از سربازی پنج روز به همه مرخصی دادن، من رسیدم به آخر خط دیگه تحمل ندارم نمیتونم برگردم بر هم نگردم دادگاه میگیرن دیگه چیزی برای از دست دادن ندارم نه سلامتی دارم و نه پول، یه روز از قبرستون رد شدم تاریخ مرگ یه سنگ قبر هم سن من بود به خودم گفتم فرق من با فردی که بیست سال پیش مرده چیه، هر چی مشکل برام پیش اومده بخاطر خانواده جاهل، سنتی و احمق بوده مگرنه من چکارم به سربازی هر کاری هم کردم برای یه همچین روزی بود، بعد از 24 روز هنوز میدون تیر نرفتیم، آدم درستی نیستم از فشار های خانواده بی رحمی و حیون بودن را یاد گرفتم نمیتونم برنگردم، دادگاه میگیرن یا نمیگیرن نمیشه ریسک کرد که چه میشه باید همیشه مثل یه دزد زندگی کنم اگر هم برم دیگه تحمل و صبرم به آخر رسیده آدمی که چیزی برای از دست دادن نداره *** بحث کاملا جدی هست، چیزی به عنوان انصراف و لغو هم نداره کسی که وارد منطقه نظامی شد باید تا آخر دو سال بره، البته کار نشد نداره ولی برای من راهی نمونده اگر روز اول خانواده را از زندگیم حذف میکردم تقریبا هیچ مشکلی نداشتم هر چند که یه روز این کارو میکنم ولی الان وضعیت اضطراری هست، باید چه کرد؟ مشکل از من نیست نمیزارن مثل یه آدم عادی زندگی کنم، این هولوکاست من بود، پادگان که بودم لیسانس/فوق لیسانس/دکترا/ معاف از رزم همگی باید یک کار را میکردند یعنی هیچ فرقی بین فوق لیسانس و دکترا با بقیه نبود، بعضی ها فکر میکنن حالا که مدرک کاغذی بی خاصیت بالاست تاج سرشون میزارن! اونجا که بودم بیشترشون سن بالا بودن موهاشون یا ریخته بود یا سفید شده بود برام جای سواله که یه آدم اون هم در این سن که میتونه هم برای خودش و هم برای جامعه فرد مفیدی باشه چرا میاد اونجا جفتک میزنه و ار ار میکنه؟!
خیلی از حرف ها را نزدم، فرصتی باقی نمونده، باید چه کرد؟
عزیز من میدونم سخته، ولی باید تحمل کنی، باید بجنگی....بله در آموزشی همه مثل هم هستند (فوق دیپلم، لیسانس، فوق لیسانس)
آموزشی به نظر من راحت تر از پادگان هستش، مسئولیتی نداری، اضاف نداری،پایه بازی در کار نیست، نگهبانی به اون صورت نداری.
#نمیخوام بترسونمت، ولی بعد از آموزشی و مشخص شدن یگان خدمتی تازه خدمت واقعیت شروع میشه.
پایه بوق، پایه بالا....پایه بالاها بهت گیر میدن بهت می گن این کار رو بکن اون کار رو نکن .
باید باهاشون رفیق شی ،جایی که من خدمت میکردم درجه ام از کل سربازها بیشتر بود ولی اومدم پایه بوق بودم خدا رو شکر اذیتم نکردند با همه رفیق بودم.
ولی تموم شد با همه سختی هاش ، با همه خاطرات تلخ و شیرینش.
شبها سربازا داخل آسایشگاه میرقصیدند و شوخی میکردند، گاهی وقتا دعوا میکردند.
یادمه سرباز جدید اومده بود پایه بوق بود، بچه ها خواستند سربه سرش بزارند و یکم بخندند، با هم هماهنگ کرده بودند، ساعت آسایشگاه رو ۴ ساعت بردند جلو ساعت حدود ۱ بود سرباز جدید رو بیدار کردند و گفتند برو اذان صبح بده تا نماز بخونیم، بنده خدا رفت بیرون ساعت یک نصف شب شروع به اذان گفتن کرد، بچه ها از بس می خندیدند، افسرشب بیدار شد و به سرباز جدیده گفت: دیونه شدی ساعت یک نصف شب رفتی بالای صندلی داری اذان میگی، برو بگیر بخواب تا کار ندادم دستت.
دلم براش میسوخت ،سرباز جدیده اومدم داخل آسایشگاه و سریع رفت خوابید.
ولی تموم شد،دلم برای همه ی سربازا تنگ شده ، امیدوارم موفق باشند.
خدمتت زود تموم میشه، الان که رفتی برنگرد، برو و تمومش کن.
فرستاده شده از SM-G920Fِ من با Tapatalk