• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

گپ و گفتگوی طرفداران عکس و عکاسی!

HoP

همکار بازنشسته
تاریخ عضویت
15 اکتبر 2010
نوشته‌ها
2,135
لایک‌ها
2,422
با سلام . . .

بحثتون خودمونیه،فک نکنم جایی برا ماها باشه:دی

سلام داداچ!
آقا مجلس خودمونیه.بفرما تو دم در بده
63izs7n.gif

بچه ها رو کم کم میشناسی.با شوخی هاشونم کم کم آشنا میشی.
فعلا بفرما یه لیوان چایی

92734809061103129545.jpg

//
.
.
.
.
.
پ.ن:بروبچگزجد!!!! دیدید چقدر خوب بلدم مهمونداری کنم.آرام منو تو هتلت استخدام کن
4ytbp1d.gif
 

The Rock

Registered User
تاریخ عضویت
30 آپریل 2008
نوشته‌ها
677
لایک‌ها
421
محل سکونت
Earth
سلام داداچ!
آقا مجلس خودمونیه.بفرما تو دم در بده
63izs7n.gif

بچه ها رو کم کم میشناسی.با شوخی هاشونم کم کم آشنا میشی.
فعلا بفرما یه لیوان چایی

92734809061103129545.jpg

//
.
.
.
.
.
پ.ن:بروبچگزجد!!!! دیدید چقدر خوب بلدم مهمونداری کنم.آرام منو تو هتلت استخدام کن
4ytbp1d.gif

به منم یه تعارف میزدی
129fs4468377.gif
 

T R A N C E

Registered User
تاریخ عضویت
14 سپتامبر 2010
نوشته‌ها
953
لایک‌ها
548
محل سکونت
Tehran
تا الان ک اینجوری بوده تکسات،ولی بعدشو دیگه نمیدونم:دی


والا ما تاره اومدیم ب این تاپیک دیگ احساس غریبگی کردیم:پی
بابت چایی دمت گرم داداشی:heart:
 

The Rock

Registered User
تاریخ عضویت
30 آپریل 2008
نوشته‌ها
677
لایک‌ها
421
محل سکونت
Earth
اسمت چیه تریس جان ؟
127fs4196680.gif


نه شما میل کن باید مهماندار رو تنبیه کنم
129fs4468377.gif
 

T R A N C E

Registered User
تاریخ عضویت
14 سپتامبر 2010
نوشته‌ها
953
لایک‌ها
548
محل سکونت
Tehran
کوچیک شما مــــٍـهراد
 

The Rock

Registered User
تاریخ عضویت
30 آپریل 2008
نوشته‌ها
677
لایک‌ها
421
محل سکونت
Earth

HoP

همکار بازنشسته
تاریخ عضویت
15 اکتبر 2010
نوشته‌ها
2,135
لایک‌ها
2,422

T R A N C E

Registered User
تاریخ عضویت
14 سپتامبر 2010
نوشته‌ها
953
لایک‌ها
548
محل سکونت
Tehran
نه دیگه بضاعتمون در همین حده.میترسم زیاد بهتون خوش بگذره موندگار بشید :دی

البته ایتجوری تعدادمون میره بالا،کاسبیتم توی این دوره زمونه نمیخوایه:دی

منوتم کامل تر میشه . . :happy:
 

hossein137

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
10 جولای 2009
نوشته‌ها
9,400
لایک‌ها
10,757
سن
35
محل سکونت
Isfahan
یک هفته است این فکر شب و روز برام نگذاشته.نمیدونم خوب میشه یا نه.
یه قسمتش برداشت واقعی از یک واقعیت بوده و بقیه اش هم خیال پردازی های من.
همسایه ی ما بود.دوران کودکی ام را در خانه ی پدربزرگم گذرانده بودم.خانواده ی آن ها هم در خانه ی بقلی زندگی میکردند.اسمش
سعید بود.بچه که بودیم با پسر هایدیگر مدام شیطنت به بار می آوردیم.بعضی وقت ها شیشه ای میشکست یا گربه ای صدایش در
میامد.شاید هم گنجشگی میزدیم.آخر هم همین دشمنان ابدی تقاص خون رفیقانشان را از ما گرفتند.من این طوری و او هم به همان
شکل نامفوم که حالا نمیدانم چگونه بیانش کنم.
پدرش معتاد بود.ما که بچه بودیم نمیفهمیدیم درون خانه شان چه میگذرد.آخر همیشه میخندید.بچه ی آرامی نبود.بزرگتر که شدیم حداقل
من فهمیدم که خنده ی او تظاهری بیش نیست.مدام از خانه شان صدای فحش می آمد و بوی حرمت شکنی.بعضی وقت ها او به جد و
آباد مادر و پدرش فحش میداد و بعضی وقت ها هم آن ها بهذات خراب او.چه میدانستند همین ذاتی که در ظاهر خراب بود بدبختش
میکند.
برادر بزرگتری هم داشت که بیشتر اوقات نبود.راننده ی ماشین سنگین بود و شاید تظاهر میکرد که مدام کار دارد.آخر سال به سال او را
نمیدیدم.سعید هم حرفی از او نمیزد.مثل حرف نزدن از درون خانه شان.بزرگتر که شدیم یکی از دو خواهرش عروسی کرد و رفت دنبال
زندگی خودش.تا بسازد از نو آن گذشته ای را که شکل ویرانی به خود گرفته بود.سعید و من تازه پشت لبمان سبز شده بود.به قول بزرگتر
ها کله مان بوی قرمه سبزی میداد.ولی نمیدانم چرا همان سال ها هم او به محصولات تولیدی مغزش علاقه ای نداشت.و مغرور بودیم و با
هر حرفی دادمان میرفت به هوا.این هم اثرات همان غذای لذیذ مغزمان بود.
من 16 سالم بود که خواهر دیگرش هم عروسی کرد.او هم به دلخوشی این که رخت از این خانه ی نفرینی و پر از دود بر کند.نمیدانم الان
خوشبخت است یا نه.اصلا" ربطی به من هم ندارد.از همان روز های 16 سالگی سعید کمتر به خانه می آمد.بیشتر با رفقایش بود و فقط
موقع خواب می آدم خانه.و وقتی هم می آمد دعوا داشت.مادرش نان میپخت و خرجی خانواده را در می آورد.با این که زیاد وضعشان
خوب نبود ولی تا یادم می آید سعید آدم خسیسی نبود.آن روز ها همه ی ما عشق موتور سواری را داشتیم و کافی بود یکی از بچه ها
موتور بخرد تا ما هم شب و روز نداشته باشیم.درس و مشقمان هم یادمان میرفت.تا این که سعید ترک تحصیل کرد.و من این کار را نکردم.مادرش ناراحت و بود و آمده بود که بگوید به سعید بگو برگردد به مدرسه ولی من که کاری از دستم بر نمی آمد.شاید اگر الان هم همین اتفاق می افتاد کاری از دستم بر نمی آمد.
از آن روز سعید شد آدمی که حتی شاید برای خواب هم به خانه نمیرفت.عشق جوانی بود و کار هم میکرد.پول هایش که اندازه ی خرید یک موتور شد دست از کار هم برداشت.آن روز ها فکر میکنم تازه 20 سالش شده بود.قدش کوتاه بود و بیشتر اوقات کله اش کچل.با ماشین اصلاح موهای سرش را میزد که جذبه ی بیشتری داشته باشد.چشم هایش مشکی بود و صورتش استخوانی.آدم لاغری بود آن روز ها.ولی باز هم وقتی به من میرسید میخندید.
همان سال ها به او گفتم دست از این کارهایت بکش و گوش نداد.ولی مگر آینده ی تباه شده ی او فرقی هم با من داشت؟ حداقل او به عشقش که موتور بود رسیده بود و من هم اندر کف این واژه مانده بودم.مثل همین 20 سالی که گذشت.و حالا موهای سرم به اندازه ی یک پیرمرد سفید شده بود.
او سیگاری شده بود.با غرور سیگار میکشید.بعضی وقت ها که با هم بودیم به من تعارف میکرد ولی من بر نمیداشتم.در خانه ما جو صمیمی تری بود و هیچ گاه نمیتوانستم بفهمم چرا او این طوری بود.بعد که یک سال گذشت از آخرین دیدار های ما به او میگفتند سعید کوچول.و چقدر هم این نام به او می آمد.برای دعوا کردن حرفه ای شده بود.هر جا هر خبری بود او هم آن جا بود و چاقویی هم داشت و زنجیری که شاید هر روز ازشان استفاده میکرد.من دیگر ندیدمش.یعنی با این وضعیت دوست هم نداشتم ببینمش.همین قدر که رفیق هم بودیم بس بود.نمیخواستم روی من تاثیر بگذارد و با خانواده ام دعوا کنم.من به 22 سالگی رسیده بودم و به دانشگاه میرفتم.هر چند دیر ولی آخر درسم را ادامه دادم.
اوایل زمستان بود و هوا هم سرد بود.یک روز صبح که داشتم به سمت دانشگاه میرفتم و برای این کار باید از یک ساعت قبل از خانه میزدم بیرون دیدم که یک ماشین پلیس جلوی خانه ی آن ها ایستاده.صبح بود.دقیق یادم نیست ولی فکر میکنم ساعت 8 یا 8:30 بود که با آن منظره ی سبز و قرمز ماشین های پلیس و درب خانه ی آن ها روبه رو شدم.از سر کنجکاوی و شاید رفاقت دوران بچگی راهم را به سمت خانه ی آن ها کج کردم و دیدم دارند خانه شان را میگردند.هر چه پرسیدم کسی جواب نداد و من هم زیاد پاپیچ نشدم.عجله هم داشتم و برای همین رفتم.ولی گویا دنبال همان رفیق بچگی ام آمده بودند.نمیدانم چه گندی بالا آورده بود.
روز بعد توی یکی از باغ های اطراف گرفتندش.خودم که آن جا نبودم ولی بقیه تعریف کردند.آن هم به چه جرمی! لواط! اذیت و آزار بچه های مردم!اوایلش شاید باورم نمیشد که زندگی او به این راحتی بخواهد تمام شود.ولی بعد ها فهمیدم چاره ای نداشته.برای او 18 سال بریده بودند.هر چه فکر کردم نتوانستم بفهمم 18 سال زندان بودن یعنی چه.برایش ناراحت بودم منتها کاری از دستم بر نمی آمد.خانواده اش که حالا تشکیل شده بود از برادرش و بچه هایش و همچنین خواهر ها و داماد ها و بچه هایشان.پدر و مادرش هم زنده بودند.مثل حالا که زنده اند و نمیدانند چه کار کنند جز غصه خوردن.چه کار کنند که وقتی صورت پسرشان را در قاب عکس میبینند به حال خودشان و او غصه نخورند.آخر آن ها هم واقعیت را فهمیدند.
آن سال ها برای خودشان قدغن کرده بودند ملاقات با پسر زندانی شان را.شاید حق داشتند.ولی حق سعید بیشتر بود.نمیدانم این 18 سال از عمر من چرا این طوری سپری شد.که حالا 40 سال دارم و هنوز هم تنها هستم.زندگی یک نواخت من با خاطراتی که رد پای عشقی در آن نیست و کار کردن و گرگ شدن در این جامعه.درس هایم که کمکی در بهتر کردن زندگی ام نکرد.با آن که دیر شده بود رفته بودم جایی شاگردی تا حداقل محتاج نان دیگران نشوم.آن سال ها من هم مثل او 27 ساله بودم و یادم رفته بود چند سال است که رفیقی دارم پشت میله های زندان.رفیقی که زندگی اش تباه شد.
چند روز پیش او را آزاد کرده بودند.خانواده ای برایش نمانده بود یا شاید خجالت میکشید که سراغ آن ها برود.من هم تنها زندگی میکردم.پدر و مادرم در طبقه ی پایین همان خانه ای که دوران بچگی ساختیمش و خودم هم در طبقه ی بالا.البته حواسم به آن ها بود.آخر آدم ها پیر که میشوند احتیاج دارند به مراقبت.دستانش از سرما می لرزید وقتی درب را رویش باز کردم.از بس سنش را دو برابر کرده بود در آن اتاق های تاریک و آدم های تکراری اول نشناختمش.بعد که از خودش حرف زد فهمیدم او همان سعید است.میگفت یک ساعت جلوی درب با خودش کلنجار رفته که بیاید سراغ من یا نه.همین ها را گفت بعدش فقط سرش را تکان میداد.گفت شب را که این جا بماند فردا میرود و گورش را گم میکند.چه میدانستم فردا روز آخر زندگی اش هست.
فردا اول صبح از خانه زده بود بیرون.شاید نمیتوانست توی چشم های من نگاه کند و گریه اش نگیرد.آخر حالتش عوض شده بود.غروری برایش نمانده بود و صورت و بدنش زخمی بود.زخم هایی که جایشان خوب شده بود منتها اثرش هنوز روی بدنش وجود داشت.میگفت یادگاری های زندان است.آرزو میکنم حتی یک ساعت هم آن را تجربه نکنی.فردا شب منتظرش بودم که باز هم بیاید و به او بگویم میتوانم کاری برایش پیدا کنم تا به زندگی اش سرو سامانی بدهد.فکرش را که کردم دیدم دزد نیست.چون میتوانست هر چیزی را که میخواست از خانه ی من بلند کند و برود.بدون این که متوجه شوم.امان از این بد گمانی.کاش این حرف ها را همان شب به او زده بودم.میخواستم چند وقتی بیاید دم مغازه ی خودم بایستد و کم کم من هم به استراحتم برسم.خسته شده بودم از سگ دو زدن شب و روز برای یک لقمه نان.
همان شبی که قرار بود برای دومین بار بیاید خانه ی ما خبر سوختنش را شنیدم.جوری که شاهدان میگفتند از آن جا میگذشته.دیده بود درگیری ای بین چند نفر هست و میخواست جدایشان کند.چند نفر ریخته بودند سر یک پسر بچه و میخواستند به زور به او تجاوز کنند.سعید هم نامردی نکرده و همه را فراری داده.بعد شاید در بهت و ناباوری دیده بوده که پلیس ها دارند می آیند و فرار کرده.یک ساعت بعد از این اتفاق دوباره به همان خیابان آمده.وقتی که تمام تنش بوی بنزین میداد.و یک کبریت و شعله.و روحی که پر کشید شاید تا جایی که ما ندیده ایم.بعد از چند دقیقه هم جسد سوخته و بی جانش را برده بودند به سرد خانه.نمیدانم شماره من را از کجا گیر آوردند ولی خوب شد که گیر آوردند و من را بی خبر نگذاشتند.آخر من که باورم نمیشود او خودش را سوزانده باشد.آن هم بعد از نجات دادن پاکی یک پسر بچه.در بین راه پلیس آگاهی مدام این فکر به سرم خطور میکند که چرا سعید خودش را کشته.ولی باز هم به جوابی نمیرسیدم.وقتی میرسم آن جا پسر بچه ای را میبینم که گریه میکند و پدرش هم چقدر آشناست.نمیدانم برای چه آن جا هستند ولی پدر همین پسر بچه همان شخصی است که به سعید گفته بود به خاطر کاری که در جوانی ات کردی زندگی ات را آتش میزنم.همان پسر بچه ای که سعید به او تجاوز کرده بود.داخل دفتر رییس که میشوم اول از همه میپرسم این ها این جا چه کار میکنند؟ و میگوید این پسر بچه همان شخصی است که دوست شما میخواسته به او تجاوز کند.سرم درد میگیرد و یاد جمله های سعید می افتم و ناباوری خودم در
درک این حقیقت.حقیقتی که به من میفهماند کینه چیزی است که آدم ها را آتش میزند.
 
Last edited:

hossein137

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
10 جولای 2009
نوشته‌ها
9,400
لایک‌ها
10,757
سن
35
محل سکونت
Isfahan
سلام به آقا مهراد.خوبی داداش؟
راستش من که درگیر متن بالایی بودم.مخم الان هنگه ولی خوش اومدی.
با این وضعیتم همین رو از ما قبول کن
126fs2277198.gif
 

T R A N C E

Registered User
تاریخ عضویت
14 سپتامبر 2010
نوشته‌ها
953
لایک‌ها
548
محل سکونت
Tehran
سلام به آقا مهراد.خوبی داداش؟
راستش من که درگیر متن بالایی بودم.مخم الان هنگه ولی خوش اومدی.
با این وضعیتم همین رو از ما قبول کن
126fs2277198.gif


سلام حسین جان،ممنون عزیز،شما خوبی؟

منم تا الان داشتم اون متن رو میخوندم،ممکنه با دیدنش دوستان حس خوندنشو نداشته باشن،ولی هرکی نخونه از دستش رفته;)
 
بالا