برگزیده های پرشین تولز

گشت ادبی در دنیای وب

lilyrose

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
24 جولای 2010
نوشته‌ها
4,270
لایک‌ها
8,207
محل سکونت
My Sweet Home
خوندن این متن هم به نوعی می تونه جالب توجه باشه!!!


رحماندوست مطرح کرد:

رمان‌نویسی ایران یار جنگ نرم شده است

مجتبی رحماندوست نویسنده و مشاور عالی احمدی‌نژاد در بنیاد شهید و امور ایثارگران با اشاره به رمان‌نویسی ایرانی که گرته‌برداری از ادبیات غرب گفت: داستان‌ و رمان‌نویسی ایرانی ناخواسته و یا خواسته یار جنگ نرم شده است.
به گزارش خبرنگار مهر، آیین رونمایی از 10 عنوان کتاب نشر شاهد ، امروز چهارشنبه با حضور سردار محسن انصاری قائم مقام‌ بنیاد شهید و امور ایثاگران، مجتبی رحماندوست مشاور احمدی‌نژاد در امور ایثارگران و محمد علی فقیه مدیرکل انتشارات شاهد برگزار شد.

رحماندوست در این مراسم گفت: متاسفانه رمان و داستان‌نویسی در ایران برپایه نظریه‌های غربی است و هرکس در این خط‌کشی قرار نمی‌گیرد از نظر برخی‌ها نویسنده نیست.

وی افزود: رمان کلاسیک در ایران سابقه‌ای 100 ساله دارد و طی همه این سالها الگوهای غربی محور تایید یا رد رمان های داخلی شده است که این مسئله اصلا درست و قابل قبول نیست.

این مقام مسئول اظهارکرد: انتقال اندیشه مهمترین وعمده‌ترین هدف رمان‌نویسی است و داستان و رمان به دلیل جاذبه، نشاط و گیرایی برای انتقال اندیشه انتخاب می‌شود.

وی با اشاره به اینکه عناصر مختلفی از جمله دیالوگ، زاویه دید، صحنه‌ و شخصیت‌پردازی و استناد در رمان‌نویسی غربی مورد توجه است، بیان کرد: این الگوپذیری سبب شده ادبیات ایرانی ناخواسته یا خواسته در جبهه جنگ نرم قرار گیرد.

رحماندوست ادامه داد: تمام دنیا تشنه ویژگی‌های عدالتی و انسانی انقلاب اسلامی و دفاع‌ مقدس هستند و ما باید با ادبیات فاخر خودمان این تشنگی را بر طرف کنیم.

وی با تاکید بر اینکه می‌توانیم تمام الگوهای غربی به جز غیرمستند بودن آن را بپذیریم اضافه کرد: هم‌اکنون نوقلمان ایرانی به دلیل توجه خاص به نظریه‌های غرب محدوده شده‌اند و این ایراد اصلی این طرح است.

این مقام مسئول گفت: حدود 5 سال گذشته پس از مطالعه و بررسی 100 نقد کتاب دفاع‌ مقدس، مقاله‌ای با عنوان "نقد 100 نقد " تالیف کردم و در پایان آن به این نتیجه رسیدم که مقایسه دقیق این‌گونه آثار با معیارهای رمان غربی، کاری نادرست است.

وی افزود: البته این نظریه به این معنی نیست که با نگارش کتاب‌هایی خارج از مبانی نظری موافق هستم و از آثار غیر فاخر طرفداری کنم،‌ تنها موافق با این مسئله نیستم که حتما داستان و رمان ایرانی باید غیر مستند باشد.

این استاد دانشگاه تصریح کرد: رمان‌های ایرانی به خصوص درباره دفاع مقدس و انقلاب اسلامی باید گرته‌برداری از شخصیت‌های واقعی باشد نه اینکه مخلوق ذهن نویسنده زیرا این ژانر غیر مستند بودن را نمی‌پذیرد.

وی ادامه داد: در کنار مستند بودن شخصیت‌ها جاذبه و تعلیق در کتاب‌های رمان و حتی مستند انقلاب و دفاع‌ مقدس بسیار مهم است و باید به آن توجه شود.



منبع: "خبرگزاری مهر"
 

lilyrose

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
24 جولای 2010
نوشته‌ها
4,270
لایک‌ها
8,207
محل سکونت
My Sweet Home
چند کلمه حرف حسابی از دوریس لسینگ



1. وقتی صاحب یک کتابخانه‮ای, آزادی ,چون جو سیاسی حاکم نمی‮تواند پروبالت را ‮بندد. کتابخانه نهادی است

دمکراتیک که هیچ‮کس و هیچ‮کس نمی‮تواند در آن به تو بگوید که چه بخوان، چه موقع بخوان و کجا بخوان.


2. غلط بیاندیش، ولی لطفاً مستقل فکر کن.


3. مخرج مشترکِ همه جنبش‮های سیاسی این است: ما بر حق‮ایم و دیگران نه.

آدم‮هایی که طرف ما بوده‮اند و بعد با ما مخالف شده‮اند ملحد‮اند و به مرور به دشمنان ما بدل می‮شوند، و به این ترتیب

برتری مطلق اخلاقی ما بر مخالفان و دشمنان ما آغاز می‮شود. این کار ساده کردن مسایل پیچیده است که به ترور

انعطاف و نرمش می‮انجامد.


4. بعضی اوقات کتابی را در دستم می‮گیرم و خطاب به نویسنده آن می‮گویم: «خب پس تو اول این را نوشته‮ای،

آفرین، چه بهتر؛ چون من دیگر لازم نیست بنویسمش.»


5. جل‮الخالق، هر چه پیرتر می‮شوم زندگیم بهتر می‮شود.


6. قهقهه شرح و توصیفی است از تندرستی.


7. آدمی زاده کیست؟ بدتر از آن که ساختة خداوند باشد وخوب‮تر از آن که تصادفاً به وجود آمده باشد.


8. اگر پدر و مادرها روی هر کتابی بنویسند: «خواندن این کتاب برای بچه‮ها ممنوع» بچه‮ها حتماً آن کتاب را خواهند خواند.


9. درست است. در طول جنگ سرخ بودیم چرا که همگی آرمان واحدی داشتیم. اما جنگ سرد شروع شد و یک‮شبه

دوستان صمیمی دشمن هم شدند. به آن سوی خیابان رفتند تا ما را نبینند.


10. درست‮کاری سیاسی دنبالة طبیعی حزب‮بازی است. ولی بارها و بارها دیده‮ایم

که مناهیان از منکر دیدگاه‮های خود را بر دیگران تحمیل می‮کنند. این میراث کمونیسم است ولی خود این را باور

ندارند.


11. رازی است که تنها پیرها آن را می‮دانند. ما در طول دورة هفتاد، هشتاد سالة زندگی خود در واقع تغییری نمی

‮کنیم؛ جسممان شاید ولی خودمان مطمئناً نه. البته این باید پریشان‮خاطرمان کند.


12. چرخ این دنیا به دست کسانی می‮گردد که می‮دانند چه‮‮طور آن را بگردانند؛ آن‮ها در جریان امور هستند. آن‮ها

فاتحانند. آن بالا گروهی از مردمانند که می‮دانند چه‮طور سروته هر چیز را به هم آورند. ولی ما رعایا هر از بر نمی‮دانیم

و نمی‮توانیم قدم از قدم برداریم.


13. فقط اگر بنویسی و بنویسی و بنویسی نویسندة بهتری می‮شوی. من چیز زیادی از برنامه‮ریزی نویسندگی خلاق

نمی‮دانم؛ تنها می‮دانم که اگر 1: در درس‮های‮شان اشاره نکنند که نوشتن چه کار شاقی است و 2: نگویند که تو برای

آن‮که بنویسی زندگی شخصی‮ات را باید قربانی کنی، حقیقت را نگفته‮اند.


14. همیشه از جداسازی‮ها و طریق‮هایی که ما را از هم متفاوت می‮سازند شگفت‮زده می‮شوم. ما هرگز به

مشترکات مردم نگاه نمی‮کنیم. باریک که می‮شوی می‮بینی که مرد و زن، پیر وجوان و سیاه و سفید خود را از هم

جدا می‮دانند و این به باور من بیماری ذهنی ما است؛ زیرا در واقع ما انسان‮ها، چه مرد و چه زن، به هم شبیه‮‮تر از آن

هستیم که خود را از هم متمایز بدانیم.


15. احمقانه است تصویری را که کسی از خودش دارد به خاطر حقیقت و یا انگارة ذهنی خاصی خراب کنیم.


16. در دانشگاه به ما یاد نمی‮دهند که مهم‮ترین قسمت قانون این است که یاد بگیری احمق‮ها را تحمل کنی.


17. اگر ماهی تجسم تحرک آب باشد آن‮گاه گربه طرح و نقش ونگاری از ظرافت و نازک‮اندیشی هوا است.


18. یادگیری چیست؟ این که آن‮چه را در طول حیاتت دریافته‮ای غفلتاً به صورت تازه‮ای ببینی.


19. ادبیات تجزیه وتحلیل رخ‮دادهاست.


20. هرچه بیشتر داستان‮ات را دست‮کاری و بازنویسی کنی بهتر است، در این صورت ذهن‮ات فکروذکر دیگری جز

همان داستان نخواهد داشت. چه خواب باشی و چه بیدار. به نظر من رویاها می‮توانند خیلی مفید باشند، وقتی می

‮خواهم بخوابم هی به داستانم فکر می‮کنم و اغلب جوابم را در رویاهایم می‮گیرم.



21. بعضی‮ها به شهرت می‮رسند در حالی‮‮که بعضی دیگر مستحق آن هستند.

22. رمان هیچ قائده و قانونی ندارد، هیچ‮وقت نداشته و هیچ‮گاه نخواهد داشت.


23. به هیچ دوستی بیش از حد اعتماد نکن، زن را دوست بدار ولی پی فرشته نگرد.


24. مهم این است که ما از زندگی می‮آموزیم.


منبع: dibache.com/ برگردان: فریبا حاج دایی
 

lilyrose

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
24 جولای 2010
نوشته‌ها
4,270
لایک‌ها
8,207
محل سکونت
My Sweet Home
10 شخصیت محبوب و معروف رمانهای چارلز دیکنز

41454.jpg


هزار شخصیت در جست و جوی نویسنده


معروف‌ترین کاراکترهای خلق شده توسط دیکنز کدام‌ها هستند؟

شاید عمده شهرت دیکنز به خاطر شخصیت‌هایی باشد که خلق کرده. او به عنوان رکورددار خلق کاراکترهای منحصر به فرد و عجیب و غریب، در رمان‌هایش حدود هزار شخصیت جدید ساخته و پرداخته که به گفته بیوگرافی‌نویسان تقریبا ً همه آنها را از آدم‌های دور و بر خودش در زندگی واقعی گرفته و فقط جنبه‌های خاصی از آنها را اغراق و کاریکاتوریزه کرده است؛ مثلا ً می‌گویند که آقا و خانم میکابر در دیوید کاپرفیلد شخصیت‌هایی هستند کپی شده از والدین خود دیکنز. در اینجا 10 تا از معروف‌ترین و محبوب‌ترین کاراکترهای دیکنزی را بر اساس نظر سنجی‌های تلویزیون کانال 2 انگلستان آورده‌ایم. البته حداقل 10 شخصیت معروف دیگر هم می‌شناسیم که می‌توانند ذخیره فهرست اصلی باشند: استلا، دختر سردی که خانم‌ هاویشام او را برای شکستن دل مردها تربیت کرده بود؛ جوگار جری، آهنگر مهربان و شوهر خواهر پیپ که بعدا ً با بیدی (عشق قدیمی ‌پیپ) ازدواج کرد؛ آقای پامبل چاک، دایی جوگار جری که پیپ را به خانم‌ هاویشام معرفی کرد؛ ایبل مگویچ، تبهکار فراری‌ای که پیپ در قبرستان برایش غذا می‌برد و پس از تبعید به استرالیا حامی ‌مالی او شد (آرزوهای بزرگ)؛ آقای کرات، منشی فقیر اسکروچ، تیم کوچولو، پسر معلول آقای کراچت که در صورت ادامه فقر قرار بود در کریسمس آینده بمیرد (سرود کریسمس)؛ نانسی، خانم بدنامی ‌که برای فاگین کار می‌کرد و نقشه فاگین برای قتل الیور را به اطلاع خانواده حامی ‌او رساند؛ بیل سایکس، مرد پلیدی که با اطلاع از خبر چینی نانسی او را کشت (الیور توئیست)؛ آقای موردستون، ناپدری دیوید کاپرفیلد که او را به مدرسه شبانه روزی سپرد و داد تا پشتش بنویسند «من گاز می‌گیرم»؛ پگاتی مهربان، خدمتکار قدیمی‌ خانواده دیوید که بعدا ً او را از پیش برادر قایق‌سازش برد (دیوید کاپرفیلد). اما این شما و این هم 10 شخصیت از همه معروف‌تر:

1. ابنزر اسکروچ (سرود کریسمس)


رباخواری که از شدت ادخال خون مردم در شیشه، دیگر هیچ دوستی برایش نمانده اما وقتی که 3 روح کریسمس گذشته، کرسمس حال و کریسمس آینده سراغش می‌آیند، چشمانش باز می‌شود و مثل دن کیشوت و هملت خودش را در ردیف معروف‌ترین شخصیت‌های داستانی جهان جا می‌زند.

2. داجر هنرمند (الیور توئیست)


هنر داجر این است که جیب بری را به کمال رسانده. او همان پسر بچه مردنی و کثیفی است که فاگین از او می‌خواهد به الیور جیب‌بری یاد بدهد. داجر شاهزاده یتیمان و بچه‌های خیابانی است؛ پیتر پنی دزد که البته از بچه‌های یتیم دیگر تا پای جان حمایت می‌کند.

3. پیپ (آرزوهای بزرگ)


این یکی از واقعی ترین کاراکترهای دیکنزی است؛ بچه بدبختی با آرزوهای بزرگ که انواع و اقسام حوادث شاد و تلخ و آدم‌های شاد و تلخ سر راهش قرار می‌گیرد تا میان این همه غرور و تحقیر، سرانجام بزرگ شود و جایش را در این دنیای بی سر و ته پیدا کند.

4. آقای میکابر (دیوید کاپرفیلد)


مردی خوش قلب اما بی عرضه و واداده که خودش جز خرج افزون بر دخل کاری نمی‌کند و در تزاید فقر و بدهی منتظر مانده تا بالأخره اوضاع خودش تغییر کند؛ هر وقت هم انذار و تبشیرش کنی، می‌گوید: «خوش آمدی ای فقر، ای گرسنگی، ای التهاب و ای گدایی!»

5. آقای کیپ (عتیقه فروشی قدیمی‌)


این همان آقای بدجنسی است که همراه دستیارش سایه به سایه دنبال نل و پدربزرگش بودند. بین خودمان بماند، پرد بزرگ نل به قماربازی معتاد بود و همه زندگی‌اش را به این آقای کیپ باخته بود؛ کوتوله گوژپشتی با بینی چنگکی و خنده‌ای مخوف که تخم مرغ را با پوستش می‌بلعد و در تعقیب بدهکارش مثل سگی له له می‌زند.

6. فاگین (الیور توئیست)


روباه پیر مکاری که در خیابان‌های تاریک لندن به شکار طعمه‌هایش، یعنی بچه‌ها می‌رود تا بتواند از آنها سکه ای دربیاورد و سپس اصل بودن آن سکه را با دندان‌های خراب و زردش امتحان کند؛ چهره ای مخوف‌تر از «شایلاک ربا خوار» شکسپیر که یهودی‌های آن زمان انگلیس را حسابی عصبانی کرد.

7. خانم‌ هاویشام (آرزوهای بزرگ)


اصلاح می‌کنم: «دوشیزه‌ هاویشام»؛ یک ملکه یخی بدجنس و سنگدل که هنوز لباس عروسی‌اش را عوض نکرده؛ ساعت‌ها را در همان لحظه نگه داشته و به نور اجازه ورود به خانه نمی‌دهد تا گذشت زمان را نفهمد.

8. الیور توئیست (الیور توئیست)


«آقا لطفا ً، من بازم می‌خوام.» این جمله الیور با کاسه خالی غذایش که آن را جلو آورده، معروف‌ترین جمله دیکنز است؛ پسر بچه ای همیشه مریض و نیازمند حمایت که به مردم دنیا یاد می‌دهد که به جای تکرار جمله « اون بازم می‌خواد! » نگذارند بچه‌ها استثمار شوند.

9. نل کوچولو (عتیقه فروشی قدیمی‌)


این شخصیت تا به حال هزاران قلب را در دنیا شکسته و اشک میلیون‌ها نفر را درآورده؛ دختری که دنبال مادرش می‌گردد و سرانجام هم به دنبال مادرش وارد پارادایس (بهشت) می‌شود. صحنه مرگ نل را قوی‌ترین نمونه «رئالیسم ویکتوریایی» می‌دانند.

10. سام ولر (نامه‌های پیک ویک)


این تقریبا ً اولین شخصیتی است که دیکنز خلق کرده و آغاز شهرتش را به او مدیون است؛ نوکر بامزه و نکته سنج آقای پیک ویک که در سفرهای وی به اطراف و اکناف کشور همراه اوست و قلب تپنده رمان را تشکیل می‌دهد.


منبع: هفته نامه همشهری جوان/ شماره 214
 

Solarist

کاربر فعال سینما
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 می 2010
نوشته‌ها
172
لایک‌ها
10
محل سکونت
Solaris Ocean
من هرجا رو گشتم جایی بهتر از اینجا برای قرار دادن این مطلب پیدا نکردم.

خط و خطوط‌ ها و شکلک‌هايی که شاعران و نويسنده‌ گان موقع کار و در کنار نوشتن کشيده‌اند.

من خودم عادت دارم وقتی درس می خونم یا مطالعه می کنم اگه خودکار یا قلمی دستم باشه همینطوری شکلک های جور واجور می کشم، واسه همین این مطلب خیلی به نظرم جالب اومد، گفتم اینجا هم قرار بدم:D



سیلویا پلات

attachment.php



دیوید فاستر والاس

attachment.php



ولادیمیر ناباکوف

attachment.php


attachment.php



فرانتس کافکا

attachment.php



ساموئل بکت

attachment.php



آلن گینزبرگ

attachment.php


attachment.php


attachment.php



مارک تواین

12226IMMPudd’nhead-Wilson-Manuscript-by-Mark-Twain.jpeg



هنری میلر

12227IMMMillerHenryInsomniaouleDiableenLibe.jpeg


12232IMMPhotobucket.jpeg



کورت وانگات

12228IMM200_fartaroundez2.jpeg



چارلز بوکوفسکی

12229IMMBukSR.jpeg



خورخه لوئیس بورخس

12230IMMtango.jpg


12230IMM61.jpeg




منبع: +
 

فایل های ضمیمه

  • plath45.jpg
    plath45.jpg
    187.2 KB · نمایش ها: 32
  • Screen-shot-2011-01-30-at-7.39.18-AM.jpg
    Screen-shot-2011-01-30-at-7.39.18-AM.jpg
    146.8 KB · نمایش ها: 35
  • nabokov_on_kafka-7238181.jpeg
    nabokov_on_kafka-7238181.jpeg
    304.8 KB · نمایش ها: 38
  • 50579124.jpeg
    50579124.jpeg
    90.3 KB · نمایش ها: 34
  • kafka.jpg
    kafka.jpg
    84.5 KB · نمایش ها: 30
  • Screen-shot-2011-01-30-at-8.09.26-AM.jpg
    Screen-shot-2011-01-30-at-8.09.26-AM.jpg
    252.3 KB · نمایش ها: 35
  • 121588.jpeg
    121588.jpeg
    150 KB · نمایش ها: 30
  • 062696.jpeg
    062696.jpeg
    156.1 KB · نمایش ها: 25
  • 032797.jpeg
    032797.jpeg
    124 KB · نمایش ها: 24
Last edited:

Kasandra

کاربر افتخاری و فعال خاطرات
کاربر قدیمی پرشین تولز
تاریخ عضویت
11 سپتامبر 2009
نوشته‌ها
2,876
لایک‌ها
5,889
محل سکونت
Among the untrodden ways...
کتابت را جا بگذار

جا گذاشتن کتاب در مکان‌های عمومی رقتاری است که اکنون در ایتالیا و فرانسه هم رو به فزونی گذاشته. کسی که کتابش را در مکانی عمومی رها می‌کند، هویت خود را آشکار نمی‌کند و ادعایی هم بابت قیمت کتاب ندارد، اما یک درخواست از خواننده یا خوانندگان احتمالی بعدی دارد: "شما نیز بعد از خواندن کتاب، آن را در محلی مشابه قرار دهید تا دیگران هم بتوانند از این اثر استفاده کنند." رول هورنباکر نخستین کسی بود که این حرکت را انجام داد. او یک فروشنده کامپیوتر در ایالت میسوری امریکا بود و نام این رفتار را Book Crossing گذاشت؛ یعنی کتاب در گردش. در فرانسه کتاب‌های در حال گردش از 10 هزار جلد فراتر رفته است. این رفتار جدید را می‌شود به نوعی "کمپین کتابخوانی" یا "کمپین به اشتراک گذاشتن کتاب" در نظر گرفت؛ کمپینی که می‌تواند به مثابه یک پروژه فرهنگی قابل تامل باشد.



حالا رفتار مذکور به قدری در غرب رواج یافته که کم‌کم از ترکیه نیز سر درآورده است. در ترک‌بوکو – یکی از شهرهای ساحلی ترکیه – کنار دریا قدم می‌زدم که کتابی روی شن‌ها توجهم را جلب کرد. فکر کردم حتما صاحب کتاب‌ فراموش کرده آن را با خود ببرد. برش داشتم و همین‌که چشمم به صفحه اولش افتاد؛ از خوشحالی در پوست خود نگنجیدم. در صفحه اول کتاب یک نفر متن زیر را نوشته بود:

"من این کتاب را با علاقه خواندم و آن را در همان مکانی که به آخر رسانده بودم رها کردم. امیدوارم شما هم از این کتاب خوش‌تان بیاید. اگر از آن خوش‌تان آمد بخوانید و گرنه در همان نقطه‌ای که پیدایش کرده‌اید، بگذارید بماند اگر کتاب را خواندید شماره‌ای به تعداد خوانندگان اضافه کنید و با ذکر محل پایان مطالعه، در جایی رهایش کنید."

در همان صفحه دستخط سومین خواننده توجهم را جلب کرد: "خواننده شماره سه در ترک‌بوکو". پس تا به‌حال سه نفر که همدیگر را نمی‌شناسند این کتاب را خوانده‌اند. طبق اصلاعات موجود در همان صفحه، خواننده اول کتاب را در استانبول و خواننده دوم در شهر بُدروم مطالعه‌ی آن را به پایان رسانده و رهایش کرده بود.

برای این سنت جدید کتابخوانی سایت اینترنتی‌ای راه‌اندازی شده تا علاقمندان بتوانند با عضویت در آن به رهگیری کتاب‌هایی که رها کرده‌اند، بپردازند. توصیه می‌کنم سری به سایت bookcrossing.com بزنید. طبق اطلاعات موجود در حال حاضر بیش از 2 میلیون و 500 هزار جلد کتاب که اطلاعات‌شان در این سایت ثبت شده در حال گردش هستند. هدف گردانندگان سایت یاد شده، تبدیل کردن دنیا به یک کتابخانه‌ی بزرگ است. از این به بعد اگر در کافه، در لابی هتل، یا سالن انتظار سینما کتابی را پیدا کردید، تعجب نکنید چون ممکن است با یک جلد "کتاب در گردش" روبرو شده باشید... (به نقل از پایگاه اطلاع رسانی شهر کتاب)
 

lilyrose

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
24 جولای 2010
نوشته‌ها
4,270
لایک‌ها
8,207
محل سکونت
My Sweet Home
ممنون از Kasandra و Solarist عزیز به خاطر 2 تا پست اخیر!

Solarist عزیز ! این تاپیک دقیقا برای همین منظوره. مطالب ادبی یا مرتبط با دنیای ادبیات رو که مناسب با سایر تاپیک

ها نیستند و ممکنه اونقدر جای بحث نداشته باشن که به خاطرشون تاپیک جداگانه بزنیم رو اینجا میذاریم. مطلبتون

خیلی جالب بود :happy: حتما بازم برامون از این جور مطالب بذارید.
 

Kasandra

کاربر افتخاری و فعال خاطرات
کاربر قدیمی پرشین تولز
تاریخ عضویت
11 سپتامبر 2009
نوشته‌ها
2,876
لایک‌ها
5,889
محل سکونت
Among the untrodden ways...
ممنون از Kasandra و Solarist عزیز به خاطر 2 تا پست اخیر!

Solarist عزیز ! این تاپیک دقیقا برای همین منظوره. مطالب ادبی یا مرتبط با دنیای ادبیات رو که مناسب با سایر تاپیک

ها نیستند و ممکنه اونقدر جای بحث نداشته باشن که به خاطرشون تاپیک جداگانه بزنیم رو اینجا میذاریم. مطلبتون

خیلی جالب بود :happy: حتما بازم برامون از این جور مطالب بذارید.

درود

سپاس فراوان كه به اين نكته اشاره كرديد ليلي رز عزيزم چون من واقعا شك داشتم كه مطالبي كه ارتباط مستقيم با داستان ندارد را اينجا بگذارم چون به هر حال اين تاپيك در قسمت داستان بخش ادبيات قرار گرفته.

در ضمن، ببخشيد بنده-البته با اجازه شما-يك پيشنهاد داشتم و اون هم اينكه اگه امكان داره، اين تاپيك به همون قسمت اصلي ادبيات منتقل بشه تا حالت كليش رو بهتر بتونه حفظ بكنه و البته اگه احيانا پيشنهاد نا مناسبيه، بنده عذرخواهي مي كنم! :blush::blush::blush:
 

my7xN

Registered User
تاریخ عضویت
24 می 2009
نوشته‌ها
3,354
لایک‌ها
1,343
قديمي ترين متون ترجمه شده
نویسنده: برنارد لويس / حسن كامشاد

قديمي ترين بحث ترجمه درباره ترجمه متون مقدس از عبراني به آرامي است.

يهوديان از همان ابتدا بر آن بودند كه ترجمه نوشته هاي مقدس جايز است و تورات عبري به آرامي سپس به يوناني و به ساير زبانها برگردانده شد .
در نظر مسيحيان ترجمه انجيل نه تنها جايز بلكه واجب است و برخي از ترجمه ها خود تقدس دارند. از جمله ترجمه لاتيني كتاب مقدس به نام وولگات .
موضع مسلمانان كاملا متفاوت است. ترجمه قرآن نه تنها تشويق نميشود بلكه مشخصا قدغن شده است. قران كتاب آسماني، غير قابل تقليد، خلقت ناپذير و جاوداني است،‌ و ترجمه آن عملي گستاخانه و بي اعتنايي به مقدسات محسوب ميشود. ( از ديدگاه مسلمانان عرب ) از قرآن البته ترجمه هايي شده است. اكثر مسلمانان امروزي عربي نميفهمند و كلام الهي مي‌بايد به نحوي به آنها افاده گردد. اين كار به صورت تفسير انجام ميپذيرد .
نياز به آموختن زبانهاي خارجي از ديرباز نزد مسيحيان احساس شده بود. مسيحيان زبان بومي اشان هر چه بود اگر ميخواستند فاضل و تحصيل كرده به شمار روند ميبايست دو زبان باستاني ، لاتيني و يوناني و اگر ميخواستند متون مقدسشان را به زبان اصلي بخوانند دو زبان ديگر- عبراني و آرامي- بياموزند. از اين گذشته خودشان هم به زبانهاي متعدد صحبت ميكردند:
رشيد الدين فضل الله مورخ ايراني قرن چهاردهم،‌با شگفتي مينويسد كه"‌فرنگان بيست و پنج لغت سخن ميگويند و هيچ طايفه زبان طايفه ديگر فهم نكند"
زبانهاي متعدد در نزد مسلمان يا از بين رفت يا بي اهميت گرديد. و هر گاه چيزي از آنها برجا ماند به صورت مكتوب در متون و مناسك مذهبي بود. پس از گسترش اسلام تنها زبان عربي مهم شمرده ميشد. مسلمان عربي زبان براي چه زحمت فراگرفتن زبانهاي كفار و وحشيان خارج از مرزهاي ديار اسلام را به خود دهد؟عربي همه احتياجات او را فراهم ميساخت، و اگر كسي را با او صحبتي است برود عربي ياد بگيرد. اين عينا حالتي نيست كه امروزه در قسمتهايي از جهان انگليسي زبان به چشم ميخورد؟
اندكي بعد ابتدا يك زبان(‌فارسي)‌سپس زبان ديگر(‌تركي)‌به كشورهاي عربي زبان افزوده شد. اما در خاورميانه اسلامي و در شمال افريقا زبان ديگري نبود هر چه بود نوعي گويش محلي بود نويسنده عربي در قرون وسطا ميگويد:" زبان كامل زبان عربي است و كمال بلاغت سخنوري اعراب است،‌ بقيه ناقص اند. زبان عربي در ميان ساير زبانها همچون اندام انسان در ميان حيوانات است. همانگونه كه انسان اشرف مخلوقات است زبان عربي هم غايت كمال زبان بشري و هنر نويسندگي است.

اما در جنگها و يا قراردادها اقتصادي استفاده از ديلماج اجتناب ناپذير مينمود. اولين ديلماجها شامل دريانوردان،‌ اسرا،‌ و پناهندگان بودند كه زبان دومي را ياد گرفتند.
بيشتر دولتهاي اروپايي دير يا زود بر آن شدند كه نميتوان به اين افراد تكيه كنند و چاره اي نيست جز اين كه جوانان خود را آموزش دهند. جوانان انگليسي فرانسه اتريشي و روسي ماموريت يافتند كه زبان بياموزند. فرانسويان با نوعي كارآموز زبان به اين امر پرداختند. اينها را پس از آموزش مقدماتي در سفارت آن كشور در سمتي كه امروز انترن ميخوانيم به خدمت ميفرستادند. اتريشيها در مرحله اي اصرار داشتند كه حتي خود سفيرشان هم تركي صحبت كند. روسها به گواهي ادلوفس سليد روش بسيار ساده تري به كار بستند،‌ هر وقت چيزي ميخواستند ميگفتند:"‌چنين كن و گرنه جنگ اعلام ميكنيم" و اين از قرار معلوم معمولا كارساز بود.
يكي از موضواعات مهم ترجمه غلط (‌نه از روي سهو بلكه عمدي)‌بوده است نامه هاي سلاطين عثماني به ملكه انگليس و پاسخهاي ملكه به آنان در دست است مكتوبات سلطان البته به تركي است و ترجمه اي هم به ايتاليايي ضميمه دارد كه انگليسيها بتوانند بفهمند. از ديدگاه عثمانيان، سلطان عثماني فرمانرواي جهان بود،‌خارجيان يا دشمن بودند يا باج گزار، و اصول تشريفات عثماني اجازه نميداد براي اينان القابي به كار رود. به اين ترتيب در نامه اي به ملكه با اينكه همه دوستانه و مودبانه اند وي "ملكه ولايت انگليس" خوانده شده است. امپراتور مقدس روم را با همه كبكبه اش در وين"‌پادشاه وينه" ميناميدند خود نامه ها هم لحن مشابه اي دارد مثلا وقتي سلطان نامه اي به ملكه انگلستان ميفرستد جان كلامش اين است كه خوشوقت ميشود وي را به باجگزاران تخت و تاج امپراتوري خود بيفزايد، و اميدوار است وي به زبان رسمي"‌در طريق ايثار و سرسپاري كماكان ثابت قدم باشد" هيچ يك از اين جملات در ترجمه ايتاليايي كه براي سفير انگليس شد و او به انگليسي به لندن فرستاد وجود ندارد.
اين رويه رفته رفته مشكل ساز ميشد مترجمهاي در استخدام مرتب متن پيغامها را تغيير ميدادند. نگراني سفرا از اين بابت غالبا بر زبان مي آمد. سفيري كه با وزير خارجه مذاكره ميكند، بايد بداند طرف دقيقا چه ميگويد. مقداري پيرايش و ويرايش مجاز است ولي تحريف،‌جعل جو حاكم بين دو حكومت، قابل قبول نيست. اين نارضايتي در جانب عثماني ديده نميشود.
اجماع ادبي در مورد ترجمه به طور كلي بدبينانه است. احمد هاشم وقتي از او پرسيدند كه جوهر شعر چيست گفت:" آنكه در ترجمه از دست ميرود" فرانسوي شوخ طبعي ترجمه ها را به زنها تشبيه كرده است:" بعضي زيبايند، بعضي وفادار، كمتر هر دو صفت را دارند" يك عبارت كلاسيك ايتاليايي لب مطلب را گفته است:"traduttore traditore" مترجم، خائن
برنارد لوييس كتابي بسيار خواندني دارد به نام خاورميانه، دو هزار سال تاريخ،‌از ظهور مسيحيت تا امروز كه توسط نشر ني منتشر شده است.
 

lilyrose

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
24 جولای 2010
نوشته‌ها
4,270
لایک‌ها
8,207
محل سکونت
My Sweet Home
درود

سپاس فراوان كه به اين نكته اشاره كرديد ليلي رز عزيزم چون من واقعا شك داشتم كه مطالبي كه ارتباط مستقيم با داستان ندارد را اينجا بگذارم چون به هر حال اين تاپيك در قسمت داستان بخش ادبيات قرار گرفته.

در ضمن، ببخشيد بنده-البته با اجازه شما-يك پيشنهاد داشتم و اون هم اينكه اگه امكان داره، اين تاپيك به همون قسمت اصلي ادبيات منتقل بشه تا حالت كليش رو بهتر بتونه حفظ بكنه و البته اگه احيانا پيشنهاد نا مناسبيه، بنده عذرخواهي مي كنم! :blush::blush::blush:

سلام دوست خوب من :)

پیشنهاد شما بسیار هم بجاست. از نظر من که انتقال این تاپیک به قسمت اصلی این بخش خیلی هم خوبه.

البته باز هم هر چی که مدیریت محترم صلاح میدونن.

*****************************************

نگاهي به آثار و انديشه هاي استاندال ؛نويسنده يي با اسم مستعار


نويسنده: عليشاد لربچه


نام واقعي استاندال ، هنري بيل است . استاندال بعد از بالزاك از مهمترين نويسندگان فرانسوي است . او يكي از پيشكسوتان ادبيات رئاليسم انتقادي نيز هست . به نظر هم عصران او، چون آثار استاندال اغلب اتوبيوگرافي گونه بودند، نام مستعار را اختيار كرد تا مورد پيشداوري غلط كليسا و فضول هاي باسواد قرار نگيرد.

نيچه در رابطه با استفاده از نام مستعار مي نويسد: زمانيكه كتاب حرفي براي گفتن دارد، نويسنده بايد سكوت كند و خود را عقب بكشد. روانشناسان غرب هم به غلط ، استفاده از نام مستعار را ترس از پدر زورگو يا انكار خويشاوندي با نام خانوادگي و رابطه با پدر خود مي دانند. جامعه شناسان از دلايل ديگري نام مي برند، از جمله : فروتني نويسنده ، ترس از تعقيب دولت ، ترس از خواننده و جو فرهنگي حاكم ، نداشتن اعتماد به نفس لازم ، جدي نگرفتن خود، فرار از نام خانوادگي طولاني و چندطبقه ، و يا يك بازي مخفي بچگانه و شوخي با خواننده . يعني استفاده از نام مستعار، نه يك توطئه دشمنانه ژورناليستي است و نه هرزه گري بي اصول . درس هاي تاريخ به ما
خبر مي دهد كه در دوره يي از حكومت بوروكراتيك شوروي استالينيستي سابق ، به كاربردن نام مستعار طبق قانون ممنوع بود و نويسنده مي بايست نام مستعار خود را قبلا به مقامات امنيتي اطلاع مي داد و آن را به ثبت مي رساند تا سازمان هاي مخوف دولتي بدانند با چه كسي طرف هستند.

در يك جامعه مدني ، استفاده از نام مستعار حق طبيعي هر فرد اهل قلمي است . در طول تاريخ سير انديشه و جدل ، صدها متفكر و هنرمند از نام مستعار استفاده نمودند. اعراب و ايرانيان نام تخلا را در آثارشان به كار مي بردند.
استاندال درسال 1783 متولد شد و در سال 1842 درگذشت . پدرش وكيل دادگستري ، و او خود مدتي كنسول فرانسه در ايتاليا بود. آثار استاندال بعد از مرگش تاثير مهمي روي ادبيات جهان گذاشت . او در آغاز مي خواست نمايشنامه نويس شود و هرازگاهي با نام مستعار نقدهاي تحسين آميز و مثبتي درباره آثار خود در مطبوعات مي نوشت . او غير از چند رمان و نوول ،خالق مقالات نظري ، سفرنامه ، و وقايع نگاري نيز هست . از جمله آثار او: زنداني و كليسا، درباره عشق ، و رمان سرخ و سياه هستند. استاندال يكي از نظريه پردازان ادبي و هنري قرن 18 و 19 اروپا نيز مي باشد. علت جاوداني شدن رمان هاي محدود او را صداقت خاص ادبي و هنري اش مي دانند. او خود مي گويد: «نويسنده بزرگ بايد از صفر شروع كند و خوانندگان خاص خود را بيابد.»

درسه رمان مشهور او، سه قهرمان يا سه نماينده مختلف از اقشار و طبقات : كارگري ، بورژوازي و اشرافي ، سكان تاريخ را در دست مي گيرند. استاندال در جواني آرزو مي كرد كه روزي بتواند چون شكسپير، سروانتس و مولير بنويسد.

او مي گويد: «نويسندگي باعث آرامش دروني و رواني اهل قلم مي شود، يعني او مي نويسد تا خود و محيط و جامعه اطرافش را بهتر بشناسد.» استاندال يكي از نقش هاي ادبيات را، تسلط به مشكلات خود و شناخت زندگي مي داند. او مدعي بود كه با كمك رمان مي توان حقيقت را نشان داد، يعني نقش رمان را مهمتر از نقش كتاب هاي تاريخي مي دانست و برخلاف رهنمودهاي منتقدين چپ ، لذت بردن از مطالعه رمان را لازم مي دانست و آن را ضعف و ننگي براي نويسنده به حساب نمي آورد.

در آثار استاندال اغلب تضاد آرزوهاي فردي انسان و روابط غيرعادلانه جامعه بورژوازي و
سرمايه داري عمده مي شوند. چون او به انتقاد از جامعه و فرد مي پردازد، مطالعه آثارش حتي امروزه جذابيت خاصي دارند. به علت جانبداري استاندال از جنبش خردگرايي و روح آزاديخواهي قرن 18 اروپا، آثارش تمايلات رئاليستي دارند. او در نوشته هايش به افشاي كليسا هم پرداخت . اشاعه ايده هاي عصر روشنگري باعث شد كه استاندال براي حل و فهم مسائل اجتماعي ، نياز به شناخت جهان را احساس كند. او خود مبلغ ارزش هاي دوره روشنگري و مخالف سلطنت شد. طبق فلسفه ادبي استاندال ، آگاهي انسان بر اثر مقايسه نظرات و عقايد مختلف حايز مي شود. استاندال چون روشنفكران زمان خود مي گفت ، آب و هوا و تاريخ يك مملكت ، فرهنگ و جامعه آن را زير تاثير قرار مي دهند.

قهرمانان آثار استاندال معمولا براي آزادي خود مبارزه مي كنند و نه براي آزادي ديگران . رمان هايش سرنوشت انسان هايي هستند كه در سال هاي هرج و مرج بعد از انقلاب در جستجوي خود و حقيقت زحمت مي كشند و عرق مي ريزند. نقش قهرمان در جامعه و اهميت عشق انساني ، دو موضوع مهم رمانهاي او هستند. به نظر استاندال ، هر قهرماني دشمن بحران حاكم بر جامعه خود مي شود و سعي مي كند براي برطرف نمودن آن مسووليتي را به عهده بگيرد. ارزش هاي جامعه روبه زوال اشرافي ، قهرمان رمان را مجبور مي كند كه براي دفاع از حقوق فردي و گروه برگزيده وابسته به خود فعاليت نمايد. او مي گويد، هر اثر جاوداني ادبي ، در خدمت يك ايده آل و هدف بزرگ است .

به نظر مورخين ادبيات ، استاندال غالبا بين مكتب رمانتيك و مكتب رئاليست در نوسان بود، گرچه او مي كوشد مانند رئاليست ها خواننده را خردمندانه قانع كند و نه مانند رمانتيك ها با خواننده رابطه احساسي و عاطفي برقرار نمايد. منتقدين ادبي توصيه مي كنند براي درك آثار استاندال نبايد دنبال نظريه ادبي گشت بلكه بايدانگيزه هاي هنري و روانشناسانه او را پيدا نمود. به زبان نيمه فرنگي امروزه ، مي توان گفت كه استاندال در رابطه با زنان در جامعه ، همچون رمانتيك ها نقش آنها را دراماتيزه و خود آنها را ايده آليزه مي كرد. يعني او با كمك ادبيات ، حدود دويست سال قبل به دفاع از نقش و حقوق و حيثيت و ارزش زنان پرداخت .


روزنامه اعتماد، شماره 1214 به تاريخ 27/6/85، صفحه 9 (هفت و نيم)

___________________________________________________

یکی از کتاب هایی که واقعا دوست دارم دوباره بخونم صومعه ی پارم هستش. وقتی داشتم جستجوی پروست رو میخوندم با این کتاب آشنا شدم. راوی داستان جستجو تو یکی دو جا (شاید هم بیشتر!) اشاره می کنه که هر بار با پرنسس دو پارما (یکی از کاراکترهای جستجو) برخورد میکنه یاد کتاب صومعه ی پارم و قهرمان داستانش_فاریس- میفته.
 

lilyrose

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
24 جولای 2010
نوشته‌ها
4,270
لایک‌ها
8,207
محل سکونت
My Sweet Home
کمی بیشتر درباره ی صومعه پارم -اثر استاندال

صومعه پارم [La Chartreuse de Parme]. آخرین اثر استاندال (هانری بیل (1)، 1783-1842)، نویسنده فرانسوی، که در 1839 انتشار یافت. نویسنده، در فصل اول که عنوان آن «میلان در 1796» است، برمبنای اعترافهای یک ستوان فرانسوی، به نام روبر، ما را با مارکی دل دونگو (2)ی پیر، هوادار اتریش و مرتجع ددمنش، و مخصوصاً دو زن، ماکیز جوان و خواهر مارکی، یعنی ژینا (جینا) (3) آشنا می‌کند. نویسنده با اشاره‌های سریع، تلقین می‌کند که قهرمان جوان داستان، «مارکی جوان» فابریس (فابریچه) (4) دل دونگو، ثمره رابطه‌ی روبر و مارکیز است. این پس در دوره پرهیجان و پرافتخار جنگهای ناپلئون بزرگ می‌شود. در قصر گریانتا (5) (سپس گریانت (6)) در ساحل دریاچه کوم (کومو) (7)، که پدر و برادر بزرگش نماینده ارتجاع و تاریک‌اندیشی‌اند، سخت به مادر و عمه ژینای خود (که بیوه یکی از افسران ناپلئون است) دل بسته است.

فابریس، در 1815، به شنیدن خبر بازگشت ناپلئون از جزیره الب (8)، از خانه می‌گریزد تا به اتفاق وی بجنگد. پس از ماجراهای افسانه‌ای، عصر روز نبرد واترلو (9)، به واترلو می‌رسد؛ بی‌آنکه چیز مهمی دریابد. شاهد نبرد و بعد گرفتار سیل عقب‌نشینی می‌شود. در بازگشت چون مارکی دل دونگو او را از قصر می‌راند به نزد عمه‌اش در پارم پناه می‌برد. در واقع، ژینای بسیار زیبا که بیوه مانده است، با نخست‌وزیر شاهزاده پارم، کنت موسکا (10)، آشنایی پیدا کرده و برای حفظ ظاهر، با دوک دو سانسورینا (11)ی پیر ازدواج کرده است و زینت دربار حاکم ظالم و کوچک پارم است. فابریس جوان، اکنون که راه افتخار نظامی به رویش بسته شده است، در چنین محیطی، برای معاضدت جاه‌پرستی عمه‌اش، آماده پیش گرفتن راه کشیشی می‌شود و معاون اسقف پیر می‌گردد. اما، جوانیِ آتشین او، که هدفی حقیقی ندارد، او را به عشقهای پرحادثه و آسان می‌کشاند. نتیجه یکی از این ماجراها دوئلی است که فابریس، در جریان آن، برای دفاع از خود،بازیگری به نام ژیلتی (جیلتی) (12)، را می‌کشد.

این واقعه در پارم مورد بهره‌برداری دار و دسته حاسدان کنت موسکا و سانسورینا واقع می‌شود. فابری، که با وعده‌های دروغین مصونیت، دعوت به مراجعت می‌شود در قلعه‌ای بالای برج معروف فارنز (فازنزه) (13) (نسخه خیالی قلعه سنت آنژ (14)) زندانی می‌شود. مدت درازی در این قلعه می‌ماند؛ در حالی که خطر مرگ مدام تهدیدش می‌کند. در جریان این ماههای اسیری، در میان فابریس و کللیا (15)یِ جوان، دختر ژنرال فابیو کونتی (16) جاه‌پرست، حکمران قلعه، عشقی تولد می‌یابد و رشد می‌کند. دختر و پسر با سلسله تدبیرهای چیره‌دستانه‌ای باهم مراوده‌ها و ارتباطهایی دارند؛ در حالی که دوشس دو سانسورینا، که به حق می‌ترسد که برادرزاده‌اش به دست دشمنانش زهرخور شود، با موفقت کللیا، وسایل فرار را به دست وی می‌رساند. فابریس از برج پایین می‌آید و می‌گریزد. اما یکی از وسیله‌هایی که برای تسهیل فرار وی به کار رفته است مقدار زیادی تریاک بوده است که به خورد ژنرال فایبو کونتی داده شده است،‌چندان که وی در معرض خطر مرگ است. و کللیا، که گرفتار عذاب وجدان و پشیمانی شده، نذر کرده است که اگر پدرش از خطر مرگ نجات یابد، از هرلحاظ پیرو نظر وی باشد و دیگر با فابریس مراوده‌ای نداشته باشد.

پس، به عقد ازدواج مارکی کرشنتسی (17) بسیار ثروتمند درمی‌آید. در خلال این احوال، شاهزاده پیر، در پارم به مرضی می‌میرد و دست کم چنین پنداشته می‌شود که به مرضی می‌میرد. در واقع شاهزاده به دست شاعر توطئه‌گری به نام فرانته پالا (18) زهرخور شده، و در این کار از مساعدت دوشس دو سانسورینا برخوردار بوده است. کنت موسکا، که شورش کوچکی را فرونشانده است، خودش را نزد پادشاه جدید –رانوس (رانوچه) (19)- ارنست پنجم چندان نیرومند می‌بیند که به فابرسی و عمه‌اش که همراه وی گریخته است،‌ توصیه می‌کند که برگردند اما ‌فابریس که خبر ازدواج قریب‌الوقوع کللیا را شینده است، بی‌درنگ به پارم برمی‌گردد و به میل و اراده خویش دوباره به برج می‌رود و خود را به دست دشمنانش می‌سپرد. در پی این واقعه، سلسله حوادث درازی به سرعت اتفاق می‌افتد: دشمنان کنت موسکا جان تازه می‌گیرند و برای کشتن فابریس جد و جهد می‌کنند. دوشس دو سانسورینا (که عشق او به برادرزاده‌اش، از این پس روشن و آشکار است و حسد شکنجه‌اش می‌دهد)، همزمان با این وقایع، برای نجات وی از مرگ کوشش تلاش می‌کند و به او توصیه می‌کند که ازدواج کللیا را برهم نزند.

شاه جوان، که دیوانه‌وار عاشق سانسورینا است، اضطراب دوشس را غنیمت می‌شمارد و قول می‌دهد که در ازای لطف و مرحمت وی، فابریس را آزاد کند. همین که ترتیب معامله داده می‌شود و معامله «تحقق می‌پذیرد»، سانسورینا پارم را ترک می‌گوید و کنت موسکا را، که بعداً با وی ازدواج می‌کند، به دنبال خود می‌کشاند. فابریس، که از این پس راه کشیشی در پیش گرفته است، خطیبی مشهور می‌شود. اما، چون عشقش مثل خوره درونش را می‌خورد، جز اندیشه بازیافتن کللیا اندیشه‌ای در سر ندارد و گاهی با عشق خود و گاهی با وظیفه خود به مبارزه می‌‌پردازد. سرانجام، توفیق می‌یابد که به مدت کوتاهی خودش را به او برساند. مرگ فرزندشان به زودی کللیا را که پشیمانی شکنجه‌اش می‌دهد، به کام مرگ می‌فرستد. آنگاه فابریس منصب و ثروت را رها می‌کند و به صومعه پارم پناه می‌برد و دیری نمی‌گذرد که او نیز می‌میرد.

بخش آخر داستان، به عقیده همگان، بی‌اندازه شتابزده نوشته شده است و اندکی جنبه تصنعی دارد. اما چنین عیبی کافی نیست که به زیبایی این شاهکار لطمه بزند. استاندال در این کتاب، تمام کمال مطلوب خویش را در زمینه هنر و زندگی، سراب دوردست افتخارات ناپلئون، حادثه پردازی، عشق بسیار عمیق به ایتالیای عصر خود و حتی ایتالیای دوره رنسانس به نحو زیبایی تصویر کرده است. در این کتاب استاندل لحن تازه‌ای هست. ماجراهای قهرمانش با نوعی حزن و سودای آمیخته به حسرت و اغماضی عاشقانه نشان داده می‌شود، و رمان به حلاوت خیالی و غیرواقعی شعری رمانتیک نزدیک می‌شود. تجزیه و تحلیل روانی بسیار باریک‌بینانه، اتقان سرسختانه و موجز سبک، ملاحظات فلسفی-اخلاقی، و خلاصه، همه چیز به برکت رؤیای صادقانه و نادری که در بهترین صفحه‌ها به حد لطافت آهنگهای ترانه‌ای می‌رسد، تغییر شکل می‌پذیرد. برخی از واقعه‌های کتاب همچنان اشتهار دارد: تجسم بسیار بدیع نبرد واترلو و زندگی فابریس در برج، از اینگونه صحنه‌ها و واقعه‌هاست. اما بالاترین ارزش و شایستگی راستین کتاب همچنان در این است که نویسنده‌ای با خصلت و فطرت استاندال، که به نحوی چنان دلنشین اهل تجزیه و تحلیل و اهل اندیشه است، خویشتن را، به وجهی موفق، به دست تخیل رها می‌کند.

این شاهکار، که تقریباً در زمان خودش ناشناخته ماند (و تنها سه چهار آشنا به رموز و اسرار به ارزش آن پی بردند)، امروزه به نظر ما یکی از کتابهای کلیدی تمام ادبیات قرن نوزدهم است. و در نیمه نخست آن قرن همان مقامی را دارد که در نیمه دوم قرن مختص به کتاب تربیت احساساتی، اثر گوستاو فلوبر (20)، است. در صومعه پارم روان‌شناسی باریک‌بینانه قرن هجدهم وجود دارد (و به خاطر داشته باشیم که استاندال به نظر تحسین به لاکلو (21)‌ می‌نگریست)؛ در صورتی که ایجاز کلام و حذف مغلق‌گویی با دقت نظر بیشتری اعمال میشد ‌به استاندال امکان می‌داد که ثمره‌های حقیقی‌ترین رئالیسم نورسته را بچیند و به شدت با آن توصیف وسیع رسوم و اخلاق، که بالزاک (22) بیهوده بررسی نکرده است، رودررو شود. هرچند این شاید یکی از بدیع‌ترین ویژگیهای این کتاب سرشار از حرکت وحرارت باشدکه با بیانی شاعرنه به توصیف اخلاقیات می‌پردازد و راه حل خویش را در آن میان ارائه می‌کند.

این صفات و محاسن برای یک کتاب بزرگ کافی است. این صفات تنها علت استقبال خوانندگان از آن نیست. خوانندگان علاقه مند به ادبیات همواره صومعه پارم را می‌خوانند. آیا آنها تصویر خود را در سیمای جبار پارم، در سیمای فابریس بازمی‌یابند؟ ممکن است چنین باشد. و از این گذشته،‌و بیشتر از این، شاید خودشان را در پرنس‌نشین پارم، در آن دربار کوچک پر از دسیسه بازمی‌یابند؛ در حالی که «فرانته پالا»ها کینه‌ها و بغضهایشان را تشدید، ‌و سلاحهایشان را تیز می‌کنند.

پارم، بیشتر از آنکه تصویر کوچکی از یک امپراتوری باشد، تصویر کوچکی از مجموعه قدرتهاست و برای آنکه همه چیز را گفته باشیم، تصویر کوچک بشریتی دستخوش فتنه و نفاق است. آرزوهای شخصی و منظورهای سیاسی اینجا سخت به هم درمی‌آمیزند. برج فارنز، زندانبانان پست و و ژنرال کونتی‌اش، که منحصراً در بند وضع و موقع خویش در دربار است، تصویر کوچکی از کشوری است که به شیوه پلیسی اداره می‌شود. موسکا که مثل حکیمی ماهر از توطئه‌ها می‌گذرد، خود نیمه جباری است که دستخوش وحشت است و دنیای کوچکش پر از پلیس مخفی خودش است؛ توطئه‌گرانی که مردم را به هیجان می‌آورند، و در واقع برای رقبای شاهزاده کار می‌کنند، نفوذهای برون‌مرزی، و خلاصه همه این چیزها تصویرها و قهرمانها و شخصیتهای بسیار شناخته‌ای به وجود می‌آورند.

چنانکه دیده می‌شود این کتاب کلیدی قرن نوزدهم، کتاب کلیدی قرن بیستم نیز هست. استاندال، در اینجا هم، به کمال مطلوب شعار خویش (شعاری که از دانتون (23) برگرفته بود)، «حقیقت، حقیقت تلخ»، نایل می‌آید.
و یگانه روشنیهای این دنیای ددمنش، در نهایت امر، شخصیت غم‌انگیز سانسورینا، شخصیت دل‌شکسته کللیا، و شخصیت پرتکبر و در عین حال وارسته و پرحرارت فابریس است که به فراسوی هرگونه کینه و تحقیری می‌رسد. این شخصیتها مظهر عشق، جاودانگی، جاه‌طلبی و دسیسه‌بازی‌اند؛ عشقی که به نظر استاندال مانند آن منظره «والا»یی است که فابریس از برج فارنز تماشا می‌کرد.

عبدالله توکل. فرهنگ آثار. سروش.
 

lilyrose

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
24 جولای 2010
نوشته‌ها
4,270
لایک‌ها
8,207
محل سکونت
My Sweet Home
اتفاقات خواندنی در زندگی نویسندگان!


تولستوی و آنا كارنینا

نویسندگان بزرگ در جهان ادبیات داستانی گاهی آن قدر با فضا و شخصیت‌های آثار خود عجین شده‌اند كه باعث اتفاقات جالب شده است، نوشتن در ذات خود دارای رمز و رازهایی است كه گاهی ممكن است نویسنده را به مسیر‌های غیر قابل پیش بینی بكشاند یعنی روایت داستانی آن قدر به صورت خودجوش پیش می‌رود كه شخصیت‌ها خود برای خود سرنوشت لازم را انتخاب می‌كنند.

معروف است كه لئو تولستوی در جلسه‌ای كه برای نقد و بررسی رمان «آنا كارنینا» حضور داشت كه ناگهان یك زن گریه كنان به او نزدیك شد و گفت: «شما نویسنده‌ها آدم‌های بی‌رحم و سنگدلی هستید چون یك شخصیت را می‌پرورانید تا خواننده با او حس همذات پنداری پیدا كند اما ناگهان او را به زیر چرخ‌های قطار پرتاب می‌كنید، همام بلایی كه بر سر آناكارنینا آوردید، آخر چرا؟»

لئو تولستوی لحظاتی به فكر فرو می‌رود و بلافاصله می‌گوید: «باور كنید من همه تلاشم را برای نجات ایشان به كار گرفتم،حتی بارها با او حرف زدم اما او بر خلاف میل من رفتار كرد و خودش را نابود كرد، من هرگز چنین سرنوشتی را برای آنا انتخاب نكرده بودم».

مسمومیت فلوبر

گوستاو فلوبر یكی از نویسندگان بزرگ جهان نویسنده‌ای است كه از او به عنوان یك نویسنده طرفدار حقوق زنان یاد می‌كنند.

فلوبر در شاهكار خود یعنی «مادام بواری» سویه‌های دیگری از روان‌شناسی زن‌ها را به نمایش گذاشته است، كسانی كه این اثر را خوانده‌اند قطعا صحنه مشهور زهر خوردن شخصیت اول كار یعنی «اما» را به یاد دارند.

جالب است بدانیم كه گوستاو فلوبر درست بعد از نوشتن این بخش از كار به شدت دچار سرگیجه و تهوع می‌شود به‌گونه‌ای كه سر از تخت بیمارستان در می‌آورد و پزشك معالج او پس از چند آزمایش اعلام می‌كند كه او مسموم شده است.

پیوند شخصیت‌های داستانی و زندگی لحظه به لحظه آن‌ها با نویسندگان گاهی تا جایی پیش می‌رود كه تفكیك آن‌ها كار بسیار دشواری به حساب می‌آید.

دریازدگی همینگوی

یكی دیگر از ماجراهای خواندنی مربوط به ارنست همینگوی نویسنده معروف آمریكایی است، همینگوی رمانی به نام «پیرمرد و دریا» دارد كه به زعم منتقدان ادبیات داستانی یكی از شاهكارهای اوست. نكته اول درباره این رمان بازنویسی چهل باره آن است كه می‌تواند به خودی خود برای نویسندگان جوان سرمشق باشد، حساسیت همینگوی آن هم در اوج شهرت تا جایی است كه سال‌ها وقت‌اش را صرف نوشتن این كار می‌كند.

نكته خواندنی درباره این كار آن است كه همینگوی در طول نوشتن پیرمرد و دریا بارها سر از بیمارستان در می‌آورد و پزشكان معالج مشكل خستگی زیاد و دریازدگی را در مورد او تشخیص می‌دهند در حالی كه نویسنده در زمان نوشتن این كار كیلومتر‌ها از دریا فاصله داشته است.

بورخس و شخصیت‌هایش

معروف است كه «خورخه لوئیس بورخس» نویسنده بزرگ آرژانتینی همیشه با شخصیت‌های داستانی‌اش زندگی می‌كرد و حتی در محافل دوستانه هم گویی در جای دیگری بود. بورخس آن قدر در ساخت فضاهای داستانی‌اش حساسیت به خرج می‌داده كه ماجراهای مربوط به شخصیت‌ها را شخصا تجربه می‌كرده است یعنی این كه اگر بنا بوده یك شخصیت به مدت چند شبانه روز در تاریكی زندگی كند نویسنده این كار را پیش از او تجربه می‌كرده تا كارش واقعی‌تر به نظر آید.

«گابریل گارسیا ماركز» نویسنده شهیر كلمبیایی و برنده جایزه ادبی نوبل خاطره جالبی از بورخس دارد؛ او می‌گوید: «زمانی كه در پاریس زندگی می‌كردم همیشه آرزو داشتم بورخس را ببینم چون او هم در آن زمان مقیم پاریس بود. روزی داشتم قدم می‌زدم كه بورخس رادر آن سوی خیابان دیدم و با اشتیاق خودم را به او رساندم و پرسیدم: «ببخشید شما جناب بورخس هستید؟» بورخس با همان آرامش همیشگی‌اش گفت: «بعضی وقت ها!»
ماركز این چنین نتیجه می‌گیرد كه بورخس راست می‌گفت چون ذهنیت او هیچ گاه به شكل صددرصد متعلق به خودش نبود و هر لحظه در پوست یك شخصیت داستانی فرو می‌رفت.

بالزاك و بابا گوریو

بالزاك نویسنده معروف فرانسوی از آن جمله نویسندگانی است كه هموطنانش هنوز هم آثار او را در حجم بسیار بالایی مطالعه می‌كنند، این نویسنده در یكی از شاهكارهایش یعنی «بابا گوریو» شخصیتی را خلق می‌كند كه به گونه‌ای نماینده قشر مرفه فرانسه در آن دوران است.

این مرد كه تمام زندگی‌اش را متعلق به دو دخترش می‌داند و عاشقانه آن‌ها را دوست دارد تصمیم می‌گیرد كه تا ریال آخر را به دو دخترش تقدیم كند اما فرزندان قدرنشناس اوحتی در زمان مرگ هم به سراغش نمی‌آیند.

نكته خواندنی در این میان در گیری‌های كلامی و شبانه بالزاك با دو شخصیت دختر داستان است؛ می‌گویند بالزاك گاهی با صدای بلند آن دو دختر را به اسم صدا می‌زد و حتی التماس می‌كرد كه در لحظات آخر سری به پدر پیرشان بزنند، بخشی دیگر ازاین ماجرای خواندنی زمانی است كه باباگوریو می‌میرد و بالزاك چند روز برایش گریه می‌كند.

منبع: tehrooz.com
 

نگین

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
3 سپتامبر 2009
نوشته‌ها
229
لایک‌ها
71
محل سکونت
Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ๑ ๑Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ๑
لک لک‌ها بر بام

در قصه‌های عامیانه‌ی ما «لک لک» پرنده‌ی بارآوری و حاصلخیزی است. برای همین بچه‌ها را لک لک‌ها به مادرانشان هدیه می‌دهند. در قصه‌های شمال غرب ایران وقتی زمانی دراز روستاها و جان آدمیان در محاصره‌ی سرمایی سخت گرفتار می‌شود، یعنی لک لک جایی پشت کوه‌های بلند گیر کرده‌است و نمی‌تواند خود را به آدم‌ها برساند. در قصه‌های ما راهی جز این وجود ندارد که پسری جوان تا کوه‌های بلند برود، لک لک را پیدا کند، آن را در پیراهنش با گرمای تنش گرم کند و به روستا بیاورد. در قصه‌های ما اگر انسان تا سرمای یخبندان نمی‌رفت و اگر گرمای تنش نبود، سرما نفس زمین را می‌ربود. این باورها با ما از نقش انسان در تغییر سرنوشت خویش حتی در جبر پرخشونت طبیعت سخن می‌گویند. انسانی که در این قصه‌ها می‌تواند زمین را دیگرگون کند و حاصلخیزی و بارآوری را به زمین برگرداند، کسی است که گرمایی در تنش زندگی می‌کند، حتی اگر از دل وحشت یخبندان‌ گذشته باشد.
در سرزمین ما، رستم پسرش سهراب را می‌کشد. قصه‌ها می‌گویند که نوشدارو نیامد و سروش با رستم گفت که اگر تن سهراب را چهل شب و چهل روز بر دست‌های خویش نگه دارد، مرده به زندگی بر می‌گردد. رستم چنین می‌کند. در روز سی و نه‌ام، پیرزنی در رودخانه‌ای کنار پدری که جسد فرزندش را بر دست‌هایش بلند کرده‌است، رخت می‌شوید. پارچه‌ی سیاهی را مدام می‌شوید و می‌شوید و رستم از او می‌پرسد، که چه می‌کنی پیرزن؟ و زن در جواب می‌گوید، می‌خواهم سفید کنم این پارچه سیاه را، مثل تو که می‌خواهی مرده را به زندگی برگردانی، اگر از تو آن‌کار بر می‌آید، از من هم این‌کار ساخته است. رستم، جسد سهراب را بر زمین می‌گذارد. سهراب دیگر برای ابد مرده‌است. قصه‌های ما نمی‌گویند که اگر پدر، جسد فرزند را یک روز دیگر هم بر دست‌هایش حمل می‌کرد، مرده، زنده می‌شد یا نه. اما به صراحت آن صدای شوم محال را آوای شیطان می‌نامند. قصه‌های ما از تاریخی حرف می‌زنند که ما در آخرین لحظه‌ای که می‌توانستیم تغییری در جهانمان ایجاد کنیم، تسلیم شده‌ایم و تراژدی تاریخمان ادامه یافته‌است. این قصه‌ها ما را به خودمان نشان می‌دهند. قصه‌ها می‌گویند اگر قرار است تراژدی یک تاریخ تکرار نشود، رستم این‌بار باید جسد سهراب را یک روز دیگر بر دست‌هایش بگیرد. مثل زمین که هرگز کوتاه نمی‌آید در زمستان‌های سخت، در غوغای بادهایی که انگار زمزمه‌ی هر بهار را در نطفه خفه می‌کنند. اما بهار همیشه می‌آید. یعنی زمین هرگز تسلیم خودش، تسلیم دشواری‌های خودش نمی‌شود.
نوروز را عزیز می‌داریم چرا که برای ما از نقش نازدودنی انسان و گرمای حضور انسانی در مهار سرما و از اراده‌ی زمین به بهار و بارآوری سخن می‌گوید. ویژه‌نامه‌ی نوروزی خانه‌ی شاعران جهان، صدای همین اراده، گرما و حضور است در سرزمین‌های دیگر از همین زمین که گرد است. در آن گوشه‌ها هم جنگ بوده‌است، در آن قلمروها هم درختان زير رگبار گلوله‌ها به بهار رسیده‌اند. مردمانی عاشق شده‌اند، کسانی عشقشان را از دست داده‌اند، اما همیشه شاعرانشان بهار کوچک خود را دیده‌اند. این بهار کوچک، در توجه و نگاه ماست که بزرگ می‌شود و رنگ‌های خانه به دوش‌اش به رغم گناه و تبعید به دست‌های تو می‌رسند، دست‌های تو، همان لک لکی که می‌آید. لک لکی که نام دیگرش آزادی است و زیر لب زمزمه می‌کند که سر اومد زمستون.
................................................................................................

گزاره‌های غیاب

چهره‌ی خنک و خاموش رود
از من
بوسه‌یی خواست.

شعر کوتاه يادداشت خودکشی از لنگستن هيوز از شعرهايی‌است که از بس پرند، تهی می‌نمايند.
آخرين فيلم گدار بحث مفصلی درباره‌ی خودکشی دارد. نفی خودکشی يا مبنای اخلاق دينی دارد يا مبنای اخلاق عرفی. در هر دو حال مناديان اخلاق چه از جنس دين‌دارش، چه از جنس غيردين‌دارش حاضرند که به خاطر ديدگاه خويش کرور کرور انسان بکشند. حيات ديگری بايد حفظ شود اگر و فقط اگر خلاف بودن يا اقتدار من نباشد، در غير اين‌صورت من حق دارم او را از صحنه‌ی روزگار محو کنم.
بحث زيبا و بی‌نظير استنلی ميلگرام در اطاعت از اتوريته نيز نشان داده است که چطور حدود شصت و پنج درصد مردم اگر در پناه اقتداری قرار گيرند و بتوانند مسئوليت کنش خود را به گردن آن اقتدار بگذارند به راحتی انسان ديگر را شکنجه دهند يا از ميان بردارند. تنها سه تن از يک جامعه‌ی هزار نفری از آغاز اتوريته را پس می‌زند. شک نيست که تک‌تک ما از اين قاعده مبرا نيستيم. هيچ معلوم نيست که ما در پناه اتوريته‌های گونانگون حيات ديگران را به خطر نينداخته باشيم ولی فرضمان اين باشد که مقصر نيستيم. خواه اين اتوريته، اقتدار شرايط و اوضاع پيرامونمان باشد يا فرمان يک فرمانده‌ی جنگی.
در يک نگاه، خودکشی، نوعی پذيرش غياب است. حضور، چنان غيرقابل تحمل می‌شود که تنها غيابی چنين پررنگ می تواند آدمی را از زير ذره‌بين اقتدار خارج کند. خواه اقتدار خويش باشد يا ديگری.
از شگفتی شعر هيوز می‌نويسم و می‌کوشم فراخی آن را نشان دهم:
۱- با خوانشی سمبليستی، رود و مرگ مقارن‌اند. خنکای چهره‌اش و خاموشی‌اش در تقابل با همه‌ی عناصری قرار دارد که بيرون شعرند: بيرون انگار در تب و هرم حضور می‌سوزد. بيرون انگار پر از غوغاست.
۲- اگر مقارنت رود و مرگ را فرض بگيريم. بايد پرسيد که چرا مرگ به رودی شبيه شده‌است، نه به برکه‌ای تا آبی راکد داشه باشد. رود جريان دارد. اين رود از کنار همه‌ی ما می گذرد. مرک راکد نيست. مرگ هم زندگی دارد.
۳- شاملو آگاهانه، «از من» را در سطر ديگری گنجانده‌است. تا تاکيد کند که مخاطب اين خواستن منم و فقط من.
۴- چرا بوسه؟ درآمد يگانگی؟ و به راستی وقتی کسی خم می‌شود تا به آب بوسه دهد، آيا خم‌نشده است تا تصوير خود را در آب ببوسد؟ بوسه به آب، به مرگ، بدون بوسيدن تصوير خويش ممکن نيست.
۵- حالا می‌پرسم چرا رود چهره‌دارد؟ آيا چهره‌ی رود:) مرگ) همان چهره‌ی خودمان نيست؟ شايد رودی نباشد. اين‌که تصويری از تو، تو را به خود بخواند و تو در او گم‌شوی؟
۶- جز رود خاموش و من و «خواست» همه‌چيز غايبند. نه پيرامونی. نه صدايی از پشت سر. آن‌که با مرگ روبرو می‌شود اين غياب را تجربه می‌کند. خود در اين غياب می‌زيد و بيرون اين غياب غوغاست و تب.
۷- اسم شعر يادداشت خودکشی‌است، اگر نام شعر را جزئی از آن بدانيم، می توانيم نکته‌ی غريب ديگری را هم کشف کنيم. مخاطب اين يادداشت کيست؟ من و شما؟ همگان؟ آن‌که می‌رود تا به رود بوسه دهد، به مرگ خيش و به تصوير خويش، ما را،‌جهان غوغا و تب را خطاب قرار می‌دهد.
۸- راوی، نه قصه‌ی دردناکی از خودکشی نوشته‌است، نه يادداشت جانگزايی، نه پيام شکايتی. هيچ شکايتی نيست. هيچ حزنی هم نيست. راوی خنکا را می‌بيند و بوسه و خود را. از هيچ‌کس هم شکايتی ندارد.
پيشنهاد می‌کنم، فيلم گدار(موسيقی ما) را هم ببينيد. بخصوص آن اپيزود حيرت‌آور آغاز فيلم را.
Langston_Hughes.jpg


منبع هردو مقالهhttp://www.poets.ir/?q=blog
 

lilyrose

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
24 جولای 2010
نوشته‌ها
4,270
لایک‌ها
8,207
محل سکونت
My Sweet Home
پردرآمدترین نویسندگان ادبیات جنایی

98148.jpg


یان فلمینگ خالق مجموعه داستان‌های «جیمز باند» و آگاتا کریستی پردرآمدترین نویسندگان ادبیات جنایی هستند.
به گزارش خبرآنلاین، فلمینگ موفق شده است کریستی، خالق شخصیت خانم مارپل و هرکول پوآرو را در جدول موفق‌ترین و پردرآمدترین نویسندگان ادبیات جنایی در بریتانیا شکست دهد. این در حالی است که هر دو نویسنده فوت کرده‌اند.


این فهرست برای شبکه دیجیتالی تلویزیونی «الیبای» (به معنای دلیل و مدرک عدم حضور در صحنه جرم) که ویژه ادبیات جنایی است جمع‌آوری شده است. برای گردآوری این فهرست اطلاعات فروش، بازگشت سرمایه، ارزش حق چاپ و حساب‌های ناشر بررسی شده است. میزان درآمد هر نویسنده از زمان انتشار اولین نسخه اثرش محاسبه شده است.
این فهرست نشان می‌دهد نویسندگان «مُرده» مثل فلمینگ یا کریستی همچنان پردرآمدترین نویسندگان جنایی هستند و بیشترین محبوبیت را دارند.

فلمینگ با درآمد کلی بیش از 100 میلیون پوند و فروش بیش از 100 میلیون نسخه از کتاب‌هایش در سراسر جهان در صدر فهرست است. کریستی با درآمد دقیقا 100 میلیون پوند دوم است. یکی از منابع درآمد این نویسنده نمایشنامه «تله موش» است که طولانی‌ترین اجرای تاریخ یک نمایش در دنیا را دارد. این نمایش از سال 1952 تاکنون در وست‌اِند شهر لندن روی صحنه است.

با این حال هر دو نویسنده از دو جنایی‌نویس مشهور آمریکایی عقب هستند؛ جان گریشام، نویسنده مشهور داستان‌های دادگاهی با درآمد 600 میلیون دلار (366 میلیون پوند) و دن براون، نویسنده «رمز داوینچی» با درآمد 400 میلیون دلار به ترتیب رتبه اول و دوم جدول پردرآمدترین نویسندگان جنایی آمریکا را در اختیار دارند.

ثروتمندترین نویسنده زنده بریتانیایی این فهرست جفری آرچر است که در رتبه سوم ایستاده. این نویسنده امسال پنج‌گانه جنایی خود به نام «روزنگاری کلیفتن» را وارد بازار می‌کند. درآمد او 70 میلیون پوند است و باید در نظر داشت که مجموعه آثار هنری و املاک او نیز جز درآمدش محسوب شده است.


جک هیگینز خالق رمان «عقاب فرود آمد» که پس از موفقیت این اثر در سال 1975 ساکن جرسی شده است با درآمد بیش از 50 میلیون پوند در جدول جنایی‌نویسان بریتانیایی چهارم است و پس از او کن فوله قرار گرفته است.

پس از این نوبت به دیک فرانسیس می‌رسد که گفته می‌شود نویسنده محبوب ملکه بریتانیا است. فرانسیس سال گذشته درگذشت اما فلیکس، پسر او قول داد آثار منتشرنشده این نویسنده حتما منتشر شوند.

روث رندل، نویسنده حزب کارگر و خالق شخصیت کاراگاه وکسفورد که شخصیتی متفاوت در ادبیات جنایی است با درآمد بیش از 30 میلیون پوند هفتم است و پس از او یان رنکین، خالق شخصیت ریباس با درآمد 25 میلیون پوند قرار دارد.
کالین دکستر، خالق شخصیت محبوب بازرس مورس با درآمد 20 میلیون پوند از ورود به فهرست 10 نویسنده بازماند و یازدهم شد.

در فهرست نویسندگان آمریکایی نام نویسندگان مشهور دیگری چون رابرت لودلام، خالق مجموعه رمان‌های «بورن»، توماس هریس، نویسنده «سکوت بره‌ها» و خالق شخصیت هانیبال لکتر و المور لئونارد، از چهره‌های مطرح ادبیات جنایی و نوآر به چشم می‌خورد.


منبع: khabaronline.ir
 

lilyrose

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
24 جولای 2010
نوشته‌ها
4,270
لایک‌ها
8,207
محل سکونت
My Sweet Home
حس بیرون آمدن کلمات از تن/ پل آستر چگونه می‌نویسد؟

98004.jpg


اگر می‌شد مستقیما روی صفحه کامپیوتر یا ماشین تحریر نوشت حتما این کار را می‌کردم. اما صفحه کلید همیشه برایم چیزی ترسناک بوده. هرگز وقتی دستم روی صفحه کلید است....

برای پل آستر نوشتن هر کتاب با داستانی دیگر فرق دارد، فقط یک مسئله تکراری وجود دارد و آن نوشتن با خودنویس است.

پل بنجامین آستر نویسنده، فیلمنامه‌نویس، شاعر و مترجم آمریکایی است. او متولد سوم فوریه 1947 در نیوآرک ایالت نیوجرسی و از چهره‌های مهم ادبیات پست‌مدرن است.

از این نویسنده «شهر شیشه‌ای» به ترجمه شهرزاد لولاچی، «ارواح» به ترجمه خجسته کیهان، «هیولای دریایی» به ترجمه ماندانا مشایخی، «کتاب اوهام» به ترجمه امیر احمدی‌آریان، «اتاق در بسته» به ترجمه خجسته کیهان، «شب پیشگویی» به ترجمه خجسته کیهان، «مون پالاس» به ترجمه لیلا نصیری‌ها، «کشور آخرین‌ها» به ترجمه خجسته کیهان، «اختراع انزوا» به ترجمه بابک تبرایی، «هیولا» (لویاتان) به ترجمه خجسته کیهان، «مردی در تاریکی» به ترجمه خجسته کیهان و «ناپیدا» به ترجمه خجسته کیهان به فارسی ترجمه شده است.

پل آستر پاییز سال 2003 در گفت‌وگویی با مجله معتبر «پاریس ریویو» (شماره 178) شیوه نوشتن خود را چنین توصیف کرد:

همیشه با دست می‌نویسم. با خودنویس می‌نویسم و گاهی با مداد، مخصوصا برای تصحیح از مداد استفاده می‌کنم. اگر می‌شد مستقیما روی صفحه کامپیوتر یا ماشین تحریر نوشت حتما این کار را می‌کردم. اما صفحه کلید همیشه برایم چیزی ترسناک بوده. هرگز وقتی دستم روی صفحه کلید است نمی‌توانم درست و دقیق فکر کنم.
قلم ابزاری ابتدایی است. حس می‌کنی کلمات از تنت بیرون می‌آیند و سپس روی کاغذ حک می‌شوند. نوشتن همیشه امری «لمسی» برای من بوده است. تجربه‌ای فیزیکی است.

همیشه در یک دفترچه می‌نویسم. علاقه‌ای غریب به دفترهای شطرنجی، آن مربع‌های کوچک دارم... از سال 1974 تا کنون ماشین تحریری دارم ساخته کمپانی المپیا. بیش از نیمی از عمرم کنار من بوده. آن را از یکی از دوستان دوران کالج خریدم، دست دوم بود و حالا 40 سالی از عمرش می‌گذرد.

یادگاری است از عصری دیگر اما هنوز سرپا است. هیچوقت خراب نشد. تنها کاری که باید انجام دهم تعویض نوار جوهر است. تنها ترسم این است که روزی برسد که دیگر نوار جوهری برای خریدن نباشد و مجبور شوم به دنیای دیجیتال قدم بگذارم و مرد قرن بیست و یکم شوم.

خودم را آماده کرده‌ام. نوار جوهر جمع کرده‌ام. فکر کنم حدود شصت هفتادتا نوار در اتاقم داشته باشم. احتمالا تا آخر خط با این ماشین تحریر سر کنم، البته چند باری به سرم زده از آن دست بکشم. ناراحت و دشوار است اما مرا از تنبل شدن دور نگه داشته است.

دلیلش این است که ماشین تحریر مرا مجبور می‌کند وقتی کارم تمام شد دوباره شروع کنم. با کامپیوتر شما تغییرات را اعمال می‌کنید و بعد نسخه چاپ‌شده تمیزی تحویل می‌گیرید. با ماشین تحریر نسخه تمیز گیرتان نمی‌آید مگر اینکه دوباره از اول شروع کنید. فرایندی خسته‌کننده است. فکر کنید کتابتان را تمام کرده‌اید و حالا باید چند هفته وقت بگذارید و آنچه نوشته‌اید را درست کنید، کاری کاملا مکانیکی.

هم برای کمرتان بد است هم برای گردنتان، و حتی اگر بتوانید روزی بیست تا سی صفحه ماشین کنید باز هم کار به کندی پیش می‌رود. همیشه در این لحظه به خودم می‌گویم وقت روی آوردن به کامپیوتر است اما وقتی کار به آخر می‌رسد می‌بینم چقدر این سختی لازم بوده است.

اسم این فرایند را «خواندن با انگشت» گذاشته‌ام و خیلی جالب است که انگشت خیلی بیشتر از چشم متوجه اشتباهات می‌شود. تکرار، ساختار اشتباه و ریتم نامناسب. انگشت هرگز اشتباه نمی‌کند. وقتی کار نوشتن تمام شد شروع به ماشین کردن می‌کنم و متوجه می‌شوم هنوز کلی کار مانده است.

دفترچه به نظر من خانه واژگان است، مکانی مخفیانه برای فکر و ارزیابی خویش. من فقط شیفته نتیجه نوشتن نیستم، فرایند و عمل قراردادن کلمات روی کاغذ هم برایم جذاب هستند. نپرسید چرا. شاید به سردرگمی روزهای قدیم بازگردد، به جهالت من درمورد ذات داستان.

وقتی جوان بودم از خودم می‌پرسیدم کلمات از کجا می‌آیند؟ چه کسی آنها را می‌گوید؟ راوی سوم شخص در رمان سنتی ابزاری غریب است. الان به آن عادت کرده‌ایم، قبولش کرده‌ایم، دیگر زیر سوالش نمی‌بریم. اما اگر به آن فکر کنید، می‌بیند یک جای کار می‌لنگد. انگار داستان از ناکجاآباد آمده و این برای من آزاردهنده است.

کم پیش می‌آید از زبان شخصیت‌هایم حرف خودم را بزنم. گاهی پیش می‌آید آنها شبیه من باشند یا بخشی از زندگی من را قرض گرفته باشند، اما من دوست دارم آنها شخصیت‌هایی باشند مجزا که نظر خود را دارند و به شیوه خودشان حرف‌های خود را بیان می‌کنند.

هر کتابی که تا حالا نوشته‌ام با چیزی که «صدایی در سر» می‌خوانم شروع شده است. نوعی موسیقی یا ریتم یا لحن. برای من بخش قابل‌توجهی در نوشتن یک رمان از تلاش برای وفادار ماندن به آن صدا، به آن ریتم آمده است.

سازوکاری بسیار درونی است. با منطق نه می‌توانی آن را توجیه کنی و نه از آن دفاع کنی، اما وقتی اشتباهی از تو سر بزند متوجه می‌شوی و به همین شکل می‌دانی چه وقت داری کار درست را انجام می‌دهی.

هر کتاب با جمله اول شروع می‌شود و ادامه می‌دهم تا وقتی به جمله آخر می‌رسم. همیشه به ترتیب، پاراگراف به پاراگراف.

داستان برای من یک خط سیر دارد و اغب جمله اول و آخر آن را می‌دانم اما آنچه در این بین رخ می‌دهد در طول راه تغییر می‌کند. همه کتاب‌هایی که تا حالا چاپ کرده‌ام با آنچه اول در ذهن داشتم فرق می‌کنند. شخصیت یا فصلی حذف شده است و شخصیت و فصلی دیگر به وجود آمده است. کتاب را در فرایند نوشته شدنش کشف می‌کنی. این ماجراجویی نوشتن است. اگر از اول همه چیز مشخص بود دیگر لطفی نداشت.

جمله واحد شعر است و پاراگراف واحد نثر. روی یک پاراگراف آنقدر کار می‌کنم تا راضی شوم. نوشتن و نوشتن تا وقتی که ریتم و آهنگ درست را داشته باشد، ممکن است نصف روز یا یک روز طول بکشد، یا شاید هم سه روز. وقتی کارم تمام شد آن را تایپ می‌کنم تا ظاهر بهتری داشته باشد بعد دوباره آن را تغییر می‌دهم.
هر کتاب بحثی جداگانه دارد و سعی می‌کنم در طول نوشتن یاد بگیرم آن را چگونه بنویسم.




منبع: khabaronline.ir/ ترجمه: حسین عیدی‌زاده
 

lilyrose

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
24 جولای 2010
نوشته‌ها
4,270
لایک‌ها
8,207
محل سکونت
My Sweet Home
نسل سومی‌ها چرا كتاب نمی‌خوانند؟

یك‌ سوال ‌تكراری

نه... به آمارها هم خوشبین نباشید. حتی اگر آمارها رشدی در زمینه كتابخوانی نشان دهند، باز هم ما نمی‌توانیم ادعا كنیم ملت كتاب‌خوانی هستیم. خوشبینانه‌ترین آمار ما در زمینه كتابخوانی، همان 2 دقیقه در روز است كه آن هم به خیلی‌ها نمی‌رسد. در واقع عده‌ای هستند كه روزی چند ساعت كتاب ‌می‌خوانند و بقیه به حساب آنها 2 دقیقه كتابخوان ‌می‌شوند!

كتاب نخواندن ما ایرانی‌ها از كودكی شروع ‌می‌شود. در جوانی كه باید بیشترین وقت را به خواندن كتاب اختصاص بدهیم، هیچ پیشرفتی نداریم. اما این سوال همیشه در ذهن كارشناسان و متولیان فرهنگی و كسانی كه دغدغه كتاب دارند، چرخ ‌می‌خورد كه واقعا دلیل این همه بی‌توجهی به كتاب چیست؟

بچه كه بودیم هر كتابی جز كتاب درسی دستمان ‌می‌دیدند؛ توبیخ ‌می‌شدیم. بچه‌های كتابخوان هم فقط كسانی بودند كه كتاب‌های درسی‌شان را خوب ‌می‌خواندند یا در جواب این‌كه چه كتاب‌هایی را مطالعه ‌می‌كنند، ‌می‌گفتند:

«كتاب‌های علمی!» چند تا بچه‌ای كه احتمالا كتاب‌های غیر درسی و غیرعلمی به دستشان ‌می‌رسید، متهم ‌می‌شدند به وقت تلف‌كردن. متاسفانه این نگاه هم در میان خانواده‌ها وجود داشت هم در میان معلم‌ها و هم در فضاهای آموزشی. بعدها با بزرگ‌ترشدن، گردونه دشوار كنكور بود كه در آن ‌می‌افتادیم و از سال‌ها قبل از رسیدن به روز موعود، باید خود را برایش آماده ‌می‌كردیم. خواندن كتابی جز آنچه ما را برای كنكور آماده كند جر‌می ‌نابخشودنی بود.

این طور بود كه كتاب خواندن برایمان عادت غریبی شد كه هرگز به آن خو نكردیم. در خانه‌های بیشتر ما، كتابخانه‌ای وجود نداشت و در كنار عروسك و تفنگ و توپ كسی كتابی دستمان نمی‌داد. كتابخانه‌دارها از ما بهتران بودند و ما هم همیشه با تعجب به آن همه حروف سیاه توی كتاب‌هایشان نگاه ‌می‌كردیم و ‌می‌پرسیدیم: «چطور حوصله ‌می‌كنند این همه كتاب را بخوانند؟»

این واقعیت در بیشتر خانواده‌های ایرانی وجود دارد. بیشتر آنها كتاب را كالایی تجملی و غیرضروری ‌می‌دانند و زمانی كه فرزندان در چنین محیطی پرورش پیدا كنند، نمی‌توان از آنها توقع داشت كتابخوان بار بیایند.

رسانه‌های پر سر و صدا


تنوع رسانه آنقدر در اطراف مان زیاد است كه انتخاب از میانشان برایمان دشوار شده است. بیشتر نسل سومی‌ها وقت‌شان را صرف گشت و گذار در اینترنت و تماشای تلویزیون ‌می‌كنند. اگر هم خیلی روشنفكر باشند مشتری پر و پا قرص مجله‌ها و روزنامه‌ها ‌می‌شوند. البته اگر رسانه‌ای مانند اینترنت زمینه كتابخوانی را فراهم كند ایرادی نیست، اما متاسفانه بیشتر وقت نسل سومی‌ها در اینترنت صرف تفریح و فعالیت‌های دیگر ‌می‌شود و كتابخوانی در میان این فعالیت‌ها جایی ندارد. این در حالی است كه در سراسر دنیا اینترنت و رایانه به صورت ابزاری درآمده‌ است كه ‌می‌تواند به بالارفتن سرانه مطالعه كمك كند و تعداد زیاد كتاب‌های الكترونیكی گواه این مدعاست. تلویزیون هم به عنوان رسانه‌ای قدرتمند حجم زیادی از وقت نسل جوان را به خود اختصاص ‌می‌دهد و عادت كتابخوانی را از بین ‌می‌برد.

گرانی و دغدغه معاش!


از حق نگذریم، عده‌ای از نسل سومی‌ها هم در بهانه آوردن برای مطالعه نكردن‌شان برحق هستند. دشواری‌های زندگی امروز باعث شده كه بسیاری از جوان‌ها پس از فراغت از تحصیل به سرعت دنبال شغل باشند و شرایط دشوار زندگی آنها را وادار كند كه ساعت‌های زیادی را صرف كارشان كنند و عملا وقتی برای مطالعه نداشته باشند.

از طرف دیگر كتاب حالا دیگر كالای لوكس و گرانی است و اگر جوانی بخواهد به شكل مستمر كتاب بخواند باید بخش زیادی از درآمدش را صرف آن كند كه با توجه به زمینه‌های فرهنگی جامعه كه پیشتر به آن اشاره كردیم، چنین توقعی بجا به نظر نمی‌رسد.

معمولا در میان افراد جامعه آگاهی‌ای نسبت به اهمیت مطالعه در پیشرفت روحی و اجتماعی افراد وجود ندارد.
خانواده‌ها فرزندان را طوری بار ‌می‌آورند كه دنبال كارهایی بروند كه كمكی به بهبود وضع اقتصادی آنان بكند و چون مطالعه را در آن راستا نمی‌دانند، دلیلی برای مطالعه در خود نمی‌بینند و به سمت كتاب و كتابخانه نمی‌روند.

كتاب‌های غریبه


همه ما افراد بسیاری را دیده‌ایم كه ‌می‌گویند كتاب مطابق میل‌شان را پیدا نمی‌كنند. عده زیادی از نویسندگان ما برای مخاطب عام كتاب نمی‌نویسند و عمده توجه‌شان این است كه كتاب‌شان مورد توجه اهل فضل و اهل قلم واقع شود. این در حالی است كه كمتر نویسنده‌ای به این نكته توجه می‌كند كه بدنه‌ جامعه چگونه‌اند، چقدر سواد دارند و به چه مطالبی علاقه‌مند هستند؟ حتی باید تلاش كرد مفاهیم عمیق را با بیان ساده‌ای كه برای اكثر مردم قابل فهم باشد، بیان كرد تا آنها نیز بتوانند به سهم خود از دانش و بینش بزرگان ما بهره ببرند.

جای خالی كتاب


كتاب تصویر آشنایی برای ما نیست. كمتر پیش ‌می‌آید كه در یك فضای عمو‌می‌ كتابی ببینیم. در حالی كه در بسیاری از كشورها كه سرانه مطالعه در آنها بالاست، كتاب در مترو، اتوبوس و دیگر مكان‌های عمو‌می ‌در دست تعداد زیادی از افراد دیده ‌می‌شود، به ندرت پیش ‌می‌آید كه ما در چنین فضاهایی مردم را مشغول كتاب خواندن ببینیم. در محله‌ها و خیابان‌ها، كتابفروشی مكان نادری است و ممكن است اصلا وجود نداشته باشد. به همان نسبت، كتابخانه‌ها هم كم هستند و عادت به عضویت در كتابخانه محل در میان ما وجود ندارد. این در حالی است كه با توجه به گرانی كتاب و نداشتن فضای كافی در خانه‌های امروزی وجود كتابخانه‌های عمو‌می‌ در هر محله‌ای ضروری به نظر ‌می‌رسد.

تنبلی خودمان!


همه اینها را گفتیم و بسیاری از مشكلات را گردن خانواده‌ها و مسوولان فرهنگی و جامعه انداختیم، اما این دلیل نمی‌شود كه سهم خودمان را در این ضعف فرهنگی نادیده بگیریم. دست‌كم یك نسل سو‌می ‌بارها شنیده كه كتاب خوراك روح و روان است و دیدگاه و بینش فرد را نسبت به جهان دور و برش تغییر ‌می‌دهد. با این حال برای پرورش این عادت در خودمان كمتر تلاشی نكرده‌ایم و همیشه به بهانه‌های مختلف از زیر مطالعه شانه خالی كرده‌ایم. حسن ختام این نوشته شاید این باشد كه سوزنی به خودمان بزنیم و در میان وقت‌هایی كه در طول روز صرف كارهای غیرضروری ‌می‌كنیم جایی را برای مطالعه خالی كنیم... كار غیرممكنی نیست. امتحان كنید!



منبع: jamejamonline.ir/ لیلا شاكری
 

lilyrose

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
24 جولای 2010
نوشته‌ها
4,270
لایک‌ها
8,207
محل سکونت
My Sweet Home
امروز داشتم فکر می کردم که من اکثر آثار ترجمه شده ی نابوکوف رو خوندم بغیر از "لولیتا" که گویا برجسته ترین

اثر این نویسنده است !

امروز این متن رو تو سایت کتاب نیوز دیدم و به نظرم جالب و خوندنی اومد :

710_orig.jpg




ولادیمیر ناباکوف (Vladimir Nabakov)
نویسنده و شاعر و منتقد و استاد ادبیات. در سال 1889 در روسیه متولد شد و در 2 ژوئیه 1977 در آمریکا درگذشت. ناباکوف جزو معدود نویسندگان روسی است که فضای سرد و سنگین ادبیات روسیه بر داستان‌هایش حاکم نیست. اعتبار و شهرت فراوان ناباکوف با رمان "لولیتا" به اوج رسید که در زمان انتشار واکنش‌های متفاوتی برانگیخت. از دیگر آثار مهم ناباکوف می‌توان به رمان "ماری"(ماشنکا)، "دعوت به مراسم گردن‌زنی"، "زندگی واقعی سباستین نایت" و "آتش رنگ پریده" اشاره کرد. "خنده در تاریکی" یکی از رمان‌های مطرح و ماندگار ناباکوف است که تا به حال به بیش از 19 زبان زنده دنیا ترجمه شده است.



لولیتا را ناباکوف در سال 1955 آفرید. لولیتا را برای اولین بار استنلی کوبریک در سال 1962 به تصویر کشید. کوبریک از خود ناباکوف خواست که فیلم‌نامه لولیتا را برایش بنویسد. هر چند که ناباکوف در ابتدا نوشتن فیلم‌نامه لولیتا را نپذیرفت، اما در نهایت فیلم‌نامه لولیتای کوبریک را خود ناباکوف نوشت. چیزی در حدود 35 سال بعد از ساخته شدن لولیتای کوبریک، آدرین لین کارگردان انگلیسی‌الاصل نسخه جدیدی از لولیتا را در 1997 ساخت.



ناباکوف علاوه بر اعتبار فراوانش به عنوان رمان‌نویسی طراز اول در حوزه تدریس و نقد ادبی هم از سرآمدان قرن بیستم بود. نقدهای درخشان او بر کتاب‌هایی چون «مسخ» اثر فرانتس کافکا و پژوهش‌های او در ادبیات کلاسیک روس ازجمله فعالیت‌های این چهره‌ برجسته ادبیات قرن بیستم به حساب می‌‌آیند.



دیمیتری ناباکوف پسر ولادیمیر ناباکوف در مصاحبه با روزنامه تایمز اظهار داشت که آخرین رمان منتشر نشده پدرش با عنوان "اصل لورا" اگر تا اخر نوشته می‌شد، درخشان‌ترین رمان وی از کار درمی‌آمد. ولی این نویسنده پیشاپیش خواسته بود که بعد از مرگش متن دستنویس این رمان را نابود کنند. وییرا همسر ناباکوف خود نتوانست خواسته همسرش را عملی کند، ولی با مرگش در سال 1991 این تصمیم را به پسر خود واگذار کرد. دیمیتری ناباکوف 71 ساله که خواننده اپرا است ابتدا تصمیم داشت که دست‌نوشته مزبور را در اختیار تراست یک دانشگاه یا موزه یا موسسه قرار دهد تا در دسترس دانشگاهیان قرار گیرد. اما او در ای‌میلی که برای ران روزنبام مقاله‌نویس روزنامه نیویورک آبزرور فرستاد گفت که تصمیم خود را عوض کرده و می‌خواهد کتاب منتشر نشده پدرش را پیش از مرگ خود نابود کند.
 

Kasandra

کاربر افتخاری و فعال خاطرات
کاربر قدیمی پرشین تولز
تاریخ عضویت
11 سپتامبر 2009
نوشته‌ها
2,876
لایک‌ها
5,889
محل سکونت
Among the untrodden ways...
امروز داشتم فکر می کردم که من اکثر آثار ترجمه شده ی نابوکوف رو خوندم بغیر از "لولیتا" که گویا برجسته ترین

اثر این نویسنده است !

امروز این متن رو تو سایت کتاب نیوز دیدم و به نظرم جالب و خوندنی اومد :

710_orig.jpg




ولادیمیر ناباکوف (Vladimir Nabakov)
نویسنده و شاعر و منتقد و استاد ادبیات. در سال 1889 در روسیه متولد شد و در 2 ژوئیه 1977 در آمریکا درگذشت. ناباکوف جزو معدود نویسندگان روسی است که فضای سرد و سنگین ادبیات روسیه بر داستان‌هایش حاکم نیست. اعتبار و شهرت فراوان ناباکوف با رمان "لولیتا" به اوج رسید که در زمان انتشار واکنش‌های متفاوتی برانگیخت. از دیگر آثار مهم ناباکوف می‌توان به رمان "ماری"(ماشنکا)، "دعوت به مراسم گردن‌زنی"، "زندگی واقعی سباستین نایت" و "آتش رنگ پریده" اشاره کرد. "خنده در تاریکی" یکی از رمان‌های مطرح و ماندگار ناباکوف است که تا به حال به بیش از 19 زبان زنده دنیا ترجمه شده است.



لولیتا را ناباکوف در سال 1955 آفرید. لولیتا را برای اولین بار استنلی کوبریک در سال 1962 به تصویر کشید. کوبریک از خود ناباکوف خواست که فیلم‌نامه لولیتا را برایش بنویسد. هر چند که ناباکوف در ابتدا نوشتن فیلم‌نامه لولیتا را نپذیرفت، اما در نهایت فیلم‌نامه لولیتای کوبریک را خود ناباکوف نوشت. چیزی در حدود 35 سال بعد از ساخته شدن لولیتای کوبریک، آدرین لین کارگردان انگلیسی‌الاصل نسخه جدیدی از لولیتا را در 1997 ساخت.



ناباکوف علاوه بر اعتبار فراوانش به عنوان رمان‌نویسی طراز اول در حوزه تدریس و نقد ادبی هم از سرآمدان قرن بیستم بود. نقدهای درخشان او بر کتاب‌هایی چون «مسخ» اثر فرانتس کافکا و پژوهش‌های او در ادبیات کلاسیک روس ازجمله فعالیت‌های این چهره‌ برجسته ادبیات قرن بیستم به حساب می‌‌آیند.



دیمیتری ناباکوف پسر ولادیمیر ناباکوف در مصاحبه با روزنامه تایمز اظهار داشت که آخرین رمان منتشر نشده پدرش با عنوان "اصل لورا" اگر تا اخر نوشته می‌شد، درخشان‌ترین رمان وی از کار درمی‌آمد. ولی این نویسنده پیشاپیش خواسته بود که بعد از مرگش متن دستنویس این رمان را نابود کنند. وییرا همسر ناباکوف خود نتوانست خواسته همسرش را عملی کند، ولی با مرگش در سال 1991 این تصمیم را به پسر خود واگذار کرد. دیمیتری ناباکوف 71 ساله که خواننده اپرا است ابتدا تصمیم داشت که دست‌نوشته مزبور را در اختیار تراست یک دانشگاه یا موزه یا موسسه قرار دهد تا در دسترس دانشگاهیان قرار گیرد. اما او در ای‌میلی که برای ران روزنبام مقاله‌نویس روزنامه نیویورک آبزرور فرستاد گفت که تصمیم خود را عوض کرده و می‌خواهد کتاب منتشر نشده پدرش را پیش از مرگ خود نابود کند.

درود فراوان!

مثل هميشه بسيار عالي و خواندني!
41.gif


واقعا لازم بود درباره ناباكوف هم صحبت بشه چون متاسفانه خيلي كمتر از اون چيزي كه بايد به نقد نوشته هاي اين نويسند پرداخته ميشه!

پ ن. به اميد آن كه يكي از همين روزها كاربر فعال ادبيات شدن شما رو بهتون تبريك بگيم lilyrose عزيز و نازنين! :rolleyes: واقعا كمتر پيش اومده يك كاربر در بخش ادبيات اين قدر مطالب مفيد و خواندني درباره موضوعهاي مختلف ادبي قرار داده باشه! زنده باد لي لي جان!
icon12.gif
 

lilyrose

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
24 جولای 2010
نوشته‌ها
4,270
لایک‌ها
8,207
محل سکونت
My Sweet Home
درود فراوان!

مثل هميشه بسيار عالي و خواندني!
41.gif


واقعا لازم بود درباره ناباكوف هم صحبت بشه چون متاسفانه خيلي كمتر از اون چيزي كه بايد به نقد نوشته هاي اين نويسند پرداخته ميشه!

پ ن. به اميد آن كه يكي از همين روزها كاربر فعال ادبيات شدن شما رو بهتون تبريك بگيم lilyrose عزيز و نازنين! :rolleyes: واقعا كمتر پيش اومده يك كاربر در بخش ادبيات اين قدر مطالب مفيد و خواندني درباره موضوعهاي مختلف ادبي قرار داده باشه! زنده باد لي لي جان!
icon12.gif

باز که شما منو شرمنده کردین :blush:

باور کنید من اصلا به قصد گرفتن عنوان تو این بخش فعالیت نمی کنم.راستی چرا شما چرا عنوان کاربر

فعال ادبیات ندارید دیگه؟ضمن اینکه همین جا عنوان جدیدتون رو با تاخیر فراوان بهتون تبریک میگم :happy:
____________________________________________________

اول یک توضیح کوچولو!

همینطور که میدونید رمان اولیس اثر جیمز جویس رو برترین اثر انگلیسی زبان قرن بیستم دونستن و در جستجوی زمان از دست رفته اثر مارسل پروست رو هم همپایه ی اولیس در زبان فرانسه میدونن. متن زیر از کتاب "پروست چگونه می تواند زندگی شما را دگرگون کند " هستش:

در سال 1922 هر دو نویسنده در میهمانی رسمی ای که در هتل ریتس و به افتخار استراوینسکی دیاگلیف و گروه باله ی روس برگزار شد و به افتخار اولین شب اجرای لو رنار استراوینسکی بود حضور داشتند. جویس دیر آمد و لباس رسمی هم نپوشیده بود.پروست تمام شب پالتوی پوست اش را به تنش داشت و اتفاقی که میان شان افتاد را بعدها جویس برای دوستی چنین تعریف کرد:

تمام مکالمه ی ما به دور " نه " چرخید.پروست از من پرسید آیا دوک فلان و بهمان را میشناسم. من گفتم"نه" . میزبانمان از پروست پرسید آیا فلان قطعه را در اولیس خوانده .پروست جواب داد "نه".

پس از شام ,پروست با میزبانانش ویولت و سیدنی شیف سوار تاکسی شدند.جویس هم بدون دعوت دنبال شان سوار شد. اولین کارش پس از سوار شدن این بود که پنجره ی تاکسی را باز کرد و دوم اینکه سیگاری آتش زد که از دیدگاه پروست مرگ زا بود. در طول راه جویس بدون کلامی حرف پروست را می پایید, در حالی که پروست یک بند حرف زد ,بی آنکه یک بار هم جویس را مخاطب قرار دهد. وقتی به آپارتمان پروست در خیابان هملین رسیدند, پروست سیدنی شف را به کناری کشید و به او گفت: خواهش می کنم از آقای جویس بخواهید اجازه بدهد تاکسی من ایشان را به خانه برساند. تاکسی همین کار را کرد . دو مرد دیگر هرگز یکدیگر را ندیدند.

______________________

این هم از تنها ملاقات این دو مرد بزرگ عرصه ی ادبیات!
 

Solarist

کاربر فعال سینما
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 می 2010
نوشته‌ها
172
لایک‌ها
10
محل سکونت
Solaris Ocean
درود

اول از همه باید از lilyrose گرامی بابت ایجاد این تاپیک و مطالب فوق العاده زیبا و جالبی که درش قرار میدن تشکر کنم.
بشخصه همیشه مطالب این تاپیک رو با دقت دنبال می کردم و از خوندنشون لذت می بردم.



امروز داشتم فکر می کردم که من اکثر آثار ترجمه شده ی نابوکوف رو خوندم بغیر از "لولیتا" که گویا برجسته ترین

اثر این نویسنده است !

این رمان واقعاً کار بسیار عالی هست، من خودم کلاً میونه خوبی با رمان های عاشقانه ندارم، اما این رمان از معدود رمان های تاثیرگذار و محبوبم در این حوزه بوده. این آشنا زدایی از سبک رومنس که در این سبک و سیاق روایت میشه واقعاً تاثیرگذاره.

لولیتا را برای اولین بار استنلی کوبریک در سال 1962 به تصویر کشید. کوبریک از خود ناباکوف خواست که فیلم‌نامه لولیتا را برایش بنویسد. هر چند که ناباکوف در ابتدا نوشتن فیلم‌نامه لولیتا را نپذیرفت، اما در نهایت فیلم‌نامه لولیتای کوبریک را خود ناباکوف نوشت. چیزی در حدود 35 سال بعد از ساخته شدن لولیتای کوبریک، آدرین لین کارگردان انگلیسی‌الاصل نسخه جدیدی از لولیتا را در 1997 ساخت.

این دو تا فیلم رو هم بشخصه شدیداً توصیه می کنم در کنار خوندن رمانش ببینید(البته اگر تابحال فرصت نکردید ببینید).

در مورد مقایسه لولیتای کوبریک با فیلمی که آدریان لین ساخت بحث های زیادی شده.

اینکه نسخه ی کوبریک اثری وفادارانه تر به رمان ناباکوف بود، اما بشخصه بین این دو فیلم لولیتای آدریان لین رو ترجیح میدم.

به واقع لولیتای آدریان لین از معدود فیلم های مورد علاقه ام در ژانر رومنس هست، بازی فوق العاده زیبای جرمی آیرونز به همراه موزیک متن خارق العاده انیو موریکونه در کنار کارگردانی هوشمندانه لین و همچنین استفاده از عناصر زیبایی شناسانه و اینکه خود لین تخصصش در فیلم های ژانر رومنس هست(از دیگر کارهای معروفش در این حوزه میشه به "بی وفا" و"پیشنهاد بی شرمانه" اشاره کرد)، همه این ها در کنار هم باعث خلق اثری ماندگار شده.

در کل دیدنش رو شدیداً توصیه می کنم.

پ ن. به اميد آن كه يكي از همين روزها كاربر فعال ادبيات شدن شما رو بهتون تبريك بگيم lilyrose عزيز و نازنين! :rolleyes: واقعا كمتر پيش اومده يك كاربر در بخش ادبيات اين قدر مطالب مفيد و خواندني درباره موضوعهاي مختلف ادبي قرار داده باشه! زنده باد لي لي جان!
icon12.gif

واقعاً این کمترین کاریه که در قبال تلاش ها و زحمات بی دریغ ایشون در بخش ادبیات میشه انجام داد.
بنده به نوبه خودم نهایت تشکر و امتنان رو از ایشون دارم.

پایدار و پیروز باشید.
14247IMM00000036.gif
 

lilyrose

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
24 جولای 2010
نوشته‌ها
4,270
لایک‌ها
8,207
محل سکونت
My Sweet Home
درود

اول از همه باید از lilyrose گرامی بابت ایجاد این تاپیک و مطالب فوق العاده زیبا و جالبی که درش قرار میدن تشکر کنم.
بشخصه همیشه مطالب این تاپیک رو با دقت دنبال می کردم و از خوندنشون لذت می بردم.

درود مضاعف!

خواهش می کنم .من کاری نمی کنم. حتی گاهی فکر میکنم که نکنه مطالب پیش پا افتاده و تکراری باشن.
این رمان واقعاً کار بسیار عالی هست، من خودم کلاً میونه خوبی با رمان های عاشقانه ندارم، اما این رمان از معدود رمان های تاثیرگذار و محبوبم در این حوزه بوده. این آشنا زدایی از سبک رومنس که در این سبک و سیاق روایت میشه واقعاً تاثیرگذاره.

من خیلی دنبال این کتاب بودم ولی متاسفانه پیداش نکردم. گویا در حال حاضر چاپش ممنوعه.البته کاملا مطمئن نیستم.

این دو تا فیلم رو هم بشخصه شدیداً توصیه می کنم در کنار خوندن رمانش ببینید(البته اگر تابحال فرصت نکردید ببینید).

در مورد مقایسه لولیتای کوبریک با فیلمی که آدریان لین ساخت بحث های زیادی شده.

اینکه نسخه ی کوبریک اثری وفادارانه تر به رمان ناباکوف بود، اما بشخصه بین این دو فیلم لولیتای آدریان لین رو ترجیح میدم.

به واقع لولیتای آدریان لین از معدود فیلم های مورد علاقه ام در ژانر رومنس هست، بازی فوق العاده زیبای جرمی آیرونز به همراه موزیک متن خارق العاده انیو موریکونه در کنار کارگردانی هوشمندانه لین و همچنین استفاده از عناصر زیبایی شناسانه و اینکه خود لین تخصصش در فیلم های ژانر رومنس هست(از دیگر کارهای معروفش در این حوزه میشه به "بی وفا" و"پیشنهاد بی شرمانه" اشاره کرد)، همه این ها در کنار هم باعث خلق اثری ماندگار شده.

در کل دیدنش رو شدیداً توصیه می کنم.
خوشبختانه لولیتای آدریان لین رو دیدم و همونطور که اشاره کردید اثر بی نظیریه. و البته جز معدود فیلم هایی هم هست که قبل از خوندن کتابش دیدم! ممنون بابت در اختیار گذاشتن اطلاعات خوبتون.


واقعاً این کمترین کاریه که در قبال تلاش ها و زحمات بی دریغ ایشون در بخش ادبیات میشه انجام داد.
بنده به نوبه خودم نهایت تشکر و امتنان رو از ایشون دارم.

پایدار و پیروز باشید.
14247IMM00000036.gif

اتفاقا عنوان نداشته باشم خیلی بهتره ها ! چون این جوری خیلی راحت ترم. ولی اگر عنوان داشته باشم ادامه ی کارم ممکنه برام حالت اجباری پیدا کنه :دی تو این بخش چند تا از دوستان هستن که فعالیتشون بیشتر از منه.

باز هم ممنون از لطفتون

شما هم شاد و پیروز باشید.

پ.ن: راستی شما هم اهل ادبیات هستین و هم اهل سینما . کاش یک تاپیک ایجاد می کردین و در مورد کتاب هایی که ازشون نسخه ی سینمایی هم ساخته شده صحبت می کردین. البته این صرفا یک پیشنهاده.
 
Last edited:
بالا