• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

ديوان حضرت حافظ شامل غزليات ، قصايد و . . . - حافظ شناسي

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۱۷۷

نه هر که چهره برافروخت دلبری داند
نه هر که آينه سازد سکندری داند

نه هر که طرف کله کج نهاد و تند نشست
کلاه داری و آيين سروری داند

تو بندگی چو گدايان به شرط مزد مکن
که دوست خود روش بنده پروری داند

غلام همت آن رند عافيت سوزم
که در گداصفتی کيمياگری داند

وفا و عهد نکو باشد ار بياموزی
وگرنه هر که تو بينی ستمگری داند

بباختم دل ديوانه و ندانستم
که آدمی بچه‌ای شيوه پری داند

هزار نکته باريکتر ز مو اين جاست
نه هر که سر بتراشد قلندری داند

مدار نقطه بينش ز خال توست مرا
که قدر گوهر يک دانه جوهری داند

به قد و چهره هر آن کس که شاه خوبان شد
جهان بگيرد اگر دادگستری داند

ز شعر دلکش حافظ کسی بود آگاه
که لطف طبع و سخن گفتن دری داند
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۱۷۸

هر که شد محرم دل در حرم يار بماند
وان که اين کار ندانست در انکار بماند

اگر از پرده برون شد دل من عيب مکن
شکر ايزد که نه در پرده پندار بماند

صوفيان واستدند از گرو می همه رخت
دلق ما بود که در خانه خمار بماند

محتسب شيخ شد و فسق خود از ياد ببرد
قصه ماست که در هر سر بازار بماند

هر می لعل کز آن دست بلورين ستديم
آب حسرت شد و در چشم گهربار بماند

جز دل من کز ازل تا به ابد عاشق رفت
جاودان کس نشنيديم که در کار بماند

گشت بيمار که چون چشم تو گردد نرگس
شيوه تو نشدش حاصل و بيمار بماند

از صدای سخن عشق نديدم خوشتر
يادگاری که در اين گنبد دوار بماند

داشتم دلقی و صد عيب مرا می‌پوشيد
خرقه رهن می و مطرب شد و زنار بماند

بر جمال تو چنان صورت چين حيران شد
که حديثش همه جا در در و ديوار بماند

به تماشاگه زلفش دل حافظ روزی
شد که بازآيد و جاويد گرفتار بماند
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۱۷۹

رسيد مژده که ايام غم نخواهد ماند
چنان نماند چنين نيز هم نخواهد ماند

من ار چه در نظر يار خاکسار شدم
رقيب نيز چنين محترم نخواهد ماند

چو پرده دار به شمشير می‌زند همه را
کسی مقيم حريم حرم نخواهد ماند

چه جای شکر و شکايت ز نقش نيک و بد است
چو بر صحيفه هستی رقم نخواهد ماند

سرود مجلس جمشيد گفته‌اند اين بود
که جام باده بياور که جم نخواهد ماند

غنيمتی شمر ای شمع وصل پروانه
که اين معامله تا صبحدم نخواهد ماند

توانگرا دل درويش خود به دست آور
که مخزن زر و گنج درم نخواهد ماند

بدين رواق زبرجد نوشته‌اند به زر
که جز نکويی اهل کرم نخواهد ماند

ز مهربانی جانان طمع مبر حافظ
که نقش جور و نشان ستم نخواهد ماند
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۱۸۰

ای پسته تو خنده زده بر حديث قند
مشتاقم از برای خدا يک شکر بخند

طوبی ز قامت تو نيارد که دم زند
زين قصه بگذرم که سخن می‌شود بلند

خواهی که برنخيزدت از ديده رود خون
دل در وفای صحبت رود کسان مبند

گر جلوه می‌نمايی و گر طعنه می‌زنی
ما نيستيم معتقد شيخ خودپسند

ز آشفتگی حال من آگاه کی شود
آن را که دل نگشت گرفتار اين کمند

بازار شوق گرم شد آن سروقد کجاست
تا جان خود بر آتش رويش کنم سپند

جايی که يار ما به شکرخنده دم زند
ای پسته کيستی تو خدا را به خود مخند

حافظ چو ترک غمزه ترکان نمی‌کنی
دانی کجاست جای تو خوارزم يا خجند
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۱۸۱

بعد از اين دست من و دامن آن سرو بلند
که به بالای چمان از بن و بيخم برکند

حاجت مطرب و می نيست تو برقع بگشا
که به رقص آوردم آتش رويت چو سپند

هيچ رويی نشود آينه حجله بخت
مگر آن روی که مالند در آن سم سمند

گفتم اسرار غمت هر چه بود گو می‌باش
صبر از اين بيش ندارم چه کنم تا کی و چند

مکش آن آهوی مشکين مرا ای صياد
شرم از آن چشم سيه دار و مبندش به کمند

من خاکی که از اين در نتوانم برخاست
از کجا بوسه زنم بر لب آن قصر بلند

باز مستان دل از آن گيسوی مشکين حافظ
زان که ديوانه همان به که بود اندر بند
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۱۸۲

حسب حالی ننوشتی و شد ايامی چند
محرمی کو که فرستم به تو پيغامی چند

ما بدان مقصد عالی نتوانيم رسيد
هم مگر پيش نهد لطف شما گامی چند

چون می از خم به سبو رفت و گل افکند نقاب
فرصت عيش نگه دار و بزن جامی چند

قند آميخته با گل نه علاج دل ماست
بوسه‌ای چند برآميز به دشنامی چند

زاهد از کوچه رندان به سلامت بگذر
تا خرابت نکند صحبت بدنامی چند

عيب می جمله چو گفتی هنرش نيز بگو
نفی حکمت مکن از بهر دل عامی چند

ای گدايان خرابات خدا يار شماست
چشم انعام مداريد ز انعامی چند

پير ميخانه چه خوش گفت به دردی کش خويش
که مگو حال دل سوخته با خامی چند

حافظ از شوق رخ مهر فروغ تو بسوخت
کامگارا نظری کن سوی ناکامی چند
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۱۸۳

دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند
واندر آن ظلمت شب آب حياتم دادند

بيخود از شعشعه پرتو ذاتم کردند
باده از جام تجلی صفاتم دادند

چه مبارک سحری بود و چه فرخنده شبی
آن شب قدر که اين تازه براتم دادند

بعد از اين روی من و آينه وصف جمال
که در آن جا خبر از جلوه ذاتم دادند

من اگر کامروا گشتم و خوشدل چه عجب
مستحق بودم و اين‌ها به زکاتم دادند

هاتف آن روز به من مژده اين دولت داد
که بدان جور و جفا صبر و ثباتم دادند

اين همه شهد و شکر کز سخنم می‌ريزد
اجر صبريست کز آن شاخ نباتم دادند

همت حافظ و انفاس سحرخيزان بود
که ز بند غم ايام نجاتم دادند
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۱۸۴

دوش ديدم که ملايک در ميخانه زدند
گل آدم بسرشتند و به پيمانه زدند

ساکنان حرم ستر و عفاف ملکوت
با من راه نشين باده مستانه زدند

آسمان بار امانت نتوانست کشيد
قرعه کار به نام من ديوانه زدند

جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه
چون نديدند حقيقت ره افسانه زدند

شکر ايزد که ميان من و او صلح افتاد
صوفيان رقص کنان ساغر شکرانه زدند

آتش آن نيست که از شعله او خندد شمع
آتش آن است که در خرمن پروانه زدند

کس چو حافظ نگشاد از رخ انديشه نقاب
تا سر زلف سخن را به قلم شانه زدند
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۱۸۵

نقدها را بود آيا که عياری گيرند
تا همه صومعه داران پی کاری گيرند

مصلحت ديد من آن است که ياران همه کار
بگذارند و خم طره ياری گيرند

خوش گرفتند حريفان سر زلف ساقی
گر فلکشان بگذارد که قراری گيرند

قوت بازوی پرهيز به خوبان مفروش
که در اين خيل حصاری به سواری گيرند

يا رب اين بچه ترکان چه دليرند به خون
که به تير مژه هر لحظه شکاری گيرند

رقص بر شعر تر و ناله نی خوش باشد
خاصه رقصی که در آن دست نگاری گيرند

حافظ ابنای زمان را غم مسکينان نيست
زين ميان گر بتوان به که کناری گيرند
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۱۸۶

گر می فروش حاجت رندان روا کند
ايزد گنه ببخشد و دفع بلا کند

ساقی به جام عدل بده باده تا گدا
غيرت نياورد که جهان پربلا کند

حقا کز اين غمان برسد مژده امان
گر سالکی به عهد امانت وفا کند

گر رنج پيش آيد و گر راحت ای حکيم
نسبت مکن به غير که اين‌ها خدا کند

در کارخانه‌ای که ره عقل و فضل نيست
فهم ضعيف رای فضولی چرا کند

مطرب بساز پرده که کس بی اجل نمرد
وان کو نه اين ترانه سرايد خطا کند

ما را که درد عشق و بلای خمار کشت
يا وصل دوست يا می صافی دوا کند

جان رفت در سر می و حافظ به عشق سوخت
عيسی دمی کجاست که احيای ما کند
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۱۸۷

دلا بسوز که سوز تو کارها بکند
نياز نيم شبی دفع صد بلا بکند

عتاب يار پری چهره عاشقانه بکش
که يک کرشمه تلافی صد جفا بکند

ز ملک تا ملکوتش حجاب بردارند
هر آن که خدمت جام جهان نما بکند

طبيب عشق مسيحادم است و مشفق ليک
چو درد در تو نبيند که را دوا بکند

تو با خدای خود انداز کار و دل خوش دار
که رحم اگر نکند مدعی خدا بکند

ز بخت خفته ملولم بود که بيداری
به وقت فاتحه صبح يک دعا بکند

بسوخت حافظ و بويی به زلف يار نبرد
مگر دلالت اين دولتش صبا بکند
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۱۸۸

مرا به رندی و عشق آن فضول عيب کند
که اعتراض بر اسرار علم غيب کند

کمال سر محبت ببين نه نقص گناه
که هر که بی‌هنر افتد نظر به عيب کند

ز عطر حور بهشت آن نفس برآيد بوی
که خاک ميکده ما عبير جيب کند

چنان زند ره اسلام غمزه ساقی
که اجتناب ز صهبا مگر صهيب کند

کليد گنج سعادت قبول اهل دل است
مباد آن که در اين نکته شک و ريب کند

شبان وادی ايمن گهی رسد به مراد
که چند سال به جان خدمت شعيب کند

ز ديده خون بچکاند فسانه حافظ
چو ياد وقت زمان شباب و شيب کند
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۱۸۹

طاير دولت اگر باز گذاری بکند
يار بازآيد و با وصل قراری بکند

ديده را دستگه در و گهر گر چه نماند
بخورد خونی و تدبير نثاری بکند

دوش گفتم بکند لعل لبش چاره من
هاتف غيب ندا داد که آری بکند

کس نيارد بر او دم زند از قصه ما
مگرش باد صبا گوش گذاری بکند

داده‌ام باز نظر را به تذروی پرواز
بازخواند مگرش نقش و شکاری بکند

شهر خاليست ز عشاق بود کز طرفی
مردی از خويش برون آيد و کاری بکند

کو کريمی که ز بزم طربش غمزده‌ای
جرعه‌ای درکشد و دفع خماری بکند

يا وفا يا خبر وصل تو يا مرگ رقيب
بود آيا که فلک زين دو سه کاری بکند

حافظا گر نروی از در او هم روزی
گذری بر سرت از گوشه کناری بکند
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۱۹۰

کلک مشکين تو روزی که ز ما ياد کند
ببرد اجر دو صد بنده که آزاد کند

قاصد منزل سلمی که سلامت بادش
چه شود گر به سلامی دل ما شاد کند

امتحان کن که بسی گنج مرادت بدهند
گر خرابی چو مرا لطف تو آباد کند

يا رب اندر دل آن خسرو شيرين انداز
که به رحمت گذری بر سر فرهاد کند

شاه را به بود از طاعت صدساله و زهد
قدر يک ساعته عمری که در او داد کند

حاليا عشوه ناز تو ز بنيادم برد
تا دگرباره حکيمانه چه بنياد کند

گوهر پاک تو از مدحت ما مستغنيست
فکر مشاطه چه با حسن خداداد کند

ره نبرديم به مقصود خود اندر شيراز
خرم آن روز که حافظ ره بغداد کند
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۱۹۱

آن کيست کز روی کرم با ما وفاداری کند
بر جای بدکاری چو من يک دم نکوکاری کند

اول به بانگ نای و نی آرد به دل پيغام وی
وان گه به يک پيمانه می با من وفاداری کند

دلبر که جان فرسود از او کام دلم نگشود از او
نوميد نتوان بود از او باشد که دلداری کند

گفتم گره نگشوده‌ام زان طره تا من بوده‌ام
گفتا منش فرموده‌ام تا با تو طراری کند

پشمينه پوش تندخو از عشق نشنيده‌است بو
از مستيش رمزی بگو تا ترک هشياری کند

چون من گدای بی‌نشان مشکل بود ياری چنان
سلطان کجا عيش نهان با رند بازاری کند

زان طره پرپيچ و خم سهل است اگر بينم ستم
از بند و زنجيرش چه غم هر کس که عياری کند

شد لشکر غم بی عدد از بخت می‌خواهم مدد
تا فخر دين عبدالصمد باشد که غمخواری کند

با چشم پرنيرنگ او حافظ مکن آهنگ او
کان طره شبرنگ او بسيار طراری کند
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۱۹۲

سرو چمان من چرا ميل چمن نمی‌کند
همدم گل نمی‌شود ياد سمن نمی‌کند

دی گله‌ای ز طره‌اش کردم و از سر فسوس
گفت که اين سياه کج گوش به من نمی‌کند

تا دل هرزه گرد من رفت به چين زلف او
زان سفر دراز خود عزم وطن نمی‌کند

پيش کمان ابرويش لابه همی‌کنم ولی
گوش کشيده است از آن گوش به من نمی‌کند

با همه عطف دامنت آيدم از صبا عجب
کز گذر تو خاک را مشک ختن نمی‌کند

چون ز نسيم می‌شود زلف بنفشه پرشکن
وه که دلم چه ياد از آن عهدشکن نمی‌کند

دل به اميد روی او همدم جان نمی‌شود
جان به هوای کوی او خدمت تن نمی‌کند

ساقی سيم ساق من گر همه درد می‌دهد
کيست که تن چو جام می جمله دهن نمی‌کند

دستخوش جفا مکن آب رخم که فيض ابر
بی مدد سرشک من در عدن نمی‌کند

کشته غمزه تو شد حافظ ناشنيده پند
تيغ سزاست هر که را درد سخن نمی‌کند
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
اين غزل را استاد شجريان با استادي تمام اجرا نموده اند و يكي از بهترين آثار ايشان ميباشد .

براي ايشان آرزوي سلامتي و موفقيت مي كنيم .
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۱۹۳

در نظربازی ما بی‌خبران حيرانند
من چنينم که نمودم دگر ايشان دانند

عاقلان نقطه پرگار وجودند ولی
عشق داند که در اين دايره سرگردانند

جلوه گاه رخ او ديده من تنها نيست
ماه و خورشيد همين آينه می‌گردانند

عهد ما با لب شيرين دهنان بست خدا
ما همه بنده و اين قوم خداوندانند

مفلسانيم و هوای می و مطرب داريم
آه اگر خرقه پشمين به گرو نستانند

وصل خورشيد به شبپره اعمی نرسد
که در آن آينه صاحب نظران حيرانند

لاف عشق و گله از يار زهی لاف دروغ
عشقبازان چنين مستحق هجرانند

مگرم چشم سياه تو بياموزد کار
ور نه مستوری و مستی همه کس نتوانند

گر به نزهتگه ارواح برد بوی تو باد
عقل و جان گوهر هستی به نثار افشانند

زاهد ار رندی حافظ نکند فهم چه شد
ديو بگريزد از آن قوم که قرآن خوانند

گر شوند آگه از انديشه ما مغبچگان
بعد از اين خرقه صوفی به گرو نستانند
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۱۹۴

سمن بويان غبار غم چو بنشينند بنشانند
پری رويان قرار از دل چو بستيزند بستانند

به فتراک جفا دل‌ها چو بربندند بربندند
ز زلف عنبرين جان‌ها چو بگشايند بفشانند

به عمری يک نفس با ما چو بنشينند برخيزند
نهال شوق در خاطر چو برخيزند بنشانند

سرشک گوشه گيران را چو دريابند در يابند
رخ مهر از سحرخيزان نگردانند اگر دانند

ز چشمم لعل رمانی چو می‌خندند می‌بارند
ز رويم راز پنهانی چو می‌بينند می‌خوانند

دوای درد عاشق را کسی کو سهل پندارد
ز فکر آنان که در تدبير درمانند در مانند

چو منصور از مراد آنان که بردارند بر دارند
بدين درگاه حافظ را چو می‌خوانند می‌رانند

در اين حضرت چو مشتاقان نياز آرند ناز آرند
که با اين درد اگر دربند درمانند درمانند
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۱۹۵

غلام نرگس مست تو تاجدارانند
خراب باده لعل تو هوشيارانند

تو را صبا و مرا آب ديده شد غماز
و گر نه عاشق و معشوق رازدارانند

ز زير زلف دوتا چون گذر کنی بنگر
که از يمين و يسارت چه سوگوارانند

گذار کن چو صبا بر بنفشه زار و ببين
که از تطاول زلفت چه بی‌قرارانند

نصيب ماست بهشت ای خداشناس برو
که مستحق کرامت گناهکارانند

نه من بر آن گل عارض غزل سرايم و بس
که عندليب تو از هر طرف هزارانند

تو دستگير شو ای خضر پی خجسته که من
پياده می‌روم و همرهان سوارانند

بيا به ميکده و چهره ارغوانی کن
مرو به صومعه کان جا سياه کارانند

خلاص حافظ از آن زلف تابدار مباد
که بستگان کمند تو رستگارانند
 
بالا