• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

ديوان حضرت حافظ شامل غزليات ، قصايد و . . . - حافظ شناسي

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۱۳۸

ياد باد آن که ز ما وقت سفر ياد نکرد
به وداعی دل غمديده ما شاد نکرد

آن جوان بخت که می‌زد رقم خير و قبول
بنده پير ندانم ز چه آزاد نکرد

کاغذين جامه به خوناب بشويم که فلک
رهنمونيم به پای علم داد نکرد

دل به اميد صدايی که مگر در تو رسد
ناله‌ها کرد در اين کوه که فرهاد نکرد

سايه تا بازگرفتی ز چمن مرغ سحر
آشيان در شکن طره شمشاد نکرد

شايد ار پيک صبا از تو بياموزد کار
زان که چالاکتر از اين حرکت باد نکرد

کلک مشاطه صنعش نکشد نقش مراد
هر که اقرار بدين حسن خداداد نکرد

مطربا پرده بگردان و بزن راه عراق
که بدين راه بشد يار و ز ما ياد نکرد

غزليات عراقيست سرود حافظ
که شنيد اين ره دلسوز که فرياد نکرد
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۱۳۹

رو بر رهش نهادم و بر من گذر نکرد
صد لطف چشم داشتم و يک نظر نکرد

سيل سرشک ما ز دلش کين به درنبرد
در سنگ خاره قطره باران اثر نکرد

يا رب تو آن جوان دلاور نگاه دار
کز تير آه گوشه نشينان حذر نکرد

ماهی و مرغ دوش ز افغان من نخفت
وان شوخ ديده بين که سر از خواب برنکرد

می‌خواستم که ميرمش اندر قدم چو شمع
او خود گذر به ما چو نسيم سحر نکرد

جانا کدام سنگ‌دل بی‌کفايتيست
کو پيش زخم تيغ تو جان را سپر نکرد

کلک زبان بريده حافظ در انجمن
با کس نگفت راز تو تا ترک سر نکرد
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
عجب غزلي است اين غزل
بي نهايت زيباست



غزل ۱۴۰

دلبر برفت و دلشدگان را خبر نکرد
ياد حريف شهر و رفيق سفر نکرد

يا بخت من طريق مروت فروگذاشت
يا او به شاهراه طريقت گذر نکرد

گفتم مگر به گريه دلش مهربان کنم
چون سخت بود در دل سنگش اثر نکرد

شوخی مکن که مرغ دل بی‌قرار من
سودای دام عاشقی از سر به درنکرد

هر کس که ديد روی تو بوسيد چشم من
کاری که کرد ديده من بی نظر نکرد

من ايستاده تا کنمش جان فدا چو شمع
او خود گذر به ما چو نسيم سحر نکرد
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۱۴۱

ديدی ای دل که غم عشق دگربار چه کرد
چون بشد دلبر و با يار وفادار چه کرد

آه از آن نرگس جادو که چه بازی انگيخت
آه از آن مست که با مردم هشيار چه کرد

اشک من رنگ شفق يافت ز بی‌مهری يار
طالع بی‌شفقت بين که در اين کار چه کرد

برقی از منزل ليلی بدرخشيد سحر
وه که با خرمن مجنون دل افگار چه کرد

ساقيا جام می‌ام ده که نگارنده غيب
نيست معلوم که در پرده اسرار چه کرد

آن که پرنقش زد اين دايره مينايی
کس ندانست که در گردش پرگار چه کرد

فکر عشق آتش غم در دل حافظ زد و سوخت
يار ديرينه ببينيد که با يار چه کرد
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۱۴۲

دوستان دختر رز توبه ز مستوری کرد
شد سوی محتسب و کار به دستوری کرد

آمد از پرده به مجلس عرقش پاک کنيد
تا نگويند حريفان که چرا دوری کرد

مژدگانی بده ای دل که دگر مطرب عشق
راه مستانه زد و چاره مخموری کرد

نه به هفت آب که رنگش به صد آتش نرود
آن چه با خرقه زاهد می انگوری کرد

غنچه گلبن وصلم ز نسيمش بشکفت
مرغ خوشخوان طرب از برگ گل سوری کرد

حافظ افتادگی از دست مده زان که حسود
عرض و مال و دل و دين در سر مغروری کرد
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۱۴۳

سال‌ها دل طلب جام جم از ما می‌کرد
وان چه خود داشت ز بيگانه تمنا می‌کرد

گوهری کز صدف کون و مکان بيرون است
طلب از گمشدگان لب دريا می‌کرد

مشکل خويش بر پير مغان بردم دوش
کو به تاييد نظر حل معما می‌کرد

ديدمش خرم و خندان قدح باده به دست
و اندر آن آينه صد گونه تماشا می‌کرد

گفتم اين جام جهان بين به تو کی داد حکيم
گفت آن روز که اين گنبد مينا می‌کرد

بی دلی در همه احوال خدا با او بود
او نمی‌ديدش و از دور خدا را می‌کرد

اين همه شعبده خويش که می‌کرد اين جا
سامری پيش عصا و يد بيضا می‌کرد

گفت آن يار کز او گشت سر دار بلند
جرمش اين بود که اسرار هويدا می‌کرد

فيض روح القدس ار باز مدد فرمايد
ديگران هم بکنند آن چه مسيحا می‌کرد

گفتمش سلسله زلف بتان از پی چيست
گفت حافظ گله‌ای از دل شيدا می‌کرد
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۱۴۴

به سر جام جم آن گه نظر توانی کرد
که خاک ميکده کحل بصر توانی کرد

مباش بی می و مطرب که زير طاق سپهر
بدين ترانه غم از دل به در توانی کرد

گل مراد تو آن گه نقاب بگشايد
که خدمتش چو نسيم سحر توانی کرد

گدايی در ميخانه طرفه اکسيريست
گر اين عمل بکنی خاک زر توانی کرد

به عزم مرحله عشق پيش نه قدمی
که سودها کنی ار اين سفر توانی کرد

تو کز سرای طبيعت نمی‌روی بيرون
کجا به کوی طريقت گذر توانی کرد

جمال يار ندارد نقاب و پرده ولی
غبار ره بنشان تا نظر توانی کرد

بيا که چاره ذوق حضور و نظم امور
به فيض بخشی اهل نظر توانی کرد

ولی تو تا لب معشوق و جام می خواهی
طمع مدار که کار دگر توانی کرد

دلا ز نور هدايت گر آگهی يابی
چو شمع خنده زنان ترک سر توانی کرد

گر اين نصيحت شاهانه بشنوی حافظ
به شاهراه حقيقت گذر توانی کرد
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۱۴۵

چه مستيست ندانم که رو به ما آورد
که بود ساقی و اين باده از کجا آورد

تو نيز باده به چنگ آر و راه صحرا گير
که مرغ نغمه سرا ساز خوش نوا آورد

دلا چو غنچه شکايت ز کار بسته مکن
که باد صبح نسيم گره گشا آورد

رسيدن گل و نسرين به خير و خوبی باد
بنفشه شاد و کش آمد سمن صفا آورد

صبا به خوش خبری هدهد سليمان است
که مژده طرب از گلشن سبا آورد

علاج ضعف دل ما کرشمه ساقيست
برآر سر که طبيب آمد و دوا آورد

مريد پير مغانم ز من مرنج ای شيخ
چرا که وعده تو کردی و او به جا آورد

به تنگ چشمی آن ترک لشکری نازم
که حمله بر من درويش يک قبا آورد

فلک غلامی حافظ کنون به طوع کند
که التجا به در دولت شما آورد
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۱۴۶

صبا وقت سحر بويی ز زلف يار می‌آورد
دل شوريده ما را به بو در کار می‌آورد

من آن شکل صنوبر را ز باغ ديده برکندم
که هر گل کز غمش بشکفت محنت بار می‌آورد

فروغ ماه می‌ديدم ز بام قصر او روشن
که رو از شرم آن خورشيد در ديوار می‌آورد

ز بيم غارت عشقش دل پرخون رها کردم
ولی می‌ريخت خون و ره بدان هنجار می‌آورد

به قول مطرب و ساقی برون رفتم گه و بی‌گه
کز آن راه گران قاصد خبر دشوار می‌آورد

سراسر بخشش جانان طريق لطف و احسان بود
اگر تسبيح می‌فرمود اگر زنار می‌آورد

عفاالله چين ابرويش اگر چه ناتوانم کرد
به عشوه هم پيامی بر سر بيمار می‌آورد

عجب می‌داشتم ديشب ز حافظ جام و پيمانه
ولی منعش نمی‌کردم که صوفی وار می‌آورد
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۱۴۷

نسيم باد صبا دوشم آگهی آورد
که روز محنت و غم رو به کوتهی آورد

به مطربان صبوحی دهيم جامه چاک
بدين نويد که باد سحرگهی آورد

بيا بيا که تو حور بهشت را رضوان
در اين جهان ز برای دل رهی آورد

همی‌رويم به شيراز با عنايت بخت
زهی رفيق که بختم به همرهی آورد

به جبر خاطر ما کوش کاين کلاه نمد
بسا شکست که با افسر شهی آورد

چه ناله‌ها که رسيد از دلم به خرمن ماه
چو ياد عارض آن ماه خرگهی آورد

رساند رايت منصور بر فلک حافظ
که التجا به جناب شهنشهی آورد
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۱۴۸

يارم چو قدح به دست گيرد
بازار بتان شکست گيرد

هر کس که بديد چشم او گفت
کو محتسبی که مست گيرد

در بحر فتاده‌ام چو ماهی
تا يار مرا به شست گيرد

در پاش فتاده‌ام به زاری
آيا بود آن که دست گيرد

خرم دل آن که همچو حافظ
جامی ز می الست گيرد
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۱۴۹

دلم جز مهر مه رويان طريقی بر نمی‌گيرد
ز هر در می‌دهم پندش وليکن در نمی‌گيرد

خدا را ای نصيحتگو حديث ساغر و می گو
که نقشی در خيال ما از اين خوشتر نمی‌گيرد

بيا ای ساقی گلرخ بياور باده رنگين
که فکری در درون ما از اين بهتر نمی‌گيرد

صراحی می‌کشم پنهان و مردم دفتر انگارند
عجب گر آتش اين زرق در دفتر نمی‌گيرد

من اين دلق مرقع را بخواهم سوختن روزی
که پير می فروشانش به جامی بر نمی‌گيرد

از آن رو هست ياران را صفاها با می لعلش
که غير از راستی نقشی در آن جوهر نمی‌گيرد

سر و چشمی چنين دلکش تو گويی چشم از او بردوز
برو کاين وعظ بی‌معنی مرا در سر نمی‌گيرد

نصيحتگوی رندان را که با حکم قضا جنگ است
دلش بس تنگ می‌بينم مگر ساغر نمی‌گيرد

ميان گريه می‌خندم که چون شمع اندر اين مجلس
زبان آتشينم هست ليکن در نمی‌گيرد

چه خوش صيد دلم کردی بنازم چشم مستت را
که کس مرغان وحشی را از اين خوشتر نمی‌گيرد

سخن در احتياج ما و استغنای معشوق است
چه سود افسونگری ای دل که در دلبر نمی‌گيرد

من آن آيينه را روزی به دست آرم سکندروار
اگر می‌گيرد اين آتش زمانی ور نمی‌گيرد

خدا را رحمی ای منعم که درويش سر کويت
دری ديگر نمی‌داند رهی ديگر نمی‌گيرد

بدين شعر تر شيرين ز شاهنشه عجب دارم
که سر تا پای حافظ را چرا در زر نمی‌گيرد
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۱۵۰

ساقی ار باده از اين دست به جام اندازد
عارفان را همه در شرب مدام اندازد

ور چنين زير خم زلف نهد دانه خال
ای بسا مرغ خرد را که به دام اندازد

ای خوشا دولت آن مست که در پای حريف
سر و دستار نداند که کدام اندازد

زاهد خام که انکار می و جام کند
پخته گردد چو نظر بر می خام اندازد

روز در کسب هنر کوش که می خوردن روز
دل چون آينه در زنگ ظلام اندازد

آن زمان وقت می صبح فروغ است که شب
گرد خرگاه افق پرده شام اندازد

باده با محتسب شهر ننوشی زنهار
بخورد باده‌ات و سنگ به جام اندازد

حافظا سر ز کله گوشه خورشيد برآر
بختت ار قرعه بدان ماه تمام اندازد
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۱۵۱

دمی با غم به سر بردن جهان يک سر نمی‌ارزد
به می بفروش دلق ما کز اين بهتر نمی‌ارزد

به کوی می فروشانش به جامی بر نمی‌گيرند
زهی سجاده تقوا که يک ساغر نمی‌ارزد

رقيبم سرزنش‌ها کرد کز اين به آب رخ برتاب
چه افتاد اين سر ما را که خاک در نمی‌ارزد

شکوه تاج سلطانی که بيم جان در او درج است
کلاهی دلکش است اما به ترک سر نمی‌ارزد

چه آسان می‌نمود اول غم دريا به بوی سود
غلط کردم که اين طوفان به صد گوهر نمی‌ارزد

تو را آن به که روی خود ز مشتاقان بپوشانی
که شادی جهان گيری غم لشکر نمی‌ارزد

چو حافظ در قناعت کوش و از دنيی دون بگذر
که يک جو منت دونان دو صد من زر نمی‌ارزد
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۱۵۲

در ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد
عشق پيدا شد و آتش به همه عالم زد

جلوه‌ای کرد رخت ديد ملک عشق نداشت
عين آتش شد از اين غيرت و بر آدم زد

عقل می‌خواست کز آن شعله چراغ افروزد
برق غيرت بدرخشيد و جهان برهم زد

مدعی خواست که آيد به تماشاگه راز
دست غيب آمد و بر سينه نامحرم زد

ديگران قرعه قسمت همه بر عيش زدند
دل غمديده ما بود که هم بر غم زد

جان علوی هوس چاه زنخدان تو داشت
دست در حلقه آن زلف خم اندر خم زد

حافظ آن روز طربنامه عشق تو نوشت
که قلم بر سر اسباب دل خرم زد
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۱۵۳

سحر چون خسرو خاور علم بر کوهساران زد
به دست مرحمت يارم در اميدواران زد

چو پيش صبح روشن شد که حال مهر گردون چيست
برآمد خنده خوش بر غرور کامگاران زد

نگارم دوش در مجلس به عزم رقص چون برخاست
گره بگشود از ابرو و بر دل‌های ياران زد

من از رنگ صلاح آن دم به خون دل بشستم دست
که چشم باده پيمايش صلا بر هوشياران زد

کدام آهن دلش آموخت اين آيين عياری
کز اول چون برون آمد ره شب زنده داران زد

خيال شهسواری پخت و شد ناگه دل مسکين
خداوندا نگه دارش که بر قلب سواران زد

در آب و رنگ رخسارش چه جان داديم و خون خورديم
چو نقشش دست داد اول رقم بر جان سپاران زد

منش با خرقه پشمين کجا اندر کمند آرم
زره مويی که مژگانش ره خنجرگزاران زد

شهنشاه مظفر فر شجاع ملک و دين منصور
که جود بی‌دريغش خنده بر ابر بهاران زد

از آن ساعت که جام می به دست او مشرف شد
زمانه ساغر شادی به ياد ميگساران زد

ز شمشير سرافشانش ظفر آن روز بدرخشيد
که چون خورشيد انجم سوز تنها بر هزاران زد

دوام عمر و ملک او بخواه از لطف حق ای دل
که چرخ اين سکه دولت به دور روزگاران زد

نظر بر قرعه توفيق و يمن دولت شاه است
بده کام دل حافظ که فال بختياران زد
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۱۵۴

راهی بزن که آهی بر ساز آن توان زد
شعری بخوان که با او رطل گران توان زد

بر آستان جانان گر سر توان نهادن
گلبانگ سربلندی بر آسمان توان زد

قد خميده ما سهلت نمايد اما
بر چشم دشمنان تير از اين کمان توان زد

در خانقه نگنجد اسرار عشقبازی
جام می مغانه هم با مغان توان زد

درويش را نباشد برگ سرای سلطان
ماييم و کهنه دلقی کتش در آن توان زد

اهل نظر دو عالم در يک نظر ببازند
عشق است و داو اول بر نقد جان توان زد

گر دولت وصالت خواهد دری گشودن
سرها بدين تخيل بر آستان توان زد

عشق و شباب و رندی مجموعه مراد است
چون جمع شد معانی گوی بيان توان زد

شد رهزن سلامت زلف تو وين عجب نيست
گر راه زن تو باشی صد کاروان توان زد

حافظ به حق قرآن کز شيد و زرق بازآی
باشد که گوی عيشی در اين جهان توان زد
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۱۵۵

اگر روم ز پی اش فتنه‌ها برانگيزد
ور از طلب بنشينم به کينه برخيزد

و گر به رهگذری يک دم از وفاداری
چو گرد در پی اش افتم چو باد بگريزد

و گر کنم طلب نيم بوسه صد افسوس
ز حقه دهنش چون شکر فروريزد

من آن فريب که در نرگس تو می‌بينم
بس آب روی که با خاک ره برآميزد

فراز و شيب بيابان عشق دام بلاست
کجاست شيردلی کز بلا نپرهيزد

تو عمر خواه و صبوری که چرخ شعبده باز
هزار بازی از اين طرفه‌تر برانگيزد

بر آستانه تسليم سر بنه حافظ
که گر ستيزه کنی روزگار بستيزد
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۱۵۶

به حسن و خلق و وفا کس به يار ما نرسد
تو را در اين سخن انکار کار ما نرسد

اگر چه حسن فروشان به جلوه آمده‌اند
کسی به حسن و ملاحت به يار ما نرسد

به حق صحبت ديرين که هيچ محرم راز
به يار يک جهت حق گزار ما نرسد

هزار نقش برآيد ز کلک صنع و يکی
به دلپذيری نقش نگار ما نرسد

هزار نقد به بازار کانات آرند
يکی به سکه صاحب عيار ما نرسد

دريغ قافله عمر کان چنان رفتند
که گردشان به هوای ديار ما نرسد

دلا ز رنج حسودان مرنج و واثق باش
که بد به خاطر اميدوار ما نرسد

چنان بزی که اگر خاک ره شوی کس را
غبار خاطری از ره گذار ما نرسد

بسوخت حافظ و ترسم که شرح قصه او
به سمع پادشه کامگار ما نرسد
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۱۵۷

هر که را با خط سبزت سر سودا باشد
پای از اين دايره بيرون ننهد تا باشد

من چو از خاک لحد لاله صفت برخيزم
داغ سودای توام سر سويدا باشد

تو خود ای گوهر يک دانه کجايی آخر
کز غمت ديده مردم همه دريا باشد

از بن هر مژه‌ام آب روان است بيا
اگرت ميل لب جوی و تماشا باشد

چون گل و می دمی از پرده برون آی و درآ
که دگرباره ملاقات نه پيدا باشد

ظل ممدود خم زلف توام بر سر باد
کاندر اين سايه قرار دل شيدا باشد

چشمت از ناز به حافظ نکند ميل آری
سرگرانی صفت نرگس رعنا باشد
 
بالا