جمشید مشایخی 74 ساله شد: كمالالملك سینمای ایران مریض احوال است
این بازیگر سینما، تئاتر و تلویزیون در گفتگویی كه همزمان با سالروز تولدش انجام شد از دیسك كمرش كه این روزها باعث شده است، استراحت كند و پروژهی سینمایی را نپذیرد، سخن گفت. مشایخی همچنین به گفتهی خودش دچار درد معده نیز شده است كه ناشی از اثرات زخم اثنیالعشر است كه قبلاً داشته است. او گفت: دكتری گفته است: مشكل از اعصاب من است و باید برای یكی دو روز از تهران بیرون بروم كه اتفاقا رفتم اما وقتی برگشتم، دوباره این درد شروع شد. مشایخی اظهار تاسف كرد از اینكه پیشرفتهای علمی انسان را دچار اضطراب و نگرانی میكند و ادامه داد: این روند باعث دور شدن از طبیعت شده است، در حالیكه در دامن طبیعت همیشه همهچیز تازگی دارد و ثانیه به ثانیهاش لذتبخش است.
مشایخی به گفتهی خودش قصد داشته است در فیلمی از پناه برخدا رضایی بازی كند، اما به دلیل بیماری نتوانسته است پیشنهادی را قبول كند.
او گفت: این كار سینمایی فیلمنامه خوبی داشته است، اما ترسیدم وضعیت جسمیام كار گروه را برهم بزند، اما در آینده اگر نقشی باشد كه با مردم ارتباط برقرار كند آن را قبول خواهم كرد. جمشید مشایخی یكی از ماندگارترین چهرههای عرصه بازیگری متولد 6 آذر 1313 در تهران است و از سال 1336 با نمایش وظیفه پزشك فعالیت بازیگریش را آغاز كرد و با فیلم كوتاه جلد مار در سال 42 مقابل دوربین رفت و دو سال بعد با فیلم خشت و آینه وارد سینما شد. تا به امروز ایفاگر نقشهای ماندگاری بوده است كه از جمله آنها میتوان به فیلم های گاو، قیصر، شازده احتجاب، سوتهدلان، خانه عنكبوت، كمالالملك، گلهای داودی، آوار، پدر بزرگ، طلسم، سرب، روز واقعه، خانه روی آب و یك بوس كوچولو و مجموعههای هزاردستان، داستان های مولوی، سلطان صاحبقران، امام علی (ع) و پهلوانان نمیمیرند اشاره كرد.
او پنجاه سال حضور مداومش در عرصه بازیگری را خوب ارزیابی كرد و اظهار داشت: خیلی لحظهها بوده كه هدر دادم در حالیكه میتوانستم از این لحظات تجربه كسب كنم. بنابراین به این نتیجه رسیدم در هر سنی كه انسان باشد میتواند آن خطاها واشتباهات گذشته را تكرار كند. در آنزمان كه تئاتر را شروع كردیم برای اسم و شهرت نبود و عاشقانه اینكار را میكردیم و وقتی كار خوب میشد ارضاء میشدیم و اصلاً به این فكر نمیكردیم كه وقتی در خیابان میرویم مردم ما را بشناسند و عكس و امضاء بگیرند.
وی از پیشكسوتان تئاتر در آنزمان یاد كرد و گفت: وجود آنها بود كه ما به این حرفه علاقهمند شدیم؛ درحالی كه بسیاری از آنها مورد بیمهری هم قرار میگرفتند؛ اما تحمل كردند و نگذاشتند چراغ تئاتر خاموش شود و آن عشق و علاقه فقط به خود هنر بود. این بازیگر پیشكوست ادامه داد: الآن دلم میخواهد كنار نهر آبی بنشینم و صدای آب را بشنوم و طبیعت را ببینم، اما آن طرف قضیه را هم باید دید كه نه كارخانه و نه درآمدی دارم كه بتوانم از طریق آن زندگیام را بگذرانم. منبع
پژمان اکبرزاده: کنسرت خوانندگان پاپ ایرانی در خارج. از این عبارت چه به ذهنتان میآید؟ ویدئوی کنسرتهای بزرگ گوگوش، داریوش، هایده، ابی و خوانندگانی از این دست که در ایران دیدهایم؟ من که دست کم در این سالهای گذشته، بیشتر کنسرتهای ایرانی در خارج از ایران را پیگیری میکردم چنین تصوری در ذهن داشتم. گاهی گزارشهایی از تلویزیونهای ایرانی لوسآنجلس میدیدم که کنسرتها به هم خورده، خواننده نیامده، یا برنامه سر وقت اجرا نشده و بسیار بی نظم بوده. اما به نظرم تا آدم خودش به خارج نیاید و پا به این کنسرتها نگذارد عمق فاجعه را درک نمی کند!
اگر مدتی در خارج از ایران بمانید و تنها به دو سه کنسرت پاپ ایرانی بروید تقریبا حال و هوای کار دستتان میآید و شاید دیگر بهندرت حاضر باشید در چنین برنامههایی شرکت کنید. مشکل اصلی و اولیه این است که بیشتر اوقات، برنامهگذاران به این خاطر که عدهي بیشتری را به سالن بکشانند از دو خواننده که سبک کارشان هیچ ربطی به هم ندارد دعوت می کنند؛ مثلا داریوش و اندی. ولی عملا برعکس میشود چون تا آنجا که دیدهام و شنیدهام، طرفداران یکی از این خوانندگان به خاطر اینکه با کارهای خوانندهي دیگر، میانهای ندارند به کنسرت نمیآیند.
ولی در هر صورت، ستار و شکیلا مهمان ایرانیان آمستردام بودند. در برنامهای که گروه پاسارگاد ترتیب داده بود در پاورزون کنسرت داشتند، در یکی از محلههای جنوبشرقی آمستردام که بیشتر شرکتهای تجاری را در خودش جای داده است. Powerzone هم راستش را بخواهید بیشتر به یک انبار بزرگ شبیه است که در آن کنسرت گذاشته میشود، نه به یک تالار کنسرت. دو خوانندهي دعوت شده، کموبیش در یک زمینهي کاری جدیتر فعالیت داشتند. فکر کردم دستکم به همینخاطر، این کنسرت، مرتبتر از برنامههای مشابه دیگر برگزار میشود.
بهای بلیت کنسرت ستار و شکیلا در Powerzone، ۲۹ یورو بود. جهت اطلاعتان قیمت بلیت در بهترین قسمت تالار کنسرت آمستردام (کنسرتخباو/Concertgebouw) که یکی از سه تالار برتر جهان از بابت صدادهی بهشمار میآید ۲۵ یورو است. البته این یک مورد را میتوان گذاشت به حساب یارانههای دولتی و پشتیبانی کمپانیها و نهادهای هلندی، حمایتهایی که کنسرتگذاران ایرانی از آن بی بهرهاند.
روی بلیت کنسرت نوشته شده بود: ساعت ورود به سالن: ۹ شب. برنامه در ساعت یازده و نیم شب شروع شد. یعنی تنها با دو ساعت و نیم تاخیر ناقابل.
صدای ستار در بیشتر برنامه، در صدای ارکستر و جمعیت محو شده بود. بارها به زبان انگلیسی به صدابردارای هلندی برنامه گفت: صدای مرا ببرید بالا و صدای ارکستر را بیاورید پایین. اما هیچ فایده ای نداشت. ستار در نهایت، بازمانده از حل مشکل، به مردم گفت: حیف از مملکتی که از دست دادیم.
بسیاری از کارهایی که ستار در سالهای پیش از انقلاب ارائه کرد از کارهای موفق و ماندگار موسیقی پاپ ایران به شمار میآیند و سخت مورد علاقهي دوستداران ستار هستند. اما این هنرمند خوش صدای موسیقی پاپ کشورمان در سالهای پس انقلاب، به ویژه در سالهای اخیر، دیگر نتوانست آن راه را ادامه دهد. جالب اینجاست که در کنسرت دیشب، ستار تقریبا تمام برنامهاش را به اجرای همان کارهای قدیمی اختصاص داد.
بخش دوم کنسرت به شکیلا اختصاص داشت. خوانندهای که از آغاز فعالیت کوشید به دور از ابتذال گستردهای که گریبانگیر بسیاری از خوانندگان ایرانی شده، کارهای سنگینی ارائه کند. شکیلا که خوانندگی را به طور جدی از حدود سال ۱۳۷۰ آغاز کرد در آغاز با بابک افشار، آهنگساز ایرانی مقیم کالیفرنیا، کارهایی شنیدنی ارائه کرد که مورد استقبال دوستداران موسیقی ایرانی قرار گرفت ولی در سالهای بعد، تکرار و تکرار و در نهایت گونهای از توقف در این راه.
کنسرتهای ایرانی در خارج، آن هم از نوع موسیقی پاپ که طیف گستردهای از مردم را در بر می گیرد می تواند تاثیراتی مثبت برای جامعهي مهاجر ایرانی داشته باشد. شبی که خانوادهها و دوستان هموطن می توانند دور هم باشند، بچههای ایرانی که در خارج بزرگ میشوند بیشتر با جامعهي ایرانی تماس پیدا کنند و از راه ترانههای پاپ، پیوند نزدیکتری با زبان فارسی پیدا کنند. ولی در کنسرتها چه نصیبشان میشود؟ نوعی موسیقی که به لطف بلندگوها و سیستم پخش، بیشتر حکم سر و صدا پیدا میکنند تا موسیقی. بلیتهایی گران برای برنامههایی که به خاطر دو - سه ساعت کار دیجیها و خوانندگان آماتور در ابتدای آن، تا ساعات دو - سه بامداد به طول میانجامد و برخوردهای نهچندان مناسب گردانندگان برنامه با شرکت کنندگان. مسایلی که در برنامههای هلندی نمیبینیم. پس چه چیز میتواند تشویقی برای شرکت در کنسرتهای پاپ ایرانی باشد؟
شاید این دلایل کافی باشند تا دریابیم چرا از جامعهی پانزدههزار نفری ایرانیان در آمستردام، در کنسرت خوانندگان محبوبی مانند ستار و شکیلا تنها ۳۰۰-۲۰۰ نفر شرکت کردند
زنده یاد احمد قدکچیان: نمی دانستم روزی خانم شهلا، خواهر خانم من خواهد شد
گفتگو در سال 1382 - تقریبا در حدود سال 1300 بود که در محله سنگلج تهران به دنیا آمدم و امروز تقریبا 85 سال از آن رو ز می گذرد، آن زمان تمام تهران 4 محله داشت که محله ما خیابان شاپور، بازار معیر و قوام الدوله بود که من در آن محل بزرگ شدم. پدرم در بازار یک مغازه بزازی و پارچه فروشی داشت و به ارزان چی معروف بود. آن روزها در خانه ما 3 کتاب وجود داشت، اولی قرآن، دومی حافظ و سومی هم شاهنامه بود و من از بین این کتاب ها، علاقه زیادی به کتاب شاهنامه داشتم و با اینکه سواد نداشتم و هنوز مدرسه نرفته بودم، هر روز می نشستم و ساعت ها عکس های آن را نگاه می کردم تا وقتی که رفتم مدرسه، در زمان قدیم 6 کلاس دبستان بود و بعد هم دبیرستان می رفتیم، در ضمن آن زمان ها رسم بود وقتی مدرسه ها تعطیل می شد و تابستان از راه می رسید، برای اینکه بچه ها کار یاد بگیرند، ما را می فرستادند دم دکان، یا جایی که ول نباشیم و به کار کردن عادت کنیم، یادم می آید دایی داشتم که سبزی فروشی داشت و تابستان که می شد ما برای اینکه سبزی هایش خراب نشود به یخچال ها می رفتیم و برایش یخ می آوردیم.
خلاصه کلاس سوم یا چهارم بود که خواندن را یاد گرفتم و می توانستم مطالب زیر عکس های کتاب شاهنامه را بخوانم و کم کم به جایی رسیدم که دو سوم شاهنامه را حفظ بودم و زمانی که معلم فارسی و ادبیات سر کلاس می آمد به من می گفت بلند شو و یک شعر بخوان و من هم شعر کوتاهی از شاهنامه می خواندم و بعد معلم شروع به درس دادن و درس پرسیدن می کرد. این است که اولین انگیزه کار هنری من، شاهنامه فردوسی بود و اولین نقشی هم که در تئاتر بازی کردم در نمایشنامه رستم و سهراب نقش گیو بود، امروز، همان کتاب شاهنامه دوران کودکی را دارم.
قدیمها که تازه سینما آمده بود در محله ما که میدان شاپور بود یک سینما بود به نام سینما داریوش، که وقتی فیلم را نمایش می دادند یک مترجم داشت که قدم می زد و فیلم را تعریف می کرد و مثلا می گفت این مرد دارد این کاررا می کند و این حرف را می زند، خلاصه سینمای آن زمان، سینمای حرفی بود، تا کم کم که اولین فیلم ایرانی به نام دختر لر ساخته شد و سپنتا و گروهش رفتند هندوستان و در آنجا این فیلم را ساختند، بعد از این فیلم کم کم سینما شروع شد. آن زمان من اصلا نمی دانستم لاله زار و استانبول کجاست و من اصلا آن جاها نرفته بودم و نمی رفتم و تفریح ما این بود که سر کوچه می ایستادیم و با بچه محل ها حرف می زدیم و خوب یادم هست که یکی از آن بچه ها احمد علی سروش بود که بعدها در رادیو کارهای خوبی انجام می داد. خلاصه کم کم بزرگ شدیم تا اینکه پدرم مرا به اداره دخانیات برد تا سه ماه تعطیلی تابستان را بیکار نباشم و کار کنم، در دخانیات در قسمت جدا کردن توتون مشغول به کار شدم، که نواری در مقابل ما رد می شد و در همان حال برگ های خراب توتون را از بین برگ های سالم جدا می کردیم و روزی سه زار (سه ریال) مزد می گرفتم، ناهار هم می دادند، تا اینکه رفتیم سر بازی، آن وقت ها جوان ها را می بردند سر بازی و مثل امروز نبود که سربازی را می خرند، در آن زمان هر جوانی به سربازی می رفت به اصطلاح آدم می شد.
همه چیز یاد می گرفت و من چون دیپلم داشتم و با سواد بودم مرابه قسمت خلبانی و دانشگاه خلبانی بردند که هم سرباز بود م و هم درس می خواندم، خوب یادم است که هواپیماهایی بود به نام تاکر موس که این هواپیما را با میخ به زمین وصل می کردند که تا مبادا باد هواپیما را از زمین بلند کند، در این هواپیما شاگرد به همراه معلم سوار می شدند و من هم به همین طریق بود که تعلیم دیدم و خلبانی را یاد گرفتم؛ همان پشت دخانیات یک محلی بود که جایگاه این هواپیما ها بود و خلاصه اینکه خلبان شدم و مستقل پرواز می کردم که همه اینها مربوط به دوران قبل از جنگ جهانی بود تا اینکه جنگ شروع شد و جنگ عالمگیرشد و ارتش آلمان به ایران آمد و آن اتفاقات مثل تیفوس و.. روی داد.
این بود که آن فرودگاه هم در همین جریانات از بین رفت و ما را هم بیرون کردند و همه چیز به هم خورد. آن روزهایی که در دخانیات بودم دوستی داشتم به نام ریسمانچی که نمی دانم زنده است یا نه، ولی به هر حال، این رفیق من، هم محله ی ما هم بود و ما پیاده می آمدیم سر کار و برمی گشتیم خانه، در لاله زار یک تاتری داشتیم به نام تئاتر هنر و این ریسمان چی یک فامیلی در آنجا داشت که کارگردان بود و این دوستم که می دید من به سینما و هنرپیشگی علاقه دارم و هر روز یک قران یا دوزار می دادیم و با او می رفتیم سینما، یک روز مرا با این کارگردان که فامیلش بود، آشنا کرد و گفت یک نقشی هم به این دوست من واگذار کن که عاشق کار هنرپیشگی است، حتما می دانید که تئاتر های آن موقع با تئاترهای امروز خیلی فرق داشت و همه کارهای شکسپیر و مولیر را ترجمه می کردند و کارگردانها هم کارشان را خیلی خوب انجام می دادند و من در همین آشنایی بود که در یک پیسی که آنها کار می کردند و در مورد انوشیروان عادل بود نقش ولیعهد انوشیروان را بازی کردم و نقشم این بود که هر کس که می آمد جلوی انوشیروان و سلام و تعظیم می کرد من هم تعظیم می کردم، کارم فقط همین بود، از اینجا بود که عشق تئاتر در من اوج گرفت بطوری که به فکر چاره کار شدم و در هنرستان هنرپیشگی که توسط آلمانی ها در اوایل خیابان توپخانه تاسیس شده بود ثبت نام کردم.
در این رشته شروع به تحصیل کردم، استادهای خیلی خوبی داشتیم از جمله علی اصغر گرمسیری، دریا بیگی که دخترش زن انوشیروان روحانی آهنگساز معروف است، تقریبا یک سال آنجا بودم و این آقای دریا بیگی از تن صدای من خیلی خوشش آمده بود، چون هنرپیشه تئاتر باید صدای رسایی داشته باشد و بیان گرم که حرف می رند مردم خوششان بیاید، تئاتر صد درصد هنر است چون هنرپیشه باید بداند چکار دارد می کند مثل سینما نیست که جای تکرار داشته باشد و یا کسی جای آدم حرف بزند، هنرپیشه در تئاتر، خودش است و تماشا چی، پس تاتر یک هنر صد در صد است ولی سینما 50 درصد هنر است، چون یکی دیگر جای آدم حرف می زند و هر صحنه قابلیت اجرا ی تکرار را دارد این است که در سینما خیلی کار ها، دست کاری می شود، این سریال های تلویزیونی هم 15 درصدش هنر است.
در هر حال این آقای دریا بیگی پیسی را در تئاتر تهران اجرا می کرد و نقشی هم به من داده بود که در منزل این آقا تمرین می کردیم و عاقبت بعد از کلی تمرین یک روز ما را برداشت برد تئاتر تهران تا آن را اجرا کنیم، در آن زمان با اینکه جمعیت اینقدر زیاد نبود، اما هر هفته پیسها عوض می شدند، آن روزها مدیر تئاتر تهران احمد دهقان بود که می نشست با دکتر نامدار، پیسی را که انتخاب شده بود، می خواندند و اگر خوششان می آمد می گفتند هفته دیگر روی صحنه بیاید و اگر خوششان نمی آمد می گفتند اینجاش و اینجاش عیب داره برو درست کن و دوباره بیار، خلاصه در آن پیسی که من در آن نقش قشنگی داشتم، یک روز بعد تز تمرین آقای دهقان به آقای دریا بیگی گفت ما هنرپیشه هامان ماه به ماه از ما حقوق می گیرند این بچه ها کی هستند که شما با خودتان آورده اید؟ اصلا شما چرا اینها را اینجا آوردید و خلاصه آن نقش را از من گرفتند که من خیلی ناراحت شدم خصوصا که دیگر عاشق این کار شده بودم، عشق هنرمند همان کاری است که انجام می دهد وقتی کارش را بگیرند خیلی ناراحت می شود و مثل بعضی ها که در این راه دق کردند و مردند، می میرند.
خلاصه آن روز گریه ام گرفته بود که دریا بیگی گفت ناراحت نباش و به من نقشی مثل نقش یک پادو را داد و مدام می رفتم در صحنه و می آمدم بیرون بدون اینکه اصلا یک کلمه حرف بزنم و آن روزها به اینجور نقش ها، نقش اشغالی می گفتند و خلاصه این نقش ما بود. در همان زمان شب ها که کار می کردم با هنرپیشه های درست حسابی آن زمان رفت و آمد پیدا کردم و پشت سن برا ی آنها چایی می بردم، درست مثل نوکر و همین باعث شده بود که آنها از من خوششان بیاید تا اینکه یک روز علی اصغر گرمسیری که نمی دانست من آنجا هیچکاره هستم و هنرپیشه نیستم تا و مثل بقیه قرار دادی داشته باشم، یک روز به من گفت فردا بیا بالا تمرین پیس آینده. من هم به گرمسیری نگفتم که من هیچ کاره هستم، پیسی که گرمسیری می خواست کار کند اسمش شوهرهای مریم خانم بود که کار خیلی قشنگی بود لباس های اسموکین و شیک برامون دوخته بودند و من هم یک نقش خیلی قشنگ داشتم و هوشنگ سارنگ هم در این پیس بازی می کرد، روز تمرین، دهقان آمد کار را دید و گفت گرمسیری باز به اینها نقش دادی اینها هنرپیشه اینجا نیستند گرمسیری هم گفت من چه می دانستم فکر کردم اینها هم هنرپیشه اینجا هستند دهقان گفت خیلی خوب و به من گفت فردا بیا دفتر قرار داد را امضا کن و من رفتم و قرارداد امضا کردم و شدم هنرپیشه تئاتر اما تازه اول مشکلاتم بود که پیش می آمد، اولش آنکه پدرم نباید می فهمید، چون اگر می فهمید مرا را از خانه بیرون می کرد و می گفت بچه، این کارها چیه داری می کنی تو داری گناه می کنی، به همین دلیل یک اسم مستعار بنام شیدا را برای خودم انتخاب کردم که الان هم نوه هایم مرا به نام بابا شیدا صدایم می کنند، 5 سال اسم مستعار داشتم و یک سال بعد از اینکه در تئاتر قرار داد امضا کردم رادیو فرستاد دنبالم، معیننیان رئیس رادیو بود که غیر از من به دنبال چند نفر دیگر از هنرپیشه ها هم فرستاده بود که غیر از من حمید قنبری، مرتضی احمدی و سارنگ هم بودند که ما رفتیم رادیو، اما کارمند رادیو نبودیم، جلسه ای حقوق می دادند، هر روز صبح می رفتیم رادیو تا 3 بعد از ظهر.
داستان شب و جانی دارل و تئاتر های رادیو را ما می گفتیم و مردم آن موقع ها عشق به رادیو داشتن و مثل امروز نبود، من هنوز قدیمی ها را که در خیابان می بینم به من تبریک رادیو را می گویند . خلاصه تا ساعت 3 رادیو بودیم و 3 به بعد هم می رفتیم تئاترو تا 7 شب پیس آینده را تمرین می کردیم و از آنجا هم می رفتیم یک رستوران که نزدیک تئاتر تهران بود که صاحبش یک ارامنی بود یک چایی و یا قهوه ای می خوردیم و برمی گشتیم پشت سن و لباس می پوشیدیم و آماده می شدیم که ساعت 8 پرده کشیده شود تا برویم روی سن و تا ساعت 5/ 12 که مردم برای دیدن تئاتر می آمدند، طول می کشید در آن زمان برای دیدن تئاتر شخصیت هایی می آمدند، خانم ها با شیکترین و بهترین لباس و همینطور آقایان با بهترین لباس ها، که این هم از کارهای رضا شاه بود این ها همه مربوط به سال 1324-25 است و من از سال 1321 هنرپیشه تئاتر شدم، بعد کم کم سریال های تلویزیونی شروع شد و در تلویزیون برنامه ها زنده اجرا می شد آن زمان تلویزیون در خیابان شمیران بود همین جایی که امروز وزارت پست و تلگراف است، یادم هست یکبار با علی تابش که هیچکس تا به امروز از نظر تقلید صدا چه صدای زن چه صدای مرد روی دستش نیامده، رفته بودیم در رادیو که برنامه اجراکنیم، قبل از ما، دکتر اقبال مشغول سخنرانی برای مردم بود، صحبتش این بود که می گفت آخه مردم محترم ما گوشت گوسفند می خورند ولی نمی دانم چرا گوشت گاو وارد می کنیم چیزی که توی این مملکت فراون است، گاو چرا باید وارد کنیم همان گوشت گوسفند را وارد کنیم و همان را بخوریم.
ما از این حرف خنده مان گرفت و دکتر اقبال آمد گفت چرا می خندید مگه من حرف خنده داری زدم که تابش گفت اجازه بدید من عین حرفی که شما زدید بگویم ببینید شما هم خنده ات می گیرد یا نه، ان وقت تابش صدای اقبال را تقلید کرد و همین جمله را گفت و دکتر اقبال با تعجب پرسید یعنی من اینجوری گفتم؟ تابش گفت بله همینجوری و بعد تابش از فرصت استفاده کرد و به اقبال گفت: در تمام دنیا هنرپیشه های کمدین برای رئیس جمهور و نخست وزیر و شخصیت های سیاسی کشورشان جوک می سازند ولی در اینجا نمی گذارند، دکتر اقبال در جواب تابش گفت: من الان می روم خانه و می نشینم پای رادیو و گوش می دهم تا تو همین قضیه گاور را با تقلید صدای من اجرا کنی.
تابش با ناباوری پرسید، واقعا اجرا کنم؟ اقبال گفت بله بگو . علی تابش رفت تا آن برنامه را با تقلید صدای دکتر اقبال اجرا کند که رئیس رادیو آمد و گفت اجازه نیست، تابش پرسید چرا؟ دکتر اقبال خودش اجازه داد، رئیس رادیو گفت اقبال بگوید، مسئول رادیو و تلویزیون من هستم نباید بگوئید.
در تمام طول زندگی شبی 2 ساعت نمی خوابیدم. از ساعت 5/12 که تئاتر تمام می شد یا کارگردان ها ما را می بردند برای فیلم برداری، که معمولا تا صبح طول می کشید یا اینکه با رفقا، مثل همین تابش و قنبری می رفتیم یک جایی تا خستگی از تن به در کنیم البته این را هم بگویم که هیچ هنرپیشه ی حرفه ای در کارش اصلا خسته نمی شود چرا چون عشق او کارش است، نه تنها هنرپیشه، بلکه یک نویسنده ممکن است بیست و چهار ساعت بنویسد اما خسته نشود و یا یک موسیقیدان بیست و چهار ساعت ساز بزند اما خسته نشود چرا چون به کارش عشق دارد این اسمش کار نیست بلکه عشق است.
به هر حال وقتی جریان حکومتی عوض شد خیلی از هنرپیشه ها رفتند یا خیلی ها هم واقعا دق کردند و مردند که اسم نمی آورم و نمی خوام وارد این جرئیات شوم. حالا چه طور شد که پدرم فهمید، ماجرایش این است که یک روز احمد دهقان گفت بابا جان ما داریم روی شما سرمایه گذاری می کنیم چرا نمی خواهی که بابات بفهمه؟ مرد حسابی از چی می ترسی؟ بابات را بیار اینجا ببینم چه می گوید، همین شد، من هم یک شب پدر و مادرم را دعوت کردم به تئاتر و اتفاقا آن زمان هم یک نقش خیلی قشنگی در یک پیسی داشتم که حالا اسمش در خاطرم نیست، وقتی از تئاتر آمدیم بیرون پدرم گفت: خوبه، برای سرگرمی بد نیست، می فهمید؟ گفت برای سرگرمی بد نیست، اما امروز پدر و مادرها جلوی مرا در خیابان می گیرند و می گویند این دختر یا پسر ما می خواهد هنرپیشه بشود کجا برود و چکار کند؟
بعد از انقلاب به مدت دو سال خانه نشین بودم مثل همه هنرمندان دیگر تا اینکه یک روز رضا میر لوحی زنگ زد به من که باید بیایی بازی کنی، گفتم بابا غدغن است، نمی شود بازی کرد، میرلوحی جواب داد تو چکار داری، بیا و کارت را بکن، من هم گفتم چشم، رفتم بعد از اینکه کار تمام شد فهمیدم آقای گلپایگانی تهیه کننده بود و شخصا خودش خواسته بود تا من در فیلمش که اسمش شیلات بود بازی کنم همان گلپایگانی که اتوبوس وارد می کرد چه مرد نازنینی بود چقدر به من محبت کرد بعد از آن هم چند کار دیگر هم داشتم که الان اسم هایشان خاطرم نیست.
در سریال های مختلف بازی کردم و در بیشتر آنها نقش پولدارها را بازی می کردم، اما یادم می آید یک بار هم نقش یک گدا را داشتم که مرا گریم کردند و لباس کهنه و پاره پوشیدم و نشسته بودم سر راه، دوربین هم گذاشته بودند روی پشت بام که کسی نبیند، ده دقیقه – یک ربع نشسته بودم که آمدند و گفتند خوب بلند شو تمام شد، فیلم گرفتیم، اما من گفتم دیگر فیلم بازی نمی کنم گفتند چرا؟ گفتم ده دقیقه اینجا نشستم ببینید مردم چقدر به من پول دادند، مگر شما چقدر می خواهید به من پول بدهید.
سال 1320 ازدواج کردم مادرم رفت خواستگاری و من هم نمی دانستم که همسر آینده ام خواهر شهلا ریاحی است، عروسی های آن روزها، زن و مرد با هم قاطی بودند و خانه ی ما هم خیلی بزرگ بود و بزن و بکوبی بود و همسایه ها به پشت بام رفته بودند تا وقتی که عروس را می آوردند، عروس را تماشا کنند. روز عقد یک خانمی را در آینه دیدم که پشت ما عروس و داماد، نشسته بود اما روز عروسی وقتی همه می آمدند و بیا و برو داشتند این خانم نبود، من از روح انگیز (همسرم) پرسیدم: آن خانمی که روز عقد آمد تو را بوسید و پشت ما هم نشسته بود کی بود و کجاست چرا امروز نیامده؟ روح انگیز گفت آن خانم، خواهرم شهلا بود و شب عقدکنان ما دلش می خواست در ماشین عروس و داماد باشد و چون ما سوارش نکردیم امروز در چشن عروسی نیامد البته بعدها فهمیدم که شهلا آن روز تئاتر داشته و نمی توانسته در عروسی شرکت کند.
قبل از ازوداجم، شهلا را یک بار دیده بودم، اسماعیل مهرتاژ یک باغ بزرگی داشت که اطراف مخبر الدوله بود و بعضی وقتها آنجا تئاتر می گذاشتند و من هم زمانی با مهرتاژ کار می کردم و در آنجا یک نمایشی به صحنه برده بودند که خانم شهلا هم بازی می کردند و برای اولین بار در آنجا بود که شهلا را دیدم اما نمی دانستم که این خانم یک روز خواهر خانم من خواهد شد.
راستی یادم رفت بگویم یک زمانی همین مهرتاژ به من پیشنهاد داده بود که خواننده شوم اما من قبول نکردم. به خاطر کارم هیچوقت در خانه نبودم و مسئولیت خانه و درس و مشق و حتی دانشگاه بچه ها بعهده همسرم بود و حالا که روح انگیز بیمار است من باید به او برسم، دخترم این جا نیست معمولا دختر به مادر می رسد حالا روح انگیز یک پرستار دارد که ساعت 7 صبح می آید و تا ساعت 4 بعد از ظهر هم هست و کارهای خانه را هم می کند، از ساعت 4 به بعد، روح انگیز تنهاست که من برای همین نمی توانم بروم سر کار.
ما 4 فرزند داریم یک دختر و 3 پسر که آن هم داستانی دارد ما وقتی ازدواج کردیم قرار گذاشتیم که یک بچه بیشتر نداشته باشیم تا اینکه بچه اولمان پسر شد که خانواده روح انگیز آمدند و گفتند نمی شود که دختر نداشته باشید لازم است دختر داشته باشید و ما هم گفتیم چشم، زد و بچه دوم هم شد پسر دوباره شلوغ پلوغ کردند و سومی هم پسر شد و بازهم شانس آوردیم که چهارمی دختر شد.
پسر بزرگم کامران قدکچیان است که کارگردان است کاوه هم کارگردان است که فیلم بیداد را ساخت که در ایتالیا برنده جایزه اول شد و دخترم هم رئیس یک مهد کودک است و کامبیز هم آرشیتکت است و هنرستان آلمانی ها را تمام کرده است دو تا از بچه هایش اینجا هستند و دو تا هم در خارج از کشور زندگی می کنند.
پسر هایم مرتب به ما سر می زنند بچه ها هم بیشتر کارمونتاژ و کارهای فنی می کنند، آخر این جدیدی ها که هیچکدام از این کارها را بلد نیستند، کامران استاد این کارهاست آن هم مثل ژورک خواهر زاده ام همه کارها را بلد است.
آخرین فیلم سینمایی که 4-5 سال پیش بازی کردم فیلم نیش بود که و آخرین سریال هم داستان کودکی بود که در ماه رمضان سال گذشته پخش شد، در آن سریال نقش خان بابا را بازی می کردم علت بازی در این سریال هم این بود که چون کارگردان و همسرش از دوستان من هستند بنا به خواهش آنها در آن سریال بازی کردم راستش ما قدیمی ها بیشتر مایل هستیم با هم دوره ایی های خودمان بازی کنیم و با این جدید ی ها نمی توانیم کار کنیم.
هنوز هم پیشنهاد های زیادی برای کار دارم. یک زمانی در روزنامه ها آماری در مورد پر کار ترین هنرپیشه ها منتشر شد که در آن آمار اولین کسی که تعداد فیلم هایش زیاد بوده بیک ایمانوردی بوده و نفر دوم احمد قدکچیان، اما چندی بعد خودشان اعلام کردند اشتباه شده و نفر اول قدکچیان است و نفر دوم خدا بیامرز بیک ایمانوردی است.
من نمی توانم هیچکدام از کارها یم را تفکیک کنم چون اصل کار برایم مطرح و مهم بود. در جشنواره سپاس جایزه گرفتم در انقلاب هم چند فیلم بازی کردم، البته تعدادشان زیاد نیست ولی تعداد سریال هایی تلویزیونی که بازی کردم، زیاد است چون بعد از انقلاب که دو سال نمی توانستم کار کنیم و بیکار بودیم اما یک شانسی آوردم که من ماندم و مهاحرت نکردم چون من هم می خواستم مثل خیلی ها از ایران بروم راستی هیچ می دانید این فیلم هایی که در ماهواره ها نشان می دهند از کجا آوردند؟ هر کس که می رفت فیلم هایی که خودش در آن کار کرده بود را هم همراه خودش برد و این است که هر فیلم را بیست بار نشان می دهند چون فیلم ندارند که نشان بدهند مثلا یکی از فیلم هایی راکه در ماهواره نمایش می دهند فیلمی است که گوگوش، یک بچه سر راهی بود و من بغلش کردم و آوردم خانه و سپردم به زنم که نقش آن را میهن دیهیم بازی می کرد، و در همان فیلم گوگوش با پسرم همین کامران بازی است.
من مرداد ماه هر سال با تمام گرفتاری ها دست زنم را می گرفتم و می بردم مسافرت برای همین همه جای دنیا را دیده ام آن وقتها مثل امروز گرانی نبود و آخرین مسافرتم، اوایل انقلاب بود که سه شهر از سه کشور را در سه هفته رفتیم، یک هفته لندن یک هفته پاریس و یک هفته رم که دخترم هم با ما بود فکر می کنید چقدر خرجمان شد؟ نفری 9 هزار تومان اما چه پذیرایی و چه هتلی، با همین 9 هزار تومان در یک فیلم های محصول مشترک و بین المللی هم بازی کردم، نقش سفیر ایران در امریکا (لوس آنجلس) را بازی کردم خانم پوری بنایی هم نقش همسرم را داشت، تهیه کننده این فیلم وزیر فرهنگ دوره قبل از انقلاب بود که شوهر شمس، داماد شاه هم بود که حالا اسمش خاطرم نیست، خانه اش هم کرج بود، انقلاب که شد این فیلم نیمه کاره ماند و دیگر کسی هم خرج فیلم را نداد در این فیلم هنرپیشه ها یی چون ادوارد جی رابترسون که از نظر ظاهر شکل خودم بود، یک خاطره از این ادوارد جی رابینسون بگویم این هنرپیشه آمریکایی زمانی که با هم در آن فیلم کار می کردیم بعد از کار به هر بهانه ای مرا می بوسید و همه می گفتند این چرا تو را اینقدر می بوسد تا اینکه یک روز ما را برد به خانه اش در همان آمریکا، آنجا بود که فهمیدم چرا مدام مرا می بوسد، وقتی به خانه اش رفتیم دیدم تابلویی از من بر روی دیوار خانه اش نصب است، پرسیدم چرا عکس مرا زدی به دیوار خانه ات؟ گفت این عکس پدرم است. خلاصه اینکه پدرش خیلی به من شبیه بود اینجا هم که فیلم این هنرپیشه را نشان می دادند مردم فکر می کردند من در فیلم آمریکایی بازی کرده ام با ژاپنی ها هم کار کردم، باید به شما بگویم که مردم عجیبی هستند و در دنیا نظیر ندارند، با فرانسوی ها که در تنب کوچک و بزرگ، فیلم می ساختند هم کار کردم.
اسما کارمند پست و تلگراف بودم ولی اداره نمی رفتم، محل کارم اول خیابان سپه. پست خانه بزرگ بود. صبح می رفتم دفتر را امضا می کردم بعد از آنجا می رفتم دفتر رادیو، هفته ایی دو روز هم در اداره می ماندم و حقوق کارمندها را می دادم طوری که الان همه به من می گویند آن پولی که تو به ما می دادی برکت داشت نه پول های حالا که از این طرف می گیری از آن طرف تمام می شود آن موقع رئیس کارگزینی ما رفیق من بود و همان هم مرا بازنشسته کرد یک روز صدایم کرد و گفت تو آبرو و حیثیت برای ما نگذاشتی چون همه به من می گویند این که اداره نمی آید چرا هیچی به او نمی گوئید یک کاغذ داد به من و گفت تو هم که احتیاج نداری برو دنبال کارت یک ورق داد به من دیدم ورقه باز نشستگی است که من هنوز از آنجا حقوق بازنشستگی می گیرم و وزارت ارشاد هم به ما قدیمی ها، نه به همه، به پیشکسوت ها ماهی یک چیزی می دهد که از 90 تا 100 – هزار 150 تومان می شود.
مردم ما در دنیا بی نظیرند از چند نظر اول از نظر شاد بودن و خوب بودن، مردم ما دوست دارند همیشه به مهمانی بروند و یا میهمان بدهند، بگویند و بخندند و مسافرت بروند و خوش بگذرانند بعد از ما هم اسپانیولی ها و بعد ایتالیایی ها، بقیه ملل مثل آمریکائی ها یخ یخ، عین آب و هوایشان که هیچ فایده ایی هم ندارند البته مردم ما عیب هایی هم دارند که خوب مردم جاهای دیگر هم عیب دارند و لی این شادی مختص ایرانیان است آن تفریحی که مردم ما دوست دارند در هیچ کجا وجود ندارد مثل فیلم های قبل از انقلاب که مردم را شاد می کرد مثلا فردین می خواند با آن صدایی که متعلق به ایرج بود.
رقص و آواز بود فیلم های قدیم شادی به مردم می داد ولی فیلم های جدید همه داستانی است البته نمی گویم بد است ولی خوب مردم آن موقع یک جور می پسندیدن و حالا هم یک جور دیگر می پسندند و کارگردان ها هم به تناسب خواست مردم فیلم می ساختند الان هم طبق در خواست امروز مردم کار می کنند.
در فیلم های قدیمی دوبلورهایی بودند که جای هنرپیشه ها حرف می زدند مثلا جای فردین و یا بیک ایمانوردی اما من در همه فیلم های که بازی کردم، صدای خودم بود. آن قدیم ها در رادیو یک کسی بود به نام ضباط یعنی برنامه ضبط می کرد که اسمش شاهرخ نادری بود و الان هم هست خدا حفظش کند بعدها رابطه اش را با ما قطع نکرد الان هم هر اتفاقی که برای هر هنرپیشه ایی بیفتد شاهرخ نادری است که می آید و کارها را انجام می دهد تشیع جنازه ها و مهمانی ها ی دوره هایی هم داریم که ماهی یکبار با هم هستیم همه از هنرمندان قدیم هستیم، فیلم های اغلب این دوره ها هم هست و در ماهواره ها نشان می دهد مثل فیلم عیادت هنرمندان از آغاسی، متاسفانه زمان فوت خانم دلکش، شاهرخ نادری در ایران نبود وگرنه نمی گذاشت او را در امام زاده طاهر دفنش کنند و هر جوری بود در قطعه هنرمندان بهشت زهرا دفنش می کرد، برای هر کدام از هنرمندان اتفاقی می افتد، اول به شاهرخ زنگ می زنند و او است که برنامه ریزی می کند مثلا زنگ می زند می گوید آقای قدکچیان فردا باید بیائید فلان جا یا یک همچین چیزی، قبلا یک شیرینی فروشی داشت که پاتوق ما آنجا بود ولی حالا دیگر شیرینی فروشی ندارد و گویا کار دیگری می کند.
از هنرمندان قدیم 4 مرد مانده است و دو سه زن، بقیه یا از اینجا رفته یا دق کردند و مردند، این 4 مرد داریوش حسن زاده، مرتضی احمدی، جمشید مشایخی و علی نصریان است و خانم شهلا ریاحی و نادره که چون تنهاست و حوصله اش سر می رود گاهی کاری انجام می دهد و فخری خوروش که او هم به آمریکا رفته است.
نصیحتی به شما می کنم، اول اینکه دنبال سیاست نروبد حتی اگر خواستند شما را رئیس جمهور کنند و بعد هم دنبال ثروت و مال اندوزی نباشید، چون انسان را از همه ی زندگی محروم می کند، کسی که ثروت زیاد دارد نه خوب تفریح می کند و نه خوب می خورد و نه خوب می پوشد و نه با مردم خوب تا می کند.
در همین رابطه یک خاطره بیادم آمد که بد نیست بگویم، یک روز یک آقایی در خیابان به من گفت آقای قدکچیان شما وضع مالی و زندگیت چطور است؟ گفتم من میلیاردر هستم. گفت چطور ؟ من دارم با شما جدی حرف می زنم. گفتم: من هم دارم جدی جواب می دهم گفت پس یعنی چی می گوئید من میلیاردر هستم؟ گفتم: خوب همین محبت شما مردم و ماندگاری این محبت ها قیمت دارد چرا که وقتی یک میلیاردر در خیابان راه برود کسی اصلا به او محل نمی گذارد ولی همین مردم نمی گذارند من دو قدم تنها راه بروم همه سلام می کنند و یکی می آید می گوید ببخشید آقای قدکچیان سئوالی از شما دارم و یا یکی به زور می پرسد کجا می روی تا شما را برسانم خوب این از میلیاردها تومان پول با ارزش تر است من با پول چکار می توانم بکنم پول به چه درد من می خورد من حتی آن خانه ایی که داشتم را هم فروختم و پولش را دادم به بچه ها که هر کدام رفتند یک خانه خریدند و این خانه هم که من و همسرم در آن زندگی می کنیم مربوط به 25 سال پیش است ولی با این همه، در این دوره قدر هنر و هنرمندان را بعضی ها نمی دانند و اصلا نمی دانند هنرمند کیست؟
در این دوره يك چیز به هنرمندان داده اند آن هم گور مجانی است که زودتر هنرمندها بمیرند و اینها خیالشان راحت بشود که دیگر هنرمندي وجود ندارد که البته این گور مجانی هم شامل همه هنرمندان نمی شود. فردین را زورکی بردند آنجا دفن کردند به همین دلیل خانم دلکش را اجازه ندادند آنجا دفن کنیم که بردیمش امام زاده طاهر دفن کردیم. این را هم بگویم که در بین ما هنرمندان یک چند نفری هستند که اسم نمی آورم ولی نان را به نرخ روز خوردند که البته دو سه نفری بیشتر نیستند، از اول انقلاب هنرپیشه ها 5 قسمت شدند قسمت اول ممنوع النفس شدند یعنی یا مهاجرت کردند یا دق کردند و مردند، قسمت دوم ممنوع الهیکل شدند یعنی اینجا بودند ولی در خیابان نمی توانستند بیایند. مگر یادتان نیست، اول انقلاب ریختند در خانه هایمان و همه جا را بهم زدند و فیلم های ما را گرفتند نه فقط با من، با همه ما اینکار را کردند و زندگی همه ی ما را بهم زدند در حالی که ما گناهی نداشتیم، گناه ما این بود که هنرپیشه بودیم. قسمت سوم ممنوع القیافه شدند مثلا علی تابش را رادیو بالاخره دعوت کرد اما نگذاشتند بیشتر از یک برنامه اجرا کند قسمت چهارم باری به هر جهت شدند مثل خود من این هم شانسی است که ما یک وقت کاری بکنیم و یک وقت کاری نکنیم قسمت پنجم هم گفتم همان چند نفری هستند که نان را به نرخ روز می خورند.
هر انسانی چه بچه چه بزرگ چه پیر مرد چه جوان خلاصه همه باید از همه لذائذ دنیا بهره مند بشود ولی در هیچ کاری هم نباید افراط کرد حتی در غذا خوردن یعنی هیچوقت نباید سیر از سر سفره بلند شد. یک بار یادم است در شاه آباد آن طرف استانبول یک جایی بود که ما فیلم برداری داشتیم و من سکته کردم و افتادم سکته مغزی و خیلی چاق بودم و افتادم، خدا رحمت کند، آرمان آمد بالای سرم و گفت این فیلمش است دو روز و دو شب است کار کرده و خسته شده و حالا این کارها را می کند و می خواهد کار را تعطیل کند کارگردان ما رضا ... فلان، حالا فامیلیش خاطر م نیست آمد و گفت بابا این رنگ و رویش پریده و معلومه حالش خوب نیست زنگ زد به ژورک و او هم آمد و من را بردند بیمارستان ، دکتر گفت یک ماه نباید از خانه بیرون برود همون موقع بود که یک دعوت نامه رسمی از مسکوبرای من و وحدت و چند نفر دیگر آمد که ما برویم مسکو من که نمی توانستم بروم وحدت به من گفت من کارت را درست می کنم و تو را هم می بریم و درست کرد و ما رفتیم بندر پهلوی قدیم و کشتی تجاری روس ها را سوار شدیم و رفتیم باکو و بعد هم با هواپیما رفتیم مسکو آن موقع هم توده بازی بود و نمی گذاشتند، ما را اذیت می کردند و می گفتند شما شاهی هستید، از تمام دنیا همه ی هنرمندان را دعوت کرده بودند یک فستیوال فیلم بودکه مارا هم به خاطر فیلم هایمان دعوت کرده بودند چه پذیرایی از ما کردند و چقدر به ما محبت کردند و چقدر به ما خوش گذشت من هم که تازه سکته کرده بودم گفتم یک چک آپ هم بکنم و ببینم حالم چطوراست، به مترجم گفتم کجا باید بروم دکتر؟ گفت ما دکتر را می آوریم بالای سرت، بلاخره یک دکتر آوردند بالای سرم که هی با من شوخی می کرد و در همانحال خوب مرا معاینه کرد و در آخر هم گفت سه نوع دارو به تو می دهم که تا آخر عمرت باید از آن استفاده کنی گفتم در مملکت ما هم این داروها پیدا می شود گفت سر کوی قاف هم پیدا می شود من که متوجه نمی شدم منظورش چیست گفتم قرص است؟ گفت نه، گفتم آمپول است؟ گفت نه، گفتم روغن است؟ گفت نه، خلاصه داشت عصبانیم می کرد که هنگام خدا حافظی گفت: راه برو تند برو همیشه برو. خوب من هم خیلی چاق بودم و برای همین از سال 47 به این سه کاری که دکتر گفته بود مشغول شدم و از همان سال 47 از یوسف آباد پیاده می رفتم رادیو که در خیابان ارگ بود و از همه هم زودتر به سر کارم می رسیدم حتی زودتر از کسانی که ماشین داشتند چون تند راه می رفتم ، 25 کیلو از وزنم را همین جور کم کردم البته الان دیگر نمی توانم تند راه بروم ولی هر روز صبح و بعد از ظهر پیاده روی می کنم و تاتی تاتی می کنم و همسرم هم همین کار را می کرد وقتی که پیاده روی را ترک کرد، بیمار شد و اینجور بستری شد می خواهم بگویم ورزش برای بدن از واجبات است.
5 سال است که ماشین هم سوار نمی شوم و رانندگی نمی کنم چون در این ترافیک با اتوبوس راحت تر هستم با دوستان و رفقا هم تلفنی در تماس هستم و یک وقت هایی هم همدیگر را می بینیم مثل حمید قنبری و وحدت که قنبری هم این روزها مریض است و حال ندارد.
در حال حاضر به بیماری پوستی مبتلا هستم و خارش های شدید می گیرم که می گویند مربوط به کبدم است دارویی هم که می خورم شیر خشت و عرق کاسنی از این چیزها ست، دکتر هم خیلی رفتم ولی فایده نداشت.
برای حسن ختام این مصاحبه هم باز هم یک خاطره برایتان می گویم که شنیدنش خالی از لطف نیست: من هر روز عادت دارم مقدار زیادی پیاده روی می کنم و هنگام پیاده روی هر کس مرا صدا کند نمی ایستم، فقط دست تکان می دهم و به راهم ادامه می دهم یک روز یک آقایی صدایم کرد و من برایش دست تکان دادم و رد شدم، اما وقتی چند قدم از او رد شدم شنیدم که می گوید: مردتیکه احمق بی شعور با تو هستم حیوان، چرا جواب نمی دهی، برگشتم که بزنم توی چانه اش و بگویم این چه طرز حرف زدن است که دیدم، طرف دارد با تلفن همراه حرف می زند. بعد من آمدم جلو، گفت: آقای قدکچیان شما چرا ناراحت شدید، این مردتیکه الاغ هر چی می گیرم جواب نمی دهد. منبع
زنده یاد مهستی: در این ۲۷ سال هیچ خاطره خوبی نداشتهام
۱ اردیبهشت ۱۳۸۶ - ماه گذشته مهستی در دبی چند کنسرت برگزار کرد. آهنگهای قدیم و جدید. بعضی برای آنها که میخواستند تجدید خاطره کنند و برخی برای آنهایی که از ایران آمده بودند تا مهستی را ببینند. شبی که با مهستی مصاحبه کردم بیرون سالن پر از آدمهایی بود که میخواستند با او عکس بگیرند. افتخار یا مهستی خوانندهای که با رادیو و برنامه گلها پا به عرصه موسیقی گذاشت متولد سال ۱۳۲۵ و خواهر یکی از خوانندههای به نام ایران یعنی هایده است. این دو خواهر تقریبا سعی کردند در سایه دیگری قرار نگیرند و به هر حال یادمانهای بسیاری را در ترانه برای ایرانیان بر جای گذاردهاند. امروز هم هستند کسانی که تنها با گلهای او را هنوز زیر لب زمزمه میکنند. مهران خواننده جوانی که همراه او بود، این مصاحبه را برایم هماهنگ کرد. خیلی دوستانه رفتار کرد و دستم را در دست مهستی گذاشت.
یک تشکر خشک و خالی حداقل چیزی است که میتوان از او کرد. مهستی ساکن آمریکا است و بنابر دعوت کاباره تهران برای ۱۰ روز در دبی برنامه داشت. زمان بسیار کم بود، برای همین این گپ و گفت شد مصاحبه کوتاهی با مهستی.
مهستی چند ساله که میخونه؟
من الان چهل ساله که می خونم.
عمر بلندی برای یک خواننده است، نه؟
بله خیلی بلند، اما اونقدر عاشق صحنه و خوندن و مردم هستم که هیچ وقت احساس نمی کنم چهل ساله میخونم.
البته از یک خانم نمیشه پرسید چند سالتونه؟
نه سن من کاملن معلومه، من ۵۹ سال دارم.
خانم مهستی یادتون مییاد اولین آهنگی که خوندید چی بود؟
آنکه دلم را برد و خدایا... گلهای ۴۲۰ .. من عاشق برنامه گلها بودم. کارمو با اون برنامهها شروع کردم.
جوونها الان گلها رو میشناسن؟
جوونا خیلی خوب میشناسن. جالبه بدونید این کار آخر من که با همکاری هنرمند عزیز آقای شادمهر بود آهنگهای تیپ قدیم بود و خیلی ازش استقبال شد. خیلی از جوونا زنگ میزنن و میگن خانم مهستی ما عاشق آهنگ ساقی که در گلها خوندین هستیم یا اون آهنگ بعد از تو در بستر غم که تو گلها خونده بودید، نوارشو از کجا پیدا کنیم. این نشون میده که هنوز جوونا گلها رو گوش میدن. مثل قدیمیها که دقیقن اونها رو مرور میکنن.
شما ساکن دبی هستید؟
من ۱۰ روزه که اینجا هستم و چند روز دیگه بر میگردم لس آنجلس.
اما اغلب برنامههای کنسرتتون رو اینجا برگزار میکنید.
بخاطر اینکه وقتی دبی مییام احساس میکنم هم وطنهام میتونن از نزدیک منو ببینن و احساس نزدیکی با اونها دارم، اونها بوی خاک ایران رو میدن و احساس میکنم تو وطنم هستم.
آخرین باری که ایران رو دیدید کی بود؟
بیست و هشت سال پیش.
دلتون تنگ نشده؟
اونجا خاکمه، وطنمه، مسلمه که شده.
تا به حال برای بازگشت به ایران تلاشی نکردید؟
هیچ وقت چون الان تو ایران جای من نیست.
کی فکر میکنید میتونید برگردید ایران؟
اصلن نمیدونم.
چه خاطراتی رو از ایران با خودتون مرور میکنید؟
ایران برای من همهاش خاطره بوده، چه از بچگی و اون کوچه باغها که میرفتیم و شادیها که دیگه هیچ وقت به وجود نخواهد آمد و چه خاطره روز اولی که من کار هنری مو در رادیو شروع کردم. در استودیو هشت که با یک ارکستر شصت نفره، زنده برنامه اجرا کردم با شادروان آقای پرویز یاحقی و آقای معروفی.
خانم مهستی غربت یعنی چی؟
برای من تعریفی نداره. باز هم خوشحالم که با هم وطنها در لس آنجلس زندگی میکنم.
یه خاطره خوب توی این بیست و هفت سال؟
توی این بیست و هفت سال هیچ وقت خاطره خوبی نداشتم، اما بدترین رو چرا، از دست دادن خواهر عزیزم بود.
هیچ به جای هایده خوندید؟
هایده همیشه یادش برای من ماندنی است. اون برای خودش میخوند و من برای خودم. اما برای من گرامیه و همیشه سعی میکنم یادشو گرامی بدارم. منبع
ابی خواننده ای که از چندی پیش همراه زن و دو فرزندش به آمریکا رفته ،هفته گذشته سومین فرزندش در آن دیار بدنیا آمد و باینطریق مشکل اقامت ابی تا حدی حل شد .
در ستون شایعات هفته پیش مجله جوانان مطلبی در مورد اقامت ابی در آمریکا و اینکه همین روزها صاحب فرزندی خواهد شد نوشته بودیم که با چاپ مجله معلوم شد فرزند تازه ابی بدنیا آمده و نام اورا هم عسل گذاشته است .
در گفتگویی که با یکی از نزدیکان ابی داشتیم اظهار نمود ابی بخاطر دو دختر قبلی خود « خاتون » و « سایه » ترانه هایی اجرا کرد و پس از خواندن نازی نازکن فکر می کردیم سومین فرزندش را « نازی « خواهد نامید ولی اسم او را عسل گذاشت زیرا اولا ترانه عسل را اجرا کرده و ثانیا معتقد است این اسم از نظر آمریکایی ها که او را هانی صدا می کنند ساده و راحت و با معنی است .بهرحال گویا ابی از تولد این فرزند در آمریکا خیلی خوشحال است زیرا مشکل اقامتش را تا حدودی حل کرده است و وی می تواند براحتی به آمریکا یا ایران آمد و رفت داشته باشد چون فرزند او در آمریکا متولد شده است .
باخبر شدیم که رامش گیتار بدست گرفته و سخت مشغول تمرین نواختن گیتار است تا از این پس در حین اجرای برنامه و خواندن آواز گیتار هم بنوازد .و اما اجرای برنامه تازه رامش شکل تازه تری هم دارد و آن همکاری او با دو خواننده جوان روز ،شهرام و ابی است که قرار است این سه باهم در یک برنامه شرکت کنند و ضمن آنکه گیتار می نوازند ،ترانه بخوانند .اولین آهنگی که قرار است رامش و شهرام و ابی باهم اجرا کنند ترانه ای بنام " ماشین مشتی ممدلی " است که شغر آن از مسعود امینی و آهنگ آن از شهرام است .
رامش میگفت امیدوارم که دیگر این یکی کارم مورد تقلید دوستان هنرمند قرار نگیرد ، زیرا نمی دانم چرا هر وقت من خواسته ام کاری بکنم ،بقیه هم به تقلید من برخاسته اند و همان کاری که من می کنم آنها هم تقریبا به شکل دیگری انجام میدهند .مثلا تشکیل گروه ارکستر مخصوص ،تشکیل گروه رقص ، ،تغییر فرم در کار لباس و حتی آرایش موی مرا هم تقلید کرده اند ، ولی من مطمئن هستم دیگر قادر به تقلید این یکی نیستند .
پوری بنائی و رامش ، عارف و منوچهر را آشتی دادند .
خوانندگان عزیز بخاطر دارند چندماه قبل رپرتاژی که از مراسم جشن و توزیع جوایز سپاس انتشار دادیم ،نوشتیم هنگامی که عارف شروع به اجرای برنامه در این جشن کرد ،چون مقارن با دعوت میهمانان به شام بود ،اغلب جاضران سالن برنامه را ترک کردند و به سر میز شام رفتند .این امر موجب شد که منوچهر طی نامه ای از سندیکای هنرمندان بخواهد رسما از عارف معذرت خواهی شود ...پس از مدتی یک روز در حیاط رادیو ایران هنگامیکه حمید قنبری رئیس هیات مدیره سندیکای هنرمندان در حالیکه مقبلی و مرتضی احمدی حضور داشتند از عارف در این باره سئوال نمود .عارف اظهار بی اطلاعی کرد و ما این خبر را نیز چاپ کردیم .بدنبال آن منوچهر اظهار داشت حالا که عارف حرفی ندارد ،من هم اعتراضی نمی کنم که بتز خوانندگان گرامی بیاد دارند این خبر هم در این صفحات به چاپ رسید .این سخنان عارف به قنبری و منوچهر در پاسخ گفته های عارف موجب کدورت این دو خواننده معروف شد که سندیکای هنرمندان لازم دانست این کدورت از میان برداشته شود . از این رو به پوری بنایی ماموریت داد ه شد که بین این دو خواننده معروف آشتی برقرار کند و پس از آن در محل سندیکا جلسه دوستانه ئی تشکیل شود که برای شرکت در این جلسه از گدوهی از هنرمندان ،خوانندگان و هنرپیشگان دعوت بعمل آید و در این جلسه ضمن عذرخواهی از آنچه روی داده ، رسما همگامی و همصدایی کامل هنرپیشگان و خوانندگان در موارد گوناگون اعلام گردد .
جمعه گذشته پوری بنائی و رامش در دفتر مجله اطلاعات هفتگی ماموریت خود را انجام دادند ودر حالیکه رامش و یکی از خبرنگاران هنری ما حضور داشت بین عارف و منوچهر آشتی برقرار کرد.قرار است میهمانی دوستانه سندیکا تا چند شب دیگر برگذار شود .
ابی و شهرام شب پره ،خوانندگان گروه بلاک کتز هستند که این روزها ارکستر ثابت برنامه چشمک تلویزیون می باشند .
در گروه بلاک کتز 10 نوازنده هستند که اغلب لیسانسیه موزیک یا دانشجو می باشند .شهبال ،جاز - منوچهر اسلامی ،ترومپت – ناصرکامدار ،ترمبئن – گیریج ،ساکسیفون –هوشنگ ،ساکسیقون آلتو – هامو ،گیتار –رامان ،گیتارباس – شهردار روحانی ،پیانو می نوازند .
شهرام که این روزها با آهنگهای "آچیلی پوم " و "بای بای " معروف شده است ،بیست و هفت سال دارد و گیتار ،جاز ، پیانو و ارگ نیز می نوازد .میگوید کار ما یک کار گروهی است . در این گروه هیچکس به تنهائی جالب نیست .همه گروه باید کار بکنند تا یک آهنگ مورد توجه مردم قرار بگیرد .
«ابی » بیست و پنج سال دارد .ترانه " شب " او معروف است و بعد از آن ترانه " طپش " که ابی در فیلم هیاهو خواند اورا معروف کرد .
و حالا ابی و شهرام همراه با ارکسترشان در یک کاباره کار می کنند و هر کدامشان در شب بیش از هزار تومان دستمزد میگیرند .
این دو خواننده بیشتر آهنگهای تند خارجی را دوست دارند و اغلب ترانه های " دمیس بولوس " خواننده جوان که در تهران شهرت دارد ،اجرا می کنند و اینها تنها خوانندگانی هستند که بخوبی آوازهای او را میخوانند .
همکاری رامش ، ابی و شهرام یک کار تازه و بی سابقه در میان ارکسترهای جوان است .اینها قرار گذاشته اند در موقع اجرای برنامه رامش وسط و ابی و شهرام در طرفین او قرار بگیرند و با سه گیتار ترانه های خود را بخوانند .
* هفته گذشته پس از چاپ یک خبر در مورد پخش عکس های سکسی نوش آفرین در خیابان های لاله زار او در حالیکه پاکتی از عکس های سکسی اش را زیربغل داشت به دفتر مجله آمد .
نوش آفرین که سخت ناراحت و رنگ پریده به نظر میرسید گفت که به گواهی پزشک دچار کم خونی شده و زخم معده حسابی زجرش میدهد .وقتی نشست پاکت عکس هایش را گوشه میز گذاشت و گفت دیگر خسته شده ام ...
*چرا؟
- این عکس های لعنتی را می گویم اعصاب مرا حسابی داغون کرده است .
*تو فکر می کنی خرید آنها اثری هم دارد ؟
- اثر که ندارد هیچی ،بیشتر هم می شود ومن چه اشتباهی می کردم که از اول به خرید آنها اقدام کردم .
*تابحال چه تعداد از این عکس های سکسی را خریده ای ؟
- نمیدانم شاید از هر مدلش بیش از هزاران عکس و شاید هم بیشتر ...دیگر حسابش از دستم در رفته ..
*این عکس ها از کجا آمده منظورم این است که چه کسی آنها را از تو گرفته ؟
- بیشتر آنها متعلق به فیلم های گذشته من است ولی بعضی از عکس ها را مونتاژ کرده اند .
*مونتاژ؟ باور نمی کنم .
-باور کنید . اندام لخت بیشتر این عکس ها مال من نیست .چون تاکنون چنین عکس هایی نگرفته ام ولی آنها سر مرا با دیگری مونتاژکرده اند .
*اگر مطمئن هستی که این عکس ها مال تو نیست چرا از دستشان شکایت نمی کنی ؟
- باید شکایت کنم ...؟!
* من نمی دانم ، بهرحال ترسی هم نباید داشته باشی و اصراری که حتما عکس های مونتاژ شده خودت را بخری .
- نمی دانم باید چکار کنم
*راستی چطور شد که تو از لحظه ورودت به سینما به بازی در فیلمهای سکسی تن دادی ...؟
- آن روزها توی یک شرکت کار می کردم .شب ها هم در کلاس های شبانه درس میخواندم .یکشب بر حسب تصادف اگهی کوچکی در روزنامه نظرم را جلب کرد .این اگهی مربوط به تهیه فیلمی بود که برای ایفای رل اول آن دنبال یک دختر کم سن و سال می گشتند . این برای من وسوسه انگیز بود چون همیشه آرزو داشتم که به نحوی وارد دنیای هنر شوم .روز بعد دستی به سر و صورتم کشیدم و بجای رفتن به شرکت در استودیوی مورد نظر منتظر تست هنرپیشگی بودم .در این استودیو به یکی از مدیر تهیه ها برخوردم .او مرا کناری کشید و گفت : اگر میخواهی در سینما موفق شوی باید با من یک قرارداد ببندی
*با یک مدیر تهیه ؟مگر هنرپیشه ها با مدیر تهیه قرارداد می بندند ؟
- من که وارد نبودم و نمی دانستم که توی سینما با چه کسی طرفم .باین خاطر با چشم و گوش بسته هرچه او گفت پذیرفتم .
* حرف او چه بود ...؟
- هیچی ...می بایست کارهایم را زیر نظر او انجام می دادم هرفیلمی را که قرارداد می بست بدون قید و شرط می پذیرفتم ..
* یعنی بعد از بازی در فیلم اول و دومت هم نفهمیدی این کار تو درست نبوده ؟
- چرا فهمیدم ولی دیگر کاری از دستم برنمی آمد چون اگر بحرف هایش گوش نمی کردم از من خسارت می گرفت او در 50 درصد درآمدم نیز شریک بود .
* ولی در سینما زیاد ماندنی نشدی چرا ؟
- در این زمینه 5 فیلم از من تهیه شد ،اغلب آنها من نبودم که بازی می کردم بلکه بدن من ببازی گرفته شده بود .تصویر درشت دوربین بجای صورت اندام مرا نشان می داد چه سکس بد و وقیحانه ای .
* خوب است که خودت هم معترفی ولی اغلب نوستارگان سینمای ما معتقدند که با حربه سکس بلاخره در سینما موفق خواهند شد .
- به عقیده من اغلب آنها در اشتباه بزرگی بسر می برند و بدون شک روزی به سرنوشت من دچار خواهند شد هیچکس از نمایش سکس در سینما موفق نخواهد شد . از قول من بنویسید که آنها یکروز از کار خود پشیمان خواهند شد .
* از آواز بگو . چطوری به دنیای موزیک راه یافتی ؟
- موقعی رسید که من از کار خودم دلزده شده بودم ، دنبال راهی می گشتم که خودم را از سینما کنار بکشم . در استودیوها دنبال چند آهنگساز می گشتم یکروز به شماعی زاده و بابک بیات برخوردم ،صدایم را آزمایش کردند ولی آهنگها را به دیگران دادند .
* چرا ؟
- می گفتند تو خواننده نمی شوی ، شاید هم می ترسیدند روی من ریسک کنند .
* تو بعد از ورودت به آواز ، قیافه و فرم موهایت را عوض کردی چرا ؟
- من هیچ چیزم را عوض نکردم فقط موهایم را کوتاه کردم و آنهم بخاطر اجبار بود .شاید تعجب کنید ولی من در فیلم آخرم آتش گرفتم و اگر کمک چند تن از کارگرهای فنی نبود در همان حال مرده بودم .فیلمبردار عقیده داشت آنها نمی بایست چنین کاری بکنند چون او میخواسته از صحنه خیلی طبیعی فیلمبرداری کند ! مدتی در بیمارستان بستری بودم چون دست و مقداری از موهایم سوخته بود .
* تو الان چگونه زندگی می کنی ؟
- پیش پدر و مادرم هستم .پنج خواهر ویک برادر دارم .
* آیا با کار خواهرانت در سینما موافقی ؟
- بهیچ وجه ...آنها شوهر کنند خیلی بهتر است .
* خودت چرا ازدواج نمی کنی ؟
- فعلا در موقعیت ازدواج نیستم ، ولی روزی اگر مجبور به ازدواج شوم همه چیز را کنار می گذارم و تبدیل به یک زن خانه دار خواهم شد .
* تو امروز باید زندگی خوبی داشته باشی ...
- البته من راحت تر از گذشته هستم ولی آرزو می کنم ای کاش زندگی ساده تری داشتم .
*از چه نظر ؟
-از جنجال ...کار زیاد استراحت کم دردسر و خیلی چیزهای دیگر ...
سئوال : چه انگیزه ای باعث شد تا خوانندگی را دنبال کنی ؟
ستار : ساده است .من از بچگی علاقه زیادی بخوانندگی داشتم و هر موقع ترانه ای از رادیو می شنیدم .آن را حفظ می کردم و میخواندم .بعد از خدمت مقدس سربازی با یکی از آهنگسازان آشنا شدم و با خواندن اولین ترانه این کار را ادامه دادم .
سئوال : کدامیک از ترانه هایت را بیشتر دوست داری ؟
ستار : من تمام ترانه هایم را دوست دارم و هرکدام به نحوی ودر موقعیت های مختلف روی من تاثیر می گذارد .
سئوال : تابحال چند ترانه خوانده ای ؟
ستار : روی هم 45 تا 50 تا ترانه
سئوال : میزان تحصیلاتت چیست ؟
ستار : من در سال آخر مدرسه بازرگانی رشته بازرگانی بین المللی را می گذرانم .
سئوال : چه سالی ودر کجا متولد شدی ؟
ستار : 28/8/1328 در تهران .
سئوال :چند سال است بطور مداوم میخوانی ؟
ستار : من از سال 1353 خوانندگی را دنبال کردم واز سال 1354 بطور رسمی بکارخود پرداختم .
سئوال : غیر از خوانندگی شغل دیگری داری ؟
ستار : علاوه برخوانندگی دانشجو هستم و شغل آزاد هم دارم .
سئوال : چرا خوانندگی را دنبال می کنی ؟
ستار : دوست دارم که فعال باشم و علاقه ای به پشت میز نشینی ندارم زیرا انسان را از شور و حال می اندازد .
سئوال : اولین ترانه ات کدام است؟
ستار : اولین ترانه ام « خانه بدوش » است .
سئوال : نام اصلی ات چیست ؟
ستار : عبدالحسین ستارپور.
سئوال : اصولا صدایی که داری در خانواده ات موروثی است ؟
ستار : تقریبا . چون خواهرم در هنرستان تالار رودکی در رشته اپرا درس میخواند و دیگر افراد خانواده ام از صدای خوشی برخوردار هستند .
سئوال : شایعه عشق تو و رامش تا چه حد صحیح بود ؟
ستار : اصلا صحت ندارد . دلیل ندارد با هرکسی عکس بگیرم شایعه سازان سوء استفاده نمایند .هرچه باشد ما باهم همکاریم
سئوال : چرا موقع خوانندگی چشمهایت را می بندی ؟
ستار : بارها این سئوال از من شده است .باید بگویم من باین طریق بهتر میتوانم حق کلام را ادا کنم و شعر را به حداکثر مطلوب برسانم .
سئوال : اشعار ترانه هایت را روی چه معیاری انتخاب می کنی ؟
ستار : شعر ترانه هایم یک مقدار از روی آهنگ انتخاب می شود و بقیه از روی خاطره هایی که دارم و بطور کلی اشعار انتخابی درست حرف دلم است که میخوانم .
سئوال : آیا خوانندگی را حرفه خود میدانی ؟
ستار : اوایل میخواستم که حرفه ام باشد .حالا اگر لیسانسم رابگیرم بعنوان کار دوم انتخابش می کنم .هرچند خوانندگی در ردیف تحصیلاتم قرار گرفته ولی زیاد پایدار نیست .
سئوال : آیا با پیشنهاد بازی در فیلم مواجه شدی ؟
ستار : بله خیلی زیاد . ولی دوست ندارم و بنظرم غیراز چند نفری که بطور استثنایی کارشان خوب است .بقیه همه افت کرده اند به این دلیل نمیخواهم در فیلم بازی کنم .
از چندی پیش سعیدکنگرانی (هنرپیشه )و شهره (خواننده ) بفکر ساختن یک شو جدید تلویزیونی افتادند و تصمیم گرفتند به تقلید از « مری » و «دنی » آزموندشوتازه ای بر روی صحنه بیاورند .اما این شو تلویزیونی با پخش اولین و دومین برنامه اش بنام «ستاره باران »ناموفق از کار در آمد .
البته ناگفته نماند که درست است برنامه این دو هنرمند جوان به تقلید از برنامه مری دنی ساخته شده ،اما باید در نظر داشت که این قبیل شوهای تلویزیونی دونفره کمتر در ایران تهیه شده و به همین دلیل کم تجربگی سعید و شهره که تاکنون در زمینه شو تجربه ای ندارند ،میتواند دلیلی بر عدم موفقیت برنامه «ستاره باران »باشد .
گاهی در کاباره ها اتفاقات جالبی می افتد که شنیدنی است . مثلا اگر خواننده ای بر روی سن یک هنرپیشه و یک خواننده دیگر را می بیند ،برای نشان دادن علاقه خود ،حضور او در کاباره را اعلام می کند و حرفهایی در باره او می زند .
هفته گذشته در یکی از کاباره های تهران یک چنین واقعه ای اتفاق افتاد و در حالیکه حسن شجاعی مشغول اجرای برنامه بود ،چشمش به شهناز تهرانی می افتد و اعلام می کند که شهناز امشب در این کاباره است و از او میخواهیم که بیاید و یک ترانه بخواند .
شهناز بر روی سن می رود و اظهار می کند خواندن نمی داند و میگوید من صدای خوبی ندارم و اگر در فیلمها می بینید که آواز میخوانم ،کس دیگری بجای من میخواند .
سپس از او میخواهند برقصد و شهناز فبول نمی کند و از سن کاباره پایین می آید و حسن شجاعی سخت ناراحت می شود وبه این ترتیب روابط حسن شجاعی و شهنازتهرانی که قبلا با یکدیگر دوست بوده اند ،سخت تیره می شود تا آنجا که اگر جایی یکی از ایندو باشد ،آن دیگری به آن محفل نمی رود .