برگزیده های پرشین تولز

حكايات آموزنده و شنيدني - عبرت آموز - طنز

wonnin

مدیر انجمن ادبیات
مدیر انجمن
تاریخ عضویت
8 اکتبر 2010
نوشته‌ها
3,999
لایک‌ها
7,614
محل سکونت
Wish I Knew
به هنگام بازدید از یک بیمارستان روانى ،

از روان‌ پزشک پرسیدم شما چطور می‌ فهمید که یک بیمار روانى به بسترى شدن در

بیمارستان نیاز دارد یا نه ؟


روان ‌پزشک گفت : ما وان حمام را پر از آب می‌ کنیم و یک قاشق چای خورى ،

یک فنجان و یک سطل جلوى بیمار می‌ گذاریم و از او می ‌خواهیم که وان را خالى کند .


من گفتم : آهان ! فهمیدم . آدم عادى باید سطل را بردارد چون بزرگ ‌تر است .

روان ‌پزشک گفت : نه ! آدم عادى درپوش زیر آب وان را بر می ‌دارد . شما می ‌خواهید

تخت ‌تان کنار پنجره باشد ؟
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,872
محل سکونت
0098
دکتر حسابی......
روز چهارشنبه دکتر حسابی سر کلاس به دانش آموزان گفت
بچه ها پنجشنبه امتحان تاریخ و جغرافیا داریم بصورت شفا هی ،

همان روز دکتر گفت اصلا همین امروز امتحان میگیرم و اونم کتبی......

بچه ها همه اعتراض کردند و دکتر گفت همین که هست. .....

هر که نمیخواد بیاد جلو درب بایسته.....

از 50 نفر 3 نقر اومدن جلو درب و دکتر از بقیه امتحان گرفت و

بعدش به بچه هایی که امتحان داده بودند رو کرد و گفت از همه

شما 10 نمره کم میکنم.....همه اعتراض کردند و دکتر گفت نمره امتحان

این 3 نفر را 20 خواهم داد.....باز همه اعتراض کردن...

دکتر گفت بخاطر اینکه شما امروز زیر بار ظلم رفتید ......

امروز درس ظلم ستیزی داشتیم..................
 

wonnin

مدیر انجمن ادبیات
مدیر انجمن
تاریخ عضویت
8 اکتبر 2010
نوشته‌ها
3,999
لایک‌ها
7,614
محل سکونت
Wish I Knew
نقل کرده اند بهلول چوبى را بلند کرده بود و بر قبرها مى زد.
گفتند: چرا چنین مى کنى؟
بهلول گفت: صاحب این قبر دروغگوست، چون تا وقتى در دنیا بود دایم مى گفت: باغ من ، خانه من ، مرکب من و... ولى حالا همه را گذاشته و رفته است و اکنون هیچ یک از آن ها، مال او نیست که اگر مال او بود حتما با خود برده بود.
 

wonnin

مدیر انجمن ادبیات
مدیر انجمن
تاریخ عضویت
8 اکتبر 2010
نوشته‌ها
3,999
لایک‌ها
7,614
محل سکونت
Wish I Knew
کمی میوه برای پیرزن، کدام مستحق تریم؟


شب سردی بود. پیرزن بیرون میوه فروشی زل زده بود به مردمی که میوه می خریدن. شاگرد میوه فروش تند تند پاکت های میوه رو توی ماشین مشتری ها می ذاشت و انعام می گرفت. پیرزن باخودش فکر می کرد چی می شد اونم می تونست میوه بخره ببره خونه. رفت نزدیکتر. چشمش افتاد به جعبه چوبی بیرون مغازه که میوه های خراب و گندیده داخلش بود. با خودش گفت چه خوبه سالم ترهاشو ببره خونه، می تونست قسمت های خراب میوه ها رو جدا کنه و بقیه رو بده به بچه هاش. هم اسراف نمی شد هم بچه هاش شاد می شدن.
برق خوشحالی توی چشماش دوید. دیگه سردش نبود! پیرزن رفت جلو، نشست پای جعبه میوه، تا دستش رو برد داخل جعبه شاگرد میوه فروش گفت: دست نزن نِنه! وَخه برو دُنبال کارت! پیرزن زود بلند شد. خجالت کشید. چند تا از مشتریها نگاهش کردند. صورتش رو قرص گرفت. دوباره سردش شد. راهش رو کشید رفت.
چند قدم دور شده بود که یه خانمی صداش زد: مادر جان… مادر جان! پیرزن ایستاد… برگشت و به زن نگاه کرد! زن مانتویی لبخندی زد و بهش گفت اینا رو برای شما گرفتم! سه تا پلاستیک دستش بود پر از میوه… موز و پرتغال و انار...
پیرزن گفت: دستِت دَرد نِکُنه نِنه، مُو مُستَحق نیستُم !
زن گفت : اما من مستحقم مادر من. مستحق داشتن شعور انسان بودن و به هم نوع توجه کردن. اگه اینا رو نگیری دلمو شکستی! جون بچه هات بگیر! زن منتظر جواب پیرزن نموند، میوه ها رو داد دست پیرزن و سریع دور شد.
پیرزن هنوز ایستاده بود و رفتن زن رو نگاه می کرد. قطره اشکی که تو چشمش جمع شده بود غلتید روی صورتش، دوباره گرمش شده بود، با صدای لرزانی گفت: پیر شی ننه…. پیر شی! خیر بیبینی این شب چله مادر!

منبع
 

ctcn8311885

Registered User
تاریخ عضویت
20 سپتامبر 2014
نوشته‌ها
3,302
لایک‌ها
1,168
محل سکونت
★★★★★
اولین شانس
مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر کشاورزی بود.
کشاورز گفت برو در آن قطعه زمین بایست. من سه گاو نر را آزاد می کنم. اگر توانستی دم یکی از این گاو نرها را بگیری، من دخترم را به تو خواهم داد.مرد قبول کرد. در طویله اولی که بزرگ ترین بود ، باز شد . باور کردنی نبود. بزرگ ترین و خشمگین ترین گاوی که در تمام عمرش دیده بود. گاو با سم به زمین می کوبید و به طرف مرد جوان حمله برد. جوان خود را کنار کشید، تا گاو از مرتع گذشت. دومین در طویله که کوچک تر بود، باز شد. گاوی کوچک تر از قبلی که با سرعت حرکت کرد .جوان پیش خودش گفت : منطق می گوید این را ولش کنم ،چون گاو بعدی کوچک تر است و این ارزش جنگیدن ندارد.سومین در طویله هم باز شد و همان طور که فکر می کرد ضعیف ترین و کوچک ترین گاوی بود که در تمام عمرش دیده بود.پس لبخندی زد و در موقع مناسب روی گاو پرید و دستش را دراز کرد تا دم گاو را بگیرد…
اما………گاو دم نداشت!!!!
 

ctcn8311885

Registered User
تاریخ عضویت
20 سپتامبر 2014
نوشته‌ها
3,302
لایک‌ها
1,168
محل سکونت
★★★★★
به رستم چنین گفت اون جومونگ!
ندارم ز امثال تو هیچ باک
که گر گنده ای من ز تو برترم
اگر تو یلی من ز تو یلترم
رستم انگار بهش برخورد، یهو قاطی کرد و گفت:
منم مرد مردان ایران زمین
ز مادر نزادست چون من چنین
تو ای جوجه با این قد و هیکلت
برو تا نخورده است گرز بر سرت
جومونگ چشماشو اونطوری گشاد کرد و گفت:
تو را هیچ کس بین ایرانیان
نمی داندت چیست نام و نشان
ولی نام جومونگ و سوسانو را
همه میشناسند در هر مکان
تو جز گنده بودن به چی دلخوشی
بیا عکس من را به پوستر ببین
ببین تی وی ات را که من سوژشم
ببین حال میدن در جراید به من
منم سانگ ایل گوکه نامدار
ز من گنده تر نامده در جهان
تو در پیش من مور هم نیستی
کانال 3 رو دیدی؟ کور که نیستی
در اینحال رستم پهلوان، لوتی نباخت و شروع به رجز خوانی کرد:
چنین گفت رستم به این مرد جنگ
جومونگا ! تویی دشمنم بی درنـگ
چنان بر تنت کـــوبم ایـــن نعلبکی
که دیگر نخواهی تو سوپ، آبــکی
مگـــر تو نـــدانی که مـن کیستم؟
من آن (تسو) سوسولت! نیستم
منم رستم، آن شیر ایــران زمین
(بویو) کوچک است در نگاهم همین
بعد از رجز خوانی رستم پهلوان، جومونگ از پشت تپه ای که آنجا پنهان شده بود آمد:
جومونگ آمد از پشت تل سیاه
کنارش(یوها) مــادر بی گنـاه!
بگفت:هین! منم آن جومونگ رشید
هم اینک صدایت به گوشــم رسید
(سوسانو) هماره بود همسرم
دهــم من به فرمان او این سرم
چون او گفته با تو نجنگم رواست
دگر هر چه گویم به او بر هواست!
و بعد از حرفهای جومونگ درد دل رستم آغاز گردید:
و این شد که رستم سخن تازه کرد
که حرف دلش گفت (پس کو نبرد؟!)
بگفت ای جومونگا که حرف دل است
که زن ها گـــرفتند اوضــاع به دست
که ما پهلوانیم و این است حالمان
که دادار باید رسد بر دل این و آن!
و اینچنین شد که دو پهلوان همدیگر را در آغوش گرفتند و بر حال خود گریه سر دادند:
بگذار تا بگرییم چون ابر در بهــــــاران
کز سنگ ناله خیزد بر حال ما جوانان!​
 

wonnin

مدیر انجمن ادبیات
مدیر انجمن
تاریخ عضویت
8 اکتبر 2010
نوشته‌ها
3,999
لایک‌ها
7,614
محل سکونت
Wish I Knew
گویند روزی دزدی در راهی بسته ای یافت که در آن چیز گرانبهایی بود و دعایی نیز پیوست آن بود. آن شخص بسته را به صاحبش بازگرداند.

او را گفتند : چرا این همه مال را از دست دادی؟

گفت: صاحب مال عقیده داشت که این دعا، مال او را حفظ می کند و من دزد مال او هستم، نه دزد دین! اگر آن را پس نمی دادم و عقیده صاحب آن مال خللی می یافت، آن وقت من، دزد باورهای او نیز بودم و این کار دور از انصاف است.
 

wonnin

مدیر انجمن ادبیات
مدیر انجمن
تاریخ عضویت
8 اکتبر 2010
نوشته‌ها
3,999
لایک‌ها
7,614
محل سکونت
Wish I Knew
مردی برای اعتراف نزد کشیش رفت.«پدر مقدس، مرا ببخش. در زمان جنگ جهانی دوم من به یک یهودی پناه دادم»«مسلماً تو گناه نکرده ای پسرم»«اما من ازش خواستم برای ماندن در انباری من هفته ای بیست شیلینگ بپردازد».
«خوب البته این یکی زیاد خوب نبوده. اما بالاخره تو جون اون آدم رو نجات دادی، بنابر این بخشیده می شوی»«اوه پدر این خیلی عالیه. خیالم راحت شد. حالا میتونم یه سئوال دیگه هم بپرسم؟»«چی می خوای بپرسی پسرم؟»«به نظر شما باید بهش بگم که جنگ تموم شده؟»
 

8325910

Registered User
تاریخ عضویت
20 مارس 2015
نوشته‌ها
101
لایک‌ها
30
معلم یک کودکستان به بچه های کلاس گفت که میخواهد با آنها بازی کند. او به آنها گفت که فردا هر کدام یک کیسه پلاستیکی بردارند و درون آن به تعداد آدمهایی که از آنها بدشان میآید، سیب زمینی بریزند و با خود به کودکستان بیاورند. فردا بچه ها با کیسه های پلاستیکی به کودکستان آمدند. در کیسه بعضی ها ۲ ، بعضی ها ۳ ، و بعضی ها ۵ سیب زمینی بود. معلم به بچه ها گفت: تا یک هفته هر کجا که می روند کیسه پلاستیکی را با خود ببرند. روزها به همین ترتیب گذشت و کم کم بچه ها شروع کردند به شکایت از بوی سیب زمینی های گندیده. به علاوه، آن هایی که سیب زمینی بیشتری داشتند از حمل آن بار سنگین خسته شده بودند. پس از گذشت یک هفته بازی بالاخره تمام شد و بچه ها راحت شدند. معلم از بچه ها پرسید: از اینکه یک هفته سیب زمینی ها را با خود حمل می کردید چه احساسی داشتید ؟
بچه ها از اینکه مجبور بودند، سیب زمینی های بد بو و سنگین را همه جا با خود حمل کنند شکایت داشتند. آنگاه معلم منظور اصلی خود را از این بازی، این چنین توضیح داد:
این درست شبیه وضعیتی است که شما کینه آدم هایی که دوستشان ندارید را در دل خود نگه می دارید و همه جا با خود می برید. بوی بد کینه و نفرت، قلب شما را فاسد می کند و شما آن را به همه جا همراه خود حمل می کنید.
حالا که شما بوی بد سیب زمینی ها را فقط برای یک هفته نتوانستید تحمل کنید:
پس چطور می خواهید بوی بد نفرت را برای تمام عمر در دل خود تحمل کنید؟
 

esharje.com

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
17 آپریل 2015
نوشته‌ها
59
لایک‌ها
32
سن
60
به خاطر بسپاریم

به خاطر بسپاریم " - زندگی بدون چالش؛ مزرعه بدون حاصل است. - تنها موجودی که با نشستن به موفقیت می رسد؛ مرغ است. -زندگی ما با " تولد" شروع نمی شود؛ با "تحول" آغاز میشود. - لازم نیست "بزرگ" باشی تا "شروع کنی"، شروع کن تا بزرگ شوی ... - اگر قبل از رفتن کسی خوشبخت بودید؛ بعد از رفتنش هم می توانید خوشبخت باشید... - باد با چراغ خاموش کاری ندارد؛ اگر در سختی هستی بدان که روشنی... - ما فقط برای یک بار جوان هستیم؛ ولی با یک تفکر غلط می توانیم برای همیشه نابالغ بمانیم ... - بخشش؛ گذشته را دگرگون نمی سازد؛ ولی سبب گشایش آینده می شود... - و در آخر : ما نمی توانیم تعیین کنیم چند سال زنده خواهیم بود؛ اما می توانیم تعیین کنیم چقدر از زندگی بهره ببریم... نمی توانیم تک تک اعضای صورتمان را انتخاب کنیم؛ اما می توانیم انتخاب کنیم که چهره مان چگونه به نظر برسد... نمی توانیم پیش آمدن لحظات دشوار زندگی را متوقف کنیم؛ اما میتوانیم تصمیم بگیریم زندگی را کمتر سخت بگیریم.. "جان ماکسول
 

esharje.com

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
17 آپریل 2015
نوشته‌ها
59
لایک‌ها
32
سن
60
ابزار گران شیطان

گویند روزی شیطان همه جا جار زد که قصد دارد از کار خود دست بکشد و وسایلش را با تخفیف مناسب به فروش بگذارد. او ابزارهای خود را به شکل چشمگیری به نمایش گذاشت. این وسایل شامل خودپرستی، شهوت، نفرت، خشم، آز، حسادت، قدرت‌طلبی و دیگر شرارت‌ها بود. ولی در میان آنها یکی که بسیار کهنه و مستعمل به نظر می‌رسید، بهای گرانی داشت و شیطان حاضر نبود آن را ارزان بفروشد. کسی از او پرسید: «این وسیله چیست؟»

شیطان پاسخ داد: «این نومیدی از توانایی‌های خود و رحمت خدا است.»

آن مرد با حیرت گفت: «چرا این قدر گران است؟»

شیطان با همان لبخند مرموزش پاسخ داد: «چون این مؤثرترین وسیله من است. هرگاه سایر ابزارم بی‌اثر می‌شوند، فقط با این وسیله می‌توانم در قلب انسان‌ها رخنه کنم و کاری را به انجام برسانم. اگر فقط موفق شوم کسی را به احساس نومیدی، دلسردی و اندوه وا دارم، می‌توانم با او هر آنچه می‌خواهم بکنم. من این وسیله را در مورد تمامی انسان‌ها به کار برده‌ام. به همین دلیل این قدرکهنه است!»


بخاطر همينه كه خدا مي گه بزرگترين گناه نا اميدي از من است .
 

esharje.com

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
17 آپریل 2015
نوشته‌ها
59
لایک‌ها
32
سن
60
از هر فرصتی برای فعال بودن استفاده کنید و حتی به جای اینکه نشسته با تلفن صحبت کنید، در حال راه رفتن حرفتان را بزنید.
 

esharje.com

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
17 آپریل 2015
نوشته‌ها
59
لایک‌ها
32
سن
60
اینم درد و دل جالبی بود که خوندم و حیفیم اومد برای شما هم نذارمش J

/
/
/
/
/


سلام

امشب شب سیزدهم آبان 1393، شب عاشوراست.همه رفتن هیات. ولی من هیات دوست نداشتم با وجودیکه دلم پر میزنه براش!چون پر شده از زنان و دخترانی که تشخیص نمیدن آدم واسه چی میره هیات!ترجیح دادم تو خونه بمونم و با نوای مداحی های حسینه ی چیذز که از اینترنت دانلود کردم عزاداری کنم. خاک کربلا و شمع و زیارت عاشورا و ...این هیات انفرادی خیلی بیشتر بهم می چسبه تا اینکه برم تو جمع هم سن و سالام که بزرگترین دغدغه شون ، جدیدترین عکسیه که قراره تو فیسبوک بذارن.

واقعا چرا زنان و دختران جامعه امروزما تا این حد بد حجابند؟ چرا همشون یقین دارن بی حجابی بده ولی بازم بی حجابن؟یه درصدیش تقصیر بزرگترهاست.خب من دیدم تو جمع که میشینن میگن دختر اونو دیدی لامصب چه خشگل بود...این یکی عجب زنی گرفتههه. اون یکی دخترش خوشگله یه کم یزرگتر شه رو هوا میزنن...همسایه بقلی رو دیدی چه مهمونای باکلاسی داشتن. خواهر فلانی چه خوش تیپه.عه فلانی زن گرفته ؟ زنش خوشگله ؟خب من تو دورهمی ها زیاد شنیدم از این حرفا.چه انتظاری دارین یه نوجوون در سن بلوغ و بحران هویت این حرفها رو بشنوه و مترصد خوشگل و خوش تیپ کردن خودش نباشه؟؟؟؟؟!!!!!هیچوقت نشنیدم بگن زن فلانی چه بی فرهنگه با لباس مجلسی اومده تو خیابون. مگه نه اینکه هر سخن جایی و هر نکته مقامی دارد با هر لباسی هر جایی نباید رفت مهمونی لباس خودش، سرکار لباس خودش، دانشگاه لباس خودش، ولی دختر فلانی چه بی کلاسه کلا یک دست لباس داره هر جا میره همونو می پوشه !!!!!! خواهر فلانی رو دیدی؟چه بی تربیت و غربتی بود خیابونو رو با خونه خونه شون اشتباه گرفته !!!اون دختره رو دیدی چقد خنگه یعنی تشخیص نمیده با چه لباسی باید کجا رفت! اون خانومه روووووو ببین اینقدر ندید بدید و بی بوته اس با لباسی که مخصوص مجالس عروسی فامیلای نزدیکه، اومده هویج بخره !نسل قبلی که کاری از دستشون بر نیومد! بیاین آستین بالا بزنیم و جرات و جسارت فرهنگ سازی رو به خودمون بدیم.مطمئن باشین موفق میشیم بیاین حرمت واژه هایی مثل باکلاس رو دوباره احیاء کنیم تا هر کسی به خودش اجازه نده این واژه رو برای هر کوچه بازاری و چاله میدونی ای به کار ببره .بیاین این طرز فکر رو تو جامعه تزریق کنیم که ندار و فقیره کسی که با لباس مجلسی میره تو خیابون ، ندید بدید کسی که موهاشو شینیون می کنه می ره خرید. ترو خدا به اینا نگین با کلاس.با کلاس به خانومی میگن که مبادی آدبه ، خانومی که وقتی تو خیابون تو مترو می بینیش میتونی از رو ظاهرش تشخیص بدی که کجا بوده و داره کجا میره. خانومی که تو کمدش چند دست لباس داره: رسمی برای مکان های اداری، آموزشی، سرکار و ... ساده و شکیل برای خرید و تفریح ، فاخرو پرزرق و برق برای مجالس مهمونی و عروسی...اگرم اهل آرایشه ، چند مدل لوازم آرایش داره رنگهای طبیعی برای مکانهای عمومی و رنگهای جیغ برای مجلس. اونایی که به این شیوه میگن مصرف گرایی، اینو بدونین برای رعایت کردن قانون و حرمت هر چاردیواری باید مصرف کرد اما نه حیا ، متانت ، نجابت و لوازم آرایش گرون قیمت رو !!!!!!!اگه قانع نشدی بازم با تیپی که من تو خونه میزنم شما برو دانشگاه، اما اصلا فکر نکن برداشت دیگران از تو از روی لباساته ، ساده نباش، دیگران تو رو از روی طرز باز شدن دهانت قضاوت می کنن... انکار نمی کنم که زیبا بودن برای آدم شخصیت میاره اما این زیبایی در صورتی تو دل برو هست که خیلی چیزای دیگه هم کنارش باشن مثلا : باهوش و زرنگ بودن! اطلاعات عمومی آپدیت شده ، منظم بودن، حرمت شکن نبودن، دلسوز بودن ، خنگ و تنبل و بی دست و پا نبودن ، نگاه زیبا داشتن،استقلال مالی داشتن ، مفید بودن، رو به رشد بودن ...من از اینکه امشب نرفتم هیات پشیمون نیستم. امام حسین قیام کرد بخاطر اینکه ما بینا شیم.1400 سال پیش چنین شبی چنین لحظه ای امام حسین با خانوادش تو بیابونای کربلا بخاطرما ...

یه کاری کن که قلبم یه ذره آروم بشه ،می خوام بیام پیش تو یه کاری کن روم بشه،روم بشه بازم بیام روم بشه بگم سلام،درستش کن خراب کردم روی لطفت خیلی حساب کردم ،یه کاری کن تموم شه شبای دلواپسی ،ته دلم روشنه به داد من می رسی،یه کاری کن که چشمام شبیه دریا بشه ...
 

esharje.com

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
17 آپریل 2015
نوشته‌ها
59
لایک‌ها
32
سن
60
حالا همه چیزعوض شده است

دخترک کبریت فروش بوتیک زده

سیندرلا کفش بیست سانتی به پا می کند

هایدی از ارایشگاه وقت می گیرد

کوزت دختر فراری شده

حنا در مزرعه ادای وینکس رادر می اورد

انشرلی موهایش را شرابی می کند

الیس دکلره می کند دلش می خواهد باربی شود

بانوتناردیه رفته بینی اش را عمل کند

اهای ژان والژان کجایی ؟

نان و پنیر دیروزمان را چیز برگر کردند!
 

esharje.com

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
17 آپریل 2015
نوشته‌ها
59
لایک‌ها
32
سن
60
فاصله مشکل تا راه حل

روزی دو مرد جوان نزد استادی آمدند و از او پرسیدند: «فاصله بین دچار یک مشکل شدن تا راه حل یافتن برای حل مشکل چقدراست؟»

استاد اندکی تامل کرد و گفت: «فاصله مشکل یک فرد و راه نجات او از آن مشکل برای هر شخصی به اندازه فاصله زانوی او تا زمین است!»

آن دو مرد جوان گیج و آشفته از نزد او بیرون آمدند و در بیرون مدرسه با هم به بحث و جدل پرداختند. اولی گفت: «من مطمئنم منظور استاد معرفت این بوده است که باید به جای روی زمین نشستن از جا برخاست و شخصا برای مشکل راه حلی پیدا کرد. با یک جانشینی و زانوی غم در آغوش گرفتن هیچ مشکلی حل نمی‌شود.»

دومی کمی فکر کرد و گفت: «اما اندرزهای پیران معرفت معمولا بار معنایی عمیق‌تری دارند و به این راحتی قابل بیان نیستند. آنچه تو می گویی هزاران سال است که بر زبان همه جاری است و همه آن را می‌دانند. استاد منظور دیگری داشت.»

آن دو تصمیم گرفتند نزد استاد بازگردند و از خود او معنای جمله‌اش را بپرسند. استاد با دیدن مجدد دو جوان لبخندی زد و گفت: «وقتی یک انسان دچار مشکل می‌شود، باید ابتدا خود را به نقطه صفر برساند. نقطه صفر وقتی است که انسان در مقابل کائنات و خالق هستی زانو می‌زند و از او مدد می‌جوید. بعد از این نقطه صفر است که فرد می‌تواند بر پا خیزد و با اعتماد به همراهی کائنات دست به عمل زند. بدون این اعتماد و توکل برای هیچ مشکلی راه حل پیدا نخواهد شد. باز هم می‌گویم فاصله بین مشکلی که یک انسان دارد با راه چاره او، فاصله بین زانوی او و زمینی است که بر آن ایستاده است.»
 

esharje.com

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
17 آپریل 2015
نوشته‌ها
59
لایک‌ها
32
سن
60
ما برای کودکان دعا میکنیم


که به ما بوسه های چسبناک می دهند


که بر روی سنگ ها می پرند و پروانه ها را تعقیب میکنند


ما دعا می کنیم برای کودکانی که،


از پشت سیم های خاردار به عکاس ها خیره می شوند


که هرگز روی کف اتاق با کفش های نو جیرجیر نکردند


که در سرزمین هایی به دنیا آمده اند که


ما حتی حاضر به مردن در آنجا هم نیستیم.


ما دعا می کنیم برای بچه هایی


که برایمان بغلی از گل نرگس می آورند


و آوازهای خارج از نت می خوانند


که برای ماهی قرمز وتنگ بلور مراسم دفن اجرا می کنند


که آدامس را به موهایشان می چسبانندودرشیرشان قند می ریزند


که خمیردندان رابه اطراف دستشویی نقاشی می کنند.


که بی دلیل درآغوشمان می گیرندو


گونه مان را به شوق بوسه می زنند


ومادعامی کنیم برای کودکانی


که هرگزیک وعده غذای سیر نخوردند


که نظاره گرمرگ پدرومادرشان بودند


که هیچ پتوی سالمی ندارند که درزیرآن درامنیت گرماباشند


که نانی برای دزدیدن پیدا نمی کنند


که اتاقی ندارند که به نظافت آن بپردازند


که عکس های آنان روی هیچ میزی نیست


که دیوهایشان حقیقی حقیقی است


مادعا میکنیم برای کودکانی


که هیچ وان حمام رانمی شویند


که کابوس هایشان روزها پدیدارمی شوند


که گاهی به اشک هایشان می خندیم


که لبخندهایشان می تواند مارابه گریه اندازد


که هرگز دندان پزشک ندیدند


که هرگزکسی لوسشان نکرده است.


که گرسنه به رختخواب می روند


وآن قدر گریه می کنند تا خوابشان ببرد


که زندگی می کنندولی موجودیت ندارند


مابرای کودکانی دعا می کنیم


که میل دارند حملشان کنیم


برای آنانی که آبی آسمان را با نوک انگشت بر خاک لمس می کنند


برای آنانی که ستاره را فقط می شنوند


برای آنانی که حسرت یک گام برداشتن در پارک


تمام زندگیشان است


ما برای کودکان دعا می کنیم


برای آنانی که تنها آرزویشان ترخیص از بیمارستان است


برای آنانی که وقتی به ایشان می نگریم


نگاهمان خیس خیس خیس می شود!
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,872
محل سکونت
0098
یکی از کشاورزان منطقه ای، همیشه در مسابقه‌ها، جایزه بهترین غله را به ‌دست می‌آورد و به ‌عنوان کشاورز نمونه شناخته شده بود. رقبا و همکارانش، علاقه‌مند شدند راز موفقیتش را بدانند. به همین دلیل، او را زیر نظر گرفتند و مراقب کارهایش بودند. پس از مدتی جستجو، سرانجام با نکته‌ عجیب و جالبی روبرو شدند....

این كشاورز پس از هر نوبت كِشت، بهترین بذرهایش را به همسایگانش می‌داد و آنان را از این نظر تأمین می‌كرد. بنابراین، همسایگان او می‌بایست برنده‌ مسابقه‌ها می‌شدند نه خود او!

كنجكاویشان بیش‌تر شد و كوشش علاقه‌مندان به كشف این موضوع كه با تعجب و تحیر نیز آمیخته شده بود، به جایی نرسید. سرانجام، تصمیم گرفتند ماجرا را از خود او بپرسند و پرده از این راز عجیب بردارند.

كشاورز هوشیار و دانا، در پاسخ به پرسش همكارانش گفت: چون جریان باد، ذرات باروركننده غلات را از یك مزرعه به مزرعه‌ دیگر می‌برد، من بهترین بذرهایم را به همسایگان می‌دادم تا باد، ذرات باروركننده نامرغوب را از مزرعه‌های آنان به زمین من نیاورد و كیفیت محصول‌های مرا خراب نكند!
داستانک
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,872
محل سکونت
0098
فقیری از کنار دکان کباب فروشی میگذشت. مرد کباب فروش گوشت ها را در سیخها کرده و به روی آتش نهاده باد میزند و بوی خوش گوشت سرخ شده در فضا پراکنده شده بود. بیچاره مرد فقیر چون گرسنه بود و پولی هم نداشت تا از کباب بخورد تکه نان خشکی را که در توبره داشت خارج کرده و بر روی دود کباب گرفته به دهان گذاشت. او به همین ترتیب چند تکه نان خشک خورد و سپس براه افتاد تا از آنجا برود ولی مرد کباب فروش به سرعت از دکان خارج شده دست وی را گرفت و گفت:

کجا میروی پول دود کباب را که خورده ای بده. از قضا ملا از آنجا میگذشت جریان را دید و متوجه شد که مرد فقیر التماس و زاری میکند و تقاضا مینماید او را رها کنند. ولی مرد کباب فروش میخواست پول دودی را که وی خورده است بگیرد. ملا دلش برای مرد فقیر سوخت و جلو رفته به کباب فروش گفت: این مرد را آزاد کن تا برود من پول دود کبابی را که او خورده است میدهم. کباب فروش قبول کرد و مرد فقیر را رها کرد. ملا پس از رقتن فقیر چند سکه از جیبش خارج کرده و در حال که آنها را یکی پس از دیگری به روی زمین میانداخت به مرد کباب فروش گفت: بیا این هم صدای پول دودی که آن مرد خورده، بشمار و تحویل بگیر. مرد کباب فروش با حیرت به ملا نگریست و گفت: این چه طرز پول دادن است مرد خدا؟ ملا همان طور که پول ها را بر زمین میانداخت تا صدایی از آنها بلند شود گفت: خوب جان من کسی که دود کباب و بوی آنرا بفروشد و بخواهد برای آن پول بگیرد باید به جای پول صدای آنرا تحویل بگیرد.
داستانک
 

1359الناز

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
22 ژوئن 2015
نوشته‌ها
1
لایک‌ها
0
سن
44
استاد بی نظیر بود مخصوصا داستان شام آخر که نشان میدهد انسان میتواند با اراده اش به اوج برسد و با بی قیدی به ذ
ذلت برسد
 
بالا