کتابخانه استاد
تصویری از خانه پدری که فقط خرابه هایی از ان باقی مانده
رفتم که به کوی پدر و مسکن مالوف تسکین دهم آلام دل جان بسرم را
درجستجوی پدر
دلتنگ غروبی خفه بیرون زدم از در ... در دست گرفته مچ دست پسرم را
یا رب، به چه سنگی زنم از دست غریبی ... این کله ی پوک و سر و مغز پکرم را
هم در وطنم بار غریبی به سرو دوش ... کوهی است که خواهد بشکاند کمرم را
من مرغ خوش آواز و همه عمر به پرواز ... چون شدکه شکستند چنین بال و پرم را؟
رفتم که به کوی پدر و مسکن مالوف ... تسکین دهم آلام دل جان بسرم را
گفتم به سر راه همان خانه و مکتب ... تکرار کنم درس سنین صغرم را
گر خود نتوانست زودودن غمم از دل ... زان منظره باری بنوازد نظرم را
کانون پدر جویم و گهواره ی مـــــــــادر ... کان گهرم یابم و مهد پدرم را
با یاد طفولیت و نشخوار جوانی ... می رفتم و مشغول جویدن جگرم را
پیچیدم از آن کوچه ی مانوس که در کام ... باز آورد آن لذت شیر و شکرم را
افسوس که کانون پدر نیز فرو کشت ... از آتش دل باقی برق و شررم را
چون بقعه ی اموات فضایی همه خاموش ... اخطار کنان منزل خوف و خطرم را
درها همه بسته است و به رخ گرد نشسته ... یعنی نزنی در که نیابی اثرم را
در گرد و غبار سر آن کوی نخواندم ... جز سرزنش عمر هبا و هدرم را
مهدی که نه پاس پدرم داشت ازین پیش ... کی پاس مرا دارد و زین پس پسرم را
ای داد که از آنهمه یار و سر و همسر ... یک در نگشاید که بپرسد خبرم را
یک بچه همسایه ندیدم به سر کوی ... تا شرح دهم قصه ی سیر و سفرم را
اشکم به رخ از دیده روان بود ولیکن ... پنهان که نبیند پسرم چشم ترم را
میخواستم این شیب و شبابم بستانند ... طفلیم دهند و سر پر شور و شرم را
چشم خردم را ببرند و به من آرند ... چشم صغرم را نقوش و صورم را
کم کم همه را در نظر آوردم و ناگاه ... ارواح گرفتند همه دور و برم را
گویی پی دیدار عزیزان بگشودند ... هم چشم دل کورم و همه گوش کرم را
این خندهء وصلش به لب آن گریه ی هجران ... این یک سفرم پرسد و آن یک حضرم را
این درد شبم خواهد و آن ناله ی شبگیر ... وان زمزمه ی صبح و دعای سحرم را
تا خود به تقلا به درخانه رساندم ... بستند به صد دایره راه گذرم را
یکباره قرار از کف من رفت و نهادم ... بر سینه ی دیوار در خانه سرم را
صوت پدرم بود که میگفت چه کردی، ... در غیبت من عایله ی دربدرم را؟"
حرفم به دهان بود ولی سکسکه نگذاشت ... تا باز دهم شرح فضا و قدرم را
فی الجمله شدم ملتمس از در به دعایی ... کز حق طلبم فرصت صبر و ظفرم را
اشکم به طواف حرم کعبه چنان گرم ... کز دل بزدود آنهمه زنگ و کدرم را
ناگه، پسرم گفت: چه میخواهی ازین در؟ ... گفتم، "پسرم، بوی صفای پدرم را!"