• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

ديوان حضرت حافظ شامل غزليات ، قصايد و . . . - حافظ شناسي

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۲۱۵

به کوی ميکده يا رب سحر چه مشغله بود
که جوش شاهد و ساقی و شمع و مشعله بود

حديث عشق که از حرف و صوت مستغنيست
به ناله دف و نی در خروش و ولوله بود

مباحثی که در آن مجلس جنون می‌رفت
ورای مدرسه و قال و قيل مسله بود

دل از کرشمه ساقی به شکر بود ولی
ز نامساعدی بختش اندکی گله بود

قياس کردم و آن چشم جادوانه مست
هزار ساحر چون سامريش در گله بود

بگفتمش به لبم بوسه‌ای حوالت کن
به خنده گفت کی ات با من اين معامله بود

ز اخترم نظری سعد در ره است که دوش
ميان ماه و رخ يار من مقابله بود

دهان يار که درمان درد حافظ داشت
فغان که وقت مروت چه تنگ حوصله بود
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۲۱۶

آن يار کز او خانه ما جای پری بود
سر تا قدمش چون پری از عيب بری بود

دل گفت فروکش کنم اين شهر به بويش
بيچاره ندانست که يارش سفری بود

تنها نه ز راز دل من پرده برافتاد
تا بود فلک شيوه او پرده دری بود

منظور خردمند من آن ماه که او را
با حسن ادب شيوه صاحب نظری بود

از چنگ منش اختر بدمهر به دربرد
آری چه کنم دولت دور قمری بود

عذری بنه ای دل که تو درويشی و او را
در مملکت حسن سر تاجوری بود

اوقات خوش آن بود که با دوست به سر رفت
باقی همه بی‌حاصلی و بی‌خبری بود

خوش بود لب آب و گل و سبزه و نسرين
افسوس که آن گنج روان رهگذری بود

خود را بکش ای بلبل از اين رشک که گل را
با باد صبا وقت سحر جلوه گری بود

هر گنج سعادت که خدا داد به حافظ
از يمن دعای شب و ورد سحری بود
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۲۱۷

مسلمانان مرا وقتی دلی بود
که با وی گفتمی گر مشکلی بود

به گردابی چو می‌افتادم از غم
به تدبيرش اميد ساحلی بود

دلی همدرد و ياری مصلحت بين
که استظهار هر اهل دلی بود

ز من ضايع شد اندر کوی جانان
چه دامنگير يا رب منزلی بود

هنر بی‌عيب حرمان نيست ليکن
ز من محرومتر کی سالی بود

بر اين جان پريشان رحمت آريد
که وقتی کاردانی کاملی بود

مرا تا عشق تعليم سخن کرد
حديثم نکته هر محفلی بود

مگو ديگر که حافظ نکته‌دان است
که ما ديديم و محکم جاهلی بود
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۲۱۸

در ازل هر کو به فيض دولت ارزانی بود
تا ابد جام مرادش همدم جانی بود

من همان ساعت که از می خواستم شد توبه کار
گفتم اين شاخ ار دهد باری پشيمانی بود

خود گرفتم کافکنم سجاده چون سوسن به دوش
همچو گل بر خرقه رنگ می مسلمانی بود

بی چراغ جام در خلوت نمی‌يارم نشست
زان که کنج اهل دل بايد که نورانی بود

همت عالی طلب جام مرصع گو مباش
رند را آب عنب ياقوت رمانی بود

گر چه بی‌سامان نمايد کار ما سهلش مبين
کاندر اين کشور گدايی رشک سلطانی بود

نيک نامی خواهی ای دل با بدان صحبت مدار
خودپسندی جان من برهان نادانی بود

مجلس انس و بهار و بحث شعر اندر ميان
نستدن جام می از جانان گران جانی بود

دی عزيزی گفت حافظ می‌خورد پنهان شراب
ای عزيز من نه عيب آن به که پنهانی بود
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۲۱۹

کنون که در چمن آمد گل از عدم به وجود
بنفشه در قدم او نهاد سر به سجود

بنوش جام صبوحی به ناله دف و چنگ
ببوس غبغب ساقی به نغمه نی و عود

به دور گل منشين بی شراب و شاهد و چنگ
که همچو روز بقا هفته‌ای بود معدود

شد از خروج رياحين چو آسمان روشن
زمين به اختر ميمون و طالع مسعود

ز دست شاهد نازک عذار عيسی دم
شراب نوش و رها کن حديث عاد و ثمود

جهان چو خلد برين شد به دور سوسن و گل
ولی چه سود که در وی نه ممکن است خلود

چو گل سوار شود بر هوا سليمان وار
سحر که مرغ درآيد به نغمه داوود

به باغ تازه کن آيين دين زردشتی
کنون که لاله برافروخت آتش نمرود

بخواه جام صبوحی به ياد آصف عهد
وزير ملک سليمان عماد دين محمود

بود که مجلس حافظ به يمن تربيتش
هر آن چه می‌طلبد جمله باشدش موجود
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۲۲۰

از ديده خون دل همه بر روی ما رود
بر روی ما ز ديده چه گويم چه‌ها رود

ما در درون سينه هوايی نهفته‌ايم
بر باد اگر رود دل ما زان هوا رود

خورشيد خاوری کند از رشک جامه چاک
گر ماه مهرپرور من در قبا رود

بر خاک راه يار نهاديم روی خويش
بر روی ما رواست اگر آشنا رود

سيل است آب ديده و هر کس که بگذرد
گر خود دلش ز سنگ بود هم ز جا رود

ما را به آب ديده شب و روز ماجراست
زان رهگذر که بر سر کويش چرا رود

حافظ به کوی ميکده دايم به صدق دل
چون صوفيان صومعه دار از صفا رود
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۲۲۱

چو دست بر سر زلفش زنم به تاب رود
ور آشتی طلبم با سر عتاب رود

چو ماه نو ره بيچارگان نظاره
زند به گوشه ابرو و در نقاب رود

شب شراب خرابم کند به بيداری
وگر به روز شکايت کنم به خواب رود

طريق عشق پرآشوب و فتنه است ای دل
بيفتد آن که در اين راه با شتاب رود

گدايی در جانان به سلطنت مفروش
کسی ز سايه اين در به آفتاب رود

سواد نامه موی سياه چون طی شد
بياض کم نشود گر صد انتخاب رود

حباب را چو فتد باد نخوت اندر سر
کلاه داريش اندر سر شراب رود

حجاب راه تويی حافظ از ميان برخيز
خوشا کسی که در اين راه بی‌حجاب رود
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۲۲۲

از سر کوی تو هر کو به ملالت برود
نرود کارش و آخر به خجالت برود

کاروانی که بود بدرقه‌اش حفظ خدا
به تجمل بنشيند به جلالت برود

سالک از نور هدايت ببرد راه به دوست
که به جايی نرسد گر به ضلالت برود

کام خود آخر عمر از می و معشوق بگير
حيف اوقات که يک سر به بطالت برود

ای دليل دل گمگشته خدا را مددی
که غريب ار نبرد ره به دلالت ببرد

حکم مستوری و مستی همه بر خاتم تست
کس ندانست که آخر به چه حالت برود

حافظ از چشمه حکمت به کف آور جامی
بو که از لوح دلت نقش جهالت برود
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۲۲۳

هرگزم نقش تو از لوح دل و جان نرود
هرگز از ياد من آن سرو خرامان نرود

از دماغ من سرگشته خيال دهنت
به جفای فلک و غصه دوران نرود

در ازل بست دلم با سر زلفت پيوند
تا ابد سر نکشد و از سر پيمان نرود

هر چه جز بار غمت بر دل مسکين من است
برود از دل من و از دل من آن نرود

آن چنان مهر توام در دل و جان جای گرفت
که اگر سر برود از دل و از جان نرود

گر رود از پی خوبان دل من معذور است
درد دارد چه کند کز پی درمان نرود

هر که خواهد که چو حافظ نشود سرگردان
دل به خوبان ندهد و از پی ايشان نرود
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۲۲۴

خوشا دلی که مدام از پی نظر نرود
به هر درش که بخوانند بی‌خبر نرود

طمع در آن لب شيرين نکردنم اولی
ولی چگونه مگس از پی شکر نرود

سواد ديده غمديده‌ام به اشک مشوی
که نقش خال توام هرگز از نظر نرود

ز من چو باد صبا بوی خود دريغ مدار
چرا که بی سر زلف توام به سر نرود

دلا مباش چنين هرزه گرد و هرجايی
که هيچ کار ز پيشت بدين هنر نرود

مکن به چشم حقارت نگاه در من مست
که آبروی شريعت بدين قدر نرود

من گدا هوس سروقامتی دارم
که دست در کمرش جز به سيم و زر نرود

تو کز مکارم اخلاق عالمی دگری
وفای عهد من از خاطرت به درنرود

سياه نامه‌تر از خود کسی نمی‌بينم
چگونه چون قلمم دود دل به سر نرود

به تاج هدهدم از ره مبر که باز سفيد
چو باشه در پی هر صيد مختصر نرود

بيار باده و اول به دست حافظ ده
به شرط آن که ز مجلس سخن به درنرود
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۲۲۵

ساقی حديث سرو و گل و لاله می‌رود
وين بحث با ثلاثه غساله می‌رود

می ده که نوعروس چمن حد حسن يافت
کار اين زمان ز صنعت دلاله می‌رود

شکرشکن شوند همه طوطيان هند
زين قند پارسی که به بنگاله می‌رود

طی مکان ببين و زمان در سلوک شعر
کاين طفل يک شبه ره يک ساله می‌رود

آن چشم جادوانه عابدفريب بين
کش کاروان سحر ز دنباله می‌رود

از ره مرو به عشوه دنيا که اين عجوز
مکاره می‌نشيند و محتاله می‌رود

باد بهار می‌وزد از گلستان شاه
و از ژاله باده در قدح لاله می‌رود

حافظ ز شوق مجلس سلطان غياث دين
غافل مشو که کار تو از ناله می‌رود
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۲۲۶

ترسم که اشک در غم ما پرده در شود
وين راز سر به مهر به عالم سمر شود

گويند سنگ لعل شود در مقام صبر
آری شود وليک به خون جگر شود

خواهم شدن به ميکده گريان و دادخواه
کز دست غم خلاص من آن جا مگر شود

از هر کرانه تير دعا کرده‌ام روان
باشد کز آن ميانه يکی کارگر شود

ای جان حديث ما بر دلدار بازگو
ليکن چنان مگو که صبا را خبر شود

از کيميای مهر تو زر گشت روی من
آری به يمن لطف شما خاک زر شود

در تنگنای حيرتم از نخوت رقيب
يا رب مباد آن که گدا معتبر شود

بس نکته غير حسن ببايد که تا کسی
مقبول طبع مردم صاحب نظر شود

اين سرکشی که کنگره کاخ وصل راست
سرها بر آستانه او خاک در شود

حافظ چو نافه سر زلفش به دست توست
دم درکش ار نه باد صبا را خبر شود
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۲۲۷

گر چه بر واعظ شهر اين سخن آسان نشود
تا ريا ورزد و سالوس مسلمان نشود

رندی آموز و کرم کن که نه چندان هنر است
حيوانی که ننوشد می و انسان نشود

گوهر پاک ببايد که شود قابل فيض
ور نه هر سنگ و گلی لل و مرجان نشود

اسم اعظم بکند کار خود ای دل خوش باش
که به تلبيس و حيل ديو مسلمان نشود

عشق می‌ورزم و اميد که اين فن شريف
چون هنرهای دگر موجب حرمان نشود

دوش می‌گفت که فردا بدهم کام دلت
سببی ساز خدايا که پشيمان نشود

حسن خلقی ز خدا می‌طلبم خوی تو را
تا دگر خاطر ما از تو پريشان نشود

ذره را تا نبود همت عالی حافظ
طالب چشمه خورشيد درخشان نشود
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۲۲۸

گر من از باغ تو يک ميوه بچينم چه شود
پيش پايی به چراغ تو ببينم چه شود

يا رب اندر کنف سايه آن سرو بلند
گر من سوخته يک دم بنشينم چه شود

آخر ای خاتم جمشيد همايون آثار
گر فتد عکس تو بر نقش نگينم چه شود

واعظ شهر چو مهر ملک و شحنه گزيد
من اگر مهر نگاری بگزينم چه شود

عقلم از خانه به دررفت و گر می اين است
ديدم از پيش که در خانه دينم چه شود

صرف شد عمر گران مايه به معشوقه و می
تا از آنم چه به پيش آيد از اينم چه شود

خواجه دانست که من عاشقم و هيچ نگفت
حافظ ار نيز بداند که چنينم چه شود
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۲۲۹

بخت از دهان دوست نشانم نمی‌دهد
دولت خبر ز راز نهانم نمی‌دهد

از بهر بوسه‌ای ز لبش جان همی‌دهم
اينم همی‌ستاند و آنم نمی‌دهد

مردم در اين فراق و در آن پرده راه نيست
يا هست و پرده دار نشانم نمی‌دهد

زلفش کشيد باد صبا چرخ سفله بين
کان جا مجال بادوزانم نمی‌دهد

چندان که بر کنار چو پرگار می‌شدم
دوران چو نقطه ره به ميانم نمی‌دهد

شکر به صبر دست دهد عاقبت ولی
بدعهدی زمانه زمانم نمی‌دهد

گفتم روم به خواب و ببينم جمال دوست
حافظ ز آه و ناله امانم نمی‌دهد
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۲۳۰

اگر به باده مشکين دلم کشد شايد
که بوی خير ز زهد ريا نمی‌آيد

جهانيان همه گر منع من کنند از عشق
من آن کنم که خداوندگار فرمايد

طمع ز فيض کرامت مبر که خلق کريم
گنه ببخشد و بر عاشقان ببخشايد

مقيم حلقه ذکر است دل بدان اميد
که حلقه‌ای ز سر زلف يار بگشايد

تو را که حسن خداداده هست و حجله بخت
چه حاجت است که مشاطه‌ات بيارايد

چمن خوش است و هوا دلکش است و می بی‌غش
کنون بجز دل خوش هيچ در نمی‌بايد

جميله‌ايست عروس جهان ولی هش دار
که اين مخدره در عقد کس نمی‌آيد

به لابه گفتمش ای ماه رخ چه باشد اگر
به يک شکر ز تو دلخسته‌ای بياسايد

به خنده گفت که حافظ خدای را مپسند
که بوسه تو رخ ماه را بيالايد
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۲۳۱

گفتم غم تو دارم گفتا غمت سر آيد
گفتم که ماه من شو گفتا اگر برآيد

گفتم ز مهرورزان رسم وفا بياموز
گفتا ز خوبرويان اين کار کمتر آيد

گفتم که بر خيالت راه نظر ببندم
گفتا که شب رو است او از راه ديگر آيد

گفتم که بوی زلفت گمراه عالمم کرد
گفتا اگر بدانی هم اوت **** آيد

گفتم خوشا هوايی کز باد صبح خيزد
گفتا خنک نسيمی کز کوی دلبر آيد

گفتم که نوش لعلت ما را به آرزو کشت
گفتا تو بندگی کن کو بنده پرور آيد

گفتم دل رحيمت کی عزم صلح دارد
گفتا مگوی با کس تا وقت آن درآيد

گفتم زمان عشرت ديدی که چون سر آمد
گفتا خموش حافظ کاين غصه هم سر آيد
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۲۳۲

بر سر آنم که گر ز دست برآيد
دست به کاری زنم که غصه سر آيد

خلوت دل نيست جای صحبت اضداد
ديو چو بيرون رود فرشته درآيد

صحبت حکام ظلمت شب يلداست
نور ز خورشيد جوی بو که برآيد

بر در ارباب بی‌مروت دنيا
چند نشينی که خواجه کی به درآيد

ترک گدايی مکن که گنج بيابی
از نظر ره روی که در گذر آيد

صالح و طالح متاع خويش نمودند
تا که قبول افتد و که در نظر آيد

بلبل عاشق تو عمر خواه که آخر
باغ شود سبز و شاخ گل به بر آيد

غفلت حافظ در اين سراچه عجب نيست
هر که به ميخانه رفت بی‌خبر آيد
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۲۳۳

دست از طلب ندارم تا کام من برآيد
يا تن رسد به جانان يا جان ز تن برآيد

بگشای تربتم را بعد از وفات و بنگر
کز آتش درونم دود از کفن برآيد

بنمای رخ که خلقی واله شوند و حيران
بگشای لب که فرياد از مرد و زن برآيد

جان بر لب است و حسرت در دل که از لبانش
نگرفته هيچ کامی جان از بدن برآيد

از حسرت دهانش آمد به تنگ جانم
خود کام تنگدستان کی زان دهن برآيد

گويند ذکر خيرش در خيل عشقبازان
هر جا که نام حافظ در انجمن برآيد
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۲۳۴

چو آفتاب می از مشرق پياله برآيد
ز باغ عارض ساقی هزار لاله برآيد

نسيم در سر گل بشکند کلاله سنبل
چو از ميان چمن بوی آن کلاله برآيد

حکايت شب هجران نه آن حکايت حاليست
که شمه‌ای ز بيانش به صد رساله برآيد

ز گرد خوان نگون فلک طمع نتوان داشت
که بی ملالت صد غصه يک نواله برآيد

به سعی خود نتوان برد پی به گوهر مقصود
خيال باشد کاين کار بی حواله برآيد

گرت چو نوح نبی صبر هست در غم طوفان
بلا بگردد و کام هزارساله برآيد

نسيم زلف تو چون بگذرد به تربت حافظ
ز خاک کالبدش صد هزار لاله برآيد
 
بالا