• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

حضرت مولانا جلال الدين محمد بلخی

mirbest32

Registered User
تاریخ عضویت
16 فوریه 2012
نوشته‌ها
1,336
لایک‌ها
893
سن
30
محل سکونت
خاک پاک ریسیست ها
در این شعر حضرت مولانا چگونگی وارد شدن به عالم غیب یا ماورا توضیح میده چیزی که ما امروز اون به نام مراقبه یا مدیتیشن میشناسیم شعر واقعا زیباست روی بیت بیتش فکر کنید

بعضی وقتها فقط لایک کافی نیست...متشکرم دوست عزیز، واقعا خارق العاده بود
 

afshin5

Registered User
تاریخ عضویت
5 اکتبر 2012
نوشته‌ها
1,979
لایک‌ها
1,548
محل سکونت
tehran
شعر زیبا از حضرت مولانا درباره مرگ البته منظور مولانا در این شعر مرگ فیزیکی نیست بلکه مرگیست عارفانه


بمیرید بمیرید در این عشق بمیرید
در این عشق چو مردید همه روح پذیرید
بمیرید بمیرید وزین مرگ مترسید
کز این خاک برآیید سماوات بگیرید
بمیرید بمیرید وزین نفس ببرید
که این نفس چو بندست و شما همچو اسیرید
یکی تیشه بگیرید پی حفره زندان
چو زندان بشکستید همه شاه و امیرید
بمیرید بمیرید به پیش شه زیبا
بر شاه چو مردید همه شاه و شهیرید
بمیرید بمیرید وزین ابر برآیید
چو زین ابر برآیید همه بدر منیرید
خموشید خموشید خموشی دم مرگست
هم از زندگی است اینک زخاموش نفیرید
 

afshin5

Registered User
تاریخ عضویت
5 اکتبر 2012
نوشته‌ها
1,979
لایک‌ها
1,548
محل سکونت
tehran
سلطانالاولیا و الاقطاب تاج المعشوقین شمسالدینوالحق، محمدبن علی بن ملک تبریزی به سال 582هجری قمری در تبریز قدم به عرصة هستی نهاده استنسب شریفش به ترکان قبچاق منتهی میگردد در اینرابطه مولوی میگوید (زهی بزم خداوندی زهی میهایشاهانه - زهی یغما که میآرد شه قبچاق ترکانه) دردوران جوانی در تبریز به (شیخ ابوبکر سلهباف) عارفمشهور آن عصر اظهار ارادت نموده و در محضرش ازرموز طی مراحل عرفان به کسب اطلاعاتی موفق گردیدهاست و از این مصاحبت شورسر و جنب و جوشی بر اوعارض شده که نتوانسته است در وضع زندگی آسایشیداشته باشد و خودش گفته که تمام ولایتها را از شیحابوبکر سلهباف دریافتم معالوصف از حضور او استغنایاحساس کرده به فکر درک حضور شیوخ شهرهای دیگرمیافتد از تبریز رخت سفر بربسته سیاحت در عالم را درجستجوی اوتاد وجهة همت خود قرار میدهد و در جاییقرار نمیگیرد. عدهیی از ساکنین طریقت عرفان او راملقب به (کامل تبریز)ی میگردانند و جماعتی ازمسافران صاحبدل احتمالاً برطی الارض او، او را مستمی'به (طایر) یعنی پرنده مینمایند مخالفانش او را (شمسآفاقی) لقب میدهند هدفشان نسبت ولگرد دادن بر اوبوده است شمس چون بر حلب وارد میشود مقیم یکی ازحجرههای مدرسةیی آن شهر میشود و در آنجا متحملچهارده ماه ریاضت میگردد و از نمط سیاه لباس بر تنمیکند شمس را در سیر سلوک عرفان افراط استیلاداشته ولی از یک جهت منزهترین دامن را در طریقت بهخود اختصاص داده آن هم این است که در ردیف اماماحمد غزالی، رکنالدین عراقی، کمال فجندی و امثالهمقرار نگرفته است تا به صبیان بازی از خود تمایل نشانبدهد وقتی که به بغداد وارد میشود و با اوحدالدینکرمانی شیخ یکی از خانقاههای مهم بغداد ملاقاتمینماید از او استفساد میکند در چیستی شیخاوحدالدین میگوید ماه را در میان آب طشت میبینم(یعنی در رخ غلام زیبا جمال حق را) شمس تبریزیمیگوید اگر در پشت گردنت دنبل نداشتی به آسمانمینگریستی خود ماه را در آنجا میدیدی ضمناً پس ازرسیدن در قونیه به محضر جلالالدین مولوی در شصتسالگی با دختری بنام کیمیا ازدواج میکند که این کار راغلام بارگان مبادرت نورزیدهاند. شمس تبریزی دستارادت به شیخ رکنالدین سجاسی متوفای 606 هجریقمری داده او به شمس اشاره نموده که به قونیه رفته وجلال مولوی را به طریقت هدایت نماید.
دربارة شرح حال شمس تبریزی میتوان از سه مأخذمهم استفاده نمود این سه مأخذ مثنوی بهاءالدین سلطانولد فرزند مولانا جلالالدین مولوی و رسالة فریدونبناحمد سپهسالار و کتاب مناقبالعارفین شمسالدیناحمد افلاکی است که به سال 718 هجری قمری نوشتهاین سه مأخذ مخصوصاً مناقبالعارفین شمستبریزی رادر سیر سلوک عرفان آنچنان در فراز و نشیب قراردادهاند که جهت صحیح بر حرکت او معین نیست و آثارخودش هم حاکی از سرگردانی او در شریعت و طریقتاوست او از سران معتقدین وحدت وجود به افراطمیباشد و در شریعت این قول افلاکی که شمس گفت (هرکس در عهد خود به مسند مردی نشسته بعضی کاتبوحی بودند و بعضی محل وحی اکنون جهد کن که هر دوباشی هم محل وحی حق و هم کاتب وحی خود) حق وحساب او را تصفیه میکند.
گفتیم شمس جهت مجذوب ساختن جلالالدین مولویبه اشارة شیخ سجاسی میبایست به شهر قونیه برودولی عدهیی بر این سرند که شمس تبریزی اقالیم را زیرپا نهاد و نظیر خود را در لفظ و معنا نیافت چون کمالاتاو به حدّ کمال رسیده بود در جستجوی اکملی بود کهروز شنبه بیست و ششم جمادیالاخرای 642 هجریقمری که مصادف بود با 26/9/623 شمسی در قونیهحضور مولانا جلالالدین بلختی ثم رومی را درک نمودمولوی فقیه حنبلی و مدرس علوم دینی بود شمس او راچنان مجذوب خود ساخت که از تدریس علوم منقول دلبر داشت و به تقدیس قدیس اعظم نوظهور خود یعنیشمس تبریزی پرداخت سه ماه هر دو در حجرة خلوتنشستند و بر کسی ظاهر نشدند النهایه این ملاقات یکفقیه حنبلی را به اعرفالعارفین و اشعرالشاعرین مبدلساخت که مثنوی و دیوان شمس تبریزی و فیه و مافیه وسایر آثار مولوی ثمرة شجرة این ملاقات میباشند.
شمس در مولوی چنان شور درسر و سودا در دل بهجوشش میآورد که تنها خودش را در نظر او مجسممیدارد تا آنجا که مولوی میگوید (پیر من و مراد من -درد من و دوای من فاش بگفتم این سخن - شمس من وخدای من - کعبة من کنشت من - مونس روزگار من -دوزخ من بهشت من - شمس من و خدای من) الی آخردر چنین حال مولوی دیگر از آن خود نیست از شریعتدل برداشته است مدرسه شریعت او بر مرکز سماع ورقص مبدل گردیده است شمستبریزی هم دم از انسانسالاری میزند و حدیث (مَنْ عَرَفَ نفسه فَقَدْ عَرَفَ رَبِّهُ)را تفسیر به رأی میکند و میگوید وقتی خودش راشناخت خدا را شناخت پس خودش همین خداست سخنرا به جایی میکشاند که در مقالاتش میگوید (او (یعنیپیغمبر) ندانم از چه حیا داشت که نگفت مَنْ عَرَفَ نفسیفَقَدْ عَرَفَ رَبِّهُ هر که مرا شناخت پس خدایش را شناخت)این بیان نمونهیی از مقالات اوست در سایر مقالاتمسلک وحدت وجودی و انسان سالاری خود را درمراحل خطرناک قرار میدهد و پا از هندوئیسم هم که در(الله، انسان، عشق) خلاصه است فراتر مینهد بر سرشیطان که در **** الله سالاری شرّ مطلق و عدوالله وعدوالناس مسلّم است غسل توبه میریزد و رئوفالناس میگرداند کار به جایی میانجامد که مردم شهرقونیه و علما و بعضی از عرفا از همه بیشتر فرزند دوممولوی علاءالدین محمد علیه شمس تبریزی قیام کرده واذیت آزارش را وجهة همت خود قرار میدهند در اینحئص و بئص کیمیا زن فرشته جمالش هم در اثر ایجادحادثهئی هستی خود را از دست میدهد. یک هفته پساز فوت او روز پنجشنبه بیست یک ماه شوال سال 643پس از مرور 457 روز سکونتش در قونیه ناگهان ازابصارالناس غایب میگردد جلال الدین مولوی در آتشمفارقتش میسوزد و میسازد و میگوید:
(ای صباحالی زخدّ و خال شمس الدین بیار - عنبر ومشک ختن از چین به قسطنطین بیار - من نه تنهامیسُرایم شمس دین و شمس دین - میسراید عندلیباز باغ و کبک از کوهسار) الی آخر که غزل زیباییمیباشد تاب مفارقت او را نیاورده فرزندش سلطان ولدرا مأمور بر جستجوی شمس میگرداند او پس ازانقضای پانزده ماه شمس را از دمشق به قونیه میآورد وبر دل پدرش آرامش میبخشد اما کار در اینجا خاتمهنمیپذیرد آتش کینه و دیک مخالفین را بر جوششمیافزاید میکوشند که غیبت صغرای شمس را به غیبتکبری مبدل گردانند تحمل ندارند که شمس موسیقی راتا حدودی (وحی ناطق پاک) و نوای چنگ را تا حد(قرآن فارسی) انگاشته و به مولوی بر گفتن این بیت ولوبعد از ناپدید شدنش هم باشد بگو یا ند (خشک سیم وخشم چوب و خشک پوست از کجا میآید این آوازدوست) و تحمل ندارند شمس بگوید (آن لحظه کهصادقی بر قصد موسی اگر در مشرق بود محمد در مغربهر دو بر قصند و وجدشان حاصل شود) چگونه بر غیبتکبرایش مخالفین موفق شدند اقوال گوناگون ذکر شدهاست که به نقل یکی پرداخته میشود. مولوی را با شمسمجالستی بود چند نفر از دراویش آمدند شمس را احضارنمودند شمس از جای برخاست در حالی که متذکر اینذکر بود (به پای مرگ میبرندم) او را به محلی آوردندکه طرح کشتنش را در آنجا کشید بودند ضرباتی بر اووارد ساخته به حیاتش خاتمه دادند و جسدش را درچاهی افکندند که بعدها پسر بزرگ مولوی او را بیرونکشید و در جوار جدش به خاک سپرد این حادثه به سال645 هجری قمری اتفاق افتاد گروهی هم بر این قولند کهاز نظر ایشان غایب گردید که باوری بیش نیستعبدالرحمن جامی هم در نفحات الانس متذکر شده کهشمس را به سال 645 در قونیه کشتند.

منبع :gigadl
 

afshin5

Registered User
تاریخ عضویت
5 اکتبر 2012
نوشته‌ها
1,979
لایک‌ها
1,548
محل سکونت
tehran
تاریخ اینچنین می‌نویسد که روزی شمس وارد مجلس مولانا می‌شود. در حالی که مولانا در کنارش چند کتاب وجود داشت. شمس از او می‌پرسد این که اینها چیست؟ مولانا جواب می‌دهد قیل و قال است. شمس می‌گوید و ترا با اینها چه کار است و کتابها را برداشته در داخل حوضی که در آن نزدیکی قرار داشت می‌اندازد. مولانا با ناراحتی می‌گوید ای درویش چه کار کردی برخی از اینها کتابها از پدرم رسیده بوده و نسخه منحصر بفرد می‌باشد. و دیگر پیدا نمی‌شود؛ شمس تبریزی در این حالت دست به آب برده و کتابها را یک یک از آب بیرون می‌کشد بدون اینکه آثاری از آب در کتابها مانده باشد. مولانا با تعجب می‌پرسد این چه سرّی است؟ شمس جواب می‌دهد این ذوق وحال است که ترا از آن خبری نیست. از این ساعت است که حال مولانا تغییر یافته و به شوریدگی روی می‌نهد و درس و بحث را کناری نهاده و شبانه روز در رکاب شمس تبریزی به خدمت می‌ایستد. و به قول استاد شفیعی کدکنی تولدی دوباره می‌یابد.
هر چند که مولوی در طول زندگی شصت و هشت ساله خود با بزرگانی همچون محقق ترمذی، شیخ عطار، کمال الدین عدیم و محی الدین عربی حشر و نشرهایی داشته و از هر کدام توشه‌ای براندوخته ولی هیچکدام از آنها مثل شمس تبریزی در زندگیش تاثیر گذار نبوده تا جائیکه رابطه‌اش با او شاید از حد تعلیم و تعلم بسی بالاتر رفته و یک رابطه عاشقانه گردیده چنانکه پس از آشنایی با شمس، خود را اسیر دست و پا بسته شمس دیده است.









شعری زیبا از مولانا در وصف استادش شمس تبریزی:




دلبر و یار من توئی
رونق کار من توئی
باغ و بهار من توئی
بهر تو بود ؛ بود من
خواب شبم ربوده ای
مونس جان تو بوده ای !
درد توام نموده ای
غیر تو نیست سود من !
جان من و جهان من
زهره آسمان من
آتش تو ؛ نشان من
در دل همچو عود من !
جسم نبود و جان بدم
با تو به آسمان بد م
هیچ نبود در جهان ،‌گفت من و شنود من
چونکه بدبد جان من
قبله روی " شمس دین "‌
بر کوی او بود
طاعت من سجود من !
پیر من و مراد من ،‌ درد من و دوای من
فاش بگفتم این سخن ؛ شمس من و خدای من !
از تو به حق رسیده ام ، ای حق حقگزار من
شکر ترا ستاده ام ؛ شمس من و خدای من !
عیسئی مرده زنده کرد ،‌دید فنای خویشتن
زنده جاودان توئی ؛ شمس من و خدای من !
کعبه من ، کنشت من ،‌دوزخ من ،‌بهشت من !
مونس روزگار من ، شمس من و خدای من !
نعره های و هوی من ؛ از در روم تا به بلخ
اصل کجا خطا کند ،‌شمس من و خدای من !
کعبه من کنشت من ،‌دوزخ من بهشت من
مونس روزگار من ؛‌شمس من و خدای من !
شمس من و خدای من ،‌شمس من و خدای من !
 
Last edited:

mirbest32

Registered User
تاریخ عضویت
16 فوریه 2012
نوشته‌ها
1,336
لایک‌ها
893
سن
30
محل سکونت
خاک پاک ریسیست ها
دوستان سعی کنند شرح حال مولانا رو قرار ندهند چون به نظرم در همه بیوگرافی ها 80 درصد دروغ محض است و لاغیر.
این هم برای رفع اسپم:

من طربم طرب منم زهره زند نوای من
عشق چو مست و خوش شود بیخود و کش مکش شود
ناز مرا به جان کشد بر رخ من نشان کشد
من سر خود گرفته ام من ز وجود رفته ام
آه که روز دیر شد آهوی لطف شیر شد
یار برفت و ماند دل شب همه شب در آب و گل
تا که صبوح دم زند شمس فلک علم زند
باز شود دکان گل ناز کنند جزو و کل
ساقی جان خوبرو باده دهد سبو سبو
بهر خدای ساقیا آن قدح شگرف را
گفت که باده دادمش در دل و جهان نهادمش
پیر کنون ز دست شد سخت خراب و مست شد
ساقی آدمی کشم گر بکشد مرا خوشم
باده تویی سبو منم آب تویی و جو منم
از کف خویش جسته ام در تک خم نشسته ام
شمس حقی که نور او از تبریز تیغ زد
 

mirbest32

Registered User
تاریخ عضویت
16 فوریه 2012
نوشته‌ها
1,336
لایک‌ها
893
سن
30
محل سکونت
خاک پاک ریسیست ها
درسی از فیه ما فیه مولانا به قلم پسرش:

درد است که آدمی را راهبر است. در هر کاری که هست، تا او را درد آن کار و هوس و عشق آن کار در درون نخيزد، او قصد آن کار نکند و آن کار بی درد او را ميسر نشود_ خواه دنيا، خواه آخرت، خواه بازرگانی، خواه پادشاهی، خواه علم، خواه نجوم و غيره. تا مريم را درد زه پيدا نشد، قصد آن درخت بخت نکرد که: فاجاء ها المخاض الی جذع النخلۃ. او را آن درد به درخت آورد، و درخت خشگ ميوه دار شد.تن همچون مريم است، و هر يکی عيسی داريم: اگر ما را درد پيدا شود، عيسای ما بزايد؛ و اگر درد نباشد، عيسی، هم از آن راه نهانی که آمد، باز به اصل خود پيوندد_ الا ما محروم مانيم و ازو بی بهره.

جان از درون به فاقه و طبع از برون به برگ،
ديو از خورش به تخمه و جمشيد ناشتا.
اکنون بکن دوا که مسيح تو برزمی است؛
چون شد مسيح سوی فلک، فوت شد دوا.

فیه ما فیه صفحه بیستم
 

mirbest32

Registered User
تاریخ عضویت
16 فوریه 2012
نوشته‌ها
1,336
لایک‌ها
893
سن
30
محل سکونت
خاک پاک ریسیست ها
چو بگشادم نظر از شیوه تو
بشد کارم چو زر از شیوه تو
تویی خورشید و من چون میوه خام
به هر دم پخته​تر از شیوه تو
چو زهره می​نوازم چنگ عشرت
شب و روز ای قمر از شیوه تو
به هر دم صد هزار اجزای مرده
شود چون جانور از شیوه تو
چرا ازرق قبای چرخ گردون
چنین بندد کمر از شیوه تو
چرا روی شفق سرخ است هر شام
به خونابه جگر از شیوه تو
ز شیوه ماهت استاره همی​جست
گرفتم من بصر از شیوه تو
به خوبی همچو تو خود این محال است
چنان خوبی به سر از شیوه تو
ز انبوهی نباشد جان سوزن
ز عاشق وین حشر از شیوه تو
عجب چون آمد اندر عالم عشق
هزاران شور و شر از شیوه تو
اگر نه پرده آویزی به هر دم
بدرد این بشر از شیوه تو
اگر غفلت نباشد جمله عالم
شود زیر و زبر از شیوه تو
چرایم شمس تبریزی چو شیدا
به گرد بام و در از شیوه تو
 

mirbest32

Registered User
تاریخ عضویت
16 فوریه 2012
نوشته‌ها
1,336
لایک‌ها
893
سن
30
محل سکونت
خاک پاک ریسیست ها
دل آتش پرست من که در آتش چو گوگردی
به ساقی گو که زود آخر هم از اول قدح دردی
بیا ای ساقی لب گز تو خامان را بدان میپز
زهی بستان و باغ و رز کز آن انگور افشردی
نشان بدهم که کس ندهد نشان این است ای خوش قد
که آن شب بردیم بیخود بدان مه روم بسپردی
تو عقلا یاد میداری که شاه عقلم از یاری چو
داد آن باده ناری به اول دم فرومردی
دو طشت آورد آن دلبر یکی ز آتش یکی پرزر
چو زر گیری بود آذر ور آتش برزنی بردی
ببین ساقی سرکش را بکش آن آتش خوش را
چه دانی قدر آتش را که آن جا کودک خردی
ز آتش شاد برخیزی ز شمس الدین تبریزی
ور اندر زر تو بگریزی مثال زر بیفسردی
 

mirbest32

Registered User
تاریخ عضویت
16 فوریه 2012
نوشته‌ها
1,336
لایک‌ها
893
سن
30
محل سکونت
خاک پاک ریسیست ها
از جمادی مردم و نامی شدم
وز نما مردم به حیوان برزدم
مردم از حیوانی و آدم شدم
پس چه ترسم کی ز مردن کم شدم
حملهٔ دیگر بمیرم از بشر
تا بر آرم از ملایک پر و سر
وز ملک هم بایدم جستن ز جو
کل شیء هالک الا وجهه
بار دیگر از ملک قربان شوم
آنچ اندر وهم ناید آن شوم
پس عدم گردم عدم چون ارغنون
گویدم که انا الیه راجعون
---
مثنوی، دفتر سوم







 

mirbest32

Registered User
تاریخ عضویت
16 فوریه 2012
نوشته‌ها
1,336
لایک‌ها
893
سن
30
محل سکونت
خاک پاک ریسیست ها
چو رعد و برق می خندد ثنا و حمد می خوانم
چو چرخ صاف پرنورم به گرد ماه گردانم
زبانم عقده​ای دارد چو موسی من ز فرعونان
ز رشک آنک فرعونی خبر یابد ز برهانم
فروبندید دستم را چو دریابید هستم را
به لشکرگاه فرعونی که من جاسوس سلطانم
نه جاسوسم نه ناموسم من از اسرار قدوسم
رها کن چونک سرمستم که تا لافی بپرانم
ز باده باد می خیزد که باده باد انگیزد
خصوصا این چنین باده که من از وی پریشانم
همه زهاد عالم را اگر بویی رسد زین می
چه ویرانی پدید آید چه گویم من نمی​دانم
چه جای می که گر بویی از آن انفاس سرمستان
رسد در سنگ و در مرمر بلافد کآب حیوانم
وجود من عزبخانه​ست و آن مستان در او جمعند
دلم حیران کز ایشانم عجب یا خود من ایشانم
اگر من جنس ایشانم وگر من غیر ایشانم
نمی​دانم همین دانم که من در روح و ریحانم















پ.ن: نذارید این تاپیک بره پایین!
 

حسن احمدی

Registered User
تاریخ عضویت
29 سپتامبر 2012
نوشته‌ها
754
لایک‌ها
3,656
محل سکونت
مشهد
ای دل شکایت​ها مکن تا نشنود دلدار من
ای دل نمی​ترسی مگر از یار بی​زنهار من
ای دل مرو در خون من در اشک چون جیحون من
نشنیده​ای شب تا سحر آن ناله​های زار من
یادت نمی​آید که او می کرد روزی گفت گو
می گفت بس دیگر مکن اندیشه گلزار من
اندازه خود را بدان نامی مبر زین گلستان
ا ین بس نباشد خود تو را کآگه شوی از خار من
گفتم امانم ده به جان خواهم که باشی این زمان
تو سرده و من سرگران ای ساقی خمار من
خندید و می گفت ای پسر آری ولیک از حد مبر
وانگه چنین می کرد سر کای مست و ای هشیار من
چون لطف دیدم رای او افتادم اندر پای او
گفتم نباشم در جهان گر تو نباشی یار من
گفتا مباش اندر جهان تا روی من بینی عیان
خواهی چنین گم شو چنان در نفی خود دان کار من
گفتم منم در دام تو چون گم شوم بی​جام تو
بفروش یک جامم به جان وانگه ببین بازار من
 

sedo

Registered User
تاریخ عضویت
5 می 2011
نوشته‌ها
820
لایک‌ها
1,574
محل سکونت
deep inside of...
چه چیزست آنک عکس او حلاوت داد صورت را


چو آن پنهان شود گویی که دیوی زاد صورت را



چو بر صورت زند یک دم ز عشق آید جهان برهم


چو پنهان شد درآید غم نبینی شاد صورت را



اگر آن خود همین جانست چرا بعضی گران جانست


بسی جانی که چون آتش دهد بر باد صورت را



وگر عقلست آن پرفن چرا عقلی بود دشمن


که مکر عقل بد در تن کند بنیاد صورت را



چه داند عقل کژخوانش مپرس از وی مرنجانش


همان لطف و همان دانش کند استاد صورت را



زهی لطف و زهی نوری زهی حاضر زهی دوری


چنین پیدا و مستوری کند منقاد صورت را



جهانی را کشان کرده بدن‌هاشان چو جان کرده


برای امتحان کرده ز عشق استاد صورت را



چو با تبریز گردیدم ز شمس الدین بپرسیدم


از آن سری کز او دیدم همه ایجاد صورت را
 

mirbest32

Registered User
تاریخ عضویت
16 فوریه 2012
نوشته‌ها
1,336
لایک‌ها
893
سن
30
محل سکونت
خاک پاک ریسیست ها
ناله ای کن عاشقانه درد محرومی بگو
پارسی گو ساعتی و ساعتی رومی بگو
خواه رومی خواه تازی، من نخواهم غیر تو
از جمال و از کمال و لطف مخدومی بگو
هم بسوزی هم بسازی هم بتابی در جهان
آفتابی ماهتابی آتشی مومی بگو
گر کسی گوید که آتش سرد شد باور مکن
تو چه دودی و چه عودی حی قیومی بگو
ای دل پران من تا کی از این ویران تَن
گر تو بازی، برپر آن جا، ور تو خود بومی بگو

مولانا جلال الدین بلخی

 

bortez

Registered User
تاریخ عضویت
27 اکتبر 2012
نوشته‌ها
858
لایک‌ها
480
بر سر آتش تو سوختم و دود نکرد
آب بر آتش تو ریختم و سود نکرد
آزمودم دل خود را به هزاران شیوه
هیچ چیزش بجز از وصل تو خشنود نکرد
آنچ از عشق کشید این دل من که نکشید
و آنچ در آتش کرد این دل من عود نکرد
گفتم این بنده نه در عشق گرو کرد دلی
گفت دلبر که بلی کرد ولی زود نکرد
آه دیدی که چه کردست مرا آن تقصیر
آنچ پشه به دماغ و سر نمرود نکرد
گر چه آن لعل لبت عیسی رنجورانست
دل رنجور مرا چاره بهبود نکرد
جانم از غمزه تیرافکن تو خسته نشد
زانک جز زلف خوشت را زره و خود نکرد
نمک و حسن جمال تو که رشک چمن است
در جهان جز جگر بنده نمکسود نکرد
هین خمش باش که گنجیست غم یار
ولیکوصف آن گنج جز این روی زراندود نکرد
 

حسن احمدی

Registered User
تاریخ عضویت
29 سپتامبر 2012
نوشته‌ها
754
لایک‌ها
3,656
محل سکونت
مشهد
مــن غلام قمــرم ، غيـــر قمـــر هيــــچ مگو
پيش مـــن جــز سخن شمع و شكــر هيچ مگو
سخن رنج مگو ،جز سخن گنج مگو
ور از اين بي خبري رنج مبر ، هيچ مگو
دوش ديوانه شدم ، عشق مرا ديد و بگفت
آمـــدم ، نعـــره مــزن ، جامه مـــدر ،هيچ مگو
گفتــم :اي عشق مــن از چيز دگــر مي ترســم
گــفت : آن چيـــز دگـــر نيست دگـر ، هيچ مگو
من به گــوش تـــو سخنهاي نهان خواهم گفت
ســر بجنبـــان كـــه بلـــي ، جــــز كه به سر هيچ مگو
قمـــري ، جـــــان صفتـــي در ره دل پيــــــدا شـــد
در ره دل چـــه لطيف اســت سفـــر هيـــچ مگــو
گفتم : اي دل چه مه است ايــن ؟ دل اشارت مي كرد
كـــه نـــه اندازه توســت ايـــن بگـــذر هيچ مگو
گفتم : اين روي فرشته ست عجب يا بشر است؟
گفت : اين غيـــر فرشته ست و بشــر هيچ مگو
گفتم :اين چيست ؟ بگو زير و زبر خواهم شد
گــفت : مي باش چنيــن زيرو زبر هيچ مگو
اي نشسته در اين خانه پر نقش و خيال
خيز از اين خانه برو،رخت ببر،هيچ مگو
گفتم:اي دل پدري كن،نه كه اين وصف خداست؟
گفت : اين هست ولـــي جان پدر هيچ مگو
 

netmsm

Registered User
تاریخ عضویت
17 فوریه 2012
نوشته‌ها
1,711
لایک‌ها
1,999
محل سکونت
اصفهان
آدمی چون کشتی است و بادبان
تا کِی آرد باد را آن بادران
 

siavash20

Registered User
تاریخ عضویت
29 ژانویه 2012
نوشته‌ها
1,989
لایک‌ها
3,301
محل سکونت
تهران

عشق دیوانه ست و ما دیوانه دیوانه ایم
نفس اماره ست و ما اماره اماره ایم
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,872
محل سکونت
0098
میل هواش می کنم طال بقاش می زنمحلقه به گوش و عاشقم طبل وفاش می زنم
از دل و جان شکسته‌ام بر سر ره نشسته‌امقافله خیال را بهر لقاش می زنم
غیر طواشی غمش یا یلواج مرهمشهر چه سری برون کند بر سر و پاش می زنم
این دل همچو چنگ را مست خراب دنگ رازخمه به کف گرفته‌ام همچو سه تاش می زنم
دل که خرید جوهری از تک حوض کوثریخفت و بها نمی‌دهد بهر بهاش می زنم
شب چو به خواب می رود گوش کشانش می کشمچون به سحر دعا کند وقت دعاش می زنم
لذت تازیانه‌ام کی برسد به لاشه‌اشچون که گمان برد که من بهر فناش می زنم
گر قمر و فلک بود ور خرد و ملک بودچونک حجاب دل شود زود قفاش می زنم
گفتم شیشه مرا بر سر سنگ می زنیگفت چو لاف عشق زد تیغ بلاش می زنم
هر رگ این رباب را ناله نو نوای نوتا ز نواش پی برد دل که کجاش می زنم
در دل هر فغان او چاشنی سرشته‌امتا نبری گمان که من سهو و خطاش می زنم
خشم شهان گه عطا خنجر و گرز می زندمن به سخاش می کشم من به عطاش می زنم
سخت لطیف می زنم دیده بدان نمی‌رسددل که هوای ما کند همچو هواش می زنم
خامش باش زین حنین پرده راست نیست اینراه شماست این نوا پیش شماش می زنم
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,872
محل سکونت
0098
اوست يكي كيميا كز تبش فعل او * زرگر عشق ورا بر رخ من زرگريست
..........................
پاي در آتش بنه همچو خليل اي پسر * كاتش از لطف او روضه نيلوفريست
..........................
چون رخ گلزار او هست چراگاه روح * روح از آن لاله زار آه كچون پروريست
 
بالا