برگزیده های پرشین تولز

داستانهاي كوتاه از نويسندگان ايران و جهان

Scotopia

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 می 2008
نوشته‌ها
542
لایک‌ها
12
محل سکونت
ABBEY
توی مدرسه فقط 23 تا دانش آموز هستیم و همه ما در یه کلاس می شینیم. وقتی همه شعرهامون رو جداجدا خوندیم، شعر «حالا وقت شکفتن گل هاست» رو دسته جمعی خوندیم. خانوم معلم گفت؛ «خداحافظ همگی، تابستون به همتون خیلی خیلی خوش بگذره.»

همون وقت بود که احساس کردم چقدر قلبم از هیجان بالا و پایین می پره. همه ما بچه های دهکده نمره های خوبی گرفته بودیم. توی راه خونه نمره ها مونو مقایسه می کردیم. عصر کنار جاده تا دیروقت توپ بازی کردیم. یه مرتبه توپمون افتاد وسط بوته های تمشک. من رفتم توپ رو بردارم. وقتی داشتم لابه لای بوته های تمشک رو می گشتم، حدس بزنین چی دیدم؟ بله اونجا زیر بوته ها، یازده تا تخم مرغ پیدا کردم. خیلی خوشحال شدم. یکی از مرغ های ما کمی لجبازه. هیچ وقت توی لونه اش تخم نمی ذاره. برای همین من و دوستام چند بار تلاش کرده بودیم جایی رو که اون تخم می ذاره پیدا کنیم، ولی موفق نشده بودیم. آخه اون مرغ خیلی زرنگیه و هیچ ردپایی از خودش به جا نمی ذاره. مامان گفته بود هر کس تخم اونو پیدا کنه، برای هر تخم مرغ پنج زار جایزه می گیره. حالا من یکهو صاحب پولی شده بودم، ولی از توپ خبری نبود. دوستم گفت که می تونیم به جای توپ از تخم مرغ ها استفاده کنیم.

آستریدلیندگرن
 

Scotopia

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 می 2008
نوشته‌ها
542
لایک‌ها
12
محل سکونت
ABBEY
داستایفسکی در صف انتظار، در دست های خود که از سرما بی حس شده بودند می دمید و این پاو آن پا می کرد. غذا نفرت انگیز بود: نان و یک سوپ کلم که چند قطعه گوشت در آن شناور بود. عیدها محبوسان سهمی از جوجه سفت و بد طعم پخته داشتند، و در ایام روزه مسیحیان کلم آب پز نصیبشان می شد... وقتی داستایفسکی ادعا می کرد علیه آنان که زندگی او را اینگونه تباه ساخته اند، ادعایی ندارد در گفته خود صدیق بود.
ضربه های سختی در زندگی بر انسان وارد می شود که هرگونه جواب و مقاومت در برابر آنها مسخره جلوه می کند و جز تسلیم چاره ای نیست. این ضربه ها شما را به حجم کامل بدبختی می رسانند. شما احساس انسانی خود را تحریک می کنید، پرحرفی می کنید، مقاله می نویسید و از حقوق افراد دفاع می کنید، ناگهان دستی سنگین و خشن بر سر شما فرود می آید و ناله و فریادتان برمی خیزد. دیگر وجود شما هیچ است. و وقتی حس می کنید دیگر چیزی نیستید و به خودتان تعلق ندارید، از میدان کنار می روید تا دیگری جای شما را بگیرد و به جای شما برد و باخت کند. آینده است که شادی یا رنج شما را تامین خواهد کرد. چه خودخواهی ابلهانه ای که آدم بخواهد همیشه نقش اول را داشته باشد. بی شرمی است که انسان بخواهد بر سرنوشت غلبه کند.
گاهی حضور خدا در قلب شما چنان قطعی، خوفناک و در همان حال چنان مطبوع است که شما را از زندگی خاص خودتان جدا می سازد، و در خویش فرو می برد. این حالت ممکن است چند ساعت، چند روز یا چند لحظه دوام یابد و سپس مثل یک نگاه که به جانب دیگر برمی گردد، یا بند افسار که رها می شود، شما را آزاد می کند. آنگاه انسان مسوول تلقی می شود. آنگاه باید کارکرد و خود را به کار مشغول داشت. و تراژدی حقیقی انسان از همین جا آغاز می شود.

هانری تروایا

oan4ub.gif

داستان اینکه بیلی چگونه زنش را از دست داد از این قرار است: او بعد از ماجرای سقوط هواپیما در کوه، در بیمارستان بیهوش بستری بود و زنش والنسیا بعد از اطلاع از جریان، با کادیلاک خانوادگی به بیمارستان می رفت. زن حال هیستریک داشت، برای اینکه رک و راست به او گفته بودند شوهرش در آستانه مرگ است و اگر زنده بماند، احتمال دارد مجبور به ادامه یک زندگی گیاهی شود. والنسیا، بیلی را می پرستید. موقع رانندگی چنان گریه و هق هقی سر داده بود که در حین عبور از جاده اصلی از تقاطعی که می بایست بپیچد رد شد. ترمز کرد و یک اتومبیل مرسدس که از عقب می آمد، با او تصادف کرد. مرسدس تنها یکی از چراغ های جلویش را از دست داد اما عقب کادیلاک به چنان حال و روزی افتاده بود که هر صافکاری آن را می دید لذت می برد.
صندوق عقب دهان باز کرده بود و شبیه دهان آدم احمقی بود که وقتی از او سوالی می کنی، به جای هر نوع جوابی دهانش باز می ماند و مات و مبهوت انسان را نگاه می کند.سپر آن داغون شده بود و تمام دستگاه اگزوز روی زمین افتاده بود. والنسیا با حال هیستریک چیزهای نامربوطی درباره بیلی و سقوط هواپیما گفت و اتومبیل را توی دنده گذاشت، از خط وسط جاده عبور کرد و دستگاه اگزوز کف جاده ماند. وقتی به بیمارستان رسید، کادیلاک که هر دو صدا خفه کن خود را از دست داده بود، مثل بمب افکن سنگینی که فقط با یک بال پرواز بکند صدا می کرد. والنسیا موتور را خاموش کرد، اما بعد روی فرمان افتاد و صدای قارقار بوق بلند شد. والنسیای فلک زده بیهوش شده بود؛ گاز مونواکسیدکربن او را از پا درآورده بود. رنگش مثل آسمان نیلگون بود. یک ساعت بعد مرد. بله، رسم روزگار چنین است.

کورت ونه گات
 

Scotopia

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 می 2008
نوشته‌ها
542
لایک‌ها
12
محل سکونت
ABBEY
دو داستان زیر از نویسنده توانا آنتوان چخوف هست:
زندگي ، چيزي ست تلخ و نامطبوع اما زيباسازي آن كاري ست نه چندان دشوار. براي ايجاد اين دگرگوني كافي نيست كه مثلاً دويست هزار روبل در لاتاري ببري يا به اخذ نشان « عقاب سفيد » نايل آيي يا با زيبارويي دلفريب ازدواج كني يا به عنوان انساني خوش قلب شهره ي دهر شوي ــ نعمتهايي را كه برشمردم ، فناپذيرند ، به عادت روزانه مبدل ميشوند. براي آنكه مدام ــ حتي به گاه ماتم و اندوه ــ احساس خوشبختي كني بايد: اولاً از آنچه كه داري راضي و خشنود باشي ، ثانياً از اين انديشه كه « ممكن بود بدتر از اين شود » احساس خرسندي كني و اين كار دشواري نيست:
وقتي قوطي كبريت در جيبت آتش ميگيرد از اينكه جيب تو انبار باروت نبود خوش باش ، رو خدا را شكر كن.
وقتي عده اي از اقوام فقير بيچاره ات سرزده به ويلاي ييلاقي ات مي آيند ، رنگ رخساره ات را نباز ، بلكه شادماني كن و بانگ بر آر كه: « جاي شكرش باقيست كه اقوامم آمده اند ، نه پليس! »
اگر خاري در انگشتت خليد ، برو شكر كن كه: « چه خوب شد كه در چشمم نخليد! »
اگر زن يا خواهر زنت بجاي ترانه اي دلنشين گام مي نوازد ، از كوره در نرو بلكه تا مي تواني شادماني كن كه موسيقي گوش ميكني ، نه زوزه ي شغال يا زنجموره ي گربه.
رو خدا را شكر كن كه نه اسب باركش هستي ، نه ميكرب ، نه كرم تريشين ، نه خوك ، نه الاغ ، نه ساس ، نه خرس كولي هاي دوره گرد … پايكوبي كن كه نه شل هستي ، نه كور ، نه كر ، نه لال و نه مبتلا به وبا … هلهله كن كه در اين لحظه روي نيمكت متهمان ننشسته اي ،‌ روياروي طلبكار نايستاده اي و براي دريافت حق التأليفت در حال چانه زدن با ناشرت نيستي.
اگر در محلي نه چندان پرت و دور افتاده سكونت داري از اين انديشه كه ممكن بود محل سكونتت پرت تر و دور افتاده تر از اين باشد شادماني كن.
اگر فقط يك دندانت درد ميكند ، دل به اين خوش دار كه تمام دندانهايت درد نمي كنند.
اگر اين امكان را داري كه مجله ي « شهروند » را نخواني يا روي بشكه ي مخصوص حمل فاضلاب ننشسته و يا در آن واحد سه تا زن نگرفته باشي ، شادي و پايكوبي كن.
وقتي به كلانتري جلبت ميكنند از اينكه مقصد تو كلانتري ست ، نه جهنم سوزان ، خوشحال باش و جست و خيز كن.
اگر با تركه ي توس به جانت افتاده اند هلهله كن كه: « خوشا به حالم كه با گزنه به جانم نيفتاده اند! »
اگر زنت به تو خيانت مي كند ، دل بدين خوش دار كه به تو خيانت مي كند ،‌ نه به مام ميهن.
و … اي آدم ، پند و اندرزهايم را به كار گير تا زندگي ات سراسر هلهله و شادماني شود.

oan4ub.gif

حدود نيمه هاي شب بود. دميتري كولدارف ، هيجان زده و آشفته مو ، ديوانه وار به آپارتمان پدر و مادرش دويد و تمام اتاقها را با عجله زير پا گذاشت. در اين ساعت ، والدين او قصد داشتند بخوابند. خواهرش در رختخواب خود دراز كشيده و گرم خواندن آخرين صفحه ي يك رمان بود. برادران دبيرستاني اش خواب بودند.
پدر و مادرش متعجبانه پرسيدند:
ــ تا اين وقت شب كجا بودي ؟ چه ات شده ؟
ــ واي كه نپرسيد! اصلاً فكرش را نميكردم! انتظارش را نداشتم! حتي … حتي باور كردني نيست!
بلند بلند خنديد و از آنجايي كه رمق نداشت سرپا بايستد ، روي مبل نشست و ادامه داد:
ــ باور نكردني! تصورش را هم نمي توانيد بكنيد! اين هاش ، نگاش كنيد!
خواهرش از تخت به زير جست ، پتويي روي شانه هايش افكند و به طرف او رفت. برادران محصلش هم از خواب بيدار شدند.
ــ آخر چه ات شده ؟ رنگت چرا پريده ؟
ــ از بس كه خوشحالم ، مادر جان! حالا ديگر در سراسر روسيه مرا مي شناسند! سراسر روسيه! تا امروز فقط شما خبر داشتيد كه در اين دار دنيا كارمند دون پايه اي به اسم دميتري كولدارف وجود خارجي دارد! اما حالا سراسر روسيه از وجود من خبردار شده است! مادر جانم! واي خداي من!
با عجله از روي مبل بلند شد ، بار ديگر همه ي اتاقهاي آپارتمان را به زير پا كشيد و دوباره نشست.
ــ بالاخره نگفتي چه اتفاقي افتاده ؟ درست حرف بزن ؟
ــ زندگي شماها به زندگي حيوانات وحشي مي ماند ، نه روزنامه مي خوانيد ، نه از اخبار خبر داريد ، حال آنكه روزنامه ها پر از خبرهاي جالب است! تا اتفاقي مي افتد فوري چاپش ميكنند. هيچ چيزي مخفي نمي ماند! واي كه چقدر خوشبختم! خداي من! مگر غير از اين است كه روزنامه ها فقط از آدمهاي سرشناس مي نويسند؟ … ولي حالا ، راجع به من هم نوشته اند!
ــ نه بابا! ببينمش!
رنگ از صورت پدر پريد. مادر ، نگاه خود را به شمايل مقدسين دوخت و صليب بر سينه رسم كرد. برادران دبيرستاني اش از جاي خود جهيدند و با پيراهن خوابهاي كوتاه به برادر بزرگشان نزديك شدند.
ــ آره ، راجع به من نوشته اند! حالا ديگر همه ي مردم روسيه ، مرا مي شناسند! مادر جان ، اين روزنامه را مثل يك يادگاري در گوشه اي مخفي كنيد! گاهي اوقات بايد بخوانيمش. بفرماييد ، نگاش كنيد!
روزنامه اي را از جيب در آورد و آن را به دست پدر داد. آنگاه انگشت خود را به قسمتي از روزنامه كه با مداد آبي رنگ ، خطي به دور خبري كشيده بود ، فشرد و گفت:
ــ بخوانيدش!
پدر ، عينك بر چشم نهاد.
ــ معطل چي هستيد ؟ بخوانيدش!
مادر ، باز نگاه خود را به شمايل مقدسين دوخت و صليب بر سينه رسم كرد. پدر سرفه اي كرد و مشغول خواندن شد: « در تاريخ 29 دسامبر ، مقارن ساعت 23 ، دميتري كولدارف … »
ــ مي بينيد ؟ ديديد ؟ ادامه اش بدهيد!
ــ « … دميتري كولدارف كارمند دون پايه ي دولت ، هنگام خروج از مغازه ي آبجو فروشي واقع در مالايا برونا (ساختمان متعلق به آقاي كوزيخين) به علت مستي … »
ــ مي دانيد با سيمون پترويچ رفته بوديم آبجو بزنيم … مي بينيد ؟ جزء به جزء نوشته اند! ادامه اش بدهيد! ادامه!ــ « … به علت مستي ، تعادل خود را از دست داد ، سكندري رفت و به زير پاهاي اسب سورتمه ي ايوان دروتف كه در همان محل متوقف بود ، افتاد. سورچي مذكور اهل روستاي دوريكين از توابع بخش يوخوسكي است. اسب وحشت زده از روي كارمند فوق الذكر جهيد و سورتمه را كه يكي از تجار رده ي 2 مسكو به اسم استپان لوكف سرنشين آن بود ، از روي بدن شخص مزبور ، عبور داد. اسب رميده ، بعد از طي مسافتي توسط سرايدارهاي ساختمانهاي همان خيابان ، مهار شد. كولدارف كه به حالت اغما افتاده بود ، به كلانتري منتقل گرديد و تحت معاينه ي پزشكي قرار گرفت. ضربه ي وارده به پشت گردن او … »
ــ پسِ گردنم ، پدر ، به مال بند اسب خورده بود . بخوانيدش ؛ ادامه اش بدهيد!
ــ « … به پشت گردن او ، ضربه ي سطحي تشخيص داده شده است. كمكهاي ضروري پزشكي ، بعد از تنظيم صورتمجلس و تشكيل پرونده ، در اختيار مصدوم قرار داده شد »
ــ دكتر براي پس گردنم ، كمپرس آب سرد تجويز كرد. خوانديد كه ؟ ها ؟ محشر است! حالا ديگر اين خبر در سراسر روسيه پيچيد!
آنگاه روزنامه را با عجله از دست پدرش قاپيد ، آن را چهار تا كرد و در جيب كت خود چپاند و گفت:
ــ مادر جان ، من يك تك پا مي روم تا منزل ماكارف ، بايد نشانشان داد … بعدش هم سري به ناتاليا ايوانونا و آنيسيم واسيليچ ميزنم و ميدهم آنها هم بخوانند … من رفتم! خداحافظ!
اين را گفت و كلاه نشاندار اداري را بر سر نهاد و شاد و پيروزمند ، به كوچه دويد.
آنتوان چخوف
 

Scotopia

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 می 2008
نوشته‌ها
542
لایک‌ها
12
محل سکونت
ABBEY
پسر شانزده ساله ای به نام"فردی" را می شناختم که تعطیلات تابستان تصمیم گرفت کاری پیدا کند و سربار خانواده نباشد.پدرش ابتدا از تصمیم او ناراحت شد ولی در مقابل اصرار فرزند,قول داد برایش کاری پیدا کند.
"فردی" گفت:"من نمیخواهم شما برایم کار پیدا کنید,خودم به دنبال کار میگردم و مطمئن باشید پیدا خواهم کرد;فقط باید فکر کنم."

"فردی" پس از آن به سراغ روزنامه ها رفت.در روزنامه ای آگهی شده بود:"جویندگان کار,ساعت هشت صبح روز بعد به محل معینی مراجعه کنند."


"فردی" یک ربع ساعت,زودتر در محل حاضر شد و دید که حدود بیست نفر قبل از او آمده اند.

"فردی" با یک نگاه فهمید که همه ی آنان در واقع نیازمند و جویای کار هستند.با خود گفت:"به طور حتم یکی از آنان انتخاب میشود و نوبت به من نخواهد رسید." او جویای کار بود و باید فکری میکرد.

تکه کاغذی برداشت و روی آن مطلبی نوشت و تا کرد و به خانم منشی که آنجا بود داد و با تعظیمی گفت:"این نامه بسیار مهم است وخیلی فوری باید به دست رییس شما برسد."خانم منشی ,نامه را گرفت و نگاهی به "فردی" انداخت ;سیمای مصمم او باعث شد که خانم منشی حرفش را بپذیرد و به او نگوید: "مانند دیگران برو و در صف بایست تا نوبتت برسد."

خانم منشی نامه را گرفت ,باز کرد و خواند."فردی" نوشته بود:"آقای محترم ,من نفر بیست و یکم هستم ولی خواهش میکنم قبل از هر تصمیمی مرا ببینید."منشی خندید و نامه ی او را برد روی میز رییس گذاشت.

جالب ومهم اینکه "فردی" را استخدام کردند.

نورمن وینسنت پیل
 

farzan.B

همکار بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 ژانویه 2009
نوشته‌ها
2,662
لایک‌ها
1,244
تداوم یك زندگی

این یک داستان واقعی است

2.jpg

اون شب وقتی به خونه رسیدم دیدم همسرم مشغول آماده کردن شام است. دستشو گرفتم و گفتم: باید راجع به یک موضوعی باهات صحبت کنم. اون هم آروم نشست و منتظر شنیدن حرف های من شد. دوباره سایه رنجش و غم رو توی چشماش دیدم. اصلا نمی دونستم چه طوری باید بهش بگم، انگار دهنم باز نمی شد. هرطور بود باید بهش می گفتم و راجع به چیزی که ذهنم رو مشغول کرده بود، باهاش صحبت می کردم. موضوع اصلی این بود که من می خواستم از اون جدا بشم. بالاخره هرطور که بود موضوع رو پیش کشیدم، از من پرسید چرا؟! اما وقتی از جواب دادن طفره رفتم خشمگین شد و در حالی که از اتاق غذاخوری خارج می شد فریاد می زد: تو مرد نیستی.
اون شب دیگه هیچ صحبتی نکردیم و اون دایم گریه می کرد و مثل باران اشک می ریخت. می دونستم که می خواست بدونه که چه بلایی بر سر عشق مون اومده و چرا؟ اما به سختی می تونستم جواب قانع کننده ای براش پیدا کنم. چرا که من دلباخته یک دختر جوان به اسم"دوی" شده بودم و دیگه نسبت به همسرم احساسی نداشتم. من و اون مدت ها بود که با هم غریبه شده بودیم من فقط نسبت به اون احساس ترحم داشتم. بالاخره با احساس گناه فراوان موافقت نامه طلاق رو گرفتم. خونه، 30درصد شرکت و ماشین رو به اون دادم. اما اون یک نگاه به برگه ها کرد و بعد همه رو پاره کرد.
زنی که بیش از 10 سال باهاش زندگی کرده بودم تبدیل به یک غریبه شده بود و من واقعا متاسف بودم و می دونستم که اون 10 سال از عمرش رو برای من تلف کرده و تمام انرژی و جوانی اش رو صرف من و زندگی با من کرده، اما دیگه خیلی دیر شده بود و من عاشق شده بودم. بالاخره اون با صدای بلند شروع به گریه کرد، چیزی که انتظارش رو داشتم. به نظر من این گریه یک تخلیه هیجانی بود. بالاخره مسئله طلاق کم کم داشت براش جا می افتاد.
فردای اون روز خیلی دیر به خونه اومدم و دیدم که یک نامه روی میز گذاشته! به اون توجهی نکردم و رفتم توی رختخواب و به خواب عمیقی فرو رفتم. وقتی بیدار شدم دیدم اون نامه هنوز هم همون جاست. وقتی اون رو خوندم دیدم شرایط طلاق رو نوشته. اون هیچ چیز از من نمی خواست به جز اینکه در این مدت یک ماه که از طلاق ما باقی مونده بهش توجه کنم. اون درخواست کرده بود که در این مدت یک ماه تا جایی که ممکنه هر دومون به صورت عادی کنار هم زندگی کنیم. دلیلش هم ساده و قابل قبول بود: پسرمون در ماه آینده امتحان مهمی داشت و همسرم نمی خواست که جدایی ما پسرمون رو دچار مشکل بکنه! این مسئله برای من قابل قبول بود. اما اون یک درخواست دیگه هم داشت: از من خواسته بود که بیاد بیارم که روز عروسی مون من اون رو روی دست هام گرفته بودم و به خانه آوردم و درخواست کرده بود که در یک ماه باقی مونده از زندگی مشترکمون هر روز صبح اون رو از اتاق خواب تا دم در به همون صورت روی دست هام بگیرم و راه ببرم!

خیلی درخواست عجیبی بود. با خودم فکر کردم حتما داره دیوانه می شه. اما برای این که آخرین درخواستش رو رد نکرده باشم موافقت کردم. وقتی این درخواست عجیب و غریب رو برای "دوی"تعریف کردم اون با صدای بلند خندید گفت: به هر حال باید با مسئله طلاق روبرو می شد، مهم نیست داره چه حقه ای به کار می بره.
مدت ها بود که من و همسرم هیچ تماسی با هم نداشتیم تا روزی که طبق شرایط طلاق که همسرم تعین کرده بود من اون رو بلند کردم و در میان دست هام گرفتم. هر دومون مثل آدم های دست و پاچلفتی رفتار می کردیم و معذب بودیم. پسرمون پشت ما راه می رفت و دست می زد و می گفت: بابا مامان رو تو بغل گرفته راه می بره.جملات پسرم دردی رو در وجودم زنده می کرد، از اتاق خواب تا اتاق نشیمن و از اون جا تا در ورودی حدود 10متر مسافت رو طی کردیم. اون چشم هاشو بست و به آرومی گفت: راجع به طلاق تا روز آخر به پسرمون هیچی نگو! نمی دونم یک دفعه چرا این قدر دلم گرفت و احساس غم کردم. بالاخره دم در اون رو زمین گذاشتم. رفت و سوار اتوبوس شد و به طرف محل کارش رفت. من هم تنها سوار ماشین شدم و به سمت شرکت حرکت کردم. روز دوم هر دومون کمی راحت تر شده بودیم، می تونستم بوی عطرشو استشمام کنم. عطری که مدتها بود از یادم رفته بود.
با خودم فکر کردم من مدتهاست که به همسرم به حد کافی توجه نکرده بودم. انگار سال هاست که ندیدمش، من از اون مراقبت نکرده بودم. متوجه شدم که آثار گذر زمان بر چهره اش نشسته، چند تا چروک کوچک گوشه چشماش نشسته بود. لابلای موهاش چند تا تار خاکستری ظاهر شده بود! برای لحظه ای با خودم فکر کردم: خدایا من با او چه کار کردم؟! روز چهارم وقتی اون رو روی دست هام گرفتم حس نزدیکی و صمیمیت رو دوباره احساس کردم. این زن، زنی بود که 10 سال از عمر و زندگی اش رو با من سهیم شده بود. روز پنجم و ششم احساس کردم، صیمیت داره بیشتر و بیشتر می شه، انگار دوباره این حس زنده شده و دوباره داره شاخ و برگ می گیره. من راجع به این موضوع به "دوی" هیچی نگفتم. هر روز که می گذشت برام آسون تر و راحت تر می شد که همسرم رو روی دست هام حمل کنم و راه ببرم. با خودم گفتم حتما عضله هام قوی تر شده. همسرم هر روز با دقت لباسش رو انتخاب می کرد.
یک روز در حالی که چند دست لباس رو در دست گرفته بود احساس کرد که هیچ کدوم مناسب و اندازه نیستند. با صدای آروم گفت: لباس هام همگی گشاد شدند. و من ناگهان متوجه شدم که اون توی این مدت چه قدر لاغر و نحیف شده و به همین خاطر بود که من اون رو راحت حمل می کرد. انگار وجودش داشت ذره ذره آب می شد. گویی ضربه ای به من وارد شد، ضربه ای که تا عمق وجودم رو لرزوند. توی این مدت کوتاه اون چقدر درد و رنج رو تحمل کرده بود. انگار جسم و قلبش ذره ذره آب می شد. ناخوداگاه بلند شدم و سرش رو نوازش کردم. پسرم این منظره که پدرش، مادرش رو در آغوش بگیره و راه ببره تبدیل به یک جزء شیرین زندگی اش شده بود. همسرم به پسرم اشاره کرد که بیاد جلو و به نرمی و با تمام احساس اون رو در آغوش فشرد. من روم رو برگردوندم، ترسیدم نکنه که در روزهای آخر تصمیمم رو عوض کنم. بعد اون رو در آغوش گرفتم و حرکت کردم.
همون مسیر هر روز، از اتاق خواب تا اتاق نشیمن و در ورودی. دست های اون دور گردن من حلقه شده بود و من به نرمی اون رو حمل می کردم، درست مثل اولین روز ازدواج مون. روز آخر وقتی اون رو در آغوش گرفتم به سختی می تونستم قدم های آخر رو بردارم. انگار ته دلم یک چیزی می گفت: ای کاش این مسیر هیچ وقت تموم نمی شد. پسرمون رفته بود مدرسه، من در حالی که همسرم در آغوشم بود با خودم گفتم: من در تمام این سالها هیچ وقت به فقدان صمیمیت و نزدیکی در زندگی مون توجه نکرده بودم.
اون روز به سرعت به طرف محل کارم رانندگی کردم، وقتی رسیدم بدون این که در ماشین رو قفل کنم ماشین رو رها کردم. نمی خواستم حتی یک لحظه در تصمیمی که گرفتم، تردید کنم. "دوی" در رو باز کرد و من بهش گفتم که متاسفم، من نمی خوام از همسرم جدا بشم! اون حیرت زده به من نگاه می کرد، به پیشانیم دست زد و گفت: ببینم فکر نمی کنی تب داشته باشی؟ من دستشو کنار زدم و گفتم: نه! متاسفم، من جدایی رو نمی خوام. این منم که نمی خوام از همسرم جدا بشم. به هیچ وجه نمی خوام اون رو از دست بدم. زندگی مشترک من خسته کننده شده بود، چون نه من و نه اون تا یک ماه گذشته هیچ کدوم ارزش جزییات و نکات ظریف رو در زندگی مشترکمون نمی دونستیم. زندگی مشترکمون خسته کننده شده بود نه به خاطر این که عاشق هم نبودیم بلکه به این خاطر که اون رو از یاد برده بودیم. من حالا متوجه شدم که از همون روز اول ازدواج مون که همسرم رو در آغوش گرفتم و پا به خانه گذاشتم موظفم که تا لحظه مرگ همون طور اون رو در آغوش حمایت خودم داشته باشم. "دوی" انگار تازه از خواب بیدار شده باشه در حالی که فریاد می زد در رو محکم کوبید و رفت.
من از پله ها پایین اومدم سوار ماشین شدم و به گل فروشی رفتم. یک سبد گل زیبا و معطر برای همسرم سفارش دادم.دختر گل فروش پرسید: چه متنی روی سبد گل تون می نویسید؟ و من در حالی که لبخند می زدم نوشتم: از امروز صبح، تو رو در آغوش مهرم می گیرم و حمل می کنم، تو رو با پاهای عشق راه می برم، تا زمانی که مرگ، ما دو نفر رو از هم جدا کنه و امیدوارم که فقط مرگ مارو از هم جدا کنه ...

درسته، جزئیات ظریفی توی زندگی ماها هست که از اهمیت فوق العاده ای برخورداره ولی در بعضی مواقع از اونها غافل هستیم. مسائل و نکاتی که برای تداوم و یک رابطه، مهم و ارزشمندند. این مسایل خانه مجلل، پول، ماشین و مسایلی از این قبیل نیست. این ها هیچ کدوم به تنهایی و به خودی خود شادی آفرین نیستند. پس در زندگی سعی کنید زمانی رو صرف پیدا کردن شیرینی ها و لذت های ساده زندگی تون کنید. چیزهایی رو که از یاد برده اید رو یادآوری و تکرار کنید و هر کاری رو که باعث ایجاد حس صمیمیت و نزدیکی بیشتر و بیشتر بین شما و همسرتون می شه، انجام بدید. زندگی خود به خود دوام پیدا نمی کنه.
به عشق عادت نكنید بلكه با عشق زندگی كنید
این شما هستید که باید باعث تداوم زندگی تون بشید ...
 

farzan.B

همکار بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 ژانویه 2009
نوشته‌ها
2,662
لایک‌ها
1,244
fegtjp.jpg



یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا میتوانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق ، بیان کنید؟

برخی ازدانش آموزان گفتند با بخشیدن عشقشان را معنا می کنند.

برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند.

شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن در تحمل رنجها ولذت بردن از خوشبختی» را راه بیان عشق می دانند.


در آن بین، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند، داستان کوتاهی تعریف کرد:

یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپّه رسیدند درجا میخکوب شدند...
یک ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود.

شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود.
رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرات کوچک ترین حرکتی نداشتند.

ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد...

همان لحظه، مرد زیست شناس فریادزنان فرارکرد و همسرش را تنها گذاشت.

بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید.

ببر رفت و زن زنده ماند...


داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد.



اما پسرپرسید : آیا می دانید آن مرد در لحظه های آخر زندگی اش چه فریاد می زد؟


بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است!


پسر جواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که : عزیزم ، تو بهترین مونسم بودی.ازپسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود...

قطره های اشک، صورت پسر را خیس کرده بود که ادامه داد: همه زیست شناسان میدانند ببر فقط به کسی حمله می کند که حرکتی انجام می دهد و یا فرار میکند .



پدر من در آن لحظه وحشتناک ، با فدا کردن جانش پیش مرگ مادرم شد و اورا نجات داد. این صادقانه ترین و بی ریاترین ترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود...
 

Afsoos

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
10 می 2009
نوشته‌ها
21
لایک‌ها
0
محل سکونت
1-پیروزی 2-کرج
کشتی غرق شد. شنا کردیم. به جزیره رسیدیم. متروکه بود. کلبه ساختیم٬ من و محبوبم. شکار میکردم. شنگول بودم. خیانت نمیکند. ما تنهاییم. مجبور است.خیانت نمیکند.میرقصید. جارو میکشید. با چوبهای درختان نارگیل٬ آدمک میساخت.... وارد کلبه شدم. گفتم: " عزیزم! یه پلیکان شکار کردم..." در آغوش گرفته بود. میبوسید: یک آدمکِ چوبی ِزیبا و... جاخورد. سرخ شد...گوریل ِ پشمالویی از پنجره فرار کرد...
مرتضی ناصری
jealous.gif
 

lilyrose

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
24 جولای 2010
نوشته‌ها
4,270
لایک‌ها
8,207
محل سکونت
My Sweet Home
شهر

سامانتا شيپي

اسدالله امرايي

اسم من جين است. پسري شانزده ساله‌ام كه توي شهري بدون اسم زندگي‌مي‌كنم. وسط يك ناكجااباد. شهر من پر از آدم‌هايي‌ست كه هيچ اهميتي به ديگران نمي‌دهند و به جاي اينكه به كسي كمك كنند، مي‌گذارند تا بميرد، هر چند كمك كردن به آنها ساده‌ترين راه باشد.

در شهر من از كلانتري و آتش‌نشاني خبري نيست، بيمارستان هم نداريم. براي همين قانون در شهر ما نيست. مردم اداره‌اش مي‌كنند، كه البته بد هم نيست. هر كاري بخواهيم مي‌كنيم.

لابد فكر مي‌كنيد چرا اسم من جين است. پيش از اينكه به دنيا بيايم، مادرم خيلي دلش مي‌خواست دختر باشم، اما در عوض من به دنيا آمدم. دكتر شهر، دوز مرا به دنيا آورد. سر به دنيا آوردن من هم سكته زد و مرد. البته اگر بيمارستاني داشتيم زنده مي‌ماند. اما با اين دكتر دوز و مطب كوچكش غير ممكن بود، بگذريم از اينكه مدام وسايل مطبش را مي‌دزديدند. مادرم از دوز خواست اسمم را مري جين بگذارد. اما من فقط قسمت جين را برداشتم.

دفتر شهردار داريم. چند باري با دوستم موگن سري به آنجا زده‌ايم. هميشه مي‌رويم ببينيم چيز دندان‌گيري آنجا هست يا نه. اما چيزي كه نمي‌گويم اين است كه من كشته مرده‌ي تابلوي نقاشي بالاي دفتر شهردارم. خيلي عجيب و غريب است. به هم ريخته و تيره. انگار پر از درخت مرده است. امضاي پاي آن مال عاليه والاس است.

نمي‌دانم ملاقات با اين خانم دست بدهد يا نه. بلكه هم آقا باشد. موگن مي‌گويد بايد تابلو را كش بروم و به ديوار اتاقم بزنم. اما فكر مي‌كنم اگر هر روز ببينمش دلم پرپر مي‌زند. دوست دارم يك كار بد بكنم و احساس خوبي از آن به من دست بدهد. معمولاً من و موگن در خانه‌ي پدرم ولو هستيم. پدرم از من خوشش نمي‌آيد. اولاً كه فكر مي‌كند اسم جين براي پسر خيلي دخترانه است. اما من چه كنم مگر تقصير من بوده؟ يك اسم قاتي پاتي براي پسري تو يك شهر قاتي پاتي. هر چند وقت يكبار كتك مفصلي به من مي‌زند كه مرا آبداده كند. اما انگار مثل هنري هيل است كه يك بار گفته بود:« همه بايد هر چند وقت يك بار كتك بخورند.»

جيم شدن از مدرسه چيزي نيست. هيچ كس اينجا به مدرسه نمي‌رود. آدم‌هاي اينجا سعي مي‌كنند يك جورهايي كار خودشان را راه بيندازند. من معلم انگليسي خودم را دوست دارم.او تنها كسي است كه به من از بالا نگاه نمي‌كند و مرا آشغال نمي‌بيند. تصميم او براي اينكه ما را آدم حسابي بار بياورد مرا به خنده مي‌اندازد. چنين اتفاقي محال است.

عمراً.

اين قضيه تا وقتي بود كه سر و كله او پيدا شد. يكي از سربازان پيش‌كسوت جنگ است كه باور دارد مي‌تواند شهر را از اين رو به آن رو كند. قاضي بوده و كتاب قانون و مقررات جزا را از حفظ مي‌داند. علاوه بر آن ميلياردري ست كه مي‌خواهد نام نيكي هم از خودش به يادگار بگذارد. اسمش جاناتان دي جونز است. حالم از او به هم مي‌خورد. به اين شهر آمده كه به خيال خودش ما را درست كند. شهر را درست كند. آن را ام‌القراي روياي امريكايي بسازد.

اين حرف حال مرا به هم مي‌زند. ما همين‌جور خوشيم. با اين حال در اين شهر همه اين‌طور فكر نمي‌كنند. از دي جونز خوش‌شان مي‌آيد. شغل مي‌خواهند. ايجاد فرصت شغلي مي‌خواهند و دوست دارند در خيابان‌ها امنيت برقرار باشد. او را به عنوان شهردار انتخاب كردند.

مدرسه را كوبيد. نمي‌خواهم بگويم كه باعث آزردگي‌ام نشد. آن مدرسه را دوست داشتم. كلي از چيزهاي باارزش شهر ما از آن مدرسه بود. من و موگن دوتايي ايستاديم به تماشاي تخريب مدرسه. گفتند كه مي‌خواهند مدرسه‌اي بزرگ‌تر و دل‌بازتر به جاي آن بسازند.

راستش بعد از مدتي خيالم راحت شد. خوشحال شدم كه ديدم مردم مي‌خندند. ديگر شب‌ها گريه نمي‌كردند تا خواب‌شان ببرد.

تصميم گرفتم از او تشكر كنم. لياقت تشكر را هم داشت. شهر ما را به شهري تبديل كرد كه مردم تف نمي‌كردند بگذرند. جلو دفتر او با لباس تر و تميزي كه پدرم خريده بود ايستادم و آن شلوار جين پاره و پوره را انداختم دور. كتي را پوشيدم كه جلو ايوان خانه‌‌ي پدرم مي‌پوشيدم و مي‌نشستم.

رفتم توي دفتر او و او را پشت ميزش ديدم. لبخندي زد و بلند شد به پاي من و گفت:« بفرماييد! در خدمتم.»

دهانم را باز نكرده بستم.به پشت سر او نگاه كردم. تابلو نقاشي آنجا نبود. عوض آن يك نقاشي زشت از يك گل گذاشته بودند.

Town

By Samantha Shippee

 

lilyrose

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
24 جولای 2010
نوشته‌ها
4,270
لایک‌ها
8,207
محل سکونت
My Sweet Home
شام

نوشته‌ی: تاديوش باروفسکى

اسدالله امرايي



صبورانه منتظر مانديم تا هوا تاريک شود. آفتاب مدتي‌ مي‌شد كه پشت تپه‌هاي دوردست سرخورده بود. تيرگى در مه شبانه‌ی شيرى‌رنگ، هر لحظه بيشتر مى‌شد و بر دامنه‌ها و دره‌های تازه شخم‌خورده دامن مي‌كشيد که جاى جاى آن برف گل‌آلودي به چشم مي‌خورد، ولى هنوز زير شکم آويخته‌ی آسمان آبستن ابرهاى باران‌زا، رگه‌هاي بي‌رمق سرخ افتاب به چشم مي‌خورد.

باد تيره‌ي گزنده و سنگين از بوى نمناک و ترشيده‌ی خاك توده‌ی ابرها را مى‌تاراند و مثل تيغى برنده از يخ بر تن فرو مى‌رفت. لته‌اي قيراندود كه باد تندي جاكنش كرده بود بر روى بام با صداى يکنواختى ضرب مى‌گرفت. سوز خشك و گزنده‌اي از چمن‌زار تن مي‌كشيد. از پايين دره صداى چرخ واگن‌ها بر روى ريل به گوش مى‌رسيد و لکوموتيو ناله‌‌ي دلگيري داشت. در تاريك روشناي شامگاه گرسنگى ما شدت مي‌گرفت.

صداي رفت‌و‌آمد ماشين‌ها در بزرگراه خاموش شده بود. فقط گاه و بي‌گاه باد پاره‌های گفت‌وگو را مى‌آورد، فرياد گاري‌چي و صداى منقطع گاري‌هایي که به گاو بسته بودند مي‌آمد، گاو‌های خسته سم‌ بر جاده‌ي شن‌ريزي شده مى‌کشيدند. تق‌تق صندل‌های چوبى بر روى سنگفرش و خنده‌ی بلند دختران روستايي که براى رقص شنبه شب به ده مى‌رفتند، در باد گم مي شد.


سرانجام تاريکى قيرگون شد و باران نرم نرمك زد. چند چراغ بي‌رمق آبي‌رنگ بر سر تير‌های بلند تاب مى‌خورد، نور ماتى بر شاخ و برگ تيره و درهم رفته‌ی درختان کنار راه، بام اتاقك‌هاي نگهبانى و خيابان متروک که به تسمه‌ی خيس براقي مي‌مانست مي‌پاشيد. سربازها در شعاع نور پامي‌كوفتند و در تاريكي شب ناپديد مي‌شدند. صداى گام‌های محكم شان در جاده نزديک‌تر مى‌شد.


راننده‌ي فرمانده نورافکني را روشن کرد و در فاصله‌ي بين دو خوابگاه انداخت. مسئول بند بيست سرباز روس با لباس راه‌راه زندان كه دست‌هايشان را از پشت با سيم خاردار بسته بودند، از رخت‌شوى‌خانه بيرون كشيد و به طرف خاكريز راند. ارشدهاي بند آنها را در سنگ‌فرش اردوگاه روبه‌روي جمعيتي به خط کردند که ساعت‌ها با سر برهنه بى‌حرکت آنجا ايستاده بودند و گرسنگى عذابشان مي‌داد. در نور تند نورافکن‌ هيكل زندانيان روس كاملاً مشخص بود. برآمدگى و چين و چروک لباس‌شان كاملاً پيدا بود، پاشنه‌ی متلاشى پوتين‌هاي پوسيده، گِل خشك چسبيده به پاچه‌ی شلوارهايشان، كوك درشت نخ سفيد دم خشتك‌شان، نوارهاى كبود لباس‌شان، خشتك‌هاي آويزان، انگشتانى سفيد و تابيده از درد، خون لخته‌شده‌ی روي مفاصل‌، مچ‌هاي بادكرده و كبود از فشار سيم خاردارِ زنگ‌زده، آرنج‌هايى عريان که از پشت با سيم ديگري به هم بسته شده بودند. همه‌ی اين جزئيات، زير روشنايى نورافکن‌ در ميان تاريكي چنان بود كه گويي از يخ تراشيده بودند. سايه‌ی درازشان روى جاده و سيم خاردار مرطوب مي‌افتاد و تا حاشيه‌ی تپه پوشيده از علف خشك مى‌رسيد و گم مى‌شد.


فرمانده با موهاى جوگندمى و چهره‌ى آفتاب‌سوخته در اين وقت شب به همين منظور از روستا آمده بود ، با گام‌های خسته ولى مصمم از محوطه‌ي روشن رد شد و در لبه‌ي تاريكي ایستاد، فاصله‌ی دو رديف سربازان روس را مناسب يافت. از آن لحظه به بعد، همه چيز شتاب گرفت، منتها نه به آن سرعت دلخواه تن‌هاي سرمازده و شکم‌های گرسنه‌‌ی اسيرانى که هفده ساعت منتظر جيره‌ي آب زيپويي بودند که لابد الان توي پيت‌های داخل اردو از دهن افتاده بود.



ارشد جوان بازداشتگاه از پشت سر فرمانده، با صداى بلند فرياد زد. « قضيه خيلي جدي‌ست!» يک دستش را در سينه‌ي پالتو نظامى مشكي سفارشي‌دوز که قالب تنش بود كرد و در دست ديگرش تركه‌ي بيدى داشت که به ساق پوتينش مى‌زد.

« اين افراد همه جنايتکارند. لازم نيست توضيح بدهم! آنها کمونيست هستند... همين، فهميديد؟ هِر فرمانده به فرموده گفته‌اند كه حق‌شان را كف دست شان بگذاريم. جناب فرمانده دستورداده‌اند...پس حواستان را جمع كنيد. گرفتيد؟»

فرمانده رو به افسرى کرد که دکمه‌های پالتويش باز بود و آهسته گفت: « لُس لُس بجنبيد، بجنبيد، وقت نداريم!»

افسر به گِل‌گير ماشين اشکوداى کوچکش تکيه زده بود و به آرامى دست‌کش‌های خود را درمى‌آورد.


بى‌هوا بشکنى زد و ‌خنده‌اي كرد و گفت:« خيلي طول نمى‌کشد.»

ارشد بازداشتگاه دوباره با صداى بلند، داد زد: « يا. امروز از غذا خبري نيست. ارشدهاي خوابگاه آش را به آشپزخانه برگردانند. واي به حال‌تان اگر يک ملاقه از آن کم شود . پوست‌تان را مي‌كنم. فهميديد؟»

آهي از انبوه جمعيت برخاست. آرام آرام رديف‌های عقب به جنبش درآمدند و قدرى به صف‌های جلوتر فشار آوردند. دم ِراه رديف‌های جلو جا تنگ شد. فشار جمعيت آماده‌ي جست‌زدن، گرماى مطبوع نفس‌ها را پشت سرشان حس مي‌كردند.


فرمانده با دست علامتى داد. صف سربازان اس اس تفنگ به دست از تاريكي بيرون آمدند. پشت سر روس‌ها جا گرفتند، هر كدام پشت سر يكي. اصلاً معلوم كه همراه ما از اردوگاه كار برگشته‌اند. در اين فاصله لباس عوض كردند، غذاى سيرى خوردند، يونيفورم‌شان را اتو زده و ناخن‌های خود را هم گرفتند. قنداق تفنگ را محكم گرفتند. ناخن‌هايشان از تميزي برق مي‌زد. به نظر مى‌رسيد که مى‌خواهند به شهر بروند پيش دخترها تا در رقص شركت كنند. تفنگ‌ها را مسلح كردند، قنداق را بالاي ران جا دادند و لوله‌ی تفنگ‌ها را دم گيسك پاك تراشيده‌ی روس‌ها چسباندند.

فرمانده بى‌آنکه صداى خود را بلند کند، فرمان داد: «Achtung! Breit! Feuer»

تفنگ‌ها غريد. سربازان عقب جستند تا خون كله‌هاي متلاشي شده به آنها شتک نزند. روس‌ها لحظه‌اي روي پا لرزيدند و مثل کيسه‌های سنگين روى سنگ‌ها وارفتند و سنگ‌فرش را با خون و مغز متلاشى‌شده رنگين کردند. سربازان تفنگ‌های خود را حمايل كردند و به سرعت پس كشيدند. اجساد را موقتاً به زير سيم‌های خاردار کشاندند. فرمانده با گماشنه‌هايش سوار اشکودا شد و دنده‌عقب به سمت دروازه رفت.

فرمانده آفتاب‌سوخته و جوگندمى زياد دور نشده بود که ناگهان جمعيت خاموش گرسنه به صفوف جلو فشار ‌آورد و بر روى سنگ‌ فرش خونين آوار شد. همهمه‌اى در گرفت كه به غرش و فرياد بدل شد. پس از مدتى زير ضربات باتوم ارشدهاي خوابگاه كه از اردوگاه به عنوان نيروي كمكي فراخوانده شده بودند، با عجله يكي يكي به سوى خوابگاه‌ها پس نشستند.

من کمى دورتر از صحنه‌اي اعدام بودم و نتوانستم به جاده برسم. ولى صبح روز بعد که ما را براى بيگارى بردند، يک يهودى استونيايي که خودش را مسلمان جا زده بود و به من كمك مي‌كرد تا لوله خم كنيم ، تعريف مى‌کرد که مغز آدم آنقدر ترد است كه خام خام هم مي‌شود بخوري.


توضيح مترجم: براي خوانندگاني كه شايد تلفظ كلمات را تدانند «آختونگ! برايت!فوير!» يعني خبردار آماده آتش.» اينكه لُس لُس يعني بجنبيد يا يالا يالا . از دوست نازنينم خسرو ناقد كه از مترجمين خوب زبان و ادبيات آلماني هستند از بابت يادآوري كه كردند سپاسگزارم.
-
پ.ن: این داستان و داستان پست قبلی از وبلاگ اسدالله امرایی هستش که از مترجمین خوب کشورمون هستن.من رمان کوری رو با ترجمه ی ایشون خوندم.
 

lilyrose

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
24 جولای 2010
نوشته‌ها
4,270
لایک‌ها
8,207
محل سکونت
My Sweet Home
داستان : سال اسپاگتی
کتاب: دیدن دختر صددر صد دلخواه در صبح زیبای ماه آوریل(مجموعه داستان)
نویسنده: هاروکی موراکامی
ترجمه: محمود مرادی
نشر ثالث

سال ۱۹۷۱ بعد از میلاد مسیح، سال اسپاگتی بود.

آن سال اسپاگتی می پختم تا زندگی کنم و زندگی می کردم تا اسپاگتی بپزم. بخاری که از قابلمه برمی خاست، مایه ی مباهات من بود وسس گوجه فرنگی که داخل تابه قُل قُل می زد، مایه ی امید زندگی ام.

به فروشگاهی که لوازم آشپزخانه می فروخت رفتم و یک تایمر آشپزخانه گرفتم با یک قابلمه ی آلومینیومی، قابلمه آن قدر بزرگ بود که می شد یک سگ گله را داخل آن حمام کرد. فروشگاه های مخصوص خارجی ها را زیر و رو کردم و انواع و اقسام ادویه های عجیب و غریب را به چنگ آوردم. یک کتاب مخصوص آشپزی با اسپاگتی و مقدار فروانی گوجه فرنگی خریدم. همه جور مارک اسپاگتی را که دستم به آن می رسید، می خریدم و هر جور سسی را که بشر می شناسد، درست می کردم. ذرات ریز سیر و پیاز و روغن زیتون در هوا چرخ می خورد و ابر موزونی تشکیل می داد که به هر گوشه ای آپارتمان کوچکم راه می یافت و در کف اتاق، سقف و دیوارها، لباس ها و کتاب ها و صفحه های موسیقی ام، راکت تنیس و بسته های نامه هایم نفوذ می کرد. رایحه ای که شاید در آبراه های رومیان باستان می شد استشمامش کرد.

این داستانی از سال اسپاگتی است، سال ۱۹۷۱ بعد از میلاد مسیح.

اسپاگتی را باید تنهایی می پختم و می خوردم. این یک قانون بود. خودم رامجاب کرده بودم اسپاگتی غذایی است که به تنهایی مزه می دهد. خودم هم نمی دانم چرا چنین احساسی داشتم، اما چه می شد کرد؟

همیشه همراه با اسپاگتی چای می نوشیدم و سالاد خیار و کاهو می خوردم. باید مطمئن می شدم که از هر دوی آن ها به مقدار کافی در خانه دارم. همه چیز را مرتب روی میز می چیدم و از غذای خود در فراغت لذت می بردم و موقع غذا خوردن نگاهی هم به روزنامه ها می انداختم. روزهای اسپاگتی از یکشنبه تا شنبه در پی هم می آمدند و هر یکشنبه ی جدید، آغاز هفته ی اسپاگتی کاملن تازه ای بود.

هر بار، به خصوص بعدازظهرهای بارانی، هنگامی که سرِ بشقابی پر از اسپاگتی می نشستم احساس روشنی به من دست می داد، حس ان که همان لحظه یک نفر ممکن است در بزند. شخصی که تصور می کردم برای دیدنم می آید، هر بار فرق می کرد. گاهی وقت ها او یک غریبه بود. گاهی وقت ها هم آشنا. یک بار دختری بود با پاهای قلمی که در دوران دبیرستان با او رابطه ی عاشقانه ای داشتم. یک بار خودِ چند سال قبلم بود که برای دیدار آمده بود و یک وقتِ دیگر هم ویلیام هولدن بود که جنیفرجونز را میان بازوانش گرفته بود.

« ویلیام هولدن؟»

با این حال حتا یکیشان هم وارد خانه نمی شد. آنان همچون تکه هایی از خاطرات، بیرون در شناور می ماندند و بعد بی ا« که در بزنند از ان جا می گرختند.

بهار و تابستان و پاییز، درست مثل ان که اسپاگتی پختن برایم یک جور انتقام گرفتن باشد، می پختم و می پختم. مثل دختری که عاشق ترکش کرده باشد و او نامه های عاشقانه اش را داخل آتش بیندازد، مشت مشب اسپاگتی تویِ قابلمه می ریختم. سایه های لگدمال شده ی زمان را برمی داشتم، آن ها رابه شکل سگ گله ای خمیر می کردم و توی آبی که داخل قابلمه چرخ می خورد، می ریختم و رویشان نمک می پاشید. بعد تا بلند شدن صدای سوزناک تایمر، چوب های بزرگ غذاخوری ام را در دست می گرفتم و کنار قابلمه با بی صبری قدم می زدم.

رشته های اسپاگتی، مکار هستند و نمی توانستم بگذارم از دیدرسم خارج شوند. اگر به آن ها پشت می کردم، از لبه های قابلمه می گریختند و در سیاهی شب ناپدید می شند. شب همانند جنگلی گرمسیری که برای فرستادن پروانه های رنگارنگ به ابدیت به انتظار می نشیندف در آرزوی ربودن رشته های سر به هوا، بی صدا کمین می کرد.

اسپاگتی ناپلی
اسپاگتی کاربونارا
اسپاگتی دلاپینا
اسپاگتی کارتوجیو
اسپاگتی با پنیر
اسپاگتی با سیر و روغن
و باقی اسپاگتی های بی نام ونشان و رقت انگیزی که بی هوا داخل فریزر پرتشان می کردم.

اسپاگتی هایی که از گرما جان می گرفتند، در رودخانه ی سال ۱۹۷۱ جریان می یافتند و ناپدید می شدند. ومن برای آنان، برای تمامی اسپاگتی های سال ۱۹۷۱ سوگواری می کردم.
سه و بیست دقیقه ی بعدازظهر بود که تلفن زنگ زد، روی حصیر دراز کشیده بودم و به سقف خیره بودم. باریکه ای از نور خورشید زمستان همچون دایره ای نورانی در جایی که دراز کشیده بودم، افتاده بود و من همانند پروانه ی مرده ای آن جا، زیر نور، بی حرکت افتاده بودم.
اول متوجه صدای زنگ تلفن نشدم. صدا بیش تر به خاطره ی ناآشنایی می مانست که پاورچین پاورچین وارد لایه های هوا شده باشد. اما سرانجام صدا کم کم شکل خودش را پیدا کرد و به صدای زنگ تلفنی حقیقی تبدیل شد. صدای کاملن حقیقی زنگ تلفن در فضایی کاملن حقیقی. همان طور دراز کش دست دراز کردم و گوشی را برداشتم.
آن طرف خط، یک دختر بود، دختری چنان مبهم و مه آلود که ممکن بود تا ساعت چهار ونیم تماماً ناپدید شود. او نامزد سابق یکی از دوستانم بود.
چیزی سبب آشناییشان شده بود و چیزی هم باعث جداشدنشان. این من بودم،اعتراف می کنم. من بودم که با اکراه این دو را با هم آشنا کرده بودم.
گفت: « ببخشید که مزاحم شدم. تو می دونی اون الان کجاست؟»
نگاهی به تلفن کردم و روی طول سیم تلفن چشم گرداندم. مطمئناً سیم به گوشی متصل بود. جواب پرتی دادم. در صدایش چیزی بود که ناراحتم می کرد و نمی خواستم توی آن دردسر، حالا هر چه که بود، داخل بشوم.
با لحن سردی گفت: « هیچ کس به من نمی گه اون کجاست. همه وانمود می کنن نمی دونن. اما چیز مبهمی هست که باید بهش بگم. خواهش می کنم به من بگو اون کجاست؟ قول می دم تو رو قاطی ماجرا نکنم. بگو اون کجاست؟»
گفتم: « راستشو گفتم. نمی دونم. خیلی وقته دیگه ندیدمش.»
صدا، صدای خودم نبود. در این مورد که مدت ها بود او را ندیده بودم راست می گفتم، اما در مورد این که آدرس و شماره تلفنش را نمی دانستم دروغ گفتم. دروغ که می گویم، صدایم حالت عجیبی پیدا می کند.
جوابی نداد.
گوشی مثل ستونی از یخ شده بود. بعد درست مثل آن که داخل یکی از فیلم های علمی- تخیلی جی بالارد باشم، همه چیز در اطرافتم به ستون هایی از یخ تبدیل شد.
دوباره گفـتم: « واقعاً نمی دونم. خیلی وقت پیش بود که بدون یک کلمه حرف گذاشت و رفت.»
خندید: « شوخی نکن، اون این قدرها هم زرنگ نیست. خودت خوب می دونی که وقتی می خواست کاری بکنه، چقدر سروصدا راه می انداخت.»
راست می گفت. آن پسر واقعاً آدم کودنی بود. اما نمی خواستم محل زندگی اش را به او بگویم. اگر این کار را می کردم، دفعه ی بعد آن پسر زنگ می زد و سرزنشم می کرد. دیگر نمی خواستم قاطی گرفتاری های دیگران بشوم. توی حیاط خلوت چاله ای کنده بودم و همه چیز را داخل آن خاک کرده بودم. دلم نمی خواست یکی پیدا بشود و دوباره آن ها را از زیر خاک بیرون بیاورد.
گفتم: « متاسفم.»
یکدفعه پرسید: « تو که منو دوست نداری؟ داری؟»
نمی دانستم چه باید بگویم. از او متنفر نبودم. اما احساسی هم نسبت به او نداشتم. ممکن نیست ادم نسبت به کسی که هیچ احساسی درباره اش ندارد، احساس بدی داشته باشد.
دوباره گفتم:« ببخشید. الان دارم اسپاگتی می پزم.»
« چی؟»
به دروغ گفتم: « دارم اسپاگتی درست می کنم.»
نمی دانم چطور شد این حرف را زدم، اما دروغ گفتن دیگر بخشی از وجودم شده بود، دست کم در آن لحظه که اصلاً دروغ به نظر نمی آمد. ادامه دادم و قابلمه ی خیالی را با آب خیالی پر کردم و اجاق خیالی را با کبریتی خیالی روشن کردم.
پرسید:« خب؟»
نمک خیالی را تویِ آب جوش خیالی ریختم و مشتی اسپاگتی خیالی را به آرامی به آن افزوم و تایمر خیالی آشپزخانه را روی هشت دقیقه تنظیم کردم.
گفتم:« خب. نمی تونم صحبت کنم. اسپاگتی ام خراب می شه.»
چیز دیگری نگفت.
گفتم:« واقعاً متاسفم ولی اسپاگتی پختن کار خیلی حساسیه.»
ساکت بود. گوشی تلفن دوباره توی دستم منجمد شد.
با عجله گفتم: « ببینم، می تونی بعداً زنگ بزنی؟»
پرسید: « چون الان داری اسپاگتی می پزی بعداً زنگ بزنم؟»
« آره.»
« برای کسی می پزی، یا می خوای تنهایی بخوری؟»
گفتم: « تنهایی می خورم.»
نفسش را برای چند لحظه نگه داشت، بعد به آرامی آن را بیرون داد و گفت: « تو متوجه نیستی، اما من توی دردسر افتادم. نمی دونم باید چی کار بکنم.»
گفتم: « متاسفم، ولی نمی تونم کمکت کنم.»
« صحبت یه مقدار پول هم هست.»
« می فهمم.»
گفت: « اون به من بدهکاره. یک مقدار پول ازم قرض گرفته. نباید بهش پول می دادم، ولی مجبور شدم.»
سکوت کردم، فکرم داشت به سمت اسپاگتی می رفت. گفتم:« ببخشید اما اسپاگتی روی اجاقه. برای همین…»
خنده ای زورکی کرد و گفت: « سلام منو به اسپاگتی ات برسون. امیدوارم خوب از آب دربیاد.»
خداحافظی کردم. گوشی را که گذاشتم، دایره ی نورانی روی زمین حدود یک اینچی جابجا شده بود. دوباره روی همان قسمت نورانی دراز کشیدم و به سقف خیره شدم.
فکر کردن به اسپاگتی ای که تا ابد در حال جوشیدن است، اما هرگز آماده نمی شود، واقعاً غم انگیز است.
حال کمی ناراحتم که چرا همه چیز را به او نگفتم. شاید بهتر بود این کار را می کردم. منظورم این است که دوست پسر سابق او آدمی نبود که دوباره شروع کردنش بیرزد. آدم تو خالی ای بود که همیشه لاف از هنر می زد، یک آدم وراج که هیچ کس به او اعتماد نداشت. به نظر می آمد دختر واقعاً دنبال پول بود. به هر حال هر چه باشد، آدم وقتی از کسی پول قرض می کند باید آن را پس بدهد.

هر وقت یک بشقاب اسپاگتی داغ روبرویم است، این فکر به سرم می زند که چه بلایی سر دخترک آمد. بعد از این که گوشی را گذاشت، برای همیشه ناپدید شد و در سایه های چهار و سی دقیقه ی بعدازظهر فرورفت. آیا من مقصر بودم؟
باید موقعیت مرا بفهمید. آن وقت ها دلم نمی خواست کسی مزاحمم بشود. برای همین بود که خودم به تنهایی توی آن قابلمه ی بزرگ، که می شد یک سگ گله را داخلش نگه داشت، اسپاگتی می پختم.

پوسته های سبوس گندم های طلایی در کشتزارهای ایتالیا در باد شناورند. می توانید فکرش را بکنید که ایتالیایی ها چقدر متحیر می شوند اگر بدانند چیزی که در سال ۱۹۷۱ صادرمی کرده اند، تنهایی محض بوده است؟
 

lilyrose

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
24 جولای 2010
نوشته‌ها
4,270
لایک‌ها
8,207
محل سکونت
My Sweet Home
داستان کوتاه پروانه؛ از هرمان هسه

88809.jpg



جمع آوری پروانه را از هشت یا نه سالگی آغاز کردم. ابتدا این کار را بدون پشتکار خاصی، درست مثل یک بازی، مثل جمع کردن چیزهای دیگر دنبال می‌کردم. اما در دومین تابستان که تقریباً ده ساله شده بودم، جمع کردن پروانه را جدی گرفتم و همین سبب شد که مرا بارها و بارها از این چنین عشق آتشینی برحذر دارند، چرا که این کار باعث می‌شد من همه چیز را فراموش کنم و از کارهای دیگر غافل شوم. هنگامی‌که برای شکار پروانه می‌رفتم، صدای ناقوس را که آغاز ساعت درس و یا وقت ناهار را اعلام می‌کرد، نمی‌شنیدم. همیشه در روزهای تعطیل، از صبح تا شب تنها با تکه نانی در دست میان گل‌ها پرسه می‌زدم، بی آنکه حتی برای ناهار به خانه بازگردم.

حتی هنوز هم گاه گداری، بویژه آن گاه که پروانه ای زیبا را می‌بینم، ته مایه ای از آن عشق مفرط را در درونم حس می‌کنم. سپس برای لحظه ای، دوباره همان احساس خلسه آزمندانه و بیان ناپذیر که تنها کودکان قادر به فهم آن هستند، وجودم را فرا می‌گیرد و به همراه این احساس، درست مانند یک کودک، نخستین شکار پروانه ام را به یاد می‌آورم و آن گاه ناگهان خاطرات لحظات و ساعت‌های شمارش ناپذیر کودکی بر من هجوم می‌آورد: بعد از ظهری سوزان در بیشه زارهای خشکیده، خارزار معطر، ساعت‌های خنک بامدادی در باغ یا شامگاه در حاشیه اسرارآمیز جنگلی که من با تور پروانه گیری ام در کمینگاه به مانند جستجوگر گنج پنهان می‌شدم و هر آن، در پی یافتن مناسب ترین لحظه غافلگیر کردن پروانه ای، و در پی یافتن شانس بودم و....


هنگامی‌که پروانه ای زیبا را می‌دیدم، نیازی نبود نمونه ای کمیاب باشد، بلکه کافی بود که این پروانه روی ساقه گلی بنشیند و بال‌های رنگارنگش هر از گاه در باد تکانی بخورد تا شوق شکار، نفس از من بگیرد. وقتی جلوتر و جلوتر می‌خزیدم تا جایی که بتوانم تمامی‌خال‌های رنگی براق، بال طلایی و شاخک‌های لطیف قهوه ای رنگ پروانه را ببینم، آن هیجان و لذت خاص، آن آمیزه شادمانی لطیف و پاک و حرص و آزی وحشیانه بر من مستولی می‌شد، به گونه ای که بعدها در زندگی به ندرت چنین احساسی را دوباره تجربه کردم.

از آنجایی که والدین من بی چیز بودند و نمی‌توانستند چیزهای مثل قفس به من هدیه کنند، ناچار شدم گنجینه خود را در جعبه مقوایی کهنه و پیش پاافتاده ای نگهداری کنم. با لایه‌های از چوب پنبه‌های بریده شده، کف جعبه و دیواره‌های آن را پوشاندم. سپس پروانه‌ها را با سنجاق به دیواره‌ها چسباندم و جعبه را که در میان دیوارهای چروکیده کاغذی آن، گنجینه ام قرار داشت، با قلابی به دیوار آویزان کردم. نخستین روزها هنوز، با کمال میل گنجینه خود را به همکلاسی‌هایم نشان می‌دادم. اما آنان صاحب جعبه‌های چوبی با سرپوش‌های شیشه ای، جعبه‌های کرم ابریشم با دیواره‌های توری سبز رنگ و دیگر چیزهای تجملی بودند که من با آن وسایل ابتدایی و پیش پاافتاد ام، نمی‌توانستم مانند ایشان بر خود ببالم.

از آن پس دیگر چندان میلی به نشان دادن پروانه‌هایم به دیگران نداشتم و عادت کرده بودم که حتی هیجان انگیزترین شکارهایم را پنهان کنم و چیزهایی را که به چنگ می‌آوردم، تنها به خواهرانم نشان دهم. یکبار پروانه آبی رنگی را شکار کرده و آن را به گنجینه ام افزودم، هنگام که پروانه را خشک کردم، غرور مرا واداشت که بخواهم دست کم آن ر به همسایه ام، پسر آموزگاری که کمی‌بالاتر از خانه ما منزل داشت، نشان دهم.

این پسر تنها گناهش معصومیتش بود که همین نزد بچه‌ها دو چندان عجیب و غیرعادی است. او کلکسیونی کوچک و جمع و جور داشت، اما به سبب ظرافت و دقتش در نگهداری آن، این مجموعه به گنجینه ای واقعی بدل شده بود، گذشته از همه اینها او در هنری کمیاب و دشوار چیره دست بود. او می‌توانست بال‌های شکسته و آسیب دیده پروانه‌ها را دوباره به هم بچسباند. او از هر نظر پسر بچه ای نمونه بود، از این رو من همواره درباره او احساس کینه ای آمیخته با حسادت و ستایش داشتم.
بله، من پروانه ام را به این پسر ایده آل نشان دادم.


او کارشناسانه نظرش را گفت و منحصر به فرد بودن پروانه ام را تأئید کرد و بر آن چیزی حدود بیست فنیگ قیمت گذاشت، زیرا امیل نیز می‌دانست که ارزش همه اشیای کلکسیون‌ها، حتی تمبرها و پروانه‌ها با پول سنجیده می‌شود.

آن گاه معایب پروانه ام را نیز برشمرد. اما من دیگر چندان توجهی به این ایرادها نکردم، چرا که خرده گیری‌های دوستم تا حدودی شادمانی مرا خراب کرده بود و من دیگر هرگز پروانه‌هایم را به او نشان ندادم.

دو سال گذشت و ما دیگر پسران بالغی شده بودیم، ولی عشق مفرط من به جمع آوری پروانه هنوز در وجودم شکوفا بود.

شایعه ای همه جا پیچیده بود که امیل گونه ای پروانه کمیاب یافته است. این خبر برای من همان قدر هیجان برانگیز بود که اگر امروز بشنوم یکی از دوستانم یک میلیون مارک به ارث برده است یا کتاب گمشده لیویوس پیدا شده است.
تا حال هیچ کدام از ما نتوانسته بودیم، این پروانه خاصی را بیابیم و من آن ر تنها از روی تصویرش در کتابی قدیمی‌مربوط به پروانه‌ها دیده بودم.


گراور کتاب رنگی من با دست انجام گرفته بود و بی نهایت زیباتر و براستی دقیق تر از همه چاپ‌های رنگی جدید به نظر می‌رسید. از همه پروانه‌هایی که نامشان را می‌دانستم و در گنجینه ام جایشان خالی بود، هیچ کدام به مانند این پروانه چنین التهاب آور توجه مرا به خود جلب نکرده بود.

من همواره به تصویر آن پروانه در کتابم خیره می‌شدم. یکی از دوستانم به من گفته بود که اگر آن پروانه قهوه ای رنگ، روی تخت سنگ یا تنه درختی بنشیند و پرنده یا دشمن دیگری بخواهد به او حمله کند، او تنها بال‌های تیره رنگ خود را از هم می‌گشاید. آن گاه در زیر بال‌هایش چشمان بزرگ و روشن او پدیدار می‌شود و این چشم‌ها چنان حیرت انگیز و غافلگیر کننده اند که پرنده مهاجم را می‌ترسانند و ناچار می‌سازند تا پروانه را آسوده بگذارد و خود بگریزد. آن گاه چنین موجود شگفت آوری می‌بایست گیر آدم کسل کننده ای چون امیل بیفتد! وقتی چنین چیزی را شنیدم در نخستین لحظه ابتدا خوشحال شدم که سرانجام می‌توانم این موجود کمیاب را از نزدیک ببینم و کنجکاوی سوزان خود را تسکین دهم. بعد حسادت تحریکم کرد و به گمانم آمد که چقدر مسخره است که درست همین آدم کسالت بار و ترشرو باید این پروانه پرارزش و اسرارآمیز را به دام اندازد.

با این همه وسوسه شدم که پیش او بروم تا شکار خود را نشانم دهد. پس از آن هم نتوانستم این فکر را از سرم به در کنم، برای همین هنگامی‌که روز بعد خبر پروانه او در تمام مدرسه پیچید، دیگر مصمم شدم که واقعاً به سراغش بروم. بعد از ناهار به محض اینکه توانستم از منزل خارج شوم، به سوی خانه همسایه مان دویدم. مجموعه پروانه‌های امیل و اتاقک چوبی و در طبقه سوم خانه آنان قرار داشت. همواره از اینکه این پسر آموزگار می‌تواند به تنهایی صاحب یک اتاقک باشد، حسودیم می‌شد.

در راه پله‌ها به هیچ کس برنخوردم. وقتی در اتاق طبقه سوم را کوبیدم، هیچ پاسخی نشنیدم. امیل آنجا نبود وقتی دست به دستگیره در بردم، در را گشوده یافتم. بی شک امیل از روی حواس پرتی فراموش کرده بود در را قفل کند. داخل رفتم تا دست کم بتوانم آن پروانه را تماشا کنم.


به سرعت دو جعبه ای را که امیل در آنها گنجینه خود را نگهداری می‌کرد، برداشتم. بیهوده آن دو جعبه را به دنبال آن پروانه کاویدم تا آنکه یادم افتاد شاید پروانه هنوز داخل تور پروانه گیری باشد. همانجا بود که پیدایش کردم.
پروانه با بال‌های قهوه ای رنگش که کاغذهای باریک رنگارنگ و غیرعادی به آنها چسبیده بود، داخل تور قرار داشت. روی پروانه خم شدم و از نزدیکترین فاصله ای که ممکن بود، شاخک‌های پر مو و رنگ قهوه ای روشن حاشیه بال‌هایش را که بی اندازه لطیف بود، نگاه کردم. همچنین محو خال‌های رنگارنگ و زیبای روی بال‌ها و سطح لطیف و مخملی آن شدم. تنها نمی‌توانستم چشم‌های پروانه را که با نوارهای رنگی پوشیده شده بود، درست بنگرم.

در حالی که قلبم به شدت می‌تپید کوشیدم سنجاق را از بدن پروانه بیرون بکشم و او را از کاغذها جدا کنم. آن گاه چشم‌های درشت و حیرت آور پروانه را دیدم. بسیار زیباتر و شگفت آورتر از آن چیزی بود که من در تصویر دیده بودم. در همان آن، حرص و آزی منحصر به فرد را برای تصاحب این موجود با شکوه احساس کردم.

سنجاق را به آرامی‌بیرون کشیدم و پرونه را که دیگر خشک شده و شکل گرفته بود، در دست گرفتم و از اتاقک بیرون آمدم. در این لحظه هیچ گونه احساس رضایتی نداشتم. در حالی که پروانه را در دست راستم پنهان کرده بودم از پله‌ها پایین رفتم. در این هنگام شنیدم که کسی از پله‌ها بالا می‌آید و در همان ثانیه وجدانم بیدار شد و ناگهان دریافتم که دزدی کرده ام و پسری پست فطرت هستم.


همان دم هول و هراس وحشتناکی از اینکه دزدیم فاش شود، مرا فرا گرفت؛ به همین سبب از روی غریزه دستم را با پروانه مسروقه در جیب کتم فرو بردم. به آرامی‌باقی پله‌ها را پایین رفتم. با پاهایی لرزان در حالی که عرق سردی بر اثر احساس رذالت و رسوایی بدنم را فرا گرفته بود، با منتهای ترس از پیش دخترک خدمتکاری که داخل آمده بود گذشتم و کنار در خانه با قلبی پر تپش و پیشانی ای عرق کرده، حیران و سرگردان و هراسان تر از پیش بر جای ماندم. بی درنگ دریافتم که حق ندارم پروانه را نگه دارم و باید آن را باز گردانم و اصلاً این ماجرا نمی‌بایست رخ می‌داد.
با وجود تمامی‌ترسی که از برخورد با امیل و افشا شدن دزدیم داشتم، بازگشتم و با شتاب تمام از پله‌ها بالا دویدم، دقیقه ای بعد دوباره در اتاقک امیل بودم. با احتیاط دستم را از جیبم خارج کردم و پروانه را روی میز نهادم و در همین حال که آن را دوباره می‌نگریستم، متوجه بدبختی که به من رو آورده بود، شدم. کم مانده بود گریه ام بگیرد.

پروانه له شده بود. بال و شاخک راست پروانه دیده نمی‌شد و وقتی با احتیاط داخل جیبم دنبال بال خرد شده گشتم، متوجه شدم که بال چنان تکه تکه شده است که به هیچ وجه ترمیم پذیر نمی‌نماید. در آن دم با دیدن این موجود کمیاب و زیبا که من آن را خرد و تکه پاره کرده بودم، احساس دزد بودن بیش از پیش عذابم می‌داد.

به انگشتانم نگاه کردم که رنگ قهوه ای بال‌های ظریف پروانه به آن مالیده شده بود، همچنین به بال تکه تکه شده ای که هرگونه امید و شادمانی تصاحب دوباره یک پروانه سالم و کامل را از بین می‌برد.

افسرده و غمگین به خانه بازگشتم و سراسر بعدازظهر را در باغچه خانه مان نشستم. سرانجام هنگامی‌که آفتاب در حال غروب بود، شهامتم را جمع کردم و همه چیز را به مادرم گفتم. دریافتم که مادرم چگونه هراسان و غمگین شد، با این همه او دوست داشت بفهماند که اعتراف من بیش از تحمل هر مجازاتی به من ارزش می‌بخشد.

مادرم با قاطعیت گفت:«تو باید پیش امیل بروی و خودت همه چیز را به او بگویی. این تنها کاری است که می‌توانی بکنی و اگر این کار را نکنی نمی‌توانم تو را ببخشم. تو می‌توانی از او بخواهی به جبران کاری که کرده ای، خودش چیزی را از وسایل تو انتخاب کند و باید خواهش کنی تو را ببخشد.»

من پیش هر همکلاسی دیگری راحت تر بودم تا پیش این پسر نمونه! پیشاپیش حس می‌کردم که مرا نخواهد فهمید و احتمالاً به هیچ وجه حرف‌هایم را باور نخواهد کرد. غروب شد و پس از آن نیز شب فرا رسید بی آنکه در من توان رفتن باشد. مادرم مرا در دالان خانه پیدا کرد و آهسته گفت:«حالا او حتماً در خانه است. همین حالا برو پیشش!»


به سوی خانه امیل راه افتادم. از طبقه پایینی سراغ امیل را گرفتم. او آمد و بی درنگ تعریف کرد که کسی پروانه او را خراب کرده است و او نمی‌داند که آیا این کار آدمی‌شرور است یا یک پرنده یا گربه. من از او خواهش کردم که مرا به اتاقش ببرد و پروانه را نشانم دهد. با هم بالا رفتیم، او در اتاقش را گشود و شمعی روشن کرد. دیدم پروانه خرد شده داخل تور قرار دارد. متوجه شدم او روی پروانه کار کرده تا دوباره اجزای از هم گسیخته اش را به هم متصل کند. بال شکسته پروانه با زحمت زیاد جمع آوری و روی یک کاغذ خشک کن نمناک پهلوی هم چیده شده بود. با وجود این، پروانه ترمیم ناپذیر به نظر می‌رسید و شاخک آن نیز پیدا نشده بود.

دیگر هر چه را که انجام داده بودم گفتم و کوشیدم همه چیز را شرح دهم. امیل به جای آنکه خشمگین شود و سرم داد بکشد، خیلی آهسته زیر لب آهی کشید و همان طور ساکت دزدکی نگاهی به من انداخت و بعد گفت: «خب، خب، پس این کار تو بود!»

از او خواهش کردم همه اسباب بازی‌هایم را بردارد و اگر راضی نیست و هنوز مرا نبخشیده است، همه پروانه‌هایم را از من بپذیرد.

اما او گفت:«متشکرم، از پروانه نگه داشتن تو خبر دارم. از همین کاری که امروز کردی هم می‌شود فهمید، چطور پروانه جمع می‌کنی.»


در این لحظه کم مانده بود، گلویش را بفشارم. هیچ کار نمی‌شد کرد، من یک رذل بودم و رذل هم باقی می‌ماندم. امیل با سردی تمام گویی که قاعده جهان چنین است با آن عدالت خوار دارنده اش پیش رویم ایستاده بود. او حتی یکبار هم مرا دشنام نداد، تنها نگاهی تحقیرآمیز به من کرد. نخستین بار بود که می‌دیدم چگونه آدمی‌نمی‌تواند چیزی را که تنها یک بار خراب کرده است، جبران کند.

به خانه بازگشتم، خوشحال شدم که مادرم از من هیچ نپرسید و تنها مرا بوسید و به حال خودم گذاشت. باید به رختخواب می‌رفتم. دیگر دیر وقت بود.

اما پنهانی جعبه قهوه ای رنگ بزرگم را از آشپزخانه به اتاق بردم و روی تخت خوابم گذاشتم. در تاریکی آن را گشودم، آن گاه پروانه‌ها را یکی یکی در آوردم و هر کدام را یکی از پس دیگری با انگشتانم چنان له کردم که گویی از آغاز هم غباری بیش نبوده اند.
 

lilyrose

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
24 جولای 2010
نوشته‌ها
4,270
لایک‌ها
8,207
محل سکونت
My Sweet Home
«رنگ زرد»

41271.jpg



رابرت لوئی استیونسن/ شیوا مقانلو


در شهری خاص، طبیبی زندگی می‌کرد که رنگ زرد می‌فروخت. هر کس که از فرق سر تا نوک پا به این رنگ آغشته می‌شد، این مزیت بس خاص را داشت که برای ابد از ابتلا به مخاطرات زندگی، انجام گناه، و ترس از مرگ مصون بماند. طبیب در دفترچه راهنمایش این طور می‌گفت، و مردم شهر نیز همه این طور می‌گفتند؛ و در ذهن ایشان هیچ چیز مبرم‌تر از رنگ کردن کامل خود، و هیچ چیز مسرت‌بخش‌تر از تماشای رنگ شدن دیگران، نبود. در همان شهر مرد جوانی زندگی می‌کرد که خانواده ای نیک، اما رفتاری بی‌پروا داشت. برای خود مردی شده بود اما هیچ به رنگ فکر نمی‌کرد. می‌گفت: «فردا را هم وقت داریم.» اما وقتی فردا می‌آمد او کار را همچنان به تعویق می‌انداخت. این روند را می‌توانست تا روز مرگش هم ادامه دهد، اما او دوستی هم سن و سال خود داشت که در رفتار نیز به هم شباهت بسیار داشتند؛ و این دوست روزی که در معابر شهر قدم می‌زد ناگهان با یک گاری حمل آب تصادف کرد و روز روشن تلف شد.


این واقعه دیگری را تا مغز استخوان چنان شوکه کرد که دیگر هیچ کس را در زندگی ندیدم که به قدر او مشتاق رنگ شدن باشد. همان شب در حضور همه خانواده‌اش، با همراهی نوای موسیقی، و گریه بلند خودش، به سه لایه رنگ غلیظ و یک لایه روغن جلا بر روی آن مزین شد. طبیب- که خودش نیز متاثر شده بود- به اعتراض بیان کرد که تاکنون کاری به آن تمام عیاری نکرده است.

تقریبا دوماهی گذشته بود که مرد جوان را روی تخت روان به در منزل طبیب آوردند. جوان به محض گشودن در فریاد زد: «این چه وضعی است؟ من که در برابر تمام مخاطرات زندگی مصونش شده بودم، اما اینک توسط همان گاری حمل آب مصدوم شده‌ام و پایم شکسته است.»

طبیب گفت: «عزیز من. بسیار ناراحت کننده است، اما به گمانم باید به تو درمورد نحوه عمل رنگم توضیحاتی بدهم. یک استخوان شکسته، در بدترین حالت، امری بسیار جزئی است و متعلق به دسته حوادثی که رنگ من در موردشان کاملا ناکارآمد است. دوست جوان من، گناه یگانه مصیبتی است که انسان عاقل نگران آن است، و من هم تو را در برابر انجام گناه مجهز کرده ام. وقتی به وسوسه گناه دچار شوی، خبر رنگم را برایم می‌آوری.»


مرد جوان گفت:«اه، متوجه نبودم. کمابیش ناامید کننده به نظر می‌رسد؛ اما شک ندارم که به خیر خواهد گذشت. با این احوال، اگر پایم را معالجه کنید بر من منت گذاشته اید.»
طبیب گفت: «این کار من نیست. اما اگر حمالانت تو را همین بغل پیش جراح ببرند، مطمئن هستم که به کمکت می‌آید.»

تقریبا سه سال بعد، مرد جوان، بسیار مضطرب و دوان دوان، به در منزل طبیب آمد. جوان فریاد زد: «این چه وضعی است؟ قرار بود از ابتلا به گناه مصون باشم اما حالا مرتکب کلاهبرداری، ایجاد حریق، و قتل شده ام!»
طبیب گفت: «عزیزم، این مساله خیلی جدی است. لباس‌هایت را کاملا دربیاور»، و به محض این که مرد جوان لخت شد، او را از فرق سر تا نوک پا معاینه کرد. بعد با آسودگی فریاد زد: «دوست جوانم، خوش باش. رنگت به همان خوبی روز اول است.»

مرد جوان فریاد زد: «خدای مهربان! پس چرا فایده ای ندارد؟» طبیب گفت: «دارد، به گمانم باید به تو درمورد ذات نحوه عمل رنگم توضیحاتی بدهم. من دقیقا جلو گناه را نمی‌گیرم، بلکه نتایج دردناکش را تخفیف می‌بخشم. چندان به کار این دنیا نمی‌آید، خلاصه، درمقابل مرگ است که مجهزت کرده ام. وقتی مرگ به سراغت بیاید، خبر رنگم را برایم می‌آوری.»
مرد جوان فریاد زد:«اه، متوجه نبودم، کمی ‌ناامید کننده به نظر می‌رسد، اما شک ندارم که به خیر خواهد گذشت. با این احوال، اگر کمکم کنید تا شیطانی را که به جان مردم معصوم دوانده ام، به در کنم، بر من منت گذاشته اید.»
طبیب گفت: «این وظیفه من نیست اما اگر به پاسگاه همین بغل بروی، مطمئن هستم که به کمکت می‌آیند تا خودت را تسلیم کنی.»

شش هفته بعد طبیب را به زندان شهر فراخواندند. مرد جوان فریاد زد: «این چه وضعی است؟ رنگ تو به تمامی ‌روی تنم کبره بسته، پایم شکسته، مرتکب تمام جنایاتی که در تاریخ وجود داشته اند شده‌ام، فردا باید به دار آویخته شوم، و با این احوال دچار چنان ترس عظیمی ‌هستم که هیچ کلمه‌ای نمی‌تواند مجسمش کند!»
طبیب گفت:« عزیزم، واقعا جالب است. خب، خب، اما شاید اگر رنگ نشده بودی حالا از این هم بیشتر می‌ترسیدی!»


منبع: ماهنامه نسیم هراز/ شماره 41
__________________
 

lilyrose

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
24 جولای 2010
نوشته‌ها
4,270
لایک‌ها
8,207
محل سکونت
My Sweet Home
داستان قرقاول از ریموند کارور

74214.jpg


جرالد وبر هیچ حرفی برای گفتن باقی نگذاشت. خاموش ماند و به راندن ماشین ادامه داد. شرلی لنارت اول بیدار مانده بود . بیشتر محض خوشی تا چیز دیگر. خلوت هر قدر بیشتر می‌پایید برای او ارزش داشت. چند تا نوار کریستال گیل،‌چاک منجیون و ویلی نلسن را توی پخش گذاشته بود؛ بعد دم صبح موج رادیو ماشین را عوض می‌کرد و از اخبار جهان و خبرهای محلی و وضعیت هوا رگفته تا محصولات زراعی و حتی پرسش و پاسخ دم صبح، درباره تاثیر ماری جوانا بر مادران شیرده و به هرچیز که سکوت طولانی را پر کند گوش داده بود. گاه به گاه سیگار می‌کشید و در تاریکی دلگیر ماشین گنده به او نگاهی می‌انداخت. جایی بین سان لویی ابیسپو و پاتر،‌کالیفرنیا، در سیصد کیلومتری خانه ییلاقی اش در کارمل، جرالد وبر را که دیگر قابل تحمل نبود و صحبتش چنگی به دل نمی‌زد، به حال خود رها کرد. همه تلاش خود را کرده بود و کسل و بی حوصله روی صندلی به خواب رفت.

صدای خس خس نفس های زن را همراه با نفیر باد بیرون می‌شنید. رادیو را خاموش کرد و از خلوت خود خوشحال بود. اینکه نیمه شب از هالیوود راه بیفتد و مسیری ششصد کیلومتری را بکوبد اشتباه بود، ولی آن شب، دو سه روز مانده به سی امین سالگرد تولدش،‌احساس خستگی زیادی می‌کرد، پیشنهاد کرد چند روزی به خانه ی ساحلی او بروند. ساعت 10 شب مارتینی می‌خوردند و لیوان در دست به ایوان آمده بودند که مشرف به شهر بود.

شرالی در حالی که با انگشت نوشیدنی اش را هم می‌زد به جرالد نگاه می‌کرد که به نرده های ایوان لم داده بود، گفت:« چه اشکالی دارد؟ ببینم، فکر می‌کنم این بهترین پیشنهادی بوده که این هفته دادی» انگشت در دهان کرده بود و آن را می‌لیسید.

چشم از جاده گرفت. زن نشان نمی‌داد که خواب باشد، بیهوش، یا زخمی می‌نمود انگار که از ساختمان بلندی سقوط کرده باشد. روی صندلی گلوله شده ویک پا را زیرش گذاشته و دامنش بالا رفته بود و بند جوراب نایلون و گوشت رانش به چشم می‌خورد. سر را روی دسته صندلی گذاشته و دهانش باز مانده بود.

تمام شب باران به تناوب باریده بود. حالا دم صبح که آفتاب می‌زد؛ بند آمده بود، ولی بزرگراه هنوز خیس و سیاه بود و گودال های آب را در دو طرف جاده می‌دید. جرالد هنوز خسته نبود. تقریبا سر حال به نظر می رسید و نگران. خوشحال بود که کاری می‌کند. پشت فرمان نشستن و رانندگی خوب بود، حداقل فکر نمی‌کرد و فقط می‌راند.

همان لحظه که چراغ های ماشین را تازه خاموش کرده و کمی از سرعتش کاسته بود از گوشه چشم قرقاولی را دید. در ارتفاعی کم، با سرعت رو به ماشین می‌آمد و در زاویه ای قرار داشت که به آن می‌خورد. نیش ترمزی زد، بعد سرعتش را زیاد کرد و دو دستی فرمان را چسبید. پرنده با صدای تقه بلندی به چراغ جلو سمت چپ خورد. بعد قوسی زد و به شیشه ماسید . کپه ای از پر و فضله پرنده بر جای گذاشت.

مرد از کار خود هراسان شد و گفت:« وای خدای من!»
زن کاهلانه از جا بلند شد با چشمانی وق زده و هراسان گفت:« چی شده؟»
« زدم به چیزی ... یک قرقاول » ترمز که کرد صدای خرده شیشه چراغ جلو را کف آسفالت شنید.
ماشین را کنار جاده کشید و پیاده شد. هوا سرد و نمناک بود. دکمه بلوزش را بست و خم شد که محل خسارت را ببیند. از چراغ جلو جز یکی دو تکه شیشه شکسته چیزی نمانده بود. با دست های لرزان آن ها را شل کرد و درآورد. پرهای آغشته به خون پرنده به روی گل گیر چسبیده بود. اینها پرهای ماده قرقاولی بود که مرد لحظه ای پیش از تصادم دیده بود.

شرلی به طرف پنجره سمت او خم شد و دکمه ی آن را فشار داد. هنوز نیمه خواب بود. صدا زد:« جری؟»
گفت:« یک دقیقه صبر کن. بمان تو ماشین!»
« نمی‌خواستم بیرون بیایم، زود باش بیا بریم!»

از شانه ی جاده راه افتاد. کامیونی رد شد که راننده اش به او نگاه می‌کرد، پشنگه های آب را در خوا پخش کرد و غران گذشت. جری از سرما قوز کرده بود و قدم زنان به طرف خرده شیشه ها رفت. جلوتر که رفت ذرات خرد شده شیشه را دید، با دقت نگاه کرد و لای علف های خیس پرنده را یافت. دلش نیامد که آن را لمس کند، به پرنده مچاله چشم دوخت که چشم هایش بازمانده بود و لخته ای خون تازه روی نوکش ماسیده بود.

وقتی برگشت و سوار ماشین شد، شرلی گفت:« متوجه نشدم چه اتفاقی افتاد. قر شد؟»
« چراغ جلو خرد شده و یک کمی هم گل گیر ماشین تو رفته ...»
نگاهی به پشت سر انداخت و بعد فرمان را چرخاند به طرف جاده کشید.
زن گفت:« کشته شد؟ حتما هم مرده، گمان نمی‌کنم زنده مانده باشد.»
مرد نگاهی به او انداخت. بعد به جاده چشم دوخت.
« صد و چهل تا می‌رفتیم»
«‌چه مدت خوابم برده بود؟»
وقتی جرالد جوابی نداد،‌گفت:«‌سرم درد می‌کند. بدجوری هم درد می‌کند. حالا تا کارمل چقدر راه داریم؟»
« یکی دو ساعت..»

« دلم غدا می‌خواهد و یک قهوه هم روش. شاید سردردم بهتر شود»
گفت:«‌شهر بعدی نگه می‌داریم»
زن آینه را به طرف خود چرخاند و به صورت خودش نگاه کرد. زیر چشمش را با انگشت لمس کرد. بعد خمیازه ای کشید و رادیو را روشن کرد. خود را با دکمه مشغول کرد.
جرالد به قرقاول فکر می‌کرد. خیلی سریع اتفاق افتاده بود، ولی شک نداشت که به عمد پرنده را زده. گفت:« راستی چقدر من را می‌شناسی؟»
رادیو را رها کرد و به صندلی تکیه داد و پرسید:« چطور؟»
گفتم که، چه اندازه من را می‌شناسی؟»
«سر در نمی‌آورم»
« می‌پرسم چقدر مرا می‌شناسی؟»

« حالا این وقت صبح چرا همچو چیزی می‌پرسی؟»
«با هم حرف می‌زنیم. فقط جواب سوال را می‌خواهم. حالا مرا شناخته ای؟ به نظر تو آدم قابل اعتمادی هستم؟ تو به من اطمینان داری؟»
خودش هم نمی‌دانست چه چیزی می‌خواهد ولی حس می‌کرد روی لبه تیغ راه می‌رود.زن به او خیره شد و گفت:« مگر اهمیتی هم دارد؟»

مرد شانه انداخت:« اگر فکر می‌کنی که مهم نیست، خوب لابد نیست»
دوباره حواسش به جاده رفت. فکر کرد که آن اوایل محبتی داشته، در پاسیفیک پالسیدز تو مهمانی یکی از دوستان با هم آشنا شدند. نتیجه ی آشنایی، زندگی مشترک بود. درآن زمان جرالد در جستجوی نوعی زندگی بود که تصور می‌کرد زن برایش فراهم می‌کند. هم ثروتمند بود و هم روابطی گسترده داشت. روابط از پول هم مهمتر بود. از پول و نفوذ با هم نمی شد بگذری. در آن زمان تازه مدرک تحصیلی اش را از دانشگاه کالیفرنیا لس آنجلس گرفته بود با گراییش نمایش. تو سر سگ می‌زدی از همین ها می‌ریخت. به جز در بخش تولید تئاتری دانشگاه، کار دیگری نتوانسته بود دست و پا کند. ورشکسته بود. شرالی دوازده سال از او بزرگتر بود، قبلا ازدواج کرده و دوبار طلاق گرفته بود، ولی پول داشت و ارو را به مهمانی هایی می‌برد که در آن ها با آدم های مختلف آشنا شود. چند تا نقش فرعی به اودادند. می‌توانست عنوان هنرپیشه را یدک بکشد. کار یکی دو ماه در سال هم کم نبود. باقی سال در سه سال گذشته کنار استخر او دراز می‌کشید و یا در مهمانی ها ول می‌گشت و یا به این جا و آن جا می‌رفت و به وقت گذرانی با شرلی مشغول بود.

« فکر می‌کنی از من ساخته باشد که کاری برخلاف منافع خودم انجام بدهم؟»
زن ناخنش را به دندان زد و در سکوت به او نگاه کرد.
« خوب؟» هنوز روشن نبود که کار به کجا می‌کشد، ولی جرالد تصمیمش را گرفته بود که دنبالش را بگیرد.
زن گفت:« خوب حالا چی؟»
« من که گفتم»

« بله! به نظر من از تو بعیدنیست جرالد. اگر فکر می‌کنی که مسئله به اندازه کافی اهمیت دارد، این کار را می‌کنی. حالا مسئله را همین جا تمام کن و دیگر نپرس، خوب؟»
حالا خورشید بیرون آمده بود. ابرها کنار رفته بود. کنار جاده تابلوهایی را می‌دید که خدمات مختلف را در شهر بهدی آگهی می‌کرد. رفت و آمد در جاده بیشتر شده بود. مزارع باران خورده دو طرف جاده در آفتاب صبحگاهی سبز و شاداب می‌درخشید.

زن سیگار می‌کشید و به بیرون چشم دوخت. نمی‌دانست که آیا ارزش دارد دور بزند که موضوع بحث را عوض کند. زده شده بود. از این که پیشنهاد مرد را پذیرفته بود، تا همراه او بیاید حسی ناخوشایند داشت. کاش در همان هالیوود می‌ماند. از آدم هایی که همیشه در جستجوی هویت خود هستند، دل خوشی نداشت.
بعد شگفت زده گفت:«‌نگاه! نگاه کن! آنجارا!»

آن طرف، سمت چپ جاده، کنار مزارع قطعات پیش ساخته خانه های گروهی کشاورزان دیده میشد. اتاقک ها در دو سه متری زمین روی بلوک هایی آماده حمل به محل دیگر بود. حدود بیست و پنج تا سی تا از اتاقک ها بالاتر از زمین بود، تعدادی رو به جاده و تعدادی نیز در جهت های دیگر قرار گرفته بود.
زن در همان حال که با سرعت اتاقک ها را پشت سر می‌گذاشت گفت:« نگاه کن!»
مرد گفت:« جان اشتاین بک. یک چیزی از کارهای اشتاین بک»
« چی؟ آهان! اشتاین بک! اشتاین بک درست گفتی»

مرد پلک زد و تصور کرد که قرقاول را دیده بود. یادش آمد روی پدال گاز فشار داد و سعی کرد به پرنده بزند. دهان باز کرد که چیزی بگوید. ولی کلمه مناسبی پیدا نکرد. از کشت قرقاول ناراحت و شرمگین بود. تکان خورد. انگشت هایش روی فرمان گرفت و رگ به رگ کرد.
« اگر بگویم که قرقاول را به عمد زیر گرفتم، چه می‌گویی؟ این که سعی کردم بهش بزنم؟»
زن بی اعتنا دقیقه ای به او زل زد.حرفی نزد. آن وقت چیزی برای مرد روشن شد. بعد فکر کرد که بخشی به دلیل نگاه بی حوصله و بی اعتنای زن بود و بخشی هم نتیجه اوضاع روحی خودش. ناگهان دریافت که دیگر ارزشی ندارد. ول معطل جمله ای بود که به فکرش می‌رسید.

زن پرسید:« راست می‌گویی؟»
مرد سرش را تکان داد:« خطرناک بود. شاید شیشه ی جلو را خرد می‌کرد ولی قضیه از این مهم تر است.»
« معلوم است. جری، وقتی تو می‌گویی لابد مهم است. اگر فکر می‌کنی که از جریان تعجب می‌کنم، اشتباه می‌کنی. تعجب نمی‌کنم. هیچ چیز تو غیر منتظره نیست. کاری را که می‌خواهی می‌کنی. غیر از این نیست؟»
وارد پاتر می‌شدند. سرعتش را کم کرد و دنبال رستورانی گشت که اعلان آن را روی بیل بورد کنار جاده دیده بود. رستوران را چند خیابان آن طرف تر در مرکز شهر پیدا کرد. تو محوطه ی پارکینگ شن ریزی شده نگه داشت. هنوز اول صبح بود. داخل رستوران همه سر برگرداندند به طرف مسیری که ماشین بزرگ آمد و ترمز کرد. مرد سوییچ را بیرون کشید. تو ماشین برگشتند و به هم نگاه کردند.

زن گفت:« دیگر گرسنه نیستم، اصلا یک چیزی را می‌دانی؟ اشتهای مرا کور کردی!»
مرد گفت:« اشتهای خودم را کور کردم»
زن به او زل زد و گفت:« جرالد می‌دانی، بهتر است چه کار کنی؟ بهتر است کاری بکنی!»
« یک فکری می‌کنم» در را باز کرد و پیاده شد. جلو ماشین خم شد و به سپر قر شده و چراغ شکسته نگاهی انداخت. بعد دور زد و به طرفی رفت که زن نشسته بود و در را برایش باز کرد. زن مردد بود ولی بعد از ماشین بیرون آمد.
زن گفت:« سوییچ ... خواهش می‌کنم سوییچ ماشین را رد کن.»
حس کرد که در صحنه ای باز می‌کنند و این پنجمین یا ششمین برداشت صحنه است. هنوز معلوم نبود که بعد چه اتفاقی می‌افتد. ناگهان مرد از خستگی وا رفت اما حسابی نشئه بود. سوئیچ را به او داد. زن گفت دستش را مشت کرد.

جرالد گفت:« اگر خیلی سوزناک نکنی، شرلی وقتش رسیده خداحافظی کنم.»
جلو رستوران ایستادند.
« میروم و سعی می‌کنم به زندگی ام سرو سامانی بدهم، اول کاری پیدا می‌کنم. یک کار واقعی، مدتی سراغ کسی نمی‌روم. خوب؟ اصلا اشک نریز، خوب؟ اگر دلت بخواهد می‌توانیم دوست بمانیم. روزهای خوبی را باهم گذراندیم. درست؟»

شرلی گفت:« جرالد، تو برای من هیچ ارزشی نداری، الاغ، برو گمشو! مادرسگ!»
تو رستوران دو پیشخدمت زن و چند مرد با لباس یک تیکه آمدند دم پنجره به بیرون نگاه می‌کردند تا زنی را ببینند که با پشت دست کشیده ای به صورت مرد زد. آدم های تو اول جا خوردند ولی بعد دیدن صحنه باعث سرگرمی شان شد. حالا زن تو پارکینگ انگشتش را به طرف جاده تکان می‌داد. واقعا تماشایی بود. ولی مرد راه افتاده بود. حتی پشتش را هم نگاه نکرد. آدم های تو رستوران نتوانستند حرفهای زن را بشنوند، ولی مرد که می‌رفت بقیه صحنه را برای خودم مجسم کردند.

یکی از زن های پیشخدمت که در رستوران کار می‌کرد گفت:« خدا جان! زنک خدمتش رسید. مگر نه؟ حسابش را رسید که دفعه ی دیگر غلط زیادی نکند!»
راننده ی کامیونی که همه ماجرا را دیده بود گفت:« بی عرضه بلد نیست با آن ها چطور رفتار کند. باید برمی‌گشت هم چه می‌زد که زنک خون بالا بیاورد.»


نویسنده : ریموند کارور

منبع: کتاب هروقت کارم داشتی تلفن کن
 

lilyrose

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
24 جولای 2010
نوشته‌ها
4,270
لایک‌ها
8,207
محل سکونت
My Sweet Home
دو دوست/ گی دومو پاسان

67624.jpg


موسیو ساوژ بلافاصله از روبرو بزمین افتاد. موریسات که بلند قدتر بود کمی‌ تلو تلو خورد و اینسو و آنسو شد و با چهره ای که بسمت آسمان بود و خون از سوراخی در سینه...

پاریس بسیج شده، در گیر و دار قحطی بود. حتی گنجشکها و موشهای توی فاضلاب هم کمیاب شده بودند.‌ مردم هر چیزی که دم دستشان بود میخوردند.
صبح یک روز روشن ماه ژانویه بود که موسیو موریسات ساعت ساز که در آن هنگام بیکار بود، در حالیکه گرسنه و با شکم خالی دستهایش را توی جیبهای شلوارش فرو برده بود و داشت در طول بولوار پرسه می‌زد، ناگهان رخ به رخ با یکی از دوستانش بنام موسیو ساوژ که یکی از رفقای زمان ماهیگیری او بود رو برو شد.‌


قبل از شروع جنگ، صبح هر یکشنبه موریسات در حالیکه چوب ماهیگیری بامبویی در دست و جعبه‌ای حلبی بر پشت داشت عازم ماهیگیری می‌شد. او سوار قطار آرژنتوا شده، در کولومب پیاده می‌شد و از آنجا پای پیاده و قدم زنان به ایل مارانت می‌رفت. او از لحظه ورود به سرزمین رویاهایش، شروع به ماهیگیری کرده و تا شب در آنجا باقی می‌ماند.

هر یکشنبه او در این منطقه موسیو ساوژ، مرد کوچولوی خپله ای که در "رو نُتردام دِ لورت" تله گذار بوده و در ضمن ماهیگیر زبر و زرنگی هم بود را ملاقات میکرد. آنها غالبا چوب ماهیگیری در دست و پاها در آب نصف روزی را شانه به شانه در کنار هم میگذراندند و دوستی صمیمانه ای بینشان بوجود آمده بود.
بعضی روزها بدون آنکه صحبت کنند، به مواضع هم سرک میکشیدند. آنها همدیگر را بدون کمک کلمات درک میکردند. آن دو سلیقه‌ها‌ و احساسات مشابهی داشتند.

صبح روزهای بهاری حول و حوش ده صبح، زمانیکه گرمای اولیه خورشید باعث می‌شد که رطوبت سبکی در آب شناور شده و به آرامی‌پشت دو ماهیگیر علاقمند را گرم کند.‌ موریسات غالبا به همسایه اش گوشزد میکرد، هوا اینجا خیلی لذت بخش است، اینطور نیست؟‌
و دیگری در جواب میگفت: من نمی‌توانم چیزی بهتر تصور کنم.
و این چند کلمه برای آنکه آنها همدیگر را درک و ستایش کنند کافی بود.


پاییزها زمانیکه روز رو به اتمام بود، و خورشید در حال غروب، رنگ سرخ خون رنگی را در آسمان غروب می‌پاشید و انعکاس ابرهای لاکی که کل رودخانه را رنگ میکرد به صورت دو دوست می‌تابید و درختان را که برگهایشان با اولین تماس سرد زمستانی در حال عوض شدن بودند طلایی می‌کرد. موسیو ساوژ گاهی به موریسات لبخند میزد و می‌گفت: "چه منظره باشکوهی!"
و موریسات بدون آنکه از شناور قلابش توی آب چشم بر دارد می‌گفت: "اینجا خیلی بهتر از بولواره، اینطور نیست؟‌"

بمحض اینکه آنها همدیگر را شناختند صمیمانه با هم دست دادند. آنها تحت تأثیر فکر ملاقات آنهم در چنین شرایط و موقعیت متغیری قرار گرفته بودند.
موسیو ساویج آهی کشید و نجوا کرد:
"روزگار غم انگیزیست.‌"
موریسات باغم و اندوه سرش را تکان داد.‌
"و چه هوایی! این اولین روز خوب ساله.‌"

آسمان درحقیقت آبی روشن و بدون ابر بود. آنها متفکرانه و غمگین دوش بدوش هم قدم زدند و موریسات در حالیکه به ماهیگیری می‌اندیشید گفت: چه اوقات خوشی با هم داشتیم.
موسیو ساوژ گفت: چه موقع دوباره میتونیم ماهی بگیریم؟‌
آنها وارد کافه ای شدند، با هم یک نوشیدنی نوشیدند و بعد پیاده رویشان را در طول پیاده رو از سر گرفتند.
موریسات ناگهان ایستاد.
او گفت: "میشه یه نوشیدنی دیگه بزنیم؟ "
موسیو ساوژ گفت: " اگه تو بخوای."
و آنها وارد یک مشروب فروشی شدند.


وقتیکه از آنجا بیرون آمدند بخاطر تأثیر الکل بر شکمهای گرسنه اشان نسبتا تلو تلو می‌خوردند. روز خوب معتدلی بود و نسیم ملایمی‌صورتشان را نوازش میکرد.‌
هوای تازه تأثیر الکل بر موسیو ساوژ را کامل کرد. او ناگهان ایستاد و گفت: موافقی ما اونجا بریم؟‌"
"کجا؟‌"
"ماهیگیری."
"اما کجا؟‌"

چرا به محل قدیمی ‌نریم؟‌ پایگاهای مرزی فرانسه در نزدیکی کلمب قرار دارند، من کلنل دومولن[7] را می‌شناسم و ما براحتی می‌توانیم اجازه عبور بگیریم."
موریسات از شوق لرزید.
"عالیه من موافقم.‌"

و آنها از هم جدا شدند، تا چوب و وسایل ماهیگیریشان را بیاورند. یک ساعت بعد آنها شانه بشانه هم قدم زنان در جاده اصلی به پیش می‌رفتند. در این هنگام به ویلایی که تحت کنترل کلنل قرار داشت رسیدند.‌ او به درخواست آنها لبخند زد و آن را پذیرفت و آنها در حالیکه با یک رمز عبور مجهز شده بودند، پیاده روی شان را از سر گرفتند.

طولی نکشید که پاسگاه مرزی را پشت سر گذاشتند، از مسیر کلمب که عاری از سکنه بود عبورکردند و خودشان را در دامنه تاکستانهای کوچکی که رود سن را احاطه کرده بودند، یافتند.‌ ساعت حدود یازده بود.
در مقابل آنها دهکده آرژنتوا قرار داشت که از قرار معلوم زندگی در آن از جریان افتاده بود. ارتفاعات اورژمان و سنوا بر دشتهای اطراف اشراف داشتند. دشت بزرگ که تا نانتره ادامه می‌یافت خالی بود، نسبتا خالی، برهوتی از خاک قهوه ای رنگ و درختان لخت و برهنه گیلاس.
موسیو ساوژ با اشاره به ارتفاعات زمزمه کرد: "پروسی‌ها‌ آنجا اون بالا هستند." مشاهده منظره دهکده متروکه ترس و بیم مبهمی‌را در وجود دو دوست پر کرده بود.‌

پروسی‌ها‌! آن دو هنوز آنها را ندیده بودند، اما در طی ماههای گذشته حضورشان را در همسایگی پاریس حس کرده بودند. که مشغول انهدام، غارت و چپاول فرانسه بودند و قتل عام و قحطی و گرسنگی را برای مردم به ارمغان آورده بودند و در حال حاضر به تنفری که آنها نسبت به این ملت پیروز ناشناخته احساس میکردند نوعی ترس خرافی هم افزوده شده بود.
موریسات گفت: "فکرشو کردی اگه مجبور شدیم باآنها روبرو شویم، چکار کنیم؟‌"
موسیو ساوژ با زنده دلی و خوش قلبی پاریسی که هیچ چیزی در کل نمی‌تواند آن را از بین ببرد پاسخ داد: "به اونا ماهی تعارف می‌کنیم.‌"

با اینحال آنها وحشتزده از سکوت مطلقی که بر دشت سایه انداخته بود، از اینکه در فضای باز و بی حفاظ روستا دیده شوند ابا داشتند.‌
سرانجام موسیو ساوژ با شجاعت گفت:" بیا، دوباره امتحان میکنیم، فقط باید مراقب باشیم.‌"
و آنها با چشمانی باز و گوش به زنگ راهشان را از میان یکی از تاکستانها از سر گرفتند. دو نفری دولا دولا و خمیده، در زیر پوششی که درختان مو فراهم کرده بودند سینه خیز جلو می‌رفتند.
یک تکه زمین لم یزرع باقیمانده بود تا آنها بتوانند از آن عبور کرده به ساحل رودخانه برسند. آنها بحالت دو از این منطقه عبور کردند. بمحض رسیدن به ساحل رودخانه خودشان را در بین نی‌ها‌ی خشک پنهان کردند.
موریسات گوشش را به زمین چسباند تا در صورت امکان مطمئن شود که صدای پایی به سمت آنها در حرکت نیست. چیزی نشنید، بنظر میرسید کاملا تنها باشند.
اطمینان و اعتماد بنفس آنها بازگشت و شروع به ماهیگیری کردند.


از سمت روبرو ایل مارانت متروکه و خالی از سکنه، آنها را از ساحل دور پنهان می‌کرد. رستوران کوچک بسته بود و بنظر میرسید سالهاست تخلیه شده است.‌
اولین ماهی را موسیو ساوژ گرفت و موسیو موریسات دومی‌را و تقریباً در هر لحظه یکی از آن دو چوب ماهیگیریش را که ماهی نقره ای درخشانی در انتهای آن لول می‌خورد را بالا می‌آورد. آنها ورزش خوبی داشتند.
آنها صیدشان را بآرامی‌به داخل کیسه مشبکی که در جلوی پایشان قرار داشت سر می‌دادند. شادی سراسر وجودشان را پر کرده بود، شادی زایدالوصف گذران دوباره زمان به شکلی که مدتها از آن محروم بوده اند.

خورشید اشعه‌ها‌یش را بر پشت کمر آنها می‌ریخت. نه چیزی می‌شنیدند و نه به چیزی فکر می‌کردند. آنها بقیه دنیا را نادیده گرفته بودند و داشتند ماهی می‌گرفتند.
اما ناگهان صدای غرشی که بنظر می‌رسید از دل زمین می‌آید زمین زیر پای آنها را لرزاند. غرش توپها دوباره از سر گرفته شده بود.
موریسات سرش را برگرداند و توانست در مسیر سمت چپ نگاهش در آنسوی رودخانه نمای ترسناک کوه والرین را که لکه لکه‌ها‌ی سفید دود از نوک آن بهوا می‌رفت را ببیند.

لحظه ای بعد لکه‌ها‌ و رد چندین رگه دود یکی پس از دیگری دیده شد و کمی‌ بعد انفجار تازه ای زمین را لرزاند.

شلیک‌ها‌ی دیگری صورت گرفت و دقیقه به دقیقه کوهستان نفسهای مرگباری کشید و لکه‌ها‌ی سفید دود که به آهستگی تا دل آسمان صاف و آرام بالا میرفت در بالای قله و بلندی‌های کوهستان شناور شد.‌
موسیو ساوژ شانه‌ها‌یش را بالا انداخت.‌
" دوباره شروع کردند."

موریسات که با نگرانی شناور قلاب ماهیگیریش را که بسرعت بالا و پایین میشد نگاه می‌کرد، ناگهان همچون مرد آرامی‌که از کوره بدر رفته و صبر از کف داده باشد از دست دیوانگانی که داشتند شلیک میکردند عصبانی شده و خشمگینانه گفت:
"عجب احمقایی هستند که اینجوری همدیگر را می‌کشند؟‌"
موسیو ساوژ گفت: اونا بدتر از حیوان هستند."
و موریسات با یأس و ناامیدی گفت: "و فکر کن تا زمانیکه این حکومت‌ها‌ وجود دارند اوضاع دقیقاً به همین شکل خواهد بود.
موسیو ساوژ مداخله کرد: "جمهوری اعلان جنگ نمی‌کرد.‌"
موریسات حرفهای او را قطع کرد: "تحت حکومت شاه ما در گیر جنگ‌ها‌ی خارجی هستیم،تحت لوای جمهوری جنگ داخلی داریم.‌"

و آندو بآرامی ‌با یک حس مشترک عمیق مبتنی بر حقیقت شهروندانی آرام و دوستار صلح شروع به بحث در مورد مسائل سیاسی کردند. و در مورد یک نکته که آنها هیچگاه آزادی نخواهند داشت توافق نظر داشتند. کوه والرین بدون وقفه غرش میکرد و خانه فرانسوی‌ها‌ را با گلوله توپ‌ها‌یش ویران، و زندگی انسانها را با خاک یکسان، رویاهای شیرین بسیاری را نابود، و امیدهای واهی بسیاری را بر باد داده و شادی آنها را از بین می‌برد و ظالمانه بذر غم و اندوه و محنت را در دل همسران، دختران و مادران دیگر مناطق می‌کاشت.

موسیو ساوژ گفت: عجب زندگی ای!
موریسات با خنده پاسخ داد: بهتره بگی عجب مرگی!
اما آنها ناگهان از اخطار صداهای پایی در پشت سرشان بخود لرزیدند و وقتی که برگشتند در نزدیکی‌شان چهار مرد بلند قد ریشو را مشاهده کردند که بسان مستخدمین لباس پوشیده و کلاههایی تخت به سر داشتند.‌ آنها دو ماهیگیر را با تفنگهایشان پوشش میدادند.
چوبهای ماهیگیری از دست صاحبانشان سر خورد و توی رودخانه افتاد و بطرف پایین رودخانه توی آب شناور شد.

در عرض چند ثانیه آنها را دستگیر کرده، به دستهایشان دستبند زدند و بداخل قایق انداخته و بسمت ایل مارانت بردند.
در پشت خانه ای که آنها تصور می‌کردند کسی در آن زندگی نمی‌کند و خالی از سکنه است در حدود بیست نفری سرباز آلمانی وجود داشت.‌
آدم غول پیکر پشمالویی که با پاهای گشاده و باز بر روی یک صندلی لم داده بود و پیپ گلی بلندی میکشید آنها را با زبان فرانسوی سلیس مخاطب قرار داد.
"خوب آقایان شانس خوبی در ماهیگیری داشتید؟"


سپس یکی از سربازان کیسه پر از ماهی را که با دقت و مراقبت بهمراه آورده بود را در جلوی پای افسر خالی کرد.‌ افسر پروسی لبخند زد: "می‌بینم که بد نیست اما ما چیزای دیگه ای داریم که در باره آنها صحبت کنیم.‌ بمن گوش بدید و نترسید."
" باید بدونید که از نظر من شما دو نفر جاسوسانی هستید که به اینجا فرستاده شدید تا تحرکات من را گزارش کنید. طبیعیه که من شما را دستگیر کرده و تیر باران کنم. شما وانمود میکردید که ماهی میگیرید. بهتره که قصد واقعی تان را بیان کنید. شما بدست من افتادید و باید نتیجه اش را ببینید، این جنگه!"
"اما چون شما از طریق پست‌ها‌ی دیده بانی پاسگاههای مرزی به اینجا اومدید باید رمز عبوری برای بازگشتتان داشته باشید. اون رمز را بمن بدهید و منم شما را آزاد می‌کنم که بروید."

دو دوست که تا سر حد مرگ رنگ پریده شده بودند ساکت کنار بکنار هم ایستاده بودند. تنها لرزش مختصر دستهایشان بود که که هیجان و احساسشان را بروز می‌داد.
افسر آلمانی ادامه داد: "هیچکس از این موضوع با خبر نخواهد شد، شما با آرامش به خانه‌ها‌یتان بر می‌گردید و این راز با شما از بین خواهد رفت. اگر از این موضوع خوداری کنید معناش مرگه، مرگ فوری، انتخاب با شماست."
آنها بی حرکت ایستاده بودند و لب از لب باز نمی‌کردند.
افسر پروسی که کاملا آرام بود با دست به سمت رودخانه اشاره کرد و ادامه داد: "فقط فکر کنید که در عرض پنج دقیقه ته آب باشید، پنج دقیقه. فکر می‌کنم قوم و خویشی داشته باشید."
والرین کوه هنوز می‌غرید.

دو ماهیگیر ساکت باقیماندند. افسر آلمانی برگشت و به زبان خودش فرمانی صادر کرد. او سپس صندلی اش را کمی ‌حرکت داد تا در نزدیکی زندانیها نباشد.‌ در اینحال یک دوجین مرد تفنگ بدست جلو آمدند. و در بیست قدمی ‌آنها حالت گرفتند.
آلمانی گفت: "من به شما یک دقیقه، نه یک ثانیه بیشتر فرصت می‌دم."
پس از آن از جایش بلند شد، به سمت دو فرانسوی رفت و بازوی موریسات را گرفت، او را بکناری کشید و با صدایی آهسته به او گفت:
"زود باش، رمز عبور، دوستت چیزی نخواهد فهمید، من وانمود می‌کنم که پشیمان شده و دلم برحم اومده.‌"
موریسات یک کلمه هم پاسخ نداد.

سپس افسر پروسی موسیو ساوژ را به همان صورت به کناری کشید و پیشنهاد مشابهی ارائه داد.
موسیو ساوژ هیچ پاسخی نداد.
آنها دوباره شانه بشانه و در کنار هم قرار گرفتند.
افسر فرمانی صادر کرد. سربازان تفنگهایشان را بالا بردند.

در این هنگام نگاه موریسات به کیسه پر از ماهی که در چند پایی او روی علفها قرار داشت افتاد.
اشعه ای از نور خورشید باعث شده بود که ماهی که هنوز تکان می‌خورد مثل نقره برق بزند. قلب موریسات شکست و علیرغم تلاش برای کنترل خودش چشمانش پر از اشک شد. او با لکنت گفت: "بدرود موسیو ساوژ.‌"
و ساوژ پاسخ داد: "بدرود موسیو موریسات.‌"
آنها با هم دست دادند.‌ بخاطر ترس و وحشتی که خارج از اراده و کنترل آنها بود و وجودشان را فرا گرفته بود. دو ماهیگیر از سر تا به پا میلرزیدند.
افسر فرمان داد: "آتش."

دوازده شلیک همزمان مانند اینکه یک گلوله شلیک شده باشد، صورت گرفت.
موسیو ساوژ بلافاصله از روبرو بزمین افتاد. موریسات که بلند قدتر بود کمی‌ تلو تلو خورد و اینسو و آنسو شد و با چهره ای که بسمت آسمان بود و خون از سوراخی در سینه کتش فوران می‌کرد بر روی دوستتش افتاد.
افسر آلمانی فرمان جدیدی صادر کرد.‌
سربازان پخش شدند و بلافاصله با چند تکه طناب و تکه سنگهای بزرگ بر گشتند، آنها را به پاهای دو دوست بستند و سپس آندو را به کنار رودخانه بردند.
کوه والرین که قله اش حالا در دود پوشیده و محو شده بود همچنان می‌غرید.


دو سرباز یکی از سر و دیگری پاهای موریسات را گرفتندو دو نفر دیگر هم همین عمل را با ساوژ انجام دادند. بدنهای آندو را با دستان نیرومند خود با قدرت توی هوا تاب دادند و به فاصله ای دورتر پرتاب کردند، بطوریکه پیکرهای آنها قوسی را شکل داده، با شدت بداخل جریان آب رودخانه افتادند.
آب با شدت تمام از هم شکافت و به اطراف پاشیده شده، کف کرد و گرداب کوچکی تشکیل داد و سپس دوباره آرام شد. موجهای کوچک با صدا به ساحل می‌خوردند.
رگه‌ها‌یی از خون بر روی سطح آب پدیدار شد.‌
افسر آلمانی که در تمامی ‌این مدت آرام بود با شوخ طبعی ترسناکی گفت: "حالا نوبت ماهیهاست.‌"
سپس به سمت خانه راه افتاد.
ناگهان نگاه او به تور پر از ماهی افتاد که فراموش شده توی علفها افتاده بود. آن را برداشت و بررسی کرده خنده ای سر داد و فریاد زد: "ویلهلم."

سربازی که پیش بندی به تن داشت به احضار او پاسخ داد و افسر پروسی صید آن دو مرد مرده را بسمت او پرتاب کرد و گفت: "این ماهیها را تا زنده هستند فوراً برای من سرخ کن. اونا غذای خوشمزه‌ای میشن" و سپس پیپش را دوباره روشن کرد.


منبع:jenopari.com/ عبدالرضا الواری
 

lilyrose

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
24 جولای 2010
نوشته‌ها
4,270
لایک‌ها
8,207
محل سکونت
My Sweet Home
«یک دست و دو هندوانه» داستانی از آنتوان چخوف

25038.jpg


ساعت دیواری، ظهر را اعلام کرد. سرگرد شچلکولوبف1، مالک هزار جریب زمین زراعتی و یک همسر جوان، کله نیمه طاس خود را از زیر شمد چیتی درآورد و بلند‌بلند ناسزا گفت. دیروز، هنگامی ‌که از کنار آلاچیق رد می‌شد، صدای زن جوان خود، کارولینا کارلونا را با جفت گوش‌هایش شنیده بود که با لحنی به مراتب مهربان‌تر و خودمانی‌تر از معمول، با پسر عموی تازه‌واردش گرم گفت‌وگو بود. او شوهر خود را «گوساله» می‌نامید و می‌کوشید ثابت کند که سرگرد را به علت کند‌ذهنی و رفتار دهاتی‌وار و حالات جنون‌آسا و میخوارگی مزمنش، نه دوست می‌داشت، نه دوستش دارد، نه دوستش خواهد داشت. سرگرد، از شنیدن این حرف‌ها دست‌خوش بهت و خشم و جنون شده و مشت‌ها را دیوانه‌وار گره کرده بود؛ صورتش گر گرفته و سرخ‌تر از خرچنگ آب‌پز شده بود؛ در سراسر وجودش چنان همهمه و ترق وتروقی راه افتاد که نظیر آن حتی در جریان نبردهای حومة قارص2 هم راه نیفتاده بود.

بعد از آن‌که از زیر شمد به آسمان خدا نگریست و چند فحش آبدار بر زبان آورد، شتابان از تخت به زیر آمد، مشت‌ها را در هوا تکان داد، چند دقیقه‌ای در اتاق قدم زد، سپس فریاد کشید:
- آهای کله‌پوک‌ها!

در اتاق، با سر و صدای زیاد باز شد و پانته‌لی پیشخدمت مخصوص و در عین حال آرایشگر و نظافت‌چی سرگرد، از در درآمد. یکی از لباس‌های کوتاه و نیمدار اربابش را به تن داشت و توله سگی را هم زیر بغل گرفته بود. همان جا، به چارچوب در تکیه داد و با حالتی آمیخته به احترام، چندین بار پلک زد.

سرگرد گفت:
- گوش کن پانته‌لی! دلم می‌خواهد امروز با تو مثل آدم حسابی حرف بزنم – رک وپوست کنده. این چه طرز ایستادن است؟ درست به ایست! آن مگس را هم از توی مشتت ول بده! حال درست شد! خوب، حاضری با من روراست باشی یا نه؟

- اختیار دارید جناب سرگرد.
- با آن چشم‌های ورقلمبیده از تعجب هم، نگاهم نکن. به آدم‌های متشخص نباید با چشم‌های حیرت‌زده نگاه کرد، زشت است! باز که نیشت را باز کرده‌ای! حقا که گاومیشی برادر! بعد از این همه سال هنوز یاد نگرفته‌ای که رفتارت در حضور من چطور باید باشد...بگذریم. حالا رک‌وپوست کنده و بدون تته‌پته به سؤالم جواب بده! تو زنت را کتک می‌زنی یا نه؟

پانته‌لی کف دست را به طرف دهان برد و پوزخندی ابلهانه زد. سپس خنده نخودی سر داد و من‌من‌کنان گفت:
- هر سه‌شنبه خدا، جناب سرگرد!
- این که خنده نداشت! این چیزها خنده برنمی‌دارد! دهانت را هم ببند! در حضور من این‌قدر تنت را نخاران- اصلاَ خوشم نمی‌آید.
لحظه‌ای به فکر فرو رفت، سپس ادامه داد:
- فکر می‌کنم فقط موژیک 3جماعت نیست که کتک می‌زند. تو چه فکر می‌کنی؟
- حق با شماست قربان!
- یک مثال بیاور!

- در همین شهر خودمان قاضی‌ای داریم به اسم پیوتر ایوانیچ... باید بشناسیدش... حدود ده سال پیش، سرایدارشان بودم. به از شما نباشد، مرد خوبی بود اما امان از وقتی که مست می‌کرد... خدا نصیب هیچ تنابنده‌ای نکند!... گاهی وقت‌ها، مست و پاتیل می‌آمد خانه و با مشت و لگد به جان دنده‌های خانم می‌افتاد. خدا همین‌جا ذلیلم کند اگر دروغ گفته باشم! گاه در آن هیروویر، یکی دو تا مشت هم نصیب من می‌شد. به جان زنش می‌افتاد و هوار می‌کشید: «زنکه بی‌شعور، تو دیگر دوستم نداری! به همین علت، می‌خواهم بکشمت، می‌خواهم چراغ عمرت را خاموش کنم...»

- خوب، زنش چه می‌گفت؟
- همه‌اش می‌گفت: «ببخشید... مرا ببخشید!»
- نه؟ راست می‌گویی؟ این‌که عالی است!»

سرگرد به قدری خوشحال شد که دست‌هایش را به هم مالید.
- البته که راست می‌گویم، جناب سرگرد! آخر چطور ممکن است آدم زن خودش را کتک نزند؟ مثلاَ یکیش خودم... مگر می‌شود زنم را کتک نزنم؟ خوب، زنی که سازدهنی مردم را زیر پایش له کند و بعدش هم به شیرینی‌های شما ناخنک بزند حقش است کتک بخورد... آخر مگر می‌شود مرتکب این همه خلاف شد؟
- لازم نیست برایم صغراکبرا بچینی، کله‌پوک! حالا دیگر استدلال هم می‌کند! تو را چه به استدلال؟ در کاری که به تو مربوط نمی‌شود، هیچ‌وقت دخالت نکن! راستی خانم چه‌کار می‌کنند؟

- خواب تشریف دارند قربان.
- هرچه باداباد! برو به ماریا بگو خانم را بیدار کند و ایشان را بفرستد پیش من... نه صبر کن، نرو! تو چه فکر می‌کنی؟ به نظر تو من شبیه موژیک جماعت هستم؟
- چرا باید شبیه موژیک باشید؟ کی دیده شده که ارباب شبیه موژیک باشد؟ البته هیچه وقت دیده نشده!

این را گفت و شانه‌هایش را بالا انداخت و در را با صدای خشکی باز کرد و بیرون رفت. سرگرد هم که آثار اضطراب بر چهره‌اش نقش خورده بود، آبی به سروروی خود زد و مشغول پوشیدن لباس شد.
سرگرد، همین ک همسر بیست ساله تودل‌برواش از در وارد شد با نیش‌دارترین لحنی که میسرش بود گفت:
- عزیز دلم، می‌توانی ساعتی از وقت گران‌بهایت را که این همه برای همه‌مان مفید است، در اختیار من بگذاری؟
زن، پیشانی‌اش را برای بوسه، به سرگرد عرضه کرد و جواب داد:
- با کمال میل، دوست من!

- عزیز دلم، هوس کرده‌ام روی دریاچه گشتی بزنیم... کمی ‌تفریح کنیم... حاضری همراهی‌ام کنی؟
- فکر نمی‌کنی هوا گرم باشد؟ با وجود این، بابا جانم، پیشنهادت را با کمال میل قبول می‌کنم. اما به یک شرط: تو پارو می‌زنی، من سکان می‌گیرم. باید کمی ‌هم خوراکی برداریم- من که از صبح چیزی نخورده‌ام...

سرگرد، تازیانه‌ای را که در جیب گذاشته بود، با دست لمس کرد و گفت:
- خوراکی برداشته‌ام.

حدود نیم ساعت بعد از این گفت‌وگو، زن و شوهر سوار قایق بودند و به سمت وسط دریاچه، پیش می‌رفتند. سرگرد، عرق‌ریزان پارو می‌زد و همسرش، قایق را هدایت می‌کرد. مرد، نگاه آکنده از خشمش را به کارولینا کارلونای نگران دوخته بود ودر حالی که در آتش بی‌صبری می‌سوخت، زیر لب با خود غرولند می‌کرد: «نگاهش کنید! شما را به خدا نگاهش کنید!». همین که قایق به وسط دریاچه رسید، سرگرد با صدای بم خود فرمان داد: «ایست!» قایق، از حرکت بازماند. چهره سرگرد، ارغوانی شد و زانوانش لرزیدند. زن، نگاه شگفت‌زده خود را به شوهر دوخت و پرسید:
- چه‌ات شده آپولوشا؟

سرگرد غرش‌کنان گفت:
- پس می‌فرمایید که بنده گوساله‌ام،‌ ها؟ پس من...من... کی‌ام؟ یک کله‌پوک کند ذهن؟ پس تو دوستم نداشتی و دوستم نخواهی داشت،‌ ها؟ پس تو... من...

بار دیگر غرید و مشتش را بلند کرد و تازیانه را در هوا چرخاند و توی قایق... o temporo o mores!...1 کشمکشی وحشتناک درگرفت. درگیری‌شان چنان بود که در وصف نگنجد! این حادثه را حتی خوش ‌قریحه‌ترین نقاش ایتالیا دیده نیز محال است بتواند ترسیم کند... پیش از آن‌که سرگرد بتواند به از دست رفتن مشتی از موی سر خود پی ببرد و پیش از آن‌که زن جوان، بتواند تازیانه را که از دست شوهر درربوده بود به کار گیرد، قایق واژگون شد و...

در همین هنگام ایوان پاولویچ، کلیددار سابق سرگرد که اکنون در بخشداری به عنوان دفترنویس خدمت می‌کرد، در ساحل دریاچه، سوت‌زنان مشغول قدم زدن بود. او با بی‌صبری منتظر آن بود که دختران روستایی از راه برسند و بنا به عادت هرروزه‌شان، در دریاچه آب‌تنی کنند؛ سیگار پشت سیگار دود می‌کرد و به چشم‌چرانی سیری که بنا بود نصیبش شود می‌اندیشید. ناگهان فریادهای جانکاهی به گوشش رسید. صدای اربابان سابق خود را شناخت. سرگرد و همسرش داد می‌زدند: «کمک! کمک!» ایوان پاولویچ، کت و شلوار و چکمه‌هایش را بی‌تأمل درآورد، سه بار صلیب بر سینه رسم کرد و به قصد نجات آن دو، خود را به آب زد. از آن‌جایی که قابلیت او در فن شناگری بیش از قابلیتش در دفترنویسی بود، در مدتی کمتر از سه دقیقه، خویشتن را در کنار مغروقین یافت. شناکنان به آن دو نزدیک شد و در دم در بن‌بست قرار گرفت- با خودش فکر کرد: «لعنت بر شیطان! به داد کدام یکی برسم؟ » توان آن را نداشت که هر دو را نجات دهد- فقط یکی از آن دو را می‌توانست از مهلکه برهاند. عضلات صورتش، از شدت تردید و تحیر، کج و معوج شدند؛ گاه به این و گاه به آن دگر، چنگ می‌انداخت. سرانجام رو کرد به آن‌ها و گفت:
- فقط یکی‌تان! هر دوتان، زورم نمی‌رسد! به خیال‌تان رسیده که من نهنگم؟

کارولینا کارلونا که به دامان کت سرگرد، چنگ انداخته بود زوزه‌کشان گفت:
- ایوان عزیزم، مرا... مرا نجات بده! باهات عروسی می‌کنم! به همه مقدسات قسم می‌خورم زنت شوم! وای، خدا جان، دارم غرق می‌شوم!

سرگرد نیز در حالی که آب قورت می‌داد، با صدای بمش هوار می‌کشید:
- ایوان! ایوان پاولویچ! مرد باش! مرا نجات بده، برادر! یک روبل پول ودکات با من! نگذار جوانمرگ شوم!... سر تا پایت را طلا می‌گیرم... بجنب، نجاتم بده! واقعاً که... قول می‌دهم با خواهرت ماریا، عروسی کنم... به خدا می‌گیرمش! خواهرت خیلی تودل‌بروست! به حرف‌های زنم گوش نده، مرده‌شوی قیافه‌اش را ببرد! اگر نجاتم ندهی، می‌کشمت! از چنگم زنده درنمی‌روی!

دریاچه به دور سر دفترنویس بخشداری طوری چرخید که نزدیک بود غرق شود. وعده‌های هر دو را به یکسان، مقرون به صرفه یافت- یکی با صرفه‌تر از دیگری. کدام یک را انتخاب کند؟ فرصت، داشت از دست می‌رفت. سرانجام، تصمیم خود را گرفت: «هر دو را نجات می‌دهم! از هردوشان بماسد، بهتر از آن است که فقط از یکی‌شان بماسد... توکل به خدا!» آن‌گاه صلیبی بر سینه رسم کرد، با دست راستش کارولینا کارلونا را زیر بغل گرفت، انگشت سبابه همان دست را به کراوات سرگرد حلقه زد و هن‌هن‌کنان به سمت ساحل شنا کرد. با دست چپ شنا می‌کرد و در همان حال، دستور می‌داد: «پا بزنید! پا بزنید!» به آیندة درخشانی که در انتظارش بود می‌اندیشید: «خانم، زن خودم می‌شود، سرگرد هم می‌شود دامادم... به‌به! حالا دیگر تا می‌توانی کیف کن!... بعد از این، نانت توی روغن است، پسر... نان شیرینی تازه بلنبان و سیگار برگ اعلا بکش!... خدایا، شکرت!» شنای یک دستی، آن هم با دو بار گران و جهت مخالف باد، کار ساده‌ای نبود اما فکر آینده درخشان، نیروی ایوان پاولویچ را دو چندان کرده بود. سرانجام در حالی که لبخند می‌زد و از فرط خوشبختی، خنده‌های نخودی می‌کرد، موفق شد زن و شوهر را به ساحل برساند. خوشحالی ایوان پاولویچ بی حدومرز بود. اما همین که نگاهش به زن و شوهر افتاد که دوستانه دست در دست هم داده و ایستاده بودند، رنگ از صورتش پرید؛ مشتی به پیشانی خود کوبید و بی آن‌که به دختران روستایی که از آب‌تنی دست کشیده و دسته‌جمعی به دور زن و شوهر حلقه زده و نگاه‌های آمیخته به بهت و تحسین‌شان را به دفترنویس شجاع دوخته بودند اعتنا کنند، با صدای بلند، زار زد.

فردای آن روز، ایوان پاولویچ به توصیه سرگرد از بخشداری اخراج شد. کارولینا کارلونا نیز به خدمت ماریا خاتمه داد و به او گفت: «حالا برو سراغ ارباب مهربان خودت!»
ایوان پاولویچ در کرانه دریاچه منحوس راه می‌رفت و بلندبلند با خودش حرف می‌زد:
- ای آدم‌ها، فغان از دست شما! آخر این همه نمک‌نشناسی؟!


1 – Chtchelkolobov، معنی تحت‌اللفظی این اسم می‌تواند «پیشانی تلنگری» باشد.
2 – Ghars، اشاره به جنگ روسیه با عثمانی‌هاست.
3 – Moujik، دهقان- دهاتی.
1 – چه روزگاری، چه اخلاقیاتی!...( لاتین).


منبع: dibache.com
 

lilyrose

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
24 جولای 2010
نوشته‌ها
4,270
لایک‌ها
8,207
محل سکونت
My Sweet Home
"داستان زنان" آنتوان چخوف

23413.jpg


"فیودور پترویچ" مدیر مدارس ملی ایالت N که خویشتن را مردی منصف و بزرگوار می‌شمرد، روزی در دفتر کارش معلمی به اسم "ورمنسکی" را به حضور پذیرفت و گفت:
- نه آقای ورمنسکی، استعفا گریزناپذیر است. با صدایی که شما به هم زده‌اید؛ نمی‌توانید به کار تعلیم و تربیت ادامه بدهید. اصلا چطور شد که صداتان را از دست دادید؟

معلم با صدایی که شبیه به فش فش بود جواب داد:
- عرق کرده بودم،...
- واقعا که حیف شد، متاسفم! آدمی چهارده سال خدمت می‌کند و یکهو این بدبیاری! مرده شوی این زندگی را ببرد که آدمیزاد را مجبور می‌کند به خاطر مشتی مسائل پیش پا افتاده روی سابقه‌ی خدمتش خط بطلان بکشد، حالا برنامه‌تان چیست؟ چه می‌خواهید بکنید؟
معلم خاموش ماند. مدیر پرسید:
- ببینم شما متاهلید؟
معلم فش فش کنان جواب داد:
- زن و دو فرزند،‌ عالیجناب...


دقیقه‌ای سکوت حکم‌فرما شد. آقای مدیر از پشت میز کارش بلند شد و در حالی که توی اتاق راه می‌رفت و نشانه‌های تشویش در چهره‌اش نقش می‌خورد گفت:
- اصلا عقلم قد نمی‌دهد با شما چه کنم! شغل معلمی را ناچار کنار بگذارید، تا سن بازنشتگی هم هنوز خیلی فاصله دارید. رها کردن‌تان هم به امان خدا کار درستی نیست. از لحاظ ما، شما آدم خوبی هستید، چهارده سال تمام خدمت کرده‌اید؛ بنابراین بر ماست که کمک‌تان کنیم. ولی چطور؟ مگر از دست من چه ساخته است؟ آخر در وضعی که دارم چه می‌توانم بکنم؟

لحظه‌ی سکوت برقرار شد. مدیر مدام راه می‌رفت و فکر می‌کرد اما ورمنسکی افسرده از اندوه خود بر لبه‌ی صندلی نشسته بود و به آینده‌ی خود می‌آندیشید. ناگهان در چهره‌ی مدیر برقی نمایان شد، حتی بشکنی زد و عجولانه گفت:
- عجیب است که چرا تا حالا به مغزم خطور نکرده بود! گوش کنید می‌توانم به شما پیشنهاد کنم... در هفته‌ی آینده نامه‌رسان پروشگاه‌مان بازنشسته می‌شود. اگر مایل باشید می‌توان این پست را در اختیارتان گذاشت. بفرمایید، این هم کار!

چهره‌ی ورمنسکی نیز که منتظر چنین لطفی نبود درخشید. مدیر گفت:
- خیلی هم عالی شد. همین امروز درخواست‌تان را بفرستید پیش من.


او همین که ورمنسکی را مرخص کرد؛ احساس آسودگی خیال کرد و حتی لذت سراسر وجودش را فراگرفت. حالا دیگر در برابر نگاهش اندام پشت خم کرده‌ی فش فش کننده‌ی معلم، نه ایستاده بود. و از درک این حقیقت که به عنوان مردی مهربان و کاملا درست و حسابی پیشنهاد یک پست خالی به ورمنسکی عملی عادلانه و از روی وجدان بود؛ احساس رضایت می‌کرد. اما این خلق خوش دوام چندانی پیدا نکرد. همین که به خانه باز آمد و مشغول صرف شام شد. همسرش "ناستاسیا ایوانونا" انگار که ناگهان به یاد موضوعی افتاده باشد گفت:
- آه نزدیک بود یادم برود! دیروز "نینا سرگی‌یونا" آمد سراغم و سفارش مرد جوانی را کرد. می‌گویند در پرورشگاهمان قرار است یک پست شغلی خالی شود...

مدیر اخم کرد و جواب داد:
- بله همین‌طور است که می‌گویی؛ ولی این محل به کس دیگری قول داده شده است. تو هم اخلاق مرا خوب می‌دانی: من هیچ کسی را با سفارش استخدام نمی‌کنم.
- این را می‌دانم ولی فکر می‌کنم در مورد نینا سرگی‌یونا بشود استثنا قائل شد. او ما را به اندازه‌ی عزیزانش دوست می‌دارد؛ حال آنکه ما تاکنون هیچ کار خیری برایش انجام نداده‌ایم. فدیا سعی هم نکن جواب رد بدهی! تو با بدخلقی‌ات هم او را می‌رنجانی، هم مرا.
- ولی نگفتی کی را توصیه می‌کند.
- پولزوخین را.
- کدام پولزوخین؟ همانی که در شب سال نو در انجمن‌ نقش چاتسکی را اجرا کرده بود. منظورت همان جنتلمن است؟ به هیچ قیمتی!

در اینجا از خوردن باز ایستاد و لحظه‌ای بعد تکرار کرد:
- به هیچ قیمتی! خداوند از ارتکاب چنین کاری در امانم بدارد!
- آخر چرا؟
- عزیزم چرا نمی‌خواهی بفهمی که وقتی مرد جوانی نه مستقیماً بلکه از طریق زن‌ها عمل می‌کند، حتما آشغال و مهمل است! چرا خودش نمی‌آید سراغ من؟

آقای مدیر بعد از شام در اتاق کارش روی کاناپه‌ی کوتاهی دراز کشیده و گرم مطالعه کردن روزنامه‌ها و نامه‌های رسیده شد.
همسر آقای شهردار طی نامه‌ای نوشته بود: "فیودور پترویچ عزیز! یادم می‌آید یک روزی به من گفته بودید که من موجودی هستم قلب‌شناس و خبره‌ی شناخت مردم. اکنون وقت آن رسیده است که این سخن را عملاً به محک بزنید. در ظرف چند روز آینده شخصی به اسم "ک.ن پولزوخین" که جوان فوق‌العاده‌ خوبی می‌دانمش به حضورتان شرفیاب خواهد شد تا محل خالی نامه‌رسان پرورشگاهمان را به ایشان تفویض کنید. او جوانی است خوشایند. شما با استخدام او متقاعد خواهید شد که..." غیره و غیره.
مدیر زیر لب گفت:
- به هیچ وجه! خدا نصیب نکند!


از آن زمان روزی نمی‌گذشت که آقای مدیر توصیه‌نامه‌هایی در مورد پولزوخین دریافت نکند. سرانجام در یک صبح خوش آفتابی خود پولزوخین هم که مردی بود جوان و چاق با چهره‌ای از ته تراشیده و شبیه به چابک سواران، کت و شلوار نو مشکی به تن داشت؛ به دیدن مدیر آمد.
فیودور پترویچ بعد از شنیدن درخواست او با لحن خشکی گفت:
- من در زمینه‌ مسائل اداری عادت دارم ارباب رجوع را در محل کارم بپذیرم، نه در خانه‌ام.
- ببخشید عالیجناب، ولی آشناهای مشترک‌مان توصیه کرده‌اند درست به همین گونه عمل کنم.

مدیر که نگاه نفرت‌بارش را به کفش‌های پنجه باریک او دوخته بود گفت:
- هوم!... تا آنجایی که من اطلاع دارم پدرجان‌تان صاحب ملک و املاک است و شما آدم محتاجی محسوب نمی‌شوید. با این وصف‌ چه لزومی دارد چنین پستی را اشغال کنید؟ آخر حقوقش هم ناچیز است!
- من که به خاطر حقوق نیست بلکه... در هر صورت یک کار دولتی است...
- که این‌طور... گمان می‌کنم در مدتی کمتر از یک ماه از چنین شغلی به جان بیایید و از خیر آن بگذرید؛ حال آنکه در حال حاضر نامزد‌هایی هستند که این شغل برایشان در حکم پیشه‌ی تمام عمر است. آدم‌های بینوایی وجود دارند که...
پولزوخین سخن مدیر را قطع کرد و گفت:
- خسته نمی‌شوم عالیجناب! به شرفم قسم می‌خورم که زحمت بکشم. باور کنید تمام سعی‌ام را به کار خواهم برد...


مدیر از کوره در رفت، لبخندی که نشان از اشمئزاز داشت بر لب آورد و گفت:
- گوش کنید چرا یکباره به خود من مراجعه نکردید بلکه لازم دانستید اسباب زحمت خانم‌ها را فراهم کنید؟
پولزوخین سرخ شد و جواب داد:
- خیال نمی‌کردم از چنین موضوعی خوشتان نیاید. ولی عالیجناب، چنانچه برای توصیه‌نامه اهمیتی قایل نباشید می‌توانم گواهینامه هم خدمتتان ارائه بدهم...

این را گفت و از جیبش کاغذی درآورد و آن نامه را به طرف مدیر دراز کرد. در آخرین سطر گواهینامه‌ که با زبان و خط اداری نوشته شده بود؛ امضای فرماندار خودنمایی می‌کرد. از همه چیز پیدا بود که فرماندار نامه را ناخوانده امضا کرده بود تا مگر شر بانوی سمجی را از سر باز کند.
فیودور پترویچ گواهینامه را خواند و آه کشان گفت:
- چاره‌ای ندارم... تمکین می‌کنم... تسلیم می‌شوم... درخواست‌تان را فردا بفرستید پیشم. چاره‌ی دیگری نیست...

و همین که پولزوخین از در بیرون رفت مدیر تمام وجودش را به دست احساس نفرت سپرد. در حالی که از گوشه‌ای تا گوشه‌ی دیگر اتاق قدم می‌زد مارآسا فش فش می‌کرد که:
- آشغال! مردکه‌ی کله پوک، این بادمجان دورقاب‌چین‌ زن‌ها بالاخره کار خودش را کرد! حیوان! کثافت!

بعد به طرف دری که پولزوخین از آن بیرون رفته بود با سر و صدایی زیاد تف انداخت. اما ناگهان احساس شرمندگی کرد؛ زیرا در همان لحظه همسر مدیر اداره‌ی بودجه داشت وارد اتاق کار او می‌شد...
- من فقط یک دقیقه‌ی کوچک... فقط یک دقیقه مزاحم می‌شوم و می‌روم. بنشینید، پدر تعمیدی، و با دقت به حرف‌هایم گوش بدهید... شایع است که در دستگاه‌تان یک محل خالی پیدا شده... فردا یا همین امروز جوانی به نام پولزوخین می‌آید خدمتتان...

خانم مانند گنجشک جیک جیک می‌کرد؛ حال آن‌که مدیر با چشم‌های تار و کدر مردی که نزدیک است دچار اغما شود به حکم نزاکت و آداب‌دانی‌اش نگاه می‌کرد و لبخند می‌زد.


فردای آن روز وقتی ورمنسکی را به حضور می‌پذیرفت؛ تا مدتی دراز قادر نمی‌شد تصمیم بگیرد حقیقت مطلب را به او بگوید؛ دو دل بود، قاطی می‌کرد، نمی‌دانست مطلب را از کجا شروع کند و به کجا برساند. دلش نمی‌خواست از آقای معلم پوزش بخواهد، حقیقت را برایش تعریف کند. اما زبانش مانند زبان مست‌ها نمی‌چرخید، گوش‌هایش می‌سوخت و ناگهان از این که ناچار می‌شد در محل کار و در برابر کارمندان خود چنین نقش زشتی را ایفا کند احساس رنجش کرد. در اینجا بود که مشتش را به میز کوبید و غضب آلود بانگ زد:
- برایتان جای خالی ندارم! ندارم، ندارم! راحتم بگذارید! عذابم ندهید! لطفاً دست از سرم بردارید!
این را گفت و از دفتر بیرون رفت.



منبع: ketabnews.com
 

lilyrose

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
24 جولای 2010
نوشته‌ها
4,270
لایک‌ها
8,207
محل سکونت
My Sweet Home
"محاکمه" آنتوان چخوف


کوزمایگورف کمربند چرمی‌اش را از کمر باز می‌کند، لحظه‌ای به جمعیت چشم می‌دوزد- شاید کسی شفاعت کند. آن‌گاه دست به کار می‌شود...



کلبه کوزما یگورف دکان‌دار. هوا گرم و خفقان‌آور است. پشه‌ها و مگس‌های لعنتی، دسته‌دسته دم گوش‌ها و چشم‌ها، وزوز می‌کنند و همه را به تنگ می‌آورند... فضای کلبه، آکنده از دود توتون است اما به جای بوی توتون، بوی ماهی‌شور به مشام می‌رسد. هوای کلبه و قیافة حاضران و وزوز پشه‌ها، ملال و اندوه می‌آفریند.

میزی برزگ؛ روی آن، یک نعلبکی با چند تا پوست گردو، یک قیچی، شیشه‌ای کوچک محتوی روغن سبز رنگ، چند تا کلاه کاسکت و چند پیمانة خالی. خود کوزما یگورف و کدخدا و پزشک‌یار ایوانف و فئوفان مانافوییلف شماس و میخایلوی‌بم و پدر تعمیدی پارفنتی ایوانیچ و فورتوناتف ژاندارم که از چند روز به این طرف به قصد دیدار با خاله آنیسیا، از شهر به ده آمده است، دور میز نشسته‌اند. سراپیون، فرزند کوزما یگورف که در شهر، شاگرد سلمانی است و این روزها به مناسبت عید، برای چند روزی نزد والدین خود آمده، از میز فاصلة قابل ملاحظه‌ای گرفته و ایستاده است؛ او احساس ناراحتی می‌کند و سبیل قیطانی‌اش را با دست لرزانش، به بازی گرفته است. کوزما یگورف، کلبه خود را موقتاَ به «مرکز درمانی» اجاره داده است و اینک عده‌ای ارباب رجوع نزار و مریض احوال، در هشتی خانه‌اش به انتظار نشسته‌اند. لحظه‌ای پیش هم زنی روستایی را با دنده‌های شکسته، از نقطة نامعلومی ‌به این‌جا آورده‌اند... زن، دراز کشیده است و می‌نالد، منتظر آن است که آقای پزشک‌یار ابراز لطفی در حقش بکند. عده زیادی نیز پشت پنجره‌های کلبه ازدحام کرده‌اند- این‌ها آمده‌اند مجازات فرزند را به دست پدر تماشا کنند.

سراپیون می‌گوید:
- شماها همه‌تان ادعا می‌کنید که من دروغ می‌گویم. حالا که این‌طور فکر می‌کنید، من هم دلم نمی‌خواد بیشتر از این با شما جر و بحث کنم. آخر باباجونم، در قرن نوزدهم که نمی‌شود فقط با حرف خالی به جایی رسید، برای این‌که خودتان هم می‌دانید که تئوری، بدون تجربه نمی‌تواند وجود داشته باشد.

کوزما یگورف با لحنی خشک و خشن می‌گوید:
- ساکت! حرف نباشد! لازم نیست برای من صغراکبرا بچینی. بگو ببینم، با پول‌هام چکار کردی؟
- پول؟ هوم... شما که ماشاءالله آدم چیز فهمی‌هستید، باید بدانید که من کاری به کار پول‌های شما نداشتم. خدا را شکر که اسکناس‌هاتان را هم برای من روی هم تلنبار نمی‌کنید... پس دروغم چیه؟

شماس می‌گوید:
- سراپیون کوسمیچ، با ما روراست باشید. آخر به چه علت این‌قدر از شما سؤال می‌کنیم؟ برای این‌که می‌خواهیم شما را قانع کنیم، به راه راست هدایت‌تان کنیم... ابوی، غیر از صلاح و مصلحت خودتان... می‌بینید از ماها هم خواهش کرده‌اند که... با ما روراست باشید... کیست که در عمرش مرتکب گناه نشده باشد؟ شما 25 روبل پول ابوی را از توی کمد برداشته‌اید یا نه؟

سراپیون به گوشه‌ای از کلبه، تف می‌اندازد و خاموش می‌ماند.
کوزما یگورف مشت خود را بر میز می‌کوبد و داد می‌زند:
- آخر حرف بزن! یک چیزی بگو! بگو: آره یا نه؟
- هر جور میل شماست... به فرض این‌که...
ژاندارم گفته او را اصلاح می‌کند:
- فرضاً که...


- فرضاً که من برش داشته باشم... فرضاَ ! بی‌خودی سر من داد می‌زنید، آقاجون! لازم نیست مشت‌تان را به میز بکوبید، هر چه هم مشت بزنید باز این میز زمین را سوراخ نمی‌کند. من هیچ‌وقت نشده که از شما پول بگیرم، اگر هم یک وقت گرفته باشم لابد محتاجش بودم... من آدم زنده‌ای هستم- یک اسم عام جان‌دار، و به همین علت هم به پول احتیاج دارم. بالاخره، سنگ که نیستم!...
- وقتی آدم به پول احتیاج داشته باشد باید آستین بالا بزند، کار کند و پول دربیاورد، نه این‌که پول‌های مرا کش برود. من غیر از تو، چند تا اولاد دیگر هم دارم، باید جواب هفت هشت تا شکم گرسنه را بدهم!...
- این را بدون فرمایش شما هم می‌فهمم ولی شما هم می‌دانید که بنیه‌ام ضعیف است، نمی‌توانم پول دربیارم. پدری که به خاطر یک لقمه نان، به پسر خودش سرکوفت بزند، فردا جواب خدا را چه می‌دهد؟...
- بنیه ضعیف!... توکه کارهای سنگین نمی‌کنی، سر تراشیدن که زحمتی ندارد! تازه از زیر همین کار سبک هم درمی‌روی.
- کار؟ آخر سرتراشی هم شد کار؟ عین این است که آدم، چهاردست‌وپا بخزد... و تازه آن‌قدر هم تحصیل نکرده‌ام که بتوانم چرخ زندگی‌ام را بچرخانم.

شماس می‌گوید:
- استدلالتان درست نیست سراپیون کوسمیچ. من که قبول نمی‌کنم! حرفة شما، خیلی هم قابل احترام است. یک کار فکری است، برای اینکه در مرکز ایالت خدمت می‌کنید و سر و ریش آدم‌های نجیب و متفکر را می‌تراشید. حتی ژنرال‌ها که ژنرال‌اند، از شغل شما کراهت ندارند.
- اگر بنا باشد از ژنرال‌ها حرف بزنیم باید بگویم که من آن‌ها را بیشتر از شماها می‌شناسم.

ایوانف پزشک‌یار که کمی‌ هم مشروب زده است، به سخن درمی‌آید:
- اگر بخواهم به زبان خودمان یعنی به زبان طبیب جماعت حرف بزنم باید بگویم که تو، به جوهر سقز می‌مانی!
- ما، زبان طبیب جماعت را هم بلدیم... اجازه بدهید از شما بپرسم، همین پارسال کی بود که می‌خواست یک نجار مست را به جای یک نعش، کالبدشکافی بکند؟ آن بیچاره اگر سربزنگاه بیدار نشده بود شما شکمش را جرواجر داده بودید. روغن شادونه را کی قاطی روغن کرچک می‌کند؟

- این کارها در طب مرسوم است.
- ببینم، مالانیا را کی بود که به آن دنیا روانه کرد؟ اول بهش مسهل دادید، بعد دوای ضد اسهال تجویز کردید، بعدش هم دوباره مسهل به نافش بستید... دختره بی‌نوا دوام نیاورد، ریق رحمت را سرکشید. شما، حقش است به جای آدم، سگ معالجه کنید.

کوزما یگورف می‌گوید:
- خدا رحمت کند مالانیا را، خدا بیامرزدش. مگر پول مرا او برداشته که داری راجع بهش حرف می‌زنی؟... پسرم، بیا و راستش را بگو... پول‌ها را به آلنا دادی؟
- هوم... آلنا؟... لااقل از روی مقام روحانی و جناب ژاندارم خجالت بکشید.
- آخر بگو، پول‌ها را تو برداشتی یا نه؟

کدخدا از پشت میز، موقرانه بلند می‌شود، چوب کبریتی به زانوی شلوار خود می‌کشد و روشنش می‌کند و آن را با حرکتی آمیخته به احترام، به پیپ ژاندارم نزدیک می‌کند. آقای ژاندارم با لحنی آکنده از خشم می‌گوید:
- اوف!... دماغم را با بوی گوگرد پر کردی، مرد!
آن‌گاه پیپ خود را چاق می‌کند، از پشت میز درمی‌آید، به طرف سراپیون می‌رود، نگاه غضب‌آلودش را از روبرو به او می‌دوزد و با صدای نافذش داد می‌زند:

- تو کی هستی؟ یعنی چه؟ چرا باید این‌طور باشد، ها؟ این کارها چه معنی دارد؟ چرا جواب نمی‌دهی؟ نافرمانی می‌کنی؟ پول مردم را کش می‌روی؟ ساکت! حرف بزن! جواب بده!
- اگر که...
- ساکت!
- اگر که... خوب است، شما آرام بگیرید! اگر که... من که از داد و بی‌دادتان ترس ندارم! انگار خودش خیلی سرش می‌شود! شما که شعور ندارید! آقا جانم اگر بخواهد تکه‌تکه‌ام کند، من حرفی ندارم، حاضرم... تکه‌تکه‌ام کنید! بزنیدم!
- ساکت! حرف نباشد! می‌دانم توی آن کله‌ات چه هست! تو دزدی! اصلاَ تو کی هستی؟ ساکت! هیچ می‌فهمی‌با کی طرفی؟ حرف نباشد!

شماس آه می‌کشد و می‌گوید:
- چاره‌ای جز تنبیه نمی‌بینم. کوزما یگوریچ، حالا که ایشان نمی‌خواهد اقرار به معاصی کند، نمی‌خواهد بار گناهش را سبک کند باید مجازاتش کرد. این، عقیده بنده است.

میخایلوی‌بم با صدای چنان زبری که همه را دچار وحشت می‌کند، می‌گوید:
- بزنیدش!
کوزمایگورف دوباره می‌پرسد:
- برای آخرین دفعه می‌پرسم: تو برداشتی یا نه؟
- هرطور میل شماست... فرضاَ که تکه‌تکه‌ام بکنید! من که حرفی ندارم...

سرانجام کوزمایگورف تصمیم خود را می‌گیرد:
- شلاق!
و با چهره‌ای برافروخته، از پشت میز بیرون می‌آید. انبوه جمعیت خارج از کلبه، به طرف پنجره‌ها هجوم می‌آورد. مریض‌ها، پشت درها ازدحام می‌کنند و سرهایشان را بالا می‌گیرند. حتی زن روستایی دنده شکسته، سر خود را بلند می‌کند.
کوزما یگورف، فریاد می‌کشد:
- دراز بکش!

سراپیون، کت نیمدار خود را درمی‌آورد، صلیبی بر سینه رسم می‌کند، با حالتی حاکی از فرمانبری، روی نیمکت دراز می‌کشد و می‌گوید:
- حالا، تکه‌تکه‌ام کنید!

کوزمایگورف کمربند چرمی‌اش را از کمر باز می‌کند، لحظه‌ای به جمعیت چشم می‌دوزد- شاید کسی شفاعت کند. آن‌گاه دست به کار می‌شود... میخایلو با صدای بمش شمردن ضربه‌ها را آغاز می‌کند:
- یک! دو! سه!... هشت! نه!
شماس، در گوشه‌ای ایستاده است؛ نگاهش را به زمین دوخته و سرگرم ورق زدن کتابی است.
- بیست! بیست و یک!
کوزما یگورف می‌گوید:
- کافی‌ش است!

فورتو‌ناتف ژاندارم، نجوا کنان می‌گوید:
- باز هم!... باز هم! باز هم! حقش است!
شماس، نگاهش را از کتاب برمی‌گیرد و می‌گوید:
- به عقیده من کمش است؛ باز هم بزنیدش.
تنی چند از تماشاچیان، شگفت‌زده می‌شوند:
- جیکش هم درنمی‌آد!

مریض‌ها راه باز می‌کنند و زن کوزما یگورف در حالی که دامان آهار خورده‌اش خش‌وخش می‌کند وارد اتاق می‌شود و می‌گوید:
- کوزما! یک مشت پول توی جیبت پیدا کردم، مال توست؟ نکند همان پولی باشد که پی‌اش می‌گشتی؟
- چرا، خودشه... پاشو پسرم! پول را پیدا کردیم! دیروز، خودم گذاشته بودمش توی جیبم... پاک یادم رفته بود...

فورتوناتف ژاندارم، هم‌چنان زیر لب نجوا می‌کند:
- باز هم! بزنیدش! حقش است!
سراپیون بر‌می‌خیزد، کت خود را می‌پوشد و پشت میز می‌نشیند. سکوت طولانی. شماس، شرمنده و سرافکنده، توی دستمال خود فین می‌کند.

کوزما یگورف خطاب به سراپیون می‌گوید:
- ببخش پسرم... من چه می‌دانستم که پیدا می‌شود! مرا ببخش...
- اشکالی ندارد، آقاجان. دفعه اولم که نیست... خودتان را ناراحت نکنید... من همیشه حاضرم عذاب بکشم.
- یک گیلاس مشروب بخور... آرامت می‌کند...

سراپیون گیلاس خود را سر می‌کشد، بینی کبودش را بالا می‌گیرد و پهلوان‌وار از در خانه بیرون می‌رود. اما فورتوناتف ژاندارم تا ساعتی بعد، در حیاط قدم می‌زند و با چهره‌ای برافروخته و چشم‌های از حدقه برآمده، زیر لب می‌گوید:
- باز هم! بزنیدش! حقش است!

منبع: www.dibache.com
 

lilyrose

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
24 جولای 2010
نوشته‌ها
4,270
لایک‌ها
8,207
محل سکونت
My Sweet Home
داستان «مور مور» نویسنده بوریس ویان

53259.jpg


جوانکی که پشت سرم بود نصف بیش‌تر صورتش را گلوله برد، و من قوطی کنسرو را یادگاری نگه داشتم. تکه های صورتش را جمع کردم و دادم دستش، و او رفت که برود بیمارستان، ولی گمانم راه را عوضی گرفت، چون...

1
امروز صبح وارد شدیم و از ما پذیرایی خوبی نکردند، چون در ساحل هیچ کس نبود جز انبوهی از آدم‌های مرده یا تکه پاره‌هایی از آدم‌های مرده و تانک‌ها و کامیون‌های خرد شده. از چپ و راست گلوله می‌آمد و من این جور شلوغ پلوغی را اصلا خوش ندارم. پریدیم توی آب، ولی آب گود تر از آن بود که نشان می‌داد و پای من روی یک قوطی کنسرو لیز خورد. جوانکی که پشت سرم بود نصف بیش‌تر صورتش را گلوله برد، و من قوطی کنسرو را یادگاری نگه داشتم. تکه‌های صورتش را جمع کردم و دادم دستش، و او رفت که برود بیمارستان، ولی گمانم راه را عوضی گرفت، چون هی توی آب پایین رفت و رفت تا آب از سرش رد شد و گمان نمی‌کنم که دیگر آن زیر چشمش آن قدر ببیند که راه را گم نکند.
من راه درست را پیش گرفتم و همین که رسیدم یک لنگ پا صاف آمد وسط صورتم. خواستم یارو را فحش کاری کنم، اما انفجار مین فقط مقداری تکه‌های به درد نخور باقی گذاشته بود، لذا ندید گرفتم و رفتم.


ده متر آن ورتر، رسیدم به سه نفر که پشت یک بلوک سیمانی ایستاده بودند و به یک گوشه دیوار که بالا تر از آن‌ها بود تیر اندازی می‌کردند. عرق می‌ریختند و خیس آب بودند و من هم لابد مثل آن‌ها بودم، لذا زانو زدم و من هم مشغول تیر اندازی شدم. سر کار ستوان پیدایش شد، سرش میان دو دستش بود و از دهنش خون بیرون می‌زد. حال خوشی نداشت و تند روی ماسه‌ها دراز کشید، دهنش بازماند و دست‌هاش ول شد. ماسه‌ها را حسابی کثیف کرد. فقط همین گوشه تمیز مانده بود.
از آن جا کشتی مان را که به گل نشسته بود می‌دیدم که شکل مضحکی داشت. بعد که دو تا گلوله به اش خورد دیگر اصلا شکل کشتی نداشت. هیچ خوشم نیامد، چون هنوز دوتا از رفیق‌هام آن تو بودند و گلوله که به اشان خورد بلند شدند و به هوا پریدند. زدم به شانه آن سه نفر که داشتند تیر اندازی می‌کردند و به اشان گفتم: «بیایید برویم جلوتر.» البته آن‌ها را اول فرستادم جلو و چه فکر خوبی کردم، چون اولی و دومی با گلوله آن دوتایی که به ما شلیک می‌کردند کشته شدند. جلو من فقط یک نفر دیگر مانده بود، اما بیچاره بد آورد. تا یکی از آن دو تا حرامزاده را زد آن یکی دیگر دخلش را آورد که خودم را رساندم و حساب تیرانداز را رسیدم.

بی شرف‌ها پشت دیوار یک مسلسل سنگین و کلی فشنگ داشتند. گلوله مسلسل را به طرف مقابل برگرداندم و مشغول تیر اندازی شدم، اما زود دست کشیدم، چون صداش گوشم را کرد می‌کرد و بعدش هم فشنگ توی لوله گیر کرد، این مسلسل‌ها را باید میزان کرد که گلوله‌هاشان را از این ور در نکنند.
آن جا خیالم تقریبا راحت بود. از آن بالا چشم انداز خوبی داشتم. از روی دریا دود بلند می‌شد و‌آب می‌پرید بالا. برق شلیک رزمناو‌ها هم به چشم می‌خورد و گلوله‌هاشان از بالای سرمان رد می‌شد و صدایی می‌کرد که انگار دارد هوا را سوراخ می‌کند.
سروان آمد. فقط یازده نفر مانده بودیم. گفت عده مان خیلی نیست ولی همین که هستیم باید یک کاری بکنیم. بعد عده مان بیشتر شد. فعلا دستور داد چال بکنیم. خیال کردم برای خوابیدن، اما نه. برای این که برویم توش و تیر اندازی کنیم.


خوشبختانه اوضاع داشت رو به راه می‌شد. حالا گروه گروه از کشتی‌ها پیاده می‌شدند، اما بیش ترشان می‌افتادند توی آب و بعد بلند می‌شدند و مثل دیوانه‌ها خرناسه می‌کشیدند. بعضی‌ها هم بلند نمی‌شدند و روی آب همراه موج‌ها می‌رفتند. سروان فوری دستور داد که دنبال تانک پیش برویم و آشیانه مسلسل را که دوباره مشغول تیر اندازی بود از کار بیندازیم.
دنبال تانک راه افتادیم، ولی من پشت سر همه بودم، چون ترمز این جور ماشین‌ها هیچ اعتباری ندارد. یکی آن هم راه رفتن پشت تانک راحت تر است، چون دیگر دست و پات توی سیم‌های خاردار گیر نمی‌کند، تانک همه را می‌اندازد زیر و از روشان رد می‌شود. اما از این کارش خوشم نمی‌آمد که نعش‌ها را آش و لاش می‌کرد، آن هم با چه صدایی که هیچ دوست ندارم به یاد بیاورم. سه دقیقه بعد، یک مین زیر تانک ترکید و تانک شعله کشید. از سه نفر توی تانک دو تا نتوانستند خودشان را بکشند بیرون. سومی هم که توانست در برود یک پایش ماند آن تو و گمان نمی‌کنم که پیش از مردن متوجه شد که پایش کجا مانده. خلاصه دو تا از سه تا گلوله‌های تانک افتاده بود روی آشیانه مسلسل و دخل مسلسل‌ها و مسلسل چی‌ها را آورده بود.

آن‌هایی که تازه داشتند از کشتی پیاده می‌شدند با وضع بهتری رو به رو بودند، ولی همان وقت یک توپ ضد تانک شروع کرد به تیر اندازی و دست کم بیست نفر سرنگون شدند توی آب. من فوری دراز کش کردم. از همان جا، کمی که خم می‌شدم، می‌دیدم که از کجا دارند تیر اندازی می‌کنند. لاشه تانک که در حال سوختن بود مرا تا اندازه ای حفظ کرد و من به دقت نشانه گرفتم و شلیک کردم. توپچی افتاد. مثل مار دور خودش می‌پیچید. لابد گلوله کمی پایین خورده بود اما من نمی‌توانستم خلاصش کنم، چون اول بایست آن سه تای دیگر را از پا درمی‌اوردم. راستش خیلی ناراحت شدم، خوشبختانه صدای تانک که شعله می‌کشید نمی‌گذاشت صدای ضجه آن‌ها را بشنوم- به نظرم سومی را هم بد جور ناکار کرد بودم.
همه چیز از چپ و راست همین طور داشت منفجر می‌شد و دود می‌کرد. مدتی چشم‌هام را مالیدم تا بهتر ببینم، چون عرق جلو دیدم را گرفته بود. سروان دوباره پیداش شد. فقط دست چپش کار می‌کرد. به من گفت: «می‌توانی دست راستم را محکم ببندی به تن؟» گفتم بله. و با تنزیب و پارچه او را چپر پیچ کردم. بعد با جفت پاهاش از روی زمین جست زد بالا و افتاد روی من، چون یک نارنجک پشت سرش ترکیده بود. جا به جا خشکش زد، گویا این حالت وقتی اتفاق می‌افتد که آدم خیلی خسته بمیرد، به هر حال این جور راحت تر می‌شد از روی خودم برش دارم.
بعدش هم انگار مدتی خوابم برد و وقتی بیدار شدم صدا از راه دور می‌آمد و یکی از آدم‌هایی که دور کاسکتشان علامت صلیب سرخ دارند برایم قهوه می‌ریخت.

2
بعد به داخل سرزمین پیش رفتیم و سعی کردیم که به آموزه مربی‌ها و چیز‌هایی که در رزمایش‌ها یادمان داده بودند عمل کنیم. جیپ مایک همین الان برگشت. فرد جیپ را می‌راند و مایک دو تکه شده بود. با مایک به یک سیم برخوره بودند. حالا دارند به جلو بقیه ماشین‌ها تیغه فولادی می‌اندازند، چون هوا خیلی گرم است و نمی‌شود شیشه جلو را بالا بدهیم. هنوز از این ور و آن ور صدای تیر اندازی می‌آید و باید پشت سر هم گشت بفرستیم. گمانم ما زیادی پیش رفته ایم و حالا تماسمان با تدارکات مشکل شده است. امروز صبح دست کم نه تا تانک ما را از کار انداختند. اتفاق عجیبی افتاد؛ یک بازوکا با موشکش در رفت و یک سرباز که بند شلوارش به آن گیر کرده بود با بازوکا رفت به هوا و در ارتفاع چهل متری ول شد و سقوط کرد به زمین.
گمانم مجبوریم نیروی کمکی بخواهیم چون همین الان صدایی به گوشم رسید مثل صدای قیچی باغبانی. حتما ارتباط ما را با پشت سرمان قطع کرده اند.

3
... شش ماه پیش را یادم می‌آید که رابطه مان را با پشت سرمان قطع کرده بودند. به نظرم حالا دیگر کاملا محاصره شده ایم، ولی این دیگر مثل تابستان نیست. خوشبختانه چیز برای خوردن داریم. مهمات هم هست. نوبت گذاشته ایم که دو ساعت به دو ساعت کشیک بدهیم. خسته کننده است. آن‌ها یونیفورم بچه‌های ما را که اسیر شده اند درمی‌آورند و می‌پوشند و می‌شوند شکل خود ما. باید خیلی مواظب باشیم. علاوه بر این، چراغ برق هم نداریم و از چهار طرف گلوله و خمپاره است که روی سرمان می‌ریزد. فعلا داریم سعی می‌کنیم که دوباره با پشت سر تماس برقرار کنیم. باید برایمان هواپیما بفرستند. سیگار‌هامان دارد ته می‌کشد. بیرون یک صداهایی هست، گمانم می‌خواهند یک کار‌هایی بکنند. دیگر حتی فرصت نداریم که یک لحظه کاسکتمان را از سرمان بر داریم.

4
نگفتم می‌خواهند یک کار‌هایی بکنند؟ چهار تا تانک خودشان را تا این جا رساندند. بیرون که آمدم اولی را دیدم که یک هو ایستاد. یک نارنجک یکی از زنجیر‌هاش را خرد کرده بود. یک صدای تلق تولوق وحشتناکی ازش بلند می‌شد که گوش را کر می‌کرد. ولی لوله تانک از کار نیفتاده بود و همین طور تیراندازی می‌کرد. یک شعله افکن برداشتیم، ولی مشکل کار با شعله افکن این است که اول باید برجک تانک را ببریم و بعد از شعله افکن استفاده کنیم والا مثل دانه شاه بلوط می‌ترکد و آدم‌های آن تو کباب می‌شوند. سه نفرمان یک اره آهن بر برداشتم و رفتیم که برجک را ببریم، اما دو تا تانک دیگر سر رسیدند و ما ناچار شدیم تانک را منفجر کنیم. تانک دوم هم منفجر شد و تانک سوم عقب گرد کرد که برود، ولی این حیله بود، چون شروع کرد عقب عقب به طرف ما بیاید و ما تعجب کرده بودیم که از پشت به ما تیر اندازی کرد. دوازده تا گلوله 88 برای ما سوغاتی جشن سالگرد فرستاد. حالا دیگر اگر بخواهند از این خانه استفاده کنند باید آن را از نو بسازند، ولی اصلا بهتر است بروند سراغ یک خانه دیگر. بالاخره با بازوکا و گرد عطسه آور که آن تو ریختیم کلک تانک سوم را هم کندیم و آن‌هایی که تویش بودند آن قدر کله شان را به دیواره تانک کوبیدند که دست آخر فقط چند تا نعش از آن تو بیرون کشیدیم. فقط راننده هنوز یک خرده جان داشت، ولی سرش لای فرمان تانک گیر کرده بود و نمی‌توانست در بیاورد. آن وقت به جای آن که تانک را که سالم مانده بود ناقص کنیم سر یارو را بریدیم. دنبال تانک موتورسوارها با مسلسل سبک آمدند و یک غوغایی راه انداختند که نگو، ولی ما سوار یک تراکتور کهنه شدیم و دخلشان را آوردیم. در این مدت، چند تا بمب و حتی یک هواپیما روی سرما افتاد، هواپیما را توپ ضد هوایی ما زده بود، اما نمی‌خواست آن را بزند چون معمولا تانک‌ها را می‌زد. چهار نفر از گروهان ما کشته شدند، سیمون و مورتون و باک و مامور ارتباط با ستاد، ولی بقیه هستند، یکی از دست‌های اسلیم هم که از شانه قطع شده این جاست.

5
همین طور در محاصره ایم. دو روز است که دم ریز باران می‌آید. سفال‌های سقف کنده شده، ولی قطره‌های باران آن جا که باید بچکد می‌چکد و ما خیلی خیس نشده ایم. هیچ معلوم نیست که چند وقت دیگر باید این جا بمانیم. متصل رفت و آمد گشتی‌هاست، ولی نگاه کردن توی پریسکوپ، آن هم برای کسی که تمرین ندارد، کار آسانی نیست. بیش تراز ربع ساعت ماندن توی گل واقعا خسته کننده است. دیروز به یک گروه کشتی دیگر برخوردیم. نمی‌دانستیم از ماست یا از طرف مقابل، ولی توی گل تیراندازی در کار نیست، چون غیر ممکن است که به طرف صدمه بزند، آخر تفنگ‌ها فوری منفجر می‌شوند. هر کاری که بگویید کردیم تا از شر گل خلاص بشویم. بنزین ریختیم و آتش زدیم، گل خشکید، ولی وقتی از رویش رد می‌شدیم پاهامان کباب می‌شد. راهش این است که زمین را بکنیم تا به خاک سفت برسیم، ولی آن وقت کار گشت روی خاک سفت مشکل تر از توی گل است. بالاخره باید یک جوری باش بسازیم. بدبختی این قدر باران آمده که همه جا شده مرداب. حالا گل رسیده تا پای نرده‌ها. متاسفانه دوباره به زودی می‌رسد به طبقه اول و این دیگر راستی راستی دردسر است.

6
امروز صبح گرفتار بد مخمصه ای شدم. توی انبار پشت آلونک بودم و برای دو نفری که توی دوربین می‌دیدیم و می خواستند جای ما را شناسایی کنند داشتم نقشه جانانه ای می‌کشیدم. یک خمپاره انداز کوچک 81 را روی یک کالسکه بچه کار گذاشته بودم و قرار بود که جانی لباس زن‌های دهاتی را بپوشد و کالسکه را براند، ولی اول خمپاره انداز افتاد روی پام و البته چیزی نشد جز همان که این جور وقت‌ها می‌شود، ولی بعد که نشستم روی زمین و پام را توی دستم گرفته بودم خمپاره در رفت و رفت به طبقه دوم و خورد به پیانویی که جناب سروان پشتش نشسته بود و داشت آهنگ «جادا» می‌زد. صدای وحشتناکی بلند شد و پیانو ترکید. ولی از همه بدتر جناب سروان چیزیش نشد، یعنی طوری نشد که نتواند مرا زیر مشت و لگد بگیرد. خوشبختانه همان وقت یک گلوله توپ 88 افتاد روی همان اتاق. جناب سروان به فکرش نرسید که آن‌ها جای ما را از روی دود خمپاره پیدا کرده بودند و از من تشکر کرد که چون برای تنبیه من از اتاق آمده بیرون جانش را نجات داده ام. ولی تشکرش دیگر فایده ای برای من نداشت، چون دو تا دندانم را شکسته بود و خصوص که همه شیشه‌های شرابش درست زیر پیانو بود.
محاصره هی تنگ تر می‌شود. پشت سر هم روی سرمان گلوله می‌بارد. خوشبختانه هوا دارد باز می‌شود و دیگر تقریبا از هر دوازده ساعت فقط نه ساعت باران می‌آید. از حالا تا یک ماه دیگر می‌توانیم امیدوار باشیم که با هواپیما برایمان نیروی کمکی بفرستند. آذوقه فقط برای دو روز داریم.

7
هواپیما دارند چیز‌هایی با چتر برایمان پایین می‌اندازند. یکی از آن‌ها را که باز کردم وا رفتم: فقط یک عالمه دارو بود. دادم به دکتر و عوضش دو تا تخته شکلات بادامی گرفتم (از آن خوب خوب‌ها، نه از این آشغال‌ها که به ما جیره می‌دهند) با نیم بطر کنیاک. اما کنیاک به خودش برگشت، چون پای مرا که له شده بود راست و ریس کرد و من کنیاک را به اش برگرداندم و الا حالا یک پا بیش تر نداشتم. دوباره آن بالا توی آسمان غوغاست. یک کم لای ابر‌ها باز شده و باز هم برایمان با چتر چیز می‌فرستند. اما این دفعه انگاری دارند آدم می‌فرستند.

8
آره، این‌ها واقعا آدم اند، با دو تا بازیگر کمدی. این دو تا، ظاهرا در طول پرواز، دلقک بازی راه می‌انداختند، کشتی جو دو می‌گرفتند، دانه‌های بلوط را برای هم پرتاب می‌کردند، زیر صندلی‌ها قایم می‌شدند. با هم پریدند پایین و بازی در آوردند که می‌خواهند طناب چتر همدیگر را با چاقو ببرند. بدبختانه باد آن‌ها را از هم جدا کرد و مجبور شدند که با شلیک گلوله ادامه بدهند. من تیر اندازهایی به این خوبی کم‌تر دیده ام. حالا داریم می‌رویم آن‌ها را بکنیم زیر خاک، چون از خیلی بالا سقوط کردند پایین.

9
محاصره شده ایم. تانک‌های ما برگشته اند و بقیه هم تاب نیاورده اند. من نتوانستم خوب بجنگم، به علت پای مجروحم، ولی بچه‌ها را تشویق می‌کردم. هیجان انگیز بود. از پنجره همه چیز را می‌دیدم، و چتر باز‌هایی که دیروز آمدند مثل دیوانه‌ها می‌جنگیدند. من حالا یک شال گردن ابریشمی از پارچه چتر نجات دارم. رنگش زرد و سبز روی زمینه بلوطی است و با رنگ ریشم جور در می‌آید، ولی فردا که به مرخصی استعلاجی می‌روم ریشم را می‌زنم. چنان تهییج شده بودم که یک آجر پرت کردم به سر جانی که از آجر اولی سرش را دزدیده بود، و حالا دو تا دیگر از دندان‌هایم شکسته است. این جنگ برای دندان‌ها هیچ خوب نیست.

10
عادت احساس‌ها را سرد می‌کند، دیروز این را به هوگت گفتم (زن‌های فرانسوی از این جور اسم‌ها روی خودشان می‌گذارند). در مرکز صلیب سرخ داشتیم با هم می‌رقصیدیم و او گفت: «شما یک قهرمان هستید»، ولی من فرصت نکردم جواب خوبی برایش پیدا کنم چون ماک زد روی شانه ام و من ناچار هوگت را گذاشتم برای او. بقیه نمی‌توانستند انگلیسی خوب حرف بزنند و ارکستر هم خیلی تند می‌زد. پایم هنوز اذیتم می‌کند، ولی تا دو هفته دیگر تمام می‌شود، و از این جا می‌رویم. برخوردم به یک دختر از خودمان،‌ ولی پارچه یونیفورم خیلی کلفت است، این هم احساس آدم را سرد می‌کند. زن این جا خیلی هست، حرف‌های آدم را هم خوب می‌فهمند، و من از خجالت سرخ شدم، اما آبی از آن‌ها گرم نمی‌شود. رفتم بیرون، طولی نکشید که چند تا دیگر را دیدم، نه از آن نوع،‌ بلکه رو به راه‌تر، ولی نرخشان دست کم پانصد فرانک است، تازه آن هم برای اینکه من زخمی شده ام. عجیب است، این‌ها لهجه شان آلمانی است.
بعد ماک را گم کردم و یک عالمه کنیاک خوردم. امروز صبح سرم به شدت درد می‌کند. همان جای سرم که دژبان زد. دیگر هیچ پول ندارم، چون دست آخر از یک افسر انگلیسی سیگار‌های فرانسوی خریدم و کلی پول بالاشان دادم. بعد آن‌ها را دور ریختم، آدم اقش می‌گیرد. افسر انگلیسی حق داشت که خودش را از شر آن‌ها خلاص کند.

11
وقتی که از فروشگاه صلیب سرخ می‌آیید بیرون با یک کارتن سیگار و صابون و شکلات و روزنامه، توی کوچه با حسرت نگاهتان می‌کنند و من نمی‌فهمم چرا، چون آن‌ها خودشان کنیاک‌هاشان را آن قدر گران می‌فروشند که می‌توانند از این چیز‌ها بخرند و زن‌هاشان هم که مفتی با آدم نمی‌خوابند. پایم تقریبا خوب شده است. گمان نمی‌کنم دیگر مدت زیادی این جا ماندنی باشم. سیگار‌ها را فروختم تا بتوانم بروم بیرون یک کم تفریح کنم و بعد هم مختصری از ماک قرض گرفتم، اما ماک جانش بالا می‌آید تا پولی به آدم قرض بدهد. دیگر دارد حوصله ام این جا سر می‌رود. امشب با ژاکلین می‌رویم سینما. دیشب توی باشگاه باش آشنا شدم، اما گمان نمی‌کنم خیلی باهوش باشد چون مرتب دست مرا از روی کمرش بر می‌دارد و موقع رقص هم خودش را نمی‌جنباند. از سربازهای این جا حرصم می‌گیرد. به هر حال کاری نمی‌شود کرد جز این که صبر کنم تا شب.

12
باز برگشته ایم همان جا. لا اقل توی شهر که بودیم حوصله مان سر نمی‌رفت. خیلی کند پیش می‌رویم. توپخانه را که رو به راه می‌کنیم یک گروه گشتی می‌فرستیم، هر بار یکی از افراد با ما با گلوله یک تک تیر انداز لت و پار می‌شود. باز توپخانه و بقیه بند و بساط را روبه راه می‌کنیم و این بار هواپیما‌ها را می‌فرستیم که همه جا را می‌کوبند و داغان می‌کنند ولی، دو دقیقه بعد، تک تیر اندازها دوباره شروع می‌کنند. در این وقت هواپیماها بر می‌گردند، من شمردم هفتاد و دو تا بودند. این‌ها هواپیما‌های بزرگی نیستند، ولی دهکده هم کوچک است. از این جا بمب‌ها را می‌بینم که با چرخش مار پیچی می‌آیند پایین و صدای خفه ای بلند می‌شود با ستون‌هایی از گرد و غبار. دوباره داریم دست به حمله می‌زنیم، ولی اول باید یک گروه گشتی بفرستیم. از بد بیاری، من هم جزو گروهم. باید نزدیک به یک کیلومتر و نیم پیاده برویم و من دوست ندارم که این همه مدت راه بروم، ولی توی این جنگ مگر کسی نظر مرا می‌پرسد؟ ما پشت خرابه‌های اولین خانه‌ها کپه می‌شویم و گمان نمی‌کنم که از این سر تا آن سردهکده یک خانه هم سر پا باشد. به نظر نمی‌آید که از اهل دهکده هم عده چندانی مانده باشند و آن‌هایی که مانده اند همین که ما را می‌بینند قیافه عجیبی می‌گیرند (اگر قیافه ای برایشان مانده باشد) ولی باید این را بفهمیم که ما نمی‌توانیم برای محافظت از آن‌ها و خانه‌هاشان جان افرادمان را به خطر بیندازیم.
به گشت ادامه می‌دهیم. من نفر آخرم و چه بهتر، چون نفر اول افتاد توی یک گودال بمب که پر از آب بود. از گودال که بیرون آمد کاسکتش پر از زالو شده بود. یک ماهی گنده هم با خودش آورد بیرون.

13
یک نامه از ژاکلین برایم رسید. نامه را حتما به یکی از افراد ما داده بود که پست کند، چون نامه توی پاکت‌های ما بود. ژاکلین واقعا دختر عجیبی است، ولی گویا همه دخترها فکرهای غیر عادی می‌کنند. از دیروز تا حالا کمی عقب نشینی کرده ایم، اما فردا دوباره پیش می‌رویم. همیشه به دهکده‌هایی می‌رسیم که به کلی ویران شده اند. آدم غصه اش می‌گیرد. یک رادیو پیدا کرده ایم سالم و نو. بچه‌ها دارند سعی می‌کنند راهش بیندازند. من نمی‌دانم آیا می‌شود به جای لامپ یک تکه شمع گذاشت. گمانم شد؛ صدایش را می‌شنوم که دارد آهنگ « چاتانوگا» پخش می‌کند. من و ژاکلین، قبل از این که از آن جا بیایم، با این‌ آهنگ رقصیده ایم. حالا نوبت «اسپایک جون» ‌است. من این موزیک را هم دوست دارم و دلم می‌خواهد این جنگ تمام بشود تا بروم یک کراوات معمولی با راه راه آبی و زرد بخرم.

14
این جا را ترک کردیم. باز رسیدیم نزدیک جبهه، و دوباره گلوله و خمپاره است که دارد می‌آید. باران می‌بارد ولی خیلی سرد نیست. جیپ ما رو به راه است. اما باید پیاده بشویم و پیاده برویم.
گویا جنگ دارد به آخر می‌رسد. نمی‌دانم این را از کجا می‌گویند، ولی می‌خواهم سعی کنم تا جایی که می‌شود خودم را راحت از این منجلاب بکشم بیرون . هنوز در گوشه و کنار درگیری‌های سختی هست. نمی‌شود پیش بینی کرد که کار به کجا می‌کشد.
دو هفته دیگر باز مرخصی دارم و به ژاکلین نوشتم که منتظرم باشد. شاید بد کردم که این را نوشتم. آدم نباید خودش را پابند کند.

15
همین طور روی مین ایستاده ام. امروز صبح گروه ما راه افتاد و من طبق معمول آخر صف بودم. همه از کنار مین رد شدند، ولی من زیر پام صدای «تلیک» را شنیدم و فوری ایستادم. فقط وقتی پا را از روی مین برداریم منفجرمی‌شود. هر چه توی جیب‌هام داشتم برای دیگران پرتاب کردم و به اشان گفتم که بروند. حالا تنها مانده ام. معمولا باید منتظر باشم که آن‌ها برگردند، ولی به اشان گفتم که بر نگردد. البته می‌توانم سعی کنم که خودم را پرت کنم جلو به روی شکم. ولی از این که بدون پا زندگی کنم منزجرم... فقط این دفتر را با یک مداد پیش خودم نگه داشته ام. قبل از این که پام را بردارم آن‌ها را پرتاب می‌کنم، و حتما باید پام را بردارم، چون دیگر از این جنگ ذله شده‌ام و بعدش هم پام دارد مور مور می‌کند.

منبع: بیست و یک داستان از نویسندگان معاصر فرانسه
 

lilyrose

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
24 جولای 2010
نوشته‌ها
4,270
لایک‌ها
8,207
محل سکونت
My Sweet Home
مرغابی‌های باغ‌وحش سینما مولن‌روژ

داستانی از مصطفی مستور


خبرش را اول پدر عیدی آورد که کسی باور نکرد اما وقتی عکس‌اش را توی روزنامه دیدیم نزدیک بود از تعجب شاخ دربیاوریم. عکس کوچکی از گرجی در روزنامه چاپ شده بود و روی چشم‌های او یک مستطیل سیاه گذاشته بودند.

1
مثل مرگ از او می‌ترسیدیم. منظورم من و رسول و عیدی و اسی و بقیه‌ بچه‌های کوچه است. همیشه پالتو سیاهی می‌پوشید. زمستان. تابستان. صبح. ظهر. شب. پالتوش تا نوک کفش‌هاش بلند بود. یقه‌ پالتو را تا وسط کله‌اش بالا می‌کشید و وقتی از دور می‌دیدیش انگار سر نداشت. رسول می‌گفت با پالتو مثل روح‌های کارتون‌های والت‌دیسنی می‌شود که پا و کله ندارند.

تنها فرقش این بود که روح‌های کارتون‌ها سفید بودند و گرجی با آن پالتو گشادش شبیه روح سیاهی می‌شد که توی هیچ کارتونی ندیده‌بودیم. پدرعیدی می‌گفت خودش دیده‌است سال‌ها قبل یکی از سربازها پالتو را داده است به گرجی. پدرعیدی پاسبان بود و گاهی توی عروسی‌ها بیرون خانه‌ عروس یا داماد می‌ایستاد و نمی‌گذاشت کسی بدون کارت عروسی برود توی مجلس. پدرم از گرجی نمی‌ترسید اما وقتی روزهای سه‌شنبه کله‌ سحر او را می‌دید که با آن پالتو بلندش بعد از انجام کارش سلانه سلانه از ته کوچه به طرف خانه‌اش می‌رود، صورتش را رو به دیوار می‌کرد و چیزی زیرلب می‌گفت. گمانم فحش می‌داد به گرجی یا به شیطان یا به خودش یا به سه‌شنبه.

2

پدرم می‌گفت پنجاه و دو بار. پدر عیدی می‌گفت پنجاه و نه بار. بی‌بی‌خاتون که از همه بیشتر عمر داشت می‌گفت یا شصت و سه بار یا شصت و چهار بار. غلام سگی می‌گفت هزار بار. دروغ می‌گفت غلام. غلام سگی به هرچیزی که به نظرش زیاد بود می‌گفت هزارتا. می‌گفت بالاخره یک نفر باید این کار را بکند؛ چه یک بار، چه صدربار، چه هزار بار. به نظر من یک بار هم زیاد بود چه برسد به پنجاه بار یا شصت‌ بار. برای همین بود که از گرجی می‌ترسیدیم.

گرجی زن نداشت. یعنی از وقتی آمده بود توی محله‌ما کسی زنش را ندیده بود. پدر اسی می‌گفت گرجی زنش را گذاشته است کرمان تا نفهمد او اینجا دارد چه غلطی می‌کند. گمانم هفتاد سال داشت، لامسب. شاید هم بیش‌تر. همه موهای ابروها و صورتش سفید شده بود. عاشق فیلم‌های هندی بود. رسول می‌گفت صد بار او را دیده است که برای دیدن فیلم‌های راج‌کاپور و دلیپ کومار و درمندرا توی صف سینما مولن‌روژ ایستاده است.

خودم هم یک بار او را توی سینما دیده بودم. فیلم سنگام بود و مردم ریخته بودند آنجا. گمانم به خاطر راج کاپور و راجند راکومار بود. توی فیلم اسم راج کاپور سوندر و اسم راجند راکومار گوپال بود. در فیلم هردو عاشق دختری به اسم رادها می‌شدند که نقش‌اش را ویجانتی مالا بازی می‌کرد. از آن فیلم‌های گریه‌دار بود. منظورم این است که از بقیه فیلم‌های هندی گریه‌دارتر بود.

فیلم چهار پرده بود و وقتی بین دوتا از پرده‌ها چراغ‌ها را روشن کردند، چشمم افتاد به گرجی. ردیف اول نشسته بود و داشت پپسی و ساندویچ می‌خورد. با اینکه زمستان بود و بیرون هوا حسابی سرد شده بود اما توی سینما از گرما داشت نفس‌مان بند می‌آمد. بس که شلوغ بود، لامسب. توی آن جهنم گرجی پالتوش را درنیاورده بود و تنها یقه‌ آن را پایین کشیده‌بود. اواخر پرده‌ آخر بود که فهمیدم یکی از دستکش‌های پشمی‌ام را گم کرده‌ام. منتظر بودم فیلم تمام شود تا بروم زیر صندلی‌ها و دنبالش بگردم.

فیلم را که می‌دیدیم دو بار صدای بلند گریه‌ کسی از ردیف‌های جلو پیچید توی سالن. یک بار وقتی گوپال به خاطر رفیقش، سوندر، از عشق به رادها گذشت و یک بارهم وقتی او آخر فیلم خودکشی ‌کرد. فیلم که تمام شد و چراغ‌ها را روشن کردند رفتم زیر صندلی تا دستکشم را پیدا کنم. رفته بود زیر یکی از صندلی‌های ردیف جلو و پر از خاک شده بود. گمانم هزار نفر آن را لگد کرده بودند. از زیر صندلی‌ها که بالا آمدم هیچ‌کس توی سینما نبود. تنها گرجی نشسته بود روی صندلی‌اش و هنوز زل‌زده بود به پرده‌سفید سینما. انگار فیلم هنوز ادامه داشت و تنها او آن را می‌دید. صورتش خیس شده‌بود. نمی‌دانم عرق کرده بود یا به خاطر فیلم بود.

3
اسی گفت جمعه‌ها می‌رود باغ وحش. گفت گرجی عاشق باغ وحش است. روی سیل‌بند خاکی ایستاده بودیم و من و اسی و عیدی داشتیم توی رودخانه سنگ پرتاب می‌کردیم. آن سال باران زیادی باریده بود و آب تا نزدیکی‌های روی سیل بند بالا آمده‌بود. سنگ‌ها را باید طوری پرتاب می‌کردیم که هرچه بیشتر روی آب سُر بخورند. اسی همیشه سنگ‌هایش را از همه‌ ما بیشتر روی آب قِل می‌داد.

رسول چشم‌هایش را ریز کرده بود و داشت از پشت تکه شیشه سبزی به آسمان نگاه‌ می‌کرد. گمانم تکه‌ یکی از بطری‌های‌ عرق غلام سگی بود. گفت: «به نظر من خودش رو باید بذارند توی قفس.»

اسی گفت: « می‌گن عاشق مرغابی‌هاست. جمعه‌ها، کله سحر می‌ره باغ وحش و نون
می‌ریزه تو حوض مرغابی‌ها.»
عیدی سنگ تیزی برداشت و پای چپش را جلو آورد. بعد یک چشمش را بست و تا جایی که می‌توانست خم شد به طرف جلو. چند لحظه زل‌زد به رودخانه و بعد مثل کسی که گیج برود سُر خورد و نزدیک بود با صورت بیفتد توی آب اما فوری برگشت عقب و با تمام زورش سنگ را پرتاب کرد. سنگ فقط دو بار روی آب قل خورد و بعد رفت ته رودخانه.
اسی گفت: « زکی! چی بود این؟»

گفتم: «رسول بده من هم نگاه کنم.» شیشه‌ سبز را از رسول گرفتم و از پشت آن زل‌زدم به آب. رودخانه انگار آب سبزی بود که موج برمی‌داشت و می‌کوبید به سیل بند.
اسی سنگی برداشت و خم شد و بعد دستش را تا نزدیکی زمین پایین آورد. قبل از اینکه سنگ را پرتاب کند گفت: «یه نقشه دارم واسه‌ش.»
عیدی گفت: «م م م من نی نیستم.»

گفت: «چی نیستی، خره؟ من که هنوز چیزی نگفته‌م.» سنگ را پرتاب کرد و همه با هم شمردیم: «یک، دو، سه، چهار، پنج، شش، هفت.»
عیدی شیشه را از دستم گرفت و از پشت آن زل زد به اسی. گفت: «م من اَ اَ اَزش می‌ترسم. م من نیستم.»

رسول گفت: «حالا نقشه‌ت چی هست؟»
اسی رادیویی را که پدرش از کویت برایش آورده بود از جیب شلوارش درآورد و آن را روشن کرد. کسی داشت توی رادیو به عربی آواز می‌خواند. صداش آن‌قدر خش داشت که معلوم نبود کی است و چی دارد می‌خواند. گمانم ام‌کلثوم بود.
اسی گفت: « نمی‌دونم. هنوز نمی‌دونم.»
4
سه روز بعد اسی نقشه‌اش را آماده کرد: نقاشی کج و کوله‌ای از گرجی آورد و گفت خواهرش آن را کشیده است. توی نقاشی طنابی دور گردن گرجی بود. گفت صورتش را خواهرش نقاشی کرده اما طناب را بعدا خود او به نقاشی اضافه کرده‌است. گفت نمی‌خواسته خواهرش چیزی از ماجرای طناب و گرجی بفهمد. نقشه‌اش را که گفت عیدی به شرطی قبول کرد با ما بیاید که سر کوچه بایستد و مواظب باشد اگر کسی آمد خبرمان کند.

قرار شد بعد از ناهار برویم سراغ گرجی. خانه گرجی چند کوچه بالاتر از خانه‌های ما توی بن‌بست عطایی بود. درست پشت انبار لاستیک منصورخان. تابستان بود و هوا آن‌قدر گرم بود که گربه‌ها یا در سایه‌ درخت‌های کُنار پناه گرفته بودند یا زیر ماشین‌ها خوابیده بودند. وقتی راه افتادیم چند بار می‌خواستیم برگردیم خانه. بس که گرم بود، لامسب. عیدی گفت اول توی رودخانه شنا کنیم تا خنک شویم و بعد برویم سراغ گرجی اما رسول گفت سینما مولن‌روژ فیلم جدیدی آورده و ممکن است گرجی برای دیدن فیلم از خانه بزند بیرون. گمانم گفت فیلم سیتا و گیتا که درمندرا و هما مالینی توی آن بازی می‌کردند. عیدی کلاه حصیری پدرش را گذاشته بود روی سرش. کلاه آن‌قدر بزرگ بود که تا زیر گوش‌هاش پایین آمده بود. قرار بود رسول برود روی دوش اسی و نقاشی را بیندازد توی حیاط خانه گرجی و بعد من زنگ خانه را بزنم و همه فرار کنیم.

عیدی سرکوچه زیر سایه‌ درخت کُنار کوچکی ایستاد و لبه‌ کلاهش را کمی بالا برد. پیراهنش خیس عرق شده بود. کسی توی کوچه نبود و همه جا ساکت بود. تنها گاهی باد لای شاخه‌های درخت‌های توی خانه‌ها می‌وزید و صدای ترسناکی می‌پیچید توی کوچه. به خانه‌گرجی که رسیدیم دست‌هایم را قلاب کردم تا رسول پایش را بگذارد کف دستم و برود روی شانه‌های اسی. وقتی رسول روی دوش اسی رفت، اسی مثل وقت‌هایی که غلام حسابی مست می‌کرد، چند بار گیج رفت و نزدیک بود رسول را بیندازد روی زمین اما بعد کف دست‌هایش را چسباند به دیوار و دیگر تکان نخورد. آن بالا، رسول یک دستش را لبه‌ دیوار گذاشته‌بود و با دست دیگرش داشت توی جیب شلوارش دنبال کاغذ نقاشی می‌گشت.

گمانم همه حسابی ترسیده بودیم چون هیچ‌کس حرفی نمی‌زد. انگار هر لحظه منتظر بودیم گرجی در حیاط را باز کند و فریاد بزند: « اینجا چی کار می‌کنید توله سگ‌ها؟» من برای اینکه کم‌تر بترسم سعی کردم به شیراز فکر کنم. آن تابستان قرار بود پدرم ما را با اتوبوس ببرد شیراز. عکس چندتا از جاهای دیدنی شیراز را توی کتاب فارسی‌مان دیده بودم که فقط یکی از آنها را خیلی دوست داشتم. آن را از تخت‌جمشید و باغ ارم و حافظیه بیشتر دوست داشتم. ساعت بزرگی، ساعت خیلی بزرگی بود که آن را توی یکی از میدان‌های شهر گذاشته‌بودند. همیشه دوست داشتم ساعت را از نزدیک ببینم.

دلم می‌خواست شماره‌ها و عقربه‌هایش را با دست لمس کنم. دلم می‌خواست بروم روی عقربه‌ ثانیه شمارش سوار شوم و یک دور از روی عددها پرواز کنم. از روی سه، پنج، هفت، ده، یازده. دلم می‌خواست بروم روی صفحه‌اش و بدوم دنبال ثانیه شمار. عیدی کلاهش را درآورد و تندتند آن را تکان داد. اول منظورش را نفهمیدم اما بعد فریاد زد: « گُ گُ گُر. . . گُر. . . » و فرار کرد. به اسی گفتم: «‌گمونم گرجی اومد!» بعد گرجی با آن پالتو بلند و سیاهش پیچید توی کوچه. اسی، گرجی را که دید از زیر رسول کنار رفت و رسول از آن بالا افتاد روی زمین. از درد جیغ بلندی کشید و فحشی داد به اسی. گرجی، چشمش که به ما افتاد، لحظه‌ای ایستاد و بعد دست‌هایش را از جیب پالتوش بیرون آورد.

بی‌خودی چند قدم به عقب برداشتیم اما یادمان آمد کوچه بن‌بست است و همان‌جا خشکمان زد. گرجی انگار بخواهد سه بچه گربه را طوری با هم بگیرد که هیچ کدام‌شان فرار نکند، آرام آرام جلو آمد تا سایه‌اش افتاد روی سرمان. هزار بار آرزو کردم کاش جای عیدی بودم. رسول گفت: « به خدا تقصیر اسی بود» و زد زیرگریه. بعد نقاشی را داد به گرجی. گرجی زل‌زد به کاغذ نقاشی و ما انگار برای لحظه‌ای دری به بهشت باز شده باشد از زیر دست و پای او فرارکردیم.
5

خبرش را اول پدر عیدی آورد که کسی باور نکرد اما وقتی عکس‌اش را توی روزنامه دیدیم نزدیک بود از تعجب شاخ دربیاوریم. عکس کوچکی از گرجی در روزنامه چاپ شده بود و روی چشم‌های او یک مستطیل سیاه گذاشته بودند که معنایش را نفهمیدم. زیر عکس نوشته شده بود: « قاتل». روزنامه نوشته بود وقتی زن گرجی ‌فهمیده ‌است شوهرش چه کاره بوده از او جدا شده و رفته است خانه‌ خواهرش.

توی روزنامه از قول گرجی نوشته بود که چون زنش را خیلی دوست داشته اما نمی‌توانسته جلو رفتنش را بگیرد او را کشته است. گرجی به خبرنگار گفته بود که توی دنیا اول زنش را دوست داشته بعد مرغابی‌های باغ وحش را و بعد فیلم‌های هندی را. در روزنامه عکسی هم از زن گرجی بود که زیر آن نوشته شده بود: « مقتول؛ صغری نباتی، شصت و پنج ساله». روی چشم‌هایش اما مستطیل سیاه نبود.

6
سوار اتوبوس که شدیم طوبا، خواهرم، روی صندلی کناری‌ام خواب رفت. یعنی اول کمی با عروسکش حرف زد و بعد خوابید. اگر یک چیز توی دنیا باشد که من از آن بدم بیاید همین حرف زدن با عروسک‌ها است. برای اینکه اگر هزار ساعت هم با عروسکی حرف بزنید یک کلمه هم جوابتان را نمی‌دهد. پدرم روی صندلی عقبی داشت درباره‌ جاهای دیدنی شیراز برای مادرم حرف می‌زد؛ درباره‌ تخت‌جمشید. درباره‌ حافظیه. درباره باغ ارم. من سرم را چسباندم به شیشه‌ پنجره و چشم‌هایم را بستم. می‌خواستم کمی به ساعت بزرگی که عکسش را توی کتاب فارسی‌مان دیده‌بودم فکرکنم اما بی‌خودی یاد گرجی افتادم.

یاد سینما مولن‌روژ. باغ‌وحش. مرغابی‌ها. بعد با خودم فکر کردم حالا که گرجی را گرفته‌اند چه کسی طناب را گردن گرجی می‌اندازد؟ چه کسی برای مرغابی‌ها نان می‌برد؟ برگشتم این چیزها را از پدرم بپرسم اما پدرم داشت به مادرم می‌گفت که چند هزار سال پیش پادشاهی می‌خواسته است برای خودش بهشت را روی زمین بسازد و به همین خاطر باغ خیلی بزرگ و قشنگی ساخته است به اسم «اِرَم». پدرم می‌گفت باغ ارم شیراز را به یاد آن باغ ساخته‌اند. به یاد بهشت. بعد دیگر خواب رفتم. شاید یک شهر. شاید دو شهر. خواب دیدم باغ وحش از خیابان لشکر آمده است توی کوچه‌ عطایی اما بالای آن روی تابلو بزرگی به جای «باغ‌وحش» نوشته شده: «سینما مولن روژ».
بعد ما توی سینما بودیم و به جای فیلم داشتیم به مرغابی‌های توی حوض وسط سینما نگاه می‌کردیم. بعد گرجی آمد توی سینما و یکی از مرغابی‌های خوشگل و سفید را از توی حوض برداشت و داد به ویجانتی مالا. بعد ویجانتی مالاو گرجی با آهنگی هندی شروع کردند به رقصیدن. بعد من و اسی و عیدی و رسول روی صفحه‌ ساعت بزرگی که جلو پرده‌ سینما بود می‌دویدیم و عقربه‌های ساعت را تند‌تند می‌چرخاندیم. بعد با صدای بوق قطاری از خواب بیدار شدم و همین‌طور که سرم به شیشه‌ پنجره بود پلک‌هایم را به زحمت باز کردم و از شیشه‌ زل‌زدم به بیرون و خواب بودم و نبودم و کمی دورتر قطاری با سرعت زیاد داشت از اتوبوس ما جلو می‌زد و آدم‌های توی قطار برای ما دست تکان‌ می‌دادند و پدرم خواب بود و مادرم خواب بود و طوبا خواب بود و همه‌ آدم‌های توی اتوبوس خواب بودند و مسافران قطار نمی‌دانستند.

منبع: hamshahrimags.com
 

lilyrose

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
24 جولای 2010
نوشته‌ها
4,270
لایک‌ها
8,207
محل سکونت
My Sweet Home
داستان یك خاله‌ی بیچاره: ‌هاروكی موراكامی‌- قسمت اول
داستان یك خاله‌ی بیچاره |‌هاروكی موراكامی‌| مترجم: فرشید عطایی

همه چیز در یك بعد از ظهر بسیار زیبای روز یكشنبه در ماه ژوئیه شروع شد؛ درست همان اولین یكشنبة ماه ژوئیه. دو سه تكه ابر سفید و كوچك در دوردست آسمان مانند علائم سجاوندی بودند كه با دقت بسیار نوشته شده باشند. نور خورشید بی هیچ مانعی بر تمام دنیا می‌تابید. در این پادشاهی ماه ژوئیه، حتی پوشش نقره ای رنگ یك شكلات كه بر روی چمنزار پرتاب شده بود، مثل كریستالی در ته یك دریاچه، با غرور می‌درخشید. اگر برای مدت طولانی به این منظره نگاه می‌كردی متوجه می‌شدی كه نور خورشید یك نور دیگر را در بر می‌گیرد، مثل جعبه‌های تو در توی چینی. نور داخلی به نظر می‌رسید كه از ذرات بی شمار گرد گُل‌ها درست شده باشد؛ ذراتی كه در آسمان معلق و تقریباً بی حركت بودند تا اینكه سرانجام بر روی سطح زمین فرو می‌نشستند.

با یكی از دوستانم رفته بودم برای قدم زدن؛ سر راه كنار یك پلازا (میدان) كه آن سو تر از گالری نقاشی یادبود «می‌جی» قرار داشت، توقف كردیم. نزدیك آبگیر نشستیم و دو تا یونیكورن برنزی را كه در ساحل رو برو قرار داشتند، تماشا كردیم. وزش یك نسیم برگ درختان بلوط را به حركت در می‌آورد و امواج كوچكی بر سطح آبگیر ایجاد می‌كرد. زمان گویی مثل نسیم در حركت بود: شروع می‌شد و متوقف می‌شد، متوقف می‌شد و شروع می‌شد. قوطی‌های سودا از میان آب زلال آبگیر می‌درخشیدند، مثل ویرانه‌های یك شهر گمشده. آنجا كه بودیم آدم‌های متفاوتی از جلو مان رد شدند: یك تیم سافت بال كه لباس‌های یكدست پوشیده بودند، پسری سوار یك دوچرخه، پیر مردی كه سگ خود را می‌گرداند، یك خارجی جوان كه شلوارك ورزشی پوشیده بود. از یك رادیوی بزرگ بر روی چمن صدای موسیقی شنیدیم: ترانه ای دلنشین دربارة عشقی از دست رفته. با خودم گفتم كه من این ترانه را قبلاً شنیده ام ولی از این بابت مطمئن نبودم. شاید فقط شبیه به یكی از ترانه‌هایی بود كه من قبلاً شنیده بودم. می‌توانستم نور خورشید را بر روی بازوی برهنة خود حس كنم. تابستان در اینجا بود.

نمی‌دانم چرا یك خاله ی بیچاره در یك بعد از ظهر یكشنبه باید قلب مرا تسخیر كند. در آن حول و حوالی هیچ خاله ی بیچاره ای دیده نمی‌شد، هیچ چیزی نبود كه باعث شود من یك خالة بیچاره را در ذهنم تصور كنم. ولی یك خالة بیچاره به ذهنم وارد شد، و بعد رفت. كاش حتی شده یك صدم ثانیه در ذهنم می‌ماند. وقتی رفت یك خلاء عجیب و به شكل انسان پشت سر خود باقی گذاشت. مثل این بود كه كسی به سرعت از كنار پنجره ای رد شده باشد؛ به طرف پنجره دویدم و سرم را از پنجره بیرون كردم ولی كسی آنجا نبود.

یك خالة بیچاره؟

موضوع را با دوستم در میان گذاشتم تا ببینم چه می‌گوید: ”می‌خواهم چیزی دربارة یك خالة بیچاره بنویسم.“

دوستم با كمی‌تعجب گفت: ”یك خالة بیچاره؟ حالا چرا یك خالة بیچاره؟“

خودم هم نمی‌دانستم چرا. به دلایلی چیز‌هایی كه مرا به خود جذب می‌كردند برایم غیر قابل فهم بودند. مدتی چیزی نگفتم، فقط انگشتانم را به روی آن خلاء درونم كه به شكل بدن یك انسان بود كشیدم.

دوستم گفت: ”بعید می‌دانم كسی دوست داشته باشد داستان یك خالة بیچاره را بخواند.“

گفتم: ”آره، حق با تو است. داستان جالبی برای خواندن نمی‌شود.“

”خب، پس برای چه می‌خواهی چنین داستانی بنویسی؟“

گفتم: ”با كلمات نمی‌توانم خیلی خوب بیانش كنم. برای اینكه توضیح بدهم چرا می‌خواهم داستانی دبارة یك خالة بیچاره بنویسم باید خود داستان را بنویسم. وقتی نوشتن داستان تمام شد دیگر لازم نیست توضیح بدهم كه چرا می‌خواهم همچین داستانی بنویسم؛ یا اینكه باز هم لازم است كه توضیح بدهم؟“

دوستم پرسید: ”توی فامیل خالة فقیر داری؟“

گفتم: ”حتی یكی هم ندارم.“

”خب، من دارم. دقیقاً هم یكی. حتی چند سال هم با او زندگی كردم.“

چشمان دوستم را نگاه كردم. مثل همیشه آرام بودند.

دوستم ادامه داد: ”ولی دلم نمی‌خواهد در موردش بنویسم. دلم نمی‌خواهد حتی یك كلمه دربارة آن خاله ام بنویسم.“

در این لحظه یك ترانة دیگر از رادیو پخش شد، این ترانه خیلی شبیه ترانة اولی بود ولی اصلاً آن را به جا نیاوردم.

”تو حتی یك خالة فقیر هم نداری ولی می‌خواهی داستانی دربارة یك خالة فقیر بنویسی. در حالی كه من خالة فقیر دارم ولی دوست ندارم در موردش بنویسم.“

سرم را تكان دادم: ”علتش را نمی‌دانم.“

دوستم سرش را كمی‌تكان داد ولی چیزی نگفت. در حالی كه به من پشت كرده بود انگشتان ظریفش را به جریان آب سپرد. گویی سؤال من از انگشتانش داشت پایین می‌رفت و به طرف شهر ویران شده ای كه در زیر آب قرار داشت می‌لغزید.

نمی‌دانم چرا. نمی‌دانم چرا. نمی‌دانم چرا.

دوستم گفت: ”حقیقتش را بگویم یك چیز‌هایی در مورد خاله ی بیچاره ام هست كه دوست دارم به تو بگویم. ولی اصلاُ نمی‌توانم كلمات مناسب را پیدا كنم. نمی‌توانم این كار را بكنم چون یك خالة فقیر را می‌شناسم.“ لبش را گاز گرفت و ادامه داد: ”سخت است. خیلی سخت تر از آنچه بخواهی فكرش را بكنی.“

یونیكورن‌های برنزی را یك بار دیگر نگاه كردم، سم‌های جلویی شان بیرون بود، طوری كه انگار داشتند اعتراض می‌كردند كه چرا گذشت زمان آنها را جا گذاشته. دوستم انگشتان خیس خود را با لبة پیراهنش خشك كرد و گفت: ”تو می‌خواهی دربارة یك خالة فقیر بنویسی. نمی‌دانم تو كه خالة فقیر نداری می‌توانی از پس این كار بر بیایی یا نه.“

من آه طولانی و عمیقی كشیدم.

دوستم گفت: ”معذرت می‌خواهم.“

گفتم: ”نه، اشكالی ندارد. احتمالاً تو راست می‌گویی.“

كه راست هم می‌گفت.

آه. مثل اشعار یك ترانه.


شاید شما هم در فامیل خالة فقیر نداشته باشید. كه این یعنی یك نقطة اشتراك. ولی حداقل یك خالة بیچاره را در عروسی كسی كه دیده اید. همانطور كه بر روی قفسة هر كتابخانه ای كتابی هست كه كسی نخوانده و در هر كمدی پیراهنی هست كه كسی بر تن نكرده، هر مجلس عروسی ای هم یك خالة فقیر دارد.


هیچ كس دردسر معرفی كردن او را به خود نمی‌دهد. هیچ كس با او صحبت نمی‌كند. هیچ كس از او برای سخنرانی عروسی دعوت نمی‌كند. او فقط پشت میز می‌نشیند، مثل یك بطری شیر خالی. در حالی كه غمگین آنجا نشسته سوپ خود را ذره دره هرت می‌كشد. سالادش را با چنگال ماهی خوری می‌خورد و وقتی بستنی را می‌آورند او تنها كسی است كه قاشق ندارد.

هر بار كه آلبوم عروسی را نگاه می‌كنند عكس آن خالة بیجاره را هم می‌بینند، تصویر او مثل یك جنازة غرق شده شادی بخش است.

”عزیزم، این زنه توی ردیف دوم عینك زده، كی است؟“

شوهر جوان می‌گوید: ”بی خیال، هیچ كس نیست. خاله ام است. یك خاله ی بیچاره.“

اسمش را نمی‌گوید. فقط می‌گوید یك خالة بیچاره.

البته همة نام‌ها ناپدید می‌شوند. كسانی هستند كه در همان لحظة مرگشان اسم شان محو می‌شود. كسانی هستند كه مثل یك تلویزیون كهنه فقط برفك نشان می‌دهند تا اینكه كاملاً می‌سوزند. و كسانی هستند كه قبل از اینكه بمیرند اسم شان محو می‌شود، یعنی خاله‌های بیچاره. من خودم نیز گاهی وقت‌ها مثل این خالة بیچاره، بی اسم می‌شوم. پیش می‌آید كه در شلوغی یك ایستگاه قطار یا فرودگاه، مقصدم، اسمم، و نشانی ام را فراموش كنم. ولی این وضع خیلی طول نمی‌كشد: حداگثر پنج یا ده ثانیه.

و بعضی وقت‌ها نیز ان اتفاق رخ می‌دهد: كسی می‌گوید: ”اصلاً اسمت یادم نمی‌یاد.“

”مساْله ای نیست. خودت را ناراحت نكن. در هر حال اسم من آنقدر‌ها هم اسم نیست.“

به دهان خود اشاره می‌كند و می‌گوید: ”به خدا نوك زبانم است.“

احساس می‌كنم زیر خاك چالم كرده اند و نصف پای چپم بیرون زده. مردم از روی پای چپم رد م شوند و بعد هم عذر خواهی می‌كنند. ”به خدا نوك زبانم است.“

اسامی‌گم شده كجا می‌روند؟ احتمالش خیلی كم است كه در هزارتوی یك شهر دوام بیاورند. با این حال ممكن است باشند اسامی‌ای كه دوام بیاوند و راه خود را به سوی شهر اسامی‌گم شده پیدا كنند و در آنجا جامعة كوچك و آرامی‌تشكیل بدهند؛ شهری كوچك كه بر روی تابلوی ورودی آن نوشته شده: ”ورود ممنوع مگر به دلیل كار.“ آنهایی كه بدون داشتن كاری به این شهر می‌آیند تنبیه می‌شوند، تنبیهی كوچك و مناسب.


شاید به همین دلیل تنبیه كوچكی برای من در نظر گرفتند. یك خالة فقیر و كوچك به پشت من چسبیده بود.

اولین باری كه فهمیدم این خالة بیچاره به پشتم چسبیده اواسط ماه اوت بود. بدون اینكه اتفاق خاصی بیفتد فهمیدم به پشتم چسبیده. همینجوری یك روز احساس كردم به پشتم چسبیده. من خالة فقیری را بر پشتم داشتم. احساس ناخوشایندی نبود. چندان وزنی نداشت. نفسش بوی بد نمی‌داد. فقط چسبیده بود به پشتم، مثل یك سایه. مردم حتی برای دیدن او بر پشتم مجبور بودند به خودشان فشار بیاورند. گربه‌هایی كه در آپارتمان من بودند چند روز اول او را با شك و تردید نگاه می‌كردند ولی همینكه فهمیدند او نقشة قلمروشان را نكشیده با او كنار آمدند.

او بعضی از دوستانم را مضطرب و عصبی می‌كرد. مثلاً با دوستان می‌نشستیم پشت یك میز و نوشیدنی می‌خوردیم و او در این ضمن از فراز شانه ام نگاه مان می‌كرد.

یكی از دوستانم گفت: ”اعصابم را خرد می‌كند.“

”خودت را ناراحت نكن. او سرش به كار خودش گرم است. كاری به كار كسی ندارد.“

”متوجهم. ولی نمی‌دانم... آدم را افسرده می‌كند.“

”پس سعی كن نگاه ش نكنی.“

”آره، به نظرم همین كار را باید بكنم.“ بعد هم آهی می‌كشد. ”برای اینكه چنین چیزی را بر پشتت داشته باشی كجا باید بروی؟“

”من برای اینكه او روی پشتم باشد هیچ جا نرفتم. فقط دربارة یك سری چیز‌ها فكر كردم، همین.“

دوستم سرش را تكان داد و یك بار دیگر آه كشید و گفت: ”فكر كنم متوجه منظورت شده باشم. تو شخصیتت این جوری است. همیشه همینطوری بودی.“

”ا-هوم.“

بدون اینگه اشتیاقی نشان بدهیم نوشیدنی مان را خوردیم.

من گفنم: ”بگو ببینم، چه چیزش افسرده كننده ست؟“

”نمی‌دانم. مثل این است كه مادرم من را زیر نظر داشته باشد.“


طبق آنچه دیگران می‌گفتند (چون من خودم نمی‌توانستم او را ببینم) چیزی كه بر پشتم قرار داشت یك خالة فقیر با یك فرم ثابت نبود: انگار فرم بدن او بسته به شخصی كه او را زیر نظر می‌گرفت تغییر می‌كرد، انگار كه اثیری باشد.

او برای یكی از دوستانم شبیه به سگش بود كه پاییز پارسال از سرطان مری مرده بود.

”البته دیگر آخر‌های عمرش بود. پانزده سال زندگی كرده بود. ولی حیوونكی خیلی بد مرد.“

”سرطان مری؟“

”آره. خیلی درد دارد. فقط زوزه می‌كشید، هرچند آخر‌ها آخر‌ها دیگر صدایش را از دست داده بود. می‌خواستم بخوابانمش ولی مادرم نمی‌گذاشت.“

”برای چه؟“

”نمی‌دانم. تا دو ماه سگه را با لولة تغذبه زنده نگه داشتیم. توی انبار بود. چه بوی گندی برداشته بود.“

برای لحظه ای سكوت كرد.

”آنچنان سگ مالی هم نبود. از سایة خودش هم می‌ترسید. هر كس به ش نزدیك می‌شد پارس می‌كرد. واقعاً حیوان به درد نخوری بود. خیلی سر و صدا می‌كرد، گر هم داشت.“

سرم را تكان دادم.

”باید به جای سگ جیرجیرك می‌شد؛ اینطوری می‌توانست آنقدر سر و صدا كند تا نفسش در بیاد. سرطان مری هم نمی‌گرفت.“

ولی او هنوز بر پشتم بود، سگی با یك لولة پلاستیكی آویزان از دهنش.


خالة فقیر من برای یك دلال معاملات ملكی كه آشنای من هم بود به یكی از معلمان دورة ابتدایی اش شباهت داشت.

در حالی كه با یك حولة ضخیم عرق صورتش را پاك می‌كرد، گفت: ”احتمالاً سال 1950 بود، اولین سال جنگ كُره و ژاپن. دو سال پشت سر هم معلم ما بود. انگار الان باز هم مثل قدیم‌ها دارم می‌بینمش. البته نه اینكه دلم برایش تنگ شده باشد. اصلاً كاملاً فراموشش كرده بودم.“

آن طوری كه او به من چای تعارف كرد فهمیدم خیال كرده من فامیل خانم معلم دوران بچگی اش هستم.

”زندگی غم انگیزی داشت. همان سالی كه ازدواج كرد شوهرش را به خدمت فرستادند. شوهره سوار یك كشتی حمل و نقل شده بود كه یكهو بومب! احتمالاً سال 1943 بود. خانم معلم ما هم بعد از آن حادثه فقط تو مدرسه درس داد. تو حملة هوایی سال 44 بد جوری آسیب دید. سمت چپ صورتش تا دستش سوخت.“ بعد هم با دستش نشان داد از كجا تا كجا. بعد فنجان چای خود را سر كشید و دوباره عرق صورتش را پاك كرد و ادامه داد: ”زن بیچاره. قبل از آن حادثه زن زیبایی بود. آن حادثه شخصیتش را هم تغییر داد. اگر الان زنده باشد باید حدود هشتاد سالی داشته باشد.“


دوستانم یكی یكی از من دور شدند، مثل دندانه‌های شانه ای كه یكی یكی بیفتند. می‌گفتند: ”آدم بدی نیست، ولی من دوست ندارم هر وقت كه او را می‌بینم، مادر پیر و افسرده ام (یا سگی كه از سرطان مری مرده بود یا خانم معلمی‌كه زخم ناشی از سوختگی بر صورتش بود) بیاید جلو چشمانم.“

كم كم داشتم احساس می‌كردم كه به صندلی یك دندانپزشك تبدیل شده ام؛ كسی از صندلی دندانپزشك نفرت ندارد ولی در عین حال نیز همه از آن گریزانند. اگر در خیابان به دوستانم بر می‌خوردم آنها بلافاصله به بهانه ای از من فرار می‌كردند. یكی از دوستانم با دشواری و صداقت اعتراف كرد: ”نمی‌دانم. این روز‌ها گشتن با تو كار خیلی سختی شده. به نظرم اگه با یك جا چتری پشتت را بپوشونی وضع خیلی بهتر می‌شود.“

یك جا چتری.

در حالی كه دوستانم از من فراری بودند، گزارشگر‌ها هیچ وقت دست از سرم بر نمی‌داشتند؛ هر دو روز سر و كله شان پیدا می‌شد، از من و خاله عكس می‌گرفتند، وقتی هم عكس خاله واضح نمی‌افتاد شاكی می‌شدند. مدام هم از من سؤال‌های بی معنی می‌پرسیدند. من آن اوایل امید وار بودم كه اگر با آنها همكاری كنم آنها می‌توانند من را به كشف یا توضیح تازه ای در مورد خالة بیچاره برسانند، ولی آنها فقط مرا خسته و فرسوده كردند.

یك بار در یك برنامة تلویزیونی صبحگاهی من را نشان دادند. ساعت شش صبح مرا از تختم بیرون كشیدند، من را با ماشین به یك استودیوی تلویزیونی بردند، برایم قهوة وحشتناكی ریختند. آدم‌های غیر قابل درك دور تا دورم می‌دویدند و كار‌های غیر قابل درك انجام می‌دادند. به فكر فرار افتادم ولی تا بیایم بجنبم به من گفتند كه وقتش شده. وقتی دوربین‌ها به كار افتادند مجری برنامه كه یك عوضی بد اخلاق و از خود راضی بود كه هیچ كاری انجام نمی‌داد جز اینكه به همكاران خود بتوپد، ولی همینكه چراغ قرمز شروع شد سراپا لبخند و هوش و درایت شد: همان آدم خوب میانسال مورد علاقة شما.

رو به دوربین گفت: ”و اكنون نوبت می‌رسد به برنامة هر روز صبح شما: «تازه چه خبر». مهمان امروز ما آقای ... است. او یك روز به طور ناگهانی متوجه شد كه یك خالة بیچاره بر پشت خود دارد. این یك مشكل عادی نیست و برای كسی تا حالا چنین چیزی پیش نیامده، بنابراین من در اینجا از مهمان مان می‌خواهم بپرسم كه چگونه این اتفاق برایش رخ داد و تا كنون با چه مشكلاتی مواجه شده است.“ بعد رو كرد به من و پرسید: ”آیا از اینكه یك خالة بیچاره را بر پشت خودت داری احساس ناراحتی می‌كنی؟“

من گفتم: ”نه. اصلاً احساس ناراحتی نمی‌كنم. او وزنش زیاد نیست و مجبور نیستم به او غذا بدهم.“

”هیچ احساس كمر درد نداری؟“

”نه، به هیچ وجه.“

”كی فهمیدی به پشتت چسبیده؟“
 
بالا