• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

گشت ادبی در دنیای وب

my7xN

Registered User
تاریخ عضویت
24 می 2009
نوشته‌ها
3,354
لایک‌ها
1,343
ممنون پردیس جان. جالب بود.

__________________________

خواهش میکنم ، این پست در مورد شنل پاره هم خیلی خوب نوشته بود ،کاملاً بدون اغراق !
خدا کنه کتابشو پیدا کنم.


-----------------------------------------------------------------------------------------------------------------


کتاب هایی که موسیقی هم دارند

بچه که بودم یک آلبوم عکس داشتیم که همیشه می رفتن سراغش . پشت جلد آلبوم ، یک دستگیره کوکی قرار داشت که وقتی می چرخاندمش ، آهنگی آرام می نواخت . بعد ها متوجه شدم که آلبوم عکس ما «برای الیزه » بتهوون را به صدا در می آورد .بعد ها با خودم فکر کردم که اگر روزی کتاب ها هم موسیقی داشته باشند ، چقدر با مزه می شود . انگار رویای روزهای بچگی ام در حال محقق شدن است . چون کتاب ها هم زبان باز می کنند و صدادار میشوند .یک شرکت کتاب های الکترونیکی در تلاشی تازه برای جذب خوانندگان جوان به کتاب خوانی به چند کتاب خود صدای زمینه و آهنگ اضافه کرده است .
شرکت « بوک ترک » در حال حاضر روی کتاب های شارلوت برونته ، سر آرتور کانن دوبل و ویلیام شکسپیر ، آهنگ و صدا اضافه کرده که هم اکنون در آمریکا در دسترس کاربران « آی پد » قرار گرفته و در آینده نزدیک نمونه های دیگر رایانه از آن بهره مند خواهند شد .
برای مثال هنگامی که در حال خواندن داستانی از « شرلوک هلمز » بوده و به توصیفی از ریزش باران در پنجره بر می خورید . با این فناوری صدای باران هم زمان شنیده می شود . این کار با هدف جذب جوانان به کتاب خوانی انجام شده و حمایت زیادی برای ادامه و گسترش آن انجام شده است . کتاب « قدرت شش» نوشته پیتاکس لور که برای نوجوانان نوشته شده یکی از اولین کتاب هایی است که قرار است با موسیقی متن به بازار عرضه شود .
شرکت « بوک ترک » تمام موسیقی ها را با هر داستان خاص هماهنگ کرده است .این فناوری با سرعت خوانش هر خواننده تنظیم شده و این نرم افزار به اندازه گیری صفحات پرداخته و موسیقی را بر مبنای آن هماهنگ یکند .
البته این فناوری با انتقاد سنت گراها مواجه شده که آن را باعث از بین رفتن لذت تصویر سازی خواننده در زمان خواندن داستان ، دانسته اند

بخش خبر / ادبیات / هفته نامه چلچراغ
 

lilyrose

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
24 جولای 2010
نوشته‌ها
4,270
لایک‌ها
8,207
محل سکونت
My Sweet Home
خسته‌ای فلیسه!

فرانتس كافكا

برگردان: مرتضي افتخاري

30 نوامبر 1912 [شب 29 تا صبح 30 نوامبر 1912]

خسته، حتماً، فليسه‌ي من، وقتي اين نامه را برمي‌داري خسته هستي، و من بايد به خاطر چشم‌هاي خواب‌آلود تو هم كه شده، سعي كنم روشن و واضح بنويسم. آيا بهتر نيست نامه را همين الآن نخوانده كنار بگذاري، دراز بكشي، و بعد از اين هفته‌ي پر سر و صدا و ازدحام چند ساعتي به خواب بروي؟ نامه در نخواهد رفت و حتي خيلي هم خوشحال خواهد شد اگر تا بيدار شدن تو روي تخت در انتظار بماند.

دقيقا نمي‌توانم بگويم الآن كه مشغول نوشتن نامه هستم چه ساعتي است، چون ساعتم روي صندلي نه چندان دور از من قرار دارد و من جرات نمي‌كنم بلند شوم و به آن نگاه كنم. بايد نزديك‌هاي صبح باشد. ولي من تا قبل از نيمه‌شب پشت ميزم ننشستم. در بهار و تابستان - البته من هنوز از روي تجربه به اين آگاهي نرسيده‌ام، چون بيدار ماندن‌هاي شبانه‌ي من مربوط به اين اواخر است – آدم نمي‌تواند سه ساعت متوالي بدون مزاحمت بيدار باشد، براي اين‌كه صبح سر مي‌رسد و آدم را به رختخواب مي‌كشاند. ولي حالا در اين شب‌هاي طولاني و يك‌نواخت، دنيا آدم را فراموش مي‌كند، ولو اين‌كه آن را فراموش نكند.

از اين‌ها گذشته، كار نوشتن من آنقدر خراب بوده كه استحقاق خوابيدن را ندارم و بايد به اين محكوم شوم كه بقيه‌ي شب را به ايستادن كنار پنجره بگذرانم. آيا مي‌تواني عزيزم به آنچه مي‌گويم پي ببري: آدم بد بنويسد، و در عين حال احساس كند ملزم به نوشتن است، چون در غير اين‌صورت بايد با نااميدي كامل دست به گريبان باشد! مجبور باشد براي شادي‌هاي خوب نوشتن به اين طريق وحشتناك مكافات پس بدهد! در واقع چندان غمگين نباشد، ضربه‌ي ناگوار تازه‌اي نخورده باشد ولي شاهد اين باشد كه صفحات كاغذ، بدون وقفه با چيزهايي پر مي‌شود كه از آنها نفرت دارد، باعث بيزاري آدم مي‌شود يا به هر صورت، بي‌تفاوتيِ كسل كننده به بار مي‌آورد، ولي با تمام اين‌ها، به خاطر زنده بودن بايد نوشته شود. چه مشمئز كننده! اي كاش مي‌توانستم صفحاتي را كه اين چهار روز اخير پر كرده‌ام از بين ببرم، انگار هرگز نوشته نشده‌اند!

ولي اين چه جور صبح بخير گفتن است؟ آيا در يك صبح قشنگ يكشنبه اين‌طور به استقبال محبوب مي‌روند؟

ولي خوب، هركس آن‌طور كه مي‌تواند به استقبالش مي‌رود؛ تو هم غير از اين‌را نمي‌پسندي. اگر خواب، با شكايت‌هاي من كاملا از سرت نپريده و مي‌تواني مقداري بخوابي من ديگر حرفي ندارم. و به عنوان خداحافظي اضافه مي‌كنم كه همه چيز به‌طور قطع، كاملا به‌طور قطع، رو به بهبود است و جاي هيچ‌گونه نگراني نيست. قدر مسلم با توجه به اين كه به هر طريق در مركز نوشتن بوده‌ام و در گرماي آرام‌بخش آن‌ جاداشته‌ام، ممكن نيست كاملا از كار نوشتن دور بيفتم.

و اكنون نه حتي يك كلمه‌ي ديگر و فقط بوسه‌ها، و بسياري از آنها به هزاران دليل - به دليل اين‌كه يكشنبه است، براي اين كه جشن‌ها پايان يافته، براي اين‌كه هوا خوب است، يا به اين دليل كه هوا بد است، به اين علت كه من بد مي‌نويسم و اميدوارم نوشتنم بهتر شود، و براي اين‌كه از تو خيلي كم مي‌دانم و بوسه‌ها تنها وسيله‌ي كشف چيزهايي با ارزش هستند و به اين دليل كه هرچه باشد خواب كاملا بر تو غلبه كرده است و ديگر ياراي مقاومت نداري.

شب‌بخير! يكشنبه‌ي دلپذيري داشته باشي!

دوستدار تو، فرانتس

از كتابِ نامه به فليسه/ صفحه 135/ جلد دوم/ انتشارات نيلوفر

منبع:دیباچه
 

lilyrose

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
24 جولای 2010
نوشته‌ها
4,270
لایک‌ها
8,207
محل سکونت
My Sweet Home
عجیب‌ترین مخلوقات ادبیات!

مروری بر بزرگترین خیال‌پردازی‌ های نویسندگان جهان

در این نوع نوشته ها پیچیدگی و غیر قابل پیش بینی بودن تخیل نویسنده نوعی هویت به سیر داستان می دهد که معمولاً ابتدا و پایان سرگرم کننده ای برای مخاطب ایجاد می کند.
فولکلور در ادبیات کشورهای مختلف زمانی متولد می‌شود که انسانی خود را با حیوانات، درختان یا اشیاء بی جان مقایسه کند یا در قصه ها به آنها تبدیل شود و توصیف آنها را در دل داستان قرار دهد.

تبدیل شدن به فرد یا چیزی دیگر در ادبیات مدرن نیز جایگاه ویژه ای دارد که به افراد و نویسنده ها اجازه می دهد تا بی نهایت خیال پردازی کنند و خواننده را به هر جایی که بخواهند ببرند.

در این نوع نوشته ها پیچیدگی و غیر قابل پیش بینی بودن تخیل نویسنده نوعی هویت به سیر داستان می دهد که معمولاً ابتدا و پایان سرگرم کننده ای برای مخاطب ایجاد می کند. در اینجا به روایت سایت لیست ورس چند نمونه از معروفترین فولکلورهای ادبیات جهان و به عبارت بهتر خاطره انگیزترین تبدیل های انسانها را در تخیل نویسنده ها مرور می کنیم.


آلیس در سرزمین عجایب/ لوئیس کارول


این کتاب یکی از معروف‌ترین کتابهای ادبیات کودک محسوب می‌شود و داستان خیالی سفر دختری بنام آلیس را تعریف می‌کند که به دنبال خرگوش سفیدی به سوراخی در زمین می‌رود و در آنجا با ماجراهای عجیبی روبرو می‌شود.

داستان کاملا اتفاقی آغاز می‌گردد و با تمایل کودکانه آلیس برای عبور از دری کوچک و ورود به باغی پر از گل ادامه می‌یابد. آرزوهای دور از حقیقتی که محقق می‌شوند و موجودات عجیبی که در آن سرزمین حضور دارند ادبیات خیال‌پردازی داستان را شکل می‌دهند و مفاهیمی عمیق را در قالب داستانی کودکانه بیان می‌کنند. در این داستان همیشه مخاطب درگیر بزرگ شدن و کوچک شدن آلیس و تبدیل انسان‌ها به موجودات عجیب است.

ساحره/ جان کیتس

ساحره یا خون آشام زنی شاعر است که در بدن ماری ظاهر می شود تا زنی زیبا را شکار کند ولی خودش گرفتار سحر می‌شود و تبدیل به انسانی معمولی می‌شود. خون آشام حالا عاشق مردی می شود که تمام زندگی بعد از این اتفاق را تحت تاثیر قرار می دهد. در حقیقت نویسنده با الهام از قصه آدم و حوا خواسته قصه ای متفاوت تعریف کند که تنها مخاطب را سرگرم می کند.

اونس و پادشاه آینده/ تی اچ وایت

رمانی ایتالیایی مربوط به رم باستان و شاه آرتور که واقعیت را با فانتزی و خیال در هم آمیخته است. در این داستان تبدیل شدن به یک شخصیت دیگر به خواننده این نکته را گوشزد می‌کند که درباره دیگران بهتر قضاوت کنند.

در قصه وایت دگردیسی و تبدیل در یک سری مراحل تکامل بشری یک روند آموزشی توضیح داده می شود. مرلین جادوگر، آینده پسربچه ای را پیش بینی می کند که قرار است پادشاه شود. برای اینکه این حادثه اتفاق بیفتد مرلین به انواع و اقسام حیوانات تبدیل می شود. در هر تبدیلی داستان متفاوت و درسی برای مخاطب تعریف می شود که نوعی آموزش زندگی است.

ادیسه/ هومر

ادیسه سرگذشت بازگشت یکی از سران جنگ تروا (ادیسیوس یا الیس) فرمانروای ایتیکا می‌باشد. در این سفر که بیش از بیست سال به درازا می‌انجامد ماجراهای مختلف و خطیری برای وی و همراهانش پیش می‌آید. در نهایت ادیسیوس که همگان گمان می‌کردند کشته شده، به وطن خود باز گشته و دست متجاوزان را از سرزمین و زن و فرزند خود کوتاه می‌کند.

ادیسه ده سال از وطن خود دور بوده و در سفرهای متعدد چهره اش تغییر یافته است. در بازگشت به خانه با کسانی روبرو می شود که قصد تصرف خانه و کاشانه اش را دارند. پیرمرد قصه وقتی به مردی جوان تبدیل می شود که قرار است خانه و خانواده خود را از دست اشغال گران پس بگیرد...


دکتر جکیل و آقای هاید/ رابرت لوئیس استیونسون


در این رمان دکتر جکیل، که به مبحث دوگانگی شخصیت علاقمند است، دارویی برای جدا کردن جنبه‌های خوب و بد انسانیش می سازد. از جنبه‌های بد فردی به نام آقای هاید پدید می آید که دست به اعمال جنایت بار و حتی قتل می زند.

در پایان دکتر جکیل که دیگر نه قادر به کنترل آقای هاید است و نه می تواند از این قالب خارج شده، به صورت اصلی خود یعنی دکتر جکیل درآید، خودکشی می کند. این رمان کشمکش درونی بد و خوب هر انسان را به تصویر می کشد. سبک نوشتاری رمان بسیار جذاب و غنی است و به عنوان مرجعی مهم در مبحث دوگانگی شخصیت از آن یاد می شود. سرگذشت دکتر جکیل و آقای هاید منبع الهام چندین نمایش‌صحنه‌ای، فیلم سینمایی و قطعه موسیقی بوده است.

مسخ/ فرانس کافکا

این رمان سر گذشت انسانی است که تا وقتی می‌توانست فردی مثمر ثمر برای خانواده خود باشد و در رفع نیازهای آنان بکوشد، برای آنان عزیز و دوست داشتنی است اما همین که به دلایلی از کار افتاده می‌شود و دیگر قادر به تامین مایحتاج خانواده نیست، نه تنها عزت و احترام خود را از دست می‌دهد بلکه به مرور به موجودی بی‌مصرف، مورد تنفر خانواده و حتی مضر تنزل پیدا می کند.

این خانواده سمبل جامعه‌ای است که نسبت به افراد ضعیف و ناتوان بی‌رحم است و آنها را مضر و مخل برای خود می‌بیند و از انسان‌ها فرصت انجام کوچکترین کارها را دریغ می‌کند که شاید بتوانند منشا کارهای بزرگ در آینده شوند. هر لحظه زندگی برای شخص اول این رمان و اطرافیانش غیر قابل تحملتر می‌شود تا جایی که دیگران و حتی خود او نیز، از سر شوق، لحظه‌ها را برای رسیدن به مرگ می شمارند.


متامورفوسیس/ اووید

متامورفوسیس به معنای تغییر شکل و دگردیسی یک روایت شاعرانه لاتین در توصیف تاریخ جهان، از زمان خلقت هستی تا دوران زمامداری خدای گونه ژولیوس سزار می‌باشد که در طی پانزده کتاب جداگانه و توسط شاعر نامدار رومی اووید و در چارچوب و قالبی اسطوره ای-تاریخی سروده شده‌است.

این اثر بیشتر از تمامی آثار کلاسیک در طول قرون وسطی، بر فرهنگ غربی تأثیر نهاده و نفوذ آن بر جنبه‌های مختلف این فرهنگ عمیق بوده و تداوم یافته‌است. این اثر همچنین بعنوان منبع و مرجعی محبوب برای شناخت اساطیر یونانی باقی مانده است.

منبع: khabaronline.ir
 

Kasandra

کاربر افتخاری و فعال خاطرات
کاربر قدیمی پرشین تولز
تاریخ عضویت
11 سپتامبر 2009
نوشته‌ها
2,876
لایک‌ها
5,889
محل سکونت
Among the untrodden ways...
کتاب هایی که موسیقی هم دارند

بچه که بودم یک آلبوم عکس داشتیم که همیشه می رفتن سراغش . پشت جلد آلبوم ، یک دستگیره کوکی قرار داشت که وقتی می چرخاندمش ، آهنگی آرام می نواخت . بعد ها متوجه شدم که آلبوم عکس ما «برای الیزه » بتهوون را به صدا در می آورد .بعد ها با خودم فکر کردم که اگر روزی کتاب ها هم موسیقی داشته باشند ، چقدر با مزه می شود . انگار رویای روزهای بچگی ام در حال محقق شدن است . چون کتاب ها هم زبان باز می کنند و صدادار میشوند .یک شرکت کتاب های الکترونیکی در تلاشی تازه برای جذب خوانندگان جوان به کتاب خوانی به چند کتاب خود صدای زمینه و آهنگ اضافه کرده است .
شرکت « بوک ترک » در حال حاضر روی کتاب های شارلوت برونته ، سر آرتور کانن دوبل و ویلیام شکسپیر ، آهنگ و صدا اضافه کرده که هم اکنون در آمریکا در دسترس کاربران « آی پد » قرار گرفته و در آینده نزدیک نمونه های دیگر رایانه از آن بهره مند خواهند شد .
برای مثال هنگامی که در حال خواندن داستانی از « شرلوک هلمز » بوده و به توصیفی از ریزش باران در پنجره بر می خورید . با این فناوری صدای باران هم زمان شنیده می شود . این کار با هدف جذب جوانان به کتاب خوانی انجام شده و حمایت زیادی برای ادامه و گسترش آن انجام شده است . کتاب « قدرت شش» نوشته پیتاکس لور که برای نوجوانان نوشته شده یکی از اولین کتاب هایی است که قرار است با موسیقی متن به بازار عرضه شود .
شرکت « بوک ترک » تمام موسیقی ها را با هر داستان خاص هماهنگ کرده است .این فناوری با سرعت خوانش هر خواننده تنظیم شده و این نرم افزار به اندازه گیری صفحات پرداخته و موسیقی را بر مبنای آن هماهنگ یکند .
البته این فناوری با انتقاد سنت گراها مواجه شده که آن را باعث از بین رفتن لذت تصویر سازی خواننده در زمان خواندن داستان ، دانسته اند

بخش خبر / ادبیات / هفته نامه چلچراغ

درود

چه كار خوب و جالبي! :) بنده چند سال پيش در يك جايي براي ارائه يك مطلب، از موسيقي استفاده كردم و سعي كردم به نوعي براي مطالب، يك معادل در موسيقي پيدا كنم كه خوشبختانه بازخورد خوبي داشت.

********************************


در جست‌وجوی حال از دست‌رفته

يادداشتي بر «تپه‌هایی چون فیل‌های سفید» اثر ارنست همینگ‌وی از میلان کوندرا


برگردان: کاوه باسمنجی

در میانة اسپانیا، جایی میان بارسلون و مادرید، دو نفر در نوشگاه یک ایستگاه کوچک راه‌آهن نشسته‌اند: یک مرد آمریکایی و یک دختر. ما از آن‌ها هیچ نمی‌دانیم جز آن که منتظر قطاری به مقصد مادرید هستند، یعنی جایی که دختر قرار است زیر عمل جراحی- یقینا( هرچند این واژه هیچ‌گاه بیان نمی‌شود) سقط جنین- برود. نمی‌دانیم آن دو کی‌اند، چند ساله‌اند، دلباختة یک‌دیگرند یا نه؛ از دلایلی که آن‌ها را به این تصمیم واداشته، چیزی نمی‌دانیم. دیالوگ آن‌ها، هرچند با دقتی فوق‌العاده ارائه شده، هیچ درکی از انگیزه‌ها یا گذشتة آن‌ها به دست ما نمی‌دهد.



دختر برافروخته است و مرد می‌کوشد آرام‌اش کند:« جیگ، واقعاَ عمل خیلی ساده‌ای است. راست‌اش اصلاَ عمل نیست.» و بعد:« من با تو می‌آیم و تمام مدت پیش‌ات می‌مانم...» و بعد:« بعدش کارها درست می‌شود، مثل سابق.»



هنگامی که کوچک‌ترین آشفتگی در دختر احساس می‌کند، می‌گوید:« خوب، اگر نمی‌خواهی، مجبور نیستی. اگر خودت نمی‌خواهی، من هم نمی‌خواهم.» و نهایتاَ دوباره:« باید بفهمی که اگر خودت نمی‌خواهی، من هم نمی‌خواهم این کار را بکنی. اگر برایت مهم است، من کاملاَ آماده‌ام با آن کنار بیایم.»



در پس پاسخ‌های دختر، می‌توان وسواس‌های اخلاقی‌اش را حس کرد. به چشم‌انداز می‌نگرد و می‌گوید:« می‌توانستیم همه‌اش را داشته باشیم. می‌توانستیم همه چیز داشته باشیم، اما هر روز داریم بدترش می‌کنیم.»



مرد می‌کوشد آرام‌اش کند:« ما می‌توانیم همه چیز داشته باشیم...»



« نه... وقتی که از تو گرفتندش، دیگر نمی‌توانی پس‌اش بگیری.»



و هنگامی که مرد دوباره به او اطمینان می‌دهد که عمل جراحی بی‌خطر است، دختر می‌گوید: «الان یک کاری برایم می‌کنی؟»



«هر کاری برایت می‌کنم.»



« می‌شود لطفاَ لطفاَ لطفاَ لطفاَ لطفاَ لطفاَ لطفاَ دیگر حرف نزنی؟»



مرد می‌گوید:« اما من نمی‌خواهم این کار را بکنی. اصلاَ برایم مهم نیست.»



دختر جیغ می‌کشد:« جیغ می‌کشم ها.»



در این لحظه، تنش به اوج خود می‌رسد. مرد برمی‌خیزد تا چمدان‌هاشان را به سوی دیگر ایستگاه ببرد، و هنگامی که باز می‌گردد:« حالت بهتر است؟» « حالم خوب است. چیزی‌ام نیست. حالم خوب است» و این‌ها آخرین سطرهای داستان معروف« تپه‌هایی شبیه فیل‌های سفید » ارنست همینگ‌وی است.



***



چیز عجیب دربارة این داستان پنج صفحه‌ای این است که از روی دیالوگ‌ها می‌توانیم هر تعداد داستان که بخواهیم تصور کنیم: مرد متأهل است و دارد معشوقه‌اش را وادار به سقط جنین می‌کند تا از دست زن‌اش در امان باشد؛ مجرد است و سقط جنین را برای این می‌خواهد که می‌ترسد زندگی‌اش به‌هم بریزد؛ اما این هم ممکن است که او مجرد است و بی‌خودخواهی، مشکلاتی را پیش‌بینی می‌کند که بچه برای دختر پدید خواهد آورد؛ شاید- هر چیزی قابل تصور است- مرد بیماری خطرناکی دارد و نگران تنها رها کردن دختر با یک بچه است؛ حتی می‌توانیم تصور کنیم که پدر بچه، مرد دیگری است که دختر، او را ترک گفته تا با این مرد برود، و این مرد به او توصیه می‌کند که بچه را بیاندازد، اما آماده است که اگر دختر حاضر به این کار نشود، خودش نقش پدر را به عهده گیرد. و دختر؟ او ممکن است برای راضی ساختن دلداده‌اش موافقت کرده باشد که بچه را بیاندازد؛ یا شاید خودش در این کار پیشگام شده؛ اما با نزدیک شدن موعد، جرأتش را از دست می‌دهد و احساس گناه می‌کند، و مقاومت کلامی آخرینی را به پا می‌کند که هدف از آن، بیشتر وجدان خودش است تا همراهش. درواقع تا ابدیت می‌توان موقعیت‌هایی ابداع کرد که امکان دارد در پس دیالوگ‌ها نهفته باشند.



دربارة ماهیت شخصیت‌ها نیز گسترة انتخاب به همان بزرگی است: مرد می‌تواند حساس، پرعاطفه و دلسوز باشد؛ می‌تواند خودخواه، دغل‌باز و دورو باشد. دختر می‌تواند بیش از اندازه حساس ، ظریف و عمیقاَ اخلاقی باشد؛ می‌تواند هوس‌باز، متظاهر و علاقه‌مند به صحنه‌سازی‌های هیستریک باشد.



انگیزه‌های واقعی نهفته در پس رفتار آن‌ها را، این مسئله مبهم‌تر می‌کند که دیالوگ‌ها هیچ نشانی از چگونگی بیان حرف‌ها ندارند: تند؟ آهسته؟ طعنه‌آمیز، مهر‌آمیز، خشک، پرخاش‌جو، دل‌زده؟ مرد می‌گوید:« می‌دانی که دوستت دارم.» دختر پاسخ می‌دهد:« می‌دانم.» اما معنی آن « می‌دانم» چیست؟ آیا به راستی از عشق مرد مطمئن است؟ یا دارد به طعنه سخن می‌گوید؟ و مفهوم این طعنه چیست؟ که دختر ، عشق مرد را باور ندارد؟ یا این‌که عشق مرد، دیگر برایش اهمیتی ندارد؟



گذشته از دیالوک، داستان تنها چند توصیف لازم را در بر دارد: توصیف‌هایی که به اندازة تزیینات صحنة نمایش، کم‌شمارند. تنها یک توصیف از این قاعدة حداکثر صرفه، می‌گریزد: توصیف تپه‌های سفیدی که تا افق ادامه دارند؛ توصیفی که چند بار باز‌می‌گردد، به همراه یک استعاره( دقیق‌تر بگوییم: یک تشبیه) ، تنها مورد این‌چنینی در سراپای داستان. همینگ‌وی دل‌باختة استعاره نبود. هم‌چنین، این استعاره نیز از آن راوی نیست، بلکه از آن دختر است؛ این دختر است که وقتی به تپه خیره می‌شود، می‌گوید:« شکل‌فیل‌های سفیدند.»



مرد در حالی‌که آبجویش را فرو می‌دهد، پاسخ می‌گوید:« من که تا حالا فیل سفید ندیده‌ام.»



« نه، نمی‌توانی دیده باشی.»



مرد می‌گوید:« می‌توانستم دیده باشم. چون تو می‌گویی که نمی‌توانم دیده باشم، که دلیل نمی‌شود.»



در این چهار سطر دیالوگ، شخصیت‌ها تفاوت میان خود، درواقع تقابل میان خود را آشکار می‌کنند: مرد نسبت به ابداع شاعرانة دختر، مقداری پرهیز نشان می‌دهد( « من که تا حالا ندیده‌ام»)، دختر بی‌درنگ واکنش نشان می‌دهد، ظاهراَ رنجیده از او برای بی‌احساس بودن‌اش( « نمی‌توانی دیده باشی») ، و مرد ( که انگار از قبل با این رنجیدگی آشناست و به آن حساسیت دارد) از خود دفاع می‌کند( « می‌توانستم دیده باشم»).



بعدتر، وقتی که مرد، دختر را از عشق خویش مطمئن می‌کند، دختر می‌گوید:« اما اگر این کار را بکنم، بعدش دوباره خوب است که بگویم چیزها مثل فیل‌های سفیدند، آن‌وقت خوش‌ات می‌آید؟»



« خیلی هم خوش‌ام می‌آید. الان هم خیلی خوش‌ام می‌آید، اما نمی‌توانم درست درباره‌اش فکر کنم.»



پس آیا این رویکرد متفاوت به استعاره، دست‌کم شخصیت آن دو را متمایز می‌کند؟ دختر نازک‌خیال و شاعرگونه، مرد دارای ذهنی سطحی؟ بسیار خوب، می‌توانیم دختر را شاعرگونه‌تر از مرد ببینیم. اما این هم ممکن است که استعاره‌یابی او را ادا و اطوار و تصنع بدانیم: او که می‌خواهد مبتکر و خلاق باشد و ستوده شود، اندک ذوق شعر خود را به رخ می‌کشد. اگر موضوع از این قرار باشد، محتوای اخلاقی و عاطفی گفته‌هایش را دربارة این‌که پس از سقط جنین، دنیا دیگر از آن ایشان نخواهد بود می‌توان به علاقه‌اش به خودنمایی شاعرانه نسبت داد تا به نومیدی واقعی زنی که مادری‌اش را از کف می‌دهد.



نه، هیچ چیز درباة آن‌چه که اصلاَ در پس این دیالوگ ساده و پیش‌پاافتاده نهفته است، روشن نیست. هر مردی می‌تواند همان چیزهایی را بگوید که این مرد می‌گوید، و هر زنی می‌تواند مثل این زن حرف بزند. چه مردی عاشق زنی باشد چه نه، چه دروغ بگوید چه راست، همان چیز را خواهد گفت. گویی که این دیالوگ از آغاز آفرینش این‌جا منتظر بوده تا زوج‌هایی بی‌شمار ادایش کنند ، فارغ از روان‌شناسی تک‌تک‌شان.



از آن‌جا که دیگر چیزی نمانده که حل‌وفصل کنند، داوری اخلاقی دربارة این شخصیت‌ها، ناممکن است؛ هم‌چنان‌که در ایستگاه قطار نشسته‌اند، دربارة همه چیز با قطعیت تصمیم گرفته‌شده؛ پیش‌تر دلایل‌شان را هزار بار بیان کرده‌اند؛ پیش‌تر هزار بار بحث‌هاشان را کرده‌اند؛ اکنون مشاجرة قدیمی( بحث قبلی، نمایش قبلی) تنها از میان دیالوگی سوسو می‌زند که در آن هیچ چیز در خطر نیست ، و واژه‌ها تنها واژه‌اند.



***



هرچند داستان بی‌نهایت انتزاعی است و موقعیتی شبیه کهن‌الگویی را توصیف می‌کند، در عین‌حال بی‌نهایت ملموس است ، و می‌کوشد سطح دیدنی و شنیدنی یک موقعیت ، و به‌ویژه ، دیالوگ را ثبت کند.



بکوشید گفتگویی از زندگی خود را- گفتگویی مشاجره‌آمیز یا مهر‌آمیز- بازسازی کنید. ارزشمند‌ترین و مهم‌ترین موقعیت‌ها تماماَ از دست رفته‌اند. حس انتزاعی آن‌ها باقی است( نظر من این بود، نظر او این بود، من پرخاش کردم، او دفاع کرد) ، شاید هم یکی دو مورد از جزییات ، اما استحکام دیداری- شنیداری موقعیت در تمامی پیوستگی‌اش از دست رفته است.



و نه تنها از دست رفته، که حتی شگفت‌زده نیستیم که از دست رفته. تسلیم از دست رفتن لمس‌پذیری حال، شده‌ایم. بی‌درنگ لحظة حال را به انتزاع آن بدل می‌کنیم. کافی است ماجرایی را که چند ساعت پیش تجربه کرده‌ایم به یاد آوریم: گفتگو در حدفاصل یک خلاصة کوتاه، فشرده می‌شود، صحنه به چند نمای کلی. این حتی در مورد نیرومندترین خاطره‌ها هم که بر ذهن عمیقاَ تأثیر می‌نهند- از قبیل آسیب روانی- مصداق دارد: چنان از قدرت خاطره‌ها گیج می‌شویم که نمی‌فهمیم محتواشان چه مایه نمادین و حقیر است.



هنگامی که واقعیتی را مطالعه ، بحث یا تحلیل می‌کنیم، آن را چنان‌که در ذهن‌مان، در حافظه‌مان ، پدیدار می‌شود، تحلیل می‌کنیم. واقعیت را تنها در زمان گذشته می‌شناسیم. آن را در حال، در لحظه‌ای که دارد رخ می‌دهد، هنگامی که هست، نمی‌شناسیم. لحظة حال شبیه خاطرة آن نیست. یادآوری، نفی فراموشی نیست. یادآوری، گونه‌ای از فراموشی است.



می‌توانیم با پشتکار، خاطرات‌مان را بنویسیم و هر رخدادی را ثبت کنیم. اما یک روز با خواندن آن، خواهیم دید که حتی یک تصویر ملموس را نمی‌توانیم به یاد آوریم. بدتر از آن: این که تخیل‌مان از یاری رساندن به حافظه و بازسازی آن‌چه از یاد رفته ، ناتوان است. حال- ملموس بودن حال- به عنوان پدیده‌ای برای ملاحظه، به عنوان یک ساختار، برای ما سرزمینی بیگانه است؛ بنابراین، نه می‌توانیم درحافظة خویش بدان بیاویزیم، نه آن را به کمک تخیل، بازسازی کنیم. می‌میریم بی‌آن‌که بدانیم چه زیسته‌ایم.



***



زندگی‌نامة همینگ‌وی را که در سال 1985 منتشر شده، باز می‌کنم: نوشتة جفری مایرز ، پروفسور ادبیات یکی از دانشگاه‌های آمریکا. قطعة مربوط به « تپه‌هایی شبیه فیل‌های سفید» را می‌خوانم. نخستین چیزی که می‌آموزم: این قصه « ممکن است... نمایانگر واکنش همینگ‌وی به دومین آبستنی هدلی[ همسر نخست او] باشد.» ادامة این مقاله در زیر آمده است، همراه با توضیحات خود من با حروف خمیده و در میان دو قلاب:



« مقایسة تپه‌ها با فیل‌های سفید- یعنی جانورانی خیالی که نماد چیزهای بی‌فایده، مثل کودکی ناخواسته‌اند- نقشی حساس در معنای قصه دارد[ این مقایسه، که تا حدودی هم تحمیلی است، مقایسة فیل‌های سفید با کودکان ناخواسته، نه از آن همینگ‌وی، که از آن پروفسور است؛ این مقایسه برای زمینه‌سازی تفسیر احساسات‌گرایانة قصه ، لازم است]. این تشبیه بدل به کانونی برای مجادله می‌شود، و تقابلی میان زن خیال‌پرداز، که از دیدن چشم‌انداز برانگیخته‌شده، و مرد سطحی‌نگر که با دیدگاه او همراهی نمی‌کند... درون‌مایة قصه، از میان رشته‌ای از قطب‌بندی‌ها سر بر می‌آورد: طبیعی در برابر غیر طبیعی، غریزی در برابر عقلانی، پنداری در برابر گفتاری، حیاتی در برابر بیمار‌گونه[ نیت پروفسور آشکار می‌شود: تبدیل زن به قطب مثبت اخلاقی، و مرد به قطب منفی اخلاقی]. مرد خودخواه[ هیچ دلیلی برای خودخواه خواندن مرد در دست نیست] ، ناآگاه از احساس های زن[ هیچ دلیلی برای این گفته در دست نیست] می‌کوشد به زور او را وادار به سقط جنین کند... تا آن که بتوانند درست مثل قبل بشوند... زن که این کار را به طرز وحشتناکی غیرطبیعی می‌یابد، از کشتن بچه[ با توجه به این‌که بچه هنوز زاده نشده، زن نمی‌تواند او را بکشد] و آسیب دیدن خودش، وحشت می‌کند. هر آن‌چه مرد می‌گوید دروغ است[ نه: هر آن‌چه مرد می‌گوید، حرف‌های تسکین دهندة عادی است، تنها حرف‌های ممکن در چنان وضعی]؛ هر آن‌چه زن می‌گوید ، طعنه‌آمیز است[ بسیاری توجیهات دیگر برای گفته‌های دختر هست] . مرد ، زن را وامی‌دارد که با عمل جراحی موافقت کند[ « اگر خودت نمی‌خواهی، من هم نمی‌خواهم» این را دو بار می‌گوید، و هیچ چیزی در کار نیست که نشان بدهد مرد ناصادق است] تا عشق‌اش را بازیابد[ هیچ چیزی در کار نیست که نشان بدهد زن از عشق مرد برخوردار است یا آن را از دست داده ]، اما خود این واقعیت که مرد می‌تواند از او بخواهد چنان کاری را بکند، به این معناست که زن دیگر هرگز نمی‌تواند او را دوست بدارد[ هیچ راهی نیست که بتوان دانست پس از صحنة ایستگاه راه‌آهن، چه روی خواهد داد]. زن به این نوع خودنابودی رضا می‌دهد[ نابودی یک جنین و نابودی یک زن، یکسان نیستند]، پس از آن که به‌‌گونه‌ای از گسستگی خویشتن می‌رسد که در مرد زیرزمینی داستایفسکی و یوزف ک. کافکا تصویر شده و منعکس کنندة رویکرد مرد به اوست: « پس این کار را می‌کنم چون اهمیتی به خودم نمی‌دهم.» [ اندیشیدن دربارة رویکرد کسی دیگر، گسستگی نیست؛ در غیر این صورت، همة بچه‌هایی که از پدر و مادرشان پیروی می‌کنند باید مانند یوزف ک. از هم‌گسسته می‌بودند.] بعد گام‌زنان از مرد دور می‌شود و... در طبیعت آرامش می‌یابد: در گندم‌زارها، درختان، رود و تپه‌های فراسو. تفکر آرام‌بخش او[ ما از احساس‌هایی که تماشای طبیعت در دختر برمی‌انگیزد، هیچ نمی‌دانیم؛ اما در هر حال این احساس‌ها آرام‌بخش نیستند، چرا که آن‌چه بی‌درنگ پس از آن می‌گوید، سخنانی تلخ است] به هنگامی که نگاهش را در جستجوی کمک به تپه‌ها می‌اندازد، یادآور آیه 121 انجیل است[ هرچه سبک همینگ‌وی صاف و ساده است، سبک مفسر او خودنمایانه است]. اما روحیة او از دست گفته‌های مصرانة مرد به‌هم می‌ریزد [ بیایید قصه را به دقت بخوانیم: پس از دوری کوتاه مدت دختر، این مرد آمریکایی نیست که اول حرف می‌زند و دعوا را ادامه می‌دهد، بلکه دختر است؛ مرد در پی دعوا نیست، تنها می‌خواهد دختر را آرام کند] و او را تا آستانة فروپاشی پیش می‌برد. به پژواک شاه‌لیر که می‌گوید« هرگز، هرگز، هرگز، هرگز، هرگز»، دختر با پریشانی التماس می‌کند:« می‌شود لطفاَ لطفاَ لطفاَ لطفاَ لطفاَ لطفاَ لطفاَ دیگر حرف نزنی؟» [ یادآوری شکسپیر به همان اندازه بی‌معناست که یادآوری داستایفسکی و کافکا].


بگذارید این فشرده را فشرده کنیم:


1) در تفسیر پروفسور آمریکایی، قصة کوتاه بدل به درس اخلاق می‌شود: شخصیت‌ها بر پایة رویکردشان به سقط جنین- که پیشاپیش شر قلمداد شده- داوری می‌شوند: در نتیجه، زن( « خیال‌پرداز» و « برانگیخته از چشم‌انداز») نماد آن‌چه طبیعی، زنده، غریزی، پنداری است؛ مرد ( « خودآگاه» ، « سطحی‌نگر») نماد آن‌چه ساختگی، عقلانی، حرافانه، ناسالم( توجه کنید که اتفاقاَ در مباحثات اخلاقی مدرن، عقلانی بودن نشانة شر است وغریزی بودن نشانة خیر)؛



2) ارتباط میان قصه و زندگی‌نامة مؤلف، چنین القا می‌کند که شخصیت منفی و غیراخلاقی، خود همینگ‌وی است که به واسطة قصه‌اش دارد گونه‌ای اعتراف می‌کند؛ در این صورت، دیالوگ‌ها تمامی کیفیت معماوار خود را از دست می‌دهند، شخصیت‌ها بری از رمز و رازند، و برای هر کس که زندگی‌نامة همینگ‌وی را خوانده باشد ، کاملاَ مشخص و روشن‌اند؛



3) ماهیت اصیل زیبایی شناختی قصه( نبود روان‌شناسی‌گری، پنهان کردن عمدی گذشتة شخصیت‌ها، سرشت غیر دراماتیک آن و غیره) در نظر گرفته نشده ، و بدتر از آن، نابود شده است؛



4) بر پایة مفروضات اساسی قصه( مرد و زنی به سوی سقط جنین می‌روند)، پروفسور قصة خاص خود را اختراع می‌کند: مردی خودخواه در کار وادار کردن همسر خود به سقط جنین است؛ زن از شوهرش بیزار است و هرگز نخواهد توانست دوست‌اش بدارد؛



5) این قصة دوم، سراپا سطحی و کلیشه‌ای است؛ با این همه، از آن‌جا که پی‌درپی با داستایوسکی ، کافکا، انجیل و شکسپیر مقایسه شده (پروفسور موفق شده در یک پاراگراف، بزرگ‌ترین مراجع تمامی اعصار را گرد آورد)، جایگاه خود را به عنوان اثری بزرگ حفظ می‌کند و در نتیجه، به رغم فقر اخلاقی مؤلفش، علاقة پروفسور را به آن توجیه می‌کند.



***


این چنین است که تفسیرهای متظاهرانه، آثار هنری را می‌کُشند. چهل سال پیش از ‌آن‌که پروفسور آمریکایی، معنای اخلاق‌گرایانة خود را بر قصه تحمیل کند، « تپه‌هایی شبیه فیل‌های سفید» زیر نام « Paradis perdu » به فرانسه منتشر شد، عنوانی که هیچ ربطی به همینگ‌وی ندارد( این قصه در هیچ زبان دیگری با این عنوان نیامده) و همان معنا را القا می‌کند( بهشت گمشده: معصومیت پیش از سقط جنین، سعادت مادر شدن اجباری، و غیره و غیره).



تفسیر متظاهرانه درواقع، نقص شخصی یک پروفسور آمریکایی یا یک **** ارکستر آغاز قرن بیستم در پراگ نیست( بسیاری از آهنگ‌سازان پس از او، تغییراتی را که در ینوفا داده، تأیید کرده‌اند)؛ فریبی است که از وجدان جمعی بیرون می‌تراود؛ فرمانی است از کارگران فراطبیعی، یک دستور اجتماعی پایدار است؛ یک جبر. این جبر، تنها هنر را نشانه نرفته، بلکه بیشتر، خود واقعیت را هدف گرفته است. کارکرد آن، متضاد کاری است که فلوبر، یاناچک، جویس و همینگ‌وی کرده‌اند. نقابی از چیزهای عادی بر لحظة حال می‌افکند تا چهرة آن‌چه واقعی است، ناپدید شود.



تا هرگز نفهمید چگونه زیسته‌اند.



از: وصایای تحریف‌شده ( بخش در جستجوی حال از دست رفته)



منبع: ديباچه
 

lilyrose

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
24 جولای 2010
نوشته‌ها
4,270
لایک‌ها
8,207
محل سکونت
My Sweet Home
مصاحبه با ویرجینیا آلدر، همسر ریچارد براتیگان

77861.jpg


قزل آلا با طعم داستایوسکی

پنج، شش سالی بیشتر نمی‌شود كه كتاب‌های شاعر و نویسنده نیمه دوم قرن بیستم آمریكا به قفسه‌های كتاب ایرانی‌ها راه یافته اما در همین مدت كم طرفداران بسیاری پیدا كرده است. اولین و شناخته‌ترین اثر او رمان «صید قزل آلا در آمریكا» با دو ترجمه پیام یزدانجو و هوشیار انصاری فرد در بازار كتاب ایران موجود است. براتیگان نوشتن رمان «صید قزل‌آلا در آمریكا» را در سال 1961 به هنگام سفر به آیداهو در كنار همسر اولش ویرجینیا آلدر و دختر یك ساله شان «ایانت» در سفرشان آغاز كرد. او در سال 1957 با ویرجینیا ازدواج كرد...

دهه 60 را چگونه توصیف می‌كنید؟

دهه 60 شباهت زیادی با دهه 50 داشت، البته بجز سال‌های 68 و 69. در آن سال‌ها بود كه همه چیز تغییر كرد. این تغییرات با موسیقی آغاز شد. كنسرت‌ها روزانه برگزار می‌شد و دو هفته یك بار كنسرت‌های بسیار عالی برپا بود. چیزی كه از آن روزها به یاد دارم فضایی پر از خشونت است. در آن زمان جرج والاس در استادیوم بزرگی به نام كو پالاس سخنرانی می‌كرد و تنها چیزی كه [در استادیوم] حس می‌كردیم هجوم جمعیت بود و خشونتی كه درهوا موج می‌زد و این حس كه ما باید آن جا را ترك كنیم. در آن زمان شورشی در كار نبود اما حسی وجود داشت كه به ما می‌گفت همه چیز به هم ریخته است. ما شاهد داد و فریادهای فراوان بودیم و والاس هم با داد و بیداد جواب می‌داد. او یاوه می‌گفت. پایان مزخرف برای یك روز مزخرف.
تمام زندگی ما ایده پرولتاریایی بود و طبق این ایده ما باید از همه مراقبت می‌كردیم. یادم می‌آید كه در قوطی‌های قهوه نان می‌پختم. ما هیچ وقت پولی نداشتیم. به یاد ندارم برای چیزی هیچ وقت مبلغی داده باشیم. این نیمه دوم دهه شصت بود.

چطور با ریچارد براتیگان آشنا شدید؟

من ریچارد را در یك مغازه شست و شوی لباس در نورث بیچ دیدم و از او خوشم آمد. اولش فكر كردم آلمانی باشد، به نظرم خیلی جذاب بود. خیلی صحبت نمی‌كرد.
ریچارد در یك آزمایشگاه كه درآن پودر باریم تولید می‌كردند كار می‌كرد. مردم از این پودرها برای این كه در معرض اشعه ایكس قرار بگیرند استفاده می‌كردند. این پودر طعم‌های متفاوتی داشت مثل هلو، توت فرنگی و لیمو. او هر وقت به خانه می‌آمد بوی تمام این طعم‌ها را می‌داد. ریچارد یك دلار برای هر ساعت می‌گرفت. من در مركز شهر به عنوان منشی كار می‌كردم. ماشین تحریرم را با خودم حمل می‌كردم. خیلی سنگین بود. شعرهای ریچارد را تایپ می‌كردم. او آن‌ها را به جاهای مختلفی می‌فرستاد. من ساعتی دو دلار می‌گرفتم. در گرفتن و رساندن پیام‌ها استاد بودم.
از پولی كه بابت كفالت دخترم «ایانت» می‌گرفتیم و مالیاتی كه به ما بر می‌گشت یك واگن استیشن مدل 51 خریدیم و سفری به آیداهو كه سرتا سر رودخانه اسنیك را شامل می‌شد رفتیم. سفری كه به نوشتن «صید قزل آلا در آمریكا» منجر شد.

ریچارد زیاد مطالعه می‌كرد؟ بیشتر عادت داشت چه وقت‌هایی بنویسد؟

من هم صبح‌ها سركار می‌رفتم و او مواظب ایانت بود در نتیجه بعدازظهر‌ها می‌نوشت این موضوع كم‌كم برای او تبدیل به یك عادت شد. او به زمان و فضا نیاز داشت، زمان و سكوت اما نه به صورت كامل. او هیچ وقت خودش را حبس نمی‌كرد.
او دائما در حال مطالعه در كتابخانه موسسه مكانیك بود. كتابخانه‌ای كه یك صنف در سان فرانسیسكو آن را تاسیس كرده بود. او آثار داستانی را در طبقه دوم مطالعه می‌كرد. اوبه آثار فاكنر و جك لندن علاقه مند بود و شعر هم زیاد می‌خواند. من كارهای نرودا و مایاكوفسكی را برای او به انگلیسی ترجمه كردم. سپس روسی‌اش را می‌خواندم. در حالی كه بسیاری از مردم توسط استالین كشته می‌شدند اما مردم آمریكا در آن روزها همچنان در مورد جنگ داخلی اسپانیا صحبت می‌كردند.

ریچارد در مورد نحوه نوشتنش صحبت می‌كرد؟

بله بله! او همیشه در حال گفت‌وگو و شوخی كردن بود. او به همه چیزها كه به هنر مربوط می‌شد علاقه نشان می‌داد. «دادا» یكی از این موضوعات مورد علاقه او بود. جك اسپایسر می‌گفت هر كس باید بدترین قسمت نوشته را بردارد، آن را نگه دارد و از آن یك متن جدید بنویسد و ریچارد هم به حرف او گوش می‌داد.
او تجربه گرا بود و به خاطر همین زیاد مسافرت می‌رفت و دور و برش همیشه شلوغ بود. فكر می‌كنم ریچارد خیلی ناراحت شد وقتی او را ترك كردم و ایانت را با خودم بردم. مردم در آن زمان در مورد اعتیاد و نوشخواری صحبت نمی‌كردند. اوه، من باید...شاید باید با او می‌ماندم. چند سال بعد وقتی وكیل از من خواست دادخواست رسمی طلاق را امضا كنم، هیچ ادعایی در مورد آثار او نداشتم. من دقیقا می‌دانستم كه او در نوشته‌های قدیمی‌اش از چه و كجا صحبت می‌كند حتی اگر او عمدا مبهم می‌نوشت.

او خوره تاریخ بود؟ عاشق شهر ارواح؟

او خیلی به قبرستان و سنگ قبرها علاقه مند بود. او علاقه داشت زندگی انسان‌های مختلف؛ غذایی كه می‌خوردند و لباس هایشان را در 100 یا 200 سال پیش می‌پوشیدند را تصور كند. در سفری كه به آیداهو داشتیم با هم سنگ قبرها را در قبرستان‌های قدیمی می‌خواندیم. نوشته‌های او حجم زیادی نداشتند و این روند با مرور زمان بیشتر می‌شد. ریچارد ازكلمات زیادی استفاده نمی‌كرد.

شما فكر می‌كنید ریچارد چه نظری در مورد تكنولوژی یا اینترنت داشت؟

در شعر «همه زیر نظر ماشین‌های مهربان» ریچارد تاثیر تكنولوژی كامپیوتر را پیش‌بینی كرده بود.
او از خریدن ماشین تایپ الكترونیكی بسیار راضی بود. ریچارد وقت زیادی برای اصلاح كپی كارهایش می‌گذاشت و بارها و بارها آن‌ها را ویرایش می‌كرد. وقت زیادی از او می‌گرفت و كار سنگینی بود. او طرفدار پر و پا قرص «ورد پروسسور» ‌شد چون دیكته‌اش خوب نبود.
من فكر می‌كنم چیزهایی كه او در موردشان می‌نوشت تمام شده بود.

برای شما عادی بود كه با یك بچه كوچك در سفر و جاده برای رفتن به آیداهو بروید؟

ما دو سفر رفتیم. ما مثل سرخپوست‌ها ایانت را در یك بقچه می‌پیچیدیم و به پشتمان می‌بستیم. پشت واگن استیشن‌مان همیشه پر از جعبه‌های كتاب و پوشاك بود. یك عالمه پاكت كاغذی و وسایل بچه. یك عالمه داستایوسكی، ما اصلا بدون داستایوسكی هیچ جا نمی‌توانستیم برویم. خدا به دور!

سفرهای شما با سفرهایی كه نویسندگان دیگر در كشور انجام می‌دادند تا حدودی متفاوت بود. درست است؟

بله، برای من واقعا سرگرم كننده بود. بی‌نظمی واگن استیشن. این روزها همه چیز جای مخصوص خودش را دارد. آن موقع اینطور نبود. ما از صندوق‌های چوبی و پاكت‌های كاغذی استفاده می‌كردیم. یك چادر مسخره داشتیم كه دیرك داشت و از جنس كرباس بود. اگر دیركش گم می‌شد باید درختی پیدا می‌كردیم و چوب می‌بریدیم.

پس واقعا ماجراجو بودید؟

هیچ نقشه و راهنمایی نبود. ما نهرها را بالا و پایین می‌رفتیم تا یك محل مناسب پیدا كنیم. چادر بزنیم و آن را جمع كنیم. ما درواقع گذشته‌ها را تكرار می‌كردیم.

شما به دنبال طبیعت و ماجراجویی بودید، مسافرت می‌كردید تا در مورد اینها بنویسید؟

ریچارد همیشه می‌نوشت. او روی میز مسافرتی‌اش با ماشین تحریرش در طول سفر می‌نوشت. من تا مدت‌ها بعد نمی‌دانستم كه او می‌نویسد. او همیشه یادداشت برمی‌داشت. پاراگراف‌های كوتاهش مثل شعر بود. بعد از این كه از سفر می‌آمدیم آن‌ها را تبدیل به شعرهای كوتاه می‌كرد. خیلی جالب بود.
در شعر ریچارد «همه زیر نظر ماشین‌های مهربان» یك نوع پیش بینی وجود داشت كه به واقعیت پیوست. هیچ كاری از دست كسی بر نمی‌آمد. من هیچ وقت به گذشته نگاه نكردم. من در لحظه هستم، در حال. تمام زندگی ام همین گونه بوده است.
خیلی چیزها بود كه من هیچ وقت از ریچارد نپرسیدم. ما در برابر دنیا و شورش قیام كردیم. زندگی ما مثل یك حباب بود. چه می‌خواستیم؟

آزادی؟

آزادی از جامعه‌ای كه مردم در آن در روابط غمگین و جنگ له می‌شدند. بله آزادی از آن.



منبع: tehrooz.com/ ستاره بهروزی

______________________________

قسمتی از اشعار براتیگان در این تاپیک: http://forum.persiantools.com/t180620.html
 

lilyrose

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
24 جولای 2010
نوشته‌ها
4,270
لایک‌ها
8,207
محل سکونت
My Sweet Home
نویسنده خوش‌شانس

17-10.jpg


کامران محمدی:

اگر جای فیدل‌کاسترو بودم، ایتالو کالوینو را به نام کوبا مصادره می‌کردم و به همین سادگی از نام بزرگش نمی‌گذشتم. کالوینو ایتالیایی نیست، کوبایی است.

او 88سال پیش (15 اکتبر 1923) در «سانتیاگو دِلاس وگاس» کوبا به دنیا آمد و تا 5سالگی هم همان جا بود. بعد از آن، در میانسالی هم به کوبا برگشت، حتی با چه‌گوارا ملاقات کرد و از اینها مهم‌تر، در کوبا ازدواج کرد. هرچند زنش را در آمریکا پیدا کرده بود.ولی کوبایی بودن کالوینو ریشه‌دارتر از اینهاست. او در ۱۹۵۰ به اتحاد جماهیر شوروی سفر کرد و نشان داد از دو دنیای سرمایه‌داری و کمونیستی، گرایش بیشتری به کمونیسم دارد. این گرایش باعث شد با نشریات کمونیستی و مارکسیستی همکاری کند و به‌عنوان یکی از اعضای حزب کمونیسم، بنویسد. با این حال مثل هر نویسنده و هنرمند قابل اعتنای دیگری، کالوینو هم به محض رسیدن به پختگی نسبی در 34‌سالگی از حزب کناره‌گیری کرد و «بارون درخت‌نشین» منتشر شد.تغییرات کالوینو ادامه یافت و با دعوت بنیاد فورد به آمریکا سفر کرد و 6 ماه هم آنجا ماند.

در این 6ماه که 4 ماهش در نیویورک گذشت، نویسنده کوبایی- ایتالیایی بازیگوش، چنان تحت‌تأثیر دنیای جدید قرار گرفت که در همین مدت دل از کف داد و با «ایستر جودیت سینگر» بنای ازدواج گذاشت. درست همین جاست که نشان می‌دهد کالوینو بیش از آنکه ایتالیایی باشد، آمریکایی است:
براساس ضرب‌المثلی که می‌گوید مرد به جایی متعلق است که آن‌جا زن می‌گیرد، کالوینو نشان داد کوبا را حتی بیش از ایتالیا دوست دارد. او برای ازدواج با خانم جودیت سینگر، هاوانا را انتخاب کرد. در هاوانا رسماً ازدواج کرد و حتی دست زنش را گرفت و به زادگاهش هم رفت و محله‌های کودکی‌اش را به او نشان داد. در همین سفر بود که «چه» را هم ملاقات کرد.کالوینو نویسنده‌ای خوش‌شانس است؛ او بیش از آنکه حقش است به دست آورده و با نویسندگانی صاحب دیدگاه و دارای جهان فکری عظیم مقایسه می‌شود. اما شاید آنچه نام او را سر زبا‌ن‌ها انداخته باشد، بیش از هر چیز بازیگوشی است. بازی با اندیشه‌های خود، بازی با دیدگاه‌های سرمایه‌داری و بازی با مخاطب. حضور او در حزب کمونیست و همکاری با نشریاتی که ضد‌دنیای سرمایه‌داری فعالیت می‌کردند، او را به نویسنده، منتقد و روزنامه‌نگاری مخالف تبدیل کرد.

ساختار آثار او با شیوه‌ای نوین روایت می‌شوند که براساس بازی بنا شده است، اما این شیوه، تنها در دوره او می‌توانست جذابیت اساسی داشته باشد و پس از آن، نمی‌توان با اطمینان درباره آینده این نویسنده بزرگ قضاوت کرد. نوآوری‌های او از آن دست موارد است که در مواجهه نخست هر کسی را غافلگیر می‌کند و می‌تواند دنیای بسیار تازه‌ای را بیافریند. این دنیای تازه، حتی اندیشه‌ای تازه را خلق می‌کند، اما ماهیت بازی‌گونه‌اش که با دنیایی یکنواخت و اندیشه‌ای عمیق و فردی، پربار نشده است، در‌گذار از محک بی‌مانند زمان، سخت می‌تواند مقاومت کند و همچنان او را در کنار نویسنده‌ای چون خورخه لوییس بورخس نگه‌دارد.

یکی از مهم‌ترین کارها و شاید مهم‌ترین کار کالوینو که با بورخس مقایسه می‌شود، رمان «اگر شبی از شب‌های زمستان مسافری» است که این طور شروع می‌شود: «تو داری شروع به خواندن داستان جدید ایتالو کالوینو می‌کنی. آرام بگیر حواست را جمع کن. تمام افکار دیگر را از سر دور کن. بگذار دنیایی که تو را احاطه کرده در پس ابر پنهان شود. از آن سو، مثل همیشه تلویزیون روشن است. پس بهتر است در را ببندی. فورا به همه بگو: نه نمی‌خواهم تلویزیون تماشا کنم! اگر صدایت را نمی‌شنوند بلندتر بگو: دارم کتاب می‌خوانم، نمی‌خواهم کسی مزاحم شود. با این سرو صداها شاید حرف‌هایت را نشنیده باشند. بلندتر بگو، فریاد بزن: دارم داستان جدید ایتالو کالوینو را می‌خوانم!»
ایتالو کالوینو در 19 سپتامبر 1985 درگذشت.

________________

پ.ن : گذاشتن این مطلب از سوی بنده ، به معنی تایید این جمله ی نگارنده ی متن فوق نیست : کالوینو ایتالیایی نیست، کوبایی است.
 

lilyrose

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
24 جولای 2010
نوشته‌ها
4,270
لایک‌ها
8,207
محل سکونت
My Sweet Home
نویسنده زن قدرتمند معاصر

زنانی که دنیا را متحول کردند

مجله فوربس فهرستی از بانفوذترین نویسندگان زن معاصر جهان منتشر کرده است. مجموعه ای از نویسندگان روشنفکر و برنده جوایز مختلف ادبی در کنار نویسندگان محبوب و عامه پسند...

این زنان خواننده ها را شیفته داستان هایشان می‌کنند. داستان هایی از دنیایی خیالی و شگفت انگیز، قصه یک پا در هوا ماندن و عشق و شک و رمز و راز داخل شدن به پیچیدگی تجربیات و فرهنگ اقلیت های جامعه، مسایل و خواسته هایشان.

این زنان معاصر خوب می‌نویسند و خوب می‌فروشند. نیازی به توضیح نیست که میلیون ها نسخه از کتاب های این نویسندگان به فروش رسیده و کارنامه شان پوشیده از جایزه هاست؛ از پولیتزر تا نوبل.

فهرست 10 نویسنده زن قدرتمند معاصر از مجله معتبر فوربس ترجمه شده است و با توجه به آنکه از تمام این نویسندگان آثار پرشماری نیز به فارسی ترجمه شده است، می‌تواند برای خواننده فارسی زبان نیز جذاب باشد.

تقریباً در تمام کتابفروشی های کشور می‌توانید آثار این نویسندگان را گاه با ترجمه های مختلف پیدا کنید. نکته دیگر در این فهرست این است که تمام آنها به غیر از ایزابل آلنده، انگلیسی زبان هستند و مطمئناً این نکته قابل تأمل این فهرست محسوب می‌شود.

1. جی.کی رولینگ

فروش: 450 میلیون نسخه

از دستاوردهای سری کتاب های هری پاتر فروش باور نکردنی فیلم هایی بود که براساس این داستان ساخته شد، به اضافه جوایز آکادمیک بی شماری نظیر Chevalier de la Legion D’Honneur از فرانسه و مدرک افتخاری از دانشگاه هایی مثل اگزتر، سنت اندروز، ادینبورگ، هاروارد، دار تماوت کالج، ابردین و دیگر دانشگاه ها. جوایز رولینگ شامل جایزه بهترین نویسنده سال و بهترین نویسنده در تمام سال ها بوده است.

جی.کی رولینگ قلب و روح و تخیل خوانندگانش را در دنیای شگفت انگیز هری پاتر تسخیر کرد. ایده ای که به گفته خودش در قطاری که با تأخیر از منچستر به سمت لندن می‌رفت به ذهنش رسید که با فروش جهانی فیلم هایی که سرچشمه اش مغز او بود، میلیون و میلیارد را به خانه برد. کتاب های رولینگ بی دلیل پرطرفدار نیست، چرا که دایماً خواننده را درگیر عشق و شجاعت و هیجان می‌کند. خدا را شکر که قطار با تأخیر رسید. کسی نمی‌داند با به پایان رسیدن مجموعه کتابهای هری پاتر آینده حرفه ارولینگ به کجا خواهد رسید. هر چند به نظر بسیاری رولینگ با همین خلق مجموعه کتاب های هری پاتر جایگاه خود را میان نویسندگان زن تاریخ ادبیات متسحکم ساخته است.

12261_826.jpg



2. دانیل استیل

فروش: 800 میلیون نسخه

پرفروش ترین نویسنده معاصر و هشتمین نویسنده تمام دوران که کتاب های پرفروش می‌نویسند. بله درست خواندید، 800 میلیون نسخه فروخته شده. داستان های دانیل استیل در ژانر درام و رمان شناخته شده اند.

رمان های او 390 هفته به صورت پی در پی در لیست پرفروش ترین های نیویورک تایمز به چاپ رسیده و 22 بار در تلویزیون اقتباس شده است. استیل نماینده و نماد ادبیات عامه پسند و به نظر بسیاری از صاحب نظران کم ارزش است اما هر چه هست میلیون ها خواننده کتاب های او نقش پررنگی در گرمای بازار ادبیات دارند.

12589_312.jpg


3. تونی موریسون

برنده جایزه نوبل و پولیتزر

تونی موسون رمان نویس، ویراستار و استاد دانشگاه بیشتر برای آثاری چون آبی ترین چشم ها، ترانه سالمون و محبوب (که فیلمی‌با اقتباس از آن تهیه شده) شناخته شده است. نوبل موریسون و جایزه پولیتزرش نشانه قدرت او در نوشتن تجربه زندگی سیاهان امریکاست. جاناتان دمی‌خالق سکوت بره ها اقتباسی سینمایی از رمان محبوب (یا آنطور که در ایران مشهور است دلبند) ساخته است که در محافل سینمایی به شکل نسبی مورد توجه قرار گرفت.

12587_313.jpg


4. استفانی میر

فروش: 100 میلیون نسخه

فیلمی‌ که براساس رمان مشهور او ساخته شد بالغ بر دو میلیارد دلار فروش داشت. شهرت استفانی میر به دلیل سری کتاب های عاشقانه ـ ومپایری «Twilight» است. میر به سرعت به یکی از پرفروش ترین نویسندگان زن تبدیل شد و دیگر همه جهان او را به عنوان کسی که داستان هایش به رویای رمانتیک خوانندگان راه می‌یابد و در دالان فداکاری و جاودانگی کاوش می‌کند، به رسمیت می‌شناسند.

12265_830.jpg


5. مری هیگینز کلارک

فروش: 100 میلیون نسخه

هر 42 کتاب او جزو پرفروش ترین ها بوده و اولین رمانش «بچه ها کجا هستند» به چاپ هفتاد و پنجم رسیده است. کافی است بگویی که رمان های مرموز مری هبگینز کلارک قرار است همچنان خوانندگانش را با هیجان روی لبه صندلی هایشان در سراسر دنیا نگه دارد و به آنها اجازه بلند شدن ندهد.
حجم تولیدات این نویسنده عامه پسند در بسیاری از کتابفروشی های بزرگ سرتاسر جهان می‌تواند قفسه های متعددی را پر کند.
فیلم های بسیاری نیز بر مبنای رمان های نه چندان پرقدرت او ساخته شده است که هیچکدام چندان جلب توجه نکرده است.

12590_807.jpg


6. مایا آنجلو

نامزد جایزه پولیتزر و نشنال بوک اوارد

کسی که «پررنگ ترین زندگینامه نویس زن سیاه پوست امریکایی» نامیده شده و تا به حال بیش از 30 مدرک افتخاری و جوایز بی شماری در زمینه ادبیات، هنر و آزادی به او تعلق گرفته است. بیشتر شهرت آنجلو به خاطر شش کتاب زندگینامه اوست. کلمات عمیق او خرد و تلخی و صداقت را بیان می‌کنند.

12584_315.jpg


7. آلیس واکر

اولین زن سیاه پوست برنده جایزه پولیتزر و نشنال بوک اوارد

عمده شهرت آلیس واکر برای رمان «رنگ بنفش» یعنی همان کتابی که به خاطرش برنده پولیتزر شده است. این نویسنده و شاعر به صورت ملموسی از نژادپرستی و تبعیض جنسی می‌نویسد.

12578_252.jpg


8. جومپا لاهیری

برنده پولیتزر

جومپا لاهیری نویسنده امریکایی هندی تبار، برنده جایزه پولیتزر برای اولین مجموعه داستانش «مترجم دردها» در سال 2000 است. رمان ها و داستان های کوتاه او نگاه دقیق و عمیقی به زندگی روزمره انسان ها دارد. تجربه مردمی‌شرقی که به امریکا مهاجرت کرده اند و بین فرهنگ ها سرگردانند. جومپا لاهیری از محبوبیت فراوانی میان دوستداران ادبیات در خاورمیانه و همین طور اروپا برخوردار است.

12276_818.jpg


9. جویس کارول اوتس

برنده نشنال بوک اوارد و نامزد جایزه پولیتزر.

جویس کارول اوتس بعد از اولین کتابش در سال 1963، بیش از پنجاه رمان در زمینه تبعیض جنسی، تبعیض نژادی، خشونت و لایه های تاریک زندگی بشر به چاپ رسانده است. او نمونه یک نویسنده روشنفکر زن است که دغدغه های خاصی را در کتاب هایش دنبال می‌کند. ممکن است از نوشته های او لذت نبرید، اما نمی‌توانید هوشمندی و دقت و ظرافت آثارش را نادیده بگیرید.

12577_607.jpg


10-ایزابل آلنده


35 میلیون فروش

رمان های این نویسنده شیلیایی که عموماً روی زنان لاتین متمرکز است، توانسته به موفقیت های زیادی دست یابد. رمان های او اغلب در سبک رئالیسم جادویی جای می‌گیرد و به صورتی افسانه ای از زندگی روزمره مردم حرف می‌زند.

در سال 1981 زمانی که پدربزرگش در بستر بیماری بود، ایزابل نگاشتن نامه ای را به وی شروع کرد که دستمایه رمان «خانه ارواح» شد و رمان «پائولا» براساس نامه ای که او خطاب به دخترش پائولا که پس از تزریق اشتباه دارو به کما رفته بود نوشته شد. رمان های آلنده به بیش از 30 زبان ترجمه شده و کتاب های او را به عنوان پرخواننده ترین نوشته های اسپانیایی معرفی می‌کنند. این نویسنده محبوب به خصوص پس از اقتباس سینمایی پرستاره از کتاب خانه ارواح از شهرتی مضاعف برخودار شد. نسبت فامیلی او با سالوادور آلنده رئیس جمهور فقید شیلی نیز به هاله جذاب اطراف زندگی ایزابل آلنده افزوده است.

12267_101.jpg


منبع: 7sobh.com
 

lilyrose

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
24 جولای 2010
نوشته‌ها
4,270
لایک‌ها
8,207
محل سکونت
My Sweet Home
ما آخرین نسل کتاب‌خوان ایرانی هستیم ؟!

بله، غم‌انگیزتر از این هم می‌شود اگر روزهای و سال‌هایی که در پیش است هم همین‌جور مانند همه‌ی این سال‌ها که رفت، بگذرد. همین‌جور احتضار کتاب و کتاب ادبیات در ایران را به تماشا بنشینیم؛ در آینده‌ی نزدیک مراسم ختم کتاب‌خوانی و جمع‌خوانی‌های حداقلی ادبیات را برپا می‌کنیم ؛ دست‌هایمان را بتکانیم و با افسوس به خانه‌هایمان برگردیم و تنهایی و انزوای هولناک بی‌ادبیات و کتاب را نفس بکشیم تا بمیرم. آن روز دیر نیست آن روز که از ما هزار نفر ایرانی پراکنده در جا‌به جای ایران به عنوان آخرین نسل داستان‌خوان‌های و کتاب‌خوان‌های ایران یاد خواهند کرد و چه یاد کرد تراژیکی برای فرهنگ سرزمینم است آن روز همه چیز دیگر فرو پاشیده است.

جهان بی‌ادبیات، جامعه‌ی بی‌ادبیات جامعه‌ای فروپاشیده است. از همین الان آن روز را می بینم آن روز دیگر علی‌رغم عمق فاجعه‌ای که رخ داده است دیگر مدیران، فلان و بهمان مسئولان فرهنگی نیستند که سر رقم و عدد سرانه‌ی واقعی مطالعه با انگشت‌شمار خبرنگارهای حوزه‌ی کتاب - که بر سر این کار بی‌نان مانده‌اند - چانه بزنند و مدام معیار هایشان را برای به دست آوردن میزان سرانه‌ی مطالعه از ترس این که مچ‌شان گرفته شود پنهان کنند. آن روز دیگر شاعر و نویسنده‌ی جوانی نمانده است تا کتاب‌اش را به جمع دوستانش هدیه کند. آن روز چهره‌هایی سنگی‌تر از این روزهای پاییز و دلتنگ تهران و آدم های بی‌رویاتر از این سال‌ها هیچ داستانی ندارند؛ آدم‌های بی‌ماجرایی هستند. برای این‌که دیگر نویسنده‌ای ندارند تا از ماجراهای‌شان برای آن‌ها حرف بزنند هرگز دوست ندارم در آن روزهایی که به این شکل هستند نفس بکشم از روزهای بی‌کتاب و ادبیات نفرت دارم.

بر اساس شمارگان چاپ اول کتاب‌های ادبیات، ما هزار نفر بیشتر نیستیم. لابد دلیل ندارد این همه بر سر این مساله چانه بزنیم این همه کفش‌و‌کلاه کنیم به ارشاد برویم دست خالی به خانه برگردیم دلیل ندارد این همه مصائب را تحمل کنیم تا هم‌چنان این محتضر ادبیات نفس بکشد.

رفقا بگذارید، اجازه دهید آن که از همه‌ی ما شجاع‌تر است این بالش را از زیر سر ادبیات بکشد و این اندک نای مانده هم برود تا ادبیات و آدم‌هایش در این هنگامه زجرکش نشوند اگر هم خوش نداریم مرتکب قتل نفس شویم پس دنباله‌ی همین تماشای چندین ده ساله بنشینم به تماشای احتضار؛ دیر یا زود «ممیزی» کار خودش را خواهد کرد و ديگر ادبیاتی بر جای نمی‌ماند انگار که نه خانی آمده و نه خانی رفته است. بله ادبیات ما دیر یا زود می میرد. جان می‌سپارد حتا اگر چندین و چند شاهکار در همین فاصله‌ی مانده به مرگش خلق شود زیرا ما آدم‌های ادبیات مخاطب نداریم و یکی از مهمترین دلیل‌اش هم این است که به اتفاق و یک صدا بسياری از نویسندگان بر آن دست می‌گذارند؛ «ممیزی» بله ممیزی یعنی چیزی که انتظار مخاطب از ادبیات را توهین می‌کند و به خودش اجازه می‌دهد به هر نحوی که می‌خواهد با آن برخورد کند. بله اگر مخاطب ایرانی نسبت به ادبیات‌اش نسبت به تاریخ و متن‌های که در این‌باره تالیف می‌شود پر از سوء‌ظن است از رفتار «ممیزان» آب می خورد. در همین حلقه‌ی محدود روابطم آدم‌هایی را می‌بینم که به آثار ادبیات چاپ شده در این سال‌ها به دلیل «ممیزی» اعتماد ندارند و می‌گویند لابد این هم سانسور شده است حتا اگر «واوی» از آن هم «حذف» نشده باشد. بله «آقای ممیز» تو مخاطب ادبیات و فرهنگ ایران را به «خلاقیت» به «هنر و ادبیات» دچار سوءظن کرده‌ای او دیگر به تو اعتماد ندارد. حتا اگر مدام قسم حضرت عباس بخوری دم خروست را مدت‌هاست از نزدیک دیده است برای همین هم هست که علی‌رغم این همه عنوان کتاب‌های چاپ شده در یک سال که با طمطراق حرف می‌زنید کار و بار نایاب‌فروش‌ها و کم‌یاب فروش‌های انقلاب – که هر روز از آن‌جا رد مي‌شوم – سکه است.

بله تا حدی زیادی معتقدم ما همین هزار نفر، آخرین نسل از کتاب‌خوان‌های ایران هستیم و اگر دست روی ممیزی گذاشته‌ام برای چماق کردن و کوبیدن در سر فلان و بهمان نیست از پشت میز تلفنی که هروز با جمع زیادی از نویسندگان و شاعران در نسل‌های مختلف و با دیدگاه‌های مختلف حرف می‌زنم می‌بینم همه یک صدا، به اتفاق عمیقن نسبت به مساله‌ی «ممیزی» اعتراض دارند. راست‌اش از خدا که پنهان نیست از شما چه پنهان کارد به استخوان رسیده است. ببیند مثلا نه بیند دوستانی که گمانم چشم بر هم گذاشته و خونسرد می خندید ، ممیز آمد گفته است شما باید در رمانی که شخصیت داستان یک فرد الکلی است جای تمام شراب‌ها، قهوه بگذارید و جای می‌کده هم بگذارید قهوه‌خانه ! این حرف‌ها خواهرزاده‌ی نه ساله‌ی مرا هم به خنده وا می‌دارد و گاه که تلفنی با هم حرف می‌زنیم می خواهد از این کارهای مسخره برایش حرف بزنم تا با هم بخندیم ‍ !

بله ما آخرین نسل از کتاب‌خوان‌های ایران هستیم؛ برای این‌که از یک جایی به هر دلیل و به هر لطایف الحیلی نمی‌دانم با کتاب بُر خوردیم اما حاصل این همه سیاست‌گذاری شما در **** آموزشی و غیر و ذالک، فلان و بهمان گسترش بی‌حد و حصر بازی‌های رایانه‌ی وماجراهاي دیگری است که نسل بعد از ما رسانه‌ی اول تا دهم‌اش کتاب هم نیست بله هرچند من هم از دل همین **** بیمار آموزشی در آمدم با این همه هنوز چیزی به نام کتاب در اولويت‌های اول تا چهارم نسل ما بود/هست. ما در فضای هم‌ سن و سال‌ها ، رقابت بین هم سن وسال‌ها و علت‌های دیگری که الان بر آن نیستم بهش بپردازم گاه هم کتاب می خواندیم در کودکی و نوجوانی که الان هم همین گاهی را دنبال می‌کنیم اما نسلی آمده از پی ما همین گاهی هم در برنامه‌ی هفتگی ندارد. آخر کدام کودک و نوجوانی است که گیم نت و غیر و ذالک را به کتاب ترجیح دهد هست اما نه آنقدرها که به شما ردیف بودجه اختصاص داده شده است. بله روی صحبتم با وزیر آموزش و پرورش و این‌هاست.

من آن روز را می‌بینم که کتاب‌فروش‌های ادبیات دارند مگس می‌پرانند لابد نویسندگان عزیز هم بی آن که بخواهم توهینی کنم کشک می‌سابند مگر غیر از این چشم‌اندازی هم شما می بیند با این حجم از کتاب‌هایی که ممیزی می‌شود با این حجم از کتاب‌هایی که لگدمال می شود. مگر هست چیزی دیگر که دید لابد خدای نکرده من کور شده‌ام – نه یعنی این اتفاق افتاده است من خبر ندارم باورم نمی‌شود پس این تاریکی انبوهی که می‌بینم ناشی از بینایی نیست این همان تاریکی است که می‌بینم و به همین اعتبار است که لابد فکر می‌کنم، می‌بینم آه خدا نه این منصفانه نیست که ما کور شده باشیم و گمان کنیم داریم می‌بینم بله متاسفانه این اتفاق رخ داده و در حال گسترش است نویسنده می‌تواند چشم بینای جامعه باشد می‌تواند کالبد شکافانه، نقدانه ببنید. به گفته‌ی هولدرین ما درد نمی‌کشیم زیرا کسی نیست درد را هشدار دهد.

بله ما به همین اعتبار هم هست که دچار توهم بینایی شده‌ایم گرفتار توهم این‌که با این جفت چشم‌ها داریم به خوبی می‌بینم در حالی که ما آن چه می‌بینم مگر تاریکی نیست و این هم رفتاری غیر ارادی ناشی از کوری است نابینا مگر چیزی غیر از تاریکی می‌بیند ؟-

جالب است یعنی وقتی آن رزو برسد بابا همان روز بزرگ همان تراژدی بزرگ دیگر همان روز که دیگر کسی اصلا کتاب نمی‌خواند همان روزی که دیگر ادبیاتی نیست نمانده است. خُب بله آن روز که برسد یعنی کتاب‌فروشي‌ها به چه شغلی تغییر کاربری می‌دهند؟ نویسنده‌ها چی آن‌ها وقت فراغت‌شان – یعنی همان سر شب - وقتی که از صبح تا غروب سگ دو زده‌اند شب می‌رسند تا بنویسند – خوب آن‌ها فراغت‌شان را چه‌کار می‌کنند ؟
- دقت نمی‌کنی‌ها خوب معلوم است دیگر کشک‌شان را می‌سابند
- یعنی از آن به بعد ما دست به کار وارد کردن کشک از چین می‌شویم؟
-چطور یعنی الان کشک از چین وارد نمی‌کنیم، عجیب است حجم زیادی از کتاب‌های نفیس را که آن‌جا چاپ می‌کنند این یک قلم جنس هم وارد کنند تا خاطرمان جمع شود...
- چه می‌گویی می‌دوی وسط حرفم دارم از «ممیزی» حرف می‌زنم بعد تو مدام از واردات و صادارت کشک حرف می‌زنی خوب چه ربطی دارد ؟



بله آن روز به هر شکلی باشد بی‌کتاب و بي‌ادبیات هرگز ارزش زندگي کردن که هیچ ارزش تاب آوردن هم ندارد. دست بردارید تا دیر نشده است تا همه چیز از دست نرفته است دست بردارید بگذارید ما آخرین نسل از کتاب‌خوان‌های ایرانی نباشیم. این لحن را نه با تحکم که با خونسردی تمام گفتم کتاب خواندن حق ابتدایی ما است لطفا جای ما در این باره تصمیم نگیرد بگذارید تا کتاب‌های محبوبمان را در کتاب‌فروشی‌ها، پشت ویترین‌ها بینیم بگذارید کتاب بخوانیم.


نوشته شده در چهارشنبه شانزدهم آذر 1390ساعت 12:19 توسط حسن همایون

منبع
 

lilyrose

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
24 جولای 2010
نوشته‌ها
4,270
لایک‌ها
8,207
محل سکونت
My Sweet Home
گفت‌وگویی قدیمی، اما تازه کشف‌شده از گابریل گارسیامارکز درباره بشقاب پرنده‌ها!

120900.jpg


بیش از 40 سال پیش، در سال 1969 ، روزنامه ای اسپانیایی که به منزله دایره المعارفی جامع درباره ستاره شناسی و نجوم بود در 45 شماره پیوسته مجموعه مقالاتی با موضوع موجودات فضایی، زندگی در سایر سیاره ها و بشقاب پرنده ها (یوفو) منتشر می‌کرد. یکی از مباحث جنجالی آن روزها «بشقاب پرنده»‌ها بود که ادعای رویت آن سر و صدای زیادی به پا کرده بود. این روزنامه در یکی از ویژه نامه‌هایش، نظرات مردم عادی و قشر روشنفکر جامعه شامل نویسنده ها، بازیگران و سینماگران را درباره بشقاب پرنده ها جویا شد. یکی از این روشنفکرها، «گابریل گارسیا مارکز» بود. البته آن موقع ها، مارکز هنوز مارکز نبود؛ بلکه یک نویسنده معمولی بود. اما پس از گذشت سال ها و سرشناس شدن مارکز، این مصاحبه معمولی در اثر یک اتفاق از کنج آرشیوهای خاک گرفته بیرون آمده و اکنون مورد توجه قرار گرفته است.

گابریل گارسیا مارکز، نویسنده ای است که اولین رمانش را با نثر واقع گرایانه ای از اخبار روزنامه ها آغاز کرد. اگرچه نمی‌توان تمام آثار او را در این گروه قرارداد ولی به جرات می‌توان گفت مارکز همچنان یکی از پیشگامان بی چون و چرای سبک رئالیسم جادویی است. اتفاق بزرگی که در سال 1982 برای مارکز رخ داد و نقطه عطف زندگی اش را رقم زد قطعا فراموش نشدنی خواهد بود. او در این سال موفق شد برای شاهکار «صد سال تنهایی» نظر مثبت آکادمی را به خود جلب کرده و برنده جایزه نوبل ادبیات شود. قبل از این موفقیت، مارکز نویسنده موفقی بود اما این جایزه، کلید ورود او به دنیای متفاوت تری بود. شهرت مارکز روز به روز بیشتر و بیشتر شد و رمان‌هایش سوژه سینما گران قرار گرفت. تا جایی که «مارلون براندو»ی کبیر بارها پیش از مرگش به مارکز گفته بود می‌خواهد فیلم «پاییز پدرسالار» را ساخته و در آن بازی کند.

مارکز وقتی 12 ساله بود نویسندگی و خبرنگاری را در روزنامه ای مخصوص یکی از شاگردان دبیرستانی آغاز کرد و در 19 سالگی وارد دانشکده حقوق دانشگاه «بوگوتا» شد. گابریل گارسیا مارکز در سال 1999 مرد سال آمریکای لاتین شناخته شد و پیشنهاد ریاست جمهوری مردم کلمبیا را رد کرد. مارکز رمان نویس، روزنامه نگار، ناشر و حتی یک فعال سیاسی است و مردم آمریکای لاتین او را به نام «گابو» می‌شناسند. گابریل گارسیا مارکز را ایرانی ها با «صدسال تنهایی»، «پاییز پدرسالار»، «عشق سال های وبا»، «گزارش یک آدم ربایی» و «پرندگان مرده» می شناسند.

مشخص نیست این گفت وگوی کوتاه درباره بشقاب پرنده ها و آدم فضایی‌ها در این 40 سال کجا بوده و الان از کجا دوباره مطرح شده اما قطعا نظرات رئالیسم جادویی نویسی چون مارکز درباره پدیده ای که واقعی و تخیلی بودنش همچنان جای بحث دارد، بسیار خواندنی است. ضمن اینکه ابعاد جدا تازه ای را از شخصیت و تفکر او برای ما به نمایش می گذارد که بسیار قابل تامل است.

آقای مارکز! اجازه بدهید سوالاتم را از این جا شروع کنم که نظر شما درباره بشقاب پرنده ها چیست؟ به وجودشان اعتقاد دارید؟


من هم مثل بقیه. نظر من به نظر سایر مردمان عادی نزدیک تر است. بشقاب پرنده ها کاردستی و هنرنمایی مردمان دیگر سیاره ها هستند. اما مقصدشان قطعا نمی تواند زمین باشد. آن ها اشتباهی به زمین فرستاده می شوند.

آیا منظورتان را درست متوجه شدم؟ شما به وجود حیات در سیاره‌های دیگر نیز معتقدید؟



به نظرم کسانی که می گویند زندگی فقط روی کره زمین جریان دارد به شدت تنگ نظر و بخیل هستند. چرا نباید روی دیگر سیاره ها زندگی کرد؟ به نظرم ما اینجا – روی کره زمین – مثل ساکنان یک روستای دورافتاده و مهجور در یکی از کسل کننده ترین نقاط دنیا هستیم. این دیسک های درخشنده ها قرن هاست در آسمان شب شناورند و طوری از بالا به ما نگاه می‌کنیم که ما به مرغ ها!

چه بامزه! به نظر شما این بشقاب پرنده ها از کجا آمده اند و مقصد نهایی شان کجاست؟


خب...به نظرم بشقاب پرنده ها را کسانی ساخته اند که ساختار زیست شناسی شان از ما آدم ها پیچیده تر، حرفه ای تر و کارآمدتر بوده است. بشقاب پرنده ها و ساکنینش فعلا با ما کاری ندارند. چون صدها سال پیش مطالعه و بررسی ما را به اتمام رسانده اند. بله، این اتفاق دقیقا همان زمانی افتاد که آن ها سفرهای اکتشافی‌شان به زمین را انجام می‌دادند. آن ها نه فقط درباره ما اطلاعات زیادی دارند بلکه حتی سرنوشتمان را هم می‌دانند. کره زمین برای آن ها مثل یک جزیره اضطراری است که هنگام سفرهای فضایی پرخطرشان می توانند برای فرود فوری از آن استفاده کنند.

به نظرتان اطلاع رسانی های انجام شده تا چه میزان کافی بوده؟ آیا مردم به اندازه کافی از بشقاب پرنده ها اطلاعات صحیح دارند یا دانسته هایشان بر اساس باورهای غلطی است که به آن ها تلقین شده است؟



خب خیلی از مردم فکر می کنند دولت های بزرگ توطئه کرده اند تا قدرت واقعی و البته جادویی بشقاب پرنده ها را پنهان کرده و آن ها را پیش مردم کم اهمیت و حقیر جلوه دهند. اما من اصلا این طور فکر نمی‌کنم. رویکرد قدرت ها اگر واقعا این چنین باشد آن گاه خودشان و هوش و ذکاوت مردمانشان را به شدت دست کم گرفته اند و این اصلا صحیح و بخشودنی نیست.

به نظر شما چرا دانشمندانی وجود دارند که پدیده اجرام فضایی، احتمال وجود حیات در سایر کرات و حتی بشقاب پرنده ها را نادیده می‌گیرند؟ به نظر شما شواهد ایشان بر چه مبناست؟



ببینید. مشکل این جاست که عقل بشر هنوز آنقدر کامل نشده که بتواند پاره ای از مسائل را درک کند. برای بعضی از مردم، جهان به مثابه آزمایشگاه بزرگی است که همه ما آدم ها ماحصل تولید علم عقب‌مانده و محدودی هستیم که هیچ نمی داند! اگر نتوان درون ظرفی را دید آیا صحیح است که وجود محتوای درون آن را نفی کرد؟ هرچقدر هم که علم پیشرفت کند هم چنان محققان واپس رویی وجود دارند که می گویند چون نمی توانیم میکروب ها را با چشم غیرمسلح ببینیم پس نمی‌دانیم جنگی که در بدن ما رخ می دهد چه علتی می تواند داشته باشد. پس، تا زمانی که دانش این قدر تجربی و آزمایش محور است ما آدم‌‌ها پَست و حقیر باقی می مانیم. این دیسک های طلایی را ما قبلا در آسمان‌های کتاب مقدسمان دیده ایم، با این حال هر وقت از بالای سرمان رد شده‌اند انگشت حیرت به دهان می‌گزیم و با تعجب نگاهشان می‌کنیم. ما آدم هایی هستیم که حتی اگر سرنشینان بشقاب پرنده پیش ما بیایند و با هم نهار بخوریم باز هم به راحتی وجودشان را انکار می‌کنیم. کمااینکه پیش از این هم اتفاق افتاده و ما همین رفتار را تکرار کرده ایم. چرا؟! دلیلش واضح است. ما انسان‌ها ساکنین بی‌منطق و عقب افتاده‌ترین سیاره کهکشان راه شیری هستیم.

منبع: tehrooz.com
 

lilyrose

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
24 جولای 2010
نوشته‌ها
4,270
لایک‌ها
8,207
محل سکونت
My Sweet Home
اولین سوپراستار ادبیات

سرک کشیدن به زندگی و زمانه چارلز دیکنز

می‌گویند که دیکنز اولین سوپراستار عالم ادبیات بوده است. او در عصر خودش رکوردهای عجیبی در زمینه فروش به جا گذاشت و چاپ کتاب‌هایش ظرف چند روز تمام می‌شد. این که در سال 1841، شش هزار نفر در بندر نیویورک روی سر و کول هم بپرند تا از اولین کشتی انگلیسی رسیده، با فریاد بپرسند که «بالاخره نل کوچولو مرد یا نه؟» خیلی عجیب است.

دیکنز مثل سوپراستار‌ها زندگی می‌کرد. عاشق خرید چیزهای گران و انجام کارهای عجیب و غریب بود. گفته اند که روز «صدها» بار در آینه ریش و موهایش را شانه می‌کرد. براق‌ترین و جلف‌ترین لباس‌ها را می‌پوشید. کارهای شبیه فنگ شویی و هیپنوتیسم انجام می‌داد. دوست داشت برای همه اسم‌های مستعار بی‌سابقه و بی‌معنی بگذارد؛ از خودش (بز) و بچه‌هایش (پلورن و اسکیتل) گرفته تا شخصیت‌های آثارش (پیپ). عاشق خودش بود و خود را «گوهر درخشان انگلستان» می‌نامید (شکسپیر با آن همه یال و کوپال به خودش می‌گفت «شاعر ناحیه اون») عاشق بامزه بازی بود و قفسه ای از کتاب‌های الکی در خانه داشت با نام‌هایی مثل «زندگی گربه‌ها» در 9جلد، چندین جلد قطور «هوش اجداد ما» با عناوین «جهل»، «خرافات»، «شکنجه» و... و در مقابل، کتابی یک جلدی و بسیار نازک به نام «فضیلت‌های اجداد ما» که دو، سه صفحه بیشتر نداشت.

با این حال، تاثیر دیکنز بر فرهنگ و جامعه غیر قابل چشم پوشی است. خیلی از جملات و شخصیت‌های دیکنزی امروزه در ادبیات انگلیسی منیع تلمیح و ضرب‌المثل و کلمات قصار شده اند و از این نظر با کتاب مقدس، هومر و شکسپیر مقایسه می‌شود.

علاوه بر دفاع از حقوق زندانیان، کودکان، فقرا و کارگران و مخالفت با تنبیه بدنی، اعدام و دادرسی‌های طول کشیده، دیکنز در ایجاد و تقویت بسیاری از سنت‌های کریسمس دخیل بوده است. ابداع داستان‌های ارواح حول و حوش کریسمس، کارت تبریک سال نو، خیریه، دور هم جمع شدن خانواده، تعطیلات کریسمس (پیش از دیکنز کریسمس تعطیل نبود؛ یادتان هست که اسکروچ اجازه نداد کارمندش کراچت روز عید را مرخصی بگیرد؟)، خوردن غاز شب عید در انگلیس- که در آمریکا به بوقلمون تبدیل شده (آن قدر توصیف دیکنز از خوردنی‌ها قوی است که بر اساس آثارش یک «کتاب آشپزی چالز دیکنز» چاپ شده ) و بابا نوئل باهیات و هیبت امروزی (تصویر او از روح کریسمس امسال» به شکل پیرمردی چاق با ریش بلند سفید، پالتوی خز دار با نوارهای سفید، کلاه مخصوص و کمربند و چکمه‌های سیاه بعد‌ها دستمایه نقاشی‌های توماس سنت شد تا بابانوئل امروزی جایگزین سنت نیکلاس قدیمی خشک و مقدس با جامه سیاه راهبی شود.)

همه بچه‌های دیکنز


آرزوهای بزرگ

فیلیپ: برای تحبیب (و شاید تحقیر) «پیپ» صدایش می‌کردند. نوجوانی خوش قلب و ساده که گرچه در ظاهر شخصیت اصلی داستان بود اما بیشتر ناظری بی اثر بر اتفاق‌های عجیب و غریب دور وبرش به حساب می‌آمد. کم و بیش عاقبت به خیر شد. نقش منفعل پیپ در آرزوهای بزرگ ویژگی اغلب شخصیت‌های اصلی آثار دیکنز است.

خانم ‌هاویشام: پیر دختری با تجربه، بداخلاق و البته روان پریش که پاسوز عشقی قدیمی شده بود و تاب دیدن نور را نداشت. پیپ به عنوان «مصاحب» یا «همنشین» - شغلی که امروزه به کلی منسوخ شده – برای روخوانی داستان نزد خانم ‌هاویشام می‌رفت و ضمن آن از ایشان درس زندگی می‌گرفت. شک ندارم خود دیکنز هم صدایی بهتر از خدا بیامرز آذردانشی برای این نقش سراغ نداشت.

استلا: زیبا، تحقیر کننده، اغواگر و البته کمی مهربان؛ تا این حد که شاید بشود گفت پشت سره ستاره حلبی‌اش قلبی از طلا داشت. دختر خوانده خانم‌ هاویشام که آن روز‌ها – که پیپ در مقابلش جوجه‌ای بیش نبود- تا می‌توانست تو سرش زد. برای پیپ آمیزه ای از عشق و ترس و نفرت بود؛ البته سال‌ها بعد ورق برگشت و از در صلاح و فلاح در آمد.

مکویچ: یکی از اولین دزدهای بامعرفت داستان نویسی مدرن. کسی که محبت ناچیز پیپ در اوان کودکی را از یاد نبرد و در عنفوان جوانی بی‌هیچ توقعی از جانب او، مخفیانه حامی مالی اش شد و زیر پر و بالش را گرفت. چشم بند کشی‌اش هیبتی ترسناک به او می‌داد و باعث می‌شد با وجود مهربانی هیچ وقت جرات نکنیم دوستش داشته باشیم.

الیورتویست

الیور تویست
: نماد کودکی معصومانه و پاک و بی‌گناه در جهانی پر از پلشتی و کثافت که به منهتا درجه ممکن مورد سوء‌استفاده قرار می‌گرفت. باز هم یک شخصیت اصلی منفعل و بی اثر. احتمالا تنها کار مهم زندگی اش این بود که در «نوانخانه» از آقای «پامبل چوک» غذای بیشتری طلب کرد.

فاگین: اسمش یادآور خیانت و شیطان صفتی است. پیرمرد حریص و بدذات و کثیف ـ هم در ظاهر، هم در باطن – با موهای بلند و دندان‌های یکی در میان که برای صنار سه شاهی بیشتر حتی از «نانسی» بیچاره هم نمی‌گذشت. بازی در نقش فاگین برای خیلی از بازیگران سینما و تئاتر، آرزوی بزرگی بوده است.

سرود کریسمس

اسکروچ: این یکی از خود دیکنز هم معروف‌تر است. نزول خوار طماع و خسیس و بدجنسی که در یک شب کریسمس، انگار به عالم برزخ وارد می‌شود و عاقبت گناهانش را مشاهده می‌کند. پس از بیم عذاب سرای باقی، توبه کرده و طریق نیکی و رستگاری را در پیش می‌گیرد. پارسال فلیمش را با بازی جیم کری ساختند اما خاطره آن اردک بدجنس از تلویزیون خودمان را با هیچ چیز عوض نمی‌کنیم.

دیوید کاپرفیلد
دیوید کاپر فیلد: یکی از بی خاصیت ترین شخصیت‌های آثار دیکنز که از فرط مثبتی و بچه خوبی، چیز مهمی از زندگانی‌اش در خاطرمان نمانده. فقط این که در خبر است دیوید کاپر فیلد کم و بیش داستان زندگی خود استاد است و شبیه‌ترین شخصیت به خود دیکنز در میان قصه‌هایش است.

منبع: هفته نامه همشهری جوان/ شماره 264
________________________________________

6 یادگاری بزرگ چارلز دیکنز برای ما!

یادگاری‌های دیکنزی

6 كتابی كه ماندگار مانده‌اند!

بدون شک، چارلز دیکنز یکی از نویسندگان مهم و تاثیرگذار قرن نوزدهم است. اما تاثیرگذاری شخصیت دیکنز مرزهای ادبیات را پشت‌سر گذاشته و وارد فرهنگ مردم جهان امروز شده است، تا جایی که خیلی از مفاهیم و عقاید قرن بیستمی‌‌مان را مرهون او هستیم. با نزدیک شدن تولد دویست سالگی چارلز دیکنز، بررسی کرده‌ایم او به جز «آرزوهای بزرگ»، «دیوید کاپرفیلد»، «الیور تویست» و دیگر نوشته‌هایش چه هدیه‌های بزرگ دیگری برای ما یادگار گذاشته است:

کریسمس

اگر چارلز دیکنز را «کاشف کریسمس» بدانیم اغراق نکرده‌ایم. فارغ از در نظر گرفتن جنبه مذهبی آیین کریسمس، مراسمی که امروزه ما از کریسمس سراغ داریم ساخته و پرداخته ذهن چارلز دیکنز است. به گفته «لی‌هانت» - نویسنده و منتقد ادبی – اوایل قرن نوزدهم هیچ کس اسمی از کریسمس نمی‌آورد. عمق این بی‌توجهی تا جایی است که گفته می‌شود جلسات هفتگی باشگاه کارلتون که در آن زمان مسئولیت ریاست حزب محافظه کار انگلیس را بر عهده داشت دقیقا در روز کریسمس برگزار می‌شد و حتی به تعویق نمی‌افتاد.

با اینکه عده‌ای معتقدند «پرنس آلبرت» ایده درخت کریسمس را برای اولین بار معرفی کرد اما عده زیادتری معتقدند توصیفات دقیق دیکنز از آیین‌های کریسمس در کتاب‌هایش الهام بخش نسل‌های بعدی در برگزاری مراسم باشکوه کریسمس شده است. ایده کریسمس برفی یا به اصطلاح خودشان کریسمس سفید هم برای اولین بار توسط چارلز دیکنز مطرح شد. او در رمان «سرود کریسمس» طوری کریسمس را با چاشنی مناظر زیبای برفی توصیف کرده بود که همه وسوسه شدند کریسمس را با طعم برف تجربه کنند. «پیتر آکروید» در کتابی که پیرامون زندگینامه دیکنز نوشته، به موضوع جالبی اشاره کرده است: «بررسی‌های زمانی-تاریخی نشان می‌دهد چارلز دیکنز در هشت سال اول زندگی اش، کریسمسی برفی را به چشم دیده است. میزان بارش برف در آن سال‌ها آنقدر زیاد بوده که همه جا واقعا سفید پوش می‌شده است» شاید جمله «چسترتون» - دیکنزشناس – درباره اثرگذاری دیکنز بر باورهای کریسمسی ما بهترین جمع‌بندی این بخش باشد. «کریسمس‌های دیکنز، چه اسکروچ را متحول کرده باشد، چه نه؛ قطعا ما را متحول کرده است». اسکروچ، اردک خسیس و پول پرست «آواز کریسمس» را یادتان هست؟

فقر

دیکنز یکی از اولین نویسندگانی بود که موقع نوشتن داستان‌هایش به فکر افراد فقیر هم بود؛ شاید به همین دلیل بود که او توانست توصیفگر دقیق فقری باشد که در لندن در دوره ویکتوریایی موج می‌زد. خود دیکنز از خانواده‌ای بی‌پول برخاسته بود. پدرش شم اقتصادی خوبی نداشت و شش ماه از دوازده ماه سال را به خاطر بدهی‌هایش زندانی بود! دیکنز وقتی کودک بود به شدت کار می‌کرد و تصاویری که از کار کردن کودکان و سوپ‌های آبکی در رمان‌های او دیده‌ایم چندان زاده تخیل دیکنز نبوده است.

دیکنز پس از اینکه دیکنز شد اصطلاح «پارتی بازی» را جا انداخت که اشاره به سلطه اشراف بر قشر کم در آمد یا رابطه مداری به جای ضابطه مداری داشت. اما حالا کار به جایی رسیده است که هر کس می‌خواهد درباره فقر صحبت کند اصطلاح «فقر دیکنزی» را برای توصیفش به کار می‌برد. البته «بنجامین دزرائیلی» -نویسنده- هم در کتاب‌هایش اوضاع نابسامان لندن را به تصویر کشیده اما دیکنز همچنان یکه‌تاز این عرصه است.

کمدی مدرن

دیکنز علاوه بر اینکه قصه نویس خوبی بود، داستانگوی فوق‌العاده‌ای هم بود. او عادت داشت داستان‌هایش را با طنز و جذبه فوق‌العاده‌ای بازی و روایت کند. شخصیت‌ها مال خود دیکنز بودند و او زبانشان را خوب بلد بود. پروفسور جان مولان از دانشگاه لندن می‌گوید خیلی موقع‌ها اگر ما بخواهیم برش‌هایی از داستان‌های دیکنز که آن زمان‌ها خیلی خنده‌دار به نظر می‌رسیده روایت کنیم به هیچ وجه بامزه نخواهد بود. اما نکته جالب دقیقا همین جاست. جادوی دیکنز این است که با رمان‌های ظاهرا ساده اش، ابعاد گسترده طنزی که در کلام مردم جاری است را برای همه ملموس‌تر می‌کند. عده زیادی بر این باورند که کمدین‌های امروزی، از نسل‌های بعدی دیکنز هستند. آرماندو لانوچی – نویسنده و کمدین – می‌گوید: «نثر دیکنز به گونه‌ای است که ما فکر می‌کنیم با یک رمان نویس جدی ویکتوریایی مواجهیم. اما در واقعیت اینگونه نیست. او یکی از بهترین طنزپردازانی است که تا به حال زندگی کرده است. نوشته‌های او معیار سنجش کیفیت نوشته‌های طنز مدرن است و طنز نویس‌های امروزی واقعا مدیون او هستند. دیالوگ‌های دیکنز ریتم دارند و در عین عامیانه بودن، سطحی نیستند.»

سینما

تعداد اقتباس‌های ادبی از آثار چارلز دیکنز آنقدر زیاد است که تقریبا همه بازیگران حرفه‌ای و غیرحرفه‌ای سینما حداقل در یکی از اقتباس‌های ادبی دیکنزی بازی کرده‌اند. با این حال، سرگئی آینزستاین – کارگردان و نظریه پرداز روسی – می‌گوید «خیلی از ویژگی‌های سینما که امروزه مورد استفاده قرار می‌گیرد تحت تاثیر دیدگاه‌های خاص دیکنز به وجود آمده است.» او تدوین موازی را یکی از اکتشافات دیکنز می‌داند. (تدوین موازی به معنای روایت همزمان دو قصه و سپس پایان دادن هر دو با یک کلوزآپ است).

از طرفی دیگر پروفسور گرام اسمیث – نویسنده کتاب دیکنز و رویای سینما – مدعی است اگرچه نمی‌توان نقش کلیدی او در پیشرفت سینما را نادیده گرفت اما این نظریه که دیکنز، خالق سینماست فاقد اعتبار است و قابل قبول نیست. «هنگامی که سینما روی کار آمد، نوشته‌های دیکنز خوراک سینمایی مفیدی برای تهیه آثار سینمایی فراهم کرد.» طبق آمار، حدود 100 نسخه مختلف از اقتباس‌های سینمایی دیکنزی فقط به صورت فیلم صامت وجود دارد و البته این آمار، روز به روز در حال افزایش است. یکی از دلایل این اتفاق، نثر تصویری دیکنز و توصیف‌های دقیق وی از مکان‌ها و اتفاقات است. پروفسور تئودور‌هاوت از دانشگاه کنتاکی معتقد است تاثیرگذاری دیکنز بر سینما، چیزی بیش از اقتباس‌های سینمایی است. او ارائه مضامین نو و تکنیک‌های جدید و امروزی‌تر را هدیه بزرگ دیکنز به سینما می‌داند.

اسامی با مسما

شخصیت پردازی دیکنز و نامگذاری هنرمندانه کاراکترها یکی از بزرگ‌ترین دستاوردهای دیکنز است. فرهنگ لغت شخصیت‌های ادبی بریتانیا، 989 اسم را فهرست کرده که دیکنز از روزهای اول نوشتن به‌عنوان خبرنگار تا آخرین روزهای دست به قلم بودن به‌عنوان رمان‌نویس مورد استفاده قرار داده است. پیش از دوره دیکنز، شخصیت‌ها گهگاه اسامی نمادین داشتند اما او تصمیم گرفت طرحی نو در انداخته و اسامی شخصیت‌ها را به گونه‌ای انتخاب کند که بیانگر منش و خلق و خوی آن‌ها نیز باشد. علت نامگذاری بعضی از شخصیت‌ها مشخص است و پاره‌ای دیگر نیاز به توضیح دارد. شاید یکی از این شخصیت‌ها «مگ ویچ» رمان «آرزوهای بزرگ» باشد.

او همان دزدی است که اوایل داستان پیپ کوچک به او کمک کرده و با پیشرفت سیر روایی داستان متوجه می‌شویم او پدرخوانده پیپ – شخصیت اصلی آرزوهای بزرگ- شده است. نام «مگ ویچ» تعابیر متفاوتی دارد. از اشاره نمادین به دزدی تا تلمیح تاریخی به یکی از شخصیت‌های انجیل، مردان عاقل. نویسندگان نام آشنای زیادی پس از چارلز دیکنز از این تکنیک استفاده کردند؛ افرادی چون جیمز جویس، تامس پینچن، مارتین امیس و اف اسکات فیتزجرالد. بعضی از شخصیت‌های دیکنز آنقدر معروف هستند که کاملا جزئی از زبان شده‌اند و نیازی به معرفی ندارند. مثلا همه می‌دانند وقتی از اسکروچ می‌گوییم از انسان‌های خسیس و ناخن خشک حرف می‌زنیم.

دیدگاه ما به قانون


بهترین مثال برای این نکته، داستان «خانه غم‌زده» است. اتفاقات این رمان قبل از دهه هفتاد و پیش از اصلاحات انجام شده روی قوانین رخ داده و ضمن روایت داستان، قشر وکلا را شدیدا مورد انتقاد خود قرار می‌دهد. هیچ بعید نیست بی‌اعتمادی بیش از یک چهارم مردم انگلیس به وکلا، ریشه در این رمان و شخصیت‌هایش داشته باشد. زاخاری چافی جونیور در نقدی برای ماهنامه حقوق دانشگاه‌هاروارد نوشته بود تنها دو کتاب غیردرسی است که دانشجویان حقوق باید آن را حتما بخوانند. «آقای پیک ویک» و «خانه غم‌زده» که هر دو را دیکنز نوشته است. حتی یک وکیل آموزش دیده هم از حجم جزئیات قانونی مطرح شده در نوشته‌های دیکنز متعجب می‌شود و این نکته، نشان‌دهنده سطح بالای دانش دیکنز و علت ماندگاری آثار اوست. سر ویلیام هولدز ورث – مورخ – در کنفرانسی پیرامون اهمیت چارلز دیکنز گفته بود: «رویکرد متفاوت و همه جانبه دیکنز به قانون و وکلا از مواردی است که نه فقط در دوران خویش، که در عصر حاضر نیز مایه افتخار ماست. اما سوالی که مطرح می‌شود این است چه مقدار از مسائلی که دغدغه ذهنی دیکنز بوده، همچنان پابرجاست؟»


منبع: tehrooz.com
 

Kasandra

کاربر افتخاری و فعال خاطرات
کاربر قدیمی پرشین تولز
تاریخ عضویت
11 سپتامبر 2009
نوشته‌ها
2,876
لایک‌ها
5,889
محل سکونت
Among the untrodden ways...
درود

اين چند روز اخير به خاطر تماشاي The Mystery of Edwin Drood، پس از مدتها دوباره ذهنم درگير خاطراتي قديمي از جناب چارلز ديكنز و قهرمانهاي بعضي داستانهايش شد. نمي دونم شما هم اون موقعي كه سريال آرزوهاي بزرگ از شبكه يك پخش ميشد، غير از پيپ و استلا به شخصيتهاي ديگر داستان هم توجه مي كرديد؟ هنوز به ياد دارم كه ان روزها دو شخصيت اين داستان به نوعي براي همه ناخوشايند بود: يكي جناب مكويچ زنداني و ديگري خانم هويشام انتقامجو كه كينه همه مردان جوان را به دل داشت. جالبه كه همينطور كه در جستجوي برخي دانستنيها درباره نوشته هاي ديكنز بودم، يك بار ديگه با نام خانم هويشام روبرو شدم اما براي اولين بار به گونه اي متفاوت. پيش از اين واقعا به اين فكر نكرده بودم كه شايد اين خانم هويشام تنها يك شخصيت داستاني نبوده و در دنياي واقعي هم وجود داشته تا اينكه نام خانم (1886-1827)Eliza Emily Donnithorne استراليايي را ديدم و وقتي زندگينامه اش را خواندم شباهت بسيار زيادي بين ايشان و خانم هويشام ديدم. البته گرچه جناب ديكنز هيچگاه به وجود چنين شخصيتي در دنياي حقيقي اشاره نكرده اند اما از آنجا كه فضاي بسياري از نوشته هاي ايشان به طور مستقيم يا غيرمستقيم با استراليا مرتبط است ، نمي توان چنين احتمالي را ناديده گرفت.

گويا آقاي داماد در روز عروسي ايشان هم در مراسم حاضر نشده و اين خانم تا روزي كه زنده بوده خانه را به همان شكل نگه داشته و كيك عروسي هم به همان شكل بر روي ميز باقي مانده! از همه دردناكتر اينكه تا آخرين روز زندگيشان هم در حياط خانه را به طور كامل باز مي گذاشتند به اميد اينكه آقاي داماد ممكن است يك روز برگردند. البته آقاي داماد هرگز بازنگشتند و اينطور كه بعدها مشخص شد، جناب آقاي Cuthbertson - دامادي كه ايشان را فريب داده بود-در سال 1852 از دنيا رفته بوده! خانم Eliza Emily Donnithorne هم در سال 1886 در خانه تاريك خود در گذشت.

163e4129108aa377ffcceba6e9959d3a1.JPG
 
Last edited:

شاه شبکه

Registered User
تاریخ عضویت
16 ژوئن 2008
نوشته‌ها
198
لایک‌ها
14
درود

اين چند روز اخير به خاطر تماشاي The Mystery of Edwin Drood، پس از مدتها دوباره ذهنم درگير خاطراتي قديمي از جناب چارلز ديكنز و قهرمانهاي بعضي داستانهايش شد. نمي دونم شما هم اون موقعي كه سريال آرزوهاي بزرگ از شبكه يك پخش ميشد، غير از پيپ و استلا به شخصيتهاي ديگر داستان هم توجه مي كرديد؟ هنوز به ياد دارم كه ان روزها دو شخصيت اين داستان به نوعي براي همه ناخوشايند بود: يكي جناب مكويچ زنداني و ديگري خانم هويشام انتقامجو كه كينه همه مردان جوان را به دل داشت. جالبه كه همينطور كه در جستجوي برخي دانستنيها درباره نوشته هاي ديكنز بودم، يك بار ديگه با نام خانم هويشام روبرو شدم اما براي اولين بار به گونه اي متفاوت. پيش از اين واقعا به اين فكر نكرده بودم كه شايد اين خانم هويشام تنها يك شخصيت داستاني نبوده و در دنياي واقعي هم وجود داشته تا اينكه نام خانم (1827–1886)Eliza Emily Donnithorne استراليايي را ديدم و وقتي زندگينامه اش را خواندم شباهت بسيار زيادي بين ايشان و خانم هويشام ديدم. البته گرچه جناب ديكنز هيچگاه به وجود چنين شخصيتي در دنياي حقيقي اشاره نكرده اند اما از آنجا كه فضاي بسياري از نوشته هاي ايشان به طور مستقيم يا غيرمستقيم با استراليا مرتبط است ، نمي توان چنين احتمالي را ناديده گرفت.

گويا آقاي داماد در روز عروسي ايشان هم در مراسم حاضر نشده و اين خانم تا روزي كه زنده بوده خانه را به همان شكل نگه داشته و كيك عروسي هم به همان شكل بر روي ميز باقي مانده! از همه دردناكتر اينكه تا آخرين روز زندگيشان هم در حياط خانه را به طور كامل باز مي گذاشتند به اميد اينكه آقاي داماد ممكن است يك روز برگردند. البته آقاي داماد هرگز بازنگشتند و اينطور كه بعدها مشخص شد، جناب آقاي Cuthbertson - دامادي كه ايشان را فريب داده بود-در سال 1852 از دنيا رفته بوده! خانم Eliza Emily Donnithorne هم در سال 1886 در خانه تاريك خود در گذشت.

مشاهده پیوست 103344

بچه ده یازذه ساله که بودم , چند تا از کتابهای دیکنز( الیورتوییست , آرزوهای بزرگ و دیویدکاپرفیلد ) را خوانده بودم ولی اسم ادوین درود را اصلا نشنیده بودم ,

تا اینکه در یک کتاب در رابطه با ارواح , در مورد همین ادوین درود اولین بار مطلبی خواندم که آن موقع برایم بسیار اعجاب آور بود , گویا این کتاب با مرگ چارلز

دیکنز نیمه کاره می ماند , سپس یک جوانی روح چارلز دیکنز را احضار می کند و ادعا می کند که با کمک این روح توانسته کتاب را کامل کند , اتفاقا کارشناسان

ادبی هم تا حد زیادی بر شباهت سبک نوشته این جوان با دیکنز صحه می گذارند !
 

Kasandra

کاربر افتخاری و فعال خاطرات
کاربر قدیمی پرشین تولز
تاریخ عضویت
11 سپتامبر 2009
نوشته‌ها
2,876
لایک‌ها
5,889
محل سکونت
Among the untrodden ways...
بچه ده یازذه ساله که بودم , چند تا از کتابهای دیکنز( الیورتوییست , آرزوهای بزرگ و دیویدکاپرفیلد ) را خوانده بودم ولی اسم ادوین درود را اصلا نشنیده بودم ,

تا اینکه در یک کتاب در رابطه با ارواح , در مورد همین ادوین درود اولین بار مطلبی خواندم که آن موقع برایم بسیار اعجاب آور بود , گویا این کتاب با مرگ چارلز

دیکنز نیمه کاره می ماند , سپس یک جوانی روح چارلز دیکنز را احضار می کند و ادعا می کند که با کمک این روح توانسته کتاب را کامل کند , اتفاقا کارشناسان

ادبی هم تا حد زیادی بر شباهت سبک نوشته این جوان با دیکنز صحه می گذارند !
درود

به مطلب بسيار جالبي اشاره كرديد! :happy: بنده هم مطلبي مشابه مطلبي كه جنابعالي به آن اشاره كرديد را سالها پيش در كتاب عجيب تر از علم نوشته فرانك ادواردز خوانده بودم. خوشبختانه توانستم فصل مورد نظر را به صورت جداگانه در اين انجمن پيدا كرده و از نوشتن آن در اينجا رهايي يابم:
راز ادوين درود

ويلكي كالينز(Wilkie Collins) از دوست خود چارلز ديكنز(Charles Dickens) خواست كه داستانهاي خود را تغيير دهد و مانند او داستان هاي جنائي بنويسد . ديكنز درباره اين موضوع ماهها به دقت فكر كرد و بعد نخستين داستان و تنها داستان خود را به اين شيوه نوشت . داستاني به نام راز ادوين درود(Edwin Drood) . او با يك مجله قراردادي بست كه داستان او به صورت يك پاورقي به مدت يكسال در مجله چاپ شود و عجيب آن بود كه براي نخستين بار در زندگي اش اصرار داشت كه قرارداد طوري تنظيم شود كه در صورت مرگ حق الزحمه او به ورثه اش تعلق گيرد .

در سال 1870 ، ديكنز در گذشت در حالي كه تنها شش داستان را نوشته بود . خوانندگان داستان هاي او ، منظور ديكنز را از اين كار نمي دانستند . آيا ديكنز مرگ خود را پيش بيني كرده بود ؟ اي رازي بود كه او با خود به گور برده بود و هيچگونه يادداشتي بر جا نگذاشته بود كه سرنخي براي اين راز باشد . اما جواب سوالات آنها در راه بود . يكسال بعد از مرگ ديكنز يك چاپچي جوان و خوش قيافه وارد شهر ورمونت(Vermont )شد . اسم اين جوان توماس پ . جيمز(Tomas P.James) بود . جواني راحت طلب به نظر ميرسيد ، اما در كار چاپ مهارت داشت . بعد از چند روز اتاقي از يك خانم جوان اجاره كرد و بزودي فهميد كه در ان خانه خانم مسني زندگي ميكند ككه كارش احظار روح بود و اين كار در آن زمان رواج داشت .

توماس به مدت يكسال در اتاق اين زن در مراسم احظار روح شركت ميكرد . در سوم اكتبر سال 1872 جيمز به صاحبخانه خود گفت كه او با روح چارلز ديكنز در تماس بوده است و نويسنده بزرگ به او اجازه داده كه داستان ناتمام راز ادوين درود را بپايان برساند .

صاحبخانه جيمز كه زن بسيار خوبي بود از حرف هاي او متعجب شده بود و مايل بود اين جوان كه تا اين اندازه نسبت به چارلز ديكنز علاقه دارد، كمك كند . از اين رو به او گفت تا زمانيكه كه به تكميل كردن داستان ناتمام چارلز ديكنز مي پردازد ، مي تواند بطور رايگان در آنجا اقامت داشته باشد . شاهدان بيشماري گواهي دادند كه جيمز روي يك صندلي مي نشست و ساعت ها به عالم خلسه فرو مي رفت . بعد از ان ديوار وار شروع به نوشتن مي كرد . او به دوستش مي گفت كه هيچ چيزي از خودش نمي نويسد و فقط مطالبي را كه چارلز ديكنز در عالم خلسه به او مي گويد مي نويسد .

بعضي اوقات مطالبي كه مينوشت به اندازه اي زياد بود كه چندين صفحه مي شد و بعضي اوقات چند خط هم نمي توانست بنويسد .بنظر مي رسيد كه ارواح گاهي در انتقال مطلب دچار اشكال مي شوند و شايد به خاطر اين بود كه اين جوان لا ابالي فكرش متوجه چيز ديگري مي شد و روح چارلز ديكنز مجبور بود هر

كجا هست منتظر بماند !

عاقبت اين ماجراي شگفت انگيز به گوش ديگران هم رسيد و روزنامه نگاران فورا آن را نوعي شيادي و كلاهبرداري خواندند كه بالاخره دست اين شارلاتان جوان رو و كار او با شكست روبرو خواهد شد . اما آنها اشتباه مي كردند زيرا در كمتر از يكسال در 31 اكتبر 1873 كتاب جيمز منتشر شد ، حتي نويسندگان بزرگ دنيا از انتشار اين كتاب دچار حيرت شده بودند . اين كتاب به شيوه اي نوشته شده بود كه گوئي خود ديكنز آن را نوشته است و يا آنطور كه جيمز ادعا مي كرد ديكنز به او ديكته كرده است .

جيمز جوان يك شبه به عنوان يك شخص ادبي معروف شد . يكي از رونامه هاي اسپرينگ فيلد چاپ ماساچوست او را جانشين شايسته اي براي چارلز ديكنز معرفي كرد . يكي ديگر از روزنامه ها نوشت جيمز بدون كمك ديكنز قادر نبود كه اين كتاب را بنويسد . اينكه به او الهام شده و يا بطريق ديگري اين كار را انجام داده بر ما روشن نيست .

سر آرتور كانن دويل(Sir Arthur Conan Doyle) نويسنده و خالق معروف شخصيت شرلوك هلمز در حدود پنجاه سال بعد به بررسي در مورد كار عجيب توماس جيمز پرداخت . و در دسامبر 1927 مقاله اي در مجله فورت نايتلي ريويو چاپ كرد . در اين مقاله دويل نوشت كه جيمز نشان داده است كه هرگز ذوق و استعداد ادبي چه قبل و يا بعد از انتشار كتاب نداشته است .

در سن 13 سالگي بعد از پايان دوره ابتدائي ترك تحصيل نموده ولي با اين وجود چطور جيمز توانسته از كلمات و شيوه چارلز ديكنز مشهور در نوشتن كتاب استفاده كند، جاي بسي شگفتي بود . نوشتن چنين كتابي از كسي با معلومات كم كه در يك چاپخانه كار مي كرد ، كاري فوق العاده بود .
دويل در اخرين مقاله خود نتيجه گرفت : اگر كاري كه جيمز انجام داده واقعا تقليد از شيوه نگارش ديكنز باشد ، بايد آن را كاري فوق العاده بناميم زيرا برخلاف كساني كه از آثار ديگران تقليد مي كنند كار او عاري از مبالغه از نوشته اصلي بوده است .

اما عاقبت توماس جيمز ، چاپچي جوان چه شد ؟ او همانطور كه از قله معروفيت به سرعت صعود كرد چند سال بعد ستاره اقبال او اوفل كرد و در گمنامي درگذشت .

در بعضي كتابخانه ها هنوز نسخه هائي از كتاب راز ادوين درود نوشته توماس جيمز وجود دارد . رازي كه راز شگفت انگيزي در خود داشت .
 

lilyrose

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
24 جولای 2010
نوشته‌ها
4,270
لایک‌ها
8,207
محل سکونت
My Sweet Home
ایده های داستانی از کجا می آیند؟


«زندگی پی»، رمانی است از «یان مارتل» که برنده جایزه بوکر شد. این رمان در ایران توسط گیتا گرکانی به فارسی ترجمه و توسط نشر علمی، چندین نوبت به فارسی منتشر شده است. در مقاله ای که خواهید خواند، نویسنده کتاب، به شرح و تفصیل، ماجرای نوشتن رمان و منبع الهامات و اخذ ایده های داستانی اش را شرح می دهد.

حدس می زنم که بیشتر کتاب ها، از ترکیب سه عامل خلق می شوند: تاثیر، الهام و کار طاقت فرسا و سنگین. بگذارید جزئیات حضور هر کدام از این عامل ها را برایتان در خلق «زندگی پی» شرح بدهم.

تاثیر

حدودا ۱۰سال قبل، مروری بر نوشته جان آپدایک را در «مرور کتاب های نیویورک تایمز» خواندم. مرور، بر رمانی از نویسنده ای برزیلی بود: مویسیر سیلیار. نام رمان را فراموش کرده ام ولی جان آپدایک از کتاب خیلی بد گفته بود: او عملا فکر می کرد که کتاب را باید یک جا به دست فراموشی سپرد.

مرور او یکی از آن مرورهایی است که آدم را به شک می انداخت، چون بیشتر توصیف گرا بود، تا آنکه بخواهد حضوری نقدگرا داشته باشد، انگار مرورگر، کتاب را پس می زند تاثیری لاقید در من داشت. اما چیزی در مرور، من را گرفت: بنیاد و اساسِ آن. رمان، تا جایی که یادم می آید، داستان باغ وحشی در برلین بود که خانواده ای یهودی اداره اش می کردند. سال، حوالی ۱۹۳۳ است و شگفتی ساز نیست که کاروبارشان بد است.

خانواده تصمیم به مهاجرت به برزیل می گیرند. افسوس، کشتی آن ها غرق شده و یک یهودی تنها در قایقی نجات، با پلنگی سیاه باقی می ماند. چه چیزی در این داستان آپدایک را مایوس کرده بود؟ یادم نمی آید که واضح در این مورد حرفی زده باشد. آیا تمثیل های درون کتاب خیلی سنگین بودند، یا تشابه بین پلنگ سیاه و نازی ها، مسئله ای خیلی رو بود؟ آیا نتیجه داستان از قبل مشخص بود؟ آیا مسئله لحن کتاب بوده؟ سبک آن؟ ترجمه اش؟ هرچه بوده، کتاب آپدایک را خسته کرده بوده، اما تاثیر آن بر خیال پردازی های من، مثل کافئینی شوک بار بود.

من به شگفتی افتادم. چه ترکیب خارق العاده ای از زمان، عمل و مکان. چه سادگی تکان دهنده و غنی ای. اوه، چه چیزهای شگفت انگیزی می توانستم با این داستان انجام بدهم. احساسی ترکیب شده از حسادت و خشم داشتم، مثل وقتی که کتاب میشیاما، «ملوانی که از وقار دریا افتاد» را می خواندم، که چه کارهای فوق العاده ای می توانستم با این داستان انجام بدهم. اما کوفتش بزنند! این ایده به ذهنی اشتباه خطور کرده بود. دنبال کتاب گشتم، اما کتاب فروش هایی که سراغ شان رفتم، در رایانه هایشان نام این کتاب را نداشتند و سر تکان می دادند و بعد کل ماجرا را فراموش کردم. می خواستم آن را فراموش کنم.

نمی خواستم واقعا کتاب را بخوانم. چرا باید به این سایندگی تن می دادم؟ چرا باید این ایده خارق العاده، با نویسنده ای ضعیف، خراب می شد؟ بدتر از آن، چه می شد اگر آپدایک اشتباه کرده بود؟ شاید این داستان سرگردانی، چیزی عالی می بود؟ بهترین داستان برای خوانده شدن. اولین رمان خودم را نوشتم. به مسافرت رفتم. دوستی هایی شروع شده و به پایان خود رسیدند. بیشتر به سفر رفتم. چهار یا پنج سال گذشت.

● الهام

به هند رفته بودم. برای دومین بار. سفری کوتاه تا دوباره من را تکان بدهد و محسورم کند. شروع سفر خشن بود. به بمبئی رسیدم، که واقعا شلوغ بود، اما درونم شلوغ تر بود. احساس تنهایی هولناکی داشتم. یک شب بر روی تختم نشستم و زار زدم، صدای گریه ام را خفه می کردم، تا همسایه هایم از پشت آن دیوارهای نازک، متوجه گریه من نشوند. زندگی من به کجا می رفت؟ ظاهرا چیزهای زیادی به آن اضافه نمی شد یا چیزی در آن شروع نمی شد. دو کتاب چرت نوشته بودم که هر کدام حدود هزار نسخه فروخته بودند.

نه خانواده ای داشتم نه کاری، حدودا سی وسه سال هم بود که داشتم روی این زمین زندگی می کردم، بی هیچ دستاوردی. احساسی خشک و بی تفاوت داشتم. احساسات برایم رنج آور شده بودند. ذهنم به یک دیوار تبدیل شده بود و اگر این کافی نبود، رمانی که می خواستم در هند بنویسم، در درونم مرده بود. هر نویسنده ای می داند این چه احساسی است. داستانی در ذهن تو متولد می شود و تو را مجنون می کند. طبعیت تو خواستار آتش گرفتن می شود.

امیدواری رشد داستان را ببینی و عاقبت شاهد تولدش بر روی کاغذ باشی. اما در نقطه ای، نگاهی به داستان می اندازی و هیچ احساسی نداری. هیچ ضربانی را احساس نمی کنی. شخصیت ها، طبیعی با تو سخن نمی گویند، پلات پیش نمی رود، توصیف ها به سراغت نمی آیند. همه چیز داستان تو، کاری بی نتیجه می شود. داستان مرده. من به یک داستان نیاز داشتم. بیشتر از هر چیزی، من به یک داستان نیاز داشتم.

به ماتهارن رفته بودم، تپه ساری نزدیک بمبئی. جای کوچکی است و مرتفع، با منظره هایی زیبا بر جلگه های اطراف و به خاطر ساختار متمایزش، نمی تواند با ماشین ها، ریکشاها یا موتورسیلکت ها همساز شود. باید سوار بر تاکسی یا قطاری کوچک به آنجا بروی و بعد بیشتر مسیر را یا پیاده می روی یا سوار بر اسب.

همین جا بود، بالای بلندترین صخره موجود، که ناگهان، ذهنم از ایده های مختلف منفجر شد. به زحمت می توانستم همراه ایده ها جلو بروم. در چند دقیقه فرخنده، کل جریانات رمان به شکل نهایی خود رسیدند: قایق نجات، حیوان ها، ترکیب باورها و جانورشناسیِ مخصوص باغ وحش ها، داستان های موازی. این لحظه الهام از کجا آمده بود؟ چرا فکر می کردم که برخی باورها و تصویر باغ وحش، می توانند با هم ترکیب خوبی در داستان بسازند؟ می توانستم جواب های تقریبی بدهم. چون در هند بودم؛ کشوری با باورهای مختلف و مناطق زیستی مختلف.

کار سنگین

به تمام باغ وحش هایی که می توانستم، در جنوب هند رفتم. با مدیر باغ وحش تریواندرام مصاحبه کردم. زمان هایی را در مکان های مهم هند گذراندم. بافت شهری مرتبط با رمانم را می کاویدم و با طبیعت اطراف آن آشنا می شدم. سعی کردم تا خودم را تا جایی که می شود، در هویت هندی شخصیت اصلی خودم شناور کنم. بعد از شش ماه، به اندازه کافی رنگ و جزئیات محلی داشتم. به کانادا برگشتم و یک سال و نیم را به تحقیق گذراندم. کتاب های پایه ای مذاهب مختلف را خواندم. کتاب هایی در مورد روان شناسی خواندم. درباره موجودات مختلف تحقیق کردم. کتاب هایی درباره حیوانات خواندم. داستان های نجات یافتگان و داستان هایی مربوط به فجایع طبیعی را خواندم.

تمام مدت، در هند و در کانادا، یادداشت برمی داشتم. در صفحاتی، با خطوطی تندنوشته شده و رگبار مانند، «زندگی پی» چارچوب های خودش را پیدا می کرد. مدتی طول کشید تا حیوان اصلی رودررو با شخصیت اصلی ام را پیدا کرد. اول به یک فیل فکر می کردم. فیل هندی، از فیل آفریقایی کوچک تر است و فکر می کردم یک فیل نر نوجوان می تواند راحت توی یک قایق نجات جا بشود. اما تصویر فیل در قایق نجات، به نظرم بیشتر از آن چیزی که می خواستم، کمیک شده بود. جایش را با کرگدن عوض کردم.

اما کرگردن ها گیاه خوار هستند و نمی دانستم چه جوری باید در وسط دریا، او را زنده نگهدارم. به نظرم جیره غذایی جلبک دریایی هم برای خواننده و هم برای نویسنده، یکنواخت و کسل کننده می شد، پس دیگر خبری از کرگدن هم نبود. آخرسر گذاشتم تا انتخابم مسیری قهقرایی را طی کند و بعد به یک حیوان رسیدم: یک ببر. چه حیوان های دیگری روی قایق می خواستم؟

زرافه، کفتار و اوران گوتان به ذهنم خطور کردند. هر کدام شان برابر نقش هایی بود که از انسان درون داستان می خواستم و محجوبیت کفتار، غریزه مادرانه اوران گوتان و غرابت زرافه، همه به داستان می آمد. من موش خرماهای آفریقایی را انتخاب کردم، چون مدلی از حیوان های موش مانند را می خواستم که ارتباطی با موش های آشنای ما نداشته باشند. حیوان هایی بی خیال می خواستم تا بر پایه آن ها بتوانم شخصیت هایی که می خواهم را نقش بزنم.

مردفرانسوی آدم خوار و نابینا در قایق دیگر، در اولین لحظه الهام در ماتهارِن به ذهنم خطور کرد؛ به عبارتی دیگر، اصلا نمی دانم که او از کجا آمد. مابقی ماجرا، کاری سنگین ولی جذاب و روزانه بود که بتوانی همه چیز را بی مشکل به روی صفحات کاغذ بیاوری، بدون لحظه ای از شک، البته کار بدون اشتباه نبود و بازنویسی های خودش را هم داشت، اما همیشه، همیشه، لذتی عمیق و رضایت بخش درونم داشت، با این آگاهی که اصلا مهم نیست چه رفتاری با رمان بشود. از این رمان آسوده ام و کمک کرد تا دنیایم را کمی بهتر بشناسم.



یان مارتل
ترجمه سیدمصطفی رضیئی

ایده های داستانی از کجا می آیند؟
 

Another Day

Registered User
تاریخ عضویت
22 فوریه 2012
نوشته‌ها
2,159
لایک‌ها
1,238
محل سکونت
Waste Land
محمد حسنلو بهترین کتاب‎های دادگاهی از نگاه گاردین

روزنامه گاردین در سری گزارش های خود از کتابهای ادبیات جهان این بار به موضوع جلسه های دادگاه می پردازد و 10 عنوان از مشهورترین رمان‎های جهان را را معرفی می کند که در آنها جلسات دادگاهی با شکوه و زیبایی خاصی روایت شده است. 7 نمونه از مشهورترین این کتابها در این گزارش آمده است:


5049_orig.jpg



شیطان سفید / جان وبستر
ویتوریا کورومبونا در جلسه دادگاهی به اتهام قتل شوهرش گرفتار است؛ ولی حقیقت آن است که شوهرش کامیلو با دستور برادرش کشته شده. ویتوریا در دادگاه با عصبانیت و ناراحتی از خود دفاع می کند. همچنین به شدت از اینکه زن است و هیچ مدافعی ندارد گله مند است و می گوید اگر مردی تف سربالا بیندازد باید منتظر باشد که به صورتش بیفتد. در نهایت او را به ندامتگاه زنان می‎فرستند.


تاجر ونیزی / ویلیام شکسپیر
کمدی تاجر ونیزی داستانی خیالی و ساده است که از تلفیق دو داستان اصلی و جداگانه و دو داستان فرعی دیگر به وجود آمده‌. یکی از دو داستان، مربوط به قرضی است که آنتونیو تاجر ونیزی برای کمک به دوست خود بسانیو و تهیه مقدمات خواستگاری و عروسی وی با دختری به نام پورشیا از یک یهودی (شایلاک) می‌گیرد و در مقابل سندی به او می‌دهد که در صورت عدم امکان در پرداخت آن در موعد مقرر مقداری از گوشت بدن خود را، از هر قسمتی که طلبکار مایل باشد، به عنوان جریمه به او بدهد و چون بر حسب تصادف تاجر از عهده پرداخت بدهی خود بر نمی‌آید، کار به دادگاه کشیده می‌شود و در آنجا به وسیله پورشیا نجات می‌یابد و شایلاک محکوم می‌شود.(انتخاب گاردین: افسانه زمستانی)


5048_orig.jpg


قلب میلوشان / والتر اسکات
در شهر قرن هجدهمی ادینبورگ، افی دینز در جلسه دادگاهی به اتهام کشتن یک کودک حضور دارد. واقعیت این است که او از سوی یکی از نجیب زادگان و اشراف شهر مورد سوءاستفاده قرار گرفته و در این میان کودکش هم به طور مرموزی ناپدید شده. در دادگاه محاکمه این زن، از خواهرش -جنی- درباره بارداری افی دینز بازپرسی می شود. اگر خواهرش به دروغ جواب مثبت بدهد زندگی خواهرش نجات پیدا می کند ولی او نمی تواند دروغ بگوید...


5043_orig.jpg


نامه های آقای پیکویک / چارلز دیکنز
گروهبان بوزفوس با اشاره به جایگاه متهمان، هیئت منصفه را برای تفکر بیشتر درباره شخصیت بی احساس و بدون قلب متهم دعوت می کند. متهم، آقای پیکویک مهربان است که از سوی مارتا باردل زن صاحبخانه اش متهم شده. در حالی که به نظر می رسد پیکویک بی گناه است، در انتهای دادگاه ثابت می شود او گناهکار است و به زندان محکوم می گردد...


ویلسون کله پوک/ مارک تواین
در یک شهر کوچک به نام داوسن لندینگ واقع در ایالت میسوری، یک وکیل محلی که مردم او را کندذهن و کودن خطاب می کنند از یک دوقلو در برابر اتهام به قتل قاضی شهر دفاع می کند. سرگرمی روزانه این وکیل جمع آوری اثر انگشت های مردم شهر است؛ این سرگرمی او را قادر می سازد تا بدون تکیه به عقل و هنر وکالتش ثابت کند این دوقلوها نمی توانند قاتل باشند. بعد از این دادگاه مردم دیگر او را کله پوک صدا نمی کنند.


رستاخیز / لئو تولستوی
دیمیتری نخلیودوف -نویسنده جوان- در دادگاه متهم است که با زن جوانی به نام کاتیوشارابطه داشته و این رابطه‎ موجب بیکاری زن جوان و روسپیگری وی شده است. با شهادت دروغ مرد جوان و ارائه مدارک جعلی از سوی وی به دادگاه، زن جوان گناهکار شناخته می‎شود و به تبعید به مناطق سرد سیبری محکوم می گردد.


5047_orig.jpg


سفری به هند/ ای.ام فورستر
بر سر دختر جوانی به نام آدلا در غارهای مارابار اتفاقی مرموز رخ می دهد. در این میان دکتر عزیز پزشک جوان مسلمان و مومن متهم به سوءاستفاده جنسی از آدلا می شود. دادگاه پزشک جوان هندی ها را در مقابل بریتانیایی ها قرار می دهد. در نهایت ثابت می شود که آدلا در غار انعکاس صداهای عجیبی را شنیده که او را به توهم رابطه با دکتر جوان انداخته است.

اصل گزارش را در اینجا بخوانید

 

DIXIE CHICKS

Registered User
تاریخ عضویت
8 می 2007
نوشته‌ها
1,124
لایک‌ها
661
نمی دونستم این پست رو کجا بذارم

مجموعه کتاب عطش مبارزه رو از دست ندید. جلد سوم رو من دیشب خوندم، خیلی عالی تموم شد
 
بالا