برگزیده های پرشین تولز

بداهه نویسی/خاطره سازی

hossein137

مدیر انجمن عکس و عکاسی
مدیر انجمن
تاریخ عضویت
10 جولای 2009
نوشته‌ها
9,400
لایک‌ها
10,757
سن
34
محل سکونت
Isfahan
پلک هام دیگه طعم خواب رو نمیچشند.
زبونم بند اومده و پاهام مدام به زمین میچسبه.گاهی اوقات اگه مقدار نشستن من رو اندازه بگیرند مثل پلک زدن هام صفره.ذهنم پر از ساعت های روز و شب شده و تکرار رفیق همیشگی ام.دکترا گفتن درمان نمیشی
خیلی ساده یه روز از خواب بلند شدی و میبینی مدام میخوای راه بری.چشمات تا آخر بازه و طعم خورشید و تاریکی مدام واست نقش بازی میکنند.وقتی از خودت میپرسی من کجام ؟ تازه میفهمی امروز با همه روزای زندگیت فرق داره.تو یه اسکیزوفرنی خود آزار شدی که حتی نمیتونه بخوابه با صدتا قرص خواب.تو تنهایی ساکتت دنبال خاطره هات میگردی و اونا یه چاقو میگیرن دستشون.وقتی با هم درگیر میشین تو یه آدم زخم خورده بدبخت میشی که پاش شکسته و دلش بوی سیرابی گندیده چهارده سال پیش رو میده.خاطره هات رو قورت میدی و استخوان تیز گربه ماهی بزرگش میره تو حلقت.حالاست که میفهمی موضوع چیه.
اولین بار باهاش تو یه مجلس عرق خوری هم کلام شدم.وسط مستی و نوش گفتن مداومش دود سیگار رو پرت میکرد تو ریه هاش و با سرفه عجیبی میخندید.صداش بوی آبمیوه گیری میداد و طعمش همه جا رو گرفته بود.داشت خاطره هاش رو آب میگرفت و خورد من میداد.یه طعم گس عجیبی داشت که انگار صدتا فنجون قهوه رو قلونده باشه و یه معجون سفت ازش ساخته باشه که زهرمار پیشش شیرینی خالص بود.هی حرف هاش رو هم میزد و قاطی پیک های عرق بد طعم به خوردم میداد.شب نشینی باهاش مثل اعتیادی بود که همون اول میدونستی اخرش کارتن خوابت میکنه.انگار داشت یه خواب دنباله دار رو تعریف میکرد.همه فضاها حس سورئال خالصی داشت که از ابتدا تو تن رویاهای خودارضایی جا خوش کرده بود.با اون سبیل و هفت تا تار موی سفید جلوی سرش شکل مصائب مسیح بود با میکس نیچه.انگار هنوز هم اون صحنه ها واسم خوابه.
من زنم رو هر روز کتک میزدم.هر روز خدا بعد کشیدن بافورم منقل رو پرت میکردم طرفش.وقتی یه سال این کار رو تکرار کردم اون مثل دیوونه ها شروع کرد بهم خندیدن.آخرین بار رگ دستم رو جلوش زدم و دیدم موقع کندن موهاش هی میخنده.شکل یه گرگی که با بوی خون طعمه اش حال میکنه رو گرفته بود.وقتی منو بردند بیمارستان بعد سه روز فهمیدم یه چشمام کور شده.خیابون واسم حس تک بعدی و بی رنگی رو داشت که دیگه نمیتونستم تشخیص بدم ماشینا دارن سمت من میان یا ازم فرار میکنند.دو ماه بعدش خودم رو انداختم جلوی یه ماشین سفید رنگ و دو روز بعد اومد بیمارستان.وقتی از در داخل شد داشت قهقه میزد.فهمیدم حس خشم خدا قاطی ثواب عملش شده و راه درمانم خنده هاشه. حالا با یه پا که پر از پیچ و مهره بود رفتم تو خونه و همه دیوارها بهم میخندید ند.انقدر صدای خنده هاشون بلند بود که یه هفته نخوابیدم.بعد از خونه فرار کردم و تریاک رو گذاشتم کنار.حالا هم در خدمت شمام .
یه پیک دیگه بریزم ؟
نه دادا دمت گرم

خاطره های عجیب غریبش انقد قاطی مغزم شد که منم چند روز بعدش زن گرفتم.روز دوم بعد از عروسی وقتی میخواستم منقل رو راه بندازم چپ چپ نگاهم کرد.دست هام حس پرتاب یه حجم پر از زغال رو به خودش گرفت و پرت شد طرف صورتش.ذغال رفت داخل چشمش و اون تا آخر عمر کور شده بود.فهمیدم هیچ وقت ارزش نداره اون همه ذغال داغ رو حروم کنم واسه کسی که مدام میخنده.تاریخ خودش رو تو جسم زن من جا داده بود و ذغال ها دیگه حرارت سابق رو نداشتند.پای بساط مثل همیشه خوابم برد و فرداش فهمیدم دیگه نمیتونم بشینم.دیگه پلک هام به هم نمیرسه.

از خواب بیدار شدم و دیدم زنم داره میخنده و هفت تا تار موی سفید جلوی موهامه.ذغال هنوز داغ بود و بوی چربی ریخته شده روی رفقاش کل محل رو گرفته بود .منقل رو پرت کردم تو صورتش و ادامه خوابم رو با چشمای باز دیدم.
 

wonnin

مدیر انجمن ادبیات
مدیر انجمن
تاریخ عضویت
8 اکتبر 2010
نوشته‌ها
3,999
لایک‌ها
7,614
محل سکونت
Wish I Knew
برای " آنکه " دوستش دارم

دریایی رو تصور کن ، بدون هیچ آبی
انسانی رو تصور کن ، بدون هیچ امیدی
شبی رو تصور کن ، بدون هیچ انتهایی
بهاری رو تصور کن ، بدون هیچ گل بوته ای
قلبی رو تصور کن ، بدون هیچ عشقی
و ....
منی رو تصور کن ، بدون بودنت ....
 

hossein137

مدیر انجمن عکس و عکاسی
مدیر انجمن
تاریخ عضویت
10 جولای 2009
نوشته‌ها
9,400
لایک‌ها
10,757
سن
34
محل سکونت
Isfahan
لب هات قبل از حرف زدن لال شده.این رو سی سال پیش پدرت میگفت.درک ناتوانی تو از رسم شکل ها و خط خطی های مداوم و وحشی روی کاغذ وقتی کلمه ها قاطی هم میشدند برای خودت هم دشواره.دمای هوا روی پاهات تاثیر میزاره و همه اون حجم سرمای برف رو داخل ذهنت نقاشی میکنی.و نمیدونی حالا که سرما زیر پلک هات نشسته و میخواد خواب ابدی ات رو تقدیمت کنه از زبون چه شخصی داری حرف میزنی.
درگیر اسارت کارهای بی برنامه میشی و یه دفعه تنهای تنها به دل یه کوهستان پر برف میزنی.یادت هست که باید از صدای زوزه گرگ ها نترسی.اون ها هیچ وقت خاطره های شور و بیمزه و تلخت رو نمیخورند.حتی آدم ها انقدر این موضوع واسشون عادی شده که میتونی هزار تا راست دیگه رو قاطی دروغ هات بکنی و بریزی توی حلق مریضشون.بعد فکر بی تفاوت بودن اون ها شکل یه پتوی قهوه ای سربازی رو میگیره که از آسمون خلق شده روی تن تو تا درست بمیری.
این بار شصت و هفتمه که دارم این خواب رو میبینم.شصت و هفت تا تار موی سیاه روی سرم مونده که هر روز کم میشه.هر روز جلوی آینه یه قلم مو بر میدارم و نوع سیاه رو با سفید شیری عوض میکنم.شاید هزار برابر این عدد مورچه تو دنیا هست که تو ذهنم دارن راه میرن.
مسافت وقتی مفهوم دوست داشتن رو داشته باشه معنی نداره.یه دفعه ماشینو سوار میشی و فقط با یه کاپشن میزنی به دل کوه.که حس خجالت و دل سوزی رو تو چشمای کسی ببینی که صورتش رو تو رویات سیاه دیدی.دست هاش شکل پتوی قهوه ای زبر خواستنی ای رو میگیره که انگار نرم ترین احساس دنیاست.دنبال رنگ موهاش به برف ها نگاه میکنی و میگی شاید مثل موهای خودت سفید باشه.حاشیه کوه رو رد میکنی و دنبال یه جای سیاه وسط قله میگردی.تصور پیامبری رو داری که میخواد به غار بره و همه راه دنیا رو یاد بگیره.با دانستن این که هیچ پیامبری تو ذهنت وجود نداره.مردن تو سفیدی خیلی لذت بخشه.ولی نمیخوای اون رو خودت انتخاب کنی.میون حس ترک کردن و دل سوختن بقیه پاهات مدام از زیر آوار برف ها در میاد و جلوتر میره.تا نقطه ی سیاه کوه راهی نمونده.
خونه بوی شامپو گرفته.وقتی میای داخل میبینی تنها روشنایی اون مکعب 80 متری چراغ زرد حمامه.موقع کندن کفش هات میگی من اومدم و به این فکر میکنی چرا صدای آب نمیاد.بعد از سر زدن به یخچال سمت اون قسمت روشن میری و در رو بازمیکنی.
خون پسرت روی کاشی های آبی کم رنگ ریخته و چشم هات تلاش میکنه گریه کنه.یادت هست که صبح تا حالا از اون آدم 25 ساله با موهای جوگندمی خبری نداری.تیغ خونی تو دستات باهات حرف میزنه.اولین باره که داری خون میخوری.اون هم خون پسرت.وقتی دوباره شروع به حرف زدن میکنه دلت میخواد تو هم کنارش بمیری ولی میبینی حرف های اون تیغ بیچاره رو نفهمیدی.می افتی به جون جنازه خونی اش و صورتش رو نقاشی میکنی.ترکیب رنگ آبی و قرمز الان توی سرته.67 بار خواب مردن پسرت رو دیدی و باور نکردی.حالا تنها واقعی شدن اون خواب پتو دارت مونده.ماشین رو سوار شدی و با یه کاپشن رفتی دنبال اون صورت سیاه تو دل کوه.
وقتی رسیدم به اون نقطه هوا تاریک شد.همه جا اون صورت سیاه تکرار شد و ماه خودش رو قایم کرده بود.کور رنگی من شکل سیاه و سفیدی رو گرفته که حتی سفیدها رو سیاه میبینه.یه احساس تک رنگ با میکس یه رویای تکراری.تیغ خونی رو از جیبم در میارم و میکشم روی صورتم.میکشم روی موهام تا رنگ ها رو بهتر ببینم.تا از قاطی شدن بوی خون با برف به حس خود ارضایی نصفه نیمه ای برسم که هر روز داشتم.بعضیا معتقدند هر چیزی که باعث گناه میشه رو باید از خودت دور کنی.اول گوش هام.بعد چشم هام و بعد مغز متلاشی شده ام رو میبرم و میندازم تو دل سیاهی.وقتی نوبت بریدن خواب میشه یه فرشته سیاه پوش بالای سرم ظاهر میشه.ازش میپرسم ساعت چنده ؟ موقع قهقهه زدنش به مچ دستش نگاه میکنه و من سرش رو با تیغ میبرم.الان میتونم رنگ سفید رو که از لای گردنش روی تنم میریزه رو ببینم.زیر نور پر رنگ خون اش بدنم شکل یه هاله مقدس رو میگیره که انگار یه صدا از تو آسمون هی بهش میگه بخوان.بخوان به نام پروردگارت.حلول ماه تو چشم هام منو یاد خداوند رنگ ها میندازه و آسمون پر از رنگین کمان میشه.حالا وقت زمین انداختن اون تیغ لعنتیه.وقتی به سطح برف ها میرسه دوباره همه جا سیاه شده .من تو تاریکی دنبال چشم هام میگردم و میبینم یه پتو به رنگ پتوی قهوه ای سربازی روی سردی تنم مینشینه.
با صدای مادرم از خواب بیدار میشم.داره میگه چرا وقتی میخوای بخوابی پتو روی خودت نمینداری.صبح شده و قاطی صدای جوش اومدن آب از حس چرکی یه خواب جنسی سمت حموم میرم.با سرم اشاره میکنم که میرم حمام و اون زیر لب میگه کاش پسر 25 ساله ام میتونست حرف بزنه.کاش موهاش سفید نبود و من نبودم.امروز روز آخر حسرت خوردنشه.
 
Last edited:

Impassivex

Registered User
تاریخ عضویت
5 نوامبر 2008
نوشته‌ها
366
لایک‌ها
76
محل سکونت
تهران
انقدر در کنش ها دست به واکنش زدم که تمام رفتار هایم درگیر مثلثی مجهول شدند
حال که تو رفته ای ، چه باید گفت و چه کرد جز رد شدن های دردناک
... و گاه فراموش کردن دنیای پیرامون و شاید حتی اینکه زنده زنده داریم مرگ را می چشیم
آنقدر در کنش ها دست به واکنش زدم که می ترسم نکند هوای شهر را آلوده کنم
درست شبیه سیگاری که لب های تو را به بهانه گرم شدن
می بوسد !
-
سید امیر سیادتی
 

hossein137

مدیر انجمن عکس و عکاسی
مدیر انجمن
تاریخ عضویت
10 جولای 2009
نوشته‌ها
9,400
لایک‌ها
10,757
سن
34
محل سکونت
Isfahan
شب بین دست هام پرسه میزنه و دنبال یه جای نرمه واسه نشستن.دست هامو به چشم هام میمالم و حجم دلتنگی تاریکم رو بین نوک انگشت هام و بند دست هام آب میدم.زندگی مثل آدمیه که واسه خودکشی به یه اتوبان متروکه پناه میبره.انقدر تو انتظار زیر شدن با هیکل یه ماشین اونجا میمونه که به فکر ساختن خونه می افته.بعد درست لحظه ای که تازه از خودکشی اش دست شسته یه ماشین میاد و زیرش میکنه.بی حال میون کوچه ها میگردم تا یه روز به اون اتوبان متروکه برسم.انگار خودم اون راننده رو استخدام کردم.یادم نیست.
تعبیر خواب های آشفته ام رو به ماه میگم و اون تو بهت گریه دارش دلش نمیخواد باور کنه آدم نابودی مثل من میتونه با چشم های بسته اش این جوری اتفاقات رو ببینه.مثل آدمی میشم که تازه بینایی اش رو به دست آورده .وقتی از بیمارستان بیرون میاد میبینه همه مردم عینک آفتابی به چشم هاشون زدند.وقتی یه لحظه مثل بقیه میشه و بعد سریع عینک رو برمیداره.باز چشم هاش همه چیزو سیاه تر میبینه.دنیا یعنی دیدن مرگ زندگی با دست های یه مرد که عینک داره.که اون ور یه اتوبان متروکه بایستی و بخوای به زندگیت بگی همون جور که همه چیزو میدیدی درسته.که آخرین حرفت رو از بس مرده نتونه بشنوه.
وقتی دستام واسه سومین بار آبیاری شدند یادم افتاد که سه ساله هر روز کارم همینه.سه ساله که بین جاده که پر از مسافره من با یه چاقو دل بیچاره ام رو میکنم و میندازم جلو گربه.بعد با یه خنده مضحک جلوی دوربین شخصی میرم که قراره از مرده ها عکس بگیره.وقتی گربه لای چرخ ماشینا له میشه وقت تکرار روز بعدیه.خودم رو تو حس غشای غلیظ یه خرس میبینم که بالای سرم داره بهم نگاه میکنه.میزارم منو هضم کنه و تو آخرین لحظه ای که نگاهش به منه میبینم یه عینک آفتابی خوب روی چشماشه.دنیا مثل یه طنابه که سال هاست تو دل یه رفتگر خونه اجاره کرده.هر بار که اون اتوبان متروکه لعنتی رو جارو میزنه میبینه یه ماشین داره تغییر مسیر میده و یه دونه خرس با یه گربه دارن میرن مهمونی.طناب پیرمرد پاره پاره میشه و تصور اون دار عجیب تو ذهنش از بین میره. وقتی که شب شد هم جاروش رو تو حیاطشون میزاره و به خواب میره.
درست وقتی که همه مردم دنیا رو تیره میبینند و از این که بقیه رو قضاوت کنند و تو دلشون بخندند سوال خنده دار من شکل یه طناب دار میشه که مستاجر دل یه رفتگره.که چرا من شکل اون ها نیستم و دارم تو یه اتوبان متروکه زندگی میکنم که خودم ساختمش.شب ها خواب جهنم رو میبینم و روزها له شدنم رو تصور میکنم.با یه خنده زوری لابه لای کوچه ها پرسه میزنم و احساس رخوت و سردرد همراهم تا محو شدن سایه ام میاند.تو سطل زباله تک تک کوچه ها دنبال دلم میگردم و بعد میبینم تو جیبمه و بوی توتون گرفته.میزارمش کنار و انقدر ازش دور میشم که حس بی وزنی بوها تو گوشم بیداد میکنه.درست تو همین لحظه های ریتم دار از خواب بیدار میشم و میبینم یه خرس بالای سرمه.و صدای لاستیک یه کامیون به بیداری ام نزدیک و نزدیک تر میشه.بدنم زیر لاستیک های عزیزش له میشه و باز صبح شروع شده.صبح یعنی من لعنتی بازم زنده ام.
 

hossein137

مدیر انجمن عکس و عکاسی
مدیر انجمن
تاریخ عضویت
10 جولای 2009
نوشته‌ها
9,400
لایک‌ها
10,757
سن
34
محل سکونت
Isfahan
هوا هم سطح موهای سیاهم داره حرکت میکنه.ستاره ها فقط چند انگشت تا دستام فاصله دارند.دست میکشم روی تنم و میبینم انگار کهکشان راه شیری روش نقش بسته.وقتی چشمامو خیره میکنم به دست هام ولی یه روزنه کوچک میبینم که داره از داخلش خون میاد.زیر پامو که نگاه میکنم دریاست ولی قرمزه.میدوم تا ساحلی که خیلی دور نیست و میبینم هزار تا ماهی مرده تو ساحلن.یه پاهام نگاه میکنم و بوی ماهی میپیچه تو سرم.وقتی گیج میشم و می افتم خوابم میگیره.خواب یه چاقو که داره ماهی ها رو سر میبره.منم انگار یه ماهی بزرگ شدم.موقع سر بریدن از خواب بیدار میشم.
میدونی دکتر من هر وقت ناراحت میشم به جای حرف زدن خواب میبینم.این یکی رو خیلی دوست دارم.چون اون یازده شبی که دیدمش صبحش گریه کردم.اون عاشق ماهی بود.عاشق این که لب ساحل با هم قدم بزنیم.یه شب بعد رفتنش تلفنم زنگ خورد و فقط یه کلمه شنیدم : خیلی نامردی.
الان که پیش شما راحتم میتونم خودمو گناه کار بشناسم.برای این که هنوز نفهمیدم معنی اون دوتا کلمه چی میتونه باشه.انگار دونه دونه حرف هاش رو جدا از هم چیدم و دارم یکی یکی کنا هم میزارم.ولی مفهومش فقط یه چیز میتونه باشه
-چی ؟
این که اون رفته و من مجبورم هر شب یه خواب مزخرف دیگه ببینم.

میدونید من فکر میکنم اثر انگشت هر آدم جدا از این که مخصوص خودشه.مخصوص یه آدم دیگه هم هست که لا به لای مویرگ هاش زندگی کنه.بعضی وقتا لب ها حکم یه ماشین رو دارند که از تپه انگشت های کسی با اون مویرگ های تو در تو رانندگی کنند و برسند به ساحل ناخن هاش.همه مردم حق دارند عاشق دریا باشند.حتی اگه اسمش سیاه باشه.فکر کنید اون به وسعت زمین باشه.حتی زمین هم برای تصور انگشت هاش کمه.تصور کنید به اندازه هر بوسه مسیر رانندگی وجود داره.وقتی هوا بارونیه بوسه ها از چشم هاش شروع میشه.وقتی میخنده از دندوناش.وقتی میرقصه از دست هاش.رانندگی تو مسیر بدنش خستگی نداره.
عکسشو دیدید؟
-نه
این عکسشه.میبینید صورتشو.انگار دارید یه منظره غروب رو تو دریا میبینید.چشم هاش دوتا خورشیده.گونه هاش موجه.چقد شنا کردم تو صورتش
چهارسال پیش باهاش آشنا شدم.یه ظهر تابستون که داشتم در رو قفل میکردم تا برم نهار اومد و گفت خواهش میکنم یه عکس از من بگیر.میخوام برم دانشگاه واسه ثبت نام.تو صورتش که نگاه کردم بغض گلومو گرفت.قبل از این که دست و پامو گم کنم داخل آتلیه شده بودیم.موقع عکس گرفتن همه چی به هم ریخت.میدونستم عکسش خوب نمیشه.تو چشم هاش نگآه میکردم از ویزور دوربین.میدونستم نمیتونم خیره بشم.پلک هامو بستم و پشت سر هم عکس گرفتم.بعد که عکساشو نشونش دادم راضی نبود انگار.پرسید چند وقته عکاسی میکنم.منم به دروغ گفتم ده ساله.یه نیشخند زد و قرار شد بعدظهر بیاد عکسش رو بگیره.جسارت کردم و اسمش رو پرسیدم.گفتم میخوام پس فردا اگه شماره عکس نبود از رو اسم و فامیلش عکسشو پیدا کنم و واسش چاپ کنم.بدترین عکسی بود که گرفتم.بعدظهر قبل از اومدن بهم زنگ زد.صدام لرزید موقع گفتن "آماده شده" بیست دقیقه بعدش اومد و با ناراحتی رفت.از عکسش راضی نبود.نیم ساعت بعد زنگش زدم.اول میگفت شما یعنی منو نشناخته.گفتم فردا بیاین دوباره عکس بگیرین راضی برید بیرون.اولین باری بود که خندید.گفت باشه.
اسمش ریحانه بود.تا شش ماه پیش 23 سال و چهارماه و سه روز سن داشت.الان تو دل من اون یه آدم هزار ساله است که تاریخ روی صورتش اثر نداره.صورت اون تنها چیزی تو دنیاست که خوابش رو نمیبینم.
-الان ازش خبر نداری ؟
اگه خبر داشتم که پیش شما نبودم.گفتم بیام به قرصی.دارویی چیزی واسم تجویز کنید که خوابشو ببینم.میشه ؟
- پسرجان عشق یه توهمه.تو الان داری توی توهم زندگی میکنی.
چه توهم قشنگی.یادم باشه بعد از اینجا یه روز دیگه هم به این توهم فکر کنم و اشک بریزم.میدونی دکتر همه جا بوی اون رو میده. انعکاس خودم رو توی دست هاش میدیدم وقتی نگاهشون میکردم.قلبم شکل پسر بچه ای بود که روز اول مدرسه بین خوشحالی و استرسش بالا و پایین میپره.با چشمام اروم باهاش حرف میزدم.روی گونه هاش کلمه ها مینشتند.ما داشتیم تو آغوش هم حل میشدیم. مثل حروف الفبا که میتونه حل بشه.واژه ها خلق میشدند.پرواز میکردند و بعد یه گوشه اروم مینشتند.فکر کنید.که معجزه تو آغوش شما راحت پلک هاشو رو هم بزاره و موقع خوابیدنش دست هاتون تو مسیر موهاش رانندگی کنه.شما تا حالا یه فرشته رو از نزدیک دیدید ؟ میدونم ندیدید واسه همین عکس ریحانه رو نشونتون دادم.هر چند شما هیچ وقت حال منو نمیفهمید.وقتی صورتش رو توصیف کردم فقط برای این بود که یه داروی خوشکل بهم بدید.نمیخوام بهش بی احترامی کنم.
-مشکل شما با قرص و شربت حل نمیشه پسرجان بهتره دنبال داروی فراموشی باشید.
نه دکتر.دلم نمیخواد خواب نبینم.اون عاشق دریا بود.عاشق ساحل.حتما یه روز تو خواب بهم سر میزنه.
-وقتی انقدر مطمنی چرا پیش من اومدی ؟
حقیقتش رو بگم ؟
- بله لطفا
میخواستم چشم هاتون عکس یه معجزه رو از نزدیک ببینه.
-واست دارو نوشتم.همین داروخانه کنار کلینیک داره.منم مریض دارم نمیتونم همه روز تصور تصویر شما رو ببینم.
از مطب که بیرون اومدم آسمون آفتابی بود.هوا بوی طالبی میداد و یاد اولین باری افتادم که باهاش فالوده طالبی خوردم.دستام لرزید و عکسش روی زمین افتاد.گریه کردم و برداشتمش.ازش معذرت خواستم واسه نبودنش.واسه عکسی که باید روی ابرها شکل بگیره و الان کف خیابون افتاده.دویدم سمت خونه.موقع سلام کردن مادرم میگفت جاتو تو حیاط پهن کردم.برو بخواب پسرم.چشمامو روی هم گذاشتم و صدای گریه مادرم بلند شد.تیغ رو از توی جیبم در آوردم و قسمش دادم که امروز به خوابم بیاد.بار دوازدهم بود که خواب اون ساحل رو میدیدم.وقتی ماهی های مرده کنارم رو میدیدم صورت اون شبیه یکی از ماهی ها بود.زیر لب میگفت منو تنها نزار.تیغ خورده بود وسط قفسه سینه ام. خون من روی حیاط پخش شده بود و مادرم داشت موهاشو میکشید.امروز روز آخر حسرت خوردنشه.
 

Bvafa

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 آگوست 2010
نوشته‌ها
784
لایک‌ها
3,795
روزی برایم شبیه قاب سر طاقچه می شوی...یک روز به خودم می آیم و تو را می بینم و با تعجب نگاهت می کنم و فکر می کنم که چقدر خاک گرفته ای..چشمانم را تنگ می کنم تا خاطره ات را به خاطر بیاورم...بعد که بوی نای خاطراتت توی صورتم می خورد تو را به دور ترین کشوی موجود در مسیر رفت و آمد روزانه ام انتقال می دهم...حتی زحمت پاک کردن گرد و خاک از روی خاطراتت را هم به خودم نمی دهم!
همیند قدر دوست نداشتنی و به درد نخور.../
 

Bvafa

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 آگوست 2010
نوشته‌ها
784
لایک‌ها
3,795
نگرانی حس خیلی خوب ِ دو طرفه ای است
یعنی می خواهم بگویم بعضی چیزها یا بعضی حس ها خوب هستند اما دو طرفه نیستند مثلا عشق خوب است زیبا است اما همیشه دو طرفه نیست گاهی وقت ها یک عشق زیبا وقتی یک طرفه باشد آدم را بیچاره ترین می کند
اما نگرانی یک حس کوفتی ِ خوب است...یک حس مالکیت همیشه دو طرفه ی خوب در خودش دارد...خوب است آدم بداند کسی در این دنیا هست که نگرانش می شود...خوب است آدم بداند کسی را دارد که می تواند نگرانش شود..گاهی دلم می خواهد خیلی بی خودکی خوب نباشم تا نگرانی را در چشم اطرافیانم ببینم .می دانم خیلی بدجنسی و لوسی خاصی در این کار است...گاهی هم دلم می خواهد اتفاق بدی در اطرافم پیش بیاید تا کمی نگران شوم یعنی راستش را بخواهید من از آن آدم هایی هستم که باید همیشه نگران یک چیزی باشم اصلا اگر چیزی برای نگرانی وجود نداشته باشد من خودم حتما مساله ای برای نگران شدن پیدا می کنم! آخر این حس نگرانی عجیب به دلم می چسبد...یک جور هایی به آدم حس زنده بودن و وجود داشتن می دهد...
 

Bvafa

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 آگوست 2010
نوشته‌ها
784
لایک‌ها
3,795
چون خاطره ای خاموش ,گوشه ای از ذهنم کز می کنی... کم حافظه شده ام اما می دانم تو را جایی در زندگی ام داشته ام.... چهره ات را به خاطر نمی آورم اما می دانم هر موقع بستنی گردویی می خورم بوی عطری آشنا توی بینی ام می خورد ...کم حافظه شده ام
نمی دانم چهره ات چگونه بود گرد یا بیضی کشیده یا کوتاه فقط گاهی وقت ها دست هایم دلشان برای یک گرمای ناب تنگ میشود
کم حافظه شده ام...بعضی خاطرات با من قهر کرده اند تنها می دانم وجود دارند اما آن ها را به یاد نمی آورم...خیلی سخت است خریدن ِ ناز ِ خاطرات!
کاش یک جوری یک کسی بتواند برود در مغزم دستمالی دست بگیرد و گرد و خاک مغزم را تمیز کند...بعضی از خاطرات را بزند زیر بغلش و از قسمت تاریک سرم به قسمت روشن آن انتقالشان دهد...پاک کنی دست بگیرد و بعضی خاطرات را پاک کند تا جا برای خاطرات خاموشم باقی بماند....من بدجوری کم آورده ام...شاید حتی مجبور شدم برای خاطر ِ خاطراتم یک مغز دیگر را هم به کار گیرم...وضعیت بدی شده...
 

hossein137

مدیر انجمن عکس و عکاسی
مدیر انجمن
تاریخ عضویت
10 جولای 2009
نوشته‌ها
9,400
لایک‌ها
10,757
سن
34
محل سکونت
Isfahan
دست هاشو کورمال کورمال میکشید به دیوار و جلو می اومد.حتی من که داشتم به نور کم پشت پشت سرش نگاه میکردم هیکل عجیب و غریبی را حس کردم که دست و پاش قاطی سیاهی شده بود.صبر کردم که جلوتر بیاد و یه دفعه داد کشیدم اینجا چه غلطی میکنی ؟ جیغ کشید و ولو شد روی زمین.کم مونده بود غش کنه.چراغ روشن شده بود و یه آدم 28 ساله با لباس سبز لجنی روی فرش افتاده بود.موهای خرمایی رنگش هم از کنار گوش سمت راستش انگار مثل رود پخش شده بود زمین.حیف که من دیگه شهوتی نداشتم.نگاهم نکرد و اشک ریخت.
صبح ها که دندون هامو جلوی آینه چرک دستشویی مسواک میزنم هر بار انگار زرد تر میشه.چند وقت یه بار به تکه از جرم هاش می افته و دهنم بوی گربه ی مرده ای رو میده که انگار برای نهار قورباغه سبز لجنی ای رو خورده.هی آب تو دهنم جمع میشه و مجبورم تف کنم.حالا کنار فرش اون قسمتی که موزاییک ها سیاه شده و قد فرش ماشینی چرک بهش نرسیده تف کردم و اومدم بالای سرش.گفتم پاشو دیگه.بلند شد و اتاق رو باز مثل دفعه های قبل ترک کرد.دود سیگار بهمن سفید که مزه کاه میداد با گرد و خاک رقصید و زیر پروژکتور طبیعی پنجره رفت.خط نور میدون رقص بود واسش.سرمو گرفتم کنار اون خط ممتد و باریک که به صورت کج تا زمین میرسید و دو تا سیگار دیگه کشیدم.از جلوش رد شدم و رقص مجلس عزا شده بود.فهمیدم وسط حیاطم و زنگ خونه صدا کرد.مثل وقتی که از دور داره صدای قرآن میاد و شما میدونید یکی مرده.ولی دلتون نمیخواد از خونه بیرون بزنید تا مطمن بشید رفیق قدیمی تون نصف شب تو بیمارستان جون کنده و صبح دارند کنار تفتش قرآن میخونند و خونه شون فقط 50 متر با شما فاصله داره.دلم نمیخواست در رو باز کنم.کنار حیاط نشستم و به اون روزها فکر کردم.تصورم نصفه نیمه بود ولی داشت بزرگ میشد.یه لباس سبز لجنی اومد و سرش رو برید.سرم سوت کشیده بود.برای همین وقتی میگفت مگه کری ؟ رفیق تخم سگت پشت اون در کوفتی خودش رو جر داد.هیچی نشنیدم.سمت تاریکی" در" هجوم بردم و از لای نور دست های ساقی رو دیدم که 5 گرم سفید گذاشت تو دستم.مچ دستمو تا نگرفتن کامل پولش ول نکرد.یکی زد تو سرم و موقع هول دادنم به داخل در رو محکم بست.
باهاش تلفنی حرف زده بودم فقط.ده سال پیش که برای کار سمت ترکیه رفت.من درس دینی داشتم.برای بدرقه اش فقط یه بار به معلممون اصرار کردم.اونم قبول نکرد.حس کردم از پشت پنجره کلاس که سر کچل اصغر با اون عظمتش نصف دید من رو گرفته بود هواپیمایی که اونو میبرد میبینم.ولی اون هنوز راه نیفتاده بود.یه سال بعد فهمیدم که تا بندر رو با اتوبوس رفته.حالا ولی اومده بود.تو این یه سال راه های زیادی رو جلوی پاهام گذاشت.با یه کت سبز لجنی.و چمدونی که خالی بود.بعد از دو ماه که من رو آماده میکرد یه روز یه چاقو برداشت و من رو صدا زد.سوغاتی ها رو تو کیفش قایم کرده بود.ده تا بسته 5 گرمی.
صدای قل قل آب تو بطری شیشه ای پیچید و دود از دهن من وارد محیط میشد.بابام باز فندک رو روشن کرد و آرزوهای منو از لای درز پنجره با شیب تندی به زمین زد.چشم هام سرخ شده بود و یه راهرو مدام جلوی چشمام بازی میکرد.بهش گفتم اینم مثل سوغاتی هات خیلی خوبه.داشت استخوان پای منو گاز میگرفت.بعد که پیرهنش رو در آورد روی من ولو شده بود و داشت نوک دماغم رو ماچ میکرد.من حس کردم یه دختر زیبام که داره از یه شاهزاده بوسه میگیره.بعد در باز شد و مردم اومدند و به من تبریک گفتند.تو دست هر کدومشون یه چاقو بود.حس کردم من یه نارنج ترشم.انگشت دستم رو که مکیدم از دهن شاهزاده من صدای لذت قورت دادن ترشی بلند شده بود.من هم لباسم رو کنده بودم و میخندیدم.از لای در نور وارد اتاق شد و چهره ی حضرت زینب تو ذهنم شکل گرفت.پارچ آب تو دستش بود.بهش گفتم مگه مشک نداشتیم ؟ صدای خنده هامون کل فضا رو پر کرد و صدای پرت شدن پارچ سمت صورتم کل ذهن اون رو.

اکبر از وقتی سر یه خودکار با هم دعوا کردیم باهام رفیق شد.کتاب هاشو با کش بسته بود و یه خودکار آبی هم لای کتاب فارسی گذاشته بود.وقتی گمش کرد ازم پرسید.منم گفتم که برنداشتم.جلوی آینه دستشویی سرمو کوبوند به دیوار و تصویر من مات شد و شکست.قبل از این که چیزی بگیم سه تا آینه شکستیم و پای چشم من سیاه شده بود.اون هم پاشو بریده بود و بخیه میخواست.حالا ولی هنوز یادگاری اش رو صورتم هست.هر چند همه آینه های خونه رو شکستم.بعد از اون ولی نمیدونم چه اتفاقی افتادکه ما با هم دوست شدیم.تا پارسال که خبر سکته اش رو شنیدم و پس فرداش صدای قرآن از کوچه مون اومد هر روز خدا همو میدیدیم.روزای آخر تو یه آینه قدی به چشمای هم نگاه کردیم.بعد فوتش هر جا آینه بود پا نگذاشتم.
دهنم باز بوی گربه مرده ای رو میده که قورباغه سبز لجنی ای رو بلعیده باشه.انگار این سرنوشت منه که همیشه به فکر بوی دهنم باشم و هر بار وقتی کسی میخواد باهام حرف بزنه من لال بشم.شاهزاده من بعد از بوسیدنم لخت روی فرش خوابیده.کنار در حیات مانتوی سبز لجنی زنم رو میبینم که ساکت یه جا نشسته و دنبال صاحبش میگرده.وقتی دقت میکنم من یه گربه ام که در حال مردنم و یه قورباغه رو بلعیدم.
 

hossein137

مدیر انجمن عکس و عکاسی
مدیر انجمن
تاریخ عضویت
10 جولای 2009
نوشته‌ها
9,400
لایک‌ها
10,757
سن
34
محل سکونت
Isfahan
دست های سردش که به گوشی تلفن خورد دلم میخواست تلفن باشم.دلم میخواست اون کائوچوی سبز رنگ و شکننده گوشی باشم یا اون سیم مارپیچ مشکی رنگ که وقتی با یکی گرم میگرفت دور انگشت هاش حلقه شون میزد.یه روز دقیقا دو سال و دو روز پیش موقع گرم شدن کنار بخاری تلفن زنگ خورد.اون برداشت و یه صدای ناشناس که نشنیده حس میکنم شنیدمش بهش گفته بود که اشتباه گرفته.تا میخواست قطع کنه انگار چیزی شنید و دوباره به حرفاش گوش داد.چشماش خیره شد به دیوار حس کردم دیگه اون آدم سابق نیست.
من مدام یادم میره چه شکلی بود.آخرین تصویر واضحم خیره شدنش به دیوار رو به رو بود.تمام این مدت وقتی از زور خستگی خوابیدم همون تلفن رو میبینم که به حجم سیاه داره گوشی اش رو برمیداره باز.یه بار یادمه صدای خودم رو شنیدم که میگفت باید بمیرم.تو اولین فرعی یه جاده متروکه که بعد تو خوابم با ماشین رفتیم اونجا.اجازه دادم به خودم که همه این خواب رو دقیق یادم باشه.ولی دیگه اون تلفن زنگ نخورد.
هوا بوی گوگرد میده.یه ساختمان نیمه کاره که دو طبقه است و روی پشت بومش برف نشسته.دیوار هاش رو هنوز نکشیدند.داخل طبقه اول چهار تا جوون روی یه پتوی بزرگ.خوابیدند.صدای خمیازه یکیشون به گوشم میخوره و سرم سوت میکشه.سراسیمه از پله ها بالا میرم و منظره رو به رو ام سبزه.انگار بهار شده.شکوفه درخت های گیلاس سرتا سر خیابون رو با نقطه های سفید پر کرده.به پایین خیره میشم و سرم گیج میره.وقتی انگار دارم سقوط میکنم از اونجا مثل همیشه از خواب میپرم.میبینم روی یه پتوی بزرگ خوابیدم و بقل دستی ام داره خمیازه میکشه.سرم سوت میکشه و سراسیمه از پله ها بالا میرم.یه تلفن سبز با سیم مارپیچ مشکی روی یه میز وسط پشت بومه.جلوتر که میرم اون نشسته روی لبه میز و به یه نقطه از دیوار خیره شده.به خیابون نگاه میکنم و موقع سقوط بیدار میشم.
نگفتی کی بود ؟
- من میترسم.واژه ها روی لب هام خشکیده و تاول زده.یه مردی بود با صدای خش دار.مثل خودت.میگفت تو داری میمیری.
دوید سمتم و بغلم کرد.موقع جدا شدن ازم بند وسطی انگشت اشاره ام رو خوب نگاه کرد.تو نگاهش ترس رو دیدم که داره قدم میزنه و سمت تخت خواب میره
- بیا بخوابیم پیش هم
الان چه وقت خوابه ؟
-بیا پیشم.خوابم گرفته.
چشم هاش بیدار بود.همه مدتی که بهم خیره شده بود تصورش میکردم که یه کارد میوه خوری از زیر لباسش در میاره و گلوم رو بیخ تا بیخ میبره.بعد هم با آرامش تمام چمدانش را میبنده و سمت در خروجی میره.
هوا سرد شده.زیپ کاپشنم رو تا آخر بالا میکشم و دست هام و با دهنم گرم میکنم.میمالمشون به هم.از دور منظره شهر تو هوای برفی دیده میشه.دود از بالای دودکش ساختمان ها وارد ابرها میشه و یه زندگی نکبت بار رو واسشون به ارمغان میاره.نیم ساعت تمام توی یه کوچه فرعی منتظر بودم کسی بیاد و قرص خواب واسم بیاره.برگشتم سمت ماشین تا برم خونه.روشن نمیشه.
وقتی بیدار شدم گوشی تلفن روی میز افتاده بود.صدای بوقش بعد از برخورد با سطح میز تو فضا پیچیده.در کمد بازه و لباس ها به هم ریخته است.دست هام رو به تخت تکیه میدم و با کرختی یه خواب چند ساعته سعی میکنم بلند بشم.انگار دلم میخواد باز هم بخوابم.اون رفته.
مردن شاخ و دم نداره.مثل یه آدم قد بلند میاد و تو بستر شما میخوابه.با لذت تمام دستش روی بدن شما میماله و نمیدونید قبل از این همجنس باز بودید یا نه.موقع نوازش کردنتون شرط میکنه که بعد از سکس چاقوی زیر پتو رو در بیاره و گلوتون رو بیخ تا بیخ ببره.درست دو سال و دو روز بعد از این که از خواب بیدار شدین و دیدین نیست.درست همون لحظه ایی که صدای خر و پف یه نفر که تو ساختمان نصفه کاره خوابیده تو گوشتون سوت میکشه و شما سراسیمه از پله ها بالا میرین.موقع افتادن از پشت بوم به این فکر میکنید که دست های سرد شما گوشی تلفن رو دستش گرفته و داره سیمش رو پیچ و تاب میده.از خواب بیدار میشین و وقتی بعد از کرختی خواب دو سال و دو روزه سراغ تلفن میرید یه صدایی پشت تلفن باعث میشه به یه نقطه روی دیوار خیره بشین.همون جایی که خدا از یه سوراخ تنگ و قهوه ای قراره شما رو وارد بهشت کنه.
 

somayeh60

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
24 ژانویه 2013
نوشته‌ها
1,443
لایک‌ها
4,740
موهای سیاهت را تاب بده،
بگذار شانه کنم برایت...
گونه های انارین تورا ببوسم
و در آغوش بگیرمت...
حالا که با آمدنت
خاطرات گذشته دوباره پرسه میزنند
توی این اتاق ها؛
وحجم های موهوم
باپیکره های خیالی توی ذهنم
جان میگیرند،
میخواهم به خلسه ی رویاها بروم
وباور کنم
جای هیچ کس امشب خالی نیست...
دلم تنگ است؛
میفهمی "یلدا"؟!...
 

wonnin

مدیر انجمن ادبیات
مدیر انجمن
تاریخ عضویت
8 اکتبر 2010
نوشته‌ها
3,999
لایک‌ها
7,614
محل سکونت
Wish I Knew
و .............
یه روز هرکسی پی میبره
به ارزشی که دوست داشتن داشت !
.
.
.
اما .....
بعد رفتنش ....
بعد تموم شدنش ...
بعد مردنش ....
 

Bvafa

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 آگوست 2010
نوشته‌ها
784
لایک‌ها
3,795
یک جایی شنیده بودم که می گفتند به اندازه تمام آدم های روی زمین راه ِ رسیدن به خدا وجود دارد. من راستش را بخواهید فکر می کنم به اندازه تمام آدم های روی زمین یک بیماری وجود دارد! و نکته ی قابل تامل قضیه آنجاست که دکترها معمولا یک اسم هایی روی این مریضی ها می گذارند که یعنی وقتی می شنوی اصلا نفهمی یعنی چه و فکر کنی حتما یک مریضی خیلی سختی است و دست آقای دکترش درد نکند که یک اسم آدم حسابی روی این مریضی گذاشته است که شرمنده ی در و همسایه امان نمی کند
من فکر می کنم دچار یک بیماری شده ام که نمی دانم تا به حال کشف شده است یا نه بنابراین اسمش را نمی دانم اما برای اینکه بتوانم وقتی کسی چپ چپ نگاهم می کند و میگوید تو چه مرگت شده است؟,یک جواب قانع کننده به طرفم بدهم خودم یک اسم پدر مادر دار برایش گذاشته ام
خانم ها آقایان معرفی می کنم:"فوبیا ی طَری"
به اسمش نگاه نکنید بیماری تر و فرزیست جوری روی رفتارت اثر می گذارد که تو ساعت ها بعد متوجه میشوی مغلوب این بیماری شده ای و وقتی می فهمی که باز هم دچار این فوبیای طری شده ای که کار از کار گذشته است و تو باز هم برای مقابله با آن شکست خورده ای
بگذارید از روز اول کشف برای شما بگویم یک روزی آقای میم آمد نشست صندلی کناری ام و گفت که یک سریال جدید دیده است و خیلی قشنگ بوده می خواهید برای شما هم بیاورم؟ من بدون درنگ یک دلیل خیلی بیخود آوردم که یعنی من وقتی برای فیلم دیدن ندارم!آقای میم با توجه به سابقه ی وحشتناک فیلم دیدن من به شدت تعجب کرد در صورتی که به نظر خودم اینکه من بخواهم در اوقات بیکاری ام سریالی که قبلا تمامش را دیده بودم یا بهتر بگویم جویده بودم را دوباره ببینم اصلا موضوع پیچیده ای نبود
موضوع وقتی برایم نگران کننده شد که دوستی پیشنهاد داد آهنگ جدید از فلان خواننده ی مورد علاقه ام را برایم بگذارد و من از شنیدن آن طفره رفتم!
یک دفعه انگار چادر فکر ها و احساساتم برداشته شد و این کشف حجاب نه شورشی در بر داشت و نه اعتراضی ....تنها نتیجه ی مسلم آن بهت بود و بهت و بهت!
من ماه ها بود که هیچ کتاب جدیدی نخوانده بودم نه اینکه کتاب نخوانده باشم بلکه در سال گذشته بیشتر از همیشه کتاب خوانده بودم اما همه ی همه ی کتاب ها ,آن هایی بودند که من قبلا خوانده بودم و ابدا حتی در نا خودآگاه ذهنم(یا هر کوفت دیگری که باید اسمش را گذاشت)هم به خواندن یک کتاب جدید فکر نکرده بودم!
همه ی آهنگ هایی که من هر روز و هر روز گوش میدادم ( و البته هنوز گوش می دهم) برای یک سال پیش یا حتی بیشتر است....
همه ی فیلم هایی که در چند ماه گذشته دیده ام را قبلا دیده بودم و اگر بر حسب اتفاق دوستی پیشنهاد می داد که فلانی جان بیا یک فیلم ببینیم من به او از لیست فیلم هایی که قبلا دیده بودم پیشنهاد میدادم و می دانم که شاید باور نکنید , اما من در چند ماه گذشته شاید پنج بار ذهن زیبا یا آرتیست را دیده باشم و اگر همین الان بخواهم فیلمی ببینم ترجیح ام بید مجنون باشد....
همیشه حوالی ساعت دوازده ظهر مادرم زنگ می زند که بپرسد ناهار به آنجا می روم یا نه...اگر یک روز زودتر زنگ بزند ,یک آبشار سهمگین توی دلم ناغافل فرو میریزد... و فکر میکنید چه کاری انجام می دهم؟طبیعیست!گوشی را بر نمی دارم!مادرم را به هزار هول و ولا می اندازم و ساعت که دوازده میشود من جواب تلفنش را میدهم!و اگر زنگ نزند هم من به دلهره ام ادامه می دهم و دخترکی توی قلبم گوشه ای زانوانش را در سینه اش جمع می کند و مدام خودش تکان تکان می دهد و تکرار می کند چرا زنگ نمی زند چرا زنگ نمی زند چرا زنگ نمی زد.... تا مادرم زنگ بزند و همان حرف های معمولی را تحویلم دهد
اگر یک میهمانی یا مسافرت پیش بینی نشده پیش بیاید,آسمان و زمین را به هم می آورم تا به هم بخورد
اتفاق جالب تر آنکه اگر در یک میهمانی غریبه ای کنارم بنشیند من به بهانه ای بلند می شوم می روم یک گوشه ی آشناتر با آدم های آشنا تر
اینکه روزهایم به تکرار و تکرار بگذرد برایم یک آرامش عمیق دارد و همیشه نگران غیر قابل پیش بینی های یک روزم هستم...
خلاقانه ترین حرکت این روزهایم ریختن هل در قیمه است و اینکه این بار به جای مربای هویج مربای توت فرنگی خریده ام... یکی از ساعت دیواری های خانه چندین هفته است که روی ساعت پنج و ده دقیقه جا خوش کرده است و هربار که اشتباهی به این ساعت نگاه می کنم آرامش عجیبی وجودم را فرا میگیرد
برای مبارزه با این فوبیای طری از اینجا شروع کرده ام این چیزهایی که تند تند تایپ می کنم را حتی دلم نمی خواهد یک بار دیگر رویش را بخوانم حالا خاطره سازی نیست که نیست ....اصلا به درد بخش ادبیات نخورد که نخورد...به خودم قول می دهم فردا برای این فوبیا یک فکری بکنم برای شروع باید بگردم چهار پایه کوچکم را پیدا کنم با دو باتری قلمی....

+طری : [ طَ ری ی ] (ع ص ) تازه و تر. (منتهی الارب ) (آنندراج ). گویند معرب تری است که تازگی و رطوبت باشد. (برهان ). شاداب .
 

wonnin

مدیر انجمن ادبیات
مدیر انجمن
تاریخ عضویت
8 اکتبر 2010
نوشته‌ها
3,999
لایک‌ها
7,614
محل سکونت
Wish I Knew
بهم میگفت بارون رو دوست داره ،
ولی وقتی بارون می بارید چترش رو وا می کرد !
بهم می گفت خورشید رو دوست داره ،
ولی وقتی آفتاب طلوع می کرد پرده ها رو زود می کشید ! ( منظور بستن پرده ها هست )
بهم می گفت کوه های بلند رو دوست داره ،
ولی با نگاهی گذرا پنجره اتاق رو می بست !
و هیج وقت ندونست !
من از این می ترسیدم،
که همیشه بهم می گفت دوستت دارم !!!
 

Bvafa

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 آگوست 2010
نوشته‌ها
784
لایک‌ها
3,795
من به چشم هایت ایمان آوردم
چشم هایت که ,خالی از احساس می شوند
حکم سنگ دارند برای دلم
شکسته رها میشوم میان زمستان
و بهار در همین حوالی جوانه می زند؛
وقتی اولین شکوفه اش لبخند نگاهت باشد...
 

gaara13

Registered User
تاریخ عضویت
21 آپریل 2012
نوشته‌ها
278
لایک‌ها
658
بیخودی برای زندگی جنگ می کنیم در حالی که مثل ماهی قرمز داخل تنگ در مقابل هجوم اقیانوس بیکران بی دفاع هستیم
بیخودی مثل کسی که که در دریا شنا کردن بلد نیست تقلا می کنیم در حالی که میدانیم عاقبت چه می شود
بیخودی برای آینده مان برنامه مینویسیم در حالی که حتی یکی از حوادث روزگار به نفع ما رقم نمیخورد
امید کلمه ایست زیبا اما نه برای ما نه برای دوران ما
 

somayeh60

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
24 ژانویه 2013
نوشته‌ها
1,443
لایک‌ها
4,740
نبودنت مصیبت عظیمی ست
از حالا تا لحظه ی بازگشت تو؛
عزای عمومی اعلام کرده است دلم!...
 

Ar3f

Registered User
تاریخ عضویت
31 آگوست 2012
نوشته‌ها
373
لایک‌ها
568
محل سکونت
IR
انقدر در اینستا فحش دیدم فهمیدم از انچه فکر میکردم بی فرهنگ تریم
امدم اینجا دیدم هنوز پابرجاست
 
بالا