• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

انجمن دوستاران سهراب سپهری

netmsm

Registered User
تاریخ عضویت
17 فوریه 2012
نوشته‌ها
1,711
لایک‌ها
1,999
محل سکونت
اصفهان
...
ما بی تاب، و نیایش بی رنگ
...

شعر نیایش از دفتر شرق اندوه هستش که من خیلی این شعر رو دوست دارم. این قطعه بالایی رو از شعر نیایش انتخاب کردم چون به نظرم این قطعه به درستی عشق رو از منظر سهراب بیان می کنه. تو شرح قسمتی از شعر "هم سطر هم سپید" که اون قدیمااااا مرجان عزیز برای شرح و گفتگو انتخاب کرده بود، در مورد عشق از منظر سهراب صحبت هایی کردیم (گنجشک محض می خواند). سهراب لازمه عشق رو اخلاص میدونه :) و یا نتیجه عشق رو اخلاص میدونه. اخلاص چیز دور از دسترسی نیست! برای همین سهراب سعی میکنه با مثال های عالی از زندگی روزمره خودمون، رسیدن به وضعیت اخلاص رو برامون قابل مشاهده بکنه. ببینین اونقدر کار سهراب عالی انجام میشه که من وقتی میخوام توضیح بدم شاید درک این مطلب رو مشکل تر بکنه!!

یه مثال ساده که بارها هم شنیدین در مورد عاشق و معشوقی که چندین بار عاشق به درب منزل معشوق میره و پس از کوبیدن درب سوال میشه که "کیه" و خب جواب میده "منم" و معشوق ردش میکنه ... تا بالاخره زمانی که طرف به عشق واقعی رسیده و در پاسخ "کیه" جواب میده "کسی نیست! پشت درب هم تویی". این پاسخ از اینجا مد نظر منه که دقیقا معنای اخلاص هستش، عاشق پشت درب دیگه خودش رو نمی بینه. در تکاپوی رسیدن به معشوقش خودش رو فراموش کرده و چیزی جز معشوق، در درونش نیرو ایجاد نمیکنه.

نکته: اینجا تو این مثال دو وضعیت برای عاشق وجود داشت، وضعیتی که واقعا عاشق شده بود و وضعیت ادعای عاشقی. سوال مهم که نکته رو ملموس میکنه اینه که چه چیزی باعث شد که از ادعای عاشقی به عاشقی واقعی برسه؟ آخر پاراگراف قبلی نوشته بودم "تکاپوی رسیدن به معشوق" این همون عشق هستش. عشق در "فاصله" بوجود میاد نه در "اتصال". عشق صدای فاصله هایی است که غرق ابهام اند.

قطعه ای که از شعر نیایش انتخاب کردم به دو بخش "بی تابی" و "بی رنگی" تقسیم میشه. این بی رنگی، همون اخلاص هستش که نیایش رو توصیف کرده: نیایش بی رنگ. تو مثالی که گفتم، مدعی عاشقی از فرط جدایی یا همون "فاصله" به عاشقی رسید، این وضعیتی که عاشق مدعی در حال انتقال به وضعیت عاشق واقعی بود، در این قطعه از شعر سهراب با "بی تابی" بیان شده. بی تابی عاشق مدعی آنقدر ادامه یافت و صیقل خورد و چکش کاری شد تا نهایتا منجر به بی رنگی در ابراز علاقه شد.
 

netmsm

Registered User
تاریخ عضویت
17 فوریه 2012
نوشته‌ها
1,711
لایک‌ها
1,999
محل سکونت
اصفهان
...
اينجا ايوان، خاموشي هوش، پرواز روان
...

در ادامه مطلب قبلی، شرح این قطعه از شعر "چند" از دفتر "شرق اندوه" مفید هستش. ایوان رو تو این قطعه همون ایوان خونه هامون در نظر بگیریم. "زمانی که تو ایوان مشغول تماشای منظره هستیم" ... این حالت، حالتی هستش که این قطعه شعر داره اونو بازگو میکنه. اینجا بسته به شدت درگیر شدن حواس ما با منظره، هوشیاری ما از سایر چیزها کاسته میشه! حالت آرمانیش زمانی هست که حواس ما کامل به منظره اختصاص داده شده، و این یعنی هوشیاری ما از سایر چیزها به صفر رسیده.

بهترین شرحی که میشه داد یه قطعه شعر دیگه از سهراب هستش که میگه "کجا حیات به اندازه شکستن یک ظرف دقیق خواهد شد" در لحظه ای که یک ظرف از دست میفته و شکسته میشه صدای شکستن ظرف در اون لحظه باعث جلب توجه کامل شنونده ها میشه.

حالا اینجا حرف از تخصیص کامل حواس به منظره هستش، به همون میزانی که حواس، به شکسته شدن ظرف اختصاص داده میشه. تو این حالت کسی به چیز دیگه ای فکر نمیکنه جز شکسته شدن ظرف، پس تو این قطعه شعر، کسی که حواسش به منظره داده شده، چیزی جز منظره تو ذهنش وجود نداره. و این میشه خاموشی هوش.

تو پست قبلی که صحبت از بی تابی بود، وضعیت بی تابی، شبیه وضعیت کسی هستش که حواسش به منظره داده شده. چیزی جز اونچه که بی تابش هست در درونش وجود نداره.

اما پرواز روان چیه. برای شرح این قسمت، پرنده مادر رو در نظر بگیریم که در زمان پریدن، چقدر پروازش متعلق به جمع آوری غذا برای جوجه هاست. چقدر پروازش درگیر مسئولیت مادریشه. اگه فرض کنیم این پرنده مادر، نگاهش آنچنان به یک منظره معطوف بشه که فکرش از مسئولیت های مادری رها بشه، در اون لحظه پریدنش روان خواهد بود؟ وقتی در ایوان کاملا معطوف منظره باشیم چقدر راحت و روان نگاه از سر هر شاخه به شاخه دیگه و از هر درخت به درخت دیگه و از هر بام به بام دیگه و از هر سنگ به سنگ دیگه و از چیز به چیز دیگه حرکت و یا نه، پرواز می کنه. این پرواز بی دغدغه و روان نتیجه رها شدن از تعلقات فکری هستش. به طوری که "منظره" بین روح و جسم ما روغن کاری میکنه و اجازه میده روح خودشو از درد و اندوه جسم برای مدت کوتاهی جدا کنه.

اون کاری که عشق با آدم میکنه همینه، جدا کردن شخص از هر چیزی، به جز معشوق. اینجا جدا کردن از هر چیزی به جز منظره بود. سهراب در شعرهاش سعی میکنه با مثال هایی واقعی! شور و هیجانی برای رسیدن به لذت های روحی ایجاد بکنه. و...
 

netmsm

Registered User
تاریخ عضویت
17 فوریه 2012
نوشته‌ها
1,711
لایک‌ها
1,999
محل سکونت
اصفهان
ایوان چه نسبتی با یک خونه داره؟ ایوان تشبیهی از سکوی پرش هستش! جایی که ارتباط عمده با محیط هست و فقط یک ارتباط ذاتی با ساختمان وجود داره.
 

wonnin

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
8 اکتبر 2010
نوشته‌ها
4,001
لایک‌ها
7,614
محل سکونت
Wish I Knew
در دلِ من چیزیست، مثلِ یک بیشه ی نور

مثلِ خواب دمِ صبح

و چنان بی تابم

که دلم می خواهد، بدوم تا تهِ دشت

بروم تا سرِ کوه

دورها آواییست که مرا می خواند...



"سهراب سپهری"
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,874
محل سکونت
0098
...زندگی پنجره ای باز به دنیای وجود

تا که این پنجره باز است، جهانی با ماست

آسمان، نور، خدا، عشق، سعادت با ماست

فرصت بازیِ این پنجره را دریابیم

در نبندیم به نور، در نبندیم به آرامش پُر مهرِ نسیم

پرده از ساحت دل برگیریم

رو به این پنجره با شوق سلامی بکنیم...



"سهراب سپهری"
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,874
محل سکونت
0098
...زندگی پنجره ای باز به دنیای وجود

تا که این پنجره باز است، جهانی با ماست

آسمان، نور، خدا، عشق، سعادت با ماست

فرصت بازیِ این پنجره را دریابیم

در نبندیم به نور، در نبندیم به آرامش پُر مهرِ نسیم

پرده از ساحت دل برگیریم

رو به این پنجره با شوق سلامی بکنیم...



"سهراب سپهری"
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,874
محل سکونت
0098
مادرم صبحی میگفت:

موسم دلگیریـست

من به او گفتم:

زندگانی سیبیـست،

گاز باید زد با پوست...



"سهراب سپهری"
 

imanbaraty

Registered User
تاریخ عضویت
12 اکتبر 2009
نوشته‌ها
442
لایک‌ها
136
محل سکونت
ایران
قایقی خواهم ساخت
خواهم انداخت به آب.
دور خواهم شد از این خاک غریب
که در آن هیچ کسی نیست که در بیشه عشق
قهرمانان را بیدار کند.
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,874
محل سکونت
0098
زندگي با همه وسعت خويش، محفل ساكت غم خوردن نيست!
حاصلش تن به قضا دادن و افسردن نيست!

اضطراب و هوسِ ديدن و ناديدن نيست!

زندگي خوردن و خوابيدن نيست!

زندگي جنبش جاري شدن است!

زندگي کوشش و راهي شدن است

از تماشاگهِ آغاز ِحيات، تا به جايي كه خدا مي داند...



"سهراب سپهری"
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,874
محل سکونت
0098
مــن،
انــاری را مــی کنــم، دانــه!

بــه دل مــی گــویــم،

خــوب بــود ایــن مــردم،

دانــه هــای دلشــان، پیــدا بــود . . .



"سهراب سپهری"
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,874
محل سکونت
0098
ظهر تابستان است...


سایه ها می دانند که چه تابستانی است


سایه هایی بی لک


گوشه ای روشن و پاک


کودکان احساس!


جای بازی اینجاست...


"سهراب سپهری"
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,874
محل سکونت
0098
شرق اندوه . به زمین
ﺍﻓﺘﺎﺩ . ﻭ ﭼﻪ ﭘﮋﻭﺍﮐﯽ ﮐﻪ ﺷﻨﻴﺪ ﺍﻫﺮﻳﻤﻦ. ﻭ ﭼﻪ ﻟﺮﺯﯼ ﮐﻪ ﺩﻭﻳﺪ ﺍﺯ ﺑﻦ ﻏﻢ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺑﻬﺸﺖ.
ﻣﻦ ﺩﺭ ﺧﻮﻳﺶ ، ﻭ ﮐﻼﻏﯽ ﻟﺐ ﺣﻮﺽ.
ﺧﺎﻣﻮﺷﯽ، ﻭ ﻳﮑﯽ ﺯﻣﺰﻣﻪ ﺳﺎﺯ.
ﺗﻨﻪ ﺗﺎﺭﻳﮑﯽ ، ﺗﺒﺮ ﻧﻘﺮﻩ ﻧﻮﺭ.
ﻭ ﮔﻮﺍﺭﺍﻳﯽ ﺑﯽ ﮔﺎﻩ ﺧﻄﺎ. ﺑﻮﯼ ﺗﺒﺎﻫﯽ ﻫﺎ، ﮔﺮﺩﺵ ﺯﻳﺴﺖ.
ﺷﺐ ﺩﺍﻧﺎﻳﯽ. ﻭ ﺟﺪﺍ ﻣﺎﻧﺪﻡ : ﮐﻮ ﺳﺨﺘﯽ ﭘﻴﮑﺮﻫﺎ، ﮐﻮ ﺑﻮﯼ ﺯﻣﻴﻦ، ﭼﻴﻨﻪ ﺑﯽ ﺑﻌﺪ ﭘﺮﯼ ﻫﺎ؟
ﺍﻳﻨﮏ ﺑﺎﺩ، ﭘﻨﺠﺮﻩ ﺍﻡ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻪ ﺑﯽ ﭘﺎﻳﺎﻥ . ﺧﻮﻧﯽ ﺭﻳﺨﺖ، ﺑﺮ ﺳﻴﻨﻪ ﻣﻦ ﺭﻳﮓ ﺑﻴﺎﺑﺎﻥ ﺑﺎﺩ!
ﭼﻴﺰﯼ ﮔﻔﺖ، ﻭ ﺯﻣﺎﻥ ﻫﺎ ﺑﺮ ﮐﺎﺝ ﺣﻴﺎﻁ ، ﻫﻤﻮﺍﺭﻩ ﻭﺯﻳﺪ ﻭ ﻭﺯﻳﺪ. ﺍﻳﻨﻬﻢ ﮔﻞ ﺍﻧﺪﻳﺸﻪ ، ﺁﻧﻬﻢ ﺑﺖ ﺩﻭﺳﺖ.
ﻧﯽ ، ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﺑﻮﯼ ﻟﺠﻦ ﻣﯽ ﺁﻳﺪ، ﺁﻧﻬﻢ ﻏﻮﮎ ، ﮐﻪ ﺩﻫﺎﻧﺶ ﺍﺑﺪﻳﺖ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﺍﺳﺖ.
ﺩﻳﺪﺍﺭ ﺩﮔﺮ، ﺁﺭﯼ : ﺭﻭﺯﻥ ﺯﻳﺒﺎﯼ ﺯﻣﺎﻥ.
ﺗﺮﺳﻴﺪ، ﺩﺳﺘﻢ ﺑﻪ ﺯﻣﻴﻦ ﺁﻣﻴﺨﺖ. ﻫﺴﺘﯽ ﻟﺐ ﺁﻳﻴﻨﻪ ﻧﺸﺴﺖ، ﺧﻴﺮﻩ ﺑﻪ ﻣﻦ : ﻏﻢ ﻧﺎﻣﻴﺮﺍ.
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,874
محل سکونت
0098
شرق اندوه .بودهی



ﺁﻧﯽ ﺑﻮﺩ ، ﺩﺭ ﻫﺎ ﻭﺍ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ .
ﺑﺮﮔﯽ ﻧﻪ ، ﺷﺎﺧﯽ ﻧﻪ ، ﺑﺎﻍ ﻓﻨﺎ ﭘﻴﺪﺍ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ.
ﻣﺮﻏﺎﻥ ﻣﮑﺎﻥ ﺧﺎﻣﻮﺵ ، ﺍﻳﻦ ﺧﺎﻣﻮﺵ ، ﺁﻥ ﺧﺎﻣﻮﺵ . ﺧﺎﻣﻮﺷﯽ
ﮔﻮﻳﺎ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ.
ﺁﻥ ﭘﻬﻨﻪ ﭼﻪ ﺑﻮﺩ : ﺑﺎ ﻣﻴﺸﯽ ، ﮔﺮﮔﯽ ﻫﻤﭙﺎ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ.
ﻧﻘﺶ ﺻﺪﺍ ﮐﻢ ﺭﻧﮓ ، ﻧﻘﺶ ﻧﺪﺍ ﮐﻢ ﺭﻧﮓ .ﭘﺮﺩﻩ ﻣﮕﺮ ﺗﺎ
ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ؟
ﻣﻦ ﺭﻓﺘﻪ ، ﻣﺎ ﺑﯽ ﻣﺎ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ.
ﺯﻳﺒﺎﻳﯽ ﺗﻨﻬﺎﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ.
ﻫﺮ ﺭﻭﺩﯼ ، ﺩﺭﻳﺎ،
ﻫﺮ ﺑﻮﺩﯼ ، ﺑﻮﺩﺍ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ.
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,874
محل سکونت
0098
شرق اندوه.تا




ﺑﺎﻻﺭﻭ ، ﺑﺎﻻﺭﻭ. ﺑﻨﺪ ﻧﮕﻪ ﺑﺸﮑﻦ، ﻭ ﻫﻢ ﺳﻴﻪ ﺑﺸﮑﻦ.
- ﺁﻣﺪﻩ ﺍﻡ ، ﺁﻣﺪﻩ ﺍﻡ، ﺑﻮﯼ ﺩﮔﺮ ﻣﯽ ﺷﻨﻮﻡ، ﺑﺎﺩ ﺩﮔﺮ ﻣﯽ ﮔﺬﺭﺩ.
ﺭﻭﯼ ﺳﺮﻡ ﺑﻴﺪ ﺩﮔﺮ، ﺧﻮﺭﺷﻴﺪ ﺩﮔﺮ.
- ﺷﻬﺮ ﺗﻮﻧﯽ ، ﺷﻬﺮ ﺗﻮﻧﯽ ،
ﻣﯽ ﺷﻨﻮﯼ ﺯﻧﮓ ﺯﻣﺎﻥ : ﻗﻄﺮﻩ ﭼﮑﻴﺪ. ﺍﺯ ﭘﯽ ﺗﻮ ، ﺳﺎﻳﻪ ﺩﻭﻳﺪ.
ﺷﻬﺮ ﺗﻮ ﺩﺭ ﮐﻮﯼ ﻓﺮﺍﺗﺮﻫﺎ ، ﺩﺭﻩ ﺩﻳﮕﺮﻫﺎ.
- ﺁﻣﺪﻩ ﺍﻡ، ﺁﻣﺪﻩ ﺍﻡ، ﻣﯽ ﻟﻐﺰﺩ ﺻﺨﺮﻩ ﺳﺨﺖ، ﻣﯽ ﺷﻨﻮﻡ ﺁﻭﺍﺯ ﺩﺭﺧﺖ.
- ﺷﻬﺮ ﺗﻮﻧﯽ ، ﺷﻬﺮ ﺗﻮﻧﯽ ،
ﺧﺴﺘﻪ ﭼﺮﺍ ﺑﺎﻝ ﻋﻘﺎﺏ؟ ﻭ ﺯﻣﻴﻦ ﺗﺸﻨﻪ ﺧﻮﺍﺏ؟
ﻭ ﭼﺮﺍ ﺭﻭﻳﻴﺪﻥ، ﺭﻭﻳﻴﺪﻥ، ﺭﻣﺰﯼ ﺭﺍ ﺑﻮﻳﻴﺪﻥ؟
ﺷﻬﺮ ﺗﻮ ﺭﻧﮕﺶ ﺩﻳﮕﺮ. ﺧﺎﮐﺶ ، ﺳﻨﮕﺶ ﺩﻳﮕﺮ.
- ﺁﻣﺪﻩ ﺍﻡ ، ﺁﻣﺪﻩ ﺍﻡ، ﺑﺴﺘﻪ ﻧﻪ ﺩﺭﻭﺍﺯﻩ ﻧﻪ ﺩﺭ، ﺟﻦ ﻫﺎ ﻫﺮ ﺳﻮ ﺑﮕﺬﺭ.
ﻭ ﺧﺪﺍﻳﺎﻥ ﻫﺮ ﺍﻓﺴﺎﻧﻪ ﮐﻪ ﻫﺴﺖ. ﻭ ﻧﻪ ﭼﺸﻤﯽ ﻧﮕﺮﺍﻥ، ﻭ ﻧﻪ ﻧﺎﻣﯽ ﺯ ﭘﺮﺳﺖ.
- ﺷﻬﺮ ﺗﻮﻧﯽ ، ﺷﻬﺮ ﺗﻮﻧﯽ ،
ﺩﺭ ﮐﻒ ﻫﺎ ﮐﺎﺳﻪ ﺯﻳﺒﺎﻳﯽ، ﺑﺮ ﻟﺒﻬﺎ ﺗﻠﺨﯽ ﺩﺍﻧﺎﻳﯽ.
ﺷﻬﺮ ﺗﻮ ﺩﺭ ﺟﺎﯼ ﺩﮔﺮ ، ﺭﻩ ﻣﯽ ﺑﺮ ﺑﺎ ﭘﺎﯼ ﺩﮔﺮ.
- ﺁﻣﺪﻩ ﺍﻡ، ﺁﻣﺪﻩ ﺍﻡ ، ﭘﻨﺠﺮﻩ ﻫﺎ ﻣﯽ ﺷﮑﻔﻨﺪ.
ﮐﻮﭼﻪ ﻓﺮﻭ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻪ ﺑﯽ ﺳﻮﻳﯽ، ﺑﯽ ﻫﺎﻳﯽ، ﺑﯽ ﻫﻮﻳﯽ.
- ﺷﻬﺮ ﺗﻮﻧﯽ ، ﺷﻬﺮ ﺗﻮﻧﯽ ،
ﺩﺭ ﻭﺯﺵ ﺧﺎﻣﻮﺷﯽ ، ﺳﻴﻤﺎﻫﺎ ﺩﺭ ﺩﻭﺩ ﻓﺮﺍﻣﻮﺷﯽ.
ﺷﻬﺮ ﺗﺮﺍ ﻧﺎﻡ ﺩﮔﺮ، ﺧﺴﺘﻪ ﻧﻪ ﺍﯼ ، ﮔﺎﻡ ﺩﮔﺮ.
- ﺁﻣﺪﻩ ﺍﻡ، ﺁﻣﺪﻩ ﺍﻡ، ﺩﺭﻫﺎ ﺭﻫﮕﺬﺭ ﺑﺎﺩ ﻋﺪﻡ.
ﺧﺎﻧﻪ ﺯ ﺧﻮﺩ ﻭﺍﺭﺳﺘﻪ ، ﺟﺎﻡ ﺩﻭﻳﯽ ﺑﺸﮑﺴﺘﻪ. ﺳﺎﻳﻪ ﻳﮏ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﻴﻦ، ﺭﻭﯼ ﺯﻣﺎﻥ.
- ﺷﻬﺮ ﺗﻮﻧﯽ ﺍﻳﻦ ﻭ ﻧﻪ ﺁﻥ.
ﺷﻬﺮ ﺗﻮ ﮔﻢ ﻧﺸﻮﺩ ، ﭘﻴﺪﺍ ﻧﺸﻮﺩ.
 

Codes

Registered User
تاریخ عضویت
16 سپتامبر 2014
نوشته‌ها
532
لایک‌ها
411
شب هم آهنگی
لب ها می لرزند. شب می تپد. جنگل نفس می کشد.
پروای چه داری ، مرا در شب بازوانت سفر ده
انگشتان شبانه ات را می فشارم ، و باد شقایق دوردست را پر پر می کند
به سقف جنگل می نگری: ستارگان درخیسی چشمانت می دوند
بی اشک چشمان تو ناتمام است ، و نمناکی جنگل نارساست
دستانت را می گشایی ، گره تاریکی می گشاید
لبخند می زنی ، رشته ی رمز می لرزد
می نگری ، رسایی چهره ات حیران می کند
بیا با جاده ی پیوستگی برویم
خزندگان درخوابند. دروازه ی ابدیت باز است. آفتابی شویم
چشمان را بسپاریم ،که مهتاب آشنایی فرود آمد
لبان را گم کنیم ، که صدا نا بهنگام است
در خواب درختان نوشیده شویم ، که شکوه روییدن در ما می گذرد
باد می شکند. شب راکد می ماند. جنگل از تپش می افتد
جوشش اشک هم آهنگی را می شنویم ، و شیره ی گیاهان به سوی ابدیت می رود.
 

nomix

Registered User
تاریخ عضویت
19 اکتبر 2014
نوشته‌ها
271
لایک‌ها
105
محل سکونت
تهران
.
.
.
کسی نیست،


بیا زندگی را بدزدیم، آن وقت

میان دو دیدار قسمت کنیم.

بیا با هم از حالت سنگ چیزی بفهمیم.

بیا زودتر چیزها را ببینیم
.
.
.
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,874
محل سکونت
0098
شرق اندوه. تا گل هیچ

ﻣﯽ ﺭﻓﺘﻴﻢ، ﻭ ﺩﺭﺧﺘﺎﻥ ﭼﻪ ﺑﻠﻨﺪ ، ﻭ ﺗﻤﺎﺷﺎ ﭼﻪ ﺳﻴﺎﻩ !
ﺭﺍﻫﯽ ﺑﻮﺩ ﺍﺯ ﻣﺎ ﺗﺎ ﮔﻞ ﻫﻴﭻ .
ﻣﺮﮔﯽ ﺩﺭ ﺩﺍﻣﻨﻪ ﻫﺎ ، ﺍﺑﺮﯼ ﺳﺮ ﮐﻮﻩ ، ﻣﺮﻏﺎﻥ ﻟﺐ ﺯﻳﺴﺖ.
ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻧﺪﻳﻢ : ﺑﯽ ﺗﻮ ﺩﺭﯼ ﺑﻮﺩﻡ ﺑﻪ ﺑﺮﻭﻥ، ﻭ ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﻪ ﮐﺮﺍﻥ، ﻭ ﺻﺪﺍﻳﯽ ﺑﻪ ﮐﻮﻳﺮ.
ﻣﯽ ﺭﻓﺘﻴﻢ، ﺧﺎﮎ ﺍﺯ ﻣﺎ ﻣﯽ ﺗﺮﺳﻴﺪ، ﻭ ﺯﻣﺎﻥ ﺑﺮ ﺳﺮ ﻣﺎ ﻣﯽ ﺑﺎﺭﻳﺪ.
ﺧﻨﺪﻳﺪﻳﻢ: ﻭﺭﻃﻪ ﭘﺮﻳﺪ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ، ﻭ ﻧﻬﺎﻥ ﻫﺎ ﺁﻭﺍﻳﯽ ﺍﻓﺸﺎﻧﺪﻧﺪ.
ﻣﺎ ﺧﺎﻣﻮﺵ ، ﻭ ﺑﻴﺎﺑﺎﻥ ﻧﮕﺮﺍﻥ، ﻭ ﺍﻓﻖ ﻳﮏ ﺭﺷﺘﻪ ﻧﮕﺎﻩ.
ﺑﻨﺸﺴﺘﻴﻢ، ﺗﻮ ﭼﺸﻤﺖ ﭘﺮ ﺩﻭﺭ، ﻣﻦ ﺩﺳﺘﻢ ﭘﺮ ﺗﻨﻬﺎﻳﯽ، ﻭ ﺯﻣﻴﻦ ﻫﺎ ﭘﺮ ﺧﻮﺍﺏ.
ﺧﻮﺍﺑﻴﺪﻳﻢ. ﻣﯽ ﮔﻮﻳﻨﺪ: ﺩﺳﺘﯽ ﺩﺭ ﺧﻮﺍﺑﯽ ﮔﻞ ﻣﯽ ﭼﻴﺪ.
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,874
محل سکونت
0098
شرق اندوه. تروا

ﻣﯽ ﺭﻓﺘﻴﻢ، ﻭ ﺩﺭﺧﺘﺎﻥ ﭼﻪ ﺑﻠﻨﺪ ، ﻭ ﺗﻤﺎﺷﺎ ﭼﻪ ﺳﻴﺎﻩ !
ﺭﺍﻫﯽ ﺑﻮﺩ ﺍﺯ ﻣﺎ ﺗﺎ ﮔﻞ ﻫﻴﭻ .
ﻣﺮﮔﯽ ﺩﺭ ﺩﺍﻣﻨﻪ ﻫﺎ ، ﺍﺑﺮﯼ ﺳﺮ ﮐﻮﻩ ، ﻣﺮﻏﺎﻥ ﻟﺐ ﺯﻳﺴﺖ.
ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻧﺪﻳﻢ : ﺑﯽ ﺗﻮ ﺩﺭﯼ ﺑﻮﺩﻡ ﺑﻪ ﺑﺮﻭﻥ، ﻭ ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﻪ ﮐﺮﺍﻥ، ﻭ ﺻﺪﺍﻳﯽ ﺑﻪ ﮐﻮﻳﺮ.
ﻣﯽ ﺭﻓﺘﻴﻢ، ﺧﺎﮎ ﺍﺯ ﻣﺎ ﻣﯽ ﺗﺮﺳﻴﺪ، ﻭ ﺯﻣﺎﻥ ﺑﺮ ﺳﺮ ﻣﺎ ﻣﯽ ﺑﺎﺭﻳﺪ.
ﺧﻨﺪﻳﺪﻳﻢ: ﻭﺭﻃﻪ ﭘﺮﻳﺪ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ، ﻭ ﻧﻬﺎﻥ ﻫﺎ ﺁﻭﺍﻳﯽ ﺍﻓﺸﺎﻧﺪﻧﺪ.
ﻣﺎ ﺧﺎﻣﻮﺵ ، ﻭ ﺑﻴﺎﺑﺎﻥ ﻧﮕﺮﺍﻥ، ﻭ ﺍﻓﻖ ﻳﮏ ﺭﺷﺘﻪ ﻧﮕﺎﻩ.
ﺑﻨﺸﺴﺘﻴﻢ، ﺗﻮ ﭼﺸﻤﺖ ﭘﺮ ﺩﻭﺭ، ﻣﻦ ﺩﺳﺘﻢ ﭘﺮ ﺗﻨﻬﺎﻳﯽ، ﻭ ﺯﻣﻴﻦ ﻫﺎ ﭘﺮ ﺧﻮﺍﺏ.
ﺧﻮﺍﺑﻴﺪﻳﻢ. ﻣﯽ ﮔﻮﻳﻨﺪ: ﺩﺳﺘﯽ ﺩﺭ ﺧﻮﺍﺑﯽ ﮔﻞ ﻣﯽ ﭼﻴﺪ.
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,874
محل سکونت
0098
شرق اندوه. تنها باد

ﺳﺎﻳﻪ ﺷﺪﻡ، ﻭ ﺻﺪﺍ ﮐﺮﺩﻡ:
ﮐﻮ ﻣﺮﺯ ﭘﺮﻳﺪﻥ ﻫﺎ، ﺩﻳﺪﻥ ﻫﺎ؟ ﮐﻮ ﺍﻭﺝ ﻧﻪ ﻣﻦ، ﺩﺭﻩ ﺍﻭ؟
ﻭ ﻧﺪﺍ ﺁﻣﺪ: ﻟﺐ ﺑﺴﺘﻪ ﺑﭙﻮ.
ﻣﺮﻏﯽ ﺭﻓﺖ، ﺗﻨﻬﺎ ﺑﻮﺩ، ﭘﺮ ﺷﺪ ﺟﺎﻡ ﺷﮕﻔﺖ.
ﻭ ﻧﺪﺍ ﺁﻣﺪ: ﺑﺮ ﺗﻮ ﮔﻮﺍﺭﺍ ﺑﺎﺩ، ﺗﻨﻬﺎﻳﯽ ﺗﻨﻬﺎ ﺑﺎﺩ!
ﺩﺳﺘﻢ ﺩﺭ ﮐﻮﻩ ﺳﺤﺮ ﺍﻭ ﻣﯽ ﭼﻴﺪ، ﺍﻭ ﻣﯽ ﭼﻴﺪ.
ﻭ ﻧﺪﺍ ﺁﻣﺪ: ﻭ ﻫﺠﻮﻣﯽ ﺍﺯ ﺧﻮﺭﺷﻴﺪ.
ﺍﺯ ﺻﺨﺮﻩ ﺷﺪﻡ ﺑﺎﻻ. ﺩﺭ ﻫﺮ ﮔﺎﻡ، ﺩﻧﻴﺎﻳﯽ ﺗﻨﻬﺎﺗﺮ، ﺯﻳﺒﺎﺗﺮ.
ﻭ ﻧﺪﺍ ﺁﻣﺪ: ﺑﺎﻻﺗﺮ، ﺑﺎﻻﺗﺮ!
ﺁﻭﺍﺯﯼ ﺍﺯ ﺭﻩ ﺩﻭﺭ: ﺟﻨﮕﻞ ﻫﺎ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻧﻨﺪ؟
ﻭ ﻧﺪﺍ ﺁﻣﺪ: ﺧﻠﻮﺕ ﻫﺎ ﻣﯽ ﺁﻳﻨﺪ.
ﻭ ﺷﻴﺎﺭﯼ ﺯ ﻫﺮﺍﺱ.
ﻭ ﻧﺪﺍ ﺁﻣﺪ: ﻳﺎﺩﯼ ﺑﻮﺩ، ﭘﻴﺪﺍ ﺷﺪ، ﭘﻬﻨﻪ ﭼﻪ ﺯﻳﺒﺎ ﺷﺪ!
ﺍﻭ ﺁﻣﺪ، ﭘﺮﺩﻩ ﺯ ﻫﻢ ﻭﺍ ﺑﺎﻳﺪ، ﺩﺭﻫﺎ ﻫﻢ.
ﻭ ﻧﺪﺍ ﺁﻣﺪ: ﭘﺮﻫﺎ ﻫﻢ.
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,874
محل سکونت
0098
شرح و اندوه .روانه

ﭼﻪ ﮔﺬﺷﺖ ؟
- ﺯﻧﺒﻮﺭﯼ ﭘﺮ ﺯﺩ
- ﺩﺭ ﭘﻬﻨﻪ...
- ﻭﻫﻢ. ﺍﻳﻦ ﺳﻮ ، ﺁﻥ ﺳﻮ، ﺟﻮﻳﺎﯼ ﮔﻠﯽ.
- ﺟﻮﻳﺎﯼ ﮔﻠﯽ ، ﺁﺭﯼ ، ﺑﯽ ﺳﺎﻗﻪ ﮔﻠﯽ ﺩﺭ ﭘﻬﻨﻪ ﺧﻮﺍﺏ ، ﻧﻮﺷﺎﺑﻪ ﺁﻥ..
- ﺍﻧﺪﻭﻩ. ﺍﻧﺪﻭﻩ ﻧﮕﺎﻩ: ﺑﻴﺪﺍﺭﯼ ﭼﺸﻢ، ﺑﯽ ﺑﺮﮔﯽ ﺩﺳﺖ.
- ﻧﯽ. ﺳﺒﺪﯼ ﻣﯽ ﮐﻦ، ﺳﻔﺮﯼ ﺩﺭ ﺑﺎﻍ.
- ﺑﺎﺯ ﺁﻣﺪﻩ ﺍﻡ ﺑﺴﻴﺎﺭ، ﻭ ﺭﻩ ﺁﻭﺭﺩﻡ: ﺗﻴﻨﺎﺏ ﺗﻬﯽ.
- ﺳﻔﺮﯼ ﺩﻳﮕﺮ، ﺍﯼ ﺩﻭﺳﺖ، ﻭ ﺑﻪ ﺑﺎﻏﯽ ﺩﻳﮕﺮ.
- ﺑﺪﺭﻭﺩ.
- ﺑﺪﺭﻭﺩ، ﻭ ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻫﺖ ﻧﻴﺮﻭﯼ ﻫﺮﺍﺱ.
 
بالا