+مال یکی از همین روزها...
از صبح می دانستم امروز روز خسته کننده ایست. روزی که مجبور باشی بروی اداره بیمه و با کارشناسان بیمه سر و کله بزنی, روز گندی به حساب می آید.حال اگر کلید خانه را فراموش کنی و پول هم تو کیفت نباشد روزت تکمیل می شود.
از همان اول یک فریاد خاموش در دلم شعله ور شده بود.از همان لحظه ای که کلید خانه همراهم نبود حالم خراب بود. خسته و گرسنه سوار اتوبوس می شوم توی اتوبوس با خودم فکر می کنم یعنی همین بود؟! این همان زندگی بود که می خواستم؟ که صبح دو شنبه ام را با رفتن به اداره بیمه شروع کنم؟!که چون اسنپ گران شده است با اتوبوس بروم و بیایم؟ مگر قرار نبود سی سالگی ام جور دیگری باشد؟ وقتی که 18 ساله بودم مگر قرار نبود در سی سالگی یک خانم مستقل و قوی وهمه چیز تمام باشم که هر جور دلم می خواهد زندگی کنم؟که دنیا را تبدیل به جای بهتری کنم؟ کی همه ی دوشنبه ام خلاصه شد در یک اداره بیمه؟ یعنی آخر شب که بخوهم برای کسی از امروزم بگویم باید بگویم رفتم اداره بیمه و بقیه روزم تکراری بود؟ آن هم بدون دسته کلید؟!
احساس می کردم امروز تبدیل به یک زخم عمیق در زندگی ام شده است
از همان زخم هایی که حتی اگر نسوزد جایش تا ابد برایت دهن کجی می کند.
زنگ می زنم به برادرم تا برود دنبال دخترک و ببردش خانه مادر.می توانستم بگویم دنبال من هم بیاید اما دلم می خواست در این روز خودم را اذیت کنم.کلید ندارم. می روم خانه مادرم.آن جا توی راهرو داستان تغییر می کند. بوی برنج تازه دم می آمد. دلم می خواست توی راهرو بمانم.داخل که می شوم دسته ای سبزی خوردن به چشمم می آید که لای روزنامه پیچیده شده با یک سینی بزرگ و چاقو کنارش.
دخترک دارد چرت می زند. چادر نماز مادر را می اندازم رویش. کنارش می خوابم توی خواب و بیدار دست می اندازد دور گردنم.احساس می کنم یک جریان عمیق در بدنم عبور کرد.یک نفس عمیق می کشم. موهایش بوی بهار نارنج می دهد. لبخند می زنم.در دلم, گل لاله طلوع می کند.