• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

حکايات و داستان های طنز!!!

Nereid

کاربر فعال زبان
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 نوامبر 2006
نوشته‌ها
2,145
لایک‌ها
852
محل سکونت
staring at a closed door!
چهار دانشجو که به خودشان اعتماد کامل داشتند، يک هفته قبل از امتحان پايان ترم به مسافرت رفتند و با دوستان خود در شهر ديگر حسابي به خوشگذراني پرداختند. اما وقتي به شهر خود برگشتند متوجه شدند که در مورد تاريخ امتحان اشتباه کرده اند و به جاي سه شنبه، امتحان دوشنبه صبح بوده است. بنابراين تصميم گرفتند استاد خود را پيدا کنند و علت جا ماندن از امتحان را براي او توضيح دهند.
آنها به استاد گفتند: "ما به شهر ديگري رفته بوديم که در مسير برگشت، لاستيک خودرو مان پنچر شد و از آنجايي که زاپاس نداشتيم تا مدت زمان طولاني نتوانستيم کسي را گير بياوريم و از او کمک بگيريم، به همين دليل دوشنبه دير وقت به خانه رسيديم"
استاد فکري کرد و پذيرفت که آنها روز بعد بيايند و امتحان بدهند.
چهار دانشجو، روز بعد به دانشگاه رفتند و استاد آنها را به چهار اتاق جداگانه فرستاد و به هر يک ورقه امتحاني را داد و از آنها خواست که شروع کنند.
آنها به اولين مسئله نگاه کردند که 5 نمره داشت؛ سوال خيلي آسان بود و به راحتي به آن پاسخ دادند. سپس ورقه را برگرداندند تا به سوال 95 امتيازي پشت ورقه پاسخ بدهند که سوال اين بود:
« کدام لاستيک پنچر شده بود؟»



نتیجه ی اخلاقی : 1. سعی کنید تا میشه روغ دسته جمعی نگید. 2. هنکام دروغ های دسته جمعی همه ی جوانب رو با هم بسنجید و هماهنگ کنید.
25.gif
 

Nereid

کاربر فعال زبان
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 نوامبر 2006
نوشته‌ها
2,145
لایک‌ها
852
محل سکونت
staring at a closed door!
گفتگويی که واقعا روی فرکانس اضطراری کشتيرانی، روی کانال ۱۰۶ سواحل (Finisterra (Galicia ميان اسپانيايی ها و آمرييکایی ها در ۱۶ اکتبر ۱۹۹۷ ضبط شده است.

اسپانيايی ها (با سر و صدای متن) :
A-853 با شما صحبت می کند. لطفا ۱۵ درجه به جنوب بچرخيد تا از تصادف اجتناب کنید. شما داريد مستقيما به طرف ما می آييد.
فاصله ۲۵ گره دريايی.
آمرييکایی ها (با سر و صدای متن) :
ما به شما پيشنهاد می کنيم ۱۵ درجه به شمال بچرخيد تا با ما تصادف نکنيد.
اسپانيايی ها : منفی. تکرار می کنيم ۱۵ درجه به جنوب بچرخيد تا تصادف نکنيد.
آمرييکایی ها (يک صدای ديگر):
کاپيتان يک کشتی ايالات متحده آمريکا با شما صحبت می کند. به شما اخطار می کنيم ۱۵ درجه بشمال بچرخيد تا تصادف نشود.
اسپانيایی ها:
اين پيشنهاد نه عملی است و نه مقرون به صرفه. به شما پيشنهاد می کنيم ۱۵ درجه به جنوب بچرخيد تا با ما تصادف نکنيد.
آمريکایی ها (با صدای عصبانی):
کاپيتان ريچارد جیمس هاوارد، فرمانده ی ناو هواپيمابر يو اس اس لينکلن با شما صحبت می کند.
۲ رزم ناو، ۵ ناو منهدم کننده، ۴ ناوشکن، ۶ زيردريايی و تعداد زيادی کشتی های پشتيبانی ما را اسکورت می کنند. به شما پيشنهاد نمی کنم، به شما دستور می دهم راهتان را ۱۵درجه به شمال عوض کنيد. در غير اينصورت مجبور هستيم اقدامات لازمی برای تضمين امنيت اين ناو اتخاذ کنيم . لطفا بلافاصله اطاعت کنيد و از سر راه ما کنار رويد !!!
اسپانيایی ها :
خو آن مانوئل سالاس آلکانتارا با شما صحبت می کند. ما دو نفر هستيم و يک سگ، ۲ وعده غذا، ۲ قوطی آبجو و يک قناری که فعلا خوابيده ما را اسکورت می کنند. پشتيبانی ما ايستگاه راديویی زنجيره ی ديال ده لا کورونيا و کانال ۱۰۶ اضطراری دريایی است. ما به هيچ طرفی نمی رويم زيرا ما روی زمين قرار داريم و در ساختمان فانوس دريايی A-853 Finisterra روی سواحل سنگی گاليسيا هستيم و هيچ تصوری هم نداريم که اين چراغ دريايی در کدام سلسله مراتب از چراغ های دريایی اسپانيا قرار دارد.
شما مي توانيد هر اقدامی که به صلاحتان باشد را اتخاذ کنيد و هر غلطی که می خواهيد بکنيد تا
امنيت کشتی ک*افتتان را که بزودی روی صخره ها متلاشی می شود تضمين کنيد. بنابراين بازهم اصرار می کنيم و به شما پيشنهاد می کنيم عاقلانه ترين کار را بکنيد و راه خودتان را ۱۵ درجه ی جنوبی تغيير دهيد تا از تصادف اجتناب کنيد.
آمريکایی ها:
آها. باشه. گرفتيم. ممنون.


:rolleyes:
 

neo2

Registered User
تاریخ عضویت
8 آپریل 2005
نوشته‌ها
1,667
لایک‌ها
184
محل سکونت
/cat/etc/passwd/
مرد ادیبی که علم نحو می دانست سوار بر کشتی بود ، روزی از کشتیبان پرسید : که علم نحو می دانی؟ کشتیبان پاسخ داد : نه.

گفت: نیم عمرت بر فناست.

یک روز بعد تند بادی آمد و کشتی به حال غرق افتاد ، کشتیبان به مرد نحوی گفت : آیا شنا بلدی ؟ مرد نحوی پاسخ داد : نه

گفت : تمام عمرت بر فناست.
 

neo2

Registered User
تاریخ عضویت
8 آپریل 2005
نوشته‌ها
1,667
لایک‌ها
184
محل سکونت
/cat/etc/passwd/
از فضائل پس گردنی آنست که اخلاق را خوب میکند ،
خماری را از سر می پراند ،
سرکشان را رام میکند ،
بد اخلاقان را خوش اخلاق میکند ،
دیگران را میخنداند ،
خواب را از چشم دور میکند و رگ های گردن را محکم می کن
 

neo2

Registered User
تاریخ عضویت
8 آپریل 2005
نوشته‌ها
1,667
لایک‌ها
184
محل سکونت
/cat/etc/passwd/
جنازه ای را در تابوت به جایی می بردند ،درویشی با پسرش در راه ایستاده بود . پسراز پدر پرسید : در آن جعبه چیست ؟

پدر پاسخ داد : آدم

پسر پرسید : او را به کجا می برند ؟ پدر گفت : به جایی که نه خوردنی است ، نه پوشیدنی ، نه نان ، نه هیزم ، نه آتش ، نه طلا ، نه نقره ، نه فرش و نه گلیم

پسر گفت : بابا مگر او را به خانه ما میبرند ؟


---------------------------------
گزیده ای از رساله دلگشا عبید زاکانی :happy:
 

jerii

همکار بازنشسته
تاریخ عضویت
11 مارس 2007
نوشته‌ها
7,946
لایک‌ها
9,663
سن
38
محل سکونت
اهواز
مرد ثروتمندی که مال فراوانی داشت همراه خدمتکاران وزنان خود از مقابل مدرسه شیوانا عبور می کرد.او را دید که روی تخته سنگی نشسته و با شاگردانش صحبت می کند.یکی از شاگردان اشاره به مرد ثروتمند کرد و از شیوانا پرسید:استاد!می بینید این مرد دو تا همسر دارد و به این کار افتخار می کند!شیوانا لبخندی زد و گفت:او یک همسر بیشتر ندارد!مرد ثروتمند که صدای شیوانا را شنیده بود ایستاد و فریاد زد:نخیر!این دو نفر همسران من هستند.اولین همسرم این خانم زرد پوش بود که با عشق با ازدواج کردم و دومی این بانوی سفید پوش است که با او هم با محبت فراوان همسر من شد.هر دوی آن ها مرا تا اعماق وجودشان دوست دارند!؟
شیوانا دوباره با تبسمی سرش را به علامت نفی تکان داد و گفت:قبول ندارم.تو وقتی به سراغ همسر دوم رفتی ،از دل همسر اول بیرون افتادی.با فرض این که همسر دوم تو را بلهوس وعیاش نداند و واقعا به خودت دلبسته باشد.پس نهایتا تو همین دومی را داری.اولی از سر ناچاری است که همراهی ات می کند!می گویی نه؟!این را می توانی از هر زنی از جمله زن دومت بپرسی!؟متاسفم دوست من!تو در خوشبختانه ترین حالت همیشه فقط یک همسر داشتی و هنوز هم یکی بیشتر نداری!
 

Persiana

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
18 جولای 2005
نوشته‌ها
4,220
لایک‌ها
129
سن
48
محل سکونت
Persian Empire
لباس کهنه
------------
روزی انشتین در خیابانی در نیویورک با دوستش ملاقات کرد.

دوستش با دیدن او گفت: جناب آقای انشتین، مثل این که شما به یک کاپشن جدید نیاز دارید. لباس شما کهنه و پاره شده است.

انشتین گفت:" عزیزم، مشکلى نیست، هیچ کسی در اینجا مرا نمی شناسد!"

بعد از چند سال، اتفاقا انشتین دوباره همان دوستش را در خیابان دید. در آن زمان ، او به واسطه موفقیت های چشمگیرش، در جهان مشهور شده بود، اما هنوز همان کاپشن قديمى را بر تن داشت. دوستش دوباره به او پیشنهاد کرد که کاپشن جدید و قشنگی بخرد ولى انشتين پاسخ داد:
"دوست عزیزم، دیگر لازم نیست. زیرا همه در اینجا مرا می شناسند!"

منبع:
CRI online
 

Persiana

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
18 جولای 2005
نوشته‌ها
4,220
لایک‌ها
129
سن
48
محل سکونت
Persian Empire
چپق فرنگى
--------------

روزى يکى از همشهرى هاى دخو هفت تيرى پيدا کرد. از هر کس پرسيد که چيست نوعى جواب شنيد. با خود فکر کرد که آنرا پيش دخو ببرد از او بپرسد و پيش دخو آورده پرسيد که اين چه چيز است؟

دخو گفت اين چپق فرنگى است.

آن مرد خوشحال شد و لوله ى هفت تير را به دهان گذاشت تا از آن چپق بکشد، ماشه ى آنرا کشد، تير خالى شد و دودى از آن بيرون آمد و آن مرد نقش بر زمين شد.

دخو با خود گفت: کاشکى يکى از اين چپق ها را من داشتم، عجب توتون خوبى دارد، تا يک پک کشيد نشئه شد و افتاد روى زمين!

 

Persiana

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
18 جولای 2005
نوشته‌ها
4,220
لایک‌ها
129
سن
48
محل سکونت
Persian Empire
راننده ى باهوش
------------------

مارلون براندو، هنرپيشه ى آمريکايى از هاليوود به رم مى رفت. موقعى که به مقصد رسيد جلوى ترمينال سوار يک تاکسى شد و به سمت هتلش راه افتاد. زمانى که مى خواست کرايه را به راننده ى ايتاليايى بدهد او گفت:

- ممنون آقاى مارلون براندو!

- شما مرا از کجا شناختيد؟

- از قيافه تان، از لباستان، از طرز حرف زدن آمريکائيتان و خلاصه از نگاه مخصوصتان که نشان مى داد آدم معروفى هستيد!

- واقعا به هوشتان تبريک مى گويم، آيا غير از اينها چيز ديگرى براى شناسايى من به شما کمک نکرد؟

- چرا، نوشته ى روى چمدانتان!



برگرفته از کتاب توفيق - شوخى هاى سينمايى -- 1346

 

hamidrs

Registered User
تاریخ عضویت
19 می 2007
نوشته‌ها
298
لایک‌ها
0
روزي مردي به سفر مي رود. و به محض ورود به اتاق خود در هتل، متوجه مي شود که آن هتل به کامپيوتر مجهز است. تصميم مي گيرد به همسرش ايميلي بزند. نامه را مي نويسد اما در تايپ آدرس دچار اشتباه مي شود و بدون اين که متوجه آن شود نامه را مي فرستد.
در اين ضمن در گوشه اي ديگر از اين کره خاکي، زني که تازه از مراسم خاکسپاري همسرش به خانه بازگشته بود با اين فکر که شايد تسليتي از دوستان يا آشنايان داشته باشد به سراغ کامپيوتر مي رود تا ايميل هاي خود را چک کند.
اما پس از خواندن نخستين نامه غش مي کند و بر زمين مي افتد. پسر او با هول و هراس به سمت اتاق مي دود و مادرش را نقش بر زمين مي بيند و در همان حال چشمش به صفحه مانيتور مي افتد.

گيرنده : همسرم

موضوع : من رسيدم

تاريخ : 1 اگوست 2005

" مي دونم که از گرفتن اين نامه غافلگير شدي. راستش آنها اين جا کامپيوتر دارند و هر کسي به اينجا مياد مي تونه براي عزيزانش نامه بفرسته. من همين الان رسيدم و همه چيز را چک کردم. همه چيز براي ورود تو رو به راهه. فردا مي بينمت. اميدوارم سفر تو هم مثل سفر من بي خطر باشه."
 

hamidrs

Registered User
تاریخ عضویت
19 می 2007
نوشته‌ها
298
لایک‌ها
0
ملانصرالدین از مردی ده سکه طلب داشت آن مرد از دادن بدهی خود به ملا طفره میرفت شبی از شبها ملا آن مرد بدهکار را در خواب دید یقه او را محکم چسبید و گفت: خوب گیرت آوردم زود باش بدهی ات را بده
مرد بدهکار از جیبش نه سکه طلا در آورد و گفت: ملا نه سکه بیشتر ندارم فعلا این نه سکه را بگیر آن یکی باشد برای بعد ملا گفت:نمیشود مطمئن باش تا طلبم را تمام و کمال وصول نکنم ول کن معامله نیستم آنگاه شروع کرد با بدهکار بگو مگو کردن
خلاصه مرد بدهکار اصرار میکرد و ملا قبول نمیکرد که ناگهان ملا از خواب پرید و وقتی فهمید سکه ای در کار نیست زود چشمهای خود را بست و خودش را به خواب زد و گفت :قبول است فعلا همان نه سکه را بده تا ببینم بعدا چه پیش می آید
 

hamidrs

Registered User
تاریخ عضویت
19 می 2007
نوشته‌ها
298
لایک‌ها
0
روزی ملا الاغش را که خطایی کرده بود می زد,
شخصی که از آنجا عبور می کرد اعتراض نمود و گفت: ای مرد چرا حیوان زبان بسته را می زنی؟
ملا گفت: ببخشید نمی دانستم که از خویشاوندان شماست اگر می دانستم به او اسائه ادب نمی کردم؟
 

hamidrs

Registered User
تاریخ عضویت
19 می 2007
نوشته‌ها
298
لایک‌ها
0
دزدي به خانه ملا آمد . ملا تا او را ديد توي گنجه پنهان شد و در را بست . دزد همه خانه را گشت و چيز به درد بخوري نيافت . با خود گفت : حتما اشياء گران قيمت را در اين گنجه گذاشته اند . با زحمت در گنجه را از جا کند و به جاي اشياء گران قيمت چشمش به ملا افتاد ، با ترس پرسيد : شما اينجا بوديد ؟ ملا گفت : چون چيز قابلي در خانه نبود از خجالت شما در گنجه پنهان شدم
 

hamidrs

Registered User
تاریخ عضویت
19 می 2007
نوشته‌ها
298
لایک‌ها
0
شب مهتابي ملا در چاه نگاه مي کرد ، عکس ماه را در چاه آب ديد . پيش خود گفت : ثواب دارد اگر ماه را از چاه نجات دهد . پس قلا بي آورد و در چاه انداخت ، چند دور گردانيد ، از قضا قلا ب به سنگ بزرگي در ته چاه گير کرد . ملا هر چه زور زد نتوانست آن را بالا بکشد ، تا اينکه ريسمان پاره شد و ملا از پشت روي زمين افتاد ، چشمش به آسمان افتاد و ماه را در آسمان ديد ، شادي کنان گفت : اگر چه کار پر زحمتي بود و خودم هم زمين خوردم و کمرم درد گرفت ، ولي خوشحالم که ماه را نجات داده ام
 

hamidrs

Registered User
تاریخ عضویت
19 می 2007
نوشته‌ها
298
لایک‌ها
0
روزي ملا براي گردش به کنار دريا رفته بود . تشنه اش شد ، هر چه گشت آب خوردني پيدا نکرد . ناچار چند کف از آب شور دريا خورد ولي تشنگي اش بيشتر شده به جستجو پرداخت و سرانجام چشمه اي کوچک يافت ، آب سيري از آن خورد و مقداري از آن برداشت و به کنار دريا رفت و در حاليکه آب را به دريا مي ريخت گفت :بيخود موج نزن و افا ده نفروش ، کمي از اين آب بخور و از شوري و بيمزگي خودت خجالت بکش !!
 

hamidrs

Registered User
تاریخ عضویت
19 می 2007
نوشته‌ها
298
لایک‌ها
0
جمعی عوام نزد حاکم شکایت فرماندار ولایت خود را کردند .
حاکم گفت : هر عضو از اعضای او به عدالت و انصاف موصوف و گواه است ، چه طور از او شکایت دارید؟!
ظریفی گفت : حال که چنین است ، پس هر یک از اعضای او را به ولایتی فرست تا عدالت او همه گیر شود !
 

hamidrs

Registered User
تاریخ عضویت
19 می 2007
نوشته‌ها
298
لایک‌ها
0
زور گویی در راهی سیلی محکمی به گوش بینوایی نواخت .
پرسید : آیا به جدی زدی یا شوخی ؟
گفت : به جدی زدم!
گفت : خدا را شکر که به جدی زدی و گرنه من با کسی شوخی ندارم!
 

hamidrs

Registered User
تاریخ عضویت
19 می 2007
نوشته‌ها
298
لایک‌ها
0
یک روز ملا به گرمابه رفته بود تعدادی جوان که در آنجا بودند تصمیم گرفتند سر بسر او بگذارند به همین جهت هر کدام تخم مرغی با خود آورده بودند و رو به ملا کردند و گفتند: ما هر کدام قدقد می کنیم و یک تخم می گذاریم اگر کسی نتوانست باید مخارج حمام دیگران را بپردازد!
ملا ناگهان شروع کرد به قوقولی قوقو! جوانان با تعجب از او پرسیدند ملا این چه صدایی است بنا بود مرغ شوی!
ملا گفت : این همه مرغ یک خروس هم لازم دارند!
 

hamidrs

Registered User
تاریخ عضویت
19 می 2007
نوشته‌ها
298
لایک‌ها
0
روزی ملا به جنگ رفته بود و با خود سپر بزرگی برده بود. ولی ناگهان یکی از دشمنان سنگی بر سر او زد و سرش را شکست.
ملا سپر بزرگش را نشان داد و گفت: ای نادان سپر به این بزرگی را نمی بینی و سنگ بر سر من می زنی؟
 

hamidrs

Registered User
تاریخ عضویت
19 می 2007
نوشته‌ها
298
لایک‌ها
0
روزی مامور بهداشت سر زده به گاوداری مراجعه میکند برای بازدید و می پرسد شما برای گاوهایتان چه میدهید که بخورند . صاحب آن گاوداری در کمال صداقت حرف میزند و میگوید. پلاستیک ، کاغذ و هر چی که در بیابان پیدا کنیم. مامور بهداشت جریمه ایی برای این کار می نویسد و میرود . روزی دیگر دوباره سر میزند. وقتی سوالش رو میپرسد در پاسخ صاحب آن گاوداری به عقیده با کلاس بودن می گوید: چلو کباب، جوجه کباب، پیتزا و ... دوباره مامور بهداشت جریمه ای را در نظر می گیرد و میرود. برای بار سوم در تاریخی دیگر مراجعه می کند وقتی سوال را میپرسد در پاسخ به آن صاحب گاوداری می گوید به آن ها پول میدهیم هر چی دلشان خواست برای خود می خرند.
 
بالا