De Monarch
کاربر تازه وارد
یه نکته ای که می خوام بگم که همیشه من رو مجذوب می کرده همون بحث ظرافت های هنری هست . اختصاصا در ادبیات این قضیه بیشتر من رو مفتون خودش میکنه . غروب که داشتم گذری به بوف کور نگاه می کردم متوجه یکی از همین ظرافت ها شدم که به شخصه برای خودم خیلی خجسته بود . ممکنه کسی حس من رو نداشته باشه . اصلا هم حس نوشتن و پست گذاشتن نداشتم ولی واقعا حیفم اومد که حرف دلم رو نزنم. متن رو خوندم تا به اینجا رسیدم :
نزدیک غروب سرگرم نقاشی بودم یک مرتبه در باز شد و عمویم وارد شد . یعنی خودش گفت که عموی من است . من هرگز او را ندیده بودم .
همون نمایش ی که ازش توی نوشتن داستان حرف می زنن اینجا به عالی ترین شکل ممکن خودش رو نشون میده . ببینید هدایت برای اینکه واقعیت و رویا رو در هم بیامیزه (سوررئالیسم) نمیاد توصیف کنه . یعنی برای نشون دادن اینکه "قهرمان داستان در هاله ای از تصورات مشکوک و زندگی هذیان گونه به سر می بره" شروع نمیکنه که به صورت مستقیم این قضیه رو بگه . یعنی برای مثال هی نمیگه که " من نمی تونستم واقعیت رو از رویا تشخیص بدم " یا مثلا " من مریض بودم و چیزی برام قابل درک نبود" برای نشون دادن این جنون سیاه , به بهترین شکل ممکن از امکاناتی که در اختیار داره استفاده میکنه . یعنی خواننده با مواجه شدن با این 6 جمله خودش متوجه میشه با چه شخصیتی سر و کار داره (همون بحث نمایش به جای توصیف) . میگه " عمویم وارد شد" بعد درست در جمله ی بعدی میگه " یعنی خودش گفت که عموی من است" . پس شعور راوی کجاست؟ منطق قهرمان کجا رفته؟ چه طور ممکنه که غوطه ور بودن در وهم و رویا رو بهتر از این نشون داد؟ . این نکته ی به خصوص در هر متنی برای من جذابه . لذت می برم از اینکه نویسنده به جای توصیف بعضی موقع حتی با یه جمله تمام احساسش رو انتقال میده و این دقیقا همین ظرافت هاست که موجد فرق , بین یه نویسنده مثل هدایت و داستایووسکی یا کامو و ... با بقیه ست . نویسنده نباید برای خلق تصویر به گدایی بیفته و با چیدن مسلسل وار کلمات بخواد اون چیزی که توی ذهنش هست رو انتقال بده . باید با کلمات محدود , نقاشی کنه (البته مسلم هست که گنگ گویی و اون چیزی که سوررئالیست ها از این قضیه , منظور کردن مد نظرم نیست). این به نظرم کلیدی ترین نکته ی هر اثر هنری ای میتونه باشه ...
///
اگه اسم کتاب مورد بحث توی پرانتز به اسم تاپیک اضافه بشه فکر کنم بهتر باشه
نزدیک غروب سرگرم نقاشی بودم یک مرتبه در باز شد و عمویم وارد شد . یعنی خودش گفت که عموی من است . من هرگز او را ندیده بودم .
همون نمایش ی که ازش توی نوشتن داستان حرف می زنن اینجا به عالی ترین شکل ممکن خودش رو نشون میده . ببینید هدایت برای اینکه واقعیت و رویا رو در هم بیامیزه (سوررئالیسم) نمیاد توصیف کنه . یعنی برای نشون دادن اینکه "قهرمان داستان در هاله ای از تصورات مشکوک و زندگی هذیان گونه به سر می بره" شروع نمیکنه که به صورت مستقیم این قضیه رو بگه . یعنی برای مثال هی نمیگه که " من نمی تونستم واقعیت رو از رویا تشخیص بدم " یا مثلا " من مریض بودم و چیزی برام قابل درک نبود" برای نشون دادن این جنون سیاه , به بهترین شکل ممکن از امکاناتی که در اختیار داره استفاده میکنه . یعنی خواننده با مواجه شدن با این 6 جمله خودش متوجه میشه با چه شخصیتی سر و کار داره (همون بحث نمایش به جای توصیف) . میگه " عمویم وارد شد" بعد درست در جمله ی بعدی میگه " یعنی خودش گفت که عموی من است" . پس شعور راوی کجاست؟ منطق قهرمان کجا رفته؟ چه طور ممکنه که غوطه ور بودن در وهم و رویا رو بهتر از این نشون داد؟ . این نکته ی به خصوص در هر متنی برای من جذابه . لذت می برم از اینکه نویسنده به جای توصیف بعضی موقع حتی با یه جمله تمام احساسش رو انتقال میده و این دقیقا همین ظرافت هاست که موجد فرق , بین یه نویسنده مثل هدایت و داستایووسکی یا کامو و ... با بقیه ست . نویسنده نباید برای خلق تصویر به گدایی بیفته و با چیدن مسلسل وار کلمات بخواد اون چیزی که توی ذهنش هست رو انتقال بده . باید با کلمات محدود , نقاشی کنه (البته مسلم هست که گنگ گویی و اون چیزی که سوررئالیست ها از این قضیه , منظور کردن مد نظرم نیست). این به نظرم کلیدی ترین نکته ی هر اثر هنری ای میتونه باشه ...
///
اگه اسم کتاب مورد بحث توی پرانتز به اسم تاپیک اضافه بشه فکر کنم بهتر باشه