برگزیده های پرشین تولز

حکايات و داستان های طنز!!!

hamidrs

Registered User
تاریخ عضویت
19 می 2007
نوشته‌ها
298
لایک‌ها
0
مردي از دوستش پرسيد:
اگر يك روز متوجه شدي كه به بيماري هاري مبتلا شده‌اي
چه كار مي‌كني؟
فوراً تقاضاي قلم و كاغذ مي‌كنم.
براي نوشتن وصيت‌نامه؟
نه براي نوشتن فهرست كساني كه بايد گازشان بگيرم
 

hamidrs

Registered User
تاریخ عضویت
19 می 2007
نوشته‌ها
298
لایک‌ها
0
جاهلی خواست که الاغی را سخن گفتن بیاموزد، گفتار را به الاغ تلقین مى کرد و به خیال خود مى خواست سخن گفتن را به الاغ یاد بدهد.
حکیمى او را گفت: اى احمق! بیهوده کوشش نکن و تا سرزنشگران تو را مورد سرزنش قرار نداده اند این خیال باطل را از سرت بیرون کن، زیرا الاغ از تو سخن نمى آموزد، ولى تو مى توانى خاموشى را از الاغ و سایر چارپایان بیاموزى!
 

hamidrs

Registered User
تاریخ عضویت
19 می 2007
نوشته‌ها
298
لایک‌ها
0
لويی هيجدهم دوست داشت علم شيمی بياموزد . معلمی آوردند تا به او شيمی ياد بدهد . هنگام آزمايش معلم چاپلوس گفت : اکسيژن و هيدروژن کمال افتخار را دارند که در حضور اعليحضرت همايونی با يکديگر ترکيب شده و توليد آب بنمايند !
 

hamidrs

Registered User
تاریخ عضویت
19 می 2007
نوشته‌ها
298
لایک‌ها
0
شاعری غزلی بی معنا و بی قافيه سروده بود . آن را نزد جامی برد . پس از خواندن آن گفت : (( همان طوري که ديديد ، در اين غزل از حرف الف استفاده نشده است )) . جامی گفت : (( بهتر بود از ساير حروف هم استفاده نمی کرديد ! ))
 

Persiana

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
18 جولای 2005
نوشته‌ها
4,220
لایک‌ها
129
سن
47
محل سکونت
Persian Empire
خواب دراز
-----------

وقتی یکی از پاسبانان خزانه ملک محمد به خدمت او عرضه داشت که " خوابی دیده ام ، فرمان باشد تا عرضه دارم؟ " ملک محمد گفت: " بباید گفت ."
آن مرد خوابی دراز گفتن گرفت و چون تمام کرد سلطان فرمود که" او را از خدمت پاسبانی خزانه دور کنید."
گفتند: چرا؟
گفت: " چون چندین دیر بخسبد که خواب های چنین دراز بیند ، از پاسبانی وی چه نفع بود و خزینه را چگونه نگاه دارد؟!"
‌‌‌
 

Geronimo

کاربر فعال هنرهای نمایشی
کاربر فعال
تاریخ عضویت
30 اکتبر 2007
نوشته‌ها
5,911
لایک‌ها
142
محل سکونت
Crystal Ship
سلام میخوام تو این تایپیک داستان طنز بزارم شما هم اگه داشتین بزارین:happy:
 

Geronimo

کاربر فعال هنرهای نمایشی
کاربر فعال
تاریخ عضویت
30 اکتبر 2007
نوشته‌ها
5,911
لایک‌ها
142
محل سکونت
Crystal Ship
اینم اولیش

نمکدون

- مشهور دور که اساساً سیاسته پدر و مادر یوخدور!... به همین مناسبت ایله من مدتهاست می‌خواهم سیاست باز بشوم که یاخچی شغل است. یکی کفترباز، یکی قمارباز، یکی حقه‌باز می‌شود. مگر عیبی‌وار؟!... خوب‌ دیگر... بنده هم اولارام سیاست باز!!

پریشب هوا چخ گرم بود. پشه مشه‌ها مثل مامور مالیاتی کیمین اذیت می‌کردند. پس بالا و پایینم را خاراندم. بیلمیرم چطور شد که دیدم در برابر حضرت پروردگار چهارزانو نشسته‌ام!!... اول منه یاخچی از بالا تا پایین ورنداز کرد، با متانت منه فرمود : نه کاره سن کیشی؟!... عرض ایله دیم می‌خواهم تازه تازه دن سیاست باز لیخ کنم. فرمود نیه سیاست را انتخاب کرده‌ای؟! عرض ایله‌دیم باید بالاخره با یک چیزی بازی کنم.

خداوند عالم منه خنده‌اش گرفت، گفت: سنین برنامه چه چیزی است، منه شرح بده. گفتم: منیم برنامه این است که روزی که چوخ چوخ گردن کلفت بشوم، پدر هر کسی که منه دشمنی کرده است درآورده کنم... بعد به مردم دستور ویره‌رم تابستان میوه پیوه خورده نکنند. خودم سنه قرارداد مقاوله‌نامه امضاء ایله‌رم از بهشت میوه صادر کنی که ارزان‌تر تمام اولاجاخ...
بعد دستور می‌دهم که هیچ‌کس آشامیدنی سو استعمال نکند، بلکه آب حوض استفاده ایله‌سون ثوابش بیشتر است...بعد امر می دهم اتوبوس موتویوس تعطیل!!... سواری مواری ففقط ایله با اولاخ... برای اینکه نجیب حیوان است جفتک‌پرانی یوخدور!!... با بیرکیلو طلا تفاوت مفاوتی نباشد... بعد برای خودم هر نه دلم بخواهد ‌آماده ایله‌رم... بعد هم می‌روم...

بوردا، داشتم سخنرانی را ادامه می‌دادم، دیدم بیر هیولا نازل شد، منه بیر سیخ فرو کرد، غضبناک گفت: «پاشو برو پدر بیامرز، البته سن دنیا را به هم بریزی!...»
منه محکم پس گردنی چالدی، انداخت از آن بالا پایین افتادم زمین پخش اولدوم، بتر عرق سرد همه جایم خیس کرد، چشمهایم لاپ گشاد!!... بویاندا نگاه کردم، دیدم بی‌کتاب بویوک پشه نشسته نوک دماغم ابوعطا چالیر!...
بیرایکی اوچ دفعه پشت سر هم عوض ایله‌دیم: استغفرلله!... استغفرلله...! استغفرلله!

نويسنده: علی زرين قلم
(هفته‌نامه توفيق)
 

Geronimo

کاربر فعال هنرهای نمایشی
کاربر فعال
تاریخ عضویت
30 اکتبر 2007
نوشته‌ها
5,911
لایک‌ها
142
محل سکونت
Crystal Ship
عنوان داستان: خانه‌ی اشباح


نویسنده: عمر سیف الدین (نویسنده‌ی ترک)


مترجم: رشید ریاحی






«این هم یک خانه‌ی خالی.»


"سرمدبیگ" ویلای عالی سفید رنگی را که در برابر بیشه‌ی کاج قرار داشت، به نگهبان نشان داد. عمارت سفیدرنگ همچون تراشی از مرمر، زیر نور آفتاب می‌درخشید.


اما نگهبان سری از روی تأسف تکان داد و گفت: «بگذریم آقا. بگذریم... اینجا برای شما مناسب نیست.»


«چرا عزیزم؟»


«بهتر است آن یکی را که الآن نشانتان دادم اجاره کنید. کوچک است اما خوش یمن است. هرکس آنجا سکونت می‌کند هر سال صاحب پسر می‌شود»


سرمدبیگ گفت: «اما ما دوازده نفریم... چگونه می‌توانیم با این جمعیت در پنج اتاق کوچک جا بگیریم؟ اما این یکی را ببین... مثل اینکه برای ما...»


نگهبان صحبت سرمدبیگ را قطع کرد و با قاطعیت گفت: «آقا شما نمی‌توانید در این خانه زندگی کنید.»


اما سرمدبیگ نمی‌توانست چشم از این ویلای زیبا بردارد. او که بیست سال بود صاحب زن و زندگی شده بود، همیشه آرزوی چنین خانه‌ای می‌کرد. به تندی از نگهبان پرسید: «چرا نمی‌توانم؟»


«آقا... اینجا خانه‌ی اشباح است. در این خانه، شبح وجود دارد»


«کدام شبح؟»


«اشباح معمولی... اشباحی که شبها نمایان می‌شوند و راحت و آسایش را از ساکنین خانه سلب می‌کنند.»


سرمدبیگ از آن دسته اشخاصی بود که به حواس بینایی و شنوایی خود زیاد اطمینان ندارند. او وجود اشیاء را هنگامی باور می‌کرد که با دست خویش آنها را لمس کرده باشد.


به عقیده‌ی او چشم‌ها و گوش‌ها فقط عوامل مخصوصی برای کسب اکاذیب هستند. اما دست‌ها را دیگر نمی‌توان گمراه کرد.


سرمدبیگ در حالیکه لبخند میزد، گفت: «ما از اشباح نمی‌ترسیم.»


نگهبان با وحشت مشتری خود را نگریست، گویی کلمه‌ی کفری شنیده است.


«بله.. بله.. همه در آغاز اینطور می‌گویند. اما در عمل بیش از یک ماه در این خانه‌ی لعنتی دوام نمی‌آورند.»


سرمدبیگ پاسخ داد: «تو با این‌ها چه کار داری.. بیا همین الآن خانه را ببینم.»


«اما کلید پیش ارباب است.»


«ارباب کیه؟»


«حاج نیاز افندی.. منزلش همین نزدیکی‌ها است.»


«برویم کلید را بگیریم.»


«خوب. اما...»


نگهبان جمله‌ی خود را ناتمام گذاشت و به اتفاق سرمدبیگ به سوی خانه‌ی ارباب روانه گردیدند. بین راه پیرمرد نگهبان خلاصه‌ی تاریخچه‌ی خانه‌ی سفید را برای مشتری حکایت کرد:


«ده سال است که هیچ مستأجری نتوانسته است بیش از یک ماه در این خانه زندگی کند. ابتدا شبح به سادگی ظاهر می‌شود.. بعد سنگباران دیوارها را به وسیله‌ی سنگهای درشت شروع می‌کند و سپس دست به شکستن شیشه‌ها می‌زند.»


نگهبان ادامه داد: «طی این مدت دو نفر از مستأجرین در نتیجه‌ی وحشت، دچار سکته‌ی قلبی شدند و درگذشتند. دخترخوانده‌ی یک مستأجر دیگر دیوانه شد و زن یکی دیگر از فرط وحشت بچه شش ماه‌ای سقط کرد.»


باری.. گفتند و رفتند تا به خانه‌ی "حاجی نیاز افندی" رسیدند. حاجی نیاز افندی سابقاً کارمند اداره اوقاف بود و پس از اعلام مشروطیت بازنشسته شده بود و حالا کارش خرید و فروش خانه بود.. باری.. آدمی بود درستکار و باایمان.


با اینکه در طول سال بش از یکصد خانه به وسیله‌ی او دست به دست می‌گشت، او هرگز حاضر نمی‌شد ویلای سفیدرنگ خود را به ریش هیچ مشتری ساده لوح و بی‌اطلاع این شهر ببند...


او می‌گفت: «از خدا می‌ترسم.. برای چه این کار را بکنم» و جالب تر اینکه هیچ وقت وجود اشباه را در خانه‌اش از کسی پوشیده نمی‌داشت.


اتفاقاً در را خود ارباب باز کرد. نگهبان در چند کلمه توضیح داد که مشتری جدیدی است و می‌خواهد ویلای سفید را ببیند.


خلاصه هر سه نفر روانه‌ی ویلای سفید شدند. صاحبخانه یک کلید مسی از جیب قبای خود بیرون آورد و با آن در را باز کرد و داخل باغ شدند. باغ واقعاً وحشی و غم انگیز بود.


نگهبان از ایوان ویلا فراتر نرفت. اما سرمدبیگ با ارباب به همه‌ی اتاق‌ها و زوایای خانه سر کشیدند.سرمدبیگ خانه را بیش از آنچه تصور می‌کرد پسندید و آهسته از صاحبخانه پرسید: «خوب.. کرایه‌اش چند است؟»


«زیاد نیست... فقط یکصد و هشتاد لیره در سال. اما کرایه‌ی سه سال را باید قبلاً بدهید.»


«این دیگر برای چی؟»


«هان، علتش این است که دشمنان من برای اینکه این خانه‌ی خالی بماند مشتریان را با انتشار اخباری درباره‌ی وجود شبح و غیره می‌ترسانند و آنقدر به گوش مستأجرین نجوا می‌کنند که آنها آنچه را از زبان‌های دروغ شنیده‌اند، باور کرده و اشباح را در کنار خود مجسم می‌نمایند و مرا دست تنها می‌گذارند و بدتر از همه اینکه خود آنها هم به عده‌ی مفتنین و دروغپردازان می‌پیوندند. اگر این کار دو سال دیگر بدین منوال ادامه یابد، من نه موفق به فروش این ویلا خواهم شد و نه موفق به اجاره دادن آن.»


سرمدبیگ گفت: «اما من نخواهم ترسید»


«خدا کند اینطور باشد»


سرمدبیگ از خانه خیلی خوشش آمد. کرایه هم مناسب بود. او به خاطر می‌آورد که برای یک خانه‌ی سه‌اتاقه یکصد و پنجاه لیره در سال مطالبه می‌کنند.


همان روز قرارداد بسته شد و ارباب پانصد و چهل لیره کرایه سه‌ساله را یکجا از مستأجر جدید خود گرفت. هنگام خداحافظی، سرمدبیگ یک اسکناس 25 لیره‌ای کف دست نگهبان گذاشت و از او تشکر کرد. پیرمرد آهی کشید و گفت:


«افندی... پول‌هایی که دادید بر باد رفت. نه تنها سه سال، بلکه حتی سه ماه هم در اینجا دوام نخواهید آورد.»


«خواهیم دید!»


بله خواهیم دید... حاج نیاز ار همه کرایه سه ساله را پیشکی می‌گرفت و اما هیچیک از مستأجران تا پاییز دوام نمی‌آوردند و در نتیجه کرایه‌هایی که پیشکی داده‌ بودند، می‌سوخت... یکهفته پس از امضاء قرارداد، سرمدبیگ و خانواده‌ی پرجمعیت او به خانه‌ی جدید اسباب کشی کردند.


سرمدبیگ در ترکیه به دنیا آمده بود. اما طرفدار این شعار اروپایی بود که می‌گوید: «روزها زحمت بکش، شبها تفریح کن!»


پانزده روز با آرامش و خوشی گذشت. شبی یک ناله‌ی وحشتناک، همه‌ی اهل خانه را از بستر خواب بیرون کشید و همه سراسیمه از اتاق‌ها بیرون دویدند. «آرتیمیسیا»، خدمتکار خانه فریادزنان آنسان که گویی جانش را می‌گیرند از طبقه‌ی بالا به پایین دوید و نفس‌زنان گفت که شخص سفیدپوشی را در کاجستان پشت خانه دیده است.


سرمدبیگ گفت: «به نظرت چنین آمده است»


او شهادت سایر خدمتکاران را هم که گفته‌ی آرتیمیسیا را تأیید می‌کردند، باور نکرد. تمام افراد خانواده وی ایوان مشرف به بیشه‌زار گرد آمدند. آرتیمیسیا با دست شبح سفید را به آنها نشان داد. شبح زیر درخت ایستاده بود و گویا خانه را تحت نظر داشت.


سرمدبیگ چشمانش را مالید و فریاد زد: «بر شیطان لعنت! نیروی تلقین را ببین!»


زنش و دختران و پسرانش که پهلوی او ایستاده بودند، رنگی به صورت نداشتند.


دختر بزرگتر گفت: «بابا، تلقین کدام است؟ این خود اوست. روبروی ما است. مگر نمی‌بینی؟ این چه ربطی به تلقین دارد؟»


سرمدبیگ گفت: «از وقتی ما اینجا آمده ایم، گوشهای ما را با افسانه‌ی اجنه و شیاطین پر کرده‌اند. هرکسی می‌آید فقط در این‌باره صحبت می‌کند و حالا ما تحت تأثیر این حرفها چیزی را می‌بینیم که در حقیقت وجود ندارد»


سپس سرمدبیگ داستان چشم‌بند معروف عصر به نام «کانوف» را نقل کرد که چگونه با نیروی تلقین، تماشاگران تئاتر را قانع کرد که ساعتهایشان درست کار نمی‌کند و نتیجه گرفت که:


سرمدبیگ این را گفت و بدون توجه به اعتراض‌های زنش به میان باغ دوید تا شبح را لمس کند، اما همین که او به بیشه‌زار نزدیک شد، شبح پا به فرار گذاشت و پشت درختها از نظر ناپدید شد.


درآن شب به جز سرمد بیگ، خواب آرام به چشم هیچیک از ساکنان خانه نیامد...


از آن شب به بعد پای شبح به این خانه باز شد و شبی نبود که او در میان باغ ظاهر نگردد. هربار سرمدبیگ تلاش کرد که بلکه به شبح دستی بزند، شبح بی‌درنگ محو می‌گردید.


کم کم اهل خانه به این وضع عادت کردند اما یکشب صدای وحشتناک عجیبی خانه را به لرزه درآورد. فردای آن شب پشت دیوار اتاق ناهارخوری، سنگ بزرگی کشف گردید. مادر سرمدبیگ با لحنی آمیخته به التماس به پسرش اخطار کرد: «اگر تو ما را از این جا بیرون نبری، من تو را نفرین خواهم کرد!»


دادن چهارصد و پنجاه لیره برای دو ماه؟! نه.. این اصلاً با سلیقه‌ی سرمدبیگ جور در نمی‌آمد. اما با این وضع چه کار باید کرد؟ تقریباً هیچ شبی نبود که خانه سنگباران نشود.


شبح همه را در اضطراب و وحشت دائمی نگه داشته بود. هربار که سرمدبیگ به سوی شبح می‌پرید، او بی‌درنگ در می‌رفت. نتیجه‌ی این تلاش‌ها همه هیچ بود.


همسایه‌ها از جریان سنگباران شبانه آگاه شدند و از روی دلسوزی به ساکنان خانه اعلام خطر کردند که اگر فوراً خانه را ترک نکنید، او شروع به شکستن شیشه‌ها خواهد کرد.


پریشانی سرمدبیگ وقتی بیشتر شد که تبصره‌ی قرارداد با نیازافندی را به یاد آورد: «موقع تخلیه، تعمیرات بر عهده‌ی مستأجر است». او حالا به این فکر بود که لااقل شیشه‌ها سالم بمانند. به تدریج شک و تردید بر او هم غلبه کرد. سرانجام تصمیم گرفته شد که خانه را تخلیه کنند! اما پیدا کردن خانه‌ی جدید برای این خانواده‌ی بزرگ به فوریت امکان نداشت.


با وجود همه‌ی شایعات مبنی بر گورستان بودن این خانه در گذشته و با وجود صداهای شبانه و سنگباران شدن خانه و شکستن شیشه‌ها، سرمدبیگ در دل اعتقادی به وجود اجنه و شیاطین نداشت. هر بار که او برای لمس کردن شبح از عمارت پا به بیرون می‌نهاد، شبح به چابکی در میان کاجها ناپدید می‌گردید و تعقیبش غیرممکن می‌گشت.


رزی این فکر به مغز سرمدبیگ خطور کرد که چطور است از اول شب در میان کاجها پنهان گردد و ناگهان راه را بر شبح ببندد و یا از پشت به او نزدیک شود و او را لمس کند.


اهل خانه جداً با این فکر مخالفت کردند و یکصدا فریاد زدند: «او تو را جابجا خواهد کشت!»


ولی سرمدبیگ با اینکه باطناً کمی احساس ناراحتی روحی می‌کرد، به هیچ وجه حاضر نبود که خود را تسلیم موهوماتی از قبیل وجود اشباح و اجنه و غیره کند.


غروب روز بعد او به بیشه‌زار رفت و آهسته روی یکی از شاخه‌های کاج بزرگ جای گرفت، انتظار طولانی شد و نیمه‌شب فرا رسید. پیدا است که در خانه هیچکس خیال خوابیدن نداشت.


نگرانی در درون همه موج می‌زد، سرمدبیگ از دور می‌دید که چگونه افراد خانواده‌ی بیچاره‌ی او روی ایوان گرد آمده‌اند.


ناگهان قلبش فرو ریخت. در پایین درخت، هیکل سفیدی نمودار شده بود. با آنکه سرمدبیگ اطمینان داشت که اگر دست به شبح بزند، محو خواهد شد، معهذا زنوانش از وحشت و ترس می‌لرزید.


«من نمی‌ترسم... این بدن من است که می‌ترسد.» با این فکر، اندکی به خود قوت قلب داد و آهسته به زمین فرود آمد و در تعقیب شبح به راه افتاد.


اینک برجستگی‌های بدن موجود اسرارآمیز را به وضوح می‌دید. سرمدبیگ بی‌آنکه دیده شود، از عقب به شبح نزدیک شد، دستش را دراز کرد... دستش به چیز سفتی برخورد کرد و شبح با وحشت امام یکه خورد اما از هم نپاشید.


شبح برگشت، همینکه سرمدبیگ را در برابر خویش یافت، پا به فرار گذاشت. سرمدبیگ فهمید که این هیکل سفید‌پوش هیچ ارتباطی با اجنه و شیاطین و اشباح ندارد. چون اگر این گونه بود، می‌بایست به محض اینکه به او دست می‌زد، محو می‌شد.


پس با قدرت بیشتری به تعقیبش پرداخت. در انتهای بیشه‌زار شبح خواست که از روی دیوار کوتاهی بپرد و در اینجا بود که سرمدبیگ به او رسید. آخر سرمدبیگ مرد نیرومندی بود.


شبح وقتی مقاومت را بی‌فایده دید، از تکاپو بازایستاد و ساکت گشت. سرمدبیگ، شبح ِ بخت برگشته را به روی دوش انداخت و در حالی‌که به او می‌گفت: «به تو خواهم فهماند که چگونه مردم را مسخره می‌کنند!» به سوی خانه روان گردید.


وقتی از بیشه خارج شد، با فریاد نیرومندانه‌ای خطاب به اهل خانه گفت: «چراغ بیاورید، تا قیافه‌ی منحوس او را تماشا کنیم!»


شبح به هیچ‌وجه نمی‌خواست که از روپوش سفیدی که خود را با آن پیچیده بود، جدا گردد. وقتی که سرمدبیگ به زور روپوش سفید را از صورت او به کنار زد، همه از تعجب خشکشان زد. جلوی آنها «حاج نیاز افندی» ایستاده بود...


بیچاره برای اینکه شناخته نشود، چهره‌اش را با دست‌هایش می‌پوشانید.


مادر سرمدبیگ پرسید: «اما تو چرا مردم بیگناه را می‌ترسانی و دیوانه می‌کنی؟»


سرمدبیگ به جای ارباب پاسخ داد: «علت آن را من می‌دانم». و بعد از دختر بزرگش خواهش کرد که به اتاق کار او برود و قرارداد و قلم و دوات بیاورد.


وقتی قرارداد و قلم و دوات حاضر شد، سرمدبیگ آمرانه به او گفت: «هان. قلم را به دست بگیر. اگر نمی‌خواهی جواب همه‌ی آنهایی که به دست تو بدبخت شدند را بدهی، هرچه می گویم بنویس و امضا کن.»


حاج نیاز افندی با عجله قلم را به دست گرفت و بدون تردید آنچه را که دیکته می‌شد، نوشت:


«توسط مستأجر خانه، سرمدبیگ ، مبلغ یک هزار و هشتصد لیره بابت اجاره شش‌ساله‌ی ویلا نقداً به من رسید».


حاج نیاز افندی پس از امضای زیر قرارداد به آن سوی باغ که هرشب در آنجا ناپدید می‌گردید روی کرد و آهسته به راه افتاد. این بار فقط نیمی از بدنش در روپوش سفید پوشیده شده بود.


مردم تعجب می‌کردند که چگونه سرمدبیگ دو سال است در خانه‌ی اشباح زندگی می‌کند!! همسایه‌ها به حاج نیاز افندی می گفتند:


«حتماً ارواح خبیثه‌ از خانه‌ی تو به جای دیگری نقل مکان کرده‌اند. مستأجر جدید تو خیال رفتن ندارد»


معمولاً در این گفتگوها، رنگ چهره‌ی ارباب اول سفید می‌شد، بعد به سرخی می‌گرایید و با غرولند می‌گفت:


«اینها...نه وضو گرفتن، نه روزه داشتن و نه نماز گزاردن، هیچکدام را قبول ندارند. کارشان از زن و بچه و مرد از صبح تا شب میگساری است. از این اشخاص نه تنها شبح بلکه شیطان هم فرار می‌کند.»
 

Persiana

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
18 جولای 2005
نوشته‌ها
4,220
لایک‌ها
129
سن
47
محل سکونت
Persian Empire

البته داستان بالا که در رابطه با اشباحه (اونم عجب شبحى!!!) فکر کنم به درد اين تاپيک هم که با ارواح سر و کار داره بخوره ~_^

-------------

اينم در رابطه با ناپلئون:

ناجى ملت
-----------


از مطالب بياد ماندنى تاريخ مطبوعات فرانسه يکى هم گزارشات "ژورنال دو فرانس" از حرکت ناپلئون بناپارت به سوى پاريس است. وقتى ناپلئون از محل بازداشتش آزاد و روانه ى پاريس گرديد، از روز حرکت تا تا روز ورود او به پاريس، اين روزنامه با عبارات زير از او استقبال کرد:


"طبق خبرى که به ما رسيده باز غول آدمخوار از غار خود بيرون آمده و براى آشاميدن خون مردم نقشه مى کشد!"

"ببر خون آشام فرانسه در سواحل کشور از کشتى پياده شده است!"

" ناپلئون ستمکار به شهر ليون وارد گرديده است!"

" خبرهاى تازه رسيده حکايت از آن دارند که موکب ناپلئون به شهر پاريس نزديک مى شود!"

" آخرين خبر اين است که امپراطور به پاريس رسيد!"​


و اما خبر روز بعد :


" بشارت به فرانسويان عزيز! موکب مبارک ناجى ملت ، ناپلئون کبير به پاريس وارد و در قصر سلطنتى نزول اجلال فرمودند !! "​


----------------------------------------------
کتاب رجال فکاهى - اسکندر دلدم - 1368
 

yue bochon

Registered User
تاریخ عضویت
17 سپتامبر 2007
نوشته‌ها
726
لایک‌ها
2
محل سکونت
Huashan
حمله كاترينا به حيوانات خانگى!




مترجم: منصوره كمرى
به نقل از سايت جغرافياى ملى كودكان

كاترينا به ايالت هاى لوئيزيانا و مى سى سى پى حمله كرد وخسارات فراوانى به بار آورد.
وقتى عبارت بالا را خوانديد چه تصويرى در ذهنتان به وجود آمد؟ يك زن چاق و گنده و غول پيكر به اسم كاترينا كه جيغ كشان روى پشت بام خانه هاى اين ايالات مى پرد و زير پا له مى كند؟! اگر بيشتر در جريان اخبار روز باشيد مى دانيد كه «كاترينا» نام گردباد عظيمى است كه چند هفته پيش به بخش هايى از ايالات متحده خسارت وارد آورد. مطلب ما به وضعيت حيوانات خانگى در اين حادثه طبيعى مربوط مى شود.
جالب است بدانيد كه بخشى از نيروهاى نجاتى كه از همه جا، براى كمك به آسيب ديدگان كاترينا اعزام شدند وظيفه نجات حيواناتى مثل سگ و گربه را برعهده داشتند زيرا بسيارى از نيروهاى نجات و پناهگاههاى آسيب ديدگان از پذيرش اين حيوانات خوددارى كرده و باعث جدايى آنها از صاحبان خود و آوارگى شان شده بودند. بنابراين، سازمان هايى براى نجات حيوانات خانگى آسيب ديده تشكيل شد كه سريعاً خواستار كمك نيروهاى پليس شدند، مردم هم از گوشه و كنار براى كمك به اين سازمان ها پيوستند و مراكزى براى نگهدارى از حيوانات نجات يافته به وجود آمد. داوطلبان بيش از هزار و دويست حيوان را در ايالت لوئيزيانا و مى سى سى پى نجات دادند كه اين گروه علاوه بر سگ و گربه شامل اسب و خرگوش و خوك و ... مى شد. بسيارى از اين مراكز نگهدارى از حيوانات هم از خشم كاترينا در امان نماندند و خراب شدند و صدها سگ و گربه و حيوانات خانگى ديگر، زير آوارگير كردند. بنابراين سازمان هاى مذكور تيم هاى نجاتى براى كمك به حيوانات آسيب ديده تشكيل دادند و به مناطق توفان زده فرستادند كه طبق گزارش ها تنها يكى از تيم هاى نجات توانست هفتاد و پنج سگ را از زير آوار يكى از مراكز نگهدارى، بيرون بكشد و نجات دهد.
اگر شما هم سگ و گربه داريد حتماً به او ياد دهيد كه هيچ وقت طرف «كاترينا» پارس نكند و پنجول نكشد چرا كه برانگيختن خشم كاترينا عواقب بدى خواهد داشت!
 

yue bochon

Registered User
تاریخ عضویت
17 سپتامبر 2007
نوشته‌ها
726
لایک‌ها
2
محل سکونت
Huashan
چند نكته براى مراقبت از تمساح خانگى




م ـ ن
اين روزها نگهدارى از سگ و گربه، تبديل به سرگرمى خيلى از خانواده ها شده، درحالى كه مى دانيم اين جانوران، منبع سرشار از انواع و اقسام ميكروب و ناقل بيمارى هستند و علاوه بر اين، چه بسا در اثر همنشينى مداوم به مرور تحت تأثير اعمال و رفتارشان قرار گيريد و شما هم شروع به پاچه گرفتن يا پنجول كشيدن كنيد. يك راه مناسب براى پرهيز از اين مشكلات، جايگزين كردن حيوانات مفيد و بى ضرر به جاى سگ و گربه است.
يكى از حيوانات دست آموز مفيد و كاملاً بهداشتى كه به شما توصيه مى كنيم، تمساح است. تمساح ها حيوانات بى آزار و وفادارى هستند كه خيلى سريع اهلى مى شوند و به صاحب خود عشق مى ورزند. كافى است براى مراقبت از تمساح خانگى خود نكات زير را رعايت نماييد:
* مراقب بهداشت فردى تمساح خود باشيد و هفته اى سه بار او را حمام كنيد، اما هنگام شامپو زدن دقت كنيد كف آن به چشمان تمساح نرود. تمساح موجود فوق العاده حساسى است و فوراً اشكش در مى آيد.
* هرچند وقت پوست نرم زير شكم و گلويش را قلقلك بدهيد، تمساح از اين كار لذت مى برد.
* مراقب تناسب اندام تمساح خود باشيد و تا حد ممكن فقط از سبزيجات خام براى تغذيه او استفاده كنيد. سعى كنيد هميشه از دست خود به او غذا بدهيد، تمساح اين را نشانه علاقه شما خواهد دانست.
* بعد از صرف غذا حتماً با يك عدد نخ دندان، لاى دندانهايش را خوب تميز كنيد.
* مراقب باشيد كه تمساح تان با چه كسانى دوست مى شود و نشست و برخاست مى كند.
* در صورت مشاهده رفتار ناپسند، از تنبيه بدنى تمساح جداً خوددارى كنيد، زيرا روح بسيار لطيفى دارد. تنها يك شب او را از تماشاى برنامه تلويزيونى مورد علاقه اش محروم كنيد، تنبيه مى شود.
* به او ياد بدهيد كه بدون كمك شما در دستشويى بنشيند و خودش سيفون را بكشد.
* هيچ گاه كوتاهى دستانش را به رخش نكشيد، در عوض از دم زيبا و بلندش تعريف كنيد.
* نگذاريد در مهمانى ها گوشه گيرى كند. هر طور شده او را ميان جمع بياوريد و تشويق كنيد با ديگران معاشرت كند.
* وادارش كنيد خودش بند كفش هايش را ببندد.
* بعد از ظهرها او را به گردش ببريد. سينما رفتن هم جزو تفريحات مورد علاقه تمساحهاست، البته بد نيست كه سازندگان بعضى از فيلمهاى روى پرده را از نزديك با او آشنا كنيد.
* پوست پشت تمساح خشك و سفت است، پس بايد مدام آن را با كرم رطوبت چرب نگه داريد.
* شبها او را كنار خود در تخت بخوابانيد. تمساح موجود خونسردى است و از حرارت بدن شما لذت مى برد و بهتر مى خوابد.
* متأسفانه يادم رفت بگويم قبل از خواب حتماً به او شام بدهيد تا سير شود، پس صبح كه پا شديد، اگر ديديد دور و برتان سياه و تاريك است، اصلاً نترسيد و به هيچ وجه تقلا نكنيد، چون معده تمساح بسيار حساس است و سريعاً دچار سوء هاضمه مى شود. بگذاريد خوب هضمتان كند و به دستشويى برود.
 

yue bochon

Registered User
تاریخ عضویت
17 سپتامبر 2007
نوشته‌ها
726
لایک‌ها
2
محل سکونت
Huashan
مراقب پيشى باش!

«پسر، خوب حواستو جمع كن، ذهنتو از مسائل مادى خالى كن، فكرت فقط به هدف باشه... حالا بنداز!»


چنگيز كه اينوگفت تمام زور موجمع كردم توى فكم و يه تف گنده انداختم طرف نشونه اى كه روى ديوار كشيده بود اما نمى دونم چرا تفه عوض اين كه صاف بره از لب و لوچه ام آويزون شد و افتاد روى پيرهن خودم!
- پسر آخه چقدر تو بى استعدادى! مگه نگفتم بايد قبلش آنقدر تو دهنت بچرخونى تا مثل خمير نون ورز بياد وسفت بشه؟ نگاه، اينجورى...
بعد يه تف گنده كه عين بادوم گوله شده بود انداخت وسط هدف! چنگيز خيلى با حاله، رابين هودرو سوسك مى كنه!
- ببين سهيل، اينجورى باشه جمعه كه با بچه هاى كوچه بالايى مسابقه داريم آبرومون مى ره، اين چهار، پنج روز بايد مدام تمرين كنى، هى راه برو و تف بنداز، فهميدى؟
موقع برگشتن هر دو سه قدم كه بر مى داشتم يه تف مى انداختم، ديگه پيرهنم عين پوست پلنگ خالخالى شده بود. نزديك هاى خونه مجيد كوچولو تازه يه كم پيشرفت كرده بودم و تفم مى افتاد روى كفشم كه صداى مجيد كوچولو روشنيدم:
«واى سهيل نمى دونى... شيش تا توله زائيده!»
- جدى؟ خيلى به مامانت تبريك بگو.
- حرف دهنتو بفهم سهيل! مامانمو نمى گم كه...
بعد دستمو گرفت و برد توى حياطشون. خونه مجيد كوچول اينا آخر باغ وحشه، هر جونورى پيدا مى شه واسه همين حياطشون هميشه بو گند مى ده و همسايه ها كلى شاكى هستند. يه بار هم مأمور ها ريختن و همه حيوونا رو جمع كردند بردن باغ وحش، مامان مجيد يه هفته دوندگى كرد و وثيقه گذاشت تا باباى مجيد رو از قفس گوريل ها آزاد كردن! همون جور كه دماغمو گرفته بودم دنبال مجيد رفتم كه عين خيالش نبود. گوشه حياط، مجيد انگشتش رو بالا آورد و گفت: «اوناهاش، ببين!» يه گربه حنايى پشمالوى خوشگل دراز كشيده بود و شش تا توله گوگولى مگولى داشتن از بغلش شير مى خوردن «پسر چقدر خوشگلن! واى، يكى شون خال خال سياه و سفيده!»
- مامانم مى گه ديگه حياطمون جا نداره. مى خواى خالخاليه مال تو باشه؟
- خل شدى پسر! معلومه كه نه! مامان مى كُشدم!
<<<
خيلى آروم در خونه رو باز كردم و نوك پا نوك پا اومدم تو كه يهو صداى جيغ جيغى مامان عين برق ده هزار ولت خشكم كرد: «باز چه دسته گلى به آب دادى كه يواشكى مى آى تو؟!»
- ه-... هيچى مامان جون!
- دروغ نگو سهيل... اون چيه زير پيرهنت قلنبه شده؟
- اين؟ ... اين شيكممه! با خسرو و چنگيز يه عالم ذرت مكزيكى خورديم!
- فكر كردى من با اين حرفها گول مى خورم؟ چرا شيكمت داره وول وول مى خوره؟
- اينها چيزه... بس كه هوا داغه ذرت ها دارن تو دلم پاپ كورن مى شن!
هيچى به اندازه يه دليل علمى مامانو راضى نمى كنه واسه همين گذاشت رد شم و برم اتاقم اما هنوز يه كم مشكوك نگاهم مى كرد: «چند بار بگم تو گرما نرو توكوچه؟»!
سارانشسته بود تو اتاق و مشقاشو مى نوشت و مثل هميشه انگشتش تا بيخ رفته بود توى سوراخ دماغش. عيد امسال وقتى بابا يه جفت دستكش بوكس با حال خريد داشتم از خوشى پر در مى آوردم اما بعد معلوم شد واسه سارا خريده تا روزها دستش كنه و ديگه انگشتش نره تو دماغش! شيش ماه بعد انگشت سارا عين زندونى فرارى نوك دستكش رو سوراخ كرد وزد بيرون، مامان و بابا هم ديگه از رو رفتن!
- نيگاه كن چى آوردم سارا!
پير هنمو كه زدم بالا پيشى كوچولوى خالخالى پريد بيرون، سارا عين ترقه تركيد و جيغ زد: «ناااازى! چه خوشگله! مامان نفهميد آورديش تو؟»
- نه ولى يه جيغ ديگه بكشى حتما مى فهمه!
- آخى، نيگا دستشو آورد بالا! چه با ادبه سهيل، مى خواد با هام دست بده!
- فكر نكنم منظورش اين باشه ها...
همين كه سارا دستشو جلو برد پيشى مؤدب سه تا خط قرمز موازى خوشگل كف دستش درست كرد! سارا لب بر چيد و ناليد: «سهيل، اين پنجولم كشيد!»
- منم اگه يه انگشت دماغى دراز مى كردن جلوم پنجول مى كشيدم!
اينو كه گفتم سارا جوش آورد: «تف انداختن تو بدتره يا انگشت تو دماغ كردن من؟»
- تف انداختن يه ورزش ملّيه كه به زودى جزو رشته هاى المپيك مى شه، خودت چى كه موقع غذا خوردن عين اسب هورت مى كشى؟
- من هورت مى كشم؟ تو چى كه با هر قلپ نوشابه يه آروغ مى زنى؟
- خيله خوب خودت خواستى سارا! كى هنوز شب ها پوشك مى بنده كه موقع خواب توى جاش بارون نياد؟
سارا رنگ گوجه فرنگى رسيده شد و جيغ زد: ««كى از بس سال تا سال حموم نرفته شپش گذاشته و هى خودشو مى خارونه؟» دختره عجب رويى داره! من همين اول عيدى حموم بودم! داشتم فكر مى كردم تا يكى ديگه از دسته گل هاى سارا يادم بياد كه صداى ميوميوى گربه بلند شد. سارا گفت: «سهيل، بيا آتيش بس كنيم و ديگه آبروى هم رو نبريم. اين بيچاره گشنه ش شده!
- قبوله. حالا چى بهش بديم؟
- شير. پستونكت رو بردار و ببر آشپزخونه پر شير كن.
- پستونكم؟ من پستونكم كجا بود؟!
- خودتو لوس نكن سهيل خودم شب ها توى تاريكى صداى ملچ مولوچتو شنيدم! شانس آوردى كه آتيش بس داديم وگرنه اينم مى گفتم و آبروت جلوى خواننده ها مى رفت!
سارا خيلى بچه با ملاحظه ايه!
<<<
يه نشونه گذاشته بودم روى ديوار و داشتم تمرين تف مى كردم، سارا هم با دست آزادش - اون يكى تو دماغش بود! - به پيشى شير مى داد كه يهو برگشت و گفت: «بايد واسه پيشى اسم بذاريم!»
- فكر خوبيه... خالخالى چطوره؟
- قدرت تخيلت منو كشته سهيل! اين اسمو روى پيژامه بابا هم مى شه گذاشت، بايد يه چيز خاصى باشه كه فرق گربه ما رو با بقيه گربه ها نشون بده!
مشكل اينجا بود كه گربه هه هيچ فرقى با گربه هاى خالخال سياه و سفيد ديگه نداشت، واسه همين ناچار شديم سرتاپاشو خوب بجوريم، بلكه يه چيز خاصى پيدا شه، آخر سر سارا پريد بالا و گفت: «پيداش كردم! كف اين پاش يه كم سياه تر از پاهاى ديگه شه!»
سارا راست مى گفت واسه همين اسم پيشى شد: «كف پاى چپ عقبش يه كم سياه تر از پاهاى ديگه شه» كه خيلى باحال بود. قرار شد اول، كف پاى چپ عقبش يه كم سياه تر از پاهاى ديگه شه روى بالش كنار من بخوابه تا فردا يه جا براش درست كنيم، اما راستش، خيلى از اين قضيه خوشحال نبودم: «حالا يه وقت نصفه شب دستشويى نكنه روى بالشم؟!»
سارا گفت: «بايد يادش بديم كه بهمون بگه» بعد پس گردن كف پاى چپ عقبش يه كم سياه تر از پاهاى ديگه شه رو گرفت و آورد جلوى صورتش و خيلى جدى شروع كرد باهاش حرف زدن: «ببين عزيزم، هر وقت دستشويى شماره يك داشتى يه «ميو» كن، اگه دستشويى شماره دو داشتى، دو تا «ميو»، فهميدى؟»
- خل شدى؟ اين كه حاليش نمى شه!
سارا پشت چشم نازك كرد و گفت: «چرا، حالا مى بينى!»
نصفه هاى شب خوابيده بودم كه صداى ميو ميو بغل گوشم بلند شد. سارا با صداى خواب آلود از تختش گفت: «سهيل... پاشو... بچه دستشويى داره!»
- ها؟ ... پس چرا شيش تا ميو كرد؟!
چراغو كه روشن كردم، تازه فهميدم چرا. گربه هه روى بالشم دو تا دستشويى شماره يك كرده بود و دو تام شماره دو كه سرجمع مى شد شش تا ميو. خدايى استعداد رياضى پيشى حرف نداشت، حيف كه بعد از خرابكارى صدامون كرده بود!


سر ميز صبحونه مامان يه بويى كشيد و بعد انگار رد بو رو توى هوا گرفته باشه، دماغشو آورد طرف سر من: «سهيل... باز ادوكلن باباتو بى اجازه برداشتى و زدى به خودت؟» خيلى بهم برخورد. درسته كه يك كم بوى خرابكارى پيشى گرفته بودم، اما ديگه آنقدرها ضايع نبود!
«... عوض اينكارها برو حموم كه آنقدر خودتو نخارونى» بعد رو كرد به سارا: «تو هم نخند! انگشتتو از دماغت دربيار! شما دو تا ديوونه ام كردين، پاشيد بريد مدرسه!»
توى راه به سارا گفتم: «ببينم، كف پاى چپ عقبش يه كم سياه تر از پاهاى ديگه شه رو چى كار كردى؟»
- گذاشتمش يه جاى گرم و نرم و عالى!
- يه وقت مامان پيداش نكنه؟
- خيالت راحت باشه!
<<<
عصر كه از مدرسه برگشتيم، مامان با قيافه ترسناك كنار در خونه منتظر من و سارا بود:
«امروز داشتم كمد لباسارو تميز مى كردم. فكر مى كنين چى توى كلاه پشمى بابا پيدا كردم؟»
«كلّه بابا؟» فكر كنم شوخيم خيلى بامزه نبود، چون قيافه مامان ترسناك تر شد، بعد از پشت سرش بچه گربه رو درآورد و گرفت جلومون: «اين چيه؟»
- كف پاى چپ عقبش يه كم سياه تر از پاهاى ديگه شه!
مامان جيغ زد: «به من چه! مى گم براى چى گربه آوردين توى خونه؟ مگه نمى دونين هزار جور درد و مرض و چيزهاى وحشتناك به آدم منتقل مى كنه؟ نمى دونين آدم چند جور بيمارى از گربه مى گيره؟ مى خواين كورى و هارى و ايدز بگيرين؟
- نه مامان، ايدز اينجورى نيست، از راه...
- ساكت شو سارا! گربه رو گذاشتين توى كلاه بابا؟ اگه پس فردا موهاى باباتون بريزه، من چى كار كنم؟
- ولى مامان، بابا كه كچله...
مامان يه جيغ ديگه زد: «برش گردونين همونجايى كه بوده، همين كه گفتم!»
<<<
جمعه داشتيم با چنگيز و خسرو و منصور از كوچه بالايى بر مى گشتيم و حسابى پكر بوديم. لباس اون سه تا پر لك هاى سفيد شده بود (چنگيز مى گفت اگه من، اون و منصور و خسرو رو نشونه گرفته بودم، شايد يكى دو تا از تفام خورده بود به هدف!) سر راه مجيد كوچول رو دم در خونه شون ديديم. سه روز مى شد كه پيشى رو بهش پس داده بودم.
«سلام مجيد! كف پا... يعنى پيشى كوچولو حالش خوبه؟»
مجيد كوچول همچى پكر جواب داد: «اى... آره، تقريباً...»
- يعنى چى؟!
- نمى دونم، خيلى عجيبه. از وقتى پسش دادى، يه جورايى شده، راه مى ره تف مى اندازه، هى خودشو مى خارونه انگار شپش گذاشته، غذاشو عين اسب هورت مى كشه، دائم هم يه انگشتش توى دماغشه... از همه بدتر وسط سرش كچل شده، مامانش داره دق مى كنه. تو خبر ندارى چرا اينجورى شده؟!!
 

Persiana

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
18 جولای 2005
نوشته‌ها
4,220
لایک‌ها
129
سن
47
محل سکونت
Persian Empire
بهشت و جهنم
-----------------

واعظى بالاى منبر از اوصاف بهشت مى گفت و از جهنم حرفى نمى زد. يکى از حاضرين پاى منبر خواست مزه اى بيندازد پس گفت:

اي آقا،شما هميشه از بهشت تعريف مى کنيد، يک بار هم از جهنم بگوييد.

واعظ که حاضر جواب بود گفت:آنجا را که خودتان مى رويد و مى بينيد.بهشت است که چون نمى رويد لااقل بايد وصفش را بشنويد!


آينه دات نت


 

Persiana

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
18 جولای 2005
نوشته‌ها
4,220
لایک‌ها
129
سن
47
محل سکونت
Persian Empire
نيت
----

شخصى ساده لوح به نماز جماعت ايستاده و چنين نيت مي کرد: هرچه در عمرم گناه کردم ام و هرچه هم بعد از اين گناه مي کنم به گردن پيش نماز حاضر ، قربتاً الي الله...


منبع : آينه دات نت


 

Persiana

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
18 جولای 2005
نوشته‌ها
4,220
لایک‌ها
129
سن
47
محل سکونت
Persian Empire
تاثير دعاى بهلول
-------------------

آورده اند كه عربى شترش به مرض پيسى مبتلا شده بود .
به او توصيه نمودند تا روغن كرچك به او بمالد .
عرب شتر را سوار شده تا به شهر رفته روغن بخرد ، نزديك شهر به بهلول برخورد نمود و چون سابقه دوستى با او داشت ، به بهلول گفت :
شترم به مرض پيسى مبتلا شده و گفته اند روغن كرچك بمالم تا خوب شود ، اما من عقيده دارم كه تاثير نفس تو بهتر است ، استدعا ميكنم دعايي بخوان تا شتر من از اين مرض نجات پيدا كند.
بهلول جواب داد :
اگر روغن كرچك بخرى و با دعاى من مخلوط كنى ممكن است شترت خوب شود ، والا دعاى تنها تاثيرى نخواهد داشت .


منبع
‌‌
 

Persiana

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
18 جولای 2005
نوشته‌ها
4,220
لایک‌ها
129
سن
47
محل سکونت
Persian Empire
سرنوشت قورباغه!
----------------------

قورباغه ای به یک کشیش زنگ زد و از او درباره سرنوشت خود پرسید.

کشیش به او گفت: در سال آینده دختر زیبایی با تو آشنا خواهد شد.

قورباغه با هیجان زیاد پرسید: در مراسم عروسی پادشاه؟

کشیش جواب داد: نه! در درس زیست شناسیِ ترم بعدش!

‌‌‌‌
 

Rex_Kamnia

Registered User
تاریخ عضویت
7 مارس 2009
نوشته‌ها
555
لایک‌ها
81
سن
23
یک برنامه‌نویس و یک مهندس در یک مسافرت طولانى هوائى کنار یکدیگر در هواپیما نشسته بودند. برنامه‌نویس رو به مهندس کرد و گفت: مایلى با همدیگر بازى کنیم؟ مهندس که می‌خواست استراحت کند محترمانه عذر خواست و رویش را به طرف پنجره برگرداند و پتو را روى خودش کشید. برنامه‌نویس دوباره گفت: بازى سرگرم‌کننده‌اى است. من از شما یک سوال می‌پرسم و اگر شما جوابش را نمی‌دانستید ۵ دلار به من بدهید. بعد شما از من یک سوال می‌کنید و اگر من جوابش را نمی‌دانستم من ۵ دلار به شما می‌دهم. مهندس مجدداً معذرت خواست و چشمهایش را روى هم گذاشت تا خوابش ببرد. این بار، برنامه‌نویس پیشنهاد دیگرى داد. گفت: خوب، اگر شما سوال مرا جواب ندادید ۵ دلار بدهید ولى اگر من نتوانستم سوال شما را جواب دهم ٥٠ دلار به شما می‌دهم. این پیشنهاد چرت مهندس را بیدار کرد و رضایت داد که با برنامه‌نویس بازى کند.

برنامه‌نویس نخستین سوال را مطرح کرد: «فاصله زمین تا ماه چقدر است؟» مهندس بدون اینکه کلمه‌اى بر زبان آورد دست در جیبش کرد و ۵ دلار به برنامه‌نویس داد. حالا نوبت خودش بود. مهندس گفت: «آن چیست که وقتى از تپه بالا می‌رود ۳ پا دارد و وقتى پائین می‌آید ۴ پا؟» برنامه‌نویس نگاه تعجب آمیزى کرد و سپس به سراغ کامپیوتر قابل حملش رفت و تمام اطلاعات موجود در آن را مورد جستجو قرار داد. آنگاه از طریق مودم بیسیم کامپیوترش به اینترنت وصل شد و اطلاعات موجود در کتابخانه کنگره آمریکا را هم جستجو کرد. باز هم چیز بدرد بخورى پیدا نکرد. سپس براى تمام همکارانش پست الکترونیک فرستاد و سوال را با آنها در میان گذاشت و با یکى دو نفر هم گپ (chat) زد ولى آنها هم نتوانستند کمکى کنند.

بالاخره بعد از ۳ساعت، مهندس را از خواب بیدار کرد و ٥٠ دلار به او داد. مهندس مودبانه ٥٠ دلار را گرفت و رویش را برگرداند تا دوباره بخوابد. برنامه‌نویس بعد از کمى مکث، او را تکان داد و گفت: «خوب، جواب سوالت چه بود؟» مهندس دوباره بدون اینکه کلمه‌اى بر زبان آورد دست در جیبش کرد و ۵ دلار به برنامه‌نویس داد و رویش را برگرداند و خوابید
 

light moon

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
30 آپریل 2007
نوشته‌ها
100
لایک‌ها
2
محل سکونت
WanteD!!
یک روز خانم مسنی با یک کیف پر از پول به یکی از شعب بزرگترین بانک کانادا مراجعه نمود و حسابی با موجودی 1 میلیون دلار افتتاح کرد ..
سپس به رئیس شعبه گفت به دلایلی مایل است شخصاً مدیر عامل آن بانک را ملاقات کند . و طبیعتاً به خاطر مبلغ هنگفتی که سپرده گذاری کرده بود ، تقاضای او مورد پذیرش قرار گرفت .
قرار ملاقاتی با مدیر عامل بانک برای آن خانم ترتیب داده شد.
پیرزن در روز تعیین شده به ساختمان مرکزی بانک رفت و به دفتر مدیر عامل راهنمائی شد . مدیر عامل به گرمی به او خوشامد گفت و دیری نگذشت که آن دو سرگرم گپ زدن پیرامون موضوعات متنوعی شدند ..
تا آنکه صحبت به حساب بانکی پیرزن رسید و مدیر عامل با کنجکاوی پرسید راستی این پول زیاد داستانش چیست آیا به تازگی به شما ارث رسیده است . زن در پاسخ گفت خیر ، این پول را با پرداختن به سرگرمی مورد علاقه ام که همانا شرط بندی است ، پس انداز کرده ام . پیرزن ادامه داد و از آنجائی که این کار برای من به عادت بدل شده است ، مایلم از این فرصت استفاده کنم و شرط ببندم که شما شکم دارید !
مرد مدیر عامل که اندامی لاغر و نحیف داشت با شنیدن آن پیشنهاد بی اختیار به خنده افتاد و مشتاقانه پرسید مثلاً سر چه مقدار پول ؟؟؟
زن پاسخ داد 20 هزار دلار و اگر موافق هستید ، من فردا ساعت 10 صبح با وکیلم در دفتر شما حاضر خواهم شد تا در حضور او شرط بندی مان را رسمی کنیم و سپس ببینیم چه کسی برنده است ..
مرد مدیر عامل پذیرفت و از منشی خود خواست تا برای فردا ساعت 10 صبح برنامه ای برایش نگذارد. .
روز بعد درست سر ساعت 10 صبح آن خانم به همراه مردی که ظاهراً وکیلش بود در محل دفتر مدیر عامل حضور یافت ..
پیرزن بسیار محترمانه از مرد مدیر عامل خواست کرد که در صورت امکان پیراهن و زیر پیراهن خود را از تن به در آورد .
مرد مدیر عامل که مشتاق بود ببیند سرانجام آن جریان به کجا ختم می شود ، با لبخندی که بر لب داشت به درخواست پیرزن عمل کرد .
وکیل پیرزن با دیدن آن صحنه عصبانی و آشفته حال شد . مرد مدیر عامل که پریشانی او را دید ، با تعجب از پیر زن علت را جویا شد .
پیرزن پاسخ داد من با این مرد سر 100 هزار دلار شرط بسته بودم که کاری خواهم کرد تا مدیر عامل بزرگترین بانک کانادا در پیش چشمان ما پیراهن و زیر پیراهن خود را از تن بیرون کند..
 

Rex_Kamnia

Registered User
تاریخ عضویت
7 مارس 2009
نوشته‌ها
555
لایک‌ها
81
سن
23
یک روز توی پیاده رو به طرف میدان تجریش می رفتم از دور دیدم یك كارت پخش كن خیلی با كلاس ، كاغذهای رنگی قشنگی دستشه ولی به هر كسی نمیده! خانم ها روکه کلا تحویل نمی گرفت و در مورد آقایون هم خیلی گزینشی رفتار می كرد و معلوم بود فقط به كسانی كاغذ رو می داد كه مشخصات خاصی از نظر خودش داشته باشند ، اهل حروم كردن تبلیغات نبود...

احساس كردم فكر می كنه هر كسی لیاقت داشتن این تبلیغات تمام رنگی گرون قیمت رو نداره ،لابد فقط به آدمهای باكلاس و شیك پوش و با شخصیت میده! از كنجكاوی قلبم داشت می اومد توی دهنم...!!!

خدایا ، نظر این تبلیغاتچی خوش تیپ و با كلاس راجع به من چی خواهد بود؟! آیا منو تائید می كنه ؟!!

كفشهامو با پشت شلوارم پاك كردم تا مختصر گرد و خاكی كه روش نشسته بود پاك بشه و كفشم برق بزنه!

شكم مبارك رو دادم تو و در عین حال سعی كردم خودم رو بی تفاوت نشون بدم!

دل تو دلم نبود. یعنی منو می پسنده ؟ یعنی به من هم از این كاغذهای خوشگل میده...؟!

همین طور كه سعی می كردم با بی تفاوتی از كنارش رد بشم با لبخند نگاهی بهم كرد و یک كاغذ رنگی به طرفم گرفت و گفت: " آقای محترم! بفرمایید ! "

قند تو دلم آب شد! با لبخندی ظاهری و بدون دستپاچگی یا حالتی كه بهش نشون بده گفتم : ا ِ ، آهان ، خب چرا من ؟

من كه حواسم جای دیگه بود و به شما توجهی نداشتم! خیلی خوب ، باشه ، می گیرمش ولی الآن وقت خوندنش رو ندارم!" كاغذروگرفتم...

چند قدم اونورتر پیچیدم توی قنادی و اونقدر هول بودم كه داشتم با سر می رفتم توی كیك تولدی كه دست یک آقای میانسال بود! وایسادم وبا ولع تمام به كاغذ نگاه كردم ، نوشته بود :

.

.

.

.

.

دیگر نگران طاسی سر خود نباشید، پیوند مو با جدیدترین متد روز اروپا و امریكا !!!
 

Rex_Kamnia

Registered User
تاریخ عضویت
7 مارس 2009
نوشته‌ها
555
لایک‌ها
81
سن
23
جک و دوستش باب تصمیم می گیرندبرای تعطیلات به اسکی برند. با همدیگه رخت و خوراک و چیزهای دیگرشان را بار ماشین جک می کنند و به سوی پیست اسکی راه می افتند پس از دو سه ساعت رانندگی ، توفان و برف و بوران شدیدی جاده را در بر گرفت چراغ خانه ای را از دور می بینند و تصمیم می گیرند شب را آنجا بمانند تا توفان آرام شود و آنها بتوانند به راه خود ادامه دهند .
هنگامی که نزدیکتر می شوند می بینند که آن خانه در واقع کاخیست بسیار بزرگ و زیبا که درون کشتزار پهناوریست و دارای استبلی پر ازاسب و آن دورتر از خانه هم طویله ای با صدها گاو و گوسفند است زنی بسیارزیبا در را باز می کند.
مردان که محو زیبایی و اندام جذاب زن صاحبخانه شده بودند، توضیح میدهند که چگونه در راه گرفتار توفان شده اند و اگر خانم خانه بپذیرد شب را آنجا سر کنند تا صبح به راهشان ادامه دهند.
زن جذاب با صدایی دلنشین گفت: همانطور که می بینید من در این کاخ بزرگ تنها هستم ، اما مساله این است که من به تازگی بیوه شده ام و اگر شما را به خانه راه دهم از فردا همسایه ها بدگویی و شایعه پراکنی را آغاز می کنند جک پاسخ داد: نگران نباشید، برای این که چنین مساله ای پیش نیاید ما می تونیم در استبل بخوابیم. سحرگاه هم اگر هوا خوب شده باشد بدون بیدار کردن شما راه خود را به طرف پیست اسکی ادامه خواهیم داد
زن صاحبخانه می پذیرد و آن دو مرد به استبل می روند و شب را به صبح می رسانند بامداد هم چون هوا خوب شده بود راه می افتند.
------------------------------------
حدود نه ماه بعد جک نامه ای از یک دادگاه دریافت می کند در آغاز نمی تواند نام و نشانیهایی که در نامه نوشته بود را به یاد آورد اما سرانجام پس از کمی فشار به حافظه می فهمد که نامه دادگاه درباره همان زن جذاب صاحبخانه ای است که یک شب توفانی به آنها پناه داده بود پس از خواندن نامه با سرگردانی و شگفت زده به سوی دوستش باب رفت و پرسید: باب، یادت میاد اون شب زمستانی که در راه پیست اسکی گرفتار توفان شدیم و به خانه ی آن زن زیبا و تنها رفتیم؟
باب پاسخ داد: بله
جک گفت: یادته که ما در استبل و درمیان بو و پشگل اسب و قاطر خوابیدیم تا پشت سر زن صاحبخانه حرف و حدیثی در نیاید؟ باب این بار با صدایی لرزانتر پاسخ داد: آره.. یادمه

جک پرسید:آیا ممکنه شمانیمه شب تصادفی به درون کاخ رفته باشیدو تصادفی سری به آن زن زده باشید؟
باب سر به زیر انداخت و گفت: من ... بله...من...

جک که حالا دیگر به همه چیز پی برده بود پرسید: باب ! پس تو ... تو تو اون حال و هوا و عشق و حال خودت رو جک معرفی کرده ای؟؟...تا من .. بهترین دوستت را ..
جک دیگر از شدت هیجان نمی توانست ادامه دهد... ، باب که از شرم و ناراحتی سرخ شده بود گفت .. جک... من می تونم توضیح بدم.. ما کله مون گرم بود و من فقط می خواستم .. فقط...حالا چی شده مگه؟

جک احضاریه دادگاه را نشان داد و گفت: اون زن طفلک به تازگی مرده و همه چیزش را برای من به ارث گذاشته
 
بالا