hossein137
مدیر بازنشسته
میون پاگرد طبقه ی سوم حالم بد شد.دهنم کف کرد و بوی پیاز از داخلش خورد به دماغم.راه پله ها و دست هام بوی وایتکس میداد.تشابه طبیعی ای بین حال من و خونه ای که طبقه ی بالاتر قرار داشت برقرار شده بود که هیچ کس نفهمید.
وقتی رفتیم داخل تا میتونستم حرف زدم.روبه روی تک تک افراد وایسادم و عیدشون رو تبریک گفتم تا خنده ی زوری شون از بوی دهنم برسه تا دستشویی.ده دقیقه نشد که 5 نفر رفتند سمت اقامتگاه افکار.و من تنها روی دورترین مبل لم دادم و بوی جورابم فضا رو گرفت
تو صورت تک تکشون انزجار رو میدیدم.میدونستم که سال بعد اگه بخوایم بریم خونه شون بهانه میارن که نیستند یا میرن مسافرت.فقط برای این که امروز نیم ساعت تحملم کردن
لم دادم روی مبل و هر چی تو پیاله ی آجیل بود مثل تراکتور خوردم.بعد ترتیب میوه ها رو دادم.بعد هم رفتم دستشویی و مابینش صداهای طبیعی و ناهنجاری تولید کردم.موقع برگشتن همه سرشون پایین بود و داشتند به گل های قالی نگاه میکردند.بی هیچ دلیل منطقی ای رفتم برای دست و روبوسی آخر.سعی کردم خودم رو بهشون بچسبونم و باز تا میتونم حرف بزنم.
چهار سال میگذره که دیگه خونه شون نرفتم.دخترشون عروسی کرده و حالا یه بچه ی 1 ساله داره که خیلی هم نازه.هر چند فقط عکسش رو دیدم.حالا که فکرش رو میکنم هیچ راهی به جز تنفر و بد حالی واسم نمونده بود که ازش بگذرم.که بره دنبال زندگیش.
امروز دوباره پیاز خوردم و جوراب هام رو نشستم.به این فکر میکنم که دیگه نمیتونم عکس بچه اش رو ببینم یا سراغی ازش بگیرم.
میتونم فردا برم دیدنشون.فردا بدون هیچ کدوم از رفتارهایی طبیعی ام.با یه ماسک که دیروز رو فراموش کرده.میتونم 4 سال دیگه بچه ی خودم رو بقل کنم
وقتی رفتیم داخل تا میتونستم حرف زدم.روبه روی تک تک افراد وایسادم و عیدشون رو تبریک گفتم تا خنده ی زوری شون از بوی دهنم برسه تا دستشویی.ده دقیقه نشد که 5 نفر رفتند سمت اقامتگاه افکار.و من تنها روی دورترین مبل لم دادم و بوی جورابم فضا رو گرفت
تو صورت تک تکشون انزجار رو میدیدم.میدونستم که سال بعد اگه بخوایم بریم خونه شون بهانه میارن که نیستند یا میرن مسافرت.فقط برای این که امروز نیم ساعت تحملم کردن
لم دادم روی مبل و هر چی تو پیاله ی آجیل بود مثل تراکتور خوردم.بعد ترتیب میوه ها رو دادم.بعد هم رفتم دستشویی و مابینش صداهای طبیعی و ناهنجاری تولید کردم.موقع برگشتن همه سرشون پایین بود و داشتند به گل های قالی نگاه میکردند.بی هیچ دلیل منطقی ای رفتم برای دست و روبوسی آخر.سعی کردم خودم رو بهشون بچسبونم و باز تا میتونم حرف بزنم.
چهار سال میگذره که دیگه خونه شون نرفتم.دخترشون عروسی کرده و حالا یه بچه ی 1 ساله داره که خیلی هم نازه.هر چند فقط عکسش رو دیدم.حالا که فکرش رو میکنم هیچ راهی به جز تنفر و بد حالی واسم نمونده بود که ازش بگذرم.که بره دنبال زندگیش.
امروز دوباره پیاز خوردم و جوراب هام رو نشستم.به این فکر میکنم که دیگه نمیتونم عکس بچه اش رو ببینم یا سراغی ازش بگیرم.
میتونم فردا برم دیدنشون.فردا بدون هیچ کدوم از رفتارهایی طبیعی ام.با یه ماسک که دیروز رو فراموش کرده.میتونم 4 سال دیگه بچه ی خودم رو بقل کنم