hossein137
مدیر بازنشسته
پلک هام دیگه طعم خواب رو نمیچشند.
زبونم بند اومده و پاهام مدام به زمین میچسبه.گاهی اوقات اگه مقدار نشستن من رو اندازه بگیرند مثل پلک زدن هام صفره.ذهنم پر از ساعت های روز و شب شده و تکرار رفیق همیشگی ام.دکترا گفتن درمان نمیشی
خیلی ساده یه روز از خواب بلند شدی و میبینی مدام میخوای راه بری.چشمات تا آخر بازه و طعم خورشید و تاریکی مدام واست نقش بازی میکنند.وقتی از خودت میپرسی من کجام ؟ تازه میفهمی امروز با همه روزای زندگیت فرق داره.تو یه اسکیزوفرنی خود آزار شدی که حتی نمیتونه بخوابه با صدتا قرص خواب.تو تنهایی ساکتت دنبال خاطره هات میگردی و اونا یه چاقو میگیرن دستشون.وقتی با هم درگیر میشین تو یه آدم زخم خورده بدبخت میشی که پاش شکسته و دلش بوی سیرابی گندیده چهارده سال پیش رو میده.خاطره هات رو قورت میدی و استخوان تیز گربه ماهی بزرگش میره تو حلقت.حالاست که میفهمی موضوع چیه.
اولین بار باهاش تو یه مجلس عرق خوری هم کلام شدم.وسط مستی و نوش گفتن مداومش دود سیگار رو پرت میکرد تو ریه هاش و با سرفه عجیبی میخندید.صداش بوی آبمیوه گیری میداد و طعمش همه جا رو گرفته بود.داشت خاطره هاش رو آب میگرفت و خورد من میداد.یه طعم گس عجیبی داشت که انگار صدتا فنجون قهوه رو قلونده باشه و یه معجون سفت ازش ساخته باشه که زهرمار پیشش شیرینی خالص بود.هی حرف هاش رو هم میزد و قاطی پیک های عرق بد طعم به خوردم میداد.شب نشینی باهاش مثل اعتیادی بود که همون اول میدونستی اخرش کارتن خوابت میکنه.انگار داشت یه خواب دنباله دار رو تعریف میکرد.همه فضاها حس سورئال خالصی داشت که از ابتدا تو تن رویاهای خودارضایی جا خوش کرده بود.با اون سبیل و هفت تا تار موی سفید جلوی سرش شکل مصائب مسیح بود با میکس نیچه.انگار هنوز هم اون صحنه ها واسم خوابه.
من زنم رو هر روز کتک میزدم.هر روز خدا بعد کشیدن بافورم منقل رو پرت میکردم طرفش.وقتی یه سال این کار رو تکرار کردم اون مثل دیوونه ها شروع کرد بهم خندیدن.آخرین بار رگ دستم رو جلوش زدم و دیدم موقع کندن موهاش هی میخنده.شکل یه گرگی که با بوی خون طعمه اش حال میکنه رو گرفته بود.وقتی منو بردند بیمارستان بعد سه روز فهمیدم یه چشمام کور شده.خیابون واسم حس تک بعدی و بی رنگی رو داشت که دیگه نمیتونستم تشخیص بدم ماشینا دارن سمت من میان یا ازم فرار میکنند.دو ماه بعدش خودم رو انداختم جلوی یه ماشین سفید رنگ و دو روز بعد اومد بیمارستان.وقتی از در داخل شد داشت قهقه میزد.فهمیدم حس خشم خدا قاطی ثواب عملش شده و راه درمانم خنده هاشه. حالا با یه پا که پر از پیچ و مهره بود رفتم تو خونه و همه دیوارها بهم میخندید ند.انقدر صدای خنده هاشون بلند بود که یه هفته نخوابیدم.بعد از خونه فرار کردم و تریاک رو گذاشتم کنار.حالا هم در خدمت شمام .
یه پیک دیگه بریزم ؟
نه دادا دمت گرم
خاطره های عجیب غریبش انقد قاطی مغزم شد که منم چند روز بعدش زن گرفتم.روز دوم بعد از عروسی وقتی میخواستم منقل رو راه بندازم چپ چپ نگاهم کرد.دست هام حس پرتاب یه حجم پر از زغال رو به خودش گرفت و پرت شد طرف صورتش.ذغال رفت داخل چشمش و اون تا آخر عمر کور شده بود.فهمیدم هیچ وقت ارزش نداره اون همه ذغال داغ رو حروم کنم واسه کسی که مدام میخنده.تاریخ خودش رو تو جسم زن من جا داده بود و ذغال ها دیگه حرارت سابق رو نداشتند.پای بساط مثل همیشه خوابم برد و فرداش فهمیدم دیگه نمیتونم بشینم.دیگه پلک هام به هم نمیرسه.
از خواب بیدار شدم و دیدم زنم داره میخنده و هفت تا تار موی سفید جلوی موهامه.ذغال هنوز داغ بود و بوی چربی ریخته شده روی رفقاش کل محل رو گرفته بود .منقل رو پرت کردم تو صورتش و ادامه خوابم رو با چشمای باز دیدم.
زبونم بند اومده و پاهام مدام به زمین میچسبه.گاهی اوقات اگه مقدار نشستن من رو اندازه بگیرند مثل پلک زدن هام صفره.ذهنم پر از ساعت های روز و شب شده و تکرار رفیق همیشگی ام.دکترا گفتن درمان نمیشی
خیلی ساده یه روز از خواب بلند شدی و میبینی مدام میخوای راه بری.چشمات تا آخر بازه و طعم خورشید و تاریکی مدام واست نقش بازی میکنند.وقتی از خودت میپرسی من کجام ؟ تازه میفهمی امروز با همه روزای زندگیت فرق داره.تو یه اسکیزوفرنی خود آزار شدی که حتی نمیتونه بخوابه با صدتا قرص خواب.تو تنهایی ساکتت دنبال خاطره هات میگردی و اونا یه چاقو میگیرن دستشون.وقتی با هم درگیر میشین تو یه آدم زخم خورده بدبخت میشی که پاش شکسته و دلش بوی سیرابی گندیده چهارده سال پیش رو میده.خاطره هات رو قورت میدی و استخوان تیز گربه ماهی بزرگش میره تو حلقت.حالاست که میفهمی موضوع چیه.
اولین بار باهاش تو یه مجلس عرق خوری هم کلام شدم.وسط مستی و نوش گفتن مداومش دود سیگار رو پرت میکرد تو ریه هاش و با سرفه عجیبی میخندید.صداش بوی آبمیوه گیری میداد و طعمش همه جا رو گرفته بود.داشت خاطره هاش رو آب میگرفت و خورد من میداد.یه طعم گس عجیبی داشت که انگار صدتا فنجون قهوه رو قلونده باشه و یه معجون سفت ازش ساخته باشه که زهرمار پیشش شیرینی خالص بود.هی حرف هاش رو هم میزد و قاطی پیک های عرق بد طعم به خوردم میداد.شب نشینی باهاش مثل اعتیادی بود که همون اول میدونستی اخرش کارتن خوابت میکنه.انگار داشت یه خواب دنباله دار رو تعریف میکرد.همه فضاها حس سورئال خالصی داشت که از ابتدا تو تن رویاهای خودارضایی جا خوش کرده بود.با اون سبیل و هفت تا تار موی سفید جلوی سرش شکل مصائب مسیح بود با میکس نیچه.انگار هنوز هم اون صحنه ها واسم خوابه.
من زنم رو هر روز کتک میزدم.هر روز خدا بعد کشیدن بافورم منقل رو پرت میکردم طرفش.وقتی یه سال این کار رو تکرار کردم اون مثل دیوونه ها شروع کرد بهم خندیدن.آخرین بار رگ دستم رو جلوش زدم و دیدم موقع کندن موهاش هی میخنده.شکل یه گرگی که با بوی خون طعمه اش حال میکنه رو گرفته بود.وقتی منو بردند بیمارستان بعد سه روز فهمیدم یه چشمام کور شده.خیابون واسم حس تک بعدی و بی رنگی رو داشت که دیگه نمیتونستم تشخیص بدم ماشینا دارن سمت من میان یا ازم فرار میکنند.دو ماه بعدش خودم رو انداختم جلوی یه ماشین سفید رنگ و دو روز بعد اومد بیمارستان.وقتی از در داخل شد داشت قهقه میزد.فهمیدم حس خشم خدا قاطی ثواب عملش شده و راه درمانم خنده هاشه. حالا با یه پا که پر از پیچ و مهره بود رفتم تو خونه و همه دیوارها بهم میخندید ند.انقدر صدای خنده هاشون بلند بود که یه هفته نخوابیدم.بعد از خونه فرار کردم و تریاک رو گذاشتم کنار.حالا هم در خدمت شمام .
یه پیک دیگه بریزم ؟
نه دادا دمت گرم
خاطره های عجیب غریبش انقد قاطی مغزم شد که منم چند روز بعدش زن گرفتم.روز دوم بعد از عروسی وقتی میخواستم منقل رو راه بندازم چپ چپ نگاهم کرد.دست هام حس پرتاب یه حجم پر از زغال رو به خودش گرفت و پرت شد طرف صورتش.ذغال رفت داخل چشمش و اون تا آخر عمر کور شده بود.فهمیدم هیچ وقت ارزش نداره اون همه ذغال داغ رو حروم کنم واسه کسی که مدام میخنده.تاریخ خودش رو تو جسم زن من جا داده بود و ذغال ها دیگه حرارت سابق رو نداشتند.پای بساط مثل همیشه خوابم برد و فرداش فهمیدم دیگه نمیتونم بشینم.دیگه پلک هام به هم نمیرسه.
از خواب بیدار شدم و دیدم زنم داره میخنده و هفت تا تار موی سفید جلوی موهامه.ذغال هنوز داغ بود و بوی چربی ریخته شده روی رفقاش کل محل رو گرفته بود .منقل رو پرت کردم تو صورتش و ادامه خوابم رو با چشمای باز دیدم.