• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

بداهه نویسی/خاطره سازی

hossein137

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
10 جولای 2009
نوشته‌ها
9,400
لایک‌ها
10,757
سن
34
محل سکونت
Isfahan
میون پاگرد طبقه ی سوم حالم بد شد.دهنم کف کرد و بوی پیاز از داخلش خورد به دماغم.راه پله ها و دست هام بوی وایتکس میداد.تشابه طبیعی ای بین حال من و خونه ای که طبقه ی بالاتر قرار داشت برقرار شده بود که هیچ کس نفهمید.
وقتی رفتیم داخل تا میتونستم حرف زدم.روبه روی تک تک افراد وایسادم و عیدشون رو تبریک گفتم تا خنده ی زوری شون از بوی دهنم برسه تا دستشویی.ده دقیقه نشد که 5 نفر رفتند سمت اقامتگاه افکار.و من تنها روی دورترین مبل لم دادم و بوی جورابم فضا رو گرفت
تو صورت تک تکشون انزجار رو میدیدم.میدونستم که سال بعد اگه بخوایم بریم خونه شون بهانه میارن که نیستند یا میرن مسافرت.فقط برای این که امروز نیم ساعت تحملم کردن
لم دادم روی مبل و هر چی تو پیاله ی آجیل بود مثل تراکتور خوردم.بعد ترتیب میوه ها رو دادم.بعد هم رفتم دستشویی و مابینش صداهای طبیعی و ناهنجاری تولید کردم.موقع برگشتن همه سرشون پایین بود و داشتند به گل های قالی نگاه میکردند.بی هیچ دلیل منطقی ای رفتم برای دست و روبوسی آخر.سعی کردم خودم رو بهشون بچسبونم و باز تا میتونم حرف بزنم.
چهار سال میگذره که دیگه خونه شون نرفتم.دخترشون عروسی کرده و حالا یه بچه ی 1 ساله داره که خیلی هم نازه.هر چند فقط عکسش رو دیدم.حالا که فکرش رو میکنم هیچ راهی به جز تنفر و بد حالی واسم نمونده بود که ازش بگذرم.که بره دنبال زندگیش.
امروز دوباره پیاز خوردم و جوراب هام رو نشستم.به این فکر میکنم که دیگه نمیتونم عکس بچه اش رو ببینم یا سراغی ازش بگیرم.
میتونم فردا برم دیدنشون.فردا بدون هیچ کدوم از رفتارهایی طبیعی ام.با یه ماسک که دیروز رو فراموش کرده.میتونم 4 سال دیگه بچه ی خودم رو بقل کنم
 

hossein137

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
10 جولای 2009
نوشته‌ها
9,400
لایک‌ها
10,757
سن
34
محل سکونت
Isfahan
احساسات خیالی مربوط به آدم های خیالیه.دیدن روی ماه پر از جوش کسی که دوستش داری وقتی پشت به خورشید ایستاده و داره خیره تو چشم هات نگاه میکنه.انگار اون یه پیامبره که تازه به دنیا اومده و هدفش هدایت یک نفر از بشریته.هدایت شما.هیچ زمان دیگه ای برای رسیده به انقلاب خورشید پشت مژه های سیاه رنگش وجود نداره.از حالا تا قیامت.وقتی خداوند از شما بپرسه که چرا به فرستاده ی من گوش نکردید و باعث نابود شدنش شدید فقط میتونید یک جواب بدید : احساسات خیالی مال آدم های خیالیه.
وقتی میز شام رو چیده بود و داشت بهم نگاه میکرد برای من و خودش برنج کشید.پشقاب من خالی بود و از اون هنوز پر.وقتی سرفه کرد و روی بشقاب برنج سرش آروم گرفت از بالا نگاهش کردم.هارمونی خیالی با کنتراست بالا.تضاد سیاهی موهاش با سفیدی بشقاب و دست هاش که زیر میز ولو شده بود.سرش رو بلند کردم و گذاشتم بی هوا به عقب برگرده.لم داده بود روی صندلی و چاره ای جز تماشا کردنش نداشتم.وقتی به خودم اومدم دیدم 1 ساعت گذشته و از حجم غذاهایی که بیش از مصرف دو نفر بوده چیزی نمونده فهمیدم اونشب آخرین باری بوده که برنج خوردم.آخرین باری که به هر غذای سفید رنگی لب زدم.
حالا نوبت خداست
صادقانه بگم که نمیشه مثال درستی برای این ماجرا زد.فرض کنید زندگی شما دست شخصی باشه و بعد از اتمامش به شما بگه مقصر خودتون هستید.شما بودید که گذاشتید موهای مشکی اش قاطی رنگ بشقاب یک خاطره ی سیاه و سفید بشه.اگر جای من بودید کمتر از فحش ناموس چیزی بهش نمیگفتید.اگر جای من بودید ممکن بود خودتون رو با نفتالین بکشین.یا یه طناب سفید رنگ پیدا کنید و دوباره اون خاطره ی محو رو تکرار کنید.اما جای من نیستید.جای آدم خیالی مثل من نیستید که دچار افسردگی خیالی شده
یک درام خنده دار و مسخره که تمام مدت لوکیشنش خونه ی خودتون بوده.تمام مدت خورشید از پنجره ی سمت راستتون خونه رو روشن میکنه و شما میترسید بهش نگاه کنید.میترسید راه برید یا جارو بزنید.ممکنه یه تار موی اون روی زمین افتاده باشه و بی حرمتی شما توی پاهاتون موج بزنه و بعد به دستتون انتقال پیدا کنه.دستتون میرسه به چشم هاتون و گوش ها شروع میکنند به وز وز کردن.کاش جرات ونگوگ رو داشتم و همه ی قسمت های بدنم رو میبریدم که نتونسته زیبایی اون رو داخل مغزم به تصویر بکشه.
دنیا اگه این جور تموم بشه خیلی نامرده.اگه دنیای دیگه ای باشه و حکم زندگی من و اون رو به دست راستمون ندیم ما گول خوردیم.ما گول ظاهر سیب رو خوردیم و گذاشتیم دندان زردمون شیرینی اش رو بچشه.وقتی دلمون درد گرفت هر کدوم از ما بچه ای داشتیم که نمیدونستیم اسمش چیه.زایمان طبیعی ما 6 ماه بیشتر طول نکشید.و از بس عجله داشتیم یک شب دلمون درد گرفت و ندا اومد که شیرینی بسه.هر پیامبری رسالتی داره و بعد از اون محکوم به فنا است.محکوم به تنها گذاشتن مریدانش.و اون من رو تنها گذاشت.دیگه هیچ سیبی شیرین نیست.احساسات خیالی مال آدم های خیالیه.شرمنده ی روی گل همه ی شما که واقعی هستید و مجبورید زنده بودنم رو تحمل کنید
 

esharje.com

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
17 آپریل 2015
نوشته‌ها
59
لایک‌ها
32
سن
60
خودتون گفتین بداهه نویسی دیگه
منم بداهه مینویسم !

امروز که آمدم در آسمان نت
هوالیی تازه کنم
ستاره ای را دیدم که
به من چشمک زد !
نامش را پرسیدم
آرام در گوشم زمزمه کرد:
پرشین تولز !

مهرش به دلم نشسته بود
با او گرم گرفتم

امروز روز تولد پرشین تولزی منست . تولدم مبارک .
امبدوارم
پرشین تولزی خوبی براتون باشم
سپاسناکم
 

somayeh60

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
24 ژانویه 2013
نوشته‌ها
1,443
لایک‌ها
4,740
آهای زیباترین واژه!
با توام؛
با تو که پشت حصار ترس
از ادراک ناقص جمله،
غمگنانه
سکوت را به تماشا نشسته ای..
برخیز؛
روزهای تکراری تکرارنشدنی
تورا چشم براهند
و من...
 

somayeh60

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
24 ژانویه 2013
نوشته‌ها
1,443
لایک‌ها
4,740
گاهی خسته میشوم از اینکه خودم باشم،بنظر من اینکه آدم خودش باشد اغلب دردسرساز است،آدمها بیشتر از دروغ خوششان می آید با اینکه این را انکار میکنند، بعضی چیزها باعث میشوند یادم بیاید که باید خودم باشم،بعضی روزها،خوابها،اتفاقات وآدمها هم همینطور ،یادم می آورند که چقدر شبیه شش سالگی ام هستم وهنوز هم اتفاقهایی هست که به اندازه آبنبات چوبی که مادربرزرگ برایم میخرید یا لباس عروس شش پله ای که پدربزرگ کادو داده بود و از لباس عروس همه دخترها زیباتر بود خوشحالم کند...
بنظرم خیلی چیزها عوض شده است اما آدمها درونشان عوض نمیشود، مثل پدر که هنوزهم بلد نیست نشان بدهد میتواند کسی را دوست داشته باشد یا درست مثل گذشته ها وقتی برایش چیزی میخرم بازهم می پرسد چه مشکلی دارم....
آدمها درونشان عوض نمیشود،آدمها در همان شش سالگی شان در جا میزنند و با همان رویا ها زندگی میکنند و بخاطر چیزهایی که در اطرافشان از آن روزها تغییر کرده حسرت میخورند...
مثل من که هنوز هم گاهی موهایم را خرگوشی میبندم و وقتی چشمم به کیک تولدم می افتد یواشکی به گوشه ای که دیده نمیشود ناخنک میزنم... مثل من که گاهی دور از چشم همه مینشینم و بادبادک کاغذی درست میکنم یا به بهانه کاشتن گل با خاک باغچه بازی میکنم ...
مثل من که هروقت خسته میشوم و دلم برای خودم تنگ میشود یادم می آورم که چقدر شبیه شش سالگی ام هستم...





پ.ن: حسین عزیز متن اول این صفحه ت رو خیلی دوست داشتم، بنظرم اتفاقاتش آشناست،خیالی یا واقعی بودنش رو نمیدونم ولی در من هربار که میخونم یک حس متفاوت ایجاد میکنه، احساسات متناقضی که البته برداشت شخصی خودم هست
 

wonnin

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
8 اکتبر 2010
نوشته‌ها
4,001
لایک‌ها
7,614
محل سکونت
Wish I Knew
زندگی میکنم

به یاد ندارم
اولین صدایی که از من برخواست
به گمان باید همان گریه ی شیرینی باشد که لبخند را بر لبان مادر نشاند
و من ....
به دنیا آمدم !

و نیز به یاد ندارم
تمامی خاطرات خوش کودکی م را .
نمیدانم ، شاید ...
بزرگ تر شدم !
شادی ، اندوه - خنده ، اشک - عشق ، نفرت - تلاش ، خستگی - زیبا ، زشت - دوست داشتن ، و دوست داشته شدن - همه و همه احساسی را ساختند که برای همیشه با تار و پود جسم و روحم عجین خواهند شد .
و من اینک ایستاده م
مقابل خلوت خویش ، رو در روی تنهایی م
من چه کرده ام ؟
پرسشی که چندیست هر شب در برابر چشمان بسته م رژه میروند ....
می اندیشم ، لحظه ها ، ساعتها و حتی شبهایی تمام نشدنی
پاسخی نمی یابم ، نمی دانم ، واقعا نمی دانم

" من اینگونه نمیخواستم " ....
تنها پاسخی که شاید لحظه ای آرامم کند .

صدای شیرین مادر نوید می دهد که شبی دیگر پایان یافت و روزی دگر آغاز خواهد گشت
دیگر چیزی را به یاد نمی آورم ، تا شبی دیگر که دوباره چشمان بازم بسته خواهند گشت و دنیای پرسش و پاسخ من از نو زنده خواهد گشت
تنها چیزی که کنون به یاد می آورم همین لبخند است که بر لبانم نقش بسته
لبخندی برای تو ، برای او ، برای تمامی آنانی که دوستشان دارم
برای آنانی که " باید " دوستشان داشته باشم
چون زندگی م را در این یافتم
که زندگی کنم ، برای تمام آنان که برایم زنده اند .
 

wonnin

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
8 اکتبر 2010
نوشته‌ها
4,001
لایک‌ها
7,614
محل سکونت
Wish I Knew
نمیدانم قصه از کجا شروع شد

تو را " زن " نام نهادند و مرا " مرد "

تو شدی مظهر مهربانی ، فداکاری ، عشق و محبت

و من شدم مظهر خشونت ، سردی و جاه طلبی

از عالم تا آدم هر چه که بود ، هر کس که بود

مرا سنگدلی بی عهد و وفا نام گذارد که با نسیم نگاهی آن هم از جنس خودت عهد و پیمانم میلغزید و شیفته آغوش دگری میشدم

و تو را بازنده عشقی که داشتی و عهدی که بستی

براستی نخستین بار که بود که عهد و پیمان بشکست، که با دگری هم آغوش شد ؟

نیک بنگر

به سرآغاز من و تو

این تو نبودی که به هوس خوشه ای گندم یا تکه سیبی بهشت را از من گرفتی ؟

که مرا از خدای خویش جدا ساختی و بر فرش زمینی نهادی که کنون اینگونه شرمسار من است ؟

عشق یا هوس ، نمیدانم

قصه ها آغاز شد ، شیرین و فرهاد ، لیلی و مجنون ،،،

براستی کدام یک بیشتر بر سر پیمان خویش ماندند ؟

کدام یک عشق را شناخت ، آنگونه که باید می شناخت ،،،

شیرین برای فرهاد تیشه برداشت و کوهی کند یا لیلی دیوانه و آواره ی کوی و برزن گشت ؟

نمیدانم ، نمیدانم از چه روی عشق و وفا را بر تو بستن و خیانت و جفا را بر من
 

hossein137

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
10 جولای 2009
نوشته‌ها
9,400
لایک‌ها
10,757
سن
34
محل سکونت
Isfahan
همراه هر کدوم از ما کلی لایه ی شخصیتی هست که میتونه ما رو به آدم درک نشده ای تبدیل کنه.یه انسان عجیب غریب یا گاهی وقتا منزجرکننده.هر چند همه دنبال ساده کردن شخصیت هستند و دوست دارند آدم ها رو به گروه های محدود تقسیم کنند. من دوست دارم همه ی ادما رو با ریزه کاری هاشون از هم جدا کنم.چون گاهی وقتا لایه های شخصیتی خودم آنقدر پیچیده و زیاد میشه که خودم رو نمیشناسم.نمیدونم بقیه خودشون رو نشناختن یا دوست دارن جوری نشون بدن که انگار نمبشناسن خودشون رو.حرف زدن از این که ما میتونیم عوضی یا دوست داشتنی باشیم شاید برای کسی خوش آیند نباشه.اما شاید شما هم براتون اتفاق افتاده باشه که با خودتون بگین : این منم؟ اینی که مثل خر تو گل گیر کرده.که نمیدونه چی میخواد.این خود لعنتی منه که همه چیز رو به هم ریخته؟

فعل ها قاطی هم میشه و واژه ها پر میکشن.دست هاتون بین تیغ و خودکار دومی رو انتخاب میکنه و میدونین آنقدر جرات ندارین که اولی رو انتخاب کنین. خودکار کمکتون میکنه جلو مردم خودتون رو بکشین ولی زنده بمونین. شاید یه روز همون خودکار رو کردید تو رگ گردنتون تا لایه های زیرین شخصیتتون مشخص بشه.شاید نوشتن برای شما آخر خط نباشه.اسم همه کسایی که دوستشون داشتید رو فراموش میکنین.دیگه تو خیابون به کسی نگاه نمیکنید. وقتی با دوست هاتون بیرون میرین همیشه میخندین تا تنها نمونین و بتونین فکر کنید.اونوقت شما یه آدم عوضی هستید که بین هر لایه شخصیتش یه نفر دفن شده.یه نفر زنده میشه. شما جزو هیچ دسته بندی ای نیستید.شما عوضی بودن شیطان رو نگه داشتین واسه خودتون و تو سرتون خدا سورتمه سواری میکنه.وقتی به دیوار مغز میخوره و می افته زمین یه نفر از درون شما بیدار میشه و میشینه کنارتون.یه سیگار تعارف میکنه و اروم دم گوشتون میگه :بد نیست پیست اسکیتت رو به شیطان هم اجاره بدی.از خواب بیدار شدید و شما خود من هستید.ادمی که تلاشش برای عوضی نبودن بی فایده است
 

hossein137

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
10 جولای 2009
نوشته‌ها
9,400
لایک‌ها
10,757
سن
34
محل سکونت
Isfahan
تاریخ دوبار تکرار میشه.ولی نمیدونم چرا سری دوم هم تکرارش کمدی نبود.میکسی از تراژدی بود و نوآر. دقیق یادم نیست چطور شد یه دفعه همه چی به هم ریخت متوجه شدم حتی با خودم نمیتونم حرف بزنم.حالا ژانر ترسناک هم بهش اضافه میشه.زندگی همه مردم مثل بزرگراه گمشده دیوید لینچه.یه روز از خواب بیدار میشن و میفهمن خودشون پشت آیفون به خودشون گفته دیک لورانت مرده.تو اوج لذت جنسی شون میفهمن اونی که بقل شون بیداره رو هیچ وقت به دست نمیارن. و تاریخ زنشونه که تو یه عکس دوتا میشه. دوتا شخصیت کمدی.دوتا شخصیت غمناک. دیک لورانت خودشونه. دیک لورانت تاریخ مجهول زندگیشونه که مثل من نمیتونن ازش حرفی بزنن. دیک لورانت زندگی نکبتی یه پیرمرده که دروغ تو چشماش موج میزنه وقتی حمد خدا رو میگه.
---------------------------------------------------------
نزدیک به 500 آهنگ جدا شده و متفاوت دارم که فکر میکردم متناسب با حالم میتونم انتخابشون کنم و گوش بدم.بی خیال.غمگین.تند.شاد.عجیب.ارام یا هر کوفت دیگه.خیلی سخت اپدیتشون میکنم
ولی اکثر اوقات حس و حالش رو ندارم.روی حساب آخوندها من گناهکاریم که دلیل گناهش رو نمیدونه.سیزفی که سنگ و کوه رو خودش ساخته و حتی میدونه شروع این کار هیچ عاقبتی واسش نداره اما انجام میده.نامجو با گری مور قاطی میشه و ویرجن بلک با مورات ساخاری. همایون با پینک فلوید و صدای ویولن با گیتار.میکس رفتار سیزف و یک مجتهد. و فکرهایی که باید تو دستشویی خالی بشه.باید تو دنیا غرق شد و روزه ها رو دونه دونه خورد. باید دود تریاک رو فوت کرد تو صورت یه بچه دو ماهه.باید از آدم های بی آزاری مثل من نترسید اما همکلام نشد.بهتره هایده و گوگوش و داریوش و معین گوش داد و کیف کرد.مثل همه
 

somayeh60

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
24 ژانویه 2013
نوشته‌ها
1,443
لایک‌ها
4,740
یکی یباید این فکرهای سمی را
از توی سرم دور بریزد؛
این فکرها که میانشان خبری از آمدن تو نیست...
بیاید وعده های سرخرمن دل خوشکنک بدهد به من!
بیاید بگوید همه چیز خوب میشود
و تو همراه این پاییز از راه میرسی
با یک عالمه سوغاتی
از جنس بوسه و بغل...
دلگرمی بدهد به من,
بگوید فاصله من و تو
تنها به اندازه یک پلک برهم زدن است
نه بیشتر!
مثل زنهای کولی
بیاید اسطرلاب بیاورد
ورد بخواند وبعد بگوید
میان کاسه آب و آینه
زنی به شمایل مرا می بیند
که دست در دستان تو
دارد میرود به جایی که میان کوه و دریاست...
از همین وعده های سرخرمن دل خوشکنک دیگر...
 

Bvafa

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 آگوست 2010
نوشته‌ها
784
لایک‌ها
3,795
مثل زنهای کولی
بیاید اسطرلاب بیاورد
ورد بخواند وبعد بگوید
میان کاسه آب و آینه
زنی به شمایل مرا می بیند
که دست در دستان تو
دارد میرود به جایی که میان کوه و دریاست...
از همین وعده های سرخرمن دل خوشکنک دیگر...
زنی به شمایل تو را می بینم
که دست در دستان او
دارد میرود به جایی که میان کوه و دریاست...
و او با یک لبخند پر رنگ,زمستان چشمانت را آفتاب می کند
و معجزه, شاید یعنی همین...
در طالعت می بینم
آرامش چون خاطره ای فراموش شده
به تو برمیگردد...
 

somayeh60

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
24 ژانویه 2013
نوشته‌ها
1,443
لایک‌ها
4,740
زنی به شمایل تو را می بینم
که دست در دستان او
دارد میرود به جایی که میان کوه و دریاست...
و او با یک لبخند پر رنگ,زمستان چشمانت را آفتاب می کند
و معجزه, شاید یعنی همین...
در طالعت می بینم
آرامش چون خاطره ای فراموش شده
به تو برمیگردد...
تعبیر زیبایی بود بانو جان:)
بسیار زیبا چون این متن رو با الهام از احوالات اینروزهای دوست نازنینی نوشتم و امیدورام تعبیر همینگونه باشه که به زیبایی بیان کردین
 

Bvafa

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 آگوست 2010
نوشته‌ها
784
لایک‌ها
3,795
دروغ می گویند
همه آدم ها
علم
دانشمندان
همه دروغ می گوییند
من ایمان دارم
خدا هنگام خلقت آدم و حوا
قلب آدم ها را از سنگ تراشید
و تو
توانایی به درد آوردن سنگ ها را هم داری....
 

wonnin

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
8 اکتبر 2010
نوشته‌ها
4,001
لایک‌ها
7,614
محل سکونت
Wish I Knew
" رهایم کن "
چه سخت است دور شدن از تو
اما ماندنت و با من بودنت را نیز دیگر قلبم نمیخواهد
هنوز به یاد دارم
آخرین جمله ها را که به وقت رفتن بر زبان جاری ساختی
پنداشتی که روزی پشیمان خواهم گردید و با آهی از ته قلبم نظاره گر برگشتنت خواهم شد

رهایم کن و تا دور دست ها برو
با نگاه چشمان پر از اشکم که به دوست داشتنت محکوم شدند
رهایم کن و مرا با تنهایی م تنها بگذار
حتی اگر روزی دوباره در انتظار بازگشتت بودم تو دیگر اعتنایی نکن

برو با تمامی عشق های دروغینت
و با فرداهای سوت و کورت
که باور قلب شکسته م ساختی
برو و دیگر اعتنایی نکن
که این دل یارای تحمل همه آنچه که بخشیدی را داراست

رهایم کن و دیگر برنگرد ....


 

Bvafa

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 آگوست 2010
نوشته‌ها
784
لایک‌ها
3,795
متهم ردیف اول: من
قاضی:راننده تاکسی
شاکی : خودم
بدترین قسمت نشستن در تاکسی وسط نشستن است آن هم وقتی خانم کناریت سیر خورده باشد و حتما تاکید داشته باشد جواب "چقدر هوا گرم است "یا "عجب ترافیکی" راننده را با صدای بلند و تمام آب دهانش بدهد و وقتی می خواهی از دست بوی سیر فرار کنی رویت را آن سمت می کنی...پیر مردی کنار دستت نشسته که کلی موی سپید خوش حالت دارد و تو که تمام پیر مردان زندگیت کچل بوده اند به یک باره اشتباه جبران ناپذیری انجام داده و به موهای پیر مرد نگاه کنی
می دانید نتیجه ی فرار از بوی سیر و کچلی ارثی مردان خانواده چه میشود؟اینکه راننده تاکسی پیرمرد را از ناحیه یقه از تاکسی می اندازد بیرون و دایره لغات الفاظ رکیک مرا به شدت افزایش می دهد و من همچنان مبهوت این میمانم که من می توانستم جای دخترش باشم؟! آیا مردها در سرشان مغز هم دارند؟!
بگذارید در مورد اتفاق پیش آمده بیشتر از این صحبتی نکنم اما روزی که دخترم بزرگ شود و اگر بخواهم نصیحتش کنم به او می گویم حتما درسش را خوب بخواند!هیچ وقت غرورش را دست کم نگیرد...و گاهی بوی سیر خیلی بهتر از تحمل و درک بعضی چیزهاست....
 

hossein137

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
10 جولای 2009
نوشته‌ها
9,400
لایک‌ها
10,757
سن
34
محل سکونت
Isfahan
عوض شده بودم
قلبم تیر کشید و چهره مات یه زندان بزرگ اومد تو ذهنم.سلول ها انقدر بزرگ بود که آدم ها و روابطشون مثل یه ابر تو ارتفاع پانصد متری چسبیده بودن به طاق.اون وسط ولی من نشسته بودم.پر از حس اعتراض با نسبیتی ساکن. دستمو گرفتم لبه ی ابرها و اومدم بیرون
آسمان تو دور دست مخلوطی از خاکستری و زرد بود.خورشید انقدر رمانتیک بود که خودشو پشت کوه قایم کرد.میدونست دوستش دارم.خندیدم و طعم دود سیگار از معده ام خارج شد. میون دوتا خیابان که مسیرشون به دوتا کوه و دوتا استایل عاشقانه از خورشید ختم میشد سوار اتوبوس شدم.یک اتفاق خلوت و خنده دار در حال زایمان بود.بچه ای که ابتدا خندید و تا چشم هاش به من افتاد همه پدر کشتگی هاش رو به خاطر آورد و بالا آورد روی گوش هام
شاید مرد زیر پنجاه سال سن داشت. یک کیف چرمی بزرگ از شانه اش آویز شده بود و سرش طعم جستجو میداد.کلاه نقاب دارش ابتدا جلوی تابش نور به پشت سرش رو میگرفت و بعد از احتمال مورد اطمینان بودنم نقاب به جلو حرکت کرد.
-پس چرا اتوبوس نمیاد ؟
اطلاع ندارم آقا جمعه است دیگه هیچی سر جای خودش نیست.
دوباره به انتهای خیابان خیره شد و پنج ثانیه بعد سرش رو به سمت من گرفت و حرف هاش رو شلیک کرد.
-پنج روز پیش یه سگ دوپا گردن و دستم رو گاز گرفت.واسم پنج سال زندان بریدن. این حقه ؟ وحشی شدن بی دلیل یک حیوون وحشی و یادگاری گزاشتنش روی بدنم وقتی دادگاه رای رو به برتری وحشی بودن میده ؟

خدا بد نده
- بد داده.ثمراتش هم رو گردنم سیاه شده.وقتی جای هر کسی با بقل دستی اش عوض میشه و هیچ کس سرجای خودش نیست من دارم از حق حرف میزنم.خنده داره نه ؟
یادم ماند که در خاطرات خاکستری اش پنج ماه پیش از کسی که پولش را یک جا بالا کشیده شکایت کرده بود.و حالا جرم سیاسی بی دلیلی برایش تراشیده بود و دو خالکوبی جای چوب و چماق روی دست و گردنش. حواسم گوش هایم را کر کرد و ضربان ابتدایی شورش در دلم مهیا شد.دنیا آنقدر تنها بود که رهگذری گوش های فرد غریبه ای را برای درد دل میخواست.
خورشید سیگارش را روشن کرد و خاکسترش را تکاند روی آسمان. بغض کرده بود و دلیلش میان ابهام رنگ ابرها گم شده بود.
قلبم تیر کشید از ابراز احساسات کلامی یک رهگذر.وقتی بار شانه اش را به دوشم انداخت خم شدم و تصور دهان پر از حرفش کامل تر شد.هیکل عجیبی که نیمی از اعضایش را از راه دفتر کار تا ملاقات با من کشیده بود.و بعد خالی کرد توی گوشم.خشاب هنوز هم پر بود و ایستگاه آخر نزدیکتر از پنج ثانیه. دوباره تیر کشید و به یاد آورد که چطور انسان تنهایی در کره زمین وجود دارد که نمیتواند حتی مقدار بار اضافه شانه هایش را تا پیش فامیل پیش ببرد.به مردن با گلوله فکر کردم و مرد در خیابان خودش را کشت
حالا هیچ چیز مهم نبود حتی میکس تلخ آلوده ضمانت پنجاه میلیونی اش با تیر کشیدن سه باره قلبم.
وقتی به خانه رسیدم حمام آماده بود.مرا فراخواند و میان افکار طنز آلود و غمگینم دستم به میانه بدنم رسید.وقت خودارضایی آنقدر طولانی شد که توانستم اشک هایم را زیر دوش آب نظاره کنم.روی چهارپایه کوچک نشستم و خواب خودش را به شکل یک زندان بزرگ در آورد که ارتفاع ابرهایش پانصد متر بود.دستم را به بلندترین ارتفاع رساندم و یاد دلتنگی پنجمم برای مرد پنجاه ساله افتادم.
عوض شده بودم ؟
خواب به انتها رسید و برای زندگی روزمره به این فکر کردم که همه تو یک غروب خاکستری میان احساس دود آلود یه غریبه دروغ میگن. و خودکشی وسط خیابون اتفاق نادری نیس
پلک هام باز شدن و ابرهایی رو دیدم که بالای سرم بودن.خورشید چادرش رو سرش کرد و از پیشم رفت.
من آدم فراموشکاری شدم که عوضی شده
 

hossein137

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
10 جولای 2009
نوشته‌ها
9,400
لایک‌ها
10,757
سن
34
محل سکونت
Isfahan
ما از مردگانیم
وقتی آغاز صدای گریه بود و پایان بی صدایی.داستان با ریتم تند خود آغاز شد.به ما عکسی نشان دادند که چشم نداشت.دهان نداشت ولی بوسه داشت.گرگ ها در مزرعه کناری ماه را دیده بودند و برای صورت خوش فرمش بوسه نثار میکردند. شب میان پاهایشان موج میزد و ترس خواب گهواره آرامششان را دریده بود.باد از لای گوش هایشان دوید و صدای دویدنش زوزه بود.خدا با دوربینش بالای سر ماه از آن ها عکس میگرفت و دلیل خلقتشان را زیبایی نامید.عکس در رخ ماه پیدا شد و اسم عکاس سراسر آسمان را گرفت.رعد و برق شروع شده بود
جنازه ای که پیش کش احساسات تند گرگ ها شده بود.بوی خون در فضا پیچید و مرد غش کرد کنار جسدش. رنگ آسمان بنفش بود و چشم ها خواب آلود.سبیل کوتاهش هم تراز با پوزه حیوان بزرگتر شد.ترس و خون تازیانه محکمی زیر گوشش زدند و همنوایی حرکتشان محکم تر از دلیل زندگی اش شده بود.به آخرین هم آغوشی فکر کرد و زیر لب زمزمه کرد : ما از مردگانیم
سی ساله بود که برای اولین بار رنگ خرمایی موهای او زیباترین رنگ زندگیش شد.حسادت به پیرهن توری و روسری سفید مدام در سرش تاب میخورد و خیس میشد.چشمه ها روی بالشت شروع شد و رنگ ها تر شدند.هفده سال زودتر به دنیا آمدن ارزش مردن را داشت.زندگی هر روز لا به لای گندم ها آفتاب را فراری میداد.رنگ ها همه هم رنگ گیسش شدند و میان پارگی دلخواه روسری به آسمان نفوذ کردند. دنیا تاریک ترین رنگ را بدون او به خود گرفته بود.اما میان خنده هایش خورشید پیدا میشد.سفیدتر از همیشه.انگار در دهانش او را شسته بود.و بوسیدن روی ماه نور دلخواه ترین گناه ممکن بود.
پرسید : تا چشمه چقدر راهه ؟
-آخر گندم زار کنار اون تک درخت بزرگ.
مغزش میان صورت دخترک خوابید و دلش شروع کرد به داد زدن.
پرسید : میشه شما همراهم بیاین.بدون شما گم میشم.
-مگه مال همین جا نیستین ؟
من مال جایی ام که تو زندگی میکنی.بدون تو غریبه ام.
-خجالت بکش
تا اینجا تحملش کردم.سنگین ترین بار دنیا صورت توست که اخم کرده.کمرم طاقت بار خجالتو نداره.
صدای تجاوز لطیف دست هایش در صورت مرد پیچید و گندم ها را بیدار کرد.باد به رقصشان آورد و صحنه فرار دخترک تا پیش پدرش در ذهن مرد هک شد.
از دور صدای کشیدن ماشه آمد و پاهای مرد فرار کرد.
خسته شدم.از تعریف ادبی مردنم با زبان یک آدم عوضی اما ادیب به ستوه آمدم.
راضیه سیزده ساله بود.جای بچه نداشته ام پدر و مادر داشت.اولین بار با پرروئی تمام دهنمو باز کردم و نبات از زیرش ریخت رو زمین. موقع حرف زدن آنقدر دهنم شیرین شده بود که مغزم بوی قند گرفت.وقتی اولین تیر آشنایی ما با ندونستن اسمش هم کلام شد و کنار پاهام فرود اومد فهمیدم موضوع جدی تر از اونی هست که با گفت و گو حل بشه.راه چشمه رو در پیش گرفتم و میون راه یادم افتاد جای قدم هام کنارش مونده. رفتم زمینو ببوسم که تیر دوم شلیک شد
سیزده بار به یاد سیزده سالگی اش تفنگ پدرش سرمو نشونه گرفت و من به لرزش دستش آفرین گفتم.اسمش رو فهمیدم و یک بار موهای بافته شده اش رو از پشت درخت دید زدم.دلم میخواست گندم ها شکل موهاش بودند تا بتونم همون جا بخوابم و بیدار نشم.مثل مرده هایی با صدای نفس زدن که زیر لب اروم میگفتن : ما از مردگانیم.نامه اعمالم رو به صورت حضوری پیش پدرش تحویل دادم تا بتونم میون ترکیب لپ های گل انداخته اش و چشم های روشنش کلمه ها رو بکارم.
پدرش دومین سیلی رو هم زد و شرط کرد تا موقع مردن اسم دخترش رو نیارم
به نظرم گرگ ها موجودات با مرام و فهمیده ای هستند. امشب باد میاد و من دلم میخواد برای اولین بار قاطی اون بشم و میون گردنش بپیچم.برسم به گوش هاش و اروم بگم دوستت دارم.سبیل هام همتراز پوزه بزرگترین گرگ شدند و اون هنگام خوردنم حرف هام رو گوش میده.چقدز خوبه گرگ ها فارسی میفهمن.چقدر خوبه تا موقع تموم شدنم گوش هاشون به صدام عادت کرده.زل زدم تو چشم هاش و با خودم میگم این اولین دیدار بدون تیره.
زندگی واسه من یعنی ترکیب بوی خون با نبات.که رنگش سمت موهای خرمایی راضیه تمایل پیدا کرده.حالا میون گندم های تغییر رنگ داده میدوم تا نصفه شب برسم به خونه شون.قرص ماه کامله و من تصویر عقد بی صدامون رو تو ماه میبینم. شاهد خداست و صحنه بوی بوسه اون رو میده.در رو که میزنم پیرمرد با یه سر پر از خون مواجه میشه که دست منه.میخندم و آرزوم شکل شکلات به خودش میگیره.تو دهنم آب میشه و میگم من مردم.حالا بذارین دخترتونو ببوسم.وقتی در بسته میشه چند ثانیه بعد دست های بدون لرزشی یه تیر خالی میکنه تو سرم. شکل مردنم همه دنیا رو میگیره.ابرها میخندند و گرگ ها شاهدند. راضیه بیدار شده و کنار جسد من غش میکنه.میرم تو خوابش و میگم دیدی راه چشمه رو فقط خودت بلد بودی.دیدی من میون ذهنت گم شدم و تو چشم هات فرو رفتم.میخنده و میگه بهم بگو عسل.
دهنم آب میشه و میریزه رو گونه هاش.شکل هیکل اون رو تصور میکنم و دوتایی تا پای چشمه میدویم.گندم ها تبریک میگن و یه دفعه سکوت همه جا رو میگیره.
عسل زیر لب میگه :ما از مردگانیم. بیدار که میشه نه جسد من یادش میاد و نه تصویر چشمه
از کنار درخت بزرگ میبینم که زمستون شده و هنوز گوشه اتاق کز کرده.دیکتاتوری ترین استایل عشق شکل میگیره و راضیه از گندم میترسه.از آب میترسه.از موهای خودش میترسه.
دهنم بوی بنزین گرفته.راضیه و پدرش از اونجا رفتند و تمام مزرعه با درخت هاش مزه بنزین گرفته.
گرگ ها هر شب روی بلندترین تپه پاهاشون رو سیخ میکنن و واسه ماه بوسه میفرستند. من تصویر اونو تو آسمون میبینم و همصدا میشم با بوسه گرگ ها.موجودات نازنینی هستند.یه شب راضیه رو میارن پیش من.بهم قول دادند. اونا هیچ وقت بد قول نیستند.
 

hossein137

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
10 جولای 2009
نوشته‌ها
9,400
لایک‌ها
10,757
سن
34
محل سکونت
Isfahan
پ.ن: حسین عزیز متن اول این صفحه ت رو خیلی دوست داشتم، بنظرم اتفاقاتش آشناست،خیالی یا واقعی بودنش رو نمیدونم ولی در من هربار که میخونم یک حس متفاوت ایجاد میکنه، احساسات متناقضی که البته برداشت شخصی خودم هست

سلام سمیه جان.ببخشید که انقدر دیر جواب میدم.
ممنونم به خاطر تعریفتون.اگر این طور هست که میگید یعنی موفق بودم تو ساختن صحنه :)
 

wonnin

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
8 اکتبر 2010
نوشته‌ها
4,001
لایک‌ها
7,614
محل سکونت
Wish I Knew
سکوتی به ژرفای تمام روزهایی که گذشت
با آسمانی که ابرهایش تیره می بارند
نوازش دست مهربان باد
سیلی زنان بر سر و صورتم می تازد

دیگر رسیده ام !
به آن جا که باید می رسیدم !
در دور دست ها
به دور از هر غریب و آشنایی
آمده ام ...
آمده ام تا دستان زیبای تو را به تقدیر بسپارم
تقدیری که جز نازیبایی برایم ننوشت

حضور ت گرچه کوتاه
لیک با خاطراتی شیرین بر دل و جانم نشست
اینک
در سینه خاکی سرد جای ت میدهم
تا هر چه میان من و تو گذشت
تا ابد در دل گور پنهان شود

نخواهم گریست
شیون مرا نشاید
تنها واپسین نگاه
.......
 
Last edited:
بالا