آن کو به یکی "آری" می میرد
نه به زخم صد خنجر،
و مرگش در نمی رسد
مگر آنکه از تب وهن
دق کند...
درباره ی شخصیت آرتور که از فصل دوم به بعد همواره با نام "خرمگس" یا "ریوارز" خوانده میشود نکات جالبی می توان گفت.شخصیتی روحانی و پاک ،غرق در علم و ناز پروردگی که با عصیان و "نه" گفتنی به شخصیتی دیگر تبدیل میشود...
به گونه ای که از زندگی راحت و بی دغدغه ی خود دست میکشد و پا در دنیایی می نهد که سراسر نفرت و انزجار است! او درباره ی زندگی پر درد و تلاطم خود میگوید:
"روح تضاد در من قوی بود و من زندگی را برگزیدم".
این خود نشانی از آن خوی سرکش و ناآرامی است که پس از 18 سال به ناگاه سر برافراشت و تحولی عظیم به پا کرد.
و البته تنها دلیل انتخاب زندگی برای خرمگس "خشم"بود! خشمی که از اطرافیانش؛کسانی که روزگاری دوستشان میداشت در او شعله ور شده بود و به نوعی میخواست با زیستن خویش از تمام آنها انتقام بگیرد...
-توصیفی که خرمگس از چهره ی کودکی آرتور دارد نیز از نکات قابل تامل داستان است،او میگوید:
این کودک مرد بدبختی میشد! وعاقلانه ترین کار این بود که اصولا از مرد شدن خودداری کند!
در این توصیف به شکلی اعتراف گونه میگوید که آرتور را در همان 18 سالگی در خود کشته ست! زیرا که فهمیده بود آرتور شکننده تر از آن است که بتواند در مقابل خدا و عشق همیشگیش "مونتانلی" بیاستد!
او درباره ی چهره ی آرتور میگوید:
"به خط لب زیرین نگاه کنید ،از آن طبیعت هایی ست که درد را درد و نادرست را نادرست احساس میکند؛جهان برای اینگونه مردم جایی ندارد ،جهان به مردمی نیاز دارد که جز کارشان چیزی را احساس نکنند!"
آری او سال ها پیش آرتور پاک را همراه با آن صلیب شکست...
خرمگس دیگر مذهب را شفا بخش و راهنمای خود نمیداند،از نظر او مذهب تنها یک بیماریست! بیماری که سبب آشفتگی آدمیان میشود...
-علی رغم اینکه در ظاهر او فردی مرتد و ضد مذهب است ،هنوز هم رگه هایی از مذهب و دینداری در او دیده میشود! دعا خواندن او در زندان پس از سال ها ،هنگامی که در اوج ناامیدی و استیصال است ،نشانگر این نکته است که او همان گونه که نتوانسته عشق خود به مونتانلی را فراموش کند ،خدای خود را نیز فراموش نکرده و تنها نقابی از ارتداد بر چهره نهاده! زیرا که او هنوز امیدوار است ،امیدوار رحمتی...
-اما هنگامی که مونتانلی خدا را بر او ترجیح می دهد او با نا امیدی کامل با یگانه رقیب خود که "خدا " باشد به ستیز می پردازد.
در واقع او خدا و مذهب را به این دلیل مظهر نگون بختی خود میداند که مونتانلی را ازو گرفته!
در مکالمه ای که با مونتانلی دارد به او میگوید:
"خدا همچنان جای مرا اشغال نموده است..."
------------------------
اما در مورد شخصیت "مونتانلی" ؛کشیشی پارسا و خدا شناس که چو نیک بنگریم سبب نگون بختی او نیز دینداریش است!دوری از عشقش(مادر آرتور) و کتمان علقه ی پدر فرزندیشان از آرتور،انتخاب و ترجیح خدا بر آرتور و در نهایت مرگ پسرش نمونه هاییست از تاثیر مذهب در وقایع زندگی او...
او لابه های فرزندش را نادیده گرفته و مرگ او را در برابر بندگی خدا می پذیرد اما پس از آن به جای آنکه همچون دیگر مومنین که از آزمون الهی سرافراز بازگشته اند ،راضی و خشنود باشد،پشیمان است!
گویی دنیای پوشالی او با مرگ آرتور به اتمام میرسد و دیگر آن خدا هم ،خدا نیست!
او نمیتواند از کرده ی خود راضی باشد و آنجاست که در می یابد به چه بهای اندکی جان فرزند خود را فروخته ست...
تا جایی که به مردم میگوید:
بهای رستگاری شما بهای خون است!
-------------------------
خب اینم از نقد شخصیت ها
پس چرا هیشکی نمیاد بگه کتاب رو تموم کردم