برگزیده های پرشین تولز

حكايات آموزنده و شنيدني - عبرت آموز - طنز

ArMin_KhAn

Registered User
تاریخ عضویت
2 دسامبر 2009
نوشته‌ها
3,048
لایک‌ها
185
سن
35
محل سکونت
هرجا که $ باشه
هیچ کس تنها نیست :( همراه اول :D

با تشکر از دوستان عزیز برای داستان های زیباشون .
 

vorojax

Registered User
تاریخ عضویت
5 مارس 2006
نوشته‌ها
451
لایک‌ها
48
besmellahh1.png


در كتاب لئالى الاخبار نوشته شده بود:

زنى عيّاش و زانيه و بدكاره بود كه در مجالس لهو و لعب شركت مى كرد، يك روز در اثناء مسافرتش در بيابان به چاهى مى رسد، هرچه نگاه مى كند سطلى پيدا كند ولى چيزى نمى يابد آخرش به تَهِ چاه مى رود و آب مى خورد و بالا مى آيد.

در اين هنگام مشاهده مى كند كه سگى تشنه است و دنبال آب مى گردد دلش به حال او مى سوزد كفش خود را سطل و موى و گيسوان خود را مى بُرد و طناب درست مى كند و به چاه مى اندازد و با زحمت از ته چاه آب بيرون مى آورد و سگ را سيراب مى كند.


rose.gif


doa.gif
بعد مى گويد خدايا سگى را به سگى ببخش .
doa.gif

rose.gif


چون به يك سگ ترحم مى كند و او را سيراب ميكند خداهم باو رحم مى كند و او را وسيله آمرزشش قرار مى دهد.


بعد زن گريه زيادى كرده و توبه مى كند اين كار خير سبب توبه و بازگشتش به سوى خدا مى شود و با سعادت از دنيا مى رود.


سرا پا غرق عصيانم خدايا
ز من بگذر پشيمانم خدايا

همى دانم كه غفّار الذّنوبى
ببخشا جرم و عصيانم خدايا

ندانستم اگر كردم خطايى
كه من آن عبد نادانم خدايا

اگر بخشى گناه بنده خويش
خجل زان لطف و احسانم خدايا

يقين دارم كه ستّارالعيوبى
بپوشان عيب و نقصانم خدايا

گنه كارم من و بخشنده اى تو
به درگاه تو گريانم خدايا

ز من بگذر بحقّ شاه مردان
كه عبد شاه مردانم خدايا


golBolbolsonbOlnooreaseman%20%281%29.gif

قصص التوابين يا داستان توبه كنندگان
 

lilyrose

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
24 جولای 2010
نوشته‌ها
4,270
لایک‌ها
8,207
محل سکونت
My Sweet Home
زن باهوش در آرزوی زیبایی و ثروت!!



روزی خانمی‌در حال بازی گلف بود که توپش تو جنگل افتاد. او دنبال توپ رفت و دید که یک قورباغه در تله گیر کرده است.

قورباغه به او گفت : اگر مرا از این تله آزاد کنی سه آرزوی تو را برآورده می‌کنم .

زن قورباغه را آزاد کرد و قورباغه گفت : “متشکرم” ولی من یادم رفت بگویم شرایطی برای آرزوهایت هست؛ هر آرزویی داشته باشی شوهرت ۱۰ برابر آن را میگیرد.

زن گفت : اشکال ندارد !
زن برای اولین آرزویش میخواست که زیباترین زن دنیا شود !

قورباغه اخطار داد که شما متوجه هستید با این آرزو شوهر شما نیز جذابترین مرد دنیا می‌شود و تمام زنان به او جذب خواهند شد ؟

زن جواب داد : اشکالی ندارد من زیباترین زن جهان خواهم شد و او فقط به من نگاه میکند !

بنابراین اجی مجی ……. و او زیباترین زن جهان شد !

برای آرزوی دوم خود، زن میخواست که ثروتمندترین زن جهان باشد !

قورباغه گفت : این طوری شوهرت ثروتمندترین مرد جهان خواهد شد و او ۱۰ برابر از تو ثروتمندتر می‌شود.
زن گفت اشکالی ندارد ! چون هرچه من دارم مال اوست و هرچه او دارد مال من است …

بنابراین اجی مجی ……. و او ثروتمندترین زن جهان شد !

سپس قورباغه از آرزوی سوم زن سوال کرد و او جواب داد :
من دوست دارم که یک سکته قلبی خفیف بگیرم و شوهرم…!!!

نتیجه داستان :

زنان زرنگ هستند بنابراین با آنها در نیفتید !

قابل توجه خانمها :

همین جا توقف کنید و همچنان حس خوبی داشته باشید !!!

قابل توجه آقایان :

مرد سکته قلبی، ۱۰ برابر خفیف تر از زن خود را گرفت !

نتیجه داستان :

نکته : اگر شما زن هستید و همچنان در حال خواندن هستید فقط این را میرساند که زن ها هیچ وقت حرف آدم را گوش نمیدهند :p
 

lilyrose

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
24 جولای 2010
نوشته‌ها
4,270
لایک‌ها
8,207
محل سکونت
My Sweet Home
دزد بانک و همسر مرد!



مردی با اسلحه وارد یك بانك شد و تقاضای پول كرد وقتی پولهارا دریافت كرد رو به یكی از مشتریان بانك كرد و پرسید: آیا شما دیدید كه من از این بانك دزدی كنم؟

مرد پاسخ داد: بله قربان من دیدم سپس دزد اسلحه را به سمت شقیقه مرد گرفت و اورا در جا كشت او مجددا رو به زوجی كرد كه نزدیك او ایستاده بودند و از آنها پرسید آیا شما دیدید كه من از این بانك دزدی كنم؟

مرد پاسخ داد : نه قربان. من ندیدم اما همسرم دید!!

نكته اخلاقی: وقتی شانس در خونه شما را میزند، از آن استفاده كنید.
 

lilyrose

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
24 جولای 2010
نوشته‌ها
4,270
لایک‌ها
8,207
محل سکونت
My Sweet Home
داستان جالب زنی که همیشه از شوهرش کتک می‌خورد!


A woman goes to the doctor, beaten black and blue.....

زنی با سر و صورت کبود و زخمی سراغ دکتر میره

Doctor: "What happened?"

دکتر می پرسه: چه اتفاقی افتاده؟

Woman: "Doctor, I don't know what to do.Every time my husband comes home drunk he beats me to a pulp..."

خانم در جواب میگه: دکتر، دیگه نمی دونم چکار کنم.هر وقت شوهرم مست میاد خونه، منو زیر مشت و لگد له می کنه.

Doctor: "I have a real good medicine against that: When your husband comes home drunk, just take a cup of green tea and start gargling with it...Just gargle and gargle".

دکتر گفت: خب دوای دردت پیش منه: هر وقت شوهرت مست اومد خونه، یه فنجون چای سبز بردار و شروع کن به قرقره کردن.و این کار رو ادامه بده.

2 weeks later she comes back to the doctor and looks reborn and fresh again.

دو هفته بعد،اون خانم با ظاهری سالم و سرزنده پیش دکتر برگشت.

Woman: "Doc, that was a brilliant idea! Every time my husband came home drunk I gargled repeatedly with green tea and he never touched me.

خانم گفت: دکتر، پیشنهادتون فوق العاده بود.هر بار شوهرم مست اومد خونه، من شروع کردم به قرقره کردن چای و شوهرم دیگه به من کاری نداشت.

Doctor: "You see how keeping your mouth shut helps!!!

دکتر گفت: میبینی اگه جلوی زبونت رو بگیری خیلی چیزا حل میشن


منبع:سیمرغ
 

lilyrose

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
24 جولای 2010
نوشته‌ها
4,270
لایک‌ها
8,207
محل سکونت
My Sweet Home
داستانك‌های طنز مربوط به موسیقی!!

54503.jpg


طنز و طنزپردازی، مرتبه‌ای از مراتب هنری در ادبیات است، اما در سینما و تئاتر و هنرهای تجسمی نیز كاربردهای خود را دارد، در موسیقی و به‌خصوص موسیقی ایرانی به زحمت می‌توان رگه مشخصی از طنز را پیدا كرد. مگر در ترانه‌ها و تصنیف‌هایی كه به قصد طنزپردازی، روی آن‌ها كلام مناسب گذاشته شده است. تا وقتی كه همكار همیشه‌ غایب و ناپیدای ما، آقای س.ع.م كه نمی‌خواهیم نامشان را ببریم، به ما متن سخنرانی‌شان در این زمینه را بدهند كه یعنی چاپ كنیم این «داستانك‌ها» را با هم قرائت می‌نماییم. این قطعه‌های كوتاه، البته با جزئی تصرف، از كتاب مستطاب «شوخی در محافل جدی» نوشته دكتر نصر‌الله شیفته (زنده‌یاد) و به اهتمام استاد عبدالرفیع حقیقت انتخاب شده است.

شعاع‌السلطنه و میرزا جوادخان

شعاع‌السلطنه مردی شوخ و خوشگذران بود، شبی بزم مفصلی به پا كرد كه در آن عده زیادی از رجال و معاریف دعوت داشتند و پیاله پشت پیاله خالی شد. در آن مجلس از میرزا جواد خان قزوینی كمانچه‌كش و آوازه‌خوان معروف دعوت شده بود كه برای شادی حضار آوازی بخواند. همین‌كه كله‌ها گرم شد، آوازه‌خوان ابیاتی چند خواند كه بسیار به‌موقع و مناسب بود، به‌طوری كه شعاع‌السلطنه در عین مستی فریاد شادی و تمجید بلند كرد و فریاد زد: برو و پنجاه كیسه اشرفی از تحویلدار انعام بگیر...!

بامداد فردا میرزا جواد خان نزد تحویلدار شعاع‌السلطنه رفت و گفت: «حضرت والا دیشب امر فرمودند امروز نزد شما آمده و پنجاه كیسه اشرفی انعام بگیرم.»‌ خزانه‌دار از شنیدن نام پنجاه كیسه یكه خورد، زیرا هیچ‌گاه انعام شاهزاده از چهار، پنج اشرفی تجاوز نمی‌كرد، لذا اعطای پنجاه كیسه اشرفی كه ممكن بود در صندوق هم نباشد، باید بی‌مقدمه و شاید بی‌معنی باشد. ضمنا‌ً او نمی‌خواست از این موضوع حرفی بزند، شاید باعث تكدر خاطر میرزا جواد خان بشود، به همین مناسبت به وی گفت: «البته امر حضرت والا لازم‌الاطاعه است، ولی این پیام بدون نشانی نمی‌شود، باید از حضرت والا یك نشانی بیاوری تا دستور ایشان اجرا شود.»

میرزا جواد خان فورا‌ً سوار درشكه شده به خانه حضرت والا رفت، تازه حضرت والا از خواب بیدار شده و از مستی شب گذشته به هوش آمده بود كه خبر آوردند میرزا جواد آوازه‌خوان می‌خواهد خدمت برسد، شاهزاده گفت بیاید.
وقتی میرزا جواد به حضور رفت ماجرا را بیان كرد در پایان گفت خواهشمندم برای پرداخت پنجاه كیسه اشرفی كه دیشب امر فرمودید به من بدهند یك نشانی برای تحویلدار مرحمت فرمایید. شاهزاده كه مرد خسیسی بود، سرش را خاراند و دانست كه دیشب سر‌ِ مستی حرف گنده‌ای زده است كه هیچ از وی معقول و پسندیده نبوده است، رو به میرزا جواد كرده و گفت: «‌تو دیشب چیزی خواندی ما را خوش آمد، ما هم چیزی گفتیم كه تو را خوش آید...!؟ برو عزیزم... برو...!»

بفرمایید مدیر كل بخوانند!

یكی از وزیران اسبق دارایی (حدود پنجاه سال قبل) برای مجلس عروسی یكی از فرزندانش برای یكی از خوانندگان مشهور پیغام فرستاد كه در شب جشن حضور به هم رسانده و چند ترانه بخواند، خواننده جواب داده بود هزار تومان دستمزد (یا صدامزد) می‌گیرم و در شب عروسی حاضر می‌شوم. این خبر چون به گوش وزیر دارایی رسید، با تعجب گفت: «هزار تومان؟! عجب تقاضای بی‌موردی! این مبلغ درست دو برابر حقوق آقای رفیعا مدیر كل كارگزینی است.» خواننده وقتی این حرف را شنید، پیغام داد: «مانعی ندارد، ممكن است امر بفرمایید آواز جشن عروسی فرزندتان را هم آقای رفیعا مدیر كل كارگزینی بخوانند؟!»

اشتباه استادانه

از دكتر جهانشاه صالح استاد فقید دانشگاه تهران نقل می‌كنند مانند سایر استادان دانشگاه چند ساعت در روز بیماران را در حضور دانشجویان در بیمارستان بازدید می‌كرد تا دانشجویان دانشكده پزشكی از نوع و طرز مداوای بیماری‌ها به‌خوبی مستحضر شوند.

یك روز شخصی كه از درد گلو و سینه شكایت داشت در حضور دانشجویان به دكتر مراجعه كرد و سخت شكایت داشت.
دكتر پرسید: «شغل شما چیست؟» آن مرد جواب داد: «موزیك می‌نوازم»، دكتر سپس رو به دانشجویان كرد و گفت: می‌بینید؟ همان‌طور كه مكرر در درس‌های خود گفته‌ام اشخاصی كه با شیپور، قره‌نی، ساكسیفون و امثال آن‌ها ساز می‌زنند غالبا‌ً به دردهای گلو و مجاری تنفسی مبتلا می‌شوند»، سپس رو به مریض كرده و پرسید: «خوب نفرمودید كه شما چه سازی می‌زنید؟» بیمار كه از درد گلو سخت ناراحت بود، جواب داد: «بنده آقای دكتر تار می‌نوازم...!»

آیا پدرت حیات دارد؟

شیخ كرنا پدر سرتیپ فرخنده‌پی بود. رضا خان پهلوی كه از كلیه افراد و اعقاب و انسابشان اطلاع داشت، روزی رو به فرخنده‌پی كه در آن موقع درجه سروانی داشت كرده و گفت: «ببینم پسر، آیا پدرت حیات دارد!؟»
فرخنده‌پی تجاهل كرد و حیات به معنای زندگی را حیاط به معنای خانه تلقی كرد و گفت: «قربان، خیر، هنوز اجاره‌نشین است.» شاه خنده‌ای كرد و دستور داد خانه‌ای برای وی خریداری نموده به او بدهند تا در قید حیات بماند!

شیخ كرنا و طبل بی‌هنگام

یك روز شیخ كرنا (دلقك معروف زمان ناصر‌الدین شاه و ماهر در تقلید صدا كه صفحه‌ای هم از صدای او پر شده)، از مجلس مهمانی برمی‌گشت از جلوی خان مسجد شاه كه می‌گذشت، در هوای گرم بعدازظهر یكی از «داش»های بازارچه مروی را دید كه زیر درختان نارون خوابیده بود، در‌حالی‌كه نیمی از بدنش پیدا بود، شیخ فكر كرد كه این منظره در انظار زشت است، با عصا به شكم او كوبید تا شخص خفته بیدار شود، آن مرد كه از داش‌های معروف بود همان‌طور كه نیمه‌خواب بود، گفت: «عمو، خیال می‌كنی طبل می‌زنی؟ اگر جو زیادی خورده‌ای بگو تا آدمت كنم!»

ادب كردن به روش هنرمندانه

یوسف خان مستوفی‌الممالك بسیار مبادی آداب و مقید در امور بود، وی در ادب و رعایت احترام نظیر نداشت و علاقه‌مند بود سایران در مقابل وی مؤدب بنشینند و مؤدب صحبت كنند.

رضا محجوبی كه از نوازندگان معروف بود، روزی بنا به دعوت مستوفی به ونك رفت و در حضور وی ساعتی ساز نواخت. مستوفی كه سرمست این هنرمندی شد، برخلاف عادت، پاها را دراز كرد و سیگاری بر لب گذاشت و غرق كیف و لذت شد. سپس محجوبی ساكت ماند و مرحوم مستوفی كه به طرب آمده بود شروع به خواندن غزلی از حافظ كرد كه سخت در محجوبی مؤثر واقع گردید، رضا خان محجوبی سیگاری آتش زده و مشغول كشیدن شد و فارغ‌البال، برخلاف عادت، پاها را دراز كرد و به شنیدن آن اشعار پرداخت.

مستوفی كه همواره مبادی آداب بود و حاضر نبود كسی جلویش این‌طور بنشیند، ناراحت شد. رو به محجوبی كرده و گفت: «اگر خیلی خسته‌اید ممكن است بفرمایید اتاق دیگر استراحت كنید.» محجوبی كه سرمست و نشئة ساز و آواز بود گفت: «خیر قربان... یك چندی من ساز زدم، شما سیگار كشیدید و پا دراز كردید حالا شما شعر می‌خوانید و من سیگار می‌كشم و پا را دراز می‌كنم و تمدد اعصاب می‌شود.»
مستوفی برای اولین بار این بی‌ادبی را تحمل كرد و حرفی نزد....

پرویز خطیبی و حمام زندان قصر

از پرویز خطیبی (طنز‌نویس، ترانه‌سرا، روزنامه‌نگار و پیش‌پرده‌خوان سال‌های 1320) نقل می‌كنند در ایامی كه در زندان پادگان قصر بازداشت بود حمام پادگان چهل روز بود كه خراب شده و هیچ بازداشتی نمی‌توانست حمام كند، و هر‌چه بازداشتی‌ها تذكر می‌دادند به تعمیر آن اقدام نمی‌كردند....

روزی پرویز خطیبی نامه‌ای نوشت و توسط دفتر بازداشتگاه و ریاست دژبان و اداره رادیو، برای یك خواننده معروف فرستاد. در این نامه پرویز خطیبی از آن خواننده تقاضا كرده بود چون چند بار در رادیو تصنیف محلی «یك حمامی من بسازم چهل ستون چهل پنجره» را خوانده است، از این رو اكنون دستور بدهد كه حمام پادگان قصر را هم كه یك ستون و یك پنجره بیشتر ندارد تعمیر كنند تا بازداشتی‌ها از این كثافت نجات پیدا كنند.

خطیبی می‌گوید به مجرد نوشتن این نامه، چند روز بعد حمام را تعمیر كردند. حال نفهمیدم از طرف آن خواننده رادیو اقدام شده بود، یا از طرف كارپردازی پادگان قصر!

پخش مذاكرات دادگاه با ساز و ‌آواز

در دادگاه نظامی و دادرسی دكتر محمد مصدق در سال 1333، میكروف‍ُنی جلوی متهمان و قضات قرار داشت كه هم سخنان ایشان از طریق بلندگو پخش شود و هم نوار سخنان همگی در روی یك دستگاه ضبط شود. این نوارها نه‌تنها برای بایگانی ضبط می‌شد، ابتدا آن‌ها را برای شنیدن به دربار می‌فرستادند تا شاه آن را بشنود، یك روز كه نوارهای ضبط صوت و دفاع دادستان از ادعانامه را نزد شاه برده و به كار انداختند، ضمن بیانات شمرده و محكم دادستان كه بیان ادعانامه را می‌كرد، ناگهان صدای ساز و ‌آوازی هم به گوش رسید كه به‌تدریج زیاد می‌شد، به طوری كه كم‌كم صدای دادستان و بیان ادعانامه متهم ردیف یك، با آهنگ سه‌گاه و ساز و سنتور مخلوط گردید. در این بین خواننده‌ای شروع به خواندن كرد و با لحن مؤثری، ابیاتی در بی‌وفایی از دنیا خواند...!

افسر مهندسی كه این نوار را گذارده بود، به تصور اینكه حادثه‌ای روی داده، مرتبا‌ً با دستگاه ور‌می‌رفت شاید بتواند این صدای موسیقی را قطع كند، محمدرضا پهلوی و همسرش ثریا از شنیدن صدای موسیقی، وسط بیانات دادستان، آن‌هم در یك دادگاه عالی نظامی دچار حیرت شده بودند با تعجب نگاهی به هم كردند.

بالاخره این جریان مدتی ادامه داشت و صدای دادستان در پس آهنگ ساز و آواز به‌زحمت شنیده می‌شد، افسر مهندس هر‌چه خواست برای این پیش‌آمد توضیحی بدهد چیزی به فكرش نرسید، شاه دستور داد در این مورد رسیدگی شود كه چرا این‌طور نوار پر شده است؟ لامحاله نوارها را به قصر سلطنت‌آباد بازگردانیدند و افسر مربوط ماجرا را برای سایران توضیح داد، اما كسی نتوانست این مشكل را حل كند، زیرا این دستگاه و نوارها متعلق به ارتش بود و قبلا‌ً هم روی آن چیزی پر نشده بود و بالاخره پس از تحقیقات دقیق، قضیه كشف شد. جریان از این قرار بود: در آن شبی كه بین ساعت ´6:30 تا 7 عصر دادستان بیان ادعا می‌كرد، خواننده‌ای با دسته اركستر در رادیو تهران آهنگی را می‌خواند، مهندس مربوطه ضمن آنكه صدای دادستان را در دستگاه مخصوص ضبط می‌كرد، در گوشه دیگر اتاق، پای رادیو نشسته و به صدای خواننده گوش می‌داد، با آنكه قاعدتا‌ً نباید این صدا در ضبط صوت حبس شود، (زیرا میكروفن ضبط صوت در خارج از اتاق بود) با‌این‌حال به لحاظ آنكه یك سیم رادیو با ضبط صوت ارتباط پیدا كرده بود، عین آهنگ‌ها روی بیانات دادستان ضبط شد و در نتیجه این ماجرا به بار آمد..

همین‌كه این موضوع كشف شد، دستور دادند دیگر كسی حق ندارد در آن اطراف، رادیو را در ساعاتی كه دادگاه تشكیل است، باز كند.



سرپاس مختاری و رضا خان

رضا خان پهلوی روزی مختاری (نوازنده معروف ویولن و رئیس شهربانی) را طلبید و به او اظهار داشت خیال دارم تو را ترفیع درجه بدهم ولی چون بعد از سرهنگی سرتیپی است و در شهربانی هنوز كسی درجه سرتیپی ندارد و از طرف دیگر نامی برای سرتیپی در شهربانی وجود ندارد، پس برو اسم مناسبی برای درجه سرتیپی كشور، در نظر بگیر و بیا و به من گزارش بده...

سرهنگ مختاری از آن روز به بعد، جلسات متوالی با فرهنگ‌نویسان و اعضای فرهنگستان به مشاوره پرداخت تا سرانجام نام «سركشور» را انتخاب كردند و به اتفاق آرا آن را تصویب كردند كه به شاه گزارش شود شاه به محض اینكه لفظ سركشور را شنید ابروها را درهم كشید و گفت: «كشور یك سر بیشتر ندارد و آن هم عجالتا‌ً خودم هستم؛ برو این حرف را از كله‌ات خارج كن...!»

مختاری از شنیدن این حرف به قول معروف ماست‌ها را كیسه كرد و تا مدتی از اشتباه خود ناراحت بود. به همین مناسبت برای سرتیپی در شهربانی، فرهنگستان نام «سرپاس» را انتخاب كرد كه مختاری آن را به كار برد.

نخست‌وزیر دانشمند و مقالات آقای پایان

این شوخی را هم به مرحوم ساعد مراغه‌ای نخست‌وزیر معروف دهه 1320 نسبت می‌دهند.
می‌گویند ساعد از صدا و آواز «مصطفی پایان» كه برنامه‌های محلی رادیو تهران را اداره می‌كرد، خوشش می‌آمد. یك روز «پایان» در مجلسی به‌طور خصوصی برای عده‌ای از وكلا و سناتورها و از جمله ساعد آهنگ‌های قفقازی و آذربایجانی خواند كه بسیار‌بسیار مورد توجه قرار گرفت، در آخر همه آن‌ها از خواننده به نحوی تشكر كرده و او را مورد تقدیر قرار دادند. ساعد گفت: «آقا، من تا حال كه نوشتجات شما را در جراید می‌خواندم، خیال نمی‌كردم واقعاً شما این‌قدر هنرمندید، الحق كه شما هم نویسندة خوبی هستید و هم آوازه‌خوان خوبی...؟!» هنرمند در جواب گفت: «متأسفانه من نویسنده نیستم!!»

ساعد گفت چرا بی‌لطفی می‌فرمایید؟! زیر مقالاتی كه شما می‌نویسید امضای پایان را خوانده‌ام، چگونه منكر محسوسات می‌شوید!

باد صبا

مرحوم استاد صبا كه هنرمندی‌اش زبانزد خاص و عام بود، در این اواخر اشعاری را كه باید در اركستر او اجرا شود، قبلا‌ً كنترل می‌كرد، یك روز یكی از رفقا از وی پرسید علت این كار چیست؟ صبا گفته بود این از اسرار كار من است، ولی به تو كه دوست منی، برای اولین بار و آخرین بار خواهم گفت، علت این كار آن است كه غالبا‌ً در اشعاری كه در اركستر من اجرا می‌كنند، این عبارت از طرف شعرا تكرار می‌شود «ای باد صبا!... ای باد صبا» یك روز در مجلسی كه عده‌ای از خانم‌ها و افراد محترم حضور داشتند و اركستری برنامه‌ای اجرا می‌كرد، آوازه‌خوان چند بار «باد صبا» را تكرار كرد، لحظه‌ای بعد، پیشخدمت كاغذی از طرف یكی از خانم‌های محترمه! به دستم داد كه در آن چنین نوشته شده بود:
«جناب آقای صبا!

آدم خوب نیست از شدت خودستایی، از باد خود این‌قدر تعریف كند، لطفا‌ً بفرمایید آوازه‌خوان كمتر از باد صبا یاد كند كه حال من و سایران به هم خورده است»

مرحوم صبا گفت: «این نامه خیلی به موقع رسید و در من مؤثر واقع شد، از آن به بعد اشعاری كه در آن از باد صبا یاد می‌شود، را در اركستر خود اجرا نمی‌كنم تا شنونده ناراحت نشود!»

كلوخ‌انداز را پاداش سنگ است

مجید وفادار، نوازنده معروف، شبی در خانه یكی از نمایندگان باذوق مجلس دعوت داشت، بعد از چند ساعتی كه مجلس گرم شد مجید سازش را برداشت و شروع به نواختن كرد.

اتفاقا‌ً بر دیوار مهمانخانه آن نماینده مجلس، تابلویی آویزان كرده بودند كه مردی ژنده‌پوش و كوتاه‌میان و مسخره، مشغول نواختن ساز بود و گاوی به دقت به ساز وی گوش می‌داد...

نماینده مجلس به خنده گفت: «آقای وفادار، این ساززن را در این تابلو ببینید چقدر شبیه شماست!!»
مجید كه بسیار خنده‌رو و شوخ است دنباله سخن را گرفته و گفت: «اتفاقا‌ً راست می‌گویید. شما را هم در تابلو مانند حالا سرگرم شنیدن ساز می‌بینیم!»

معلوم است كه این حاضرجوابی چقدر در حضار اثر بخشید!

این چه نوع رقصی است؟!

در آن زمان كه حزب منحله توده برو بیایی داشت، یك شب از طرف كلوب حزب، عده‌ای از رجال به یك مجلس شب‌نشینی به نفع بیكاران دعوت شده بودند. در آن مجلس چند نفر از زعمای حزب از جمله دكتر رادمنش، ایرج اسكندری و دكتر كشاورز با موزیك جاز، همراه با چند تن از خانم‌های زیبایی كه عضو حزب طراز نوین طبقه كارگر(؟!) بودند، می‌رقصیدند. یكی از دعوت‌شدگان از پهلودستی خود، (آقای فروزش) پرسید: «ممكن است بفرمایید كه آقایان چه رقصی می‌كنند؟»

فروزش به خنده گفت: «این رقص نیست، این نهضت كارگری است!»

منبع: iricap.com
 

lilyrose

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
24 جولای 2010
نوشته‌ها
4,270
لایک‌ها
8,207
محل سکونت
My Sweet Home
داستان زیبای راننده اتوبوس و مرد هیکلی!!

مایكل، راننده اتوبوس شهری، مثل همیشه اول صبح اتوبوسش را روشن كرد و در مسیر همیشگی شروع به كار كرد. در چند ایستگاه اول همه چیز مثل معمول بود و تعدادی مسافر پیاده می شدند و چند نفر هم سوار می شدند. در ایستگاه بعدی، یك مرد با هیكل بزرگ، قیافه ای خشن و رفتاری عجیب سوار شد..

او در حالی كه به مایكل زل زده بود گفت: «تام هیكل پولی نمی ده!» و رفت و نشست.

مایكل كه تقریباً ریز جثه بود و اساساً آدم ملایمی بود چیزی نگفت اما راضی هم نبود. روز بعد هم دوباره همین اتفاق افتاد و مرد هیكلی سوار شد و با گفتن همان جمله، رفت و روی صندلی نشست و روز بعد و روز بعد...

این اتفاق كه به كابوسی برای مایكل تبدیل شده بود خیلی او را آزار می داد. بعد از مدتی مایكل دیگر نمی تواست این موضوع را تحمل كند و باید با او برخورد می كرد. اما چطوری از پس آن هیكل بر می آمد؟ بنابراین در چند كلاس بدنسازی، كاراته و جودو و .... ثبت نام كرد. در پایان تابستان، مایكل به اندازه كافی آماده شده بود و اعتماد به نفس لازم را هم پیدا كرده بود.

بنابراین روز بعدی كه مرد هیكلی سوار اتوبوس شد و گفت: «تام هیكل پولی نمی ده!» مایكل ایستاد، به او زل زد و فریاد زد: «برای چی؟»

مرد هیكلی با چهره ای متعجب و ترسان گفت: «تام هیكل كارت استفاده رایگان داره.»

"پیش از اتخاذ هر اقدام و تلاشی برای حل مسائل، ابتدا مطمئن شوید كه آیا اصلاً مسئله ای وجود دارد یا خیر"
 

lilyrose

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
24 جولای 2010
نوشته‌ها
4,270
لایک‌ها
8,207
محل سکونت
My Sweet Home
شرط عشق

دختر جوانی چند روز قبل از عروسی آبله سختی گرفت و بستری شد. نامزد وی به عیادتش رفت و در میان

صحبت‌هایش از درد چشم خود نالید. بیماری زن شدت گرفت و آبله تمام صورتش را پوشاند. مرد جوان عصازنان به

عیادت نامزدش می‌رفت و از درد چشم می‌نالید. موعد عروسی فرا رسید. زن نگران صورت خود که آبله آنرا از شکل

انداخته بود و شوهر هم که کور شده بود. مردم می‌گفتند چه خوب عروس نازیبا همان بهتر که شوهرش نابینا باشد.

20 سال بعد از ازدواج زن از دنیا رفت، مرد عصایش را کنار گذاشت و چشمانش را گشود. همه تعجب کردند. مرد

گفت: "من کاری جز شرط عشق را به جا نیاوردم".
 

lilyrose

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
24 جولای 2010
نوشته‌ها
4,270
لایک‌ها
8,207
محل سکونت
My Sweet Home
دخترک و معجزه

وقتی سارا دخترک هشت ساله ای بود، شنید که پدر ومادرش درباره برادر کوچکترش صحبت می کنند. فهمید برادرش سخت بیمار است و آنها پولی برای مداوای او ندارند. پدر به تازگی کارش را از دست داده بود و نمی توانست هزینه جراحی پرخرج برادر را بپردازد. سارا شنید که پدر آهسته به مادر گفت: فقط معجزه می تواند پسرمان را نجات دهد.

سارا با ناراحتی به اتاق خوابش رفت و از زیر تخت، قلک کوچکش را درآورد. قلک را شکست، سکه ها را روی تخت ریخت و آنها را شمرد، فقط 5 دلار.

بعد آهسته از در عقبی خانه خارج شد و چند کوچه بالاتر به داروخانه رفت. جلوی پیشخوان انتظار کشید تا داروساز به او توجه کند ولی داروساز سرش شلوغ تر از آن بود که متوجه بچه ای هشت ساله شود. دخترک پاهایش را به هم می زد و سرفه می کرد، ولی داروساز توجهی نمی کرد، بالاخره حوصله سارا سر رفت و سکه ها را محکم روی شیشه پیشخوان ریخت.

داروساز جا خورد، رو به دخترک کرد و گفت: چه می خواهی؟

دخترک جواب داد: برادرم خیلی مریض است، می خواهم معجزه بخرم.

داروساز با تعجب پرسید: ببخشید؟!!

دختـرک توضیح داد: برادر کوچک من، داخل سـرش چیزی رفته و بابایم می گویـد که فقط معجـزه می تواند او را نجات دهد، من هم می خواهم معجزه بخرم، قیمتش چقدر است؟

داروساز گفت: متاسفم دخترجان، ولی ما اینجا معجزه نمی فروشیم.

چشمان دخترک پر از اشک شد و گفت: شما را به خدا، او خیلی مریض است، بابایم پول ندارد تا معجزه بخرد این هم تمام پول من است، من کجا می توانم معجزه بخرم؟

مردی که گوشه ایستاده بود و لباس تمیز و مرتبی داشت، از دخترک پرسید: چقدر پول داری؟

دخترک پول ها را کف دستش ریخت و به مرد نشان داد. مرد لبخنـدی زد و گفت: آه چه جالب، فکـر می کنم این پول برای خرید معجزه برادرت کافی باشد!

بعد به آرامی دست او را گرفت و گفت: من می خواهم برادر و والدینت را ببینم، فکر می کنم معجزه برادرت پیش من باشد.

آن مرد ، دکتر آرمسترانگ فوق تخصص مغز و اعصاب در شیکاگو بود.

فردای آن روز عمل جراحی روی مغز پسرک با موفقیت انجام شد و او از مرگ نجات یافت.

پس از جراحی، پدر نزد دکتـر رفت و گفت: از شما متشکـرم، نجات پسرم یک معجـزه واقعـی بود، می خواهم بدانم بابت هزینه عمل جراحی چقدر باید پرداخت کنم؟

دکتر لبخندی زد و گفت: فقط 5 دلار!


از کتاب: نشان لیاقت عشق
 

lilyrose

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
24 جولای 2010
نوشته‌ها
4,270
لایک‌ها
8,207
محل سکونت
My Sweet Home
پادشاه و تخته سنگ

زمان‌های قدیم، پادشاهی تخته سنگی را در وسط جاده قرار داد و برای این که عکس‌ِالعمل مردم را ببیند، خودش را جایی مخفی کرد. بعضی از بازرگانان و...



زمان‌های قدیم، پادشاهی تخته سنگی را در وسط جاده قرار داد و برای این که عکس‌ِالعمل مردم را ببیند، خودش را جایی مخفی کرد. بعضی از بازرگانان و ندیمان ثروتمند پادشاه بی‌تفاوت از کنار تخته سنگ می‌گذشتند.

بسیاری هم غرولند می‌کردند که این چه شهری است که نظم ندارد. حاکم این شهر عجب مرد بی‌عرضه‌ای است و... با وجود این هیچ کس تخته سنگ را از وسط راه برنمی‌داشت.

نزدیک غروب، یک روستایی که پشتش بار میوه و سبزیجات بود، نزدیک سنگ شد. بارهایش را زمین گذاشت و با هر زحمتی بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را کناری قرار داد.

ناگهان کیسه‌ای را دید که وسط جاده و زیر تخته سنگ قرار داده شده بود. کیسه را باز کرد و داخل آن سکه‌های طلا و یک یادداشت پیدا کرد.

پادشاه در آن یادداشت نوشته بود:

"هر سد و مانعی می‌تواند یک شانس برای تغییر زندگی انسان باشد."

از کتاب: نشان لیاقت عشق
 

Kasandra

کاربر افتخاری و فعال خاطرات
کاربر قدیمی پرشین تولز
تاریخ عضویت
11 سپتامبر 2009
نوشته‌ها
2,876
لایک‌ها
5,889
محل سکونت
Among the untrodden ways...
شرط عشق

دختر جوانی چند روز قبل از عروسی آبله سختی گرفت و بستری شد. نامزد وی به عیادتش رفت و در میان

صحبت‌هایش از درد چشم خود نالید. بیماری زن شدت گرفت و آبله تمام صورتش را پوشاند. مرد جوان عصازنان به

عیادت نامزدش می‌رفت و از درد چشم می‌نالید. موعد عروسی فرا رسید. زن نگران صورت خود که آبله آنرا از شکل

انداخته بود و شوهر هم که کور شده بود. مردم می‌گفتند چه خوب عروس نازیبا همان بهتر که شوهرش نابینا باشد.

20 سال بعد از ازدواج زن از دنیا رفت، مرد عصایش را کنار گذاشت و چشمانش را گشود. همه تعجب کردند. مرد

گفت: "من کاری جز شرط عشق را به جا نیاوردم".

دخترک و معجزه

وقتی سارا دخترک هشت ساله ای بود، شنید که پدر ومادرش درباره برادر کوچکترش صحبت می کنند. فهمید برادرش سخت بیمار است و آنها پولی برای مداوای او ندارند. پدر به تازگی کارش را از دست داده بود و نمی توانست هزینه جراحی پرخرج برادر را بپردازد. سارا شنید که پدر آهسته به مادر گفت: فقط معجزه می تواند پسرمان را نجات دهد.

سارا با ناراحتی به اتاق خوابش رفت و از زیر تخت، قلک کوچکش را درآورد. قلک را شکست، سکه ها را روی تخت ریخت و آنها را شمرد، فقط 5 دلار.

بعد آهسته از در عقبی خانه خارج شد و چند کوچه بالاتر به داروخانه رفت. جلوی پیشخوان انتظار کشید تا داروساز به او توجه کند ولی داروساز سرش شلوغ تر از آن بود که متوجه بچه ای هشت ساله شود. دخترک پاهایش را به هم می زد و سرفه می کرد، ولی داروساز توجهی نمی کرد، بالاخره حوصله سارا سر رفت و سکه ها را محکم روی شیشه پیشخوان ریخت.

داروساز جا خورد، رو به دخترک کرد و گفت: چه می خواهی؟

دخترک جواب داد: برادرم خیلی مریض است، می خواهم معجزه بخرم.

داروساز با تعجب پرسید: ببخشید؟!!

دختـرک توضیح داد: برادر کوچک من، داخل سـرش چیزی رفته و بابایم می گویـد که فقط معجـزه می تواند او را نجات دهد، من هم می خواهم معجزه بخرم، قیمتش چقدر است؟

داروساز گفت: متاسفم دخترجان، ولی ما اینجا معجزه نمی فروشیم.

چشمان دخترک پر از اشک شد و گفت: شما را به خدا، او خیلی مریض است، بابایم پول ندارد تا معجزه بخرد این هم تمام پول من است، من کجا می توانم معجزه بخرم؟

مردی که گوشه ایستاده بود و لباس تمیز و مرتبی داشت، از دخترک پرسید: چقدر پول داری؟

دخترک پول ها را کف دستش ریخت و به مرد نشان داد. مرد لبخنـدی زد و گفت: آه چه جالب، فکـر می کنم این پول برای خرید معجزه برادرت کافی باشد!

بعد به آرامی دست او را گرفت و گفت: من می خواهم برادر و والدینت را ببینم، فکر می کنم معجزه برادرت پیش من باشد.

آن مرد ، دکتر آرمسترانگ فوق تخصص مغز و اعصاب در شیکاگو بود.

فردای آن روز عمل جراحی روی مغز پسرک با موفقیت انجام شد و او از مرگ نجات یافت.

پس از جراحی، پدر نزد دکتـر رفت و گفت: از شما متشکـرم، نجات پسرم یک معجـزه واقعـی بود، می خواهم بدانم بابت هزینه عمل جراحی چقدر باید پرداخت کنم؟

دکتر لبخندی زد و گفت: فقط 5 دلار!


از کتاب: نشان لیاقت عشق

مثل هميشه بسيار زيبا و تاثيرگذار!
girl_yes.gif


ممنونم لي لي جان نازنين!
34zn0n5.gif


ممنونم عزيز دلم!
34zn0n5.gif


d_daisy.gif


heart-119.gif
heart-119.gif
heart-119.gif
 

lilyrose

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
24 جولای 2010
نوشته‌ها
4,270
لایک‌ها
8,207
محل سکونت
My Sweet Home
مثل هميشه بسيار زيبا و تاثيرگذار!
girl_yes.gif


ممنونم لي لي جان نازنين!
34zn0n5.gif


ممنونم عزيز دلم!
34zn0n5.gif


d_daisy.gif


heart-119.gif
heart-119.gif
heart-119.gif

خواهش میکنم! :blush: کار من فقط کپی پیست کردنه نه چیز دیگه!

یه چیزی! من تازه فهمیدم بیشتر پستهام تو این تاپیک رو باید تو یه تاپیک دیگه می زدم!

دنیای سوتی: lilyrose :blush: !!!
 

Kasandra

کاربر افتخاری و فعال خاطرات
کاربر قدیمی پرشین تولز
تاریخ عضویت
11 سپتامبر 2009
نوشته‌ها
2,876
لایک‌ها
5,889
محل سکونت
Among the untrodden ways...
خواهش میکنم! :blush: کار من فقط کپی پیست کردنه نه چیز دیگه!

یه چیزی! من تازه فهمیدم بیشتر پستهام تو این تاپیک رو باید تو یه تاپیک دیگه می زدم!

دنیای سوتی: lilyrose :blush: !!!

تا باشه از اين كپي/پيست كردن ها! :)

در ضمن نگران نباشيد چون بنده هم بيش از يكي دو بار مرتكب چنين اشتباهي شده ام!!! :blush::blush::blush:

البته مهم انتقال مفهومه!!
4fvfcja.gif
(اينم براي خالي نبودن عريضه! :rolleyes: )
 

R E Z @

Registered User
تاریخ عضویت
25 مارس 2010
نوشته‌ها
1,927
لایک‌ها
453
سلام ببخشید پستم توش داستان نیست.
نه لیلی خانوم همه رو اینجا بزارید.
من تو کل بخش ادبیات فقط همین تاپیکو میخونم.اونم به خاطره داستانهای شما و کسندرا ی عزیز و کامنیا.
بازم ممنون از داستانهای قشنگتون:blush:
 

lilyrose

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
24 جولای 2010
نوشته‌ها
4,270
لایک‌ها
8,207
محل سکونت
My Sweet Home
تا باشه از اين كپي/پيست كردن ها! :)

در ضمن نگران نباشيد چون بنده هم بيش از يكي دو بار مرتكب چنين اشتباهي شده ام!!! :blush::blush::blush:

البته مهم انتقال مفهومه!!
4fvfcja.gif
(اينم براي خالي نبودن عريضه! :rolleyes: )

ممنون از دلگرمیت دوست خوبم :blush:


سلام ببخشید پستم توش داستان نیست.
نه لیلی خانوم همه رو اینجا بزارید.
من تو کل بخش ادبیات فقط همین تاپیکو میخونم.اونم به خاطره داستانهای شما و کسندرا ی عزیز و کامنیا.
بازم ممنون از داستانهای قشنگتون:blush:

چاره چیه؟! باشه ! همینجا ادامه میدیم تا مدیر بخش بیاد گوشمون رو بپیچونه! :D

_______________________________

خلاصه ي حكايتي از مولوي اين است: مردي كه از مصر مي آيد به بغداد تا گنجي را كه نام و نشانش را در خواب ديده

دريابد كه دستگير مي شود و شحنه پس از شنيدن داستانش مي گويد عجب احمقي هستي؛ من سال هاست كه

خواب مي بينم كه در مصر در فلان جا و فلان كوي زير درختي گنجي نهفته است و اعنتايي نمي كنم و تو با يك خواب

شهر و آشيانه ات را ول كرده اي. نشانه هايي كه شحنه مي گويد، نشاني خانه ي مرد مصري است. مرد برمي گردد

به مصر و گنج را در خانه ي خود مي يابد.

كوئيلو در كيمياگر همين داستان را با پرداخت ويژه ي خودش به شكل رماني درآورده. اين داستان را بورخس داستانِ

كوتاه كرده است...

منبع
 

ArMin_KhAn

Registered User
تاریخ عضویت
2 دسامبر 2009
نوشته‌ها
3,048
لایک‌ها
185
سن
35
محل سکونت
هرجا که $ باشه
روزی روزگاری شاهزاده جوانی بود که پادشاه سرزمین همسایه اش او را دستگیر و زندانی کرد. پادشاه می توانست شاهزاده جوان را بکشد اما تحت تاثیر جوانی او و افکار و عقایدش قرار گرفت.

از این رو، پادشاه برای آزادی وی شرطی گذاشت که می بایست به سؤال بسیار مشکلی پاسخ دهد. شاهزاده جوان یک سال زمان داشت تا جواب آن سوال را بیابد، و اگر پس از یکسال موفق به یافتن پاسخ نمی شد، کشته می شد. سؤال این بود: زنان واقعاً چه چیزی میخواهند؟!!

این سؤالی حتی اکثر مردم اندیشمند و باهوش را نیز سرگشته و حیران می نمود و به نظر می آمد برای شاهزاده جوان یک پرسش غیرقابل حل باشد. اما از آنجایی که پذیرش این شرط بهتر از مردن بود، وی پیشنهاد پادشاه را برای یافتن جواب سؤال در مدت یک سال پذیرفت.

شاهزاده جوان به سرزمین پادشاهی اش بازگشت و از همه شروع به نظرخواهی کرد: از شاهزاده ها گرفته تا کشیش ها، از مردان خردمند، و حتی از دلقک های دربار...

او با همه صحبت کرد، اما هیچ کسی نتوانست پاسخ رضایت بخشی برای این سؤال پیدا کند. بسیاری از مردم از وی خواستند تا با جادوگر پیری که به نظر می آمد تنها کسی باشد که جواب این سؤال را بداند، مشورت کند. البته احتمال می رفت دستمزد وی بسیار بالا باشد چرا که وی به اخذ حق الزحمه های هنگفت در سراسر آن سرزمین معروف بود.

وقتی که آخرین روز سال فرا رسید، شاهزاده جوان فکر کرد که چاره ای به جز مشورت با جادوگر پیر ندارد. جادوگر موافقت کرد تا جواب سؤال را بدهد، اما قبل از آن از شاهزاده جوان خواست تا با دستمزدش موافقت کند.

جادوگر پیر می خواست که با نزدیکترین دوست شاهزاده جوان و نجیب زاده ترین دلاور و سلحشور آن سرزمین ازدواج کند!

شاهزاده جوان از شنیدن این درخواست بسیار وحشت زده شد. جادوگر پیر؛ گوژپشت، وحشتناک و زشت بود و فقط یک دندان داشت، بوی گنداب میداد، صدایش ترسناک و زشت و خیلی چیزهای وحشتناک و غیرقابل تحمل دیگر در او یافت میشد.

شاهزاده هرگز در سراسر زندگی اش با چنین موجود نفرت انگیزی روبرو نشده بود، از اینرو نپذیرفت تا دوستش را برای ازدواج با جادوگر تحت فشار گذاشته و اورا مجبور کند چنین هزینه وحشتناکی را تقبل کند. اما دوستش ، از این پیشنهاد باخبر شد و با او صحبت کرد. او گفت که هیچ از خودگذشتگی ای قابل مقایسه با جان دوستش نیست. از این رو مراسم ازدواج آنان اعلان شد و جادوگر پاسخ سوال را داد.

پاسخ جادوگر این بود: زنها می خواهند تا خود مسئول زندگی خودشان باشند !
همه مردم آن سرزمین فهمیدند که پاسخ جادوگر یک حقیقت واقعی را فاش کرده است و جان شاهزاده جوان به وی بخشیده خواهد شد، و همینطور هم شد.

پادشاه همسایه، آزادی شاهزاده جوان را به وی هدیه کرد و دوست شاهزاده و جادوگر پیر یک جشن باشکوه ازدواج را برگزار کردند.
ماه عسل نزدیک میشد و دوست شاهزاده خودش را برای یک تجربه وحشتناک آماده می کرد، در روز موعود با دلواپسی فراوان وارد حجله شد. اما، چه چهره ای منتظر او بود؟ زیباترین زنی که به عمر خود دیده بود بر روی تخت منتظرش بود. او شگفت زده شد و پرسید چه اتفاقی افتاده است؟

زن زیبا جواب داد: از آنجایی که تو با من به عنوان جادوگری پیر با مهربانی رفتار کرده بودی، از این به بعد نیمی از شبانه روز می توانم خودم را زیبا کنم و نیمی دیگر همان زن وحشتناک و علیل باشم.

سپس جادوگر از وی پرسید: کدامیک را ترجیح می دهد؟ زیبا در طی روز و زشت در طی شب، یا برعکس آن...؟

مرد جوان در مخمصه ای که گیر افتاده بود تعمقی کرد. اگر زیبایی وی را در طی روز خواستار میشد آنوقت می توانست به دوستانش و دیگران، همسر زیبایش را نشان دهد، اما در خلوت شب در قصرش همان جادوگر پیر را داشته باشد!
یا آنکه در طی روز این جادوگر مخوف و زشت را تحمل کند ولی در شب، زنی زیبا داشته باشد که لحظات فوق العاده و لذت بخشی رابا وی بگذراند...!
اگر شما یک مرد باشید و این مطلب را بخوانید کدامیک را انتخاب می کنید... انتخاب شما کدامیک خواهد بود؟!

اگر شما یک زن باشید که این داستان را می خواند، انتظار دارید مرد شما چه انتخابی داشته باشد؟ انتخاب خودتان را قبل از آنکه بقیه داستان را بخوانید بگویید !

آنچه مرد جوان انتخاب کرد این بود:
او می دانست که جادوگر قبلاً چه پاسخی به سؤال شاهزاده جوان داده بود؛ از این رو جواب داد که این حق انتخاب را به خود او می دهد تا خودش در این مورد تصمیم بگیرد.

با شنیدن این پاسخ، جادوگر اعلام کرد که برای همیشه و در همه اوقات زیبا خواهد ماند، چرا که مرد جوان به این مسئله که آن زن بتواند خود مسئول زندگی خودش باشد احترام گذاشته بود...
 

lilyrose

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
24 جولای 2010
نوشته‌ها
4,270
لایک‌ها
8,207
محل سکونت
My Sweet Home
وقتی که همسرم از من خواست با زن دیگری برای شام بیرون بروم!

ارزشمندترین وقایع زندگی معمولا دیده نمیشوند و یا لمس نمیگردند، بلکه در دل حس میشوند.لطفا به این ماجرا که دوستم برایم روایت کرد توجه کنید.

اومیگفت که پس از سالها زندگی مشترک، همسرم از من خواست که با زن دیگری برای شام بیرون بروم. زنم گفت که مرا دوست دارد، ولی مطمئن است که این زن هم مرا دوست دارد. و از بیرون رفتن با من لذت خواهدبرد.
زن دیگری که همسرم از من میخواست که با او بیرون بروم مادرم بود که 19 سال پیش بیوه شده بود ولی مشغله های زندگی و داشتن 3 بچه باعث شده بود که من فقط در موارد اتفاقی ونامنظم به او سر بزنم.آن شب به او زنگ زدم تا برای شام بیرون برویم. مادرم با نگرانی پرسید که مگر چه شده؟ او از آن دسته افرادی بود که یک تماس تلفنی شبانه و یا یک دعوت غیر منتظره را نشانه یک خبر بد میدانست.به او گفتم: بنظرم رسید بسیار دلپذیر خواهد بود که اگر ما امشب را با هم باشیم. او پس از کمی تامل گفت که او نیز از این ایده لذت خواهد برد.

آن جمعه پس از کار وقتی برای بردنش میرفتم کمی عصبی بودم. وقتی رسیدم دیدم که او هم کمی عصبی بود لباسی را پوشیده بود که در آخرین جشن سالگرد ازدواجش پوشیده بود. با چهره ای روشن همچون فرشتگان به من لبخند زد. وقتی سوار ماشین میشد گفت که به دوستانش گفته امشب با پسرم برای گردش بیرون میروم و آنها خیلی تحت تاثیر قرار گرفته اند.

ما به رستورانی رفتیم که هر چند لوکس نبود ولی بسیار راحت و دنج بود. پس از اینکه نشستیم به خواندن منوی رستوران مشغول شدم. هنگام خواندن از بالای منو نگاهی به چهره مادرم انداختم و دیدم با لبخندی حاکی از یاد آوری خاطرات گذشته به من نگاه میکند، به من گفت یادش می آید که وقتی من کوچک بودم و با هم به رستوران میرفتیم او بود که منوی رستوران را میخواند. من هم در پاسخ گفتم که حالا وقتش رسده که تو استراحت کنی و بگذاری که من این لطف را در حق تو بکنم!هنگام صرف شام گپ وگفتی صمیمانه داشتیم، هیچ چیز غیر عادی بین ما رد و بدل نشد بلکه صحبتها پیرامون وقایع جاری بود و آنقدرحرف زدیم که گردش را از دست دادیم.وقتی او را به خانه رساندم گفت که باز هم با من بیرون خواهد رفت به شرط اینکه او مرا دعوت کند و من هم قبول کردم.وقتی به خانه برگشتم همسرم از من پرسید که آیا شام بیرون با مادرم خوش گذشت؟ من هم در جواب گفتم خیلی بیشتر از آنچه که میتوانستم تصور کنم.

چند روز بعد مادر م در اثر یک حمله قلبی شدید درگذشت و همه چیز بسیار سریعتر از آن واقع شد که بتوانم کاری کنم.کمی بعد پاکتی حاوی کپی رسیدی از رستورانی که با مادرم در آن شب در آنجا غذا خوردیم بدستم رسید.یادداشتی هم بدین مضمون بدان الصاق شده بود: نمیدانم که آیا در آنجا خواهم بود یا نه ولی هزینه را برای 2 نفر پرداخت کرده ام یکی برای تو و یکی برای همسرت. و تو هرگز نخواهی فهمید که آنشب برای من چه مفهومی داشته است، دوستت دارم پسرم.

در آن هنگام بود که دریافتم چقدر اهمیت دارد برای صاحبان حقمان زمانی که شایسته آنهاست به آنها اختصاص دهیم. هیچ چیز در زندگی مهمتر از خدا و عزیزان او نیست.هرگز نمیتوان این امور را به وقت دیگری واگذار نمود.این متن را برای همه کسانی که والدینی مسن دارند بفرستید. به یک کودک، بالغ و یا هرکس با والدینی پا به سن گذاشته. امروز بهتر از دیروز و فرداست...


منبع:سیمرغ
 

Nereid

کاربر فعال زبان
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 نوامبر 2006
نوشته‌ها
2,145
لایک‌ها
852
محل سکونت
staring at a closed door!
در عصر یخبندان بسیاری از حیوانات یخ زدند و مردند.
خارپشتها وخامت اوضاع رادریافتند تصمیم گرفتند دورهم جمع شوند و بدین ترتیب
همدیگررا حفظ کنند.

وقتی نزدیکتر بودند گرمتر میشدند ولی خارهایشان یکدیگررا زخمی میکرد بخاطر همین
تصمیم گرفتند ازهم دور شوند ‫ولی بهمین دلیل از سرما یخ زده میمردند.

ازاینرو مجبور بودند برگزینند یا خارهای دوستان را تحمل کنند، یا نسلشان از روی
زمین بر کنده شود.

دریافتند که باز گردند و گردهم آیند. آموختند که، با زخم های کوچکی که همزیستی
با کسی بسیار نزدیک بوجود می آورد، زندگی کنند چون گرمای وجود دیگری مهمتراست.

و این چنین توانستند زنده بمانند.

درس اخلاقی :

بهترین رابطه این نیست که اشخاص بی عیب و نقص را گردهم می آورد بلکه

آن است هر فرد بیاموزد با معایب دیگران کنارآید و محاسن آنانرا تحسین نماید.
 

lilyrose

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
24 جولای 2010
نوشته‌ها
4,270
لایک‌ها
8,207
محل سکونت
My Sweet Home
حاضر جوابی یک دانش آموز!!

عکاس سر کلاس درس آمده بود تا از بچه‌هاى کلاس عکس يادگارى بگيرد. معلم هم داشت همه بچه‌ها را تشويق

مي‌کرد که دور هم جمع شوند.

معلم گفت: ببينيد چقدر قشنگه که سال‌ها بعد وقتى همه‌تون بزرگ شديد به اين عکس نگاه کنيد و بگوئيد : اين

احمده، الان دکتره. يا اون مهرداده، الان وکيله

يکى از بچه‌ها از ته کلاس گفت: اين هم آقا معلمه، الان مُرده!!

*********************************

همیشه باید همه جوانب را در نظر گرفت!؟

هنگامی كه من به آنجا رسیدم مطمئن بودم كه می توانم موفق شوم و فروش خوبی داشته باشم. اما مشكلی كه

داشتم این بود كه من عربی نمی دانستم. لذا تصمیم گرفتم...

یكی از نمایندگان فروش شركت كوكاكولا، مایوس و نا امید از خاورمیانه بازگشت.

دوستی از وی پرسید: «چرا در كشورهای عربی موفق نشدی؟»
وی جواب داد: «هنگامی كه من به آنجا رسیدم مطمئن بودم كه می توانم موفق شوم و فروش خوبی داشته باشم.

اما مشكلی كه داشتم این بود كه من عربی نمی دانستم. لذا تصمیم گرفتم كه پیام خود را از طریق پوستر به آنها انتقال دهم. بنابراین سه پوستر زیر را طراحی كردم:

پوستر اول مردی را نشان می داد كه خسته و كوفته در بیابان بیهوش افتاده بود.
پوستر دوم مردی كه در حال نوشیدن كوكا كولا بود را نشان می داد.
پوستر سوم مردی بسیار سرحال و شاداب را نشان می داد.
پوستر ها را در همه جا چسباندم.»

دوستش از وی پرسید: «آیا این روش به كار آمد؟»

وی جواب داد: «متاسفانه من نمی دانستم عربها از راست به چپ می خوانند و لذا آنها ابتدا تصویر سوم، سپس دوم و بعد اول را دیدند.»


نکته: قبل از هر کار جدیدی باید مطالعات اولیه به صورت کامل با در نظر گرفتن همه جوانب انجام بشه.
 

ArMin_KhAn

Registered User
تاریخ عضویت
2 دسامبر 2009
نوشته‌ها
3,048
لایک‌ها
185
سن
35
محل سکونت
هرجا که $ باشه
آیا می دانستید که گاهی به هم می رسیم و می گوییم 120 سال زنده باشی یعنی چه و از کجا آمده؟ برای چه نمی گوییم 150 یا 100 سال یا ...

در ایران و در زمان ماقبل هجوم اعراب
parrot.gif
به ایران سال کبیسه را به این صورت محاسبه می کردند که به جای اینکه هر 4 سال یکروز اضافه کنند (که البته اضافه هم می کردند) هر 120 سال یک ماه را جشن می گرفتند و کل ایران این جشن برپا بود و برای این که بعضی ها ممکن بود یکبار این جشن را ببینند و عمرشان جواب نمی داد تا این جشن ها را دوباره ببینند به همین دلیل دیدن این جشن را به عنوان بزرگترین آرزو برای یکدیگر خواستار بودند و هر کسی برای طرف مقابل آرزو می کرد تا آنقدر زنده باشی که این جشن باشکوه را ببینی و این به صورت یک تعارف و سنتی بی نهایت زیبا درآمد. که وقتی به هم می رسیدند بگویند 120 سال زنده باشی


154fs232528.gif
154fs232528.gif
الان چی داریم ؟! سالی 365 روز ، 370 روز عذا و شهادت
154fs232528.gif
154fs232528.gif
 
بالا