• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

گشت ادبی در دنیای وب

lilyrose

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
24 جولای 2010
نوشته‌ها
4,270
لایک‌ها
8,207
محل سکونت
My Sweet Home
تمام آنچه می‌خواهید درباره خالق شازده کوچولو بدانید

551241113413224223712517535209363458132182.jpg


رازهای سنت اگزوپری

چرا سنت ـ اکس هرگز نسخه فرانسوی «شازده کوچولو» را ندید؟ گوسفند مشهور داستان از چه کسی الهام گرفته شده است؟ چرا اورسن ولز از اقتباس سینمایی داستان صرف نظر کرد؟ در حالی که جشن‌های سال نو میلادی با پخش نخستین مجموعه از انیمیشن شازده کوچولو از تلویزیون فرانسه آغاز شده است، اکسپرس در مطلبی به 10 راز خلبان و کتاب جهانی او «شازده کوچولو» پرداخته است.



چرا «شازده کوچولو» پیش از اینکه در پاریس منتشر شود در نیویورک به دست چاپ سپرده شد؟

آنتوان دو سنت اگزوپری در دسامبر 1940 در ایالات متحده از هواپیمای خود پیاده شد. در تابستان 1942 در هنگام صرف ناهار در کافه آرنولد، کافه معروف نیویورک توجه ناشر آثارش اوژن رینال و همسرش الیزابت به شخصیت کوچکی جلب شد که رمان‌نویس بر روی دستمال سفره خود سرسری کشیده بود.

آنها به او پیشنهاد کردند که از این چهره به عنوان شخصیت اصلی کتابی برای کودکان استفاده کند. سنت ـ اکس به این کار مشغول شد و در پایان سال کتاب «شازده کوچولو» خلق شد. این داستان در آوریل 1943 در انتشارات رینال و هیچکاک و در دو روایت، یکی به زبان انگلیسی و دیگری به زبان فرانسه منتشر شد. نسخه فرانسوی آن را انتشارات گالیمارد در سال 1946 منتشر کرد و این در حالی بود که نویسنده اثر که در سال 1944 در اوج آسمان ناپدید شد هرگز چاپ کتاب خود را در فرانسه ندید.



چرا سنت اگزوپری خود تصویرگر این کتاب بوده است؟

امروز نقاشی‌های آبرنگ سنت ـ اکس جزئی از حافظه جمعی ناخودآگاه ما شده‌اند. با این حال در اصل دوست قدیمی‌اش برنار لاموت که پیش از این کتاب «خلبان جنگ» را تصویرگری کرده بود برای تصویرگری «شازده کوچولو» هم انتخاب شده بود. لاموت شخصیت بوالهوسی که به نیویورک پناهنده شده بود طرح‌هایی را کشید که ویژگی مشترکی داشتند: واقع گرایی. در واقع اطرافیان سنت اگزوپری اعتقاد داشتند این طرح‌ها برای داستانی چنین ساده بیش از حد واقع‌گرا (رئالیستی) هستند. «چرا خودت تصاویر آن را نمی‌کشی؟» این پیشنهادی بود که روزی سیلویا رینهارت مطرح کرد اما باز هم باید منتظر ماند تا سر و کله پل ـ امیل ویکتور یکی از دوستانش پیدا شود و با اصرارهایش خلبان را به کشیدن نقاشی‌های آبرنگ مشهور وادار کند.



چرا داستان به لئون ورث تقدیم شده است؟

« به لئون ورث وقتی پسر کوچکی بود»: داستان این اهدا نامه عجیب در آغاز «شازده کوچولو» قصه جالبی دارد. ورث نویسنده‌ای مخالف نظامی‌گری که گرایش‌های چپ داشت به خاطر کتابش که «33 روز» نام دارد مشهور است. اوایل سال‌های 1930 ورث دوستی خود را با سنت ـ اکس آغاز کرد اما از 1940 او مجبور شد به خاطر اصلیت یهودی‌اش به صورت مخفیانه زندگی کند. در کل دوران جنگ، اگزوپری نگران جان دوستش بود. در نتیجه در لحظه‌ای که به فکر کسی بود تا «شازده کوچولو» را به او تقدیم کند، پس از اینکه مدت‌ها به همسر تند مزاجش فکر کرد سرانجام لئون ورث را برگزید. طنز روزگار اما اینجاست: ورث پس از جنگ زنده ماند اما سنت ـ اکس نه...



کلیدهای «شازده کوچولو» چه هستند؟

این داستان فرا زمانی در خرد سیاره بی‌612 می‌گذرد. با این حال داستان سنت ـ اکس پر است از اشاره‌هایی به زندگی نویسنده. روباه یادآور روباهی صحرایی است که رمان‌نویس در منطقه کاپ جوبی در صحرای ساهارا رام کرده بود؛ گوسفند مشهور داستان از سگ پشمالوی سیلویا رینهارت الهام گرفته شده است؛ مرد تاجر بی‌شک بسیار مدیون شخصیت پی یر لاتکوئر، مرد صاحب‌قدرت صنعت هوایی است که سنت ـ اکس در ابتدا برای او کار می‌کرد؛ سرانجام پس از بحث‌های طولانی امروز به این فکر می‌کنیم که گل سرخ دقیقا کونسوئلو، همسر تند مزاج او را ترسیم می‌کند. به علاوه این گل سرخ سرفه می‌کند، دقیقا مثل کونسوئلو که مبتلا به آسم بود...



چرا اورسن ولز و والت دیزنی برای اقتباس سینمایی «شازده کوچولو» به توافق نرسیدند؟

هنوز زمان زیادی نمی‌گذشت که اورسن ولز در سال 1943 خواندن کتاب آنتوان دو سنت اگزوپری را تمام کرده بود که از کارگزار خود درخواست کرد نسبت به خرید حقوق کتاب اقدام کند. او شروع به نوشتن فیلمنامه‌ای کرد که در آن خودش نقش خلبان را برعهده داشت. برای نشان دادن سفرهای بین خرد سیاره‌ها او به تصاویری انیمیشنی فکر کرد و به همین منظور با والت دیزنی، امپراتوری بی‌چون و چرای این ژانر تماس گرفت. قرار شد حرف‌ها با صرف ناهاری در استودیوهای خالق میکی ماوس زده شود. و همینجا بود که همه چیز از مسیر خود خارج شد. ولز با هیجان فراوان از پروژه خود حرف زد اما دیزنی خونسرد باقی ماند و حتی قبل از پایان گردهمایی به چاک زد: « اینجا جایی برای دو نابغه وجود ندارد!» پایان پروژه.



جیمز دین خود را شازده کوچولو می‌دانست؟

وقتی آقای بازیگر که هنوز شناخته نشده بود تصمیم گرفت به سراغ سینما برود و با موسیقیدان نیویورکی الک وایلدر تماس گرفت، تلفنی به او گفت: « سلام آقای وایلدر، من شازده کوچولو هستم...» در واقع او با خواندن داستان سنت ـ اکس تحت تاثیر قرار گرفته بود و با پسرک مو طلایی حساس که از ناکجا آباد آمده هم‌ذات پنداری کرده بود. او حتی قصد داشت این داستان را به فیلم هم درآورد اما سرنوشت خواب دیگری در سر داشت.



می‌توان از «شازده کوچولو» بد هم گفت؟

بله، حتی اگر این کتاب اثری باشد که ده‌ها هزار میلیون نسخه از آن در سرتاسر دنیا به فروش رفته است و معمولا در راس کتاب‌های مورد علاقه فرانسوی‌ها قرار می‌گیرد. از بین چند منتقدی که شهامت این را داشته‌اند که با شاخ غول در بیفتند،بی‌شک باید از ژان ـ فرانسوا ریول نام برد که در این کتاب «عقب مانده‌ای را دیده است که در اطاقک خلبان ژست فرزانگی به خود گرفته است.»



چرا مجله Elle «بخش‌های زیبایی» از «شازده کوچولو» را منتشر کرد؟

این مجله زنانه که تازه انتشار خود را آغاز کرده بود در شماره دوم خود در نوامبر 1945، چکیده‌هایی از کتاب سنت ـ اکس را به شیوه داستانی مخصوص کریسمس به خوانندگان خود تقدیم می‌کند. حقیقت این است که هلن لازارف، مدیر مسئول مجله و همسر روزنامه‌نگار مشهور پی‌یر لازارف در زمان ورود سنت ـ اکس به نیویورک میزبان او بوده است. قطعا او این کتاب را به محض انتشارش در سال 1943 خوانده است.



در چه شرایطی ژرار فیلیپ نسخه صوتی کتاب را ضبط کرد؟

در سال 1954، به مناسبت دهمین سالگرد مرگ سنت اگزوپری، او به تنظیم این کتاب پرداخت. این سی دی را که کمپانی فستیوال منتشر کرده است در واقع فقط برگزیده‌ای 34 دقیقه‌ای از متن است که چیزی حدود یک سوم داستان را شامل می‌شود.در این سی دی ژوژ پوژولی که حدودا 14ساله است به جای شازده کوچولو حرف می‌زند. او بعدها با نقش خود در «بازی‌های ممنوعه» میشل رو و پی‌یر لارکی مشهور شد.


--------------------------------------------------------------------------------

ابوالفضل الله‌دادی

تهیه و تنظیم: مهسا رضایی- ادبیات تبیان
 

lilyrose

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
24 جولای 2010
نوشته‌ها
4,270
لایک‌ها
8,207
محل سکونت
My Sweet Home
امروز این پست دوست خوبم غریبِ آشنا خوندم و راستش من هم دلم گرفت .

این پست رو تقدیم میکنم به خانم پرشیانا که هنوز هم خیلی ها مثل من از تاپیک ها و پست های خوبشون استفاده میکنن.

*********************************

ده داستان ارواح برتر جهان از نگاه گاردین

Ghost-site01.jpg


بهترین داستان‌های ترسناک یا داستان‌های ارواح جهان مابین سال‌های ۱۸۸۰ تا ۱۹۳۰ نوشته شده. در همین سال‌ها بوده که داستان کوتاه هم به اوج خودش رسیده و ژانر ادبی شده و غول‌های داستان کوتاه جهان سر و کله‌اشان پیدا شده. مثلا ارنست همینگوی بهترین مجموعه داستان کوتاه‌هایش با عنوان «در زمان ما» را سال ۱۹۲۵ منتشر کرد، داستان‌هایی که نمونه‌هایی از شاهکارهای داستان کوتاه جهان‌ هستند. ابتدا نویسندگان این ژانر ادبی به نوشتن رمان با موضوع ارواح علاقه‌مند بودند، اما «پیتر واشنگتن» منتقد گاردین معتقد است که داستان ارواح در نهایت در قالب داستان کوتاه بوده که به کمال رسیده. به همین خاطر لیستی از ده داستان کوتاه برتر ارواح جهان برای گاردین تهیه کرده است. خیلی‌ها داستان‌های ترسناک یا ارواح را جدی نمی‌گیرند و فکر می‌کنند که این داستان‌ها فقط ترس و وحشت القا می‌کند و فایده دیگری ندارند اما «واشنگتن» معتقد است که داستان‌ ارواح ویژگی‌های دیگری هم دارد و خیلی از بهترین داستان‌های ادبی دنیا چه از جهت سبک و روایت و چه از جهت گیرایی، داستان‌های پلیسی، ترسناک و حتی داستان‌های ارواح هستند. خود من به شخصه هر وقت شدید افسرده می‌شوم، می‌روم سراغ داستان ارواح و برای من یکی که معجزه می‌کنند.

«گردش پیچ» نوشته‌ی «هنری جیمز» یکی از بهترین داستان‌های ارواح جهان است. در واقع خیلی‌ها آن را بهترین داستان ارواح تاریخ ادبیات می‌شمارند. هنری جیمز نویسنده انگلیسی است که در آمریکا به‌دنیا آمده. جیمز در شکل‌گیری مکتب رئالیسم در انگلستان نقش‌ به‌سزایی داشته و رمان‌ها و داستان‌ کوتاه‌هایش نمونه‌های نابی از ادبیات داستانی هستند. بهره‌گیری جیمز از نوع روایت، نقطه‌نظر و سبک داستان جایگاه ویژه‌ای در مکتب رئالیسم ادبیات انگلستان دارد. هنری جیمز نوولای «گردش پیچ» را در سال ۱۸۹۸ منتشر کرده است و پس از آن تا به امروز بیش از ده بار روی پرده سینما، صفحه تلویزیون و صحنه تئاتر رفته است. درباره «هنری جیمز» می‌توانید اینجا به فارسی بیشتر بخوانید و خلاصه «گردش پیچ» را می‌توانید اینجا به انگلیسی مطالعه کنید.


«دماغ» و «شنل» نوشته‌ی «نیکلای گوگول» هم از دیگر داستان‌های مهم ارواح هستند. خوشبختانه این دو داستان را «خشایار دیهیمی» عزیز در قالب کتاب «یادداشت‌های یک دیوانه» به فارسی برگردانده است. این دو داستان زیاد ترسناک نیستند اما از نظر سبک نوشتاری جایگاه خاصی در بین داستان‌های ارواح دارند. گوگول از تاثیرگذارترین نویسندگان روس است که پدر ادبیات رئالیسم مدرن روسیه نامیده می‌شود. اتفاقا داستایوسکی در ستایش «گوگول» عبارتی دارد که از عنوان داستان «شنل» در آن استفاده کرده و گفته: «همه‌ی ما [همه‌ی ما نویسندگان بزرگ روس] از زیر «شنل» گوگول بیرون آمده‌ایم. مجموعه داستان «یادداشت‌های یک دیوانه» نوشته‌ی «نیکلای گوگول» را «نشر نی» با ترجمه «خشایار دیهیمی» منتشر کرده و این داستان‌ها را می‌توانید در این مجموعه بخوانید. این دو داستان نیز به مراتب فیلم شده‌اند.


«بازدید از موزه» نوشته‌ی «ولادیمیر ناباکوف» نویسنده روس – آمریکایی داستان کوتاهی است که از زندگی خود «ناباکوف» الهام گرفته شده یعنی یک جور خودزندگی‌نامه است اما خیلی‌ از هواداران ناباکوف این موضوع را نمی‌دانند. «لولیتا»ی ناباکوف رمان مشهوری است، اما به نظر ناباکوف در نوشتن داستان‌های ارواح نیز دستی داشته و در داستان «بازدید از موزه» روح یک کشور او را تسخیر کرده است. سالشمار زندگی ناباکوف را می‌توانید اینجا بخوانید. فتح‌الله بی‌نیاز هم در اینجا نقدی بر رمان «خنده در تاریکی» ناباکوف نوشته که در «جن‌وپری» منتشر شده است. اینجا هم گفت‌وگوی صدای آمریکا با ناباکوف و اینجا ترجمه داستان «ناتاشا» نوشته‌ی ناباکوف در سایت «دیباچه» منتشر شده است.


«مرده دزد» نوشته‌ی «رابرت لوئیس استیونسون» هم از داستان کوتاه‌های خوب اروح ادبیات است. استیونسون رمان‌نویس، شاعر و مقاله‌نویس اسکاتلندی بوده که نویسندگان بی‌شماری از جمله بورخس، همینگوی، ناباکوف و کیپلینگ او را ستوده‌اند. داستان «مرده دزد» در سال ۱۸۸۴ منتشر شده است. «مرده دزد» همچنین در سال ۱۹۴۵ توسط «رابرت وایز» و با بازی «بوریس کارلوف» و «بلا لوگزی» فیلم شده‌ است. با «آر ال اسیونسون» می‌توانید اینجا به فارسی آشنا شوید. گاردین درباره داستان «مرده دزد» نوشته: «به خوبی نوشته شده و دقیقا همان چیزی است که از نویسنده‌ای همچون استیونسون انتظار داریم. داستان در اواسط قرن ۱۹ رخ می‌دهد و درباره مرده‌دزدانی است که نبش‌‌ قبر می‌کنند و برای آزمایشگاه پزشکی مدرسه وسیله فراهم می‌کنند.»


«پنجه‌ی میمون» نوشته‌ی «ویلیام ویمارک جاکوبز» داستان کوتاهی است که گاردین درباره‌اش گفته موی بدن را سیخ می‌کند و توصیه کرده که آن را نصفه‌شب نخوانید. جالب اینکه وقتی جستجو کردم، دیدم که کتاب به فارسی ترجمه شده و اینجا می‌توانید شناسنامه‌اش را ببینید. «پنجه‌ی میمون» در سال ۱۹۰۲ در انگلستان منتشر شده و در این داستان پنجه‌های میمون مرده‌ای به‌عنوان طلسم عمل می‌کنند. متن کامل انگلیسی داستان «پنجه‌ی میمون» را می‌توانید اینجا بخوانید اما همان‌طور که گاردین گفته حواس‌اتان را جمع کنید که شب آن را نخوانید و مراقب باز بودن در و پنجره‌ها باشید.


«کافیه که سوت بزنی تا بیام سراغت خانم جون» نوشته‌ی «ام.ار. جیمز» از آن داستان‌های ارواحی است که به قول گاردین باید در اتاق تاریک و سر میز شام آن را بخوانید. «ام.ار. جیمز» را با «هنری جیمز» اشتباه نگیرید. «ام. ار. جیمز» ۱ اوت سال ۱۸۶۲ در منطقه «کنت» انگلستان به‌دنیا آمده و به داستان‌های ارواح کلاسیک یا همان داستان‌های قرن نوزدهم علاقه زیادی داشته و به همان سبک هم داستان ترسناک نوشته است. نمی‌دانم که عنوان این داستان «ام.ار. جیمز» را درست ترجمه کرده‌ام یا نه، اما به هر حال متن انگلیسی آن را می‌توانید اینجا بخوانید.


«پنجره‌ی باز» نوشته‌ی «ساکی» یکی از کوتاه‌ترین داستان‌های ارواح ادبیات جهان است. «ساکی» در اصل لقب «هکتور هوگ مونرو» نویسنده انگلیسی است که او را به خاطر مهارتش در داستان‌کوتاه‌نویسی با «اُهنری» و «دوروتی پارکر» مقایسه می‌کنند. داستان «پنجره‌‌ی باز» را می‌توانید به انگلیسی اینجا بخوانید. اینجا هم می‌توانید ترجمه‌ی فارسی داستان «پنجره‌ی باز» را بخوانید. گاردین داستان «پنجره‌ی باز» ساکی را همچنین یک کمدی توصیف کرده و گفته که ارواح این داستان خیالی هستند و داستان را «یک شاهکار مینیاتور» خوانده است.


«دختر بینوا» نوشته‌ی «الیزابت تیلور» که البته با آن یکی «الیزابت تیلور» فرق داشته. این یکی نویسنده بوده و در سال ۱۹۱۲ در «برکشایر» انگلیس به‌دنیا آمده. گاردین داستان «دختر بینوا» را یکی از ا.ر.و.ت.ی.ک.ترین داستان‌های ارواح ادبیات جهان معرفی کرده است.


«کلبه‌ی شمشادپیچ» نوشته‌ی «پلهام گرنویل ودهاوس» نویسنده انگلیسی است که از دسته‌ی داستان‌های کمدی ارواح است. گاردین در همین باره می‌نویسد: «کمدی بیشتر از آن که فکرش را بکنید در داستان‌های ارواح حضور دارد.» «ودهاوس» هفتاد سال نویسندگی کرده و با موفقیت‌های زیادی هم روبرو بوده. وی همچنین قسمت زیادی از عمرش را در فرانسه و آمریکا گذرانده و در کل نویسنده کمیک محسوب می‌شود تا نویسنده داستان‌های ارواح. نویسندگان زیادی از جمله کیپلینگ، داگلاس آدامز و سلمان رشدی از داستان‌های «ودهاوس» تمجید کرده‌اند. با این همه، رد پای زیادی از این داستان در اینترنت پیدا نمی‌شود.


«آیینه» نوشته‌ی «ادیت وارتون» رمان‌نویس و طراح آمریکایی است که در سال ۱۹۳۵ منتشر شده است. این داستان کوتاه ارواح نیز از انتخاب‌های داستان‌های برتر ارواح گاردین است. «آیینه» داستان زنی است که به کارمندانش می‌گوید که با معشوقه‌ی مرده‌ی زن پیری در ارتباط است. کتاب «عمر بی‌گناهی» نوشته‌ی «وارتون» در سال ۱۹۲۰ منتشر شده و جایزه پولیتزر سال ۱۹۲۱ را نصیب این نویسنده آمریکایی کرده. «ادیت وارتون» همچنین نخستین زنی است که جایزه پولیتزر برده. وی علاوه بر انگلیسی به فرانسوی نیز داستان می‌نوشته و به زبان‌های زیادی تسلط داشته. از وارتون همچنین دو کتاب به فارسی ترجمه شده که اینجا می‌توانید شناسنامه‌اشان را بخوانید. اینجا هم مطلب کوتاهی در معرفی وارتون نوشته شده است.

منبع:وبلاگ سیب گاز زده
 
Last edited:

غریبِ آشنا

کاربر فعال ادبیات و عکاسی
کاربر فعال
تاریخ عضویت
20 اکتبر 2010
نوشته‌ها
1,219
لایک‌ها
585
محل سکونت
Garden of Eternity
امروز این پست دوست خوبم غریبِ آشنا خوندم و راستش من هم دلم گرفت .

این پست رو تقدیم میکنم به خانم پرشیانا که هنوز هم خیلی ها مثل من از تاپیک ها و پست های خوبشون استفاده میکنن.

چه خوب شد «لی‌لی» عزیز که یادی از ایشون کردید، ممنون از شما و همچنان تشکر از شما، بابت زحماتتون و پست‌های خوبتون، به خصوص در بخش ادبیات.
 

lilyrose

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
24 جولای 2010
نوشته‌ها
4,270
لایک‌ها
8,207
محل سکونت
My Sweet Home
چه خوب شد «لی‌لی» عزیز که یادی از ایشون کردید، ممنون از شما و همچنان تشکر از شما، بابت زحماتتون و پست‌های خوبتون، به خصوص در بخش ادبیات.

منم ممنونم از لطف شما.:happy:

*********************************

فرمول همیشگی‌ كتاب‌‌های عامه‌پسند!

88687.jpg



عشق، ‌قدرت، ‌انتقام

اگـرچه ادبیــات عامه‌پسند جزئی ضروری در ادبیات هر جامعه‌ به شمار می‌رود و بازار مطالعه را گرم می‌كند، اما رواج بیش از حد آن هم به نوبه خود نگران كننده است. اگر نگاهی به ردیف كتاب‌های چیده شده در كتاب فروشی‌ها بیندازید، راحت پیدایشان می‌كنید. طرح روی جلد كتاب، خلاصه داستان را تعریف می‌كند. برای راهنمایی بیشتر چشمتان دنبال تصویر یك جفت چشم یا گل پرپرشده باشد.


عوامل پشت و مقابل صحنه

با احتساب این‌كه زن‌ها و دختران جوان، مخاطبان اصلی كتاب‌های عامه‌پسند هستند، باید گفت قدرت تخیل زن‌ها در پروراندن احساسات و رویاهایی درباره مرد آرمانی و زندگی ایده‌آل، باعث شده تا در هردو وجه نویسندگی و خوانندگی از داستان‌های پرسوز و گداز عمدتا عاشقانه استقبال كنند. اگر نگاهی به فهرست بلند بالای نویسندگان عامه‌پسند 3 دهه اخیر بیندازید، خواهید دید بیش از 90 درصد داستان‌پردازان، زن‌ها هستند، اما در این میان منفعت‌طلبی گروهی از ناشران آنها را به سمت انتشار كتاب‌های عامه‌پسند سوق می‌دهد و نیازی به بررسی و انتخاب داستان‌های خوب و خلاقانه نیست. چرا كه همیشه مشتری‌های ثابت و دست به نقد خود را آماده و منتظر دارند. فاجعه اینجا اتفاق می‌افتد كه عمده كتاب‌های عامه‌پسند (اگر نگوییم همه‌شان!) به لحاظ ادبیات داستانی، محصولی بسیار نازل و پراشتباه هستند. حتی در نگاهی اجمالی می‌شود جمله‌بندی‌های ضعیف و ابتدایی، عبارات غلط را به آسانی شناسایی كرد. به طور طبیعی در صورتی كه خواننده به همین ادبیات بسنده كند، دچار خسران ادبی خواهد شد. ضمن این‌كه داستان‌ها اغلب جهانی رویایی را ترسیم می‌كنند و به مرور زمان، خواننده را واقعیت‌گریز خواهند ساخت. برای همین به این سبك داستان‌ها، ادبیات‌گریز هم اتلاق می‌شود.


عامه‌پسندهای خارجی

در كشورهای خارجی هم ادبیات عامه‌پسند بسیار پرطرفدار است و جایگاهی مخصوص به خود دارد. كتاب‌های عامه‌پسند نقش سرگرمی را بازی می‌كنند و سایر گونه‌های كتاب، مورد غفلت واقع نمی‌شوند. در همین ژانر، نویسندگان متعدد با ادبیاتی منسجم، داستان‌های پركشش، جذاب و غیرتكراری را خلق می‌كنند. ‌از جمله نویسندگانی‌ كه كتاب‌هایشان همیشه در صدر جدول فروش قرار می‌گیرند، باید به دو نویسنده پر كار آمریكایی سیدنی شلدون و دانیل استیل اشاره كرد. دست بر قضا هردو این نویسنده‌ها آثارشان به فارسی ترجمه شده و مورد توجه ایرانی‌ها قرار گرفته است.
داستان‌های سیدنی شلدون پر از افت و خیز و ماجراجویی هستند. استقبال از كتاب‌های او بقدری زیاد بود كه در كنار نوشتن رمان‌های پرتیراژ، به فیلمنامه‌نویسی روی آورد و معتبرترین جایزه‌های سینمایی مثل تونی، امی و اسكار را بدست آورد. عشق، قدرت، انتقام‌/‌ رویاهایت را به من بگو‌/‌ در جست‌وجوی معما‌/‌ سفیر كبیر‌/‌ آن سوی نیمه شب و... تعداد زیادی از خواننده‌های ایرانی را به شلدون علاقه‌مند كرده است.


اما دانیل استیل، نویسنده پرفروش‌ترین كتاب‌های جهان است و تا به حال كسی نتوانسته ركورد فروش كتاب‌هایش را بشكند. كتاب‌های او در سراسر دنیا ترجمه می‌شوند و موفقیتی بی‌برو برگرد كسب می‌كنند. تا به امروز بیش از 80 عنوان كتاب از او به چاپ رسیده كه بیست و یكی از آنها تبدیل به فیلم و سریال شده است. پیمان، قدرت ایمان، غم و شادی، پیوندهای خانوادگی، حلقه، دوباره عشق، یك بار برای همیشه، رازها و هدیه تنها نمونه كوچكی از كتاب‌های متعدد استیل هستند كه بعضی از آنها حتی در ایران هم چندین بار تجدید چاپ شده‌اند.


منبع: jamejamonline.ir/ عذرا جوانمردی
 

lilyrose

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
24 جولای 2010
نوشته‌ها
4,270
لایک‌ها
8,207
محل سکونت
My Sweet Home
به بهانه ی این روزهای پر تب و تاب فوتبالی!

نویسندگان عشق فوتبال! 1

65291.jpg


علاقه به فوتبال نه سن و سال می‌شناسد و نه سمت و توانایی، خیلی‌ها از چهره‌های عالم سیاست، ادبیات یا سینما عاشق فوتبال هستند و بیشتر از مردم عادی این ورزش و ماجراهای آن را دنبال می‌كنند.

این هفته به مناسبت جام جهانی فوتبال و گرم شدن رقابت‌های آن به سراغ چهره‌های ادبی كه عاشق این ورزش پر طرفدار هستند رفته‌ایم تا بفهمیم امثال یوسا و كامو ساراماگو و... كه از چهره‌های مطرح دنیای ادبیات هستند چه نظری در مورد این ورزش هیجان انگیز دارند.

جام‌جهانی امسال البته با مرگ یكی از این نویسنده‌های طرفدار فوتبال هم همراه شد. ژوزه ساراماگو در همین ایام با زندگی خداحافظی كرد و هنر نمایی فوتبالیست‌های پرتغالی را در این جام ندید.

پول در برابر شوق فوتبال هیچ است

یوسا یكی از آن عشق فوتبال‌هاست. این نویسنده مشهور آمریكای لاتین كه بیش از هر چیز به سیاست علاقه دارد و در داستان‌هایش به اشكال مختلف، وضعیت سیاسی آمریكای لاتین را بازتاب می‌دهد، به چیزهای دیگری هم كه بر فرهنگ آمریكای لاتین تاثیر می‌گذارند، اهمیت می‌دهد. به همین دلیل نباید تعجب كنیم اگر بدانیم او كه ساكن اسپانیاست و در مادرید زندگی می‌كند به عنوان گزارشگر رسمی پرو، مسابقات فوتبال جام جهانی 1982 راكه در اسپانیا برگزار می‌شد، پوشش داده باشد.

طبیعتا خیلی از آنها كه در ورزشگاه بودند، این مرد جا افتاده را كه آن موقع 50 سال داشت و موهایش جوگندمی شده بود و مثل همیشه شیك و خوش‌پوش پاهایش را روی هم انداخته بود و داشت گزارش تهیه می‌كرد، نمی‌شناختند، اما بودند آدم‌هایی كه با دیدن چهره او در تلویزیون در یك گوشه دیگر دنیا جیغی از تعجب بكشند و بگویند: «هی! یوسا در نیوكمپ چه كار می‌كنه؟»

یوسا در یادداشت‌هایی كه از این مسابقات نوشته، اول از همه به آلبر كامو استناد كرده، چون او به عنوان نویسنده‌ای كه یك نسل از آنها جلوتر بود و نقش مهمی در اندیشه‌های اگزیستانسیالیستی داشت، خیلی به فوتبال اهمیت می‌داد.

یوسا نوشته است: «آلبركامو كه بهترین درس‌های اخلاقیات را نه در كلاس‌های درس دانشگاه، بلكه در میدان‌های بازی فوتبال آموخته است، مطمئنم كه هوادار سرسخت فوتبال بود و دوست داشت كه به دیدن استادیوم نیوكمپ بارسلونا بیاید، همان طور كه من امروز صبح در آستانه افتتاح مراسم جام جهانی آمده‌ام... چند سال پیش شنیدم كه روبرتو داماتا، انسان‌شناس برزیلی سخنرانی درخشانی كرد و گفت كه محبوبیت فوتبال، میل ذاتی مردم را به قانونمندی، برابری و آزادی بیان می‌كند. استدلالش هوشمندانه و جالب بود. به قول او مردم، فوتبال را نماینده جامعه كوچكی می‌دانند كه قوانین ساده و روشنی بر آن حاكم است كه همه آن را می‌فهمند و مراعات می‌كنند و اگر نقض شود برای گناهكار مجازات فوری در نظر گرفته می‌شود. زمین بازی فوتبال، گذشته از این كه زمینه‌ای عادلانه است، جایی است مساوات طلب كه هر نوع سلیقه شخصی و امتیاز را حذف می‌كند. در اینجا و در این چمن كه خط‌های سفید آن را مشخص كرده است، هر كس آن طور كه هست بنا به مهارتش، ایثار، ابداع و كارایی‌اش ارزیابی می‌شود. وقتی نوبت به گل‌زدن و هلهله و سوت تماشاگر می‌رسد نام، پول و نفوذ هیچ كدام به حساب نمی‌آید. در نتیجه همین است كه جماعت زیادی را در سراسر جهان به شوق می‌آورد، به سوی زمین بازی می‌كشاند، با اشتیاق فراوان پای تلویزیون می‌نشاند و بر سر بت‌های فوتبال به جنگ و دعوا وامی‌دارد.

... این مطالب را روی یك صندلی در نیوكمپ چند دقیقه پیش از شروع بازی آرژانتین و بلژیك می‌نویسم. همه چیز وفق مراد است، آفتاب تابان، آسمان صاف، جمعیتی رنگارنگ كه پرچم‌های اسپانیا، آرژانتین و عده كمی بلژیك را تكان می‌دهند، آتشبازی پرجنجال، جشن، محیط پرنشاط و...».


فوتبال ما از شما بهتر است

پائولو كوئیلیو، نویسنده برزیلی هم با فوتبال یك پیوند عمیق دارد و شاید همه حكایت‌ها و آموزه‌های اخلاقی كه در ادبیات كوئیلیو حسابی به چشم می‌خورد برگرفته از حس عدالتی باشد كه به نوعی در فوتبال چهره می‌كند.

كوئیلیو كه عاشق داستانسرایی است و آن را پلی میان واقعیت و احساسات درونی بشر می‌داند، می‌گوید با داستان می‌تواند همه‌چیز را به هم پیوند بدهد.

او در سفری كه چند سال پیش به ایران داشت در حالی كه اذعان كرد رمان مشهور «كیمیاگر» را بر مبنای داستانی از مولوی نوشته، گفت قبول دارم كه ایرانیان مردمی بسیار با فرهنگ هستند. بین فرهنگ ما برزیلی‌ها و ایرانی‌ها شباهت‌های بسیاری وجود دارد. البته فوتبال ما خیلی از شما بهتر است. با این حال كوئیلیو پذیرفت كه شعر ما از شعر آنها بهتر است و مجبور شد تایید كند كه شعر از فوتبال هم مهم‌تر است.

با این حال كوئیلیو از برزیل می‌آید، از سرزمین قهوه، سامبا و فوتبال كه پرچم آن را همه دنیا شاید بیش از هر چیز به خاطر این كه در مسابقات فوتبال پیروزمندانه به اهتزار درمی‌آید می‌شناسند؛ همان پرچم سبز و زرد را كه رنگ آفتاب و ساحل و جنگل‌های استوایی این كشور است... با وجود این كه برزیل اكنون به عنوان پنجمین كشور بزرگ دنیا و نهمین اقتصاد جهان شناخته شده و افتخار می‌كند كه پس از سال‌ها حكومت بسته نظامی، حالا یكی از دموكراسی‌های جهان است، بیش از هر چیز با فوتبال شناخته می‌شود. تب فوتبال یكی از علائم مشخصه این كشور بزرگ است و سمبل آن هم «پله» است. حتی رئیس‌جمهور برزیل كه این روزها ما او را كمی بیشتر از قبل می‌شناسیم، وقتی می‌خواهد شعاری عمومی بدهد می‌گوید: «مردم برای قهرمانی در جام جهانی متحد شوید» اینجاست كه زندگی پائولو كوئیلیو به عنوان یكی از مظاهر این كشور عجیب با فوتبال گره می‌خورد.

پائولو كوئیلیو كه زندگی غریبی را طی كرد تا به اینجایی كه هست رسید و با همه رنجی كه برای متفاوت بودنش با آن روبه‌رو شد، توانست این قصه‌ها را خلق كند، نمی‌تواند از فوتبال دور باشد. او كه با كتاب «كیمیاگر» به ركوردهایی دست یافت كه كمتر نویسنده‌ای حتی می‌تواند تصورش را بكند، عنوان پرفروش‌ترین كتاب پرتغالی زبان را كسب كرد و برای ترجمه به بیشترین زبان‌های دنیا در كتاب ركوردهای گینس ثبت شده و به این افتخار می‌كند كه «كیمیاگر» كتاب محبوب بسیاری از بازیكنان تیم ملی برزیل در جام جهانی 1998 بود. او كه سابقه نوشتن درباره فوتبال را دارد و در جام جهانی 1998 برای یك روزنامه فرانسوی مقاله‌هایی در تحلیل فوتبال می‌نوشت، در دوره قبل برای تماشای دیدار افتتاحیه و بازی‌های برزیل به آلمان ‌رفت، زیرا او مثل همه برزیلی‌ها عاشق فوتبال و تیم ملی كشورش است و در آغاز هر جام جهانی لحظه شماری می‌كند تا این دور شروع شود و او یك بار دیگر ببیند كه 11 مرد زرد و سبزپوش، پرچم كشورش را با افتخار بالا می‌برند.

او می‌گوید فوتبال استعاره‌ای است بزرگ و جام جهانی مثالی بزرگ از اشتراك تجربیات است و تاكید می‌كند كه مردم برزیل با عشق به موسیقی و فوتبال به دنیا می‌آیند، اما برای خود او زندگی و فوتبال دو موضوع كاملا متفاوت هستند. كوئیلیو با وجود این كه انسانی شكیبا و میانه‌روست و با عرفان خاص خودش زندگی می‌كند، اما در مورد فوتبال و تیم ملی برزیل تعصب خاصی دارد و برای اوقات فراغت قبل از این كه به موزه‌ و تئاتر فكر كند، ترجیح می‌دهد به تماشای فوتبال برود.

کوئیلو فوتبال را یك هنر می‌داند و آنقدر به این باور دارد كه حتی در نشست‌های رسمی هم از این زاویه به مسائل نگاه می‌كند. او كه به عنوان یك چهره برجسته جهانی هر سال از مهمانان مجمع جهانی اقتصاد در داووس است، چند سال پیش برای صحبت درباره موضوع جلسه كه عنوانش «چیزی كه دنیا را به حركت درمی‌آورد» بود، سراغ فوتبال رفت و در جمعی از اقتصاددانان بزرگ و برجسته دنیا و استادهای اقتصاد مهم‌ترین عامل شادابی در دنیا را فوتبال نامید و گفت فوتبال در نهایت یك هنر است، چون می‌تواند مردم را متحد ‌كند، جشن‌های بزرگ به راه بیندازد و به انسان یاد بدهد كه باید گروهی زندگی كند و به تفاوت‌های دیگری احترام بگذارد.

بنابراین جای تعجب ندارد، اگر یكی از مهم‌ترین خاطرات كوئیلیو هم به فوتبال مربوط باشد. او وقتی 10 سال داشت به یكی از بزرگ‌ترین آرزوهایش رسید و آن قهرمانی تیم برزیل در جام جهانی 1958 بود. او می‌گوید برزیل غرق در شادی بود و با وجود این كه نیمه اول را یك بر صفر باختیم و فكر می‌كردیم دنیا دارد به پایان می‌رسد، نتیجه 5 بر 2 كه در آخر بازی به دست آمد برای همه برزیلی‌ها به یك خاطر جمعی تبدیل شد و این كشور را با تیم ملی‌اش هم معنا كرد.
یكی از خاطرات تلخ كوئیلیو هم به فوتبال برمی‌گردد و آن جام جهانی 1970 است كه حضور پله و بازی‌های درخشان برزیل در مكزیك، باعث شد تا مردم برزیل كه در شرایط سخت استبدادی زندگی می‌كردند، با فوتبال یك بار دیگر اتحاد ملی را تجربه كنند.

او در بازی‌های جام جهانی 1994 كه سرانجام برزیل با ضربات پنالتی قهرمانی در برابر ایتالیا را به دست آورد، آنقدر هیجان‌زده و پریشان بود كه در وقت اضافی از پای تلویزیون بلند شد و نتیجه بازی را از رادیو شنید و تازه روز بعد این قدرت را به دست آورد كه بازی را دوباره نگاه كند.

او می‌گوید هر چند به نظرم دروازه‌بان چهره شاخص یك تیم فوتبال است، اما اگر قرار بود فوتبالیست باشم بی‌تردید در خط حمله بازی می‌كردم. او كه از جوانی، فوتبال بازی می‌كرد مثل همه برزیلی‌ها در كوچه‌های خاكی دنبال یك توپ می‌دوید و عشقش پوشیدن پیراهن شماره9 بود.

كوئیلیو برای كسب میزبانی المپیك 2016 در برزیل هم بسیار تلاش كرد و دیدن چهره او كه در كنار پله مثل بچه‌ها شلوغ می‌كرد و سعی داشت تا داوران را قانع كند كه برزیل بهترین گزینه برای برگزاری این مسابقات است، دیدنی بود. او برای جمعیتی كه در كپنهاگ گرد آمده بودند، توضیح داد كه برای مردم كشورش چقدر مهم است كه این عنوان را به دست بیاورند و به همه قول داد اگر برزیل این میزبانی را بگیرد در آن سال اگر زنده باشد، كنار ساحل ریو معلق می‌زند و روی سرش می‌ایستد تا خوشحالی‌اش را نشان دهد. كوئیلیو در كپنهاگ هم تاكید كرد كه هدف ورزش تنها تغییر جسم نیست بلكه تغییر ذهن هم هست
 

lilyrose

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
24 جولای 2010
نوشته‌ها
4,270
لایک‌ها
8,207
محل سکونت
My Sweet Home
نویسندگان عشق فوتبال! 2

با فوتبال در اروپا ماندیم

اورهان پاموك هم یكی از نویسندگان عشق فوتبالی است. او در زمان برگزاری رقابت‌های قهرمانی یورو 2008 در مصاحبه‌ای كه با اشپیگل انجام داده بود، گفت فوتبال را سریع‌تر از واژه‌ها می‌داند. این نویسنده برنده جایزه نوبل ادبی تركیه، زندگی‌اش را به عنوان یك طرفدار فوتبال توصیف می‌كند كه همیشه از ملیت‌گرایی تركیه با ورزش به هیجان آمده و موجب شده تا كشورش با استفاده از ورزش به عنوان بخشی از اروپا در 50 سال گذشته محسوب شود.
پاموك كه همه مسابقه‌های یورو 2008 را نگاه می‌كرد، گفت از این كه تیم تركیه در این مسابقات حذف شد، خیلی متاثرم. او در حالی كه هنوز جزئیات مسابقه را به خاطر داشت گفت، وقتی «فنر باغچه» استانبول در حال بازی با چلسی در دور یك‌چهارم نهایی بود به خاطر عقب ماندن تیم فنر باغچه در نیمه دوم تلویزیون را خاموش كرد، چون برایش خیلی سخت بود كه ببیند بازیكنان تركیه با این تلاش در پی كسب توپ باشند.

او كه در بچگی حسابی طرفدار فوتبال بود، در فامیلشان یك گرفتاری كامل را تجربه كرده، چون عمویش طرفدار تیم گالاتاسرای استانبول بود و بقیه طرفدار بشیكتاش و این در حالی بود كه پدر پاموك در كنار خانواده‌اش طرفدار فنرباغچه بود.

پاموك در بچگی اغلب با پدرش به استادیوم می‌رفت و بد نیست بدانید بزرگ‌ترین لحظه‌هایی كه به‌خاطر می‌آورد، مربوط به صحنه‌های گل نیست، بلكه زمانی است كه بازیكنان پیش از شروع بازی وارد زمین می‌شدند. او می‌گوید این بازیكنان به خاطر رنگ لباسشان كه زرد بود، به عنوان قناری نامیده می‌شدند و دویدن آنها از هر گوشه، دقیقا مثل پرواز قناری‌ها و واقعا شاعرانه بود.

نویسنده مشهور ترك می‌گوید، طرفدار یك تیم بودن مثل اعتقاد به یك مذهب، چرا ندارد و خلاصه به چیزی اعتقاد داری. با این حال او معتقد است یك بچه چیزهایی را از خانواده‌اش می‌گیرد. او می‌گوید وقتی در استادیوم بود، هیچ چیز بیشتر از این اذیتش نمی‌كرد كه ناگهان می‌دید وسط بازی دو نفر دارند درباره مسائل خانوادگی یا تجاری صحبت می‌كنند.

او همیشه آدامس بادكنكی می‌خرید تا عكس بازیكنان فنرباغچه را كه روی آن چاپ می‌شد، جمع كند و این مجموعه حالا به یك كلكسیون حسابی تبدیل شده است. او می‌گوید بخش مهمی از بچگی‌اش را با تماشای تصاویر فوتبالیست‌ها روی كاغذهای كوچك آدامس بادكنكی گذرانده است.

پاموك هرگز در یك كلوپ ورزشی بازی نكرده، اما در كوچه‌ها و خیابان‌های استانبول قبل و بعد از رفتن به مدرسه پا به توپ می‌شده. او می‌گوید استعداد فوتبال را داشت اما هیچ وقت یك بازیكن شاخص در میان دوستانش نبود. پاموك از تخیل موجود در فوتبال لذت می‌برد و با آن تخیلات خودش را قهرمان تصور می‌كرد. او در تخیلات كودكی‌اش فنر باغچه را در حالی مجسم می‌كرد كه در جام قهرمانی اروپا بازی می‌كند و خودش با وجود این كه بچه بود در دقیقه 89 شوت گل را می‌زد.

او می‌گوید با فوتبال به جامعه وارد شد و معنی زندگی جمعی را آموخت و اولین بازی‌هایش را با برادرش كه یك سال و نیم از او بزرگ‌تر بود، روی فرش اتاق پذیرایی انجام داد.

پاموك با وجود این كه در بعضی از آثارش به فوتبال اشاره كرده و مثلا در «كتاب سیاه» كه سال 1990 منتشر كرد، درباره مردی می‌گوید كه از رادیو در حال گوش كردن به مسابقه تركیه و انگلستان است، اما این كه به طور مشخص درباره فوتبال بنویسد را قبول ندارد چون امكان این كار در ادبیات وجود ندارد، زیرا ادبیات بر مبنای واژه‌ها استوار است و فوتبال یك چیز كاملا تصویری است كه با دیدن تجسم پیدا می‌كند و نوشتن درباره فوتبال بیشتر حالت روزنامه‌نگارانه دارد.
پاموك معتقد است، فوتبال در جهان امروز جایگاه خاصی دارد همان‌طور كه دیكتاتور سابق پرتغال، آنتونیو سالازار از فوتبال برای كنترل كشور استفاده می‌كرد. اما او اعتقاد دارد بازی باید به عنوان وسیله‌ای برای رسیدن به صلح برای توده مردم جا بیفتد و به عنوان چیزی فراتر از برتری‌طلبی، موجب تقویت ملیت شود.
او می‌گوید، از فوتبال می‌شود آموخت كه مردمی با رنگ پوست متفاوت در دنیا زندگی می‌كنند، اما در چیزهای دیگر با هم برابرند. از فوتبال همچنین یاد می‌گیریم كه در یك تیم هرچند بازیكنان به تنهایی ممكن است ضعیف باشند، اما می‌توانند با داشتن یك حس مشترك پیروز شوند و این كه حمله فیزیكی به دیگری در هنگامی كه احساس ضعف می‌كنیم، عادلانه نیست.


لحن فوتبالی خوب است

كازوئو ایشی‌گورو، نویسنده 55 ساله ژاپنی كه همین چند روز پیش در یك جشنواره ادبی حضور داشت از صحبت‌های پس از بازی بازیكنان و مربیان فوتبال دفاع كرد.

ایشی‌گورو كه با «بازمانده روز» جایزه بوكر را گرفته در نشست ادبی این جشنواره وقتی از او درباره آخرین اثرش ـ كه یك مجموعه داستان به عنوان «شبانه‌ها» است و بیشتر به موضوع موسیقی مربوط می‌شود ـ پرسیدند، بدون مقدمه به فوتبال پرداخت. او در پاسخ یكی از پروفسورهای زبان انگلیسی در دانشگاه لندن درباره استفاده از اصطلاحاتی چون «راستش را بخواهید» و «اگر بخواهم منصفانه بگویم» كه بیشتر در فرهنگ بازیكنان فوتبال استفاده می‌شود و در زبان ادبی جایی ندارد، گفت بسیاری از اصطلاحاتی كه بازیكنان فوتبال استفاده می‌كنند، جذاب و زیبا هستند. او اصطلاح «در پایان» را واژه‌ای عمیق و سرشار از اندوهی صبورانه نامید كه شرایط بشر را خیلی خوب توصیف می‌كند.
او تاكید كرد كه استفاده از این واژه‌ها ممكن است نشان بدهد كه نویسنده به طبقه پایین اجتماع تعلق دارد، اما مهم این است كه نگذاریم واژه‌ها دست و پایمان را ببندند.


فوتبال فلسفی

آنتونیو گرامشی شاید ورزشی‌ترین متفكری باشد كه درك عمیقی از بازی زیبا داشت. پیش از این كه او با پیراهن سیاه‌ موسولینی دستگیر شود و شروع به نوشتن «نامه‌های زندان» بكند، در روزنامه اجتماعی آوانتی نه‌تنها نقد تئاتر می‌نوشت، بلكه گزارش‌های عجیبی درباره فوتبال می‌نوشت و فوتبال را به عنوان مدلی برای جامعه فردگرایانه بررسی می‌كرد. او جایی نوشته بود: فوتبال طرح مطالبات، رقابت و كشمكش است، اما با قانون نانوشته‌ای از بازی عادلانه تنظیم می‌شود. در دور قبل تیم انگلیس این نقل قول را با خطی خرچنگ‌قورباغه‌ در بالای رختكن‌ بازیكنانش نوشته بود و بدون شك می‌خواست به آنها یادآور شود كه از گرفتن هرگونه كارت زرد و قرمز باید اجتناب كنند.


بی‌درنگ فوتبال!

آلبر كامو كه امسال دقیقا 50 سال از مرگش می‌گذرد، در سال 1913 به دنیا آمد. كامو پدرش را اصلا ندید چون یك سال بعد از تولد او در جریان جنگ جهانی زندگی را بدرود گفت و همین باعث شد تا او در فقر بزرگ شود. كامو عاشق فوتبال بود و در پست دروازه‌بانی تیم دانشگاه بازی می‌كرد اما ابتلا به سل در سال 1930 باعث شد تا او برای همیشه از فوتبال دست بكشد.

سال‌ها بعد چارلز پونسه یكی از دوستان كامو از او سوالی پرسید كه خیلی جاها نقل شده و آن این بود كه او فوتبال را بیشتر دوست دارد یا تئاتر را؟ و كامو جواب داده بود «فوتبال، بدون درنگ». این انتخاب برای كامو كه یكی از چهره‌های مهم روشنفكر قرن بیستم محسوب می‌شود، بسیار مهم است. كامو وقتی در دانشگاه الجزایر درس می‌خواند در پست دروازه‌بانی بازی می‌كرد و در دهه 30 توانست با این تیم دو قهرمانی را در جام قهرمانی آفریقای شمالی به دست آورد. او حس مشترك تیمی، تلاش برادرانه و هدف مشترك را بسیار تحسین و در یادداشت‌هایش هم همیشه بازیكنان فوتبال را با شور و اشتیاق تشویق می‌كرد. او از 17 سالگی این عشق را در وجودش كشف كرد و با وجود بیماری سل كه بعدها او را بستری كرد تا آنجا كه توانست به فوتبال پرداخت. وقتی در دهه 50 از او درباره واژه‌های تاثیرگذاری كه در دانشگاه الجزایر با آنها روبه رو شده بود، سوال شد جواب كامو این بود: «با گذشت سال‌های زیادی كه در خلال آنها خیلی چیزها دیدم، آنچه باید بگویم حتما درباره حس وظیفه و اخلاقیات یك مرد است كه آن را از بازی فوتبال در دانشگاه الجزایر به دست آوردم». كامو كه به‌عنوان یك اگزیستانسیالیست شناخته می‌شود، اصلا انگار دروازه‌بان به دنیا آمده بود و هرگز شادتر از زمانی نبود كه جلوی دروازه می‌ایستاد.

كامو در مقاله‌های اولیه‌اش هم بسیار به این روح بازی جوانمردانه، شجاعت و داشتن ارزش‌های اخلاقی در برابر دوستان تاكید می‌كرد. او اعتقاد داشت آنچه با عقاید سیاسی و مذهبی سعی می‌شود به ما منتقل شود، خیلی پیچیده‌تر از آن چیزی است كه به آن احتیاج داریم و این سیستم اخلاقی را می‌توانیم با ورزش به دست بیاوریم.

فوتبال را دیر شناختم

:heart: گونتر گراس هم سال 2006 در مصاحبه با یك روزنامه آلمانی گفته بود فكر می‌كند مثل آلبر كامو، آنتونیو گرامشی و ژان بودریارد جزو آن دسته از روشنفكران چپ است كه می‌توانند با پاهایشان بهتر از مغزشان فكر كنند.
گونترگراس به عنوان یكی از مشهورترین نویسندگان آلمانی هم از پرداختن به فوتبال غافل نبوده، با این حال او در دور قبلی بازی‌ها كه در آلمان برگزار شد، نتوانست جلوی خودش را بگیرد و به روح تجاری كه وارد فوتبال شده، اعتراض كرد. البته او دوباره یادآوری كرد كه به طور سنتی باید در جناح چپ بازی كند. گراس برنده جایزه نوبل ادبیات در سال 1999 گفت: از نقش بزرگی كه پول در بازی‌های امروز بازی می‌كند، بیزار شده و حالش به هم می‌خورد. «او گفت به نظرم این بخش تجاری فوتبال خیلی دردسر ساز است. دیگر رقابت منصفانه در كار نیست».

او این تلاش‌ها برای كسب قهرمانی را خسته‌كننده نامید و از سیاستی كه بر بدنه فیفا حاكم است، شكایت كرد و آن را تنها موجب شلوغ شدن آلمان نامید. او گفت مطمئن شده كه دیگر فوتبال یك ورزش برای مردم نیست و یك تلاش بزرگ تجاری است.

گراس، نویسنده اثر «طبل حلبی» و رمان‌های دیگری در سبك رئالیست جادویی گفت: هر چند در زندگی‌اش دیر به طرفدار فوتبال بدل شد، اما از وقتی پسر 6 ساله‌اش برونو شروع به بازی در كلوپ محلی كرد، او هم به فوتبال علاقه‌مند شد.

گراس از طرفداران سوسیال دموكرات‌های آلمان و از دوستان نزدیك صدر اعظم پیشین گرهارد شرودر است كه خودش از فوتبالیست‌های آماتور است. گراس، طرفدار تیم سنت پائولی است و الكساندر ایشویلی كه در پست فوروارد بازی می‌كند، بازیكن مورد علاقه اوست. گراس درباره او هم نظر عجیبی دارد و می‌گوید: «او به طرز خاصی با افسردگی بازی می‌كند و حتی وقتی گل هم می‌زند، حالتش تغییر نمی‌كند».
 

نگین

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
3 سپتامبر 2009
نوشته‌ها
229
لایک‌ها
71
محل سکونت
Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ๑ ๑Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ๑
############################################

brownings.jpg



چگونه دوستت دارم ؟


چگونه دوستت دارم ؟ بگذار شیوه های آن را بشمارم
ترا در ژرفا و فراسوها و اوج ها دوست دارم
و روحم می تواند ترا دریابد آنگاه که از حسیات محروم می مانند
دوستت دارم در حد بزرگ ترین نیاز هر روزه ام
می جویمت آنگونه که خورشید و شمع ، تو را می جویند
دوستت دارم آزادانه ، آنچنان که بشر آزادی را می جوید
دوستت دارم خالصانه ، آنگونه که زاهدان از نیایش باز می آیند
دوستت دارم عاشقانه ، آنچنان که عشق گرمی می دهد
به اندازه اندوه های دیرینه ام و ایمان کودکی ام
دوستت دارم آنچنان که آماده ام همه هستی فروگذارم
دوستت دارم با نفس ها ، لبخندها و اشک های زندگی ام
دوستت خواهم داشت بیش تر ، حتی پس از مرگم

غزل الیزابت بارت براونینگ شاید بهترین شعر تغزلی و عاشقانه ای ست که تا کنون سروده شده ، داستان عشق الیزابت بارت و رابرت براونینگ یکی از داستان های شکوهمند عاشقانه همه اعصار و زمانه هاست این دو شاعر احساساتی حتی قبل از آنکه یکدیگر را ملاقات کنند از طریق اشعارشان شیفته و دلباخته یکدیگر شدند. الیزابت در سال 1844 دومین دفتر شعر عاشقانه خویش را منتشر کرد که در محافل ادبی بسیار خوش درخشید در سال 1845 نامه ای از شاعری بزرگ و شناخته شده دریافت کرد ، این شاعر کسی جز رابرت براونینگ نبود . در این نامه آمده بود : " دوشیزه بارت ، شیفته شعر توام با همه وجودم . من همانی را انجام می دهم که بر زبان می آورم . دوست داشتن این اشعار با همه وجود به معنای دوست داشتن شما با همه وجود نیز هست ."

منبع: متن برگرفته از وبلاگ رها چون باد

واي عشق زيباي الیزابت بارت و رابرت براونینگ بي نظيره يه نمايش نامه هم درموردش نوشته شده اسمشو فقط فراموش كردم خانواده ي بارت ساكن خيابان...(يادم رفته)::D
 

Kasandra

کاربر افتخاری و فعال خاطرات
کاربر قدیمی پرشین تولز
تاریخ عضویت
11 سپتامبر 2009
نوشته‌ها
2,876
لایک‌ها
5,889
محل سکونت
Among the untrodden ways...
واي عشق زيباي الیزابت بارت و رابرت براونینگ بي نظيره يه نمايش نامه هم درموردش نوشته شده اسمشو فقط فراموش كردم خانواده ي بارت ساكن خيابان...(يادم رفته)::D

بله واقعا عشقي مثال زدني بوده عشق اين دو!

بگذريم...فكر كنم نمايش مورد نظر شما خانواده بارت ساکن خیابان ویمپل باشه:

v33323oceit.jpg


http://www.imdb.com/title/tt0024865/
 
Last edited:

lilyrose

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
24 جولای 2010
نوشته‌ها
4,270
لایک‌ها
8,207
محل سکونت
My Sweet Home
زندگی عاشقانه ویکتور هوگو و خیانت همسر و شاگردش در حق او

ade5455d.jpg


«آدل فوشر» سبزه بود. او موهای مشکی داشت و ابروانی کمانی. «آدل» در 16 سالگی زیبا و جذاب بود. او اولین عشق «ویکتور هوگو» بود. ویکتور و آدل همدیگر را از بچگی می‌شناختند. دو خانواده فوشر و هوگو با هم صمیمی بودند و بچه‌هایشان با هم بزرگ شدند. آدل تنها کسی بود که ویکتور عاشقانه تحسینش می‌کرد. ویکتور هوگو از همه کس و همه چیز داستان ساخت اما خودش شخصیت اول یک تراژدی بود. زندگی عاشقانه ویکتور از نوجوانی آغاز شد. او عاشق آدل، دختر همسایه‌شان بود.

مادر ویکتور اما با این رابطه مخالف بود و دختر خانواده فوشر را لایق این عشق نمی‌دانست. از طرفی پدر آدل هم ویکتور را موجودی مغرور، دمدمی‌مزاج و تن‌پرور می‌دانست. پس ویکتور و آدل ناچار شدند به شکل پنهانی این رابطه عاشقانه را ادامه دهند. ویکتور هیچ تردیدی نداشت که این رابطه منجر به ازدواج می‌شود. او حتی زیر اولین نامه عاشقانه‌اش را گستاخانه با عنوان «همسر تو» امضا کرد. دو سال بعد، وقتی که تعداد نامه‌های رد و بدل شده بین آدل و ویکتور به 200 رسید، آن دو بالاخره با هم ازدواج کردند و حاصل این ازدواج 5 فرزند بود. این اما تازه آغاز قصه بود؛ تراژدی ویکتور هوگو.


آدل همیشه معتقد بود که هیچ نیست، جز دختری فقیر از طبقه متوسط جامعه. گرچه آدل ظاهر خوبی داشت اما بعدها ثابت شد که عقیده او درباره خودش کم و بیش درست بوده است. آدل سربه‌هوا و کم‌هوش بود. برای او نبوغ و دستاوردهای ادبی همسرش تنها به خاطر ارزش‌های مالی قابل توجه بود.

آدل هیچ وقت نفهمید که چرا ویکتور تمام شب را بیدار می‌ماند و می‌نویسد.
عاقبت بعد از 10 سال مادام آدل هوگو مرتکب عملی شد که از آن شخصیت اصلاً بعید نبود. روز عهدشکنی از راه رسید و آدل به همسرش خیانت کرد!

«چارلز سنت‌بوو»، جوانی بود که با ویکتور هوگو کار می‌کرد. ویکتور او را دوست خود می‌دانست و به این جوان کمک کرد تا در حوزه شعر به تحقیق و تفحص بپردازد. درست در همین دوران بود که سنت‌بوو به زندگی آدل هوگو رخنه کرد. آدل به شکل پنهانی با سنت‌بوو در کلیسا ملاقات می‌کرد. وجه تکان‌دهنده قضیه برای ویکتور این بود که روزگاری آدل به یاد ملاقات‌های پنهانی «کوزت و ماریوس»، زیر یک درخت شاه‌بلوط به ملاقات او می‌آمد.

ویکتور هوگو بابت این خیانت رنج غیرقابل توصیفی را تحمل کرد. او که در نا‌امیدی دست و پا می‌زد، تنها نوشت: «من به این عقیده رسیده‌ام که امکان دارد کسی که مالک تمام عشق من است، دیگر به من علاقه نداشته باشد. او دیگر به من اهمیت نمی‌دهد. مدت زیادی است كه من دیگر شاد نیستم».

گردآوری:گروه سرگرمی سیمرغ
 

Kasandra

کاربر افتخاری و فعال خاطرات
کاربر قدیمی پرشین تولز
تاریخ عضویت
11 سپتامبر 2009
نوشته‌ها
2,876
لایک‌ها
5,889
محل سکونت
Among the untrodden ways...
اين پست به Lilyrose عزيز تقديم مي شود به پاس تلاشهاي خستگي ناپذيرش.

******************************************************************
خب در پست پيشين يك بار ديگر درباره عشق زيباي اليزابت بارت و رابرت براونينگ صحبت شد، بد نديدم درباره عشق از ديدگاه پرسي بش شلي نيز صحبت شود. شلي و همسر فرزانه اش مري ، خالق فرنكنشتاين، هم از عشاق معروف دنياي ادبيات به شمار مي روند:

4400_Frankenstein_-_Mary_Shelley___Bodleian_Library.jpg
shelley.gif


فلسفه‌ی عشق

(١)

چشمه‌ها با رود می‌آمیزند

و رودها با اقیانوس

بادهای آسمان با حسی دل‌انگیز


تا ابد با هم پیوند می‌گیرند

در جهان هیچ‌چیز تنها نیست

همه‌چیز بنا بر اصلی آسمانی

در یک روح دیدار می‌کنند و می‌آمیزند

من و تو چرا نه؟

(٢)

نگاه کن، کوه‌ها آسمانِ بلند را می‌بوسند

و موج‌ها همدیگر را در آغوش می‌گیرند

خواهر-گل اگر از برادرش اکراه کند


بخشیده نمی‌شود

و آفتاب زمین را در آغوش می‌گیرد


و پرتوهای ماه دریا را می‌بوسند

چیست ارزشِ این کارِ دل‌انگیز


اگر تو بر من بوسه نزنی؟

(١٨١٩)

متن اصلي شعر

شعر و ترجمه آن برگرفته از وبلاگ درخت ابدي

پ ن. متاسفانه پس از ارسال اين پست متوجه پست پيشين شدم!
 
Last edited:

Kasandra

کاربر افتخاری و فعال خاطرات
کاربر قدیمی پرشین تولز
تاریخ عضویت
11 سپتامبر 2009
نوشته‌ها
2,876
لایک‌ها
5,889
محل سکونت
Among the untrodden ways...
زندگی عاشقانه ویکتور هوگو و خیانت همسر و شاگردش در حق او

ade5455d.jpg


«آدل فوشر» سبزه بود. او موهای مشکی داشت و ابروانی کمانی. «آدل» در 16 سالگی زیبا و جذاب بود. او اولین عشق «ویکتور هوگو» بود. ویکتور و آدل همدیگر را از بچگی می‌شناختند. دو خانواده فوشر و هوگو با هم صمیمی بودند و بچه‌هایشان با هم بزرگ شدند. آدل تنها کسی بود که ویکتور عاشقانه تحسینش می‌کرد. ویکتور هوگو از همه کس و همه چیز داستان ساخت اما خودش شخصیت اول یک تراژدی بود. زندگی عاشقانه ویکتور از نوجوانی آغاز شد. او عاشق آدل، دختر همسایه‌شان بود.

مادر ویکتور اما با این رابطه مخالف بود و دختر خانواده فوشر را لایق این عشق نمی‌دانست. از طرفی پدر آدل هم ویکتور را موجودی مغرور، دمدمی‌مزاج و تن‌پرور می‌دانست. پس ویکتور و آدل ناچار شدند به شکل پنهانی این رابطه عاشقانه را ادامه دهند. ویکتور هیچ تردیدی نداشت که این رابطه منجر به ازدواج می‌شود. او حتی زیر اولین نامه عاشقانه‌اش را گستاخانه با عنوان «همسر تو» امضا کرد. دو سال بعد، وقتی که تعداد نامه‌های رد و بدل شده بین آدل و ویکتور به 200 رسید، آن دو بالاخره با هم ازدواج کردند و حاصل این ازدواج 5 فرزند بود. این اما تازه آغاز قصه بود؛ تراژدی ویکتور هوگو.


آدل همیشه معتقد بود که هیچ نیست، جز دختری فقیر از طبقه متوسط جامعه. گرچه آدل ظاهر خوبی داشت اما بعدها ثابت شد که عقیده او درباره خودش کم و بیش درست بوده است. آدل سربه‌هوا و کم‌هوش بود. برای او نبوغ و دستاوردهای ادبی همسرش تنها به خاطر ارزش‌های مالی قابل توجه بود.

آدل هیچ وقت نفهمید که چرا ویکتور تمام شب را بیدار می‌ماند و می‌نویسد.
عاقبت بعد از 10 سال مادام آدل هوگو مرتکب عملی شد که از آن شخصیت اصلاً بعید نبود. روز عهدشکنی از راه رسید و آدل به همسرش خیانت کرد!

«چارلز سنت‌بوو»، جوانی بود که با ویکتور هوگو کار می‌کرد. ویکتور او را دوست خود می‌دانست و به این جوان کمک کرد تا در حوزه شعر به تحقیق و تفحص بپردازد. درست در همین دوران بود که سنت‌بوو به زندگی آدل هوگو رخنه کرد. آدل به شکل پنهانی با سنت‌بوو در کلیسا ملاقات می‌کرد. وجه تکان‌دهنده قضیه برای ویکتور این بود که روزگاری آدل به یاد ملاقات‌های پنهانی «کوزت و ماریوس»، زیر یک درخت شاه‌بلوط به ملاقات او می‌آمد.

ویکتور هوگو بابت این خیانت رنج غیرقابل توصیفی را تحمل کرد. او که در نا‌امیدی دست و پا می‌زد، تنها نوشت: «من به این عقیده رسیده‌ام که امکان دارد کسی که مالک تمام عشق من است، دیگر به من علاقه نداشته باشد. او دیگر به من اهمیت نمی‌دهد. مدت زیادی است كه من دیگر شاد نیستم».

گردآوری:گروه سرگرمی سیمرغ


درود!

چه تقارن زماني جالبي! هر دو پست در يك زمان ارسال شده! :blush:

lilyroseعزيز و نازنين، بسيار عالي و البته تكان دهنده بود! واقعا چند نفر از ما از اين ماجراي غمبار زندگي ويكتورهوگو آگاه بوديم؟ :eek:

hanghead.gif
sigh.gif


و بله...چه بسيار بزرگمردان نازنيني كه اسير زنان كوته فكر بوده اند! :(
 
Last edited:

lilyrose

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
24 جولای 2010
نوشته‌ها
4,270
لایک‌ها
8,207
محل سکونت
My Sweet Home
اين پست به Lilyrose عزيز تقديم مي شود به پاس تلاشهاي خستگي ناپذيرش.

ممنونم عزیز دلم به خاطر این همه لطف و محبتت .

تقدیم به همه ی عزیزانی که به این تاپیک سر میزنن.



همراه با دكتر آشتیانی خواهرزاده نیما یوشیج

88476.jpg


تهران در نگاه نیما برترین جای دنیا بود
دكتر منوچهر آشتیانی دست نوشته‌ای را برایمان می‌فرستد از آدرسی در نیاوران. نوشته‌هایی كه در آنها دایی‌اش نیما را به تصویر كشیده و از خلق و خویش می‌گوید. در چهره‌اش می‌توان رد نگاه‌های نیمایی را گرفت و به خنده‌های یك جامعه شناس رسید كه در تبیین نظریه‌های ماركس تبحر ویژه‌ای دارد.

دكتر آشتیانی. خنده را میان صحبت‌هایش گم نمی‌كند و مهربانی در چهره‌اش می‌درخشد. او دایی جانش را هرگز در ذهن خود فراموش نكرد. دكتر منوچهر آشتیانی، خواهرزاده نیما یوشیج، استاد جامعه‌شناسی كه بعد از بازگشت به ایران حدود 30 ترم جامعه‌شناسی شناخت تدریس كرد و به‌دلایل نامعلومی از چهار دانشگاه ایران كنار گذاشته شده است. دكتر آشتیانی هنگامی كه دانشجو بود به دیدار نیما نائل آمده و هنوز هم نیما را با تمام جزئیات به یاد می‌آورد به‌جز اینكه آدرس خانه نیما را در تجریش از یاد برده و ما را به منطقه 3 اطراف خیابان دولت حواله می‌دهد و بعد از پیدا كردن خانه به قول خودش دایی جانش با اشتیاق تمام نشانی را می‌گیرد تا فرصت تجدیدخاطره نیمایی را از دست ندهد.

دكتر آشتیانی قبل از دریافت لیسانس و رفتن به‌ آلمان مدام در ركاب دایی شاعرش می‌نشست؛ در خانه‌ای كه او می‌گوید سالنی بود با دو اتاق كوچك كه گرداگردش همه مفاخر ادبیات معاصر ایران می‌نشستند. می‌گوید كه تا دو بعد از نیمه‌شب با كسایی و دیگران می‌نشستند به شعرخوانی و صدای عالیه خانم را كه فردا صبح باید می‌رفت بانك ملی درمی‌آوردند.

دكتر آشتیانی از فقر ترسناك دایی می‌گوید كه بعضی اوقات گرسنه می‌ماند و جایی كه می‌رفت به خواهرزاده‌اش گوشزد می‌كرد كه نان و پنیر سیری در فلان‌جا خورده است. می‌گوید كه تهران در نگاه نیما برترین جای دنیا بود در شرایطی كه هوای تجریش آن موقع‌ها كم از شمال ایران نداشته است. جد بزرگ او میرزا حسن آشتیانی صاحب كتاب‌الفضاست كه او شاگرد انصاری بود و او كسی بود كه فقه را پویا و معمول كرد براساس شرایط جدید. گپ او را بخوانید. «سری بزرگ و پیشانی‌ای بلند و جثه‌ای كوچك و اخلاقی عصبی داشت و بسیار ساده می‌پوشید. وقتی صحبت می‌كرد گاهی با شدت پلك‌های دو چشم را به‌هم می‌كوفت و به‌هم می‌فشرد و معلوم نبود كدام اندیشه اضطراب‌انگیز و غم‌آلودی را می‌خواست زیر آنها پنهان كند. نجیب بود ولی به‌گونه‌ای زیبا از حظ بصر بدش نمی‌آمد. كمی حسود بود ولی نه آنطور كه هرگز نیاسود. وسواس شك‌ آلوده جانكاهی داشت كه به‌خاطر كوچك‌ترین جریانی مدت‌ها خود و دیگران را در تنگنای این وسواس نگاه می‌داشت و رنج می‌برد و زحمت می‌داد و لایه‌هایی از این وسواس را می‌شود به‌وضوح در بعضی از نامه‌های او دید و نبض این بلاتكلیفی و تردید را مشاهده كرد. سخت اخلاقی می‌اندیشید ولی اخلاق اجتماعی هركه پا كج می‌گذاشت او خون‌دل می‌خورد گویی كه شیشه ناموس عالم را در بغل گرفته بود. بسیار پرسه می‌زد و گاه با خود صحبت می‌كرد.

در برخورد با دیگران صمیمی و مهربان ولی كمی محتاط بود. او به شكل محسوس خود را مثل فردی از سلاله سلسله‌داران ایران، برتر از دیگران می‌دانست و خویشتن را به‌عنوان بنیانگذار شعر و حتی تفكر شاعرانه‌ای جدید در میهن ما مشخص‌تر از این و آن احساس می‌كرد. اما وقتی در مجمعی یا مهمانی‌ حضور می‌یافت كه اشخاص صاحب جاه و دارای مال و مقام در آنجا حاضر بودند نیمای ساده‌پوش و حتی گاهی ژنده‌پوش ما، چنان دست و پای خود را گم و احساس غربت می‌كرد كه عملا در خود فرو می‌رفت یا به گوشه‌ای می‌خزید و تنها می‌‌ماند. مادرم داستان كوتاهی نوشته بود به‌نام «حضرت‌عالی» و مضمون آن این بود كه برادرم در كودكی شبی سراسیمه از خواب بیدار می‌شود و با ترس و دلهره می‌گوید حضرت‌عالی را به خواب دیده است. نیما از هجوی كه در این داستان علیه «جناب‌عالی‌ها» و «حضرت‌عالی‌ها» به‌كار رفته بود خیلی تعریف می‌كرد. مادرم تعریف می‌كرد كه او در دوران جوانی‌اش عاشق دختری كلیمی می‌شود و این دلدادگی او را پریشان ساخته بود به‌ویژه كه خانواده او با این ازدواج مخالف بودند. سرانجام این عشق به نتیجه‌ای نرسید و اهل فامیل درصدد برآمدند تا با مطرح كردن دختر دیگری او را از این فكر منصرف كنند. دختری از خانواده گلسرخی انتخاب و به او معرفی می‌كنند كه این هم به سرانجامی نرسید. بالاخره با وساطت بعضی افراد نیما با عالیه‌خانم ازدواج كرد.»


نیما بارها گفته بود كه: «در همان دهكده كه متولد شدم خواندن و نوشتن را نزد آخوند ده یاد گرفتم. او مرا در كوچه باغ‌های ده دنبال می‌كرد و به باد شكنجه می‌گرفت. پاهای نازك مرا به درخت‌های ریشه و گزنه دار می‌بست. با تركه‌های بلند مرا مجبور می‌كرد به از بر كردن نامه‌هایی كه معمولا اهل خانواده‌ای دهاتی به هم می‌نویسند و خودش آنها را به‌هم چسبانیده و برای من تومار درست كرده بود. سال‌های اول زندگی مدرسه من به زد وخورد با بچه‌ها گذشت، وضع رفتار و سكنات من كناره گیری و حجبی كه مخصوص بچه‌ها ی تربیت شده در بیرون شهر است. موضوعی بود كه در مدرسه مسخره برانداز بود. هنر من خوب پریدن و با رفیقم پژمان فرار از محوطه مدرسه بود. من در مدرسه خوب كار نمی‌كردم فقط نمرات نقاشی به داد من می‌رسید. اما بعدها مراقبت و تشویق یك معلم خوش رفتار كه **** وفا شاعر امروز باشد مرا به خط شعر گفتن انداخت. این تاریخ مقارن بود با سال‌ها یا كه جنگ‌های بین‌المللی ادامه داشت. من در آن وقت اخبار جنگ را به زبان فرانسه می‌توانستم بخوانم.»

او در ادامه می‌گوید: «به منزل خاله ام، مادر تقی كیانی كاردار، می‌گریختم. با پای برهنه از بازارها و كوچه‌های یخ بسته و مرطوب كه آثار قدیم در آنجا هنوز بجا بود (می‌گذشتم). در سر راه من دالان دولتسرای عضدالملك نایب السلطنه بود. با چراغ كم روشن توی دالان و قراول دم در با لباس مخصوص قدیم قراول‌های زمان پیش از مشروطه. همه چیز قدیم. من درست به یادم می‌آید حیدر علی كمالی و تقی كاردار كیانی در بالاخانه شعر می‌خواندند تا صبح. و احتشام الملك، پدر همین خانلری، در زاویه به حساب خود زندگی می‌كرد. آنها تا صبح نظامی می‌خواندند. تاثیر نظامی از آن وقت در من پیدا شد كه من اصلا در خصوص شعر فكر نمی‌كردم. تقی كیانی كاردار (معتصم الملك) در من تاثیر مهمی دارد، بدون اینكه خودش بداند.»


گردآوری: گروه فرهنگ و هنر سیمرغ
منبع: tehrooz.com
 

lilyrose

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
24 جولای 2010
نوشته‌ها
4,270
لایک‌ها
8,207
محل سکونت
My Sweet Home
110 کتاب حاصل 90سال زندگی


6317121973166207702361221709922823017324542.jpg


آشنایی با لئون میناسیان، نویسنده پیشكسوت ارامنه

در سال 1299 خورشیدی مصادف با 1920 میلادی در قریه خویگان فریدن متولد شد. پدرش زارع و معلم بود و در یک خانواده تقریباً فرهنگی پرورش یافت. تحصیلات ابتدایی را در قریه خویگان و دوران دبیرستان را در مدارس ملی ارامنه جلفا و كالج اصفهان كه امروز دبیرستان ادب نامیده می‏شود ادامه داد. پس از آن به مدت 10 سال در قریه خویگان تدریس كرد و همزمان چند سال مدیریت سیار دبیرستانهای قراء ارامنه فریدن را به عهده داشت. علاوه بر این فعالیتهایی در هیئت مدارس و نمازخانه و انجمن‏های دیگر خویگان داشت. در 1324/ 1945 به كمک چند تن از روشنفكران آن منطقه كتابخانه ملی ابوویان را تأسیس نمود. از سال 1330/ 1951 تا 1360/ 1981 به مدت 30 سال در مدارس ملی ارامنه جلفا تدریس كرد و بعداً بازنشسته شد.

بیش از 50 كتاب تألیف كرده‏ است که مهمترین آنها عبارت است از: تاریخ 350 ساله ارامنه فریدن نزدیك به 500 صفحه كه از طرف انجمن ادبی گروگ ملید در بیروت به چاپ رسیده، تاریخچه اولین چاپخانه ایران جلفا اصفهان از سال 1638 تا 1972 میلادی، فهرست كتابهای خطی موزه ارامنه جلفا كه به هزینه مؤسسه نشر كتاب گالوست گلبنگیان در وین چاپ شده، چهار كتاب از سرایندگان و نوازندگان ارامنه فریدن، صومعه‏های ارامنه ایران (كه عبارتند از كلیسای وانك و كلیسای سنت كاكاوس و كلیسای سنت استپانوس در آذربایجان)، تاریخ ارمنیان جلفای اصفهان در یكصد و چهل سال اخیر (1996-1856)، دو فرمان از حضرت رسول (ص) و حضرت امیرالمؤمنین (ع)، نظر مختصری به آیین مذهبی ارامنه ارتدوكس، ارمنیان ایران، سفری به بیت‏المقدس و اسرائیل و چندین كتاب دیگر.

بیش از هفتصد مقاله در روزنامه آلیك كه مدت 60 سال است چاپ می‏شود نوشته‏است. بیش از سیصد مقاله در مجلات دیگر و نزدیك به 50 رساله در فصلنامه‏ها و سالنامه‏ها دارد.

ساکن جلفا ست؛ جلفا در اصفهان تا سال 1936 تنها یک کوچه باریک بود که فقط ارامنه در آن ساکن بودند؛ اما امروز خیابانی است با ساختمان‌های بلند که تنها چند ساختمان قدیمی آن که روزگاری قرار بود موزه ارامنه شود، به دست دانشگاه پردیس سپرده شد و باقی مانده است.

پنج فرزند او ساکن آمریکا هستند، دوبار به نزد آن ها رفته و برگشته و می گوید تا هستم و هست، جلفا را دوست می‌دارم و البته اصفهان را. و رضایت به ترک وطن نمی دهد.

علایقش را از آویزه های در و دیوارش می توان حدس زد، جلفا و تاریخش.

ماشین تایپش را سال 1946 خریداری کرده و تمام نامه‌ها و نوشته‌هایش را به وسیله آن تایپ می‌کند. دستانش می‌لرزد و وقتی روی کاغذ می‌نویسد، حتی خودش نمی‌تواند دست‌خط خود را بخواند.

صدای ماشین تایپ میناسیان هم‌زمان با شنیدن صدای ناقوس کلیسا در جلفا آرام می‌شود. جلفا یک سال تاریخی دیگر را آغاز می‌کند و امیدواریم این تاریخ به دست میناسیان نوشته شود.



--------------------------------------------------------------------------------

فرآوری و تنظیم: مهسا رضایی- ادبیات تبیان
 

lilyrose

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
24 جولای 2010
نوشته‌ها
4,270
لایک‌ها
8,207
محل سکونت
My Sweet Home
ستاره چشمک زن لیندا

57145246182781585687159204105183104204134125.jpg


لیندا گیلارد زنی که به دنبال علایق و زندگی دلخواه خود رفت و در نهایت توانست موفقیت برترین رمان رمانتیک پنجاه سال اخیر را از آن خود کند.

در ابتدا پس از فارغ التحصیل شدن از دانشگاه Bristol به دنبال حرفه ی هنرپیشگی رفت، چندین سال از سالهای زندگی خود را وقف این هنر و علاقه اش به تئاتر کرد و در تئاتر ملی مشغول به فعالیت شد، شرایط سخت بازی و بازیگری را پشت سر گذاشت تا بصورت تصادفی وارد عرصه ی روزنامه نگاری شد. در این حرفه نیز از جان و دل مایه گذاشت و پیش رفت، تا جایی که کرسی فکاهیات را در مجلات از آن خود کرد.

او همزمان دو حرفه بازیگری و نویسندگی را پیش گرفت تا در نهایت مصمم به انتخاب یکی از این دو حرفه شد.

در سن چهل سالگی حرفه معلمی در مقطع ابتدائی را برگزید. آشفتگی های یکی از شاگردانش باز فکر او را تغییر داد و تصمیم گرفت تا به دامنه ی کوهی پناه ببرد و بنویسد، آن قدر بنویسد تا آرام شود.

سه رمان نوشت که رمان سومش به عنوان برترین رمان رمانتیک نیم قرن اخیر انتخاب شد.

انجمن رمان نویسان رمانتیک بهترین داستان عاشقانه 50 سال اخیرا را ستاره چشمک زن اثر لیندا گیلارد معرفی کرد.

به نقل از بوک ترید، با انجام یک نظرسنجی برای انتخاب بهترین رمان های عاشقانه 50 سال اخیر، اثر لیندا گیلارد با عنوان «ستاره چشمک زن» در رقابت با دو کتاب دیگر یعنی «زن ثروتمند» اثر باربارا تیلور بردفورد و «هر زن برای خودش» اثر تریشا اشلی، توانست عنوان برنده را از آن خود كند.

او خود درباره کتابش می گوید:

تمام سعیم نوشتن از مکانهای زیبا بود. چطور تو می توانی از مکانی بگویی که قبلا گفته نشده است؟


من تصمیم خود را گرفتم ، می خواستم بنویسم ، اما با نگاهی متفاوت . قهرمان داستان من زنی است کورمادرزاد.

او هیچ پیش فرضی از تصاویر ندارد.یعنی از آن هنگامی که با چشمهای بسته به این دنیا آمد تا زمانی که وارد عرصه ی کتاب من شد چیزی ندیده بود و بنابراین پیش فرضی نداشت.

حال این چطور می تواند صورت بگیرد؟ من نمی دانستم. من هیچ وقت نابینا بودن را تجربه نکرده بودم ، اما حس می کردم گفتن و توصیف کردن زیبایی ها از زبان یک راوی نابینا بسی جالب و جذاب باشد!

پس تصمیم گرفتم سومین تجربه ی رمان خود را این چنین شروع می کنم، شروعی نیرنگ آمیز!سخت بود، سخت بود برای کسی که تجربه ای از کوربودن ندارد و با دیدگانش زندگی می کند و مبنای زندگی را بر اساس دیده هایش می گذارد. چشمهایم را روی هم می گذاشتم و سعی می کردم قهرمانم را تجربه کنم. سعی می کردم تا با او به زندگی نگاه کنم. با احساس کردن و بو کشیدن.

با این رمان سعی کردم، جزیره ی محل سکونتم و زیبایی هایش را به زبان و بیان قهرمان داستان نشان دهم به خصوص ستاره های آسمان زمستانی اش را.

من به جلو پیش می روم تا میزان موفقیتم را خوانندگانم به من القا کنند.

"عشق قادر به تصور موسیقی نیست؛ موسیقی می تواند تصوری از عشق بدهد. اما چرا جدا کنیم آن دو را از یکدیگر؟ آنها دو بال روح هستند."(از متن کتاب)



زهره سمیعی – بخش ادبیات تبیان
 

lilyrose

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
24 جولای 2010
نوشته‌ها
4,270
لایک‌ها
8,207
محل سکونت
My Sweet Home
نویسنده‌ای كه به ناچار خوشه چین خشم شد!

90638.jpg


جان اشتاین بك (۲۷ فوریه ۱۹۰۲ - ۲۰ دسامبر ۱۹۶۸) از آن نسل نویسندگان آمریكایی ا ست كه دو جنگ جهانی را تجربه كردند و البته ردپای تحمل آن همه مصیبت اجتماعی، اقتصادی و روانی در كارهایش مشهود است. او همنسل نویسندگان بزرگی چون ویلیام فاكنر، ارنست همینگوی و ادوارد فیتزجرالد بود كه درآثار آن‌ها نیز تاثیرات این خاطرات تلخ كاملا مشهود است و نقطه مشترك همه آنها این بود كه از نابودی رویاهایشان رنج می‌بردند.

او در شهر كوچك مونتری ایالت كالیفرنیا به دنیا آمد. شهری كه بعدها در داستان‌های او با خیابان‌هایی پر از كارخانه‌های تولید كنسرو ساردین تصویر شد و او در سال ۱۹۴۵ با رمان «راسته كنسروسازان» شهرتی یافت. پدر اشتاین بك صندوقدار بخشداری و مادرش آموزگار بود. او از كودكی به كار در كشتزار می‌پرداخت. هنگامی كه در سال ۱۹۱۹ وارد دانشگاه استنفورد شد، همچنان به كشاورزی عشق می‌ورزید.

او كه خود كشاورزی را امتحان كرده بود و با كارگر‌های خانه به دوش آشنا بود، این نوع زندگی كارگری محور اغلب آثارش قرار گرفت و آدم‌های رمان‌هایش را كارگرهای بی‌چیز تشكیل می‌دادند.

اشتاین بك تحصیلات خود را در رشته زیست شناسی ناتمام گذاشت و به كارهای گوناگونی از جمله سرایداری، بنایی، نقاشی ساختمان و سرانجام روزنامه‌نگاری پرداخت. نخستین اثر اشتاین بك با عنوان فنجان طلا در سال ۱۹۲۹ منتشر شد. در نبردی مشكوك (۱۹۳۶)، اسب كهر (۱۹۳۷)، موش‌ها و آدم‌ها (۱۹۳۷)، خوشه‌های خشم (۱۹۳۹)، ماه پنهان است (۱۹۴۲)، مروارید (۱۹۴۷)، شرق بهشت (۱۹۵۲)، زمستان ناخشنودی ما (۱۹۶۱) و سفر با چارلی (۱۹۶۲) دیگر آثار اشتاین بك را تشكیل می‌دهند. او پس از نگارش «سفر به چارلی» در سال ۱۹۶۲ نوبل ادبیات گرفت و در سال ۱۹۴۰هم رمان خوشه‌های خشم، جایزه پولیتزر را برایش به ارمغان آورد.

به عنوان یك نویسنده واقعگرا، اشتاین بك در بیشتر آثارش به تشریح زندگی مردم عادی و فقر آنها پرداخته است.او نویسنده‌ای است كه به‌رغم توانایی‌اش به ندرت لحن تغزلی دارد. به جرات می‌توان او را یكی از برجسته ترین و عالی ترین نمایندگان جنبش ادبی «سوسیال رئالیسم آمریكایی» شمارد.

او كه در سال‌های پایانی دهه بیست میلادی در ایالات متحده قلم می‌زد شاهد ورشكستگی عظیم اقتصادی و نابسامانی‌های حاد اجتماعی بود. در جامعه آمریكایی در آن روزها شمار افرادی كه هیچ نداشتند بسیار پرشمار بود و بخش انبوهی از این طبقه را كارگران فصلی مزارع تشكیل می‌دادند.

از آثار جان اشتاین بك «خوشه‌های خشم» و «موش‌ها و آدم‌ها» در ایران با اقبال خوبی مواجهه شده است گرچه كه شهرت جهانی «خوشه‌های خشم» باعث شده كه دیگری در سایه قرار بگیرد.

خوشه چینان خشم

جان اشتاین بك در سال ۱۹۳۹ رمان «خوشه‌های خشم» را منتشر كرد. كتابی كه برای او جایزه پولیتزر را به ارمغان آورد. این رمان هم اكنون جزو چهل اثر كلاسیك سده بیستم به‌شمار می‌آید و مجله تایم نیز این رمان را در فهرست صد رمان برتر انگیسی زبان از سال 1923 تا سال 2005 جای داده است.

«خوشه‌های خشم» روایت سفر طولانی یك خانواده تنگدست آمریكایی به نام «جاد» است كه از اوكلاهاما تا كالیفرنیا در جست‌وجوی به‌دست آوردن زمینی برای خودشان است، مزرعه‌ای كه روی آن كار كنند. اما اوضاع آن‌گونه كه آن‌ها پیش‌بینی می‌كنند پیش نمی‌رود. اتفاقات این رمان در دهه چهل میلادی روی می‌دهد. جان فورد در سال 1940 فیلمی با همین نام بر اساس داستان این كتاب ساخته است و به این ترتیب هم رمان و هم فیلم به ماندگارترین آثار كلاسیك جهان در محكومیت بیعدالتی و ستایش همبستگی انسان‌ها بدل شدند.

این كتاب در ایران توسط شاهرخ مسكوب و عبدالرحیم احمدی به فارسی ترجمه شده‌است.

نقش‌هایی كه بر آب است

روایت دو روستایی كارگراست كه بی‌پول‌اند و حاضر‌اند سخت كار كنند.
یكی زرنگ، حواس‌جمع و ریزه. دیگری هم كت و گنده، اما سبك‌مغز. این دو تا مدت‌ها ست با هم هستند. با یكدیگر از شهری راه افتاده‌اند و حالا به امید پیدا كردن كار، راهی شهر دیگری هستند.
سادگی و تلاش برای ادامه زندگی، می‌تواند مهم‌ترین مولفه رمان قلمداد شود.
جان اشتاین بك، عنوان این رمان را از شعر معروف رابرت برنز (1796-1759)بزرگ‌ترین شاعر اسكاتلندی برگرفته است، آنجا كه می‌گوید: «چه بسیار نقش‌های موش‌ها و آدم‌ها كه نقش بر آب است.»
منبع: tehrooz.com
 

lilyrose

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
24 جولای 2010
نوشته‌ها
4,270
لایک‌ها
8,207
محل سکونت
My Sweet Home
زندگی عجیب و غریب خواهران برونته

37866.jpg


عجایب سه گانه

باز هم ترجمه جدیدی از رمان 3 خواهر (برونته‌ها) روانه بازار کتاب شد؛ نویسندگانی که به خاطر زندگی عجیب و غریب شان اسم‌شان همیشه سر زبان‌ها بوده.

نمی‌شود به سادگی از کنار زندگی خواهران برونته گذشت؛ زندگی با یک پدر همیشه عصبانی که کاری جز زجر دادن دختران بدبختش نداشت. خواهران برونته در خانه‌ای پر از التهاب و ترس از ابراز وجود بزرگ شده اند؛ داستان نوشتند و دست آخر جوان مرگ شدند. خواندن آثار برونته‌ها برای آنهایی که می‌خواهند داستان کلاسیک بخوانند، شروع خوبی است و حتی می‌تواند یک کلاس داستان‌نویسی درست و درمان هم باشد؛ داستان‌هایی که هر از گاهی ناشران به سرشان می‌زند تا با ترجمه و سر و شکل تازه روانه بازار کتاب کنند. ما هم به همین بهانه سراغ این 3 خواهر رفتیم تا به صورت جداگانه، زیر و روی جهان داستان‌گویی آنها را برایتان بگوییم.


برونته‌ها با آن لباس‌ها و چهره‌های گرفته و غمگین‌شان در عکس، نمونه بارزی از آدم‌های انگلستانی عصر ویکتوریایی هستند؛ انگلستانی که بعد از انقلاب صنعتی از یک طرف پیشرفت‌های علمی‌اش سرعت سر سام‌آوری گرفته بود و بورژوازی، شهرها، کارخانه‌ها و دموکراسی توسعه پیدا می‌کردند و از طرف دیگر بیکاری و بحران‌های اقتصادی و زندگی بسیار سخت کارگری، مردم را روز به روز بیشتر در غارهای تنهایی‌شان فرو می‌برد. به خاطر همین اوضاع بود که رمان نوشتند و از این روزگار دوگانه‌شان داستان‌های خواندنی ساختند. برونته‌ها در همین روزها به دنیا آمدند و 3 زن نویسنده معروف شدند. «شارلوت»، «امیلی» و «آن» 3 دختر از خانواده 8 نفره یک کشیش فقیر بودند که به ترتیب و با فاصله‌های 2 سال به دنیا آمده بودند. مادر، بعد از به دنیا آوردن «آن» کشیش بیچاره را با یک پسر و 5 دختر تنها گذاشت و مرد.

از همان روز بود که پدرشان دیگر آن آدم سابق نشد؛ تا توانست به بچه‌ها سخت گیری کرد و زور گفت و بچه‌ها را مسؤول اداره خانه کرد و شارلوت و امیلی را با ماری و الیزابت به مدرسه شبانه روزی _ که مخصوص دختران روحانیون بود _ فرستاد. 2 دختر بزرگ‌تر از کمبود غذا و کثیفی، سل گرفتند و مردند. امیلی و شارلوت از فرصت استفاده کردند و به خانه برگشتند؛ هر چند اوضاع خانه با شبانه روزی فرق زیادی نداشت و دوباره سایه آن پدر خشن و فقر و کمبود محبت مادر، بر سرشان سنگینی می‌کرد. اما دوای همه دردهای‌شان تخیل بود؛ روزها در دشت و علفزارها دور هم می‌نشستند و در دنیای رویاها گم می‌شدند. همین بازی و داستان‌هایشان بعدها ایده اولیه بیشتر داستان‌هایشان شد. به جز چند سالی که پدر آموزششان داد آموزش دیگری ندیدند اما 3 خواهر از حداقل‌هایی که زندگی در اختیارشان گذاشت حداکثر استفاده را کردند؛ از همان تخیلاتشان قصه‌هایی معروف به «افسانه‌های انگریا» را نوشتند. وقتی اوضاع مالی و رفتارهای پدر حسابی عرصه را بر امیلی و شارلوت تنگ کرد، تصمیم گرفتند کار کنند و برای خودشان زندگی مستقلی بسازند.

به بروکسل رفتند تا زبان فرانسه را خوب یاد بگیرند و بشوند معلم فرانسه اما زد و خاله‌شان مرد و آنها به دهکده‌شان برگشتند. فقط شارلوت مدتی در یک شبانه روزی کار کرد و از همان تجربه کوتاه، رمان «استاد» را نوشت؛ رمانی که 2 سال بعد از مرگش منتشر شد. 3 خواهر تصمیم گرفتند یک مدرسه تأسیس کنند اما بعد از کلی دردسر بی‌خیالش شدند و به شاعری روی آوردند ولی از دیوان شعرشان که با اسم مستعار چاپ کردند استقبال نشد. شروع به نوشتند کردند و در سال‌های کم باقیمانده از عمرشان رمان‌های جداگانه ای نوشتند. شارلوت همان داستان «استاد» را نوشت که شکست خورد. «بلندی‌های بادگیر» امیلی را هم اول تحویل نگرفتند اما کمی‌ که گذشت، دوزاری‌شان افتاد که به چه شاهکاری رو به رو هستند و بعدها در فهرست بهترین رمان‌های انگلیسی قرار گرفت.

رمان بعدی شارلوت «جین ایر» بود (که آن هم بعد از مرگش منتشر شد) که بعد از شکست کتاب اول، موفقیت چشمگیری برای شارولت به ارمغان آورد. شهرت کتاب خواهر بزرگ‌تر، کتاب «اگنس گری» «آن» را تحت الشعاع قرار داد. «آن» یک رمان دیگر منتشر کرد و 2 سال بعد در 29 سالگی از دنیا رفت. یک سال قبل از او امیلی 30 ساله از دنیا رفته بود و با مرگ تنها برادرشان، شارلوت، تنها شد. او بعد از این سال‌ها تا پایان عمر، رمان نوشت و کار کرد تا کم کاری‌های 2 خواهرش را جبران کند. «شرلی» و «ویولت» هر کدام 3 جلد نوشته بودند. شارلوت سال 1854 بالأخره تن به ازدواج داد و همسر معاون پدرش شد اما درست یک سال بعد از ازدواجش سل گرفت و از دنیا رفت تا تراژدی زنجیره ناکامی‌های برونته‌ها تکمیل شود.


خواهران غریب

اگر این 3 خواهر قلم به دست نمی‌شدند، حالا بعد از گذشت 2 قرن کسی از خانواده برونته‌ها نام و نشانی نداشت. رمان‌های خواهران برونته در دنیای ادبیات به شدت تأثیرگذار بوده اند؛ اما حالا اسم آنها نه فقط به خاطر تأثیرگذاری در دنیای ادبیات سر زبان‌هاست که به خاطر رنج‌های فراوانی که در زندگی شخصی شان کشیده‌اند نیز همیشه مورد توجه بوده اند.

برونته ای که هیچ نبود / آن برونته

کوچک ترین برونته: «آن» بود که بالأخره سر مادرشان را خورد تا خانواده برونته‌ها در حد 6 فرزند کنترل شود (2 خواهربزرگ _ ماریا و الیزابت _ در 12 و 10 سالگی از سل مردند). ته تغاری بودن معمولا ً خیلی حال می‌دهد اما نه وقتی که سایه 2 خواهر نویسنده و شاعر و یک برادر نقاش روی سرت سنگینی کند و مدام زور بزنی تا به آنها برسی. حتی تصاویری که از «آن» مانده را شارلوت یا بران ول از او کشیده اند. می‌گویند آن برونته کوچک‌ترین برونته‌هاست و آثارش هم کوچک‌ترین آثار برونته‌هاست.


متفاوت ترین برونته: «آن» تعدادی شعر نوشته و 2 رمان؛ «اگنس گری» و «مستأجر عمارت و ایلدفل» (که هر دو به فارسی ترجمه شده اند). قهرمان کتاب‌های او هم مثل کتاب‌های امیلی و شارلوت، دخترهای جوان عجیب و غریب _ مثل خود برونته‌ها _ هستند اما سبک نوشته‌های «آن» با بقیه فرق دارد و طنزپردازی‌هایش بیشتر آدم را به یاد جین آستین می‌اندازد. کتاب دوم «آن» ظرف 6 هفته نایاب شد اما پس از مرگش، شارلوت اجازه چاپ مجدد کتاب‌های این «عصیانگر علیه برونتیسم» را نمی‌داد چون فکر می‌کرد که خوب نیستند و با سبک خانواده جور در نمی‌آیند.


مظلوم ترین برونته: خواهران برونته همگی مظلومند و سمبل ظلم مردان در حق زنان؛ از پدرشان که محدود نگهشان می‌داشت و توی سرشان می‌زد بگیرید تا برادر معتادشان که آن همه تر و خشکش کردند ولی آخر سر بیماری سل‌اش را به امیلی و «آن» منتقل کرد تا جوانمرگ شوند. اما «آن» از همه مظلوم‌تر بود؛ از بقیه کمتر عمر کرد (29 سال در برابر 31،30 و 39 سال امیلی، بران ول و شارلوت)؛ کمتر از بقیه اجازه خروج از خانه و دیدن چند تا آدمیزاد واقعی را پیدا کرد؛ «اگنس گری» او تقریبا ً همزمان با «جین ایر» شارلوت چاپ شد و به همین خاطر فروشش خیلی لطمه خورد؛ منتقدان و نویسندگان تاریخ ادبیات هم آخرین لگد را به او زدند و گفتند: «شارلوت عضو پر کار خانواده بود و امیلی، نابغه فامیل اما «آن» هیچ نبود.»


از رنجی که می‌برده/ شارلوت برنته

لابد جک معروف را شنیده اید که به یک بچه پولدار گفته بودند داستانی در مورد یک خانواده فقیر بنویسید و او نوشته بود: آنها خانواده خیلی فقیری بودند؛ خودشان فقیر بودند، همسایه‌هایشان فقیر بودند، نوکرهایشان فقیر بودند، کلفت‌هایشان فقیر بودند، کالسکه‌چی‌شان فقیر بود، وکیلشان فقیر بود و ... . برونته‌ها بر خلاف آن جوان پولدار جوک بالا، بلد بودند فقر و بدبختی و فلاکت را توصیف کنند؛ آنها خودشان فقیر، بدبخت و فلک زده بودند. شارلوت که بزرگ‌ترین آنها بود، زودتر از بقیه به دنیا آمد و دیرتر از بقیه هم مرد که دیگر جای خود دارد.

در 4 سالگی شارلوت مادرشان مرد، در 9 سالگی‌اش 2 خواهر غیر معروفش مردند، در 12 سالگی خاله‌اش مرد و همین طور تا آخر عمر 39 ساله، شارلوت مرگ یکی یکی عزیزانش را دید. مدرسه رفتنش جز کتک خوردن، خاطره ای نساخت و مدرسه‌ای هم که خودش تأسیس کرد، سر یک سال ورشکست شد. دلدادگی‌اش به یک تراژدی وحشتناک تبدیل شد و اولین رمانش، «استاد» را ناشر برایش پس فرستاد. حتی شاهکارش «جین ایر» را مجبور شد در چاپ اول با اسم مستعار «کورربل» چاپ کند. معلوم است که همچین آدمی‌وقتی که می‌خواهد از بدبختی و رنج‌های یک دختر جوان بنویسد، چیزی خواهد نوشت که هنوز که هنوز است از متون جنبش‌های زنانه به حساب می‌آید.

«جین ایر» داستانی است که همه منتقدان معتقدند قابل تطبیق با زندگی خود شارلوت است. نوانخانه ای که جین ایر در آن بزرگ می‌شود، همان مدرسه کودکی شارلوت است و شغل جین یعنی معلمی، همان شغل شارلوت است. دل بستن جین به اربابش _ آقای روچستر _ که بعدا ً می‌فهمیم همسرش را زندانی کرده، همان ماجرایی است که سر خود شارلوت درآمد و ازدواج روچستر و جین در آخر عمر، وقتی که روچستر سوخته و چهره اش را در آتش‌سوزی از دست داده، تأکیدی بر همه رنج‌هایی است که شارلوت و خواهرانش کشیده بودند. شارولت برونته یک زن فقیر بود که همه خواهرهایش فقیر بودند؛ همسایه، نوکر، کلفت، کالسکه چی، وکیل و چیزهای دیگر هم نداشت که اگر داشت، آنها هم فقیر بودند.


با عشق و نکبت / امیلی برونته

امیلی برونته یکی از خواهران رنگ پریده و اسرار آمیز برونته است که فقط 30 سال عمر کرد و فقط یک رمان نوشت. نوشتن و جوانمرگ شدن، طبیعت خانواده برونته بود اما عجیب و غریب بودن، ژنی بود که شاید در امیلی به کمال رسید. هر سه دختر خانواده برونته مردنی و رنگ پریده بودند. آنها اجازه نداشتند گوشت بخورند؛ اجازه نداشتند با بچه‌های ده نشست و برخاست کنند؛ اجازه نداشتند بلند بخندند یا سر و صدا کنند؛ چون آقای برونته می‌خواست بچه‌هایی پرطاقت و بی‌اعتنا به لذات دنیوی بار بیاورد؛ بچه‌هایی که تنها تفریح‌شان چرخیدن دور و بر قبرستان‌های اطراف خانه و کتاب خواندن باشد.

تعلیمات آقای برونته وقتی با خلق و خوی امیلی ترکیب شد موجودی با عقده‌ها و تناقض‌های روانی و فراوان تحویل جامعه داد؛ موجودی که شاید در آن واحد یک نویسنده، یک کدبانو، یک مرد و یک بیمار روانی بود. امیلی احساساتی، سرکش و پرشور بود و از آن طرف به شکل جنون آمیزی خوددار، مغرور، کم رو، کمی ‌مردانه و تنها بود. تنها دوستش یک سگ بولداگ نیمه وحشی بود که او را هم یک بار (فقط چون رفته بود روی تخت خواب سفید و تمیز اتاق لم داده بود) تا حد مرگ کتک زد. با مشت بارها و بارها به چشم‌هایش کوبید و بعد خودش روی زخم‌ها ضماد گذاشت. بلندی‌های بادگیر تنها چیزی است که امیلی برونته نوشته است و در زمان انتشارش مردم از آن استقبالی نکردند.

بلندی‌های بادگیر تند بود؛ مثل طبع نویسنده‌اش تند بود؛ پر از عذاب بود؛ پر از وجد بود؛ پر از وسوسه بود؛ پر از تصمیم بود. اگر رمانتیزم همان فرار از واقعیت باشد، بلندی‌های بادگیر یک داستان رمانتیک واقعی است اما این به آن معنا نیست که قلابی و دست دوم است. بلندی‌های بادگیر داستان آدم‌هایی است که امیلی هیچ وقت ندید و توصیف عشق‌ها و نفرت‌هایی است که امیلی هیچ وقت تجربه نکرد، اما این به آن معنا نبود که آنها وجود نداشتند؛ آنها همیشه با او بودند، همیشه آنجا بودند؛ توی تاریکی می‌لولیدند و چنگ می‌انداختند و امیلی همان طور که آن سگ را سر جایش می‌نشاند به آنها هم دهنه می‌زد؛ پس‌شان می‌زد.

منبع: هفته نامه همشهری جوان/ شماره 219/زهرا شکیب مهر
 

Kasandra

کاربر افتخاری و فعال خاطرات
کاربر قدیمی پرشین تولز
تاریخ عضویت
11 سپتامبر 2009
نوشته‌ها
2,876
لایک‌ها
5,889
محل سکونت
Among the untrodden ways...
مثل هميشه عالي بود لي لي عزيزم! اينطور كه ما را با نوشته هاي زيبا عادت مي دهيد، مي ترسم يك روز بي خبر برويد و ندانيم كجا بايد در جستجوي شما باشيم!
9.gif


پ ن. :eek: خداي من! همين الان امضاي لي لي جان عزيزم را ديدم كه حرف از رفتن و كاملا محوشدن زده!!! :eek:

بي صبرانه در انتظار يكشنبه شب هفته آينده خواهيم بود!


********************************************************************


درباره ویرجینیا وولف و آثارش


ffcdbb700b15dd5406b938dc9c6e5111.jpg


پیدا شدن یکی از دفترچه های ویرجینیا وولف نه تنها چگونگی شروع کار این نویسنده را روشن تر می کند، بلکه به نظر دوریس لسینگ نویسنده انگلیسی الاصل، خصلت افاده ای و ضدیهود او را نیز برملا می سازد.

قطعه هایی که در این دفترچه به چشم می خورد، به تمرین های یک پیانیست شباهت دارد که می خواهد در آینده نوازنده ای ممتاز باشد. نمی توان آنها را ندیده گرفت، زیرا بسیار زنده اند و مشاهدات فوری و گاه بی رحمانه او را دربر دارند، همراه با تشخیص و داوری وسواس آمیزی که انتظارش را داریم... ولی صبر کنید: انگار واژه «داوری» مناسب نیست. ویرجینیا وولف به ظرافت سلیقه در مورد خود و سوژه هایش بسیار اهمیت می داد: «گمان می کنم سلیقه و بینشش توام با ظرافت نباشد؛ وقتی آدم ها را شرح می داد، به فرازهای پیش پا افتاده متوسل می شد و دیدگاهی مبتذل را می نمایاند.» (مقاله ای زیر عنوان «خانم ریوز») این نغمه در بیشتر آثار او ساز می شود و اصرارش آدم را به یاد این می اندازد که خود ویرجینیا وولف در فوریه ۱۹۱۰ (در حالی که ۲۸ سال داشت. م) در حقه احمقانه ای شرکت کرد و همراه با دوستانش با تظاهر به این که از همراهان امپراتور اتیوپی است، از یک رزمناو انگلیسی دیدن کرد، همراه با همان دوستان به واژه های شیطنت آمیزی علاقه مند بود که آدم از یک بچه مدرسه ای که تازه هرزه گویی را کشف کرده باشد انتظار دارد؛ همچنین تا اندازه ای یهودی ستیز بود، به طوری که گاه از شوهر تحسین انگیزش که عاشق او بود با لفظ «جهود» یاد می کرد. در این دفترچه طرح «جهودها» نوشته ناخوشایندی است. با وجود این نباید پرسوناژ پر هیاهو و سرزنده «زن جهود» در آخرین رمانش «میان پرده ها» را از یاد برد ویرجینیا او را دوست دارد و باعاطفه توصیف کرده است. بنابراین نوشته های دفترچه مربوط به ویرجینیای اصلاح نشده است، از کارهای اولیه او و ممکن است بعضی ها تصور کنند که اصلاً بهتر بود پیدا نمی شد. نه، همیشه بهتر است خامی یک نویسنده را ببینیم تا پی ببریم چگونه به پختگی و تعادل رسیده است. بدون یادآوری این نکته که آنها قلب و جوهر بوهمیا بودند، هیچ یک از هنرمندان بلومزبری ( ویرجینیا و دوستانش.م) را نمی توان درک کرد. امروز رویکردهای بوهمیا (زندگی حاشیه ای و خارج از روال) چنان جذب شده است که نمی توان فهمید در آن دوران تا چه حد با معیارهای زمانه فاصله داشت. افراد گروه بلومزبری حساس و عاشق هنر بودند، برخلاف دشمنان و آدم های متضادی مانند طبقه معامله گر یا اهل حرفه و دادوستد. ای ام فارستر دوست صمیمی ویرجینیا وولف کتاب «مرگ هاوارد» را به دشمنی خانواده ویلکاکس با هنر اختصاص داد: در یک سو هواداران تمدن بودند، در سوی دیگر دشمنان هنر. از دیدگاه طرفداران بوهمیا، حساس و فرهیخته بودن همان مبارزه برای ادامه حیات ارزش های واقعی و درست و علیه تمسخر، بدفهمی و غالباً ستم بود. بسیاری از والدین خشمگین با جوانان اهل بوهمیا و یا هوادار آن رفتارهای بازدارنده در پیش می گرفتند.

اما نه فقط ویلکاکس ها، آدم های خشک، بی روح و مبتذل طبقه متوسط، بلکه همه کسانی که کار می کردند دشمن بودند. حالا افاده ویرجینیا و دوستانش (که هیچ کس را قبول نداشتند) نه تنها مضحک می نماید، بلکه نمایانگر جهالت و تنگ نظری است و به آنها لطمه می زند. در کتاب «مرگ هاوارد» فارستر، دو زن جوان اشرافی با دیدن رنج یک کارمند می گویند: نوع احساسات «آنها» متفاوت است. این جمله مرا به یاد حرف های سفیدپوستان می اندازد که با دیدن فقر و محنت سیاهان می گفتند: «آنها مثل ما نیستند، پوستشان کلفت است.» در مورد ویرجینیا وولف با گره کوری از ارزش داوری های ناخوشایند روبه رو هستیم که شماری از آنها مربوط به زمانه و شماری دیگر شخصی هستند.

این مسئله ما را به نگاهی دوباره به نقد ادبی او وامی دارد، آثار نقدی که در زمان خود و هم اکنون از بهترین ها بودند، با این حال او قاطعانه ارزش داوری می کرد، درست مثل یک آدم قشری یا بنیادگرا که تصور می کند واقعیتی که خود می شناسد، تنها واقعیت است. از منظر وولف صرفاً ظرافت و حساسیت در نوشتن اهمیت داشت، از این رو نویسندگانی مانند آرنولد بنت، نه تنها به نسل گذشته تعلق داشتند و حرف هایشان قدیمی شده بود، بلکه حقشان بود که فراموش شوند. ویرجینیا نه اهل باورهای نیم بند، بلکه پایبند همه یا هیچ بود و این فکر که کسی می تواند آثار بنت و رمان های وولف یا جیمز جویس و وولف را با هم دوست داشته باشد، برایش ناممکن بود. بدبختانه دوقطبی دیدن همیشه به دنیای ادب صدمه زده است:وولف صدمه زد و تا چند دهه اظهارنظرهای خودسرانه در میان سردمداران نقد ادبی رواج داشت.(شاید باید از خود بپرسیم چرا ادبیات به سادگی تحت تأثیر دیدگاه های نامعقول و افراطی قرار می گیرد.)نویسنده خوبی مانند آرنولد بنت باید کنار گذاشته شود و بعد بعدها از او به شدت دفاع شود، درست به طریقی که وولف کار می کرد: حالا بنت خوب بود، وولف بد. اگرچه امروز دیگر تلخی این تضاد از میان رفته است. اخیراً فیلم «ساعت ها» وولف را به گونه ای نشان می دهد که حتماً معاصرینش را به شگفتی وامی داشت. این فیلم او را به صورت یک زن نویسنده حساس نشان می دهد که سخت در رنج است. پس زن مغرض حسودی که واقعاً بود چه شد؟ وولف درشت گو و بدزبان هم بود، اگرچه به لهجه اشراف سخن می گفت. ظاهراً مرگ و گذشت زمان به واقعیت جنبه احترام آمیز می بخشد و همه چیز را نرم و صاف می کند و صیقل می دهد، بی توجه به این که شاید همان خشونت، خامی و ناهنجاری منشاء و پاسدار خلاقیت بوده است. البته این که وولف عاقبت به صورت یک زن نویسنده متشخص و اشراف منش شناخته شود، اجتناب ناپذیر بود، اما گمان نمی کنم کسی تصور می کرد هنرپیشه ای جوان، زیبا و مد روز (نیکول کیدمن) نقش او را بازی کند، نقش زنی را که هرگز نمی خندید و اخم دائمی اش نشان از افکار ژرف و پیچیده اش داشت. اما خدای من، چنین نبود! ویرجینیا وقتی مریض نبود از زندگی لذت می برد؛ عاشق جشن و پارتی، دوستانش، رفتن به پیک نیک، پیاده روی و گردش بود.

چقدر ما زنان تحت ستم را دوست داریم؛ زنان قربانی سرنوشت را. آنچه وولف برای ادبیات انجام داد، تجربه کردن بود، تجربه هایی که در تمام زندگی ادامه داشت: می خواست رمان هایش همچون شبکه هایی آنچه را واقعیت متعالی تر زندگی می پنداشت، بنمایانند. «سبک» هایش کوشش هایی بودند تا به یاری حساسیتش آنچه را که زنده بود به شکل «پوششی نورانی» درآورد؛ پوششی که اصرار داشت بگوید آگاهی ما از جنس آن است، نه روند خطی و کسالت آوری که به نظر او آثار بنت را تشکیل می داد. بعضی ها یک کتاب او را دوست دارند، دیگران کتاب دیگری را ترجیح می دهند. برخی رمان «خیزاب ها» را می ستایند، رمانی که افراطی ترین تجربه او را دربرداشت و به نظر من ناموفق بود، اگرچه با جسارت نوشته شده بود.« شب و روز» قراردادی ترین رمان او و برای آدم های عادی قابل دسترسی بود، اما بعداً سعی کرد بر گستردگی و ژرفای آن بیفزاید. از نخستین رمانش «سفر به بیرون» تا آخرین اثرش «میان پرده» که به نظر من مهر حقیقت خورده است؛ از این رمان گاه بخش هایی و گاه چند واژه یا چند سطر را که گویای پیری یا زندگی زناشویی یا تجربه نگریستن به تصویر مورد علاقه اش را در بر داشت به خاطرم مانده است برای ویرجینیا وولف نوشتن همواره با پیشروی در تجربه های جسورانه همراه بود و اگر به آثار او بهایی نمی دهید _ بعضی تلاش ها برای برابری با او تاسف آور است _ باید به خاطر بیاورید که بدون او، بدون جیمز جویس (وجوه مشترک این دو بیش از آن است که هر یک اذعان می داشت) ادبیات فقیرتر می شد. ویرجینیا وولف نویسنده ای است که بعضی ها از نفرت ورزیدن به او لذت می برند. وقتی کسی که به داوری اش احترام می گذارم درباره او حرف های ناخوشایند می زند، برایم دردآور است. همیشه سعی می کنم او را قانع کنم: چطور نمی فهمید که او زن شگفت آوری است... برای من بهترین اثرش «اورلاندو» است که همیشه مرا می خنداند، کتاب طنزآمیزی است، یک جواهر است، همچنین «به سوی فانوس دریایی»، که به نظر من یکی از بهترین رمان ها در زبان انگلیسی است، با وجود این مخالفین نمی توانند نکته مثبتی در او ببینند. می خواهم اعتراض کنم و بگویم به جای گفتن «رمان های وحشتناک ویرجینیا وولف» یا «اورلاندوی احمقانه» بهتر است بگویند: «من اورلاندو را دوست ندارم»، «من به سوی فانوس دریایی را دوست ندارم»، «من ویرجینیا وولف را دوست ندارم».

مسئله دیگری که او دارد این است که اگر آثار کامل شده اش را کنار بگذاریم، غالباً در زمینه تیغه واری حرکت می کند، جایی که سئوالات بخش های سایه وار زندگی حل نشده باقی می ماند.

برای یک نویسنده بی طرفانه نوشتن درباره نویسنده دیگری که چنین تاثیری _ بر من و سایر نویسندگان _ داشته، دشوار است. البته نه سبک، تجربه های نوشتاری یا گفته هایش که گاه بی زمان بود، بلکه وجود، جسارت، شعور و سرعت انتقال و توانایی اش برای مشاهده وضعیت زنان بی آنکه تلخ باشد. وقتی ویرجینیا وولف شروع به نوشتن کرد، شمار نویسندگان زن بسیار نبود، حتی در دوره من هم چنین بود. در یکی از قطعات دفترچه سال ۱۹۰۹ درباره جیمز استرچی و دوستان دانشگاه کمبریج، او می نویسد:«آگاه بودم که نه تنها گفته هایم بلکه حضورم مایه انتقادشان بود. آنها هوادار حقیقت بودند و در این که یک زن بتواند حقیقت را بگوید یا اینکه بارقه ای از آن در وجودش نهفته باشد، تردید داشتند.» و بعد به کنایه می افزاید: «باید به خودم یادآوری می کردم که آدم به سن آنها، یعنی در ۲۱سالگی، هنوز کاملاً بالغ نیست!» گمان می کنم تندخویی او بیشتر به این خاطر بود که برای زنان نویسنده، زمانه آسان نبود. همه ما آرزو داریم آدم های ایده آل و نمونه ای که دوست داریم کامل باشند، مایه تاسف است که ویرجینیا وولف چنان تندخو و پرافاده بود، اما باید به دلیل علاقه ای که به او داریم، گذشت کنیم. به نظر من در بهترین حالتش هنرمند بزرگی بود، تا حدودی برای این که مانند دوستانش در بوهمیا «هوادار حقیقت» بود.


روزنامه شرق

aftab.ir
 
Last edited:

lilyrose

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
24 جولای 2010
نوشته‌ها
4,270
لایک‌ها
8,207
محل سکونت
My Sweet Home
مثل هميشه عالي بود لي لي عزيزم! اينطور كه ما را با نوشته هاي زيبا عادت مي دهيد، مي ترسم يك روز بي خبر برويد و ندانيم كجا بايد در جستجوي شما باشيم!
9.gif

خواهش میکنم کسندرای عزیزم. مطمئن باش اگر موقعیتی پیش بیاد که نتونم بیام حتما قبلش اطلاع میدم و منابع مطالبی رو که میگذارم رو هم دقیق تر به اطلاع دوستانم می رسونم ;)

مطلبتون در مورد خانم وولف خیلی عالی بود. اتفاقا من تا به حال از این نویسنده چیزی نخوندم :blush: بنابه دلایلی کشش لازم رو نسبت به خوندن آثار ایشون نداشتم ولی اخیرا کتابی در مورد زندگی و آثار ویرجینیا وولف خوندم که راغب شدم تمام کتابهاشونو مطالعه کنم. ممنونم

____________________________________

گفت‌وگو با نویسنده‌ای آمریكایی كه اروپایی‌ها او را ستایش می‌كنند

91932.jpg


فهم آثارم ساده است

«سان ست پارك» جدیدترین رمان پل آستر نویسنده مشهور آمریكایی هرچند قرار بود همزمان با آمریكا در ایران هم منتشر شود، اما با اندكی تاخیر به تازگی به بازار آمد. در این گفت‌وگو او درباره این كتاب و خیلی چیزهای دیگر سخن گفته است.

رمان‌های پل آستر را اروپایی‌ها ستایش می‌كنند، اما در آمریكا وضع طور دیگری است و او این برخورد را به حساب یك تمجید می‌گذارد. نویسنده‌ها نباید هیچ‌وقت با روزنامه‌نگارها حرف بزنند؛ این نقل قولی از یكی از شخصیت‌های جدیدترین كتاب پل آستر یعنی سان ست پارك است.

نقل قولی كه ته دل آدم را خالی می‌كند و من دارم این را می‌خوانم تا به روش خودم با آستر گفت‌وگو كنم. همچنان‌كه به سوی خانه‌اش می‌روم؛ خانه‌ای بزرگ با دیوارهای سنگی قهوه‌ای در خیابانی پردرخت و آرام در بروكلین نیویورك، متوجه می‌شوم كه آستر دارد مرا از پنجره نگاه می‌كند. با صورتی سنگی كه شبیه یكی از آن شخصیت‌هایی است كه در رمان‌ها و فیلم‌هایش خلق می‌كند. فراموش نكنید كه او علاوه بر رمان‌هایش دو فیلم «دود» و «جان كندن» را هم كارگردانی كرده است. اما تاثیرات اولیه گمراه‌كننده‌اند، آستر نمی‌تواند از من كه به دلیل نداشتن وقت نتوانستم اول به هتل بروم و به ناچار با چمدانم وارد می‌شوم، چندان استقبالی بكند. می‌گوید: «به نظر می‌رسد آمده‌ای تا بمانی» و در همین حال به كمكم می‌شتابد و به حرفش ادامه می‌دهد: «و اگر دوست داشته باشی بمانی، خیلی خوش آمدی.»

آستر 63 ساله، توی یك صندلی مخملی خاكی رنگ كه در اتاق ‌نشیمن قرار دارد فرو می‌رود، در اتاقی كه پر از كارهای چوبی درخشان و آثار هنری مدرن روی دیوارهاست. كتاب‌ها و مجله‌ها همه جا دیده می‌شوند و گلدان‌های گل هم همین‌طور.


تحسین‌های مبالغه‌آمیز

از او می‌پرسم چرا این همه از مصاحبه‌ها به زحمت می‌افتد. مشتاقانه می‌گوید: «گوش كن، من وفاداری كاملی به ناشرانم دارم و نمی‌خواهم آدم مزخرفی باشم، می‌خواهم همانقدر خوب باشم كه برخی از كارهای مخصوص را انجام می‌دهم، اما حس می‌كنم كه هنر همیشه غیرقابل تبدیل به راه‌های دیگر است. می‌تواند تحلیل شود و مورد بررسی قرار بگیرد، اما نمی‌دانم آیا هنرمند هم می‌تواند این كار را بكند یا نه؟»

بر مبنای این كه چه كسی شنونده شماست، آستر می‌تواند حتی به عنوان بزرگ‌ترین رمان‌نویس نسل خودش مطرح باشد یا آنقدر تجربه‌گرا و پیچیده و ناشناخته باشد كه نتوان آثارش را خواند. آهی می‌كشد و می‌گوید: «همه مان ضربه می‌خوریم. طی سال‌ها به شكل‌هایی مورد انتقاد قرار گرفته‌ام كه هولناك بوده. من با بدترین حمله‌ها روبه‌رو شده‌ام و مبالغه‌آمیزترین تحسین‌ها را دیده‌ام، بندرت چیزی در حد میانه وجود داشته.»

سال‌ها به بهانه «سخت» بودن كتاب‌هایش از خواندنشان طفره رفتم و بعد شگفت‌زده دریافتم كه واقعا این‌طور نیست. سان‌ست پارك شانزدهمین رمان او، در بروكلین می‌گذرد، جایی كه او بهتر از هر جای دیگری می‌شناسدش.

این رمان یك داستان كمابیش مناقشه برانگیز درباره مرد جوانی است كه وجدانش او را از خانواده جدا و از نو خلق می‌كند: با تمیز كردن خانه‌های خالی شده. البته این استر است، به همین دلیل هیچ چیز به آن آسانی كه تصورش را می‌كنید انجام نمی‌شود، اما داستانی گیرا خلق می‌شود.

از او پرسیدم می‌داند چه زمانی مردم آثار او را غیرقابل درك می‌یابند و او می‌گوید :«نه، این اذیتم نمی‌كند. بامزه این است كه فكر می‌كنم آثارم واقعا برای فهمیدن ساده هستند. كتاب‌های من درباره زندگی واقعی هستند، من داستان‌های خیلی واقعیت گریزی نمی‌نویسم. گوش كن (این واژه‌ای است كه او مكرر می‌گوید تا حسی را كه می‌خواهد به سرعت منتقل كند) چیزی كه من برایش تلاش می‌كنم شفافیت در هر جمله است.»

آستركه یك پیراهن آبی پوشیده، با شلوار سیاه و كفش‌های چرمی ورنی، بیشتر شبیه یك سیاستمدار برجسته به نظر می‌رسد و همواره مودب است و اغلب برای تشویق می‌گوید «سوال فوق‌العاده‌ای است.»


چگونه نویسنده شدم

چرا او نویسنده شد؟ شایداین یك سوال باشد. آستر می‌گوید. «گوش كن، فكر می‌كنم نوشتن از یك حس عمیق تنهایی بیرون می‌آید، از یك حس انزوا». اما فقط نوشتن نیست كه این حس را تشدید می‌كند؟ «نه، من هیچ‌وقت فقط به این اعتقاد ندارم، همیشه وقتی داشتم می‌نوشتم حس پربار و زاینده‌ای داشتم. نوشتن را با شعرهایی حقیقتا افتضاح شروع كردم، وقتی حدود 9 یا 10 سال داشتم، و اولین داستان‌های كوتاهم را وقتی نوشتم كه 11 یا 12 ساله بودم.»

او در ساوت اورنج نیوجرسی بزرگ شده، پسر یك زوج مهاجر است كه از لهستان به آمریكا نقل مكان كردند و خیلی زود از هم جدا شدند. پدرش فروشنده مبلمان منزل بود و آستر در كتاب اولش از دشواری برقراری ارتباط با او می‌گوید.
با این حال تا زمانی كه عمویش كه مترجم بود كتابخانه‌اش را پیش آنها به امانت نگذاشت، در خانه آنها كمتر كتابی یافت می‌شد: «وقتی 13 ساله بودم، از خواندن ناتور دشت یكه خوردم. هیچ‌وقت چنین صدایی نشنیده بودم». با این حال غوغای اصلی وقتی شروع شد كه او «جنایت و مكافات» را خواند: «این كتاب مرا نابود كرد. به خاطر می‌آورم كه فكر می‌كردم اگر این چیزی است كه یك رمان باید باشد، همان كاری است كه من هم می‌خواهم بكنم فقط با زحمت آن را می‌خواندم.» او به دانشگاه كلمبیا رفت و بعد در یك كشتی نفتكش كارگرفت: «می‌خواستم ماجراجویی كنم. مدرك لیسانس و فوق‌لیسانس را گرفته بودم و می‌خواستم دست به یك كار متفاوت بزنم.»

23 ساله بود كه راهی فرانسه شد تا به عنوان یك نویسنده زندگی كند: «یك زندگی دست به دهن بود و وقتی از پاریس برگشتم فقط 9 دلار داشتم، یك كتاب شعر منتشر كرده بودم و شاید یك یا دو كتاب ترجمه كرده بودم. بنابراین تا وقتی جایی برای زندگی پیدا كنم با پدرم زندگی كردم. او آشفته بود، نمی‌دانست با من چكار كند و من او را درك می‌كردم، به این فكر كردم كه استاد دانشگاه بشوم، اما در انتها فقط به نوشتن ادامه دادم.»



سه‌گانه نیویوركی

آستر با «سه‌گانه نیویورك» كه اثری كارآگاهی است، در اروپا شهرتی مردمی كسب كرد و جایزه آكادمی فرانسه و پرنس آستوریاس اسپانیا را گرفت. خودش می‌گوید: «در فرانسه فكر می‌كنند من طرف آنهایم؛ فرانسه صحبت كردن من به این فكر كمك می‌كند. اما من دشمن آمریكایی‌ها نیستم.» اما كتاب‌های او در آمریكا با استقبالی كه در فرانسه روبه‌رو می‌شوند، روبه‌رو نیستند. آستر می‌گوید: «كتاب‌های من درباره تاریخ آمریكا، ادبیات آمریكا و خود آمریكاست. اما مردم اهمیتی به كتاب نمی‌دهند. اینجا فرهنگ كتاب وجود ندارد.»
با همه اینها، او از موفقیت جاناتان فرانزن خوشحال شده است كه با آخرین رمانش روی جلد مجله تایم جای گرفت. می‌گوید: «این یك‌جور جار و جنجال است؛ من چنین چیزی را دهه‌هاست كه ندیده‌ام. خوشحالم یك نفر كه تقریبا جدی است، این توجه را كسب كرده است.»

از او می‌پرسم: آیا حسود است و دلش می‌خواست روی جلد تایم جای بگیرد؟ می‌خندد: « فكر می‌كنم احتمال این امكان صفر است. به آن فكر نمی‌كنم. كاری كه من می‌كنم برای ذایقه آمریكایی‌ها خیلی كم‌اهمیت است. هیچ وقت به خودم نمی‌گویم می‌خواهم كتابی درباره بحران اقتصادی در آمریكا بنویسم یا درباره نهاد ازدواج مثلا.»

می‌گوید هرگز نقدهایی را كه بر كارهایش می‌نویسند، نمی‌خواند: «نه این‌كه آنها مرا عصبی كنند، اما یك‌جورهایی بی‌فایده هستند. یك‌بار داشتم سر صبحانه روزنامه می‌خواندم و نقدی دیدم و خیلی كنجكاو هم بودم. نوشته بود پل‌آستر به ارزش‌های سنتی داستان‌نویسی پایبند نیست. این مثل یك حمله سیاسی است كه آمده‌ای و یك كلمه مثل داستان را به جایش گذاشته‌ای. این نشان می‌دهد كه منتقدان آمریكایی درباره آثار من چه جور فكر می‌كنند.»


سرخوردگی از آمریكا

مثل بسیاری از نویسندگان، او عمیقا از آمریكا سرخورده است: «لحظاتی پیش آمده كه آنقدر ناامیدم كه می‌خواهم اینجا را ترك كنم... نسبت به اوباما دلسوزی عمیقی در خودم حس می‌كنم... فكر نمی‌كنم تا به حال چنین درگیری‌ای را در دولت دیده باشم. هدف جمهوریخواهان شكست سیاست‌های اوباماست؛ آنها خیلی خوشحال می‌شدند اگر او می‌مرد و فكر می‌كنم او چشم‌پوشی زیادی از خودش نشان داده است.»

آستر چشم‌پوشی را می‌شناسد. او زمانی به یكی از منتقدانی كه یكی از كتاب‌های او را حسابی به باد انتقاد گرفته بود، معرفی شد. این در روزهایی بود كه آستر هنوز نقدها را می‌خواند: «وقتی آن منتقد اسم من را شنید، رنگش از ترس سفید شد، او انتظار داشت كه من به او حمله كنم و او را تحت فشار بگذارم و من هم كاملا برای این كار وسوسه شده بودم چون از چیزی كه او نوشته بود، خیلی از كوره در رفته بودم.

و بعد وقتی به خودم گفتم؛ بهترین راه رفتار كردن با او تظاهر به این است كه نمی‌دانم او كیست و بعد گفتم خیلی از ملاقات شما خوشوقتم و بعد دیدم كه او یك نفس عمیق و راحت كشید». اما آستر زیر لبی می‌خندد و می‌گوید: «اما او هنوز دنبال من است و حالا فكر می‌كنم بهتر بود همان موقع او را تحت فشار قرار می‌دادم.»

قهرمانان داستان‌های آستر معمولا پیش از شروع داستان چیزهای مهمی را از دست داده‌اند، می‌گوید: «دوست دارم در شروع داستان‌ها ببینم چطور قهرمان‌هایم با بحران روبه‌رو می‌شوند». آیا خود او هم چنین چیزهایی را در زندگی از دست داده است؟ می‌گوید: «خیلی از مردم در برابر چشم من غیرمنتظره جان داده‌اند، من با احساسات اینچنینی ناآشنا نیستم.»


منبع: jamejamonline.ir / مترجم: آرزو پناهی
 

lilyrose

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
24 جولای 2010
نوشته‌ها
4,270
لایک‌ها
8,207
محل سکونت
My Sweet Home
پاسترناك، خالق دکتر ژیواگو متولد شد

92608.jpg



121سال پیش در روز 10 فوریه سال 1890 میلادی بوریس پاسترناک شاعر و نویسنده نامدار روسیه و خالق رمان جاودانی «دکتر ژیواگو» در شهر مسكو متولد شد.

بوریس لئونیدوویچ پاسترناك درخانواده ای هنرمند و هنرشناس متولد شده بود. پدرش لئونید پاسترناك یك نقاش و مادرش روزا كافمن نوازنده مشهور پیانو بود.

بوریس ابتدا به تحصیل موسیقی پرداخت و سپس در دانشگاه سنت پترزبورگ در رشته حقوق فارغ التحصیل شد.اما سرانجام رشته مورد علاقه اش ادبیات را برگزید.اودر سال 1912 به ایتالیا رفت.سپس در دانشگاه ماربورگ آلمان به تحصیل فلسفه پرداخت.

سال‌های نخست فعالیت ادبی بوریس پاسترناک با تنش‌ها و دگرگونی‌های عمیق اجتماعی در روسیه، انقلاب بلشویکی اکتبر 1917 و ناآرامی‌های داخلی پس از آن هم زمان بود. پاسترناک جوان کار ادبی خود را با انتشار چند شعر در سال 1914 آغاز کرد. انتشار ده مجموعه شعردر 20 سالبعد او را در جایگاه بزرگترین شاعران کشورش قرار داد.
پاسترناک گرچه هنرمند مورد نظر حکومت بلشویكی شوروی نبود به دلیل اقبال عمومی از شعرهایش در نخستین کنگره‌ نویسندگان شوروی در سال 1931 به عنوان بزرگترین شاعر معاصر تحسین شده بود. او تا دو سال قبل از مرگش که رمان «دکتر ژیواگو» را منتشر کرد، تقریبا چیزی جز شعر در کارنامه‌ ادبی‌اش نداشت.

پاسترناک در جوانی شاهد فروپاشی حکومت تزار بود و پس از آن شکل گیری حکومتی توتالیتر و ایدئولوژیک را نیز تجربه کرد.؛ حکومتی که ادبیات و هنری را می‌پسندید و قبول داشت که ایده‌ها و تفکر رسمی حزب حاکم را تبلیغ کند.
پاسترناك كتاب «دكتر ژیواگو» را در سال 1955 نوشته بود ، اما هیچ ناشری در روسیه حاضر به چاپ آن نشد. تا این كه ناشر ایتالیایی فلترینلی در سال 1958 این كتاب را در ایتالیا منتشر كرد و در همان سال جایزه نوبل ادبیات به «دكتر ژیواگو» اختصاص یافت.

در سال 1958 میلادی كتاب «دكتر ژیواگو» جایزه نوبل ادبیات را نصیب بوریس پاسترناك كرد. كتابی كه در آن زمان در روسیه منتشر نشده بود.

اما دولت اتحاد شوروی پاسترناك را به شدت تحت فشار قرار داد تا این جایزه را نپذیرد.
مقامات شوروی عقیده داشتند شاهكار پاسترناك «دكتر ژیواگو» یك كتاب ضد انقلابی است. انجمن نویسندگان شوروی ، بوریس پاسترناك را در سال 1958 از جمع خود اخراج كردند.

«دکتر ژیواگو» داستان زندگی پزشک شاعری را روایت می‌کند که در بحبوحه‌ انقلاب اکتبر و جنگ‌های داخلی در کشور تازه تاسیس اتحاد جماهیر شوروی، حوادث اجتماعی مسیر زندگی‌اش را تغییر می‌دهند.
برخلاف ایدئولوژی حاکم که انقلاب بلشویکی را مبدا و منشاء پدیدار شدن دورانی نو می‌دانست، در این رمان اضمحلال حکومت تزاری سرآغاز فروپاشی زندگی بسیاری از انسان‌ها است.

در همان دورانی که حکومت نادیده گرفتن منافع فردی برای سعادت جامعه را تبلیغ می‌کند، رمان «دکتر ژیواگو» به تشریح عواطف و زندگی شخصی افرادی می‌پردازد که حوادث پس از انقلاب بلشویكی سرنوشت هر یک را به نوعی تغییر می‌دهد.

بوریس پاسترناك دو سال بعد و در حالی كه از همه طرف تحت فشار قرار داشت در روز 30 مه سال 1960 درگذشت.
به این ترتیب، در روز 10 فوریه سال 1890 میلادی بوریس لئونیدوویچ پاسترناک شاعر و نویسنده نامدار روسیه و خالق رمان جاودانی «دکتر ژیواگو » در شهر مسكو متولد شد.

در سال 1965 داستان «دكترژیواگو » به كارگردانی دیوید لینز و نقش آفرینی بازیگران بزرگی از جمله عمر شریف، جولی كریستی، جرالدین چاپلین، الك گینس و... روی پرده سینما جاودان شد و این فیلم 5 جایزه اسكار را به خود اختصاص داد. موسیقی به یاد ماندنی فیلم ساخته‌ موسیقیدان برجسته‌ فرانسوی موریس ژار بود که در سال 1966 به خاطر آن دومین جایزه اسکار خود را دریافت کرد.

منبع: jamejamonline.ir
 

lilyrose

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
24 جولای 2010
نوشته‌ها
4,270
لایک‌ها
8,207
محل سکونت
My Sweet Home
لحظاتی كوتاه با پدر شعر مدرن


92176.jpg


تو می‌آیی كه جست‌و‌جو كنی شب را

ژان نیكلا آرتور رمبو از شاعران بزرگ فرانسه است كه او را از بنیانگذاران شعر مدرن می‌دانند و به‌همین علت بسیاری از ستایشگران دنیای مدرن او را می‌ستایند و از او به‌عنوان بت شعر دنیای نو یاد می‌كنند. منتقدان او را ‌زاده پرآشوب‌ترین دوران تاریخی چند قرن اخیر می‌دانند. قرن 19 برای اروپایی‌ها قرنی پرنظریه و پرچهره است. بسیاری از نظریه‌پردازان و بنیانگذاران علمی و فرهنگی امروز خود را مدیون اتفاقات تاریخی و فرهنگی این دوران می‌دانند.

ژان نیكلا آرتور رمبو در 20 اكتبر ۱۸۵۶ مطابق با ۲۸ مهر ۱۲۳۳ هجری خورشیدی در شارل‌ویل فرانسه به‌دنیا آمد. پدرش فردریك رمبو سرباز توپخانه بود و مادرش ماری كاترین ویتالی كوئیف از خانواده ملاكین بود و همیشه رفتار خشك و خشنی با او داشت. آرتور دومین فرزند خانواده بود و حدود دو سال پس از ازدواج پدر و مادرش به‌دنیا آمد. در ۱۸۶۸ نخستین شعرش را به‌لاتین سرود و سال بعد آموزگار او سه قطعه از اشعارش را منتشر كرد.

در ژانویه ۱۸۷۰ نخستین اشعار رمبو به‌فرانسوی منتشر شد. این شاعر كه به ‌آرتور رمبو معروف شده است 14ساله بود كه از خانه گریخت تا به‌پاریس برود. در پاریس به‌دلیل آن كه بدون بلیت سوار قطار شده بود چند روزی در زندان گذراند و به‌خانه بازگردانده شد. رمبو با پل ورلن شاعر فرانسوی رابطه دوستانه عمیق و عجیبی داشت به‌نحوی كه ورلن همسر و كودك تازه به‌دنیا آمده‌اش را ترك كرد تا با آرتور به‌انگلستان برود.

رابطه آرتور و پل رابطه‌ای توام با عشق و نفرت بود به‌نحوی كه در ۱۰ ژوئیه ۱۸۷۳ ورلن دو گلوله به‌سمت رمبو شلیك و او را مجروح می‌كند و به‌دلیل این عمل دستگیر می‌شود و دو سال به‌زندان می‌افتد. به‌هر حال بعد از مرگ رمبو، ورلن نقش بسزایی در انتشار آثار او ومعرفی‌اش ایفا كرد.

در ۱۸ مارس ۱۸۷۱ كمون پاریس شكل می‌گیرد و آرتور در ۲۳ آوریل به‌پاریس می‌رود و به‌كمونارها می‌پیوندد. رمبو در دوران كوتاه زندگی‌اش به‌نقاط مختلف دنیا سفر كرد: انگلستان، آلمان، بلژیك، هلند، ایتالیا، اتریش، سوئد، اندونزی، قبرس، مصر، یمن، حبشه و در 37 سالگی به‌دلیل وجود تومور سرطانی پای راستش را قطع می‌كنند و چند ماه بعد در ۱۰ نوامبر ۱۸۹۱ مطابق با ۱۹ آبان ۱۲۷۰ ه.ش در كنار خواهرش ایزابل جان می‌سپارد.

یكی از اشعار وی به‌نام «ویلز» او را در زمره پایه گذاران جنبش نمادگرایی فرانسه به‌شمار آورد و از اثر دیگر او، «دوره‌ای در برزخ» (فصلی در دوزخ) به‌عنوان یكی از نخستین شعرهای آزاد نام برده می‌شود.

داریوش مهرجویی در سال 63 فیلمی به‌نام سفر به‌سرزمین رمبو ساخته و در آن زندگی آرتور رمبو را به‌تصویر كشیده است. این فیلم تفسیری فلسفی از زندگی این شاعر قرن 19 است.

نمونه‌ای از شعر وی:

.... و شاعر در پرتو ستارگان گفت/ تو می‌آیی كه جست‌و‌جو كنی شب را،/ گل‌هایی كه چیده‌ای را، / و او دیده است/ روی آب‌ها/ خفته‌ای بر روانداز بلندش را، / افلیای پاك را / شناور/ مثل یك گل سوسن درشت...

منبع: tehrooz.com/ زینب مرتضایی‌فر
 
بالا