مرد بیتبسم
یاسوناری کاواباتا
برگردان: مرتضی هاشمپور
یاسوناری کاواباتا به سال ۱۸۹۹ در شهر اوزاکا متولد شد و اولین نویسنده ژاپنی است که به سال ۱۹۶۸ جایزه نوبل ادبی را برد. در کودکی پدر و مادرش مردند و بعد از آنها تنها خواهرش را هم از دست داد و در چهارده سالگی به مدرسه شبانه رفت. این حقایق میتواند به شرح حس انزوا و ناامیدی که اکثر داستانهای او را در بر میگیرد، کمک کند. کاواباتا امیدوار بود که نقاش بشود، اما وقتی در دبیرستان بود، اولین داستانهایش منتشر شدند و او به سوی نویسندگی سوق داده شد. شهرت او در غرب بیشتر به خاطر نوولهای شاعرانه، از قبیل رقاص انیرو (۱۹۲۷) سرزمین برقی (۱۹۴۷) هزار درنا (۱۹۵۹) سرمایه کهن (۱۹۶۲) خانة زیباییهای خفته (۱۹۶۹) و صدای کوه (۱۹۷۰) و پیر راه (۱۹۷۲) است و تمام آنها به انگلیسی ترجمه شده است. او نثری مینویسد که عمیقا “ریشه در سنت ژاپن دارد. با این حال اغلب داستانهایش را برعلیه چشم انداز صنعت نوین میپردازد. شماری از نولهای او داستانهای پیچیدهای دارند؛ و شکی نیست که از ابتدا به داستانهای کوتاه عشق میورزیده است. کاواباتا جایی گفته است: برخی از نویسندگان در جوانی شعر میگویند، اما من به جای شعر داستانهای کوچولو نوشتم. داستان قد کف دست. او در آوریل (۱۹۷۲) خودکشی کرد. به دلایلی که فقط خود میدانست.
**********************************
تیرگی بر آسمان سایه افکنده بود؛ انگار که یک تکه سفال ظریف زیبا بود. از تختخوابم به رودخانه «کامو» که تلالو آن رنگ صبح داشت زل زدم.
یک هفته بود که فیلمبرداری شبها انجام میگرفت. چون بازی هنرپیشه اول به ده روز بعد کشیده شده بود. من صرفاً نویسنده بودم، از این رو تنها کاری که باید میکردم مشاهدة فیلمبرداری بود. لبهایم خشک شده بود و با وصف آنکه کنار نورافکنهای سفید ایستاده بودم، اما چشمهایم به قدری خسته بود که قادر نبودم آنها را باز کنم.
با وجود این رنگ سفالی آسمان نیروی تازهای به من داد و خیالات تازهای مسحورم کرد. ابتدا منظرة خیابان «شیجورا» به ذهنم رسید. ناهار را دیروز در رستوران «وُهاشی»، که شکلی غربی داشت، خورده بودم. کوهها مقابل دیدگانم بودند و از پنجرة طبقة سوم درختان سرسبز «هیگاشیما» پیدا بود و این مناظر،برای من که همین الان از توکیو رسیده بودم، رنگ و بوی تازهای داشت. وبعد به یاد صورتکی که در ویترین فروشگاه «کوریو» دیده بودم، افتادم. صورتک تبسمی «کهن وش» داشت.
وقتی هیجانزده چند برگ کاغذ سفید را به مقابلم کشیدم و رویایم را به کلمات تبدیل کردم، با خودم گفتم: «پیدا کردم، تصویری زیبا پیدا کردم.» و صحنة آخر فیلمنامه را بازنویسی کردم. وقتی کارم تمام شد، نامهای هم به کارگردان نوشتم.
«آخر فیلم را با تصویری رویایی تمام میکنم. صورتکهایی متبسم سراسر صحنه را پر میکنند. نمیتوانم پایان خوشی روی این داستان تلخ بگذارم، اما حداقل میتوانم واقعیت را در صورتکهایی متبسم و زیبا نشان بدهم.»
دستنوشته را به استودیو بردم. توی دفتر غیر از روزنامة صبح چیز دیگری نبود. پیشخدمت خاک ارههای جلوی اتاق تمرین را پاک میکرد.
«این نامه را میتوانی کنار تختخواب کارگردان بگذاری؟»
فیلمبرداری در بیمارستان روانی انجام میشد. دیدن زندگی تباهشدة انسانهای دیوانهای، که ما هر روز از آنها فیلم میگرفتیم، برایم دردناک بود. کم کم به این فکر افتادم که فیلمی یأس آور خواهد شد، مگر اینکه پایان خوشی برای آن بگذارم. هول برم داشته بود، چون خودم ذاتا آدم افسردهای بودم.
از اینکه به فکر تهیه صورتک افتاده بودم به خودم میبالیدم. وقتی تصور میکردم که هر آدمی در بیمارستان روانی صورتکی متبسم بر چهره دارد، احساس خوشی داشتم.
سقف شیشهای استودیو رنگ سبزی را بر میتافت. رنگ آسمان در روز روشنتر شده بود. سبک شده بودم، به اتاقم برگشتم و با آرامش به خواب رفتم.
مردی که برای خریدن صورتکها رفته بود حوالی ساعت ۱۱ شب به استودیو برگشت: «به تمام اسباب بازی فروشیهای کیوتو سرزدهام، اما هیچ کدام صورتکهای خوبی نداشتند.»
«چیزی را که خریدهای ببینم.»
وقتی بسته را باز کردم، ناامید شدم. «این؟ خب... »
«میدانم نمیپسندید. پیدا کردن صورتکها به نظرم راحت آمد. شکی ندارم همة آنها را در فروشگاهها دیدهام، اما تمام روز فقط همین گیرم آمد.»
«این بیشتر شبیه صورتک «نوح» است. اگر صورتک جنبة هنری نداشته باشد در فیلم احمقانه دیده میشود.» تصور کردم وقتی آن صورتک مسخرة بچه گانه را دستم بگیرم به گریه بیفتم.
گفتم: «رنگ این صورتک در فیلمبرداری مثل سیاهی محوی دیده میشود و اگر صورتک متبسمی با زمینهای سفید نداریم، پس... »
صورتک، زبان قرمزی داشت که از دهانی قهوهای بیرون زده بود.
«سعی میکنیم رنگ سفیدی روی آن بزنیم.»
فیلمبرداری موقتا متوقف شده بود. کارگردان هم صحنة فیلمبرداری را رها کرد و به یکایک ما زل زد و خندید. راه دیگری برای جمع آوری صورتکهای متعدد نبود. مجبور شدند صحنه را روز بعد بگیرند. اگر نمیتوانستند از صورتکهای قدیمی پیدا کنند، در نهایت از سلولیید استفاده میکرد.
فیلمنامهنویسی که احتمالاً مثل من فکر میکرد، گفت: «اگر صورتک مناسبی نداریم، پس تعطیلش کنیم، موافقید برویم دوباره بگردیم؟ ساعت هنوز ۱۱ است، شاید در «کیوگوکو» جایی باز باشد.»
«موافقید؟»
با ماشین در امتداد خاکریزهای رودخانة کامو به جلو راندیم. روشنایی چراغهای بیمارستان در ساحل مقابل روی آب دیده میشد. باور کردنی نبود که بیماران زیادی در آن مکان نورانی زیبا رنج بکشند. فکر میکردم اگر صورتک مناسبی پیدا نکنیم شاید بشود به جای آن از پنجرههای نورانی بیمارستان استفاده کرد.
به تمام فروشگاههای «شین کیوگو» که داشتن میبستند، سرزدیم. میدانستیم که بیهوده است. بیست تا صورتک – لاک پشتی کاغذی گرفتیم. قشنگ بودند، اما مشکل میشد از آنها استفادة هنری کرد. محلة شیجو هم خواب بود.
فیلمنامهنویس وارد خیابانی فرعی شد و گفت: «صبر کنید. اینجا چند تا فروشگاه است که وسایل محراب بودایی میفروشند. گمان کنم وسایل نمایش نوح را هم داشته باشند.»
اما در اینجا هم کسی بیدار نبود. تلنگری به در فروشگاهها زدم.
«فردا صبح ساعت ۷ دوباره سر میزنم. به هر حال امشب را بیدار هستم.»
گفتم: «من هم میآیم، بیزحمت مرا هم بیدار کنید.»
اما روز بعد تنها رفت. وقتی بیدار شدم، تقریبا فیلمبرداری صورتکها را شروع کرده بودند. پنج صورتک نمایشهای موزیکال باستانی پیدا کرده بودند. عقیده داشتم که باید حداقل بیست یا سی نوع از همان صورتکها را به کار میبردیم. اما حس خلسه آور پنج صورتک متبسم، آرامشم را بازگردانده. حس کردم وظیفهام را در قبال بیماران انجام دادهام.
فیلمنامهنویس گفت: «اجارهشان کردم چون خیلی گران بودند. مواظب باشید، اگر کثیفشان کنید، نمیتوانیم آنها را پس بدهیم.»
بعد از حرفها فیلمنامهنویس، بازیگران همگی دستهایشان را شستند و صورتکها را با احتیاط به صورت زدند، و گویی که به گنجی نگاه میکنند به هم خیره شدند.
«اگر بشویید، رنگشان هم میرود، نمیشویید که؟»
«خُب، حالا که اینطوری است، من آنها را میخرم.»
حقیقتاً میخواستم آنها را بخرم. در رویایم جهانی یکدل را در آینده میدیدم که مردم آن همگی چهرة مهربان همین صورتکها را دارند.
در اولین فرصت که به خانهام در توکیو برگشتم، بلافاصله به عیادت زنم در بیمارستان رفتم.
بچهها قاه قاه خندیدند و یک به یک صورتکها را به صورت خود زدند. خشنودی غریبی به من دست داد.
«پدر یکی را به صورتت بزن.»
«نه»
«بزن پدر»
«نه»
«بزن»
پسر دومم بلند شد و خواست یکی از آنها را به صورتم بزند.
داد زدم: «نکن.»
همسرم به دادم رسید: «بده، یکی را هم به من بده.»
در میان خنده بچهها، بور شدم. گفتم: «چکار میکنی؟ تو مریضی!»
دیدن این صورتک متبسم روی صورت نزار او چقدر هولناک بود. وقتی همسرم صورتک را از روی صورتش برداشت، به نفس نفس افتاد. اما اصلاً از آن نترسیدم. لحظهای که صورتک را از روی صورت کنار زد، قیافة زشتی پیدا کرد. وقتی به صورت نزار او خیره شدم، پشتم تیر کشید. از آنچه برای نخستین بار روی صورت او یافته بودم، شوکه شدم. سه دقیقهای زیر ظاهر متبسم زیبا و ملایم صورتک محصور شده بود، اما حالا برای اولین بار قادر بودم زشتی قیافة درونی او را ببینم. اما نه، گذشته از زشتی، ظاهر یک آدم مفلوک بدبخت بود. صورتش بعد از اختفا در زیر آن صورتک زیبا، این سایة زندگی نکبت بار را بروز داد.
«پدر بزن به صورتت.»
دوباره بچهها دورهام کردند: «حالا نوبت پدر است.»
بلند شدم و گفتم: «نه.»
اگر مجبور میشدم صورتک را بزنم و دوباره برش دارم، در مقابل زنم مانند شیطانی زشت ظاهر میشدم. از آن صورتک هراس داشتم. و آن هراس شکی در من برانگیخت که صورت متبسم و همیشگی زنم، ممکن است یک صورتک باشد یا آن لبخند زنم یک نیرنگ باشد، درست شبیه صورتک.
از صورتک بدم میآمد. از هنر بدم میآمد. تلگرامی نوشتم تا به استودیوی «کیوتو» بفرستم.
«صحنة صورتک را حذف کن.»
بعد تلگرام را پاره و ریز ریز کردم.
منبع: گردون شماره 51 – سال ششم، مهرماه 1374