• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

گشت ادبی در دنیای وب

lilyrose

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
24 جولای 2010
نوشته‌ها
4,270
لایک‌ها
8,207
محل سکونت
My Sweet Home
قهرمانان این رمان‌ها واقعا وجود داشته اند!

آیا می‌دانید شخصیت‌های داستان‌هایی مانند فاوست، رابینسون کروزوئه و بسیاری از رمان‌های دیگر واقعی بوده و وجود خارجی داشته اند؟

به نقل از یک مجله ادبی فرانسوی، شخصیت‌های این داستان‌ها بر اساس واقعیت ساخته شده اند. از مشهورترین شخصیت‌های داستانی که از واقعیت الگو گرفته اند می‌توان به فاوست و رابینسون کروزوئه اشاره کرد.

1. کتاب سه تفنگدار:


در کتاب سه تفنگدار سه شخصیت اصلی به نام‌های آتوس، آرامیس، پورتوس وجود دارد. این سه شخصیت با هم دوست هستند و در اتفاقی ناگهانی و در جریان یک دوئل، تفنگدار چهارم با نام دارتانیان نیز به آنها می‌پیوندد و دوستی محکمی‌ را با هم برقرار می‌کنند.

000%201.jpg


اکساندر دوما، نویسنده این کتاب با ترکیب شخصیت‌های واقعی تاریخ فرانسه و شخصیت‌های ساخته خیال خود داستان‌های جالبی را خلق کرده است.

این رمان قهرمانی‌ها و دلاوری‌های سه تن از تفنگداران لویی سیزدهم به نامهای آتوس که با نام واقعی (آرمند دو سیلگ آتوس)، پورتوس (ایساک دو پورتو)، آرامیس (هنری آرامیتز) و همچنین دارتانیان (چارلز دو باتز دو کستلمور) که در سال 1673 در گذشت.

2. کتاب دراکولا، مستبد ظالم:

کارگردان این فیلم برام استوکر است و دراکولا به خاطر گذشته بد و همین طور شخصیت اهریمنی که دارد به این سرنوشت دچار می‌شود. نویسنده با الهام از داستان زندگی یک پادشاه یونانی مستبد به نام ولاد 3 این داستان را به رشته تحریر درآورده است.

0%200%20bram-stoker-still.jpg


او به حدی مستبد بوده است که سر مردم را از بدنشان جدا می‌کرده و از دیدن خون ریخته شده مردم بی گناه لذت می‌برده و به او لقب پسر اژد‌ها داده بودند و مردم شهر از او به شدت می‌ترسیدند انگار که او خدای آنجاست. وی همیشه لباس‌های تیره رنگ بر تن می‌کرد آستر شنل خود را از مخمل قرمز رنگ دوخته بود و همیشه شراب سرخ می‌نوشید. به همین سبب مردم گمان می‌کردند که وی خون آشام است.

3. فاوست، دانشمند دیوانه:

فاوست اثر گوته نویسنده آلمانی است. فاوست داستان یک دانشمند است که تمام عمر خود را صرف علم کرده است اکنون شیطان به او پیشنهاد جوانی و عشق می‌دهد و در عوض روح فاوست را طلب می‌کند....

000%20%203.jpg


بسیاری از عارفان معتقد هستند که انسان‌های زیادی، عمل فاوست را انجام می‌دهند و این داستان تنها یک افسانه یا حاصل رویای یک نویسنده نبوده است.

4. گوژپشت نتردام، کازیمودو :

گوژپشت نتردام یکی از شاهکارهای ادبی ویکتور هوگو نویسنده فرانسوی می‌باشد.

000%20%204.jpg


در این کتاب گوژ پشتی به اسم کازیمودو وجود دارد که ناقوس زن یک کلیساست. هوگو این کتاب را در سال 1820 نوشته است و در آن سالها در کلیسای جامع یک گوژپشتی همانند انسانی که هوگو توصیف می‌کند در تاریکی‌های این کلیسا در رفت و آمد بوده است.

5. رابینسون کروزوئه:

مشهورترین رمان نویسنده انگلیسی دانیل دِفو است که رابینسون از سال 1860 به مدت بیست سال در یک جزیره تنها زندگی می‌کرده است. او موفق به کشاورزی و کشت گندم در مدتی که در جزیره به سر می‌برده شده بود. این داستان از ماجراجوئی‌ها و زندگی الکساندر سرکیلیک در یک جزیره اقتباس شده است.

000%20%205.jpg


6. رولاند:
گروه رولاند در دره رونسوو به دام دشمن می‌افتند و یکی از بستگان نزدیکش به نام اولیویه از رولاند می‌خواهد تا برای فراخوان کمک در بوق عاج بدمد. رولاند کمک خواستن را در شأن پهلوانی خود نمی‌بیند و از این کار خودداری می‌کند.

000%206.jpg


در نبردی که با دشمن در می‌گیرد همه مردان رولاند کشته می‌شوند و تنها او و دو تن از پیرامونیانش زنده مانده‌اند. در این هنگام است که رولاند در بوق عاج می‌دمد و شارلمانی با شنیدن آوای بوق به یاری او می‌شتابد. ولی دیگر دیر شده و شارلمانی با پیکرهای کشته‌شده رولاند و سپاهیانش روبه‌رو می‌شود. بوق عاج در زیر بدن رولاند افتاده و صورت رولاند به سوی اسپانیا قرار گرفته‌است. رولاند به راستی وجود حقیقی داشته و بخشدار یکی از شهرهای بریتانیا بوده است.

7. پرنس جان، پادشاه بی زمین:

جان انگلیسی که در یکی از نمایشنامه‌های شکسپیر ظاهر می‌شود. پرنس جان برادر کوچکتر ریچارد لیون بوده است. جان، برادرش را در سال 1199 شکست می‌دهد و می‌تواند بر تخت پادشاهی بنشیند. اشراف انگلستان پرنس جان را مجبور می‌کنند تا مگناکارتا (فرمان کبیر) را امضاء کند. پادشاه ناگزیر می‌شود به قوانین مربوط به زمین احترام بگذارد.


000%20%207.jpg



منبع: dayna.ir/ ندا فراهانی
 

lilyrose

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
24 جولای 2010
نوشته‌ها
4,270
لایک‌ها
8,207
محل سکونت
My Sweet Home
زنان نویسنده های معروف

37115.jpg


اساسا ً تحمل موجودی مثل ویرجینیا وولف باید خیلی سخت بوده باشد. بعضی، گفته‌اند در اهمیت لئونارد در نویسندگی وولف همین بس که مواد...

ولادیمیر ناباکف و ورا: ورا 66 سال تمام همسر، منشی، تایپیست، ویراستار، غلط گیر، راننده و منبع الهام او بود نابکوف ورا را کاشف خودش می‌داند و شخصیت «لولیتا» را از او الهام گرفته.

جیمز جویس و نورا: از نامه‌های باقیمانده این زوج معلوم است که نورا منبع الهام بیشتر کارهای جویس بوده و شخصیتش در چهره‌های زن داستان‌های جویس ماندگار شده. روابط جویس و نورا همیشه خوب نبود.

جان استوارت میل و هریت: میل کتاب «درباره آزادی»اش را به همسرش هریت تقدیم کرده و گفته که «همه چیز» را در کارهایش مدیون هریت است و ایده‌هایش همه مال او هستند و «گر او هست حقا ً که من نیستم».

توماس کارلایل و جین: جین زنی روشنفکر و کاریزماتیک بود که کارلایل عین چی از او حساب می‌برد. جیم همیشه عین شیر مواظب بود که طرفداران خیلی مزاحم شوهرش نشوند تا او بتواند کارش را بکند.

ویلیام وردزورث: وردزورث یک نمونه جالب وابستگی مردها به زن‌هاست. او در نوشتن به خواهرش، همسرش، و خواهر زنش بسیار وابسته بود. آنها همیشه دورش بودند و هر چی می‌گفت، می‌نوشتند.

هانری گویته ویار و سیدونی: گوتیه ویار از معروف‌ترین منتقدان ادبی فرانسه در اوایل قرن بیستم بود که مقالات ژورنالیستی می‌نوشت. بعدا ً معلوم شد که این مقالات را زنش سیدونی می‌نوشته.

پاپلو نرودا و ماتیلده: او و ماتیلده تا آخر عمر یک لحظه از او جدا نشد. او در دوره ای از تبعید به یک آرزوی فوق رمانتیک دست یافت: این که با محبوبش تنها در یک جزیره زندگی کند و کارش سرودن او باشد.

دی اچ لارنس و فریدا: دیوید هربرت لارنس _ نویسنده، شاعر، منتقد و نمایشنامه نویس انگلیسی _ پس از آشنایی با فریدا به یک ماه عسل 2 ساله رفت که در آنجا به عنوان جاسوس دستگیر شد. این دستگیری بن مایه نوشته‌های بعدی لارنس در نقد میلیتاریسم شد.

فئودور داستایفسکی و آنا: آشنایی این 2 نفر از آنجا شروع شد که داستایفسکی یک قرارداد ترکمانچای با ناشرش امضا کرد؛ به این مضمون که اگر یک کار 160 صفحه ای را سر وقت تحویل ندهد امتیاز آثارش را به آن نشر بدهد. بعد وقتی بیست و چند روز از وقت مانده بود و داستایفسکی یک تندنویس استخدام کرد. بعد هم عاشق این تندنویس شد و با او ازدواج کرد.

دیک فرانسیس و مری: خیلی‌ها می‌گویند این کتاب‌ها را در اصل همسرش نوشته. خودش این اتهام را رد کرده ولی گفته که اگر زنش نبود هیچ وقت این داستان‌ها را نمی‌نوشت و همچنین اعتراف کرده که املایش خراب است و این جور چیزها را همسرش برایش درست می‌کند. مسلما ً حداقل یکی از نکات درست هستند چون فرانسیس بعد از زمان مرگ همسرش در سال 2000 دیگر هیچ کتابی ننوشته است.

اسکات فیتز جرالد و زلدا: زلدا به قول جرالد یک وحشی «غیر قابل پیش بینی» بود و خانواده‌اش هم مثل خودش همگی بیماری روانی داشتند. زلدا خودش هم رمان می‌نوشت و 16 سال آخر زندگی‌اش در تیمارستان گذشت.

همسران نویسنده‌های معروف


کاترین منسفیلد و جان میدلتون موری: وقتی که کاترین عین بچه‌ دهاتی‌های از شهرستان آمده از نیوزیلند پا به لندن گذاشت و شروع به بیکاری و گیج زدن کرد، موری سردبیر یک روزنامه معروف بود. او کاترین را به یک حلقه ادبی متصل کرد و با چاپ آثار او در روزنامه اش باعث شهرتش شد. منسفیلد و موری چندین و چند بار جدا و وصل شدند تا این که بالأخره در 1918 رسما ً ازدواج کردند و 2 هفته بعد طلاق گرفتند و پس از آن هم چند بار دیگر به جدا و وصل شدن ادامه دادند.

ویرجینا وولف و لئوناردو وولف: اساسا ً تحمل موجودی مثل ویرجینیا وولف باید خیلی سخت بوده باشد. بعضی، گفته‌اند در اهمیت لئونارد در نویسندگی وولف همین بس که مواد لازم از جمله تنهایی را به مقدار کافی برای همسرش فراهم و امکان خودکشی موثرش را هم مهیا کرده است. لئونارد خودش یک ناشر و نویسنده و تئوریسین سیاسی بود که به لطف سیاست عمری دراز داشت و 28 سال پس از همسرش زنده بود. اما در حقیقت سهم لئونارد حتی از این هم بیشتر بوده است.


منبع: هفته نامه همشهری جوان/ شماره 217
 

lilyrose

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
24 جولای 2010
نوشته‌ها
4,270
لایک‌ها
8,207
محل سکونت
My Sweet Home
قدیمی ترین لالایی جهان

Moon%20Baby%203.jpg


کهن ترین لالایی جهان با قدمت چهارده هزارساله به زبان کردی باستان (اوستایی).... وزن این لالایی، ده هجایی از اوزان قدیم ایرانی و از اوزان گاتاهاست. همه اشعار تک بیتی و فولکلوری ترانه های کردی نیز برهمین وزن است.... این لالایی را از زبان مادر مهرآیین ام زنده یاد "مینا ایزدمهر بوره که یی" شنیده ام که عینا در اینجا می آید:

روڵه لای لایه، کۆرپه م لای لایه
rolla lāy lāya, korpam lāy lāya
نزانم بوچی ده نگت ده رنایه
nizānim bočî dangit darnāya
ئاشیمه ووهوو وه هیشتم ئه ستی
astîāšê wohū wahîštim astî
ئووشتا ئه ستی یه ئووشتا ئه همایی
oūštā astîya oūštā ahmāyî
هی یه ت ئه شایی وه هیشتای ئه شیم
hîyat ašāyî wahîštāy ašêm
یه تا ئاهووه تی ری یو ئه تها
yatā āhowa tîrîyo athā
ره تووش ئه شاته چیت هه چا یه تا
ratūš ašāta čît hačā yatā
وه نگه هو ئه شا ده زدا ئامه نه نگ
wanga ho ašā dazdā āmanang
شیوس نه نامه ئه نگ هواشه مه زدا
šîyūs nanāma ang hwāša mazda
هی یه ت ئه شایی وه هیشتای ئه شیم
hîyat ašāyî wahîštāy ašêm
خشته ری میچا ئاهورایی ئا
xištarê mêcā āhorāyî ā
ییم درگو پی یو ده ده ت راستاریم
yîm dirgo pîyo dadat rāstārêm
رۆڵه لای لایه، کۆرپه م لای لایه
rolla lāy lāya, korpam lāy lāya
گوێ بگره له من، ده نگی ئه زدایه
gwê bigra lamin dangî azdāya
هی یه ت ئه شایی وه هیشتای ئه شیم...
hîyat ašāyî wahîštāy ašêm…

برگردان به فارسی:

فرزندم لالا، دلبندم لالا، نمی دانم چرا صدایت درنمی آید
راستی و داد بهترین است
پاکی، خوشبختی است
خوشبختی برای کسی است که راستی و داد را برای راستی و داد انجام دهد
همانگونه که خداوند راستی و دادگری است
راهبر دنیایی نیز باید بر پایه راستی و دادگری برگزیده شود
این دو با کردارها و اندیشه نیک(وهومن) برگزیده می شوند
تا همه کردارها، از روی نیکی و راستی و خرد انجام داده شوند
همانگونه که خداوند راستی و دادگری است
و راستی و دادگری در همه جا خود را بنمایاند
و نیک کرداری، با نیروی اهورایی پرورش یابد
و به یاری ناتوانان وناداران بشتابد
فرزندم لالا، دلبندم لالا
گوش به من بسپار، صدای خداوند است
همان گونه که خداوند، راستی و دادگری است
و ...

وزن این لالایی، ده هجایی از اوزان قدیم ایرانی و از اوزان گاتاهاست. همه اشعار تک بیتی و فولکلوری ترانه های کردی نیز برهمین وزن است: مستفعلن فا، مستفعلن فا ( تنن تن تنن تنن تن تنن) این لالایی از نمازهای معروف مهریان و زردشتیان است که از زمانهای بسیار دور به یادگار مانده است.
نوشته ی پروفسور فاروق صفی زاده(بوره که یی) - ماهنامه ی آناهید، شماره ی ٥

منبع:سایت یک دوست
 

lilyrose

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
24 جولای 2010
نوشته‌ها
4,270
لایک‌ها
8,207
محل سکونت
My Sweet Home
گابریل گارسیا مارکز چگونه می‌نویسد؟/ صدای ماشین تحریر مثل صدای باران است

گابریل گارسیا مارکز نوشتن رمان را شبیه نوشتن مقاله‌ای برای روزنامه می‌داند.

گابریل خوزه گارسیا مارکِز متولد 6 مارس 1927 در در دهکده آرکاتاکا درمنطقه سانتامارا در کلمبیا رمان‌نویس، روزنامه‌نگار، ناشر و فعال سیاسی کلمبیایی است. او بین مردم کشورهای آمریکای لاتین با نام گابو یا گابیتو مشهور است و پس از درگیری با رییس دولت کلمبیا و تحت تعقیب قرار گرفتنش در مکزیک زندگی می‌کند.

این نویسنده که در سال 1982 برنده نوبل ادبیات شد در آثارش خیال و واقعیت را در هم می‌تند و همیشه احوال صاحبان قدرت و زیردستان آنها موضوع مورد علاقه‌اش بوده است.

اغلب آثار این نویسنده بزرگ به فارسی ترجمه شده است که در این بین «صد سال تنهایی»، «عشق سال‌های وبا»، «گزارش یک مرگ از پیش اعلام‌شده»، «پاییز پدرسالار» و «کسی به سرهنگ نامه نمی‌نویسد» از شهرت به‌سزایی برخودار هستند.
گابریل گارسیا مارکز در زمستان سال 1981 در گفت‌وگوی خود در شماره 82 مجله «پاریس ریویو» شیوه نوشتن خود را چنین توصیف کرد:

* همیشه گفته‌ام که حرفه اصلی من شبیه کار یک روزنامه‌نگار است. چیزی که قبلا درمورد روزنامه‌نگاری دوست نداشتم شرایط کاری آن بود. از طرفی باید فکر و علاقه خودم را هم مناسب روزنامه کنم. حالا که به عنوان رمان‌نویس کار کرده‌ام و به استقلال مالی رسیده‌ام با فراغ بال می‌توانم مضمونی که دوست دارم را انتخاب و نظرم را بیان کنم. در هر حال همیشه از انجام یک کار؛ یعنی روزنامه‌نگاری محض لذت برده‌ام.

* نوشتن برایم سخت‌تر شده است، چه کار روزنامه‌نگاری چه رمان‌نویسی. آن موقع که در روزنامه کار می‌کردم حواسم به تک تک کلماتی که می‌نوشتم نبود، اما حالا اینطور نیست. آن موقع‌ها هفته‌ای سه تا داستان، روزی دو سه تا یادداشت و نقد فیلم می‌نوشتم. شب که می‌شد و همه به خانه می‌رفتند هم می‌ماندم و رمان خودم را می‌نوشتم. از صدای ماشین تحریر خوشم می‌آید، شبیه صدای باران است. اگر از صدا می‌افتاد دیگر نمی‌توانستم بنویسم.

* حالا محصول هر روز بسیار اندک است. در یک روز کاری خوب یعنی از ساعت 9 صبح تا سه بعدازظهر بیشترین چیزی که می‌توانم بنویسم یک پاراگراف چهار پنج خطی است که اغلب روز بعد آن را پاره می‌کنم.

* به نظرم اینکه حالا برای افراد بیشتری می‌نویسم موجب شده نوعی مسئولت بزرگ ادبی و سیاسی روی دوشم احساس کنم. غرور هم هست، نمی‌خواهم از کاری که قبلا انجام داده‌ام عقب بیفتم.

* اگر قرار باشد به یک نویسنده جوان نصیحتی کنم می‌گویم درمورد چیزی بنویسد که برایش رخ داده است؛ اغلب خیلی راحت می‌شود تشخیص داد نویسنده‌ای درمورد اتفاقی که برای خودش رخ داده می‌نویسد یا درمورد اتفاقی که تعریفش را شنیده است.

* همه چیز زیر سر «اودیپ» است، همیشه شیفته بیماری‌های همه‌گیر بودم. درمورد چنین بیماری‌هایی در قرون وسطی بسیار خوانده‌ام. بیماری همه‌گیر موضوع همیشگی آثار من است و هر دفعه به یک شکل، مثلا در «ساعت شوم» نامه‌ها بیماری هستند. سال‌ها فکر می‌کردم که خشونت در کلمبیا تاثیری متافیزیکی مثل بیماری همه‌گیر داشته است. قبل از «صد سال تنهایی» از بیماری برای کشتن تمام پرندگان در داستانی به نام «یک روز پس از شنبه» بهره بردم. در «صد سال تنهایی» از فراموشی همه‌گیر استفاده کردم که یک جورهایی حقه ادبی بود، درواقع بدل خواب همه‌گیر است.

* ادبیات مثل نجاری است. در هر دو کار شما با واقعیت سروکار دارید و ماده خام‌تان چیزی به سختی چوب است. هر دو سرشار از حقه و تکنیک هستند. راستش جای جادو کم و بیشتر زحمت لازم است.

* راستش کاری که واقعا دوست دارم انجام بدهم نوشتن یک قطعه روزنامه‌وار است که کاملا حقیقی و راست باشد اما مثل «صد سال تنهایی» کاملا خیالی به نظر برسد. هرچه بیشتر از عمرم می‌گذرد و بیشتر از گذشته خاطره به ذهنم می‌آید بیشتر فکر می‌کنم ادبیات و روزنامه‌نگاری شبیه هم هستند.

* شخصیت در هر رمانی یک کولاژ است: کولاژی از آدم‌هایی که می‌شناسی، درموردشان شنیده‌ای یا خوانده‌ای.

* یکی از مضامین آثارم تنهایی قدرت است. وقتی به قدرت محض برسید دیگر رابطه‌ای با واقعیت ندارید و این بدترین نوع تنهایی است. شخصی بسیار قدرتمند، یک دیکتاتور غرق در لذت‌هاست و آدم‌هایی که دورش هستند تنها هدفشان دور کردن او از واقعیت است، همه چیز برای جدا کردن اوست.

* در ابتدا سرشار از ایده و خلاقیت بودم. اما بهم پیشنهاد شد تکنیک نوشتن را یاد بگیرم، چون اگر بخواهی با تکیه بر ایده جلو بروی در ادامه کم می‌آوری. اگر این را در جوانی نفهمیده بودم نمی‌توانستم ساختار داستان را پیش از نوشتن بنویسم. ساختار یک مسئله کاملا فنی است و اگر زود آن را یاد نگیرید هرگز آن را یاد نمی‌گیرید.

* وقتی به نویسنده‌ای حرفه‌ای بدل شدم بزرگترین مشکلم برنامه کاری بود. روزنامه‌نگار بودن یعنی کار شبانه. وقتی کاملا رمان‌نویسی را در پیش گرفتم چهل ساله بودم. از ساعت 9 صبح می‌نوشتم تا 3 بعدازظهر که فرزندانم از مدرسه می‌آمدند. چون آدم سخت‌کوشی هستم از اینکه بعدازظهرها کار نمی‌کردم عذاب وجدان داشتم. شروع کردم به نوشتن در عصرها اما دیدم آنچه می‌نویسم را باید روز بعد بازنویسی کنم. پس تصمیم گرفتم صبح تا ظهر کار کنم.

* مشکل دیگرم این است که فقط در محیط آشنا می‌توانم کار کنم. در هتل یا با ماشنین تحریر قرضی نمی‌توانم بنویسم. این یعنی وقتی سفر می‌روم نمی‌توانم کار کنم.

* مشکل‌ترین کار نوشتن پاراگراف اول است، شده یک ماه وقت صرف نوشتن آن می‌کنم و وقتی آن را نوشتم باقی سریع نوشته می‌شود. در پاراگراف اول بسیاری از مشکلات کتاب را حل می‌کنید. موضوع، سبک و لحن تثبیت می‌شود.


منبع: khabaronline.ir/ حسین عیدی‌زاده
 

lilyrose

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
24 جولای 2010
نوشته‌ها
4,270
لایک‌ها
8,207
محل سکونت
My Sweet Home
اصولی که هر نویسنده جوان باید بداند!


سوزان سانتاک از اواسط دهه شصت میلادی مطرح شد، و به خطا نرفته‎ایم اگر او را یکی از مهمترین و موثرترین مفسران فرهنگ و ادبیات و هنر معاصر به حساب بیاوریم. سانتاک در امریکا به دنیا آمد و درهمین کشور نیز رشد کرده و به تحصیل پرداخت، اما به شدت شیفته فرهنگ اروپایی به‎ویژه همزمان با دوره مدرنیسم داشت. سانتاک موضعی انتقادی نسبت به رویکرد تاویلی در ادبیات و هنر داشت و از ستایشگران رولان بارت و دیدگاه‎های او بود. سانتاک نیز همانند بارت به نوشتن مقالات کوتاه و برخوردار از استواری رساله‎های آکادمیک بود. نوشته زیر یکی از آثار او در حوزه ادبیات به حساب می‎آید که در آن از اصول نخستین برای نوشتن و نویسنده شدن سخن گفته است، البته آن اصولی که سانتاک مد نظر دارد متفاوت با آن اصولی است که مبتنی بر استفاده از عناصرداستان نویسی عنوان می شود.

***
نخستین اصول برای نویسنده شدن

سوزان سانتاک

اوایل قرن هجدهم یکی از طرفداران پروپا قرص عرصه ادبیات در باره ادبیات گفته بود: «عظمت شخصیت های یک داستان، از ریشه دار بودن نویسنده شان نشأت می گیرد.»

به نظرم تا همین چندسال پیش هم می شد روی این نکته بحث کرد برای اینکه او به یک پدیده تازه اشاره کرده بود؛ البته به نظرم این عظمت به شخصیت های ماندگار مربوط می شود. بارهاو بارها بحث اصول و موازین نویسندگی رامطرح کرده اند؛چندی پیش در حین یک مصاحبه به جواب این سؤال مبهم رسیدم و گفتم: به کلمه ها عشق بورزید آنها را پس و پیش کنید و حواستان به همه چیز باشد. بعداز این ماجرا اصول دیگری همچون جدی باشید!یعنی هر چیزی به جز ادا و اصول و مسخره بازی . خوشحال باشید که بعد از داستایوفسکی و چخوف به دنیا آمده اید و می توانید از آنهاتأثیر بگیرید.» به نظرم اصول و قواعد نویسندگی تمامی ندارد و تا هر جا که بخواهید می شود به آن افزود. هر نویسنده توانایی می تواند با تکیه بر بازی و تکنیک های زبانی دنیای منحصر به فردی را خلق کند و دیگران را هم به این دنیا راه دهد، اما دراین میان توجه به اجتماع از اهمیت بیشتری برخوردار است. کافی است نگاهی به نام های ماندگار بیندازید : همه نویسندگانی که دست روی مسائل اجتماعی می گذارند برای همیشه در یاد می مانند. قطعاً اولین مسأله برای یک نویسنده خوب شدن؛ خوب نوشتن است؛ و منظورم نویسنده ای است که برای فروش و پولدار شدن نمی نویسد. در عرصه ادبیات و نویسندگی ، به نظرم نویسنده کسی است که پیش تر شبیه اش را نداشتیم یعنی نتوان او را جزو هیچ دار و دسته ای دانست و همین نکته یعنی ادبیات اصیل و ماندگار. به نظرم ادبیات یعنی آگاهی ؛ حتی اگر پایین ترین درجه آگاهی را در نظر بگیریم. رمان نویس کسی است که به تمام راه و چاههای پیچیده نوشتن وارد است؛ پیچیدگی در روابط خانوادگی ، اجتماعی و …

در زندگی امروز، که ترکیبی از تمام فرهنگهاست ؛ همه چیز روبه سادگی می رود و دراین میان تفکر و عقل که ریشه درگذشته های دور دارد هنوز هم در ادبیات نهفته است. با وجود سهل گیری و ساده پسندی این روزها اما هنوز هم پیچیدگی در داستان برای ما خالی از جذابیت نیست و همین سبب می شود که ادبیات نقشی انکارناپذیر در بالابردن شعور انسانی داشته باشد. ادبیات یکی از اصلی ترین شیوه های حس مسؤولیت داشتن است البته در هر دو مورد جامعه و خود ادبیات به یک اندازه نقش دارد.

منظورم از ادبیات در این جا، ادبیات به معنای واقعی است: داستانی که نماینده ارزشهای برتر یک جامعه است و ادبیاتی که می تواند از این ارزشها دفاع کند؛ مقصودم از جامعه هم؛ جامعه ای که نویسنده در آن حق دارد دست روی واقعیت های اجتماعی بگذارد و حداقل به غایب بزرگ یعنی عدالت اجتماعی اشاره کند و از این حق طبیعی دفاع کند. به هرحال نویسنده داستان و فیلمنامه باید پایبند به اخلاق باشد. به نظرم نویسنده پایبند به ادبیات کسی است که به معضلات اخلاقی یک جامعه نظری بیندازد: در باره خوب و بد، هنجار و ناهنجار و عادلانه و غیرعادلانه توجه به همه اینها یعنی یک نویسنده بودن. نویسنده واقعی با تمام این موارد برخوردی عمل گرایانه دارد. او داستان می نویسد، روایت می کند و در داستانش شکل های مختلف یک زندگی را تصویر می کند و به همین طریق حس عام انسانی را در ما برمی انگیزد. نویسنده تخیل ما را به کار می اندازد و از سویی با داستانهایشان حس همدلی را در ما برمی انگیزد و شاید هم آن را بهبود ببخشد. آنها با داستانهایشان ما را برای قضاوت های اخلاقی پرورش می دهند. وقتی از نویسنده به عنوان یک راوی یاد می کنم، منظورم به فرم هم هست یعنی: شروع، اوج داستان و پایان بندی . هر نویسنده ای داستان های زیادی دارد که روایت کند، اما نقل این داستانها ، در یک زمان؛ امکان ندارد. او می داندکه باید یک داستان را انتخاب کند؛ مهم ترین و اساسی ترین اش و این به هنر او برمی گردد. به این که بداند در آن برهه زمانی کدام یک از این روایتها بهتر به دل خواننده می نشیند.



«داستان های زیادی برای نوشتن وجود دارد»: این صدایی است که راوی یکی از داستانهایم در اولین سطور به زبان می آورد. به راستی داستانهای زیادی برای روایت وجود دارد؛ داستانهایی که نویسنده دوست دارد همه آنها را بنویسد و انتخاب یکی از آنها برای نوشتن خیلی سخت است. نوشتن یک داستان درست مثل این است که شما بگویید این داستان همان داستان با اهمیتی است که می خواستم بنویسم و به همین ترتیب ذهن نویسنده از آن پراکندگی عجیب و غریب بیرون می آید و همه چیز در یک خط متوالی قرار می گیرد ، انگار تمام تخیل او بسیج می شود که تنها همین یک داستان را بنویسد. برای اینکه تبدیل به یک نویسنده اخلاق گرا شویم ، باید به همه زوایای یک زندگی نگاه کنیم و در موقع قضاوت با پررویی اعلام کنیم که چه چیزی بد است و چه چیزی خوب . همچنین باید ارزشگذاری هم کرد و به خواننده گفت که کدام یک بهتر از دیگری است و همه اینها باید همراه با اعتماد به نفس باشد. همه اینها به معنای نظم دادن به همه حرفهایی است که نویسنده می خواهد به مخاطب اش بگوید و به بهای نادیده گرفتن بقیه اتفاقاتی است که در اطراف نویسنده رخ می دهد. به نظرم حقیقت قضاوت اخلاقی بستگی به ظرفیت ما نسبت به واکنش هایمان دارد و در این ظرفیت خواسته و ناخواسته محدودیت هایی وجود دارد؛ گرچه راهی جز پذیرفتن اش نداریم ؛ اما می توانیم این ظرفیت را کم کم توسعه بدهیم. اما می توان شروع این تفکر و فروتنی را تسلیم درمقابل اندیشه دانست: اندیشه ای قدرتمند که همه چیز در آن تکرار می شود و در حالی که فقدان ظرفیت اخلاقی از پذیرش آن سر باز می زند و این کاستی شامل اندیشه نویسنده رمان هم می شود. به جرأت می توان گفت این آگاهی بیشتر شامل شاعران می شود؛ زیرا که آنها قصد قصه گویی ندارند. فرناندو پسوای بزرگ در «کتاب آشفتگی» می نویسد: «فهمیده ام که همیشه در یک زمان حس و حواسم پیش دوساله است. شاید بقیه هم تا حدی مثل من باشند… اما در مورد من استثنایی وجود دارد… هردوساله هایی که من در آن واحد در فکرشان هستم به یک اندازه درخشان هستند و این همان نکته ای است که خلاقیت را در من می آفریند و زندگی من را تبدیل به یک تراژدی کرده است و از سویی ظاهر خنده داری به آن می بخشد.» هرکدام از ما تا اندازه ای دارای این خصوصیات هستیم و از وضعیتی مشابه فرناندو پسوا برخورداریم و اگر این مسأله در درازمدت اتفاق بیفتد طبعاً دشوار می شود. برای مردم عادی خیلی طبیعی است که بخواهند ذهن شان را از پیچیدگی برهانند و ذهن شان را به یک سمت و سو سوق بدهند؛ و بیشتر به مسائلی فکر کنند که هنوز تجربه اش نکرده اند. به نظرم انکار و این ساماندهی ذهنی از آن جایی ناشی می شود که ما می خواهیم ظرفیت بی انتهای شرارت در انسان را بپوشانیم. همه ما می دانیم که در وجود هر آدمی بخش هایی وجود دارد که فکر کردن به آنها لذت بخش است و آزاردهنده نیست؛ به اموری که روایت نیستند و همه اینها بحث می شود در آن واحد چندین و چندماجرا در ذهن بگذرد . چرامردم همدیگر را فریب می دهند؟ چرا می کشند و چرا آدم های بی گناه دائم در رنجند ؟ همه اینها مسائلی است که یک انسان در آن واحد به آن فکر می کنند؟

بهتراست این مسأله را با زبان روان تری مطرح کنیم: اصلاً چرا شر در همه جا وجود ندارد؟ یا اینکه چرا بدی در بعضی جاها هست و در همه جا نیست؟ و چه کار باید کنیم موقعی که بدی گریبان خود ما را هنوز نگرفته است؟ وقتی که این بدی ها به جز ما گریبان همه را گرفته است. خبر زلزله ای که در سالهای ۱۷۰۰ میلادی در لیسبون آمد و همه جا را با خاک یکسان کرد بسیاری را خوشحال کرد (البته به نظرم گمان نمی کنم همه افراد در برابر این واقعه رفتار یکسانی از خودنشان داد باشند) همان موقع پادشاه فرانسه از اینکه نمی توان در برابر فجایع طبیعی کاری کرد ، عصبانی شده بود و گفت: «لیسبون با خاک یکسان شده است و ما در پاریس در حال رقص و آواز هستیم». می توان گفت این روزها با این همه نسل کشی که در اطراف ما اتفاق افتاده است ؛ دیگر بی تفاوتی نسبت به فجایع زیاد هم جای تعجب ندارد. من می توانم به جرأت بگویم در حال حاضر ما با ولتر پادشاه فرانسه فرقی نداریم؛ اما دو قرن و اندی پیش از این همه تمایز، شگفت زده شده بود و ما هم از این تناقض در یک زمان در دو مکان متفاوت شگفت زده می شویم. شاید این بخشی از سرنوشت انسان است که از حوادث ناگوار و خوشایند در آن واحد در دو مکان متفاوت رنج ببرد. ما این جا در امنیت کامل زندگی می کنیم ؛ هرشب با شکم سیر می خوابیم و بعد ممکن است چند دقیقه بعد در یک عملیات انتحاری چندین هزار نفر در نجف و سودان تکه تکه شوند.

رمان‎نویس‎ها همیشه در سفرند، یعنی اینکه در زمان واحدی تمام وقایع جهان را از نظر بگذرانند بی اینکه آسیبی ببینند. و این شروع پاسخ به حوادث ناخوشایند است که بگویی: این یعنی همدردی . شاید کمی غیرعادی باشد که همیشه به دنیای بزرگ فکر کنیم. به اتفاقات ریز و درشت و متفاوت. اما تنها علت اینکه جهان به داستان نیاز دارد همین بزرگ کردن دنیاست.

ترجمه: اکبر جوانمرد

منبع: مد و مه
 

شاه شبکه

Registered User
تاریخ عضویت
16 ژوئن 2008
نوشته‌ها
198
لایک‌ها
14
قدیمی ترین لالایی جهان

[

کهن ترین لالایی جهان با قدمت چهارده هزارساله به زبان کردی باستان (اوستایی).... وزن این لالایی، ده هجایی از اوزان قدیم ایرانی و از اوزان گاتاهاست. همه اشعار تک بیتی و فولکلوری ترانه های کردی نیز برهمین وزن است.... این لالایی را از زبان مادر مهرآیین ام زنده یاد "مینا ایزدمهر بوره که یی" شنیده ام که عینا در اینجا می آید:

روڵه لای لایه، کۆرپه م لای لایه
rolla lāy lāya, korpam lāy lāya


منبع:سایت یک دوست

این حرف مطلقا علمی نیست و مطلقا صحت ندارد !

:blink:

از آن حرفهای قومگرایانه بیربط و بیدلیل و بی معنی بود !
.
 
Last edited:

lilyrose

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
24 جولای 2010
نوشته‌ها
4,270
لایک‌ها
8,207
محل سکونت
My Sweet Home
این حرف مطلقا علمی نیست و مطلقا صحت ندارد !

:blink:

از آن حرفهای قومگرایانه بیربط و بیدلیل و بی معنی بود !
.

درود بر شما دوست گرامی

راستش هدف این تاپیک صرفا قرار دادن مطالب ادبی از سایت های دیگه اس. یه جور گلچین !

من خودم هم کرد نیستم. به ضرس قاطع میتونم بگم حتی یک درصد خون کردی هم تو رگ هام جریان نداره!

در هر صورت ممنون که نظرتون رو گفتید . من و دوستانم خوشحال می شیم اگر شما هم تو این تاپیک ما رو همراهی کنید.
 

شاه شبکه

Registered User
تاریخ عضویت
16 ژوئن 2008
نوشته‌ها
198
لایک‌ها
14
درود بر شما دوست گرامی

راستش هدف این تاپیک صرفا قرار دادن مطالب ادبی از سایت های دیگه اس. یه جور گلچین !

من خودم هم کرد نیستم. به ضرس قاطع میتونم بگم حتی یک درصد خون کردی هم تو رگ هام جریان نداره!

در هر صورت ممنون که نظرتون رو گفتید . من و دوستانم خوشحال می شیم اگر شما هم تو این تاپیک ما رو همراهی کنید.


سلام

زیان اوستایی ، از جمله زبانهای ایرانی شرقی بوده است در حالیکه کردی از زبانهای ایرانی غربی است !

:eek:

اینکه کردی باستان ، همان اوستایی است ، از نظر زبانشناسی تاریخی مطلقا مردود و نادرست است !
:wacko:
 

lilyrose

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
24 جولای 2010
نوشته‌ها
4,270
لایک‌ها
8,207
محل سکونت
My Sweet Home
سلام

زیان اوستایی ، از جمله زبانهای ایرانی شرقی بوده است در حالیکه کردی از زبانهای ایرانی غربی است !

:eek:

اینکه کردی باستان ، همان اوستایی است ، از نظر زبانشناسی تاریخی مطلقا مردود و نادرست است !
:wacko:

ممنون بابت اطلاعات خوبتون :)
 

lilyrose

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
24 جولای 2010
نوشته‌ها
4,270
لایک‌ها
8,207
محل سکونت
My Sweet Home
با توجه به اینکه الان دارم چل انشای جلال سعیدی رو می خونم گفتم بد نیست متن مصاحبه ی ایشون رو با باشگاه خوانندگان چلچراغ اینجا بذارم. گرچه مطلبش خیلی قدیمیه ولی خوندنش خالی از لطف نیست !

_________________________

جمعه, نوامبر ۲۴, ۲۰۰۶

سؤال و جواب با آقا جلال سعيدي


_ جلال سعيدي در چند سطر(منظور همون بيوگرافي و اين جور حرفهاست!):
يک انسان به تمام معنا،دکتر،انديشمند،ماه،چی بگم از خوبيش هر چی بگم کم گفتم.

_جلال سعيدي چگونه تونست با حضور ابراهيم رها و امير مهدي ژوله به چلچراغ راه بيابه؟
به راحتی،من بيشتر چون نگران سلامتي بچه ها بودم رفتم که اونجا نقش پزشک تيمو ايفا کنم.

_واقعا اعتماد به نفس بالايي ميخواد! اينطور نيست؟
جواب بلــه،خدايا نگير اين حس انسان دوستی رو از ما!

_امير مهدي ژوله پيش بيني كرده بود كه بعد از ابراهيم رها و خودش، شما سومين كسي خواهيد بود كه جايزه بهترين طنز نويس را بدست مياره. چي شد كه نشد؟

امير لطف داشته ولی من فکر ميکنم کلا موجود جشنواره پسندی نيستم، در کل بعد از حق خوری پارسال ديگه برام اهميتی نداره.

_ راستش رو بگين با نقشه قبلي دست به كودتاي مخملين! زدين و اول ابراهيم رها بعد اميرمهدي ژوله را از صحنه رقابت حذف كردين؟
من کسی رو حذف نکردم،كار خدا بوده،ولی در کل ميگم که اولاً اون دو صفحه به من تحميل شد و ثانيا شما مشقتو نوشتی اومدی وسط حرف بزرگترا؟!

_چي كارش ميكنين اميرمهدي ژوله رو كه يهو قاطي ميكنه همه چيزو سر ماها خراب ميكنه؟!
امير هرکاری رو بلد نباشه اين يکي رو خوب بلده، اشکال از گيرندست عمو،با فرستنديه مردم چيکار داری؟

_جلال سعيدي بيشتر با طنز نوشته هاي چه كسي بيشتر حال ميكنه؟
ابراهيم نبوی.

_تو زندگي عادي تون هم آدم بشاشي هستين؟ يعني با همه شوخي ميكنين و احيانا براش يه اسم مستعاري در نظر ميگيرين؟
نه! اصلاً ، با اونايی که صميميم خيلی شوخ ولی با غريبه ها معمولی.

_ يكي از دوستان يه جايي ازم پرسيد كه حيوانات هم عاشق ميشوند؟ يعني اونا هم دل دارند؟
به دوستت سلام برسون بگو[...] [...] [...]

_دوست دارين بعد از شما كدام يك از نويسندگان مجله با چنين سوالاتي روبرو بشه؟
حميد آقا.

_بين صفر تا پنج نمره بدين:
-فريدون عموزاده خليلي
- بزرگمهرشرف الدين
-شرمين نادري
-نيما اكبرپور
-سجاد صاحبان زند
- صدرا بكتاش
-شيما شهرابي
-اميرمهدي ژوله
- ابراهيم رها
- عليرصژضا ميراسداله
- منصور ضابطيان
-جلال سعيدي
- ليلي نيكونظر
- چلچراغ

از اين سؤالت معلوم شد چقدر نابغه ای:از 25. تا 5. خيرشو ببينی.

_راستي يكي اونجا پيدا نميشه به خانم شهرابي بگه خودتو به كشتن ميدي آخرش!؟
کسی اينجا وقت اضافی نداره.

_هرچي دلتون ميخواد ميتونين به خوانندگان وبلاگ بگين!
چطورين خوبين؟ مامان اينا بابا اينا خوبن ؟
 

lilyrose

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
24 جولای 2010
نوشته‌ها
4,270
لایک‌ها
8,207
محل سکونت
My Sweet Home
ترجمه موراکامی، تب موراکامی!



در برنامه‌هاي مختلف تلويزيوني و حتي ديگر رسانه‌ها از مدهاي رواج يافته در جامعه صحبت مي‌كنند، از مد لباس و آرايش مو گرفته تا تب فوتبال و... اما كمتر به مد شدن نويسندگان و طرز فكرها توجه مي‌شود. اين بي‌توجهي در حالي است كه هر چند وقت يكبار خصوصا نويسندگان خارجي در كشور ما شهرت زيادي پيدا مي‌كنند.

گاهي اوقات پس از فروكش اين تب همچنان نوشته‌هاي فرد خوانده مي‌شود و فقط گروهي كه كوركورانه دنبال‌رو جريان‌ها هستند از اين جرگه خارج مي‌شوند. ولي گاهي نويسنده‌اي در برهه‌اي از زمان معروف مي‌شود و انگار براي هميشه به تاريخ مي‌پيوندد. حتي يك نسل بعد با طرز فكر آن نويسنده كوچك‌ترين آشنايي ندارند.

چند وقتي است كه صحبت از هاروكي موراكامي در جامعه ما زياد شده است. كتاب‌هايي كه از او به انتشار مي‌رسند بارها و بارها تجديد چاپ مي‌شوند و كتاب‌هاي جديد اين نويسنده طي زماني كوتاه در بازار ناياب مي‌شوند و خوانندگان بايد منتظر چاپ‌هاي بعدي باشند. اگر شما هم از خوانندگان آثار هاروكي موراكامي هستيد، اين اقبال جامعه به او را مد مي‌دانيد يا به نظرتان اين روند مي‌تواند تا مدتي طولاني جريان داشته باشد؟

بعضي از ناشران ايراني معتقدند بيش از هر تبليغ و اطلاع رساني و... مهم‌ترين عامل تجديد چاپ كتاب با تيراژهاي بالا را بايد در سفارش‌هاي مردم به يكديگر دانست. شايد اين حرف گاهي درست باشد، اما در هر صورت اين هم حقيقتي است كه ناشران در هر كشوري تزريق كننده نوع نگرش و تفكر به مردم هستند و همين جاست كه بايد مثل ديگر مدهاي جامعه ايران سراغ مدهاي تبليغ شده از سوي ناشران هم برويم. اگر آن‌ها افكاري را مناسب با فرهنگ و نگرش ما به جهان ارائه دهند، نشان دهنده شناخت درستشان از جامعه و نيازهاي مردم است و اگر خلاف اين باشد، آيا مي‌توانند پاسخگوي افكار منتشر شده در جامعه باشند؟ افكاري كه گاهي تاثير منفي شان سال‌هاي بعد خود را نشان مي‌دهد.

به هر روي ناشران و مترجمان ما به چاپ و ترجمه آثار موراكامي روي خوش نشان داده‌اند. البته مميزي‌هاي ارشاد اشكالات زيادي را بر كتاب‌هاي او وارد مي‌كند. تا جايي كه مهدي غبرائي و مجتبي ويسي يا از ترجمه كتاب‌هاي موراكامي دلسرد شده‌اند يا مشهورترين كتاب‌هايش را ترجمه كرده‌اند، البته براي دل خودشان تا شايد آن روز بيايد كه نگاه مميزان ما تغيير كند. آن‌ها معتقدند اگر با همين وضعيت ديگر كتاب‌هاي موراكامي را كه اتفاقا از كارهاي بهتر او هستند، به دست چاپ بسپاريم حتما قسمت‌هاي زيادي از آن به دليل رويكردهاي غيرمنطقي قلع و قمع مي‌شود.

تب موراكامي؟


نه مهدي غبرائي (مترجم كافكا در كرانه و پس از تاريكي)، نه مجتبي ويسي (مترجم از دو كه حرف مي‌زنم از چه حرف مي‌زنم) نه پيمان خاكسار، از مترجمان جوان امروز كه نويسندگان جديدي را به ايران معرفي كرده، هيچ يك معتقد نيستند كه مردم ما دچار تب زودگذر موراكامي‌خواني شده‌اند. غبرائي مي‌گويد: به نظر من خوانده شدن آثار موراكامي اصلا تابع مد نيست. زيرا موراكامي به مسائلي پاسخ مي‌دهد كه هم من مترجم و هم خواننده به آن‌ها نياز داريم.

وقتي تصميم گرفتم نويسندگان ژاپني را در ايران معرفي كنم، دوستانم مرا از اين كار منع كردند. زيرا معتقد بودند كه نويسنده ژاپني در ايران طرفدار ندارد. ولي فروش اين آثار پيش فرض آن‌ها را تغيير داد. نويسندگان جديد سال‌هاي بعد از جنگ دوم جهاني حدود سال‌هاي 1965 شهرت پيدا كردند كه از ميان آن‌ها بايد به كوبو آبه، كنزار بورو اوئه و موراكامي اشاره كرد.

غبرائي علت موفقيت اين نويسندگان را در آن مي‌داند كه زبان فاخر رايج تا پيش از جنگ جهاني دوم را كنار گذاشتند و تحت تاثير نويسندگان غربي به زبان روشن با انديشه‌هاي برگرفته از فرهنگ بومي و غربي روي آوردند. همان‌گونه كه صادق چوبك و صادق هدايت در داستان نويسي ايران عمل كردند.

پذيرش انديشه موراكامي


پديده جالبي است كه ما انسان‌ها با وجود انباشت انديشه‌هاي ساليان طولاني اجدادمان و آموزه‌هاي شخصي و منحصر به فردمان جلب انديشه‌هاي انساني كاملا متفاوت از خود مي‌شويم. اين سوال مي‌تواند همواره نو باشد كه چرا انديشه يك انسان براي قشرهاي مختلف با فرهنگ‌ها و حتي اديان مختلف پذيرش‌پذير مي‌شود.

مجتبي ويسي جذب عنصر «تنهايي» در نوشته‌هاي موراكامي شده است و مي‌گويد: موراكامي به تنهايي اهميت مي‌دهد. دوست دارد بيشتر اموراتش را تنهايي انجام دهد. نوعي ستيز بدون هياهو در آثارش موج مي‌زند. ستيز با اجتماع و روابط اجتماعي به دور از در نظر گرفتن جامعه‌اي خاص. به همين جهت بيشتر شخصيت‌هايش نمي‌توانند با جهان اطرافشان كنار بيايند. اين در حالي است كه براي هيچ يك از آن‌ها مهم نيست ديگران درباره شان چه بگويند. بلكه آن‌ها طبق طرز نگرش خودشان به مسائل نگاه مي‌كنند به همين دليل انسان‌هايي غريب به نظر مي‌رسند. از طرفي او به چالش انسان معاصر با خودش و محيط اطرافش اشاره مي‌كند.

موراكامي خودش هم بارها گفته، از نوشتن زندگي انسان‌هاي عادي گريزان است. او به سراغ كساني مي‌رود كه جامعه توجه كمتري به آن‌ها مي‌كند و همين محيط‌هاي واقعي را با تخيل مي‌آميزد.

نگاه بومي يا غربي؟


شايد بعضي به موراكامي ايراد بگيرند كه او در شرق مبلغ فرهنگ غرب است و براي فرهنگ خودش ارزش زيادي قائل نيست. اما غبرائي يكي از عوامل جذابيت نوشته‌هاي موراكامي را در كاربرد تكنيك‌ها و دغدغه‌هاي فكري و فرهنگي غرب مي‌داند. مثلا در «كافكا در كرانه» موراكامي از ترانه‌هاي مختلف از كلاسيك گرفته تا جاز صحبت مي‌كند و به طور كل انواع كالاها و برندها مانند مك دونالد در آثارش ديده مي‌شود. تركيب عناصر فرهنگي غرب با فرهنگ شهرنشيني شرقي و دغدغه‌هاي عميق انسان مانند عشق، جدايي، نفرت، خيانت و... همه از جمله عواملي است كه نگاه خاص او را شكل مي‌دهد.

او معتقد است موراكامي كه ناگهان تصميم به نوشتن مي‌گيرد، استعداد و موهبت خدادادي دارد ولي استعدادش را با خواندن و آشنايي با فرهنگ كشور خودش و غربي‌ها پرورش داده است. خصوصا يكي از علل موفقيتش، در ترجمه‌هاي او از آثار نويسندگان غربي است. اگرچه موراكامي از فضاهاي غربي هم استفاده كرده اما هنگام خواندن آثارش به نظر نمي‌رسد او اروپايي است يا آمريكايي. ويسي در پاسخ به اين سوال كه فضاي داستان‌ها و رمان‌هاي موراكامي تا چه اندازه ژاپني است مي‌گويد: او يك انسان شرقي است كه ذهنش را باز گذاشته و تك بعدي نمي‌بيند. مثلا فضاي داستان «جنگل نروژي» كاملا ژاپني است و افرادي را هم كه توصيف مي‌كند، روابط و مناسبات ژاپني دارند. او از مولفه‌هاي مشترك انساني صحبت مي‌كند و شاخك‌هاي احساسي ما را تحريك مي‌كند.

شيوه داستان نويسي


مترجمان آثار موراكامي بخشي از موفقيت سبك نوشتار و تكنيك‌هاي او را مديون آموزش‌هايش از نويسندگان غربي مي‌دانند. ويسي معتقد است موراكامي مي‌داند چه هنگام بايد توصيف بياورد و چه موقع بايد به جاي توصيف ديالوگ را آغاز كند. با اين جابه جايي‌ها اجازه نمي‌دهد مخاطب خسته شود. تعليق و كشش مناسب، طنز متناسب با موقعيت، تشبيهات بكر، و دوري از اضافه گويي از ديگر عوامل جذابيت نوشته‌هاي اوست. از طرفي موراكامي در نگارش‌هايش از نقطه آ شروع نكرده تا به نقطه ب ختم كند. روايت‌هايش خطي نيست. مثلا در كتاب «از دو كه حرف مي‌زنم از چه حرف مي‌زنم»، ماجراي اولين دوي ماراتنش را در وسط كتاب مطرح مي‌كند.

پيمان خاكسار نيز يكي از مهم‌ترين ويژگي‌هاي آثار موراكامي را در نثر خوب و استفاده مناسب از تكنيك‌هاي داستان نويسي مي‌داند. روايت‌هاي تو در تو و عناصر زياد يكي از ويژگي‌هاي نوشته‌هاي موراكامي است. غبرائي معتقد است هر عنصري را كه موراكامي در كتابش مي‌گنجاند، به نحوي از آن استفاده مي‌كند. شايد در ابتداي كار مخاطب كمي سرگشته شود ولي او عناصر را با مهارت به هم مرتبط مي‌كند، درست مثل موزاييك‌هايي كه كنار هم قرار مي‌گيرند تا يك تابلوي كامل را تشكيل دهند. از تمام اين جنبه‌ها كه بگذريم، موراكامي در كشور خودش اعتبار زيادي كسب كرده است تا جايي كه هوادارانش براي خريد كتاب‌هاي جديد او ساعت‌ها پشت در كتابفروشي‌ها صف مي‌كشند.

او هنوز تا اين حد در ايران محبوبيت نيافته كه شايد بهتر است بگوييم ما حداقل در اين سال‌ها هيچ كتابفروشي‌اي را نديده‌ايم كه مردم پشت در آن براي يك كتاب خاص صف بكشند. موراكامي ميان قشر كتابخوان ما شهرت يافته و اين در حالي است كه مترجمانش معتقدند هنوز مهم‌ترين كتاب‌هاي موراكامي مثل جنگل نروژي به چاپ نرسيده است و ما بايد موراكامي را با پس از تاريكي، كجا ممكن است پيدايش كنم، كافكا در كرانه، از دو كه حرف مي‌زنم از چه حرف مي‌زنم، ديدن دختر صد در صد دلخواه در صبح زيباي ماه آوريل بشناسيم. جنگل نروژي را مجتبي ويسي ترجمه كرده است ولي هنوز براي مجوز به دست ارشاد نسپرده، رماني كه 23 سال پس از انتشارش، تران آن هونگ، کارگردان فرانسوی‌- ویتنامی، آن را به فیلم تبدیل كرد و برای اولين بار در ژاپن به نمایش درآورد.

تران آن هونگ درباره دليل اقتباس فيلمش از اين رمان مي‌گويد: «من داستان‌های عشقی دیگری هم خوانده‌ام اما این یکی خیلی خاص است؛ این رمان بعضی از زوایای پنهان شخصیت شما را آشکار می‌کند.»

منبع :فرارو
 

lilyrose

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
24 جولای 2010
نوشته‌ها
4,270
لایک‌ها
8,207
محل سکونت
My Sweet Home
من همیشه فکر می کردم که تولستوی به آثار چخوف علاقمنده ،ولی با خوندن متن

زیر فهمیدم که این نویسنده ی بزرگ ،حداقل نمایشنامه های چخوف رو دوست نداره !

_______________________________

حقایق رابطه عشق و نفرت دو نویسنده معروف فاش شد


چاپ زندگینامه جدید آنتوان چخوف نشان می‌دهد که لئو تولستوی نویسنده بزرگ روس نه تنها از شکسپیر متنفر بود، بلکه چخوف را هم نمایشنامه‌نویس بدی می‌دانست.

به گزارش خبرآنلاین، این زندگینامه براساس خاطرات هم‌عصران چخوف از او نوشته شده و نظر نویسنده «جنگ و صلح» را درمورد نمایشنامه‌های چخوف که به تعبیر او «بدتر از آثار شکسپیر هستند» دوباره سر زبان انداخت.

پتر سکیرین، مولف «خاطرات چخوف» برای جمع‌آوری اطلاعات از نامه‌هایی که پیشتر ترجمه نشده‌اند، دفتر خاطرات و نوشته‌های اعضای خانواده چخوف، همکاران و دوستان او استفاده کرده است.

این کتاب به تازگی به چاپ رسیده است. در بخشی از آن پتر گندیچ، رمان‌نویس و نمایشنامه‌نویس خاطره چخوف را از سفر او برای دیدن تولستوی به گاسپرا روایت کرده است.

sd.jpg


چخوف برای گندیچ تعریف کرد: «تولستوی به خاطر بیماری نمی‌توانست از بستر بیرون بیاید. درمورد خیلی چیزها حرف زدیم از جمله من و آثارم. درنهایت وقتی می‌خواستم خداحافظی کنم دست مرا گرفت و گفت: «مرا برای وداع ببوس!» وقتی خم شدم تا گونه‌ام را ببوسد در گوشم با صدای پرانرژی مردی کهن‌سال گفت: "می‌دانی از نمایشنامه‌هایت متنفر هستم. شکسپیر نویسنده بدی بود و به نظرم نمایشنامه‌های تو بدتر هستند. همین."»

گندیچ همچنین اشاره می‌کند با این‌که تولستوی علاقه خاصی به چخوف داشت، اما با نمایشنامه‌های او رابطه خوبی نداشت و یک بار به چخوف گفت: «نمایشنامه‌نویس باید دست تماشاچی را بگیرد و او را به مسیری ببرد که خودش می‌خواهد. حالا من با شخصیت‌های تو کجا می‌روم؟ به سمت مبلی در پذیرایی، چون شخصیت‌هایت جای دیگری برای رفتن ندارند.»

طبق گفته گندیچ، دو نویسنده بزرگ روسیه به این حرف می‌خندند، اما چخوف بعدا نزد دوستش اعتراف می‌کند: «وقتی دارم نمایشنامه جدیدی می‌نویسم و می‌خواهم شخصیت را از صحنه بیرون ببرم، حرف‌های لِو نیکولائوویچ (تولستوی) را به یاد می‌آورم و فکر می‌کنم شخصیت کجا می‌رود، هم دلم می‌خواهد بخندم و هم عصبانی می‌شوم.»


با این‌که نمایشنامه «مرغ دریایی» آنتوان چخوف مثل داستان‌های کوتاهش مورد استقبال قرار نگرفت، اما شهرت او به عنوان نمایشنامه‌نویس روز به روز بیشتر شد، به ویژه با نمایشنامه‌های «دایی وانیا»، «درخت آلبالو» و «سه خواهر». امروز از او به عنوان یکی از بزرگترین داستان کوتاه نویسان و نمایشنامه‌نویسان جهان نام می‌برند.

ایوان بونین، دوست صمیمی چخوف و برنده نوبل ادبیات در سال 1933 نیز در یکی از خاطرات خود، نظر چخوف درمورد تولستوی را چنین بیان کرده است: «بسیار او را ستایش می‌کنم. چیزی که در او برای من واقعا تحسین‌برانگیز است نفرتش از همه ماهاست؛ همه نویسندگان. شاید درست‌تر این باشد که بگویم او با همه ماها به عنوان موجوداتی میان‌تهی برخورد می‌کند. گاهی هم ماها را دوست دارد و بعضی وقت‌ها موپاسان، کوپرین، سمنف یا مرا تحسین می‌کند، اما چرا ما را تحسین می‌کند؟ خیلی ساده است: چون ما در نظر او کودک هستیم. داستان‌های کوتاه ما و حتی رمان‌های ما در مقایسه با آثار او بچه‌بازی هستند، اما درمورد شکسپیر مسئله فرق می‌کند. شکسپیر او را آزار می‌دهد، چون او نویسنده‌ای بالغ است که مثل تولستوی نمی‌نویسد.»

گاردین / 11 ژوئیه / ترجمه: حسین عیدی‌زاده
 

نگین

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
3 سپتامبر 2009
نوشته‌ها
229
لایک‌ها
71
محل سکونت
Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ๑ ๑Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ๑
من همیشه فکر می کردم که تولستوی به آثار چخوف علاقمنده ،ولی با خوندن متن

زیر فهمیدم که این نویسنده ی بزرگ ،حداقل نمایشنامه های چخوف رو دوست نداره !

_______________________________

حقایق رابطه عشق و نفرت دو نویسنده معروف فاش شد



sd.jpg


گاردین / 11 ژوئیه / ترجمه: حسین عیدی‌زاده

خيلي جالب بود باديدن عكس هاي چخوف وتولستوي باهم هميشه فكر ميكردم خيلي به هم علاقه مند اند1
راستي چند روز پيش سالگرد وفات چخوف بود
يادش گرامي
 

lilyrose

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
24 جولای 2010
نوشته‌ها
4,270
لایک‌ها
8,207
محل سکونت
My Sweet Home
گفت‌وگو با ژوزه ساراماگو

109777.jpg


ژوزه ساراماگو
در رستوران نشسته و منتظر بودم كه ناهارم را بیاورند كه یكباره بدون مقدمه، این فكر به مغزم رسید كه اگر همه ما كور بودیم چه می‌شد؟ همان طور در پاسخ به سوال خود، فكر می‌كردم ولی ما واقعاً.....

ما یا كور هستیم یا دیوانه!

ژوزه (خوزه) سوسا ساراماگو در سال 1922 در لیسبون پرتغال به دنیا آمد. او نویسندگی حرفه‌ای را كمی دیر شروع كرد اما به سرعت توانست خود را در جمع رمان نویسان بزرگ دنیا بشناساند آنچنان كه سر انجام در سال 1998 جایزه نوبل ادبیات را از آن خود كرد. این نویسنده مشهور در طول حیات خود نویسنده‌ای جنجالی محسوب می‌شد و این روحیه را تا پایان زندگی‌اش در سال 2010 حفظ كرد. نوك پیكان كنایه‌های ساراماگو معمولاً باورهای به ظاهر مقدس، حكومت‌های خودكامه و نابرابری‌های اجتماعی است. آن‌چه می‌خوانید بخشی از گفت‌وگوی این نویسنده است كه در آن از عادات نوشتن خود و رمان معروفش «كوری» سخن به میان آورده است.

شیوه كارتان چگونه است؟ آیا هر روز می‌نویسید؟

وقتی كه كاری را انجام می‌دهم كه نیاز به تداوم دارد مثل نوشتن رمان، هر روز می‌نویسم؛ البته وقفه‌های مختلفی چه زمانی كه در منزل به سر می‌برم یا وقتی در سفرم به وجود می‌آید اما گذشته از این‌ها خیلی منظم هستم. من به خودم اجبار نمی‌كنم كه تعداد معینی ساعت در روز كار كنم اما سعی می‌كنم هر روز تعداد مشخصی صفحه بنویسم كه معمولاً دو صفحه است. امروز صبح دو صفحه از رمان جدیدم را نوشتم و فردا هم دو صفحه دیگر می‌نویسم. ممكن است فكر كنید دو صفحه در روز چیز زیادی نیست اما كارهای دیگری هم هست كه باید انجام بدهم مثلا نوشتن یادداشت‌های دیگر و پاسخ به نامه‌ها؛ از این گذشته دو صفحه در روز به رمان اضافه شدن یعنی سالی تقریباً هشتصد صفحه.خلاصه، من كارم كاملاً طبیعی است و عادات عجیب و غریب و ادا و اصولی ندارم؛ از اندوه و رنج هنگام نوشتن، ترس از صفحه خالی، بند و حصار نویسنده و تمام آن چیزهایی كه درباره نویسندگان شنیده‌ایم در من خبری نیست. هیچ كدام از این مشكلات را ندارم اما درست مثل هر فرد دیگری كه هر كار دیگری انجام می‌دهد گاهی اوقات كارها آن‌طور كه می‌خواهم پیش نمی‌رود و در چنین مواقعی مجبورم بپذیرم كه همین است كه هست.

آیا مستقیماً با كامپیوتر می‌نویسید؟

بله همین كار را می‌كنم. آخرین كتابی را كه با ماشین تحریر نوشتم، «تاریخ محاصره لیسبون» بود. حقیقت این است كه من تا حالا مشكلی برای وفق دادن خودم با صفحه كلید كامپیوتر نداشته‌ام؛ برخلاف آنچه بعضی می‌گویند كه شیوه كارشان تحت شعاع قرار می‌گیرد برای من چنین اتفاقی نیفتاد. چیزی كه روی كامپیوتر است دقیقاً همانی است كه با ماشین تحریر می‌نوشتم با این تفاوت كه تمیزتر، راحت‌تر و سریع‌تر است. كامپیوتر هیچ مشكلی در شیوه كارم ایجاد نكرده همان‌طور كه تبدیل شیوه نوشتن با دست، به نوشتن با ماشین تحریر برایم مشكلی ایجاد نكرده بود. من اعتقادی به این نوع تغییرات ندارم؛ اگر كسی سبك و واژگان خود را پیدا كرده باشد چطور می‌شود با كار كردن با كامپیوتر همه چیز تغییر كند؟ با این حال همچنان ارتباط و احساس محكمی نسبت به كاغذ چاپ شده دارم برای همین هر صفحه‌ای را كه تمام می‌كنم از آن پرینت می‌گیرم. بدون صفحه چاپ شده احساس...

بعد از اتمام هر دو صفحه در روز، تغییراتی در متن ایجاد می‌كنید؟

وقتی كار به اتمام می‌رسد، تمام متن را بازخوانی می‌كنم. به طور معمول در این برهه، تغییرات كوچكی در جزئیات خاص و تغییراتی كه متن را دقیق‌تر می‌كند اعمال می‌كنم اما این تغییرات هیچ وقت زیاد نیست. حدود90درصد كار در نوشتن اولیه انجام می‌گیرد و باقی برای بعد می‌ماند. من آن كاری را كه بعضی نویسنده‌ها می‌كنند نمی‌كنم؛ یعنی اول بیست صفحه خلاصه داستان را می‌نویسند، بعد آن را تبدیل می‌كنند به هشتاد صفحه، سپس به صد و پنجاه صفحه می‌رسانندش. كتاب‌های من به شكل كتاب شروع می‌شوند و رشد می‌كنند. در حال حاضر من صد وسی‌ودو صفحه از رمان جدیدم را نوشته‌ام و تلاشی نمی‌كنم كه آن را به صد و هشتاد صفحه تبدیل كنم؛ هر چه هست همین است. ممكن است تغییراتی در درون این صفحات رخ بدهد اما نه تغییراتی كه آن چه در پیش‌نویس اولیه نوشته‌ام تبدیل به چیز دیگری از نظر اندازه یا محتوا بشود؛ تغییرات مورد نیاز صرفاً در جهت بهبود است نه چیزی بیشتر از آن.

بنا براین شما با ایده‌ای ثابت و تعیین شده شروع به نوشتن می‌كنید.

بله من ایده‌ روشنی دارم همان‌طور كه وقتی می‌خواهم از جایی به جایی بروم نقطه آغاز و پایان آن معلوم است اما در نوشتن این برنامه هرگز سفت و سخت نیست. در پایان به مقصد می‌رسد ولی برای رسیدن به هدف انعطاف‌پذیرم. برای توضیح این منظور همیشه مثالی می‌زنم؛ من می‌دانم كه می‌خواهم از لیسبون به پورتو بروم اما نمی‌دانم كه آیا این سفر یك خط راست خواهد بود یا نه. حتی ممكن است این سفر از طریق كاستلو برانكو انجام بگیرد (كه این خیلی خنده‌دار است چون لیسبون و پورتو هردو در ساحل اقیانوس اطلس قرار دارند و كاستلوبرانكو تقریباً در مرز اسپانیاست). منظورم این است كه خط سیرم در داستان ممكن است بر حسب توسعه روایت تغییر كند. در روایت باید با توجه به نیازهای لحظه‌ای عمل كرد و هیچ چیز كاملاً‌ از پیش تعیین شده نیست.

كدام‌یك از شخصیت‌های آثارتان را دوست دارید به‌عنوان «یك فرد» به حساب بیاورید؟

احتمال دارد در این كار دچار خطا بشوم اما بگذارید حقیقت را بگویم؛ من حس می‌كنم كه همه شخصیت‌های آثارم از نقاش H در «مبانی نقاشی و خطاطی» تا سینور خوزه در «همه نام‌ها» فردیت دارند؛ با در نظر گرفتن این موضوع كه هیچ‌كدام از شخصیت‌های آثارم كپی یا تقلید از یك فرد واقعی نیستند، خودشان را به دنیای زنده‌ها تحمیل می‌كنند. آنها مخلوقات داستانی‌ای هستند كه فقط بدن مادی ندارند. این نگاه من به آنهاست اما می‌دانید كه همیشه نویسندگان به قضاوت جهت‌دار متهمند.

برای من زن دكتر در رمان «كوری» فرد بسیار خاصی است. من تصویر بصری خاصی از او دارم؛ همان‌طور برای دیگر شخصیت‌های این رمان، به رغم این واقعیت كه هیچ توصیف دقیقی از آنها ارائه نشده است.

برای من باعث خوشحالی است كه تصویر بصری دقیقی از او پیش چشم دارید كه قطعاً نتیجه شرح فیزیكی از او نیست چرا كه اصلاً چنین چیزی در رمان وجود ندارد. من تصور نمی‌كنم اینكه توضیح بدهم بینی یا چانه شخصی چطور است ارزشی داشته باشد. گمان می‌كنم خواننده ترجیح می‌دهد كم‌كم برای خودش این شخصیت را تجسم كند. نویسنده باید به راحتی این كار را به خواننده واگذار كند.

ایده «كوری» چطور در ذهنتان شكل گرفت؟

مثل همه رمان‌هایم، ایده «كوری» ناگهان به مغزم راه یافت (این فرمول دقیقی برای توصیف آن نیست اما چیزی از این بهتر هم نمی‌توانم پیدا كنم.) در رستوران نشسته و منتظر بودم كه ناهارم را بیاورند كه یكباره بدون مقدمه، این فكر به مغزم رسید كه اگر همه ما كور بودیم چه می‌شد؟ همان طور در پاسخ به سوال خود، فكر می‌كردم ولی ما واقعاً كور هستیم. این نطفه اولیه رمان بود. بعد از آن فقط با پرورش این شرایط اولیه و عواقب آن اجازه دادم تا داستان متولد شود. تخیل زیادی در «كوری» وجود ندارد فقط یك كاربرد سیستماتیك ارتباطی بین علت و معلول است.

شما گفته‌اید كه كوری سخت‌ترین رمانی است كه نوشته‌اید. با وجود ظلم و ستم آشكار انسان به هم‌نوع خود در رابطه با اپیدمی كوری سفید و ناراحتی مربوط به نوشتن این رفتار، در نهایت شما خوشبین هستید؟

من بدبینم اما نه آنقدر كه به سرم شلیك كنم. آن بی‌رحمی و شقاوتی كه شما از آن به ظلم و ستم روزمره‌ یاد كردید، در تمام جهان رخ می‌دهد نه فقط در رمان من. ما هر لحظه در احاطه اپیدمی كوری سفید هستیم. كوری، استعاره‌ای برای كوری عقل انسان است. این كوری به ما اجازه می‌دهد بی‌هیچ دغدغه‌ای برای بررسی صخره‌ای در مریخ، به آن سیاره فضاپیما بفرستیم در حالی كه در همان زمان میلیون‌ها انسان روی زمین از گرسنگی در حال مرگند؛ ما یا كوریم یا دیوانه!

آیا نظر منتقدان برای شما مهم است؟

چیزی كه برای من مهم است، این است كه كارم را مطابق استاندارد‌هایم خوب انجام بدهم كه عبارت است از نوشتن كتاب به شیوه‌ای كه می‌خواهم. بعد از آن خارج از اختیار من است؛ درست مثل هر چیز دیگری در زندگی. مادر، بچه را به دنیا می‌آورد و برایش بهترین چیزها را آرزو می‌كند اما زندگی كودك به خودش تعلق دارد نه مادرش. زندگی را خودش خواهد ساخت یا دیگران برایش اما دقیقاً آن چیزی نخواهد بود كه در رویای مادرش بوده. فایده‌ای ندارد كه آرزو كنم كتاب‌هایم با استقبال با شكوه گروه‌های بسیاری از خوانندگان مواجه شود چون خوانندگان در صورتی كه دلشان بخواهد كتابم را خواهند خرید.من نمی‌خواهم بگویم كه كتاب‌هایم مستحق لطف خوانندگان است چرا كه به این معنی خواهد بود كه شایستگی یك كتاب به تعداد خوانندگانش بستگی دارد در صورتی كه این خلاف واقع است.

منبع: tehrooz.com/ بهنام ناصح
 

HULK2

Registered User
تاریخ عضویت
5 سپتامبر 2009
نوشته‌ها
1,492
لایک‌ها
98
سه گانۀ سه پایه ها اثر جان کریستوفر برای هر نسلی نوشته شده و هیچ گاه تکراری نخواهد شد.کوه های سفید داستان حملۀ موجودات فضایی به زمین است.این کتاب تفکر انگیزی است و در واقع حکومتهای امروزی همان سه پایه های ظالم اند که زمین را به اسارت خود میگیرند.جز جایی به نام کوه های سفید...

این اثر را ما ایرانیان هم خیلی تحویل گرفتیم!!وتله تئاتر آن را هم ساختیم.سه پایه ها بسان خیلی از رمان های چند گانه دیگر مثل ارباب حلقه ها و.. یک جلد پیش در آمد دارد که اسمش سه پایه ها به زمین میایند میباشد.داستان جان کریستوفر در این کتاب از آنجا شروع میشود که موجودات فضایی با سفینه هایشان که سه پایه هایی عظیم(درست مثل جنگ دنیاها کتابی دیگر از نویسنده ای دیگر به نام اچ جی ولز) هستند به سیاره ما یعنی زمین حمله میکنند.زمینی ها در برابر آنها می ایستند ولی تک تک مردم و جمعیت شهر های دنیا به تدریج
کتاب کوه های سفید و جلد های بعدی آن یعنی شهر طلا و سرب و همچنین آخرین کتاب یعنی برکه آتش همه و همه حول حمله بی رحمانۀ سه پایه ها به زمین هست که درست مثل تمام جنگ های امروزی بین دو یا چندین کشوردر دنیاست که هدفش فقط سلطنت و استعمار است و بس.
به اسارت آنها در میایند.داستان پایان تلخی داشت,به طوری که در پایان کتاب سه پایه ها بر زمین تسلط پیدا میکنند و آن را فتح میکنند.

بعد از نگارش این کتاب وی رمانی به نام کوه های سفید به نگارش در آورد. داستان کوه های سفید سالها بعد از سه پایه ها به زمین میایند اتفاق میفتد. سرآغاز ماجرا اینست که هر فردی در هر جایی وقتی ۱۵ سالش تمام میشود باید کلاه دار شود. کلاه دار یعنی طی مراسمی فرد توسط یک سه پایه کلاهی بر سرش نصب میشود که وی توسط این کلاه به طور تمام و کمال تحت ارادۀ سه پایه ها در میاید.(در حقیقت یک نوع استعاره از شستشوی مغزی است.).قهرمان داستان ما به نام ویل پارکر در آستانه ۱۵ سالگی قرار دارد.او نمی خواهد که تحت فرمان سه پایه ها قرار بگیرد.مردی به نام اوزیماندیوس به او راه حلی نشان میدهد.جایی در دور دست هست به نام کوه های سفید در آنجا مردم هنوز مثل قبل آز حضور سه پایه ها زندگی میکنند و در تدارکات این اند که سه پایه ها را نابود کنند.ویل به هماره پسر عمویش,هنری,و پسری دیگر با نام بین به سمت کوه های سفید فرار میکنند...آنها در این راه دوستان زیادی پیدا میکندد...ولی به همه آنها نمیتوان اعتماد کرد.گاهی اوقات به اسارت در میایند و یا در شهر طلا و سرب مسیرشان جدا میشود و حتی عده ای شان هم جانشان را از دست میدهند..
هر سه جلد کتاب دارای نثر قوی و پرکششی هست که خواننده را هم وادار به خواندن آن میکند و هم واداربه تفکر. جای جای کتاب ما با نمادهای مختلف برمیخوریم. در حقیقت به نظر من برای لذت بردن از این اثر دانستن علم نماد شناسی بسیار کمک شایانی به ما خواهد کرد.
مردم و جمعیت شهر های دنیا به تدریج به اسارت آنها در میایند.داستان پایان تلخی داشت,به طوری که در پایان کتاب سه پایه ها بر زمین تسلط پیدا میکنند و آن را فتح میکنند.

بعد از نگارش این کتاب وی رمانی به نام کوه های سفید به نگارش در آورد. داستان کوه های سفید سالها بعد از سه پایه ها به زمین میایند اتفاق میفتد. سرآغاز ماجرا اینست که هر فردی در هر جایی وقتی ۱۵ سالش تمام میشود باید کلاه دار شود. کلاه دار یعنی طی مراسمی فرد توسط یک سه پایه کلاهی بر سرش نصب میشود که وی توسط این کلاه به طور تمام و کمال تحت ارادۀ سه پایه ها در میاید.(در حقیقت یک نوع استعاره از شستشوی مغزی است.).قهرمان داستان ما به نام ویل پارکر در آستانه ۱۵ سالگی قرار دارد.او نمی خواهد که تحت فرمان سه پایه ها قرار بگیرد.مردی به نام اوزیماندیوس به او راه حلی نشان میدهد.جایی در دور دست هست به نام کوه های سفید در آنجا مردم هنوز مثل قبل آز حضور سه پایه ها زندگی میکنند و در تدارکات این اند که سه پایه ها را نابود کنند.ویل به هماره پسر عمویش,هنری,و پسری دیگر با نام بین به سمت کوه های سفید فرار میکنند...آنها در این راه دوستان زیادی پیدا میکندد...ولی به همه آنها نمیتوان اعتماد کرد.گاهی اوقات به اسارت در میایند و یا در شهر طلا و سرب مسیرشان جدا میشود و حتی عده ای شان هم جانشان را از دست میدهند..
هر سه جلد کتاب دارای نثر قوی و پرکششی هست که خواننده را هم وادار به خواندن آن میکند و هم واداربه تفکر. جای جای کتاب ما با نمادهای مختلف برمیخوریم. در حقیقت به نظر من برای لذت بردن از این اثر دانستن علم نماد شناسی بسیار کمک شایانی به ما خواهد کرد.

منبع : اتفاق نیوز
سایت خبری تحلیلی
 

lilyrose

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
24 جولای 2010
نوشته‌ها
4,270
لایک‌ها
8,207
محل سکونت
My Sweet Home
10 رمانی كه قابلیت اقتباس سینمایی دارند


حالا که تران آن هونگ اقتباسی سینمایی از رمان کلاسیک مدرن و به اصطلاح فیلم‌نشدنی «جنگل نروژی» نوشته هاروکی موراکامی انجام داده، نشریه «توتال فیلم» به این فکر افتاده که فهرستی از رمان‌های خواندنی دیگری تهیه کند که شاید به سختی به فیلم تبدیل شوند اما اگر چنین اتفاقی بیفتد، نتیجه کار فیلمی تماشایی خواهد شد. نقطه اشتراک کتاب‌های حاضر در این فهرست این است که همه رمان‌هایی خواندنی و از آن جنس کتاب‌هایی هستند که وقتی خواننده آن‌ها را دستش می‌گ

مهربانی زنان (جی. جی. بالارد)
کتاب: «مهربانی زنان» ادامه‌ای است که جی‌. جی. بالارد نویسنده‌ فقید انگلیسی برای یکی از رمان‌های مشهور خودش به نام «امپراتوری خورشید» نوشت. رمان «امپراتوری خورشید» در سال 1987 توسط استیون اسپیلبرگ به فیلمی سینمایی با همین عنوان برگردانده شد که کریستین بیل در نوجوانی و در بدو ورودش به سینما نقش اصلی آن را بازی می‌کند.

عوامل پیشنهادی برای اقتباس: بازگشت کریستین بیل برای ادامه‌ دادن ماجراجویی‌هایش در این کتاب بالارد یکی از بهترین گزینه‌های ممکن است هر چند احتمال دارد بیل با توجه به سن‌اش برای بازی در دوران جوانی شخصیت جیم گراهام مناسب نباشد. در خصوص کارگردان مناسب برای فیلم هم باید به این نکته توجه داشت که وقتی فیلم «امپراتوری خورشیدِ» استیون اسپیلبرگ اکران شد منتقدانی بودند که می‌گفتند اسپیلبرگ نتوانسته شخصیت اصلی را طوری خلق کند که حس همذات‌پنداری تماشاگر تحریک شود. شاید این بار کارگردانی که کمی بیشتر روی شخصیت‌ها تمرکز می‌کند گزینه‌ بهتری باشد کارگردانی مثل آنگ لی.

زندگی تجملی (ریچارد پرایس)
کتاب: «زندگی تجملی» تریلری با ریتم بسیار تند است که ریچارد پرایس (یکی از نویسندگان مجموعه‌ تلویزیونی ‌«سیم») آن را نوشته است. ظاهر قضیه این طور است که طی سرقتی مسلحانه قتلی صورت گرفته اما وقتی کارآگاه متی کلارکِ برای حل مشکل قدم وسط می‌گذارد، ماجرا بسیار پیچیده‌تر از آنی می‌شود که در ابتدا به نظر می‌رسید. دیالوگ‌های کوبنده و به‌یادماندنی رمان و روایت پیچ در پیچ آن باعث شده خواندن کتاب به تجربه‌ای نفس‌گیر تبدیل شود تا آن حد که باراک اوباما هم در تعطیلات تابستانی سال 2009 نتوانست قید خواندن این کتاب را بزند و آن را همراه خودش برد.

عوامل پیشنهادی برای اقتباس: آثار پرایس بیشتر در تلویزیون یا برای ساخت فیلم‌های جمع‌وجور مورد اقتباس قرار گرفته‌اند اما از این یکی می‌شود تریلر جنایی عظیمی ساخت. مارک روفالو برای بازی در نقش پلیس گرفتار هزارتوی داستان انتخاب مناسبی است و شارلتو کاپلی (بازیگر نقش اول فیلم «منطقه 9») هم برای نقش اریک کش،‌ هنرپیشه‌ شکست‌خورده‌ داستان، بهترین گزینه است.

سلول (استیون کینگ)
کتاب:‌ شاید رمان‌های اخیر استیون کینگ مثل رمان‌های اواخر دهه هفتاد او نتوانسته باشد به طور مداوم اقتباس‌های سینمایی جذاب و تماشایی‌ای خلق کند اما کینگ هنوز هم یک سر و گردن بالاتر از همکاران خود می‌ایستد. رمان «سلول»، رمانی‌ به‌روز‌شده درباره دنیای زامبی‌هاست؛ ریدل، هنرمندی گرفتار است که سعی می‌کند نزد خانواده‌اش برود. او باید هر چه سریعتر این کار را انجام بدهد چون سیگنال مرموزی به نام «پالس» هر کسی را که از تلفن همراه استفاده کند، به قاتلی بی‌رحم تبدیل می‌کند.

عوامل پیشنهادی برای اقتباس: واقعا جای تعجب دارد که چطور هنوز از این رمان فیلمی ساخته نشده چون می‌شود گفت که تقریبا بیشتر رمان‌های کینگ به فیلم برگردانده شده‌اند. در سال 2007 خبر رسید که الی راث می‌خواهد از این رمان فیلمی بسازد اما این اتفاق رخ نداد. حالا شاید بهترین گزینه برای کارگردانی اقتباس سینمایی زاک اسنایدر باشد. توماس جین هم می‌تواند نقش اول فیلم را بازی کند. جین چندی پیش در فیلم «مه» که آن هم براساس یکی از رمان‌های کینگ ساخته شد، نقش اول را به خوبی درآورده بود.

زندگی (کیت ریچاردز)
کتاب: زندگی‌نامه‌های سلبریتی‌ها عموما پر از تعریف و تمجیدهای بی‌خاصیت از آنهاست اما «زندگی» کتابی که درباره زندگی و دوران کیت ریچاردز، گیتاریست گروه «رولینگ استونز» و منبع الهام جانی دپ برای خلق شخصیت کاپیتان جک اسپارو در سری فیلم‌های «دزدان دریایی کارائیب»،‌ نوشته شده از این قاعده مستثنی است. این کتاب پر از حکایت‌های کوتاه درباره جنبه‌های مختلف موسیقی راک اند رول و حواشی آشنای است و از ورای آن می‌توان به ماجراهای پشت صحنه یکی از بزرگ‌ترین گروه‌های موسیقی جهان پی برد.

عوامل پیشنهادی برای اقتباس: آیا لازم است که صبر کنیم تا کیت ریچاردز قدم پیش بگذارد تا کار ساخت فیلمی براساس کتاب «زندگی» راه بیفتد؟ نه، اصلا لزومی ندارد خود او در نقش خودش بازی کند. گزینه‌ اصلی همان طور که مثل روز مشخص است جانی دپ است. در صورتی که تشخیص داده شود باید بازیگر دیگری به جز دپ برای این نقش انتخاب شود، بهترین گزینه تام هاردی، یکی از بازیگران محبوب کریستوفر نولان و از بازیگران فیلم «تلقین»، است. بدون شک او می‌تواند شخصیت جذاب و چند لایه‌ کیت ریچاردز را روی پرده بازآفرینی کند.

پادشاه هندوانه (دانیل والاس)
کتاب: یک کتاب عجیب و غریب و سرشار از شگفتی از دانیل والاس که با نگارش رمان «ماهی بزرگ» به شهرت رسید. داستان «پادشاه هندوانه» در شهر کوچک و خیالی اَشلند در آلاباما می‌گذرد که روزگاری در آن هندوانه باعث رونق زندگی خانواده‌های محلی شده تا اینکه توماس رایدر مداخله می‌کند و محصولات آنها خراب می‌شود و در نتیجه همه خواب و خیال‌هایشان هم نقش بر آب می‌شود. توماس سال‌ها بعد دوباره به همان شهر برمی‌گردد تا در گذشته‌ جست‌وجو کند.

عوامل پیشنهادی برای اقتباس: معروف‌ترین رمان والاس «ماهی بزرگ» توسط تیم برتون به فیلمی محبوب و دوست‌داشتنی برگردانده شد و تیم برتون هم برای کارگردانی چنین رمان عجیب و غریبی بهترین گزینه ممکن به نظر می‌رسد. از آنجایی که داستان والاس سفری اسطوره‌ای در دل مضامینی چون هویت، گذشته، زندگی اجتماعی و ... است، شاید برای نقش توماس رایدر در فیلمی که شاید روزی براساس آن ساخته شود بتوان از خواکین فینیکس استفاده کرد که حالا مدتی ‌است سینما را کنار گذاشته. شاید همین کتاب بتواند دوباره پای او را به سینما باز کند.

سرزمین پدری (رابرت هریس)

کتاب: تریلر پرفروش رابرت هریس مقطع زمانی حساسی از اروپا را پوشش می‌دهد؛ وقتی که آلمان‌ها سکان جنگ جهانی دوم را به دست می‌گیرند و **** آدولف هیتلر بر اروپای مرکزی و مرزهای فراسوی آن سلطه پیدا می‌کند. در دل این کابوس، برای کاراگاهی به نام خاویر مارچ پاپوش می‌دوزند. او درگیر یک رسوایی سیاسی می‌شود که طی آن اعضای ارشد حزب نازی دست به تهدید زده‌اند که اسرار جنگی را برای مردم بی‌خبر از همه جا فاش خواهند کرد.
عوامل پیشنهادی برای اقتباس: براساس کتاب «سرزمین پدری» پیش از این فیلمی تلویزیونی ساخته شده که مورد استقبال قرار گرفت. در آن فیلم روتگر هائر نقش کاراگاه مارچ و میراندا ریچاردسون هم نقش چارلی مک‌گوایر خبرنگار آمریکایی را بازی می‌کردند که ریچاردسون برای نقش‌آفرینی‌اش برنده جایزه امی شد. برای اقتباس احتمالی آن برای پرده سینما کریستف والتز گزینه‌ مناسبی برای نقش مارچ است و ریچل مک‌آدامز هم می‌تواند به خوبی از پس نقش خبرنگار بربیاید.

آدمکش کور (مارگارت اتوود)
کتاب: مارگارت اتوود، نویسنده مشهور کانادایی‌تبار، با نگارش رمان «آدمکش کور» در سال 2000 موفق به کسب جایزه بوکر شد. این رمان فوق‌العاده در خصوص روابط خانوادگی با خودکشی نویسنده‌ای به نام لورا چیس شروع می‌شود و بعد انگیزهای مختلف او برای نابود کردن خودش از طریق خاطرات خواهرش آیرس آشکار می‌گردد. سوای خاطرات آیریس، رمانی از لورا به جا مانده که نام آن هم «آدمکش کور» است. این رمان هم می‌تواند نشان بدهد که چرا نویسنده دست به خودکشی زده است.
عوامل پیشنهادی برای اقتباس: شاید اقتباس از رمانی که یک رمان دیگر را هم در دل خود جای می‌دهد کار چندان ساده‌ای نباشد اما داستان رمان «آدمکش کور» از آن جنس تراژدی‌های گیرا است که به راستی به درد ساخت فیلمی عظیم با حال و هوای حماسی می‌خورد. اگر آنتونی مینگلا زنده بود، او بهترین گزینه برای کارگردانی اقتباس از روی این رمان بود اما در غیاب او می‌توان سام مندز را مدنظر قرار داد و کری مولیگان هم به درد شخصیت شکننده و از نظر روانی به‌هم‌ریخته آیریس می‌خورد.

سالن گرگ (هیلاری منتل)
کتاب: داستان کتاب «سالن گرگ» در دوران سلطنت هنری هشتم در انگلستان می‌گذرد. منتل در این کتاب به قدرت رسیدن توماس کرامول در اوایل قرن شانزدهم را شرح می‌دهد. «سالن گرگ» در سال 2009 برنده جایزه بوکر شد و منتقدان هم زبان به تحسین کتاب گشودند و رویکرد نویسنده در شخصیت‌پردازی مناسب و نوآورانه کرامول به عنوان فردی بااستعداد و پراگماتیست را مورد ستایش قرار دادند.
عوامل پیشنهادی برای اقتباس: مدتهاست که فیلمی تاریخی با این حال و هوا ساخته نشده و به نظر می‌رسد که حالا وقت مناسبی است تا فیلمی درباره‌ قرن شانزدهم انگلستان تولید شود. شکار کاپور در ساخت دو فیلمی که با محوریت ملکه الیزابت ساخت نشان داد که می‌تواند در ژانر تاریخی با دقت و ظرافت تمام پروژه‌ها را به مقصد برساند. از نظر بازیگر هم می‌شود به بندیکت کامبربچ فکر کرد تا در نقش کرامول مقابل دوربین برود. کامبربچ به تازگی در مینی سریال تماشایی «شرلوک»، محصول بی‌بی‌سی، در نقش شرلوک هولمز بازی خیره‌کننده‌ای از خود به نمایش گذاشت.

ناتور دشت (جی ‌‌دی سلینجر)
کتاب: داستان جی دی سلینجر فقید درباره پریشانی دوران نوجوانی و حس عصیانگری آن دوران را یکی از رمان‌های کلاسیک مدرن به حساب می‌آورند. شخصیت اصلی داستان هولدن کالفیلد هم به یکی از کلیدی‌ترین شخصیت‌های ادبیات قرن بیستم تبدیل شده است. «ناتور دشت» داستان گذر هولدن از دوران بلوغ است که طی آن هولدن سعی می‌کند جایگاه خود در دنیایی را پیدا کند که به چشم او پر از ریا و دروغ است.
عوامل پیشنهادی برای اقتباس: سلینجر همیشه با فروش حق اقتباس رمان بی‌نهایت مشهورش مخالفت می‌کرد، با وجود این در قبال ساخت اقتباسی سینمایی از رمان بعد از مرگ‌اش ابراز نارضایتی نکرده بود. حالا که «شبکه اجتماعی» را دیده‌ایم، می‌شود با اطمینان خاطر گفت که دیوید فینچر بهترین گزینه برای کنار هم چیدن دیالوگ‌های آتشین رمان سلینجر است. برای نقش هولدن کالفیلد هم باید دنبال چهره‌ای تازه‌وارد گشت.

سگ سرخ، سگ سرخ (پاتریک لین)
کتاب: اولین رمان پاتریک لین، نویسنده کانادایی‌تبار، داستان دو برادر در دهه پنجاه را روایت می‌کند. این دو در بریتیش کلمبیا زندگی می‌کنند و خشونت بخش جدایی‌ناپذیر زندگی روزمره و دشوارشان است. وقتی که یکی از جشن‌های خانوادگی از مسیر عادی‌اش منحرف می‌شود، زنجیره‌ای از وقایع عجیب و غریب شکل می‌گیرد و دو برادر را به لبه پرتگاه سقوط می‌کشاند.
عوامل پیشنهادی برای اقتباس: در رمان چشم‌اندازهای روستایی وسیعی توصیف می‌شود که حتی روی کاغذ هم حس و حالی سینمایی دارند. با وجود این، خشونت جاری در کتاب گزینه‌ مناسبی برای جان هیلکوت (کارگردان فیلم‌های «پیشنهاد» و «جاده») است. از لحاظ بازیگر هم می‌شود به جاش برولین و جرمی رنر فکر کرد.



منبع: tehrooz.com
 

شاه شبکه

Registered User
تاریخ عضویت
16 ژوئن 2008
نوشته‌ها
198
لایک‌ها
14
10 رمانی كه قابلیت اقتباس سینمایی دارند

سلول (استیون کینگ)
کتاب:‌ شاید رمان‌های اخیر استیون کینگ مثل رمان‌های اواخر دهه هفتاد او نتوانسته باشد به طور مداوم اقتباس‌های سینمایی جذاب و تماشایی‌ای خلق کند اما کینگ هنوز هم یک سر و گردن بالاتر از همکاران خود می‌ایستد. رمان «سلول»، رمانی‌ به‌روز‌شده درباره دنیای زامبی‌هاست؛ ریدل، هنرمندی گرفتار است که سعی می‌کند نزد خانواده‌اش برود. او باید هر چه سریعتر این کار را انجام بدهد چون سیگنال مرموزی به نام «پالس» هر کسی را که از تلفن همراه استفاده کند، به قاتلی بی‌رحم تبدیل می‌کند.

منبع: tehrooz.com

فکر می کنم که Cell در اینجا به معنای تلفن همراه است و نه سلول!
 

my7xN

Registered User
تاریخ عضویت
24 می 2009
نوشته‌ها
3,354
لایک‌ها
1,343
آیا رومئو و ژولیت سرقت ادبی است ؟

ادعای این که نمایش نامه های شکسپیر اثر خود او نیست ، زمانی از یک شوخی فراتر نمی رفت ، اما به تازگی برخی از بازیگران معروف نمایشنامه های این ادیب مشهور بریتانیایی در زادگاه خودش هم در این باره ابراز تردید کرده اند .یعنی می گویند ممکن است او این نمایشنامه ها را از روی دست یک نفر کپی کرده باشد .
این حرف ها درست زمانی مطرح می شود که قرار است فیلمی با اسم «بی نام» اکران شود. در این فیلم نمایشنامه ها و سایر آثار شکسپیر در اصل متعلق به اشراف زاده ای به نام ادوارد دویر فرزند ملکه الیزابت دانسته شده و تاکید می شود که شکسپیر خالق هیچ یک از آثار منتسب به خود نبوده است . حالا چقدر این مسائل درست است ، از آن چیز هایی است که باید بیشتر در موردش تحقیق شود .پروفسور استنلی ولز (مدیر بنیاد زادگاه شکسپیر) درباره زیر سوال رفتن آثار این چهره جهانی ادبیات انگلستان ابراز نگرانی کرده و گفته : « یکی از مشکلات «بنیاد شکسپیر » این است که بعضی از دانشگاهیان نیز این شایعه را باور کرده اند .»
الیزابت ایملی ( مدیر انجمن دویر ) به عنوان منتقد فیلم «بینام» معتقد است :« ادعای این فیلم کاملا بی اساس است ، چرا که در فیلم ادوارد دویر فرزند نامشروع ملکه الیزابت معرفی شده و همچنین سیر وقایع داستان ، مضحک و احمقانه به تصویر کشیده شده است .»
در این بلبشو بعضی از پژوهشگران به تکاپو افتاده اند تا اصالت آثار شکسپیر را ثابت کرده و ادبیات انگلستان را از عواقب این رسوایی نجات دهند .
آیا واقعا شکسپیر سارق ادبی بوده ؟ اصلا سرقت ادبی یعنی چی ؟ هفته آینده پرونده ادبیات مجله چلچراغ را حتما بخوانید !!

خبر / ادبیات / هفته نامه چلچراغ
 

lilyrose

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
24 جولای 2010
نوشته‌ها
4,270
لایک‌ها
8,207
محل سکونت
My Sweet Home
آیا رومئو و ژولیت سرقت ادبی است ؟

ممنون پردیس جان. جالب بود.

__________________________

داشتم توی نت دنبال یک معرفی خوب از کتاب "نوازنده ی همراه و بیماری سیاه" از نینا بربرووا می گشتم که متن زیر رو دیدم که در رابطه با کتاب "شنل پاره" اثر دیگری از همین نویسنده اس. به نظرم جالب اومد. بخونیدش ، بد نیست !

«شنل پاره‌»ی نینا بربروا

کتاب‌های خوب هست و کتاب‌های فوق‌العاده. کتاب‌های بد را نمی‌توان کتاب دانست. چیزهای بسیار ناراحت‌کننده‌ای هستند. صرفاً یکی از آن عقایدی که آدم از روی آبروداری با خودش این طرف و آن طرف حمل می‌کند باعث می‌شود از آن‌ها انتقام نگیریم. یا فراموش می‌شوند یا مانند زخم در یاد می‌مانند، نظیر خاطره‌ی آن ساعت‌هایی که آن‌قدر از فرط ملال به ملال می‌اندیشی که خاطره‌ی سیمان‌شسته‌ی کف ایستگاه قطار یا موزائیک‌های بزرگ فرودگاه دیگر از یادت نمی‌رود.

«شنل پاره‌»ی نینا بربروا که فاطمه‌ی ولیانی به فارسی برگردانده برای من بی‌برو برگرد از دسته‌ی کتاب‌های خوب و محکم بود. زندگی‌ام را تغییر نداد. از آن کتاب‌‌های فوق‌العاده‌ای نیست که ادبیات را از هم می‌پاشد. از کتاب‌هایی است که ادبیات از آن‌ها درست شده. از آن کتاب‌هایی نیست که در غالب نوشته‌هایت به آن فکر می‌کنی بی‌آن‌که به آن‌ها ارجاع بدهی یا به سمت کسی درازش می‌کنی تا با کمی غرور بگویی: «برو بخوان تا بفهمی داستان یعنی چه.» مثل «تاریخ جنون» ترجمه‌ی ولیانی نیست که خوانندگان‌اش را مجبور کرد به احترام نویسنده و مترجم کلاه از سر بردارند. مجبورت نمی‌کند، خیلی خوب متقاعدت می‌کند. کارکردش چیز دیگری است و کتاب و ترجمه‌اش هم از عهده‌‌‌ی این کارکرد به کمال برمی‌آیند.

از کتاب‌هایی است که به یک نفس می‌توان خواند. و هروقت لازم شود جمله‌ای را دوبار بخوانی متوجه می‌شوی حق با مترجم بوده نه با تو. برای من شب خوبی را ساخت. به خانه نرفتم، کافه‌ای گیر آوردم، چیزی سفارش دادم و با آسودگی تا به آخر خواندم. ترجمه‌اش از سر کتاب زیاد نیست، کتاب هم منتی بر سر ترجمه ندارد. برخلاف وجدان سختگیر مترجم‌اش که خود را نبخشیده که چرا کتاب را از متن اصلی روسی ترجمه نکرده، ابداً آرزو نمی‌کنی که «در آینده ترجمه‌ای از متن اصلی به چاپ رسد.» مترجمی که به حد مترجم این کتاب دقیق و پاکیزه کار کند بهتر است خودش را سبک نکند و چاله‌ای دیگر را در ادبیات‌مان پر کند. این یکی عجالتاً به خیر و خوشی پر شده.

کتاب خوب هم تا حدودی مثل فیلم خوب است. غالباً روایت شسته و رفته‌ای دارد، اما نه آن‌چنان روشن و قابل پیش‌بینی که ساده گیرمان آورده باشد. فیلم مستند نیست، اما به نیازهای حسی‌ خواننده‌ی فهیم‌اش توجه می‌کند، ضیافتی تدارک می‌بیند که دنیا را با چشم‌های خسته‌کننده‌مان تماشا نکنیم. «واروارا لنگ‌لنگان بی‌ آشپزخانه راه می‌رفت و خاکستر سیگارش را روی تارت بی‌روغن و خشکِ ترب سیاه می‌ریخت. در همین آشپزخانه، گیتاری آویخته بودیم که پترف چون نواختنش را بلد نبود دوست داشت همین‌طوری در دستش بگیرد.» توصیف مهمی نیست، اما به چیزی خاص شده است. کاری می‌کند حیف‌ات نیاید چشم از جهان برگرفته‌ای و به صفحه‌ی کاغذ دوخته‌ای. بهتر از چشم خودت چیزها را دست‌چین می‌کند. «آریان دیگر بزرگسال بود، همان سال بزرگ شده بود. بازوهایش به لطافت شکل گرفتند و صورت ظریفش کشیده شد. آن‌قدر لاغر بود که وقتی لباس‌هایش را درمی‌آورد تا خودش را از سرتاپا در تشتی بزرگ بشوید و من از چارپایه بالا می‌رفتم تا رویش آب بریزم، استخوان‌هایش را می‌دیدم که زیرپوست تکان می‌خورد. سینه‌های صورتی-آبی‌اش هم تکان می‌خورد، گاه به کلی ناپدید می‌شد (مثلاً وقتی دستش را بالا می‌برد) و گاه دوباره شکل می‌گرفت (خم که می‌شد.)» کتاب خوب، فکر نمی‌کند که در داستان لزوماً باید اتفاق‌های بزرگ رخ دهد. در واقع «شنل پاره» سنت «شنل» گوگول را با سماجت بیشتری پی می‌گیرد. در آن هیچ اتفاق بزرگی رخ نمی‌دهد. اما مثل هر کتاب خوب دیگر که بر کتاب‌های دلپذیر ارجح است حتماً جزئیات بی‌دلیل دارد. وقایعی که شاید نویسنده هم نداند چرا آنجاست: «آن روز، آن‌ها با چهره‌هایی منقبض که از ترس نگرانی نشان داشت، به سوی من آمدند. رادیو در کافه‌ی کوچک فریاد می‌کشید، هیچ کس برای گوش دادن به آن توقف نمی‌کرد. دیگر همه‌چیز را حدس می‌زدیم. کسی که از پنجره‌اش سرخم کرده بود گفت: «خودش است» و کسی در کوچه به او پاسخ داد: «آره، خودش است، روز از نو، روزی از نو.» همه شبیه هم بودند: مردان هراسناک، زنان وحشت‌زده. هیجان، پیرها را جوان و آن‌ها را دوباره به میانه‌ی میدان زندگی پرتاب کرده بود. جوان‌ها، ناامید، با چهره‌هایی لاغر و تیره، به نظر می‌آمد پیر و شکسته شده‌اند. شبِ داغ، بی‌نفس، روی شهر متوقف شده بود. در غروب رخوتناک کوچه‌مان کسی زیر سردرِ ساختمانی بلند و خاکستری هق‌هق می‌کرد.» آیا ربطی به قهرمان داستان دارد؟ یا ارتباطی به داستان؟ نه. ولی باید که آن‌جا باشد. باید نشان دهد که قصد ندارد مثل شرشر جوی آب سرگرم‌ات کند.

برای من از لحاظ غنا و لطافت، درکنار «آئورا» قرار می‌گیرد و «تنهایی پرهیاهو». کتاب کوچک و شاعرانه‌ای که با خودداری‌یی ستودنی‌ که بی‌شباهت به رفتار شخصیت اصلی زن داستان نیست هربار هوشمندانه از فروافتادن در آب‌های کم‌عمق احساس پرهیز می‌کند. بی‌شباهت به سادگی و لطافت نقاشی مودیلیانی نیست که بر روی جلد نشسته. کتاب همچون نویسنده‌اش دو بخش دارد: بخشی در روسیه می‌گذرد و بخشی در پاریس. و به همین ترتیب، از شور و سرزندگی روسی که همواره «مردم» را می‌بیند مایه دارد و از ظرافت فرانسوی که برای پیچ‌وخم‌های نثر ارزش قائل است و آدم‌ها را تا حد تیپ فرونمی‌کاهد. از روده‌درازی روسی در آن خبری نیست و از توصیفات مقاله‌وار. «شنل» گوگول را به ظرافت کوکتو پیوند می‌زند. در قرن نوزدهم روس‌ها به ظرافت فرانسویان حسادت می‌کردند و فرانسویان به شور و سرزندگی روس‌ها. می‌گفتند: «فرانسه فرم است و روسیه محتوا.» اگر چنین تفکیکی میان فرم و محتوا معنا داشته باشد، در این کتاب به یکدیگر نزدیک شده‌اند.

این کتاب نویسنده‌ای است که هنگامی که می‌خواهد درون کسی را نشان دهد دوربین‌اش را در چشم‌خانه‌ی او فشار نمی‌دهد. اگر پدری نیمه‌مجنون از ناراحتی در هم بشکند آن را به‌سادگی این طور توصیف می‌کند: «با غرور گفتم: سلام، ساموییلف. ولی نمی‌دانم صدایم را شنید یا نه. پدر به طرف من نگاه نکرد. لیوان نازک آبی روشنی را که روی دست‌شویی بود و برای شستن دندان‌ها از آن استفاده می‌کردیم برداشت و به طرف آینه‌ی شومینه پرتاب کرد. صدای وحشتناکی آمد، لیوان هزار تکه شد و در گوشه و کنار اتاق پراکنده. معلوم نشد چه‌گونه، ولی آینه سالم ماند. بر زمینه‌ی دودگرفته و تار آن. همچنان چراغ، برق کاغذ دیواری نقره‌ای و درِ بسته را این سو و آن سو می‌دیدیم. پدر پشت پاراوان رفت، روی تختش دراز کشید و از خنده منفجر شد، شاید هم هق‌هق بود: هیچ‌وقت نتوانستم تفاوت آن‌ها را تشخیص دهم. شب، آینه خرد شد.»

کتاب نوشته‌ی ۱۹۴۱-۲ است. نینا بربروا، زن روس نویسنده‌ای بود که عمرش به خوبی در قرن بیستم گنجید: در ۱۹۰۱ به دنیا آمد و به سال ۱۹۹۳ در گذشت. به قول مترجم، زاده‌ی انقلاب اکتبر و تبعید بود. در سال ۱۹۲۵ به پاریس نقل مکان کرد و زندگی‌اش هم مانند داستان این کتاب، به دو بخش فرانسوی و روسی بخش شد. در سال ۱۹۵۰ به آمریکا رفت و استاد دانشگاه‌های ییل و پرینستون در رشته‌ی ادبیات روسی شد. سروژ استپانیان پیشتر «نوازنده‌ی همراه» و «بیماری سیاه» او را از روسی به فارسی ترجمه کرده است. ترجمه‌ی دیگری از نوازنده‌ی همراه توسط عبدالوهاب احمدی تحت عنوان «همنواز» به فارسی برگردانده شده است.

ترجمه‌ی فارسی کتاب از برگردان فرانسوی ‌انجام شده و برگردان فرانسوی نیز زیر نظر نویسنده بوده است. کتاب را «نشر ماهی» در شکل و شمایلی ظریف و ساده به قیمت *** تومان و در ۷۹ صفحه و در قطع یک جیب بزرگ چاپ کرده است.

چاپ شده درویژه‌نامه‌ی نمایشگاه کتاب روزنامه‌ی «خبر»، ۲۴ اردیبهشت ۱۳۸۸.
 
بالا