برگزیده های پرشین تولز

داستانهاي كوتاه از نويسندگان ايران و جهان

lilyrose

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
24 جولای 2010
نوشته‌ها
4,270
لایک‌ها
8,207
محل سکونت
My Sweet Home
دهقان و خيار

لئو تولستوي

برگردان: ابراهيم اقليدي

روزي دهقاني به جاليز رفت که خيار بدزدد. پيش خودش گفت:« اين گوني خيار را مي‌برم و با پولي که براي آن مي‌گيرم، يک مرغ مي‌خرم. مرغ تخم مي‌گذارد، روي آن‌ها مي‌نشيند و يک مشت جوجه در مي‌آيد، به جوجه‌ها غذا مي‌دهم تا بزرگ شوند، بعد آن‌ها را مي‌فروشم و يک خوک شيرخوار مي‌خرم، خوک شيرخوار را مي‌پرورم تا يک خوک بزرگ شود، او را با يک خوک نر جفت مي‌کنم، او تعدادي توله خوک مي‌زايد و من آن‌ها را مي‌فروشم. با پولي که از فروش آن‌ها مي‌گيرم، يک ماديان مي‌خرم، او کره مي‌زايد، کره‌ها را غذا مي‌دهم تا بزرگ شوند، بعد آن‌ها را مي‌فروشم با پولي که براي آن‌ها مي‌گيرم، يک خانه با يک باغ مي‌خرم. در باغ خيار مي‌کارم و نمي‌گذارم احدي آن‌ها را بدزدد. هميشه از آن‌جا نگهباني مي کنم. يک نگهبان قوي اجير مي‌کنم، و هر از گاهي از باغ بيرون مي‌آيم و داد مي‌زنم: « آهاي تو، مواظب باش.»
دهقان چنان در خيالات خودش غرق شد که پاک فراموش کرد در باغ ديگري است و با بالاترين صدا فرياد مي‌زد.
نگهبان صدايش را شنيد و دوان‌دوان بيرون آمد، دهقان را گرفت و کتک مفصلي به او زد.


از کتاب قصه‌ها و افسانه‌ها – نشر کيميا

منبع این پست و پست قبلی:دیباچه
 

lilyrose

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
24 جولای 2010
نوشته‌ها
4,270
لایک‌ها
8,207
محل سکونت
My Sweet Home
گوسفند سياه

‌ایتالو كالوينو

برگردان: فرزاد همتي و محمد رضا فرزاد


calvino.jpg





شهري بود كه همه ي اهالي آن دزد بودند.

شب‌ها پس از صرف شام، هر كس دسته كليد بزرگ و فانوسش را برمی‌داشت و از خانه بيرون می‌زد؛ براي دستبرد به خانة يك همسايه. حوالي سحر با دست پر به خانه برمی‌گشت، به خانه خودش كه آن را هم دزد زده بود.

به‌این ترتيب، همه در كنار هم به خوبی‌و خوشي زندگي می‌كردند؛ چون هر كس از ديگري می‌دزديد و او هم متقابلاً از ديگري، تا آنجا كه آخرين نفر از اولي می‌دزديد. داد و ستدهاي تجاري و به طوركلي خريد و فروش هم در‌این شهر به همين منوال صورت می‌گرفت؛ هم از جانب خريدارها و هم از جانب فروشنده‌ها. دولت هم به سهم خود سعي می‌كرد حق و حساب بيشتري از اهالي بگيرد و آنها را تيغ بزند و اهالي هم به سهم خود نهايت سعي و كوشش خودشان را می‌كردند كه سر دولت را شيره بمالند و نم پس ندهند و چيزي از آن بالا بكشند؛ به‌این ترتيب در‌این شهر زندگي به آرامی‌سپري می‌شد. نه كسي خيلي ثروتمند بود و نه كسي خيلي فقير و درمانده.

روزي، چطورش را نمی‌دانيم؛ مرد درستكاري گذرش به‌این شهر افتاد و آنجا را براي اقامت انتخاب كرد. شب‌ها به جاي‌اینكه با دسته كليد و فانوس دور كوچه‌ها راه بيفتد براي دزدي، شامش را كه می‌خورد، سيگاري دود می‌كرد و شروع می‌كرد به خواندن رمان.

دزدها می‌آمدند؛ چراغ خانه را روشن می‌ديدند و راهشان را كج می‌كردند و می‌رفتند.

اواضاع از‌این قرار بود تا‌اینكه اهالي، احساس وظيفه كردند كه به‌این تازه وارد توضيح بدهند كه گر چه خودش اهل‌این كارها نيست، ولي حق ندارد مزاحم كار ديگران بشود. هر شب كه در خانه می‌ماند، معني اش‌این بود كه خانواده‌ای سر بی‌شام زمين می‌گذارد و روز بعد هم چيزي براي خوردن ندارد.

بدين ترتيب، مرد درستكار در برابر چنين استدلالي چه حرفي براي گفتن می‌توانست داشته باشد؟ بنابراين پس از غروب آفتاب، او هم از خانه بيرون می‌زد و همان طور كه از او خواسته بودند، حوالي صبح بر می‌گشت؛ ولي دست به دزدي نمی‌زد. آخر او فردي بود درستكار و اهل‌این كارها نبود. می‌رفت روي پل شهر می‌ايستاد و مدت‌ها به جريان آب رودخانه نگاه می‌كرد و بعد به خانه برمی‌گشت و می‌ديد كه خانه اش مورد دستبرد قرار گرفته است.

در كمتر از يك هفته، مرد درستكار دار و ندار خود را از دست داد؛ چيزي براي خوردن نداشت و خانه اش هم كه لخت شده بود. ولي مشكل‌این نبود، چرا كه‌این وضعيت البته تقصير خود او بود. نه! مشكل چيز ديگري بود. قضيه از‌این قرار بود كه‌این آدم با‌این رفتارش، حال همه را گرفته بود! او اجازه داده بود دار و ندارش را بدزدند بی‌آنكه خودش دست به مال كسي دراز كند. به‌این ترتيب، هر شب يك نفر بود كه پس از سرقت شبانه از خانة ديگري، وقتي صبح به خانة خودش وارد می‌شد، می‌ديد خانه و اموالش دست نخورده است؛ خانه‌ای كه مرد درستكار بايد به آن دستبرد می‌زد.

به هر حال بعد از مدتي به تدريج، آنهايي كه شب‌هاي بيشتري خانه شان را دزد نمی‌زد رفته رفته اوضاعشان از بقيه بهتر شد و مال و منالي به هم می‌زدند و برعكس، كساني كه دفعات بيشتري به خانة مرد درستكار (كه حالا ديگر البته از هر چيز به در نخوري خالي شده بود) دستبرد می‌زدند، دست خالي به خانه برمی‌گشتند و وضعشان روز به روز بدتر می‌شد و خود را فقيرتر می‌يافتند.

به‌این ترتيب، آن عده‌ای كه موقعيت مالي شان بهتر شده بود، مانند مرد درستكار،‌این عادت را پيشه كردند كه شب‌ها پس از صرف شام، بروند روي پل و جريان آب رودخانه را تماشا كنند.‌این ماجرا، وضعيت آشفته شهر را آشفته‌تر می‌كرد؛ چون معني اش‌این بود كه باز افراد بيشتري از اهالي ثروتمند‌تر و بقيه فقيرتر می‌شدند.

به تدريج، آنهايي كه وضعشان خوب شده بود و به گردش و تفريح روي پل روي آورده بودند، متوجه شدند كه اگر به‌این وضع ادامه بدهند، به زودي ثروتشان ته می‌كشد و به‌این فكر افتادند كه «چطور است به عده‌ای از‌این فقيرها پولي بدهيم كه شب‌ها به جاي ما هم بروند دزدي». قراردادها بسته شد، دستمزدها تعيين و پورسانت‌هاي هر طرف را هم مشخص كردند: آنها البته هنوز دزد بودند و در همين قرار و مدارها هم سعي می‌كردند سر هم كلاه بگذارند و هر كدام از طرفين به نحوي از ديگري چيزي بالا می‌كشيد و آن ديگري هم از... اما همان طور كه رسم‌این گونه قراردادهاست، آنها كه پولدارتر بودند و ثروتمندتر و تهيدست‌ها عموماً فقيرتر می‌شدند.

عده‌ای هم آنقدر ثروتمند شدند كه ديگر براي ثروتمند ماندن، نه نياز به دزدي مستقيم داشتند و نه‌اینكه كسي برايشان دزدي كند. ولي مشكل‌اینجا بود كه اگر دست از دزدي می‌كشيدند، فقير می‌شدند؛ چون فقيرها در هر حال از آنها می‌دزديدند. فكري به خاطرشان رسيد؛ آمدند و فقيرترين آدم‌ها را استخدام كردند تا اموالشان را در مقابل ديگر فقيرها حفاظت كنند، اداره پليش برپا شد و زندان‌ها ساخته شد.

به‌این ترتيب، چند سالي از آمدن مرد درستكار به شهر نگذشته بود، كه مردم ديگر از دزديدن و دزديده شدن حرفي به ميان نمی‌آورند. صحبت‌ها حالا ديگر فقط از دارا و ندار بود؛ اما در واقع هنوز همه دزد بودند.

تنها فرد درستكار، همان مرد اولي بود كه ما نفهميديم براي چه به آن شهر آمد و كمی‌بعد از گرسنگي مرد.



برگرفته از كتاب شاه گوش می‌كند - انتشارات مرواريد چاپ اول 1382
 

lilyrose

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
24 جولای 2010
نوشته‌ها
4,270
لایک‌ها
8,207
محل سکونت
My Sweet Home
بازي

ايتالو كالوينو

برگردان: فرزاد همتي و محمد رضا فرزاد



شهري بود كه در آن، همه چيز ممنوع بود.

و چون تنها چيزي كه ممنوع نبود بازي الك دولك بود، اهابی‌شهر هر روز به صحراهاي اطراف می‌رفتند و اوقات خود را با باري الك دولك می‌گذراندند.

و چون قوانين ممنوعيت نه يكباره بلكه به تدريج و هميشه با دلايل كافي وضع شده بودند، كسي دليلي براي گلايه و شكايت نداشت و اهالي مشكلي هم براي سازگاري با اين قوانين نداشتند.

سال ها گذشت. يك روز بزرگان شهر ديدند كه ضرورتي وجود ندارد كه همه چيز ممنوع باشد و جارچي‌ها را روانة كوچه و بازار كردند تا به مردم اطلاع بدهند كه می‌توانند هر كاري دلشان می‌خواهد بكنند.

جارچي ها براي رساندن اين خبر به مردم، به مراكز تجمع اهالي شهر رفتند و با صداي بلند به مردم گفتند:”آهاي مردم! آهاي ... ! بدانيد و آگاه باشيد كه از حالا به بعد هيچ كاري ممنوع نيست.”

مردم كه دور جارچي ها جمع شده بودند، پس از شنيدن اطلاعيه، پراكنده شدند و بازي الك دولك شان را از سر گرفتند.

جارچي ها دوباره اعلام كردند: “می‌فهميد! شما حالا آزاد هستيد كه هر كاري دلتان می‌خواهد، بكنيد.”

اهالي جواب دادند: “خب! ما داريم الك دولك بازي می‌كنيم.”

جارچي ها كارهاي جالب و مفيد متعددي را به يادشان آوردند كه آنها قبلاً انجام می‌دادند و حالا دوباره می‌توانستند به آن بپردازند.

ولي اهالي گوش نكردند و همچنان به بازي الك دولك شان ادامه داند؛ بدون لحظه‌اي درنگ.

جارچي ها كه ديدند تلاش شان بی‌نتيجه است، رفتند كه به اُمرا اطلاع دهند.

اُمرا گفتند:”كاري ندارد! الك دولك را ممنوع می‌كنيم.”

آن وقت بود كه مردم دست به شورش زدند و همة امراي شهر را كشتند و بی‌درنگ برگشتند و بازي الك دولك را از سر گرفتند.

برگرفته از كتاب شاه گوش می‌كند - انتشارات مرواريد چاپ اول 1382
 

my7xN

Registered User
تاریخ عضویت
24 می 2009
نوشته‌ها
3,354
لایک‌ها
1,343
عصرهای جمعه، ساعت سه؛ بیمارستانِ روانی‌ها!

رضا کاظمی

( برای آ . ن )



بیمارستان را، نگهبانیِ بیمارستان را رد می‌کنم؛ حیاط را هم. انتهاش، محوطه‌ی محصور - توورکِشی شده - محفوظی هست که نگهبان دیگری آن‌جا می‌نشیند. چهره‌ش اَخم دارد همیشه. همیشه تلخ است. می‌روم طرفَ‌ش. سر تکان می‌دهد. درِ فلزی - آهنی را باز می‌کند به رووم. داخل می‌شوم. چشم می‌گردانم ببینمَ‌ش. نیست. سراغَ‌ش را می‌گیرم. از سر پرستارِ بخش. گوشه‌ی حیاط را نشان می‌دهد می‌گوید: آرام است آقای دکتر. این هفته آرام‌تر بوده است. از بَخش، برا هواخوری که بیرون می‌آیند؛ خانم بارساقیان می‌رود گوشه‌ای می‌نشیند برا خودش پِچ‌پِچِه می‌کند قصه می‌گوید. به قصه‌هاش هم می‌خندد. همین. بهتر است آقای دکتر. می‌روم سمتَ‌ش. صداش می‌کنم. نمی‌شنود. بلندتر. نمی‌شنود. نمی‌خواهد بشنود. نِگام هم نمی‌کند. بِش می‌گویم: بارانَ‌م، نمی‌شناسیم؟ به‌جام نمی‌آری. می‌خندد بِم، بی‌آن‌که بگردد طرفَ‌م نگا توو چشم‌هام کند.

بوویِ الکُل، بینی‌م را پُر کرد. اَنباشت. مثل یک جریانِ تندِ هوای گرم - داغ، پیچید توو سوراخ‌های بینی‌م. نشسته بودم روو نیم‌کتِ پارک، منتظرش. آمد. نشاط - شوور - شیدایی‌ش بی‌داد می‌کرد. پا شدم از جام، باش دست دادم. دستَ‌ش داغ - گرم بود. مووهاش که بیرون زده بود از رووسری‌ش، این‌بار قهوه‌ای - طلایی - گندم رنگ بود. سلام کرد. جوابَ‌ش؛ سر تکان دادم با لب‌خند. یعنی: دیر کرده‌ای حواسَ‌ت باشد نگویی حواسَ‌ش نبود. سر تکان می‌دادم اگر بدون لب‌خند؛ یعنی: دیر کرده‌ای؛ اَزَت ناراحت - بات قهرم مَثَلن. نِگا توو چشم‌های روشن‌َش کردم. آبی - سبز - طلایی رنگ بودند مردمک‌هاش. مثل همیشه. متغیِّر. رنگ عوض می‌کردند توو نوور اگر بود اگر نبود.

سلام کرد. سر تکان دادم بِش. نشست کنارم. چسبید بِم. هوا سرد، سووز داشت هوا. گفت: خوبی باران؟ باران صِدام می‌کرد. مهیار بودم. دانش‌جوی روان‌شناسی. دکترا. سال آخر. دهانَ‌ش را که باز کرد به حرف، به صِدا، به گپ؛ هُرمِ داغِ - بوویِ تُندِ الکل ریخت توو صورت - چشم‌ها - بینی‌م. بینی‌م را چین دادم بالا، ابروهام را اَخم کردم، جنگ انداختَ‌م. انداختَ‌م ابرووهام را پایین، روو چین‌های بینی‌م. گفتَ‌م: خوبَ‌م آنوش. تو؟ گفت: عالی. و زد به خنده. کمی بعد، به گریه. خنده گریه، گریه خنده‌ش قاتی - توو درهم شد. اشک و آبِ بینی‌ش هم. سرش را کج کرد گذاشت روو شانه‌م. سبک بود. دست گذاشتَ‌م زیرِ چانه‌ش. چانه‌ش را دادم بالا. توو چشم‌های روشن- خیس- برق برقی‌ش نِگا کردم. نِگام مهربان بود. خالی از اَخم.

گفته بودم برام از خودش بگوید - حرف بزند. خودش را برام باز کند - بریزد روو میز هرچه دارد ندارد توو جانَ‌ش - ذهنَ‌ش - دلَ‌ش. و او هم ریخته بود. همه چی‌ش را. گریه‌ - خنده‌ش هم بند نیامده بود وقتی ‌گفته - حرف ‌زده - بیرون ‌ریخته بود خودش را. توو مطب دکتر سمواتی بودم. عصرهای دوشنبه‌م را - دوشنبه‌هام را می‌رفتم آن‌جا بیمار می‌دیدم. استاد دانِشگام بود. حالام شده بود هم‌کارَم. نه، من شده بودم هم‌کارش - وردست - آسیستانَ‌ش. هَوام را داشت. بیمارهاش را، بعضی بیمارهاش، بیمار اولی‌هاش را برا دست‌گرمی هم شده بِم قرض می‌داد. معرفی‌شان می‌کرد بِم.

آنوش در زده آمده بود توو نشسته بود روو صندلی راحتی مقابلِ - روو به ‌روویِ میزم. چاق بود. نه، چاق نه، پُف داشت. صورتَ‌ش پُف‌دار، دست‌هاش گوشتالو - تُپُل بود. چشم‌هاش غمگین. با دست‌هاش بازی می‌کرد - وَر می‌رفت هِی؛ بعد می‌بُردشان سمتِ دهانَ‌ش، می‌گرفت میان دندان‌هاش؛ و ناخن‌هاش را می‌جَوید. جلسه‌ی اولَ‌ش بود مشاوره می‌آمد. یک ربع ده دقیقه‌ای نشسته بود. بی‌حرف، بی‌کلام، بی‌صدا. سکوت. من‌هم همین‌طور نگاش کرده بودم بی‌حرف، که چیزی بگوید؛ اما هیچ نگفته بود. بعد، وقتَ‌ش تمام شده؛ رفته بود.

توو خیابان می‌رفته، از کِنارَه‌ش، روو جدول. دست‌هاش - بال‌هاش را هم باز کرده بوده؛ روو جدول که می‌رفته. خواسته بوده - می‌خواسته مثلن رکورد بزند برا دووستَ‌ش که؛ تا کجا می‌تواند یک کَلِّه برود، نیفتد. خووب هم رفته بوده، که یک‌هو بادِ ماشینِ پُر سرعتی گرفته بِش، پَرتَ‌ش - پرتابَ‌ش کرده سرش خورده بوده کفِ خیابان؛ مُخَ‌ش - جُمجمه‌ش تَرَک برداشته خوون راه افتاده بوده روو آسفالت. خودش خنده خنده بِم گفته بود مُخَ‌ش تکان خورده جابه‌جا شده بوده. بعد هم، رفته - بُرده بودندَش بیمارستانِ روانی‌ها - بیمارستان اعصاب و روان را می‌گفت - بستری‌ش کرده، یک‌ماهی نگه‌ش داشته بودند. حتمی خوب بوده - شده بوده که یله‌اَش داده، رهاش کرده بودند برود سرِ خانه زنده‌گانی‌ش.

زنده‌گانی‌ش یک مادرِ دایم‌الخمر، همیشه مست، عصبی بود - هست، و یک سگ کوچک؛ که صِداش می‌زد: ببری! دلَ‌ش سگِ بزرگ - از آن‌ها که توو تلویزیون دیده بوده بچه‌گی‌هاش - می‌خواسته، اما کوچک و پشمالوش گیرش آمده، خاله‌ش برا تولدش خریده بوده؛ که حرص خورده، عصبی شده، پاش را کووفته بوده زمین؛ و اسمِ سگَ‌ش را به‌ عمد گذاشته بوده - گذاشته بود بَبری. ببری بپر بالا! ببری کتابَ‌م را بیار! چه‌کار می‌کنی ببری، نکن؛ دامنَ‌م را جِراندی! به مامی کار نداشته باش ببری! مامی بِش می‌گفت - گفته بود سگ را، تووله سگ را نیاورد توو خانه‌ش. خانه‌ش را می‌گفت بووی گند، شاش، گُهِ سگ گرفته از بس ببری این‌وَر آن‌وَر، گوشه کنار، کارخرابی کرده - می‌کرد. آنوش اگر خانه نبود، اگر می‌دید خانه نیست، می‌بُرده می‌انداختَه‌ش توو حمام، توالت، درش را هم چِفت می‌کرده؛ می‌بسته. به زوزه‌ها - پنجوول کشیدن‌هاش - در و دیوار خراش دادن‌هاش هم توجه‌یی نشان نمی‌داده - نمی‌کرده. کار خودش را می‌کرده. بطری شرابَ‌ش کنار دستَ‌ش، روویِ میز بود همیشه، بسته‌ی سیگار و فندکَ‌ش هم کنارِ پِیکِ - گیلاسِ بلورِ پایه بلند، پایه باریکَ‌ش. عالم بالا را سِیر می‌کرد: هپرووت!

دست زیرِ چانه‌ش گذاشتَ‌م. چانه‌ش را دادم بالا. توو چشم‌های روشن- خیس- برق برقی‌ش نِگا کردم. نِگام مهربان بود - شده بود. خا‌لی از اَخم. مدت‌ها بود که نِگام بِش، نِگاهِ دوستت دارم شده بود. نِگاهِ بِت علاقه دارم. حسی که، یک‌جوور حسی که بِش - بِم می‌گفت چه خواستنی شده ای آنوش - چه خواستنی شده است آنوش! نِگام که مهربان بود، بِش گفت: چه‌کار داری می‌کنی با خودت؟ می‌دانی؟ حواسَ‌ت هست اصلن؟ اصلن حواسَ‌ت به خراب کردن - داغان کردنِ خودت هست؟ که روشنیِ چشم‌هاش تیره شد. غم آمده ریخت - ریخته بود تووشان. گفت: می‌دانی باران، دارم خودم را، یعنی می‌خواهم خودم را از یادِ خودم ببرم، ندانم کدام آنوش بودم - بوده‌اَم؛ که هی حواسَ‌م می‌رود پیِ بیماری‌م - سرطانَ‌م. چشم‌هام را دَرانده گفتَ‌م: هِی هِی، سرطان دیگر چی ا‌ست، چه کووفتی است از خودت می‌سازی در می‌آوری تو؟ تو سرطان داری؟ تَوَهُّم زده‌ای باز؟ باز سرش را خَماند روو شانه‌م. ادامه‌ی حرفَ‌ش را گرفت: سرطان که نباس حتمن، نه، ببین باران؛ مگر سرطان باید حتمن مال خون باشد یا ریه یا کبد یا هزار کووفتِ شناخته شده نشده ‌ای که مثلن بگویند فلانی سرطان گرفت مُرد؟ یعنی باید حتمن آن‌جووری باشد تا بِش بگویند سرطان؟ مانده بودم چه می‌خواهد - می‌خواست بگوید. با صدای نرم - ملایم - دوست، گفتَ‌م: خب؟ تو بگو ببینم توو کله‌ی داغ شده‌ت چی می‌گذرد. بِم بگو دختر.

سرش که خورده بوده کفِ آسفالت، آمبولانس صدا کرده آمده بُرده بودندش نزدیک‌ترین بیمارستان. جمجمه‌ش تَرَک برداشته خوون‌ریزی کرده بوده. تَرَکِ جمجمه‌ش چیزی، چیزِ خطرناکی نبوده؛ اما خودش هذیان می‌گفته که نگهَ‌ش نداشته روانه‌ش کرده بودند بیمارستان روانی‌ها - بیمارستان اعصاب و روان را می‌‌گفت. آن‌جا بوده که برا اول بار تَوَهُّم زده. تَوَهُّم می‌زده می‌گفته، مثلن می‌گفته ناخنِ انگشتِ پرستاری خورده‌ است به پلکَ‌ش، پلکَ‌ش خون افتاده. تَوَهُّمَ‌ش هم بِش می‌گفته طرف - پرستار، ایدزی بوده، ویرووسَ‌ش را این‌طور به‌عمد منتقل کرده است بِش و حالا او هم شده است - شده بود بیمار. تَوَهُّمِ ایدز پیدا کرده بود. مثلن یک‌بار دیگر گفته بود با سرنگِ آلوده بِش آمپول زده‌اَند. ‌گفته بود: نه که بَر و روو دارم - خوشگلَ‌م - زیبام، پرستارها بِم نظر داشتند؛ همه‌شان هم ایدزی بودند. اچ. آی. ویِ مثبت. خوشگلی‌ش، زیبایی‌ش را، نه خدایی‌ش زیبام بود - هست هنووز. بارِ دوم که آمد مطب، کمی برام حرف زد. تَوَهُّمَ‌ش را اما چند جلسه بعد، حالا نمی‌دانم چند جلسه بعد بود که دستَ‌م آمد. از حرف‌هاش، اضطراب، استرس‌هاش. و از خوانده‌ها، درس‌ها، دانسته‌هام. بِش که گفتَ‌م، گفته بود: ها، ترس دارم ایدز داشته - گرفته باشم. بِش گفته بودم: خب، چرا نمی‌روی، اصلن رفته‌ای آزمایش بدهی ببینی داری، گرفته ای یا نه؟ این‌طور خیالَ‌ت هم برا همیشه راحت - آسوده می‌شود. یا زنگیِ زنگی یا روومیِ روومی دیگر. هان؟ او هم در آمده گفته بود هر چند ماه یک‌بار آزمایش می‌دهد.

هوا سرد، سووز داشت هوا. نشسته بودیم روو نیمکتِ پارک. چسبیده بود بِم، سرش روو شانه‌م بود. بِش گفتَ‌م بگوید مَرگَ‌ش، مرگَ‌ش را بگوید چی‌ است؟ بگوید چه‌کار دارد می‌کند با خودش؟ اصلن حواسَ‌ش هست به داغان کردن - خراب کردن خودش؟ سرش را از شانه‌م برداشت، تکیه داد به نیم‌کت، گشت طرفَ‌م؛ دستَ‌م را گرفت توو دست‌ها‌ش. داغ بود. داغ شدم. نِگا توو چشم‌هام کرد. چشم‌هاش - نِگاش غم داشت. کمی بعد، مرگَ‌ش را گفت. گفت که چه‌ش است. از سرطانی که سرطان نبود گفت؛ و خیلی حرف‌های دیگر، که باش دعوا - جَرمَنجَر کردم. صِدام را بُردم بالا، آوردم پایین، تلخ - تُند - نرم کردم؛ و آخرش هم گفتَ‌م بگوید ببینم توو کله‌ی داغ شده‌ش چی می‌گذرد. کمی، چند کلمه‌ای از حرف‌ها ‌- چیزهایی‌که توو کله‌ی داغ شده‌ش می‌گذشت گفت - حرف زد. حرف که می‌زد، هُرمِ گرم و تندِ الکل می‌ریخت بیرون، توو صورتَ‌م. کمی که حرف زد، همان چند کلمه را، شروع نکرده دَرز گرفت، بُرید، گفت: حالا بلند شو برویم چای بگیریم باران. توو این هوا می‌چسبد ها. نه؟ می‌دانستَ‌م فقط می‌خواهد - می‌خواست قدم بزند - بزنیم؛ چای بهانه‌ش بود. گفتَ‌م: ها، می‌چسبد. آن‌هم بعدِ این‌همه حرف که بام زدی - گفتی! پُشت بندش هم در آمدم گفتَ‌م - زدم به شوخی گفتَ‌م: ها، چای توو این هوا می‌چسبد، اما حالا که آنوش چسبیده‌ست بِم، کارِ صدتا چای داغ را، نه، صدتا چای داغ هم که بخورم این‌طور بِم نمی‌چسبد؛ گرم - خوش خوشان نمی‌شوم. می‌شوم آنوش؟ بعد، چشمک زدم بِش. خندید. بلند. صدا خنده‌ش کلاغ‌ها را، صدا کلاغ‌ها را در آورد. بعدِ خنده‌هاش گفت: خودت را لووس نکن حالا؛ بلند شو. بی‌میل بلند شدم از جام. دستَ‌م هنوز توو دستَ‌ش بود. رفتیم چای گرفتیم. برا خودش نگرفت - نخواست. گفت با هم نمی‌سازند. الکل - شرابی که کووفت کرده خورده بود را می‌گفت. لیوان چای را گرفتَ‌م میان دست‌هام، بعد چسباندمَ‌ش به گونه‌هام؛ و قدم زدیم.

مشاوره‌هاش را دیگر، به عمد طول - کِش می‌داد، بیش‌تر بام حرف بزند. از خودش، سگَ‌ش، مامی‌ش. حتا از من. می‌گفت شبیه کسی هستَ‌م که دوستَ‌ش می‌داشته - داشته‌ست. حالا نیست دیگر. گوور به گوور، گم و گوور شده رفته‌ست، گذاشته رفته بی‌خیالَ‌ش شده. بام که حرف می‌زد نِگاش می‌کردم. توو چشم‌هاش چیزی بود. یک چیزی شبیه معصومیت، مهربانی، اعتماد. که از میزِ دکتر - روان‌شناس بودن فاصله‌م می‌داد، می‌کشاندم پایین، هم‌قَدَّش شوم. می‌شدم. کنارش می‌نشستَ‌م. می‌نشستَ‌م حس کند بیمارم نیست، من‌هم دکتر نیستَ‌م - نباشم براش. براش دوست باشم؛ و شدم. بیرون می‌دیدمَ‌ش. می‌رفتیم کافه، پارک، سینما. دیگر دکتر مهیار نبودم براش. باران بودم. او هم برام خانمِ بارساقیان نبود. آنوش بود؛ زیبا و خواستنی. هنوز هم هست. مطب هم که می‌آمد، حواسَ‌م بود دکتر سمواتی بوو نَبَرَد - نفهمد. می‌فهمید اگر با بیمارش ریخته‌م روو هم، دوست شده‌اَم؛ باید جُل و پَلاسَ‌م را دیگر برمی‌داشتَ‌م می‌رفتَ‌م - بروم غاز بچرانم روزی هفت‌صنّار.

بارِ دوم که آمده بود مطب - مشاوره، کمی برام حرف زده بود. دفترچه بیمه‌ش را هم نِگا کرده بودم، که تووش پُر بود دارووهایی که بِم می‌گفت بیمارم افسرده‌ست. افسرده هم بود، سوای تَوَهُّم‌ش که چند جلسه بعد دستَ‌م آمد. و بِش که گفته بود‌م، تأیید کرده بود. بعد، از بیمارستان روانی‌ها - بیمارستان اعصاب و روان را می‌گفت بیمارستان روانی‌ها - گفته بود؛ که رفته بوده - برده بودندَش، بستری‌ش کرده، یک‌ماه نگهَ‌ش داشته بودند. و از بیماریِ ایدز گفت - گفته بود که می‌ترسید آن‌جا گرفته باشد؛ و می‌گفت گرفته است حتمن. کمی بعد می‌گفت نگرفته است اما فکر می‌کند گرفته باشد. نوسان، ذهنَ‌ش نوسان داشت. از تَوَهُّم به واقعیت، از واقعیت به تَوَهُّم. وقتی هم بِش گفته بودم یک‌بار برود آزمایش بدهد و خلاص؛ گفته بود هر چند ماه یک‌بار آزمایش می‌دهد. ایدز ندارد - نگرفته است. خودش می‌داند. اما بعدِ هر آزمایش، باز چیزی، خوره ای به جانَ‌ش - ذهنَ‌ش می‌افتد که دارد. یک‌جور وسواس - تَوَهُّم داشت - پیدا کرده بود. وَهم - ترس - تلواسه از ایدزی داشت؛ که نداشت. جلسات بعد که آمده بود ‌خواسته بود‌م از خودش، خانواده‌ش، کودکی‌ش، و از همه چی که بِش مربوط می‌شد بگوید. می‌گفت - گفته بود. همه چی‌ش را. مثلِ - عینِ کفِ دست صاف، عینِ - مثلِ چشمه زلال بود. هست هنووز. می‌بینمَ‌ش هنووز. عصرهای جمعه، ساعت سه.

لیوان چای را میان دست‌هام گرفتَ‌م. بعد چسبانده‌مَ‌‌ش به گونه‌هام؛ و قدم زدیم. حرف‌هاش - گپ‌هاش - تَوَهُّم‌هاش را بِم گفت. آخرش هم با چشم‌‌هاش که آبی شده بودند و خیس - بارانی، در آمد گفت: می‌دانی باران، همین چند وقت - ماه پیش‌ترها که حالَ‌م خوش نبود، سوار ماشینی، ماشینی سوارم کرد برساندم خانه‌مان. حالی‌م نبود، به‌حالِ خودم نبودم؛ باش رفتَ‌م خانه‌ش. کسی‌که حالا اگر ببینمَ‌ش، تُف هم نمی‌اندازم توو رووش؛ که حیفِ تُف. حالام، چند وقت است از خودم حالَ‌م به هم می‌خورد - تهوع می‌گیرد - بالا می‌آورد - می‌آورم. چشم‌هام، همین‌طور که حرف‌هاش را می‌شنیدم، داشت می‌زد - زد بیرون. کاسه‌شان را داشتند می‌تِرِکاندند بزنند بیرون. سرخ، داغ، عصبی شده بودند - شده بودم. خوون ریخته بود - داشت می‌ریخت توو رگ‌های صورتَ‌م. تا آمدم - بیایم بِش بِتووپَّ‌م دعوا راه بیندازم و بعد هم، راهَ‌م را بِکِشَ‌م برا همیشه بروم، تیر آخرش را هم وِل داد - پراند به هوا‌م. گفت وقتی فهمیده، نه؛ گفت تازه فهمیده چه غلطی گُهی کرده - خورده، و پیش از آن‌که بیاید پارک برداشته همه‌ی دارو - قرص‌هاش را با هم - یک‌جا خورده است و یک بسته سَمِّ قوی هم روو قرص‌هاش. گفت همه را مُشت مُشت ریخته‌ست توو لیوان، بطریِ شرابِ مامی را هم چَپِّه کرده روو قرص‌ها، با قاشق مُربّا‌خوری همِ‌شان زده، رفته‌ست بالا. کنارِ بساطَ‌ش مَزِّه نداشته، مربای گلِ‌سرخ را کرده مَزِّه، روو تلخیِ دارووها و شراب، خورده. چشم‌هام هنووز همان‌طور بودند که شده بودند، مُضاف بر این‌که دست‌هام هم لرزه گرفته - می‌لرزیدند. ادامه‌ی تعریفِ شاه‌کاری که زده - انداخته بود گفت: حالام دارد حالَ‌م خراب...، حالَ‌ش داشت خراب می‌شد - شد. یک‌هو حالَ‌ش به‌هم ریخت خراب شد. داشت می‌افتاد. گرفتمَ‌ش. گفتَ‌م - داد - فریاد کشیدم سرش که: چه‌کار کردی احمق؟ بعد صدام را آوردم پایین، نرم گفتَ‌م: داری بام شوخی می‌کنی، نه؟ دیدم چشم‌های روشنَ‌ش - مردمک‌هاش که حالا رنگ‌ِشان سبز شده بود دارند می‌روند. دارند - داشتَند پَل پَل می‌زدند که بروند، جاشان سفیدی بیاید. درازش کردم، خواباندمَ‌ش روو چمن‌های سرد. هول بَرَم داشته بود. داشتَ‌م قالب تُهی می‌کردم خودم. دکمه‌های مانتوش را باز کردم، گره‌ی رووسری‌ش را هم. شروع کردم به: فشار روو قفسه‌ی سینه‌ش. تنفس مصنوعی. فشار روو سینه‌ش. تنفس مصنوعی. فشار. تنفس. فشار. تنفس. فشار. تنفس. روو لب‌هاش لب‌خندی بود که نمی‌دانستم برا چی است. هوارَم به آسمان رفت. امداد خواستَ‌م. کمک. یاری. خلوت بود پارک. هیچ احمقی توو آن سرما نمی‌رفت - نمی‌رود پارک برا قدم زدن. زنگ زدم اورژانس.

اورژانس را که گفته بودم هم‌کارشان هستَ‌م، سریع آمد. آمدند کارِشان را کردند بَرَش داشته گذاشتند روو برانکار، توو آمبولانس، و بُردَندَش. باشان رفتَ‌م. مامی‌ش هم خبر کردم آمد. کمی ماند؛ رفت. فرداش دکترش را دیدم. گفت معده‌ش را تخلیه کرده شست‌ و شوو داده‌اَند، حالام خوب است. ادامه‌ی حرفَ‌ش - گزارشَ‌ش گفت: چند آزمایش دیگر هم نوشته‌‌اَم براش؛ فُرمالیته است. جوابَ‌ش که آمد می‌توانید خیال آسوده ببرید‌ش. جوابَ‌ش آمد. آنوش، ایدز داشت.



آذر 88 - تهران
 

lilyrose

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
24 جولای 2010
نوشته‌ها
4,270
لایک‌ها
8,207
محل سکونت
My Sweet Home
دو شاه و دو هزارتو

خورخه لوئیس بورخس / م. طاهر نوکنده

مؤمنانِ محلِ وثوق روایت می‌کنند که (والله اعلم) به روزگاران قدیم شاهی بود از جزایر بابل که ساحران و معماران خود را گردآورد و به آنها دستور داد هزارتوئی بسازند چنان پیچیده و نفسْ بُر که هیچ آزموده‌ای را پروای درآمدن به داخل آن نباشد و هر که درآمد راه خویش گم کند.

چنین عملی مُنکَر محسوب می‌شد، چرا که غموض و حیرت تنها از آنِ خداوندست و نه انسان. با گذشت ایّام به درگاهش شاهی از سرزمین عرب وارد شد، و شاه بابل (برای آنکه سادگی‌ی مهمان خویش به سخره گیرد) او را واداشت تا به هزارتویش گام نهد، جائی که با خواری و پریشانحالی سرگردانی کشید تا وقتِ شام. در این هنگام از خداوند یاری طلبید و راهِ برونشو را یافت. لب‌هایش به شکوه‌ای گشوده نشد، امّا به شاه بابل گفت او نیز در خاک عرب هزار توی بهتری دارد و اینکه، اگر خدا خواست، روزی آن را به او خواهد نمایاند.

آنگاه به عربستان بازگشت، سرداران و رزمندگان خود را فراهم آورد و به قلمرو بابل تاخت با چنان بختِ مساعد که قلاعش را در هم کوبید، مردمانش را شکست و خودِ شاه را نیز به اسارت گرفت. او را بر شتری تیزرو بست و به صحرا درآورد. سه روز براندند، و آنگاه به او گفت: «ای خداوندگار دوران و افسر و صاحب قرن! به بابل در هزارتوئی برنجی، در هم تنیده از پلکان‌ها، درها و دیوارها، به سرگردانیم کشاندی؛ اکنون قادر متعال چنین مقدر کرده تا من نیز از آنِ خویش به تو بنمایم، که نه پلکانی دارد تا برآئی، نه دری تا به جبر بگشائی، نه دالان‌های طاقت‌فرسائی تا درنوردی، نه دیوارهائی که راه بر تو بندد.»

آنگاه بند از او گشود و در دل صحرا رهایش کرد؛ جائی که بمیرد از تشنگی و گرسنگی. جلال حّی قیوم را سِزَد.

الف(مجموعه 17 داستان کوتاه) . نیلوفر

روی جلد | کتاب نیوز
 

lilyrose

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
24 جولای 2010
نوشته‌ها
4,270
لایک‌ها
8,207
محل سکونت
My Sweet Home
زن‌ها وقتی صبح لباس می‌پوشند

ریچارد براتیگان / از کتاب "اتوبوس پیر"/ برگردان : علیرضا طاهری عراقی

وقتی زن‌ها صبح لباس می‌پوشند می‌شود یک تبادل زیبای ارزشها را دید، و اینکه او چقدر آکبند است و شما تا حالا لباس پوشیدنش را ندیده اید.

عشاق هم بوده‌اید و دیشب را با هم خوابیده‌اید و کاری نمانده که نکرده باشید و حالا وقت آن است که او لباس بپوشد.

شاید شما صبحانه خورده باشید و او ژاکتش را پوشیده و با تن نرمش توی آشپزخانه جولان داده که یک صبحانه‌ی مختصر و مفید لختی برای شما درست کند و با هم مفصل درباره شعرهای ریلکه بحث کرده‌اید و از اینکه او چقدر می‌داند شاخ درآورده‌اید.

حالا هردوتان آنقدر قهوه خورده‌اید که دیگر جا ندارید و وقت آن است که او لباس بپوشد و وقت آن است که برود خانه‌شان و وقت آن است که برود سر کار و شما می‌خواهید تنها باشید چون توی خانه چند تا خرده کاری دارید و می‌خواهید با هم بروید بیرون خوش و خرم قدم بزنید و وقت آن است که شما بروید خانه و وقت آن است که شما بروید سر کار و او توی خانه چند تا خرده کاری دارد.

یا... شاید این فقط عشق است.

حالا به هر حال، وقت آن است که او لباس بپوشد و لباس پوشیدنش خیلی قشنگ است. تنش کم کم ناپدید می‌شود و لباس جایش را می‌گیرد. یک جور بکارت در این کار هست. حالا لباس‌هایش را تنش کرده، و آغاز به پایان رسیده.
 

Kasandra

کاربر افتخاری و فعال خاطرات
کاربر قدیمی پرشین تولز
تاریخ عضویت
11 سپتامبر 2009
نوشته‌ها
2,876
لایک‌ها
5,889
محل سکونت
Among the untrodden ways...
زن‌ها وقتی صبح لباس می‌پوشند

ریچارد براتیگان / از کتاب "اتوبوس پیر"/ برگردان : علیرضا طاهری عراقی

چقدر زيبا و دلنشين بود! يك سادگي دل انگيز ...

46076765699656316998.gif
 

lilyrose

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
24 جولای 2010
نوشته‌ها
4,270
لایک‌ها
8,207
محل سکونت
My Sweet Home
چقدر زيبا و دلنشين بود! يك سادگي دل انگيز ...

46076765699656316998.gif

همینطوره. خواهش می کنم :happy: راستش دارم همین کتاب رو می خونم ؛ اول خواستم خودم داستان رو تایپ کنم ولی گفتم قبلش یه سرچ کوچولو انجام بدم که یه وقت خدایی نکرده به زحمت نیفتم :D خوشبختانه چند جا همین داستان رو دیدم.

___________________________

دو تا داستان خیلی خیلی کوتاه (داستانک) از همین کتاب (اتوبوس پیر)

مشاجره از نوع اسكارلاتي[1]

وقتي زن هفت تير خالي را تحويل پليس مي­داد گفت: زندگي كردن توي آپارتمان تك خوابه در سن هوزه با مردي كه داره ويولون زدن ياد مي­گيره خيلي سخته.

چسب زخم

امروز عصر سرم پر است از احساسات بي زبان و اتفاق­ هايي كه به جاي كلمه بايد در ابعاد چسب زخم تعريف­شان كرد.

داشتم تكه پاره هاي بچگي ام را بررسي مي­كردم. اين ها تكه­ هايي از يك زندگي دوراند كه نه شكل دارند نه معني. اين­ها اتفاق­ هايي­ اند كه درست مثل چسب زخم افتاده­ اند.

[1] الف- الساندرو اسكارلاتي 1660-1775 آهنگساز ايتاليايي

ب – پسرش دومنيكو 1685-1757 هارپسيكورد نواز و آهنگساز
 

lilyrose

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
24 جولای 2010
نوشته‌ها
4,270
لایک‌ها
8,207
محل سکونت
My Sweet Home
داستان: «مزاحم» اثر خورخه لوئیس بورخس

داستان کوتاهی از ادبیات امریکای لاتین (ترجمه: احمد ميرعلائی)

بورخس نیاز به معرفی ندارد، نویسنده‎ای که به قول خودش، همواره به عنوان کسی شناخته می‎شد که جایزه نوبل به او نداده‎اند! جایزه‎ای که بی‎اغماض چیزی به اعتبار بورخس نمی‎افزود، و چه بسا خود اعتبار بیشتری می‎یافت و این سوال همیشگی باقی نمی‎ماند که چرا به بورخس جایزه نوبل داده نشد؟!

به هر روی «مزاحم» ‎‎یکی از معروف‎ترین و محبوب‎ترین قصه‎های بورخس به شمار می‎آید. از اهالی ادبیات گذشته، بسیاری شیفتگان سینما در ایران و به خصوص علاقمندان سینمای کیمیایی نیز به این داستان عنایتی ویژه دارند، چرا که منبع اقتباس مسعود کیمیایی بوده برای ساخت یکی از بهترین و شاعرانه‎ترین فیلمهایش به نام «غزل» که در سال ۱۳۵۵ ساخته شد.

مزاحم

در گذشتن از عشق زنان

شموئیل ۱:۲۶

آن‌ها مدعی‌اند (گرچه احتمالش ضعیف است) که داستان را ادواردو، برادر جوان‌تر از برادران نلسون، بر سر جنازه کریستیان، برادر بزرگ‌تر، که به مرگ طبیعی در یکی از سال‌های ۱۸۹۰ در ناحیه مورون، مرد گفته است. مطمئناً در طول آن شب دراز بی‌حاصل، در فاصله صرف ماته (*) کسی باید آن را از کس دیگر شنیده باشد و آن را تحویل سانتیاگودابووه داده باشد، کسی که داستان را برای من تعریف کرد. سال‌ها بعد، دوباره آن را در توردرا جایی که همه وقایع اتفاق افتاده بود؛ برایم گفتند. داستان دوم، که به طرز قابل ملاحظه‌ای دقیق‌تر و بلندتر بود، با تغییر و تبدیلات کوچک و معمول داستان سانتیاگورا تکمیل نمود. من آن را می‌نویسم چون، اگر اشتباه نکرده باشم، این داستان مختصر و غمناک، نشان‌دهنده وضع خشن زندگی آن روزها در کناره‌های رودخانه پلاته است. من با دقت و وسواس زیاد آن را به رشته تحریر می‌کشم، ولی از هم اکنون خود را می‌بینم که تسلیم وسوسه نویسنده شده و بعضی از نکات را تشدید می‌کنم و راه اغراق می‌پویم.

در توردرا، آنان را به اسم نیلسن‌ها می‌شناختند. کشیش ناحیه به من گفت که سلف او با شگفتی به یاد می‌آورده که در خانه آن‌ها یک کتاب مقدس کهنه دیده است با جلدی سیاه و حروفی گوتیک، در صفحات آخر، نظرش را نام‌ها و تاریخ‌هایی که با دست نوشته شده بود جلب کرده بود. این تنها کتاب خانه بود. بدبختی‌های ثبت شده نیلسن‌ها گم شد همان‌طور که همه چیز گم خواهد شد. خانه قدیمی، که اکنون دیگر وجود ندارد، از خشت خام ساخته شده بود، آن طرف دالان، انسان می‌توانست حیاطی مفروش با کاشی‌های رنگی و حیاط دیگری با کف خاکی ببیند. به هر حال، تعداد کمی به آن‌جا رفته بودند، نیلسن‌ها نسبت به زندگی خصوصی خودشان حسود بودند. در اطاق‌های مخروبه، روی تخت‌های سفری می‌خوابیدند؛ زندگی‌شان در اسب، وسائل سوارکاری، خنجرهای تیغه کوتاه، خوش‌گذرانی پرهیاهو در روزهای شنبه و مستی‌های تعرض‌آمیز خلاصه می‌شد. می‌دانم که آنان بلند قد بودند و موهای قرمزی داشتند که همیشه بلند نگه می‌داشتند. دانمارک، ایرلند، جاهایی که حتی صحبتش را هم نشنیده بودند در خون آن دو جوش می‌زد. همسایگان از آنان می‌ترسیدند، همان‌طور که از تمام مو قرمزها می‌ترسیدند، و بعید نیست که خون کسی به گردنشان بود. یک بار، شانه‌به‌شانه، با پلیس در افتادند. می‌گفتند که برادر کوچک‌تر دعوایی با خوآن ایبررا کرده، و از او نخورده بود که، مطابق با آن‌چه ما شنیده‌ایم، کامال قابل ملاحظه است. آنان گاوچران، محافط احشام و گله‌دزد بودند و گاه‌گاهی کلاهبرداری می‌کردند. به خست مشهور بودند، بجز هنگامی که قمار و شراب‌خواری دست و دل‌شان را باز می‌کرد. از اعقاب آنان، و آن که از کجا آمده‌اند کسی چیزی نمی‌دانست. آنان صاحب یک ارابه و یک جفت گاو بودند.

از لحاظ جسمی کاملاً از جمعیت گردن‌کلفت محل که نام بدشان را به کوستابراوا وام داده بودند مشخص بودند. این موضوع، و چیزهای دیگری که ما نمی‌دانیم، به شرح این موضوع کمک می‌کند که چه‌قدر آن دو به هم نزدیک بودند؛ در افتادن با یکی از آن‌ها به منزله تراشیدن دو دشمن بود.
نیلسن‌ها عیاش بودند، ولی عشق‌بازی‌های وحشیانه آنان تا آن موقع به سالن‌ها و خانه‌های بدنام محدود می‌شد. از این‌رو، وقتی کریستیان خولیانا بورگس را آورد تا با او زندگی کند مردم محل دست از ولنگاری بر نداشتند. درست است که او بدین وسیله خدمتکاری برای خود دست و پا کرد، ولی این هم درست است که سرا پای او را به زرو زیورهای پرزرق‌وبرق آراست و در جشن‌ها او را همراه خود می‌برد. در جشن‌های محقر اجاره‌نشینان، جایی‌که فیگورهای چسبیده تانگو ممنوع بود و هنگام رقص طرفین فاصله قابل ملاحظه‌ای را حفظ می‌کردند. خولیانا سیه چرده بود، چشمان درشت کشیده داشت، و فقط کافی بود به او نگاه کنی تا لبخند بزند. در ناحیه فقیر نشین که کار و بی‌مبالاتی زنان را از بین می‌برد او به هیچ‌وجه بد قیافه نبود.

ابتدا، ادواردو همراه آنان این‌طرف و آن‌طرف می‌رفت. بعد برای کار یا به دلیل دیگری سفری به آرسیفس کرد؛ از این سفر با خود دختری را آورد که از کنار جاده بلند کرده بود. پس از چند روزی، او را از خانه بیرون انداخت. هر روز بد عنق‌تر می‌شد، تنها به بار محله می‌رفت و مست می‌کرد و با هیچ‌کس کاری نداشت. او عاشق رفیقه کریستیان شده بود. در و همسایه، که احتمالاً پیش از خود او متوجه این امر شده بودند، با شعفی کینه‌جویانه چشم‌به‌راه رقابت پنهانی بین دو برادر بودند.

یک شب وقتی ادواردو دیروقت از بار محله برمی‌گشت اسب سیاه کریستیان را به نرده بسته دید. در حیاط برادر بزرگ‌تر منتظر او بود و لباس بیرون پوشیده بود. زن می‌آمد و می‌رفت و ماته می‌آورد. کریستیان به ادوراردو گفت: «می‌رم محل فاریاس مهمانی. خولیانا پیش تو می‌مونه. اگه از اون خوشت میاد، ازش استفاده کن.»

لحن او نیم‌آمرانه، نیم‌صمیمی بود. ادواردو ساکت ماند و به او خیره شد، نمی‌دانست چه‌کار بکند. کریستیان برخاست و فقط با ادواردو خداحافظی کرد؛ خولیانا فقط برای او حکم یک شیئ را داشت، به روی اسب پرید و با بی‌خیالی دور شد.

از آن شب به بعد، آن‌ها مشترکا از زن استفاده می کردند. هیچ‌کس جزییات آن رابطه پلید را نمی‌دانست، این موضوع افراد نجیب محله فقیر نشین را به خشم‌ آورد. این وضع چند هفته‌ای ادامه داشت، ولی نمی‌توانست پایدار باشد. دو برادر بین خودشان حتی هنگامی که می‌خواستند خولیانا را احضار کنند نام او را نمی‌بردند؛ ولی او را می‌خواستند و بهانه‌هایی برای مناقشه پیدا می‌کردند. مشاجره آنان بر سر فروش پوست نبود، سر چیز دیگر بود. بدون آن‌که متوجه باشند، هر روز حسودتر می‌شدند. در آن محله خشن، هیچ مردی هیچ‌گاه برای دیگران، یا برای خودش فاش نمی‌کرد که یک زن برای او اهمیت چندانی دارد، مگر به عنوان چیزی که ایجاد تمایل می‌کند و به تملک در می‌آید، ولی آن دو عاشق شده بودند. و این برای آنان نوعی تحقیر بود. یک روز بعد از ظهر در میدان لوماس، ادواردو به خوآن ایبررا برخورد، خوآن به او تبریک گفت که توانسته است «تکه» خوشگلی برای خودش دست و پا کند. به نظرم، آن وقت بود، که ادواردو او را کتک مفصلی زد. هیچ‌کس نمی‌توانست در حضور او، کریستیان را مسخره کند.
زن، با تسلیمی حیوانی به هر دو آن‌ها می‌رسید، ولی نمی‌توانست تمایل بیش‌تر خود را نسبت به برادر جوان‌تر، که، گرچه به این قرارداد اعتراض نکرده بود، ولی آن را هم نخواسته بود، پنهان دارد.

یک روز، به خولیانا گفتند که از حیاط اول برای‌شان دو صندلی بیاورد، و خودش هم مزاحم نشود، چون می‌خواستند باهم حرف بزنند. خولیانا که انتظار یک بحث طولانی را داشت، برای خواب بعد از ظهر دراز کشید، ولی به‌ ‌زودی فراخوانده شد. وادارش کردند که تمام مایملکش را بسته‌بندی کند و تسبیح شیشه‌ای و صلیب نقش‌دار کوچکی را که مادرش برای او به ارث گذاشته بود از قلم نیندازد. بدون هیچ توضیحی، او را در ارابه گذاشتند و عازم یک سفر بدون حرف و خسته‌کننده شدند. باران آمده بود، به زحمت می‌شد از راه‌ها گذشت و ساعت یازده شب بود که به مورون رسیدند. آن‌ها او را تحویل خانم رییس یک روسپی خانه دادند. معامله قبلاً انجام شده بود و کریستیان پول را گرفت، و بعداً آن را با ادواردو قسمت کرد.

در توردرا، نیلسن‌ها، همان‌طور که برای رهایی از تار و پود عشق سهمناک‌شان دست‌وپا می‌زدند (که همچنین چیزی در حدود یک عادت بود) سعی کردند شیوه‌های سابق‌شان را از سر بگیرند و مردی در میان مردان باشند. به بازی‌های پوکر، زد و خورد و می‌خوارگی گاه و گدار برگشتند. بعضی مواقع، شاید احساس می‌کردند که آزاد شده‌اند، ولی بیش‌تر اوقات یکی از آنان به مسافرت می‌رفت، شاید واقعاً، و شاید به ظاهر. اندکی پیش از پایان سال برادر جوان‌تر اعلام کرد که کاری در بوئنوس آیرس دارد. کریستیان به مورون رفت، در حیاط خانه‌ای که ما می‌شناسیم اسب خال‌خال ادواردو را شناخت. وارد شد، آن دیگری آن‌جا بود، در انتظار نوبتش. ظاهراً کریستیان به او گفت: «اگه این طوری ادامه بدیم، اسبارو از خستگی می‌کشیم، بهتره کاری برای اون بکنیم.»

او با خانم رییس صحبت کرد، چند سکه‌ای از زیر کمربندش بیرون آورد و آن زن را با خود بردند. خولیانا با کریستیان رفت، ادواردو اسبش را مهمیز زد تا آنان را نبیند.

به **** قبلی‌شان باز گشتند. راه حل ظالمانه با شکست مواجه شده بود، هر دو آن‌ها در برابر وسوسه آشکار کردن طبیعت واقعی خود تسلیم شده بودند. جای پای قابیل دیده می‌شد، ولی رشته علایق بین نیلسن‌ها خیلی محکم بود ـ که می‌داند که از چه مخاطرات و تنگناهایی با هم گذشته بودند ـ و ترجیح می‌دادند که خشم‌شان را سر دیگران خالی کنند. سر سگ‌ها، سر خولیانا، که نفاق را به زندگی آنان آورده بود.

ماه مارس تقریباً به پایان رسیده بود ولی هوا هنوز گرم نشده بود. یک روز یک‌شنبه (یک‌شنبه‌ها رسم بر این بود که زود به بستر روند) اداردو که از بار محله می‌آمد، کریستیان را دید که گاوها را به ارابه بسته است. کریستیان به او گفت:«یالله. باید چند تا پوست برای دکون پاردو ببریم. اونا رو بار کردم. بیا تا هوا خنکه کارمونو جلو بندازیم.»

محل پاردو، به گمانم، در جنوب آن‌جا قرار داشت، راه لاس ترو پاس را گرفتند و بعد به جاده فرعی پیچیدند. مناظر اطراف به آرامی زیر لحاف شب پنهان می‌شد.

به کنار خلنگ‌زار انبوهی رسیدند. کریستیان سیگاری را که روشن کرده بود به دور انداخت و با خون‌سردی گفت: «حالا دست بکار بشیم، داداش. بعد لاشخورا کمکمون می‌کنن. اونو امروز کشتم. بذار با همه خوبیاش این‌جا بمونه و دیگه بیش‌تر از این صدمه‌مون نزنه.»

در حالی‌که تقریبا اشک می‌ریختند، یک‌دیگر را در آغوش کشیدند. اکنون رشته دیگری آنان را به یکدیگر نزدیک‌تر کرده بود، و این رشته زنی بود که به طرزی غمناک قربانی شده بود و نیاز مشترک فراموش کردن او.

پی نوشت:
*چای گواتمالایی


منبع: madomeh.com
 

lilyrose

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
24 جولای 2010
نوشته‌ها
4,270
لایک‌ها
8,207
محل سکونت
My Sweet Home
«سبز مثل طوطی، سیاه مثل کلاغ» اثر هوشنگ گلشیری

از مجموعه داستان «جبه خانه» (1362)

هوشنگ گلشیری، نویسنده ای که در بیست و پنج سال پایانی حیات خود، مهمترین و در عین حال تاثیر گذارترین نویسنده ایرانی بود؛ تاثیر گذاری‎ای که همچنان ادامه دارد و چه بسا پررنگ‎تر از گذشته نیز محسوس است. علت واضح آن نیز نه تنها حضور زنده داستان‎های او و استقبال از آنها توسط مخاطبان جدی ادبیات داستانی، که مهمتر ازآن، حضور شاگردان او در فضای ادبیات داستانی امروز است، کسانی که برخی برای خود وزنه‎ای در ادبیات داستانی این سالها شده‎اند و اغلب سبک و سیاق کار گلشیری را می‌پراکنند.

داستان «سبز مثل طوطی، سیاه مثل کلاغ» برای نخستین بار در مجله وزین «کتاب جمعه» (چهارم اردیبهشت ماه ۱۳۵۹) که در قطع کتاب و به صورت هفتگی منتشر می‎شد و سردبیری آن بر عهده احمد شاملو بود، به چاپ رسید. انتشار کتاب جمعه در میانه سال ۱۳۵۸آغاز شد و پس از ۳۶ شماره در میانه سال ۱۳۵۹ متوقف شد. این داستان سپس در مجموعه داستان «جبه خانه» که در مهر ماه ۱۳۶۲ توسط انتشارات «کتاب تهران» منتشر شد.

***
سبز مثل طوطی، سیاه مثل کلاغ

هوشنگ گلشیری

جبه خانه - نشر «کتاب طهران»

هر وقت حسن آقا را می‌بینیم می‎گوییم: «خب چه طور شد؟ موفق شدی؟»
می‎گوید: « نه نشد باز غار غار کرد .»
می‎گوییم: «آخر مرد حسابی مگر مجبوری؟»

می‎گوید: «من فقط یک طوطی می‌خواهم که باش حرف بزنم، درد دل کنم .اما این طوطی ‎های حسین آقا، آدم چه بگوید؟ دریغ از یک کلمه دریغ از یک حسن آقای خشک و خالی همین طور که من و شما می‎گوییم! این‎ها فقط بلدند غار غار کنند: غار غار!

آن وقت باز می‌رود سراغ حسین آقا یک طوطی تازه می‌خرد. چند هفته ای یا حتی یکی دو ماهی سالی پیداش نمی‌شود که نمی‌شود. بعد یکدفعه می‌آید، چشم‌هاش سرخ سرخ، کاسه خون و ریشش نتراشیده چمباتمه می‌نشیند کلاهش را بر می‌دارد می‌گذارد روی کاسه زانویش و با مشت می‌کوبد روی زمین که: « باز هم نشد! »
می‎گوییم: این دفعه هم؟»

می‎گوید: «هر چه بگویید برایش خریدم با دست خودم بش قند و نبات دادم روزی دو سه ساعت باش حرف زدم، نشاندمش رو به روی آینه. اما نشد که نشد.
می‎گوییم : «غار غار که نکرد؟»

می‎گوید: «پس خیال می‌کنید گفت، سلام؛ یا گفت صبح به خیر حسن آقا، همین طور که من و شما می‎گوییم؟»
می‎گوییم: «آخر این دفعه دیگه چرا گذاشتی کلاه سرت برود؟»

می‎گوید: «والله خیلی حواسم را جمع کردم: بالهایش را دیدم، پنجه‌هاش را، نوکش را، هیچ عیبی نداشت. حسین آقا قسم می‌خورد که طوطی است، اصل اصل، حرف هم می‌زد به فارسی اما حالا دو سه روز است تو لاک رفته. اگر یکی پیدا بشود وقت صرفش کند، راه می‌افتد زبان باز می‌کند. »

بعد اشک تو چشم‌هاش حلقه می‌زند. و تا ما نبینیم سیگاری سر مشتوک می‌زند. ما هم کبریتی می‌کشیم، یا یک چای قند پهلو جلوش می‌گذاریم و از در و بی در حرف می‌زنیم، از کسادی کارمان می‎گوییم یا مثلا از خواب نما شدن محسن آقا که کم کم دارد فکر می‌کند خود حضرت آمده اند سر وقتش دست گذاشته اند روی شانه اش و فرموده اند دیگر نشستن بس است بعد هم بالاخره حرف را می‌کشانیم به چین و ماچین به اعراب … اما مگر می‌شود؟ حسن آقا عین خیالش نیست. اگر بگویید گندم یاد سبزیش می‌افتد، یاد بال‎های سبز طوطی، حتی اگر بگوییم جنگل یا کوه، یاد قفس می‌افتد قفس طوطیش که تازگی‌ها از کجا و از کی خریده است، آن هم… دست آخر هم نمی‌خواهد اعتراف کند که حواسش سر جا نبوده، که زیر و روی کار را درست ندیده. طوطی بودن یک پرنده که فقط به بالش نیست یا به نوکش. اما حرفی نمی‌زنیم خاطر حسن آقا را می‌خواهیم، ساده است، پاک است، نمی‌دانیم، بی غل و غش است، اما فراموشکار است. اگر امروز سرش را بشکنند، پولش را بالا بکشند، فردا یادش می‌رود. می‎گوییم : «آخر حسن آقا مگر یادت نیست؟ مگر همین دیروز نبود که جلو در و همسایه آبرو برایت نگذاشت؟»

می‎گوید: «کی کجا؟»

می‎گوییم: «ما خودمان دیدیم همه شاهدیم.»

می‎گوید: «هر کس آب قلبش را می‌خورد . »

آن چیز سیاه و سبز غار غار کن نوک کج را برده بود پیش حسین آقا که حرف نمی‌زند که یک کلمه نمی‌تواند بگوید. گفته بود: «ای مردم خودتان گوش دارید چشم دارید آخر این طوطی است؟»

می‎گوییم : «مگر تو نبودی که می‌گفتی؟ آخر لامذهب، اقلا نگاه کن، ته بال‌هاش را نگاه کن، همه اش دارد سیاه می‌شود، کی دیده که بال طوطی سیاه باشد؟»
می‎گوید : «شاید عصبانی شده بود،م خون جلو چشم‌هایم را گرفته بود. حسین آقا که گفت، بیچاره توضیح هم داد. »

بعد هم حتما می‌رود سراغ حسین آقا تا از دلش در بیاورد. حتما هم چای خورده و نخورده یک چیزی مثل طوطی می‌خرد می‌برد خانه اش. می‎گوییم: « تو را به خدا ، این دفعه دیگر حواست را جمع کن.
می‎گوید: «دیگر می‌فهمم. استاد شده ام. بالش را می‌بینم، نوکش را هم می‌بینم .»

می‌بیند واقعا می‌بیند، چند بار هم. حتی دست می‌کند زیر بالهاش، زیر هر پر کوچک که مبادا ته یک پر سیاه بزند. سر قیمتش هم حسابی چانه می‌زند تا این دفعه دیگر دولا پهنا باش حساب نکنند. می‎گوییم: «نکند دزدی کسی می‌آید طوطیت را می‌برد، کلاغی، چیزی، جاش می‌گذارد؟»

می‎گوید : «مگر می‌شود؟ در خانه بسته است. تازه از بالای دیوار هم که بیاید پیداش نمی‌کند. توی اتاق است، بالای سر خودم. مگر در اتاق را بشکند یا مرا بکشد همه ما را بکشد. »

مشتش را توی هوا تکان می‌دهد، خیره رو به دزدی که نیامده فریاد می‌زند: « مگر از روی نعش ما در بشوی! »

بعد هم آهسته می‎گوید: «مادر بچه‌ها خوابش آن قدر سبک است که نگو! همه‎اش می‎گوید ‎این چیز که نمی‌گذارد من بخوابم!

می‎گوییم: « آخر پس چرا؟»

می‎گوید : «من که دیگر عقلم قد نمی‎دهد، مادر بچه‎ها می‎گوید، شاید این دفعه یک کلاغ گرفته بالهاش را رنگ کرده، سبز سبز. »
می‎گوییم: «نوکش چی؟ نوک کلاغ که کج نیست.»

می‎گوید: «من هم همین را می‌گویم. اما مادر بچه‌ها می‎گوید شاید نوک این زبان بسته را گرفته روی شعله پریموس یا چراغ، همچین که نرم شده کجش کرده.»
می‎گوییم: «چی؟ یعنی حسین آقا نوک کلاغ را کج می‎کند؟ آن هم با شعله پریموس؟»

می‎گوید: «خب شما بگویید مگر می‌شود؟ حسین آقا آن قدرها هم بد نیست، دل رحم است. تازه کلاغ مادر مرده که گناهی نکرده. »
می‎گوییم: «خب گیریم یک بار این کار را بکند، دوبار بکند،. اما آخر مگر می‌شود؟ حسین آقا آن قدر طوطی دارد که نگو تازه چه طور می‎شود نوک نرم شده را طوری کج کرد و خم داد تا درست بشود عین نوک یک طوطی؟»

می‎گوید: «من هم همش همین را می‌گویم. از حسین آقا هم پرسیده ام، می‎گوید اگر این طور است چرا خودتان دست به کار نمی‌شوید؟ چرا می‌آیید سراغ من؟ کلاغ که فراوان است؛ یکیش را بگیرید، بالش را رنگ بزنید، نوکش را هم بگیرید رو شعله پریموس‎تان … می‌گویم ما این کار را بکنیم آن هم به خاطر جیفه دنیا؟ می‎گوید به خودت بگو! »
آه می‌کشد. ته سیگارش را می‌اندازد روی زمین. رویش پا می‌کشد. کلاهش را از روی کاسه زانویش بر می‌دارد، یکی دو تا تلنگر بهش می‌زند که یعنی دیگر باید بروم. می‎گوییم: «حالا کجا؟ نشسته بودید…»

می‎گوید: «باید بروم با حسین آقا حرف بزنم، از دلش در بیاورم. به خاطر جیفه دنیا که آدم با همسایه‌هاش در نمی‌افتد.»
می‎گوییم: «این دفعه دیگر مواظب باش، خوب چشم‌هات را باز کن.»
پوزخند می‌زند که: «خیال کردید! »

بعد هم که می‎گوییم: «خودت انتخاب کن نگذار خودت بهت بدهد»، می‎گوید: «خیالتان راحت باشد. من دیگر استاد شده ام. اگرهم یکیش را توصیه بکند بالهاش را می‌بینم. یکی یکی، اگر یکیش، ته یک پرش حتی سبز سبز نبود می‌فهمم که کلاغ است. تازه نوکش چی؟ طوطی‎ها که، می‌دانید، نوک‎شان کج است، یک جور خوش ریختی کج است که آدم از دور هم که ببیند می‌فهمد طوطی است. »
می‎گوییم : «حسن آقا تو را به خدا… »

کلاهش را می‌گذارد سرش دستی تکان می‌دهد؛ یعنی که خونسرد باشید، یا که به من اعتماد داشته باشید، می‎گوییم: «پس اقلا این دفعه گوشت را هم باز کن.»
می‌ایستد، خیره نگاه‎مان می‌کند، همان طور که حسین آقا حتما نگاهش خواهد کرد. بعد بالاخره می‎گوید: «شما دیگر چرا؟ آمدیم و گفت حسین آقا، یا حالا دم غروبی گفت صبح به خیر، یا دست بر قضا به من گفت: بی بی … بی بی؟»

می‎گوییم: «خب مگر چه عیبی دارد؟»
می‎گوید: «البته که دارد. من طوطی می‌خرم که هر روز صبح فقط بگوید، صبح به خیر حسن آقا.»
خب چه می‌شود گفت؟ اینجا دیگر حق با حسن آقا است. آدم طوطی می‌خرد که باش درد دل کند، باش حرف بزند و صبح و ظهر و شب سرش بشود، نه که میان بی بی یا حسین آقا و حسن آقا یا سید محسن رضوی تفاوت قائل نشود، حالا اگر بهترین طوطی دنیا هم نباشد؛ نباشد.


منبع: madomeh.com
 

kambiz_g

Registered User
تاریخ عضویت
7 مارس 2007
نوشته‌ها
1,544
لایک‌ها
1,522
باز وقت خواب بود و او به فردا فکر می کرد فردایی که دیروز منتظرش بود
چرا او باید تنها می ماند چرا هیچ وقت تنهاییش را با کسی قسمت نمی کرد
خودش هم نمی دانست چرا
باید می خوابید فردایی تکراری در انتظارش بود
 

lilyrose

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
24 جولای 2010
نوشته‌ها
4,270
لایک‌ها
8,207
محل سکونت
My Sweet Home
مداد پاك كن

نویسنده: فه رنتس مولنار / محمود پورشالچي


اشخاص: پدر و پسر.
صحنه: دفتر كار پدر. روي ميز پاك كن دو رنگي قرار دارد كه يك طرف آن خاكستري روشن و طرف ديگرش خاكستري تيره است. طرف روشن براي پاك كردن مداد و طرف تيره براي پاك كردن مركب است.

۱
پدر سرگرم ايراد نطق غرائي است و در دستش پاك كن را ميچرخاند.
پدر:- پس تو ساعت شش آمدي؟
پسر:- بلي پدر
پدر:- و گفته بودي كه معلمت قبل از ساعت شش نخواهد آمد، اينطور نيست؟
پسر:- بلي پدر

پدر:- اما... معلم گفته بود كه ساعت پنج خواهد آمد، بنابراين آمد، منتظر شد و بعد رفت. پس تو دروغ گفته بودي!
پسر:- (چشمش به مداد پاك مي افتد)
پدر:- دروغ گفته بودي
پسر:- [مسحور مداد پاك كن] - بلي پدر

پدر:- تو دروغ گفته اي و اين خيلي مهم است مهمتر اينكه ناشيانه دروغ گفتي زيرا ميدانستي كه معلمت ساعت پنج خواهد آمد و تو خيلي زود رسوا شدي براي چه دروغ گفتي؟
پسر:- (با خودش حرف مي زند)- ميدانم كه طرف روشن براي پاك كردن مداد است اما آنطرف تيره رنگ چه مصرفي دارد؟ تا به حال مداد پاك كن اينطوري نديده بودم.
پدر:- بمن بگو براي چه دروغ گفتي!

پسر:- بلي پدر (باخودش) آيا هر دو قسمت بهم چسبيده است؟ نه غيرممكن است. آن قسمت تيره را رنگ كرده اند؟ نه احمقانه است. با اين همه دلم ميخواهد بدانم چطور ساخته شده!
پدر:- اينقدر بيم نداشته باش كوچولوي من. ترا نمي خورم، ببينم! بمن با شهامت و با صميميت مثل يك مرد جواب بده. به چشمانم نگاه كن! نترس، كتك نمي زنم، فقط ميخواهم ترا تربيت كنم. در زندگي بايد هميشه حقيقت را گفت خوب تو چشمهايم نگاه كن. نترس، براي چه دروغ گفتي؟

پسر:- براي اينكه... براي اينكه... (با خودش): آن قسمت تيره فقط بعنوان دسته بكار ميرود؟ غيرممكن است، زيرا در نتيجه مالش آنهم مصرف ميشود. آنهم پاك كن است ولي حتماً پاك كن مضحكي است كه اينطور رنگ آميزي شد.
پدر:- [با خودش]: چه بچه با شخصيتي، چه وجداني! با اين آرامي كه از آن آرامتر نميشود با او حرف ميزنم ولي او ميلرزد و ميترسد زيرا نتيجه كار را ميداند... ميگويند كه نگاه صائب و نافذي دارم و همين نگاه در محكمه خيلي بدردم ميخورد. متهمين هميشه ميلرزند خصوصاً وقتي بچشمهايشان دقيق ميشوم مشوش ميشوند. ولي اينجا كه نه من قاضي هستم و نه پسرم متهم. خيلي ملايم تر با او رفتار كنم (خيلي ملايم) پسر كوچكم بگو كه از دروغي كه گفته اي متأسفي!

پسر:- بلي پدر (با خودش) زود اظهار تأسف كنم، زود فرار كنم، زود عذر بخواهم، هر چه ميخواهد بكنم طوريكه ماجرا ختم شود و تا بيرون رفت بروم و اين پاك كن را از نزديك ببينم.
پدر:- ديگر دروغ نخواهي گفت؟
پسر:- نه پدر.
پدر:- و عاقل خواهي بود؟
پسر:- بلي پدر.

پدر:- خوب پس ترا تنبيه نمي كنم كوچولو، اما براي اينكه اين روز را فراموش نكني صد خط جريمه ميشوي، بايد صد بار بنويسي: «نبايد هرگز دروغ گفت.»
پسر:- با مداد يا مركب؟
پدر:- با مركب. مي بينم كه پسر باشرفي هستي و عليه اين مجازات اعتراض نمي كني. حال اگر مؤدبانه عذرخواهي اين جريمه را نيز لغو كنم. (با خودش) با اين جور بچه ها بايد ملايم رفتار كرد. خميره اش خوب است. منهم مثل او بودم.
پسر:- (با خودش) اگر عذر بخواهم قضيه پاك كن ماليده است؟
پدر:- خوب؟

پسر:- من نوشتن صد خط را ترجيح ميدهم پدر.
پدر:- چطور؟ تو نميخواهي از من عذر بخواهي؟
پسر:- نه پدر.
پدر:- (با خودش) عين خودم است، عيناً مثل خودم! او حاضر نيست اين ترحم را كه به وجدان او لطمه ميزند بپذيرد. منهم مثل او بودم! ولي در مقابل پدر نميشود ناديده گرفت (به پسرش) پس تو نمي خواهي معذرت و پوزش بطلبي؟ نمي فهمي كه خطاكار هستي؟
پسر:- (با خودش) قطعاً مركب را پاك ميكند ولي من آنطرف تيره را روي مداد هم امتحان مي كنم!

پدر:- كوچولوي من جواب بده. سكوت بر شخصيت تو مي افزايد ولي در مقابل پدرت بايد حرف بزني. من يك قاضي هستم و در عين حال دوست تو.
پسر:- (با خودش) نبايد سرم كلاه برود، اگر اين كار را بكنم تنبيه را ملغي ميكند و آنوقت ديگر نمي توانم در دفتر كارش بمانم. يك كمي از آن پاك كن را با چاقويم خواهم بريد! خيلي كم، او چيزي نخواهد فهميد.

پدر:- ببينم، تو بمن اعتماد نداري؟
پسر:- (با خودش) آنوقت آن جاي بريده شده را سياه ميكنم كه او نفهمد.
پدر:- باز هم لجاجت مي كني؟ خوبست (خوشحال ميشود. با خودش) عين او بودم، كاملاً مثل او!
پسر:- پدر، من...

پدر:- خوب چي؟
پسر:- من صد بار جمله را رونويس مي كنم.
پدر:- (با خودش) خوب شد، بايد استفاده كرد. راضي هستم كه او پوزش نخواست! بايد فقط صد خط جريمه را بنويسد من نيز ترجيح ميدادم كه شكنجه را تحمل كنم ولي حقير؛ كوچك نشوم (خيلي جدي و محكم به پسرش) پس تو صد بار جمله «نبايد هرگز دروغ گفت» را مي نويسي. خيلي زود و پيش از آنكه جريمه را تمام كني شام نخواهي خورد.

پسر:- بلي پدر. پنجاه خط با مداد پنجاه خط با مركب
پدر:- براي من فرقي نمي كند. فوري اينجا بنشين، توي همين اطاق و تو سر ميز شام نخواهي آمد مگر اينكه جريمه ات را تمام كرده باشي زود باش مشغول كار شو (پسر پشت ميز مي نشيند و پدر بطرف در ميرود)
پدر:- ( با خودش) او خبط نكرد. راضي بود! راضي از اينكه خودش را تحقير نكرد! آه كه چقدر راضي هستم راضي از او! چه شخصيت عالي دارد. (خارج ميشود)

پسر:- بالاخره رفت.

2
يك ساعت بعد....
پدر:- خوب! جريمه تمام شد؟
پسر:- بلي پدر- اما من ده خط اشتباه كردم. يكصد و ده خط جريمه نوشتم و حالا مشغول پاك كردن آن ده خط هستم پنج خط مدادي و پنج خط مركبي (پسر با خوشحالي سرگرم پاك كردن خطوط است)
پدر:- (با خودش) آه كه چقدر اين بچه دقيق و باشرف است! چه زحمت خارق العاده اي؟ اخلاق وجدان، اطاعت... عيناً مثل خودم، بدون كم و زياد! او بايد مثل من قاضي بشود احساس خشنودي مي كند و سر پسرش را مي بوسد).
 

lilyrose

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
24 جولای 2010
نوشته‌ها
4,270
لایک‌ها
8,207
محل سکونت
My Sweet Home
مرد بی‌تبسم

یاسوناری کاواباتا

20695408_images1310801_kawabata-1.jpg


برگردان: مرتضی هاشم‌پور

یاسوناری کاواباتا به سال ۱۸۹۹ در شهر اوزاکا متولد شد و اولین نویسنده ژاپنی است که به سال ۱۹۶۸ جایزه نوبل ادبی را برد. در کودکی پدر و مادرش مردند و بعد از آن‌ها تنها خواهرش را هم از دست داد و در چهارده سالگی به مدرسه شبانه رفت. این حقایق می‌تواند به شرح حس انزوا و ناامیدی که اکثر داستان‌های او را در بر می‌گیرد، کمک کند. کاواباتا امیدوار بود که نقاش بشود، اما وقتی در دبیرستان بود، اولین داستان‌هایش منتشر شدند و او به سوی نویسندگی سوق داده شد. شهرت او در غرب بیشتر به خاطر نوول‌های شاعرانه، از قبیل رقاص انیرو (۱۹۲۷) سرزمین برقی (۱۹۴۷) هزار درنا (۱۹۵۹) سرمایه کهن (۱۹۶۲) خانة زیبایی‌های خفته (۱۹۶۹) و صدای کوه (۱۹۷۰) و پیر راه (۱۹۷۲) است و تمام آن‌ها به انگلیسی ترجمه شده است. او نثری می‌نویسد که عمیقا “ریشه در سنت ژاپن دارد. با این حال اغلب داستان‌هایش را برعلیه چشم انداز صنعت نوین می‌پردازد. شماری از نول‌های او داستان‌های پیچیده‌ای دارند؛ و شکی نیست که از ابتدا به داستان‌های کوتاه عشق می‌ورزیده است. کاواباتا جایی گفته است: برخی از نویسندگان در جوانی شعر می‌گویند، اما من به جای شعر داستان‌های کوچولو نوشتم. داستان قد کف دست. او در آوریل (۱۹۷۲) خودکشی کرد. به دلایلی که فقط خود می‌دانست.

**********************************

تیرگی بر آسمان سایه افکنده بود؛ انگار که یک تکه سفال ظریف زیبا بود. از تختخوابم به رودخانه «کامو» که تلالو آن رنگ صبح داشت زل زدم.

یک هفته بود که فیلم‌برداری شب‌ها انجام می‌گرفت. چون بازی هنرپیشه اول به ده روز بعد کشیده شده بود. من صرفاً نویسنده بودم، از این رو تنها کاری که باید می‌کردم مشاهدة فیلم‌برداری بود. لب‌هایم خشک شده بود و با وصف آنکه کنار نورافکن‌های سفید ایستاده بودم، اما چشم‌هایم به قدری خسته بود که قادر نبودم آن‌ها را باز کنم.

با وجود این رنگ سفالی آسمان نیروی تازه‌ای به من داد و خیالات تازه‌ای مسحورم کرد. ابتدا منظرة خیابان «شیجورا» به ذهنم رسید. ناهار را دیروز در رستوران «وُهاشی»، که شکلی غربی داشت، خورده بودم. کوه‌ها مقابل دیدگانم بودند و از پنجرة طبقة سوم درختان سرسبز «هیگاشیما» پیدا بود و این مناظر،برای من که همین الان از توکیو رسیده بودم، رنگ و بوی تازه‌ای داشت. وبعد به یاد صورتکی که در ویترین فروشگاه «کوریو» دیده بودم، افتادم. صورتک تبسمی «کهن وش» داشت.

وقتی هیجان‌زده چند برگ کاغذ سفید را به مقابلم کشیدم و رویایم را به کلمات تبدیل کردم، با خودم گفتم: «پیدا کردم، تصویری زیبا پیدا کردم.» و صحنة آخر فیلم‌نامه را بازنویسی کردم. وقتی کارم تمام شد، نامه‌ای هم به کارگردان نوشتم.

«آخر فیلم را با تصویری رویایی تمام می‌کنم. صورتک‌هایی متبسم سراسر صحنه را پر می‌کنند. نمی‌توانم پایان خوشی روی این داستان تلخ بگذارم، اما حداقل می‌توانم واقعیت را در صورتک‌هایی متبسم و زیبا نشان بدهم.»

دست‌نوشته را به استودیو بردم. توی دفتر غیر از روزنامة صبح چیز دیگری نبود. پیشخدمت خاک اره‌های جلوی اتاق تمرین را پاک می‌کرد.

«این نامه را می‌توانی کنار تختخواب کارگردان بگذاری؟»

فیلم‌برداری در بیمارستان روانی انجام می‌شد. دیدن زندگی تباه‌شدة انسان‌های دیوانه‌ای، که ما هر روز از آن‌ها فیلم می‌گرفتیم، برایم دردناک بود. کم کم به این فکر افتادم که فیلمی یأس آور خواهد شد، مگر اینکه پایان خوشی برای آن بگذارم. هول برم داشته بود، چون خودم ذاتا آدم افسرده‌ای بودم.

از اینکه به فکر تهیه صورتک افتاده بودم به خودم می‌بالیدم. وقتی تصور می‌کردم که هر آدمی در بیمارستان روانی صورتکی متبسم بر چهره دارد، احساس خوشی داشتم.

سقف شیشه‌ای استودیو رنگ سبزی را بر می‌تافت. رنگ آسمان در روز روشن‌تر شده بود. سبک شده بودم، به اتاقم برگشتم و با آرامش به خواب رفتم.

مردی که برای خریدن صورتک‌ها رفته بود حوالی ساعت ۱۱ شب به استودیو برگشت: «به تمام اسباب بازی فروشی‌های کیوتو سرزده‌ام، اما هیچ کدام صورتک‌های خوبی نداشتند.»

«چیزی را که خریده‌ای ببینم.»

وقتی بسته را باز کردم، ناامید شدم. «این؟ خب... »

«می‌دانم نمی‌پسندید. پیدا کردن صورتک‌ها به نظرم راحت آمد. شکی ندارم همة آن‌ها را در فروشگاه‌ها دیده‌ام، اما تمام روز فقط همین گیرم آمد.»

«این بیشتر شبیه صورتک «نوح» است. اگر صورتک جنبة هنری نداشته باشد در فیلم احمقانه دیده می‌شود.» تصور کردم وقتی آن صورتک مسخرة بچه گانه را دستم بگیرم به گریه بیفتم.

گفتم: «رنگ این صورتک در فیلم‌برداری مثل سیاهی محوی دیده می‌شود و اگر صورتک متبسمی با زمینه‌ای سفید نداریم، پس... »

صورتک، زبان قرمزی داشت که از دهانی قهوه‌ای بیرون زده بود.

«سعی می‌کنیم رنگ سفیدی روی آن بزنیم.»

فیلم‌برداری موقتا متوقف شده بود. کارگردان هم صحنة فیلم‌برداری را‌‌‌ رها کرد و به یکایک ما زل زد و خندید. راه دیگری برای جمع آوری صورتک‌های متعدد نبود. مجبور شدند صحنه را روز بعد بگیرند. اگر نمی‌توانستند از صورتک‌های قدیمی پیدا کنند، در ‌‌‌نهایت از سلولیید استفاده می‌کرد.

فیلم‌نامه‌نویسی که احتمالاً مثل من فکر می‌کرد، گفت: «اگر صورتک مناسبی نداریم، پس تعطیلش کنیم، موافقید برویم دوباره بگردیم؟ ساعت هنوز ۱۱ است، شاید در «کیوگوکو» جایی باز باشد.»

«موافقید؟»

با ماشین در امتداد خاکریزهای رودخانة کامو به جلو راندیم. روشنایی چراغ‌های بیمارستان در ساحل مقابل روی آب دیده می‌شد. باور کردنی نبود که بیماران زیادی در آن مکان نورانی زیبا رنج بکشند. فکر می‌کردم اگر صورتک مناسبی پیدا نکنیم شاید بشود به جای آن از پنجره‌های نورانی بیمارستان استفاده کرد.

به تمام فروشگاه‌های «شین کیوگو» که داشتن می‌بستند، سرزدیم. می‌دانستیم که بیهوده است. بیست تا صورتک – لاک پشتی کاغذی گرفتیم. قشنگ بودند، اما مشکل می‌شد از آن‌ها استفادة هنری کرد. محلة شیجو هم خواب بود.

فیلم‌نامه‌نویس وارد خیابانی فرعی شد و گفت: «صبر کنید. اینجا چند تا فروشگاه است که وسایل محراب بودایی می‌فروشند. گمان کنم وسایل نمایش نوح را هم داشته باشند.»

اما در اینجا هم کسی بیدار نبود. تلنگری به در فروشگاه‌ها زدم.

«فردا صبح ساعت ۷ دوباره سر می‌زنم. به هر حال امشب را بیدار هستم.»

گفتم: «من هم می‌آیم، بی‌زحمت مرا هم بیدار کنید.»

اما روز بعد تنها رفت. وقتی بیدار شدم، تقریبا فیلم‌برداری صورتک‌ها را شروع کرده بودند. پنج صورتک نمایش‌های موزیکال باستانی پیدا کرده بودند. عقیده داشتم که باید حداقل بیست یا سی نوع از‌‌‌ همان صورتک‌ها را به کار می‌بردیم. اما حس خلسه آور پنج صورتک متبسم، آرامشم را بازگردانده. حس کردم وظیفه‌ام را در قبال بیماران انجام داده‌ام.

فیلم‌نامه‌نویس گفت: «اجاره‌شان کردم چون خیلی گران بودند. مواظب باشید، اگر کثیفشان کنید، نمی‌توانیم آن‌ها را پس بدهیم.»

بعد از حرف‌ها فیلم‌نامه‌نویس، بازیگران همگی دست‌هایشان را شستند و صورتک‌ها را با احتیاط به صورت زدند، و گویی که به گنجی نگاه می‌کنند به هم خیره شدند.

«اگر بشویید، رنگشان هم می‌رود، نمی‌شویید که؟»

«خُب، حالا که اینطوری است، من آن‌ها را می‌خرم.»

حقیقتاً می‌خواستم آن‌ها را بخرم. در رویایم جهانی یکدل را در آینده می‌دیدم که مردم آن همگی چهرة مهربان همین صورتک‌ها را دارند.

در اولین فرصت که به خانه‌ام در توکیو برگشتم، بلافاصله به عیادت زنم در بیمارستان رفتم.

بچه‌ها قاه قاه خندیدند و یک به یک صورتک‌ها را به صورت خود زدند. خشنودی غریبی به من دست داد.

«پدر یکی را به صورتت بزن.»

«نه»

«بزن پدر»

«نه»

«بزن»

پسر دومم بلند شد و خواست یکی از آن‌ها را به صورتم بزند.

داد زدم: «نکن.»

همسرم به دادم رسید: «بده، یکی را هم به من بده.»

در میان خنده بچه‌ها، بور شدم. گفتم: «چکار می‌کنی؟ تو مریضی!»

دیدن این صورتک متبسم روی صورت نزار او چقدر هولناک بود. وقتی همسرم صورتک را از روی صورتش برداشت، به نفس نفس افتاد. اما اصلاً از آن نترسیدم. لحظه‌ای که صورتک را از روی صورت کنار زد، قیافة زشتی پیدا کرد. وقتی به صورت نزار او خیره شدم، پشتم تیر کشید. از آنچه برای نخستین بار روی صورت او یافته بودم، شوکه شدم. سه دقیقه‌ای زیر ظاهر متبسم زیبا و ملایم صورتک محصور شده بود، اما حالا برای اولین بار قادر بودم زشتی قیافة درونی او را ببینم. اما نه، گذشته از زشتی، ظاهر یک آدم مفلوک بدبخت بود. صورتش بعد از اختفا در زیر آن صورتک زیبا، این سایة زندگی نکبت بار را بروز داد.

«پدر بزن به صورتت.»

دوباره بچه‌ها دوره‌ام کردند: «حالا نوبت پدر است.»

بلند شدم و گفتم: «نه.»

اگر مجبور می‌شدم صورتک را بزنم و دوباره برش دارم، در مقابل زنم مانند شیطانی زشت ظاهر می‌شدم. از آن صورتک هراس داشتم. و آن هراس شکی در من برانگیخت که صورت متبسم و همیشگی زنم، ممکن است یک صورتک باشد یا آن لبخند زنم یک نیرنگ باشد، درست شبیه صورتک.

از صورتک بدم می‌آمد. از هنر بدم می‌آمد. تلگرامی نوشتم تا به استودیوی «کیوتو» بفرستم.

«صحنة صورتک را حذف کن.»

بعد تلگرام را پاره و ریز ریز کردم.



منبع: گردون شماره 51 – سال ششم، مهرماه 1374
 

lilyrose

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
24 جولای 2010
نوشته‌ها
4,270
لایک‌ها
8,207
محل سکونت
My Sweet Home
شاعر بزرگ

چارلز بوكفسكي

برگردان: بهمن كيارستمي

داشتم مي‌رفتم ببينمش اون شاعر بزرگ رو. مردي رو که بعد از جفرز بزرگترين شاعر بود و با حدود هفتاد سال سن يک شاعر جهاني به حساب مي‌‌اومد با کتاب‌هايي مثل غم من بهتر از غم توئه هاها! و يک آدامس مردة از نفس افتاده. اون توي خيلي از دانشگاه‌ها کرسي استادي داشته و جايزه‌هاي زياد گرفته. از جمله جايزة نوبل. از راه‌پلة کلوپ جوانان رفتم بالا. آقاي ستاچمن توي آپارتمان شمارة دويست و بيست و سه زندگي مي‌کرد. در زدم. يکي از پشت در داد زد: «لعنت بر شيطون! بيا تو!» در رو باز کردم و رفتم تو. برنارد ستاچمن توي تختش دراز کشيده بود. بوي استفراغ، شراب، ادرار، گه و غذاي گنديده همه جارو گرفته بود. من دويدم توي توالت استفراغ کردم و بعد اومدم بيرون.
گفتم: «آقاي ستاچمن! چرا پنجره را باز نمي‌کنيد؟»

- فکر خوبي‌يه. در ضمن ديگه اين مزخرفات رو تحويل من نده. من برني هستم نه آقاي ستاچمن!
اون که فلج بود بعد از کلي تلاش تونست خودش رو از تخت بيرون بکشه و بشينه روي صندلي بعد گفت: «خوب يه مکالمة لذت بخش! منتظرش بودم.»
روي ميز کنار زانوش يه پارچ شراب قرمز پر از خاکستر سيگار و يه شب پرة مرده بود. من دور و برو برانداز کردم و وقتي باز نگاهم افتاد بهش ديدم داره از پارچ شراب مي‌خوره البته بيشتر شراب داشت مي‌ريخت روي پيرهن و شلوارش. برنارد ستاچمن پارچ رو گذاشت سر جاش و گفت: «آخيش فقط همين رو مي‌خواستم.» بهش گفتم: «اگه از ليوان استفاده کنين راحت تره.»
- آره فکر کنم درست مي‌گي.

- دور و برش رو نگاه کرد. چند تا ليوان کثيف اون جا بود. با خودم فکر کردم که کدوشون رو بر مي‌داره؛ کثيف‌ترين ليوان رو برداشت.
ته ليوان رو جرم زرد رنگي گرفته بود که به نظرم ته مونده‌ سوپ مرغ آمد. توي ليوان براي خودش شراب ريخت و سر کشيد. بعد گفت: «آره اين طوري خيلي بهتره. دوربين با خودت آوردي؟ مي‌خواي از من عکس بگيري؟»

بعد رفتم پنجره رو باز کردم تا يک کم هواي تازه استنشاق کنم. چند روز بود که بارون ميومد و هوا تازه و تميز بود. گفت: «گوش کن. من چند ساعته که مي‌خوام بشاشم. يه بطري خالي برام بيار.» اون جا پر از بطري خالي بود. يکي برداشتم و دادم بهش. شلوارش زيپ نداشت، دکمه‌اي بود. تنگش گرفته بود. فقط دکمة بالا رو باز کرد و بطري رو گذاشت ميون پاهاش. ولي انگار درست نشونه گيري نکرده بود. وقتي شروع کرد همه جا فواره زد. روي پيرهنش، روي شلوارش، روي صورتش و به طرز باور نکردني‌اي توي گوش چپش. گفت: «لعنت به چلاقي!»
- چرا اين‌طوري شدين؟

- چطوري شدم؟
- فلج شدين؟
- زنم با ماشين زيرم کرد.
- چطوري؟ چرا؟
- گفت ديگه نمي‌تونه تحمل کنه.

من ديگه چيزي نگفتم فقط چند تا عکس گرفتم.
- از زنم چند تا عکس دارم. مي‌خواي ببينيشون؟
- آره.
- آلبوم اون‌جا رو يخچاله.

من پا شدم آلبوم رو برداشتم و دوباره نشستم. عکس‌ها فقط از کفش‌هاي پاشنه بلند، قوزك پا، جوراب‌هاي نايلوني بنددار و حالت‌هاي گوناگوني از پاهاي پوشيده در جوراب زنانه بودند. روي بعضي از صفحه‌ها هم برگه‌هاي تبليغاتي مربوط به قصابي‌هاي مختلف چسبيده شده بود. گوشت کبابي هر پوند هشتادونه سنت. آلبوم رو بستم. گفت: «اين‌ها رو وقتي که از هم جدا شديم داد به من.» بعد دستش رو برد زير بالشش و از اون زير يه جفت کفش پاشنه بلند آورد بيرون.کفش‌ها برق مي‌زد.کفش‌ها رو گذاشت روي ميز باز براي خودش شراب ريخت و گفت: «من با اين کفش‌ها مي‌خوابم، باهاشون عشق بازي مي‌کنم و بعد مي‌شورم شون.»

من چند تا ديگه عکس گرفتم.
- يه عکس خوب مي‌خواي؟ بيا اينو بگير.
کفش رو از پاشنه‌اش گرفت و نگه داشت پشتش. «بيا عکسمو بگير.» عکسش رو گرفتم. براش سخت بود که روي پاهاش وايسته.
ولي هر طوري که بود دستش رو گرفت به ميز و بلند شد وايستاد.
- برني تو هنوز چيز مي‌نويسي؟

- من هميشه مي‌نويسم.
- طرف‌دارهات مزاحمت نمي‌شن؟
- بعضي وقت‌ها زن‌ها پيدام مي‌کنن. ولي زياد اين‌جا نمي‌مونن.
- کتاب‌هات خوب فروش مي‌رن؟
- من پولم رو حق التاليفي مي‌گيرم.
- به نويسنده‌هاي جوون چه توصيه‌اي داري؟

- خوب بنوشن، تنها نخوابن و سيگار زياد بکشن.
- توصيه‌ات به نويسنده‌هاي کار کشته چيه؟
- اون‌ها اگه هنوز هم زنده‌ان به توصية من احتياج ندارن.
- ميلي که تورو وادار به شعر گفتن مي‌کنه چيه؟
- همون ميلي که تو رو وادار به توالت رفتن مي‌كنه.

- عقيده‌ات راجع به ريگان و بي‌کاري چيه؟
- من به ريگان و بي کاري فکر نمي‌کنم. اين چيز ها حوصله‌ام رو سر مي‌بره. چيزهايي مثل سفرهاي فضايي و بازي کريکت.
- پس به چي فکر مي‌کني؟
- به زن‌هاي مدرن.
- زن‌هاي مدرن؟

- اون‌ها نمي‌دونن چطوري لباس بپوشن. کفش‌هاشون وحشتناکه.
- نظرت دربارة حقوق زنان در اجتماع چيه؟
- هر وقت که اون‌ها حاضر شدن توي کارواش کار کنن، پشت گاو آهن راه برن، عربده کش‌ها رو از کافه‌ها بيرون بندازن، توي فاضلاب کار کنن، هر وقت که حاضر شدن توي جنگ پستون هاشون رو جلوي گلوله ستبر کنن، من مي‌مونم خونه ظرف مي‌شورم و کرک‌هاي قالي رو پاک مي‌کنم.
- ولي فکر نمي‌کني خواسته‌هاي اون‌ها يک کم منطقي باشه؟

- البته که هست.
ستاچمن باز براي خودش شراب ريخت. اما با وجود ليوان هم مقداري از شراب داشت از کنار چونه‌اش مي‌ريخت روي پيرهنش.
تنش بوي آدمي رو مي‌داد که ماه‌هاست حموم نکرده. گفت: «زنم. هنوز عاشق زنمم. اون تلفن رو مي‌دي من؟)» من تلفن رو دادم بهش و اون شماره گرفت. «کلير؟سلام کلير» بعد گوشي رو گذاشت.
پرسيدم: «چي شد؟»

- مثل هميشه. قطع کرد. گوش کن بيا بزنيم بيرون. بريم يه بار. من خيلي وقته که توي اتاق لعنتي‌ام. بايد يه هوايي بخورم.
- ولي داره بارون مياد. يه هفته است بارون مياد. خيابون‌ها رو آب برداشته.
- مهم نيست. من ميخوام برم بيرون. اون حتما الان داره با يکي عشق بازي مي‌کنه. حتما کفش‌هاي پاشنه بلندش رو پاش کرده. من هميشه مجبورش مي‌کردم کفش‌هاي پاشنه بلند پاش کنه.
من کمک کردم تا برنارد ستاچمن پالتوي قهوه‌اي کهنه‌اش رو تنش کنه. پالتو يه دکمه بيشتر نداشت و از زور کثافت سفت شده بود. به نظر نمي‌اومد که پالتو لوس آنجلسي باشه. سنگين و دست و پا گير بود و احتمالا مال دهة سي شيکاگو يا دنور بود. بعد چوب دستي‌هاش رو دادم بهش و کمکش کردم تا از راه پلة کلوپ جوانان بياد پايين. برنارد توي جيب پالتوش نيم بطر موسکاتل داشت. به در که رسيديم گفت که خودش مي‌تونه از پياده رو بگذره و سوار ماشين بشه. ماشين من اون طرف خيابون بود. وقتي داشتم ماشينم رو مي‌آوردم صداي فرياد و بعد صداي شلپ آب شنيدم. داشت بارون ميومد. بارون خيلي تندي بود. من دويدم بيرون. برنارد افتاده بود توي جوب کنار جدول بين پياده‌رو و ماشين من. همون‌طوري که نشسته بود جريان آب داشت از زيرش رد مي شد، دور کمرش مي‌چرخيد و شلوارش رو خيس مي‌کرد. چوب دستي‌هاش داشتند روي آب بالا و پايين مي‌رفتند.

گفت: «مهم نيست تو ماشينت رو بردار و برو.»
- چي مي‌گي برني؟
- مي‌گم برو. زنم منو دوست نداره.

- برني اون ديگه زن تو نيست. شما از هم جدا شدين. بيا دستت رو بده من بلند شو.
- نه تو برو. باور کن که من خوبم. برو بدون من مست کن. بلندش کردم در ماشين رو باز کردم و نشوندمش روي صندلي جلو. تمام هيکلش خيس بود. آب داشت از روي صندلي شر و شر مي‌ريخت روي تختة کف پوش. من رفتم اون طرف و سوار شدم. برني در بطري موسکاتل رو باز کرد يک جرعه زد و بعد بطري رو داد به من. من هم يه جرعه خوردم و بعد ماشين رو روشن کردم. همين طور که مي‌روندم از پشت قطره‌هاي بارون روي شيشه بيرون رو نگاه مي‌کردم و چشمم دنبال يه بار بود. يه بار که از بوي شاش توش اوغ مون نگيره.


از كتاب: موسيقي آب گرم
 

lilyrose

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
24 جولای 2010
نوشته‌ها
4,270
لایک‌ها
8,207
محل سکونت
My Sweet Home
درود

این داستان رو حتما بخونید. فوق العاده زیباست !

***********************************

پنجره را باز کن، بگذار پرنده ها بخوانند.


ريچارد کندی
ترجمه نوشابه اميری

زمين را برف پوشانده بود . هارک پير کنارکلبه خود ايستاده بود و برای پرنده هايی که دور او جمع شده بودند دانه
می ريخت. هارک گاهگاه می ايستاد و نفس عميقی می کشيد. بوی هوا از آمدن برف بيشتر خبر می داد .
سايه ای از دور پيدا شد . سايه که خود را درکت کلفتی پيچانده بود،چون خرس بزرگی بود که از کنار جنگل خود را
به طرف اتاقک پيرمرد می کشيد.

سايه زشت جلو آمد و ايستاد. دفتری اززير بغل بيرون آورد. دفتر راباز کرد،نگاهی به اتاقک انداخت ودوباره به دفتر
نگاه کرد وبه طرف پيرمرد راه افتاد .
غريبه وقتی به پيرمرد رسيد گفت :
- روز بخير
هارک پير در حاليکه دستش را با کتش پاک می کرد جواب داد :
- سام عليک ، قيافه ات خيلی آشناس ،اما اسمت يادم نمياد. ما همديگرو جايی ديديم؟

غريبه گفت : بطور رسمی نه، اما من قبلا از اينجا رد شده ام ممکن است تو مرا ديده باشی، من مرگ هستم.
هارک پير قامتش را راست کرد، کيسه غذای پرنده ها را به سينه اش نزديک تر کرد و گفت :
- مرگ ؟ آها ، خب تو عوضی اومدی .
مرگ گفت : - نه
بعد در حالی که دفتررا باز می کرد پرسيد :
- تو هارک پير هستی ؟
هارک گفت : - شايد بله ، شايد هم نه .

اين را گفت وپشتش را به مرگ کرد ودوباره شروع به دادن دانه به پرنده ها کرد.
مرگ در حالی که قلمی از جيبش در می آورد گفت :
- خوب ، تو حتما هستی . در اين دفتر که اين طور نوشته است .
هارک پير جواب داد :
- چيزی که تو اون دفتر نوشته صنار نمی ارزه . من نميام ، برو بهار دوباره برگرد .
مرگ آهی کشيد و قلمش را آماده نوشتن کرد و گفت :
- چه کار خسته کننده ای ، همه سعی می کنند مرگشان را عقب بياندازند ، در حالی که همه زحمتش اين ست که در
اين دفتر جلوی اسم هر کس يک خط بکشم. مرگ اين را گفت وقلم را آماده علامت گذاشتن کرد.
هارک پير به طرف مرگ برگشت و گفت : - من ازت نمی ترسم .

مرگ در حالی که به آسمان نکاه می کرد گفت : - نمی ترسی ؟
هارک پير گفت : برو دوباره بهار برگرد . من اونوقت جلوتو نمی گيرم . اين پرنده ها رو می بينی ، از وقتی يه
وجب بچه بودم به اونا غذا دادم . آخه اگه من نباشم اونا می ميرن . می دونی اونا واقعا پرنده زمستونی نيستن ،
حتی پاييزم که بايد دنبال غذا برن جنوب بخاطر من نميرن . زمستون برگرد و ببين که اونا برای غذا خوردن چقدر به
من محتاج هستن . اما من تا بهار آينده به اونا ياد ميدم که خودشون غذا پيدا کنن . پرنده ها حس شون اونقدر قوی
هست که بدونن زمستون بعدی من اينجا نيستم و بروند جنوب .

- اوه ، اين ممکن نيست . تاريخ مرگ همه تو اين دفتر از قبل تعيين شده . کسانی که بايد بميرند مشخص شده اند .
همين طور تغيير آدرسها و اينکه هر کس چطور بايد بميرد، اگر مرگ تو را عقب بياندازم، برنامه ريزی دو باره اش
در بهارآينده يک هفته کار حسابی می برد. به تو اطمينان ميدهم اينطورکاری ممکن نيست .واقعا نمی شود کاری کرد.
هارک پير گفت :
- من اينا رو نمی فهم ، دنبالتم نميام .
هارک پير چند قدم دور شد . مرگ او را دنبال می کرد. مرگ گفت :
- نگاه کن ، تو واقعا داری پير وضعيف می شوی . می دانی من معمولا وقتی به سراغ آدمها می روم که عمر زيادی
کرده باشند .
هارک پير گفت : - من نميام .

مرگ متوجه شد که پيرمرد مصمم است ونمی خواهد براه بيايد. مرگ با خودش فکر کرد با انداختن درختی روی سر
پير مرد او را بکشد . اما بايد مطابق دستور دفتر مرگ عمل می کرد.
به دفتر نگاه کرد . در مقابل اسم هارک نوشته شده بود :
" نوع مرگ : آرام ، بدون درد سر ، آسوده "
پس نمی توانست دست به خشونت بزند . مرگ دفتر را ورق زد و اسامی تازه را نگاه کرد . بعد گفت : آنوقت مجبور
خواهی بود آرام ، بدون درد سر و آسوده همراه من بيايی .

- من می توانم به تو يک روزمهلت بدهم و اسمت را درفهرست فردا بگذارم .تازه همين يک روزمهلت هم مرا مجبور
می کند تا نيمه شب بيدار بمانم واسامی را در دفترمرگ جا بجا کنم . اما من اين کار اضافی را به خاطر تو انجام می-
دهم . هارک پير گفت :
- فردا هم نه، گفتم که بهار دوباره برگرد . مرگ بی حوصله شد و گفت :
- تو آنقدر پير و کم حافظه هستی که تا آن موقع مرا به خاطر نخواهی داشت و مجبور می شويم همه چيز را از اول
شروع کنيم.
هارک پير گفت : - حافظه من خيلی قويه .

مرگ پرسيد : - حالا هم حافظه ات قوی است ؟
هارک جواب داد : - حافظه من محشره .
مرگ لبخندی زد وگفت : - اگراينطور است بيا شرط بندی کنيم .
هارک پير گفت :- باشه . مرگ گفت :
فقط از راه اين شرط بندی است که می توانم مطمئن شوم که بهار آينده مرا به خاطر خواهی آورد.بيا امتحانی بکنيم.
من درباره چيزی که در زندگی تو اتفاق افتاده سؤال می کنم اگر نتوانی جواب بدهی بايد فردا با من بيايی .
هارک پير گفت :- موافقم زود سؤالتو بپرس .

مرگ دفتر خود را بست، قلمش را کنار گذاشت و در حالی که لبخند می زد ، پرسيد : مادرت در دومين جشن تولد تو
شيرينی مخصوصی برايت پخته بود. به من بگو آن شيرينی ازچه نوع بود؟ بعد مرگ برگشت و به طرف جنگل رفت.
در همان حال گفت : روز بخير، فردا تو را می بينم
ريزش برف شروع شد . هارک پيربه کلبه خود بر گشت . برف پوتين هايش را تکاند وداخل شد. کمی قهوه درقهوه
جوش ريخت و روی صندلی راحتی خود نشست. فکر می کرد، بوها، طعم ها وصداها از گذشته اش باز می گشتند و
مردمی را که که ديده بود به خاطر می آورد اما نمی توانست به خاطر بياورد که مادرش در دومين سال تولد او چه
چيز برايش پخته بود .

چند پرنده بيرون اتاقک خواندند. برف بند آمده بود. هارک پير مشتی دانه برداشت، در را باز کرد و دانه ها را بيرون
ريخت . پرنده ها سر و صدا کردند. اما درست درلحظه ای که هارک پير در را می بست، صدای بسيارعجيبی شنيد.
اين صدا با صدای پرنده ها فرق می کرد. خوب گوش داد . مثل اينکه پرنده ای می گفت : " کيک کشمش دار".
تمام شب برف آمد. صبح که شد هارک پير دادن دانه به پرنده ها را آغاز کرد و مقدار زيادی دانه به آنها داد . بعد
نردبان و بيل را برداشت وروی بام رفت تا برف ها را از روی سقف پايين بريزد .وقتی هارک روی بام بود ، مرگ
از راه رسيد ، دفترش را زير بغل زده بود و با خوشحالی داد زد :
- صبح بخير

هارک پير پايين را نگاه کرد. بعد در حالی که دستش را روی دماغش گذاشته بود ، گفت :
- کيک کشمشی
اين را گفت وکارش را از سر گرفت .
مرگ تعجب کرد. او نيمی از شب را روی دفتر مرگ کار کرده بود. حالا خسته و عصبانی بود. وسوسه می شد که
نردبان را از زير پای پيرمرد بکشد ،اما دستور دفترچه مرگ را بخاطر آورد ،" آرام ، بدون درد سر ، آسوده " و
جلوی خودش را گرفت.
مرگ گفت: خيلی خوب ، فکرنمی کنم يک نفر در ميان هزارنفرپيدا بشود که بتواندچنين گذشته دوری را بياد بياورد.
البته اين می تواند از خوش شا نسی تو باشد. شايد هم حدس زدی .
هارک پير جواب داد : من حد س نزدم .

مرگ گفت : اما تو نمی توانی اين کار را دوباره تکرار کنی .
هارک پير جواب داد : فکر می کنم که می تونم .
مرگ گفت : خوب ، فقط برای اين که کاملا مطمئن شويم که حدس نزدی بد نيست يک بار ديگر امتحان کنيم .
هارک موافقت کرد.
- بپرس
مرگ گفت :
- دراولين جشن تولد تومادرت چند گل وحشی چيد ودرگهواره ات گذاشت . نام آن گلها چه بود؟ اين را گفت وبه طرف
جنگل راه افتاد .

سقف که تميز شد هارک پير به پاک کردن برف روی پرچين ها پرداخت . پرنده ها دور پرچين پرواز می کردند و
می خواندند.هارک پيرکارش که تمام شد به طرف اتاقک راه افتاد. درهمين موقع از پشت سرصدايی غيرعادی شنيد .
صدا بلند وروشن بود .خوب گوش داد، به نظر می رسيد که يکی از پرنده ها می گفت :
آلاله وحشی
روز بعد ، وقتی مرگ آمد هارک پير هيزم می شکست. مرگ نيمی از شب را برای تنظيم دفتر مرگ وجا بجا کردن
نام پيرمرد بيدار مانده بود، حال بدی داشت ولی با خوشحالی گفت :
صبح بخير

هارک پير کف دستهايش را با آب دهان خيس کرد، دستها يش را به هم ماليد، نگاهی به تبر انداخت و گفت :
گل آلاله ، و تبر زدن را از سر گرفت.
اين غير ممکن بود. مرگ می خواست گريه کند و فرياد بزند ،اما بزحمت جلوی خود را گرفت. مرگ د لش می خوا
ست که روی هارک بپرد و جمجمه اش را خرد کند،اما اين در دفتر مرگ نوشته نشده بود. مرگ که به تدريج به حال
عادی باز می گشت ، گفت :
باور نکردنی است،به سختی می توانم اين را باورکنم، چه حافظه ای من واقعا تعجب می کنم .تو خودت فکرمی کنی
بتوانی يکبار ديگر به چنين سؤالی جواب بدهی ؟ من که فکر نمی کنم.

هارک پير آهی کشيد ، به تبرش تکيه داد و گفت :
ممکنه بتونم ، اما اگه تونستم بايد به من اجازه بدی تا بهارآينده زنده باشم . مرگ گفت :
موافقم . پس بيا شرط بندی کنيم . يک سؤال ديگرمی پرسم اگر بتوانی جواب بدهی من تا بهار آينده بر نمی گردم .
اگرنتوانی جواب بدهی . . .خوب
مرگ اين را گفت و به علامت تهديد دستش را تکان داد .
هارک پير گفت: بپرس ، مرگ گفت :
در روز تولدت ، وقتی ماما تو را در هوا نگه داشت پدرت جمله ای گفت ، آن جمله چه بود ؟

مرگ اين را گفت ، سرش را تکان داد ، لبخندی زد و دورشد .
هارک پير وقتی هيزم می شکست، برای پرنده ها غذا می ريخت ويخ های حوضچه را می شکست تمام توجه اش به
پرنده ها بود که در نزديکش پرواز می کردند . اما هيچ صدای غيرعادی شنيده نمی شد .هارک بعد به اتاقکش رفت ،
آتش روشن کرد ، قهوه را جوشاند ، چرتی زد و بعد بی هدف با يال اسبش بازی کرد . گاه در را بازمی کرد وبرای
پرنده ها دانه می ريخت وبه دقت گوش می داد .
پرنده ها مثل هميشه می خواندند . احساس خستگی کرد و خيلی زود به رختخواب رفت ، بدون اينکه جواب سؤال
مرگ را پيدا کرده باشد.

پرنده ها نمی دانستند به او چه بگويند . علتش اين بود : هارک پير در همين اتاقک به دنيا آمده بود و اجداد پرنده ها
ازهمان موقع او را شناخته بودند و درباره او همه چيزرا می دانستند. پرنده ها به خاطر عشقشان به هارک ، خاطرات
زيادی را حفظ کرده بودند . به همين خاطر جواب سؤالهای قبلی را می دانستند.
اما روزی که هارک پير روی تختخوابی که حالا روی آن دراز کشيده بود بدنيا آمد، پنجره ها بسته و پرده ها کشيده
بود. اين بود که پرنده ها هيچ چيز درباره اولين کلما تی که پدر هارک هنگام تولد او گفته بود، نمی دانستند .

هارک پير بر خلاف هميشه دير از خواب بيدار شد . انجام کارهای روزانه اش بيشتر از هر روز طول کشيد . به نظر
می رسيد باد قلب او را سرد می کن . با اين حال به دقت به پرنده ها گوش کرد . آنها هيچ چيزخاصی نمی گفتند .
بعد از ظهر، خيلی زود ، بدون اينکه قهوه يا حتی يک لقمه غذا خورده باشد لباسش را در آورد و به رختخواب رفت .
هرگز تا اين اندازه احساس خستگی نکرده بود .

از لای چشمان نيمه بازش به پرنده ها که خود را به شيشه می زدند و روی لبه پنجره بازی می کردند نگاه می کرد ،
اما بيشتر از آن خسته بود که پنجره را باز کند و آواز آنها را بشنود . خواب او را در بر گرفت .
نزديک غروب مرگ در زد . هارک پير زير لب گفت :
بيا تو
مرگ در حالی که در را باز می کرد گفت :
سلام ، وبعد هارک پير را ديد که روی تختخواب افتاده و زود فهميد که او جوابی برای سؤالش ندارد . مرگ گفت :
خوب ، خوب ، خوب . . .
ودر حالی که صند لی خود را کنار تخت پيرمرد می گذاشت دفترش را باز کرد و ادامه داد :
حالا واقعا موضوع روشن نشده ؟ ها ها ها پير مرد سخت جان ، من نيمی ازشب را بخاطر تو بيدار مانده ام ، اما
اشکالی ندارد ، بله واقعا اشکالی ندارد .ديدن تو درحالی که آرام و آسوده روی تخت دراز کشيده ای خيلی خوب است.

بعد نگاهی به دفتر کرد و افزود :
وبدون درد سر . . .
هارک پير توجهی به او نکرد . او سرگرم تماشای پرنده هايی بود که پشت پنجره بازی می کردند .
مرگ در حالی که قلمش را در می آورد گفت :
من موفق شدم نام تو را در فهرست غروب آفتاب بگذارم . تو بايد متشکر باشی ، اين واقعا زمان خوبی برای مردن
است. واقعا خيلی مناسب است ؛ وقتی که روز به پايان می رسد، خورشيد غروب می کند و تاريکی فرا می رسد . . .
من معمولا اين زمان را برای شاعران انتخاب می کنم .

مرگ انگشتش را روی کاغذ دواند وگفت :
اينجاست
اين را با خوشحالی گفت، سر قلمش را برداشت و خواست جلوی اسم هارک پيرعلامت بگذارد اما مکث کرد و گفت :
اوه بله ، تشريفات . من بايد بپرسم تا همه چيز کاملا قانونی باشد . سؤال من اين بود : در روزتولدت وقتی ماما تو
را در هوا نگهداشت اولين جمله ای که پدرت گفت چه بود ؟
اما هارک پير گوش نمی کرد . در حاليکه به پرنده ها نگاه می کرد به مرگ گفت :
پنجره را باز کن
مرگ سر خود را به سرعت جلو برد ، قلمش را محکم گرفت و گفت : چه گفتی ؟

بگذار پرنده ها بخوانند
مرگ فرياد زد :
نه نه نه . . . . . . . .
مرگ دستهايش را ديوانه وار تکان می داد و درحاليکه جوهر قلمش روی زمين می ريخت فرياد کشيد و از روی
صندلی به زمين افتاد . بعد بلند شد و دفترمرگ را از پنجره بيرون انداخت ، پرنده ها آوازخوانان به اتاق ريختند .
مرگ گوشه کتش را چنگ زد وخود را از پنجره بيرون انداخت و با قدمهای کج ومعوج بطرف جنگل رفت .
هارک پير از رختخواب بيرون پريد و رفتن مرگ را از پنجره نگاه کرد .او بسرعت فهميد که تمام اين سر و صداها
برای چه بوده است .مرگ شرط را باخته بود و بايد به هارک پير اجازه می داد تا بهار آينده زنده بماند .
اولين جمله ای که پدرهارک هنگام تولد پسرش گفته بود اين بود :

پنجره را باز کن ، بگذار پرنده ها بخوانند.
 

mvm-co

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
23 نوامبر 2013
نوشته‌ها
38
لایک‌ها
4
[h=2]پنجره‌ای در بیمارستان[/h]در بیمارستانی، دو بیمار در یک اتاق بستری بودند. یکی از بیماران اجازه داشت که هر روز بعد از ظهر یک ساعت روی تختش که کنار تنها پنجره اتاق بود بنشیند ولی بیمار دیگر مجبور بود هیچ تکانی نخورد و همیشه پشت به هم اتاقیش روی تخت بخوابد.
آنها ساعتها با هم صحبت می‏کردند؛ از همسر، خانواده، خانه، سربازی یا تعطیلاتشان با هم حرف می‏زدند و هر روز بعد از ظهر، بیماری که تختش کنار پنجره بود، می‏نشست و تمام چیزهائی که بیرون از پنجره می‏دید، برای هم اتاقیش توصیف می‏کرد.

پنجره، رو به یک پارک بود که دریاچه زیبائی داشت. مرغابیها و قوها در دریاچه شنا می‏کردند و کودکان با قایقهای تفریحیشان در آب سرگرم بودند. درختان کهن به منظره بیرون، زیبایی خاصی بخشیده بود و تصویری زیبا از شهر در افق دور دست دیده می‏شد. همان‏طور که مرد کنار پنجره این جزئیات را توصیف می‏کرد، هم اتاقیش چشمانش را می‏بست و این مناظر را در ذهن خود مجسم می‏کرد و روحی تازه می‏گرفت.
روزها و هفته‏ها سپری شد. تا اینکه روزی مرد کنار پنجره از دنیا رفت و مستخدمان بیمارستان جسد او را از اتاق بیرون بردند. مرد دیگر که بسیار ناراحت بود تقاضا کرد که تختش را به کنار پنجره منتقل کنند. پرستار این کار را با رضایت انجام داد.
مرد به آرامی و با درد بسیار، خود را به سمت پنجره کشاند تا اولین نگاهش را به دنیای بیرون از پنجره بیندازد.
بالاخره می‏توانست آن منظره زیبا را با چشمان خودش ببیند ولی در کمال تعجب، با یک دیوار بلند مواجه شد! مرد متعجب به پرستار گفت که هم اتاقیش همیشه مناظر دل انگیزی را از پشت پنجره برای او توصیف می‏کرده است.

پرستار پاسخ داد: ولی آن مرد کاملا نابینا بود.

 

mvm-co

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
23 نوامبر 2013
نوشته‌ها
38
لایک‌ها
4
[h=2]به دنبال آرزوها[/h]آدم دوربرش خیلی بود. خوب خودش هم خوشگل بود هم درس حسابی می خوند هم همه چیزش ردیف بود.
یه مدتی خوب شیطونی کرد. که تو این مدت من ازش خبر نداشتم تا همین چند وقت پیش که یه دفعه ای دیدمش. ردیف نبود. انگاری دلش خیلی پر بود.


با هم رفتیم ۱ قدمی بزنیم. ازش پرسیدم:
– چه خبر؟
با حالت گرفته گفت از دفعه آخری که دیدمت هیچ خبر به درد بخوری نیست.
ـ چه می کنی ؟
میرم و میام
فک کردم دوس نداره ازش سوال کنم واسه همین ساکت شدم.
یه مدتی که به سکوت گذشت؛ برگشتم طرفش دیدم چشمامش پر اشکه دلم ریخت
روشو اونور کرد که اشکاشو نبینم
پرسیدم چی شده
بغضش دو برابر شد.
سرشو گذاش رو شونم و بلند بلند گریه کرد و یه چیزایی گفت
میگفت: فکر می کردم باید دنبال کسی که آرزو داری بگردی اما نفهمیدم خودش میاد.
وقتی هم گشتم همه جا دنبالش گشتم اما نمی دونستم بعضی جاهارو اصلا نباید می گشتم.
به هر جایی رفتم اما نفهمیدم تو هر جا بخشی از وجودمو جا گذاشتم.
دنبال آدم رویاهام گشتم حتی تو نکبت و مردابی که مطمئنا اون اونجا هیچ وقت نبود.
حالا دیگه این من اون منی نیست که اون آدم رویاها رو آرزو می کرد. حتی اگه آرزو هم کنه دیگه لیاقته اونو نداره.
اومدم بهش نزدیک شم اما با هر قدم ازش دور شدم و حالا حتی رویاش هم از خیالم رفته.
نمیدونستم چی بگم.
هرچی میگفتم بدتر می شد.
واسه همین سکوت کردم و شاهد تک تک اشکهاش شدم .
و فقط تو دلم براش دعا کردم!


 

mvm-co

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
23 نوامبر 2013
نوشته‌ها
38
لایک‌ها
4
[h=2]عشق یعنی انجام ندادن![/h]شیوانا با دوتن از شاگردانش همراه کاروانی به شهری دور می رفتند. با توجه به مسافت طولانی راه و دوری مقصد ، طبیعی بود که بسیاری از مردان کاروان بدون همسرانشان و تنها سفر می کردند و وقتی به استراحتگاهی می رسیدند بعضی از مردان پی خوشگذرانی می رفتند…همسفران نزدیک شیوانا و شاگردانش دو مرد تاجر بودند که هر دو اهل دهکده شیوانا بودند. یکی از مردان همیشه برای عیش و خوشگذرانی از بقیه جدا می شد. اما آن دیگری همراه شیوانا و شاگردانش و بسیاری دیگر از کاروانیان از گروه جدا نمی شد.یک روز در حین پیاده روی یکی , از شاگردان شیوانا از او سوالی در مورد معنای واقعی عشق پرسید. همسفر خوشگذران این سوال را شنید و خود را علاقه مند نشان داد و گفت:” عشق یعنی برخورد من با زندگی! تجربه های شیرین زندگی را برخودم حرام نمی کنم. همسرم که در دهکده از کارهای من خبر ندارد. تازه اگر هم توسط شما یا بقیه خبردار شد با خرید هدیه ای او را راضی به چشم پوشی می کنم. به هر صورت وقتی که به دهکده برگردم او چاره ای جز بخشیدن من ندارد. بنابراین من از هیچ تجربه لذت بخشی خودم را محروم نکردم و هم با خرید هدایای فراوان عشق همسرم را حفظ کردم. این می شود معنای واقعی عشق!” شیوانا رو به شاگرد کرد و گفت:” این دوست ما از یک لحاظ حق دارد. عشق یعنی انجام کارهایی که محبوب را خوشحال می کند. اما این همه عشق نیست. بلکه چیزی مهم تر از آن هست که این رفیق دوم ما که در طول سفر به همسر خود وفادار است و حتی در غیبت او خیانت هم نمی کند، دارد به آن عمل می کند. بیائید از او بپرسیم چرا همچون همکارش پی عیاشی و عشرت نمی رود؟”مرد دوم که سربه زیر و پابند اخلاقیات بود تبسمی کرد و گفت:” به نظر من عشق فقط این نیست که کارهایی که محبوب را خوشایند است انجام دهیم. بلکه معنای آن این است که از کارهایی که موجب ناراحتی و آزردگی خاطر محبوب می شود دوری جوئیم. من چون می دانم که انجام حرکتی زشت از سوی من ، حتی اگر همسرم هم خبردار نشود، می تواند روزی روزگاری موجب آزردگی خاطر او شود و چه بسا این روزی روزگار در آن دنیا و پس از مرگ باشد، بازهم دلم نمی آید خاطر او را مکدر سازم و به همین خاطر به عنوان نگهبان امانت او به شدت اصول اخلاقی را در مورد خودم اجرا می کنم و نسبت به آن سخت گیر هستم. “شیوانا سرش را به علامت تائید تکان داد و گفت:” دقیقا این معنای عشق است. مهم نیست که برای ربودن دل محبوب چقدر از خودت مایه می گذاری و چقدر زحمت می کشی و چه کارهای متنوعی را انجام می دهی تا خود را برای او دلپذیر سازی و سمت نگاهش را به سوی خود بگردانی. بلکه عشق یعنی مواظب رفتار و حرکات خود باشی و عملی مرتکب نشوی که محبوب ناراحت شود. این معنای واقعی دوست داشتن است.”


 
بالا