برگزیده های پرشین تولز

حکايات و داستان های طنز!!!

shabgard 10

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
15 جولای 2007
نوشته‌ها
258
لایک‌ها
0
محل سکونت
همين دور و برا
پنج آدمخوار به عنوان برنامه‌نويس در يك شركت خدمات كامپيوتري استخدام شدند.

هنگام مراسم خوشامدگويي رئيس شركت گفت: شما همه جزو تيم ما هستيد. شما اينجا حقوق خوبي مي گيريد و مي‌توانيد به غذاخوري شركت رفته و هر مقدار غذا كه دوست داشتيد بخوريد. بنابراين فكر كاركنان ديگر را از سر خود بيرون كنيد.

آدمخوارها قول دادند كه با كاركنان شركت كاري نداشته باشند.

چهار هفته بعد رئيس شركت به آنها سر ‌زد و ‌گفت: مي دانم كه شما خيلي سخت كار مي‌كنيد. من از همه شما راضي هستم. امّا يكي از نظافت چي هاي ما ناپديد شده است. كسي از شما مي‌داند كه چه اتفاقي براي او افتاده است؟ آدمخوارها اظهار بي‌اطلاعي ‌كردند.

بعد از اينكه رئيس شركت رفت، رئيس آدمخوارها از بقيه پرسيد: كدوم يك از شما نادونا اون نظافت چي رو خورده؟

يكي از آدمخوارها با اكراه دستش را بالا آورد. **** آدمخوارها ‌گفت: اي احمق! طي اين چهار هفته ما مديران، مسئولان و مديران پروژه‌ها را خورديم و هيچ كس چيزي نفهميد و حالا تو اون آقا را خوردي و رئيس متوجه شد!



لطفاً از اين به بعد افرادي را كه كار مي‌كنند نخوريد!!!



من خيلي از اين خوشم اومد
جدا جالب بود

ميشه منبعت رو بگي ؟
 

Even Star

کاربر فعال فرهنگ و هنر
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 می 2007
نوشته‌ها
2,480
لایک‌ها
127
محل سکونت
Valinor
پنج آدمخوار به عنوان برنامه‌نويس در يك شركت خدمات كامپيوتري استخدام شدند.

هنگام مراسم خوشامدگويي رئيس شركت گفت: شما همه جزو تيم ما هستيد. شما اينجا حقوق خوبي مي گيريد و مي‌توانيد به غذاخوري شركت رفته و هر مقدار غذا كه دوست داشتيد بخوريد. بنابراين فكر كاركنان ديگر را از سر خود بيرون كنيد.

آدمخوارها قول دادند كه با كاركنان شركت كاري نداشته باشند.

چهار هفته بعد رئيس شركت به آنها سر ‌زد و ‌گفت: مي دانم كه شما خيلي سخت كار مي‌كنيد. من از همه شما راضي هستم. امّا يكي از نظافت چي هاي ما ناپديد شده است. كسي از شما مي‌داند كه چه اتفاقي براي او افتاده است؟ آدمخوارها اظهار بي‌اطلاعي ‌كردند.

بعد از اينكه رئيس شركت رفت، رئيس آدمخوارها از بقيه پرسيد: كدوم يك از شما نادونا اون نظافت چي رو خورده؟

يكي از آدمخوارها با اكراه دستش را بالا آورد. **** آدمخوارها ‌گفت: اي احمق! طي اين چهار هفته ما مديران، مسئولان و مديران پروژه‌ها را خورديم و هيچ كس چيزي نفهميد و حالا تو اون آقا را خوردي و رئيس متوجه شد!



لطفاً از اين به بعد افرادي را كه كار مي‌كنند نخوريد!!!



این یکی واقعا قشنگ بود !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!جای تامل داشت !
راستی محمود خان اون نام کاربری جدیده هم مال شماست؟!:cool::cool:
 

Persiana

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
18 جولای 2005
نوشته‌ها
4,220
لایک‌ها
129
سن
47
محل سکونت
Persian Empire
به نقل از Mahmoud58 :
ميهمان از جا سيگاري خوشش آمد و گذاشت توي جيبش .
روي ميز يك كوزه قديمي پر از نقش و نگار هاي عجيب بود . از كوزه خيلي خوشش آمده بود آن را هم گذاشت توي جيبش .....
..... ميهمان دوباره تشكر كرد و چون خيلي از ميزبان خوشش آمده بود او را هم گذاشت توي جيبش

من خيلي از اين خوشم اومد
biggrin.gif


ميگم شانس آورديم شما نسبتى ‌با آن مهمان نداشتيد وگرنه حتما اين پست را با راو‌ى آن که جناب محمود باشند به دليل اينکه ازشون خوشتون اومده بود مى‌گذاشتيد توى جيبتان :lol::p:rolleyes:

.
 

shabgard 10

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
15 جولای 2007
نوشته‌ها
258
لایک‌ها
0
محل سکونت
همين دور و برا
biggrin.gif


ميگم شانس آورديم شما نسبتى ‌با آن مهمان نداشتيد وگرنه حتما اين پست را با راو‌ى آن که جناب محمود باشند به دليل اينکه ازشون خوشتون اومده بود مى‌گذاشتيد توى جيبتان :lol::p:rolleyes:

.



مثل اين كه شما آدم خيلي شوخي هستي . :blush::blush::blush::blush::blush:
 

jang-geum

Registered User
تاریخ عضویت
11 ژانویه 2007
نوشته‌ها
53
لایک‌ها
0
محل سکونت
karaj
سلام ممنون از همه ی دوستان خوب بابته حکایتای بامزه ای که اینجا قرار دادن :happy:






مردی پیش ملا نصرالدین آز درد ریش می نالید
ملا از او پرسید چه خورده ای
پاسخ داد نان و یخ
ملا گفت برو که نه دردت به درد آدمیزاد میماند نه خوراکت به خوراک آنان
 

jang-geum

Registered User
تاریخ عضویت
11 ژانویه 2007
نوشته‌ها
53
لایک‌ها
0
محل سکونت
karaj
ملا نصرالدین در خانه نشسته بود .فکر میکرد اگر یک کاسه ی آش موجود بود چقدر خوب بود در این موقع در منزل را زدند ملا رفت ببیند کیست دید بچه ی همسایه است کاسه ای آورده میگوید مادرم مریض است اگر آش پخته اید یک کاسه به ما بدهید ملا گفت همسایه های ما به آرزو هم بو میبرند
 

jang-geum

Registered User
تاریخ عضویت
11 ژانویه 2007
نوشته‌ها
53
لایک‌ها
0
محل سکونت
karaj
روزی باران شدیدی می بارید ملا نصر الدین پنجره ی خانه ی خود را باز نمود و کوچه را مینگریست همسایه را دید به تندی می گذرد ملا او را صدا زد و گفت چرا اینطور میدوی؟ گفت مگر نمی بینی باران با چه شدتی می بارد ملا گفت خجالت هم خوبست انسان از رحمت خدا که به این قسم فرار نمی کند
آن شخص ناچار با تانی راه پیمود تا به خانه اش رسید مثل کسی که به آب افتاده تر شد
روز دیگر آن شخص جلو پنجره منزل خود ایستاده بودکوچه را تماشا میکرد و تازه باران شروع شده بود
ملا را دید در کوچه دامنش را سر کشیده با کمال عجله میدود
فریاد زد ملا مگر حرف دیروزت را فراموش کردهای از رحمت خدا چرا فرار می کنی ملا گفت مرد حسابی تو می خواهی من رحمت خدا را زیر پا لگد کوب نمایم
 

saeed_saba

Registered User
تاریخ عضویت
13 ژوئن 2007
نوشته‌ها
249
لایک‌ها
2
محل سکونت
ُStranded In The Middle Of Nowhere !
پادشاهی به ندیم خود گفت که نام ابلهان این شهر بنویس.ندیم گفت : به این شرط که نام هر کس را که بنویسم مرابخاطر آن سرزنش و تنبیه نکنی.پادشاه قول داد که چنین نکند.
اول نام پادشاه را نوشت .پادشاه گفت :اگر ابله بودن مرا ثابت نکنی،تو رامجازات میکنم.
ندیم گفت : تو چکی (براتی)را به مبلغ صدهزار دینار به فلان نوکر خود داده ای که به فلان شهر دوردست برود و آن را نقد کرده،بیاورد؟
پادشاه گفت : بله،درست است.ندیم گفت : او در این شهر ،نه زمینی دارد،نه زنی و نه فرزندی. اگر آن مبلغ را بگیرد،به شهر دیگری رود که پادشاهی دیگر داشته باشد و از قلمرو و اختیار تو دور باشد،چه میگویی؟
پادشاه گفت : اگر او از ما روی نگرداند و پول را بیاورد،تو چه میگویی؟
ندیم گفت : در آن صورت نام پادشاه را برمیدارم و نام او را مینویسم.
269.gif
 

saeed_saba

Registered User
تاریخ عضویت
13 ژوئن 2007
نوشته‌ها
249
لایک‌ها
2
محل سکونت
ُStranded In The Middle Of Nowhere !
جحي در كودكي چند روز مزدور خياطي بود. روزي استادش كاسه اي عسل به دكان برد. خواست كه به كاري رود. جحي را گفت: در اين كاسه زهر است،زنهار تا نخوري كه هلاك شوي. گفت: مرا با آن چه كار است. چون استاد برفت جحي وصله اي جامه به صراف بداد و پاره نان فزوني بستد و با آن عسل تمام بخورد. استاد باز آمد وصله ميطلبيد. جحي گفت: مرا مزن تا راست بگويم. حال آنكه من غافل شدم طرار وصله بربود. من ترسيدم كه تو بيائي و مرا بزني. گفتم زهر بخورم تا تو بازآئي من مرده باشم. آن زهر كه در كاسه بود تمام بخوردم و هنوز زنده ام، باقي تو داني.
 

saeed_saba

Registered User
تاریخ عضویت
13 ژوئن 2007
نوشته‌ها
249
لایک‌ها
2
محل سکونت
ُStranded In The Middle Of Nowhere !
بازرگاني زني خوش صورت،"زهره"نام داشت.روزی عزم سفر کرد.از بهر او جامه اي سفيد بساخت و كاسه اي نيل به خادم داد كه هر گاه از اين زن حركتي ناشايست در وجود آيد يك انگشت نيل بر جامة او زن تا چون باز آيم اگر تو حاضر نباشي مرا حال معلوم شود. پس از مدتي خواجه به خادم نبشت كه:​

چيزي نكند « زهره »كه ننگي باشد
بر جامة او ز نيل رنگي باشد​

خادم باز نبشت كه:​


گر زآمدن خواجه درنگي باشد
چون باز آمد « زهره » پلنگي باشد​
 

A R @ M

همکار بازنشسته خاطرات ، سینما و تلویزیون
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 جولای 2007
نوشته‌ها
6,356
لایک‌ها
5,482
شخصی به منزل دوستی رفت صاحبخانه کاسه ای شیر نزد او نهاد و گفت:
میل بفرمایی که ماست،پنیر،روغن و کره از شیر است
میهمان بخورد و دم نزد و رفت و صاحبخانه را به خانه خود دعوت کرد روز موعد يک " شاخه مو " نزد وي نهاد و گفت :
ميل فرماييد که دوشاب ، حلوا ، شيره ، کشمش و غيره از همين عمل مي آيد !
 

A R @ M

همکار بازنشسته خاطرات ، سینما و تلویزیون
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 جولای 2007
نوشته‌ها
6,356
لایک‌ها
5,482
ظريفي با عربي همراه شد در آن اثنا از او پرسيد : چه نام داري ؟

گفت : مطر ، يعني باران .

پرسيد : کنيت تو چيست ؟

گفت : ابوالغيث ، يعني پدر باران .

پرسيد : پدرت چه نام دارد .

گفت : فرات . پرسيد : کنيت او چيست .

گفت : ابوالفيض يعني پدر آب روان

پرسيد : نام مادرت چيست . گفت : سحاب يعني ابر – پرسيد : کنيت او چيست .

گفت : ام البحر : يعني مادر دريا

گفت براي خدا ، لحظه اي باش تا زورقي پيدا کنم و گرنه در همراهي با تو غرق خواهم شد .
 

saeed_saba

Registered User
تاریخ عضویت
13 ژوئن 2007
نوشته‌ها
249
لایک‌ها
2
محل سکونت
ُStranded In The Middle Of Nowhere !
مردی، دیگری را دید که بر خر کند رویی نشسته.گفتش کجا میروی؟گفت : به نماز جمعه شوم. گفت : امروز که سه شنبه باشد.گفت : اگر این خر روز شنبه هم مرا به مسجد رساند نیکبخت باشم.
------------------------------------------------------------------------
زنی بيمار شد، شوی را مي گفت: وای بر تو اگر بميرم چه ميكني؟ گفت: نميری چه كنم؟

 

saeed_saba

Registered User
تاریخ عضویت
13 ژوئن 2007
نوشته‌ها
249
لایک‌ها
2
محل سکونت
ُStranded In The Middle Of Nowhere !
مردی از زنی شكايت به ابوالعيناء برد. ابوالعيناء گفت: خوش داری كه زنت بميرد؟ گفت: نه به خدا. گفت: وای بر تو مگر نه تو از وجود او در رنجی؟
گفت: آری ولي ترسم كه از شادی درگذشت او خود نيز درگذرم.(البته با اجازه خانمهای محترم ):happy:

---------------------------------------------------

مردی را كه دعوی پيغمبری مي كرد نزد معتصم آوردند. معتصم گفت: شهادت میدهم كه تو پيغمبر احمقی هستی. گفت: آری از آنجا كه بر قومی چون شما مبعوث شدم.​
 

Persiana

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
18 جولای 2005
نوشته‌ها
4,220
لایک‌ها
129
سن
47
محل سکونت
Persian Empire
از گدایی پرسیده شد : اگر 1000 یوان داشته باشی چه می کنی ؟
فرد سائل جواب داد : بسیار وضع بهتری خواهم داشت . می توانم یک تلفن همراه بخرم . می توانم با مناطق مختلف شهر تماس بگیرم و ببینم در کجا می شود بهتر گدایی کرد .
با شنیدن جواب گدا کسی که سوال می کرد ناامید شد . اما دوباره پرسید : اگر 10 میلیون یوان به تو بدهند چه می کنی ؟
گدا بسیار خندید و گفت : می توانم بهترین منطقه شهر را بخرم .بعد همه گداها را از آنجا بیرون می کنم تا رقیبی نداشته باشم!
.
 

saeed_saba

Registered User
تاریخ عضویت
13 ژوئن 2007
نوشته‌ها
249
لایک‌ها
2
محل سکونت
ُStranded In The Middle Of Nowhere !
اردبيلي با طبيب گفت: زحمتي دارم چه تدبير باشد؟ طبيب نبض او بگرفت.
گفت: علاج تو آنست كه هر روز قلية پنج مرغ فربه و گوشت برة نر مطنجنه كرده مزعفر با عسل ميخوري و قي ميكني.
گفت: مولانا راستي خوش عقل داري. اينكه تو ميگوئي اگر كس ديگر خورده باشد و قي كرده، من در حال بخورم.​
 

saeed_saba

Registered User
تاریخ عضویت
13 ژوئن 2007
نوشته‌ها
249
لایک‌ها
2
محل سکونت
ُStranded In The Middle Of Nowhere !
سلطان محمود روزي در غضب بود. طلحك خواست كه او را از آن ملالت بيرون آرد.
گفت: اي سلطان نام پدرت چه بود؟ سلطان برنجيد و روي بگردانيد.
طلحك باز برابر او رفت و همچنين سؤال كرد. سلطان گفت: مردكِ قلتبان سگ، تو با آن چه كار داري؟
گفت: نام پدرت معلوم شد، نام پدر پدرت چون بود؟ سلطان بخنديد.​
 

saeed_saba

Registered User
تاریخ عضویت
13 ژوئن 2007
نوشته‌ها
249
لایک‌ها
2
محل سکونت
ُStranded In The Middle Of Nowhere !
رازي و گيلاني و قزويني با هم به حج رفتند. قزويني مفلس بود و رازي و گيلاني توانگر بودند.
رازي چون دست در حلقة كعبه زد گفت: خدايا به شكرانة آن كه مرا اينجا آوردي « بنفشه » و « بليان » را از مال خود آزاد كردم.
گيلاني چون حلقه بگرفت گفت: بدين شكرانه « سنقر » و « مبارك » را آزاد كردم.
قزويني چون حلقه بگرفت گفت: خدايا تو ميداني كه من نه بليان دارم و نه سنقر و نه بنفشه و نه مبارك، بدين شكرانه مادر فاطمه را از خود به سه طلاق آزاد كردم​
 

neo2

Registered User
تاریخ عضویت
8 آپریل 2005
نوشته‌ها
1,667
لایک‌ها
184
محل سکونت
/cat/etc/passwd/
از گدایی پرسیده شد : اگر 1000 یوان داشته باشی چه می کنی ؟
فرد سائل جواب داد : بسیار وضع بهتری خواهم داشت . می توانم یک تلفن همراه بخرم . می توانم با مناطق مختلف شهر تماس بگیرم و ببینم در کجا می شود بهتر گدایی کرد .
با شنیدن جواب گدا کسی که سوال می کرد ناامید شد . اما دوباره پرسید : اگر 10 میلیون یوان به تو بدهند چه می کنی ؟
گدا بسیار خندید و گفت : می توانم بهترین منطقه شهر را بخرم .بعد همه گداها را از آنجا بیرون می کنم تا رقیبی نداشته باشم!
.

:lol: :lol: جون به جونشون کنی درست نمیشن ..
 
بالا