• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

گشت ادبی در دنیای وب

lilyrose

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
24 جولای 2010
نوشته‌ها
4,270
لایک‌ها
8,207
محل سکونت
My Sweet Home
خیلی مواقع ,موقعی که دارم دنبال یک مطلب فرهنگی و یا ادبی میگردم به موضوعات و یا مقالاتی برمی خورم که خیلی جالب هستن و کمک میکنن که اطلاعاتمون بالاتر بره و یا این که این مطالب با دید خاصی به موضوع نگاه میکنن که شاید ما هرگز به ذهنمون نرسه.

بد ندیدم که تو این بخش و البته با صلاحدید مدیران محترم تاپیکی داشته باشیم تا این گونه مطالب رو جمع آوری کنیم و هممون از نتیجه ی گشت و گذارهای فرهنگی -ادبی همدیگه در دنیای وب باخبر بشیم و بهره ببریم.

پ.ن: من چون بیشتر اهل مطالعه ی ادبیات داستانی هستم این تاپیک رو تو بخش داستان ایجاد کردم.
 

lilyrose

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
24 جولای 2010
نوشته‌ها
4,270
لایک‌ها
8,207
محل سکونت
My Sweet Home
داستان شاهکارهای ادبی که چند هفته‌ای نوشته شدند

شاید عجیب به نظر برسد اما تعدادی از شاهکارهای ادبی از جمله «گوربه‌گور» نوشته ویلیام فاکنر در مدت زمان بسیار کوتاهی نوشته شده‌اند.

اگر نوشتن برخی از رمان های مهم ادبیات جهان سال های سال طول کشیده‌اند، در مقابل رمان‌هایی هم وجود دارند که ظرف چند هفته نوشته شده اند؛ مثل رمان «گور‌به‌گور» که ویلیام فاکنر آن را ظرف شش هفته نوشته است.

البته در دنیای ادبیات بیشتر در مورد رمان‌ها یا داستان‌هایی افسانه‌سرایی می‌شود که سال‌هایی زیادی از عمر یک نویسنده صرف نوشتن آن شده است. مثل رمان چند جلدی «در جستجوی زمان از دست رفته» که نوشتنش برای مارسل پروست نویسنده فرانسوی 10 سال طول کشید، اما این یک واقعیت است که برخی از آثار مشهور هم وجود دارند که حتی زیر 30 روز نوشته شده‌اند؛مثل رمان« قمار‌باز »که داستایوفسکی آن را 26 روزه نوشته است.

رمان‌نویسی در 30 روز


شاید به همین خاطر است که از 11 سال پیش تا امروز با آغاز شدن «ماه ملی رمان‌نویسی» صدها نویسنده تازه‌کار در سراسر دنیا از اول نوامبر (10 آبان)دست به کار می‌شوند تا در عرض 30 روز رمانی 50 هزار کلمه‌ای بنویسند. آنها احتمالا بارها فهرست کتاب‌هایی را که نویسنده‌های معروف ظرف چند هفته نوشته‌اند، در ذهنش‌شان بالا و پایین می‌کنند تا با اعتماد به نفس بیشتری وارد این کارزار شوند.

ماجرای شکل گیری این پروژه هم جالب است. 21 دوست تصمیم می گیرند تا برای رسیدن به آرزوهای ادبی خود دست به کار جدی و جدیدی بزنند. آنها پروژه نوشتن رمان در یک ماه را آغاز می‌کنند، پروژه‌ای که حالا حسابی سرو صدا کرده و باعث خلق آثار زیادی شده است.

امسال انتظار می‌رود در انتهای این پروژه، آخر نوامبر بیش از 200 هزار کتاب در وبسایت «ماه ملی رمان‌نویسی» بارگذاری شود.

لیندسی گرنت، یکی از مسئولان پروژه می‌گوید تاکنون 55 رمان که طبق قوانین پروژه نوشته شده‌اند به چاپ رسیده‌اند، از جمله «آب برای فیل‌ها» نوشته سارا گرون که در سال 2006 به مدت 12 هفته جز کتاب‌های پرفروش «نیویورک تایمز» بود.

گرنت افزود: «ایده اصلی پیاده کردن نسخه اولیه رمان است. بعدش ممکن است آن را بازنویسی کنند.»

دو سال پیش سباستین فوکس تریلری جیمز باندی به نام «شاید برای شیطان مهم باشد» را در شش هفته، طبق الگوی یان فلمینگ برای کتاب‌های «جیمز باند» نوشت.

فوکس می‌گوید: «از آن عجله لذت بردم. به نحوی سرعت من با سرعت طرح داستانی یکسان بود. رمان‌هایی که به سرعت نوشته می‌شوند ممکن است همان حالت ناهم‌خوان زندگی را داشته باشند. شاید یکی از نکات برجسته «جین برودی» همین باشد، رمانی که در آن داستان به عقب و جلو سفر می‌کند. احساس افسارگسیختگی این پروژه هیجان‌انگیز است. بزرگترین خطر این است که نویسنده نداند مضمونش چیست.»

برپایی همین پروژه بهانه‌ای شده برای ایندیپندنت تا به سراغ 10 اثری برود که در زمان بسیار کوتاهی نوشته شده‌اند.

فهرستی که در آن نام گرهام گرین و یکی از محبوب‌ترین رمان‌هاش یعنی «مامور معتمد» هم به چشم می خورد. او این رمان را سال 1938 در عرض 6 هفته نوشت ؛آن هم در حالی که با نوشتن «قدرت و افتخار» دست و پنجه نرم می‌کرد.

گرین بعدا در زندگینامه‌اش به این نکته اشاره کرد: «زمینه داستان جنگ داخلی اسپانیا بود. آن موقع برای نوشتن «قدرت و افتخار» به دردسر افتاده بودم، تا آنجا که عقل من قد می‌داد پولی در این کتاب نبود. مطمئنا همسر و دو فرزندم با کتابی که بفروش نبود نمی‌توانستند زندگی کنند، پس تصمیم گرفتم کتابی «سرگرم‌کننده» را با سرعت بالا بنویسم، صبح‌ها این کتاب را می‌نوشتم و بعدازظهرها با «قدرت و افتخار» کلنجار می‌رفتم.»
 

lilyrose

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
24 جولای 2010
نوشته‌ها
4,270
لایک‌ها
8,207
محل سکونت
My Sweet Home
اما این 10 رمان چه رمان هایی هستند؟

1. «سرود کریسمس» / چارلز دیکنز: دیکنز کم و بیش مسئول شکل‌گیری روح کریسمس است؛ خیرخواهی همگان و شادی که تمامی داستان اشباح را انباشته است، همچنین این داستان سه شخصیت «اسکروج»، «تیم کوچولو» و «باب کراچی» را به ما معرفی می‌کند. عنوان اصلی این اثر «یک سرود کریسمس به نثر: داستان اشباح کریسمس» بود.

2. «گوربه‌گور» / ویلیام فاکنر: فاکنر که در سال 1949 برنده نوبل ادبیات شد، یکی از بزرگترین آثار ادبی قرن بیستم را در حالی نوشت که در نیروگاه برق مشغول به کار بود. رمان داستان مرگ ادی باندرن را به شیوه جریان سیال ذهن از 15 زاویه دید روایت می‌کند. عنوان کتاب برگرفته از کتاب ششم «ادیسه» اثر هومر است که در آن آگاممنون خطاب به اودیسئوس جمله عنوان اصلی کتاب یعنی «As I Lay Dying» را به کار می‌برد. این جمله را می‌توان «وقتی به انتظار مرگ دراز کشیدم» ترجمه کرد.

3. «بهار خانم جین برودی» / موریل اسپارک: جین برودی، معلم مدرسه اسکاتلندی باهوش به دخترانش بیش از درس کتاب و مدرسه، درس زندگی آموخت. این رمان اسپارک را به عنوان یکی از برترین نویسندگان معاصر معرفی کرد. «بهار خانم...» اولین بار در مجله «نیویورکر» به چاپ رسید. در سال 2005 مجله «تایم» این رمان کوتاه را به عنوان یکی از 100 اثر برتر ادبی پس از سال 1923 معرفی کرد.

4. «اتود در قرمز لاکی» / آرتور کنان دویل: این داستان بلند شاید شاهکار ادبی یا داستان کاراگاهی مطرحی نباشد، اما اولین حضور شرلوک هلمز در دنیای ادبیات است. کتاب ابتدا قرار بود «کلاف سردرگم» نام بگیرد، اما نام آن تغییر کرد و اول بار در سالنامه «کریسمس بیتن» چاپ شد. این داستان دو بخش دارد؛ بخش اول را دکتر واتسن به زبان اول شخص روایت می‌کند و در بخش دوم راوی سوم شخص ماجرای قتل را شرح می‌دهد.

5. «لاک‌پشت و خرگوش» / الیزابت جنکینز: جنکینز که سپتامبر امسال در سن 104 سالگی درگذشت این شاهکار را در «گرمای سوزان یک خیانت» نوشت. او در زمان نوشتن این رمان از نامزدش جدا شده بود. جنکینز بیشتر با نوشتن زندگینامه جین آستین و الیزابت اول شهرت دارد. «لاک‌پشت و خرگوش» ماجرای یک ازدواج به ظاهر موفق است که شکست می‌خورد.

6. «در سفر» / جک کروئک: کروئک یکی از معدود کتاب‌هایی که موفق به تغییر فرهنگی شد را در یک نشست و روی یک رشته کاغذ نوشت. البته او برای نوشتن این اثر یاداشت‌های مفصلی داشت که حاصل هفت سال سفر در سراسر آمریکا بود.

7. «گنج‌های حضرت سلیمان» / اچ. رایدر هگرد: داستان گنجینه‌ای در آفریقا که تمدنی گمشده از آن مراقبت می‌کند به سرعت به یکی از کتاب‌های پرفروش بدل شد و ژانر دنیای‌گمشده را پایه‌گذاری کرد. هگرد شرط بسته بود که داستانی بهتر از «جزیره گنج» استیونسن می‌نویسد.

8. «مامور معتمد» / گراهام گرین: گرین روزگار سختی برای نوشتن «قدرت و افتخار» داشت و متوجه شد بدش نمی‌آید کمی پول دربیاورد، به همین دلیل نوشتن «مامور معتمد» را آغاز کرد. «د» مأمور معتمد و تنهایی است. او برای نجات کشورش که غرق در جنگ داخلی است به انگلستان می‌رود. هم زمان از طرف شورشیان «ل» نیز مأمور می‌شود در رقابتی تنگاتنگ مانع مأموریت «د» شوند. «د» که نمی‌داند برای پیشبرد ماموریتش به چه کسی اعتماد کند با دختر زیبا و جوانی به نام رز کالن آشنا می‌شود که می‌تواند برگ برنده او در بازی زندگی باشد.

9. «شاید برای شیطان مهم باشد» / سباستین فوکس: یان فلمینگ، خالق داستان‌های جیمز باند آنها را شش هفته‌ای می نوشت، فوکس هم تصمیم گرفت پس از اجازه گرفتن از مالکان حقوق آثار فلمینگ این مسیر را دنبال کند. «شاید برای...» سی و ششمین جلد از مجموعه کتاب‌های مامور «007» است. فوکس با رمان‌های «آواز پرنده» و «شارلوت گری» شهرت دارد.

10. «قمارباز» / فئودور داستایوسکی: نویسنده بزرگ روس بدهکار بود و معتاد به قمار. در آن زمان مشغول نوشتن شاهکارش «جنایت و مکافات» بود. پس نوشتن این رمان کوتاه را برای پرداخت بدهی‌اش آغاز کرد، او رمان را برای آنا اسنیتکینا دیکته می‌کرد و او می‌نوشت. پس از نوشتن رمان کوتاه داستایوسکی با اسنیتکینا ازدواج کرد. رمان از زاویه دید الکسی ایوانوویچ، معلم سرخانه خانواده ثروتمند یک ژانرال سابق روس روایت می‌شود.

__________________________________

منبع: تبیان
 

lilyrose

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
24 جولای 2010
نوشته‌ها
4,270
لایک‌ها
8,207
محل سکونت
My Sweet Home
معروفترین داستانهای عاشقانه تاریخ و ادبیات

آیا شما به عشق حقیقی اعتقاد دارید؟ آیا شما به عشق در نگاه اول معتقدید؟ به عشق همیشگی و مداوم چطور؟ من فکر می‌کنم داستانهای عاشقانه ای که پیش روی شماست اعتقاد شما به عشق را محکم می‌کند. آنها مشهورترین داستانهای عاشقانه در تاریخ و ادبیات هستند. عشق آنها عشقی ابدی و جاودانه است.


1. رومئو و ژولیت

تا به امروز شاید این داستان مشهورترین دلداده‌ها باشد. این زوج مترادفی برای عشق هستند. رومئو و ژولیت یک داستان حزن انگیز نوشته ویلیام شکسپیر است. داستان عاشقانه آنها بسیار غم انگیز است. داستان این دو جوان که از دو خانواده مخالف هم هستند، به این گونه است که در نگاه اول عاشق شده و عشق آنها به ازدواج انجامیده سپس دو عاشق واقعی گشته و زندگیشان را به خاطر عشقشان به خطر انداختند. بی شک گرفتن زندگی خود به خاطر همسر یکی از نشانه‌های عشق واقعی است. در نهایت مرگ نابهنگام آنها خانواده‌هایشان را به هم پیوند داد.



2. کلوپاترا و مارک آنتونی


داستان عاشقانه آنتونی و کلوپاترا یکی از به یاد ماندنی‌ترین و عاشقانه ترین داستانهاست که در همه زمانها نقل می‌شود. داستان این دو شخصیت تاریخی بعدها توسط ویلیام شکسپیر به نمایش درآمد و هنوز هم در همه جای دنیا نمایش داده می‌شود. رابطه آنتونی و کلوپاترا نمونه واقعی عشق است. آنها در نگاه اول عاشق گشتند. رابطه بین این دو جوان مقتدر، کشور مصر را در یک موقعیت قدرتمندی قرار داد. اما عشق آنها رومی‌هایی که از قدرتمند شدن مصری‌ها نگران بودند را عصبانی می‌کرد. با وجود تهدیدهایی که وجود داشت، آنتونی و کلوپاترا ازدواج کردند. می‌گویند که در زمان جنگ علیه رومی‌ها آنتونی خبر دروغین مرگ کلوپاترا را دریافت کرد و با شمشیر خودش را کشت. زمانی که کلوپاترا از مرگ آنتونی آگاه شد، وحشت زده شد و خودکشی کرد.



3. پاریس و هلن

به نقل از ایلیاد اثر هومر، داستان هلن و جنگ تروآ یک افسانه حماسی یونانی و ترکیبی از واقعیت و افسانه است. هلن به عنوان زیباترین زن در عرصه ادبیات در نظر گرفته شده است. او با منلوس، شاه اسپارت ازدواج کرد. پاریس پسر پریام شاه تروا عاشق هلن شد و او را ربود. یونانی‌ها ارتش عظیمی ‌به ***** برادر منلوس، اگاممنون، فراهم کردند تا هلن را بازگردانند. هلن به سلامت به اسپارت بازگشت که ادامه زندگی خود را در شادمانی با منلوس زندگی کند.



4. ناپلئون و ژوزفین


ازدواج این دو یک ازدواج مصلحتی بود که ناپلئون در سن 26 سالگی به ژوزفین علاقه‌مند شد و با او ازدواج کرد. ژوزفین بانویی برجسته و ثروتمندترین زن به حساب می‌آمد. هرچه زمان می‌گذشت عشق ناپلئون به ژوزفین همچنین ژوزفین به ناپلئون بیشتر می‌شد اما این باعث کم شدن احترام متقابل آنها و همچنین کم شدن علاقه شدید آنها به هم نمی‌شد و به مرور زمان کهنه نمی‌شد. درحقیقت عشق آنها یک عشق حقیقی بود. آنها سرانجام در عشقشان شکست خوردند زیرا ناپلئون به یک وارثی نیاز داشت درحالیکه ژوزفین از داشتن این نعمت محروم بود. آنها با ناراحتی از هم جدا شدند و هر دوی آنها عشق و علاقه شان را تا ابد در دلهایشان پنهان کردند.



5. اسکارلت اوهارا و رِت باتلر

بربادرفته نشاندهنده یکی از آثار جاویدان ادبی است. اثر معروف مارگارت میچل، عشق و نفرت بین اسکارلت و رت باتلر را شرح می‌دهد. تنظیم وقت چیزی بود که اسکارلت و رت باتلر هیچگاه در آن با همدیگر هماهنگ نبودند. در سراسر این داستان حماسی، این زوج هیچگاه احساسات واقعی شان را به طور دائمی ‌تجربه نکردند و این حاصل بروز جنگ در پیرامونشان بود. اسکارلت که دختر بی قید و آزادی بود نمی‌توانست بین خواستگاران خود یکی را انتخاب کند. تا جایی که سرانجام تصمیم به ادامه زندگی با رت باتلر شد. درحالیکه ذات دمدمی ‌اسکارلت از قبل بینشان فاصله انداخته بود. امید به طور غیرمستقیم و همیشگی در قهرمان داستان ما ظاهر شد. بنابراین رمان با این جمله اسکارلت «فردا روز دیگری است» پایان می‌یابد.



6. جین ایر و رچستر

در داستان معروف شارلوت برونته، شخصیتهای تنها و بی دوست، علاجی برای تنهایی خود یافتند. جین، دختر یتیمی ‌که به عنوان مربی وارد خانه ادوارد رچستر، مردی ثروتمند، می‌شود. این زوج غیرقابل تصور به هم نزدیک و نزدیک تر شدند تا زمانی که رچستر قلب لطیف و مهربانی را خارج از قلب خشن خود یافت. رچستر علاقه شدید خود را به خاطر تعدد زوجین آشکار نمی‌کرد اما در سالگرد ازدواجشان جین متوجه ازدواج سابق رچستر شد. جین با قلبی شکسته از آنجا دور شد اما بعد از یک آتش سوزی مهیب به عمارت ویران شده رچستر بازگشت. جین، رچستر را نابینا یافت در حالیکه زن، خود را کشته بود. عشق پیروز شد و دو عاشق دوباره به هم پیوستند و در خوشی و سعادت زندگی کردند.



7. ملکه ویکتوریا و آلبرت

این داستان عاشقانه درمورد خانواده سلطنتی انگلیسی است که 40 سال در مرگ همسرش به سوگ نشست. ویکتوریا دختری با نشاط، خوش رو و شیفته نقاشی بود. او در سال 1873 بعد از مرگ عموی خود ویلیام ششم بر تخت سلطنت انگلیس جلوس کرد. در سال 1840 او با اولین پسرعموی خود پرنس آلبرت، ازدواج کرد. در ابتدا پرنس آلبرت در بعضی محافل، ناآشنا به نظر می‌رسید چون او آلمانی بود. او می‌خواست که خانواده اش را به خاطر پشتکارش،صداقت و فداکاری بیش از حدش شگفت زده کند. این زوج دارای نه فرزند شدند. ویکتوریا فرزندانش را بسیار دوست داشت. او به توصیه‌های آنها در مملکت داری به ویژه سیاست اعتماد می‌کرد. زمانی که آلبرت در 1816 فوت کرد، ویکتوریا آسیب شدیدی دید. او به مدت 3 سال در محافل عمومی‌ظاهر نشد. گوشه نشینی او باعث انتقاد عموم به او شد. کوششهای بسیار در زندگی ویکتوریا شد. اما تحت نفوذ نخست وزیر بنیامین در اسرائیل، ویکتوریا زندگی عمومی‌ خود را از سر گرفت و مجلسی در 1866 افتتاح شد. اما ویکتوریا هرگز سوگ همسرش را پایان نمی‌داد و تا سال 1901 تا پایان زندگی خود سیاه به تن کرد. در طی سلطنتش که طولانی ترین سلطنت در تاریخ انگلیس بود بریتانیا یک قدرت جهانی شد (خورشید هرگز غروب نمی‌کند).



8. لیلی و مجنون

شاعر برجسته ایران، نظامی ‌گنجوی، شهرت خود را مدیون شعر عاشقانه اش لیلی و مجنون که از یک افسانه عربی الهام گرفته، می‌باشد. لیلی و مجنون یک تراژدی درمورد عشق نافرجام است. این داستان برای قرنها نقل و بازگو شده است و در نسخ خطی و حتی روی سرامیکها نگاشته شده است. عشق لیلی و قیس به دوران مدرسه شان برمی‌گردد. عشق آنها کاملاً قابل مشاهده بود اما آنها از آشکارشدن عشقشان جلوگیری می‌کردند. قیس به دلیل تهیدستی خود را به بیابانی تبعید کرد تا میان حیوانات زندگی کند. او از خوردن غفلت می‌کرد و بسیار لاغر شده بود. به دلیل همین رفتارهای عجیب و غریب او، به وی لقب دیوانه دادند. او با عربهای بادیه نشین دوستی می‌کرد. آنها به قیس قول داده بودند لیلی را طی ستیز و زد و خوردی نزد او بیاورند. در طی این زد و خورد قبلیه لیلی شکست خورد اما پدر لیلی به دلیل رفتارهای مجنون وار قیس با ازدواج آنها مخالفت کرد و بالاخره لیلی با شخص دیگری ازدواج کرد. پس از مرگ همسر لیلی، بادیه نشین‌ها جلسه ای بین لیلی و مجنون ترتیب دادند اما آنها هیچ وقت کاملاً با هم آشتی نکردند. فقط بعد از مرگشان هر دو کنار هم دفن شدند.



9. شاه جهان و ممتاز محل

در سال 1612 دختری جوان، به نام ارجمند بانو، با فرمانروای امپراتور مغول، شاه جهان ازدواج کرد. ارجمند بانو یا ممتاز محل 14 فرزند به دنیا آورد و همسر مورد علاقه شاه جهان شد. بعد از مرگ ممتاز محل در 1629 امپراتور بسیار غمگین شد و تصمیم گرفت مقبره ای برای او بسازد. او بیست هزار کارگر و ده هزار فیل را استخدام کرد و نزدیک به 20 سال طول کشید تا مقبره تاج محل کامل شد. شاه جهان هرگز قادر نبود تا سنگ سیاه مقبره را که طراحی کرده بود کامل کند. او توسط پسرش عزل شد و در قلعه قرمز آگرا زندانی شد و ساعتهای تنهایی خود را به تماشای رودخانه جاونا در مقبره ممتاز محل می‌گذراند. او سرانجام در کنار معشوقش در تاج محل به خاک سپرده شد.

منبع:تبیان
 

lilyrose

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
24 جولای 2010
نوشته‌ها
4,270
لایک‌ها
8,207
محل سکونت
My Sweet Home
آقای امیر مهدی حقیقت یکی از مترجمین خوب کشورمون هستن. اونهایی که آثار جومپا لاهیری رو خوندن حتما اسم ایشون رو به عنوان مترجم رو برخی از آثار این نویسنده دیدن. چند وقت پیش سری به وبلاگ جناب حقیقت زدم و این متن دوست داشتنی رو توش دیدم. امیدوارم شما هم خوشتون بیاد.

http://www.amirmehdi.com/blog/1389/04/25/1926.htm

پ.ن:من این لینک رو تو یه فورم دیگه که عاشقانه دوسش دارم هم دادم.
 

lilyrose

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
24 جولای 2010
نوشته‌ها
4,270
لایک‌ها
8,207
محل سکونت
My Sweet Home
رقص آرام

آیا تا به حال به کودکان نگریسته اید

در حالیکه به بازی "چرخ چرخ" مشغولند؟

و یا به صدای باران گوش فرا داده اید،

آن زمان که قطراتش به زمین برخورد می کند؟

تا بحال بدنبال پروانه ای دویده اید، آن زمان که نامنظم و بی هدف به چپ و راست پرواز می کند؟

یا به خورشید رنگ پریده خیره گشته اید، آن زمان که در مغرب فرو می رود؟

کمی آرام تر حرکت کنید

اینقدر تند و سریع به رقص درنیایید

زمان کوتاه است

موسیقی بزودی پایان خواهد یافت

آیا روزها را شتابان پشت سر می گذارید؟

آنگاه که از کسی می پرسید حالت چطور است،

آیا پاسخ سوال خود را می شنوید؟

هنگامی که روز به پایان می رسد

آیا در رختخواب خود دراز می کشید

و اجازه می دهید که صدها کار ناتمام بیهوده و روزمره

در کله شما رژه روند؟

سرعت خود را کم کنید. کم تر شتاب کنید.

اینقدر تند و سریع به رقص در نیایید.

زمان کوتاه است.

موسیقی دیری نخواهد پائید

آیا تا بحال به کودک خود گفته اید،

"فردا این کار را خواهیم کرد"

و آنچنان شتابان بوده اید

که نتوانید غم او را در چشمانش ببینید؟

تا بحال آیا بدون تاثری

اجازه داده اید دوستی ای به پایان رسد،

فقط بدان سبب که هرگز وقت کافی ندارید؟

آیا هرگز به کسی تلفن زده اید فقط به این خاطر که به او بگویید: دوست من، سلام؟

حال کمی سرعت خود را کم کنید. کمتر شتاب کنید.

اینقدر تند وسریع به رقص درنیایید.

زمان کوتاه است.

موسیقی دیری نخواهد پایید.

آن زمان که برای رسیدن به مکانی چنان شتابان می دوید،

نیمی از لذت راه را بر خود حرام می کنید.

آنگاه که روز خود را با نگرانی و عجله بسر می رسانید،

گویی هدیه ای را ناگشوده به کناری می نهید..

زندگی که یک مسابقه دو نیست!

کمی آرام گیرید

به موسیقی گوش بسپارید،

پیش از آنکه آوای آن به پایان رسد..



این تقاضای دختری است که به خاطر سرطان بزودی جهان را بدرود خواهد گفت. تنها 6 ماه دیگر از زندگی این دختر باقی مانده است و آخرین آرزوی او این است که میخواهد به همه بگوید زندگی را تمام و کمال زندگی کنند، کاری که او نمی تواند بکند. او هرگز نخواهد توانست در میهمانی پایان دبیرستان با دیگر دوستانش شرکت کندو یا ازدواج کند و خانواده ای تشکیل دهد.
 

lilyrose

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
24 جولای 2010
نوشته‌ها
4,270
لایک‌ها
8,207
محل سکونت
My Sweet Home
فرشته نوبخت


خط کش‌ها، قیچی‌ها‌، پاک‌کن‌ها...

به بهانه تقدیر شدن در هفتمین جایزه نقدِ کتاب


در سرزمینی زندگی می‌کنم که سخن گفتن به صراحت و بی‌واهمه از سوءتعابیر و مفاهیم جسارت و شجاعت می‌طلبد. در سرزمین من، چارچوب‌ها و خط قرمزها را به راحتی نمی‌توان از سرِ فرهنگ غالب و حاکم بر جامعه گذراند یا نادیده انگاشت. من با این چارچوب‌ِ تغییرناپذیر و بی‌رحم بالیده شده‌ام. دنیای نسل من دنیای هیس‌ها، نقاب‌ها، سکوت‌ها، فروخوردن کلمه‌ها و پنهان داشتن اندیشه‌ها بوده است. وقتی که می‌دانستم آن‌چه در محدوده‌ی دیوارهای خانه‌ام می‌شنوم با آن صدایی که در پس آن دیوارها می‌بایست شنیده شود، هیچ تناسبی ندارد! گویا که من از زهدان مادرم می‌دانسته‌ام که برای رسانیدن صدای مخالفم – صدایی اگر باشد - به گوشِ دیگران، هیچ تریبون آزادی نمی‌توانم بیابم مگر به خفا... این صداها باید بی‌صدا باقی بمانند. نباید بلند شوند. نباید از محدوده‌ی چارچوب‌ها و حریم‌هایی که برایمان تعریف و تحمیل شده‌اند، فراتر روند. بدیهی‌ست در چنین سرزمینی سخن گفتن از نقد و سخنان نقادانه گفتن، از هرچه که باشد، بیشتر از هرچیز به شوخیِ کودکانه‌ای می‌ماند که تنها از ذهنی ساده‌انگار ساخته است. مگر می‌شود در حصار چارچوب‌ها ماند و ساز مخالف خویش را برای جماعتی کم‌شنوا نواخت؟ مگر می‌شود در محدوده‌ی خط قرمزها آزدانه اندیشه و حرکت کرد و به سودا و رویای برساختن و تحول، آزاد زندگی که نه؛ لااقل زیست!؟ نقد و نقادی چارچوب و محدوده را هیچ برنمی‌تابد! چنین فضایی آزادی – دست کم به میزانی اندک - می‌طلبد. شکستن، فروریختن و از نو بناکردن هیچ محدوده و معذوریت، برنمی‌تابد. اما آیا آن میزان از آزادی و دخالت اراده بر تعین و انتخاب، که همه‌ی صداها در آن، به یک میزان اجازه بلند شدن و شنیده شدن داشته باشند، وجود دارد؟ آیا می‌توان بی‌واهمه و ترس، ایده‌ یا نظری را مخالف جریان غالب و حاکم مطرح کرد و در عوض شنیدنِ صداهای مخالف و موافق، محکوم به خفقان نشد؟ از خودم می‌پرسم و تنها به ادبیات نمی‌اندیشم گرچه که نفس ادبیات چیزی جز انتقاد و امتناع از واقعیت‌های زندگی نیست. از خودم می‌پرسم و به جریانی فراتر از ادبیات که گریزی از استحاله و جاری شدن در ادبیات [نیز] ندارد، می‌اندیشم. چرا در چنین سرزمینی، در سرزمین من، هروقت صدای مخالفی – از پس دیوارها - بلند می‌شود به عوض گفتمان و پاسخ، صداهای موافقِ آن را خفه و محو می‌کنند؟ چرا نمی‌توان بی آنکه نگران لگدمال کردن خط قرمزها و توهین به حرمت‌ها بود، نظر به دور دست‌ها داشت. حکایت ما – نسل سکوت‌ها و هیس‌ها - حکایت آن لاک پشتی است که با تنها نقطه اتصالش به چوب دستی لاغر در هوا معلق مانده است؛ که اگر لب از لب بگشاید، محکوم به سقوطی هولناک در دره‌ای تاریک خواهد شد!

با اینهمه از خودم می‌پرسم؟ از خودم که با همه‌ی آن چارچوب‌ها بالیده‌ام و همواره به سودای دیگرگونه بودن بوده‌ام. در چنین فضایی جایگاه نقادی، نگاه نقادانه و اصلاح و تحول در کجاست؟... در فضایی که نوشته‌ها، حرف‌ها، کلمه‌ها، دیدگاه‌ها، با خط کش‌ها، قیچی‌ها‌، پاک‌کن‌ها و تیغ‌های تیز، تعریف می‌شوند!! اصلا در چنین بستری نقد، انتقاد، فرو ریختن و از نو بناکردن چه معنایی دارد؟ اصلا معنایی دارد؟! جوابم به خودم این است: احتمالا معنای خودش را دارد. معنایی که در میل شدید من، انسان، آمیزاده و بنی‌بشر در شکستن حصارها خلاصه می‌شود... چندان مطمئن نیستم. فقط از یک چیز مطمئنم، یا دست‌کم به آن ایمان دارم؛ ایمانی که تنها قوه‌ی من است برای باقی ماندن بر این بندهای سست و نازک؛ و آن این‌که، تلاش از هر نوع آن، حتی اگر تنها دست‌وپا زدنی بی‌حاصل باشد یا برداشتن نقاب و نادیده گرفتنِ هیس‌ها و خط کش‌ها و قیچی‌ها، بهتر و برتر است از سکون و تسلیم...


29 آبان 1389

***************************

از valselit.com
 

lilyrose

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
24 جولای 2010
نوشته‌ها
4,270
لایک‌ها
8,207
محل سکونت
My Sweet Home
ده رماني كه پل‌استر توصيه مي‌كند

زندگي‌تان را با رمان بسازيد

Binder1-66.jpg


كتاب خواندن يك انتخاب است، نسخه نيست كه براي كسي بپيچي و بگويي اين را بخوان و آن يكي را نه. اما بعضي از كتاب‌ها هستند كه اصلاً خود كتاب هستند، يعني هر طرفي از ادبيات كه بروي بالاخره گذرت به سمت و سوي اين كتاب‌ها مي‌افتد و يك جايي مي‌بيني كه نخواندن‌شان تو را لنگ مي‌گذارد. كتاب‌هاي زيادي را خوانده‌ام كه با آنها ماجراهاي شخصي پيدا كرده‌ام يعني فكر كرده‌ام كه اگر اين كتاب را نخوانده بودم هيچ وقت نويسنده خوبي نمي‌شدم، يكي از اين كتاب‌ها و نويسندگانش هم رمان «گرسنه» نوشته «كنوت هامسون» بود. كتابي كه حالا بايد بگويم: «اين كتاب زندگي پل استر نويسنده است.» اما قبل از رسيدن به اين كتاب، كتاب‌هاي بسياري هستند، كتاب‌هايي كه به هر دوست، نويسنده جوان و آدمي كه در زندگي‌اش مطالعه كردن نقشي اساسي دارد توصيه مي‌كنم . اين كتاب‌ها عبارتند از:

دن كيشوت

بي‌هيچ اغراقي نيمي از لذت ادبيات در اين كتاب شگفت‌انگيز خلاصه شده است و حداقل براي من بعد از كتاب مقدس هيچ كتاب كلاسيك ديگري اينچنين بار ادبي به همراه نداشته است. سروانتس خداي روزگار خودش در عالم ادبيات بود، هنوز هم به تمام نويسندگان جوان توصيه مي‌كنم قبل از نوشتن هر داستان جديدي اول سراغ دن كيشوت بروند. يادتان نرود كه سروانتس در 58 سالگي دن كيشوت را منتشر كرد و شما هر قدر اين حاصل عمر را زودتر بخوانيد، برنده‌تر هستيد.

جنگ و صلح


ادبيات روسيه هر طرفش، هر دوره‌اش غولي دارد كه داستان‌هايش با زندگي‌ات بازي مي‌كند. هر چند از چخوف بسيار آموخته‌ام، اما اولين پيشنهادم به كساني كه مي‌خواهند ادبيات را عميقاً بشناسند اين است كه اول از همه سراغ تولستوي بروند. شخصاً هيچ وقت براي خود تولستوي ارزشي قائل نبودم براي اينكه قضاوت كردن درباره شخصت پيچيده‌اش براي من كار آساني نبود.

موبي ديك

هرمان ملويل به نظرم مرد زمانه خودش نبود، او خيلي زود به دنيا آمد و در رمان «موبي ديك» مي‌توان اين مساله را بهتر ديد و درك كرد. هرمان ملويل اولين نويسنده امريكايي است كه بايد او را با نام‌هاي بزرگ ادبيات دنيا در يك ليست قرار داد. داستان جان كندن‌هاي يك ناخدا براي شكار يك وال سفيدرنگ، همان جنگي است كه هنوز هم ادامه دارد؛ زور زدن آدمي براي برنده بودن بر طبيعت و محيط زيست و اينكه نقش جاه‌طلبي آدم‌ها چقدر در از بين بردن طبيعت و جهان هستي پررنگ است.

جنايت و مكافات

داستايوفسكي را نمي‌توان در همين يك رمان خلاصه كرد و از او گذشت. او نويسنده محبوب من در ادبيات روسيه است، از ابله تا شياطين هر كدامش لذتي بي‌اندازه به من بخشيده‌اند. راسكو‌لنيكف را آنقدر در قهرمان‌هاي او دوست داشته‌ام كه خيلي‌ها مي‌گويند گاهي وقت‌ها شبيه‌اش را در داستان‌هايم پيدا مي‌كنند. انگيزه‌هاي پيچيده و شوريدگي راسكولنيكف شگفت‌انگيز است. اين رمان در واقع نام داستايوفسكي و آوازه‌اش را به بيرون از مرزهاي روسيه رساند.

در جست‌وجوي زمان ازدست‌رفته


نگاه كردن به اين رمان قطور دلهره مي‌آورد، اما ترسي ندارد، كافي است شروع كنيد و بعد خود مارسل پروست چنان شما را پيش مي‌برد كه حيرت مي‌كنيد. در جست‌وجوي زمان ازدست‌رفته رماني است متفاوت كه همه چيز در آن به شيوه خود پروست روايت مي‌شود. پروست خودش در جايي گفته بود:‌«رمان من شايد به گستردگي هزار و يك شب باشد، اما يك جور ديگر به شيوه خود من. شايد دليل اين ماجرا شيفتگي است كه من نسبت به هزار و يك شب داشتم و دلم مي‌خواست اثري شبيه به آن را خلق كنم.»

اوليس

«اوليس» رماني است كه خيلي‌ها پس مي‌زنند، مي‌ترسند و از گوشه و كنار نگاهي به آن مي‌اندازند. اما اين نويسنده ايرلندي را بايد سرآمد خلق يك شاهكار مدرن دانست. سفر به دوبلين را فقط بايد وقتي در برنامه‌تان بگذاريد كه اين كتاب را خوانده‌ايد. جيمز جويس مرد بزرگ ادبيات اروپا براي من است. البته بايد مقاله «جي‌‌‌ام استوارت» درباره اين كتاب را هم بخوانيد.

داغ ننگ


«داغ ننگ» مشهورترين رمان ناتانيل هاثورن امريكايي است. رماني كه هرگز آنقدر كه بايد ديده نشد. هستر پرين يكي از محبوب‌ترين قهرمان‌هاي زندگي من است. ناتانيل هاثورن زني را خلق مي‌كند كه ادبيات تا آن روزگار نمونه‌اش را چندان نداشته است. هستر پرين زني است كه شوهرش سال‌ها پيش به سفر رفته و هرگز برنگشته است. در عين حال آرتور ديمز ديل كشيش را هم در اين رمان از دست ندهيد.

قصر

فرانتس كافكا خود خودش است و قصر معتبرترين رمان اوست. «كا» و ورودش به يك دهكده غريب و مبهم فضايي عجيب را پيش‌روي خواننده مي‌گذارد. قصر جاي عجيبي است. اين جامعه سياست‌زده هر روز پيچيده‌تر و پيچيده‌تر مي‌شود. قصر را نبايد يك بار خواند، هر بار كه سراغش برويد جزييات تازه‌اي را در آن كشف مي‌كنيد.

مالون مي‌ميرد

مالون روي تخت دراز كشيده و منتظر مرگ است و بكت استاد خلق روايت اين لحظه است. مالون در تمام طول مدتي كه در انتظار مرگ دراز كشيده دفترچه‌اي دم‌دست‌اش دارد كه يادداشت‌هايي در آن مي‌نويسد. او روي تخت دراز كشيده، غذايش را برمي‌دارد و مي‌خورد و مي‌گويد قطب‌هاي زندگي همين‌هاست؛ بشقاب غذا و لگن دستشويي. به همه دوستانم توصيه مي‌كنم «در انتظار گودو» و «مالون مي‌ميرد» را از اين مرد بزرگ از دست ندهد.

تريستام شندي

لارنس استرن را مي‌پرستم. او نويسنده غريبي بود. آدم‌هاي عجيب از هر طيفي او را دوست دارند. كارل ماركس شيفته اين كتاب بود. تريستام شندي را بايد درك كرد البته درك او به اين آساني نيست

*******************************

منبع:روزنامه شرق
 

lilyrose

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
24 جولای 2010
نوشته‌ها
4,270
لایک‌ها
8,207
محل سکونت
My Sweet Home
لبخند و نجات زندگی!

169182220986713817716821919714811917012848172.jpg


بسیاری از مردم کتاب "شاهزاده کوچولو " اثر "اگزوپری" (آنتوان دو سنت‌اگزوپری) را می شناسند. اما شاید همه ندانند که او خلبان جنگی بود و با نازیها جنگید و کشته شد. قبل از شروع جنگ جهانی دوم اگزوپری در اسپانیا با دیکتاتوری فرانکو می جنگید. او تجربه های حیرت آور خود را در مجموعه ای به نام لبخند گردآوری کرده است. در یکی از خاطراتش می نویسد که او را اسیر کردند و به زندان انداختند او که از روی رفتارهای خشونت آمیز نگهبانان حدس زده بود که روز بعد اعدامش خواهند کرد مینویسد :"مطمئن بودم که مرا اعدام خواهند کرد به همین دلیل بشدت نگران بودم. جیبهایم را گشتم تا شاید سیگاری پیدا کنم که از زیر دست آنها که حسابی لباسهایم را گشته بودند در رفته باشد یکی پیدا کردم و با دست های لرزان آن را به لبهایم گذاشتم ولی کبریت نداشتم. از میان نرده ها به زندانبانم نگاه کردم. او حتی نگاهی هم به من نینداخت درست مانند یک مجسمه آنجا ایستاده بود. فریاد زدم "هی رفیق کبریت داری؟" به من نگاه کرد شانه هایش را بالا انداخت و به طرفم آمد. نزدیک تر که آمد و کبریتش را روشن کرد بی اختیار نگاهش به نگاه من دوخته شد. لبخند زدم و نمی دانم چرا؟ شاید از شدت اضطراب، شاید به خاطر این که خیلی به او نزدیک بودم و نمی توانستم لبخند نزنم. در هر حال لبخند زدم و انگار نوری فاصله بین دلهای ما را پر کرد. میدانستم که او به هیچ وجه چنین چیزی را نمیخواهد ولی گرمای لبخند من از میله ها گذشت و به او رسید و روی لبهای او هم لبخند شکفت. سیگارم را روشن کرد ولی نرفت و همانجا ایستاد و مستقیم در چشمهایم نگاه کرد و لبخند زد من حالا با علم به اینکه او نه یک نگهبان زندان که یک انسان است به او لبخند زدم. نگاه او حال و هوای دیگری پیدا کرده بود ...



پرسید: "بچه داری؟" با دستهای لرزان کیف پولم را بیرون آوردم و عکس اعضای خانواده ام را به او نشان دادم و گفتم :" اره ایناهاش" او هم عکس بچه هایش را به من نشان داد و درباره نقشه ها و آرزوهایی که برای آنها داشت برایم صحبت کرد. اشک به چشمهایم هجوم آورد. گفتم که می ترسم دیگر هرگز خانواده ام را نبینم. دیگر نبینم که بچه هایم چطور بزرگ می شوند. چشم های او هم پر از اشک شدند. ناگهان بی آنکه که حرفی بزند قفل در سلول مرا باز کرد و مرا بیرون برد. بعد هم مرا بیرون زندان و جاده پشتی آن که به شهر منتهی می شد هدایت کرد! نزدیک شهر که رسیدیم تنهایم گذاشت و برگشت بی آنکه کلمه ای حرف بزند!

یک لبخند زندگی مرا نجات داد!

منبع : تبیان
 

lilyrose

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
24 جولای 2010
نوشته‌ها
4,270
لایک‌ها
8,207
محل سکونت
My Sweet Home
نامه جي دي سلينجر به ارنست همينگوي

اگر ناخلف هستيد نخوانيد

سلينجر، همينگوي را براي اولين بار در زمان جنگ جهاني دوم در اروپا ملاقات كرد. نامه‌اي كه در زير ترجمه‌اش را مي‌خوانيد از سوي جي.دي سالينجر به ارنست‌همينگوي در سال 1946 ارسال شده است. چندي پيش اين نامه براي اولين بار در كتابخانه جان اف. كندي بوستون آمريكا به نمايش عموم قرار داده شد.



پاپا ي عزيز:

اين نامه را از بيمارستان افسرها در نورنبرگ برايت مي‌نويسم. خبر قابل عرضي نيست جز غيبت كاملا مشهود كاترين

باركلي . فردا يا پس فردا از بيمارستان مرخص مي‌شوم. مشكل خاصي ندارم جز ترس و نااميدي مزمني كه فكر كنم

با كمي حرف زدن با يك نفر كه مشاعرش درست كار كند رفع شود. از من خواستند در مورد زندگي ام در دوران جواني

بنويسم (زندگي معمولي تراز چيزي كه فكرش را بكني - عجب!) و در مورد دوران كودكي ام (كه عادي بود. مادرم تا

زماني كه 24 ساله شدم مرا به مدرسه مي‌برد- خيابان‌هاي نيويورك را كه مي‌شناسي) و بعد از من پرسيدند كه

دوست داري ارتش چگونه باشد. من هميشه ارتش را دوست داشتم.لستر همينگوي را قبل از اين كه لشگر چهارم

به آمريكا برگردد ديدم. او به خانه ما در وسنبرگ آمد و با هم صحبت كرديم. آدم نازنيني است.تقريبا همه افراد واجد

شرايط را در بخش ما دستگيركردند و تعداد بسيار معدودي باقي مانده اند. الان بچه‌هاي زير ده سال را اگر فين فيني

باشند انتخاب مي‌كنيم. فرم‌هاي دستگيري قديمي را به ارتش ببر و يك گزارش را چاق و چله به ارتش بده.سروان

اولي اپلتون افسر فرمانده گروه اعزامي، از طريق صليب سرخ از خدمت مرخص شد و با شانه‌هايي سرشار از

ستاره‌هاي برنزي به آمريكا برگشت. قبل از اينكه برود به خاطر ايام گذشته عكس اموالش در اسكارسديل را دست به

دست داد تا همه نگاه كنند. براي اكثر ما لحظه كوفتي ناگواري بود.از رمانت چه خبر؟ اميدوارم كه سخت مشغول

نوشتنش باشي. به فيلم‌هاي سينمايي نفروشش. به عنوان رئيس باشگاه خيلي از طرفدارانت، وقتي

مي‌گويم «مرگ بر گاري كوپر» كاملا آگاهم كه طرف اعضا اين جمله را ادا مي‌كنم. واقعا داري روي رمان جديدت كار

مي‌كني؟ خوب مي‌دانم كه ماشين‌ها در كوبا امن نيستند.از مركز خواستم من را به وين بفرستند اما تابه‌حال نتيجه

نداده است.در سال 1937تقريبا به مدت يك سال در آن جا بودم و دلم مي‌خواهد باز هم آن جا اسكيت روي يخ بكنم.

اين چيز زيادي نيست كه من از ارتش مي‌خواهم.دو داستان كوتاه ديگر نوشتم و البته چند شعر و يك قسمت از يك

نمايشنامه. اگر از ارتش بيرون بزنم شايد نمايشنامه را تمام كنم. با يك اصلاح سر اساسي فكر كنم يك هولدن

كالفيلد بشوم و در نمايشم بازي كنم. يك بار در «پايان سفر» نقش رالي را بسيار پر احساس بازي كردم. سرشار از

احساس.حاضرم بازوي راستم را بدهم و از ارتش جان سالم به در ببرم اما حاضر نيستم يكي از اين نسخه‌هاي‌ نجات

دهنده تحت عنوان اين-مرد-براي-ارتش-مناسب-نيست توسط دكترهاي ارتش من را معاف كند. يك رمان پر از احساس

در ذهن دارم و مطمئنم تا سال 1950 يك نويسنده را آدم احمق خطاب نمي‌كنم. من يك احمق نادان هستم. اما

مردمان ناخلف نبايد در مورد اين موضوع چيزي بدانند.اميدوارم بتواني چند خطي برايم بنويسي. از صحنه كه خارجش

كني، خيلي راحت تر مي‌تواني با شفافيت فكر كني. منظورم كارت است. اميدوارم دفعه بعد كه به نيويورك آمدي من

آن دور و بر باشم و اگر وقت داشتي ببينمت. صحبت‌هايي كه اين جا با تو داشتم تنها چند لحظه اميدواركننده از كل

كار و بارمان بود.

ارادتمند

جري سلينجر



پي نوشت: خوشحال مي‌شوم اگر اينجا كاري از دست من بر مي‌آيد يا پيغامي را كه مي‌توانم به كسي برسانم به من

بگويي تا انجامش بدهم.پروژه كتاب داستان هايم كه به نظرم واقعا عالي بود با شكست رو به رو شد. مي‌داني كه

ماجراي گربه دستش به گوشت نمي‌رسيد و... نبود. من همچنان با احساسات و دروغ‌ها پيوند محكمي دارم اما ديدن

اسمم روي يك كت خاكي هر گونه پيشرفتي براي سال‌هاي بيشتري به تاخير خواهد انداخت.ادموند ويلسون يك

كتاب از نوشته‌ها و عكس‌هاي اسكات فيتزجرالد را منتشر كرده (كه به نظر من ايده كثيفي است) و اسمش

را «شكستن» گذاشته است. مالكوم كولي كتاب را در نيويوركر تحليل كرده يا مي‌شود گفت در واقع فيتزجرالد را به

روشي كه از مردان مرده تجليل مي‌كنند تحليل كرده است. نوشتن يك نقد «خوب» روي آثار فيتزجرالد بسيار آسان

است. تمام كاستي‌هايش بسيار نمايان است و چندتايي هم كه اين گونه نيست خود فيتزجرالد خودش آن‌ها را اذعان

كرده است. منتقدين را براي عدم «پيشرفت» فيتزجرالد بايد نكوهش كرد. كاملا واضح است كه كسي كه كتابي

مثل «گتسبي» را مي‌نويسد هيچ وقت نمي‌تواند «پيشرفت» كند. هنر او يا زيبايي‌اش تنها بر ضعف هايش مي‌تواند

قابل اطلاق باشد. اين طور فكر نمي‌كني؟. من مانند منتقدين به اين اعتقاد ندارم كه «آخرين نواب» بهترين كتاب

اوست. اوبراي پيچاندن داستان به سمت گتسبي كاملا آماده است.

با بهترين‌ها براي تو/ جي

********************
منبع: روزنامه تهران امروز
 

lilyrose

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
24 جولای 2010
نوشته‌ها
4,270
لایک‌ها
8,207
محل سکونت
My Sweet Home
چگونه می‎توان نیم کیلو «اولیس» و دو و نیم کیلو «در جستجو…» را بلعید!

راه‎های خواندن دو شاهکار غیر قابل خواندن!/ ماریا رز مانکوزو

MarcelProust-mainpage.jpg
james-joyce.jpg


ایرانی جماعت سالهاست چشم انتظار «اولیس» جویس لحظه شماری می‎کند، شاید که یا ممیز ارشاد انصاف به خرج بدهد و از خیر جرح و تعدیل این یکی بگذرد و یا اینکه منوچهر بدیعی که زحمت بسیار زیاد برای ترجمه این اثر را کشیده، کمی انعطاف به خرج داده و رضایت بدهد به کوتاه کردن بخش‎های مسئله‎دار آن! این که می‎گویم زحمت بسیار زیاد، در حقیقت گویای حد و اندازه‎ی آن نیست، کتابی را که به سختی می‎توان خواند و البته اغلب هم از خیر خواندنش گذشته و به همان تورق‎اش کتفا می‎کنند، وقتی کسی ترجمه کرده، یعنی فی‎الواقع کوه کنده، یعنی خط به خطش را در زبان اصلی خوانده، فهمیده و معادل شایسته فارسی آن را پیدا کرده، و نهایتا روی کاغذ آورده و…



اما از اولیس گذشته، «در جستجوی زمان از دست رفته» را که به فارسی داریم، اما بی‎تعارف چند نفرمان توانسته‎اند آن را کامل بخوانند؟ اغلب از آن فکت می‎آوریم، بدان ارجاع می‎دهیم، درباره‎اش حرف می‎زنیم، اما در پس این پز ظاهری، بسیاری حتی یک جلد از آن را هم نخوانده‎ایم. خب با این احوال دلیل این همه اصرار و عدم انعطاف بدیعی چیست، اولیس که در بیاید، چند نفر از عهده خواندن آن برمی‎آید که این قدر حساسیت روی بخش‎های ممیزی شده آن داشته باشیم. تازه این بخش‎ها را می‎توان روی اینترنت گذاشت تا آن چهار پنج نفری که احیانا از پس خواندن آن برمی‎آیند، این بخش‎ها را نیز بخوانند…

بگذریم، مقاله زیر مقاله‎ای بسیار جذاب خواندنی‎ست، درباره نیم کیلو اولیس و دو کیلو نیم درجستجو جوی زمان از دست رفته (وزن کتابها در چاپ فرنگی‎شان)، راهنمای اینکه چگونه می‎توان این شاهکارهای غیر قابل خواندن را خواند. این مقاله در عین حال اطلاعات جالبی را نیز به شما می‎دهد: هیچ می‎دانید طولانی‎ترین جمله در جستجو چند متر است؟ یا نظر نخستین ناشرانی که پروست و جویس آثارشان را نزد آنها بردند، درباره این دو کتاب عجیب و غریب چه بود؟ و یا ویرجینیانا ولف درباره اولیس و جویس چگونه فکر می‎کرد؟ این مقاله را که آنتونیا شرکاء برای دنیای سخن ترجمه کرده، بخوانید که حیف است از کف‎تان برود.

***

«بخوانم‎شان؟ من که حتی نمی‎توانم بلندشان کنم!» این متلک را که به منتقد انگلیسی ویکتورس پریچت نسبت داده‎اند، عذری‎‎ست بی‎نقص برای خواننده تنبلی که در مقابل دو شاهکار ادبیات قرن بیستم، دچار بحران می‎شود. این دو شاهکار چیزی نیستند جز: در جستجوی زمان از دست رفته نوشته مارسل پروست (که چاپ انتشارات موندادوری آن دو و نیم کیلو وزن دارد) و اولیس به قلم جیمز جویس (با وزن نیم کیلو در چاپ انتشارات اسکادر). کی آدم وقت می‎کند ۲۰۰۰ صفحه کتاب اول و ۷۰۰ صفحه کتاب دوم را بخواند؟



رابرت برادر پروست – که به حرفه طبابت مشغول بود – پیشنهاد می‎کرد : «برای این کار انسان باید برای یک دوره طولانی مدت نقاهت در بستر باشد؛ ایده‎آلش این است که به یک بیماری عفونی دچار شود یا پایش بشکند. در فقدان فرصتی مناسب، این دو کتاب روی قفسه می‎مانند، خاک می‎خورند و سرنوشت تلخ آثاری را پیدا می‎کنند که به وفور مورد اشاره قرار گرفته، اما هرگز خوانده نشده‎اند . با این اوصاف بدون این دو شاهکار، قرن بیستم ادبی، آن نیست که هست: «قرنی که افتتاحیه آن دو بنای عظیم است؛ دو سگ نگهبان افسانه‎ای که ورودی قرن را پاس می‎دارند و سنگ محکی می‎شوند برای نسل‎های بعدی.»

اگر این دو اثر، کابوسی برای خوانندگان هستند، برای نویسندگان نیز کم از کابوس ندارند؛ زیرا آنان را به تشویش و سکونی بی‎پایان وا داشته‎اند. کافی‎ست به مورد «هنری روشا» فکر کنیم که شرمنده از جویس برای مدت نیم قرن سکوت اختیار کرد. می‎شد انتظارش را کشید، چراکه در مقابل دو اثری هستیم که هر دو زاده رویای‎مطلق هستند و آن این که زندگی ‎را با برداشتی مستقیم شرح دهند، بدون آنکه متحمل محدودیت‎های تحمیلی از سوی رمان سنتی شوند.

پروست راوی، تار عنکبوت خاطراتش را دنبال می‎کند و جویس گام‎ها و اندیشه‎های «لئوپود بلوم» اهل دوبلین را در یک روز معمولی. ضرباهنگ تسریع شده‎ای که وجه مشخصه روایت‎های قرن نوزدهم بود، در این جا گسترش پیدا کرده ابعاد خود را کف می‎نهد. (درآن نوع روایت گویی ،برای اینکه قهرمان جستجو گر در میان هزار شک وتردید به بلوغ و غنا برسد ، یک فصل کوچک کافی بود) دقیقا همین وجه قضیه بود که خوانندگان اولیه آثاری پروست و جویس را سردرگم کرد و پایه‎های شهرت غیر قابل مطالعه بودن این دو اثر را که هنوز چون هاله‎ای دور آنها را گرفته، ریخت: یک ناشر، ضمن این که دست‎‎نویس پروست را رد می‎کرد، گفت: «شاید ابله باشم، ولی سی صفحه برای توصیف مردی که به خاطر بی‎خوابی در رختخواب غلت می‎زند، به نظرم زیادی می‎آید.» هم چنین جور مور، نویسنده ایرلندی ضمن صبحت درباره اولیس اشاره می‎کند: «این هنر نیست. مثل این است که سعی کنی از روی فهرست تلفن بنویسی.» اما آن چه برای دشمنان نقیصه به حساب می آید، از دید علاقمندان یک فضیلت است.

222222.jpg


خواندن اولیس یک افتخار است حتی برای مرلین مونرو!

آنکه در این دو گروه قرار دارد، خواهان یافتن میان بری است که بدون زحمت ناشی از یک کوهنوردی طولانی، به قله ادبیات قرن بیستم دست یابد. کتاب منحصر به فرد آلن دوبتون ما را در این راه کمک می‎کند. این نویسنده که رمان اولش با عنوان «تکالیف عشق» نیز اثری دشوار است، اینک با کتاب «چگونه پروست می‎تواند زندگی‎تان را تغییر دهد» چشم انداز روشنی را پیش روی خواننده خواننده می‎گذارد. این کتاب با الهام از صدها کتاب راهنمای دیگر نوشته شده که هر ساله چاپ می‎شوند.

آلن دوبتون که دغدغه‎اش پروست است، برخورد طنزآمیز و نکته‎بینانه شکارچیان نکات جالب را می‎کند: واژه های شاهکار پروست را می شمارد (یک میلیون و ۲۵۰ هزار واژه )، طولانی‎ترین جمله‎اش را اندازه می‎گیرد (چهار متر طول می‎کشد، اگر که روی یک نوار کاغذ چاپ شود)، و به تجسس در افت و خیز ها و انبوه ضعف‎ها و بیماری آسم -که او را بر آن داشت که برای سا لها در رختخواب بستری مانده و روز و شبش را فراموش کند، سیستم هاضمه‎ای دشوار و پوستی بسیار حساس داشت به گونه‎ای که تنها می‎توانست با پارچه‎ای بسیار لطیف به نام- موسل آن هم با رطوبتی اندک بدن خود را بشوید. یک فصل از کتاب به مادرش اختصاص دارد که بدون شک جزو مادرهای پر تحکم و سلطه گر یهودی بود که یکی دیگرش مادر وودی آلن است.

پروست در مباحثه‎ای که با سنت بو و داشت به این سوال که «لازم است جزییات زندگی یک نویسنده را بدانیم تا بیشتر آثارش را ارج بگذاریم؟» قاطعانه پاسخ منفی داده بود و از این نظر شاید لایق خاله زنک بازی‎های آلن دوبتون نباشد. اما در نهایت این مجموعه، دو پیشنهاد مفید ارائه می‎دهد، برای کسانی که بخواهند با جستجو بین مردم حتی نام این شاهکار نیز انگونه مثله شده – مواجه شدند بدون آن که غرق در صفحات یادداشت و حواشی و تفاسیر شوند. پیشنهاد نخست این است که نویسنده و اثر به هیچ وجه به هم شباهتی ندارند: نویسندهای شکننده و بیمار که یک پایش لب گور است، با قدرت یک مافوق بشر روی کتابش کار می‎کند، آن را می‎نویسد. همان آهنگی که به لذت علاقمندان و عذاب جان آدم‎های بی‎حوصله‎ای تبدیل شده که نمی‎توانند تحملش کنند: دستکم جا دارد بپذیریم که او کارش را درست انجام داده و عرق جبین را به الهام درونی خود اضافه کرده است.

پیشنهاد دوم این است که این اثر علاوه بر این که به هیچ وجه شبیه زندگی نویسنده اش نیست، شباهت بسیار اندکی نیز به زندگی به مفهوم کلی آن دارد؛ دیگر چه رسد به زندگی خواننده! این را می‎‎شد از قبل با توجه به مصالح به کار رفته، نیز حدس زد.

اما از آن جایی که طرفداران سینه چاک پروست این آفت در جانشان است که خودشان را در هر صفحه از جستجو باز یابند (گویی روبه روی آینه‎ای‎قرار دارند)، این مکاشفه لذت بخش است که دوبتون هم خودش را در این تصویر به جا نمی‎آورد. همان‎گونه که غالب اوقات اتفاق می‎افتد، بدترین دشمنان یک کتاب، کسانی هستند که زیادی آن را دوست دارند و در قالب قدیسی به ما عرضه اش می‎دهند که باید مورد پرستش قرار بگیرد.

دوبتون شرح می‎دهد که شخصیت‎ها و گفت‎وگو هایی که در جستجو برخورد می‎کنیم، تنها و منحصرا در رمان‎ها وجود دارند. شاید نکته‎ای بارز به نظر برسد حال آن که اصل مشکل همین جاست. سرگنی ایزنشتاین می‎گفت: «سینما همان زندگی است که قسمت های ملال انگیزش رابریده اند.»و نظریه ضرورت تدوین او نیز ریشه در همین اعتقاد دارد پروست نیز بی‎رحمانه قسمت‎های ملال‎انگیز را می‎برد و باقیمانده را با دقت به هم می‎دوزد. حاصل کار، چکیده‎ای از گپ‎های جذاب و اندیشه‎های براقی است که از مکث‎های طولانی ملال پاک شده است. همان مکث هایی که این لحظات درخشان را در زندگی واقعی از هم جدا می کنند. آیا واقعا از یک کتاب انتظاری بیش از این داشت؟


در تمامی کتاب‎های راهنما، یک فصل کوچک پایانی با عنوان «حال خودتان را امتحان کنید» هست که – برای خواننده‎ای که آموزش های قبلی را با دقت دنبال کرده باشد- راهساز است. در این کتاب نیز چنین فصلی هست و مخصوص کسانی است که کتاب را بلعیده باشند. و در پایان آلن دوبتون، آخرین نیش و کنایه خود را نثار ستایش‎گران پروست می‎کند وآن این که: «به جای این که دنیای پروست را از دید خودمان نگاه کنیم ،بهتر است دنیای خودمان را از دید او ببینیم». کار آسانی نیست، اما به تلاشش می‎ارزد.

روز۱۶ ژوئن در شهر دوبلین است. یعنی همان روزی که لئوپولد بلوم، قهرمان اولیس در ساعت هشت صبح از خانه خارج می شود تا گردش روزانه‎اش را بکند. امسال این قرار ملاقات با چاپ جدیدی از این شاهکار-که گونه‎ای بازآفرینی به حساب می‎آید- با هاله‎ای از سرور یا غم (بسته به نظر افراد) همراه است. کتاب مذکور: اولیس نام دارد که توسط جیمز جویس نوشته شده و توسط پیکادور ناشر انگیلیسی به چاپ رسیده است. روی جلد کتاب آمده است: «این اولیسی است که انتظارش را می‎کشیدیم، انعطاف پذیر و در دسترس همگان اما این اولیس چه چیز جدیدی برای ارائه به خواننده اش دارد؟آیا خلاصه است، راهنمای مطالعه است یا این که مجموعه اشاراتی است برای استفاده سریع؟ هیچ یک. آن هفصد صفحه، با همان ساختار پیچیده قابل مقایسه با ادیسه به قوت خود باقی است. هم چنین فن تک‎گویی درونی که البته جویس مبتکر آن نبود، بلکه این فن را به کار گرفت (مبتکر آن نویسندهای فرانسوی به نام ادوارد دوژن بود که بهای کوشش‎هایش تنها با ذکر نامی در حاشیه تاریخ ادبیات پرداخت شده است).


اما ابتکار نسخه جدید اولیس اصلاح اشتباهات (ده هزار واژه از مجموع ۲۵۰ هزار واژه) است که به چاپ نخست کتاب بر می‎گردد: در سال ۱۹۲۲ناشر فرانسوی کتاب که آشنایی چندانی هم به زبان انگلیسی ندارد دست‎نویس کتاب را از دست جویس که به شکل وسواس گونه‎ای آن را مدام بازنویسی می‎کرد، تقریبا قاپید. «دنیس رز» معتقد است که اینک می‎توانیم اولیس حقیقی را بخوانیم که مطابق خواست نویسنده است. نویسندهای که متاسفانه پنجاه سال پیش دیده از جهان فرو بست و اینک نمیتواند نظرش را بگوید. اما غائله به همین جا ختم نمی ‎شود: استیفن، نوه جیمز جویس بلا فاصله از این مصلح شکایت کرد، البته نه به دلیل پیش پا افتاده‎ای مثل تخطی از قانون کپی رایت، و طبق ضوابط جدید اروپایی در باب حقوق مولف این مساله به کلافی سر درگم تبدیل شده است. در همین حال محققین خودشان را برای جنگ آماده می‎کنند و لحن کلام‎شان عاری از آن مورد انتظار آکادمیک است. علت این همه خشم این است که یک فرد غیر مسئول مرتکب عمل مثله یک اثر شده است. فرد غیر مسئول فرضی در پاسخ می‎گوید که تنها به برقراری نظم بسنده کرده است و ادامه می‎دهد: «اگر اولیس را به یک خانه تشبیه کنیم، من پنجره‎ها را باز، هوای اتاق‎ها را تازه کردم و تار عنکبوت ها را بر داشتم. به این ترتیب سرانجام می‎توانیم از معمای خانه و مبلمان آن لذت ببریم».

باری، روز از نو روزی از نو: یک بار دیگر به حال خود رها شدیم و دو راه حل پیش روی‎مان است: اگر واقعا دستمان نمی‎رود که کتاب را تخوانیم، می توانیم پشت کلام ویرجینیا و ولف درباره اولیس پناه بگیریم که می‎گفت: «-اولیس- کار دانش‎آموزی مریض احوال است که جوش‎هایش را می‎کند. می‎توانیم سرخود اولیس‎مان را قلع و قمع کنیم، یعنی این که مثلا قسمت‎های سخت‎تر و غیر قابل تحمل را رد کنیم و از سایر قسمت‎ها لذت ببریم. قطعا جویس – که با افتخار سنت رمان سر و ته‎دار را زیر پا می گذاشت – نباید از این کار بدش بیاید.

منبع: http://www.madomeh.com/
 

lilyrose

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
24 جولای 2010
نوشته‌ها
4,270
لایک‌ها
8,207
محل سکونت
My Sweet Home
قسمتی از " قدرت یک ملت در زبانش نهفته است."


معمولاً از 10 صبح تا حدود شش عصر مي‌نويسم. سعي مي‌كنم تقريباً تا ساعت 4 سراغ اي‌ميل و تلفن نروم. من

دوتا ميز كار دارم. روي يكي از آنها سطح شيبداري براي نوشتن و روي ديگري يك كامپيوتر است. اين كامپيوتر مال

سال 1996 است. به اينترنت وصل نيست. ترجيح مي‌دهم پيش‌نويس اوليه را با قلم و روي آن سطح شيبدار

مخصوص نوشتن بنويسم. دلم نمي‌خواهد زياد خوانا باشد تا كسي غير از خودم نتواند آن را بخواند. پيش‌نويسم خيلي

به هم ريخته است. ابداً به سبك يا انسجام مطالب توجه ندارم. فقط بايد همه چيز را روي كاغذ بياورم. اگر يكدفعه ايده

جديدي به ذهنم برسد كه با آنچه قبلاً نوشته‌ام جور درنمي‌آيد، باز هم آن را اضافه مي‌كنم. فقط يادداشت مي‌كنم كه

بعداً برگردم و تكليفش را روشن كنم. آن‌ وقت، طرح كلي كتاب را از روي اين پيش‌نويس مي‌ريزم. قسمت‌هاي مختلف

آن را شماره مي‌زنم و جابه‌جا مي‌كنم. موقع نوشتن پيش‌نويس بعدي، از كاري كه دارم انجام مي‌دهم تصوير

روشن‌تري در ذهن دارم. اين بار با دقت خيلي بيشتري مي‌نويسم.

(كازوئو ايشي‌ گورو از كتاب روياي نوشتن، ترجمه مژده دقيقي)

هر روز شش ساعت مشغول كارم، اگرچه خود نوشتن ممكن است 15 دقيقه يا يك ساعت باشد، يا سه ساعت. هيچ

نمي‌شود گفت چه جور روزي از كار درمي‌آيد. فقط مي‌خواهي كاري را كه در نظر داري انجام بدهي. من سطرها را

بدون فاصله ماشين مي‌كنم كه منظره هر صفحه از كتاب را هرچه بيشتر ببينم. بنابراين اگر يك صفحه بدون فاصله و با

حاشيه كم ماشين كنم، مي‌شود حدود 600 كلمه. اگر يك صفحه كار كنم خيلي خوشحالم. اين حاصل يك روز كار من

است. اگر دو صفحه بزنم، فوق‌العاده است. اما دو صفحه كار هميشه خطرناك است، يعني روز بعد ممكن است

چيزي در چنته نداشته باشي.

(اي‌ال‌دكتروف از مقدمه رمان بيلي باتگيت، ترجمه نجف دريابندري)

وقتي روي كتابي يا داستاني كار مي‌كنم، كارم را هر روز صبح بلافاصله پس از سپيده‌دم آغاز مي‌كنم. در اين ساعات

كسي نيست كه مزاحم شود. هوا خنك است يا حتي سرد و آدم مي‌تواند با كار كردن خودش را گرم كند. اول آنچه را

كه نوشته‌ام مي‌خوانم، و از آنجايي كه هميشه جايي توقف مي‌كنم كه مي‌دانم بعد چه خواهد شد، دنباله كارم را

مي‌گيرم. آنقدر مي‌نويسم تا مي‌رسم به جايي كه رمق نوشتن دارم و مي‌دانم بعد چه اتفاق خواهد افتاد و اينجاست

كه توقف مي‌كنم و تا فردا صبح صبر مي‌كنم تا بقيه كار را ادامه دهم. به عنوان مثال اگر ساعت شش صبح شروع

كرده باشم، گاهي تا ظهر به كارم ادامه مي‌دهم و گاهي حتي قبل از آن كار را تمام مي‌كنم. ديگر چيزي نمي‌تواند

عذابم دهد، چيزي نمي‌تواند اتفاق بيفتد، و هيچ چيز معني خاصي ندارد تا صبح فردا كه كار را دوباره شروع مي‌كنم.

انتظار تا فرداست كه برايم سخت است.

(ارنست همينگوي از كتاب ده گفت‌وگو، ترجمه احمد پوري)

____________

منبع:روزنامه شرق
 
Last edited:

lilyrose

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
24 جولای 2010
نوشته‌ها
4,270
لایک‌ها
8,207
محل سکونت
My Sweet Home
صادق هدایت و پیوستن به بزم مردگان!

نويسنده و سايه اش/ رولن ژكار

hedayat0444.jpg


مقاله‎ی زیر در مجله‎ی لوموند چاپ شده به سال ۱۹۸۷، مقاله‎ای که نشان دهنده رویکردی دوباره در آن سالها به آثار صادق هدایت دارد، رویکردی که نه تنها در این کشور که در کشورهای دیگر از غرب تا شرق در دوره‎های مختلف شاهد بوده‎ایم و البته در بسیاری مواقع نیز از آن غافل بوده‎ایم، آیا کسی از ما دانست که روزگاری در دهه شصت و هشتاد بوف کور هدایت به کتاب بالینی هیپی‎های آن سالها بدل شده بوده! هدایت هنوز که هنوز است تنها نویسنده جهانی ماست با آثاری که در دوره‎های مختلف و از درچه‎های گوناگون قابل بحث، بررسی و باز شناسی بوده!

***

از میان همه‎ی «خودکشی‎کنندگان موقتا زنده»، صادق هدایت شاید کامل‌ترین نمونه بود. او خود را «صورتگر جنازه‌ها» می‌دانست و برای پیوستن به بزم مردگان همواره از همنشینی با زندگان تن می‌زد. این نویسنده ایرانی در دهم آوریل ۱۹۵۱ تمام روزنه‌های اتاق کوچکش را در کوچه‎ی «شامپیونه» بست، دست‌نوشته‌هایش را سوازند و بعد شیر‌گاز را باز کرد. بیست سال قبل از آن، در جایی نوشته بود که کسی تصمیم خودکشی را نمی‌گیرد، خودکشی با بعضی‌ها هست، در خمیره و در سرشت آنهاست، نمی‌توانند از دستش بگریزند. معلوم نیست چه چیزی این مرد ایرانی – متولد ۱۹۰۳، نوه شاعری مشهور – را در سال ۱۹۲۶ به پاریس کشاند. ربع قرن پس از این تاریخ، در گورستان «پرلاشز» – در محوطه‎ی مخصوص مسلمانان – دفن‌اش کردند. در فاصله میان این دو دوره‎ی پاریس‌نشینی هدایت به تهران باز می‌گردد و در اداره‌ای به کارهای معمولی مشغول می‌شود (هنگامی که تحقیق درباره کافکا را می‌نوشت آیا این خاطره در ذهنش بود؟) سفر به هند مجذوبش می‌کند، و عضویت در حزب کمونیست ایران (١) برای همیشه او را از هر چه تعهد سیاسی است، بیزار می‌کند.

چند داستان کوتاه دو رمان چند اثر طنزآمیز و کتابی هم درباره فواید گیاهخواری می‌نویسد و نیز چند ترجمه از فرانسه به فارسی (آثاری از «سارتر»، «چخوف» و «شنیتسلر»).

هواخواهان مکتب سوررئالیسم هنوز آن رمان‌نویس عجیب ایرانی را به یاد دارند که کتاب‌هایش را در چند نسخه بصورت پلی‌کپی چاپ می‌کرد. اینان هنوز جمله‎ی تحسین‌آمیز آندره برتون را خطاب به نویسنده‎ی «بوف کور» ذکر می‌کنند و حالا وقت آن است که صادق هدایت را کشف کنیم، آن هم وقتی که دختران جوان هر روز شاخه‌های گل و چند بیتی شعر و سرود بر گورش نثار می‌کنند. این روزها «ژوزه کورتی» (ناشر و نویسنده) دست در کار ترجمه آثار هدایت است، آثاری نظیر «زنده به‌گور» و «گرداب» که می‌تواند خوانندگان و خواستاران او را ارضا کند.

بوف کور که دو سال بعد از خودکشی نویسنده توسط «روژه لسکو» به فرانسه ترجمه شده، امروزه برای سورئالیست‌ها به‌عنوان کتاب «مرجع»‌و یکی از کلاسیک‌های این مکتب محسوب می‌شود. (٢)

hedayat-1.jpg


صادق هدایت جوان در فرانسه

هذیان‌های ناشی از افیون و سفری رویایی در دیوانگی و شیدایی که در این کتاب آمده، هدایت را در شمار نویسندگانی چون «آلفرد کوبن» و «نروال» قرار می‌دهد. نوشتن، از نظر هدایت، طریقه‌ای است برای یکی شدن با سایه خود – سایه‌ای که روی دیوار خمیده و مثل این است که هر چه می‌نویسم با اشتهای هرچه تمامتر می‌بلعد. نوشتن، در عین حال، محملی است تا او (هدایت) با مرگ خو گیرد. «بی‌عملی را اگر پیشه کنی، همه‌چیز نظم پیدا می‌کند» این تنها اعتقاد هدایت است، چیزی که سرمنشاء آن را باید در بودائیسم جست. هسته اصلی داستان‌های کتاب «گرداب» در همین است، چیزی که در عین حال می‌تواند به منزله‎ی «خودفریبی» تلقی شود. زاده‎شدن و خواهان زندگی بودن همانا خود فریبی دوگانه‌ای است که بر ما حاکم است. شخصیت‌های داستان‌های هدایت در سوتفاهم دست و پا می‌زنند: یکی احساس می‌کند که به او خیانت شده و، از این رو، زن و فرزند را رها می‌کند، یکی دیگر شیفته‎ی عروسکی چینی می‌شود، و یکی هم از سر خرافات و بغض و عناد دست به خودکشی می‌زند، و دیگری برای دیدار یار به وعده گاه می‌رود، ولی خود را در گورستانی تنها می‌یابد. هدایت پی‌درپی تکرار می‌کند که انسان موجودی است زنده به‌گور که مدام سرش فریاد زده‌اند: «برو سرت را بگذار، بمیر».

به عقیده او، تنها مرگ می‌تواند انسان را به حقیقت اصلی‌اش پیوند دهد. تا وقتی که انسان در مرزهای هستی سرگردان است فقط آوای بی وقفه خودفریبی را می‌شنود.

اگر گفته شود که هدایت سودا زده مسائل بیمارگونه بوده و آنچه می‌نوشته فقط درباره مرگ و برای مردگان بوده است، خواهد گفت: «هرچه قضاوت آن‌ها درباره من سخت بوده باشد، نمی‌دانند که من بیشتر خودم را سخت‌تر قضاوت کرده‌ام. آن‌ها به من می‌خندند نمی‌دادنند که من بیشتر به آن‌ها می‌خندم. من از خودم و از همه خوانندگان این مزخرف‌ها بیزارم»

لوموند ١١ سپتامبر ۱۹۸۷

پی نوشت

۱) هدایت هرگز به عضویت حزب توده درنیامد، بلکه برای اصلاح حزب خانه‌اش را در اختیار جناح مترقی این حزب قرار داد. خیلی ملکی از او چون شاهد ساکت اما هوشیار این جلسات یاد می‌کند. دلسرد شدن او احتمالا پس از وقایع ١٣٢۵ و نیز جریان انشعاب و پی‌آمدهای آن بوده است.

۲) «زنده به گور» و «گرداب» نوشته صادق هدایت، توسط دریه درخشش و ژروزه کورتی – اولی در ٩١ صفحه و به قیمت ٧٠ فرانک – از فارسی به فرانسه ترجمه و منتشر شده است.

- این مقاله توسط قاسم روبین، مترجم نام آشنای زبان فرانسه که به شکل تخصصی بسیاری از آثار مارگاریت دوراس را ترجمه کرده، به فارسی در آمده.
**********************************

منبع: مد و مه
 

lilyrose

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
24 جولای 2010
نوشته‌ها
4,270
لایک‌ها
8,207
محل سکونت
My Sweet Home
معرفی کتاب «با بورخس» نوشته‌ی ‌آلبرتو مانگوئل‌‌

برای خواننده‌ای که چشم نداشت

با بورخس

ba-borkhes.jpg


نویسنده : آلبرتو مانگوئل
مترجم : کیوان باجغلی
تعداد صفحه : 71 صفحه
قیمت : 1500 تومان
شمارگان : 2000 نسخه
نوبت چاپ : اول، 1389
انتشارات : ماهی
___________________________
دم‌دمای غروب یکی از روزهای سال 1964 در بوئنس‌آیرس، پیرمردی نابینا وارد کتاب‌فروشی مورد علاقه‌اش به‌نام

پیگمالیون می‌شود و بعد از خرید دو جلد کتاب به پسر نوجوانی که در آن‌جا کار می‌کند می‌گوید اگر فرصت دارد

هفته‌ای چند روز به آپارتمان او بیاید و برایش کتاب بخواند. پسر نوجوان پیشنهاد پیرمرد نابینا را می‌پذیرد و به‌مدت

چهار‌سال (1968 تا 1964) وظیفه‌ی کتاب‌خوانی برای یکی از غریب‌ترین اذهان روزگار ما را به‌عهده می‌گیرد. آن پیرمرد

شصت‌و‌پنج ساله خورخه لوئیس بورخس نام داشت و آن نوجوان شانزده ساله آلبرتو مانگوئل، نوجوانی که در مقام

چشمان بورخس، تجربه‌ی یگانه‌ی سفر به جهان ادبیات را، در معیت و هدایت پیرمرد، از سر گذراند... و این تجربه را

هم‌چنان نیز با خود دارد. چنان‌چه امروز نیز، با این‌که چندین کتاب نوشته، به تأسی از بورخس، خود را خواننده می‌داند

نه نویسنده. او درباره‌ی خواننده‌ی ایده‌آل می‌گوید: «خواننده‌ی ایده‌آل خواننده‌ای‌ست که خود را صاحب یک ملیت

مشخص نمی‌داند، دغدغه‌ی ژانر ندارد، خود را یکی از کاراکتر‌های اصلی رمان می‌داند، ظرفیت نامحدودی برای

فراموش کردن دارد، با خواندن کتابی از قرون پیشین احساس جاودانگی می‌کند... و به‌محض آن‌که خواندن کتابی را

تمام می‌کند احساس می‌کند اگر آن‌را نخوانده بود، جهان چه تهی‌دست‌تر و چه بی‌نواتر می‌بود» این جملات تجربیات

مردی‌ست که در نوجوانی چشمان بورخس بود و تمام تجربیات خود را در کتاب ‌با بورخس‌ درباره‌ی آن‌روزها گرد‌آورده

است. او اکنون با همسرش در خانه‌ی مرمت‌شده‌ای، متعلق به پنج قرن قبل، در فرانسه زندگی می‌کند؛ خانه‌ای که

انگار از عهده‌ی رام کردن کتاب‌خانه‌ی غول‌آسا و چموش او برآمده است؛ کتاب‌خانه‌ای که در چشم مانگوئل

پنجره‌ای‌ست سی‌هزار جلدی؛ مشرف به جهان.
 

lilyrose

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
24 جولای 2010
نوشته‌ها
4,270
لایک‌ها
8,207
محل سکونت
My Sweet Home
قبل از این که این تاپیک به لطف همکار محترم این بخش پاک بشه خواستم چند تا نکته و مساله رو در مورد پستهای این تاپیک مطرح کنم. هدفم صرفا شفاف سازی در مورد وجود این تاپیکه.
*****************************************************

1-آیا می‌شود در 30 روز شاهکار ادبی خلق کرد؟- 1و2

به نظر شما این مطلب رو کجا میتونستم بذارم؟ اینجا رو چک کردم http://forum.persiantools.com/t49996.html

ولی تاپیک مرتبط با این مطلب رو ندیدم.

2- معروفترین داستانهای عاشقانه تاریخ و ادبیات

این یکی رو چطور؟!

3-رقص آرام

در مورد این مطلب باید بگم که من متاسفانه اهل شعر نیستم و تو انجمن شعر هم فعالیت نمیکنم و راستش ترسیدم این مطلب رو تو جایی بذارمش که درست نباشه!

4-خط کش‌ها، قیچی‌ها‌، پاک‌کن‌ها...

برای این مطلب هم تاپیک مناسب یافت نشد.


5-ده رماني كه پل‌استر توصيه مي‌كند

آیا تاپیک مربوط به این نویسنده وجود داره؟ من تو اینجا چیزی ندیدم
http://forum.persiantools.com/t49996.html

6-لبخند و نجات زندگی!

خب میپذیرم که این مطلب رو میشد تو تاپیک اگزوپری گذاشت. من اشتباه کردم!

7-نامه جي دي سلينجر به ارنست همينگوي -

تاپیک سلینجر یا همینگوی کجاست؟! تو لینک بالایی نبود!

8-چگونه می‎توان نیم کیلو «اولیس» و دو و نیم کیلو «در جستجو…» را بلعید!


این رو کجا میذاشتمش؟ نه از جیمز جویس تاپیک هست و نه از مارسل پروست.

9- قدرت یک ملت در زبانش نهفته است."

و این یکی باید کجا می رفت؟

10- صادق هدایت و پیوستن به بزم مردگان!

خب ! میپذیرم که اینجا رو هم اشتباه کردم!


11-برای خواننده‌ای که چشم نداشت


از بورخس تاپیک دارید؟ اگر میگید باید تو بخش معرفی کتاب میذاشتم مطلبو که باید بگم من این کتاب رو نخوندم! فقط چون متن مطلب مربوطه به نظرم جالب اومد اینجا گذاشتمش.

خب این جا افتاد!

آقای امیر مهدی حقیقت یکی از مترجمین خوب کشورمون هستن. اونهایی که آثار جومپا لاهیری رو خوندن حتما اسم ایشون رو به عنوان مترجم رو برخی از آثار این نویسنده دیدن. چند وقت پیش سری به وبلاگ جناب حقیقت زدم و این متن دوست داشتنی رو توش دیدم. امیدوارم شما هم خوشتون بیاد.

http://www.amirmehdi.com/blog/1389/04/25/1926.htm

این رو باید کجا قرارش میدادم؟

************************************

شاید بگید که میشد بیشتر مطالب رو تو تاپیک اخبار و مقاله ها بذارم ولی قبول دارید که این مطالب نه خبر هستند و نه مقاله؟!

هدف من از ایجاد این تاپیک صرفا قرار دادن مطالب جالب ادبی ای بود که تو سایتهای دیگه میدیدم و میبینم و لاغیر!

ارادتمند; lilyrose
 

Kasandra

کاربر افتخاری و فعال خاطرات
کاربر قدیمی پرشین تولز
تاریخ عضویت
11 سپتامبر 2009
نوشته‌ها
2,876
لایک‌ها
5,889
محل سکونت
Among the untrodden ways...
قبل از این که این تاپیک به لطف همکار محترم این بخش پاک بشه خواستم چند تا نکته و مساله رو در مورد پستهای این تاپیک مطرح کنم. هدفم صرفا شفاف سازی در مورد وجود این تاپیکه.
*****************************************************

************************************

شاید بگید که میشد بیشتر مطالب رو تو تاپیک اخبار و مقاله ها بذارم ولی قبول دارید که این مطالب نه خبر هستند و نه مقاله؟!

هدف من از ایجاد این تاپیک صرفا قرار دادن مطالب جالب ادبی ای بود که تو سایتهای دیگه میدیدم و میبینم و لاغیر!

ارادتمند; lilyrose

درود بر شما lilyroseعزيز، نازنين و مهربان! :)

بايد اعتراف كنم كه با ديدن اين تاپيك و خواندن نوشته هاي شما در آن نتوانستم بي آنكه به شما بگويم اين تلاشتان چقدر تحسين برانگيز است اينجا را ترك كنم و يا اينكه بروم و يك روز يا يك زمان ديگر بيايم اين را به شما بگويم! بي اغراق اين تلاش در به وجود آوردن چنين تاپيكي و گردآوري اين مطالب ارزنده بسيار بسيار تحسين برانگيز است!
عشق و علاقه شما به ادبيات داستاني و مطالعاتي كه در اين زمينه داشته ايد وافعا جالب توجه است! آفرين بر شما كه چنين اهل مطالعه هستيد و باز هم آفرين بر شما كه اهل هنر هم هستيد!
47b20s0.gif
(باز ياد پيانو افتادم و داغي كه بر دل دارم دوباره تازه شد!
sefid.gif
)واقعا باعث بسي افتخار است با فرزانگاني چون شما در اينجا بودن! بنده كه تا اينجا از كلمه كلمه نوشته هاي ارزشمندتان بهره ها برده ام! اين تلاشها و فعاليتهاي يك تنه و سرشار از علاقه شما بنده را به ياد فعاليتهاي يك فرهيخته به تمام معنا مي اندازد! شايد نتوانم هيچوقت آنطور كه بايد سپاسگزار اين تلاشهاي واقعا برجسته و پربار شما باشم همانطور كه هنوز نتوانسته ام به جناب Ehsan_Sh فرهيخته بگويم !
sigh.gif
ايشان ديگر اينجا نيستند كه بنده و ديگران بتوانيم اميدوار باشيم كه شايد..شايد يك روز بتوانيم به ايشان بگوييم چقدر به وجود و حضور چنين نخبه اي در اينجا افتخار مي كرده ايم! فكر كنم الان ديگر بتوانيد بهتر درك كنيد چرا در آن تاپيك ديگر از شما درخواست كرده بودم كه ديگر از رفتن صحبت نكنيد چرا كه بعضي رفتنها دردناكند! بسيار دردناك!
hanghead.gif


تجربه و زمان به بنده آموخت كه در سپاسگزاري و تقدير از ترينها هيچ تاخيري جايز نيست چرا كه نزديكترين شخص هم مي تواند چند لحظه بعد دورترين شخص به شما باشد (از حيث مسافت البته) پس تا دير نشده لطفا عميقترين سپاسگزاريها را از بنده پذيرا باشيد!
rose-118.gif

rose-118.gif

و لطفا يك وقت بي خبر از اينجا نرويد!
birgits_snill.gif
 
Last edited:

Damn

Registered User
تاریخ عضویت
8 سپتامبر 2007
نوشته‌ها
3,428
لایک‌ها
630
محل سکونت
In Lousy time
مگر قرار هست این تاپیک حذف بشه ؟
الان که اخرین پست دیدم اینطور برداشت کردم
بنظر من هم ایده ناب و جالبی هست و کم و بیش به این قسمت سر میزنم فکر میکنم اگر کسی پستی نمیده برای این هست که تاپیک از روالش خارج نشه
حالا اگر کسی هم فعالیت مفیدی نمیکنه دلیلش چیز دیگست
 

lilyrose

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
24 جولای 2010
نوشته‌ها
4,270
لایک‌ها
8,207
محل سکونت
My Sweet Home
درود بر شما lilyroseعزيز، نازنين و مهربان! :)

بايد اعتراف كنم كه با ديدن اين تاپيك و خواندن نوشته هاي شما در آن نتوانستم بي آنكه به شما بگويم اين تلاشتان چقدر تحسين برانگيز است اينجا را ترك كنم و يا اينكه بروم و يك روز يا يك زمان ديگر بيايم اين را به شما بگويم! بي اغراق اين تلاش در به وجود آوردن چنين تاپيكي و گردآوري اين مطالب ارزنده بسيار بسيار تحسين برانگيز است!
عشق و علاقه شما به ادبيات داستاني و مطالعاتي كه در اين زمينه داشته ايد وافعا جالب توجه است! آفرين بر شما كه چنين اهل مطالعه هستيد و باز هم آفرين بر شما كه اهل هنر هم هستيد!
47b20s0.gif
(باز ياد پيانو افتادم و داغي كه بر دل دارم دوباره تازه شد!
sefid.gif
)واقعا باعث بسي افتخار است با فرزانگاني چون شما در اينجا بودن! بنده كه تا اينجا از كلمه كلمه نوشته هاي ارزشمندتان بهره ها برده ام! اين تلاشها و فعاليتهاي يك تنه و سرشار از علاقه شما بنده را به ياد فعاليتهاي يك فرهيخته به تمام معنا مي اندازد! شايد نتوانم هيچوقت آنطور كه بايد سپاسگزار اين تلاشهاي واقعا برجسته و پربار شما باشم همانطور كه هنوز نتوانسته ام به جناب Ehsan_Sh فرهيخته بگويم !
sigh.gif
ايشان ديگر اينجا نيستند كه بنده و ديگران بتوانيم اميدوار باشيم كه شايد..شايد يك روز بتوانيم به ايشان بگوييم چقدر به وجود و حضور چنين نخبه اي در اينجا افتخار مي كرده ايم! فكر كنم الان ديگر بتوانيد بهتر درك كنيد چرا در آن تاپيك ديگر از شما درخواست كرده بودم كه ديگر از رفتن صحبت نكنيد چرا كه بعضي رفتنها دردناكند! بسيار دردناك! ://dingo.care2.com/c2c/emoticons/hanghead.gif

تجربه و زمان به بنده آموخت كه در سپاسگزاري و تقدير از ترينها هيچ تاخيري جايز نيست چرا كه نزديكترين شخص هم مي تواند چند لحظه بعد دورترين شخص به شما باشد (از حيث مسافت البته) پس تا دير نشده لطفا عميقترين سپاسگزاريها را از بنده پذيرا باشيد!
rose-118.gif

rose-118.gif

و لطفا يك وقت بي خبر از اينجا نرويد!
birgits_snill.gif

وااای ! کاساندرای عزیزم! شما چنان در مورد من صحبت کردین که من اول چند بار پلک زدم و بعد دور و بر خودم رو نگاه کردم ببینم آیا منظورتون واقعا منم؟!:blush: من اصلا و ابدا در این سطحی که شما از من تعریف کردین نیستم. اینو جدی میگم و واقعا الان تابنا گوش سرخ شدم و دارم عرق شرم میریزم!

راستش دوست عزیزی هم که به من گفتن تاپیک رو پاک میکنن اصلا نیت بدی نداشتن و فقط نظرشون این بود که این مطالب رو میشد تو تاپیک های دیگه گذاشت. ولی چون من حس کردم که نتونستم هدفم رو تو این تاپیک بدرستی نشون بدم برآشفته شدم و 2 شب قبل خیلی احساسی رفتار کردم.

در هر صورت خیلی ممنونم که اینقدر نسبت به من لطف داری

 

lilyrose

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
24 جولای 2010
نوشته‌ها
4,270
لایک‌ها
8,207
محل سکونت
My Sweet Home
مگر قرار هست این تاپیک حذف بشه ؟
الان که اخرین پست دیدم اینطور برداشت کردم
بنظر من هم ایده ناب و جالبی هست و کم و بیش به این قسمت سر میزنم فکر میکنم اگر کسی پستی نمیده برای این هست که تاپیک از روالش خارج نشه
حالا اگر کسی هم فعالیت مفیدی نمیکنه دلیلش چیز دیگست

از شما هم خیلی ممنونم بابت لطفتون. باور کنید خیلی دوست دارم سایر دوستان هم تو این تاپیک شرکت کنن و پست بزنن. اگر از دیروز پست نزدم هم علتش این بوده که ببینم بلاخره این تاپیک میمونه یا رفتنیه!

باز هم ممنون. از فردا دوباره مطلب میذارم اینجا!

 

Kasandra

کاربر افتخاری و فعال خاطرات
کاربر قدیمی پرشین تولز
تاریخ عضویت
11 سپتامبر 2009
نوشته‌ها
2,876
لایک‌ها
5,889
محل سکونت
Among the untrodden ways...
وااای ! کاساندرای عزیزم! شما چنان در مورد من صحبت کردین که من اول چند بار پلک زدم و بعد دور و بر خودم رو نگاه کردم ببینم آیا منظورتون واقعا منم؟!:blush: من اصلا و ابدا در این سطحی که شما از من تعریف کردین نیستم. اینو جدی میگم و واقعا الان تابنا گوش سرخ شدم و دارم عرق شرم میریزم!

راستش دوست عزیزی هم که به من گفتن تاپیک رو پاک میکنن اصلا نیت بدی نداشتن و فقط نظرشون این بود که این مطالب رو میشد تو تاپیک های دیگه گذاشت. ولی چون من حس کردم که نتونستم هدفم رو تو این تاپیک بدرستی نشون بدم برآشفته شدم و 2 شب قبل خیلی احساسی رفتار کردم.

در هر صورت خیلی ممنونم که اینقدر نسبت به من لطف داری


درود

خواهش مي كنم ولي باور كنيد بيان حقيقتي بوده كه لزومش احساس شده! :blush: بايد بگويم كه منظور بنده دقيقا شخص شما بوده پس شك نكنيد! به هر حال فعاليت بسيار مفيدي داشتيد كه بايد از آن تقدير مي شده. :happy:

من متوجه منظور شما از ايجاد اين تاپيك شدم و براي همين وقتي همه پستها را خواندم ، از يافتن چند موضوع -كه مي توانست در چند تاپيك مختلف باشد-در يك جا بسي مشعوف شدم! :happy::blush:

واقعا اميدوارم در همه فعاليتهاي خود در دنياي حقيقي و مجازي پيروز باشيد.
 
Last edited:
بالا