• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

ديوان حضرت حافظ شامل غزليات ، قصايد و . . . - حافظ شناسي

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۱۹۶

آنان که خاک را به نظر کيميا کنند
آيا بود که گوشه چشمی به ما کنند

دردم نهفته به ز طبيبان مدعی
باشد که از خزانه غيبم دوا کنند

معشوق چون نقاب ز رخ در نمی‌کشد
هر کس حکايتی به تصور چرا کنند

چون حسن عاقبت نه به رندی و زاهديست
آن به که کار خود به عنايت رها کنند

بی معرفت مباش که در من يزيد عشق
اهل نظر معامله با آشنا کنند

حالی درون پرده بسی فتنه می‌رود
تا آن زمان که پرده برافتد چه‌ها کنند

گر سنگ از اين حديث بنالد عجب مدار
صاحب دلان حکايت دل خوش ادا کنند

می خور که صد گناه ز اغيار در حجاب
بهتر ز طاعتی که به روی و ريا کنند

پيراهنی که آيد از او بوی يوسفم
ترسم برادران غيورش قبا کنند

بگذر به کوی ميکده تا زمره حضور
اوقات خود ز بهر تو صرف دعا کنند

پنهان ز حاسدان به خودم خوان که منعمان
خير نهان برای رضای خدا کنند

حافظ دوام وصل ميسر نمی‌شود
شاهان کم التفات به حال گدا کنند
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
اين غزل را استاد شجريان در سي دي به نام " ساز قصه گو " اجرا نموده اند .
اين اثر در كاستي با نام " پيغام اهل راز " منتشر شده بود .

اين اثر نيز يكي از بهترين اثر هاي استاد شجريان است .


براي آگاهي بيشتر دوستان بايد عرض كنم در كتاب خاطرات استاد پايور آمده است كه روزي به همراه استاد به منزل مرحوم فريدون مشيري رفتيم . مرحوم مشيري يك استديوي كوچك در منزل براي خويش مهيا كرده بود . به پيشنهاد من و به خاطر اينكه با دوستان دور هم گرد آمده ايم شروع به تمرين و آواز كرديم . استاد شجريان بدون آگاهي از اين برنامه و بدون تمرين اين غزل را خواندند . آنقدر شفاف و بي نقص خواندند كه بعدها همين اثر پر شده در منزل فريدون مشيري را در كاستي منتشر كرديم .
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۱۹۷

شاهدان گر دلبری زين سان کنند
زاهدان را رخنه در ايمان کنند

هر کجا آن شاخ نرگس بشکفد
گلرخانش ديده نرگسدان کنند

ای جوان سروقد گويی ببر
پيش از آن کز قامتت چوگان کنند

عاشقان را بر سر خود حکم نيست
هر چه فرمان تو باشد آن کنند

پيش چشمم کمتر است از قطره‌ای
اين حکايت‌ها که از طوفان کنند

يار ما چون گيرد آغاز سماع
قدسيان بر عرش دست افشان کنند

مردم چشمم به خون آغشته شد
در کجا اين ظلم بر انسان کنند

خوش برآ با غصه‌ای دل کاهل راز
عيش خوش در بوته هجران کنند

سر مکش حافظ ز آه نيم شب
تا چو صبحت آينه رخشان کنند
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۱۹۸

گفتم کی ام دهان و لبت کامران کنند
گفتا به چشم هر چه تو گويی چنان کنند

گفتم خراج مصر طلب می‌کند لبت
گفتا در اين معامله کمتر زيان کنند

گفتم به نقطه دهنت خود که برد راه
گفت اين حکايتيست که با نکته دان کنند

گفتم صنم پرست مشو با صمد نشين
گفتا به کوی عشق هم اين و هم آن کنند

گفتم هوای ميکده غم می‌برد ز دل
گفتا خوش آن کسان که دلی شادمان کنند

گفتم شراب و خرقه نه آيين مذهب است
گفت اين عمل به مذهب پير مغان کنند

گفتم ز لعل نوش لبان پير را چه سود
گفتا به بوسه شکرينش جوان کنند

گفتم که خواجه کی به سر حجله می‌رود
گفت آن زمان که مشتری و مه قران کنند

گفتم دعای دولت او ورد حافظ است
گفت اين دعا ملايک هفت آسمان کنند
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۱۹۹

واعظان کاين جلوه در محراب و منبر می‌کنند
چون به خلوت می‌روند آن کار ديگر می‌کنند

مشکلی دارم ز دانشمند مجلس بازپرس
توبه فرمايان چرا خود توبه کمتر می‌کنند

گوييا باور نمی‌دارند روز داوری
کاين همه قلب و دغل در کار داور می‌کنند

يا رب اين نودولتان را با خر خودشان نشان
کاين همه ناز از غلام ترک و استر می‌کنند

ای گدای خانقه برجه که در دير مغان
می‌دهند آبی که دل‌ها را توانگر می‌کنند

حسن بی‌پايان او چندان که عاشق می‌کشد
زمره ديگر به عشق از غيب سر بر می‌کنند

بر در ميخانه عشق ای ملک تسبيح گوی
کاندر آن جا طينت آدم مخمر می‌کنند

صبحدم از عرش می‌آمد خروشی عقل گفت
قدسيان گويی که شعر حافظ از بر می‌کنند
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۲۰۰

دانی که چنگ و عود چه تقرير می‌کنند
پنهان خوريد باده که تعزير می‌کنند

ناموس عشق و رونق عشاق می‌برند
عيب جوان و سرزنش پير می‌کنند

جز قلب تيره هيچ نشد حاصل و هنوز
باطل در اين خيال که اکسير می‌کنند

گويند رمز عشق مگوييد و مشنويد
مشکل حکايتيست که تقرير می‌کنند

ما از برون در شده مغرور صد فريب
تا خود درون پرده چه تدبير می‌کنند

تشويش وقت پير مغان می‌دهند باز
اين سالکان نگر که چه با پير می‌کنند

صد ملک دل به نيم نظر می‌توان خريد
خوبان در اين معامله تقصير می‌کنند

قومی به جد و جهد نهادند وصل دوست
قومی دگر حواله به تقدير می‌کنند

فی الجمله اعتماد مکن بر ثبات دهر
کاين کارخانه‌ايست که تغيير می‌کنند

می خور که شيخ و حافظ و مفتی و محتسب
چون نيک بنگری همه تزوير می‌کنند
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۲۰۱

شراب بی‌غش و ساقی خوش دو دام رهند
که زيرکان جهان از کمندشان نرهند

من ار چه عاشقم و رند و مست و نامه سياه
هزار شکر که ياران شهر بی‌گنهند

جفا نه پيشه درويشيست و راهروی
بيار باده که اين سالکان نه مرد رهند

مبين حقير گدايان عشق را کاين قوم
شهان بی کمر و خسروان بی کلهند

به هوش باش که هنگام باد استغنا
هزار خرمن طاعت به نيم جو ننهند

مکن که کوکبه دلبری شکسته شود
چو بندگان بگريزند و چاکران بجهند

غلام همت دردی کشان يک رنگم
نه آن گروه که ازرق لباس و دل سيهند

قدم منه به خرابات جز به شرط ادب
که سالکان درش محرمان پادشهند

جناب عشق بلند است همتی حافظ
که عاشقان ره بی‌همتان به خود ندهند
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۲۰۲

بود آيا که در ميکده‌ها بگشايند
گره از کار فروبسته ما بگشايند

اگر از بهر دل زاهد خودبين بستند
دل قوی دار که از بهر خدا بگشايند

به صفای دل رندان صبوحی زدگان
بس در بسته به مفتاح دعا بگشايند

نامه تعزيت دختر رز بنويسيد
تا همه مغبچگان زلف دوتا بگشايند

گيسوی چنگ ببريد به مرگ می ناب
تا حريفان همه خون از مژه‌ها بگشايند

در ميخانه ببستند خدايا مپسند
که در خانه تزوير و ريا بگشايند

حافظ اين خرقه که داری تو ببينی فردا
که چه زنار ز زيرش به دغا بگشايند
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۲۰۳

سال‌ها دفتر ما در گرو صهبا بود
رونق ميکده از درس و دعای ما بود

نيکی پير مغان بين که چو ما بدمستان
هر چه کرديم به چشم کرمش زيبا بود

دفتر دانش ما جمله بشوييد به می
که فلک ديدم و در قصد دل دانا بود

از بتان آن طلب ار حسن شناسی ای دل
کاين کسی گفت که در علم نظر بينا بود

دل چو پرگار به هر سو دورانی می‌کرد
و اندر آن دايره سرگشته پابرجا بود

مطرب از درد محبت عملی می‌پرداخت
که حکيمان جهان را مژه خون پالا بود

می‌شکفتم ز طرب زان که چو گل بر لب جوی
بر سرم سايه آن سرو سهی بالا بود

پير گلرنگ من اندر حق ازرق پوشان
رخصت خبث نداد ار نه حکايت‌ها بود

قلب اندوده حافظ بر او خرج نشد
کاين معامل به همه عيب نهان بينا بود
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۲۰۴

ياد باد آن که نهانت نظری با ما بود
رقم مهر تو بر چهره ما پيدا بود

ياد باد آن که چو چشمت به عتابم می‌کشت
معجز عيسويت در لب شکرخا بود

ياد باد آن که صبوحی زده در مجلس انس
جز من و يار نبوديم و خدا با ما بود

ياد باد آن که رخت شمع طرب می‌افروخت
وين دل سوخته پروانه ناپروا بود

ياد باد آن که در آن بزمگه خلق و ادب
آن که او خنده مستانه زدی صهبا بود

ياد باد آن که چو ياقوت قدح خنده زدی
در ميان من و لعل تو حکايت‌ها بود

ياد باد آن که نگارم چو کمر بربستی
در رکابش مه نو پيک جهان پيما بود

ياد باد آن که خرابات نشين بودم و مست
وآنچه در مسجدم امروز کم است آن جا بود

ياد باد آن که به اصلاح شما می‌شد راست
نظم هر گوهر ناسفته که حافظ را بود
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۲۰۵

تا ز ميخانه و می نام و نشان خواهد بود
سر ما خاک ره پير مغان خواهد بود

حلقه پير مغان از ازلم در گوش است
بر همانيم که بوديم و همان خواهد بود

بر سر تربت ما چون گذری همت خواه
که زيارتگه رندان جهان خواهد بود

برو ای زاهد خودبين که ز چشم من و تو
راز اين پرده نهان است و نهان خواهد بود

ترک عاشق کش من مست برون رفت امروز
تا دگر خون که از ديده روان خواهد بود

چشمم آن دم که ز شوق تو نهد سر به لحد
تا دم صبح قيامت نگران خواهد بود

بخت حافظ گر از اين گونه مدد خواهد کرد
زلف معشوقه به دست دگران خواهد بود
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۲۰۶

پيش از اينت بيش از اين انديشه عشاق بود
مهرورزی تو با ما شهره آفاق بود

ياد باد آن صحبت شب‌ها که با نوشين لبان
بحث سر عشق و ذکر حلقه عشاق بود

پيش از اين کاين سقف سبز و طاق مينا برکشند
منظر چشم مرا ابروی جانان طاق بود

از دم صبح ازل تا آخر شام ابد
دوستی و مهر بر يک عهد و يک ميثاق بود

سايه معشوق اگر افتاد بر عاشق چه شد
ما به او محتاج بوديم او به ما مشتاق بود

حسن مه رويان مجلس گر چه دل می‌برد و دين
بحث ما در لطف طبع و خوبی اخلاق بود

بر در شاهم گدايی نکته‌ای در کار کرد
گفت بر هر خوان که بنشستم خدا رزاق بود

رشته تسبيح اگر بگسست معذورم بدار
دستم اندر دامن ساقی سيمين ساق بود

در شب قدر ار صبوحی کرده‌ام عيبم مکن
سرخوش آمد يار و جامی بر کنار طاق بود

شعر حافظ در زمان آدم اندر باغ خلد
دفتر نسرين و گل را زينت اوراق بود
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۲۰۷

ياد باد آن که سر کوی توام منزل بود
ديده را روشنی از خاک درت حاصل بود

راست چون سوسن و گل از اثر صحبت پاک
بر زبان بود مرا آن چه تو را در دل بود

دل چو از پير خرد نقل معانی می‌کرد
عشق می‌گفت به شرح آن چه بر او مشکل بود

آه از آن جور و تطاول که در اين دامگه است
آه از آن سوز و نيازی که در آن محفل بود

در دلم بود که بی دوست نباشم هرگز
چه توان کرد که سعی من و دل باطل بود

دوش بر ياد حريفان به خرابات شدم
خم می ديدم خون در دل و پا در گل بود

بس بگشتم که بپرسم سبب درد فراق
مفتی عقل در اين مسله لايعقل بود

راستی خاتم فيروزه بواسحاقی
خوش درخشيد ولی دولت مستعجل بود

ديدی آن قهقهه کبک خرامان حافظ
که ز سرپنجه شاهين قضا غافل بود
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۲۰۸

خستگان را چو طلب باشد و قوت نبود
گر تو بيداد کنی شرط مروت نبود

ما جفا از تو نديديم و تو خود نپسندی
آن چه در مذهب ارباب طريقت نبود

خيره آن ديده که آبش نبرد گريه عشق
تيره آن دل که در او شمع محبت نبود

دولت از مرغ همايون طلب و سايه او
زان که با زاغ و زغن شهپر دولت نبود

گر مدد خواستم از پير مغان عيب مکن
شيخ ما گفت که در صومعه همت نبود

چون طهارت نبود کعبه و بتخانه يکيست
نبود خير در آن خانه که عصمت نبود

حافظا علم و ادب ورز که در مجلس شاه
هر که را نيست ادب لايق صحبت نبود
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۲۰۹

قتل اين خسته به شمشير تو تقدير نبود
ور نه هيچ از دل بی‌رحم تو تقصير نبود

من ديوانه چو زلف تو رها می‌کردم
هيچ لايقترم از حلقه زنجير نبود

يا رب اين آينه حسن چه جوهر دارد
که در او آه مرا قوت تاثير نبود

سر ز حسرت به در ميکده‌ها برگردم
چون شناسای تو در صومعه يک پير نبود

نازنينتر ز قدت در چمن ناز نرست
خوشتر از نقش تو در عالم تصوير نبود

تا مگر همچو صبا باز به کوی تو رسم
حاصلم دوش بجز ناله شبگير نبود

آن کشيدم ز تو ای آتش هجران که چو شمع
جز فنای خودم از دست تو تدبير نبود

آيتی بود عذاب انده حافظ بی تو
که بر هيچ کسش حاجت تفسير نبود
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۲۱۰

دوش در حلقه ما قصه گيسوی تو بود
تا دل شب سخن از سلسله موی تو بود

دل که از ناوک مژگان تو در خون می‌گشت
باز مشتاق کمانخانه ابروی تو بود

هم عفاالله صبا کز تو پيامی می‌داد
ور نه در کس نرسيديم که از کوی تو بود

عالم از شور و شر عشق خبر هيچ نداشت
فتنه انگيز جهان غمزه جادوی تو بود

من سرگشته هم از اهل سلامت بودم
دام راهم شکن طره هندوی تو بود

بگشا بند قبا تا بگشايد دل من
که گشادی که مرا بود ز پهلوی تو بود

به وفای تو که بر تربت حافظ بگذر
کز جهان می‌شد و در آرزوی روی تو بود
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۲۱۱

دوش می‌آمد و رخساره برافروخته بود
تا کجا باز دل غمزده‌ای سوخته بود

رسم عاشق کشی و شيوه شهرآشوبی
جامه‌ای بود که بر قامت او دوخته بود

جان عشاق سپند رخ خود می‌دانست
و آتش چهره بدين کار برافروخته بود

گر چه می‌گفت که زارت بکشم می‌ديدم
که نهانش نظری با من دلسوخته بود

کفر زلفش ره دين می‌زد و آن سنگين دل
در پی اش مشعلی از چهره برافروخته بود

دل بسی خون به کف آورد ولی ديده بريخت
الله الله که تلف کرد و که اندوخته بود

يار مفروش به دنيا که بسی سود نکرد
آن که يوسف به زر ناسره بفروخته بود

گفت و خوش گفت برو خرقه بسوزان حافظ
يا رب اين قلب شناسی ز که آموخته بود
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۲۱۲

يک دو جامم دی سحرگه اتفاق افتاده بود
و از لب ساقی شرابم در مذاق افتاده بود

از سر مستی دگر با شاهد عهد شباب
رجعتی می‌خواستم ليکن طلاق افتاده بود

در مقامات طريقت هر کجا کرديم سير
عافيت را با نظربازی فراق افتاده بود

ساقيا جام دمادم ده که در سير طريق
هر که عاشق وش نيامد در نفاق افتاده بود

ای معبر مژده‌ای فرما که دوشم آفتاب
در شکرخواب صبوحی هم وثاق افتاده بود

نقش می‌بستم که گيرم گوشه‌ای زان چشم مست
طاقت و صبر از خم ابروش طاق افتاده بود

گر نکردی نصرت دين شاه يحيی از کرم
کار ملک و دين ز نظم و اتساق افتاده بود

حافظ آن ساعت که اين نظم پريشان می‌نوشت
طاير فکرش به دام اشتياق افتاده بود
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۲۱۳

گوهر مخزن اسرار همان است که بود
حقه مهر بدان مهر و نشان است که بود

عاشقان زمره ارباب امانت باشند
لاجرم چشم گهربار همان است که بود

از صبا پرس که ما را همه شب تا دم صبح
بوی زلف تو همان مونس جان است که بود

طالب لعل و گهر نيست وگرنه خورشيد
همچنان در عمل معدن و کان است که بود

کشته غمزه خود را به زيارت درياب
زان که بيچاره همان دل‌نگران است که بود

رنگ خون دل ما را که نهان می‌داری
همچنان در لب لعل تو عيان است که بود

زلف هندوی تو گفتم که دگر ره نزند
سال‌ها رفت و بدان سيرت و سان است که بود

حافظا بازنما قصه خونابه چشم
که بر اين چشمه همان آب روان است که بود
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۲۱۴

ديدم به خواب خوش که به دستم پياله بود
تعبير رفت و کار به دولت حواله بود

چهل سال رنج و غصه کشيديم و عاقبت
تدبير ما به دست شراب دوساله بود

آن نافه مراد که می‌خواستم ز بخت
در چين زلف آن بت مشکين کلاله بود

از دست برده بود خمار غمم سحر
دولت مساعد آمد و می در پياله بود

بر آستان ميکده خون می‌خورم مدام
روزی ما ز خوان قدر اين نواله بود

هر کو نکاشت مهر و ز خوبی گلی نچيد
در رهگذار باد نگهبان لاله بود

بر طرف گلشنم گذر افتاد وقت صبح
آن دم که کار مرغ سحر آه و ناله بود

ديديم شعر دلکش حافظ به مدح شاه
يک بيت از اين قصيده به از صد رساله بود

آن شاه تندحمله که خورشيد شيرگير
پيشش به روز معرکه کمتر غزاله بود
 
بالا