چند پر پونه
مرضیه ستوده
مرضیه ستوده
آقاي دكتر گفت بايد از پسرت جدا زندگي كني. گفت بهتره پسرت بره خوابگاهِ بيماران رواني. گفت بايد هر روز شنا كني. پياده روي كني. گفتم پسر من رواني نيست خيلي هم آقاست. گفت ديپرشن مزمن، يك بيماريي رواني است. پسرم خيلي هم آقاست فقط قيافهاش عين آينهي دق است.
تابستانها بالكن ما خيلي باصفاست گل ميكارم شمعداني، اطلسي. پونه ميكارم. پسرم چند پر پونه با ماست دوست دارد. ميروم هوا خوري، اول بوي شمعداني ميآيد، بعد تلخي و گسيي اطلسيها، نفس عميق كه بكشي عطر پونه گيج و دلتنگات كرده. تا حالا چند بار شده روي بالكن به سرم زده كه پرواز كنم. يك بار روي صندلي هم ايستادم ولي ترسيدم. تو گوشهام سوت ممتد كشيد... عطر پونهها گم شد... آي گل پونه نعنا پونه... پسرم رفته خوابگاه خوابيده، من هم هر روز ميروم استخر شنا ميكنم. تن به نرميي آب ميدهم. آخيش... آبِ مهربان. آبِ پذيرا. همهي مرا در بر مي گيرد. همهي مرا به خود ميگيرد. بي مرز، بي حصر، رونده. خودم را ميزنم به مردن، هفي باد ميكنم ميآيم روي آب. لحظاتي دنيا ميايستد، با همهي تكانهاش، دلهرههاش، اطلسيهاش، آي گل پونه نعنا پونه...
آنطرف شلپ شلوپ شده يك خانواده با هم آمدهاند استخر. ايراني هستند، تازه وارد. زن و شوهر ويك پسر بچه. زن ايستاده كناري. تو آب نيست، رو ابرهاست. هوايي شنا ميكند. مرد به پسرشنا ياد ميدهد. طرز نفس گرفتن ياد ميدهد. هر حركتي كه پسر ميكند، پدر لبخند ميزند. خيال ميكند پسرش دارد برومند ميشود. مادر در رويا و خوابهاي طلايي است، پسر را تا دانشگاه هم راهي كرده. ديگر نميداند كه تا دوسال ديگر كم كم استخر نميآيند، بچه ول ميشود ميان كانالهاي تلويزيون و چون اينجا هوايش پاكيزهتر است، زن عيبهاي شوهره را بهتر ميبيند، و ديگر نيازي به آقابالاسر نيست، لذا طلاق مي گيرد و همهچي ميگوزد به الك.
اين مجتمعي كه من در آن زندگي ميكنم قديمي است در ضمن، يك كم شيك است. روزگار گذشته، فقط از نژاد انگلوساكسونها اينجا ساكن بودند هنوز هم چندتايي از آن عتيقهها زندهاند. يكي يكي پير شدند از اين دنيا رفتهاند به آن دنيا. پيرزنهاي فضول و از خودمتشكر و پيرمردهاي غرغرو. به جز آقاي ديكنز كه خيلي ناز و تميز است. آپارتمان روبروي من مينشيند. حتي سرساعت سرفه ميكند. صبح به صبح ساعت هفت و بيست دقيقه، حملههاش شروع ميشود اوهو اوهوووو گاهي كه طولاني ميشود، ميروم در ميزنم. آقاي ديكنز آنقدر پيراست كه پسرش پير شده رفته آن دنيا، خودش هنوز مانده اين دنيا. بارها شنيدهام آه و ناله و نفرين مي كند. باد فتق دارد، مدام زيپ شلوارش گير ميكند ميروم كمكاش گير زيپ را رد كنم، آب دماغ و دهانش ميچكد روي دستم، دلم به هم ميخورد بعد دوتايي، ميزنيم زير خنده بعد هم گريه. ولي ناكس دلش نميخواهد بميرد اصلا و ابدا. كشتيارش شدم شلوار گرمكن بپوشد نميپوشد تازه بعضي وقتها هم كه سر دماغ است وقتي دارم زيپ شلوارش را ميكشم بالا، حواسش هست كه من زنم و او مرد.
ساكنين جديد، بيشتر ايراني ـ كانادايي و هندي ـ كانادايي و چيني ـ كانادايي هستند. ساكنين اين مجتمع دو دستهاند يكي آنها كه صورت خود را با سيلي سرخ نگه ميدارند، يكي آن دسته كه آنقدر دارند كه بروند در جايي يك كم شيكتر زندگي كنند اما يك كم رند هستند و نميخواهند زياد دوندهگي كنند. اما اكثريت با صورت سرخهاست. اكثريت با كون پارههاي ناشي از دوندهگي است. چند تايي هم مثل من يا سونيا، هر چه به حافظهمان فشار ميآوريم كه چي شد كه همچين شد، يادمان نميآيد. من يك چيزهايي يادم است اما شتاب حوادث، كه كي عروس شدم، كي مادر شدم، كي مطلقه و كي پسرم يتيم شد، يادم نميآيد. هر چي هم كه يادم مانده انگار همه چيز از اول گوزيده بود به الك. از همان اول كه عروس شدم، مطلقه بودم يا انگار آدم مادر مي شود كه بعد پسرش برود خوابگاه بخوابد يا اينكه پسرم از همان اول يتيم بود و بابايي دركار نبود. تكانهاي جاكن شدنها انقدر زياد بوده كه رد پرتاب شدنم به اينجا را گم ميكنم. بهتره بروم شنا كنم. دوش ميگيرم، تا استخر چند قدمي راه است. جلوي من دو تا دختر سيزده چهارده سالهي هندي ـ كانادايي دوش گرفته، آبچكان ميروند طرف استخر. توي آب يكي از آن عتيقههاي فضول، با اخم و تخم و حركت دستش كه سرشار از تمدن است، امر و نهي ميكند كه قبل از شنا، برويد دوش بگيريد. سر و شانه ميآيد كه ما صاحبان قديمي بايد مواظب شماها باشيم. دختر كوچكه لب ورچيد و بغض كرد. عتيقه را در جا جرش دادم. البته جردادن به انگليسي خيلي سخت است. گفتم تو كوري، ديگر چشمهات سو نداره نميبيني اينها دوش گرفتهاند. عتيقه خفقان گرفت. دخترها به من لبخند زدند. در ضمن، ناگفته نماند كه با ساكنين جديد آسيايي - كانادايي اين مجتمع يك كم بو گرفته است. بوي زندگي، بوي كاري، بوي زيره، بوي لجن درياهاي چين و ماچين، بوي سيرداغ پيازداغ، بوي شنبليهي سرخ كرده كه تا دو روز توي آسانسور ميماند، وقتي خانوادهي آقاي مهدوي رفت و آمد ميكنند و بوي قرمه سبزي را با خود به راهروها، به سرسرا تا توي سالن ورزش ميآورند. سر و ريخت خانم مهدوي كه با روپوش بلند تا مچ پا و زيرش شلوار و سرش مقنعه، مجهز به كفش ورزش و مچبند نايك، وسط دختر و پسرهاي كون لخت در حال بدن سازي، پا دوچرخه ميزند، ديدني است. اصلا هم ناراحت نميشود كه دختر و پسرها عضلههاي كونشان را گرد و قلمبه بغل گوشش پيچ و تاب خوشگلش ميدهند. من ولي از مدل موهاي آقاي مهدوي هيچ خوشم نميآد كه صاف شانه ميكند روي پيشانياش و هميشهي خدا چرب است.
تازه واردها، هم وطنهاي خودشان را تحويل نمي گيرند ميخواهند با خارجيها آشنا شوند تا زبانشان خوب شود. ارواح عمهشان. ديگر نمي دانند كه بر اثرجاكنشدنهاي ممتد و پسلرزههاي ناشي از آن مغز و حافظه آسيب ميبيند و آدم هيچوقت زبانش خوب نميشود و تا آخر عمرش مثل بچهها، دَدَ دودو ميكند. تازه، كو خارجي كه آدم باهاش حرف بزند. اينجا، هر كسي كار خودش بار خودش. در ضمن ايرانيها تاقچه بالا ميگذارند و هنديها را تحويل نميگيرند و هنديها، چينيها را و چينيها هيچكدام را. چينيها تو خودشاناند. آدم هيچي ازشان نميداند جز اينكه مثل مورچهها با همكاري و پشتكار، قبيلهاي زندگي ميكنند. آروغ زدن را بد نميدانند و به گوزيدن هم نميخندند راحت از بالا و پايين باد ول ميدهند و توي آسانسور و راهروها بوي لجن دريا با بوي كاري و شنبليله در هم ميرود و آدم خوب به خاطرش ميماند كه در يك كشور چند مليتي زندگي ميكند.
آقاي بهادري يك تويوتا كمريي نو خريده. وقتي دور محوطهي مجتمع، هي الكي دور ميزند و توي شيشههاي دوديي ساختمان خودش را با ماشينش ديد ميزند، نمي تواند شاديي كودكانهاش را پنهان كند. اما ديگر نميداند كه پسر آقاي تاميلا هفتهي ديگر بي. ام. و. اش را از كمپاني ميكشد بيرون و تويوتاي آقاي بهادري ميخورد تو سرش و بعد از چشمش ميافتد و حالش گرفته ميشود. آقاي بهادري بيچاره از آنهاست كه صورتش را با سيلي سرخ نگه ميدارد. موهاش سفيد شده اما نميخواهد قبول كند. رنگ ميكند. نميدانم چهكار ميكند كه وقتي موهاش درميآد، انگار مركوركوروم به موهاش زده. تنها زندگي مي كند. ميگويند سرهنگ بوده، براي خودش كيا بيايي داشته. چشماش مدام لهله ميزند. خب اينجا كه يك كشور آزاد است پس ديگر اين چشمها و اين سر و ريخت يعني چي. اما خودش را و نگاهش را كنترل ميكند تا رفتار درست و شايستهاي داشته باشد. فقط ايكاش نگاه آقاي بهادري و نگاه آقاي مهدوي را كه هميشه انگار يكي اسحله تو گوشش گذاشته كه فقط شست پايش را نگاه كند، قاطي ميكردند تا آدم از دست جفتشان انقدر به عذاب نباشد. آقاي بهادري با اينكه خودش را كنترل ميكند اما دم رفتن بالاخره تكهاي از آدم را با خودش ميبرد مچ پايي، خم بازويي، انحناي باسني...
سونيا ارمني – ايراني - كاناداييست. از بوق سگ تو فروشگاه كار ميكند، شبها عينهو جنازه ميآيد خانه. آخر هفته ميرود بيشتر حقوقش را ميدهد كرم دورچشم ميخرد. از وجناتش پيداست كه وقتي آن كرم مخصوص را ميمالد، خيال ميكند شكل عكس آن هنرپيشهاي ميشود كه دارد كرم را روي پوستش همچين ميكند. ديگر نميداند كه همين فردا پس فردا، شكل مادرش خواهد شد. با غبغب آويزان و پاهاي ورم كرده.
فخري هم تازه وارد است با دو پسر نازش اميد و نويد. فخري تو دلبروست. شوهرش در ايران منتظر است تا فخري كارهاي اقامتشان را درست كند . يار دبستانيي شوهرفخري كه چند سالي اينجاست و تازه از زنش جدا شده به فخري كمك ميكند تا راه و چاه را ياد بگيرد. بچهها صداش ميزنند، عمو. بچهها مرتب بهانهي پدرشان را ميگيرند. عمو برايشان لباس و وسائل سرخپوستي خريده. سرشان گرم است. خودشان را عينهو سرخپوستها رنگ و وارنگ درست ميكنند، دور مجتمع طبل ميزنند، كل ميكشند يا ياهي يا ياهي ياهي يا... فخري از زير روپوش و روسري درآمده، حسابي به قر و فرش ميرسد. به بچههاش ميرسد. تندتند زار زندگي جور ميكند. ديگر نميداند كه موانع قوانين ادارهي اقامت، فشار زندگي، خوشگلياش و فعاليت فزايندهي هورمونها، همه دست به يكي مي كنند و فخري ميرود با دوست شوهرش ميخوابد و ماه زير ابر نميماند و بعد همه چي ميگوزد به الك.
شبها براي اينكه نروم توي بالكن هواي پرواز به سرم نزند ميروم پيش يانا. حالا شما خيال ميكنيد چون پسرم رفته خوابگاه خوابيده، من هواي پرواز به سرم ميزند، نهخير، گفتم كه پسرم خيليهم آقاست و همهچيز را هم مثل يانا خوب ميداند و سر و ته همه چيز را هم ديده. من از دست اين مردم كه يك جوري رفتار ميكنند كه انگارنه انگار، از دست اين همسايهها كه انگار خيال ميكنند، هيچي نميگوزد به الك، ميخواهم خودم را از آن بالا... آي گل پونه نعنا پونه... از دست اين آقاي ديكنز كه با آن آل اوضاع متورم، راضي نميشود گرمكن بپوشد. از دست اين هافهافوها كه پايشان لب گور است، مدام ما را تحقير مي كنند و من مدام بايد جر بخورم تا جرشان بدهم. از دلغشهي اينكه اميد و نويد مدام بابا بابا ميكنند و نميدانند قرار است چه بلاهايي سرشان بيايد و فخري هم كه سرش با كونش بازي ميكند. از دست خانم مهدوي كه با مقنعه و مچبند نايك، ميرود خودش را قاطيي كون لختها ميكند و به ايرانيهاي ديگر گفته كه پسر من ديوانهست، گفته كه من و سونيا جندهايم. ميگذارم ميروم پيش يانا. يانا همهچي ميداند. يانا مثل ديگران نيست كه هنوز نميدانند چه بلاهايي قرار است سرشان بيايد. يانا تا تهاش را ديده. آغوشش مثل آب است، نرم خو، مرا در بر مي گيرد، مرا به خود ميگيرد، بي حد، بي مرز. سرم را مي گذارم لاي مشك سينههاش بوي تلخيي اطلسيها نازم ميكند. يانا را كنار كوچه پيدا كردم. روبروي بار يونانيها. روي لحاف چهلتكهي خوشگل و خاكياش، به هيئت آتِنا مينشيند. هر نسيم كه ميوزد، هر ستاره كه چشمك ميزند، يانا بغليي شرابش را سر ميكشد. به من هم ميدهد. موهاش كرك است. دندان ندارد. چشمهاش هنوز جوان و درشت است. آبيي روشن. نگاهش مكث دارد. انگار ميخواهد چيزي بگويد. يانا كر و لال است. بعضي از كاسبهاي محل ميگويند خودش را ميزند به كر و لالي. يانا چشماش حرف ميزند، بوي پستانهاش حرف ميزند، بوي بغلياش حرف ميزند. يانا همهچي ميداند. بعدش را، قبلش را، ته اش را، بي چون و چرا ديده است. در امنيت آتِنا، مينشينم كنار يانا منتظر جرعهاي. نسيمي ميوزد، ماه سرك ميكشد، يانا جرعهاي نثارم ميكند. لحظاتي از خودم رها ميشوم. رها رها رها، به تماشا مينشينم، بي دغدغهي ديده شدن. از اين گوشه، از اين كنار، آدمها را نگاه ميكنم، نشان ميكنم، ميروند ميآيند. همه خستهاند، بيخوابي دارند، با خودشان قهرند. رد يكي را ميگيرم، از آن دور دورها تا ميآيد نزديك نزديكتر تا ميرود دور، تا با درختها وسايهها يكي شود. چه حالي دارد روي چهلتكه نشستن به تماشا. گاهي نگاهي گره ميخورد، بر پوست مينشيند، كوتاه مثل يك آه .
يانا با من اخت شده. آوردمش خانه، بردمش حمام. موهاش را بافتم. هر كاريش بكنم، هيچي نميگويد. توي راهرو، توي آسانسور، عتيقهها بدجوري نگاهمان كردند. يانا توي خانه بند نميشود، عصر ها با هم ميرويم به خطهي سلطنت آتِنا، جرعه نثار هم ميكنيم، ارغواني ميشويم.
ايرانيها پشت سرم حرف ميزنند. خب بزنند من از وقتي يادم ميآد كه ديگر يك سيبيل كلفت كنارم نبود، دارند پشت سرم حرف ميزنند. هنديها با اشاره به هم، من را نشان ميدهند پچ پج ميكنند. از ياران پروپا قرص يانا، آقاي شارماست و پسرهاي فخري، سرخپوستهاي كوچك. يانا باهاشان كل ميكشد. با دستهاش پشت نور شمع، شكلك درست ميكند، اردك، خرگوش. ناگهان محكم و پشت هم ميكوبد به طبل. سرخپوستها از شادي خل ميشوند. صداي همسايهها درميآيد. آقاي شارما يك كلام نپرسيد اين كي بود، چي بود، كجا بود. با ما صفا ميكند. بساط يانا را ميچيند، من هم ماست و خيار ميآورم با چند پر پونه.
آقاي شارما اهل كشمير است. آپارتمانش نزديك آسانسور است. وقت و بي وقت، صداي سيتار ميآيد، دلم ميرود. چند بار پا سست كردم. انگار علم غيب دارد در را باز كرد گفت بفرماييد. اگر خريد كرده باشم، خود به خود در را باز ميكند كيسههاي خريد را از دستم ميگيرد، تا ته راهرو ميآورد. جوري كيسهها را ميگيرد كه انگار هيچ وزن ندارند. رفتار و حركاتش آرام و با طئمانينهست. مثل آدمهاي ديگر كه در حال دوندهگي هستند، نيست. آرام آرام و راه به راه رفتنش را دوست دارم. بچههاش با مادرشان برگشتهاند كشمير. همسن اميد و نويداند. تلفني با هم حرف ميزنند. شب اول كه پسرم رفت خوابگاه خوابيد، رفتم آپارتمان آقاي شارما. راوي شانكار بيداد ميكرد. نرم رفتاريي آقاي شارما آرامم ميكرد. نگا نگاهش ميكردم. ناغافل، دست و بال گرداند و كشيد و كشاند كه ببوسد مرا، بوي تند ادويه زد زير دلم. هيچي، همه چي گوزيد به الك.
اميد و نويد همهي وسائل سرخپوستي را منتقل كردهاند به آپارتمان من. مادرشان آمد سر زد ديد پرسيد يانا بي آزار است. گفتم خاطرجمع. اميد و نويد من را خاله صدا ميزنند، يانا را آكوتي، يعني مادر قبيله. اميد ناخن ميجود ميپرسد خاله تو ميداني كي كار بابام درست ميشود؟ تو دلم ميگويم وقت گل ني. برايشان كتابهاي قصهي سرخپوستها را خريدهام. اميد قصهها را ميخواند براي نويد و يانا تعريف ميكند. دستهايش را به دو طرف مثل بال ميگشايد، از نيروي اسرارآميز عقاب ميگويد كه اگر به خوابش ببينيم، قادر است كارها را درست كند. طيي مراسمي، يانا را به هيئت مادر قبيله درست ميكنند، موها دو طرف بافته، مزين به شاه پرهاي سفيد، سه خط سياه و سفيد روي گونه و پيشاني، چشمهايش را آبيتر ميكند. يانا طبل مي زند، گنگ ورد ميخواند، سرخپوستها دور آتشي خيالي ميرقصند يا ياهي يا ياهي يا...
آقاي شارما كه بساط مي چيند، يانا در خانه بند ميشود. نگاهش روي صورت آقاي شارما مكث ميكند، جرعه جرعه نثارش ميكند. يانا پذيراست، بوي ادويه آزارش نميدهد. آقاي شارما دستها را آرام بهم نزديك ميكند زير چانه، رو به يانا. جرعه جرعه، آقاي شارما ارغواني ميشود، پنجرهي چشمهاش گشوده مي شود به رويم، شرمندهگيي آميخته به مهرِ نگاهش را تاب نميآورم. امواجش مرا رم ميدهد روي بالكن تا عطر پونه گيجام كند، آي گل پونه نعنا پونه...
نامهاي همراه با اخطاريه دريافت كردم كه عتيقهها شكايت كردهاند كه من يك الكليي ديوانه را در اين مجتمع، اسكان دادهام. پليس سرزده آمد و گفت اين زن برگهي اقامتش هم موقتي است. به آقاي پليس گفتيم بفرما، شايد يانا جرعهاي نثارش كند و اهل شود. اما پليسه از آن آدمهايي بود كه نه تنها نميداند كه بعدش چه بلاهايي قرار است سرش بيايد بلكه اصلا به بلا باور ندارد و فكر ميكند كه زير آن انيفورم، ضد ضربه است. گفتيم به چشم. يانا رفت سر خانه و زندگياش روي چهل تكهي خوشگل و خاكياش. ما، دربدر و سوت و كور شديم. آقاي شارما مات شده به ديوار رفت توي نقشه. اميد و نويد با بغض دور آتش خيالي ميرقصند، ورد ميخوانند، مادر قبيله را طلب ميكنند. من باز هواييي بالكن شدهام، آي گل پونه نعنا پونه...
آقاي شارما هيجانزده آمد، فكر بكرش را درميان گذاشت. گفت كه يانا را به عقد همسريي خود در ميآورد و مسئلهي اقامت هم حل ميشود. بچهها هورا كشيدند. فخري گفت يك عروسي بگيريم بابا، دلمان پوسيد.
از من بشنويد، هر جشن و سرور، هر مجلس ختمي توي غربت، از اول گوزيده به الك.
جشن عقد در آپارتمان آقاي شارما برگزار شد. هنديها و سونيا هم آمده بودند. با چندتا ايرانيي ديگر. سونيا عروس را درست كرد از سر كار يك حلقه گل سفيد و آبي آورده بود كه زد به سر عروس و يك دست لباس آبيآسماني هم تنش كرد. يانا آشفته بود، نگاهش را ميدزديد، خود را پشت نگاهش پنهان ميكرد، سركه كج ميكرد صورتش زير حلقهي گلها، شكل مسيح ميشد. آقاي شارما خوشحال بود. همچين سرحال بود كه غم از چشمهاش پر كشيده و رفته بود. انگار هنوز بعد از آن همه زخمهي سيتار كه شنيده، نميداند كه همين دم و همين الان است كه باز مثل بوتيمار قيه بكشد.
پسر و دخترهاي هندي از آپارتمانهاي ديگر هم آمدند. هنديها هم مثل ما آهنگهاي دامبوليچيزك زياد دارند و رقصهاي امروزيشان، عينهو ماها يكهو پاميشند سر و شانه ميآيند كه بفرما... بزن و برقص بود. فخري چاك سينهاش بيرون بلوربارفتن، لنگه به لنگه ابرو ميانداخت، چرخ و واچرخ ميزد، دل ميبرد. سرخپوستهاي كوچك گل توي گلدانها ميگذاشتند، شيريني تعارف ميكردند. آقاي بهادري از گيلاس دوم به بعد، فيالمجلس ديگر خودش بود. دور كمر فخري، درجا ميخواست خودش را قرباني كند. با رقص، فخري را همراهي ميكرد، سرخم ميكرد روي ناف فخري مي گفت آها آها... آها آها... كه پليس سر رسيد و درخواست مدارك عقد در محضر را بياساس خواند و ياناي ما را با خود برد و در بازداشتگاه زنداني كرد.
ما پشت ديوار زندانايم. چهلتكهي يانا را پهن كردهام، بست نشستهايم. آقاي شارما آرام و قرارش گوزيده به الك، بوتيمار درونش خود را به قفس ميكوبد، كه يانا را آزاد كند، كه من هواييي بالكن نشوم، كه اميد ونويد بي مادر نشوند.
سرخپوستهاي كوچك خود را آماده ميكنند براي آزاد سازيي مادر قبيله. تيرها در كمان آماده، به من ميگويند تو آتشي، دستهات را بگير بالا شعله بكش. طبل ميزنند دور من ميچرخند يا ياهي يا، ياهي يا يا ياهي يا...