به قبرستان گذر کردم صباحی شنیدم ناله و افغان و آهی
شنیدم کلهای با خاک میگفت که این دنیا نمیارزد بکاهی
حکایت :
روزی بهلول عاقل در قبرستان بغداد کله های مردگان را تکالن می داد، گاهی پر از خاک می کرد و سپس خالی می نمود.
شخصی از او پرسید : بهلول با این « سر های مردگان» چه می کنی؟
گفت : می خواهم ثروتمندان را از فقیران و حاکمان را از ریز دستان جدا کنم ، لکن می بینم همه یکسان هستند