برگزیده های پرشین تولز

بداهه نویسی/خاطره سازی

nima_00989166

کاربر فعال پرشین تولز
کاربر فعال
تاریخ عضویت
21 ژانویه 2012
نوشته‌ها
7,101
لایک‌ها
16,191
محل سکونت
اهواز - تهران
ترجیح میدم بجای اینکه تو واقعی مزخرف باشم و تو مجازی فرهیخته و با شخصیت..
تو واقعی همون مزخرف بمونم و تو مجازی مزخرفت تر و راحت تر باشم..
 

Bvafa

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 آگوست 2010
نوشته‌ها
784
لایک‌ها
3,795
مادرم می گفت دلت مثل دریا باشد. بزرگ و بخشنده باش. هیچ وقت به من نگفتی که خوشبختم می کنی هیچ وقت مثل فیلم های آبکی نگفتی اجازه نمی دهی دست به سیاه و سفید بزنم. اما گفتی هیچ وقت مرا و تصمیماتم را قضاوت نمی کنی. کاش آن قدر سر قولت نمانده بودی. اشتباه کردی.درست مثل مادرم.من دلم از دریا نبود. از همان اول من یک مرداب بودم! اشتباه کردی جان دلم.
 

Bvafa

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 آگوست 2010
نوشته‌ها
784
لایک‌ها
3,795
+مال یکی از همین روزها...

از صبح می دانستم امروز روز خسته کننده ایست. روزی که مجبور باشی بروی اداره بیمه و با کارشناسان بیمه سر و کله بزنی, روز گندی به حساب می آید.حال اگر کلید خانه را فراموش کنی و پول هم تو کیفت نباشد روزت تکمیل می شود.
از همان اول یک فریاد خاموش در دلم شعله ور شده بود.از همان لحظه ای که کلید خانه همراهم نبود حالم خراب بود. خسته و گرسنه سوار اتوبوس می شوم توی اتوبوس با خودم فکر می کنم یعنی همین بود؟! این همان زندگی بود که می خواستم؟ که صبح دو شنبه ام را با رفتن به اداره بیمه شروع کنم؟!که چون اسنپ گران شده است با اتوبوس بروم و بیایم؟ مگر قرار نبود سی سالگی ام جور دیگری باشد؟ وقتی که 18 ساله بودم مگر قرار نبود در سی سالگی یک خانم مستقل و قوی وهمه چیز تمام باشم که هر جور دلم می خواهد زندگی کنم؟که دنیا را تبدیل به جای بهتری کنم؟ کی همه ی دوشنبه ام خلاصه شد در یک اداره بیمه؟ یعنی آخر شب که بخوهم برای کسی از امروزم بگویم باید بگویم رفتم اداره بیمه و بقیه روزم تکراری بود؟ آن هم بدون دسته کلید؟!
احساس می کردم امروز تبدیل به یک زخم عمیق در زندگی ام شده است
از همان زخم هایی که حتی اگر نسوزد جایش تا ابد برایت دهن کجی می کند.
زنگ می زنم به برادرم تا برود دنبال دخترک و ببردش خانه مادر.می توانستم بگویم دنبال من هم بیاید اما دلم می خواست در این روز خودم را اذیت کنم.کلید ندارم. می روم خانه مادرم.آن جا توی راهرو داستان تغییر می کند. بوی برنج تازه دم می آمد. دلم می خواست توی راهرو بمانم.داخل که می شوم دسته ای سبزی خوردن به چشمم می آید که لای روزنامه پیچیده شده با یک سینی بزرگ و چاقو کنارش.
دخترک دارد چرت می زند. چادر نماز مادر را می اندازم رویش. کنارش می خوابم توی خواب و بیدار دست می اندازد دور گردنم.احساس می کنم یک جریان عمیق در بدنم عبور کرد.یک نفس عمیق می کشم. موهایش بوی بهار نارنج می دهد. لبخند می زنم.در دلم, گل لاله طلوع می کند.
 

Bvafa

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 آگوست 2010
نوشته‌ها
784
لایک‌ها
3,795
دعا می کنم باران بگیرد،تن خسته اش دوباره جان بگیرد

+
قبلا ها که حالت خوب بود
قبلاها که لبخندهات دلم رو می برد..
قبلا ها که صحیح و سالم کنارم نفس می کشیدی، با خودم می گفتم خدا دیوانه است!
چه نیازی به این همه پیامبر
چه نیازی به این همه معجزه های عجیب
چه نیازی به این همه نشانه و کتاب!
یک" تو" برای ایمان آوردن کافیه جان دلم...
فکر می کردم اگر هر کسی یک "تو" داشته باشه خداباورترین آدم زمین میشه
من فکر می کردم تو برای هر چیزی کافی هستی
چون تو یک معجزه ای...
تا این که دیگه نبودی...
تا اینکه دیگه مثل سابق نداشتمت...
فهمیدم بودن و نبودنت می تونه فاصله بین کفر و عبادت باشه
عجیبی جان دلم
عجیبی...
 

Bvafa

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 آگوست 2010
نوشته‌ها
784
لایک‌ها
3,795
تیشه به ریشه ام زده ام
آسمان و زمین را به هم دوختم
در همه دیوارها یک پنجره کاشتم
افکار باطل را در سطل زباله ریختم؛
و مثبت اندیشی را هر هشت ساعت به خودم تزریق کردم
لعنتی
بی فایده است
ما از اول هم قسمتِ هم نبودیم...
نمی شود آقا نمی شود
ما برای هم ساخته نشده ایم
شاید راستی راستی خدا وجود دارد...
 

mamad_j_k

کاربر قدیمی پرشین تولز
کاربر قدیمی پرشین تولز
تاریخ عضویت
16 نوامبر 2003
نوشته‌ها
204
لایک‌ها
2,222
محل سکونت
طهران
من هیچوقت به تاریخ ایران افتخار نکردم. به عهد هخامنشیان و سلجوقیان و کورش و داریوش و ... افتخار نکردم. به امیرکبیر و مصدق و میرزاکوچک و ... به دوران پهلوی؛ به دوران بعد از انقلاب و به شیرودی و باقری و باکری و .... هیچوقت با گل زدن حمید استیلی و خداداد عزیزی و علی دایی "هوووراااا" نکشیدم. هیچوقت به ایرانی بودنم افتخار نکردم. اصولا من هیچوقت آدم ناسیونالیست و وطن پرستی نبودم و عباراتی مثل "مام میهن" و "عُلقه وطن" و "سرزمین مادری" و "خانه پدری" برام هیچ معنی و مفهومی ندارند و واژه هایی سطحی و کم عمق و شوآف گونه ای هستند. من وطن پرست نیستم، بلکه کاملاً برعکس. اگر شما وطن پرست هستید، "این نوشته برای شما نیست" پس به خوندن ادامه ندید.‍ واقعاً چرا مجبوریم به ایرانی بودنمون افتخار کنیم وقتی کودکان کار و زنان زباله‌گرد و تحصیلکرده‌های دستفروش داریم؟! وقتی هنوز گرمایش مدرسه‌هامون را نمیتونیم تامین کنیم، ولی پوز حمامی کذایی که آبش با یک شمع گرم میشده را به همدیگه میدیم؟! وقتی موسسات مالی و اعتباری پول مردم را خوردن، کارگران ماه‌ها و سال‌هاست حقوق معوقه دارند و وقتی معترض میشن، ***** میشن و هیچ آتیه و تامین اجتماعی ندارند ولی دم از بیمه بودن کارگران دست‌اندر‌کار ساخت تخت جمشید میزنیم؟! وقتی زنان جامعه از حداقل آزادی های اجتماعی برخوردار نیستند ولی داد سخن سر میدیم که زنان در دوران ایران باستان، فرمانده **** بودند! خب که چی؟! وقتی در ورودی مغازه‌ها و ورزشگاه‌ها و ... اعلام میزنیم "ورود افغانی‌ها ممنوع!" بله ما فاشیست‌های لعنتی! وقتی صبح زود به صورت خانوادگی با بساط پیک نیک در محل اعدام جمع میشیم برای تماشا! چه بدویّت چندش‌آوری که حس تهوع را بر وجود هر وجدان بیدار بشری مستولی میکنه. دقیقا بخاطر این بدویت و این بی هویتی هست که مجبوریم بریم از خرابه های تاریخ یه کتیبه گلی را بیاریم و بگیم این "آخرین" نماد تمدن ایرانیان است. "آخرین"! این خراب‌آباد به اندازه ۲۵۰۰ سال از بشریت متمدن فاصله داره. میهن پرستی و حب وطن و این مزخرفات از نظر من یکی از عوامل اصلی استثمار ملت‌هاست. درست مثل بی سوادی و فقر و خرافه و فساد، میهن پرستی هم توده ها را از اندیشه مبتنی بر منطق اجتماعی در مورد واقعیات جامعه، باز میداره. باید بجای "شور" میهن پرستی کاذب کمی "شعور" به توده‌ها تزریق بشه. نه "هنر نزد ایرانیان است و بس"! نه "اصفهان نصف جهان"ـه! ایران در دنیای متمدن امروز هیچ جایگاهی نداره! زیادی در توهم هستیم و سرمون گیج رفته و بیخودی مشعوفیم!

از مجموعه نوشته های روزانه من، ١٩ تیر ١٣٩٨ ساعت ١٢ ربع کم ظهر
 

Bvafa

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 آگوست 2010
نوشته‌ها
784
لایک‌ها
3,795
قبل ترها که با هم حرف می زدیم دلم می خواست از خاطراتمان بگویم و شما مثل فیلم های ابکی سری تکان بدهید و لبخندی گوشه ی لب هایتان جا خوش کند آقا...هر چند بیشتر وقت ها چنین اتفاقی نمی افتاد..شما خیلی از خاطراتمان را فراموش کرده بودید و به یاد نمی اوردید..حسودی ام میشد و با خودم میگفتم خوش به حالتان که به این راحتی همه را از خاطر میبرید وُ هیچ وقت هیچ چیز نمی تواند کُنج ذهنتان را اشغال کند...
حالا این روزها دلم برایتان می سوزد آقا...
حالا که مرا ندارید، خاطرات مرا هم ندارید...!
من اما وضعم خوب است...
علاوه بر خاطراتمان یک لباس چهارخانه ی مردانه دارم که وقت هایی که می پوشمش، حس عجیبی به من می دهد...
مثل همان حس هایی که روزهای تعطیل، عطر چای زعفرانی تمام اشپزخانه را فرا می گرفت...
 

Bvafa

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 آگوست 2010
نوشته‌ها
784
لایک‌ها
3,795
گاهی حس میکنم زندگی ام از قیافه افتاده است...
باید فکری به حالش بکنم...مدام در گوشه ذهنم کز می کنم و به این فکر می کنم که چه کار کنم تا این زندگی جان بگیرد...تا معنایی بیشتر از زنده ماندن در خودش داشته باشد...
بعد نیروی عظیمی مرا به حرکت وا میدارم...بلند می شوم تا برخی فکرهایم را عملی کنم..میان راه خودم را در آینده میبینم...چشمانم ناامیدی و غم را به یادم می آورد...به یاد می آورم هیچ چیز درست نخواهد شد...امید خیلی زودتر از آنچه فکرش را می کردم جان می دهد...و این زندگی, روی دستم میماند...شبیه یک جنس بنجل در حراج آخر هفته...
 
بالا