• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

ديوان حضرت حافظ شامل غزليات ، قصايد و . . . - حافظ شناسي

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۱۱۸

آن کس که به دست جام دارد
سلطانی جم مدام دارد

آبی که خضر حيات از او يافت
در ميکده جو که جام دارد

سررشته جان به جام بگذار
کاين رشته از او **** دارد

ما و می و زاهدان و تقوا
تا يار سر کدام دارد

بيرون ز لب تو ساقيا نيست
در دور کسی که کام دارد

نرگس همه شيوه‌های مستی
از چشم خوشت به وام دارد

ذکر رخ و زلف تو دلم را
ورديست که صبح و شام دارد

بر سينه ريش دردمندان
لعلت نمکی تمام دارد

در چاه ذقن چو حافظ ای جان
حسن تو دو صد غلام دارد
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۱۱۹

دلی که غيب نمای است و جام جم دارد
ز خاتمی که دمی گم شود چه غم دارد

به خط و خال گدايان مده خزينه دل
به دست شاهوشی ده که محترم دارد

نه هر درخت تحمل کند جفای خزان
غلام همت سروم که اين قدم دارد

رسيد موسم آن کز طرب چو نرگس مست
نهد به پای قدح هر که شش درم دارد

زر از بهای می اکنون چو گل دريغ مدار
که عقل کل به صدت عيب متهم دارد

ز سر غيب کس آگاه نيست قصه مخوان
کدام محرم دل ره در اين حرم دارد

دلم که لاف تجرد زدی کنون صد شغل
به بوی زلف تو با باد صبحدم دارد

مراد دل ز که پرسم که نيست دلداری
که جلوه نظر و شيوه کرم دارد

ز جيب خرقه حافظ چه طرف بتوان بست
که ما صمد طلبيديم و او صنم دارد
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۱۲۰

بتی دارم که گرد گل ز سنبل سايه بان دارد
بهار عارضش خطی به خون ارغوان دارد

غبار خط بپوشانيد خورشيد رخش يا رب
بقای جاودانش ده که حسن جاودان دارد

چو عاشق می‌شدم گفتم که بردم گوهر مقصود
ندانستم که اين دريا چه موج خون فشان دارد

ز چشمت جان نشايد برد کز هر سو که می‌بينم
کمين از گوشه‌ای کرده‌ست و تير اندر کمان دارد

چو دام طره افشاند ز گرد خاطر عشاق
به غماز صبا گويد که راز ما نهان دارد

بيفشان جرعه‌ای بر خاک و حال اهل دل بشنو
که از جمشيد و کيخسرو فراوان داستان دارد

چو در رويت بخندد گل مشو در دامش ای بلبل
که بر گل اعتمادی نيست گر حسن جهان دارد

خدا را داد من بستان از او ای شحنه مجلس
که می با ديگری خورده‌ست و با من سر گران دارد

به فتراک ار همی‌بندی خدا را زود صيدم کن
که آفت‌هاست در تاخير و طالب را زيان دارد

ز سروقد دلجويت مکن محروم چشمم را
بدين سرچشمه‌اش بنشان که خوش آبی روان دارد

ز خوف هجرم ايمن کن اگر اميد آن داری
که از چشم بدانديشان خدايت در امان دارد

چه عذر بخت خود گويم که آن عيار شهرآشوب
به تلخی کشت حافظ را و شکر در دهان دارد
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۱۲۱

هر آن کو خاطر مجموع و يار نازنين دارد
سعادت همدم او گشت و دولت همنشين دارد

حريم عشق را درگه بسی بالاتر از عقل است
کسی آن آستان بوسد که جان در آستين دارد

دهان تنگ شيرينش مگر ملک سليمان است
که نقش خاتم لعلش جهان زير نگين دارد

لب لعل و خط مشکين چو آنش هست و اينش هست
بنازم دلبر خود را که حسنش آن و اين دارد

به خواری منگر ای منعم ضعيفان و نحيفان را
که صدر مجلس عشرت گدای رهنشين دارد

چو بر روی زمين باشی توانايی غنيمت دان
که دوران ناتوانی‌ها بسی زير زمين دارد

بلاگردان جان و تن دعای مستمندان است
که بيند خير از آن خرمن که ننگ از خوشه چين دارد

صبا از عشق من رمزی بگو با آن شه خوبان
که صد جمشيد و کيخسرو غلام کمترين دارد

و گر گويد نمی‌خواهم چو حافظ عاشق مفلس
بگوييدش که سلطانی گدايی همنشين دارد
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۱۲۲

هر آن که جانب اهل خدا نگه دارد
خداش در همه حال از بلا نگه دارد

حديث دوست نگويم مگر به حضرت دوست
که آشنا سخن آشنا نگه دارد

دلا معاش چنان کن که گر بلغزد پای
فرشته‌ات به دو دست دعا نگه دارد

گرت هواست که معشوق نگسلد پيمان
نگاه دار سر رشته تا نگه دارد

صبا بر آن سر زلف ار دل مرا بينی
ز روی لطف بگويش که جا نگه دارد

چو گفتمش که دلم را نگاه دار چه گفت
ز دست بنده چه خيزد خدا نگه دارد

سر و زر و دل و جانم فدای آن ياری
که حق صحبت مهر و وفا نگه دارد

غبار راه راهگذارت کجاست تا حافظ
به يادگار نسيم صبا نگه دارد
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۱۲۳

مطرب عشق عجب ساز و نوايی دارد
نقش هر نغمه که زد راه به جايی دارد

عالم از ناله عشاق مبادا خالی
که خوش آهنگ و فرح بخش هوايی دارد

پير دردی کش ما گر چه ندارد زر و زور
خوش عطابخش و خطاپوش خدايی دارد

محترم دار دلم کاين مگس قندپرست
تا هواخواه تو شد فر همايی دارد

از عدالت نبود دور گرش پرسد حال
پادشاهی که به همسايه گدايی دارد

اشک خونين بنمودم به طبيبان گفتند
درد عشق است و جگرسوز دوايی دارد

ستم از غمزه مياموز که در مذهب عشق
هر عمل اجری و هر کرده جزايی دارد

نغز گفت آن بت ترسابچه باده پرست
شادی روی کسی خور که صفايی دارد

خسروا حافظ درگاه نشين فاتحه خواند
و از زبان تو تمنای دعايی دارد
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۱۲۴

آن که از سنبل او غاليه تابی دارد
باز با دلشدگان ناز و عتابی دارد

از سر کشته خود می‌گذری همچون باد
چه توان کرد که عمر است و شتابی دارد

ماه خورشيد نمايش ز پس پرده زلف
آفتابيست که در پيش سحابی دارد

چشم من کرد به هر گوشه روان سيل سرشک
تا سهی سرو تو را تازه‌تر آبی دارد

غمزه شوخ تو خونم به خطا می‌ريزد
فرصتش باد که خوش فکر صوابی دارد

آب حيوان اگر اين است که دارد لب دوست
روشن است اين که خضر بهره سرابی دارد

چشم مخمور تو دارد ز دلم قصد جگر
ترک مست است مگر ميل کبابی دارد

جان بيمار مرا نيست ز تو روی سال
ای خوش آن خسته که از دوست جوابی دارد

کی کند سوی دل خسته حافظ نظری
چشم مستش که به هر گوشه خرابی دارد
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۱۲۵

شاهد آن نيست که مويی و ميانی دارد
بنده طلعت آن باش که آنی دارد

شيوه حور و پری گر چه لطيف است ولی
خوبی آن است و لطافت که فلانی دارد

چشمه چشم مرا ای گل خندان درياب
که به اميد تو خوش آب روانی دارد

گوی خوبی که برد از تو که خورشيد آن جا
نه سواريست که در دست عنانی دارد

دل نشان شد سخنم تا تو قبولش کردی
آری آری سخن عشق نشانی دارد

خم ابروی تو در صنعت تيراندازی
برده از دست هر آن کس که کمانی دارد

در ره عشق نشد کس به يقين محرم راز
هر کسی بر حسب فکر گمانی دارد

با خرابات نشينان ز کرامات ملاف
هر سخن وقتی و هر نکته مکانی دارد

مرغ زيرک نزند در چمنش پرده سرای
هر بهاری که به دنباله خزانی دارد

مدعی گو لغز و نکته به حافظ مفروش
کلک ما نيز زبانی و بيانی دارد
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۱۲۶

جان بی جمال جانان ميل جهان ندارد
هر کس که اين ندارد حقا که آن ندارد

با هيچ کس نشانی زان دلستان نديدم
يا من خبر ندارم يا او نشان ندارد

هر شبنمی در اين ره صد بحر آتشين است
دردا که اين معما شرح و بيان ندارد

سرمنزل فراغت نتوان ز دست دادن
ای ساروان فروکش کاين ره کران ندارد

چنگ خميده قامت می‌خواندت به عشرت
بشنو که پند پيران هيچت زيان ندارد

ای دل طريق رندی از محتسب بياموز
مست است و در حق او کس اين گمان ندارد

احوال گنج قارون کايام داد بر باد
در گوش دل فروخوان تا زر نهان ندارد

گر خود رقيب شمع است اسرار از او بپوشان
کان شوخ سربريده بند زبان ندارد

کس در جهان ندارد يک بنده همچو حافظ
زيرا که چون تو شاهی کس در جهان ندارد
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۱۲۷

روشنی طلعت تو ماه ندارد
پيش تو گل رونق گياه ندارد

گوشه ابروی توست منزل جانم
خوشتر از اين گوشه پادشاه ندارد

تا چه کند با رخ تو دود دل من
آينه دانی که تاب آه ندارد

شوخی نرگس نگر که پيش تو بشکفت
چشم دريده ادب نگاه ندارد

ديدم و آن چشم دل سيه که تو داری
جانب هيچ آشنا نگاه ندارد

رطل گرانم ده ای مريد خرابات
شادی شيخی که خانقاه ندارد

خون خور و خامش نشين که آن دل نازک
طاقت فرياد دادخواه ندارد

گو برو و آستين به خون جگر شوی
هر که در اين آستانه راه ندارد

نی من تنها کشم تطاول زلفت
کيست که او داغ آن سياه ندارد

حافظ اگر سجده تو کرد مکن عيب
کافر عشق ای صنم گناه ندارد
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۱۲۸

نيست در شهر نگاری که دل ما ببرد
بختم ار يار شود رختم از اين جا ببرد

کو حريفی کش سرمست که پيش کرمش
عاشق سوخته دل نام تمنا ببرد

باغبانا ز خزان بی‌خبرت می‌بينم
آه از آن روز که بادت گل رعنا ببرد

رهزن دهر نخفته‌ست مشو ايمن از او
اگر امروز نبرده‌ست که فردا ببرد

در خيال اين همه لعبت به هوس می‌بازم
بو که صاحب نظری نام تماشا ببرد

علم و فضلی که به چل سال دلم جمع آورد
ترسم آن نرگس مستانه به يغما ببرد

بانگ گاوی چه صدا بازدهد عشوه مخر
سامری کيست که دست از يد بيضا ببرد

جام مينايی می سد ره تنگ دليست
منه از دست که سيل غمت از جا ببرد

راه عشق ار چه کمينگاه کمانداران است
هر که دانسته رود صرفه ز اعدا ببرد

حافظ ار جان طلبد غمزه مستانه يار
خانه از غير بپرداز و بهل تا ببرد
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۱۲۹

اگر نه باده غم دل ز ياد ما ببرد
نهيب حادثه بنياد ما ز جا ببرد

اگر نه عقل به مستی فروکشد لنگر
چگونه کشتی از اين ورطه بلا ببرد

فغان که با همه کس غايبانه باخت فلک
که کس نبود که دستی از اين دغا ببرد

گذار بر ظلمات است خضر راهی کو
مباد کتش محرومی آب ما ببرد

دل ضعيفم از آن می‌کشد به طرف چمن
که جان ز مرگ به بيماری صبا ببرد

طبيب عشق منم باده ده که اين معجون
فراغت آرد و انديشه خطا ببرد

بسوخت حافظ و کس حال او به يار نگفت
مگر نسيم پيامی خدای را ببرد
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۱۳۰

سحر بلبل حکايت با صبا کرد
که عشق روی گل با ما چه‌ها کرد

از آن رنگ رخم خون در دل افتاد
و از آن گلشن به خارم مبتلا کرد

غلام همت آن نازنينم
که کار خير بی روی و ريا کرد

من از بيگانگان ديگر ننالم
که با من هر چه کرد آن آشنا کرد

گر از سلطان طمع کردم خطا بود
ور از دلبر وفا جستم جفا کرد

خوشش باد آن نسيم صبحگاهی
که درد شب نشينان را دوا کرد

نقاب گل کشيد و زلف سنبل
گره بند قبای غنچه وا کرد

به هر سو بلبل عاشق در افغان
تنعم از ميان باد صبا کرد

بشارت بر به کوی می فروشان
که حافظ توبه از زهد ريا کرد

وفا از خواجگان شهر با من
کمال دولت و دين بوالوفا کرد
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۱۳۱

بيا که ترک فلک خوان روزه غارت کرد
هلال عيد به دور قدح اشارت کرد

ثواب روزه و حج قبول آن کس برد
که خاک ميکده عشق را زيارت کرد

مقام اصلی ما گوشه خرابات است
خداش خير دهاد آن که اين عمارت کرد

بهای باده چون لعل چيست جوهر عقل
بيا که سود کسی برد کاين تجارت کرد

نماز در خم آن ابروان محرابی
کسی کند که به خون جگر طهارت کرد

فغان که نرگس جماش شيخ شهر امروز
نظر به دردکشان از سر حقارت کرد

به روی يار نظر کن ز ديده منت دار
که کار ديده نظر از سر بصارت کرد

حديث عشق ز حافظ شنو نه از واعظ
اگر چه صنعت بسيار در عبارت کرد
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۱۳۲

به آب روشن می عارفی طهارت کرد
علی الصباح که ميخانه را زيارت کرد

همين که ساغر زرين خور نهان گرديد
هلال عيد به دور قدح اشارت کرد

خوشا نماز و نياز کسی که از سر درد
به آب ديده و خون جگر طهارت کرد

امام خواجه که بودش سر نماز دراز
به خون دختر رز خرقه را قصارت کرد

دلم ز حلقه زلفش به جان خريد آشوب
چه سود ديد ندانم که اين تجارت کرد

اگر امام جماعت طلب کند امروز
خبر دهيد که حافظ به می طهارت کرد
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۱۳۳

صوفی نهاد دام و سر حقه باز کرد
بنياد مکر با فلک حقه باز کرد

بازی چرخ بشکندش بيضه در کلاه
زيرا که عرض شعبده با اهل راز کرد

ساقی بيا که شاهد رعنای صوفيان
ديگر به جلوه آمد و آغاز ناز کرد

اين مطرب از کجاست که ساز عراق ساخت
و آهنگ بازگشت به راه حجاز کرد

ای دل بيا که ما به پناه خدا رويم
زان چه آستين کوته و دست دراز کرد

صنعت مکن که هر که محبت نه راست باخت
عشقش به روی دل در معنی فراز کرد

فردا که پيشگاه حقيقت شود پديد
شرمنده ره روی که عمل بر مجاز کرد

ای کبک خوش خرام کجا می‌روی بايست
غره مشو که گربه زاهد نماز کرد

حافظ مکن ملامت رندان که در ازل
ما را خدا ز زهد ريا بی‌نياز کرد
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۱۳۴

بلبلی خون دلی خورد و گلی حاصل کرد
باد غيرت به صدش خار پريشان دل کرد

طوطی ای را به خيال شکری دل خوش بود
ناگهش سيل فنا نقش امل باطل کرد

قره العين من آن ميوه دل يادش باد
که چه آسان بشد و کار مرا مشکل کرد

ساروان بار من افتاد خدا را مددی
که اميد کرمم همره اين محمل کرد

روی خاکی و نم چشم مرا خوار مدار
چرخ فيروزه طربخانه از اين کهگل کرد

آه و فرياد که از چشم حسود مه چرخ
در لحد ماه کمان ابروی من منزل کرد

نزدی شاه رخ و فوت شد امکان حافظ
چه کنم بازی ايام مرا غافل کرد
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۱۳۵

چو باد عزم سر کوی يار خواهم کرد
نفس به بوی خوشش مشکبار خواهم کرد

به هرزه بی می و معشوق عمر می‌گذرد
بطالتم بس از امروز کار خواهم کرد

هر آبروی که اندوختم ز دانش و دين
نثار خاک ره آن نگار خواهم کرد

چو شمع صبحدمم شد ز مهر او روشن
که عمر در سر اين کار و بار خواهم کرد

به ياد چشم تو خود را خراب خواهم ساخت
بنای عهد قديم استوار خواهم کرد

صبا کجاست که اين جان خون گرفته چو گل
فدای نکهت گيسوی يار خواهم کرد

نفاق و زرق نبخشد صفای دل حافظ
طريق رندی و عشق اختيار خواهم کرد
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۱۳۶

دست در حلقه آن زلف دوتا نتوان کرد
تکيه بر عهد تو و باد صبا نتوان کرد

آن چه سعی است من اندر طلبت بنمايم
اين قدر هست که تغيير قضا نتوان کرد

دامن دوست به صد خون دل افتاد به دست
به فسوسی که کند خصم رها نتوان کرد

عارضش را به مثل ماه فلک نتوان گفت
نسبت دوست به هر بی سر و پا نتوان کرد

سروبالای من آن گه که درآيد به سماع
چه محل جامه جان را که قبا نتوان کرد

نظر پاک تواند رخ جانان ديدن
که در آيينه نظر جز به صفا نتوان کرد

مشکل عشق نه در حوصله دانش ماست
حل اين نکته بدين فکر خطا نتوان کرد

غيرتم کشت که محبوب جهانی ليکن
روز و شب عربده با خلق خدا نتوان کرد

من چه گويم که تو را نازکی طبع لطيف
تا به حديست که آهسته دعا نتوان کرد

بجز ابروی تو محراب دل حافظ نيست
طاعت غير تو در مذهب ما نتوان کرد
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۱۳۷

دل از من برد و روی از من نهان کرد
خدا را با که اين بازی توان کرد

شب تنهاييم در قصد جان بود
خيالش لطف‌های بی‌کران کرد

چرا چون لاله خونين دل نباشم
که با ما نرگس او سرگران کرد

که را گويم که با اين درد جان سوز
طبيبم قصد جان ناتوان کرد

بدان سان سوخت چون شمعم که بر من
صراحی گريه و بربط فغان کرد

صبا گر چاره داری وقت وقت است
که درد اشتياقم قصد جان کرد

ميان مهربانان کی توان گفت
که يار ما چنين گفت و چنان کرد

عدو با جان حافظ آن نکردی
که تير چشم آن ابروکمان کرد
 
بالا