• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

گشت ادبی در دنیای وب

Damn

Registered User
تاریخ عضویت
8 سپتامبر 2007
نوشته‌ها
3,428
لایک‌ها
630
محل سکونت
In Lousy time
چقدر این چند وقته هر چی من میخام بگم شما میگی :ی
ببخشید بابت اسپم بی مورد :ی
کلا مهر تاییدی بود بر گفته های کاساندرا
 

lilyrose

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
24 جولای 2010
نوشته‌ها
4,270
لایک‌ها
8,207
محل سکونت
My Sweet Home
درود

واقعا بسيار جالب و خواندني بود اين مطلب!
41.gif
flowersmile.gif





پ ن. Lilyrose عزيز، چرا آواتار خود را تعويض نموديد؟!! :eek: :(
girl_sad.gif
love-124.gif
شما كه مي دانستيد چقدر...چقدر و چقدر آن را دوست داشتم!
sigh.gif

چقدر این چند وقته هر چی من میخام بگم شما میگی :ی
ببخشید بابت اسپم بی مورد :ی
کلا مهر تاییدی بود بر گفته های کاساندرا

ممنون از هر دو دوست عزیزم.:)

اتفاقا اسپمتون خیلی به جا بود.مطالب این تاپیک یه خرده زیادی عریض و طویل هستن! گاهی زنگ تفریح هم لازمه! ;)

پ.ن: آواتارم رو دوباره به حالت قبلی برگردوندم! :cool:
 

Kasandra

کاربر افتخاری و فعال خاطرات
کاربر قدیمی پرشین تولز
تاریخ عضویت
11 سپتامبر 2009
نوشته‌ها
2,876
لایک‌ها
5,889
محل سکونت
Among the untrodden ways...
چقدر این چند وقته هر چی من میخام بگم شما میگی :ی
ببخشید بابت اسپم بی مورد :ی
کلا مهر تاییدی بود بر گفته های کاساندرا

درود و سپاس جناب Damn عزيز و گرامي!
thanku.gif
اين مهر تاييد نشان از شخصيت والاي شما دارد اي جوانمرد!
girl_yes.gif
flowers-006.gif


ممنون از هر دو دوست عزیزم.:)



پ.ن: آواتارم رو دوباره به حالت قبلی برگردوندم! :cool:

درود و سپاس به خاطر برگرداندن آواتار به حالت پيشين!
thanku.gif
flowers-006.gif
 

lilyrose

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
24 جولای 2010
نوشته‌ها
4,270
لایک‌ها
8,207
محل سکونت
My Sweet Home
داستان‌نویسی که باید خودش را دیده‌ شَواند!


در همین یک هفته‌ی اخیر، دست‌کم در دو تا سایت (یکی گفتگویی از پیش‌طراحی‌شده! و دیگری یادداشتی از سر ِ انتقادی دوستانه) خواندم که اگر کتاب خوب ِ نویسنده‌ای دیده‌نمی‌شود یا جایزه نمی‌گیرد تقصیر خود نویسنده است! که سعی نمی‌کند دیده‌‌شود! هر دوی این دوستان، مجموعه داستان "سریرا، سیلویا و دیگران" نوشته‌ی سپینود ناجیان را مثال زده‌بودند؛ و جالب این‌که هر دوی این دوستان (ایضاً)، خود از کسانی هستند که خودشان را دیده‌شوانده‌اند و جایزه هم گرفته‌اند!

من نمی‌فهمم! مجموعه داستانی که ظاهراً در لیست بررسی جوایز ادبی هم موجود بوده و لابد بررسی هم شده، دیگر چه‌کار باید بکند تا دیده‌شود؟ یعنی نویسنده‌اش باید دوره بیفتد و به قول دوستی دیگر، کتاب‌اش را برای همه بفرستد و مدام با اس‌ام‌اس پیگیری کند تا دیده‌شود؟ چی‌ش دیده‌شود؟ کجاش دیده‌شود؟ چه هرزه‌بازار تهوع‌آوری! چه حقارتی! یعنی که در روز روشن، بی هیچ شرم و حیایی می‌گویید نویسنده‌ی خلاق مستقل، باید خ‌ایه‌های داوران ادبی‌تان را بمالد که به وقت بررسی مسابقه‌ای‌شان، نام‌اش را به خاطر داشته‌باشند و در نظرش بگیرند؟ چه گندابی که شمایان در-ش دست و پا می‌زنید! چه هوای عفنی که هورت‌اش می‌کشید!

آن‌وقت دم از انکار و تمسخر باندبازی می‌زنید! می‌گویید سال‌ها زحمت‌کشیده‌اید و خون دل خورده‌اید و به ادبیات این مملکت الله‌اکبر خدمت کرده‌اید! داستان‌نویسی را که بعد از سه چهار سال محفل‌نشینی و باندآموزی و خودسانسوری، موفق شده خودش را به شما دیده‌شواند در هر سایت و نیم‌سایت و نیم‌روزنامه‌ی خودی علم می‌کنید تا به سبک جناب "دیل کارنگی" ِ شارلاتان، نشان دهید که هر که "آئین دوست‌یابی"تان را به این خوبی فراگرفته و پس داده‌باشد، چنین بر صدرش می‌نشانید تا به دیگرانی که سعی نمی‌کنند دیده‌شوند، پز ِ خریده‌شدن پانصد جلد از کتاب‌اش توسط حاج‌اقای کتاب‌خانه‌دار را بدهد!

در جنگ زرگری که با آن‌وری‌ها راه انداخته‌اید، آن‌چه کم‌ترین نام و یادی ازش نیست، ادبیات خلاقه‌ی مستقل است. همه‌ی سعی‌تان در توجیه اعمال متقابلتان است: که من درست گفته‌ام و رفته‌ام و کرده‌ام نه دیگری. که به هر حال آن‌چه برگزیده‌ایم، بهترین‌های این چندساله‌بوده‌اند؛ و چه دلیلی بهتر از این‌که بیش‌تر فروش رفته‌اند و خوانده‌شده‌اند!! و وقتی از انکار طرفی نمی‌بندید، کوچک‌بودن و حقیربودن تیراژ ادبیات تاییدی‌تان را برهان می‌‌آورید که: اصلاً مگر با این تیراژهای حقیر، باندبازی هم معنایی دارد؟

ادبیات که نوکر و دست‌بوس شما نیست "آقا"یان! مگر کسی به صادق هدایت و غلامحسین ساعدی و صادق چوبک جایزه داده که چنین ماندگار و جاودان شده‌اند؟ شما از داستان‌نویس خوش‌رقصی و اس‌ام‌اس و منقل و رخت‌خواب می‌خواهید! تا کتاب‌اش را جایزه بدهید. مرده‌شور جایزه و اعتبار ادبی‌تان را ببرد. خوشبختانه من هیچ مجموعه داستان یا رمان چاپ‌شده‌ای ندارم که فوراً به جرگه‌ی محرومان و عقده‌مندان و دیده‌نشونده‌گانم برانید و نقدم را از سر ِ جایزه‌نگرفتن بشمارید. من یک خواننده‌ی حرفه‌ای ادبیاتم. من از موضع یک خواننده‌ی حرفه‌ای ادعا می‌کنم که بیش از هفتاد هشتاد درصد کتاب‌های داستانی برگزیده‌ی این چند سال اخیر آثاری متوسط، بی‌خاصیت و میرا بوده‌اند. ما خواننده‌گان ادبیات، از سروانتس آغاز کرده‌ایم و با استرن و تولستوی و بالزاک و موپاسان و چخوف و هدایت و ساعدی و گلشیری، خون و گوشت و استخوان شده‌ایم. استبداد و حقارت، علت و معلول ِ هم، و لازم و ملزوم ِ هم‌اند.

یادتان باشد که داوری ادبی جیره‌خوار ِ ادبیات است و طفیل آن. یادتان باشد که همه‌ی نظریه‌های ادبی بر اساس کشف و مکاشفه‌ی منتقدان در خوانش آثار خلاقه‌ی ادبی شکل گرفته‌اند و به کشف معمای یک قتل می‌مانند؛ پس بدا به حال ِ قاتلانی که بخواهند بر اساس معماهای کشف‌شده مرتکب قتل شوند! سوللی پرودوم و سلما لاگرلوف با گرفتن جایزه‌ی نوبل هم نتوانستند جاودان و خواندنی بمانند؛ همان‌طور که بورخس و رولفو و کورتاسار بدون جایزه‌ی نوبل هم جاودان شدند. همان نوبلی که سارتر و پاسترناک نخواستند و تف‌اش کردند.

از سرزمینی که بزرگ‌ترین نویسنده‌اش (صادق هدایت)، در عین عشق و شیدایی، اما نومید از اصلاح، به دورش افکند و تنفس گاز کشنده‌ی فرانسوی را بر استنشاق هوای عفن‌اش ترجیح داد، جز این هم انتظاری نمی‌رود. کجاست آن شرافت نیمایی؟ کجاست آن شهامت آقاخان کرمانی؟ کجاست آن اخلاق ساعدی؟ کجاست مناعت احمد محمودی؟ فتحعلی آخوندزاده یکصد و چند سال پیش مگر هشدارتان نداد؟

شما که فخر می‌کنید که عادت‌کرده‌اید که چنان بنویسید که ممیزان محترم نیازی به قیچی‌کردن داستان‌تان نداشته باشند؛ شما که از همه چیز می‌نویسید الا از چیزی که مردمانتان می‌خواهند و نمی‌یابند؛ شما که سرتان جز بوی قرمه‌سبزی هر بوی دیگری می‌دهد؛ شما که با دوسالانه‌شدن یک جایزه‌ی ادبی هوارتان گوش فلک را کر می‌کند و کمپین ساز می‌کنید، اما سنگ‌سار‌کردن یک انسان ِ زنده را خم به ابرو نمی‌آورید... آری شما هم مخلوق نبوغ صادق هدایتید. بروید و دوباره "بوف کور"ش را بخوانید: تقریبا در هر صفحه‌اش از شما یاد کرده‌است!

دوستی‌هاتان پایدار، "برادران"! تا کور شود هر آن‌که نتواند دید. مظلومیت ادبیات این سرزمین چنان موحش و رهیب است که حتی شما هم می‌توانید به استناد آن تبرئه شوید! شما هم راست می‌گویید. شما هم حق دارید. شما هم بی‌گناهید. کسی که صد و بیست هزار زن خیابانی ِ خیابان‌های تهران را "هرزه" بنامد، نامردی و بی‌انصافی کرده‌است. هرزه‌گی از سر ِ سیری است؛ اما آن‌که از سر ِ نیاز خودفروشی می‌کند چیزی از شرافت‌اش کم نمی‌شود. شرافت از آن ِ همه‌ی ماست! جلاد و قربانی، هر دو بدبخت‌اند.

ما همه‌تان را دوست داریم. به هر حال، کتاب‌بازی بهتر از کفتربازی است. تازه همین رونقک ِ بخور و نمیر هم از صدقه سر شماست. به ابوالفضل، ما مخالف گروه‌ها و گروه‌‌بندی‌های غالب نیستیم. در همه‌ جای دنیا هم همین‌طور است که شما می‌گویید. تنها تفاوتی که آن‌جاهای دنیا با ما دارند این است که در آن‌جاها، در کنار آن گروه‌بازی‌ها، جریان‌های نیرومند و سالم ادبی نیز وجود دارند که ما نداریم؛ و این بی‌گمان تقصیر ِ شما نیست.

آقایان و برادران!
ما خواننده‌های ادبیات، حق داریم که نویسنده‌ یا نویسنده‌گان محبوب خودمان را داشته باشیم و شب‌ها با داستان‌هایشان به خواب رویم. ما حق داریم که داستان و رمان بالینی ِ خودمان را داشته‌باشیم. شما هم حق دارید هر کاری که دوست دارید، انجام دهید و مرتکب شوید: لکم دینکم و لی دین! اما از نویسنده‌گان ما نخواهید که به شما اس‌ام‌اس بزنند و کتاب‌هایشان را برایتان بفرستند و خود را به شما دیده ‌شوانند. ما هم قول می‌دهیم که بوی مردارتان را تحمل کنیم و پاس بداریم.


منبع:http://ramzashoob.com/article.aspx?id=325
 

lilyrose

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
24 جولای 2010
نوشته‌ها
4,270
لایک‌ها
8,207
محل سکونت
My Sweet Home
گفت‌و‌گوی لنا کلم‌تگ باهرتا مولر
می‌نویسم چون می‌ترسم

moller-1.jpg


هرتا مولر در روستای کوچک آلمانی زبانی واقع در کشور رومانی متولد شد. در دوران دیکتاتوری چائوشسکو (1980 – 1970) با نوشتن روزگار می‌گذراند‌، تا سال 1987 که به دنبال ممنوع شدن آثارش ناچار به ترک وطن شده و به برلین می‌گریزد. آخرین اثر مولر مجموعه مقالات شاه کرنش می‌کند و می‌کشد شامل نه مقاله است از دیکتاتوری چائوشسکو و تجربه‌هایش از سرزمین مادری و زندگیش در تبعید. این کتاب مورد توجه‌ی بسیاری از منتقدهای اروپایی قرار گرفته است و جای تعجب نیست اگر امسال نام هرتا مولر در ردیف نامزدهای جایزه‌ی ادبی نوبل قرار گیرد. یکی از خصوصیات قلم مولر زبان اوست‌، گرچه به اعتقاد او: «زبان فی نفسه ارزشمند نیست» او از میان اقلیت آلمانی زبان رومانی بر آمده است و دیکتاتوری را تجربه کرده که خود را مالک بر حق واژه می‌دانسته است.هرتا مولر در مصاحبه‌ای با لینا کلم‌تگ خبرنگار روزنامه‌ی رسمی د – ان در این باره سخن می‌گوید. لینا کلم‌تگ در مقدمه‌ی این مصاحبه می‌نویسد‌: «قبل از مصاحبه دائم می‌خندد‌، اما چون بحث جدی می‌شود دست‌به سینه لم می‌دهد. هرتا از مصاحبه خوشش نمی‌آید. او دوست ندارد در‌باره‌ی خود و آثارش بگوید»

زبان و ترس دو مشخصه‌ی بارز آثار هرتر مولر است. جایی می‌نویسد از تاریخی که شروع به اندیشیدن کردم و با از دست دادن ترسم به بزرگ‌ترین دستاورد زندگی‌ام رسیدم»

زبان برایم بی‌اهمیت است. البته از دیدگاه ادبی مسأله به شکل دیگری است. زندگی که در زبان خلاصه نمی‌شود. از این گذشته من به زبان اعتماد ندارم‌. تجربه‌هایم به من می‌گویند با زبان همان کاری را می‌شود کرد که با انسان می‌توان کرد. زبان صدمه‌ی بسیاری به آدمی زده است.

زبان فی نفسه نمی‌تواند وسیله‌ای برای ابراز مخالفت یا مقاومت باشد. کاری که من می‌کنم این است که زبان خودم را حفظ کنم و نگذارم **** تعبیرهای باب دلش را از آن بکند.

او در ادامه می‌افزاید: من همیشه با زبان مشکل داشته‌ام زیرا که گفته‌ها باید قابل در ک باشند. زندگی باید آن‌گونه تصویر شود که بر مردم اثر کند و این چیزی است که مرا به خود می‌کشاند و به مبارزه می‌طلبد. من شیفته‌ی این‌گونه موفق شدنم.

آیا به این خاطر است که می‌نویسی؟
نه. می‌نویسم چون به نوشتن عادت کرده ام. نوشتن جهان را قابل درک می‌کند. من هرگز برای نویسنده شدن ننوشته‌ام. (با انگشت به انبوه کتابش شاه کرنش می‌کند و می‌کشد اشاره می‌کند)

تو در همه‌ی نوشته‌هایت همیشه به همان موضوع همیشگی بر می‌گردی: دیکتاتوری چائوشسکو
من موضوع‌ها را انتخاب نمی‌کنم. این موضوع‌ها هستند که مرا می‌جویند و می‌یابند. اگر انسان این‌گونه فکر نکند نمی‌تواند بنویسد. کتاب‌های بسیاری گواه این مدعاست. نویسنده‌های بسیاری این‌گونه نوشته‌اند.

در یکی از مقالاتت نوشته‌ای که منتقدهای آلمانی می‌خواهند که تو گذشته‌ات را فراموش کنی و از آلمان امروز بنویسی‌: «هنگام نوشتن باید در جایی اطراق کنم که بزرگ‌ترین زخم‌های درونی‌ام را باعث شده اند»
صدها نویسنده از آلمان امروز و آن‌چه روی می‌دهد نوشته و می‌نویسند‌. من سایه‌هایی از رومانی در سرم باقی دارم که باید نوشته شوند. سایه‌هایی که به من جرأت سؤال می‌دهند‌: این‌همه چگونه امکان داشت؟ من نمی‌توانم و نمی‌خواهم تظاهر به نبودنشان بکنم. (هنگام گفتن این جمله تن صدایش را پایین می‌آورد)

ترس با قلمت چه کرده است؟
قلمم؟ هیچ. بر‌عکس. من می‌نویسم زیرا که می‌ترسم. من هر لحظه می‌توانم روحأ به روزگار دیکتاتوری چائوشسکو سفر کنم و ترس‌هایم را به خاطر بیاورم. درست همین‌جا در برلین مثلا و‌قتی آگهی اطلاعات شرکت اسباب‌کشی را می‌خوانم ما به مبل‌های شما رد پا می‌دهیم این را تجربه کرده‌ام. پلیس مخفی رد‌ پایش را در خانه‌ام می‌گذاشت. در نبودنم صندلی‌های آشپزخانه می‌توانستند جا به جا شوند یا صندلی از اتاقی به آشپزخانه می‌آمد. تصاویر همیشه در سرم وجود دارند. هر لحظه اراده کنم می‌توانم با آن‌ها دوباره پیوند بخورم‌، چیزی که اطرافیانم نمی‌توانند ببینند. من با این تصاویر زند گی می‌کنم.

مولر نمی‌تواند گذشته‌اش را فراموش کند. این تنها در نوشته‌های او منعکس نمی‌شود بلکه او شدیدأ نویسنده‌های آلمانی را به خاطر هم‌کاری با پلیس امنیت آلمان به باد انتقاد می‌گیرد. در اواخر 1990 مولر انجمن نویسنده‌های آلمان را به عنوان اعتراض علیه اتحادیه نویسنده‌های با حرکت شاخه د دآر که به اعتقاد او جاسوس هستند‌، ترک کرد. او در این‌باره می‌گوید:
« کسی مجبور به هم‌کاری نبود. حداقل اگر عذر‌خواهی می‌کردند و توضیح می‌دادند چرا این‌طور شد‌، شاید مسأله قابل قبول می‌شد. اما آن‌ها این‌کار را نکردند»

هرتر مولر شهامت مبارزه دارد. چاپلوسی نمی‌کند. او شهامت نوشتن آن‌چه که به نظرش خطا می‌آید - دارد. او سال‌ها در تعقیب و آزار بوده است. حتا در سال‌های اول اقامتش در آلمان‌نامه‌های تهدید‌آمیز بسیاری دریافت کرده است‌، اما هم‌چنان نوشته است. خود در این باره می‌گوید:
«بسیاری از دوستانم جان‌شان را در این راه باختند. چرا من زنده مانده‌ام؟
نمی‌دانم!»

مترجم: رباب محب
برگرفته از نشریه‌ی ادبی دوات
 

lilyrose

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
24 جولای 2010
نوشته‌ها
4,270
لایک‌ها
8,207
محل سکونت
My Sweet Home
جنجال برانگیزترین کتابهای جهان!!

29622.jpg


در تمام ادوار کتابهایی بوده اند که به خاطر محتوای مطالبشان در مورد فساد و بدنامی ‌مذهبی، زبان زشت و مستهجن، خشونت، تبعیض نژادی، مسائل جنسی و یا سیاسی جنجال‌های زیادی به پا کرده و در این زمینه‌ها مطالب حساسی را به وضوح و یا خیلی تند و افراطی عنوان کرده و همواره از زمان انتشارشان موج شدید مخالفت را از سوی جامعه عمومی، سازمانهای سیاسی و مذهبی متوجه خود ساخته اند.
در این متن قصد داریم جنجال برانگیزترین این کتابها را به شما معرفی کنیم:


1. هاکلبری فین، مارک تواین، 1884

این کتاب تا مدتها کتابی بحث برانگیز به شمار می‌رفت، رمان مارک تواین تضاد بین رویاهای بی ریا و ساده دوران کودکی و واقعیات بی پرده و ظالمانه را به نمایش می‌گذارد و به توضیح برابری، مساوات، عدالت و حقوق بشر می‌پردازد. در این کتاب‌ هاک خودش را به مردن می‌زند تا به رودخانه فرار کند؛ در آنجا او با برده ای به نام جیم آشنا می‌شود که او نیز فراری است. آنها با همدیگر به جستجوی آزادی می‌روند و در هر لحظه از سفرشان مورد آزمایش قرار می‌گیرند. در حالیکه ‌هاک به دنبال بازگشتن به زندگی بی قیدانه و راحت است، جیم نیز در جستجوی آزادی شخصی می‌باشد که هیچ وقت در زندگی نداشته. با ورود تام سایر‌ هاک با مشکلی روبرو می‌شود و سر دوراهی قرار می‌گیرد که آیا به خانه برگشته و یا به خاطر آزادی جیم زندگی اش را به خطر بیندازد؟!
این کتاب از همان ابتدا به خصوص در قرن بیستم بسیار مورد بحث و مجادله بود؛ چراکه کلمه "کاکاسیاه" بارها به صورت افراطی در داستان استفاده شده است. نوع لهجه و گویش عامیانه داستان نیز مورد انتقاد قرار گرفته بود.
ارنست همینگوی در مورد‌ هاکلبری فین گفته است: این کتاب بهترین کتابی است که تابحال داشته‌ایم.
2. دنیای جدید را نجات بده (Brave New World)، آلدوس هوکسلی، 1932

این کتاب که در سال 1932 منتشر شد مشهورترین رمان آلدوس هوکسلی به شمار می‌آید؛ البته مهم‌ترین رمان او نیست. این کتاب بارها مورد اعتراض قرار گرفت و هنوز هم کتابی بحث برانگیز به حساب می‌آید. هوکسلی در این کتاب دیدگاه خود که بر پایه علم و تکنولوژی است را برای خواننده به نمایش می‌گذارد. داستان مواد مخدر و دخانیات، تمایلات جنسی و خودکشی رابه تصویر کشیده و خوار و خفیف بودن فرهنگ ایالت متحده را از دید هوکسلی نشان می‌دهد.

3. کتاب 1984، جورج اورول، 1949

جورج اورول زمانی که به خاط بیماری سل در بستر مرگ قرار داشت، در حال نگارش این کتاب بود. کتاب وضعیت اندوهناک و آینده جامعه ای را به روشنی به نمایش می‌گذارد که زندگی خصوصی، حقیقت و اراده آزاد از آن رخت بربسته است. او سبکهای زندگی و چگونگی عملکرد دولتها را دوباره نشان داده و دیدگاه تازه ای را در مورد موضوعات مختلف عرضه می‌کند، موضوعاتی نظیر:
**** استبدادی، شکنجه، کنترل ذهن، امارات متحده آمریکا، اتحاد جماهیر شوروی، زندگی خصوصی، تکنولوژی، قدرت، احساسات بشری، مذاهب سازمان یافته، سانسور و ممیزی، مسائل جنسی و ...
این کتاب دقیقا از زمان انتشارش و تا به امروز در زمره کتابهای بحث برانگیز به شمار می‌آمده است.
البته افراد زیادی ادعا کردند کتاب افراطی و غیر طبیعی است؛ چراکه توسط مردی که با آرزوی مرگ در ضمیر ناخودآگاهش دست به گریبان بوده نوشته شده است. تعداد زیادی از خواننده‌های آمریکایی نیز عنوان کردند که این کتاب سوسیالیسم دموکراتیک را رد کرده است.


4. ناطور دشت، جی دی سلینجر،1951

این رمان بلافاصله بعد از انتشار در سال1951 بارها در راس پرفروش‌ترین‌ها قرار گرفت. سلینجر در ناطور دشت سه روز از زندگی پسر 16 ساله ای را روایت می‌کند. کتاب بدوا برای بزرگسالان نوشته شد، اما سرانجام به صورت بخشی از برنامه آموزشی در دبیرستان و کالج‌ها در آمد. ناطور دشت به زبانهای زیادی نیز ترجمه شده است. بنابه دلایلی موضوع کتاب چندین بار به بحث و جدل کشیده شد دلایلی مثل:
توصیف کردن تشویشها و تمایلات جنسی نوجوانان، استفاده از زبان بد و زشت‌گویی، گرایشات ضد سفید پوستی، خشونت و تعدی افراطی و بیش از حد. هولدن کالفیلد یا همان شخصیت اصلی داستان نمادی برای اعتراض و عصیان به شمار می‌رود. و بالاخره در سال 1980 وقتی که مارک دیوید چاپمن به جان لنون عضو گروه بیتلز شلیک کرد و او را کشت، این کتاب را دلیلی برای توجیه کارش عنوان کرد.

5. لولیتا، ولادیمیر ناباکوف، 1955

لولیتا اثر ولادیمیر وقتی که در سال 1955 در فرانسه منتشر شد، طوفانی از بحث و جدلها را به سوی خود فرا خواند و از آن زمان تا به حال پشت پرده پنهان مانده است. این کتاب افکار فردی به نام هومبرت با تمایلات جنسی نسبت به کودکان را افشا می‌کند. هومبرت زندگی خود و همچنین دل مشغولی‌هایش نسبت به دختر بچه‌ها، مثل دختری دوازده ساله به اسم هنر دالرز را نقل می‌کند. چاپ این کتاب در فرانسه، بریتانیا، نیوزیلند، آفریقای جنوبی و آرژانتین ممنوع اعلام شد. اما در آمریکا با موفقیتی عظیم مواجه شد و گفته می‌شود از زمان کتاب بربادرفته اولین کتابی بوده که در سه هفته اول چاپ 100000 نسخه اش فروش رفته است.

6. من می‌دانم پرندگان فقسی چرا آواز می‌خوانند، مایا آنجلو، 1970

این کتاب اولین زندگی نامه شخصی از پنج زندگی نامه مایا آنجلو می‌باشد و در سال 1970 منتشر شده است. عنوان کتاب از "دلسوزی" نوشته پل لاورنس دامبر گرفته شده است و استقامت و پشتکار را حتی در مواجه با ظلم و فشار تشریح می‌کند. مایا آنجلو در این کتاب شرح حال دوران جوانی‌اش را ارائه می‌دهد که سرشار از ضربه‌های روحی، مصیبت، ناامیدی، نارضایتی و دست آخر استقلال و بی نیازی بوده است. آنجلو به مقوله تبعیض نژادی می‌پردازد که او و مادربزرگش (علی رغم اینکه مادبزرگش ثروتمند از سفید پوستها بود) را در شهر کوچکشان درگیر کرده بود.
در چندین پاراگراف او شرح می‌دهد که چگونه زمانی که فقط هشت سال داشت از سوی دوست پسر مادرش مورد تجاوز قرار گرفت. اما تاثیر و نفوذ مادربزرگش در پیروزی‌های او در برابر ناملایمات زندگی نقش بسیار پررنگی داشت.
بسیاری از افراد به شکل گرافیکی کتاب که ترسیم کننده جزئیات خشونت، تجاوز و سوءاستفاده جنسی بود، اعتراض کردند. باوجود این کتاب در ابعاد گسترده ای مورد استقبال واقع شد و حتی در مدارس نیز تدریس شد. همچنین به عنوان کاندیدای دریافت جایزه کتاب ملی انتخاب نیز شد.

7. کتاب آشپزی آنارشیست، ویلیام پاول، 1971

یک نمونه کتاب کلاسیک که در سال 1971 چاپ شد و استراتژی‌های مفیدی را به مبارزان خشونت و تعدی ارائه می‌کرد. کتاب چندین بخش را تحت پوشش قرار می‌دهد که در این بخشها به شرح تظاهرات سازمان یافته، خرابکاری، گروه‌های خویشاوندی و موضوعاتی دیگر نظیر حمایت کردن از بازمانده‌های جنایت‌های محلی و سلامت روحی می‌پردازد.
این کتاب خشم ادارات دولتی و گروه‌های آنارشیست را برانگیخت؛ چرا که آنها احساس می‌کردند کتاب ایده‌های آنارشیستی‌شان را سوءتعبیر کرده است. دیگران هم به دستورالعمل‌ها و توصیه‌های کتاب ایراد گرفتند و اذعان داشتند که آنها به شدت غیر دقیق و نادرستند. بعدها وقتی که پاول پا به سن گذاشت، سعی کرد که کتابش را سانسور کرده و گفت که این کتاب محصول تصورات ذهنی غلط و شور و هیجان جوانی بوده، به امید اینکه آن را پیش نویس کرده و به ویتنام برای جنگی که بهش اعتقاد نداشت بفرستد.


8. آیات شیطانی، سلمان رشدی، 1989

کتاب سلمان رشدی به خاطر موضوع جنجالی‌اش بحث و جدلهای بسیاری را در پی داشت. عنوان کتاب یعنی آیات شیطانی به رویدادی اشاره می‌کند که واقعی بودن یا خیالی بودن آن رویداد را زیر سئوال برده است. رشدی در اظهارات کفرآمیزش نام بدوی شیطان را به نام حضرت محمد نسبت داده و پس از انتشار کتابش و در همان سال در پاکستان شورشهای زیادی به پا شد، تعداد کمی‌ از مردم کشته و تعدادی هم در هند زخمی ‌شدند.
باوجود عذرخواهی کردن سلمان رشدی، آیت الله ***** **** ایران نویسنده را گناهکار دانست و یک میلیون دلار برای قاتل رشدی جایزه تعیین کرد و درصورتی که قاتل ایرانی می‌بود نیز جایزه به سه میلیون دلار افزایش پیدا می‌کرد.
پلیس ونزوئلا هم برای کسانی که کتاب را خوانده و یا حتی خریده بودند 15 ماه زندان تعیین کرد. ژاپنی‌ها برای هر کس که چاپ انگلیسی کتاب را می‌فروخت جریمه ای تعیین کرده و مترجم ژاپنی کتاب گفته بود که به خاطر درگیر شدن در این کتاب مورد ضرب و شتم قرار گرفته است. فروشنده‌های آمریکایی کتاب هم به خاطر اینکه به مرگ تهدید شدند، کتاب را از قفسه‌های کتاب فروشی‌هایشان خارج کردند. رشدی تقریبا ده سال در خفا و به تنهایی زندگی کرد و این کشمکش‌ها و جنجالها تا به امروز ادامه داشته است.


9. سری کتابهای هری پاتر، جی.کی.رولینگ، 2001

سری کتابهای هری پاتر برای همه شناخته شده است و در زمره داستانهای کودکانه، ماجراجویانه و بی‌ضرر به شمار می‌روند. با این حال کتاب طی پنج سال گذشته با بحث و جدلهایی همراه بوده است. این بحثها از جانب برخی افراد بوده که اعتقاد داشتند داستانها با درگیرکردن بچه‌ها در نیروهای غیبی و جادوگری آنها را تحت تاثیر قرار می‌دهد.
این رمانها زندگی یک جادوگر جوان که شیطان لرد ولدرمونت والدین جادوگرش را کشته اند پیگیری می‌کند. این پسر جوان در روز تولد یازده سالگی‌اش دعوتی مبنی بر شرکت در مدرسه جادوگری دریافت می‌کند و هر جلد از کتاب یک سال از زندگی او در این مدرسه را به تصویر می‌کشد. این کتابها بهانه‌هایی را به دست مخالفان داده اند. بعضی از والدین و گروه‌های مذهبی احساس می‌کنند که این کتابها بیش از اندازه بچه‌ها را در عالم رویا و خیال فرو می‌برد.



10. رمز داوینچی، دن براون، 2003

کتاب دن براون از همان ابتدا مورد هجوم منتقدان و بحث و جدلها قرار گرفت. زیرا کتاب دید تخیلی به خوانندگان می‌دهد و شخصیتهای داستان قصد دارند حقایق پنهانی که کلیسای کاتولیک قرن‌ها بر آنها سرپوش گذاشته را فاش کنند. این حقایق شامل: تردید در الوهیت عیسی و تجرد او و احتمال وجود فرزندان و اعقابی از عیسی می‌شود.
اکثر اعتراض‌ها بر علیه کتاب به گمانه‌زنی و سوءتعبیر از تاریخ کلیسای کاتولیک رم و سئوالهای اساسی راجع به اعتقادات مسیحیت مربوط می‌شود. این کتاب به خاطر تشریحات غیر دقیق از تاریخ، جغرافیا، معماری و هنر اروپا نیز مورد اعتراض واقع شده است.
و در آخر باید بگوییم که در این متن نتوانستیم لیست کامل از تمام کتابهای جنجالی که تعدادشان بیشتر از اینهاست تهیه کنیم و البته این 10 کتاب بی شک جنجالی‌ترین کتابهایی بوده که تا به حال چاپ شده اند.

www.seemorgh.com/culture
 

lilyrose

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
24 جولای 2010
نوشته‌ها
4,270
لایک‌ها
8,207
محل سکونت
My Sweet Home
این 10نویسنده‌ی بزرگ چرا جایزه‌ی نوبل نگرفتند؟!

امیل زولا ( 1840 – 1902)

زولا نویسنده‌ی ناتورالیست (طبیعی‌گرا) فرانسوی درسالِ1902 یعنی یک‌سال قبل از مرگش کاندید اولین جایزه‌ی ادبی نوبل شد. اما از آن‌جائی‌که به نظرِ کارل داوید آف وایرسن، دبیرِدائم وقت کمیته‌ی نوبل، ادبیات باید "سمت و سوی معنوی و مطلوبی" داشته باشد، این جایزه به زولا تعلق نگرفت. ازجمله دلایل کمیته‌ی نوبل این بود که "ناتورالیسمِ بسیار بی‌روح و بی‌ملاحظه‌ی زولا باعث می‌شود که به دشواری بتوان او را مناسب این جایزه دانست."
و بدین ترتیب جایزه به شاعر فرانسوی سُلی پرودهوم، نویسنده‌ای که آثارِ چندانی از خود به جای نگذاشته است اهدا شد و این شروع جالبی برای جایزه‌ی ادبی نوبل نبود.

لئو تولستوی (1828- 1910)

جایزه نگرفتن تولستوی اغلب به عنوان یکی ازخطاهای بزرگ کمیته‌ی نوبل تلقی می‌شود. از همان سال 1902 نام تولستوی در لیست کاندیداها کنار 34 نام پشنهاد شده، قرار داشت. در گزارش رسمی کمیته‌‌یِ نوبل آمده است که نویسنده‌ی «جنگ و صلح» "استاد شرح حوادث حماسی است" اما انتقاد تولستوی از دولت و کلیسا باعث شد که جایزه به او تعلق نگیرد. عدم صلاحیتِ تولستوی طبق نظرِ کمیته‌ی نوبل اینطورجمع‌بندی شده است: آثار تولستوی با معیارِ جایزه یعنی "معنویت والا و وارسته" مطابقت ندارد.

ویرجینیا وولف ( 1882 – 1941)

نام ویرجینیا وولف هرگز در لیستِ کاندیداهایِ جایزه‌یِ نوبل نبوده است. اغلب گفته می‌شود که به جای وَله پیرل بوک (1938) می‌بایستی ویرجینیا وولف برنده‌ی جایزه‌ی نوبل می‌شد. آیا این به خاطرِ زن بودن او بود؟ ما می‌دانیم زنان نویسنده‌ای که موفق به دریافت جایزه‌ی نوبل شده‌اند انگشت‌شمارند. تا کنون تنها یازده نویسنده‌ی زن موفق به دریافت جایزه‌ی نوبل شده است. البته دلیل این امر تنها به آکادمی سوئد برنمی‌گردد، بلکه شمار زنان نویسنده‌ای که به عنوان کاندیدا پیشنهاد می‌شود، بسیار اندک است. نام شاعرِ روسی آنا آخماتوف (1889-1966) از جمله‌ نام‌هائی است که در حاشیه مطرح شده است.

جمیز جویس ( 1882-1941)

نویسنده‌ی ایرلندی خالق اودیسیوس هم جایزه‌ی نوبل نگرفت. و این یکی دیگر از خطاهای کمیته‌ی نوبل است. طبقِ نظرِ شل اِسمارک در دهه‌یِ سی، وقتی کمیته‌ی نوبل ازکسانی مثلِ پیرل بوک قدردانی می‌کرد و به طور جدی مارگریت میشل نویسنده‌ی کتاب پرفروشِ «برباد رفته» را به بحث می‌گذاشت، جائی برای نوبل گرفتن جیمز جویس وجود نداشت. اما در دهه‌یِ چهل وقتی آکادمی سوئد متوجه نویسنده‌گان «پیشگام» شد، می‌توانست جمیز جویس یکی از برنده‌گانِ این جایزه باشد.

خورخه لوئیس بورخس (1899 – 1986)

نویسنده‌ی آرژانتینی که همواره آثار اندک او مورد بحث قرار گرفته است. گفته‌ می‌شود آرتورلوندکویست به بورخس به خاطر تمجید از دیکتاتور شیلایی آگوستو پینوشه رأی منفی داد. لوندکویست هم‌چنین گفته است که بورخس بی دلیل اینگونه بر سرِ زبان‌ها افتاده است. به هرحال، اکنون دیگر دیر است، زیرا که از سال 1974 تصویب شد که جایزه‌ی نوبل فقط به نویسنده‌گان در قیدِ حیات تعلق بگیرد.

هنریک ایسبن (1828- 1906)

وایرسن "سمبولیسمِ ایسبن را دوست نداشت." و بدین ترتیب و با همان دلایلی که نامِ زولا و تولستوی از لیست برنده‌گان جایزه‌ی نوبل حذف شد، نام این درام نویسِ نروژی نیز خط خورد. سال1903 یعنی سالی که نامِ ایبسن در لیست کاندیداها بود، جایزه‌ی نوبل به بیورن شرنه بیورن‌سونِ نروژی که به نظرِ اعضای آکادمی سوئد شعرش " ناب و در خدمتِ اندیشه است" تعلق گرفت.


گرام گرین ( 1904 – 1991)

گرام گرین نویسنده‌ی پرکارِ بریتانیائی از دیرباز به "کاندیدای همیشگیِ نوبل" ملقب شده است. گویا آرتور لیندکویست مانعِ راه او بود. لیندکویست در مصاحبه‌ای در سال 1980 اظهار کرده است که آثارِ خوب گرام گرین متعلق به گذشته‌های خیلی دور است.

فرانس کافکا ( 1883 -1924)

گناه جایزه نگرفتن فرانس کافکا - نویسنده‌یِ چک - به گردن آکادمی سوئد نیست، زیرا که اغلب آثار کافکا پس از مرگش منتشر شده است.

مارسل پروست (1871 – 1922)

طرفداران پروست نیز نمی‌توانند آکادمی سوئد را زیر سؤال ببرند. شاهکار پروست به طورِ کامل، موقعی منتشر شد که این نویسنده‌ی فرانسوی در قید حیات نبود.

آگوست استریند برگ ( 1849 – 1912)

بزرگترین نویسنده سوئدی نیز از آکادمی سوئد جایزه‌ای دریافت نکرد. آگوست استریند برگ به عنوان یک نویسنده‌ای جنجالی شناخته شد. سال 1909 با اهدای جایزه‌ی نوبل به سلما لاگرلُف روشن شد که این جایزه هرگزبه آگوست استریند برگ تعلق نخواهد گرفت. آن‌گاه بود که به همت جمعی طرفدار جایزه‌ی "آنتی نوبل یا ضد جایزه‌ی نوبل" به راه انداخته شد و در آخرین روزِ تولد استریند برگ این جایزه به این نویسنده‌ی بزرگ اهدا شد.

منبع:سیمرغ
 

lilyrose

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
24 جولای 2010
نوشته‌ها
4,270
لایک‌ها
8,207
محل سکونت
My Sweet Home
راهنمای عملی بزخری مقابل دانشگاه

دو جلد دن‌کیشوت را کمتر از 7 هزار تومن نمی‌داد. سرانجام بعد چند ماه هزار تومن خریدمش.

کتاب دست دوم کالای عجیبی‌‌ست. قیمتی که برای آن تعیین‌ می‌شود تابع هیچ قاعده‌ای‌ نیست. حتی تابع بازار کتاب نیست. قیمت‌گذاری و خرید و فروش آن در یک فضای تخیلی انتزاعی رخ می‌دهد. راه و روش کتاب خریدن احتمالن اولین چیزی بود که دوازده سال پیش در تهران یاد گرفتم. منطقش ساده بود. من کتاب‌های قدیمی می‌خواستم. آنها گران می‌دادند. پس باید راهی پیدا می‌کردم.

یک جماعتی هستند به اسم کتاب‌نخر. نه این که لیبل بدی باشد یا فحش باشد( کتاب‌”خر” که بیشتر شبیه فحش است) نه! صرفن یک ویژگی‌ست. با این حال پنهان نمی‌کنم بخاطر احساسات رشد نیافته یا آموزه‌های احمقانه بچگی ممکن است گاهی در موردشان غرض‌ورزانه بنویسم.کتاب‌نخرها ممکن است کارمند باشند، نقاش باشند، دانشجو باشند اما کتاب‌نخر‌اند. کتاب‌نخر‌ها در بهترین حالت مشتری این پیک‌های تلفنی‌اند که هر از گاهی برایشان از انقلاب کتاب بیاورد، در بدترین حالتش هم مثل درراه‌مانده‌های جعلی ترمینال جنوب با قیافه هاج و واج یک تکه کاغذ می‌دهند دست آقای کتابفروش.

برای کتاب‌نخرها “جلوی دانشگاه” یا “خیابان انقلاب” اسم یک کتابفروشی بزرگ است که باید واردش شوی تا هر چه می‌خواهی به دست آوری. باز تا جایی که کتاب درسی یا کتاب‌های رایج روی دکه را بخواهند مشکلی نیست. همه چیز یک قیمت پشت جلد دارد که باید پرداخت شود ( کتاب‌نخر‌ها بجای نگاه کردن به پشت جلد کتاب و گذاشتن پول روی پیشخوان از فروشنده می‌پرسند: چنده؟)

مشکل کتاب‌نخرها زمانی هویدا می‌‌شود که دنبال کتاب ” نایاب” می‌گردند. کتاب‌نخرها اگر کمی اسنوب‌هم باشند اولین قربانیان بازار سیاه کتاب‌اند. آنها طعمه‌های چاق و چله کتابفروش‌های زردسبیل‌اند.آنها بیچارگانی‌اند که بابت هر سال تنهایی کتاب مارکز یک هزاری رو می‌کنند و احتمالن بعدش چقدر به خرید خود خواهند نازید. این نوشته برای آنهاست. امیدوارم به جبران کینه‌توزی‌های یواشکی و بی‌دلیل سالیان ما کتاب‌”خر” ها بپذیرند.

فرمان اول
برای کتاب افستی بیشتر از سه هزار‌تومن پول ندهید. چرا؟ کتاب افستی ( زیراکسی) بیشترین سود مالی ممکن را برای فروشندگانش دارد. تحقیقات معتبر نشان می‌دهد بهای تمام‌ شده این کتابها اغلب زیر پانصد تومن است. با فرض یک دو دست واسطه مطمئن باشید فروشنده دست‌کم هزار تومن بابت هر کتاب می‌تواند تخفیف بدهد و سود هم بکند. بنابراین سرسخت باشید. چانه بزنید و قیمت خودتان را بگویید. کتاب را سرجایش بگذارید. و موقع رفتن ( ادای رفتن) یک کسب تکلیف سرسری از فروشنده بکنید( که دارم می‌روم، فلان قیمت می‌دهی یا نه). این متد در اغلب موارد جواب می‌دهد. هیچ وقت خود را نسبت به کتابی راغب نشان ندهید چون فروشنده‌های زبل اگر بفهمند مشتری جدی کتابی هستید ریسک می‌کنند و تخفیف نمی‌دهند. من گاهی من‌باب اطمینان وقت قیمت پرسیدن سر بساطی با سر اشاره می‌کنم و رنگ کتاب را می‌گویم( یک جوری که انگار بیشتر از رنگش خوشم آمده و قیمت بالا مرا خواهد رمانید) کتاب اهل هوا را دیده‌ام و معلوم است که در برخی جوارح‌ام عروسی‌ست. ولی ابرو بالا می‌اندازم که “عامو این کتاب زرده چن؟ “خیلی وسوسه شوم با انزجار از گوشه جلدش می‌گیرم و ورق‌کی می‌زنم. می‌گفت 5 هزار تومن. من خریدم هزار و پانصد تومن. همین دو ماه پیش.

تبصره فرمان اول: در چانه زدن و ادای رفتن ریسک کنید. در مورد کتابهای افستی نگران نباشید که کتاب را از دست می‌دهید.کتابی که به مرحله افست و نشر انبوه در بازار سیاه رسیده، باز هم هست. همه جا هست.

فرمان دوم
تله‌های اسنوب را شناسایی‌کنید. دست‌دوم فروشی‌هایی که کتاب را براساس اسم نویسنده سورت کرده‌اند یا کتابشان لای زرورق است.جاهای مطلوبی برای خرید نیستند. مگر واقعن کارتان لنگ باشد و عجله داشته باشید. چون این کتابفروش‌ها معمولن دانش‌شان از بازار کتاب بد نیست. می‌دانند چی نایاب است و چی نیست. ارزش نسبی اجناس‌شان را می‌دانند وبرایشان برنامه دارند. بنابراین فقط برای زمان‌هایی‌ست که به در بسته خورده باشید. تلاش برای چانه‌زنی را امتحان کنید ولی در اغلب موارد جواب جدی نمی‌دهد. تازگی قیمت دو جلد گفتگو در کاتادرال چاپ اول را از یکی‌شان پرسیدم. قیمت داد: 38 هزار تومن! که حالا به من( چه صنمی داشتیم مگر؟) می‌دهد 35 هزار تومن.

فرمان سوم
وقت بگذارید. از گشتن در بیغوله‌های گوشه کنار خود میدان (انقلاب) غافل نشوید. گاهی همین‌ها که کنار کتاب ، کمربند و تسبیح و خودکار هم می‌فروشند گاهی بی‌آنکه خود بدانند هدایایی دارند برای نوع بشر. پارسال یک خداحافظی طولانی نوی نو را از یکی‌شان خریدم پانصد تومن.برای آنها که نمی‌دانند بگویم شاهکار کوچک چندلر در تنها چاپش که مال 11 سال پیش است 2هزار تومن قیمت پشت جلد خورده!

فرمان چهارم
کتاب ساندویچ نیست. کنسرو است. به این نگاه نکنید که آیا این روزها حال خواندن فلان کتاب را دارید یا نه. اگر نسخه خوب و قیمت خوب گیرتان آمد بخرید و دپو کنید برای وقتش. برخی شانس‌ها یک بار رو می‌کنند.یک جلد مجموعه شب‌های شعر خوشه را جایی به ثمن بخس دیدم. در جا خریدم. و بعله…هنوز نخواندمش.ولی شک ندارم یک سرشب تنهای دلمرده یکی از همین شعرها می‌تواند حال‌ام را بسازد.

فرمان پنجم
کمین بنشینید و صبور باشید. اگر کتاب خاصی‌هست در کتابفروشی که براساس طیف مشتریانش می‌دانید مشتری‌ش خودتان هستید راهی برایتان دارم. هشت پیش در کتاب‌فروشی بازارچه پارک لاله دو جلد دن‌کیشوت تمیز دیدم. 7 هزار تومن که دست‌کم برای من گران بود. اما تا حدی خیالم راحت بود که تنها مشتری‌ش خودم هستم. کتابفروشی در مسیرم بود و من هر روز- یعنی هر هفت روز هفته- به مدت دو ماه کارم این بود که وارد مغازه شوم بپرسم اینها چند است. قیمتش را بشنوم. آه بکشم و بروم.بعد دو سه بار کتابفروش فهمید که من قیمت اینها را می‌دانم و منظور دیگری دارم. من م مستقیمن بهش گفتم که صبورم و تنها مشتری این کتاب. مرد نازنینی بود و دوست شدیم.کتابهای دیگری ازش خریدم اما مراسم تکرار می‌شد. هر روز غروب.تا سر پنجاهمین غروب بود فکر می‌کنم که مقاومتش شکست. گفت از پشت ویترین برشان دار.چقدر خوب است؟ گفتم هزار تومن. گفت انگاری مال خودت است.

فرمان ششم
با قیافه معمولی به خرید کتاب دست‌دوم بروید.قیافه‌تان مثل وقتی کافه‌ می‌روید نباشد. سر و وضعتان براحتی می‌تواند قیمت کتاب را در ذهن فروشنده چندین هزارتومن تغییر دهد. اگر سن‌تان اجازه می‌دهد قیافه دانشجو شهرستانی‌ها را به خود بگیرید ( بله قیافه‌تان، نه صرفن لباس‌تان) کمتراز یک هفته پیش در کتابفروشی دو جلد گفتگو در کاتدرال را باز دیدم. یک جلدش را برداشتم و کمی با قیافه جویی که دارد به جذر 38 فکر می‌کند ورقش زدم و پرسیدم این چنده. طرف گفت این دو جلده‌ها. با تعجب(!) جلد دوم را کنارش کشف کردم و شاکی شدم زیرلبی که چقدر این زیاد است و کی‌بخواند. طرف قیمتش را گفت: هشت هزار تومن! می‌توانستم همانجا ده هزار تومن روی میز بگذارم و ماچش کنم وکتابها را بگذارم زیر بغلم. ولی پیش خودم همچنان حساب کردم که به هر حال او از سودش که نخواهد گذشت. من هم سر گنج ننشسته‌ام. پس ادامه بازی. من با ناامیدی کتاب را سر جایش گذاشتم و گفتم خیلی گرونه. طرف داد سر داد که ” بابا این روزها چاپ‌ جدید کتابهای فهیمه رحیمی کمتر از ده هزار تومن نیست” من هم برگشتم گفتم ( حضرت یوسا مرا ببخشد) “خب فهیمه رحیمی خوبه “(!) از طرف برق پرید که “کجاش خوبه، آشغاله” – در واقع می‌خواستم دستش را ببندم که نتواند درباره ارزش‌های نهفته این کتاب و نایاب‌بودنش بازارگرمی کند، پیش کسی که اعتقاد دارد فهمیه رحیمی خوب است- گفتم آخرش؟ گفت هفت. گفتم من شش تومن می‌دهم که ازش خوشم آمده و تازه یکی صفحه اولش امضا کرده(!) نگاه ناامیدی بهم انداخت و من پزآلود ترین خرید کتاب‌خری عمرم را انجام دادم. دو جلد گفتگو در کاتدرال تمیز چاپ اول: شش هزار تومن.

فرمان هفتم
روش‌های خودتان را بیازمایید. درکی از نقاط ضعف چپ‌های قدیمی ( که اغلب کتابفروشان دست‌دوم شاملشان می‌شود) مثل حساسیت‌شان به نداری دانشجویان یا کمک به آگاهی توده و ایجاد راه‌حل‌های خلق الساعه کامل‌کننده همه روش‌های قدیمی‌ست.( یک بار من حتی هیپنوتیزم سریع را روی یک بساطی امتحان کردم و جواب داد. در چشمهاش نگاه کردم و با صدای نافذ گفتم تو این را به من فلان قدر می‌‌فروشی و طرف درجا قبول کرد. حالا یا تاثیر هیپنوتیک من بود یا می‌خواست زود از شر یک مشتری عجیب‌غریب که قیافه‌اش را ترسناک می‌کند خلاص شود)
و در پایان. شما اسنوب عزیز- که ددی هوایتان را دارد- ممکن است بگویید حالا چند هزار تومن این طرف آن طرف ارزش این همه زحمت را دارد؟ من چشم خودم را درآورده‌ام هزار و سیصد و خرده‌ای کلمه تا الان نوشته‌ام که همچین حرفی بزنی؟ که نفهمی درباره لذت کتاب‌خر بودن حرف می‌زنیم؟ برو جانم..برو همان بوف کور زیراکسی را پنج میلیون تومن بخر حالش را ببر…

http://bigsleep.wordpress.com/
 

lilyrose

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
24 جولای 2010
نوشته‌ها
4,270
لایک‌ها
8,207
محل سکونت
My Sweet Home
سرک کشیدن به دنیای شادِ پدر ادبیات آمریکا

47075.jpg


قصه‌های می‌سی سی پی

ویلیام فالکنر گفته که مارک تواین «پدر ادبیات آمریکا» و «همه پدرها» است (بالاخره از فالکنر نمی‌شود جمله‌ای بهتر از این انتظار داشت). ویلیام دین ‌هاولز- نویسنده معاصر تواین- او را «لینکلن ادبیات آمریکا» می‌داند. از‌ هاکلبری فین به عنوان «اودیسه زندگی آمریکا» اسم می‌برند و در خود آمریکا تواین را داستان‌پرداز عجایب لقب داده اند.. می‌گویند او نخستین نویسنده بزرگ آمریکا بوده که به توده مردم روی آورده و هیچ کس بهتر از او سبک زندگی قرن 19 را مکتوب نکرده است. یکی از بهترین کتاب‌های تواین از این نظر، «ماجراهای تام سایر» است که خیلی دقیق روی خصوصیات اخلاقی و عقاید خرافی مردم آمریکا در نیمه اول قرن نوزدهم انگشت گذاشته. این کتاب به تازگی مجددا به فارسی ترجمه شده و همین بهانه خوبی است برای سرزدن به دنیای همیشه شاد تام سایر و مارک تواین.

تواین در مقدمه چاپ اول تام سایر نوشته: «بیشتر ماجراهای ثبت شده در این کتاب واقعا اتفاق افتاده‌اند؛ یکی دو تایشان تجربه‌های خودم هستند و بقیه مال بچه‌های همکلاسی‌ام. شخصیت‌ هاکلبری فین از دنیای واقعی استخراج شده و تام سایر هم همین طور ولی تام، ترکیبی از شخصیت سه پسری است که می‌شناختم و بنابراین متعلق است به سنت ترکیبی در معماری. خرافات عجیبی که در این کتاب با آنها روبه رو می‌شوید، همه‌شان در دوره این داستان واقعا بین بچه‌ها و بردگان ناحیه غرب آمریکا مد بوده‌اند. هر چه من این کتاب را برای سرگرمی ‌بچه‌ها نوشته‌ام، امیدوارم بزرگتر‌ها از آن رم نکنند چون حداقل بخشی از برنامه من این بوده که بزرگترها هم با لذت به یاد بیاورند که زمانی چه بوده اند، چه فکر می‌کرده اند، چه می‌گفته اند و سرشان را با چه کارهایی گرم می‌کرده‌اند». معروف است که تام سایر به نوعی اتوبیوگرافی مارک تواین است. تو این در بچگی یتیم و فقیر بود، مرگ برادر و خواهرانش را به چشم دید و مجبور شد برای گذران زندگی باقیمانده خانواده، کار کند. او بعدا تام سایر را نوشت تا تمام تلخکامی‌های کودکی‌اش را پشت این داستان شاد و طنز آلود پنهان کند.


تام سایر قصه پسر یتیمی ‌است که با خاله غرغروش، پالی، زندگی می‌کند. خاله پالی آدم غیر قابل تحملی است چون به گفته ‌هاکلبری در عمرش دروغ نگفته است تام حوصله مدرسه رفتن یا کار کردن را ندارد و بیشتر دلش می‌خواهد با دوست ولگردش، ‌هاک، ول بگردند و در آینده، دزدان دریایی رود می‌سی سی پی شوند. بزرگ‌ترین ماجرای زندگی آنها در شبی اتفاق می‌افتد که برای چال کردن گربه‌ای یواشکی به قبرستان می‌روند و درگیر یک قضیه قتل می‌شوند. همان طور که خود تواین گفته بود، بیشتر کتاب‌های او از جمله ماجراهای تام سایر و ماجراهای ‌هاکلبری فین کتاب‌هایی هستند که هم برای نوجوانان قابل‌فهم و لذت بودند و هم برای بزرگترها؛ هم برای عوام جالبند و هم برای خواص. شاید به همین خاطر است که پس از 133 سال، شیطنت‌های این دو پسر بچه بزرگ نشدنی هنوز هم پرطرفدار و پرفروش هستند.

تام سایر صاحب یک رکورد تاریخی هم هست؛ این اولین کتاب تاریخ است که چرکنویسش با ماشین تایپ نوشته شده (هرچند یک مورخ معتقد است این رکورد به یک کتاب دیگر تواین یعنی «زندگی روی می‌سی سی پی» تعلق دارد). بعدها خیلی از نویسندگان جهان از این روش تقلید کردند؛ طوری که به صورت یکی از فیگورهای اصلی روشنفکری و داستان نویسی درآمد) البته تواین در ایجاد مدهای دیگر هم دخیل بوده؛ مثلا بعضی معتقدند او اولین آدم مشهوری است که یکدست- حتی کلاه و کفش و پاپیون- سفید می‌پوشیده).


چنین گفت مارک تواین

دانستن شمه ای از زندگی تواین برای تفسیر آثارش ضروری است. تواین با نام واقعی «ساموئل لنگهورن کلمنس» در شهری در ساحل می‌سی سی پی به دنیا آمد که برده داری در آن رواج داشت. از 18 سالگی به خاطر بی پولی توی شهرهای مختلف آمریکا می‌چرخید و هر کاری می‌کرد؛ از نقاشی ساختمان، سربازی مزدورانه و جویندگی طلا گرفته تا ناخدایی کشتی روی می‌سی سی پی و به خصوص کار در چاپخانه. او عملا تحصیلاتش را در چاپخانه‌ها گذراند و قلم زدن را هم همان جا تمرین کرد. او کم کم در نوشتن مطالب گزارشی طنز آن قدر شهرت پیدا کرد که در 31 سالگی، بزرگ‌ترین روزنامه غرب آمریکا در آن زمان با نام آلتا کالیفرنیا با او قراردادی با این عنوان بست؛ «خبرنگار سیار بدون محدودیت مکان و زمان و سمت که دور کره زمین می‌گردد و ضمن سفر گزارش می‌نویسد». تواین ناخدایی کشتی روی می‌سی سی پی را که آن زمان آرزوی هر جوان جنوبی‌ای بود، بیش از بقیه کارهایش دوست داشت اما به خاطر شروع جنگ‌های داخلی مجبور شد از آن دست بکشد و کم کم بزند توی کار کتاب نوشتن. با نوشتن مشهور شد و توانست با دختر یکی از صاحبان کله گنده صنایع زغال سنگ آمریکا ازدواج کند (البته خودش گفته که عاشق عکس این دختر شده بود نه پولش) تا نزدیک به 30 سال در شهرت و شادی و پول غرق شود و شادترین داستان‌ها را بنویسد. اما در 15-10 سال آخر عمر به خاطر مرگ همسر و دو دختر و دیوانه شدن یک دختر دیگرش به شدت تلخکام و بدبین شد و آن روح خوشبینی و طنز شاد از آثارش بیرون رفت.


پول بهتر است یا ثروت؟

تواین در دوران ثروتمندی علاقه زیادی به علم داشت. دوست «تسلا»ی معروف بود و حتی چند اختراع را به ثبت رساند. او احتمالا اولین کسی است که از مفهوم «مسافر زمان» استفاده کرده است. معروف‌ترین اثر تواین «ماجراهای ‌هاکلبری فین» است که بعضی آن را جلد دوم ماجراهای تام سایر می‌دانند.‌ هاکلبری فین به عنوان اولین رمان بزرگ آمریکایی و کتابی که امروزه جزو متون درسی دانش‌آموزان در سراسر آمریکا تدریس می‌شود، با استفاده از همان شخصیت‌های کتاب تام سایر و طی هشت سال پس از انتشار آن نوشته شده. تواین 400 صفحه از این کتاب را بلافاصله پس از چاپ تام سایر نوشته و هم در شروع و هم در پایان این کتاب، شخصیت تام سایر را به عنوان حلال مشکلات وارد داستان کرده تا کارها را سر و سامان بدهد. با این حال این دو کتاب چند تفاوت اصلی دارند؛ تام سایر به زبان ادبی و قلمبه سلمبه نوشته شده و‌ هاکلبری فین به زبان ساده و عامیانه. تام سایر در روایت از صیغه سوم شخص استفاده می‌کند و‌ هاکلبری از اول شخص. در کتاب اول راوی «آقای تواین» است و در دومی ‌خود‌ هاک. همچنین در مجموع داستان پردازی، زبان و روحیه طنز تواین در کتاب دوم، بسیار پخته‌تر و کامل‌تر شده است. تواین بعد از همین شخصیت‌ها در دو کتاب دیگر (تام سایر کارآگاه و تام سایر در خارجه) هم استفاده کرد ولی یخ این دو کتاب خیلی نگرفت. «شاهزاده و گدا» اولین داستان جدی تواین با الهام از زندگی ادوارد ششم- پادشاه انگلستان- بود که اوایل خیلی از آن استقبال نشد. او حتی سراغ نوشتن کتاب‌های تاریخی دقیق مثلا درباره «ژاندارک» هم رفت. خود تواین فکر می‌کرد این بهترین کتابی است که نوشته و حسرت می‌خورد که کاش تام سایر و‌ هاکلبری فین را سوزانده بود! اما خب، تاریخ نشان داده که پژوهش‌های تاریخی منقح را هر آدم با پشتکاری می‌تواند انجام دهد اما خلاقیت نوشتن تام سایر در کمتر کسی وجود دارد.


ناخدا، آسوده بران

تواین گفته که در نویسندگی بیش از همه از دیکنز تاثیر گرفته ولی طنزش ما را عمیقا یاد ولتر می‌اندازد. سبک ادبی تواین را با چهار ویژگی اصلی می‌شود شناخت؛ ویژگی اول کارهای تواین منطقه گرایی (رژیونالیسم) است که اتفاقا او سمبل این نوع ادبیات در جهان محسوب می‌شود. این نهضت که اوجش مال قرن 19 و اوایل قرن 20 است ولی هنوز می‌شود زاغ سیاهش را در کارهای بعضی نویسندگان چوب زد، به این معناست که نویسنده به تاریخ، جغرافیا، آدم‌ها و رسوم یک منطقه خاص (نه یک کشور) یا بدون لحاظ کردن جنبه‌های سیاسی، دلبستگی بیش از حد نشان بدهد. این جور نوشتن بیشتر دارای عناصر احساس گرایانه و نوستالژیک هم هست (هرچند که تواین خود را دشمن رمانتیسم می‌داند و معتقد است سر والتر اسکات با وارد کردن رمانتیسم به داستان نویسی آنگلوساکسون، «ضرری بی پایان را به ادبیان جهان وارد کرده است»). ادبیات رژیونالیستی خصوصا در آمریکا طرفداران زیادی داشته و هر گروه از نویسندگان به توصیف و ستایش منطقه ای از آن پرداخته اند؛ مثلا استیفن کینگ، رابرفراست و هریت بیچرستو به نیونگلند، مارک تواین، مارگارت میچل و جان گریشام به منطقه جنوب، ویلا کاتر و جان هی به منطقه میدوست و جان اشتاین بک و ریموند چندلر به کالیفرنیا علاقه داشتند. حتی گاهی وقت‌ها نویسنده خودش منطقه دلخواهش را می‌ساخته؛ مثل فالکز که تقریبا همه داستان‌هایش در «یوکناپاتافا» اتفاق می‌افتد. البته رژیونالیسم در کشورهای دیگر هم دیده می‌شود؛ مثلا خواهران برونته که زمین‌های باتلاقی و مه گرفته اطراف خانه‌شان را به تمام داستان‌هایش تعمیم می‌دهند. نویسندگان آمریکای لاتین مثل یوسا، مارکز و بورخس هم از دیگر نمادهای منطقه‌گرایی محسوب می‌شوند. این منطقه نوستالژیک برای تواین، می‌سی سی پی است تا جایی که حتی اسمش را از اصطلاحات ملوانان این رودخانه گرفته («مارک تواین» یا «علامت دو»، شاخصی از عمق رودخانه و القا کننده یک جور امنیت و آرامش است؛ یعنی اینکه «ناخدا، آسوده بران که عمق آب برای راندن کشتی مناسب است»).


توزیع نامناسب احمق‌ها

یکی دیگر از ویژگی کارهای تواین طنز خاص اوست که در طرز نگاهش به انسان و زندگی ریشه دارد. زندگی در غرب وحشی آمریکا در آن زمان کسانی را می‌طلبید که از این شرایط دشوار و نامطمئن زندگی، تفسیری خنده دار و قابل تحمل ارائه کنند و طنز غرب آمریکا این طوری متولد شد. در این بین تواین به عنوان یک چهره شاخص، استاد دست انداختن و به چالش کشیدن تفکرات و سنت‌ها و پیش فرض‌های ذهنی جامعه است که دو نمونه بارزشان را می‌توان در کتاب «بیگانه ای در دهکده» و مجموعه داستان‌های کوتاه «انحطاط فن دروغگویی» (که هر دو به فارسی هم ترجمه شده اند) پیدا کرد. تواین کسی است که می‌گوید: «انسان فقط یک سلاح واقعا موثر دارد و آن خنده است» یا «مشکل این نیست که تعداد احمق‌ها زیاد است؛ مشکل در توزیع نامناسب آنهاست» یا «زندگی بی نهایت شادتر بود اگر ما در 80 سالگی به دنیا می‌آمدیم و به تدریج به 18 سالگی می‌رسیدیم». او حتی با مرگ خودش هم شوخی کرده؛ وقتی یک بار نیویورک تایمز به اشتباه گزارش مفصلی از مرگ تواین چاپ کرد، او روز بعد در همان صفحه مطلبی طنز نوشت با این عنوان که «در گزارش مرگ من کمی ‌اغراق شده است».
بیشتر آثار تواین نیم نگاهی به ادبیات کودکان و نوجوانان دارند. او برای مسخره کردن ادبیات کودکان آن دوران که عمدتا جنبه تعلیم و اندرز داشت تا قصه و خلاقیت سازی، وارد این عرصه شد و سعی کرد مبانی تربیت را متحول کند. او معتقد بود: «صابون و آموزش و پرورش به اندازه یک قتل عام، ناگهانی نیستند ولی در درازمدت کشنده‌تر از آن در می‌آیند» و می‌گفت: «کار یعنی هر چیزی که مجبور به انجام دادنش باشید و بازی یعنی هر چیزی که مجبور به انجام دادنش نباشید». کودکان باید بازی کنند نه کار. «جایزه مارک تواین» امروزه جزو معتبرترین جوایز ادبیات کودکان است.


همه خوردنی‌های بدمزه را بخور

سبک ادبی تواین، تمایل اجتناب ناپذیرش به صادر کردن جملات قصار حتی از زبان بچه‌هاست. او صدها جمله قصار معروف دارد از جمله: «تفاوت بین حرف راست و حرف تقریبا راست مثل تفاوت صاعقه است با کرم شبتاب»، «عشق عینک سبزی است که آدم با آن کاه را یونجه می‌بیند»، «وقتی کبوتری شروع به معاشرت با کلاغ‌ها می‌کند پرهایش سفید می‌مانند ولی قلبش سیاه می‌شود»، «وقتی جوان تر بودم همه چیز را به خاطر می‌آوردم؛ حالا می‌خواست اتفاق افتاده باشد یا نه»، «تنها راه تندرستی خوردن خوردنی‌های بدمزه، نوشیدن نوشیدنی‌های مشمئز کننده و انجام کارهای تنفرآور است»، «ما (آمریکایی‌ها) بهترین دولتی را داریم که با پول می‌شود خرید». تواین در اواخر زندگی اش سبکی را در نقد ادبی ابداع کرد که هنوز هم خیلی از منتقدان از اصول آن پیروی می‌کنند. بعد تواین با این سبک افتاد به جان جورج الیوت، جین آستین، رابرت لویی استیونسون و خیلی‌های دیگر. به خود کارهای تواین هم انتقاداتی جدی وارد کرده اند که جدی‌ترین‌شان به خاطر نگاه منفی و حتی نژاد پرستانه او نسبت به اقلیت‌هاست؛ مثلا نگاه منفی‌اش به سرخ پوست‌ها در تایم سایر یا استفاده بی‌رویه‌اش از لفظ «کاکاسیا». شاید او به همین خاطر هیچ وقت صاحب جایزه نوبل نشد. البته تواین با همین الفاظ هم در زمان خودش پیشرو جدی مبارزه با نژادپرستی محسوب می‌شده است.
همینگوی گفته است: «همه ادبیات جدید آمریکا از یک کتاب مارک تواین نشأت گرفته و آن ‌هاکلبری فین است. این بهترین کتاب ماست که قبل از آن چیز دندان‌گیری نبوده و بعد از آن هم چیزی به این خوبی درنیامده است...». البته مثل همه تعریف‌های دیگر دو نویسنده از هم، همینگوی در ادامه این جملات، شیلنگ را باز کرده و به تمام هیکل تواین و کتابش گرفته است؛ از جمله اینکه تواین را به حقه بازی متهم کرده که صد البته ما هم مثل همه کسان دیگری که قرار است متنی در تعریف از یک نفر بنویسند، این ادامه هیجان انگیز را سانسور می‌کنیم!

8 توصیه داغ تواین به نویسندگان جوان

بهتر است ابله به نظر برسی
• نوشتن یک قصه طنز کاری است جدی و سخت؛ چون قصه گو باید تمام تلاشش را بکند تا کسی نفهمد که هیچ نکته خنده‌داری در قصه اش وجود نداشته است.
• بیشتر نویسنده‌ها به حقیقت به عنوان مهم‌ترین دارایی‌شان نگاه می‌کنند. بنابراین بیشترین تجارت را با آن انجام می‌دهند.
• بهتر است دهانتان را ببندید و ابله به نظر برسید تا اینکه دهانتان را باز کنید و جای هیچ تردیدی باقی نگذارید.
• اگر می‌خواهید داستان شما خوب دربیاید باید حواستان به دو چیز باشد؛ اینکه خوب‌ها برنده شوند و اینکه بدها ببازند. با این حال، مشکل بیشتر داستان‌ها این است که «همه» بدها را با «حداکثر سرعت ممکن» به «قعر» جهنم می‌فرستند.
• در مدت زمانی که یک قسه دروغ دنیا را دور می‌زند و بر می‌گردد، یک قصه راست هنوز دارد بند کفش‌هایش را می‌بندد تا حرکت کند.
• هروقت خواستید بنویسید «خیلی»، به جایش یک فحش بنویسید. این طوری ویراستار این کلمه را حذف می‌کند و آن وقت نوشته‌تان خوب درمی‌آید.
• حرفه نقد در ادبیات و موسیقی و درام، پست‌ترین حرفه‌هاست.
• مبنای هنر آمریکایی- ازجمله کار خودم- عبارت است از سر هم کردن رشته ای از تکه‌های بی‌ربط و چرند به صورتی سردرگم و بی هدف؛ به شرط اینکه بتوانی خودت را بی‌اطلاع از بی‌ربطی آنها و بیگناه جا بزنی.


گردآوری: گروه فرهنگ و هنر سيمرغ
 

lilyrose

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
24 جولای 2010
نوشته‌ها
4,270
لایک‌ها
8,207
محل سکونت
My Sweet Home
نامه آبراهام لینکلن به آموزگار پسرش

7191.jpg


به پسرم درس بدهید

او باید بداند که همه مردم عادل و همه آنها صادق نیستند، اما به پسرم بیاموزید که به ازای هر شیاد، انسان صدیقی هم وجود دارد. به او بگویید، به ازای هر سیاستمدار خودخواه، **** جوانمردی هم یافت می شود. به او بیاموزید، که در ازای هر دشمن، دوستی هم هست. می دانم که وقت می گیرد، اما به او بیاموزید اگر با کار و زحمت خویش، یک دلار کاسبی کند بهتر از آن است که جایی روی زمین پنج دلار بیابد. به او بیاموزیدکه از باختن پند بگیرد و از پیروز شدن لذت ببرد. او را از غبطه خوردن بر حذر دارید. به او نقش و تاثیر مهم خندیدن را یادآور شوید.

اگر می توانید، به او نقش موثر کتاب در زندگی را آموزش دهید. به او بگویید تعمق کند، به پرندگان در حال پرواز در دل آسمان دقیق شود. به گل های درون باغچه و به زنبورها که در هوا پرواز می کنند، دقیق شود. به پسرم بیاموزید که در مدرسه بهتر این است که مردود شود اما با تقلب به قبولی نرسد. به پسرم یاد بدهید با ملایم ها، ملایم و با گردن کشان، گردن کش باشد. به او بگویید به عقایدش ایمان داشته باشد حتی اگر همه برخلاف او حرف بزنند.

به پسرم یاد بدهید که همه حرف ها را بشنود و سخنی را که به نظرش درست می رسد انتخاب کند.

ارزش های زندگی را به پسرم آموزش دهید. اگر می توانید به پسرم یاد بدهید که در اوج اندوه تبسم کند. به او بیاموزید که از اشک ریختن خجالت نکشد.

به او بیاموزید که می تواند برای فکر و شعورش مبلغی تعیین کند، اما قیمت گذاری برای دل بی معناست.

به او بگویید که تسلیم هیاهو نشود و اگر خود را بر حق می داند پای سخنش بایستد و با تمام قوا بجنگد.

در کار تدریس به پسرم ملایمت به خرج دهید، اما از او یک نازپرورده نسازید. بگذارید که او شجاع باشد، به او بیاموزید که به مردم اعتقاد داشته باشد.

توقع زیادی است اما ببینید که چه می‌توانید بکنید، پسرم کودک کم سال بسیار خوبی است.
 

lilyrose

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
24 جولای 2010
نوشته‌ها
4,270
لایک‌ها
8,207
محل سکونت
My Sweet Home
خطابه ماریو بارگاس یوسا هنگام دریافت جایزه نوبل

20101220193060.jpg


نوشتن، تخته‌پاره رهایی‌بخش/ترجمه: مجتبا پورمحسن:ساعت ۵:۳۰ عصر روز سه شنبه، هفتم دسامبر، ماریو بارگاس یوسا، برنده جایزه نوبل ادبیات در سال ۲۰۱۰، در آکادمی نوبل در شهر استکهلم سوئد، جایزه‌اش را دریافت کرد. او همچون دیگر برندگان این جایزه مهم، خطابه‌ای را به همین مناسبت ایراد کرد. یوسا در خطابه‌اش از ادبیات، دوران کودکی‌اش، سیاست و چیزهای دیگر حرف زده‌ است. در این‌جا گزیده‌ای از گفته‌های او آمده است.

من در سن پنج سالگی در کلاس برادر جاستینیامو در آکادمی دلاسال شهر کوچابامای بولیوی خواندن را یاد گرفتم. این مهم‌ترین اتفاقی است که برای من رخ داده است. تقریبا هفتاد سال بعد، به وضوح به یاد می‌آورم که چه طور جادوی ترجمه‌ی کلمات کتاب به تصاویر، زندگی مرا غنی کرد و موانع زمان و فضا را از میان برداشت تا با کاپیتان نمو، بیست هزار فرسنگ زیر دریا بروم، با دارتانیان، آتوس، پورتوس و آرامیس در برابر توطئه‌هایی که ملکه را در روزهای کاردینال ریشیلو (عالیجناب سرخپوش) بجنگم یا در فاضلاب‌های پاریس تلوتلو بخورم و به ژان والژان تبدیل شوم که جسد بی‌جان ماریوس را بر پشتش حمل می‌کند.
خواندن، رویاها را به زندگی و زندگی را به رویاها تبدیل کرد و جهان ادبیات را در دسترس پسر بچه‌ای که من بودم گذاشت. مادرم به من گفت اولین چیزهایی که من نوشتم، ادامه داستان‌هایی بود که می‌خواندم، چون وقتی تمام می‌شدند، ناراحتم می‌کردند یا می‌خواستم پایانشان را تغییر دهم. و شاید این چیزی است که عمرم را پایش گذاشته‌ام، بدون آنکه متوجه‌اش باشم. در طول زمان همچنان که بزرگ شدم، پخته شدم، پیر شدم، داستان‌هایی که کودکی‌ام را با شعف و ماجراجویی‌ها پر کرده بود، کش آمد.
کاش مادرم اینجا بود، زنی که وقتی اشعار آمادو نروو و پابلو نرودا را می‌خواند اشک می‌ریخت، و همین طور پدربزرگم پدرو با بینی بزرگ و سر تاسش، کسی که نوشته‌های منظومم را می‌ستود و عمو لوچو که مرا وا می‌داشت تا با انرژی جسم و روحم را وقف ادبیات کنم، حتا اگر چه در آن زمان و مکان ادبیات تاوان بسیار سختی به طرفدارانش می‌داد. من در سراسر زندگی‌ام چنان آدم‌هایی را در کنارم داشته‌ام، کسانی که دوستم داشتند و تشویقم می‌کردند و وقتی من شک داشتم، وفاداری‌شان را به من منتقل می‌کردند.
با قدردانی از آنها و مطمئنا سرسختی خودم و مقداری شانس توانسته‌ام اکثر لحظات زندگی‌ام را وقف اشتیاق، بدی‌ها ومعجزه‌ی نوشتن کنم، یک زندگی موازی که در مقابل سختی‌ها می‌توانیم به آن پناه ببریم؛ زندگی‌‌ای که چیز عجیب را طبیعی می‌کند و چیز طبیعی را عجیب می‌سازد، آشوب را از هم می‌پاشاند، زشتی‌ها را زیبا می‌سازد، لحظه‌ها را ابدی می‌سازد و مرگ را به منظره‌ای زودگذر تبدیل می‌کند.
نوشتن داستان راحت نبود. وقتی به کلمات تبدیل می‌شدند، طرح‌ها خشک می‌شدند و تصاویر و ایده‌ها عقیم می‌ماندند. چه طور می‌باید به آنها جانی دوباره داد؟ خوشبختانه اساتید بودند، معلمانی برای آموختن از آنها و نمونه‌هایی برای دنبال کردنشان. فلوبر به من آموخت که استعداد، نظمی سرکش و بردباری بسیار است. از فاکنر آموختم که فرم- نوشته و ساختار- موضوعات را ارتقا می‌بخشد یا فرو می‌کاهد. مارتورل، سروانتس، بالزاک، تولستوی، کنراد، توماس مان به من یاد دادند که میدان دید و جاه طلبی در یک رمان همانقدر مهم است که مهارت سبکی و استراتژی روایی اهمیت دارد. از سارتر آموختم که کلمات، اعمال هستند، این‌که یک رمان، نمایش یا یک مقاله معطوف به لحظه‌ی اکنون است و انتخاب‌های بهتر، می‌تواند مسیر تاریخ را عوض ‌کند. آلبرکامو و جورج اورول به من یاد دادند که ادبیات بدون اخلاق، غیرانسانی است و آندره مالرو به من یاد داد که دلاوری و حماسه همانقدر ممکن است که در زمان آرگونوت‌ها، اودیسه و ایلیاد ممکن بود.
اگر قرار بود در اینجا تمام نویسندگانی را که برای چند چیز یا به مقدار بسیار مدیونشان هستم، احضار کنم، سایه‌هایشان، ما را در تاریکی فرو می‌برد. آنها غیرقابل شمارش هستند. آنها علاوه بر فاش کردن اسرار حرفه‌ی داستان نویسی، مرا وادار کردند تا در اعماق نامحدود انسانیت جست و جو کنم، اعمال قهرمانانه را بستایم و در بی‌رحمی‌اش، ترس را احساس کنم، آنها مهربان‌ترین دوستانم بودند، دوستانی که به رسالت من حیات بخشیدند و در کتاب‌هایشان فهمیدم که حتا در بدترین شرایط هم امید هست و این‌که زندگی فقط ارزش تلاشش را هم دارد، چون بدون زندگی ما نمی‌توانستیم داستان‌ها را بخوانیم یا تصویرشان کنیم، گاهی با خودم فکر می‌کردم که آیا نوشتن در کشورهایی مثل کشور من، یک تجمل خودمدارانه نیست، جایی که تعداد کتابخوان‌ها محدود است، بسیاری از مردم فقیر و بیسواد هستند، بی‌عدالتی‌ بیداد می‌کند و جایی که فرهنگ تنها برای عده‌ی محدودی یک حق ویژه بود. اگرچه این شک و تردیدها هرگز نتوانست جلوی کارم را بگیرد و من همیشه، حتا در دوره‌هایی که به دست آوردن یک زندگی روزمره، اکثر وقت مرا می‌گرفت، به نوشتن ادامه دادم. من اعتقاد دارم که کار درست را انجام دادم. برای این‌که ادبیات شکوفا شود، اول یک جامعه به فرهنگ بالا، آزادی، رفاه و عدالت نیاز داشت که هرگز وجود نداشته بود. اما باید قدردان ادبیات باشیم به خاطر آگاهی‌ای که شکل می‌دهد، خواست‌ها و امیالی که الهام بخششان است، و قطع امید ما از واقعیت‌ وقتی که از سفری به یک خیال زیبا باز می‌گردیم، تمدن از زمانی که قصه گویان با افسانه‌هایشان شروع کردند به انسانی کردن زندگی، حالا بی‌رحمی کمتری دارد. ما بدون کتاب‌هایی که خوانده‌ایم از آنچه هستیم بدتر می‌شدیم، بیشتر هم رنگ جماعت و مطیع‌تر می‌شدیم و روحیه‌ی انتقادی، موتور پیشرفت وجود نداشت. من نوشتن را دوست دارم، خواندن اعتراضی در مقابل نارسایی‌های زندگی است. وقتی در داستان دنبال چیزی می‌گردیم که در زندگی گم شده است، ما داریم می‌گوییم، بی‌آنکه نیازی به گفتن و یا حتا دانستن باشد، که زندگی آن طور که هست اشتیاق ما را به طور مطلق- اساس وضعیت انسان- اقناع نمی‌کند و باید بهتر شود. ما وقتی که تنها یکی از زندگی‌ها را در اختیار داریم داستان‌ها را می‌سازیم تا بسیاری از زندگی‌هایی را که دوست داشتیم پیش ببریم، زندگی کنیم.
ادبیات خوب پل‌هایی را بین مردمان مختلف برمی‌افرازد، و با لذت و رنج که به ما می‌دهد، یا احساس شگفتی، ما را از زیر زبان‌ها، اعتقادات، عادت‌ها، رسوم و تعصباتی که ما را از هم جدا می‌کنند، متحد می‌سازد. وقتی نهنگ سفید، کاپیتان اهاب را در دریا دفن می‌کند، قلب‌های خوانندگان در توکیو، لیما و تیمبوکو به یک شیوه سرشار از ترس می‌شود. وقتی اما بواری آرسنیک را می‌بلعد، آنا کارنینا خودش را جلوی قطار می‌اندازد و جولین سورل از داربست بالا می‌رود و وقتی که در داستان«جنوب»(نوشته خورخه، لوییس بورخس) خوان دلمان، پزشک شهر از میخانه‌ای در پامیا در می‌آید تا با کارد یک قاتل روبه رو شود، یا ما می‌فهمیم که همه‌ی ساکنان کومالا، روستای پدرو و پارامو مرده‌اند، لرزه‌ای که بر جان خوانندگانی که بودا، کنفوسیوس، مسیح، الله پرستش می‌کنند یا معتقد به عرفان منکر وجود خدا هستند، یکجور است، کسانی که ژاکت و کراوات می‌پوشند، یا جالابا، کیمونو یا بمباچاس به تن می‌کنند. ادبیات بین گوناگونی انسانی اخوت خلق می‌کند و مرزهایی را که از سر جهالت، ایدئولوژی، زبان و حماقت در بین مردان و زنان افراشته شده، تحت الشعاع قرار می‌دهد.
بچه که بودم آرزو داشتم چند روزی در پاریس باشم، من که ادبیات فرانسه خیره‌ام کرده بود، اعتقاد داشتم زندگی در پاریس و نفس کشیدن از هوایی که بالزاک، استاندال، بودلر و پروست استنشاق می‌کردند می‌توانست به من کمک کند تا یک نویسنده‌ی واقعی شوم.
اگر پرو را ترک نمی‌کردم تنها شبه نویسنده‌ای بودم که در یکشنبه‌ها و تعطیلات می‌نویسد. و حقیقت این است که من درس‌هایی فراموش نشدنی را مدیون فرانسه و فرهنگ این کشور هستم. برای مثال این واقعیت که ادبیات همانقدر که یک رسالت است، یک نظم و سرسختی هم هست. من زمانی در پاریس زندگی می‌کردم که سارتر و کامو زنده بودند و داشتند می‌نوشتند، سال‌هایی اوژن یونسکو، بکت، باتای، سیوران، کشف تاتر برشت و فیلم‌های اینگمار برگمن، تاتر ملی مردمی ژان ویلار و ادن ژان لویی بارو، موج نو و رمان نو، و سخنرانی‌ها، قطعات ادبی زیبا، آثار آندره مالرو و چیزی که شاید نمایشی‌ترین منظره‌ی اروپا در آن سال‌ها بوده، کنفرانس‌های خبری رعد آسای ژنرال دوگل در ورزشگاه المپیک پاریس. اما شاید بیش از هر چیز از فرانسه به خاطر کشف آمریکای لاتین ممنون باشم. آنجا بود که فهمیدم پرو بخشی از یک جامعه‌ی وسیع است که با تاریخ، جغرافیا، مشکلات اجتماعی و سیاسی، یک شکل مشخص از هستی و زبانی شیرین که سخن می‌گفتند و می‌نوشتند، هم بسته شدند. و در همان سال‌ها آمریکای لاتین داشت ادبیاتی نو و قوی خلق می‌کرد. در آنجا من آثار بورخس، اکتاویوپاز، کورتاسار، گابریل گارسیا مارکز، فوئنتس، کابررا اینفانته، خوان رولفو، اونتی، کارپنیتر، ادواردز، دونوسو و بسیاری دیگر از نویسندگانی را خواندم که داشتند انقلاب در روایت داستان در زبان اسپانیولی به وجود می‌آوردند، و ممنون از اروپا و بخش وسیعی از جهان که فهمیدند که آمریکای لاتین فقط سرزمین کودتاها، مستبدان اپرت، چریک‌های ریشراز و ماراکای(جغجغه) مامبو (نوعی رقص کوبایی) و رقص چاچاچا نیست، بلکه سرزمین اندیشه‌ها، اشکال هنری و خیال پردازی‌های ادبی است که فراتر از تصاویر جذاب رفته و به زبانی جهانی حرف می‌زند.
من هیچ وقت در اروپا و در واقع در هیچ کجا احساس نمی‌کنم که فردی خارجی هستم. در همه‌ی جاهایی که زندگی کرده‌ام، در پاریس، بارسلون، مادرید، برلین، واشنگتن، نیویورک، برزیل یا در جمهوری دومینیکن، احساس می‌کردم که در خانه‌ام هستم، همیشه کنج خلوتی پیدا کرده‌ام، جایی که بتوانم در آرامش زندگی کنم، کار کنم، چیز بیاموزم، رویاها را پرورش بدهم، دوستانی پیدا کنم، کتاب‌هایی خوب برای خواندن بیابم و موضوعاتی که درباره‌شان بنویسم. به نظرم نمی‌رسد که این‌که به طور غیرعمدی شهروند جهان شده‌ام، آنچه را «ریشه‌هایم» می‌خوانیم و ارتباطم با کشورم سست کرده باشد- که به نظر من اهمیت ویژه‌ای ندارد- چرا که اگر اینگونه بود، تجربیات پرویی من همچنان مرا به عنوان یک نویسنده پرورش نمی‌داد و همیشه در داستان‌هایم ظاهر نمی‌شد، حتا زمانی که به نظر می‌رسد در فاصله‌ای بسیار دور از پرو اتفاق می‌افتند. در عوض من معتقدم که زندگی به مدت طولانی، در خارج از کشوری که در آن به دنیا آمده‌ام، آن ارتباطات را تقویت می‌کند و چشم اندازی شفاف‌تر به آن می‌بخشد و نوستالژیایی که می‌تواند وجه وصفی را از ماهیت ذاتی‌اش فرق بگذارد و خاطرات را منعکس شده حفظ می‌کند. عشق به کشوری که فرد در آن به دنیا آمده نمی‌تواند واجب باشد، اما مثل هر عشق دیگری می‌بایست عمل خودبخودی قلب فرد باشد، مثل عشقی که عشاق، والدین، فرزندان و دوستان را به هم پیوند می‌دهد.
یکی از هموطنانم، خوزه ماریا آرگوئدس، پرو را کشور«همه‌ی خون‌ها» نامید. من به قاعده‌ی بهتری برای توصیف پرو اعتقاد ندارم. این چیزی است که ما هستیم و چیزی است که همه‌ی ما پرویی‌ها درون خود داریم، چه بخواهیم چه نخواهیم: مجموعه‌ای از سنت‌ها، نژاد‌ها، اعتقادات و فرهنگ‌های منبعث شده از چهار کاردینال. افتخار می‌کنم که خود را وارث فرهنگ‌های پیش- اسپانیایی می‌دانم که پارچه‌ها و شنل‌های چرمی نازکا(فرهنگ مردمی در منطقه‌ی پرو) و باراکاس(یک جامعه فرهنگی باستانی در پرو) یا سرامیک‌های موچه(تمدن موچه در شمال پرو) و اینکایی(امپراتوری اینکا، بزرگترین امپراتوری که در بهترین موزه‌‌های جهان به نمایش درآمد، سازندگان ماچوپیچو(محوطه باستانی به جا مانده از آثار دوره اینکاها در پرو)، گرن چیمو، چان چان، کئولپ،(دیوار عظیمی که از قلعه نظامی باستانی محافظت می‌کند)، سیپان(مکانی باستانی) مکان‌های تدفین لابروجا، ال سول و لالونا را خلق کرد و اسپانیولی زبان‌هایی که با خورجین زین‌هایشان، شمشیرها و اسب‌هایشان، یونان، رم، سنت یهودی، مسیحی، رنسانس، سروانتس، فرانسیسکو دی کوتودو، لوینیرد کونگورا و زبان خشن کستیل که توسط مردم ساکن کوه‌های آند نرم شد. و با رفتن اسپانیا به آفریقا، با استقامتش، با موسیقی‌اش، با تخیل جوشان، ناهمگنی پرو را تقویت کرد. اگر کمی مطالعه کنیم می‌فهمیم که پرو مثل آلف بورخس، شکل کوچکی از کل جهان است. چه مزیت فوق‌العاده‌ای برای کشوری که یک هویت ندارد، چون همه را با هم دارد!
فتح آمریکا بی‌رحم و خشن مثل همه‌ی فتوحات بی‌رحم و خشن بود و ما باید آن را نقد و بررسی کنیم، اما فراموش نکنیم که وقتی به نقد این اتفاق می‌پردازیم کسانی که مرتکب غارت و جرم‌های مختلف شدند، در اکثر موارد پدربزرگ‌ها و نیاکان ما بودند، اسپانیایی‌هایی که به آمریکا آمدند و شیوه‌ی زندگی آمریکایی را اختیار کردند، نه آنهایی که در کشورشان ماندند. چنین نقدی باید خودانتقادی باشد. چون وقتی‌ ما دویست سال پیش از اسپانیا استقلال گرفتیم، آنهایی که قدرت را در دست مهاجرین پیشین می‌پنداشتند به جای این‌که سرخپوست‌ها را آزاد کنند و عدالت را به خاطر اشتباهات قدیمی‌شان برقرار کنند، به بهره‌کشی از آنها با همان شدت حرص و وحشی‌گری ادامه دادند که فاتحان انجام داده بودند، در بعضی از کشورها، تلفات زیادی رقم زدند و آنها را به طور کل نابود کردند. بگذارید این را با شفافیت محض بگویم: به مدت دو قرن، رهایی جمعیت بومیان، تنها وظیفه‌ی ما بود و ما این وظیفه را انجام نداده‌ایم. این ادامه پیدا می‌کند تا تبدیل به یک مساله لاینحل در همه‌ی آمریکای لاتین شود. یک استثناء منحصر به فرد هم در مورد این رسوایی و فضاحت وجود ندارد.
من اسپانیا را همانقدر دوست دارم که به پرو عشق می‌ورزم و دین من به اسپانیا به اندازه‌ی نمک شناسی من است.
اگر اسپانیا نبود، من هرگز به این جایگاه دست نمی‌یافتم یا نویسنده‌ای ناشناخته می‌شدم و شاید مثل بسیاری از همکاران بدشانسم در برزخ نویسندگان بدون شانس، ناشر، جایزه یا خواننده سرگردان بودم نویسندگانی که استعدادشان شاید یک روز توسط آیندگان کشف شود. همه‌ی کتاب‌های من در اسپانیا چاپ شدند، جایی که پذیرای ستایش‌های اغراق آمیزی بودم و دوستانی مثل کارول بارل، کارمن بالسل و بسیاری دیگر به دست آوردند که درباره‌ی اینکه داستان‌هایم خواننده دارند، متعصب بودند. واسپانیا وقتی که می‌توانستم ملیت خودم را از دست بدهم، به من ملیت دومی بخشید. من هرگز کمترین ناسازگاری بین پرویی بودن و داشتن پاسپورت اسپانیایی احساس نمی‌کنم، چون همیشه احساس کرده‌ام که اسپانیا و پرو، دو روی یک سکه هستند، نه تنها در مورد شخص حقیر من، بلکه در واقعیت‌های ضروری مثل تاریخ، زبان و فرهنگ.
از بین سال‌هایی که با روح اسپانیایی زندگی کرده‌ام، پنج سالی را که در بارسلونای محبوب و عزیز در اوایل دهه‌ی ۱۹۷۰ گذراندم، به یاد می‌آورم. فرانکو هنوز بر سر قدرت بود و داشت شلیک می‌کرد، اما آن موقع دیگر فسیلی در بین لباس‌های کهنه بود، و به ویژه در زمینه‌ی فرهنگ در ادامه‌ی کنترل‌های قبلی‌اش بر این حوزه ناتوان شده بود. شکاف‌ها و روزنه‌ها داشتند باز می‌شدند که سانسورها نمی‌توانستند به جایی برسند و از میان آنها، جامعه‌ی اسپانیایی ایده‌های تازه، کتاب‌ها، جریان‌های فکری، ارزش‌های هنری و اشکالی را که تا آن موقع به عنوان آثار ضد **** ممنوع بودند، جذب می‌کرد.
هیچ شهری به اندازه یا بیشتر از بارسلون از این آغاز بازگشایی سود نبرد و یا هیجانی مثال زدنی را در همه‌ی حوزه‌های اندیشه و خلاقیت تجربه نکرد. بارسلون، پایتخت فرهنگی اسپانیا شد، جایی که می‌بایست می‌بودید تا آزادی در شرف وقوع را تنفس کنید. و به یک معنا، بارسلون پایتخت فرهنگی آمریکای لاتین هم بود، چون نقاشان، نویسندگان، ناشران و هنرمندان زیادی از کشورهای آمریکای لاتین یا در بارسلونا ساکن بودند و یا به این شهر رفت و آمد می‌کردند. در زمان ما اگر می‌خواستید شاعر، رمان نویس، نقاش و یا آهنگساز باشید، می‌بایست در بارسلون می‌بودید. برای من آن سال‌ها، یک دوره‌ی زمانی فراموش نشدنی از رفاقت‌ها، دوستی‌ها، طرح‌ها و کار روشنفکرانه خلاق بود. بارسلونا مثل پاریس، یک برج بابل است، یک جهان وطن، شهری جهانی که در آن زندگی کردن و کار، جذاب بود، جایی که برای اولین بار پس از جنگ داخلی، نویسندگان اسپانیایی و آمریکای لاتین با هم در آمیختند، دوست شدند و همدیگر را به عنوان مالکان یک سنت به رسمیت شناختند و با شجاعت و اطمینانی مشترک با هم متحد شدند: پایان دیکتاتوری حتمی بود و در اسپانیای دموکراتیک، فرهنگ، قهرمان اصلی می‌شد.
بازگردیم به ادبیات، بهشت دوران کودکی برای من افسانه‌ای ادبی نیست، بلکه واقعیتی است که من در خانه‌ای بزرگ با سه حیاط در کوچابامبا زندگی می‌کردم، جایی که با پسرعموها و دوستان مدرسه‌ای‌ام می‌توانستیم داستان‌های تا زمان و مالگاری را بازسازی کنیم و در مقام استانداری، زمانی که خفاش‌ها در اتاق زیرشیروانی لانه می‌ساختند، سایه‌های سکوتی که شب‌های درخشان آن سرزمین داغ را با رمز و راز پر می‌کرد. در آن سال‌ها نوشتن برای من سرگرم شدن با بازی‌ای بود که خانواده‌ام می‌ستودند، چیز جذابی که برای من، پسر بزرگ، نوه، پسری بدون پدر تشویق به ارمغان می‌آورد. پدرم مرده بود و به بهشت رفته بود. او قد بلند بود و خوش سیما در لباس ملوانی که عکسش زینت بخش میزم بود که برایش دعا می‌کردم و قبل از خواب می‌بوسیدمش. در یک صبح در شهر پیوران، فکر نمی‌کنم که هنوز از آن نجات پیدا کرده باشم- مادرم فاش کرد که آن مرد، پدرم در واقع زنده است- و قرار شد که برویم لیما و با او زندگی کنیم. من ۱۱ سالم بود و از آن لحظه به بعد همه چیز عوض شد. معصومیتم را از دست دادم و تنهایی، اختیار، زندگی بزرگسالی و ترس را کشف کردم. رهایی من، خواندن بود، خواندن کتاب‌های خوب، پناه بردن در دنیاهای کتاب که در آنها زندگی باشکوه و پرشور بود، ماجرا پشت ماجرا، جایی که می‌توانستم دوباره احساس آزادی و خوشحالی کنم. ادبیات دیگر بازی نبود، راهی برای مقاومت در برابر سختی‌ها، اعتراض، شورش، فرار از شرایط طاقت فرسا و انگیزه‌ی من برای زندگی شد. از آن موقع تا حالا هر وقت که احساس ناامیدی یا شکست می‌کنم، در آستانه‌ی ناامیدی جسم و روحم خود را به کار می‌سپارم، همچون قصه گویی که نور انتهای تونل بوده و یا تخته پاره‌ای که مردی را که کشتی‌اش درهم شکسته به ساحل می‌برد. اگرچه بسیار دشوار است و باعث می‌شود مثل هر نویسنده‌ای خون جگر بخورم وقتی که بعضی وقت‌ها خطر فلج شدگی و خشک شدن دوره‌ای را احساس می‌کنم.
 

lilyrose

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
24 جولای 2010
نوشته‌ها
4,270
لایک‌ها
8,207
محل سکونت
My Sweet Home
طبل حلبی چگونه نوشته شد؟ (به روایت گونتر گراس)

10-11-2-11545526.bmp_.jpg


مراحل خلق یک شاهکار ؛ از ایده تا تولد

نوشته‎حاضر روایتی ست بسیار خواندنی از زبان گونتر گراس، درباره سالهای نخستین نویسندگی‎ خود، آشنایی با همسرش تولد فرزندانش و…. که در عین حال با چگونگی پروسه خلق شاهکارش «طبل حلبی» نیز آمیخته شده است. در این نوشته گونترگراس شرح می دهد که چگونه برای نخستین بار بر دغدغه‎های گوناگون خود، در زندگی شخصی دشواری که داشته، فائق آمده و از دل مشاهداتش هنگام سیر و سفر در اروپا و نقب زدن به خاطرات دوران کودکی‎اش، موفق به خلق رمانی سترگ چون «طبل حلبی» شده است.

***

بهار و تابستان سال۱۹۵۲، سراسر فرانسه را زیر پا گذاشتم. با هیچ روزگار گذراندم. مدام نوشتم و نوشتم و گاه از شعرهایی که خوانده بودم، اقتباس کردم. حاصل بحر طویلی از آب در آمد. آن بحر طویل، شکست محض بود. یک جایی آن را جا گذاشتم و فقط بخش‎هایی از آن به یادم مانده که نشان می‎دهد-البته اگر چیزی را نشان بدهد- تا چه اندازه زیر تاثیر تراکل، آپولینو، رینگلناتس، رایکله، و ترجمه‎های بد آثار لورکا به زبان آلمانی بوده‎ام. تنها جنبه جالب قضیه، وسعت نظری بود که در پی آن بودم. اما، روی‎هم‎رفته، وضعیت متعالی مرتاض (شخصیت رمان) زیاده از حد ایستا بود: اسکار- که جثه پسر‎بچه‎های سه ساله را داشت- برای آراسته شدن به زیور دورنگری و اصالت راه درازی در پیش روی داشت.

اواخر همان سال وقتی از جنوب فرانسه به دوسلدوف می‎رفتم، هنگام گذر از سوئیس، نه تنها با همسرآینده‎ام آشنا شدم، بلکه چیزی دیدم که بسیار بر من تاثیر گذاشت: یک روز عصر، میان گروهی آدم بزرگ که سرگرم نوشیدن قهوه بودند، پسر‎بچه سه ساله دیدم که یک طبل حلبی داشت. با مشاهده تمرکز، توجه و علاقه پسرک به آلت موسیقی خود، و بی‎اعتنایی مطلق او به دنیای اطرافش (آدم بزرگهایی که ضمن نوشیدن قهوه با هم گپ می‎زدند) به شدت یکه خوردم و یاد او در ذهنم نشست.

یافته‎ام دست کم سه سال در خاطرم ماند. از دوسلدوف به برلین کوچ کردم، معلم مجسمه سازیم را عوض کردم، بار دیگر «آنا» را دیدم، و یک سال بعد با او ازدواج کردم، خواهرم را بی دلیل از خانقاه زنان تارک دنیا بیرون آوردم، طراحی کردم، نقاشی کردم و… بعد برای نخستین بار سعی کردم قطعه‎ای نثر سر هم کنم، نام آن «حصار» بود. کافکا را سر مشق قرار داده بودم، و استعاره‎های فراوان آن را از اکسپرسیونیست‎های اولیه گرفته بودم، تازه آن وقت آرام گرفتم و توانستم نخستین اشعارم را روی کاغذ بیاورم. پیشکش‎هایی نامنظم در کنار طرح‎ها که به قدر کفایت از نویسنده خود جدا بودند که قابل چاپ باشند. «مزیت مرغ طوفان» عنوان نخستین کتاب من بود.

من می‎خواستم داستان بنویسم و آنا می‎خواست باله را به گونه‎ای جدی دنبال کند. اوایل سال۱۹۵۶برلین را ترک کردیم و بی‎پول اما بی‎پروا به پاریس رفتیم . آنا معلمی را که به دنبالش بود، یافت: مادام نوارا. و من جزییات پایانی نمایشنامه‎ام، آشپزهای بدجنس، را تمام نکرده بودم که اولین پیش‎نویس داستانم را روی کاغذ آوردم. عنوان آن نخست «اسکار طبال» بود، که بعد به« طبال» و آخر به «طبل حلبی» تبدیل شد.

حافظه‎ام از یادآوری دقیق آن‎چه در آن دوران انجام داده‎ام باز می‎ماند؛ اما یادم هست که چند طرح کلی برای حماسه‎ام در نظر گرفته بودم و هر طرح را از واژه‎های راهنما انباشته بودم، اما همچنان که کار پیش می‎رفت، طرحها یکی پس از دیگری حذف می‎شدند. اولین، دومین و سرانجام سومین دست‎نویس، طعمه بخاری اتاقی شد که در آن کار می‎کردم.

«قبوله: من در یک بیمارستان روانی به سر می‎برم…» با این جمله نخستین مانع ذهنی من به یکباره از بین می‎رود. واژه‎ها، خاطرات، تخیل، طنز و وسوسه ذهنی که مدتها در من تلمبار شده بودند، ناگهان لجام می‎گسلند: این فصل، فصل دیگر را به وجود می‎آورد. وقتی مانعی پیش می‎آمد که جریان داستان را متوقف می‎کرد، فوری از روی آن می‎جستم. مدام تاریخ به یاریم می‎آمد. انگار که سرپوش کوچک دهن گشاد با فشار باز می‎شد و بوهای مختلف در فضا می‎پراکند. با اسکار ماتزه و خانواده‎اش درباره حوادث هم زمان، بار بی‎معنای شرح تاریخی، حق و حقوق او درباب بیان قصه‎اش از زبان اول شخص یا سوم شخص، حسرت بچه‎دار شدنش، گناهان واقعی و احساس گناه قلابی‎اش و … بحث کردم.

تلاش من برای دادن یک خواهر کوچولوی کینه توز به اسکار مردم گریز، در مواجهه با مخالفت جدی او خنثی شد؛ اما بسیار محتمل است که این خواهر حذف شده، بعدها برحق برخورداری از حیات ادبی پای فشرده باشد و مثلا با اسم تولاپوکریفک در موش و کربه و سال‎های رکود ظاهر شده باشد.

اتاق کارم، به مراتب بیشتر از روند نویسندگی‎ام به یادم مانده: سوراخی نمناک در طبقه همکف. این اتاق، استودیوی هنری من نیز بود، اما به محض اینکه طبل حلبی را روی کاغذ بردم، تمام قالب‎های مجسمه سازی‎ام خرد شد و از بین رفت. اتاق کار من توی آپارتمان کوچک دو اتاقه و در طبقه بالا بود. فعالیت‎های من، با هم قاطی شده بود. هر وقت در کار نوشتن با مانعی برخورد می کردم، بلافاصله می‎رفتم پایین و از زیر زمین دو سطل پوکه زغال سنگ می‎آوردم. اتاق کارم بوی کپک و عطر گرم و نرم بخاری می‎داد. دیوارهای آب چکانش با تخیلم بازی می‎کرد.

چون همسرم سوئسی است، می‎توانستم سالی یک دفعه، چند هفته‎ای در ایام تابستان در هوای تازه تیچینو بنویسم. زیر آلاچیق مو، کنار یک میز سنگی می‎نشستم، به منظره شبه گرمسیری کم نور خیره می‎نگریستم، و در حالی که عرق از سر و رویم می‎ریخت، درباره بالتیک یخ بسته می‎نوشتم.

گاهی محض تنوع در «بیسترو»های پاریس قلم می‎زدم و شتاب آلوده نکات اصلی فصلهای کتابم را می‎نوشتم: در محاصره به عشق گرفتارآمدگان، زنهای سالخورده‎ای که خودشان را در پالتوهایشان قایم می‎کردند، دیوارهای آینه‎ای و دکور هنر معاصر، از قرابت‎های انتخابی می‎نوشتم: گوته و راسپوتین.

و با این حال، در تمام طول آن دوران، به ناگزیر زندگی فعالی داشتم. در کنار فعالیت‎هایم مرتب آشپزی می‎کردم، و هر وقت فرصتی دست می‎داد، به تاسی از آنا می‎رقصیدم.

در سپتامبر ۱۹۵۷سرگرم نوشتن دومین دست‎نویس داستانم بودم که پسرهای دوقلوی‎مان، فرانتس و رائول، به دنیا آمدند. آن روزها هم مشکل داشتیم، اما نه مشکل ادبی، که مشکل مالی. مجبور بودیم با سیصد مارکی که درماه در می‎آوردم ، زندگی کنیم.

بعضی وقت‎ها فکر می‎کنم، آنچه موجب نجات و رستگاری من شد- و پدرو مادرم را آزرد- این حقیقت محض بود که نتوانستم دیپلم دبیرستان را بگیرم. اگر مدرک می‎داشتم مثلا تهیه کننده برنامه‎های شب تلویزیون می‎شدم، دست نویس‎هایم همواره در کشور می‎ماند و نمی‎توانستم بنویسم. از همان وقتها بود که کینه‎ای فزاینده نسبت به تمام نویسندگان بد، که خداوند خیرشان بدهد، پیدا کردم.

بهار سال ۱۹۵۶بود. کار روی پیش‎نویس نهایی فصلی درباره پدافند اداره پست لهستان (بخشی از طبل حلبی) سفری به این کشور را ایجاب کرد. ترتیب مسافرت داده شد. فکر می‎کردم که برخی از مدافعان اداره پست لهستان قاعدتا باید هنوز زنده باشند. پرس و جو کردم. آنها آدرس سه نفر از کارمندان سابق اداره پست را به من دادند. اما نهادهای رسمی، این سه سرباز را به رسمیت نمی‎شناختند. هر سه در پاییز سال ۱۹۳۹در دادگاه جنگی محاکمه و بعد هم اعدام شده بودند. عاقبت دو نفر از آنها را پیدا کردم . هر دو خیلی وقت بود که در کارخانه‎ی کشتی سازی کار می‎کردند و درآمدشان خیلی بیشتر از وقتی بود که در اداره پست کار می‎کردند. روی هم رفته از اینکه مورد شناسایی رسمی قرار نگرفته بودند، خوشحال بودند، اما پسران آنها می‎خواستندکه به پدران‎شان به چشم قهرمان نگریسته شوند و در این راه به تلاشی نا موفق دست زده بودند.

در گدانسک ردپای پسر بچه‎ای را پیدا کردم که اهل دانزیک بود و مرتب به گورستان‎ها می‎رفت و با سنگ قبرها حرف می‎زد. با دیدن او نا گهان حسی نوستالژیک تمام وجودم را فرا می‎گرفت. شاید او نیز چون من در زمان کودکی، در کتابخانه شهرداری می‎نشست و کتاب قطور دانزینکز و رپوسن را ورق می‎زد.

در گدانسک بیگانه بودم، اما از آنچه برجای مانده بود، دوباره همه چیز را از نو کشف کردم تاسیسات استحمام، قدم زدن در جنگل، خشت‎های گوتیک، آپارتمان خیابان لابسوگ، بین ماکس – هالب- پلاتس و نوئر مارک؛ به توصیه اسکار، بار دیگر به تماشای کلیسای باکره مقدس رفتم که هنوز هم بوی نای کهنه کاتولیک را می‎داد.

در اتاق نشیمن عمه پدرم «آنا» که درعین حال آشپز خانه‎اش هم بود، ایستاده بودم. او اهل کاشوبیا بود. .وقتی گذرنامه‎ام را دید، تازه باور کرد که من، خودم هستم، «خدای بزرگ، گونتر، کوچولوی من چقدر بزرگ شده‎ای.» مدتی پیش او ماندم و به حرف‎های او گوش دادم: روزی که مدافعان اداره پست در محاصره قرار گرفتند، فرانتس پسر او را که روی لوح سنگی یادبود حک شده بود، پیدا کردم: او را به رسمیت شناخته بودند.

بهار ۱۹۵۹بود. کار روی دست نویس تمام شده بود، نمونه‎های چاپی را تصحیح کرده بودم، که سفری چهار ماهه به ایالات متحده به من پیشنهاد شد. فکر من این بود که به ایالات متحد بروم و هراز گاهی به پرسش‎های دانشجویان پاسخ بدهم. اما هرگز به آن سفر نرفتم. آن روزها گرفتن روادید امریکا، در گرو ارائه آزمایشهای دقیق پزشکی بود. پس از انجام آزمایش‎ها به من گفتند که در جای جای شش‎هایم آثار سل یافته‎اند، از آن رو و نیز در پی گذراندن شبی در بازداشتگاه پلیس پاریس (آن روزها دو گل به قدرت رسیده بود)، ناگهان آرزوی دیدن پلیسهای آلمان غربی، به گونه‎ای حقیقی و مطلق، بر من چیره شد. کمی پس از انتشار طبل حلبی، پاریس راترک کردیم و به برلین بازگشتیم. آنجا می‎بایست بعد از ظهرها می‎خوابیدم، بدون الکل سر می‎کردم، در فاصله‎های معین مورد آزمایشهای پزشکی قرار می‎گرفتم، سرشیر می‎خوردم ، روزی سه بار قرص کوچکی به نام نئوتربان را قورت می‎دادم. خوب شدم… اما فربه هم شدم، معروف شده بودم و از آن هنگام ، نوشتن برایم دشوارتر شد.


منبع:مد و مه

http://forum.persiantools.com/showpost.php?p=3194988&postcount=37
 
Last edited:

lilyrose

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
24 جولای 2010
نوشته‌ها
4,270
لایک‌ها
8,207
محل سکونت
My Sweet Home
ماشالا، ماشالا، دِ آسیس!!

85519.jpg


«ماشادو د آسیس» نویسنده بزرگ برزیلی که بعضی منتقدها او را از مارکز، یوسا و حتی بورخس بزرگ تر می‌دانند

هفت سال پیش که «خاطرات پس از مرگ براس کوباس» آمد، چنان غوغایی به پا کرد که حتی جایزه مهمی ‌مثل «کتاب سال» هم از آن بی‌نصیب نماند و کتاب سال 1383 را عبدالله کوثری به خاطر ترجمه این رمان و مجموعه داستان دیگری از نویسنده همین رمان برد. کوثری باز هم یک نویسنده جدید از آمریکای جنوبی را به ما معرفی کرده بود و باز هم یکی از غول‌های این ادبیات را. سرخوشی از آشنایی با این نویسنده و این رمان، با چاپ‌های متعدد «خاطرات پس از مرگ....» و نقدها و نشست‌های مختلف ادامه پیدا کرد. نقدها و نشست‌هایی که در همه آنها به استاد کوثری پیشنهاد ترجمه آثار دیگری از صاحب این قلم را می‌دادند. این پیشنهادها، انسال و بعد از هفت سال وقفه عملی شد و کوثری بالاخره دومین رمان از سه گانه آن نویسنده را روانه بازار کرد. اگر می‌خواهید دلیل آن همه شور و اشتیاق را بدانید، خواندن «دون کاسمورو» اثر ماشادو دآسیس برزیلی را از دست ندهید.

نویسندگان آمریکای لاتین در ایران خواننده و محبوبیت زیادی دارند. بیشتر کتاب خوان‌های ایرانی، حداقل یک کتاب از «مربع جادویی» گابریل گارسیا مارکز، ماریو وارگاس یوسا، کارلوس فوئنتس و خولیو کورتاسار در کتابخانه شان دارند. خورخه لوییس بورخس از آنها هم پرطرفدارتر است. عاشقانه‌های پابلو نرودا و اکتاویو پاز، ترجمه‌های متعدد دارند و یکی از پایدارترین موجرهای کتابی در اینجا پائولو کوئیلو بود که هنوز هم می‌فروشد و فقط از «کیمیاگر» او دو ترجمه هست که هر کدام بیشتر از 20 بار تجدید چاپ شده اند.


ماجرا وقتی جالب تر می‌شود که بدانیم تمام این اسم‌ها (جز بورخس که حق پدری به گردن بقیه دارد) برای 25 سال آخر قرن بیستم هستند. درواقع طرفداران این نوع از ادبیات، عاشق دوره کوتاهی از ادبیات هستند. دوره ای که هرچند بسیار پربار و پرمحصول است (و از این جهت شاید فقط با ادبیات انگلیسی عهد ویکتوریا قابل مقایسه باشد) اما بالاخره این سوال را به وجود می‌آورد که مگر اهالی این قاره جنوبی، قبل از این دوره ادبیات نداشته اند؟ پس مردمش قبلا چی می‌خوانده اند؟

***
تاریخ برای مردم آمریکای لاتین، مفهومی‌ متفاوت نسبت به باقی مردم دنیا دارد. برای آنها تاریخ از 1942 شروع می‌شود: سال آغاز سفرهای کریستف کلمب. قبل از آن هرچه هست، درست مثل یک افسانه خوشی است و شکوه است و افتخار. آنها در 1942 هبوط کردند. آنها اسیر دست اسپانیایی‌ها یا پرتغالی‌ها شدند و برای سه قرن تحت شدیدترین فشارها قرار گرفتند تا مخفیگاه طلاهایشان را اعتراف کنند. این وضعیت تا دهه 1820 که بالاخره موج استقلال خواهی آنها نتیجه داد، ادامه داشت. حالا با این پیش زمینه برگردیم سراغ سوال خودمان. ادبیات در آمریکای لاتین از کی شروع شد؟ طبیعی است که آنها در دوره قبل از کلمب هم صاحب نوعی ادبیات بوده اند که هرچند بیشترش در زمان تهاجم اسپانیایی‌ها از بین رفت، اما هنوز هم کتاب‌هایی از آن دوره به جا مانده است. اما این جواب سوال ما نیست. منظور ما بیشتر ادبیات نوین و امروزی است؛ چیزی مثل همان آثار مارکز و یوسا.
برای جواب یک بار دیگر پاراگراف بالا را باید مرور کرد. طبیعی است که دوره استعمار، فرصتی برای خلق و خلاقیت نمی‌گذاشته و اولین آثاری که می‌شود اسم رمان امروزی را روی آن گذاشت، برای عصر انقلاب است. آثاری که بیشتر به شرح جنگ‌های اسپانیایی‌ها با سرخ پوست‌های مکزیک و پرو و شرح مظالم آنها اختصاص داشت اما بعد از انقلاب‌ها و استقلال‌ها (دهه1820) بود که ادیبات تازه نقش واقعی خودش را پیدا کرد. حالا بود که آمریکای لاتینی‌ها فرصت پیدا کرده بودند تا بگویند که آنها هم مردمی‌هستند با فرهنگ و تمدن و آداب و رسوم خاص خودشان که بقیه دنیا باید آن را به رسمیت بشناسند و به آن احترام بگذراند. آنها شروع کردند به خلق داستان‌ها و رمان‌هایی که در آنها حتی جزئیات جغرافیایی زادگاهشان هم با دقت توصیف شده بود. به این دوره در تاریخ ادبیات آمریکای لاتین می‌گویند «عصر ملت‌های جدید».

***
ماشادو د آسیس، سال 1839 به دنیا آمد، 17 سال بعد از استقلال برزیل از پرتغال. طبیعی است که وقتی نویسنده شد، یکی از نویسندگان دوره «ملت‌های جدید» شد. اما چیز غیرطبیعی این بود که د آسیس (یا به قول برزیلی‌ها: ماشادو)، بزرگترین نویسنده این عصر هم شد. بزرگ‌ترین نویسنده تاریخ برزیل هم شد. حتی از طرف منتقدی مثل سوزان سونتاگ لقب بزرگ ترین نویسنده آمریکای لاتین در همه دوره‌ها و اعصار را هم گرفت.
نکته در اینجا بود که ماشادو برخلاف دیگر نویسندگان عصر «ملت‌های جدید»، در رمان‌هایش به توصیف مردم و وطنش بسنده نکرده بود و در همین حد متوقف نشده بود. او در عین حالی که تصویری از مزارع نیشکر و قهوه، بوی عرق تن کارگرها، کوچه پس کوچه‌های ریودوژانیرو و رنج سیاه پوست‌ها به ما نشان می‌دهد، جادویی دیگر هم قاطی کارش کرده که خواندن رمان‌هایش هنوز هم لذت بخش است.

***

در عصر «ملت‌های جدید»، نویسندگان و روشنفکران آمریکای لاتین، شیفته پاریس بودند. طبیعی هم بود. رابطه آنها با مادرید و لیسبون، شهرهایی که تا پیش از استقلال تنها دریچه رو به جهان بیرون بودند، قطع شده بود. از طرفی اسپانیا و پرتغال خیلی دیرتر از بقیه اروپا به سمت مدرنیته آمدند و در عوض در پاریس انقلاب و «جمهوری» به پا شده بود که همین هم برای اهالی قاره لاتین جذابیتی دوچندان داشت. پس نویسندگان آمریکای جنوبی هم به سمت مکتب ادبی غالب آن روز فرانسه، یعنی رومانتیسم جذب شدند. مکتب رومانتیسم، مکتبی است که به توصیفات و ترکیبات وصفی اهمیت بسیار می‌دهد و مثلا وقتی می‌خواهد بگوید دو شخصیت اصلی داستان در شبی بارانی به دزدی رفتند، چیزی می‌شود شبیه این: «ناقوس برج، زنگ نیمه شب را نواخت. دو مرد بی اختیار و با دست لرزان حرکت خود را آغاز کردند. آسمان سیاه بود، به سیاهی مرکب چاپ. همه جا تاریک بود، همچون داخل کلاهی که بر سر است. شب تیره چون روز است در پوست گردو. باد شدید تا پوست استخوان می‌خلید و می‌گذشت. باد و برف- این برادران نمناک- سخت بر چهره شان می‌کوفت. یکی شان لحظه ای به بالا نگریست و بر خود لرزید. کیست که در برابر شکوه طبیعت بر خود نلرزد؟ باد همچنان می‌نالید و زوزه می‌کشید و شیون می‌کرد. ناله باد نالیدن وجدانی است غرقه در جنایات بسیار...» (خودتان یک بار «بینوایان» ترجمه حسینقلی مستعان را کامل بخوانید، همه چیز دستتان می‌آید.)
ماشادو هم مثل بقیه نویسندگان هم عصرش، در ابتدا به سبک رومانتیک‌ها می‌نوشت اما او از وقتی ماشادو شد که «اولیور توئیست» چارلز دیکنز را- البته ترجمه فرانسوی اش- ترجمه کرد. معجزه اتفاق افتاده بود. ماشادو با ادبیات داستانگوی انگلیسی که به رمان تخت اهمیت می‌داد، آشنا شد. انگلیسی یاد گرفت و برای اولین بار ادبیات انگلیس را به اهالی قاره اش معرفی کرد.

دومین اتفاق وقتی افتاد که ماشادو یک رمان از نویسنده ای پرتغالی خواند که کپی «آسوموار» امیل زولا بود. زولا آن نویسنده پرتغالی، داستان دختری را تعریف کرده بودند که به خاطر فقر به دامن گناه و انحرافات اخلاقی می‌افتد. ماشادو نقد جانانه ای بر رمان نوشت که چرا اینطوری به آدم‌ها نگاه می‌کنند؟ نوشت که آنها طوری داستان تعریف می‌کنند که انگار این دختر – به خاطر طبقه اجتماعی‌اش- سرنوشتی جز آنچه در کتاب آمده نمی‌تواند داشته باشد، درحالی که این طور نیست. هرکسی آزاد است که سرنوشت خودش را انتخاب بکند یا تغییر بدهد. نوشت که وظیفه داستان، تعریف کردن همین تصمیم گیری‌هاست. همین دو نکته بود که ماشادو را به نویسنده ای متفاوت تبدیل کرد: نویسنده ای که مثل دیکنز قصه تعریف می‌کرد و مثل داستایوسکی به تحلیل روانی شخصیت‌هایش می‌پرداخت.

***
ماشادو د آسیس نویسنده پرکاری است. او بیشتر از صد کتاب نوشته است. با این حال از بین تمام آثارش، سه رمان هم هستند که از آنها به «سه گانه ماشادو» یاد می‌شود: «خاطرات پس از مرگ براس کوباس»، «میراث کنیکاس بوربا» و «دُن کاسمورو». از این سه گانه، دوتایش به فارسی ترجمه شده و در اختیار ماست (و فقط مانده که استاد کوثری زحمت «میراث کنیکاس بوربا» را بکشد.) هر دوی این رمان‌ها همان خصوصیاتی را دارند که از یک اثر «ملت جدید»ی انتظار داریم: توصیف دقیق و مو به موی زندگی و زمانه خود ماشادو (دنیایی قرن نوزدهمی، جایی که هنو زالو انداختن روش درمانی است و حساب یاد گرفتن، کاری بااهمیت به حساب می‌آید.) با این حال، چیزی که قبل از همه اینها، نظر خواننده را به خودش جلب می‌کند، تحولات روحی دو شخصیت اصلی این داستان‌هاست. طوری که اصلا انگار نه انگار داریم اثری از دنیایی متفاوت از زندگی امروز خودمان می‌خوانیم. آثار ماشادو آن قدر به ما نزدیک هستند که انگاری همین دیروز نوشته شده اند. «خاطرات پس از مرگ براس کوباس» درباره این است که چرا یک روشنفکر (براس کوباس) که مدام از عدالت، حقیقت، مردم، صداقت و سعادت جمعی حرف می‌زند، در زندگی شخصی خودش اصلا این طور نیست و خیلی هم روحیه دیکتاتوری و ضد عدالتی دارد. در رمان «دون کاسمورو» هم داستان زوال یک عشق را می‌بینیم و اینکه چطور حسادت، می‌تواند عشق باشکوه یک زن و شوهر را مثل خوره بخورد و نابود بکند. بیخود نیست که به شخصیت اول «دن کاسمورو» (بنتیو سانتیاگو) می‌گویند «اتللوی برزیل».

***
ماشادو عاشق شکسپیر بود. می‌گفت «او به زبان جان می‌نویسد». به جز شکسپیر، ماشادو عاشق همه نویسندگان و همه کتاب‌ها هم بود (و از این جهت، پیشگام بورخس به حساب می‌آید). در کتاب‌هایش مدام به آثار متفاوت ارجاع می‌دهد. او زمانی کارگر چاپخانه بوده و اصلا در همانجا سواد یاد گرفته و هر کتابی را که برای چاپ می‌آمده، می‌خوانده. از همین راه ماشادو روزنامه نگار، نویسنده، استاد دانشگاه، موسس و اولین رئیس فرهنگستان ادبیات برزیل و مهم ترین شخصیت فرهنگی کشور می‌شود. شاید به خاطر همین زندگی پر از تلاش و سختی و مورچه امیر تیمور بازی باشد که داستان‌های او هیچ وقت سیاه و تلخ نیست. خط به خط آثار ماشادو پر از طنزهای کوچک و ظریف است. تقریبا توی هر خط، او یک نکته طنزآلود تعبیه کرده. طوری که کمتر کسی را می‌شود پیدا کرد که دلش آمده باشد کتاب‌های او را زمین بگذارد. یعنی با وجود آن خلاصه‌های یک خطی تیره و تار که در پاراگراف بالایی گفتیم، شک نکنید که خواندن رمان‌های او می‌تواند یکی از مفرح ترین تجربه‌های کتاب خوانی باشد که می‌شود به یک نفر پیشنهاد کرد.
ماشادو مثل داستایوسکی روانکاوی می‌کند اما یادتان باشد که او داستایوسکی نیست. او ماشادو است. یک برزیلی دورگه که هرچند قبل از همه گیر شدن فوتبال در این کشور زندگی کرد و مرده است (1908)، اما داستان‌هایش همان هیجان و طراواتی را دارند که تماشای یک مسابقه پر گل از تیم ملی برزیل برای آدم ایجاد می‌کند.
 

lilyrose

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
24 جولای 2010
نوشته‌ها
4,270
لایک‌ها
8,207
محل سکونت
My Sweet Home
7 سوالی که همه کتاب نخوان‌ها می‌پرسند!!

46796.jpg


آخرش که چی؟!

سوال‌های کتاب نخوان‌ها معمولا بهانه‌های کتاب نخوانی هم هستند؛ برای همین است که جواب دادن به این سوال‌ها می‌تواند شما را مجبور به کتاب خواندن کند؛ البته به شرطی که آن قدر وجدان داشته باشید که با حل شدن بهانه‌ها، دنبال راه جدیدی برای فرار از کتابخوانی نگردید!

چکار کنیم کتابخوان بشویم؟

آدم را سگ بگیرد، اما جو نگیرد. لامصب این جو گرفتگی چیز غریبی است؛ آدم را از این رو به آن رو و حتی بالعکس می‌کند. شما چند ماه با یک مشت کتابخوان غیرخرخوان بگردید و با آنها به کتابخانه و کتابفروشی و این قبیل جاها بروید. بعدش خودتان دلتان برای چهار تا طرح جلد خوش آب و رنگ و رفیق جنگ و سالن تنگ و کتابدار مشنگ، تنگ خواهد شد؛ آن هم به صورت لحظه به لحظه و دنگ دنگ.


چند تا کتاب بخوانیم بس است؟

برای جواب این سوال بین دانشمندان اختلاف هست؛ بعضی گفته اند: «100 کتابی که پیش از مرگ باید خواند» و بعضی هم گفته اند: «یکی دیگر هم بخوانم و بمیرم بهتر است یا نخوانده بمیرم؟» شما اگر آمارت هنوز زیر 10 تا کتاب غیردرسی است، بهتر است این طرف‌ها پیدایت نشود.


به جای کتاب مجله بخوانیم، قبول نیست؟

داستان آن آهنگر را شنیده اید که به شاگردش گفت ایشان می‌تواند در حالت‌های نشسته، لمیده، درازکش و حتی در گور خوابیده به فعالیت خودش ادامه بدهد منوط به اینکه در آن کوره آهنگری لعنتی بدمد؟! این حکایت البته به جواب سوال شما ممکن است ربط داشته باشد اما در آمارگیری‌ها به آن توجه نشده و متاسفانه سرانه مطالعه را برای همان دمیدن در حال ایستاده و مثل آدم در نظر می‌گیرند. حالا دیگر خود دانید؟


حالا نمی‌شود فیلمش را ببینیم؟

چرا می‌شود اگر خودتان خسته می‌شوید مغز مبارک رابه کار بیندازید و یک داستان را توی ذهنتان بسازید و برای شخصیت‌هایش ایضا توی همان ذهنتان «چشم چشم دو ابرو» بگذارید، حتما بروید آن فیلمش را ببینید. خسته نباشید!


وقت از کجا بیاوریم کتاب بخوانیم؟

لطفا بیدار شوید، به خودتان بیایید و دست از این همه شکسته نفسی بردارید شما که این همه وقت برای سرکار گذاشتن دوستان و استادان دارید، دیگر چرا؟ شما که این طور بفرمایید، ما چه بگوییم؟ فوق فوقش این است که برای رسم نمودار مسیر رفت و آمدتان، طولانی‌ترین یا شلوغ‌ترین مسیر ممکن را انتخاب کرده، در ساعات گرفتاری در ترافیک، کتاب می‌خوانید دیگر. این هم شد سوال؟

پول از کجا بیاوریم کتاب بخریم؟

برای این کار روش‌های بسیاری هست که ما به ذکر یک نمونه اکتفا می‌کنیم. در این روش شما یک شب برای همسر محترم در باب اهمیت کتاب در زندگی و نقش فرهنگ در استحکام مبانی خانواده داد سخن می‌دهید و بعد هم اظهار می‌دارید که برای تامین هزینه کتاب ناچارید از مخارج شام بیرون کم کنید. از آنجا که همه آدم‌ها از ناحیه شکم آسیب‌پذیر هستند، به هفته نکشیده خود خانم طوری ردیف‌های بودجه را جابه جا کرده اند که هم پول کتاب تویش باشد و هم شام رستوران.


یک کتاب چقدر پول می‌خواهد؟

فرمول کلی محاسبه قیمت کتاب با قطع معمول و درزمان حاضر صفحه ای 20 چوق است؛ یعنی مثلا کتاب 500 صفحه ای احتمالا 10 هزار تومانی آب می‌خورد. قطع جیبی و پالتویی بالاخره باید اندکی ارزان تر باشند که این اختلاف را مخصوصا در تعداد صفحه بالا نشان می‌دهند. هر چه نوبت چاپ کتاب پایین‌تر باشد، ارزان‌تر است. و بالاخره اینکه جلد سخت (گالینگور) به جای جلدهای ساده مقوایی (شمیز) یک تنه قیمت را چند هزار تومانی بالا می‌کشد.
کتاب‌هایی که ما به شما توصیه می‌کنیم تا 5 هزار تومانی‌ها هستند که برای جیبتان مناسبند، قطرشان با روشنفکری جور در می‌آید، یک چیزی ازشان می‌فهمید و با توجه به حجمشان واقعا حوصله می‌کنید بخوانیدشان.
زیر 2 هزار: کتاب‌های یک بار مصرف، کتاب‌های جیبی، کتاب‌های کودکان، کتاب‌های شعر (که این رقم هم از سرشان زیاد است)، کتاب‌های قدیمی‌ ناشران دولتی یا عتیقه ای که هنوز عقلشان به گران کردن نرسیده.
2 تا 5 هزار: کتاب‌های رمان، قصه، نمایشنامه و از این دست با جلد شمیز.
5 تا 12 هزار: همان موارد بالا با جلد گالینگور، کتاب‌های جلدی و کلا کتاب‌های دارای ترجمه خوب، ناشران زرنگ و خریداران ساده دل.
بالای 12 هزار: کتب مرجع، کتاب‌های هنری و کتاب‌های ویترینی که قرار است رنگشان به کتابخانه‌تان بیاید.
تبصره: کتاب‌های نایاب و دست دوم و افعال بی قاعده در هر گروهی ممکن است جای بگیرند.


از کجا شروع کنیم؟

نمی‌شود ناگهان به یک خوره کتاب درست و حسابی تبدیل شد. کتابخوانی راه میان بر ندارد. اولین پله‌ها را باید خودتان تنهایی بروید.
از قدیم گفته اند: «کم بخوان، همیشه بخوان». این ضرب المثل حکیمانه علاوه بر شب‌های امتحان، در مورد کتابخوانی تفننی هم صدق می‌کند حتما با کتاب‌های کوچک و کم حجم شروع کنید و نگران تمسخر احتمالی دوستان به خاطر زیر بغل نزدن هر 7 جلد «در جست و جوی زمان از دست رفته» نباشید!
البته خیلی هیجان انگیز است که آدم بداند «داستان پساپست مدرن» چه جور جانوری است و برای دوستانش هم در همین زمینه کنفرانس تخصصی بدهد اما شما تا وقتی که داستان‌های خطی و راحت الحلقوم را نخوانده باشید، متاسفانه نمی‌توانید کنفرانس مذکور را بدون سوتی برگزار کنید؛ بروید سراغ نویسنده‌های بدون ادا و اصول.
به سرعت یک یا چند کتابخوان دیگر را شناسایی کرده، او (یا آنها) را درباره موضوع و سبک و قیمت کتاب مورد نظرتان سین جیم کنید. یادتان باشد که بی گدار به آب نزنید ولی از آن طرف، زیادی هم لفتش ندهید. نتیجه کار فرسایی همیشه عینهو جنگ ویتنام افتضاح از آب در می‌آید.
نویسنده یا مترجم خوبی که قبلا از یک کارش خوشتان آمده را نشان کنید و یکراست سراغ باقی کارهای او بروید. لازم نیست به نویسنده ای که قبلا از کتابش خوشتان نیامده فرصت مجدد بدهید؛ آن وقت علاوه بر نقصان مایه، باید شماتت همسایه را هم بکشیدها!
خوب است بعد از خواند یک کتاب، کمی‌ هم با باقی کتابخوان‌ها درباره آن حرف بزنید و پست سر نویسنده یا شخصیت‌ها صفحه بگذارید؛ هم کیف می‌دهد و هم حس نقد و قدرت انتخاب کتاب‌های بعدی تان بالا می‌رود. اگر هم بالا نرفت، نرفت؛ فدای سرتان؛ مهم دور هم بودن است.


از کجا شروع نکنیم؟

توقع نداشته باشید با خواندن یک کتاب افتضاح در همان گام‌های اول، انگیزه کتابخوان شدن تان مدت زیادی دوام بیاورد. برای کتابخوان شدن، چیزهایی هست که باید از آنها احتراز کنید.
به این زودی‌ها سراغ «کلاسیک»ها نروید چون اولا خیلی عریض و حجیم هستند و دوم اینکه اگر شما همین اول کار، تولستوی و داستایوسکی بخوانید، بعدا می‌خواهید چی بخوانید؟ آدم خوب است همیشه انگیزه پیشرفت داشته باشد!
دور آن کتاب‌هایی را که قبلا فیلم و کارتونشان را دیده اید، قلم بگیرید. معروف است که می‌گویند شاهکارهای ادبی در تبدیل به فیلم چیز گندی از آب در می‌آیند و داستان‌های درجه 2 فیلم شاهکاری می‌شوند. اما شما تا وقتی که سلیقه ادبی تان به حد تشخیص درجه 1 و 2 از هم نرسیده، نمی‌خواهد صحت این حرف را امتحان کنید.
با احساس و عواطف خودتان بازی و حتی بازی بازی نکنید. شما که از خون و خونریزی چندشت می‌شود، دلیلی ندارد بروی سراغ کتاب‌های پلیسی. وقتی در تمام طول تحصیل، یک بار هم نمره بالای 17 نگرفته ای، علمی‌– تخیلی خواندنت برای چیست؟ اگر از ارتفاع می‌ترسی، «جاناتان مرغ دریایی» را می‌خواهی چه کار؟

شما که زبان انگلیسی ات خوب نیست، این چه جور خزنده ای است که می‌خواهی حتما کتاب زبان اصلی بخوانی؟! حتما خودت را به دکتر نشان بده.

اگر از یک کتاب چند ترجمه وجود دارد، یادتان باشد که جز مقوله بسیار مهم مقایسه قیمت‌ها و پیگیری روند افزایش تورم، یک مختصر نگاهی هم به داخل کتاب‌ها بکنید و یک جمله یا پاراگراف را در آن چند کتاب با هم مقایسه کنید. ترجمه بد، تمام ذوق کتابخوان را می‌کشد و می‌سوزاند و خاکسترش را هم به باد می‌دهد.

منبع: هفته نامه همشهری جوان
 

lilyrose

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
24 جولای 2010
نوشته‌ها
4,270
لایک‌ها
8,207
محل سکونت
My Sweet Home
از آن ایتالیایی‌های نازنین!

17260.jpg


ایتالو كالوینو، آدم باحالی بوده، شك نكنید. آن قدر زبان داستان‌هایش بامزه و پر از تكه و كنایه‌های ناب است كه دلتان می‌خواهد زنده بود و می‌توانستید...



خودتان را برای لبخند، حیرت و عاشق شدن آماده كنید

ایتالو كالوینو با كتاب‌های تازه ترجمه شده اش در انتظار خواننده‌هایی مثل شماست

"تو داری شروع به خواندن داستان جدید ایتالو كالوینو می‌كنی. آرام بگیر و حواست را جمع كن. تمام افكار دیگر را از سر دور كن. از آن سو، مثل همیشه تلویزیون روشن است،‌ پس بهتر است در را ببندی. فورا به همه بگو:" نه. نمی‌خواهم تلویزیون تماشا كنم!". اگر صدایت را نمی‌شنوند، بلند تر بگو:" دارم كتاب می‌خوانم." با این سر و صداها شاید حرف‌هایت را نشنیده باشند، بلند تر بگو، فریادبزن:" دارم داستان جدید ایتالو كالوینو را می‌خوانم.." هر چند كالوینو این‌ها را سال‌ها قبل در شروع كتاب "اگر شبی از شب‌های زمستان مسافری" برایمان نوشته بود، اما حالا می‌شود با ترجمه‌های جدید كه از داستان‌های كوتاهش شده دوباره فریاد زد: دارم داستان جدید ایتالو كالوینو را می‌خوانم...

مثل اینكه خود كالوینو هم یك چیزهایی می‌دانست. مگر می‌شود پای داستان‌های او بنشینید و نتوانید آرام بگیرید و چیزی حواستان را پرت كند؟ خیر، ایتالو كالوینو همان كسی است كه با اعجاز كلمه‌هایش نمی‌گذارد موقع خواندن كتابش،‌ آب از آب تكان بخورد، مگر درست توی كله شما؛‌ همان مرد دماغ گنده‌ای كه نویسنده‌ای خوشنام در ایران است و البته بیش از آن،‌ خوش شانس چون هم مترجم‌های خوبی به تورش خوره اند و هم خوانندگان درست و درمانی؛ همان مرد طناز و خوش قریحه ای كه مخاطبانش را وادار می‌كند عاشقش شوند؛ از آن عاشق‌هایی كه همیشه سری تكان می‌دهند و زیر لب در موردش می‌گویند:" از آن ایتالیایی‌های نازنین.."

اگر فقط یكی از كتاب‌های داستانی كالوینو را خوانده باشید، كافی است تا بدانید از چه چیزی حرف می‌زنیم؛ از دنیای اجق وجق ذهن یك نویسنده ایتالیایی كله خر كه كلماتش اصولا بی پروا روی كاغذ سر خورده اند.

با اینكه كالوینو نوشتن را از مسایلی جدی مانند نهضت مقاومت و سفرنامه‌های واقعی شروع كرد ولی بالاخره سر از مسایل غیر جدی مثل "انسان" در آورد! كسی كه در میانه سال‌های 1940 تا اوایل 1950، سفت و سخت توی روزنامه‌ها از كمونیست می‌نوشت و آتش تنور ماركسیسم را گرم نگه می‌داشت.

بعد از چاپ چند كتاب مثل "مورچه آرژانتینی" و "شوالیه ناموجود" طعم خوش كنایه و طنازی به دهانش مزه كرد و بالاخره در سال 1957، بی خیال حزب كمونیست شد، استعفایش را هم رسما توی روزنامه لونیتا چاپ كرد و دندان لق را كند و گذاشت تا جای آن، داستان‌هایی با دنیایی دوست داشتنی و حس و حالی هجو آمیز سبز شود.

كالوینویی، كالوینویی

كالوینو را در ایران بیشتر با سه گانه "نیاكان ما" می‌شناسند؛ یعنی مجموعه "بارون درخت نشین"، "شوالیه ناموجود" ‌ و "ویكنت دو نیم شده"؛ همان كتاب‌هایی كه علاقه وافر كالوینوبه دوختن زمین و زمان به هم را به خوبی نشان می‌دهد. البته اگر از آن خوره‌های كالوینو باشید ( كه البته شانس نیز با شما یار بوده كه هم خوش سلیقه اید و هم آثار نویسنده مورد علاقه تان به فارسی برگردانده شده)، دیگر دستتان آمده كه در داستان‌های كالوینو نباید به دنبال منطقی همه گیر باشید.

باید یاد بگیرید كه كلمه‌های كالوینو را با منطق خودش بخوانید و كیف كنید.

البته داستان‌های تخیلی كالوینو كه خیلی هم نمی‌توان مرز بین تخیل و واقعیت را در آنها از هم جدا كرد، آن قدر صمیمی‌، روان و خودمانی هستند كه اصلا دلتان نمی‌آید كه با آنها ارتباط برقرار نكنید. فقط كافی است یك بار یكی از كتاب‌هایش را ورقی بزنید تا جملات ریز و درشت، لبخند پت و پهنی را در صورت‌تان بنشانند؛‌ لبخندی كه بیشتر حاصل لطافت 6 سیلندر و ذهن خلاق آقای نویسنده است. وقتی كالوینو می‌خوانید، در اصل نمی‌دانید چه می‌خوانید. نه دلتان می‌آید به داستان‌هایش لقب "تخیلی" بدهید و نه "رئالیستی". نه می‌توانید او را به توهم متهم كنید و نه هر چه بخوانید حالی‌تان می‌شود كه توی ذهن این مرد چه گذشته است. شاید برای همین است كه خیلی‌ها برای داستان‌های او فقط می‌توانند یك صفت پیداكنند؛"كالوینویی".

شوخی حتی با دم شیر

ایتالو كالوینو، آدم باحالی بوده، شك نكنید. آن قدر زبان داستان‌هایش بامزه و پر از تكه و كنایه‌های ناب است كه دلتان می‌خواهد زنده بود و می‌توانستید یك ساعتی با او حرف بزنید و احتمالا كلی هم بخندید. زبان طنز او در كتاب‌هایش از نگاه بی پروا و رهای او جان گرفته. نگاهی كه به هیچ وجه درگیر نظریه پردازی و فلسفه بافی نیست و همین طور برای خودش تا هر جا كه بخواهد كش می‌آید. شاید اگر قرار بود از ذهن كالوینو یك شكل هندسی بكشند، دایره كج و معوجی از آب درمی‌آمد كه بالاخره یك جایش یك سوراخ بزرگ برای پرواز افكارش پیدا می‌شد. شاید برای همین است كه خود او هم، در جایی قواعد كار یك نویسنده را 5 ویژگی می‌داند كه خودش در بیشتر آنها در بهترین حالت قرار دارد؛‌ سبكی،‌ چالاكی، درستی، مرئی بودن و كثرت؛ ویژگی‌هایی كه از نظر ایتالوی ایتالیایی قواعد كار نویسندگی به حساب می‌آید.

حالا اگر قرار باشد اینها را یكی كنیم، سر جمع می‌شود؛‌"ایتالو كالوینو". البته زبان نوشته‌های او در ظاهر آشفتگی‌هایی دارد كه چاشنی ماجرا است، ‌نترسید؛ آقای نویسنده حتی با شخصیت خودش هم شوخی داشته و به قول خودش در شخصیت اش توازن و عدم توازن، بر هم تاثیر می‌گذارند و تعادل ایجاد می‌كنند؛ "چون نشانه ماه تولدم هم میزان است".

كالوینو با تمام بی پروایی كه د رخرج كردن كلمات و ساختن جملات بی همتا داشت، از اراده بیوگرافی، احساس عذاب می‌كرد و معتقد بود بازگو كردن اطلاعات زندگی هر كس مثل این است كه مقابل روانكاو قرار بگیرد. البته اینكه درسال 1923 در كوبا به دنیا آمد و در سال 1985 درگذشت و داستان‌های زیادی به جا گذاشت و تبدیل به یكی از بزگ ترین نویسندگان قرن بیستم شد، نیازی به تایید خودش هم ندارد.

خودم با دیگران

لحن جادویی و افسانه ای، تمثیل‌های گل درشت، تاثیر پذیری خوش خیم از اسطوره‌ها و افسانه‌ها، تخیل قاطع،‌ اتفاقی بودن و بداهت و بی فاصلگی با خواننده،‌ همه آن چیزهایی است كه با خواندن كالوینو می‌توانید كشف كنید. باید یادتان باشد كه شما با یك نویسنده معمولی طرف نیستید، معمولا او و بورخس را مثل 2 خط موازی می‌دانند كه شبیه هم هستند ولی هرگز به هم نمی‌رسند. اشكی را كه بورخس بر چشم خوانندگانش می‌نشاند، كالوینو نمی‌پسندید، و لبخند سرخوشانه ای جایگزین آن كرد. البته كالوینو با امبرتواكو هم رابطه نزدیكی داشته و اكو معتقد بوده كه ایتالو،‌"ندیم" او بوده است،‌ حالا دیگر خدا می‌داند. كالوینو در نوشته‌هایش خیلی به طبیعت نزدیك می‌شود كه خیلی‌ها دلیلش را زندگی در میان گیاهان و گل‌ها می‌دانند؛ ‌بالاخره پدر و مادر گیاه شناس، تاثیراتی هم روی بچه داشته‌اند.

اوج این نزدیكی را می‌توان در كتاب "بارون درخت نشین" دید كه شخصیت اصلی داستان برای همیشه، زمین سفت خدا را می‌بوسد و می‌گذارد كنار و یك عمر روی درخت‌ها زندگی می‌كند و همه چیز و همه كس را از آن بالا می‌بیند؛ ویژگی ای كه به گفته منتقدان،‌ بزرگ‌ترین شاخصه روشنفكران به حساب می‌آید؛ فاصله گرفتن از واقعیت برای پیدا كردن میدان دیدی وسیع تر، بهتر و بیشتر است تا بتوانند برای آنچه به خاطرش شورش كرده اند،‌ بهتر عمل كنند. برای همین است كه خیلی از آدم‌هایی كه دوست دارند متفاوت باشند، كالوینو خوان می‌شوند. ما هم برای چیزهایی كه كالوینو به ما داده، هوایش را داریم. بله كالوینوی عزیز!
 

lilyrose

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
24 جولای 2010
نوشته‌ها
4,270
لایک‌ها
8,207
محل سکونت
My Sweet Home
نامه ویکتور هوگو به فرزندش

قبل از هر چیز برایت آرزو میکنم که عاشق شوی ،

و اگر هستی ، کسی هم به تو عشق بورزد ،

و اگر اینگونه نیست ، تنهاییت کوتاه باشد ،

و پس از تنهاییت ، نفرت از کسی نیابی.

آرزومندم که اینگونه پیش نیاید .......

اما اگر پیش آمد ، بدانی چگونه به دور از ناامیدی زندگی کنی.

برایت همچنان آرزو دارم دوستانی داشته باشی ،

از جمله دوستان بد و ناپایدار ........

برخی نادوست و برخی دوستدار ...........

که دست کم یکی در میانشان بی تردید مورد اعتمادت باشد .

و چون زندگی بدین گونه است ،

برایت آرزو مندم که دشمن نیز داشته باشی......

نه کم و نه زیاد ..... درست به اندازه ،

تا گاهی باورهایت را مورد پرسش قراردهند ،

که دست کم یکی از آنها اعتراضش به حق باشد.....

تا که زیاده به خود غره نشوی .

و نیز آرزو مندم مفید فایده باشی ، نه خیلی غیر ضروری .....

تا در لحظات سخت ،

وقتی دیگر چیزی باقی نمانده است،

همین مفید بودن کافی باشد تا تو را سرپا نگاه دارد .

همچنین برایت آرزومندم صبور باشی ،

نه با کسانی که اشتباهات کوچک میکنند ........

چون این کار ساده ای است ،

بلکه با کسانی که اشتباهات بزرگ و جبران ناپذیر میکنند ....

و با کاربرد درست صبوریت برای دیگران نمونه شوی.

و امیدوارم اگر جوان هستی ،

خیلی به تعجیل ، رسیده نشوی......

و اگر رسیده ای ، به جوان نمائی اصرار نورزی ،

و اگر پیری ،تسلیم نا امیدی نشوی...........

چرا که هر سنی خوشی و ناخوشی خودش را دارد و لازم است

بگذاریم در ما جریان یابد.

امیدوارم سگی را نوازش کنی ، به پرنده ای دانه بدهی و به آواز یک

سهره گوش کنی ، وقتی که آوای سحرگاهیش را سر میدهد.....

چراکه به این طریق ، احساس زیبایی خواهی یافت....

به رایگان......

امیدوارم که دانه ای هم بر خاک بفشانی .....

هر چند خرد بوده باشد .....

و با روییدنش همراه شوی ،

تا دریابی چقدر زندگی در یک درخت وجود دارد.

به علاوه امیدوارم پول داشته باشی ، زیرا در عمل به آن نیازمندی.....

و سالی یکبار پولت را جلو رویت بگذاری و بگویی :

" این مال من است " ،

فقط برای اینکه روشن کنی کدامتان ارباب دیگری است !

و در پایان ، اگر مرد باشی ،آرزومندم زن خوبی داشته باشی ....

و اگر زنی ، شوهر خوبی داشته باشی ،

که اگر فردا خسته باشید ، یا پس فردا شادمان ،

باز هم از عشق حرف برانید تا از نو بیآغازید ...

اگر همه اینها که گفتم برایت فراهم شد ،

دیگر چیزی ندارم برایت آرزو کنم ...
 

lilyrose

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
24 جولای 2010
نوشته‌ها
4,270
لایک‌ها
8,207
محل سکونت
My Sweet Home
کتاب‌هایی که خواندنشان در معتبرترین رسانه‌ها توصیه شده است

39706.jpg


هر فهرستی را که می‌خواهید ببینید، امکان ندارد در آن، از این سه کتاب اسم نبرده باشند؛ این یعنی به نظر خیلی از مخاطبان و منتقدان ادبیات، این سه کتاب همیشه جزو شاهکارها هستند. شما از هر جا بخواهید شروع کنید، اول به این‌ها برمی‌خورید.

دن کیشوت؛ آسیاب و خیالات جناب سروانتس

زندگی سروانتس- شاعر و نویسنده اسپانیایی- بالا پایین زیاد داشت. او سفیر پاپ بود. در جنگ با عثمانی دست چپش را از دست داد، اسیر دزدان دریایی شد و مجبور شد 5 سال در الجزایر بردگی کند، در عین بی‌گناهی به اتهام قتل به زندان افتاد و... . در همان زندان بود که طرح یکی از شاهکارهای ادبیات، یعنی «دن کیشوت» را ریخت. قسمت اول رمان در مدت زمان کمی 6 بار تجدید چاپ شد. او بعد از انتشار چند اثر، قسمت دوم داستان را هم منتشر کرد. دن کیشوت اربابی ماجراجوست که می‌خواهد با پهلوانی و شوالیه‌گری به اهدافش برسد و سانچو مهتری است ساده‌دل و صادق که با او همراه می‌شود. سروانتس در واقع، این دو شخصیت کاملاً متناقض را در کنار هم قرار داده و نشان می‌دهد که آن‌ها چطور روی هم تأثیرات متقابل می‌گذارند.

غرور و تعصب؛ عاقبت خوش سرگرمی

جین آستین بانوی داستان‌نویس انگلستان است. تمام زندگی جین- خصوصاً بعد از مرگ پدرش- در محیط یکنواخت خانواده پرجمعیتی گذشت که معاشرتشان محدود به یکسری دوستان شهرستانی بود. او بعدها در داستان‌هایش بارها از این فضاها استفاده کرد. اولین رمان‌های جین از داستان‌های سرگرم‌کننده‌ای که برای خانواده و بچه‌ها می‌گفت، شکل گرفتند. او بعد از چند داستان، «غرور و تعصب» را نوشت که خواننده‌ها حسابی از آن استقبال کردند. منتقدان معتقدند شاهکار آستین همین کتاب است. داستان پر است از اتفاقات عادی، شخصیت‌پردازی‌های جذاب و طنزگیرایی که خواننده را تا صفحه آخر دنبال خودش می‌کشاند.

جنگ و صلح؛ تأثیر خواندنی درد

چهره وحشتناکی که تولستوی در «جنگ و صلح» از مرگ نشان می‌دهد، ناشی از تأثیری است که دیدن روزهای دردناک احتضار و مرگ برادرش روی او گذاشت. این کتاب، بزرگ‌ترین رمان ادبیات روس است که تولد، بلوغ، ازدواج، کهولت و مرگ انسان را تصویر می‌کند. اگر خوب دقت کنید، می‌توانید علاوه بر کلی شخصیت و دنیایی از حوادث و موضوعات، نکات ریز فلسفی و اخلاقی زیادی را در این کتاب کشف کنید.

درست نزدیکی‌های سال نو میلادی، بازی «انتخاب بهترین کتاب» شروع می‌شود؛ بازی‌ای که هر سال، هم بین روزنامه‌های ادبی آن طرف آب خیلی طرفدار دارد و هم بین انواع سایت‌ها. البته همه‌مان خوب می‌دانیم در انتخاب بهترین داستانی که خوانده‌ایم، هیچ معیاری به جز «سلیقه» وجود ندارد؛ پس قاعده خاصی هم برای انتخاب بهترین رمان موجود نیست و قانون بازی توسط هرکدام از برگزارکننده‌ها مشخص می‌شود. مثلاً گاردین ممکن است از کاربران اینترنتی نظرسنجی کند یا تایم سراغ نویسندگان بزرگ برود و از ‌آن‌ها بخواهد 100 تا از بهترین کتاب‌های تاریخ ادبیات را انتخاب کنند و بعد از رأی‌گیری، فهرست صدتایی‌اش را رو کند اما بامزه این‌جاست که انگار خبرگزاری‌های ما چندان با این بازی آشنا نبودند و درست بعد از اینکه یکی از خبرگزاری‌ها فهرست 8 سال پیش گاردین را به عنوان یک خبر داغ روی سایتش گذاشت، بقیه هم به نقل از آن خبرگزاری، همان فهرست را به عنوان بهترین رمان‌های سال 2008 به انتخاب گاردین گذاشتند! حالا ما هم خودمان را وارد بازی آن‌ها کردیم و از بین معروف‌ترین فهرست‌های چند سال اخیر، فهرستی برایتان انتخاب کردیم. خیلی از روزنامه‌ها و مجلات، این داستان را هر سال تکرار و هر سال هم سعی می‌کنند با یک ایده تازه آن را خوش‌ رنگ و لعاب‌تر کنند؛ درست مثل یکی دو سال اخیر که فهرست‌بندی براساس ژانر داستان (عاشقانه، تاریخی و...) با سن (مثلا نوجوانانه) خیلی طرفدار دارد.

گاردین
براداران کارامازوف؛ روس با طعم داستان

شخصیت «الکسی» برادران کارامازوف آن‌‌قدر داستایفسکی را به هم ریخته بود که نوشت: «چرا من الکسی را قهرمان داستانم کرده‌ام و وقت خواننده‌ام را با پرداختن به زندگی او تلف کردم؟ این آدم، آدمی است آشفته، مبهم و البته تعریف نشده...». اما داستان به شدت جناب داستایفسکی را همه دنیا خواندند و کسی هم دراین‌باره که وقتش تلف شده، حرفی نزد. روس‌ها بعد از این رمان بود که آقای نویسنده را به اندازه تولستوی و تورگینف کبیر تحویل گرفتند.


رابینسون کروزوئه؛ تنها در جزیره

داستان آقای دانیل دیفو و رابینسون بخت‌برگشته بیشتر از سه قرن است که طرفدار دارد و هنوز هم کسانی هستند که وقتی قرار است بهترین کتاب تمام عمرشان را انتخاب کنند به ماجراجویی جناب کروزوئه رأی بدهند. دیفو این داستان را براساس زندگی الگزاندر سلکرک نوشت که در سال 1704 در جزیره‌ای گیر می‌افتد و بعد از نجاتش تقریبا همه انگلیس درباره‌اش حرف می‌زدند. بعد از انتشار داستان، دیفو در اروپا و آمریکا حسابی سر زبان‌ها افتاد و نویسندگان قرن‌ها به شکل کاملاً زیرپوستی از روی دست آقای دیفو داستان نوشتند.

سفرهای گالیور؛ موجودات ناشناخته سویفت

اسم کامل کتاب چیزی در مایه‌های «سفرهایی به برخی ممالک دور افتاده جهان» در 4بخش، نوشته لموئل گالیور است که او ابتدا در نقش پزشک کشتی و سپس به عنوان ناخداست. همین طول و دراز بودن باعث شده تا بعد از دو قرن حافظه مردم حال و حوصله یدک کشیدن این اسم را نداشته باشد و نام کتاب به «سفرهای گالیور» خلاصه شود. داستان هم درباره همان ناخدا گالیور است که اول سر از سرزمین «لی‌لی‌پوت» و آدم کوتوله‌ها و بعد هم از سرزمین «برابدینگ نگ» و غول‌های دردسرسازش درمی‌آورد.

داستان‌های چخوف؛ فلسفه، طنز و داستان‌های دیگر

چخوف در کتاب «زندگی من» تعریف می‌کند که «رئیس اداره رک و راست به‌ام گفت: اگر به خاطر پدر سرشناست نبود مدت‌ها پیش با یه لگد پروازت داده بودم... من هم جواب دادم: قربان من کی هستم که بخواهم از قانون جاذبه تمرد کنم... و بعد شنیدم که تقریباً پشت سرم جیغ کشید: این بابا رو از این‌جا بندازید بیرون، اعصاب برام نذاشته». چخوف همین طنز را در داستان‌هایش هم دارد؛ طنزی که از روحیات کاسب‌مآبانه طبقه اجتماعی‌اش ناشی می‌شد و از همان دوران دانشجویی‌اش با نوشتن داستان‌های طنز در روزنامه‌ها آن را به کار انداخته بود.

آنا کارنینا؛ بانویی برای تمام دوران

درست همان اندازه که «آنا»ی «آناکارنینا» سعی می‌کند مثل همه مردم «راز ننگ‌آور»ی داشته باشد و آن را برای خودش نگه دارد، جناب تولستوی جوان هم همان اصرار را به باد هوا کردن مایملک پدری‌اش داشت. اما سر جوانک زود به سنگ خورد و بعد از تجربه خدمت در ارتش، داستان‌نویسی را با یک کتاب زندگینامه‌ای مانند از داستان زندگی خودش شروع کرد. تا این‌که چیزی حدود 20 سال بعد وقتی در تعطیلات ژانویه در ایستگاه راه‌آهن منتظر قطار بود، زن جوانی خودش را جلوی قطار پرت کرد. وقتی علت این کار، یک ماجرای عشقی معرفی شد، تولستوی آنا کارنینا را نوشت؛ رمانی که برای او هم شهرت آورد و هم پول.


دیلی تلگراف
دکتر ژیواگو ;پزشک اشتباهی

شاید اگر خیره سری ناشر ایتالیایی نبود «دکتر ژیواگو» هیچ‌وقت چاپ نمی‌شد. پاسترناک وقتی متوجه شد نسخه دستنویس دکتر ژیواگو از طریق نماینده‌اش در مسکو به دست ایتالیایی‌ها افتاده، هر چه تلاش کرد نتوانست آقای ناشر را مجاب کند که از خیر چاپ آن بگذرد. منتقدان روس بعد از چاپ «دکتر ژیواگو»، پاسترناک را به کلی چیزهای بی‌ربط از جمله بی‌تفاوتی به انقلاب کبیر شوروی نسبت دادند. حتی کار به جایی رسید که وقتی آکادمی نوبل، تندیس سال 1958 را برای آقای پاسترناک کنارگذاشت، او به خاطر فشارهای دولت، نامه‌ای به آکادمی فرستاد و تندیس نگرفته را پس فرستاد.


زنگ‌ها برای که به صدا درمی‌آیند؛ پیرمرد و قصه

همینگوی درست بعد از این رمان که در حال و هوای جنگ‌های داخلی اسپانیا می‌گذشت، روزه سکوت گرفت و 10سال چیزی ننوشت. او استاد مسلم دیالوگ‌نویسی است و در همه کلاس‌های داستان نویسی اولین نویسنده‌ای که به بچه‌ها معرفی می‌شود، همین جناب داستان‌نویس آمریکایی است. وقتی بعد از 10 سال همینگوی روزه‌اش را با «پیرمرد و دریا» شکست، همه منتقدان در این‌باره اتفاق نظر داشتند که ای‌کاش مرد زودتر به سرش می‌زد و دوباره دست به قلم می‌شد.

صد سال تنهایی؛ زنده باد انزوا

شهری که مارکز در آن به دنیا آمده، کنار یک مزرعه موز و نزدیک محلی به اسم ماکاندو است؛ ماکاندو که محل گشت و گذار بچگی مارکز بوده، در 18 سالگی از عناصر مهم اولین داستانش می‌شود. «خانه» اولین اسمی بوده که روی این رمان می‌گذارد. اما به گفته خودش چون نه از زندگی تجربه‌ای داشت و نه از ادبیات بهره‌ای، آن را تمام نخواهد کرد. تا اینکه بعد از کلی تلاش و بست نشستن در یک اتاق و نوشتن، بالاخره «صد سال تنهایی» را می‌نویسد. دو سال بعد فرهنگستان فرانسه ترجمه کتاب را به عنوان بهترین کتاب خارجی سال انتخاب کرد.

بر باد رفته؛ مغرور نازپرورده

اسکارلت اوهارا، دختر نازپرورده و مغروری است که به خاطر جنگ‌های داخلی آمریکا تقریباً همه چیزش را از دست می‌دهد. در حالی که در عشق به شدت ناکام مانده، یکه و تنها مجبور می‌شود گلیم خودش و اطرافیان بعضا بی‌عرضه‌اش را از آب بیرون بیاورد. شاید اگر پای آسیب‌دیده مارگارت میچل او را از روزنامه‌نگاری بازنمی‌داشت و اتفاقی معاون یک بنگاه انتشاراتی مهم، انبوه کاغذها و نوشته‌هایش را نمی‌دید، «بر باد رفته» هیچ‌وقت نوشته نمی‌شد. استقبال خواننده‌ها از کتاب بیش از انتظار بود اما مارگارت بعد از انتشار رمان به همان زندگی ساده‌اش ادامه داد. او در خانه ماند و با حوصله به نامه‌هایش جواب داد و به خاطر رمان، جایزه پولیتزر گرفت. اما در 49 سالگی وقتی با شوهرش از خیابان رد می‌شد بر اثر تصادف با کامیون از دنیا رفت. این یک پایان غم‌انگیز برای نویسنده‌ای مثل او بود.

در جست‌وجوی زمان از دست رفته؛ شرح حال طولانی خودم

مارسل پروست نقطه شروع رمان معاصر فرانسه است. این کتاب طولانی، تنها رمان پروست است که بعد از سال‌ها هنوز مدرن و امروزی به نظر می‌آید. در ظاهر کتاب به فروپاشی طبقه اشراف و فرانسه رو به زوال می‌پردازد اما درونمایه کتاب جدال همیشگی انسان با زمان است. پروست گفته است که می‌کوشد در توصیف انسان نشان دهد که او موجودی دارای طول زمان و طول عمر است. رمان، یک شرح حال است و پروست همه نزدیکانش را به نوعی در آن وارد کرده. یکی از ویژگی‌های رمان، توصیف‌های قوی‌ای هستند که به داستان جان می‌دهند و آن را زنده می‌کنند.

آدمکش کور/ مارگارت آتوود

آتوود نویسنده، شاعر و منتقد کانادایی است که در سال 2000 به خاطر آدمکش کور برنده جایزه بوکر شد. گر چه بعضی‌ها می‌گویند آثار اتوود فمینیستی و ناسیونالیستی است اما واقعیت این است که او در آثارش پیشداوری‌های عقیدتی ندارد. در سال‌های اخیر او به نمادی از جان گرفتن ادبیات کانادا تبدیل شده. رمان «آدمکش کور» گره‌افکنی‌ها و گره‌گشایی‌های داستان‌های کلاسیک و شی محوری داستان‌های مدرن را یک‌جا در خود دارد.

خوشه‌های خشم/ جان اشتاین بک

چندین رمان اشتاین بک تأثیر زیادی از دوران رکود اقتصادی امریکا در دهه 30 گرفته‌اند. خوشه‌های خشم که به بهترین شکل این رکود را نشان می‌دهد، او را تبدیل به نویسنده طبقات محروم جامعه کرد. بعضی منتقدان گفته‌اند که این رمان کپی‌برداری ضعیفی از داستان «ادیسه» است، چون قهرمان مشخصی ندارد. اما حقیقت این است که در خوشه‌های خشم به جای یک قهرمان خانواده جود قرار گرفته. ماجراهای طول راه شان و عبور از بیابان و رساندن خود به باغ‌های میوه و مزارع کالیفرنیا مثل داستان هومر مبارزاتی برای زندگی هستند.

تایم

هرگز رهایم مکن؛ قول به سبک سامورایی

این رمان آخرین و ناامید‌کننده‌ترین داستان از نویسنده «بازمانده روز» است؛ داستانی فانتزی که در یک مؤسسه شبیه‌سازی انسان می‌گذرد. اما نکته جالب هم همین است که از بین «بازمانده روز» و «وقتی تیم بودیم»، فقط این رمان ایشی گورو جزء بهترین‌هاست.


دفترچه طلایی؛ یادداشت‌های نقره‌ای مادربزرگ

دوریس لسینگ درست بعد از اینکه جایزه نوبل ادبیات سال گذشته را گرفت به آدم دیگری تبدیل شد؛ پیرزنی که در تمام این سال‌ها کاری جز داستان‌نویسی با طعم زنانه نداشت، به یکباره شروع کرد درباره همه چیز (از احتمال قتل اوباما گرفته تا محیط‌زیست) حرف زدن. «دفترچه طلایی» یکی از معروف‌ترین رمان‌های خانم نویسنده است که به بت فمینیست‌های زمان خودش هم تبدیل شده بود.

رگتایم؛ چند داستان با یک کتاب

«رگتایم چند داستان به هم بافته شده است. به همین دلیل چندبار شروع می‌شود و چندبار به پایان می‌رسد...». این کتاب را باید از مقدمه‌اش بخوانید. چون اگر خیلی حال و حوصله آوانگارد بازی‌های جناب دکتروف را نداشته باشید، مقدمه نجف دریابندری هم از سردرگمی نجاتتان می‌دهد و هم شوق خواندن داستان را به سرتان می‌اندازد. دکتروف برخلاف اسم غلط اندازش، یک آمریکایی تمام‌عیار است که در نیویورک متولد شد، داستان نوشت و دست آخر هم حسابی مشهور شد.
 

lilyrose

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
24 جولای 2010
نوشته‌ها
4,270
لایک‌ها
8,207
محل سکونت
My Sweet Home
10 نویسنده معروفی که خودکشی کردند!

85347.jpg


چرا نویسندگان بیش از همه افسرده می‌شوند؟

وبسایت بهداشت آمریکا فهرست مشاغلی که بیش از همه موجب افسردگی می‌شوند را منتشر کرد و در صدر این فهرست شغل نویسندگی قرار گرفت.

به گزارش خبرآنلاین، نویسندگی یکی از 10 شغلی است که خطر افسردگی در آن بسیار بالا است و احتمال ابتلای مردان نویسنده به این بیماری بیشتر است.

سایت بهداشت آمریکا (health.com) نویسندگی و اشتغال به هنر را حرفه‌های بسیار حساس خواند. دیگر مشاغلی که «خطر» دارند مددکاری، آموزگاری، کارهای خدمات اجتماعی و فروشندگی هستند.

حقوق نامنظم و انزوا احتمال ابتلای نویسندگان به افسردگی را افزایش می‌دهد و در این بین هفت درصد مردهای هنرمند و نویسنده به شکل حاد به این بیماری دچار می‌شوند.

سیمون برت، رمان‌نویسی که به مبارزه خود با افسردگی اعترافکرده، نتیجه تحقیقات این سایت را تایید و به خودکشی نویسندگان بزرگی چون ویرجینیا وولف، سیلویا پلات، ارنست همینگوی، انه سکستن و آرتور کوستلر اشاره کرد.

او گفت: «ساعت‌ها تنها می‌نشینی، نوشتن می‌تواند درمان شگفت‌انگیزی باشد اما درعین حال شما در خودتان فرو می‌روید، و اگر داستان می‌نویسید و در کار خلق شخصیت‌های مختلف هستید، ارزیابی خویشتن و شک به خود اموری اجتناب‌ناپذیر هستند.»

علاوه بر این اغلب نویسندگان درونگرا و آرام هستند و از اینکه اثرشان در جمع ارزیابی شود دچار استرس می‌شوند. برت دراین مورد افزود: «مثلا این روزها در سایت آمازون هم نقد اثرتان دیده می‌شود و بیش از گذشته این پدیده نمود دارد.»

نویسندگان هم مانند دیگر افراد شرایط جاری اقتصادی را درک می‌کنند، این حرفه همیشه نامطمئن بوده و امروز بسیاری از نویسندگان متوسط جواب منفی از ناشران می‌گیرند و پیشرفت موجب سقوط آنها شده است.»

بنا به یافته‌های تحقیق سایت بهداشت آمریکا افرادی که به مشاغل خلاقانه مشغول هستند بیش از دیگران دچار اختلال حسی (عدم کنترل بر خوشحالی یا ناراحتی و تغییر سریع احساسات) می‌شوند. افسردگی برای افراد اهل هنر و نویسندگان موضوعی ناشناخته نیست و شیوه زندگی هنری به این مسئله دامن می‌زند.

در چرخه نوشتن دو مرحله وجود دارد که نویسندگان در اوج حساسیت و آسیب‌پذیری هستند. برت معتقد است: «تقریبا همه نویسندگانی که می‌شناسم واکنشی مشابه پس از پایان یک رمان دارند، 24 ساعت سرور و شادی و سپس هجوم فکرهای منفی که با پایان کار ظاهر می‌شوند، در این صورت یا افسرده می‌شوید یا دچار سرماخوردگی.»

وی افزود: «مرحله دیگر زمانی است که دوسوم یا سه‌چهارم رمانی را نوشته‌اید، زمانی که من نامش را «شکست سه‌چهارم» می‌گذارم، زمانیکه ایده‌های پایان رمان را چندان دوست ندارید. برای افرادی که یکی دو سال وقت صرف نوشتن رمان می‌کنند این مدت می‌تواند چند ماه طول بکشد.»

اما در این بین خود هنر می‌تواند به کمک شما بیاید، چیزی در اصول هنر نهفته است که موجب افسردگی نمی‌شود، که بسیار شیرین است. این نظر که برای خلق هنر باید زجر کشید نامربوط است، اگر افسرده باشید نمی‌توانید به وزن و قافیه فکر کنید.

شاید کلینیک پزشکی تشخیص افسردگی حاد بدهد اما این تنها حس نویسنده در این مقطع زمانی نیست. احساس خشم، وحشت، ترس، زجر، درماندگی و اشتیاق ناگزیر به مرگ نیز از دیگر احساسات نویسنده در این دوران هستند. در این دوران نویسنده برای زنده ماندن جان می‌کند.

10 نویسنده معروفی که خودکشی کردند:

نام نویسنده/ سن هنگام مرگ/ آثار مهم/ دلیل خودکشی

1. ارنست همینگوی/ 62/ «پیرمرد و دریا»، «زنگها برای که به صدا درمی‌آید»

همینگوی به فشار خون و نارسایی کبد دچار بود. او در دومین اقدام به خودکشی با قرار دادن لوله تفنگ در دهانش به زندگی خود خاتمه داد.

2. ویرجینیا وولف/ 59 / «به سوی فانوس دریایی»، «خانم دالووی»، «اورلاندو»

وولف در یادداشتی برای همسرش نوشت: «مطمئن هستم دوباره دیوانه می‌شوم...و این بار حالم خوب نمی‌شود.» این نویسنده بزرگ دچار افسردگی شدید بود و صداهایی در سرش می‌شنید ، او 28 مارس سال 1942 با گذاشتن سنگ‌هایی در جیب کتش وارد رودخانه نزدیک خانه خود شد و به زندگی خود پایان داد.

3. انه سکستن/ 46/ «عشق بورز یا بمیر»

او دچار افسردگی شدید بود و با روشن گذاشتن اتوموبیل خود در پارکینگ درب سته خانه به زندگی خود خاتمه داد.

4. ریونوسوکه آکوتاگاوا/ 35/ «راشومون»

آکوتاگاوا دچار افسردگی، پارانویا و توهم بصری بود. او به دلیل مصرف بیش از حد قرص خواب‌آور درگذشت.

5. کارین بوی/ 41/ مجموعه شعر «ابرها»

ابتلا به افسردگی و خودکشی با قرص خواب.

6. جان بری‌من/ 58/ مجموعه شعر «77 آواز رویایی»
ناپایداری احساسی موجب شد از روی پل واشنگتن اونیو پایین بپرد و به زندگی خود خاتمه دهد.

7. ریچارد براتیگان/ 49/ «صید ماهی قزل‌آلا در آمریکا»

دچار افسردگی و اسکیزوفرنی بود. با شلیک گلوله به زندگی خود خاتمه داد.

8. هانتر اس.تامپسن/ 68/ «ترس و نفرت در لاس‌وگاس»

بیماری‌های مختلف که منتهی به خودکشی با شلیک گلوله به مغز شد.

9. یرزی کوزینسکی/ 57/ «حضور»، «پرواز را به خاطر بسپار»

خستگی ذهنی و بیماری‌های جسمی مختلف از جمله بیماری قلبی. دلیل مرگ او خفگی با قرار دادن پلاستیک دور سرش بود.

10. یوکیو میشیما/ 45/ «رنگ‌های ممنوع»، «صدای امواج»

او در جریان یک گروگان‌گیری خواستار بازگرداندن قدرت ژاپن به امپراتور این کشور بود. با پذیرفته نشدن این تقاضا او به شکل آئینی خودکشی کرد.
 

Kasandra

کاربر افتخاری و فعال خاطرات
کاربر قدیمی پرشین تولز
تاریخ عضویت
11 سپتامبر 2009
نوشته‌ها
2,876
لایک‌ها
5,889
محل سکونت
Among the untrodden ways...
اميل لودويگ


برگردان: حسن شهباز

220px-Goethe.png


شارلوت فن اشتاينcharlot von stein در دوران عمر هشتاد و دو سالۀ گوته، تنها زني است که تمام جسم و جان شاعر را تسخير کرده است و عشقي را که وي به پاي اين زن اهدا کرد، به هيچ زن ديگري نبخشيده است. او همسر يک اشراف‌زاذۀ ثروتمند بود که از ذوقيات بري بود و در برابر درياي احساس فهم و نکته داني شارلوت، وجودي کاملاً بيگانه به شمار مي‌آمد. اختلاف سن او براي گوته مهم نبود. وقتي ولفگانگ در شانزده سالگي محيط تحصيلي را ترک مي‌گفت، شارلوت بيست‌وسه ساله بود و صاحب يک پسر. در مدت هشت سال بعد که گوته با او روبه‌رو شد، او هفت فرزند به دنيا آورده بود و سخت رنجور و بيمارگونه بود. به همين سبب ديدارش با مرد جواني مانند گوته، آمال خفته را در دلش بيدار کرد. گوته در آن زمان مرد بسيار جذابي بود و شخصيت و شهرت و شيوۀ بيان او در بيننده اثر مي‌گذاشت. ولفگانگ قامتي بلند و اندامي‌برازنده داشت. چشمان قهوه‌گون و موي و ابروي قهوه‌گون او بر زمينۀ پوست سپيد، تناسبي دلپذيرتر داشت. بيني‌اش «اندکي» عقاب گونه بود و سيمايش برروي هم، زيبايي مردانه يونانيان اصيل را نشان مي‌داد تا نژاد پاک ژرمن که از نياکانش به ارث رسيده بود. هميشه خوب لباس مي‌پوشيد و همواره آراسته و متمايز جلوه مي‌کرد. در طول ده الي يازده سال اقامت گوته درويمار، گوته بارها تصميم گرفت اين سرزمين را ترک گويد، اما اين جاذبه رهايي ناپذير شارلوت بود که نمي‌گذاشت او اين محيط را ترک کند. محققان نمي‌توانند با صراحت بنويسند که چه نوع رابطه‌اي بين اين دو تن دلباخته وجود داشته اما ترديد نيست که عشق گوته به او، عشق برادر به خواهر نبوده است و نامه‌هاي بيشمار او حکايت‌گر اين واقعيت است( بريتانيکا تعداد نامه‌ها را1.500 ذکر مي‌کند و اميل لودويگ1.700 )
اين زن دلباختۀ روح گوته بود نه جسم او، و گوته هم عاشق روح او بود نه تن او. در اين رابطه هرچه که زيبا بود و ثمر بخش، وجود داشت. آميزش آن‌ها بدين صورت بود که دو روح آسماني با هم تجانس دارند. همديگر را ستايش مي‌کردند از راه چشم، از راه گوش، از راه همۀ حس‌ها در ديدارهاي هر روزي. مجبور بودند جدا از هم زندگي کنند و در عين حال نه چندان جدا. دو سرشت و طبيعت کاملاً متفاوت، به خصوص در دامنۀ تسليم به هواهاي نفساني، محصور در يک محفل محدود، محبوس در يک فضاي ممنوع، پر از تعصب و فريب و نيرنگ، و ناگزير درون چنين معاشرتي جز تلخ‌کامي‌و نامرادي بر نمي‌خاست که هر دو متقابلاً رنج مي‌بردند. عشق اين دو تن قصۀ کام‌روايي و وصلت نبود که به هجران و سيه روزي منتهي شود. حکايتي بود طولاني و نابرابر که در آن يکصد لحظۀ وجد وجود داشت و يک هزار ساعت رنج.
فن اشتاين زني بود کوچک اندام، ظريف، جذاب، بهيچ‌وجه زيبا نبود اما بر چهرۀ بيضي و آرام بخش او جذبه‌اي بود که افسون مي‌کرد. زماني که گوته نخستين بار او را ديد، وي سي وسه ساله بود، به مراتب حساس‌تر، سريع‌التأثيرتر، غير زميني‌تر و رنجش پذيرتر از آن‌چه سال‌ها بعد شد. زني نبود در سال‌هاي شکوفايي خود، در اوج جذبۀ خود؛ اما موجودي بود تن به قضا داده و خيال پرداز. آهنگ سخنش آرام بود و دلنشين، از آن زناني بود که با تقوي بود و رنج مي‌برد. جدي بود و در عين حال ملايم. بانوي ادب دان دربار بود . به حکم آن‌چه درباره‌اش گفته‌اند، هيچکس نمي‌توانست تصور کند زني که آن‌چنان با شور و هيجان مي‌رقصد، ساعت‌ها در آرامش مهتاب بنشيند و نيمه شبان با صلح خدا بخشودۀ دل خويش به گفتگو بپردازد. لبانش ظريف و کمي‌نازک، گيسوانش سياه و چشمانش سياه و چشمان درشت ايتالياييش با گونه همسان بود. وقتي گوته بر او نظر مي‌انداخت و يا عميق مي‌نگريست، چشمان او در موجي از آتش غوطه مي‌خورد که در آن‌ حال نه شعله مي‌پراکند و نه خاموش مي‌شد. مثل گوته آتشين مزاج نبود و در عين حال مثل خواهر گوته عاري شور جنسي نبود. بهترين عکس‌هايي که از او باقي مانده، به بيننده اعلام مي‌کند که او و زني است رها گشته از خواب و خيال، نه يک زن سرد مزاج.
دلبستگي گوته به مادام فن اشتاين خيلي سريع آغاز شد.ماه دسامبر بود که شاعر افسرده دل در غم دوري لي لي گيسو طلايي اشک مي‌ريخت و شعر مي‌سرود؛ در ماه ژانويه با شارلوت سيه موي سيه چشم باب آشنايي گشود و يک ماه بعد نامه‌هايش متضمن چنين جملاتي بود:
پريشان شدم وقتي ديدم از سوي تو هيچ سخن اميد بخشي نمي‌رسد. خانم گرامي، مانع نشو از اين‌که دوستت بدارم. اگر روزي کسي را يافتم که بيشتر از تو دوست داشتم آن وقت... تو را به حال خود خواهم گذاشت. شايد همۀ اين‌ها توهم و پندار باشد، نمي‌دانم. امروز که احساس من چنين است. اگر تغييري پيدا شود از تو پنهان نخواهم کرد، در عين حال غصه مي‌خورم که چرا تو را به اين حد دوست دارم و فقط تو را...
اين گفتۀ متفکران است که الهۀ شعر، براي آن‌که طبع سخن آفرين شاعري را به فيض بخشي بکشاند، دلش در گرو مهر دلداري مي‌سپارد. آيا گوته، شاعر بزرگ و افتخار ملي آلمان مي‌تواند از اين قاعده مستثني باشد؟ شارلوت فن اشتاين احساس سخن‌سراي جوان برانگيخته بود تا پياپي قلم خود را بخاطر او با کاغذ آشنا کند:
به من بگو: سرنوشت را چه خيالي در سر است؟
به من بگو: کدامين نيرو من و تو را به سوي يکديگر کشاند؟
تو گويي دوران‌هاي گذشته که من و تو خويش يکديگريم،
خواهري مهربان يا همسري دلبند؟
و من هرچه هستم، تو آينده‌ام را تعيين کردي
تو روانم را به هيجان آوردي
اکنون که چنين است، مرا بخوان، با نگاهي.
اي که سرنوشتم را مي‌داني، مرا بپذير
خون تب آلودم را بخواه.
دستم را به دست بگير و به سوي خود بکشان
اجازه بده در آغوش فرشته آسايت مکان گيرم
و در پناه محبت تو، محنت‌هاي عمر را از ياد ببرم.
اما آشنايي بانو فن اشتاين براي گوته از اين برتر و والاتر بود: دو درام مشهور او به نام تاسو و ايفي ژني که هر دو قهرمانش زن است به خاطر او به وجود آمد و در داستان ويلهلم مايستر نيز شارلوت فن اشتاين الهام بخش شاعر است. شارلوت براي شاعر جوان مانند يک آموزگار مهربان بود و آن دانشي که وي به گوته مي‌آموخت، ديگران قادر نبودند به او بدهند. شارلوت رسوم اغنيا و سلوک درباريان را به او ياد مي‌داد. از او مي‌خواست تا کارهاي روزانه‌اش را به وي گزارش دهد و چون گوته به سهولت نمي‌توانست دلدار خود را ببيند، به وي نامه مي‌نوشت. شارلوت هر هفته و هر ماه فکر تازه به او مي‌داد و در همان حال مي‌کوشيد احساسات تند و آتشين او را از طريق اندرز آرام کند. گوته به درستي نمي‌دانست او را خواهر خود بنامد و يا معشوقۀ خود، و شايد تحت تأثير همين فکر بود که نمايشنامه يک پرده‌اي «برادر و خواهر» را نگاشت و در همان شرايط اشعار عاشقانه بسيار براي او سرود.



برگرفته از کتاب: تارخ يک مرد - نشر: علمي
حروف‌چين: مينا محمدي

منبع: ديباچه
 
Last edited:

Damn

Registered User
تاریخ عضویت
8 سپتامبر 2007
نوشته‌ها
3,428
لایک‌ها
630
محل سکونت
In Lousy time
معرکه بود
فکر کنم اولین باری بود که موزیک قطع کردم تا یه چیزی از تو این جعبه بخونم
با این که خیلی دوستش داشم اون پاراگراف اخر نخوندم ( نمیدونم چرا انقدر حوصلم کم شده )
کلیتش گرفتم جزئیاتش نه
باید یه بار دیگه بخونم بعدا
البته بهتره بگم به امید بعدا
 
بالا