد.

[۲۳] یعنی حتّا اثرِ خیالات و پندارها و آرزوها و رؤیاهایِ همه‌گی‌ی‌ِ روزگارانِ پیشین در روح و روانِ شما مانده است، و از آن‌جا که هر دُورانی خیالات و پندارها و آرزوها و رؤیاهایِ خویش را داشت، اکنون روان‌هایِ شما اَمباشته از آن همه ناهم‌سانی ست، و به این دلیل، گیج و منگ و دور از واقعیّت هستید، و نمی‌دانید چه تصمیمی بگیرید، و به کدام راه بروید. رویِ سخنِ نیچه با انسانِ مدرن است.

[۲۴] شیخِ عطّار:
«گر مردِ رَهی، میانِ خون باید رفت ازـ پای ـ فتاده، ســرنگون باید رفت

تو پای بـــه راه در نِه و هیچ مپـرس خودْ راه بگویدت که چون باید رفت.»

[۲۵] در این‌جا، reality را به «باوِ راستین» ترجمه کرده‌ام.

************************************************************************************************************************
«زمانی که سخنش را گوش می‌دهیم، نزدیک آتش هستیم، و در این حال هم گرمای سوزنده و هم روشنی خیره‌کنندهٔ روحش را احساس می‌کنیم...»

ویلیام هابن

چهار سوار سرنوشت ترجمهٔ عبدالعلی دست‌غیب
 
Last edited:
بالا