• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

داستانهاي كوتاه از نويسندگان ايران و جهان

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
1

مرد حلقه دستهايش را از دور گردن زن باز كرد و خود را كنار كشيد . زن حركتي نكرد.مرد كنارش خوابيد و چشم دوخت به سقف درست مثل زن.

مرد گفت: پاشو يه استكان چائي بده دست شوهرت.

زن چيزي نگفت و همان طور لخت و برهنه كف آشپزخانه دراز كشيده بود.

مرد: د…پاشو ديگه ، مگه با تو نيستم؟

زن خيره به سقف بود . مرد نيم خيز شد و نگاهش كرد.

مرد: مسخره بازي در نيار ، حوصله اين ناز و اداها رو ندارم.

مرد به آرامي شانه هاي زن را تكان داد.

مرد: زيبا..زيبا.. چيه؟..حرف بزن..

به تندي سرش را روي سينه زن گذاشت.

مرد :زيبا..چي شده؟ تو رو خدا حرف بزن..

زن: چيزي نيست.

مرد پرسيد: پس چرا قلبت نمي زنه؟

زن جواب داد: يادت رفته؟ خودت خفه ام كردي.

مرد آهي كشيد و گفت: به خدا نمي خواستم اينجوري بشه عزيزم. خيلي ببخشيد.

زن بي آنكه حركتي بكند و يا حتي پلك بزند گفت: چيزي نيست، نگران نباش.

2

خانه ام را مي بينيد؟ آنجاست، در انتهاي همين خيابان كه رديف درختان كاج را شكافته.يك طبقه بنظر مي رسد اما زيرزميني بزرگ دارد . من همان جا زندگي مي كنم. پشت اين خانه جاده كمربندي شهر كشيده شده و آن طرف جاده تنها چند مزرعه كوچك ديده مي شود و بياباني بنفش و كهربائي كه نا افق ادامه دارد. كاج ها را ميبينيد؟ شهردار قبلي مي خواست دور تا دور شهر را درختكاري كند . اما اين يكي ميانه اي با فضاي سبز ندارد و در عوض بيشتر اعتبارات و منابع مالي را به مجسمه سازي و گسترش خطوط اتوبوس شهري اختصاص داده. مثل همين خط 189كه آخرين ايستگاهش در چند صد متري خانه ام واقع شده..آن مرد را مي بينيد؟ من هستم. همين يكساعت پيش بود يا نيم ساعت پيش از پاراگراف اول كه به خانه مي آمدم.مرخصي گرفتم، گفتم كاري است كه بايد تا پيش از ظهر انجامش دهم.رئيس اخم كرد اما چيزي نگفت .چه بايد ميگفت؟ اصلاچه اهميتي مي داد به من ؟ آفتاب كلافه ام كرده بود.عجله دارم و دردي در سر.نبايد قرص ها را دور ميريختم. صدا را مي شنوي؟كسي حرف مي زند. ضربان دردناك رگهاي پيشاني ام را همين حالا مي نويسم.به خانه كه مي رسم سيگار را كشيده و نكشيده به زمين تف مي كنم. قطرات عرق به شكل كلماتي لزج و مرطوب از سر و صورتم ميجوشد.بوي ترش چوب كاج دلم را آشوب مي كند.كليد را داخل توپي قفل مي چرخانم.در را آرام باز ميكنم.نسيمي خنك به سر و صورتم مي پيچد.كفشها را همان جا مي گذارم، ببين! اينجا ! نقشي مرطوب از جوراب هاي متعفن ، ميبيني؟ از دم در تا پله ها .بايد گيرشان بندازم.

3



- نه..نه..دروغ ميگي…

- خفه شو.. يه ساعته دارم زنگ مي زنم….

- تلفن زنگ نزده، ...لابد خرابه

- تو خرابي نه تلفن…بگو با كي بودي كثافت…

- مگه قول ندادي ديگه عذابم ندي…

- گمشو…بگو داشتي چه غلطي ميكردي؟

- جون مي كندم، جاروكشي، پخت و پز…نمي بيني؟ دارم كلفتي ات رو مي كنم.

- ها!!؟…بگو عياشي، خيانت، فكر كردي حاليم نيس؟

- خجالت بكش مرد …قرصات كجاس؟ بذار برم بيارمش…

- كجا؟ ..ميخوام چنان بلائي سرت بيارم كه از هر چي مرد جماعته حالت بهم بخوره.

- دستمو ول كن..

- بياببينم خوشگله..

- ولم كن زده به سرت؟

- آره چه جورم..

4

گفتم: ولم كن زده به سرت…

داد زد: آره چه جورم..

دستم رو گرفت و كشيد، دردم اومد. هلم داد عقب.نزديك بود سرم به چارچوب در اتاق خوابمون بخوره.جلو اومد، جيغ زدم.دستمو گرفت و فشار داد .به صورتش خنج كشيدم.داد زد.از اتاق زدم بيرون.دويدم.از راهرو گذشتم. هنوز يكي دو پله رو بالا نرفته بودم كه از پشت منو گرفت. لباسم پاره شد.داد ميزد و لباسامو از تنم مي كند.زور زدم تا از دستش خلاص بشم ، نشد تقلا كردم . دست و پا زدم، فايده اي نداشت .دستشو گاز گرفتم. سرم رو محكم كوبيد به پله ها.چشام سياهي رفت.درد نداشتم. بيشترگيج بودم. انگار داشتم خواب مي ديدم.ميديدم مردي پاي زني را گرفته و روي پله ها ميكشيد.زن را كشان كشان به آشپزخانه برد .در آغوشش كشيد، بوسيدش. زن ميلرزيد و مرد نوازشش مي كرد.چشم بستم اما صداي تنفس سريع و منقطع مرد لحظه اي راحتم نميگذاشت.وقتي همه جا ساكت شد دوباره ديدمش.مرد خودش راكنار كشيد . كنار زن خوابيد و چشم دوخت به سقف ، همان جائي كه من بودم.

مرد گفت: پاشو يه استكان چائي بده دست شوهرت.

و من كه دلم مي خواست برايش چاي بريزم آه كشيدم



http://www.kalagh.com/index.asp
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
صورتش زرد بود با چشماني گود رفته؛ از بس كه گرسنگي كشيده بود ! گفت: « شايد هنوز زمانش نرسيده تا آرزويم برآورده شود.»

مامورجمع آوري زباله هاي خداوند، او را فراموش كرده بود ! اعتراضش، به زماني طولاني بود كه در برهه اي از زندگي اش ، مقدس جلوه مي كرده ؛ رشته هايي طولاني از لحظه هايي كه برايش اتفاق افتاده بود! گفت:

« لحظه ي انتخاب براي من ، وهمي بوده كه ديگران در سر

مي پرورده اند. لحظه هاي نارِس و عقيم. »

داروهايي را پزشكان معالجش، تجويز كرده بودند تا بتوانند اندكي از دردهاي روزانه ي او را تسكين دهند! بوي هر نوع غذايي او را به تهوعي خونين وا مي داشت. به همان اندازه كه داروها را دوست مي داشت، ازخوردن غذاي روزانه هراسان بود. نگاه هاي ديگران، دردي دو چندان را بر روحش وارد مي آورد كه در جوانيش، او خود به گمراهان كرده بود. با خود گفت: « اين مكافات اعتقادات گذشته ي من است!» گاهي از روزها بعد از اين كه خواب نيم روزش به پايان مي رسيد، سرساعت پنج بعد از ظهر تصميم مي گرفت بر روي نيمكت پارك شهر بنشيند و به صداي كلاغ ها گوش دهد. مثل گذشته از آن ها بيزار نبود؛ علتش را نمي دانست! همانگونه كه ديگر مثل گذشته از مردم خوشش نمي آمد و نمي توانست آن ها را دوست بدارد. اين ها مردمي بودند كه براي دل خويش، بهترين جوان هاي خود را قرباني كرده بودند. قلب هاي خود را با دستان مقدسشان، در گور خوابانده بودند ؛ به جوخه هاي مرگ سپرده و قرباني كرده بودند! او، اما با تن و جاني پر از زخم، زنده مانده بود. ويروس هايي مثل خوره، جسمش را از درون مي خوردند اما مرگ به سراغ او نمي آمد. گفت: « درسته، همين درسته؛ عزرائيل مرا فراموش كرده.» به همه چيز و همه كس مي خنديد! هر كسي كه از جلويش مي گذشت، نفرينش مي كرد و بر او مي خنديد. چند بار مامورين، او را به جاي يك معتاد خياباني، بازداشت كرده اما پس از چند ساعت دوباره با شرمساري آزادش كرده بودند. قهرمانان سرزمين او بايد مي مردند. قهرماني كه زنده مي ماند مجبور بود عذابي سياه را تحمل كند. زندگي او، با خاطراتي مي گذشت كه دوستشان داشت. معصوميتي در خاطراتش بود كه گاهي از ساعات شب بر او ظاهر شده و به شدت تركيدن يك حباب در روشنايي روز، دوباره محو مي شدند. اكنون پي مي برد كه دروغ، به تنهايي مي تواند دنيايي زيبا بيافريند. تنها كافي ست آن دروغ را كساني زده باشند كه در ضمير ناخودآگاهشان و در لابه لاي سرشت پاكي كه خدا براي انسان ها هديه داده است ، شيطان طوري پنهانش كرده باشد كه درشعاع هياهوهاي زمان به جوان ها نيشي كشنده مي زند! گفت:« اي كاش خواسته هاي دروغين اين مردم، براي هميشه برجاي خود باقي مي ماند.» حقيقت، سياه و ترسناك بود. وقتي كه به بستر مي رفت گفت: « كاش براي هميشه مي خوابيدم؛ فقط مرگ مي تواند مرا بزرگ تر كند !»

زماني كه دردهاي وحشتناكي بر مفاصل و استخوان هايش هجوم مي آوردند، رؤياهاي زيبايي به خوابش مي آمدند! بارها خواسته بود اشتباهاتي را كه در جواني مرتكب شده بود را از ميان لايه هاي عمرش بيرون كشيده و جبران كند . اما آن قدرغرق در خواب مي شد كه فراموش مي كرد خود را به منشاً خطاهايش برساند. بايد اول به يادشان مي آورد تا مي توانست بر آن ها تسلط يابد. گفت: « بيداري، چقدر كوچك است!»


http://www.kalagh.com/index.asp
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
1

سيب فلزي





بزرگراه از ميان بياباني گرم و بي انتها ميگذشت . قرص درشت و ارغواني خورشيد مماس با خط افق چشم ها را خيره کرده بود. اتومبيلي تيره رنگ که با سرعتي بيش از حد تابلوهاي هشدار دهنده را پشت سر مي گذاشت با فاصله اي اندک از ميان دو اتومبيل ديگر گذشت.

دختر جيغ زد.پسر خنديد.

دخترفرياد زد : ديوونه شدي؟

پس صداي موسيقي را زياد کرد و جوابداد : از خوشحاليه ...

دختربا هردودست داشبورد را چسبيده بود.

-..بسه ديگه

پسر مي خنديد.

- فرار كه نمي كنم .

دختراز پسر رو برگرداند ته لبخندي برچهره اش ديده مي شد. عينک آفتابي اش را روي بيني جابجا کرد و به قرص درشت پرتقالي رنگ خيره شد..

پسرميان موسيقي فرياد زد::بنزين بزنم ميرسونمت ..

دختر لبخندي زد.پسر بازوي دختر را گرفت و فشار داد.اتومبيل وارد محوطه پمپ بنزين شد.

پسر پرسيد:درد نداري؟

دخترلبانش را جمع کرد و سر تکان داد: اووم...يه كم ...

-تا بنزين بزنم برو دستشوئي...

دختر پياده مي شد که پسر چند برگ دستمال كاغذي را به او داد .

دختر : زشته جلوي مردم..

پسر: لازمت ميشه.

دختر دستمال را در كيفش گذاشت و رفت.

پسر دور شدن دختر دنبال ميكرد .. دختر پشت ساختمان پيچيد. پسر لبخند زد.

اتومبيل براه افتاد و از محوطه دور ميشد که طنين کوبش موسيقي تکنو به گوش مي رسيد

دختر ولوم صداي ديسك من را زياد كرد. به اطراف نگاهي انداخت .كسي را نديد . متناسب با ضرباهنگ موسيقي سرتكان ميداد. اطراف را دوباره براندازکرد . آن سوي بزرگراه بي خانماني بي وقفه با خودش نجوا ميکرد . زانو زد. بند پوتين مندرسش را محکم بست. انگار كسي را صدا ميزد . بي توجه به عبور و مرور سريع اتومبيل ها در كناره ي بزرگراه با عجله براه افتاد .دختر روي بلوک سيماني نشست. موبايل دختر پيامي را نشان ميداد(من ايدز داشتم خوشگله). دختر پيام را خواند . سري تكان داد . لبخند زد و پيام فرستاد.(منم همين طور!) به بزرگراه نگاه كرد. نفسي عميق كشيد.به اطراف نگاه مي كرد که خنديد . قهقهه مي زد . كيف دستي اش را بازکرد چاقوي ضامن داري در آورد در جيب مانتويش گذاشت. كيف رالاقيدانه به روي شانه اش انداخت . كنار بزرگراه براه افتاد .اتومبيلي كمي جلوتر توقف کرد . دختر به طرفش ميرفت که دست بر جيب مانتويش گذاشت.





2

سيب ها ابدي اند

آفتاب در انتهاي گورستان غروب ميکرد. زن سنگ قبر را شسته بود که پسر گل ها را يکي يکي روي قبر ميگذاشت و مرد که پشت سرشان ايستاده بود لبخند زد و به آسمان پر کشيد.

*

3

سيب و آتش

بعد از ظهر يک روز زمستاني. پياده رو. کنار ساختمان دادگستري. عريضه نويس صحبت زن را تايپ ميکرد

- نظر به اينكه اكنون مدت دو ماه است كه در منزل پدرم به سر ميبرم و با توجه به موارد ياد شده در دادخواست از جمله ازدواج مجدد شوهرم كه بدون اطلاع من انجام شده ، مستدعي است ضمن موافقت با در خواست جدائي و صدور حكم طلاق دستور فرمائيد نسبت به اعاده حقوق از دست رفته ام اقدامات لازم انجام پذيرد .

مرد دست از تايپ كردن بر داشت. زن گره روسري اش را محكم كرد و گوشه خاك آلود چادرش را تكاند.

مرد پرسيد:بچه چطوره؟

زن برگه داد خواست را از دست مرد كشيد.

- بهانه باباي نامردش رو ميگيره ...

نگاهي تحقير آميز به مرد انداخت.از جا برخاست كه برود .اما ايستاد .

- تقصير من نيست..

روبرگرداند و به طرف ساختمان دادگستري دويد.مرد دور شدن زن را نگاه ميكرد.

-حاجي ، عريضه برام مينويسي؟

مرد رو برگرداند زني جوان روبرويش ايستاده بود . مرد خنديد دستي به ريش جو گندمي اش کشيد و جواب داد:بله..بله..سلام خواهر، شما بفرمائيد . براتون مينويسم.



**

4

سيب و سايه

آن سوي پنجره آسمان ابري بود . گريه طفل که بلند شد زن بي اختيار تکاني خورد.

- بسه ديگه .

مرد ميان تقلايش چيزي گفت نامفهوم

- شير ميخواد.

اتاق به لحظه اي روشن شد در برق آسمان و دورباره تاريکي آمد.

- ميخوابونمش و ميام.

رعد غريد و شيشه ها را تکان داد.گريه طفل بلند تر شد و جير جير تخت بيشتر. مرد دندان فشرد و رخوت آلوده خود را کنار کشيد. زن طفل را در آغوش داشت که مرد از اتاق بيرون آمد.

-ميخواي بري؟

مرد خم شد تا بند کفشهايش را ببندد.

- يه کم پول برات گذاشتم.

زن پرسيد: کي برميگردي؟

مرد در را به هم کوبيد و رفت. زن طفل را در آغوش فشرد. بيرون هنوز باران ميباريد





5

سيب سرخ آفتاب



صداي رفت و آمد بي وقفه اتومبيل ها شنيده ميشد.

هوا سرد بود. زن و مرد بي توجه به رفت و آمد اتومبيل ها از كناره بزرگراه پيش مي رفتنند .مرد مي لنگيد . اوركتي مندرس به تن داشتد و پوتين هائي كهنه به پا.

مرد پرسيد:خيلي مونده؟

زن نگاهش ميكردکه مرد لبخندي زد .زن اما تنها نگاهش مي کرد.

- مي رسيم

مردزير لب گفت : دلم نمي خواد برسيم.

بند پوتين دوباره باز شده بود. مرد زانو زد . زن اما همچنان آرام و سيال پيش مي رفت..

مرد داد زد:هي... صبر كن...

دختري که آن سوي بزرگراه روي سکوئي سيماني نشسته بود خيره نگاهش ميکرد.

زن ايستاد ، خنديد و گفت: تو هميشه عقب مي موني.

مرد با عجله بند را گره ميزد که به سمت زن برود. خورشيد تا نيمه در خاک فرو رفته بود زن به اطراف نگاه ميكرد که ايستاد و گفت:بريم پائين.

از شيب خاكي حاشيه بزرگراه سرازير شدند . تنها تعدادي بشكه ، زميني سياه از روغن و قير و بقاياي زنگ خورده اتومبيلي در هم شكسته و بوته هاي خار در متن بياباني كهربائي كه در افق به رشته كوهي بنفش مي رسيد. زن كنار اسكلت در هم فشرده اتومبيل ايستاد. دستي به پاره آهن زنگ زده كشيد

زن: تازه خريده بودمش ، ... گفتم بمونيم گفتي نه .مي خواستي از مجلس عروسي يه راس بري ماه عسل.... ولي خسته بودي. ..

مرد: بايد برميگشتم قرارگاه ، سه روزبيشتر مرخصي نداشتم. دشمن مي خواس پاتك بزنه.اوندفعه كه ديدمت اينجارودوباره گشتم ببين چي پيدا كردم..

سر به زير داشت و عجولانه جيب هاي اوركت را ميكاويدهوا تاريك ميشد که زن آرام آرام در گرگ و ميش رنگ مي باخت .

مرد : ببين اين..عكسو ..

مرد سر برداشت .از آن سوي اندام شفاف زن طرحي مبهم و گنگ از كوههاي تاريك و بنفش نمايان بود .مرد بهت زده وغمگين به او خيره شد. زن محو مي شد که مرد همان جا زانو زد و به عكس خيره شد. عكسي نيم سوخته از آن ها.


http://www.kalagh.com/index.asp
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
ننه جان ،سلام

ديشب رسيدم تهران .داداش جان آمده بودند گاراژ منتظرم بودند. از ديدنش خيلي خوشحال شدم ، اما نمي دانم كه او هم از ديدن من خوشحال شد

يا نه ؟ راستي آن خانمي كه توي گاراژ قزوين مرا به او سپردي حرفهاي عجيبي مي زد ، يادم نيست كه چي مي گفت ، اما مي گفت دختر جان خوب حواست را جمع كن ، چشم و گوشت هنوز بسته است . شهر خيلي بزرگ است و از اينجور حرفها . بعه هم پشت سرهم از من سؤال مي كرد .

راستي ننه جان ، اينجا هيچوقت شب نمي شود ، يعني نه اينكه شب نشود ، شب مي شود اما اينقدر لامپ توي خيابانهايش روشن است كه شبش مثل روز است .

ننه دلم برايت تنگ مي شود . ديشب ظرفهاي زن داداش را شستم . مثل اينكه يك هفته ظرف نشسته بود . اصلاً حواسش به من نبود . داداش هم اخم كرده بود و من زن داداش را نگاه مي كردم . « اميد » هم كه خوابيده بود . ننه ،زن داداش خيلي مي خنده . راستش من يك خورده ازش مي ترسم . از سه سال پيش كه آمده بود ده خيلي فرق كرده ، چاق شده . موهايش هم مثل موهاي تو سفيد شده .ننه راستي سلام من را به همه برسان . دوباره هم مي گويم خيلي دلم برايت تنگ مي شود . ديگر عرضي ندارم . خدانگهدار شما باشد . باز هم برايت كاغذ مي فرستم .

دختر ت فريبا



تهران - 5 مهر 70

خدمت ننه عزيزم

ننه جان حالت چطور است ؟، هنوز هم پاهايت درد مي كند ؟ سلمه و گل بهار خوب هستند ؟ سيبها را چيدي ؟ ننه جان ! دردت به سرم . امروز به داداش گفتم نمي دانم ننه چطور مي خواهد دست تنها سيبها و گردوها را جمع آوري كند ؟ گفت : « تو غصه اش را نخور.» گفتم چشمه هم خيلي دور است … ، اما حرفم را قطع كرد و گلفت :« غذا داره مي سوزه .» من هم رفتم آشپزخانه . ننه شبها داداش مي آيد تو آشپزخانه .از تو يخچال يك ليوان آب و چند تا قرص برمي دارد مي برد مي دهد به زن داداش اما زن داداش همه اش جيغ مي كشد و ازدست داداش در مي رود . سه شب پيش من دستهايش را گرفتم و داداش هم به زور قرص را انداخت تو دهن زن داداش . زن داداش هم همانجا گرفت خوابيد . اميد خيلي گريه مي كند . داداش مي گويد زن داداشت مريضه . نمي دانم ننه ، ولي زن داداش از صبح تا شب يك گوشه مي نشيند و به در و ديوار زل مي زند و مي خندد . با من اصلاً حرف نمي زند . تمام كارهاي خانه را من مي كنم .ننه جان خيلي دلم برايت تنگ شده . شهر خوب است ، نمي داني چقدر مغازه دارد . ده ما كه اصلاً مغازه نداشت . راستي ننه توتهاي درختهاي بالي دشت هنوز سبز است ؟ يا اينكه برگهاييش ريخته ؟ من كه آنجا بودم برگها هنوز سبز بودند . ننه جان ديگر عرضي ندارم . قربان تو بروم .

دخترت فريبا



تهران - 25 مهر 70

ننه جان

از راه دور صورتت را مي بوسم . اگر از احوال من خواسته باشي من خوب هستم . حال داداش و اميد هم خوب است . اين كاغذ را مي دهم به داداش كه او هم بدهد به مصطفي شاگرد راننده اتوبوس كه مي آيد قزوين تا به يك آشنا بدهد برايت بياورند . ننه جان دلم خيلي گرفته است . دلم برايت تنگ شده . دلم براي عمو خالق هم تنگ شده . حالا كه ديگه پاييز شده . اينجا امروز باران آمد و هوا بوي خاك ده راگرفته بود . ننه ، داداش مي گفت كه مصطفي را ديده و مصطفي گفته كه تو را ديده و حالت خوب بود . الحمدلله . ننه ديروز همين طور كه زن داداش داشت مي خنديد ، داداش زد زير گريه . به من هم گفت برو آن اتاق . ننه زن داداش استفراغ مي كند . من فكر كردم مثل خواهر گل بهارمي خواهد بچه بياورد . اما خواهر گل بهار كه شكمش بزرگ بود . ننه جان داداش ديشب كه گريه مي كرد بلند بلند

مي گفت : « خدايا چه بلايي بود سر من آوردي ؟ خدايا يا شفايش بده يا بكشش .ننه ! داداش خيلي ناراحته . ديگر مثل آن وقتها كه هنوز نيامده بود شهر نمي خندد .

من از صبح تا شب اينجا دارم كار مي كنم . خوب اينطوري بهتر است . حوصله خودم هم سر نمي رود راستش گريه هم كردم . ننه من از زن داداش مي ترسم . از صبح وقتي داداش برگردد خانه ، دل توي دلم نيست . هيچ كس هم نيست كه باهاش حرف بزنم . اميد هست ، اما او كه هنوز خيلي كوچك است . ديگر عرضي ندارم . خداحافظ شما .

دخترت اختر



تهران - 15 - آبان 70

ننه جان

از ديروز تا حالا زن داداش گم شده . داداش هر روز كه مي رفت بيرون به من مي گفت :« فريبا در را قفل كن . مواظب مهين هم باش كه بيرون نرود، قرصهايش را دادم خورده . مواظب اميد هم باش .» من هم در را قفل

مي كردم . اما ننه نمي دانم ديروز چطور شد كه يادم رفت در را قفل كنم . ظهر يكهو ديدم زن د اداش نيست . رفتم تو حياط . ديدم در حياط باز است . زدم تو سرم . ننه خيلي مي ترسم . تو رو خدا بيا من را از اينجا ببر . اينجا بوي مرده مي آيد . همه اش تو سرم صداي خنده هاي زن داداش مي پيچد . شبها خوابم نمي برد . همه اش چشمهاي زن داداش مي آيد جلوي چشمهام . ننه ، يك شب خوابيده بودم تو اتاق كناري كه ديدم در اتاق زن داداش باز شد يكي آمد بيرون . يكهو دلم هري ريخت و گفتم نكند بيايد سراغ من و اميد كه كنار هم خوابيده بوديم .

دوباره كه صدا آمد در اتاق ما باز شد . از ترس داشتم مي مردم . از جايم پريدم و جيغ كشيدم . زن داداش بود . تو دستهايش هم يك چيزي بود شبيه طناب . ننه ، داداش آمد ، دستش را كشيد كه ببردش ، اما او مي خنديد . به خدا دروغ نمي گويم . داداش محكم زد تو گوشش . چشمهاي مهين توي نور ماه برق مي زد . اميد هم همه اش گريه مي كند. ننه ، داداش خيلي پير شده ، من را هم كتك زد . خوب حقم بود . نبايد در را باز مي گذاشتم . دلم مي خواهد بر گردم پيش تو . ديروز به داداش گفتم مي خواهم بروم، خسته شدم از بس كه لباسها و ظرفهاي تو و بچه و آن زن ديوانه ات راشستم . سرم داد كشيد و گفت : « دختره بي چشم و رو .»

من كه چيزي نگفته بودم . مي خواستم بگم دلم براي تو تنگ شده . بفرست من را برم پيش ننه ام . اما داداش همه اش مي گفت غلط كردي كه در را قفل نكردي .

ننه نمي دانم چطور مي شود ؟ يك كاري كن زودتر برگردم پهلويت . خداحافظ .

دختر تنها و بدبختت فريبا



تهران 30 آذر 70

ننه سلام . زن داداش ديشب برگشت . مثل چوب خشك لاغر شده . مثل آن موقعها حتي ديگر نمي خندد . داداش رنگش مثل چادر تو سياه سياه شده . زنش را توي يكي از كوچه ها پيدا كرده . داشته گدايي مي كرده . هرچي داداش پرسيده كجا بودي ؟ جواب نداده . ننه ، داداش ديشب دست زن داداش را گرفته بود و سرخودش را مي زد به ديوار . گفتم تو را به خدا نكن داداش . داداش سرم داد كشيد : برو گمشو .

ننه ، مي دانم كه اين كاغذها به دستت نمي رسد . داداش هم ديگر به من اعتنا نمي كند. ننه ، تو را به امام رضا بيا من را ببر . آخه من چه گناهي كردم ؟ قلبم همه اش تند تند مي زند . سرم درد مي كند . داداش مي گويد قرص بخور، اما من مي ترسم . مي ترسم شبيه زن داداش بشوم . ننه ، راستي اگر برف بيايد كه جاده ها بسته مي شود ، آن وقت من بدبخت چه خاكي به سرم كنم ؟ ننه دارم دق مي كنم . دوست دارم كه يك بار ديگر هم كه شده موهاي سرم را شانه كني و ببافي . تو را به خدا تا برف نيامده يك كاري بكن .

خداحافظ فريبا





تهران - 8 بهمن 70

خدمت مادر بزرگوارم سلام عرض مي كنم .

انشاءالله كه حال شما خوب باشد و ملالي نداشته باشيد .

غرض از نوشتن اين چند خط اين كه اگر مي تواني چند روزي خانه و زمين و باغ را بسپار دست گل بابا و پاشو بيا تهران . به مصطفي سپردم كه مواظب باشد . دلواپس چيزي نباش . فقط اينكه فريبا كمي ناخوش است .يعني ناخوش ناخوش هم كه نه . ننه از صبح تا شب همه اش به خودم

فحش مي دهم كه چه غلطي كردم گفتم فريبا بيايد شهر . به خاك آقاجان اگر مي دانستم ، غلط مي كردم كه مي گفتم . البته در ظاهر كه عيبي نكرده . راستش از وقتي كه برف را آسمان زد كم كم عوض شد الان هم يك هفته است كه يكجوري شده . چشمهايش برق مي زند . شبها بي خواب است . ديشب مي خواست برود از پنجره خودش را پرت كند پايين . ديروز صبح هم هرچي ظرف چيني بود خردكرد تو سر و صورتش . خوب من هم هول تو دلم افتاده ، ترسيدم چيزي برايت ننويسم ، حالا فقط محض احتياط خواستم بيايي و ببينيش ، شايد كه دستت شفا باشد . مهين را هم بردم مريضخانه ، مي خواهم طلاقش را هم بدهم . بچه هم فعلاً پيش خودم هست ، تا ببينم حال فريبا چه مي شود .

چشم انتظارت هستم پسرت امير .

http://www.kalagh.com/index.asp
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
"در دور دست، در ابتداي جاده باتلاق، در خيابان اصلي ماکوندو تابلويي است که روي آن نوشته شده: خدا وجود دارد."٭ مارکز

پيرزن روي صندلي راحتي اش لم داده و گهگاهي هم دستي به موهاي چرك و تاب خورده اي كه ديدگانش را پوشانده اند ميزند، تا بتواند نوه ي هشت ساله اش را ببيند. همزمان قارچ روبروي كلبه شادابتر از روز قبل، خود را با علفهاي سر سبزِ هرزي كه دارند ريشه اش را مي خشكانند، مي آرايد.

پيرزن از جايش بلند ميشود و صداي صداي جير جير صندلي هم قطع. به طرف من مي آيد و دستي به صورتم ميكشد. خوب ميداند كه من بيست سال است چشم و گوش خانه اش هستم، و حال باران خورده و زنگ زده از تار عنكبوتهاي گوشه ي كلبه محافظت ميكنم. او جانش به دخترك هشت ساله اي بند است كه لحظه به لحظه از نظرش دورتر ميشود و پس از چند دقيقه، چيزي جز يك لكه ي سياه نيست.

دخترك چشم بادامي با لباني اناري و قدي كوتاه، از سر و كول زن جوان سبزه اي كه روي زمين نشسته و دامنش را پر از قارچ ميكند، بالا ميرود تا گردنبند مرواريدي كه يادگار مادرش بود را، به گردن زن بياويزد. دخترك ميداند كه زن حرف نخواهد زد، عصباني هم نخواهد شد. فقط ميخندد و اگر حسي بود، خنده هايش را خيس اشك خواهد كرد. زن از زماني كه شوهرش در جنگ كشته شده، تنها همدمش ديوانگي است و خنده هاي شيرين دخترك.

نزديك ظهر شده و خورشيد نصف راهش را پيموده تا به وسط آسمان برسد و زندگي كه با زيبايي هرچه تمام تر جريان دارد.

ساعت ده و ده دقيقه صبح است. موجي از گرد و خاك به هوا بر مي خيزد و قارچي پديدار ميشود. قارچ با صورتي متغير رنگ، از قرمز آتشي تا خاكستري، در حال بزرگ شدن است. زن از صداي غرش قارچ خطر را حس ميكند و دخترك را بغل كرده تا بسويي فرار كنند. دخترك نيز كه از ترس رنگ لبهايش به صورتش منتقل شده، نام مادر بزرگي را صدا ميزند كه فرصت گيج شدن را نيز پيدا نكرده و ميخكوب، به نقطه ي نامعلومي نگاه ميكند. زن بي هدف و رو به جلو فرار مي كند، فارغ از اينكه قارچ لحظه به لحظه بزرگتر ميشود و به آنها نزديكتر، تا آنجا كه ببلعدشان.

چشمانم در پرده اي از سياهي فرو ميروند. گرماي عجيبي تا مغز استخوانم را ميسوزاند. گوشهايم از صداي قرچ قرچ دندانهاي قارچ حالت كري به خود ميگيرند و ذرات من هستند كه داغتر از تنور آسمان، نا آگاهانه اثباتي ميشوند بر مجذور تلاش نور براي رسيدن به لايه هاي متوالي شان و لباسي مركب رنگ، كه "نيستي" را با آن مينويسند، به تن ميكنند. پس از چند دقيقه مي فهمم كه قارچ... و بعد از آن چند دقيقه حس ميكنم كه بيست سالگي ام تا ابد طول ميكشد و زباني مشترك شده ام براي كارخانه هاي ساعت سازي و ساعت هاي هاي بي زباني كه هر دقيقه شصت بار، تيك و تاك ميكنند.

در درون قارچ، همسايگان ديروزم را ميبينم كه هريك به نوعي حضور خود را فرياد ميزنند. دنده ي چهاردهم پيرزن خاكستر شده را كه قلب بيمارش توان خيره خيره نگاه كردن ابديت را نداشت. گردنبند مرواريد دخترك هشت ساله را كه دانه هايش يك در ميان ترك برداشته و چنان تكان ميخورند، كه گويي ميخواهند تا آخر دنيا با هم بازي كنند. دستان زن جوان را كه هفته اي دو بار براي شوهرش خوراك قارچ حاضر ميكرد. و زندگي را كه اينبار نه در صداي جير جيرِ صندلي راحتيِ پيرزن، يا جست و خيز كودكانه ي دخترك، يا لبخندهاي خيس زن جوان، بلكه در رگهاي قارچ جريان دارد.


http://www.kalagh.com/index.asp
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
حقوقم، با خرج ومخارج زندگيم جور در نمي آمد. به همين خاطر پيشنهاد مديرم را مبني بر قبول شغل مرده شوري، پذيرفتم. كمتر كسي اين كار را مي كند. كسي زير بار نمي رفت!

مردم شكايت كرده بودند. اعتراض پشت اعتراض. به همين خاطر يك غسال خانه ي اضافي در حومه ي ضلع جنوبي گورستان ساخته شده بود. مدير پرسنلي ، آقاي مقني مي گفت:



« دراين سازمان عريض و طويل، بحران دو مرده شور، برايمان معضلي شده است! امان از دست اين كارمندان! دائم از كمبود حقوق و مزاياي خود مي نالند و نزد اين و آن گريه و زاري مي كنند اما حاضر نيستند يك قدم براي ترقي خودشان بر دارند. به جاي دو متر زبان، كه فقط آه و ناله را خوب ادا مي كند، اگر يك مثقال از فكرشان را به كار مي انداختند و همت به خرج مي دادند، مي توانستند مثل از ما بهتران اموراتشان را بگذرانند و زندگي كنند. مرده شوري، بهترين حقوق و مزايا را دارد. تازه، به جز حقوق ماهيانه كلي از صاحب ميت مي توانند بابت انعام و يا چه مي دانم، شادي روح اموات بگيرند و براي خود جداگانه پس انداز كنند! كسي نيست به آنها بگويد، بفرماييد اين هم تفنگ، كو آن جرعتي كه بتواند شليك كند؟! فقط ادعا دارند. آنهم ادعاهايي كه كمر خر را مي شكند!»



يك زوج اعلام نياز كرده بودند. يك زن، براي شستن مرده هاي مونث و يك مرد براي جنازه هايي كه مذكرند. البته زن و شوهري كه كارمند شهرداري نيز باشند.

يك روز صبح زود قبل از آن كه رئيس تشريف بياورند، من كنار دفترش اين پا و آن پا مي كردم. مثل هميشه تند و سريع آمد. خوشبختانه چند اطلاعيه ، مبني بر روز و ساعت برگزاري جشنواره ي جهاني شدن تمدن ها، از دبيرخانه ي رياست كل با خود آورده بودم تا دستورش را براي نصب در تابلو اعلانات ستاد، از ايشان بگيرم. همين را بهانه كردم و داخل اتاقش شدم . مرا كه ديد ابتدا انگار كه بياد بده كاري هايش افتاده باشد؛ ازيك طرف

سعي داشت تا فرم و پرستيژ مدير بودنش را حفظ كند، از طرفي ديگر، ديدن من آن هم اول صبح ناراحتش مي كرد. در خواستم را كه مطرح كردم، خوشحال شد. فوري دستور داد دو فنجان چاي آوردند! سپس خنده اي از ته دل كرد و گفت:



« مي دانستم تو يك كارمند نمونه و پر دل و جرعتي. عنصرمهم در زندگي، درآمدي پاك است كه بتواني با آن آبرومندانه امرار معاش كني؛ و چه كاري بهتر از اين! پيش از هرچيز، به تو گفته باشم، با قبول كردن اين كار، مشكل اجاره خانه،همچنين مساعده هايي كه وسط هر ماه درخواست مي كني، براي هميشه بر طرف خواهد شد.»



گفتم: « البته جسارت است آقاي مهندس! اما من به بهانه ي همين مزايايي كه گفته بوديد و همچنين صد وبيست ساعت اضافه كاري فيكسي كه قولش را به من و خانمم داده ايد، توانستم با هزار جان و مرگي به همسرم بقبولانم كه فقط براي مدت دو سال اين كار را تحمل كند.»



يك باب خانه ي هفتاد و پنج متري بود كه به صورت مجاني به ما تعلق مي گرفت. البته اين خانه در يك كيلومتري گوشه ي شرقي قبرستان بنا شده بود. دور تا دورش را درختان صنوبر پر كرده بودند. پنجره ي آشپزخانه اش رو به دشتي سرسبز باز مي شد. اما مهمتر از آن پنجره ي اتاق خوابش بود كه از آن مي توانستم مردمي را كه به مسجد، داخل و يا خارج مي شوند، ببينم. شراره ازآشپزخانه ي آن جا خوشش آمده بود. نمي دانم شايد م، يكي از دلايل قبول كردنش همين بود. ازهمان اول ازدواجمان عاشق آشپزخانه اي بود كه دورتا دورش را كابينت زده باشند؛ با يك فرگاز كه بتواند با آن هنر آشپزيش را به من نشان دهد. خيلي جر و بحث كردم؛ راضي نمي شد. حتي يك بار، تنها چمدان باقي مانده از جهيزيه اش را بست و هشت روز به شهرستان، پيش مادر پيرش رفته بود به قهر. مادرش نصيحتش كرده بود كه:



« خوشا به سعادتي كه نصيبتان شده. لااقل مي تواني از حالا به فكر يك قبر براي من باشي. اصلن، با سابقه اي كه شما در آن شهر داريد مي توانيد يك قبر خانوادگي را با نصف قيمت بازار، البته براي بعد ازعمر طبيعي خودتان دست و پا كنيد.»



مرخصيش تمام شده بود كه بر گشت. هنوز كاملن رازي نشده بود. گفت: « تو يك زن نيستي كه بفهمي من چه مي گويم!» به او گفتم:



« فك و فاميلي در اينجا نداريم تا مسخرمان كند. تازه ثواب دنيا و آخرت را كه دارد هيچ، مفت و مجاني هم از دست ليچار صاحب خانه ها خلاص مي شويم. مهم اين ست كه ما هنوز كارمند دولتيم.»



شراره حق داشت. مي گفت:



« من از فاميل كه خجالت نمي كشم، مرده شورشون و ببرن؛ من از همكاران خودم خجالت مي كشم. اگه بفهمن بعدِ كلي سابقه كار در آبدارخانه، حالا آمده ام و مرده شوري مي كنم، به من چه

مي گويند؟!»



گفتم:« اين چه فكري ست كه مي كني؟ بايد براي آينده ي

بچه اي كه در شكم داري نقشه بكشي. به همكاران چه ربطي دارد؟ تازه ما مگر در دغل بازي آن ها كه دراداره و يا بيرون انجام مي دهند دخالتي مي كنيم يا اينكه مي خواهيم رفت و آمدي با آن ها داشته باشيم. لااقل تا بچه مان به مدرسه نرفته مي توانيم حقوقمان را پس انداز كنيم و براي آينده ي او خودمان را بچلانيم.»



ده روز مرخصي گرفتيم. اول مرداد ماه بود كه خانه را از مسئول ثبت متوفيات شهر، تحويل گرفتم. خوشبختانه من و شراره، هيچكدام از محيط قبرستان نمي ترسيم. هر دوي ما در طول بمب باران جنگ، آن قدر جنازه هاي جور وا جور ديده ايم كه محيط اين جا برايمان مثل بهشت برين به نظر مي رسد. نمي دانم، گذشت عمراست كه باعث مي شود قلب آدم ها رقيق شود يا جنازه هايي كه ما مي شوييم. برعكس صحبت هاي مردم كه مي گويند، شغل مرده شوري آدم را بي احساس و سنگ دل

مي كند، اينطور نيست. تازه متوجه شده ام همه ي كارمندان به نوعي مرده شورند! روش شستن است كه با هم فرق مي كند.

اين جا مثل عوارضي اتوبان است. همه ي آدم ها به اجبار يك روز بايد از زير دستان ما بگذرند.

نارحتي من اين است كه نتوانسته ام قولي را كه به همسرم داده ام عمل كنم . قرار بود مدت دوسال اين جا بمانيم اما اكنون پسرمان چهار سالش را تمام كرده؛ شراره اعتراضي نمي كند. شايد به خاطر صنوبرهايي ست كه به آن ها عادت كرده است،

نمي دانم. تصميم دارم تا در كنار مسجد، دكه ي سيگار فروشي راه بياندازم، شايد كمك خرجمان باشد. در اين جا سيگار فروشي درآمد خوبي دارد. به فكر دو سال ديگري هستم كه منصور بايد برود مدرسه. شراره مي گويد:

« اگر قسمت ما شد و دوباره برگشتيم توي شهر، يكي از اين درخت هاي صنوبر را با خود مي برم تا در حياط خانه مان بكارم.»

http://www.kalagh.com/index.asp
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
نزديکيهاي غروب بود که وسايلم را جمع و جور کردم . فرهنگ روسي را زدم زير بغلم و سوار اتوبوس شدم . دستم روي ميله ي چرب اتوبوس ليز خورد و کاغذهاي بيرون زده از کيفم کوبيده شد پشت سر زني که شال حرير سر کرده بود . توي فاصله اي که اتوبوس ايستاد سعي کردم مقنعه ي کج شده ام را صاف کنم . وقتي حرکت کرد دستم به چيزي گير نبود خوردم به پهلو دستيم ٬ عصباني شد . فرهنگ روسي سنگين تر از هميشه شده بود. سر خورد ٬ گرفتمش. با عجله جاي ميله و فرهنگ را عوض کردم . اتوبوس ايستاد. جمعيت فشرده تر شد . روي پله ي انتهاي اتوبوس نشستم . کيف و فرهنگ توي بغلم . بوي عرق ٬ عطر ٬ موتور اتوبوس . سرم درد گرفته بود . سعي کردم تلقين نکنم تا حالم بهم نخورد .يکي از پشت سر گفت : خانوم بيا اينجا بشين . نشين رو آهن برات خوب نيس . خجالت کشيدم . کيف و فرهنگ را گرفت تا بنشينم . گفت : خيلي سنگينه . نبايد سنگين بلند کني برات خوب نيس . منتظر لبخند يا حرفي با حجب و حيا ماند . زدم . حرکت مغازه ها . ماشينها و تابلوها . چشمها را بستم و سرم کج شد طرف شيشه . جاي صورتم روي شيشه کدر شد . دست کشيدم به صورتم . چرب بود و کثيف . بوي عرق هم حتما بود . دست کشيدم به شکمم . بغل دستيم با يه چيزي شبيه ملامت يا خجالت بکش نگاهم کرد . .. چرا نسبت به اين يکي احساسي ندارم . کاش مهسا بزرگتر ميشد بعد...يک ساعت توي اتوبوس . کمرم خشک شده بود . با درد زياد کتاب و کيف را دادم دست سرايدار تا ببرد بالا . گفت: خانوم جون زود باشين بايد برم در پار کينگ رو باز کنم آقا مهندس پشت در مونده . گفتم : برو بالا بذار پشت در تا خودم برسم . طبقه ي چهارم . هنوز پاگرد اول بودم . بوي غليظ عطرش پيچيد . پشت گوشم گفت : خسته نباشين . نفسش فرو رفت توي گوشم . چندشم شد . نگاههاي چسبناک و حال و احوالپرسيش تمامي نداشت. کليد انداخته بود به در ولي باز نمي کرد . صداي زنش که بلند شد با عجله پريد تو . پشت در بودم . جيغ مهسا با صداي تلوزيون قاطي شده بود . مسعود آمده بود . کمرم را راست کردم و زنگ زدم . طول کشيد . در را که باز کرد بدون اين که جواب سلامم را بدهد گفت: دير کردي و رفت جلوي تلوزيون نشست . مهسا جيغ ميزد : بابا بيا منو بشور . گفتم : مگه نميشنوي صداش تا پشت در مياد . چيزي نگفت . در را که باز کردم اول نق نق کرد بعد گريه . گفتم ساکت . فرهنگ روسي جلوي در توالت ولو شده بود . از بوي گند همانجا بالا آوردم . مهسا نديد . مسعود هم نفهميد . يعني صداي تلوزيون نگذاشت ..اينو به خودم گفتم . پرسيدم شام درست کردي؟ گفت : کي من ؟ گفتم : به مهسا چيزي دادي ؟ گفت بيسکوييت خورده . صورتش را بر نمي گرداند انگار با تلوزيون حرف بزند . توي آشپزخانه نميشد راه رفت .....گوشت و پياز و سيب زميني را چرخ ميکردم که مهسا با گوشي تلفن آمد جلوم ... بايد ترجمه ها براي فردا صبح آماده ميشد. گوشي را پاک کردم و کوبيدم سر جاش. نيم نگاهي کرد و سرش فرو رفت توي روزنامه . تلوزيون همينطور روشن بود . مهسا دفتر نقاشي اش را گذاشت روي ميز و مداد رنگيها را ولو کرد روي زمين . گفت : مامان قشنگه . اين تويي . گفتم : قشنگه . صورتش را آورد بالا . يعني که ببوسم . عصباني شدم . گفتم : برو توي اتاقت نقاشي کن . لب و لوچه اش آويزان شد و قهر کرد . به زحمت تکان ميخوردم . غذا که آماده شد . چيدم روي ميز و رفتم حمام . صداشون مي آمد . بي من بد نمي گذشت . توي آينه حمام زني بود ۳۳ ساله . خسته . با چشماني ميشي و شکمي وحشتناک . صداي مهسا قطع نميشد . تلوزيون هم . سرسام مطلق . ... خستگي ام در نرفت . اين حجم زيادي که پابه پاي من بود وجودش را تحميل ميکرد . بي اشتها بودم . يک لقمه بر داشتم و به صفحه ي خاموش تلوزيون خيره شدم . بالاخره خاموش شده بود . مهسا روي کاناپه بيهوش بود . از توالت بيرون آمد . صورتم چرب نبود . بوي عرق نمي دادم . بلند شدم . پيچيد توي آشپزخانه . ميخواست چايي بريزد . عصباني نبودم . رفتم کنارش طوري که بويم را احساس کند . گفت: چه خبر . گفتم : خيلي اذيتم ميکنه . شکمم حسابي بزرگ شده دکتر ميگفت تو ماه پنجم غير عاديه . سونوگرافي نوشت . قند توي دهانش بود و هي اوهوم اهوم ميکرد . عرق دستم روي ميز چکيد . سرد بود . چقدر بي تفاوت شده بود . پيراهن يقه بازي پوشيده بودم . نمي ديد . دست کشيدم روي دستش . حرکتي نکرد . به قندها چشم دوخته بود . گفتم : نگراني . گفت : نه چيز مهمي نيست . موهاش کم پشت شده بود و صورتش کمي چاق . شکم آورده بود و چشمهاي دوست داشتني اش بي حالت . دست کشيدم روي بازوهاش و صورتم را نزديک بردم . گفت : مهسا روي کاناپه خوابش برده . گفتم : ديدم . گفتم : ترجمه ها رو تا فردا ظهر بايد تحويل بدم . چيزي نگفت . بلند شدم . گردنش را بوسيدم صورتش رفت توي يقه ام . يک لحظه بود فقط يک لحظه . بلند شد رفت . سر جام خشک شده بودم . حوصله ي ترجمه نداشتم . ميز شام را جمع کردم . شستن ظرفها فردا صبح . مهسا را گذاشته بود توي تختش . چراغ را خاموش کردم . از جلوي آينه ي قدي تند رد شدم . روي تخت به سمت پنجره دراز کشيده بود . بدم مي آمد جلوش لباس در بيارم نمي ديدم . روش طرف ديگر بود . لباس خواب جديدي خريده بودم . آباژور را روشن کردم و موها را زيباترين مدلي که بلد بودم بستم . کمي عطر را با کرم قاطي کردم و ماليدم زير گردنم . بالاي سينه هام . آرام خزيدم طرفش . خوابش برده بود . ملافه را کشيدم روش . چرخيدم طرف خودم . شکمم سنگين تر شده بود . دراز کشيدم . گيره ي موها را باز کردم و پرت کردم توي تاريکي . چند تا رژ چپ شد و افتاد زمين......

http://www.kalagh.com/index.asp
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
سرش را انداخته بود پايين و تند تند مي‌نوشت. معلوم بود كه به حرفهام گوش نمي‌دهد. نسخه را هل داد به طرفم و گفت: «چند تا قرص آرام‌بخش واسه‌ت نوشتم و يه مقدار ويتامين كه تقويت بشي اينا رو تا دو هفته ديگه بخور تو اين مدّت هم هر چيزي كه اذيتت مي‌كنه رو روي كاغذ بنويس و دفعه بعد با خودت بيار.» زير لب چيزي مي‌گويم و بيرون مي‌زنم به ماشين كه مي‌رسم مي‌بينم جريمه شده‌ام برگه را از پشت برف پاك كن برمي‌دارم و پاره مي‌كنم. مي‌نشينم پشت فرمان، صندلي داغ شده است پنجره را باز مي‌كنم باد گرم توي صورتم مي‌زند. از سمت راست خيابان جلو مي‌روم ماشينها به سرعت از كنارم رد مي‌شوند. حوصله سبقت گرفتن از هيچ كس و هيچ چيز را ندارم. كسي پشت سرم بوق مي‌زند. لاين وسط خالي است امّا بيخودي هي بوق مي‌زند. پايم را يكدفعه روي ترمز مي‌گذارم تصادفي اتّفاق نمي‌افتد ماشين را نگه مي‌دارد و به سرعت به سمت من مي‌آيد مي‌گذارم نزديك شود، دارد فحش مي‌دهد پا را مي‌گذارم روي گاز و فرار مي‌كنم. از چراغ قرمز رد مي‌شوم پليسي سوت مي‌زند و شماره ماشين را برمي‌دارد اعتنايي نمي‌كنم. به تابلو تبليغاتي نگاهي مي‌كنم و رد مي‌شوم. موبايلم زنگ مي‌زند جواب نمي‌دهم مي‌رود روي پيغام‌گير، سيگاري را از جيب پيرهنم درمي‌آورم و آتش مي‌زنم. روشن نمي‌شود. سيگار را برعكس گذاشته‌ام پرتش مي‌كنم از پنجره بيرون موبايل دوباره زنگ مي‌زند جواب نمي‌دهم مي‌رود روي پيغام گير. جلوي يك داروخانه نگه مي‌دارم و مي‌روم داخل. نسخه را تحويل مي‌دهم نمي‌توانم بنشينم شروع مي‌كنم به قدم زدن. به عكس زنهاي روي شامپوها نگاه مي‌كنم يكدفعه صدايم مي‌كنند برمي‌گردم پسر جواني نسخه را مي‌پيچد و مشمّا را به سمتم هل مي‌دهد. پول داروها را حساب مي‌كنم و مي‌آيم بيرون. كنار ماشين مي‌ايستم قرصها را از مشمّا درمي‌آورم روي همه‌شان چند تا خطّ عمودي كشيده است همه را مي‌ريزم توي جوي آب. فقط قرصهاي «ويتامين ب» را نگه مي‌دارم. ماشين را روشن مي‌كنم و به طرف خانه حركت مي‌كنم.

• • •

در را باز مي‌كند و مي‌آيد داخل خانه. نمي‌بينمش، از صداي باز شدن آرام در مي‌فهمم كه خودش است. مي‌گويم: «سلام آيدا، دير اومدي؟!» مي‌آيد داخل شالش را پرت مي‌كند روي مبل و با لحني تكراري مي‌گويد: «سلام عزيزم قربون اون چشاي قشنگت تو ترافيك بودم» روزنامه را برمي‌دارم و زير لب غرولند مي‌كنم: «از اين شعر و ورايي كه واسه بقيه تيكّه پاره مي‌كني به من نگو» سرش را با لحني تمسخر آميز به طرفم برمي‌گرداند و در حاليكه دو طرف شلوارش را گرفته با لحني سينمايي شروع مي‌كند به جمله‌هاي عاشقانه رديف كردن. توجّه نمي‌كنم و دنبال جدول مي‌گردم. بازي‌اش را قطع مي‌كند و به اطاق خواب مي‌رود. جدول را پيدا مي‌كنم. اوّل شروع مي‌كنم به حل كردن عمودي‌ها. از افقي‌ها هيچ وقت خوشم نمي‌آيد، مرا ياد بابا مي‌اندازد همان وقتي كه سوخته بود و توي سردخانه مرا بردند براي شناسايي جسدش. شده بود يك چيز سياه وحشتناك هر چند نسوخته‌اش هم تعريفي نداشت. مامان گريه مي‌كرد بابا ديگر به خانه نمي‌آمد شده بود يك چيزِ... يك حرف وسط دو تا خانه سياه در نمي‌آيد مي‌روم سراغ افقي‌ها. آيدا صدايم مي‌كند: «اين چمدونا رو كه هنوز نبستي؟!» جدول را روي تلويزيون پرت مي‌كنم و مي‌روم كمكش. اوّل لباسهاي زيرش را مي‌چپانم ته ساك بعد لباسهاي مهمانيش را. معلوم نيست قرار است در اين دو روز مسافرت چند دست لباس عوض كند؟! ساكهاي بعدي را پرمي‌كنم از خرت و پرت. سيخ و قابلمه و قاشق و چنگال و واكمن و... آيدا واكمن را برمي‌دارد مي‌گذارد توي كيفش. ساك را ول مي‌كنم و مي‌روم توي هال جلوي تلويزيون مي‌نشينم. تمام خانه را دارد جمع مي‌كند پيك نيكي را هم برمي‌دارد مي‌گويم: «بس كن ديگه! تو اين دو روز مگه چقدر وسايل مي‌خوايم؟!» مايكروفر زنگ مي‌زند. از آن اطاق داد مي‌زند: «ميزو بچين تا من بيام» گوش نمي‌دهم. جدول را برمي‌دارم شروع مي‌كنم به حل كردن افقي‌ها. موبايلم زنگ مي‌زند. گوشي را برمي‌دارم «فاطي» است حالم را مي‌پرسد و تأكيد مي‌كند كه قرصهايم را سر وقت بخورم. مي‌پرسد كه چرا گوشي را جواب نمي‌داده‌ام طفره مي‌روم صداي گري بچه‌اش بلند مي‌شود تند و تند سفارش مي‌كند و خداحافظي مي‌كند. آيدا مي‌گويد: «كي بود عزيزم؟» مي‌گويم: «آبجيم بود سلامت رسوند» به آشپزخانه مي‌روم و وسايل ناهار را آماده مي‌كنم. صداي زنگ موبايل دوباره بلند مي‌شود.

• • •

پشت فرمان نشسته‌ام و دارم عرق مي‌ريزم. پشت تونل ترافيك شده است صداي ضبط را بلند مي‌كنم «حميرا» اوج مي‌گيرد. آيدا با عشوه مي‌گويد: «يه نوار ديگه بذار اينا چيه عزيزم اعصابم خورد شد» نوار را مي‌آورم بيرون يك نوار از داخل داشبورد درمي‌آورم و مي‌گذارم. «يساري» وسط آهنگ است. كم كم مي‌روم توي حس. چشمهايم پُرِ اشك مي‌شود سري به تمسخر تكان مي‌دهد و مي‌گويد: «گه بزنم به تو و سليقه خوشگلت شوهر جونم» واكمن را از كيفش درمي‌آورد گوشي‌ها را مي‌چپاند توي گوشش، گوشواره‌هاي جديدش ديده مي‌شوند. سفيدي گوشهايش مرا ياد ملافه روي جنازه بابا مي‌اندازد. ملافه را كه كنار زدند مامان جيغ مي‌كشيد. من فقط نگاه كردم... آيدا با سرش ريتم مي‌گيرد. جديداً مي‌رود هورمون و ژل مي‌زند كه باسنش شبيه «جنيفر لوپز» شود رفته است توي حس روسريش عقب رفته و موهاي طلايي و گوشهاي سفيدش كاملاً بيرون زده‌اند. ماشينها آرام آرام جلو مي‌روند يكي در ميان صداي بوق مي‌آيد. زير بغلم عرق كرده است طرف اوّل نوار تمام مي‌شود. دريچه كولر را به طرف خودم برمي‌گردانم. وارد تونل مي‌شويم ماشين يكدفعه تاريك مي‌شود توي دلم چيزي خالي مي‌شود دستم را آرام دراز مي‌كنم و دستش را مي‌گيرم. دستم را محكم فشار مي‌دهد دستم را آرام به طرف قلبش مي‌برد... صداي بوق بلند مي‌شود ماشين جلويي حركت كرده است. دستم را از دستش بيرون مي‌كشم و راه مي‌افتيم.

• • •

توي حمّام است در را كمي باز مي‌كند و صدايم مي‌زند: «شوهر خوشگلم مي‌شه اون ژيلتتو بدي من؟» از لاي در تيغ را مي‌دهم و ديدش مي‌زنم لبخند مي‌زند و لبهايش را به علامت بوسه غنچه مي‌كند. مي‌روم جلوي آينه ته ريشم بيرون زده است با دست صورتم را مي‌پوشانم مي‌روم جلوي تلويزيون مي‌نشينم چند بار كانال را عوض مي‌كنم بعد خاموشش مي‌كنم. صداي در زدن بلند مي‌شود. آب معدني آورده‌اند احتمالاً كار آيدا است آب معمولي كه نمي‌خورد مي‌گويد سنگ كلّيه مي‌آورد. انعام مي‌دهم و پيشخدمت را هل مي‌دهم بيرون. چشمهايش گرد مي‌شود در را مي‌بندم به طرف حمّام مي‌روم مي‌گويد: «چيه شوهر جون؟» مي‌گويم دستشويي دارم و در را باز مي‌كنم چشمهايش را بسته و زير دوش دارد بدن كفي‌اش را مي‌شويد مي‌نشينم روي توالت فرنگي و زل مي‌زنم به اندام سفيدش. چشمهايش را باز مي‌كند شروع مي‌كند به خواندن يك ترانه اسپانيايي. سيفون را مي‌كشم و از حمّام مي‌روم بيرون. لباس مي‌پوشم كراواتم را مي‌زنم. گرهش را تا مي‌توانم سفت مي‌كنم. جلوي آينه خودم را برانداز مي‌كنم بعد سويچ ماشين را از روي تلويزيون برمي‌دارم صداي آب قطع شده. مي‌گويم: «من ماشينو مي‌يارم دم هتل اونجا منتظرتم» توي حمّام يك چيزهايي مي‌گويد صدا مي‌پيچد و چيزي نمي‌فهمم مي‌آيم از اطاق بيرون و در را محكم پشت سرم مي‌بندم.

• • •

پيتزا را مي‌آورند. گوشه‌هايش سوخته است. به آيدا نگاه مي‌كنم گوشواره‌اش را عوض كرده است سس قرمز را خالي مي‌كنم روي پيتزا. با كارد يك تكّه از پيتزايش را مي‌بُرد و در دهانش مي‌گذارد. سس سفيد را در خط‌هاي متقاطعي مي‌ريزم روي سسهاي قرمز. دستمال كاغذي را برمي‌دارد و آرام روي لبهايش را پاك مي‌كند. يك تكّه بزرگ از پيتزا را برمي‌دارم و گاز مي‌زنم كش مي‌آيد و جدا نمي‌شود. يك قطره سس مي‌ريزد روي شلوارم با ناخن سس را از روي شلوارم برمي‌دارم. آيدا يك تكّه ديگر مي‌گذارد توي دهانش و با دهان بسته مشغول جويدن مي‌شود بعد دستمال كاغذي را برمي‌دارد و آرام روي لبهايش را پاك مي‌كند. با صداي بلند مي‌گويم: «آشغالا پيتزا رو سوزوندن. مي‌بيني؟!» سرم گيج مي‌رود بوي پيتزا و گرما كلافه‌ام كرده است سرم گيج مي‌رود شقيقه‌هايم درد مي‌گيرد چشمهايم سياهي مي‌رود آيدا با نگراني نگاهم مي‌كند بلند مي‌شوم به طرف دستشويي مي‌روم. توي آينه خودم را نگاه مي‌كنم بالا مي‌آورم توي كاسه دستشويي. شقيقه‌هايم درد مي‌كند. سرم گيج مي‌رود چشمهايم سياهي مي‌رود. دستم توي هوا دنبال چيزي مي‌گردد. دستم را به چيزي گير مي‌دهم. زمين مي‌خورم نور لامپ توي چشمم مي‌زند. سعي مي‌كنم جيغ بكشم امّا صدايم درنمي‌آيد. چشمهايم را مي‌بندم حس مي‌كنم زمين زير پايم حركت مي‌كند. دارم فرو مي‌روم، فرو مي‌روم... با تمام قوا جيغ مي‌كشم. چند تا مرد و زن داخل مي‌ريزند آيدا جلو مي‌آيد نگاهش مي‌كنم، گوشواره‌هايش را عوض كرده است. روي سرم خم مي‌شود، دستم را مي‌گيرد. چشمهايم را مي‌بندم و لبخند مي‌زنم. دستش را روي شقيقه‌ام مي‌گذارد و فشار مي‌دهد آرام مي‌شوم كسي دارد با موبايلش به اورژانس زنگ مي‌زند.

• • •

ماشين را كنار ساحل پارك مي‌كنم. مي‌گويم: «امشب بزنيم به دريا» مي‌گويد: «آخه اينجا كه ساحلش قابل شنا كردن نيست عزيز دلم» مي‌گويم: «تو نمي‌ياي من مي‌رم» نگاهم مي‌كند يعني نرو نگاهش مي‌كنم يعني مواظبم دستم را مي‌گيرد و روي قلبش مي‌گذارد و جمله‌اي عاشقانه مي‌گويد. نمي‌دانم اين صحنه را توي كدام فيلم ديده است. پشه‌اي روي صورتش مي‌نشيند دستم را ول مي‌كند و پشه را مي‌پراند. مي‌گويد: «الهي شكر كه امشب مي‌ريم، دورت بگردم اين پشه‌هاي لعنتي تن منو ديگه داغون كردن» نگاهي به من مي‌كند و با خودش ادامه مي‌دهد: «نمي‌دونم كه اين پدر سوخته‌ها واسه چي تو كه اينقدر گوشتت شيرينه رو نمي‌خورن پريسا جون مي‌گه اونايي كه ويتامين ب خونشون زياده پشه‌ها زياد نيششون مي‌زنن آخه خواهرِ...» در را مي‌بندم و به طرف دريا مي‌روم ماه كامل شده است سفيدي مهتاب توي چشمم مي‌زند برمي‌گردم و براي آيدا دست تكان مي‌دهم چشمهايش را بسته و گوشي واكمن توي گوشش است، صداي دريا توي مغزم مي‌پيچد. كفشهايم را درمي‌آورم جورابهايم را هم. آرام پا مي‌گذارم توي آب شلوارم خيس مي‌شود تازه مي‌فهمم كه با لباس به آب زده‌ام ردّ پاهايم روي ماسه‌ها تا لب آب آمده‌اند. موج جلو مي‌رود و چند تايي را پاك مي‌كند، برمي‌گردد زير پايم خالي مي‌شود جاپايم را روي ماسه‌ها محكم مي‌كنم. دريا در افق با آسمان يكي شده است. همه چيز سياهست سرم را برمي‌گردانم. آيدا توي تاريكي داخل ماشين گم شده است. موج عقب مي‌رود صدفهاي خرد شده توي مهتاب ديده مي‌شوند. يك قدم ديگر جلو مي‌روم آب تا زير شكمم بالا مي‌آيد، تمام تنم يخ مي‌كند. دلم مي‌خواهد جلوتر بروم. يك قدم ديگر برمي‌دارم. موبايل زنگ مي‌زند توي جيب پيرهنم جا مانده است. ناخودآگاه جواب مي‌دهم معاون شركت است خيالم را راحت مي‌كند كه همه چيز بر وفق مراد است. موج بزرگي مي‌آيد و تعادلم را به هم مي‌زند. گوشي موبايل از دستم توي آب مي‌افتد. بهتم مي‌زند گوشي آرام آرام در آب و سياهي پايين مي‌رود موج برمي‌گردد زير پايم خالي مي‌شود. به ياد بابا مي‌افتم. مامان توي سرم جيغ مي‌كشد. سرم را مي‌كنم زير آب. دهانم تلخ و شور مي‌شود. سرم را درمي‌آورم و به طرف ساحل برمي‌گردم.


http://www.kalagh.com/index.asp
 

fotocopy

مدیر بازنشسته
کاربر قدیمی پرشین تولز
تاریخ عضویت
9 جولای 2003
نوشته‌ها
2,888
لایک‌ها
42
محل سکونت
ممنون بهروز جان
داستان های کوتاه تر نداری ؟
مثل داستانک که یه زمان همشهری منتشر میکرد
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
ممنون بهروز جان
داستان های کوتاه تر نداری ؟
مثل داستانک که یه زمان همشهری منتشر میکرد
چرا امين جان

آنها را هم در آينده نزديك معرفي خواهم كرد .

اين يكي از آن بخش هايي است كه دوست دارم به مرور كامل تر كنم .
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
وارد اتاق که شد ميترا بين چارچوب آشپزخانه نشسته بود. نگاهش كرد و مثل هميشه لبخندي زد. عاطفه گفت:



- مامان رفت خونه ي مادربزرگ، گفت به ت بگم، ديگه برنميگرده.



نصرالله سرخ شد. كفي كم رنگي برلبانش نشست. ميترا متوجه عصبانيت پدرش شد. درگوشها و لبهايش مُهرسكوت بود. تلويزيون ازاعمال ماه رمضان مي گفت. نصرالله به آشپزخانه رفت. پايش روي لبه ي ران ميترا نشست. ميترا جيغ كشيد. كارد آشپزخانه درمشت نصرالله چرخيد. ميترا گربه اي شد كه كفترهايش را ديشب خورده بود. عاطفه فرياد زد:



« بابا چيكار مي كني؟ خدااااااااااا» دستانش را روي سرش گرفت. نصرالله به سوي او هم رفت. عاطفه بيرون دويد. مردم كوچه به خانه هجوم آوردند. دو سوراخ درگلوي ميترا كنده شده بود و حباب هاي كلفت خون ازآنها بيرون مي جهيد. درسينه ي راست او كاردي فرو نشسته بود و هنوز تكان مي خورد. دستهاي ميترا مي لرزيد. جان مي كند.

وارد كلانتري شد. لباسهايش هنوزخونين بود. نگهبان، متوجه او كه شد دو قدم به عقب رفت. كمرش به درب اتاق افسرنگهبان خورد، در بازشد. افسرنگهبان او را ديد. آب دهنش را قورت داد. دستش را به اسلحه ي كمريش برد. نصرالله، كف اتاق نشست:



- دخترم را كشتم. مرا دستگير كنيد. همون گربه اي كه كفترهام رو خورده بود را هم همين طوري كشتم. اول کردمش تو گوني بعد با کارد سوراخ سوراخش کردم . راحت شدم. وقتي كه گربه دزده را مي كشتم، چه كيفي مي كردم! همون وخت بود که احساس كردم چقدر راحت مي توانم، بكشم! كاش زنم خونه بود. هميشه اصل كاري، قِسِر درميره !



به پنجره نگاه كرد. روي شيشه هاي پنجره ميله هاي فولادي جوش خورده بود. آفتاب پاييزي اورا به ياد پشت بام خانه اش انداخت. صداي بال زدن كفترهايش را شنيد. نگاهش را كه از ميان پنجره به آسمان برد خنديد:



- آهاي آسمون، تو هم كه تو قفس گير كردي ...




http://www.kalagh.com/index.asp
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
صداي اذان مي آمد. پرده ها توي باد موج بر مي داشتند. باد بوي خاك مي داد. شايسته گلدان خرزهره اي را كه توي پيت حلبي كاشته بود. از حياط آورده بود و گذاشته بودش كنج اتاق و نگاهش را پهن كرده بود روي برگ هايش كه تا خورده بودند. بچه اش را بغل زده بودو توي آغوشش مي فشرد. تكانش مي داد و آواز مي خواند . صدايش خسته بود. باز ترس افتاد به جانش. همان ترس هميشگي . با خودش گفت:

(( نكنه قادر از داربست بيفته؟! )) ترسي كه هر روز روي دلش چنگ مي انداخت. گوشت تنش را آب مي كرد. و تا شب توي هزار توي ذهنش دست و پا مي زد. اما همه اش دروغ بود. يك سالي مي شد كه قادر از داربست افتاده بود، خوابيده بود گوشه اتاق و مدام پتوي چهار خانه اش را روي سر مي كشيد و غر مي زد. اما شايسته هنوز دلواپس بود.

سرش را روي شانه هاي قادر گذاشت. و بي آنكه گريه كند خودش را سبك كرد. صورتش را به صورت قادر چسباند. گرماي كم رمق صورتش گونه هاي شايسته را بوسيد . انگار كه مثل هميشه بوي سيمان مي داد. شايسته اين بو را دوست داشت.

بلند شد. پليوري را كه چند روزي بود براي قادر مي بافت. توي بقچه اش چپاند. خنديد و گفت: (( امروز تمومش مي كنم)) بچه را توي قنداق پيچيد و سپردش به بلقيس خانم، كه نشسته بود لب حوض. بعد سفارش قادر را كرد و گفت: (( سوپش سر بخاريه. به زورم كه شده بريز تو حلقش. اين روزا خيلي كج خلقي مي كنه )) بچه را كه داد و آفتاب نزده بيرون زد، دلش گرفت. با خودش گفت: (( برگردم . يه دفه ديگه قادرو نگا كنم)) اما زود پشيمان شد، (( لابد دوباره پتو رو كشيده رو سرشو داره هنو هن مي كنه )) خنكاي صبح توي صورتش خورد. تا زعفرانيه راه زياد بود. اما اين وقت صبح خيابان ها خلوتند. نور كمرنگ چراغ ها با نور آفتابي كه داشت بالا مي آمد قاطي شده بود. خيابان توي نور مات خوش رنگي انگار سر مي ورد. اتوبوس خالي بود. نشست روي صندلي آخر. تمام راه به بچه اش فكر كرد كه توي بغلش مي خنديد. چقدر دلش مي خواست هميشه بغلش بود.

هشت نشده بود كه رسيد . روبروي در بقچه اش را روي آسفالت خيابان انداخت، در زد، فرخنده با خرت خرت دمپائي هايش خودش را رساند و در را باز كرد. در زوزه كشيد.

(( اين بالا مالاها هوا خنك تره . چه سوزي داره . ))

فرخنده انگار كه چيزي نشنيده است . رويش را برگرداند. دامن پرچينش توي باد رقصيد. مينو خانم خواب بود. خانه سوت كور افتاده بود وسط حياطي كه بيشتر به باغ مي مانست. بوي خوب گلخانه توي دماغش ريخت. در تالار را كه باز كرد، گرماي دلنشيني صورتش را بوسيد. هوشنگ از پله هاي پيچاپيچ پائين مي آمد. صورت سبزه و ماتش توي نور چلچراغ وسط تالار برق مي زد. شايسته سر جايش ميخكوب شد. موهايش را از فرق باز كرده بود و يك بافته خرمائيش را از زير روسري درآورده بود و انداخته بود روي سينه اش. چشمانش مثل دو ياقوت كدر توي صورت ريز و استخوانيش مي خنديدند. دستپاچه شده بود و با گوشه چادرش ور مي رفت.

- سلام . كجا به اين زودي آقا هوشنگ !

صدايش مي لرزيد.

- سلام چطوري شايسته جان !

- خوبم

سرش را با عشوه توي چادرش كه بوي سيگار گرفته بود فرو كرد.

- ميرم كارخونه. يه خروار كار ريخته سرم. هر چقدر به كامران و نريمان نامه دادم كه من دست تنها از پس اين همه كار و سفارش بر نميام به گوششون نرفت . انگار كه ياسين تو گوش خر خوندي، خيلي خستم شايسته جان ! خيلي

چشمانش مهربان زير پيشاني فراخش خنديدند. خنده اي تلخ كه به دل مي نشست. شايسته انگار كه در پناه قامت ورزيده هوشنگ آرام گرفته باشد خستگي هايش را تكاند. سرش را باز بالا گرفت تا نگاهش را روي صورت پت و پهن هوشنگ بدوزد.

- خستگي كه هميشه هست آقا هوشنگ !

- راست ميگي چه ميشه كرد!

بعد خداحافظي كرد و بيرون زد. بوي ادوكلن مردانه اش توي اتاق جا ماند. شايسته اين بو را دوست مي داشت. توي اين خانه فقط هوشنگ حرف مي زد. و قشنگ حرف مي زد حتي با او. شادي كودكانه اي زير پوستش دويد. ديد كه چقدر هوشنگ را دوست دارد. از صبح كه توي خانه مي پلكيد و كار مي كرد. دلش پيش نگاهي بود كه از هوشنگ روي پهناي صورت ظريف و سفيدش جا مانده بود. تا غروب به يادش بود. انگار از همه چيز كنده مي شد. تا از كار بيكار مي شد مي رفت اتاق هوشنگ .خودش را روي تخت فنري اش رها مي كرد. با انگشتان باريكش روي شاسي هاي سفيد و سياه پيانو دست مي كشيد. دكمه ها را فشار مي داد و ريز مي خنديد. بعد كتاب هايش را بر مي داشت ورق مي زد. چشمانش لاي واژه ها سر مي خورد. دلش مي خواست سواد خواندن داشت و همه را مي خواند. جلد هاي شق و رق كتاب ها دلش را مي برد.

پرده ها را كنار زد. منظره پشت پنجره روي نگاهش پژواك انداخت. گلخانه و درختان تنومند چنار و آبگير بيضوي با خزه هاي دور و برش و پل فلزي سفيدي روي آبگير تاب بر مي داشت با رديف منظم گلدان هاي شمعداني كه توي افتاب خوابيده بودند. دلش كه باز شد. دوباره پرده ها را كشيد. مي ترسيد رنگ و روي فرش هاي دست باف كف اتاق بپرد.

كار ها كه تمام شد. رفت و عصاي منبت كاري شده مينو خانم را كه داده بود براي تعمير گرفت و آورد. مينو خانم توي خودش بود. حرفي نمي زد. شايسته هم كاري نداشت . جز اينكه بنشيند توي بهار خواب و چشم بدوزد به كلاغ هاي كه روي چنار ها وول مي خورند و پر مي كشند و سگي كه توي حياط پارس مي كند و زبان نازكش از لاي دندن هايش ليز مي خورد.

خستگي توي تنش ماسيده بود. اما بيكاري هم كلافه اش مي كرد. با خودش گفت : (( بيكاريم درمون داره .)) بعد پليور نيم بافته اش را درآورد و شروع كرد به بافتن . رنگ ها توي هم قاطي شده بودند.

- ((زمستونا قادر استخون درد مي گيره . بايد يه چيز گرم بپوشه . همش مال سرماس.))

بعد باز همان ترس هميشگي روي دلش افتاد: مه و حلقه هاي باريك دود و داربست لقي كه روي ديوار ها تنيده است، صداي باد و فرياد مردي كه روي سنگفرش خيابان رها شده است و چكه هاي خون.

كابوسي كه هميشه ذهنش را مي آشفت. لرز توي تنش دويد . هر رجي را كه مي بافت پليور را توي تن لاغر و مچاله قادر تجسم مي كرد. قند توي دلش اب مي شد و با خودش مي گفت: (( خيلي بهش مياد. ميشه يه پارچه آقا. )) بعد خيال مي كرد كه قادر روبرويش لاي همان پتو خوابيده است، لبخند قشنگي روي لب هايش نشسته است !

تا شب لاي كار هاي خرده ريزي كه روي سرش مي ريخت . پليور را تا ته بافت.

(( شب كه برگردم مي پيچمش لاي كاغذو مي ذارمش جلوي رختخوابش . اونم با چشاي بادوميش نگا مي كنه و مي خنده. بعد من رو سبيلاي قيطونيش دست مي كشم. سرشو مي بوسمو پتوشو تا گردنش بالا مي كشم.))

تا هوشنگ برگردد. روميزي هاي مينو خانم هم خشك شده بودند. از روي بند كه برشان داشت اتو زدشان و روي ميز ها پهن كرد. چادر ش را روي سرش انداخت و روي اولين پله نشست. هوشنگ كه برگشت بوي ادوكلن مردانه اش باز توي تالار پيچيد .

- من ديگه دارم مي رم . امري ندارين ؟ !

- خسته نباشي خانم ! فردا هم زود بيا ببينمت !

شايسته با عشوه سرش را كج كرد. هوا داشت تاريك مي شد. بوي خوب گلخانه توي دماغش ريخت. بقچه اش سبكتر از صبح توي دستانش و توي باد تلو تلو مي خورد. پليور افتاه بود روي دكمه هاي سياه سفيد پيانو. توي راه با خودش مدام مي گفت : (( خدا كنه همين فردا تنش كنه ! ))

نور كمرنگ چراغ ها با نور آفتابي كه داشت غروب مي كرد قاطي شده بود. مردي بالاي داربست آواز مي خواند. و غمگين مي خواند. برگ ها زير پاهايش مي شكستند.




http://www.kalagh.com/index.asp
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
زمين، تا بيكران تخت و شنپوش است. آسفالتي يشمي رنگ و دراز از وسط آن مي گذرد. وسط آسفالت پر از خط هاي سفيد و پشت سر هم است.



اتوبوسي روي چرخهايش سوار شده و وسط خيابان است. چرخها در يك جهت و با يك سرعت دور مركزشان مي گردند. خط تيره ها پشت سر هم به زير اتوبوس مي روند و از پشت آن بيرون مي آيند. خورشيد پشت اتوبوس است. سايه اتوبوس جلوي آن افتاده. سايه اتوبوس، اتوبوس را به سمت خودش مي كشد.



كنار آسفالت تابلوهاي راهنما به فاصله كم از همديگر ايستاده اند. روي آنها يكي در ميان نوشته شده : خيابان يك طرفه – ايست ممنوع – خيابان يك طرفه – ايست ممنوع. آسفالت همراه با خط تيره هاي سفيد، همراه با تابلوهاي راهنما، از جلو به سمت اتوبوس مي رود و از پشت آن به عقب فرار مي كند.



روي سقف اتوبوس محفظه اي از جنس كريستال به ابعاد يك تابوت دراز كشيده. كنار محفظه، روي سقف سوراخي دايره اي به ابعاد قطر تن يك آدم خالي است. سر يك آدم از آن بالا مي آيد كه گردني به آن چسبيده. گردن هم بالا مي آيد و با خودش سينه، دو دست، شكم و دوپا كه به هم متصلند را بيرون ميكشد. آدم روي سقف اتوبوس نشسته. در محفظه كريستالي را باز ميكند. اسكلتي را از آن بيرون مي آورد و پايين پرت ميكند. اسكلت روي يكي از خط تيره هايي كه از زير اتوبوس بيرون آمده مي افتد و هر دو رو به عقب مي روند. آدمي كه محفظه را باز كرده خودش داخل آن مي رود و دراز مي كشد و در را مي بندد. تابلو هاي راهنما يكي در ميان به سمت اتوبوس مي روند؛ خيابان يك طرفه – ايست ممنوع.



شكل اتوبوس مثل محفظه كريستالي روي آن مكعب مستطيل است. داخل آن چند رديف صندلي به موازات هم صف بسته اند. وسط راهروي اتوبوس چهارپايه اي ايستاده. روي آن يك ليوان كريستال استوانه اي قرار دارد. نصفه بالايي ليوان از خون خالي است. قطره قطره به خون داخل ليوان اضافه مي شود. قطره هاي خون ازبالا مي آيند. از سوراخ ريزي كه از سقف اتوبوس به داخل محفظه كريستالي بالاي آن رفته. قطره ها يكي يكي از محفظه كريستال به داخل ليوان كريستال مي روند. يكي يكي – يكي يكي . صداي قطره ها هميشه هست. تكرار مي شود. آن قدر تكرار مي شود كه جزئي از سكوت داخل اتوبوس مي شود.



اتوبوس، راننده ندارد فرمان و صندلي راننده هم ندارد فقط صندلي هاي موازي دارد كه زير مسافران هستند.



تمام ليوان پر شده زني با عينك دودي بلند مي شود. پاهايش او را به سمت ليوان مي برند. دستانش ليوان را برداشته در دهنش خالي مي كنند و دوباره آن را سر جايش مي گذارند. پاهايش او را سر جايش مي برند و روي صندلي قرارش مي دهند.



صداي قطره ها هنوز مي آيد. صداي تيك تاك آن تمام اتوبوس را مي گردد. امواج صدا از كنار آينه هم رد مي شود. آينه يك چشمش به كله پسر جوان روي صندلي شماره 13 است كه پوست روي صورت آن جوش جوشي شده. چشم ديگرش به دختر روي صندلي شماره 23 است. نصف صندلي هاي اتوبوس خالي است. روي كله هر كدام از مسافران، دو چشم خواب آلود چسبيده. صداي تيك تاك قطره ها به داخل گوش هاي همه مي رود. ليوان دوباره دارد پر مي شود. دختر صندلي 23 بلند مي شود. پاهايش او را تا كنار ليوان مي برند. ليوان پر از جا بلند مي شود و خالي بر مي گردد. صندلي شماره 23 دوباره سنگين مي شود. سكوت بيشتر مي شود. سكوت واقعي به گوش مي رسد. ديگر صداي تيك تاك قطره ها نمي آيد. ليوان خالي مانده.



اتوبوس روي چرخهايش سوار شده و وسط خيابان است. چرخ ها در يك جهت و با يك سرعت دور مركزشان مي گردند. خط تيره ها پشت سر هم از جلو به زير اتوبوس مي روند و از پشت آن بيرون مي آيند. خورشيد پشت اتوبوس است سايه اتوبوس جلو آن افتاده. اتوبوس زير محفظه كريستالي در جهت سايه اش كشيده مي شود. از سوراخ دايره اي سقف آن كله اي بيرون مي آيدكه پوست روي صورت آن جوش جوشي است. گردن دستها و پاها هم بالا مي آيند. در محفظه با دست آدم باز مي شود. اسكلتي از آن پايين انداخته مي شود. آدم داخل محفظه كريستالي دراز مي كشد. انعكاس صداي تيك تاك ممتد دوباره تمام دشت را فرا مي گيرد .


http://www.kalagh.com/index.asp
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
تقديم به سرزمين پدريم " آبادان "



***

صدايم مي کند و پشت ديوار قايم مي شود. مثل قديم ترها که قايم باشک بازي مي کرديم. مثل موشک هاي دوازده متري که آبادان را صاف صاف کردند. مثل کف دست که يک دانه مو هم ندارد.

صدايم مي کند و پشت ديوار قايم مي شود. قسم حضرت عباسش را باور کنم يا موهاي سياه و بلندش را که از پشت ديوار بيرون ريخته. هميشه همين طور است؛ ژوليده. نه مثل گداها . درمانده ها. يک ژوليدگي مطبوع. با لباس راه راه. نه مثل لباس تيم آرژانتين، مثل لباس زنداني ها. يک مدت هم افتاده بود زندان قصر. مي رفتند عيادتش. مي گفت نمرديم و قصر هم رفتيم. کوچکتر که بود مريض که مي شد همه اش مي گفت بريم قصر. حالا توي قصر افتاده بود و مريض. بد جوري زخمي شده بود. سرفه هم مي کرد مثل سر فه هاي آخر عمري ننه جون. مثل مسلول هايي که توي کارخانه ابريشم سازي کار کرده باشند. خوب ديگر، هميشه همين طور بوده. تا دنيا دنيا بوده هميشه همين طور بوده. اين آخري ها وقتي مي رفت برايم شعري خواند. اسم بچه اش را گذاشته بود دنيا. يعني نگذاشته بود، مي خواست بگذارد. وقتي بهش گفتند: " آخه دنيا اسم دختره " ، ماتش گرفته بود. مي گفت : " پس واسش هيچ اسمي نمي گذارم. " آخرش همخ پسره عمرش کفاف دو روزي دنيا را نداد. بي خود نبود که بهش دل نبسته بود. صداش که مي کرد يک اخمي تو چهره اش مي افتاد که نگو! ژوليدگي رسمش نبود. يک طور بي قيدي شده بود برايش. به تيپش نمي نازيد. - يک موقعي اين طور بودن مد شده بود - مي گذاشت موهايش بلند شه تا ديگه شانه خور نداشت و شسته هم نمي شد. بعد مي رفت کوتاه مي کرد. کچل که نه! ولي کوتاه کوتاه. دوستش داشتم. همچي تو چشم هاي آدم خيره مي شد که مجبور مي شدي سرت را بيندازي پايين. اون هم دوستم داشت. دفعه آخري که مي رفت گفت :" صدات داره دورگه مي شد." با خودم گفتم مثل بز همسايه: مع مع...

... ولي به هر حال از پشت ديوار صدايم کرد و گفت :

" يالا بجنب، دير مي شه. ديگر برو قايم شو." آخرين دفعه اي که رفت همان دفعه بود. من بعدن که رفتم ديدمش، هنوز تو سفر آخرش بود. گفتم :

" بر نمي گردي؟ "

گفت: " اضافه کاري دارم. "

بعد دستش را برد لاي موهاي سياهش و با انگشتانش شانه اشان کرد. شانه که نه آشفته. هر دفعه همين طور بود. مي خنديد. ديگه اين آخري ها کارهاش داشت برام کهنه مي شد. يک جور کهنگي مثل زير زمين ننه جون، پر از صندق هاي قديمي و خاک گرفته. پر از رمز و راز با وسايل قديمي، پارچه هاي زربفت و ترمه و...

با يک ني که مال خان جان بوده. کهنگي اش هم يک جورهايي خواستني بود. خودش مي گفت مثل شراب کهنه. خيلي از اين لفظ خوشش مي آمد؛ شراب کهنه. يک بار شعر خوانده بود و افتاده بود تو دهانش. مي گفتم : " بابا شراب تلخ! " باز هم مي گفت : " نه، کهنه. " کهنگي و تلخي برايش حلاوتي داشت. حالا نمي خواهم يک جوري ننه من غريبم بازي در بيارم يا توي حس خوش غريبي فرو بروم. خوب من هم دلم نمي خواست مثل او باشم. همين طور خودم که هستم ثوابش بيشتر است. آره مي گفتم؛ صدايم کرد و پشت ديوار قايم شد. مثل قديم ترها که قايم باشک بازي مي کرديم. موشک هاي دوازده متري که آبادان را صاف صاف کردند، کف دستي که مو نداره... آخر مي دانيد يک مو از خرس کندن هم غنيمته! هيچ وقت چيزيش را به کسي نمي داد. بهش مي گفتند خسيس. دفعه آخري که بر گشتم پشت ديوار انگشتر اش را برداشتم. خانمش قبول نکرد. گفت برش گردونيد. من هم نگهش داشتم. پيچيدمش لاي يک دستمال و گذاشتمش توي کشو. يک شب در آمد که: " بي معرفت! از مرده چيز بلند مي کني، اون هم عقيق؟ " و بعد خنديد. صبح که پاشدم عرق کرده بودم و پيرهنم چسبيده بود به تنم. حالم بد شده بود. رفتم بالاي سرش و کلي گريه کردم تا دلم باز شود، ولي نشد. هر کاري که کردم وا نشد. آخرش مجبور شدم برگردم سر جايم. انگشتري را انداختم توي آب. رفت. بعدا پشيمان شدم. با خودم گفتم کاش بر نگشته بودم. کاش نمي گذاشتم اون گرگ بشه. کاش بازي را بهم زده بودم. کاش جر مي زدم. او هميشه جر مي زد. حرص بچه ها را در مي آورد. نمي دانم شايد اصلا بازي بلد نبود. يک بار از بس جر زد همه رفتند. من هم نشستم سير گريه کردم. مثل الان، مثل اون دفعه آخري. ديگر نديدمش يعني زنده نديدمش. با خودم مي گويم عجب بازي بديه قايم باشک... بر مي گردد و مي گويد : " من گرگ مي شوم تو برو قايم شو." قايم مي شوم ولي او گرگ نمي شود. سر کارم. گرگ خوبي نيست، اگر گرگ خوبي بود اين طوري شقه اش نمي کردند. با آن موهاي پرپيچ و تابش.

مي گفتم آدم تو را مي بيند ياد اين شعر هاي عاشقانه مي افتد. ابرو هايش را جمع مي کرد که يعني چي مي گي بابا! بي چاره بابا شده بود، مي خواست اسم بچه اش را بگذارد دنيا. مي گفتم: " بابا اين پسره. " دل خور مي شد مي گفت:

" اين دنياس. " بعد از خودش چند وقتي بيشتر دوام نياورد. شايد اگر مي ماند مادرش انگشتري را قبول مي کرد. يادگاري بود ولي نخواستش. گفت:

" ما بدون يادگاري هم با هم زندگي مي کنيم. " مي گفت با خاطره اش زنده ام، انگشتري که چيزي نيست... منِ خنگ را بگو، انداختمش توي آب. آب بردش. حتي ديگر صورتش يادم نمي آيد. عکس نمي گرفت. مي گفت : " صورتم به نور فلاش حساسيت داره، جوش مي زنه، بد ترکيب مي شوم. مادرم خونه راهم نمي ده... "

از پشت ديوار صدايم مي کند. يک دسته موي آشفته، سياه، آخرين چيزي است که توي ذهنم مي سپارم. بعدا که بر مي گردم صورتش براي بوسيدن هيچ جايي ندارد. انگشتر اش را بر مي دارم... کاغذي که در جيبش بود را بر مي دارم همان شعري که موقع رفتن برايم خواند رويش نوشته بود:

" من بودم/ و شدم/ نه زان گونه که غنچه اي/ گلي/ يا ريشه اي/ که جوانه اي يا يکي دانه/ که جنگلي/ راست بدان گونه/ که عامي مردم/ شهيدي/ تا آسمان بر او نماز برد/*

حيف، کاش جر زده بودم. کاش من گرگ مي شدم. او اصلا گرگ خوبي نبود. عوضش من خوب قايم شدم... خيلي خوب قايم شدم، خيلي خوب.

...............................

*شعر سروده احمد شاملو



http://www.kalagh.com/index.asp
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
1



دنبال من توي کتابها نگرد.کتابها انقدر شعر داردکه تو توي آسمانها بدنبال پرنده ها با ابر ها براي خودت دليجان هايي درست کني که توي غروب با سرخي اسبهايش تمام روز رامي تا زد و مي تاراند. براي تمام کردن کتابهاي داخل کتابخانه ات بايد دامن بلندت را کش بدهي روي خش خش برگها و فکر کني چقدر از بکارت همه زنها فاصله گرفته اي . اما مانتو هاي تو هميشه ترانگو بودند وقتي توي پياده رو آمبولانس هاي سبز پليس فکر کردند برش اريب مانتوهايت دارد راه رفتن تورا به رقص تبديل مي کند



مي داني اينها همه حرفهاي کتابهاي تاريخ است که همه آن را تيمور لنگ براي يک پروانه در پيله مانده تعريف مي کرد.و تو فکر کردي رفته است تا با تارهاي آن برايت يک پيراهن رکابي سفيد ببافد پروانه ها براي شکل رکابي ات روي بند هزار روايت ساخته اند. بيچاره تيمور لنگ که آهنگهاي(( کيتارو)) را زير شيشه آشپزخانه ات با اشک تکرار کرد هزار بار تکرار کردنهايش را من تکرار کردم .هنگامي که اسلحه ناموس من بود.و 11 سپتامبر هرگز به کودکان در سرما مانده افغان فکر نکرده بود. از آشپزخانه تو فقط صداي جلز وولز پروانه ها در ماهيتابه به گوش مي رسيد. براي بازگشت به من تنها به به نقش بال پروانه ها در آسمان نگاه کن و به کتابهايي که اعتماد زيبايي پروانه ها را برنتافتند اعتنايي نکن . تنها مرا به عادت باد بسپار . باد هميشه در عادت مي ماند و پياده رو روزي تو را عادت مي کند.



راه رفتن تو شکل ديگري از مثنوي است



واينک مولوي است



کز ساقهاي تو حکايت ني را بر مي دارد(1)





2





پروانه هاي قلابي پرواز را دقيقا از روي اين بند شروع مي کنند.و وقتي تو بند مي زني توي حياط براي پيراهنت روي رکابي سفيدت بال مي زنند وروي شمعي که روي پيراهنت نقش بسته مي سوزند.



براي پروانه ها فرقي نمي کند که تو از دورغ بگويي يا دروغ را ببافي آنها دروغهايشان را توي پيله هاي سکوت بافته اند. تا وقتي که بيرون مي آيند يک گام از زيبايي خدا جلو تر باشند .



اصلا مهم نيست که تو چند شنبه ها را براي فکر کردن به من انتخاب مي کني . پروانه هايي که از روي بند پر کشيدند سه شنبه هايي را به ياد دارند که من بهمن گازوئيلي ها را توي عبور هزار ساله سياره دنباله دار هالي فوت مي کردم.



دنباله تو که هيچ اهميتي ندارد براينکه اريدبهشت را خوب خوابيده باشي!



يک سه شنبه بلاخره مي رسد که تو بيدار مي شوي و تازه مي فهمي که رکابي سفيدت چقدر برايت کوچک شده . آنوقت بايد يک چادر سپيد روي بند پهن کني و فکر کني که کدام يک از نمازهاي چند رکعتي ات را نخواندي . آنوقت پروانه هاي هوس باز رها شده از پيله هاي دروغ براي پريدن به اين فکر مي کنند که از بودن تو چند رکعت مانده است . وبعد مي پرند براي هميشه





دل نيست کبوتر که چو برخواست نشيند



ازگوشه بامي که پريديم پريديم(2)



و آنوقت است که در ارديبهشت هيچ کس پيشنهاد زاييدن کودکي که خواب پروانه ها را به دروغ مي بافد به تو نخواهد داد. و حس مادرانه تو به شير دادن بچه هاي پروانه هاي در پيله مانده خلاصه خواهد شد .



گيرم که از آن زمان هم بيايي . شعف پستانهايت کلمات تازه بدنيا آمده شعرهايم را شير خواهد داد حتي اگر رکابي سفيدت برايت بزرگ شده باشد. در ارديبهشت سلام کن . وقت عبور لحظه هايي که قطره اشک هايت روي ابعاد يک ساختمان سنگي ريخت . و پله هايي که هروز تو را مي برد به انتهاي روزهايي که پروانه ها با تا رهاي پيله هايشان براي تويک رکابي بلند خواند دوخت









3



آواز پرنده توي شب پر از چراغهاي ماشين است . که لاي در ختهايي مي ماند که زير آنها برايت شعر خواندم و تو لحن صداي مرا به ماه اي تشبيه کردي که مزرعه ستاره ها را پشت خيال آدمهاي کاغذي درو مي کرد.



يادم هست چند سيگار بهمن گازوئيلي زير آن درختها دود کردم تا شعر هايم را به سرفه بيندازم. صبح شنبه ارديبهشت که زير پاي آدم با گوسفند .آشغال. حيوان ضرب مي گيرند تو رزه نرفته اي که بفهمي آن لحظه چطور فکر مي کني به شعر هايي که روي درخت جاماندند .



توي ارديبهشت دقيقا ياد آدم مي آيد که صداي گنجشک چطور توي حافظه کوچه مي ماند. تو هرگز نديدي چطور در لابلاي خط هاي کتاب ها به دنبال يک آواز آشنا از تو گشتم تا روي درخت تنهاي کنار کوه سنجاقش کنم . همانجا که اسلحه ناموس من بود و يک نفر پشت پرده هاي اتاق خواب شکل عرياني ات را به حافظه تخت تحميل مي کرد.



و تختها چه خوب يادشان است که گلهاي روتختي زينتي نيست براي سر سبزي حافظه يک همخوابگي طولاني .



و پرنده توي آوازهايش افتتاح مي شود . وقتي انگشت خدا امتداد يک نور را توي آسمان رنگ مي کند. و حالا شنبه هاي ارديبهشت هيچ کس کلاه از سر بر نمي دارد . وهيچ قطاري بوقش را براي ساکنان يک ايشتگاه به سوغات نمي آورد وهيچ سربازي ناموس اش را به سمت يک آواز آشنا روي يک درخت تنها شليک نمي کند.



نها خداست که از لاي بوته هاي توت فرنگي براي تصوير باقي مانده روي درختها نماز مي خواند و شعرهاي مرا توي قنوتش تکرار مي کند.









و اينگونه شد که ستاره اي بدرخشيد



وانساني بزرگ



در سياره اي کوچک



ناگهان غريب شد(3)











پانوشت:


1. يدالله رويايي از مجموعه دلتنگي ها

2. خيام

3. مريم هوله کارنامه نشر دوازدهم



http://www.kalagh.com/index.asp
 

nemessisor

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
11 جولای 2007
نوشته‌ها
485
لایک‌ها
4
سن
32
مردي با اسب و سگش در جاده‌اي راه مي‌رفتند. هنگام عبور از كنار درخت عظيمي، صاعقه‌اي فرود آمد و آنها را كشت. اما مرد نفهميد كه ديگر اين دنيا را ترك كرده است و همچنان با دو جانورش پيش رفت. گاهي مدت‌ها طول مي‌كشد تا مرده‌ها به شرايط جديد خودشان پي ببرند.

پياده‌روي درازي بود، تپه بلندي بود، آفتاب تندي بود، عرق مي‌ريختند و به شدت تشنه بودند. در يك پيچ جاده دروازه تمام مرمري عظيمي ديدند كه به ميداني با سنگفرش طلا باز مي‌شد و در وسط آن چشمه‌اي بود كه آب زلالي از آن جاري بود. رهگذر رو به مرد دروازه‌بان كرد: «روز به خير، اينجا كجاست كه اينقدر قشنگ است؟»

دروازه‌بان: «روز به خير، اينجا بهشت است.»

- «چه خوب كه به بهشت رسيديم، خيلي تشنه‌ايم.»

دروازه‌بان به چشمه اشاره كرد و گفت: «مي‌توانيد وارد شويد و هر چه قدر دلتان مي‌خواهد بوشيد.»

- اسب و سگم هم تشنه‌اند.

نگهبان: واقعأ متأسفم. ورود حيوانات به بهشت ممنوع است.

مرد خيلي نااميد شد، چون خيلي تشنه بود، اما حاضر نبود تنهايي آب بنوشد. از نگهبان تشكر كرد و به راهش ادامه داد. پس از اينكه مدت درازي از تپه بالا رفتند، به مزرعه‌اي رسيدند. راه ورود به اين مزرعه، دروازه‌اي قديمي بود كه به يك جاده خاكي با درختاني در دو طرفش باز مي‌شد. مردي در زير سايه درخت‌ها دراز كشيده بود و صورتش را با كلاهي پوشانده بود، احتمالأ خوابيده بود.

مسافر گفت: روز به خير

مرد با سرش جواب داد.

- ما خيلي تشنه‌ايم.، من، اسبم و سگم.

مرد به جايي اشاره كرد و گفت: ميان آن سنگ‌ها چشمه‌اي است. هرقدر كه مي‌خواهيد بنوشيد.

مرد، اسب و سگ، به كنار چشمه رفتند و تشنگي‌شان را فرو نشاندند.

مسافر از مرد تشكر كرد. مرد گفت: هر وقت كه دوست داشتيد، مي‌توانيد برگرديد.

مسافر پرسيد: فقط مي‌خواهم بدانم نام اينجا چيست؟

- بهشت

- بهشت؟ اما نگهبان دروازه مرمري هم گفت آنجا بهشت است!

- آنجا بهشت نيست، دوزخ است.

مسافر حيران ماند: بايد جلوي ديگران را بگيريد تا از نام شما استفاده نكنند! اين اطلاعات غلط باعث سردرگمي زيادي مي‌شود!

- كاملأ برعكس؛ در حقيقت لطف بزرگي به ما مي‌كنند. چون تمام آنهايي كه حاضرند بهترين دوستانشان را ترك كنند، همانجا مي‌مانند...



بخشي از كتاب «شيطان و دوشزه پريم»، پائولو كوئيلو
 

nemessisor

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
11 جولای 2007
نوشته‌ها
485
لایک‌ها
4
سن
32
راز خوشبختی

تاجري پسرش را براي آموختن «راز خوشبختي» نزد خردمندي فرستاد. پسر جوان چهل روز تمام در صحرا راه رفت تا اينكه سرانجام به قصري زيبا بر فراز قله كوهي رسيد. مرد خردمندي كه او در جستجويش بود آنجا زندگي مي‌كرد.

به جاي اينكه با يك مرد مقدس روبه رو شود وارد تالاري شد كه جنب و جوش بسياري در آن به چشم مي‌خورد، فروشندگان وارد و خارج مي‌شدند، مردم در گوشه‌اي گفتگو مي‌كردند، اركستر كوچكي موسيقي لطيفي مي‌نواخت و روي يك ميز انواع و اقسام خوراكي‌ها لذيذ چيده شده بود. خردمند با اين و آن در گفتگو بود و جوان ناچار شد دو ساعت صبر كند تا نوبتش فرا رسد.

خردمند با دقت به سخنان مرد جوان كه دليل ملاقاتش را توضيح مي‌داد گوش كرد اما به او گفت كه فعلأ وقت ندارد كه «راز خوشبختي» را برايش فاش كند. پس به او پيشنهاد كرد كه گردشي در قصر بكند و حدود دو ساعت ديگر به نزد او بازگردد.

مرد خردمند اضافه كرد: اما از شما خواهشي دارم. آنگاه يك قاشق كوچك به دست پسر جوان داد و دو قطره روغن در آن ريخت و گفت: در تمام مدت گردش اين قشق را در دست داشته باشيد و كاري كنيد كه روغن آن نريزد.

مرد جوان شروع كرد به بالا و پايين كردن پله‌ها در حاليكه چشم از قاشق بر نمي‌داشت. دو ساعت بعد نزد خردمند بازگشت.

مرد خردمند از او پرسيد:«آيا فرش‌هاي ايراني اتاق نهارخوري را ديديد؟ آيا باغي كه استاد باغبان ده سال صرف آراستن آن كرده است ديديد؟ آيا اسناد و مدارك ارزشمند مرا كه روي پوست آهو نگاشته شده ديديد؟»

جوان با شرمساري اعتراف كرد كه هيچ چيز نديده، تنها فكر او اين بوده كه قطرات روغني را كه خردمند به او سپرده بود حفظ كند.

خردمند گفت: «خب، پس برگرد و شگفتي‌هاي دنياي من را بشناس. آدم نمي‌تواند به كسي اعتماد كند، مگر اينكه خانه‌اي را كه در آن سكونت دارد بشناسد.»

مرد جوان اين‌بار به گردش در كاخ پرداخت، در حاليكه همچنان قاشق را به دست داشت، با دقت و توجه كامل آثار هنري را كه زينت بخش ديوارها و سقف‌ها بود مي‌نگريست. او باغ‌ها را ديد و كوهستان‌هاي اطراف را، ظرافت گل‌ها و دقتي را كه در نصب آثار هنري در جاي مطلوب به كار رفته بود تحسين كرد. وقتي به نزد خردمند بازگشت همه چيز را با جزئيات براي او توصيف كرد.

خردمند پرسيد: «پس آن دو قطره روغني را كه به تو سپردم كجاست؟»

مرد جوان قاشق را نگاه كرد و متوجه شد كه آنها را ريخته است.

آن وقت مرد خردمند به او گفت:

«راز خوشبختي اين است كه همه شگفتي‌هاي جهان را بنگري بدون اينكه دو قطره روغن داخل قاشق را فراموش كني»



بر گرفته از كتاب كيمياگر، نوشته پائولو كوئيلو
 

nemessisor

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
11 جولای 2007
نوشته‌ها
485
لایک‌ها
4
سن
32
آخرين تير تفنگ من


روزي ترجمة انگليسي يک جلد کتاب سانسکريت، زبان مقدس هندي‌ها، را با خودم به شکار برده بودم. ناگاه آهوي با طراوت خوش خط و خالي در سوسنبرهاي ژاله زدة صبح شروع به جست و خيز نمود. من طبيعتاً از کشتار متنفر بودم، ولي بي اختيار تفنگ خالي شد، آهو افتاد و کتف او از يک گلوله شکسته بود.
با رنگ پريده نزديک او رفتم. حيوان بيچارة دل‌ربا هنوز نمرده و مرا مي نگريست، سر خود را روي سبزه گذاشته و در چشم‌هايش اشک حلقه زده بود.
من هرگز فراموش نخواهم کرد اين نگاه عميقي را که حسرت و درد در آن هويدا بود و در انسان مانند حرف موثر نفوذ داشت: زيرا چشم نيز زباني دارد، خصوصاً چشمي که براي آخرين دفعه مي‌خواهد بسته شود.
اين نگاه با سرزنش جانگدازي، بي رحمي بدون سبب مرا آشکارا به خودم مي‌گفت:
تو کي هستي؟ تو را نمي‌شناسم. من به تو آزاري نکرده‌ام . شايد اگر تو را مي‌ديدم تو را دوست مي‌داشتم. براي چه به من زخم مهلک زدي؟ چرا از هواي آزاد، نور خورشيد، دورة جواني، مرا محروم کردي؟ آيا چه به سر مادر من، جفت من، برادر و فرزندان من خواهد آمد که در بيشه انتظار مرا مي‌کشند و به جز يک مشت پشم بدن مرا، که گلوله پراکنده نموده، و قطرات خوني که روي علفزار ريخته، اثر ديگري از من نخواهند ديد؟ آيا در آسمان انتقام گيرنده‌اي براي من و داوري براي تو وجود ندارد؟ لکن من تو را مي‌بخشم. در چشم‌هاي من خشم و کينه وجود ندارد؛ طبيعت من به قدري سليم و بي‌آزار است که جاني خودم را عفو مي‌کنم . به غير از تعجب، درد و گريه، چيز ديگري در چشم من نمي‌بيني.
اين است تمام آن‌چه که نگاه آهوي زخمي به من مي‌گفت. من مي‌فهميدم و عذرخواهي مي‌کردم.
از شکايت چشم‌هاي افسرده و لرزش طولاني بدن او به نظر مي‌آمد التماس مي‌کرد: که زود «خلاصم کن». خواستم به هر قسمي که شده او را معالجه نمايم. لکن دوباره تفنگ را برداشته، اما اين دفعه از روي رحم صورت خودم را برگردانيده و جان کندن او را با يک تير ديگر تمام کردم.
تفنگ را با انزجار دور انداختم. اين مرتبه اقرار مي‌نمايم گريه مي‌کردم. سگ من هم غمناک بود، خون را بو نکرد و نزديک جسد نرفت. دل‌تنگ کنار من خوابيد و مدتي هرسه ما در سکوت محض مانديم.
از اين روز به بعد من هيچ براي شکار گردش نکردم. براي هميشه اين لذت وحشيانة کشتار، اين استبداد و خونريزي شکارچيان را، که بدون لزوم، بدون حق و بي‌رحمانه جان موجودي را مي‌گيرند که نمي‌توانند دوباره به او رد کنند، ترک کردم. سوگند ياد نمودم که هيچ‌وقت از براي هوي وهوس، يک ساعت آزاد اين ساکنين بيشه‌ها، يا اين پرندگان آسمان را، که مثل ما از عمر کوتاه خودشان خرسند هستند، خراب و ضايع نکنم.

پدید آورنده : آلفونس دو لامارتين
مترجم : صادق هدایت
 

_Hamed_

Pocket PC کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ عضویت
24 جولای 2007
نوشته‌ها
904
لایک‌ها
6
محل سکونت
Tehran
بعد از کلی دردسر با پسر مورد علاقه ام ازدواج کردم. ما همدیگرو به حد مرگ دوست داشتیم. سالای اول زندگیمون خیلی خوب بود اما چند سال که گذشت کمبود بچه رو به وضوح حس می کردیم. می دونستیم بچه دار نمی شیم ولی نمی دونستیم که مشکل از کدوم یکی از ماست. اولاش نمی خواستیم بدونیم. با خودمون می گفتیم. عشقمون واسه یه زندگی رویایی کافیه. بچه می خوایم چی کار؟
در واقع خودمونو گول می زدیم. هم من هم اون.هر دومون عاشق بچه بودیم. تا اینکه یه روز علی نشست رو به رومو گفت: اگه مشکل از من باشه تو چی کار می کنی؟ فکر نکردم تا شک کنه که دوسش ندارم. خیلی سریع بهش گفتم. من حاضرم به خاطر تو رو همه چی خط سیاه بکشم. علی که انگار خیالش راحت شده بود یه نفس راحت کشید و از سر میز بلند شد و راه افتاد. گفتم: تو چی؟ گفت:من؟ گفتم: آره، اگه مشکل از من باشه. تو چی کار می کنی؟ برگشت زل زد به چشام گفت: تو به عشق من شک داری؟ فرصت جواب ندادو گفت:من وجود تو رو با هیچی عوض نمی کنم. با لبخندی که رو صورتم نمایان شد خیالش راحت شد که من مطمئن شدم اون هنوزم منو دوس داره. گفتم: پس فردا میریم آزمایشگاه. گفت:موافقم. فردا می ریم. رفتیم. نمی دونم چرا اما دلم مث سیر و سرکه می جوشید. اگه واقعا عیب از من بود چی؟ سر خودمو با کار گرم کردم تا دیگه فرصت فکر کردن به این حرفارو به خودم ندم. طبق قرارمون صبح رفتیم آزمایشگاه.هم من هم اون هر دو آزمایش دادیم. بهمون گفتن جواب تا یک هفته دیگه حاضره. یه هفته واسمون قد صد سال طول کشید. اضطرابو می شد خیلی اسون تو چهره هردومون دید. با این حال به همدیگه اطمینان می دادیم که جواب ازمایش واسه هیچ کدوممون مهم نیس. بالاخره اون روز رسید. علی مث همیشه رفت سر کار و من خودم باید جواب ازمایشو میگرفتم. دستام مث بید می لرزید. داخل ازمایشگاه شدم...
علی که اومد خسته بود اما کنجکاو. ازم پرسید جوابو گرفتی؟
که منم زدم زیر گریه. فهمید که مشکل از منه اما نمی دونم که تغییر چهره اش از ناراحتی بود یا از خوشحالی. روزا می گذشتن و علی روز به روز نسبت به من سردتر و سردتر میشد. تا اینکه یه روز که دیگه صبرم از این رفتاراش طاق شده بود.بهش گفتم:علی تو چته؟ چرا این جوری می کنی؟ اونم عقده شو خالی کرد گفت: من بچه دوس دارم مهناز. مگه گناهم چیه؟ من نمی تونم یه عمر بی بچه تو یه خونه سر کنم. دهنم خشک شده بود. چشام پر اشک. گفتم اما تو خودت گفتی همه جوره منو دوس داری! گفتی حاضری بخاطرم قید بچه رو بزنی. پس چی شد؟ گفت: آره گفتم، اما اشتباه کردم. الان می بینم نمی تونم. نمی کشم. نخواستم بحثو ادامه بدم. پی یه جای خلوت می گشتم تا یه دل سیر گریه کنم و اتاقو انتخاب کردم. من و علی دیگه با هم حرفی نزدیم. تا اینکه علی احضاریه اورد برام و گفت می خوام طلاقت بدم یا زن بگیرم. نمی تونم خرج دو نفرو با هم بدم. بنابراین از فردا تو واسه خودت، منم واسه خودم.
دلم شکست. نمی تونستم باور کنم کسی که یه عمر به حرفای قشنگش دل خوش کرده بودم حالا به همه چی پا زده. دیگه طاقت نیاوردم لباسامو پوشیدمو ساکمم بستم. برگه جواب ازمایش هنوز توی جیب مانتوام بود. درش اوردم یه نامه نوشتم و گذاشتم روش و هر دو رو کنار گلدون گذاشتم.احضاریه رو برداشتم و از خونه زدم بیرون.
توی نامه نوشت بودم:
علی جان سلام
امیدوارم پای حرفت واساده باشی و منو طلاق بدی چون اگه این کارو نکنی خودم ازت جدا می شم. می دونی که می تونم. دادگاه این حقو به من می ده که از مردی که بچه دار نمیشه جدا شم. وقتی جواب ازمایشارو گرفتم و دیدم که عیب از توئه. باور کن اون قدر برام بی اهمیت بود که حاضر بودم برگه رو همون جاپاره کنم اما نمی دونم چرا خواستم یه بار دیگه عشقت به من ثابت شه. برای خودم متاسفم.این که یه عمر مو بهترین لحظات عمرمو پای چه آدمی هدر دادم. یه ادم دورنگ. یه ادم دروغگو.
توی دادگاه منتظرتم...امضا...مهناز
 

Persiana

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
18 جولای 2005
نوشته‌ها
4,220
لایک‌ها
129
سن
48
محل سکونت
Persian Empire
‌‌
لطفا نام نويسنده را هم ذکر کنيد يا اگر از جايى گرفته ايد لينک آنرا بگذاريد، مرسى.

‌‌
 
بالا