• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

داستانهاي كوتاه از نويسندگان ايران و جهان

lilyrose

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
24 جولای 2010
نوشته‌ها
4,270
لایک‌ها
8,207
محل سکونت
My Sweet Home
داستان یك خاله‌ی بیچاره: ‌هاروكی موراكامی‌- قسمت دوم

من ماجرای آن روز بعد از ظهر را كه به كنار آبگیر رفته بودم و یونیكورن‌ها را تماشا كردم به طور خلاصه برایش تعریف كردم ولی او ظاهراً متوجهِ حرف‌های من نشده بود.

سینه اش را صاف كرد و گفت: ”یعنی به عبارت دیگر. تو كنار آبگیر نشسته بودی و او هم در آبگیر مخفی شده بود و بعد یكهو پرید مالك پشتت شد، درست ئه؟“

سرم را به نشانة جواب منفی تكان دادم و گفتم نه، اینطور نبود.

چگونه اجازه داده بودم كه مرا به چنین جایی بیاورند؟ آنها فقط دنبال شوخی و داستان‌های وحشتناك بودند.

سعی كردم توضیح بدهم: ”این خالة بیچاره روح نیست. او در هیچ جا «پاورچین پاورچین» راه نمی‌رود، و «مالك» كسی هم نیست. این خالة بیچاره فقط «كلمه» است، فقط كلمه.“

كسی چیزی نگفت. باید بیشتر توضیح می‌دادم.

”یك كلمه مثل الكترودی است كه به ذهن متصل باشد. اگر مدام یك محرك را به درون آن بفرستی مطمئناً واكنش و تاْثیری از خود نشان خواهد داد. واكنش هر فردی البته متفاوت خواهد بود؛ واكنش من چیزی مثل وجود مستقل است. چیزی كه من به پشتم چسبانده ام در واقع عبارت «خالة بیچاره» است؛ فقط دو كلمه، نه معنایی دارند و نه فرم فیزیكی ای. اگر قرار بود اسمی‌روی آن بگذارم به ش می‌گفتم تابلوی تجسمی‌یا یك چیزی مثل این.“

مجری به نظر می‌رسید گیج شده باشد. گفت: ”تو می‌گویی كه هیچ معنا و فرمی‌ندارد ولی ما می‌توانیم خیلی واضح و مشخص چیزی را بر روی پشتت ببینیم. . . یك تصویر واقعی بر روی پشتت. این تصویر برای همة ما معنی دار است.“

شانه بالا انداختم و گفتم: ”البته خب؛ این كاركرد نشانه‌ها است.“

در این هنگام دستیار مجری كه زن جوانی بود به امید اینكه جو را كمی‌آرام كند، وارد بحث شد: ”خب پس با این حساب شما هر وقت اراده كنید می‌توانید این تصویر یا موجود یا هر چیزی كه هست را از پشتتان بردارید.“

گفتم: ”نه، نمی‌توانم. وقتی چیزی به وجود می‌آید بدون اینكه من بخواهم یا نه، به وجود خود ادامه می‌دهد. درست مثل یك خاطره ست، خاطره ای كه می‌خواهی فراموشش كنی ولی نمی‌توانی.“

زن همچنان به حرف‌های خود ادامه داد؛ ظاهراً مجاب نشده بود: ”این فرایندی كه شما به آن اشاره می‌كنید، اینكه یك كلمه را به نمادی تجسمی‌تبدیل می‌كنید، آیا این كار را من هم می‌توانم انجام بدهم؟“

”نمی‌دانم اگر شما این كار را بكنید تا چه حد كارایی دارد، ولی از نظر اصول حتی شما هم می‌توانستید دست به این كار بزنید.“

در این لحظه مجری اصلی برنامه وارد بحث شد. ”می‌خواهید بگویید كه من اگر كلمة «تجسمی» را هر روز مدام تكرار كنم تصویر كلمة «تجسمی» ممكن است بر روی كمرم ظاهر شود؟“

من ماشین وار حرف قبلی ام را تكرار كردم: ”اصولاً این اتفاق حداقل ممكن است رخ بدهد.“ نور لامپ‌های رنگ پریده و هوای تهویه نشدة استودیو داشت كم كم باعث سردردم می‌شد.

مجری برنامه با جسارت گفت: ”كلمة «تجسمی» چه شكلی است؟“ و با گفتن این حرف بعضی از حاضران در استودیو خندیدند.

گفتم نمی‌دانم. دلم نمی‌خواست در این مورد فكر كنم. همین خاله ی بیچاره برای هفت پشتم بس بود. هیچ كدام آنها به این مساْله اهمیتی نمی‌دادند. تنها چیزی كه برای آنها اهمیت داشت این بود كه موضوع مورد بحث را تا آگهی بازرگانی بعدی داغ نگه دارند.


كل جهان یك نمایش مضحك است. از درخشش یك استودیوی تلوزیونی تا تیرگی پراندوه كلبه ی یك معتكف در جنگل، همه به یك چیز می‌انجامند. من با راه رفتن در این دنیای دلقك وار و در حالی كه این خاله ی بیچاره را بر پشتم حمل می‌كردم خود بزرگ ترین دلقك عالم بودم. شاید حق با آن دختره بود: اگر یك جا چتری می‌گرفتم كارم راحت تر می‌شد. می‌توانستم هر ماه دو بار رنگ تازه ای به آن بزنم و آن را با خودم به مهمانی ببرم.

مثلاً یك نفر می‌گفت: ”خیل خب! جا چتری ات این بار صورتی است!“

من هم جواب می‌دادم: ”آره. هفته ی بعد می‌خواهم رنگ سبز به آن بزنم.“

ولی متاْسفانه آنچه من بر پشتم داشتم یك جا چتری نبود بلكه خاله ای بیچاره بود. با گذشت زمان مردم دیگر به من و خاله ی بیچاره ای كه بر پشتم بود علاقه ای نشان ندادند. حق با دوستم بود: هیچ كس علاقه ای به یك خاله ی بیچاره ندارد.

دوستم گفت: ”تو را در تلوزیون دیدم.“ باز هم در كنار همان آبگیر نشسته بودیم. سه ماه بود كه او را ندیده بودم. اوایل پاییز بود. زمان با سرعت بسیار زیادی گذشته بود. هرگز پیش نیامده بود این همه مدت بگذرد و همدیگر را ندیده باشیم.

”یك كم خسته به نظر می‌رسیدی.“

”آره، خسته بودم.“

”ولی خودت نبودی.“

سرم را تكان دادم. درست می‌گفت: من خودم نبودم.

دوستم مدام یك سووت شرت را بر روی زانوانش تا و از هم باز می‌كرد.

”پس بالاخره موفق شدی خاله ی بیچاره ات را گیر بیندازی.“

”آره.“

لبخند زد. او داشت سووت شرت را كه روی زانوانش قرار داشت نوازش می‌كرد طوری كه انگار دارد گربه ای را نوازش می‌كند.

”آیا الان بهتر دركش می‌كنی؟“

گفتم: ”به گمانم یك كم.“

”آیا این قضیه كمكت كرده كه چیزی بنویسی؟“

سرم را تكان كوچكی دادم گفتم: ”نچ. اصلاً. مساْله این است كه اصلاً حس و حال نوشتن را ندارم. شاید دیگر هیچ وقت نتوانم بنویسم.“

دوستم برای لحظاتی سكوت كرد.

سرانجام گفت: ”یك فكری دارم. چند تا سؤال از من بپرس. سعی می‌كنم كمكت كنم.“

”به عنوان شخصی كه راجع به خاله ی بیچاره اطلاعات دارد؟“

لبخندی زد و گفت: ”آ-ها. پس شروع كن. من همین الان احساس می‌كنم كه دوست دارم به سؤالاتی دربارة این خاله ی بیچاره جواب بدم، ممكن است بعدش دیگر هرگز تمایلی به این كار نداشته باشم.“

نمی‌دانستم از كجا شروع كنم.

گفتم: ”بعضی وقت‌ها از خودم می‌پرسم چه جور آدم‌هایی به یك خاله ی بیچاره تبدیل می‌شوند. آیا به صورت یك خاله ی بیچاره به دنیا می‌آیند؟ و یا اینكه برای تبدیل شدن به یك خاله ی بیچاره به شرایط خاصی نیاز است؟ آیا نوعی ویروس خاص هست كه آدم را تبدیل به خاله یبیچاره می‌كند؟“

دوستم سر خود را چندین بار تكان داد طوری كه انگار می‌خواست بگوید سؤال‌های خیلی خوبی پرسیده ام.

گفت: ”جوابش هر دو موردی است كه گفتی. خاله‌های بیچاره از یك نوع هستند.“

”از یك نوع؟“

”آ-ها. خب. ببین. یك خاله ی بیچاره شاید در كودكی هم یك خاله ی بیچاره بوده شاید هم نبوده. اصلاً هم مهم نیست. برای هر چیزی در دنیا میلیون‌ها دلیل وجود دارد. میلیون‌ها دلیل برای مردن و میلیون‌ها دلیل برای زندگی كرد. میلیون‌ها دلیل برای دلیل آوردن. دلایلی سهل الوصول. ولی دلیلی كه دنبالش هستی یكی از این دلایل نیست، هست؟“

”نه، فكر نمی‌كنم.“

”او وجود دارد. همین. خاله ی بیچاره ی تو وجود دارد. تو باید با این واقعیت كنار بیایی. او وجود دارد. یك خاله ی بیچاره همین جوری است. وجود او دلیل او است. درست مثل ما. ما در این لحظه در این مكان وجود و حضور داریم بدون هیچ دلیل یا علت خاصی.“

مدت‌ها كنار آبگیر نشستیم، هیچ كدام مان نه حركتی می‌كردیم و نه حرفی می‌زدیم. نور شفاف آفتاب پاییز بر صورت دوستم سایه می‌افكند.

گفت: ”خب، نمی‌خواهی از من بپرسی بر پشتت چه می‌بینم؟“

«چه می‌بینی؟“

لبخند زنان گفت: ”هیچ چیز. فقط تو را می‌بینم.“

گفتم: ”متشكرم.“



زمان البته همه را به زیر می‌كشد ولی كتكی كه بیشتر ما می‌خوریم به طرز دهشتناكی لطیف است. تعداد خیلی كمی‌از ما متوجه می‌شویم كه داریم كتك می‌خوریم. ولی در وجود یك خاله ی بیچاره ما در واقع می‌توانیم شاهد ظلم زمان باشیم. زمان، خاله ی بیچاره را مثل گرفتن آب یك پرتقال چلانده است، آنقدر كه دیگر یك قطره آب هم باقی نمانده. چیزی كه باعث می‌شود من به این خاله ی بیچاره علاقه نشان بدهم كامل بودن او است، كمال مطلق او.

او مثل جسدی است كه درون یك یخچال طبیعی قرار گرفته باشد؛ یك یخچال طبیعی بسیار بزرگ كه یخ آن مثل فلز است. فقط ده هزار سال تابش آفتاب می‌توانست چنین یخچال طبیعی ای را آب كند. ولی هیچ خاله ی بیچاره ای نمی‌تواند ده هزار سال زندگی كند؛ او باید با كمال خود زندگی كند، با كمال خود بمیرد، و با كمال خود به خاك سپرده شود.


اواخر پاییز بود كه خاله ی بیچاره از پشتم رفت. یاد چند نوشته ی افتادم كه می‌بایست قبل از زمستان كاملشان می‌كردم؛ در حالی كه خاله ی بیچاره را بر پشتم داشتم سوار یكی از قطار‌های حومه شدم. قطار مثل تمام قطار‌های مخصوص حومه خالی از مسافر بود. بعد از مدت‌ها این اولین بار بود كه به خارج از شهر داشتم سفر می‌كردم و من از تماشای عبور مناظر در برابر چشمانم لذت می‌بردم. هوا صاف و تمیز بود، و تپه‌ها سبز بودند، و اینجا و آنجا در امتداد ریل درختچه‌هایی وجود داشتند با تمشك‌های سرخ و براق.

به هنگام بازگشت در آن سوی راهرو قطار، زن لاغر سی و پنج شش ساله ای به همراه دو بچه اش نشسته بود. بچه ی بزرگ تر- دختری با لباس ملوانی و یك كلاه نمدی خاكستری با روبانی قرمز كه یونیفورم مخصوص كودكستان بود - در سمت چپ مادرش نشسته بود. در سمت راست مادر پسركی حدوداً سه ساله نشسته بود. مادر و یا بچه‌هایش چیز خاصی كه جالب توجه باشد، در خود نداشتند. قیافه و لباس شان بی نهایت معمولی بود. مادر بسته ی بزرگی در دست داشت. او خسته به نظر می‌رسید، ولی بیشتر مادر‌ها خسته به نظر می‌رسند. من اصلاً متوجه سوار قطار شدن آنها نشده بودم.

مدتی نگذشت كه سر و صدا‌های دختر كوچولو از آن سوی راهرو قطار به گوشم رسید. در صدای دخترك اضطراری دال بر التماس وجود داشت.

بعد هم صدای مادر را شنیدم كه به دخترك گفت: ”گفتم توی قطار آرام بنشین!“ او مجله ای را جلو خود باز كرده بود و تمایلی نداشت كه نگاه خود را از ان برگیرد.

دخترك گفت: ”ولی آخر مامان نگاه كن با كلاه من دارد چه كار می‌كند.“

”دهنت را ببند!“

دخترك انگار می‌خواست چیزی بگوید، ولی كلمات خود را فرو بلعید. پسرك داشت به كلاه چنگ می‌انداخت و آن را به قصد پاره كردن می‌كشید. دخترك دست دراز كرد تا كلاه خود را از دست برادرش قاپ بزند ولی پسرك خود را عقب كشید تا دست خواهرش به كلاه نرسد.

دخترك كه چیزی نمانده بود بزند زیر گریه، گفت: ”دارد كلاه من را پاره می‌كند.“

مادر نگاه خود را از مجله بر گرفت و با نگاهی حاكی از آزردگی دست خود را دراز كرد تا كلاه را از دست پسر بگیرد ولی پسر دو دستی به كلاه چسبیده بود. مادر به دختر گفت: ”بگذار یك خرده با آن بازی كند. خودش خسته می‌شود.“ دختر به نظر نمی‌رسید كه از این حرف مادر خود راضی شده باشد ولی چیزی هم در جواب مادرش نگفت. لبان خود را غنچه كرد و به كلاه خود كه در دست برادرش بود زل زد. پسر كه بی تفاوتی مادر را دید شروع كرد به كندن روبان قرمز كلاه. معلوم بود می‌داند كه با این كار خود خواهرش را به طرز دیوانه واری عصبانی خواهد كرد؛ من هم از دیدن این صحنه به طرز دیوانه واری عصبانی شده بودم. آماده بودم كه به طرف پسرك بروم و آن كلاه را از دستش بگیرم.

دختر بدون اینكه چیزی بگوید به برادر خود زل زد، ولی معلوم بود كه نقشه ای در سر خود دارد. دختر ناگهان از جایش بلند شد و كشیده ای به پسرك زد. بعد هم در میان حیرت زدگی ای كه از این عمل دختر ایجاد شده بود دختر كلاه خود را از دست برادرش گرفت و رفت روی صندلی خود نشست. دختر این كار را انقدر سریع انجام داد كه مادر و پسر بعد از گذشت لحظه ای فهمیدند چه اتفاقی افتاده. در این لحظه پسر گریه سر داد و مادر هم زانوی دخترك را زد و بعد هم سعی كرد پسر را آرام كند ولی پسر همچنان گریه می‌كرد.

دخترك گفت: ”ولی آخر مامان او داشت كلاه من را پاره می‌كرد.“

مادر گفت: ”با من حرف نزن. تو دیگر دختر من نیستی.“

دخترك نگاه خود را پایین انداخت و به كلاه زل زد.

مادر گفت: ”از جلو چشمهایم دور شو. برو آنجا.“ و اشاره كرد به صندلی خالی كنار من.

دختر نگاه خود را برگرداند و سعی كرد به انگشت اشاره ی مادر خود توجهی نكند ولی انگشت مادرش همچنان داشت به صندلی سمت چپ من اشاره می‌كرد طوری كه انگار انگشتش در هوا یخ بسته بود.

مادر همچنان پافشاری می‌كرد: ”برو تو دیگر عضوی از این خانواده نیستی.“

دختر كه تسلیم شده بود كلاه و كیف مدرسه اش را برداشت و بلند شد و با قدم‌های سنگین از وسط راهرو گذشت و آمد كنار من نشست، سرش را هم پایین انداخته بود. كلاهش را روی پای خود گذاشت و سعی كرد با انگشتان كوچك خود لبه ی آن را صاف كند. معلوم بود با خود داشت می‌گفت كه تقصیر برادرش بوده؛ او داشت روبان كلاه من را پاره می‌كرد. اشك بر گونه‌های دخترك سرازیر شد.

تقریباً غروب شده بود. نور زرد ماتی مثل گردی كه از بال‌های یك شب پره ی غمگین پخش می‌شود از سقف كوپه به پایین سرازیر بود. كتابم را بستم. دستانم را بر روی زانوانم گذاشتم و مدت طولانی به كف دستانم خیره شدم. آخرین بار كی به دستانم اینگونه خیره شده بودم؟ در زیر ان نور مات دستانم دوده گرفته و حتی كثیف به نظر می‌رسیدند؛ اصلاً به دستان خودم شباهتی نداشتند. وقتی می‌دیدم شان دچار غم می‌شدم: اینها دستانی بودند كه هرگز كسی را شاد نمی‌كردند و هرگز كسی را نجات نمی‌دادند. دلم می‌خواست دستی اطمینان بخش و دلگرم كننده بر شانه ی دخترك قرار دهم و به او بگویم كه حق با او بود و كار خیلی درستی كرد كه كلاه خود را به آن شكل پس گرفت. ولی البته من دستم را روی شانه ی دخترك قرار ندادم و با او حرفی هم نزدم. با این كارم فقط گیجی و ترس او را بیشتر می‌كردم. و تازه از اینها گذشته دستان من كثیف بودند.

وقتی از قطار پیاده شدم باد زمستانی سردی در حال وزیدن بود. به زودی دوره ی عرق كردن تمام می‌شد و نوبت می‌رسید به پوشیدن پالتو‌های ضخیم زمستانی. چند لحظه ای به پالتو فكر كردم، می‌خواستم تصمیم بگیرم آیا یك پالتو نو برای خودم بخرم یا نه. از پله‌ها پایین رفته و از در بزرگ خارج شدم كه ناگهان متوجه شدم خاله ی بیچاره دیگر بر پشتم سوار نیست و ناپدید شده.

نمی‌دانستم این اتفاق كی افتاد. همانطور كه آمده بود همانطور هم رفنه بود. او به همان جایی برگشته بود كه قبلاً به لآن تعلق داشت، و من دوباره به خویشتن اصلی خودم برگشته بودم.

ولی خویشتن واقعی من چه بود؟ دیگر نمی‌توانستم از این بابت مطمئن باشم. نمی‌توانستم فكر نكنم كه خویشتن حال حاضر من یك خویشتن دیگر بود كه بسیار به خویشتن اصلی من شباهت داشت. پس حالا چه كار باید می‌كردم؟ جهت‌ها را گم كرده بودم. دستم را در جیبم فرو بردم و هر چه پول خرد داشتم در تلفن عمومی‌ریختم. بعد از نهمین زنگ گوشی را برداشت.

با دهن دره ای گفت: ”خواب بودم.“

”ساعت شش غروب خواب بودی؟“

”دیشب یكسره بیدار بودم و كار می‌كردم. تازه دو ساعت پیش كارم تمام شد.“

”پس ببخشید. نمی‌خواستم بیدارت كنم. البته ممكن است عجیب به نظر برسد ولی زنگ زدم ببینم زنده ای یا نه. فقط همین. جدی می‌گویم.“

می‌توانستم حس كنم كه دارد توی گوشی تلفن لبخند می‌زند.

گفت: ”خیل خب. ممنون كه به فكرم هستی. ناراحت هم نباش چون من زنده ام. و دارم مثل سگ كار می‌كنم تا زنده بمانم. و دلیل اینكه از خستگی دارم می‌میرم همین مساْله ست. خب، خیالت راحت شد؟“

”خیلم راحت شد.“

بعد هم با لحنی كه انگار می‌خواهد رازی را با من در میان بگذارد گفت: ”می‌دانی، زندگی واقعاً سخت است.“

گفتم: ”می‌دانم.“ و راست هم می‌گفت. ”دوست داری با هم بیرون شام بخوریم؟“

با سكوتی كه كرده بود می‌توانستم حس كنم كه لبان خود را گاز گرفته و انگشت كوچك خود را بر ابرو یش می‌كشد.

سر آخر گفت: ”الان نه. بعد در موردش صحبت می‌كنیم. فعلاً اجازه بده بخوابم. اگر یك كم بخوابم همه چیز رو به راه می‌شود. وقتی بیدار شدم به تو زنگ می‌زنم. باشد؟“

”باشد. شب به خیر.“

”شب به خیر.“

این را گفت و لحظه ای مكث كرد. ”كار ضروری ای پیش آمده بود كه زنگ زدی؟“

”نه ضروری نبود. بعد می‌توانیم در موردش صحبت كنیم.“

و بعد دوباره گفت: ”شب به خیر“ و گوشی را گذاشت. لحظاتی به گوشی كه توی دستم بود نگاه كردم و بعد آن را سر جایش قرار دادم. لحظه ای كه گوشی را سر جایش گذاشتم گشنگی عجیبی در خودم احساس كردم. اگر چیزی نمی‌خوردم حتماً دیوانه می‌شدم. مهم نبود چه چیزی، هر چیزی كه قابل خوردن بود. اگر كسی غذایی را می‌خواست در دهانم بگذارد چهار دست و پا به طرفش می‌رفتم. شاید حتی انگشتانش را هم می‌لیسیدم. آره، این كار را می‌كردم، انگشتانت را می‌لیسیدم. و بعد هم مثل یك تراورس رنگ و رو رفته به خواب می‌رفتم. حتی بد ترین لگد هم نمی‌توانست من را از خواب بیدار كند. تا ده هزار سال خواب عمیقی می‌كردم.

به تلفن تكیه دادم، ذهنم را از هر فكری خالی كردم، و چشمانم را بستم. بعد صدای پا شنیدم، صدای هزاران پا. صدای پا‌ها مثل موج من را می‌شستند. همچنان صدای پا‌ها به گوش می‌رسید. خاله ی بیچاره الان كجا بود؟ او به كجا برگشته بود؟ و من به كجا برگشته بودم؟

اگر ده هزار سال بعد از این شهری به وجود می‌آمد كه اعضایش را منحصراً خاله‌های بیچاره تشكیل می‌دادند (مثلاً شهرداری شهر توسط خاله‌های بیچاره ای اداره می‌شد كه خود توسط خاله‌های بیچاره ی دیگر انتخاب شده بودند، اتوبوس‌هایی كه برای خاله‌های بیچاره بود و خاله‌های بیچاره راننده شان بودند، رمان‌هایی كه برای خاله‌های بیچاره بود و نویسنده شان خاله بیچاره بودند)، آیا من را به این شهر راه می‌دادند؟

شاید هم به هیچ كدام از این چیز‌ها (شهرداری و اتوبوس و رمان) نیازی پیدا نمی‌كردند. شاید ترجیح می‌دادند كه با آرامش در بطری‌های بسیار بزرگ سركه كه ساخت خودشان بود زندگی كنند. از آسمان می‌توانستی ده‌ها و صد‌ها هزار بطری سركه را ببینی كه زمین را پوشانده بودند. صحنه ی چنان زیبایی بود كه با دیدنش نفس در سینه ات حبس می‌شد.

بله، همین طور است. و اگر دنیای مزبور بر حسب اتفاق جایی برای ارسال شعر داشت من با كمال میل این كار را می‌كردم: اولین ملك الشعرای دنیای خاله‌های بیچاره. در ستایش خورشید بر بطری‌های سبز و دریای گسترده ی چمن‌های پایین، آواز می‌خواندم.

ولی این حرف مال آینده ای دور است، سال 12001، و ده هزار سال برای من زمان خیلی طولانی است. تا آن موقع زمستان‌های زیادی را باید پشت سر بگذارم.


منبع: ghabil.com/ مترجم فرشید عطایی
 

lilyrose

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
24 جولای 2010
نوشته‌ها
4,270
لایک‌ها
8,207
محل سکونت
My Sweet Home
چکمه


هوشنگ مرادی کرمانی

مادر لیلا، روزها، لیلا را می‌گذاشت پیش همسایه و می‌رفت سر کار. او توی کارگاه خیاطی کار می‌کرد. لیلا با دختر همسایه بازی می‌کرد. اسم دختر همسایه مریم بود.
لیلا و مادرش در یکی از اتاقهای خانه مریم زندگی می‌کردند. لیلا پنج سال داشت و مریم یک سال از او بزرگتر بود.
یک روز، عموی مریم برایش عروسکی آورد. آن روز، لیلا و مریم با آن خیلی بازی کردند. عروسک همه‌اش پیش لیلا بود. لیلا دلش می‌خواست عروسک مال خودش باشد. اما، مریم می‌گفت:
ـ هر چه دلت می‌خواهد با آن بازی کن. ولی، عروسک مال من است.

لیلا ناراحت شد. غروب که مادرش آمد، دوید جلویش و گفت:
ـ مادر، مادر، من عروسک می‌خوهم. عروسکی مثل عروسک مریم. برایم می‌خری؟
مادر گفت:
ـ نه، نمی‌خرم.
لیلا گفت :
ـ چرا نمی‌خری؟
ـ برای اینکه تو دختر خوبی نیستی.
ـ من دختر خوبی هستم، مادر.
ـ اگر دختر خوبی هستی، چرا چشمت به هر چیزی می‌افتد، می‌گویی: من آن را می‌خواهم؟
ـ خودت گفتی، اگر دختر خوب و حرف‌شنویی باشی یک چیز خوب برایت می‌خرم. خوب، حالا برایم عروسک بخر، عروسکی مثل این.
من که نگفتم برایت عروسک می‌خرم.
ـ پس می‌خواهی برایم چه بخری؟
ـ برایت چیزی می‌خرم که هم خیلی به دردت می‌‌خورد و هم خیلی ازش خوشت می‌آید.
ـ مثلاً چی؟

چکمه.
چکمه؟
بله «چکمه». یک جفت چکمه خوب و خوشگل که زمستان، توی هوای سرد،‌ توی برف و باران می‌پوشی. پایت گرم گرم می‌شود. می‌توانی با آن بدوی و بازی کنی. به مدرسه‌ات بروی. عروسک فقط اسباب بازی است و هیچکدام از این کارها را نمی‌کند.
لیلا قبول کرد که مادرش، به جای عروسک، برایش چکمه بخرد. اما، نمی‌توانست صبر کند. گوشه چادر مادر را گرفت که:
ـ باید همین حالا برویم و برایم چکمه بخری.

مادر گفت:
ـ من حالا خسته‌ام، یک روزتعطیل که سر کار نرفتم، با هم می‌رویم و چکمه می‌خریم. لیلا به گریه افتاد. هق هق کرد و نق زد. مادر اوقاتش تلخ شد و گفت:
ـ اگر بخواهی حرف گوش نکنی ومرا اذیت کنی، هیچوقت برایت چکمه نمی‌خرم. وقتی می‌گویم تو دختر خوب و حرف‌شنویی نیستی، قبول کن.
لیلا و مادرش خیلی با هم حرف زدند، و لیلا راضی شد که روز بعد با هم بروند و چکمه بخرند.
روز بعد، مادر زود به خانه آمد. لیلا توی درگاه اتاقشان نشسته بود و چشمش به در خانه بود. مادر را که دید،‌ خوشحال شد. دوید جلویش و پاهای او را بغل گرفت:
ـ برویم مادر، برویم چکمه بخریم.

مادر دست لیلا را گرفت، رفتند توی خیابان. از این خیابان به آن خیابان رفتند، تا رسیدند به خیابانی که چند دکان کفشدوزی،‌هم، داشت.
لیلا و مادرش دَم دکانها می‌ایستادند،‌ و کفشهای پشت شیشه‌ها را نگاه می‌کردند. هنوز پاییز بود و کفشهای تابستانی را می‌شد از پشت شیشه‌ها دید. چکمه و کفش زمستانی هم بود.
لیلا دلش می‌خواست، اولین چکمه‌هایی را که دید، بخرند. از همه چکمه‌ها خوشش می‌آمد و می‌ترسید جای دیگر چکمه نباشد، اما، مادر گفت:
ـ توی دکانها چکمه فراوان است و باید بگردند تا چکمه خوب و خوشگلی پیدا کنند. عجله فایده‌ای ندارد.

خیلی راه رفتند. از این خیابان به آن خیابان، از این دکان به آن دکان. اما، هنوز چکمه‌ای که مادر بتواند پسند کند، پیدا نشده بود. لیلا گرسنه‌اش شده بود. مادر هم همین طور.
مادر یک خرده «کیک یزدی» خرید. با هم خوردند.
لیلا جلوجلو رفت و پشت شیشه دکانی یک جفت چکمه دید. انتظار کشید تا مادر برسد. مادر آمد. از چکمه‌ها خوشش آمد. راضی شد که آنها را بخرد. چکمه‌ها نخودی خوشرنگ بودند.
لیلا چکمه‌ها را پوشید. راحت به پایش رفتند. مادر گفت:
ـ راه برو.

لیلا راه رفت. با ترس و خوشحالی راه می‌رفت. حیفش می‌آمد چکمه‌ها را روی زمین بگذارد. مادر گفت:
ـ پاهایت راحت است؟
لیلا گفت:
بله،‌ راحت است.
فروشنده گفت :
مبارک باشد.
لیلا گفت‌:
فقط، یک خرده گشاد هستند. پاهایم تویشان لق لق می‌کند.

فروشنده خندید. مادر گفت:
ـ گشاد نیستند. زمستان جوراب پشمی کلفت می‌پوشی، باید برای جورابها هم جا باشد. اگر چکمه تنگ باشد، وقتی که می‌خواهی مدرسه بروی به پایت نمی‌روند، و باید بیندازیشان دور. پایت تند تند بزرگ می‌شود.
مادر پول چکمه‌ها را داد. فروشنده خواست آنها را بگذارد توی جعبه‌ای. ولی، لیلا نمی‌خواست چکمه‌ها را بکند. می‌خواست با آنها برود خانه. هرچه مادرش گفت: «موقعی که هوا سرد شد، بپوش» زیر بار نرفت. می‌خواست بزند زیر گریه. فروشنده گفت:
ـ بگذار با همینها برود خانه، و دلش خوش باشد. دمپایی‌هایش را می‌گذارم تو جعبه.

مادر راضی شد. لیلا دمپایی‌هایش را، که توی جعبه بود، بغل گرفت و راه افتاد. خوشحال بود. مادر هم خوشحال بود. لیلا جلوجلو می‌رفت. راه که می‌رفت، پاهایش توی چکمه‌ها لق لق می‌کرد،‌ و صدا می‌داد. لیلا چند قدم که می‌رفت می‌ایستاد و چکمه‌ها را نگاه می‌کرد. دلش می‌خواست زودتر به خانه بروند و چکمه‌ها را نشان مریم بدهد.
هوا تاریک شده بود. مادر خیلی خسته شده بود. سرش درد گرفته بود. گفت:
ـ حالا برویم اتوبوس سوار شویم.

لیلا و مادرش توی ایستگاه اتوبوس ایستادند. اتوبوس که آمد سوار شدند. اتوبوس آرام آرام می‌رفت. خیابان شلوغ بود. شب شده بود. چراغ دکانهای دو طرف خیابان، روشن بود. اتوبوس از نفس آدمها گرم شده بود. لیلا سرش را گذاشته بود روی سینه مادرش. چشم از چکمه‌هایش برنمی‌داشت. اتوبوس مثل گهواره می‌جنبید و یواش یواش،‌ از میان ماشینها، می‌رفت. پلکهای لیلا، نرم نرمک، سنگین شد و خواب رفت. صدای شاگرد راننده آمد:
ـ ایستگاه پل!

اتوبوس ایستاد. زن چاق و گنده‌ای، که زنبیل بزرگ و پراز لباسی داشت، کنار مادر لیلا نشسته بود، تند پا شد و با عجله زنبیلش را برداشت و کشید. جا تنگ بود. زنبیل به چکمه‌های لیلا خورد. یکی از لنگه‌های چکمه، از پای لیلا درآمد و افتاد کنار صندلی. زن رفت. چند تا مسافرها پیاده شدند. اتوبوس را افتاد. رفت و رفت. مادر چرت می‌زد.
اتوبوس دور میدانی پیچید. شاگرد راننده داد زد:
میدان احمدی!

اتوبوس ایستاد.
چـُرت مادر پرید. هر چه کرد نتوانست لیلا را بیدار کند. اتوبوس می‌خواست راه بیفتد. مادر،‌ لیلا را بغل کرد و زود پیاده شد. رفت تو پیاده‌رو. اتوبوس رفت. لیلا هنوز بیدار نشده بود. تو بغل مادرش بود.
مادر رفت تو کوچه. کوچه دراز و پیچ در پیچ بود. مادر به نفس نفس افتاد؛ خسته بود. می‌خواست لیلا را بیدار کند. اما، دلش نیامد. هر جور بود خودش را به خانه رساند. توی درگاه اتاق، خواست چکمه‌های لیلا را در بیاورد که دید لنگه چکمه نیست! زود لیلا را خواباند گوشه اتاق و برگشت تو کوچه. کوچه را، گـُله به گـُله، گشت. آمد تو پیاده‌رو. آمد تو ایستگاه اتوبوس. اتوبوس رفته بود. لنگه چکمه را ندید. برگشت.

از شب خیلی گذشته بود. مادر رختخواب را انداخت. لنگه چکمه کنار اتاق بود. مادر از فکر لنگه چکمه بیرون نمی‌رفت. فکر کرد که: اگر لیلا بیدار شود، و بفهمد که لنگه چکمه‌اش گم شده، چه کار می‌کند.
آخر شب، وقتی شاگرد راننده داشت اتوبوس را تمیز می‌کرد و زیر صندلیها را جارو می‌کشید، لنگه چکمه را پیدا کرد. خواست بیندازش بیرون. حیفش آمد. فکر کرد چکمه مال بچه‌ای است، که تازه برایش خریده‌اند. چکمه نو و نو بود. دلش می‌خواست بچه را پیدا کند و لنگه چکمه‌اش را بدهد. اما، بچه را نمی‌شناخت ـ روزی هزار تا بچه با پدرو مادرشان توی اتوبوس سوار می‌شوند و پیاده می‌شوند. از کجا بداند که لنگه چکمه مال کدام بچه است؟ ـ
شاگرد راننده، لنگه چکمه را داد به بلیت فروش.

بلیت فروش لنگه چکمه را گذاشت پشت شیشه دکه‌اش، که وقتی مسافرها می‌آیند بلیت بخرند آن را ببیند. شاید صاحبش پیدا شود.
روز بعد، مادر صبح خیلی زود بیدار شد. دست نماز گرفت. نماز خواند. سفارش لیلا را به همسایه کرد. داستان گم شدن لنگه چکمه را گفت و از خانه بیرون رفت.
هوا کم کم روشن شد. مادر باز کوچه را گشت و توی جوی پیاده‌رو را نگاه کرد لنگه چکمه را ندید. داشت دیرش می‌شد. تو ایستگاه اتوبوس ایستاد. اتوبوس آمد. سوار شد و رفت سر کارش.

صبح، اول مریم بیدارشد. رفت سراغ لیلا. لیلا توی اتاقشان خواب خواب بود. مریم لنگه چکمه را گوشه اتاق دید. آن را برداشت. نگاهش کرد. لیلا را بیدار کرد:
ـ لیلا، بلند شو. روز شده.
لیلا بیدار شد. چشمهایش را مالید. مریم گفت:
چه چکمه قشنگی! خیلی خوشگل است.
لیلا گفت :
ـ مادرم برایم خریده.

ـ لنگه‌اش کو؟
ـ نمی‌دانم.
مریم و لیلا دنبال لنگه چکمه گشتند. اتاق را زیر و رو کردند. مادر مریم ازتوی حیاط صدایش را بلند کرد:
ـ چرا اتاق را به به هم می‌ریزید؟ بیایید بیرون.
مریم گفت :
ـ داریم دنبال لنگه چکمه لیلا می‌گردیم.

مادر گفت :
ـ بیخود نگردید. لنگه‌اش،‌ دیشب، تو کوچه گم شده. وقتی لیلا خواب بوده از پایش افتاده.
ـ لیلا گریه‌اش گرفت. لنگه چکمه را بغل کرد و رفت تو حیاط. گوشه‌ای نشست و هق‌هق گریه کرد.
مریم، آهسته،‌ به لیلا گفت:
ـ بیا با هم برویم کوچه را بگردیم، پیدایش کنیم.
لیلا و مریم از در خانه بیرون رفتند. مریم به مادرش نگفت که کجا می‌روند. توی کوچه رفتند و رفتند. رسیدند به خیابان. مریم گفت:
شاید چکمه‌ات توی خیابان افتاده باشد.

پیاده‌رو راگرفتند و با هم حرف زدند. زمین را نگاه کردند ورفتند.
مادر مریم که دید لیلا و مریم توی خانه نیستند،‌ دلواپس شد. چادرشرا انداخت سرش و آمد توی کوچه. به هر کس می‌رسید می‌گفت که «دو دخترکوچولو را ندیده‌ای که توی این کوچه بروند؟»
بعضی‌ها می‌گفتند که آنها را ندیده‌اند،‌ و چند نفری هم گفتند که: «از این طرف رفتند.»
لیلا و مریم رفتند و رفتند و پیاده‌رو را نگاه کردند. از خانه و کوچه‌شان خیلی دور شده بودند. پیچیدند توی خیابان باریکی. هر چه لیلا گفت: «مریم،‌ بیا برگردیم.» مریم گوش نکرد.

عاقبت، رسیدند سر چهارراهی. نمی‌دانستند دیگر کجا بروند. می‌خواستند به خانه برگردند. ولی راه را گم کرده بودند. لیلا زد زیر گریه. مریم هم نزدیک بود گریه‌اش بگیرد.
پیرزنی که ازپیاده‌رو رد می‌شد، مریم و لیلا را دید. فهمید که گم شده‌اند. ازشان پرسید:
ـ بچه‌ها، خانه‌تان کجاست؟
بچه‌ها نمی‌دانستند خانه‌شان کجاست. پیرزن گفت:
ـ اسم کوچه‌تان را می‌دانید؟

مریم فکر کرد و گفت:
ـ اسم‌... اسم کوچه‌مان «سروش» است. اما نمی‌دانیم که ازکدام طرف برویم پیرزن دست بچه‌ها را گرفت و از این و آن نشانی کوچه «سروش» را پرسید و آنها را به طرف کوچه برد.
مادر مریم، هراسان و ناراحت توی پیاده‌رو می‌دوید و همه جا را نگاه می‌کرد چشمش افتاد به بچه‌ها، که همراه پیرزنی داشتند از روبرو می‌آمدند. مادر خوشحال شد و از پیرزن تشکر کرد. با لیلا و مریم دعوا کرد که چرا بی‌اجازه از خانه بیرون رفته‌اند.

بلیت فروش که دید چند روز گذشته است و کسی سراغ چکمه نیامده، چکمه را برداشت و گذاشت بیرون دکه. تکیه‌اش داد به دیوار روبرو، که بیشتر جلوی چشم باشد.
آدمها می‌آمدند و می‌رفتند. لنگه چکمه را نگاه می‌کردند، با خود می‌گفتند «آیا این لنگه چکمه مال کدام بچه است، که گمش کرده و حالا دنبالش می‌گردد.»

لیلا، روزها، یک لنگه چکمه را می‌پوشید و یک لنگه دمپایی. گاهی هم مریم لنگه چکمه را می‌پوشید، که بگومگویشان می‌شد و با هم قهر می‌کردند.
هر وقت که مادر لیلا به خانه می‌آمد،‌ لیلا می‌دوید جلویش و می‌گفت:
ـ مادر، لنگه چکمه را پیدا نکردی؟
ـ نه، مادر. برایت یک جفت چکمه دیگر می‌خرم.

کِی می‌خری؟
ـ یک روز که بیکار باشم و پول داشته باشم.
وقتی که چکمه را خریدی،‌ من همانجا نمی‌پوشمشان. خواب هم نمی‌روم که لنگه‌اش را گم کنم.
لیلا آن قدر لنگه چکمه‌اش را به این طرف و آن طرف برده بود. سر آن با مریم و بچه‌های همسایه بگومگو کرده بود که مادرها ـ مادر لیلا و مادر مریم ـ از دست آن به تنگ آمدند. می‌خواستند بیندازنش بیرون. اما، حیفشان می‌آمد. چکمه نوی نو بود.
بلیت فروش، هر وقت تنها می‌شد،‌ لنگه چکمه را نگاه می‌کرد. خدا خدا می‌کرد که یک روز صاحبش پیدا شود. و هر شب، که می‌خواست دکه‌اش را ببندد و برود خانه‌اش،‌ لنگه چکمه را برمی‌داشت و می‌گذاشت توی دکه.
یک شب، یادش رفت که لنگه چکمه را بگذارد توی دکه. لنگه چکمه، شب، کنار دیوار ماند.

صبح زود، رفتگر محله داشت پیاده‌رو را جارو می‌کرد. لنگه چکمه را دید. نگاهش کرد. برش داشت و زیرش را جارو کرد. باز گذاشتش سر جایش. فهمید که لنگه چکمه مال بچه‌ای است که آن را گم کرده. آرزو کرد که صاحب چکمه پیدا شود.
پسرکی شیطان و بازیگوش از پیاده‌رو رد می‌شد، از مدرسه می‌آمد، دلش می‌خواست توپ داشته باشد. همه چیز را به جای توپ می‌گرفت. هر چه را سر راهش می‌دید با لگد می‌زد و چند قدم می‌برد؛ قوطی مقوایی،‌ سنگ، پوست میوه، تا رسید به لنگه چکمه. نگاهش کرد، و محکم لگد زد زیرش. با آن بازی کرد و بُرد و برد. در یکی از این پا زدنها،‌ لنگه چکمه رفت و افتاد توی جوی آبی که پر از آشغال بود. پسرک سرش را پایین انداخت و رفت.
آب چکمه را بُرد. چکمه به آشغالها گیر کرد. جلوی آب را گرفت. آب بالا آمد. آمد توی خیابان و پیاده‌رو را گرفت، مردم وقتی از پیاده‌رو رد می‌شدند. کفشهایشان خیس می‌شد و زیرلب قـُر می‌زدند و بد می‌گفتند.

رفتگر محله داشت آشغالها را از توی جو درمی‌آورد، که راه آب بازشود. لنگه چکمه را دید. فکر کرد که آن را دیده. کم کم یادش آمد که چکمه، صبح، کنار دیوار، بالای خیابان بوده.
رفتگر چکمه را زیر شیر آب گرفت. پاکش کرد. بُرد، به دیوارمسجد تکیه‌اش داد تا صاحبش پیدا شود.
لنگه چکمه به دیوار مسجد تکیه داشت. هر که رد می‌شد آن را می‌دید. دعا می‌کرد که صاحبش پیدا شود.
لنگه چکمه به دیوار مسجد تکیه داشت، همان جور بی‌صاحب مانده بود. باد و باران تندی آمد و انداختش روی زمین.
چکمه گِلی و کثیف شده بود. بچه‌ها زیرش لگد می‌زدند و با آن بازی می‌کردند. یکی از بچه‌ها، که دید لنگه چکمه صاحبی ندارد، برش داشت. بردش خانه، و داد به برادرش. برادرش توی کارخانه «دمپایی‌سازی» کار می‌کرد. توی کارخانه، دمپایی‌های پاره و چکمه‌های لاستیکی کهنه را می‌ریختند توی آسیا. خردشان می‌کردند. آبشان می‌کردند و می‌ریختند توی قالب، و دمپایی و چکمه نو می‌ساختند.

هر روز که مادر لیلا از کوچه‌شان می‌گذشت، پسرکی را می‌دید، که یک پا بیشتر نداشت. همیشه جلوی خانه‌شان می‌نشست. فرفره می‌فروخت و بازی کردن بچه را تماشا می‌کرد. مادر فکر کرد که لنگه چکمه را بدهد به او. شاید به درد او بخورد.
مادر به خانه که آمد، با لیلا حرف زد، و گفت:
لیلا،‌ این چکمه به درد تو نمی‌خورد. بیا با هم برویم سر کوچه و آن را بدهیم به پسرکی که یک پا دارد، و خانه‌شان روبروی خانه ماست.
لیلا گفت:
ـ اگر لنگه چکمه را بدهم به او،‌ تو برایم یک جفت چکمه دیگر می‌خری؟
ـ بله که می‌خرم. حتماً می‌خرم. اگر تا حالا نخریدم، فرصت نکردم.
ـ کِی می‌خری؟ کی فرصت داری؟
تا آخر همین هفته می‌خرم. آن قدر چکمه‌های خوشگل تودکانها آورده‌اند که نگو!
ـ خودم می‌خواهم چکمه را به آن پسر بدهم.
باشد، فقط باید جوری چکمه را به او بدهی که ناراحت نشود.

ـ چشم.
لیلا و مادرش لنگه چکمه را برداشتند و رفتند پیش پسرک. مادر دم خانه ایستاد و لیلا چکمه را برد. روبروی پسرک ایستاد و گفت: «سلام».
پسرک لبخندی زد و گفت : «سلام، فرفره می‌خواهی؟»
لیلا گفت :
ـ نه، این چکمه مال تو. نو و نو است. من یک جفت چکمه داشتم که لنگه‌اش گم شد. هر چه گشتیم پیدایش نکردیم. حیف است که این را بیندازیم دور.
پسرک ناراحت شد،‌ و گفت:
ـ من چکمه تو را نمی‌خواهم.
مادر رفت جلو و گفت :

ـ قابل ندارد. ما همسایه‌ایم. غریبه که نیستیم. خانه ما اینجاست. پارسال، زمستان، که نفت نداشتیم، آمدیم از مادرت نفت گرفتیم. یادت نیست؟ فکر می‌کنم که این لنگه چکمه به درد تو بخورد. حیف است که بیندازیمش دور.
پسرک کمی راضی شد. لنگه چکمه را گرفت، داشت نگاهش می‌کرد، که لیلا گفت: «خداحافظ» ودوید طرف مادرش. رفتند خانه. مادر زیر لب گفت: «خدا کند ناراحت نشده باشد».
پسرک لنگه چکمه را خوب نگاه کرد. خواست ببیند به پایش می‌خورد یا نه. چکمه مال پای راست بود و او پای راست نداشت! به دردش نمی‌خورد. خنده‌اش گرفت.
پسرک لنگه چکمه را گذاشته بود کنارش. فکر می‌کرد چه کارش کند. نمک‌فروش دوره‌گردی، با چهارچرخه‌اش از کوچه می‌گذشت.
نمک‌فروش دمپایی و چکمه لاستیکی پاره پوره می‌گرفت و به جایش نمک می‌داد.
پسرک لنگه چکمه را داد به او: «نمکی» چکمه را نگاه کرد و گفت: «این که خیلی نو است. لنگه دیگرش کجاست؟»
ـ لنگه دیگرش گم شده. مال دختر همسایه روبرویی است. هر چه گشته پیدایش نکرده.
نمکی لنگه چکمه را گرفت و گذاشت توی چهار چرخه‌اش؛ روی چکمه‌ها و دمپایی پاره‌هایی که از خانه‌ها گرفته بود.
کارخانه «دمپایی‌سازی» توی همان محله بود. نمکی گویی دمپایی پاره و چکمه‌های کهنه را برد توی کارخانه بفروشد. لنگه چکمه لیلا هم قاتی آنها بود. وقتی خواست گونی را کنار کارگاه خالی کند نگاهش به سبدی افتاد که بغل آسیا بود. لنگه دیگر چکمه را آنجا دید. آماده بود که بیندازنش توی آسیا؛ خردش کنند.
نمکی لنگه چکمه را که توی گونی بود، برداشت و رفت سراغ آن یکی لنگه. خوب لنگه‌های چکمه را نگاه کرد. کنار هم گذاشت. لبخندی زد و پیش خود گفت: پیدا شد! حالا شدند جفت».

کارگر کارخانه، نمکی را نگاه کرد و گفت:
ـ چی را نگاه می‌کنی؟
ـ چکمه را. لنگه‌اش پیدا شد.
کارگر گفت:
ـ صاحبش را می‌شناسی؟
بله، مال بچه‌ای است که خانه‌شان توی یکی از کوچه‌های بالایی است.
نمکی چکمه‌ها را آورد پیش پسرک.
پسرک جفت چکمه را برد در‌ِ خانه لیلا. در زد. لیلا آمد دَم در. پسرک چکمه‌ها را داد به او، وگفت:
ـ دیدی لنگه چکمه‌ات پیدا شد!
لیلا خوشحال شد. از بس خوشحال بود نپرسید که لنگه‌اش کجا بوده و چه جوری پیدا شده. دوید توی خانه،‌ صدایش را بلند کرد: «مریم، مریم، چکمه‌هایم پیدا شد. چکمه‌هایم پیدا شد».
و برگشت در‌ِ خانه را نگاه کرد. پسرک رفته بود.
 

lilyrose

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
24 جولای 2010
نوشته‌ها
4,270
لایک‌ها
8,207
محل سکونت
My Sweet Home
بازی/ داستانی از ایتالو كالوینو


یك روز بزرگان شهر دیدند كه ضرورتی وجود ندارد كه همه چیز ممنوع باشد و جارچی‌ها را روانة كوچه و بازار كردند تا به مردم اطلاع بدهند كه می‌توانند هر كاری دلشان می‌خواهد بكنند....

شهری بود كه در آن، همه چیز ممنوع بود.
و چون تنها چیزی كه ممنوع نبود بازی الك دولك بود، اهالی ‌شهر هر روز به صحراهای اطراف می‌رفتند و اوقات خود را با باری الك دولك می‌گذراندند.

و چون قوانین ممنوعیت نه یكباره بلكه به تدریج و همیشه با دلایل كافی وضع شده بودند، كسی دلیلی برای گلایه و شكایت نداشت و اهالی مشكلی هم برای سازگاری با این قوانین نداشتند.

سال ها گذشت. یك روز بزرگان شهر دیدند كه ضرورتی وجود ندارد كه همه چیز ممنوع باشد و جارچی‌ها را روانة كوچه و بازار كردند تا به مردم اطلاع بدهند كه می‌توانند هر كاری دلشان می‌خواهد بكنند.

جارچی ها برای رساندن این خبر به مردم، به مراكز تجمع اهالی شهر رفتند و با صدای بلند به مردم گفتند:”آهای مردم! آهای ... ! بدانید و آگاه باشید كه از حالا به بعد هیچ كاری ممنوع نیست.”

مردم كه دور جارچی ها جمع شده بودند، پس از شنیدن اطلاعیه، پراكنده شدند و بازی الك دولك شان را از سر گرفتند.
جارچی ها دوباره اعلام كردند: “می‌فهمید! شما حالا آزاد هستید كه هر كاری دلتان می‌خواهد، بكنید.”

اهالی جواب دادند: “خب! ما داریم الك دولك بازی می‌كنیم.”

جارچی ها كارهای جالب و مفید متعددی را به یادشان آوردند كه آنها قبلاً انجام می‌دادند و حالا دوباره می‌توانستند به آن بپردازند.

ولی اهالی گوش نكردند و همچنان به بازی الك دولك شان ادامه داند؛ بدون لحظه‌ای درنگ.

جارچی ها كه دیدند تلاش شان بی‌نتیجه است، رفتند كه به اُمرا اطلاع دهند.
اُمرا گفتند: ”كاری ندارد! الك دولك را ممنوع می‌كنیم.”

آن وقت بود كه مردم دست به شورش زدند و همة امرای شهر را كشتند و بی‌درنگ برگشتند و بازی الك دولك را از سر گرفتند.

برگرفته از كتاب شاه گوش می‌كند - انتشارات مروارید چاپ اول 1382
 

f@rzad

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
15 آگوست 2007
نوشته‌ها
8,501
لایک‌ها
18,797
محل سکونت
Tehran
امیدوارم تکراری نباشه ..

کوتاه ترین داستان کوتاه

حتما تا حالا داستانهای کوتاه زیادی خوندید، اما تاحالا فکر کردید که کوتاه ترین داستان کوتاه دنیا چیه و نوشته ی کی ؟
کوتاه ترین داستان کوتاه جهان توسط ارنست همینگوی نوشته شده :
For Sale: Baby Shoes, Never Worn.
برای فروش: کفش بچه، هرگز پوشیده نشده :(

Image_1.jpg

گفته میشود ارنست همینگوی این داستان ۶ کلمه ای را برای شرکت در یک مسابقه ی داستان کوتاه نوشته است و برنده ی مسابقه نیز شده است. همچنین گفته میشود که وی این داستان کوتاه را در یک شرط بندی با یکی از دوستانش که ادعا کرده بود که با ۶ کلمه نمیتوان داستان نوشت، نوشته است.
کوتاه ترین داستان ترسناک دنیا نیز داستان زیر میباشد که نویسنده ی مشخصی ندارد !
The last man on earth is sitting alone in his room and all of a sudden a Knock on the door.
آخرین انسان زمین تنها در اتاقش نشسته بود که ناگهان در زدند
:eek:

:happy:
 

lilyrose

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
24 جولای 2010
نوشته‌ها
4,270
لایک‌ها
8,207
محل سکونت
My Sweet Home
پیرمرد بر سر پل (ارنست همینگوی)


پیرمردی با عینکی دور فلزی ولباس خاک آلود کنار جاده نشسته بود. روی رودخانه پلی چوبی کشیده بودند و گاری‌ها، کامیون‌ها، مردها، زن‌ها و بچه‌ها از روی آن می‌گذشتند. گاری‌ها که با قاطر کشیده می‌شدند، به سنگینی از سربالایی ساحل بالا می‌رفتند، سرباز‌ها پره چرخ‌ها را می‌گرفتند و آن‌ها را به جلو می‌راندند. کامیون‌ها به سختی به بالا می‌لغزیدند و دور می‌شدند و همه پل را پشت سر می‌گذاشتند. روستایی‌ها توی خاکی که تا قوزک‌های شان می‌رسید به سنگینی قدم بر می‌داشتند. اما پیرمرد همان جا بی حرکت نشسته بود، آن قدر خسته بود که نمی‌توانست قدم از قدم بردارد.


من ماموریت داشتم که از روی پل بگذرم. دهانه آن سوی پل را وارسی کنم و ببینم که دشمن تا کجا پیشروی کرده است. کارم که تمام شد از روی پل برگشتم. حالا دیگر گاری‌ها آن قدر زیاد نبودند و چند تایی آدم مانده بودند که پیاده می‌گذشتند. اما پیرمرد هنوز آن جا بود.

پرسیدم: «اهل کجایید؟»
گفت: «سان کارلوس» و لبخند زد.
شهر آبا اجدادیش بود و از همین رو یاد آن جا شادش کرد و لبش را به لبخند گشود.
و بعد گفت: «از حیوان‌ها نگهداری می‌کردم»
من که درست سردر نیاورده بودم گفتم: «که این طور»
گفت: «آره، می‌دانید، من ماندم تا از حیوان‌ها نگهداری کنم. من نفر آخری بودم که از سان کارلوس بیرون آمدم»

ظاهرش به چوپان‌ها و گله دار‌ها نمی‌رفت. لباس تیره و خاک آلودش را نگاه کردم و چهره گرد نشسته و عینک دوره فلزی اش را و گفتم: «چه جور حیوان‌هایی بودند؟»
سر ش را با نومیدی تکان داد و گفت: «همه جور حیوانی بود. مجبور شدم ترک‌شان کنم.» من پل را تماشا می‌کردم و فضای دلتای ایبرو را که آدم را به یاد افریقا می‌انداخت و در این فکر بودم که چقدر طول می‌کشد تا چشم ما به دشمن بیفتد و تمام وقت گوش به زنگ بودم که اولین صداهایی را بشنوم که از درگیری، این واقعه همیشه مرموز، بر می‌خیزد و پیرمرد هنوز آن جا نشسته بود.

پرسیدم: «گفتید چه حیوان‌هایی بودند؟»
گفت: «روی هم رفته سه جور حیوان بود. دو تا بز، یک گربه و چهار جفت کبوتر»
پرسیدم: «مجبور شدید ترک شان کنید؟»
«آره، از ترس توپ‌ها. سروان به من گفت که توی تیر رس توپ‌ها نمانم»
پرسیدم: «زن و بچه که ندارید؟» و انتهای پل را تماشا کردم که چند تایی گاری با عجله از شیب ساحل پایین می‌رفتند.
گفت:« فقط همان حیوان‌هایی بود که گفتم. البته گربه بلایی سرش نمی‌آید. گربه‌ها می‌توانند خودشان را نجات بدهند، اما نمی‌دانم بر سر بقیه چه می‌آید؟»

پرسیدم: «طرفدار کی هستید؟»
گفت: «من سیاست سرم نمی‌شود. دیگر هفتاد و شش سالم است. دوازده کیلومتر را پای پیاده آمده‌ام، فکر هم نمی‌کنم دیگر بتوانم از این جا جلوتر بروم»
گفتم: «این جا برای ماندن جای امنی نیست و اگر حالش را داشته باشید، کامیون‌ها توی آن جاده اند که از تورتوسا می‌گذرد»
گفت: «یک مدتی می‌مانم. بعد راه می‌افتم. کامیون‌ها کجا می‌روند؟»
به او گفتم: «بارسلون»
گفت: «من آن طرف‌ها کسی را نمی‌شناسم. اما از لطف‌تان ممنونم. خیلی منونم»

با نگاهی خسته و توخالی به من چشم دوخت و آن وقت مثل کسی که بخواهد غصه‌اش را با کسی قسمت کند، گفت: «گربه چیزیش نمی‌شود. مطمئنم. برای چی ناراحتش باشم؟ اما آن‌های دیگر چطور می‌شوند؟ شما می‌گویید چی بر سرشان می‌آید؟»
«معلوم است، یک جوری نجات پیدا می‌کنند»

«شما این طور گمان می‌کنید؟»
گفتم: «البته» و ساحل دور دست را نگاه می‌کردم که حالا دیگر هیچ گاری روی آن به چشم نمی‌خورد.
«اما آن‌ها زیر آتش توپخانه چه کار می‌کنند؟ مگر از ترس همین توپ‌ها نبود که به من گفتند آن جا نمانم»
گفتم: «در قفس کبوترها را باز گذاشتید؟»

«آره»
«پس می‌پرند»
گفت: «آره، البته که می‌پرند. اما بقیه چی؟ بهتر است آدم فکرش را نکند»
گفتم: «اگر خستگی در کرده اید، من راه بیفتم» بعد به اصرار گفتم: «حالا بلند شوید سعی کنید راه بروید»
گفت: «ممنون» و بلند شد. تلو تلو خورد، به عقب متمایل شد و توی خاک‌ها نشست.
سرسری گفت: «من فقط از حیوان‌ها نگهداری می‌کردم» اما دیگر حرفهایش با من نبود. و باز تکرار کرد: «من فقط از حیوان‌ها نگهداری می‌کردم»

دیگر کاری نمی‌شد کرد. یکشنبه عید پاک بود و فاشیست‌ها به سوی ایبرو می‌تاختند. ابرهای تیره آسمان را انباشته بود و هواپیماهای‌شان به ناچار پرواز نمی‌کردند. این موضوع و این که گربه‌ها می‌دانستند چگونه از خودشان مواظبت کنند تنها دلخوشی پیرمرد بود.

منبع: کتاب داستان و نقد داستان/ترجمه احمد گلشیری
 

mghalgar

Registered User
تاریخ عضویت
1 آپریل 2009
نوشته‌ها
129
لایک‌ها
8
چکمه


هوشنگ مرادی کرمانی

مادر لیلا، روزها، لیلا را می‌گذاشت پیش همسایه و می‌رفت سر کار. او توی کارگاه خیاطی کار می‌کرد. لیلا با دختر همسایه بازی می‌کرد. اسم دختر همسایه مریم بود. ......

داستان جالبی بود من عاشق دختر بچه ها هستم واسه همینم خیلی رفتم تو عمق داستان و تحت تاثیر قرار گرفتم .
 

lilyrose

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
24 جولای 2010
نوشته‌ها
4,270
لایک‌ها
8,207
محل سکونت
My Sweet Home
روی پل (از هانریش بل )

98917.jpg


آن‌ها پاهای مرا وصله کردند و دوختند و بعد هم به من کاری دادند که بتوانم در حین انجام آن بنشینم. کار من شمردن مردمی است که از روی پل عبور می‌کنند. آن‌ها خیلی دلشان می‌خواهد که نتیجة فعالیتشان را با ارقام ثابت کنند و از این کار پوچ لذتی فراوان می‌برند. تمام روز، تمام روز دهان خاموش من مثل ساعت کار می‌کند، و من اعداد را روی هم می‌گذارم تا بتوانم غروب رقم بزرگی را برای خشنودی آنان پیشکش‌شان کنم.

اما آمار آن‌ها درست نیست. متأسفم، ولی آمارشان درست نیست. و من باوجود آن‌که می توانم این احساس را در دیگران ایجاد کنم که آدم صادقی هستم، اما راستش موجود قابل اعتمادی نیستم. آن‌چه مرا در خفا خوشحال می‌کند، این است که گاهی عابری را وارد آمارشان نمی کنم و یا وقتی دلم به حالشان سوخت، چند نفری را به آمارشان اضافه می‌کنم. بله، خوشبختی آن‌ها در دست من است. آن‌ها پیش خودشان حساب می‌کنند که امروز چند نفر در دقیقه از روی پل رد شده‌اند و در ده سال آینده چند نفر «عبور خواهند کرد.» آن‌ها « مستقبل کامل» را دوست دارند. با وجود این، باید عرض کنم که آمارشان ابداَ درست نیست... زمانی که معشوقة کوچک من از روی پل عبور می‌کند، من در تمام این مدت هیچ یک از افرادی را که عبور می‌کنند به آن‌ها گزارش نمی‌دهم. این دو دقیقه به من تعلق دارد، تنها به من.

از: چهره غمگین من داستان ابدیت آمار


منبع: dibache.com/ برگردان: تورج رهنما
 

lilyrose

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
24 جولای 2010
نوشته‌ها
4,270
لایک‌ها
8,207
محل سکونت
My Sweet Home
سودابه اشرفی

کافه گوگن

برای آريو مشايخى

‌ تقريباً دو زمستان‌ گذشته‌ است‌ که‌ ناگهان‌ به‌ اين‌ نتيجه‌ مى‌رسى‌ بهترين‌ راه‌ نجات‌ اين‌ است‌ که‌ تصميم‌ بگيرى‌ ديدت‌ را به‌ قضيه‌ عوض‌ کنى‌. به‌ جاى‌ اين‌ که‌ فکر کنى‌ ترکش‌ کرده‌اى‌، خيال‌ کنى‌ سرش‌ را گذاشته‌ زمين‌ و مرده‌ است‌ - به‌ همين‌ سادگى‌. اين‌ طورى‌ مى‌شود که‌ تصميم‌ مى‌گيرى‌ يک‌ بليط‌ هواپيماى‌ ششصد دلارى‌ بخرى‌ و نشاط‌ خموده‌ات‌ را بردارى‌ و به‌ تعطيلات‌ بروى‌ و به‌ قول‌ امريکايى‌ها بگويى‌: Fuck it! گور باباى‌ ششصد دلار. بايد فرض‌ مى‌کردى‌ او مرده‌ و از غصه مرگش‌ مدتى‌ به‌ مکانى‌ ديگر فرار مى‌کردى‌. اين‌ جورى‌ مى‌شود که‌ مى‌آيى‌ به‌ اين‌ شهر. به‌ خودت‌ مى‌گويى‌ در بزرگى‌ و شلوغى‌اش‌ گم‌ مى‌شوم‌؛ يادم‌ مى‌رود.

در مرکز شهر توى‌ يک‌ متل‌ اتاقى‌ کرايه‌ مى‌کنى‌. متل‌ روبه‌روى‌ کافه‌اى‌ست ‌ به‌ نام‌ گوگن‌. ساک‌ت‌ را روى‌ تخت‌خواب‌ مى‌گذارى‌ و فوراً پشت‌ پنجره اتاق‌ مى‌روى‌. با خودت‌ مى‌گويى‌ بايد بتوانى‌ اين‌جا او را به‌ خاک‌ بسپارى‌. این جا همه چيز بايد فرق‌ داشته‌ باشد.

روز سوم‌ است‌ که‌ باز هم‌ آمده‌اى‌ به‌ کافه‌ گوگن‌ که‌ ميز و صندلى‌هاى‌ کوچک‌ و نزديک‌ به‌ هم‌ و فضايى‌ اروپايى‌ دارد. سر يکى‌ از ميزهايى‌ که‌ روبه‌روى‌ در ورودى‌ قرار گرفته‌ مى‌نشينى‌ و هر از گاهى‌ از ميان‌ پشت‌درى‌هاى‌ چهارخانه‌ به‌ بارش‌ برف‌ پشت‌ پنجره‌ خيره‌ مى‌شوى‌.

مردى‌ مى‌آيد داخل‌ کافه‌. دانه‌هاى‌ سفيد برف‌ با خيالات‌ و جنگ‌ و دعواهاى‌ ذهن‌ات‌ قروقاطى‌ شده‌ است‌. ورود مرد حواست‌ را پرت‌ مى‌کند. درشت‌اندام‌ و بلندبالاست‌. برف‌ را از روى‌ لباس‌هايش‌ مى‌تکاند و ... نگاهت‌ را به‌ دنبال‌ خود مى‌کشد. سر اولين‌ ميز خالى‌ مى‌ايستد. انگار ميان‌ مشترى‌هاى‌ کافه‌ دنبال‌ آشنايى‌ مى‌گردد. دست‌هاى‌ بزرگ‌ را با حرکتى‌ ظريف‌ پشت‌ سر مى‌برد و موهاى‌ بلند را دور انگشت‌هايش‌ مى‌پيچد و بعد با تکانى‌ به‌ گردن‌ پيچش‌ مو را رها مى‌کند. درست‌ ديده‌اى‌ - کرم‌پودر غليظ‌، ماتيک‌ سرخ‌ مايل‌ به‌ قهوه‌اى‌ پررنگ‌. اشتباه‌ نمى‌کنى‌؛ حتماً زن‌ است‌ و فقط‌ هيکل‌ مردانه‌ دارد. به‌ اين‌ جهت‌ است‌ که‌ يک‌ باره‌ به‌ پايين‌تنه‌اش‌ خيره‌ مى‌شوى‌. آلت‌ مردانگى‌اش‌ کاملاً برجسته‌ و از روى‌ شلوار جين‌ تنگ‌ پيداست‌. متوجه‌ رد نگاهت‌ شده‌. سرت‌ را پايين‌ مى‌اندازى‌ و خودت‌ را با‌ فنجان‌ چاى‌ مشغول‌ مى‌کنى‌. لبخندش‌ ميانه راه‌ نگاه‌ و فنجانت‌ مى‌ماند.

فضاى‌ کوچک‌ کافه‌، دود سيگار و پشت‌ پنجره‌، گل‌ها و ستاره‌هاى درشت‌ برف‌، چشم‌اندازى‌ست‌ که‌ سه‌ روز است‌ تکرار مى‌شود. سه‌ روز است‌ نشسته‌اى‌، کتاب‌ خوانده‌اى‌ و به‌ صورتک‌هاى‌ چوبى‌ آفريقايى‌ و نقاب‌هاى‌ سرخپوستى‌ که‌ از سقف‌ آويزان‌ يا به‌ ديوارها نصب‌ شده‌ خيره‌ شده‌اى‌ و خود را سرزنش‌ کرده‌اى‌. هنوز نتوانسته‌اى هيچ‌ تغييرى‌ در روحيه‌ات‌ ايجاد کنى‌. دنباله ی همان‌ کتابى‌ را مى‌خوانى‌ که‌ در هواپيما به‌ دست‌ گرفته‌اى‌. خاطرات‌ شاهزاده‌ خانم‌ عرب‌ که‌ آن‌ هم‌ هيچ‌ کمکى‌ به‌ بهبود حال‌ات‌ نکرده‌ است‌.

“My friends were desperately trying to find an “out” from their future, which loomed before them like a dark and endless night.”


داستان‌ با تمام‌ فضاى‌ غم‌آلودش‌ آن‌ قدر کشش‌ دارد، که‌ زمين‌ گذاشتنش‌ را مشکل‌ کرده‌ است‌. به‌ هر حال‌ شروعش‌ کرده‌اى‌ و انگار مثل‌ کنه ی سرنوشتى‌ محتوم‌ چسبيده‌ است‌ به‌ دست‌هايت‌.

«بهت‌ گفتم‌ که‌ نمى‌خوامش‌.»
«منم‌ ديگه‌ نمى‌خوامش‌.»
«به‌ درک‌. بندازش‌ کنار خيابون‌.»
«نمى‌تونى‌ ردش‌ کنى‌، هديه‌ست‌.»
«هديه‌ نيست‌ تو پول‌ دادى‌ و تابلو رو خريدى‌.»
«حالا مى‌خوام‌ بهت‌ هديه‌اش‌ کنم‌.»
«من‌ از تو هديه‌ نمى‌خوام‌. عجيبه‌، خيلى‌ مسخره‌اس‌. اول‌ اثر آدمو مى‌خرى‌، بعد پس‌ ميارى‌؟!»
«بهت‌ گفتم‌ که‌ ...»
«اين‌ اصلاً توهين‌ به‌ کار منه‌. بهت‌ گفته‌ بودم‌ ...»
«توهين‌ نيست‌. من‌ اين‌ کارو خيلى‌ دوست‌ دارم‌.»
«اگه‌ دوست‌ داشتى‌ پسش‌ نمى‌دادى‌. مى‌زدى‌ به‌ ديوار خونه‌ات‌ و لذتشو مى‌بردى‌.»
«کار توست‌. تو بزن‌ به‌ ديوار و لذتش‌ رو ببر.»
«من‌ لذتمو همون‌ موقع‌ بردم‌ که‌ کشيدمش‌ ...»
«من‌ نمى‌خوامش‌. اگر قراره‌ که‌ ما ديگه‌ همديگه‌ رو نبينيم‌، من‌ نمى‌خوام‌ اين‌ کارو داشته‌ باشم‌.»
«اون‌ ديگه‌ مشکل‌ توست‌.»
«پس‌ هديه‌ بده‌ به‌ کافه‌. بگو بزنن‌ به‌ ديوارشون‌.»
«تو بگو. صاحبش‌ تويى‌. اصلاً ببين‌ جولى‌، صد دفعه‌ بهت‌ گفتم‌ با کارهاى‌ من‌ شوخى‌ نکن‌.»
روز سوم‌ است‌ که‌ اين‌ جر و بحث‌ ايرانى‌ - امريکايى‌ کنجکاوى‌ات‌ را آن‌قدر تحريک‌ مى‌کند که‌ سرت‌ را به‌ طرف‌ ميزشان‌ برمى‌گردانى‌. مرد، ايرانى‌ست‌. W که‌ V مى‌شود فقط‌ بايد آن‌ نگاه‌ ايرانى‌ را در چشم‌هايت‌ نداشته‌ باشى‌ تا طرفت‌ را به‌ شک‌ بياندازى‌.
«بيست‌ سال‌ تو اين‌ امريکا زندگى‌ کردم‌. هزار تا دوست‌ دختر داشتم‌ اما هيچ‌ کدوم‌ ...»
«تقصير خودته‌ ...»
با تکيه‌ سر هر سيلاب‌، انگار که‌ مى‌خواهد حرفى‌ را به‌ بچه‌اى‌ حالى‌ کند مى‌گويد: «به‌ هر حال‌ من‌ اين‌ تابلو رو به‌ خودت‌ هديه‌ مى‌دم‌، مى‌فهمى‌؟»
مرد فرياد مى‌زند: «من‌ هديه‌ نمى‌خوام‌.»
نگاه‌ زن‌ با نگاهت‌ تلاقى‌ مى‌کند.
«شايد اين‌ خانم‌ بخوادش‌.»

نقاش،‌ سرخ‌ و برافروخته‌ مى‌شود:
«جولى‌ دست‌ بردار!»
جولى‌ مى‌گويد: «دارم‌ بهت‌ مى‌گم‌، ديگه‌ نمى‌خوامش‌.»
بلند مى‌شود. پالتوش‌ را مى‌پوشد، کيفش‌ را مى‌اندازد روى‌ دوشش‌ و به‌؛ طرف‌ در مى‌رود. مرد نقاشى‌ را از کنار ميز برمى‌دارد و صدا مى‌زند: «نقاشى‌ لعنتى‌ را با خودت‌ ببر!»
زن‌ از کنارت‌ رد مى‌شود، سربرمى‌گرداند و چشم‌ در چشمت‌ مى‌گويد: «متاءسفم‌ ...»
نقاش‌ داد مى‌زند: «پارسال‌ هم‌ همين‌ کارو کردى‌ ...»
بيشتر مشترى‌هاى‌ کافه‌ ساکت‌ شده‌اند و آن‌ها را تماشا مى‌کنند.

در کافه‌ به‌ هم‌ مى‌خورد، نيم‌رخ‌ زن‌ زير برف‌ آن‌ طرف‌ پشت‌درى‌ها تقسيم‌ مى‌شود، کامل‌ مى‌شود و باز تقسيم‌ مى‌شود و مى‌گذرد.
مرد تابلو را برمى‌دارد. سيگارش‌ را با طماءنينه‌ در جاسيگارى‌ خاموش‌ مى‌کند. بخشى‌ از تابلو در تيررس‌ تماشايت‌ قرار مى‌گيرد. صورت‌ و دست‌ زنى‌ را مى‌بينى‌ ... اما پاى‌ مرد نمى‌گذارد بقيه تابلو را... به‌ دنبال‌ جولى‌ خارج‌ مى‌شود. گارسون‌ فنجان‌ چايت‌ را پر مى‌کند. روى‌ ميز نقاش‌، دفترچه‌ و مداد طراحى‌اش‌ جا مانده‌. گارسون‌ فنجان‌ او را هم‌ پر مى‌کند. بخار چاى‌ داغ‌ از روى‌ فنجان‌ بالا مى‌رود. کتابت‌ را باز مى‌کنى‌.

“As I watched the sands cover the body of the woman I so adored… I suddenly remembered a beautiful verse by great philosopher Khalil Gibran: “Mayhap a funeral among men is a wedding feast among the angels.”

هوا رو به‌ تاريکى‌ست‌. نقاش‌ برمى‌گردد. چشم‌تان‌ توى‌ چشم‌ هم‌ مى‌افتد و هر دو لبخند مى‌زنيد. سرش‌ را تکان‌ مى‌دهد. هنوز موجى‌ از گل‌هاى‌ رنگارنگ‌ دامن‌ زن‌ در فضاى‌ کافه‌ مى‌چرخد. نقاش‌ کنار ميزت‌ مى‌ايستد و پکى‌ محکم‌ به‌ سيگارش‌ مى‌زند و از ميان‌ دود و نفس‌ مى‌گويد:

“I’m really sorry. She was rude. She didn’t meant it…”

به‌ فارسى‌ مى‌گويى‌: «خواهش‌ مى‌کنم‌. اشکالى‌ نداره‌. چندان‌ هم‌ حواسم‌ پيش‌ شما نبود.»

نقاش‌ هيجان‌زده‌ مى‌گويد: «اِ شما ايرانى‌ هستين‌ ...» خنده ی زيبايى‌ چين‌هاى‌ ريز اطراف‌ چشمان‌ سياهش‌ را آشکارتر مى‌کند.
«... پس‌ حالا که‌ شما هم‌ ايرانى‌ هستين‌ ...»
بعد مثل‌ اين‌ که‌ پشيمان‌ شده‌ باشد ديگر ادامه‌ نمى‌دهد.
«اصلاً هيچى‌ سرش‌ نمى‌شه‌.»
«پس‌ زورتون‌ نرسيد نقاشى‌ را به‌ او پس‌ بديد.»
«نبرد، هر کاريش‌ کردم‌ نبرد. نمى‌فهمه‌. چيزهارو قاطى‌ مى‌کنه‌.»
«اشکالى‌ نداره‌، شايد بهانه‌اى‌ بمونه‌ براى‌ نبريدن‌.»
دست‌ در انبوه‌ موهاى‌ مجعدش‌ مى‌برد که‌ درويش‌وار روى‌ شانه‌هايش‌
ريخته‌ با تارهاى‌ سفيد.
«مى‌تونم‌ سر ميز شما بشينم‌؟»
«راستش‌ رو بخواهيد ترجيح‌ مى‌دم‌ تنها باشم‌.»
نقاش‌ هنوز اين‌ پا و آن‌ پا مى‌کند. سرت‌ را مى‌اندازى‌ پايين‌ روى‌ کتاب‌.

“Father’s new bride was fifteen; only one year younger then I.”

کتاب‌ را مى‌بندى‌ و بى‌خودى‌ چايت‌ را هم‌ مى‌زنى‌. غروب‌ آمده‌ است‌ و روز سوم‌ اقامت‌ات‌ هم‌ رو به‌ اتمام‌ است‌. نقاش‌ برمى‌گردد سر ميز خودش‌. مرد زن‌نما که‌ سر ميز کنار پنجره‌ نشسته‌، به‌ تو و نقاش‌ با مهربانى‌ نگاه‌ مى‌کند. براى‌ مدتى‌ فراموشش‌ کرده‌ بودى‌. نقاش‌ هم‌ متوجه‌ او مى‌شود و با سر و صدا به‌ سويش‌ مى‌رود:

«جينجـــر! تو کى‌ اومدى‌ که‌ نديدم‌ات‌.»
صورت‌ مرد شکفته‌تر مى‌شود.
«هى‌، جينجر، جينجر، جينجر، چطورى‌؟»
«خوبم‌، روز تولدمه‌.»
سرت‌ با تعجب‌ ميان‌ صداى‌ نقاش‌ و «جينجر» به‌ اين‌ طرف‌ و آن‌ طرف‌ مى‌رود.
«تولدت‌ مبارک‌. چرا جشن‌ نگرفتى‌؟»
«مى‌گيرم‌. مى‌گيرم‌. دير نشده‌. هوارو ببين‌؛ حتا هوا هم‌ تمام‌ امروز با من‌ همراهى‌ کرده‌.»
«البته‌، البته‌. يه‌ دقيقه‌ صبر کن‌.»
نقاش‌ دوباره‌ برمى‌گردد به‌ طرف‌ ميز تو.
«مى‌دونم‌ دلتون‌ مى‌خواد تنها باشيد. اما این‌ جينجر طفلکى‌ هيچ‌ کس‌ رو نداره‌. خواهش‌ مى‌کنم‌ بياييد سر ميزش‌. من‌ براش‌ يه‌ تيکه‌ کيک‌ سفارش‌ مى‌دم‌. روز تولدشه‌. فقط‌ بهش‌ بگيد تولدش‌ مبارک‌. Happy Birthday! همين‌. البته‌ صبر کنيد تا گارسون‌ کيک‌ و شمع‌ رو بياره‌.»
منتظر جواب‌ من‌ نمى‌شود - به‌ طرف‌ پيشخان‌ مى‌رود و کيک‌ شکلات‌ و توت‌فرنگى‌ سفارش‌ مى‌دهد. جينجر نگاهت‌ مى‌کند و لبخند مى‌زند. کتاب‌ را مى‌بندى‌. از زير چشم‌ مى‌بينى‌ که‌ گارسون‌ کيک‌ را سر ميز مى‌بَرد. با يک‌ شمع‌ صورتى‌. نقاش‌ با صداى‌ بلند مى‌گويد: «اينم‌ کيک‌!»
کتاب‌ را کنار مى‌گذارى‌ و بلند مى‌شوى‌. به‌ طرف‌ ميز جينجر مى‌روى‌. پيش‌ از اين‌ که‌ چيزى‌ بگويى‌ جلو پايت‌ بلندمى‌ شود. دستش‌ را دراز مى‌کند. گونه‌هايش‌ زير کرم‌پودر، گل‌بهى‌ است‌.
«من‌، جينجر.»
هنوز گيجى‌.
«خوشوقتم‌. تولدت‌ مبارک‌!»

«متشکرم‌.» و يک‌ بار ديگر مى‌گويد: «هوا هم‌ امروز با من‌ همراهى‌ کرد.»
بيرون‌ را نگاه‌ مى‌کنى‌. سه‌ روز ديگر به‌ پايان‌ مرخصى‌ات‌ مانده‌. دانه‌هاى‌ برف‌ بى‌امان‌ مى‌بارد. نقاش‌ دائم‌ مى‌خندد و هى‌ تکرار مى‌کند: «جينجر بشين‌ ... بشين‌ کيک‌ تولدت‌ رو ببر که‌ جشن‌ بگيريم‌.»
جينجر مى‌نشيند. لب‌هايش‌ را جمع‌ مى‌کند، نقاش‌ شروع‌ مى‌کند و تو و خود جينجر آهنگ‌ Happy Birthday را مى‌خوانيد. چند مشترى‌ ديگر کافه‌ هم‌ همان‌جا سر ميزشان‌ با شما همراهى‌ مى‌کنند.
جينجر کارد را در کيک‌ فرو مى‌برد و مى‌گويد: «خوب‌ مى‌شد اگر جولى‌ هم‌ نرفته‌ بود.»
نقاش‌ مى‌گويد: «دفعه ديگه‌ جينجر، سال‌ ديگه‌ جولى‌ هم‌ خواهد بود.»
فکر مى‌کنى‌ نقاش‌ آدم‌ شلوغ‌ و پرسروصدايى‌ست‌. تابلو رو به‌ ديوار است‌ و کتاب‌ بسته ی قطور، روى‌ ميز - و شمع‌ صورتى‌ست‌ ... چنگالت‌ را در کيک‌ فرو مى‌کنى‌ - و از خودت‌ مى‌پرسى‌ سه‌ روز باقى‌ مانده‌ را چه‌ خواهى‌ کرد؟

مارچ‌ ۱۹۹۹

* از کتاب
A True Story of Life Behind the Veil In Saudi Princes

منبع:جن و پری
 

lilyrose

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
24 جولای 2010
نوشته‌ها
4,270
لایک‌ها
8,207
محل سکونت
My Sweet Home
گی دو موپاسان/ برگردان: زهرا فلاح شاهرودی

شوخی

ما در زمانه‌ای زندگی می‌‌كنیم كه وضعیت شوخ طبع‌ها مانند مأموران نعش‌كش است و با وجود این، آنها را سیاست‌باز می‌‌نامند. دیگر مانند زمان اجدادمان شاهد شوخی اصیل و خوب، شوخی مفرح، ساده و سالم نیستیم. با این حال چه چیز سرگرم كننده‌تر و بامزه‌تر از شوخی است؟ چه چیز لذت‌بخش‌تر از دست انداختن اشخاص ساده‌لوح، مسخره كردن ابله‌ها و گول‌زدن حقه‌بازترین آدم‌ها و انداختن مكّارترین آنها در تله‌های خنده‌دار و بی‌ضرر است؟ چه چیز جالب‌تر است از مسخره‌ كردن نابغه‌ها؟ این كه مجبورشان كنیم به سادگی خود بخندند و تا از كوره در می‌‌روند دوباره با یك شوخی تازه تلافی كنیم.

بله، من اهل همین كار بودم. در تمام زندگیم اهل دست انداختن بودم. خودم هم به این بلا دچار شدم. پناه بر خدا! خیلی جالب هم بود.

بله، برخی از شوخی‌هایم با مزه و البته وحشتناك هم بودند. یكی از قربانی‌هایم بعد از شوخی من به رحمت خدا رفت. البته آن ماجرا از نظر هیچكس شكست به حساب نیامد. روزی تعریفش می‌‌كنم. اما معذبم از اینكه با خویشتن‌داری راجع به آن صحبت كنم، چون شوخی مناسبی نبود، نه به هیچ وجه. ماجرا در دهكدهای كوچك اطراف پاریس اتفاق افتاد. همه‌ی شهود هنوز هم وقتی آن را به خاطر می‌‌آورند از شدت خنده به گریه می‌‌افتند، با اینكه آن بخت برگشته‌ای كه دستش انداختم به خاطر شوخی من مرحوم شد. خدا بیامرزدش.

امروز می‌‌خواهم دو تا از آن ماجراها را تعریف كنم. آخرین ماجرایی كه به سرم آمد و اولین ماجرایی كه خودم مسببش بودم.

با آخری شروع می‌‌كنم، چون از آنجایی كه خودم قربانیش بودم به نظرم بی مزه‌تر است.

فصل پاییز بود، برای شكار نزد دوستانم به قصری در ناحیه‌ی پیكاردی رفته بودم. و البته دوستانم آدم‌های شوخی بودند. چون فقط با اشخاصی از این دست معاشرت می‌‌‌كنم.وقتی وارد قصر شدم از من مثل یك شاهزاده استقبال كردند كه باعث سوء ظنّم شد.

به افتخار ورودم با اسلحه شلیك كردند، مرا در آغوش گرفتند و نوازشم كردند، انگار كه انتظار تفریح فوق العاده‌ای را داشته باشند. به خودم گفتم : " حواست جمع باشد راسوی پیر، كاسه‌ای زیر نیم كاسه است."

وقت شام خیلی سرخوش بودند، بیش از حد. به خودم گفتم : " اینها بیش از حد و بی هیچ دلیل روشنی سرگرم‌اند. می‌‌‌بایست منتظر یك مسخره‌بازی تمام عیار باشند. بی‌شك هدفشان من هستم. حواسم جمع باشد."

در طول شب خنده را به عرش رساندند. بوی شوخی به مشامم می‌‌خورد، مثل سگی كه بوی گوشت شكار را حس می‌‌كند. ولی چه در انتظارم بود؟ حواسم جمع بود و نگران بودم. هر حرف و سخن و حركتی را زیر نظر داشتم. به همه چیز ظنین بودم، حتی چهره‌ی پیشخدمت‌ها.

زنگ خواب نواخته شد و همگی مرا تا اتاقم همراهی كردند. ولی چرا دسته جمعی؟ به من شب به خیر گفتند. وارد اتاق شدم. در را بستم و شمع به دست ایستادم. بدون اینكه قدمی بردارم.

صدای خنده و پچ پچ از سمت راهرو به گوشم می‌‌رسید. بدون شك زاغ سیاهم را چوب می‌‌‌زدند. با چشم همه جا را وارسی كردم، دیوارها، اثاثیه، سقف، كف‌پوشها. هیچ مورد مشكوكی مشاهده نكردم. صدای راه رفتن از پشت در اتاقم می‌‌آمد. حتماً داشتند از سوراخ قفل نگاهم می‌‌كردند.

فكری به ذهنم خطور كرد: "ممكن است روشنایی اتاقم به زودی خاموش شود و در تاریكی بمانم". به همین دلیل تمام شمع‌های شومینه را روشن و دوباره اطرافم را نگاه كردم اما مورد عجیبی كشف نكردم.

پاورچین پاورچین در اتاق بالا و پایین رفتم. هیچ چیز خاصی پیدا نكردم. همه‌ی اشیاء را یكی پس از دیگری وارسی كردم. باز هم چیزی نبود. نزدیك پنجره رفتم. سایبان‌های بزرگ تمام چوبی باز مانده بودند. با دقت بستم‌شان، بعد پرده‌های بزرگ مخملی را كشیدم و یك صندلی بزرگ جلویشان گذاشتم تا خیالم از بابت بیرون راحت باشد.

با احتیاط روی صندلی دسته‌دار نشستم. سفت و محكم بود. جرأت نمی‌كردم بخوابم. با همین وضعیت زمان سپری می‌‌شد. در نهایت به این نتیجه رسیدم كه شوخی جالبی است. اگر آنطور كه حدس می‌‌‌زدم، جاسوسی‌ام را می‌‌كردند یعنی می‌‌‌خواستند مرا به دلیل وحشتم دست بیاندازند، می‌‌بایست به موفقیت بزرگی دست یافته باشند. سرانجام متقاعد شدم كه بخوابم، ولی تخت‌خوابم مشكوك به نظر می‌‌رسید. روی ملحفه‌ها دست كشیدم. انگار با چیزی نگه داشته بودند. حتماً خطر همان جا بود.

شاید دوش آب یخ از بالای تخت روی سرم می‌‌ریخت یا اینكه به محض دراز كشیدن، همراه تخت خواب به زیرزمین فرو می‌‌رفتم.

در ذهنم خاطرات انواع راه‌های سركار گذاشتن را كه تجربه‌اش را داشتم، مرور می‌كردم. نمی‌‌خواستم گرفتار یكی از همان‌ها شوم. نه، هرگز، هرگز.

یك دفعه فكر بكری به نظرم رسید. با احتیاط لبه‌ی تشك را گرفتم و آرام به سمت خودم كشیدم. تشك به همراه ملحفه و پتو به طرفم آمد. همه را به وسط اتاق منتقل كردم، درست رو به روی در ورودی. رخت‌خوابم را همان جا آماده كردم. تا جایی كه می‌‌‌شد دور از تختخواب و زاویه‌ی مشكوك اتاق كه نگرانم می‌‌كرد. بعد همه‌ی شمعها را خاموش كردم و كورمال كورمال لای ملحفه‌ها خزیدم.

باز هم حداقل یك ساعت بیدار بودم. با كوچكترین صدایی می‌‌لرزیدم. همه چیز در قصر آرام به نظر می‌‌رسید. خوابیدم. می‌‌بایست مدت زمان زیادی خوابیده باشم. در واقع به خواب عمیقی فرو رفته بودم.

اما یكباره از جا پریدم. جسم سنگینی روی بدنم افتاد و در همان حال روی صورت، گردن و سینه‌ام مایع سوزانی را حس كردم كه باعث شد از شدت درد فریاد بكشم. صدای وحشتناكی به گوشم رسید، مثل فرو ریختن قفس‌های پر از ظرف و ظروف. داشتم زیر توده‌ای كه روی سرم آوار شده بود و تكان نمی‌خورد خفه می‌‌شدم. دست‌ها‌یم را دراز كردم تا ماهیتش را بسنجم. یك صورت، یك بینی، خط ریش. با همه‌ی قوا مشتی حواله‌ی آن چهره كردم، اما بلافاصله رگباری از كشیده به طرفم سرازیر شد و سبب شد با یك جهش از ملحفه‌های خیس بیرون بپرم. در باز بود و من هم با لباس خواب به سمت راهرو فرار كردم.

عجیب بود! دیدم لنگ ظهر است. همه به دنبال سرو صدا دویدند. و خدمتكار هیجان‌زده را كه روی رخت‌خواب من افتاده بود، مشاهده كردند.

جریان این بود كه بیچاره وقتی می‌‌خواسته برایم چای بیاورد، سر راهش با جای خواب غیر منتظره‌ی من برخورد می‌‌كند و با شكم روی من می‌‌افتد و ناخواسته سینی صبحانه را روی صورتم واژگون می‌‌كند.

فقط احتیاط بیش از حد، از بستن سایبان‌ها گرفته تا خوابیدن وسط اتاق، ماجرای مضحكی را ساخت كه از آن وحشت داشتم.

آی كه چه قدر آن روز خندیدیم.

دومین ماجرای خنده‌داری كه قصد دارم تعریف كنم به دوران نوجوانیم مربوط می‌‌شود.

وقتی پانزده ساله بودم، برای گذراندن تعطیلات نزد پدر و مادرم می‌‌رفتم. باز هم به قصری در ناحیه‌ی پیكاردی.

اغلب خانمی از اهالی امیان به دیدن خانواده‌مان می‌‌آمد. غیر قابل تحمل، موعظه‌گر، كج‌خلق، كینه‌توز و غرغرو بود. نمی‌دانم چرا از من نفرت داشت، كوچكترین حرفها یا حركات مرا ناشایست می‌‌خواند. اوه كه چه زن بداخلاقی بود.

اسمش خانم دوفور بود. با اینكه حداقل شصت سال داشت، كلاه گیسی تمام مشكی به همراه كلاه‌های كوچك مضحك مزین به روبان‌های صورتی روی سرش می‌‌گذاشت. خیلی با او محترمانه برخورد می‌‌كردند، چون ثروتمند بود. ولی من از ته دل از او متنفر بودم و تصمیم گرفتم رفتار بدش را تلافی كنم.

تازه سال دوم دبیرستان را تمام كرده بودم. در كلاس شیمی شدیداً به خواص ماده‌ای علاقه‌مند شده بودم كه كلسیم فسفریك نام داشت. این ماده به محض مخلوط شدن با آب مشتعل و بعد منفجر می‌‌شد و بخارات سفید و حلقه مانندی رها می‌‌كرد كه بوی متعفنی هم داشت. برای سرگرمی در مدت تعطیلات یك مشت از این ماده را كه به چشم مثل كریستال به نظر می‌‌رسید، از كلاس كش رفته بودم. پسرخاله‌ای داشتم كه هم سن خودم بود. نقشه‌ام را با او درمیان گذاشتم. از جرأت من وحشت‌زده شد.

بنابراین، یك شب وقتی كه همه‌ی اعضای خانواده هنوز در اتاق نشیمن بودند، مخفیانه وارد اتاق خانم دوفور شدم. با عرض معذرت از خانم‌ها، ظرف گردی كه معمولاً زیر تخت‌خواب پنهان می‌‌كنند را برداشتم. ابتدا از خشك بودن ظرف اطمینان پیدا كردم، سپس یك مشت از كلسیم فسفریك ته ظرف ریختم.

بعد در انباری بالای خانه پنهان شدم و منتظر ماندم. كمی بعد از صدای پاها فهمیدم كه افراد به اتاق‌هایشان رفته‌اند، سكوت همه جا را فرا گرفت. بنابراین نفسم را حبس كردم و بدون كفش از پله‌ها پایین آمدم و از سوراخ قفل در اتاق دشمنم، مشغول دید زدن شدم.

با دقت وسایلش را جمع و جور كرد، سپس یكی یكی لباس‌های كهنه‌اش را درآورد، لباس راحتی سفید رنگی را كه انگار به استخوان‌هایش چسبیده بود، روی دوشش انداخت.

لیوانی را پر از آب كرد . دستش را در دهانش فرو برد، انگار كه بخواهد زبانش را از جا بكند، یك جسم سفید و صورتی را از دهانش خارج كرد و داخل لیوان آب گذاشت. خیلی وحشت كرده بودم، گویی شاهد رازی وحشتناك و شرم‌آور بوده باشم. اما آن جسم فقط دندان مصنوعیش بود.

بعد كلاه گیس قهوه‌ای خود را از سر برداشت، جمجمه‌ی كوچكش، مزین به چند تار موی سپید نمایان شد. آنقدر خنده‌دار بود كه نزدیك بود پشت در از خنده منفجر شوم. سپس مشغول نیایش شبانه‌اش شد، از زمین برخاست و به ابزار انتقام من نزدیك شد.

ظرف را وسط اتاق روی زمین گذاشت و نشست در حالی كه با لباس راحتی‌اش كاملاً پوشانده شد. تپش قلب گرفته و منتظر بودم. آرام و خشنود به نظر می‌‌رسید. من هم منتظر بودم ... و شاد. شادی از نوع لحظه‌ی انتقام.

ابتدا صدای خفیفی شنیدم، شلپ شلپ، بعد صدای انفجارهای خفه‌ای مثل صدای تیر‌اندازی كه از دور به گوش برسد.

ظرف یك ثانیه چهره‌ی خانم دوفور را وحشت و هیجان فرا گرفت. چشمانش باز و بسته شدند دوباره چشم باز كرد و ناگهان با نرمشی كه توقعش را نداشتم از جا بلند شد و نگاه كرد... مادّه‌‌ی سفید ترق توروق كرد، منفجر شد و همچون آتش صحرانشینان شعله‌ور شد. دود غلیظی به هوا خاست و به سمت سقف رفت. دودی اسرار آمیز و مخوف مانند سحر و جادو.

زن بیچاره چه تصوری می‌‌توانست داشته باشد؟ تصور دسیسه‌ی شیطان؟ بیماری وحشتناك؟ شاید فكر كرد این آتش كه از او خارج شده دل و روده‌اش را خواهد سوزاند، مثل دهانه‌ی آتشفشان فوران خواهد كرد و یا اینكه مثل یك توپ پر از مواد منفجره او را خواهد تركاند.

وحشت‌زده ایستاده بود و مانند دیوانه‌ای به بساط نگاه می‌‌كرد. سپس چنان جیغی كشید كه تا به حال نشنیده بودم و به پشت افتاد. به سرعت به اتاقم فرار كردم و در تختم فرو رفتم و چشمانم را محكم بستم برای اینكه به خودم هم ثابت كنم كه من چیزی ندیده و كاری نكرده بودم، اینكه من از اتاقم خارج نشده بودم.

با خودم می‌گفتم : " مرد! من كشتمش! " با دلهره سرو صدای اطرافیان را گوش می‌دادم.

مدام در رفت و آمد بودند و حرف می‌زدند؛ بعد صدای خنده‌ها‌یشان را شنیدم، بعد هم كلی تنبیه پدرانه نصیبم شد.

فردای آن روز خانم دوفور خیلی رنگ پریده بود. مرتب آب می‌خورد. شاید برخلاف حرف پزشك كه از عدم خطر مطمئنش كرده بود، سعی می‌كرد آتش درونش را خاموش كند.

بعد از آن روز هرگاه در حضورش از بیماری صحبت می‌كردند از ته دل آه می‌كشید و زمزمه می‌‌كرد: " اوه خانم، اگر می‌دانستید، بیماریهای خیلی خاصی وجود دارند كه..."

هیچ وقت كلمه‌ای بیش‌تر نمی‌‌گفت.





La Farce



MEMOIRES D'UN FARCEUR

Ecrit par Guy de Maupassant

منبع:جن و پری
 

lilyrose

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
24 جولای 2010
نوشته‌ها
4,270
لایک‌ها
8,207
محل سکونت
My Sweet Home
گراکوس شکارچی

فرانتس کافکا

برگردان: صادق هدایت

دو بچه روی کرپی بندر نشسته طاس می‌ریختند. مردی در سایة مجسمة پهلوانی که قدارة آخته در دست داشت، روی پلکان بنا نشسته روزنامه‌ای می‌خواند. دختری دلو خود را از جشمه پر می‌کرد. میوه‌فر وشی پشت بساط خود دراز کشیده نگاهش به دریا بود. از لای درز در و پنجرة قهوه‌خانه‌ای دو مرد دیده می‌شدند که آن ته نشسته شراب می‌نوشیدند. قهوه‌چی جلو در قهوه‌خانه لمیده چرت می‌زد. زورقی به خاموشی سوی بندر کوچک می‌آمد. گویی به وسیله‌ای نامریی روی آب رانده می‌شد. مردی با پیرهن آبی از آن پیاده شده بود و ریسمان زورق را از حلقة اسکله رد می‌کرد. پشت سر کرجی‌بان، دو مرد دیگر سیاه‌پوش که دگمه‌های سیمین داشتند تابوتی را می‌بردند که روپوش بزرگ ابریشمی آراسته به گل‌های نقاشی و شرابه رویش کشیده شده بود و ظاهراً مردی در آن بود.

هیچ‌کس روی اسکله اعتنایی به گذرندگان نکرد، حتی زمانی که تابوت را به زمین گذاشتند و چشم به‌راه کرجی‌بان بودند، که هنوز مشغول گره زدن ریسمان بود. کسی به آن نزدیک نشد، کسی از آنان پرسشی نکرد، کسی از روی کنج‌کاوی بدانان توجهی ننمود.

کرجی‌بان را زنی که یک بچه در بغلش بود، چند دقیقه مشغول داشت، سپس با موی پریشان روی پل زورق نمایان شد. بعد نزدیک آمد و خانه دو اشکوب زرد رنگی را نشان داد که به طور ناگهانی در ساحل چپ نزدیک دریا بنا شده بود. باربران بار خود را برداشته به سوی در کوتاهی که دو طرفش دو ستون ناز ظریف داشت رهسپار گردیدند. درست همان زمانی که جماعت وارد خانه می‌شد، پسربچه‌ای یک پنجره را باز کرده و بعد آن را فوراً بست. اکنون در محکم خانه که از چوب بلوط تیره ساخته شده بود، بسته بود. یک دسته کبوتر که دور برج کلیسا پرواز می‌کردند جلو همان منزل در کوچه نشستند، مثل این‌که خوراک آنان آن‌جا انباشته شده بود. همه جلو در گرد آمدند. یکی از آن‌ها تا اشکوب اول پرواز کرد و به پنجره نوک زد.

این‌ها پرندگان زیبایی بودند که به دقت نگاه‌داری شده بودند و رنگ‌های درخشان داشتند. زنی که در زورق بود با حرکات سخاوت‌منشانه‌ها، جلوشان دانه پاشید. پرندگان دانه‌ها را برچیدند و به سوی زن پرواز کردند.

مردی با کلاه رسمی که نوار کرپ داشت از کوره‌راهی که به بندر منتهی می‌شد پایین آمده، نگاه دقیقی دور خود افکند. هیچ چیز این‌جا به پسند او نیامد. از دیدن خاکروبه در گوشه‌ای روی ترش کرد. پوست میوه روی پله‌های مجسمه افتاده بود، سر راهش با ته عصا آن‌ها را پایین انداخت. در خانه را زد و همان دم دستی که در دستکش سیاه بود کلاه رسمی خود را از سر برداشت. در باز شد و در حدود پنجاه پسر بچه دو رج به طول دهلیز ایستادند و در موقع ورود او سر خود را خم کردند.

کرجی‌بان از پلکان پایین آمد، مرد سیاه‌پوش را سلام کرد و به اشکوب اول راهنماییش نمود. از غلام گردش درخشان و زیبایی که حیاط را دور می‌زد گذشتند، در حالی که بچه‌ها دور هم گرد آمده و برای احترام فاصله گرفته بودند. هر دو آن‌ها به اتاق فراخ تازه‌سازی وارد شدند که پشت خانه واقع شده بود، و از پنجرة آن هیچ خانة مسکونی دیده نمی‌شد، مگر یک دیوار خشن خاکستری که مایل به سیاهی بود. تابو‌ت‌کشان مشغول تهیه و روشن کردن شمع‌های بلندی بالا سر تابوت بودند، ولیکن شمع‌ها روشنی نمی‌دادند و فقط سایه‌های وحشت‌زده‌ای را که تا کنون بی حرکت بودند، می‌راندند و آن‌ها را روی دیوارها به لرزه درمی‌آوردند. روپوش تابوت را برداشته بودند، مردی با موهای ژولیده دیده می‌شد، که شبیه شکارچیان بود. بی حرکت دراز کشیده بود. به نظر می‌آمد که نفس نمی‌کشد و چشم‌هایش بسته بود و فقط تزیینات مربوط به مرده نشان می‌داد ککه این شخص ظاهراً درگذشته است.

مردی مبادی آداب به سوی تابوت رفت، دستش را روی پیشانی کسی که در تابوت خوابیده بود گذاشت، و زانو زد و مشغول خواندن دعا شد. کرجی‌بان اشاره به باربران کرد که از اتاق خارج شوند؛ آن‌ها بیرون رفتند و بچه‌ها را که بیرون دور هم جمع شده بودند پراکنده ساختند و در را از پشت بستند. ولی این کار هم مرد مبادی آداب را راضی نکرد، نگاهی به کرجی‌بان انداخت؛ کرجی‌بان دریافت و از دری که به اتاق پهلو باز می‌شد بیرون رفت. همان دم مردی که در تابوت بود چشم‌هایش را گشود و رویش را به زحمتبه طرف آن مرد گرداند و گفت: "شما که هستید؟" مردمبادی آداب بی‌آن‌که شگفتی بنماید بلند شد و گفت: "من شهردار ریوا هستم."

مردی که در تابوت بود سرش را تکان داد، و با حرکت خفیف دست صندلی را نشان داد و پس از آن‌که شهردار دعوت او را پذیرفت گفت: "طبیعی است که شهردار را می‌دانستم، ولی در اولین آنی که به خود می‌آیم، همیشه فراموش می‌کنم، همه چیز جلو چشمم می‌چرخد و بهتر آن است که از خود بپرسم آیا می‌دانم یا نه. شما نیز محتمل است بدانید که من گراکوس شکارچی هستم."

شهردار گفت: "البته ورود شما شبانگاهان به من اعلام شد. دقیقه‌ای بیش از خواب نگذشته بود، زنم مرا به اسم خواند و فریاد زد: "سالواتور، کبوتر را جلو پنجره ببین." در واقع هم یک کبوتر بود، اما به درشتی خروس. به سوی من پرواز کرد و بغل گوشم گفت: "فردا، گراکوس، شکارچی مرده، وارد می‌شود؛ او را به نام اهالی شهر بپذیر."

شکارچی سرش را تکان داد و تک زبان را روی لب‌هایش گردانید و گفت: "بله، کبوترها قبل از من بدین سو پرواز کردند. ولی آقای شهردار، شما گمان می‌کنید من در ریوا بمانم؟"

شهردار جواب داد: "من هنوز نمی‌توانم بگویم، آیا شما مرده‌اید؟"

شکارچی گفت: "بله، همان‌طوری که می‌بینید. سال‌ها می‌گذرد. آری باید سالیان دراز گذشته باشد که در پرتگاهی واقع در جنگل سیاه در آلمان – هنگامی که شکار بز کوهی می‌کردم – پرت شدم. از آن به بعد، مرده‌ام."

شهردار گفت: "ولیکن شما زنده هم هستید."

شکارچی گفت: "از طرفی، از طرفی من نیز زنده‌ام. کشتی مرگ راه خود را گم کرده؛ یک تکان ناشیانه میلة سکان یک لحظه فراموشی از طرف کرجی‌بان، یک آرزوی برگشت به سوی کشور دل‌ربایی که در آن به دنیا آمده‌ام، آن چه شد در حقیقت نمی‌توانم بگویم، فقط آن‌چه می‌دانم این است که روی زمین مانده‌ام و پس از این لحظه پیوسته زورق من روی آب‌های زمین بادبان گسترده؛ و از این قرار من که هرگز آرزو نمی‌کردم در جای دیگر مگر در کوهستان‌هایم زیست بکنم، پس از مرگم در پیرامون همة مرز و بوم‌ها زمین مسافرت می‌کنم. "

شهردار ابروهایش را در هم کشیده پرسید: "پس شما به هیچ وجه با دنیای دیگر پیوندی ندارید؟"

شکارچی جواب داد: "من همیشه روی پلکانی هستم که بدان‌جا راهبری می‌کند، من این پلکان بسیار وسیع و پهناور را زمانی سوی بالا و گاهی سوی پایین و گاهی از سمت راست و زمانی از سمت چپ می‌پیمایم و پیوسته در جنبشم." شکارچی تبدیل به پروانه شده می‌خندید.

شهردار از خود دفاع کرد: "من نمی‌خندیدم."

شکارچی گفت: "مرحمت داری، من همیشه در جنبشم ولی هنگامی که شور و شعف بی‌پایان به من دست می‌دهد و آشکارا در را می‌بینم که در مقابلم می‌درخشد، همان‌دم روی زورق اسقاطم بیدار می‌شوم، که به طرز ناامیدی در کنار یک ساحل زمینی به خاک نشسته است. خطای اساسی مرگ نخستینم به میزله ریشخند تلخی از خاطرم می‌گذرد، در صورتی که در جایگاه خوم دراز کشیده‌ام. ژولیا، زن کرجی‌بان، در را می‌کوبد و نوشابة صبحانة کشوری را که ناگهان از کنارش می‌گذریم روی تابوتم می‌نهد. من در خوابگاه چوبین خفته‌ام، مشاهدة من لذتی نمی‌بخشد، زیرا کفن چرکین فرسوده‌ای به‌بر دارم و موری سر و ریش خاکستری رنگم انبوه و درهم و برهم روییده است. بدنم از یک شال زنانه پوشیده شده که مزین به گل‌های درشت و شرابه‌های بلند می‌باشد. یک شمع مقدس نزدیک سرم می‌سوزد و مرا روشن می‌سازد. به دیوار روبه‌رو پردة نقاشی کوچکی است، ظاهراً مرد جنگلی را نشان می‌دهد که نیزة خود را به سوی من گرفته و پشت سپری که رویش نقاشی دلپسندی شده پنهان گردیده. در زورق اندیشه‌های خام به من هجوم می‌آورد ولی این از همة آن‌ها ابلهانه‌تر است. به علاوه حجرة چوبین من کاملاً تهی گشته. از سوراخی که در یک طرف آن شده نفس گرم شب‌های جنوبی نفوذ می‌کند و آوای آب که به بدنة زورق می‌خورد به گوشم می‌رسد.

"از هنگامی که گراکوس شکارچی بودم، و در جنگل سیاه زندگی می‌کردم و یک بز کوهی را دنبال کرده بودم که در پرتگاه افتادم، همیشه این‌جا دراز کشیده‌ام. پیش‌آمد با نظم و ترتیب انجام گرفت. من در حال تعاقب افتادم. خونم در یک خندق جاری شد و مردم، و این زورق می‌بایستی مرا به دنیای دیگر راهنمایی بکند. هنوز می‌توانم به خاطر بیاورم که با چه شادمانی سرشاری نخستین بار روی این خوابگاه خستگی در می‌کردم. هرگز کوه‌ها آوازی مانند آوازهایی که به این جدارهای سایه گرفته برخورد از من نشنیده بودند.

من در زندگی خوشبخت بودم و از مرگ خود نیز خوشبخت بودم. پیش از آن که در زورق بنشینم، با خرسندی ساز و برگ ناچیز و کوله‌بار و تفنگ شکاری را که همیشه از حمل آن‌ها به خود می‌بالیدم دور انداختم و مانند دختری که لباس شب عروسی بپوشد در کفنم لغزیدم. خوابیدم و انتظار کشیدم، درین وقت پیش‌آمد رخ داد."

شهردار دست خود را با حرکت دفاع بلند کرد و گفت: "چه سرنوشت جانگدازی! آیا شما راجع به علت این پیش‌آمد هیچ‌گونه سرزنشی به خود نمی‌دهید؟"

شکارچی گفت: "به هیچ‌رو. من یک نفر شکارچی بوده‌ام، آیا به این سبب گناهی کرده بودم؟ من معروف به شکارچی جنگل سیاه بودم و در آن زمان در آن‌جا گرگ وجود داشت و فقط پیروی از قریحة شخصی خود کرده بودم. کمین می‌نشستم، تیر خالی می‌شد و به هدفم اصابت می‌کرد. بعد پوست شکار خود را می‌کندم. آیا در این کار گناهی هست؟ خدمات من تقدیس می‌شد و «شکارچی جنگل سیاه» به من نام نهاده بودند. آیا در جریان این گناهی دیده می‌شود؟"

شهردار گفت: "من صلاحیتی ندارم که تصمیم بگیرم، ولی به نظر من نیز هیچ گناهی در چنین چیزها وجود ندارد. اما آیا تقصیر با کیست؟"

شکارچی گفت: "با کرجی‌بان است. هیچ‌کس به این مطلب پی نخواهد برد. هیچ‌کس به کمک من نخواهد آمد، هرگاه به همة مردم دستور می‌دادند که مرا کمک کنند، همة درها و پنجره‌ها بسته خواهد ماند، هرکس در بستر خود خواهد رفت و لحاف بر سر خواهد کشید، تمام زمین مبدل به یک مهمان‌سرای شب خواهد شد. این مطلب مفهومی در بر دارد، زیرا هیچ‌کس مرا نمی‌شناسد و اگر کسی کوچک‌ترین آگاهی به حال من داشته باشد، نمی‌دانست چه‌گونه مرا بیابد و هرگاه می‌دانست که کجا مرا بیابد نمی‌‌دانست چه‌گونه به من رسیدگی و کمک بکند. فکر این که به من کمک کنند یک جور ناخوشی است که برای بهبود آن باید رختخواب رفت و خوابید.

"من این موضوع را می‌دانم، و به همین علت کسی را به کمک نمی‌طلبم، هرچند در بعضی اوقات – زمانی خود را می‌بازم، و اکنون یکی از آن موارد است – در این بازه جداً می‌اندیشم. ولیکن برای راندن این‌گونه افکار، کافی است به اطراف خود بنگرم و مکانی که در آن‌جا هستم ببینم – و می‌توانم بدون نزلزل ثابت بکنم – که در همان‌جا صدها سال بوده‌ام."

شهردار گفت: "عجب، عجب، حالا آیا شما خیال دارید با ما در ریوار بمانید؟"

شکارچی به عنوان پوزش لبخندی زد، و دستش را روی زانوی شهردار گذاشت و گفت: "گمان نمی‌کنم. همین قدر می‌‌دانم که این‌جا هستم، نمی‌خواهم بیش از این بدانم. کشتی من سکان ندارد، و دستخوش بادی است که در ژرف‌ترین دیار مرگ می‌وزد."

* از کتاب مجموعه‌ای از آثار هدایت- گردآوری محمد بهارلو


منبع: dibache.com
 

f@rzad

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
15 آگوست 2007
نوشته‌ها
8,501
لایک‌ها
18,797
محل سکونت
Tehran
دختر دانش آموزی صورتی زشت داشت . دندان هایی نامتناسب با گونه هایش ،موهای کم پشت و رنگ چهره ای تیره . روز اولی که به مدرسه جدیدی آمد ، هیچ دختری حاضر نبود کنار او بنشیند . نقطه مقابل او دختر زیبارو و پولداری بود که مورد توجه همه قرار داشت .او در همان روز اول مقابل تازه وارد ایستاد و از او پرسید :
میدونی زشت ترین دختر این کلاسی ؟

یک دفعه کلاس از خنده ترکید ...

بعضی ها هم اغراق آمیزتر می خندیدند . اما تازه وارد با نگاهی مملو از مهربانی و عشق در جوابش جمله ای گفت که موجب شد در همان روز اول، احترام ویژه ای درمیان همه و از جمله من پیدا کند

اما بر عکس من ، تو بسیار زیبا و جذاب هستی .

او با همین یک جمله نشان داد که قابل اطمینان ترین فردی است که می توان به او اعتماد کرد و لذا کار به جایی رسید که برای اردوی آخر هفته همه می خواستند با او هم گروه باشند .

او برای هر کسی نام مناسبی انتخاب کرده بود . به یکی می گفت چشم عسلی و به یکی ابرو کمانی و ... . به یکی از دبیران ، لقب خوش اخلاق ترین معلم دنیا و به مستخدم مدرسه هم محبوب ترین یاور دانش آموزان را داده بود . آری ویژگی برجسته او در تعریف و تمجید هایش از دیگران بود که واقعاً به حرف هایش ایمان داشت و دقیقاً به جنبه های مثبت فرد اشاره می کرد . مثلاً به من می گفت بزرگترین نویسنده دنیا و به خواهرم می گفت بهترین آشپز دنیا ! و حق هم داشت . آشپزی خواهرم حرف نداشت و من از این تعجب کرده بودم که او توی هفته اول چگونه این را فهمیده بود .

سالها بعد وقتی او به عنوان شهردار شهر کوچک ما انتخاب شده بود به دیدنش رفتم و بدون توجه به صورت ظاهری اش احساس کردم شدیداً به او علاقه مندم .

پنج سال پیش وقتی برای خواستگاری اش رفتم ، دلیل علاقه ام را جذابیت سحر آمیزش میدانستم و او با همان سادگی و وقار همیشگی اش گفت

برای دیدن جذابیت یک چیز ، باید قبل از آن جذاب بود !
در حال حاضر من از او یک دختر سه ساله دارم . دخترم بسیار زیبا ست و همه از زیبایی صورتش در حیرتند
روزی مادرم از همسرم سؤال کرد که راز زیبایی دخترمان در چیست ؟

همسرم جواب داد :

من زیبایی چهره دخترم را مدیون خانواده پدری او هستم .

و مادرم روز بعد نیمی از دارایی خانواده را به ما بخشید .

شاد بودن، تنها انتقامی است که میتوان از زندگی گرفت


ارنستو چه گوارا
 

managermd

کاربر قدیمی پرشین تولز
کاربر قدیمی پرشین تولز
تاریخ عضویت
28 می 2005
نوشته‌ها
1,364
لایک‌ها
232
سن
47
محل سکونت
آگهی
یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود غیر از خدا هیچکس نبود.

یه روز تو پائیز تو یه خونواده نه پولدارو نه فقیر پسری بدنیا اومد که نامش رو گذاشتند مهدی.

و چون مهدی قصه ما تو اون خونواده بدنیا اومده بود پس فامیلیش هم شد محمدی دهقانی.

.مهدی کوچیک بود و کوچیکیش رو خیلی دوست داشت
.چون تو کوچیکیش همه آدما رو خوب میدید
.و مهدی دوست نداشت تا بزرگ شه ، اما تنها به این خاطر بزگ شد که باید بزرگ می شد
.و همین که بزرگ می شد، بیشتر با خداش آشنا می شد
خدائی که وقتی شلوغ می کرد و مامانش رو اذیت میکرد ، دوستش نداشت.

وقتی شکلات زیاد می خورد خدا از دستش ناراحت می شد.

اما وقتی بعدالظهر ها می خوابید و بیرون نمی رفت تا یه محل از دستش راحت باشن خدا هم خیلی خیلی دوستش داشت.

اینارو مامانش بهش گفته بود.


و مهدی با همین تعریف از خدا بزرگ شد.

و انقدر تند بزرگ شد که حالا که ۲۸ سالشه، هنوزم نفهمید که کی بزرگ شد!

اما تنها به این دلیل بزرگ شد که باید بزرگ می شد.

مهدی بزرگ شد و موقع مدرسه رفتنش شد.

و باید می رفت مدرسه تا بزرگ تر شه و عقلش به همه چی برسه.

اما هنوزم که هنوزه عقلش به نصف اون چیزهائی که تنها تو کودکی دلش می خواست برسه هم نرسیده.

مهدی رفت مدرسه و سر نیمکتهای چوبی مدرسه نشست.

یه آموزگار خوب ، یه آموزگار مهربون اومد سر کلاس و گفت: بچه های عزیزم سلام. من آموزگار سال اول شما هستم.

و بعد از مدتی حرف زدن شروع به درس دادن کرد و گفت : بچه ها لطفا همه شما هر کدوم یه خط صاف بکشید.

همه بچه ها کشیدند و مهدی هم مثل همه بچه ها یه خط صاف کشید.

و آموزگار گفت: بچه های من همیشه یادتون باشه که همیشه تو زندگیتون تنها روی این خط حرکت کنید، اگه می خواهید خدا دوستتتون داشته باشه.

همه گفتند: چشم، اما مهدی می ترسید بگه چشم. آخه اون خطه خیلی باریک بود و مهدی می ترسید یه هو به علت سر به هوا بودن یه دفعه از اون خط باریکه به سمت چپ یا راست پرت بشه.

اما اونم گفت چشم.چون همه گفتند چشم!

گذشت و گذشت تا روزی آموزگار گفت : بچه ها همه بنویسید آ.

مهدی هم مثل همه بچه ها نوشت آ.

معلم گفت: آفرین به همه شما عزیزان گلم.

حالا همه بنویسید ب.

همه نوشتند ب.

و مهدی هم مثل همه نوشت ب .

بعدش آموزگار گفت : آفرین به همه شما . حالا همه بنویسید آب .

همه نوشتند آب و مهدی هم مثل همه نوشت آب .

و آموزگار گفت: آفرین بچه ها که همه نوشتید ، اما یادتون باشه که آب مایه روشنی و پاکیه .

پس یادتون باشه همیشه مثل آب زلال باشید و پاک .

یادتون باشه که تنها دلیل پاک بودن آب جاری بودنشه، وگرنه آبی که یه جا بمونه گند آب می شه و بوی بد می ده.

پس اینو هم یادتون باشه که مثل آب جاری باشید و همه چیز بد رو با جاری بودنتون پاک کنید .

و باز هم گذشت و گذشت تا آموزگار روزی گفت : بچه ها امروز می خوام یه درس تازه بدم و حتما درس امروز رو برای همیشه تو ذهنتون بسپارید و تا آخرعمرتون همراهتون باشه.

همه گفتند: چشم .

اما مهدی باز هم همون دل نگرانی شیرین اومد سراغش، اما چون اون دلنگرانی براش ناشناخته بود و تا حالا حسش نکرده بود ، ازش می ترسید.

چون درسی که آموزگار میخواست بده معلوم بود که خیلی خیلی مهمه.

چون چشمای آموزگار برق عجیبی می زد که برای مهدی آشنا بود.

انگار این برق رو قبلا تو چشمای یکی دیگه دیده بود.

شایدم بعدا دیده بود!

اما بازم مثل همه گفت: چشم

چون باید می گفت چشم . اما همینکه گفت چشم، انگار یه هو یه دنیا بار از ته آسمون پرت کردن رو شونش که اینقدر شونه هاش سنگین شده بود!

و آموزگار با صدای لرزانی گفت:

بچه ها همه بنویسید ع .

و مهدی هم مثل همه بچه ها نوشت ع .

و آموزگار با صدای لرزان تری گفت:

بچه ها همه بنویسید ش .

مهدی و همه بچه ها نوشتند ش .

و معلم بغض تو گلوش فشرده شده بود و با بغض گفت: بچه ها حالا بنویسید ق.

همه با تعجب نوشتند ق.

اما مهدی با خوشحالی غریب و خاصی نوشت ق .

و آموزگار در حالی که بغش گلوش ترکیده بود با گریه گفت : بچه ها حالا این سه حرف رو به هم بچسبونید و بنویسید عشق.

همه نوشتند عشق .

اما مهدی نوشت مریم!

آموزگار با چشمای خیس وقتی نوشته مهدی رو دید گفت : پسرم بنویس عشق.

مهدی نوشت عشق ، اما باز هم دید نوشته مریم.

این بار آموزگار بهش گفت : عزیزم بنویس ع ش ق.

و مهدی هم نوشت ع ش ق .

و آموزگار گفت: آفرین عزیزم . حالا این سه حرف رو به هم بچسبون .

و مهدی این سه حزف رو به هم چسبوند ، اما خودش هم تعجب کرد وقتی که بعد از چسبوندن اون سه تا حرف دید که بازم نوشته شده (!) مریم.

همه بچه ها مهدی رو مسخره کردند و یکصدا گفتند : هو هو مهدی سواد نداره ، هو هو مهدی سواد نداره.

و آموزگار گریش بلند تر شد و از کلاس رفت بیرون.

و مهدی هم فکر کرد که آموزگار از دست اون ناراحته، اما خودش می دونست که نمی خواست آموزگار رو ناراحت کنه.

و دلش می خواست به آموزگارش بگه که : خانم اجازه ! به خدا من هم همون درسی رو که شما دارید می دید می نویسم، اما نمی دونم چرا اینجوری نوشته می شه.

می خواست به آموزگارش بگه که: خانم اجازه! من نمی خوام ناراحت بشید از دستم. و برای اینکه آموزگارش رو شاد کنه، همون شب تا ساعت چهار صبح رفت و یه دفتر صد برگ رو پر کرد از کلمه عشق تا فردا به عنوان جریمه ببره بده به آموزگارش تا خوشحال شه.

و صبح وقتی باباش از خواب بیدارش می کرد دید که دیشب از شدت خستگی رو دفتری که جریمه های عاشقانش رو توش نوشته بود خوابش برده.

اما خوشحال بود که دیشب آخرین صفحه دفترش رو داشت تموم می کرد که خوابش برده بود.

و پدرش می خواست بره که چشمش به دفتر افتاد که توش یه کلمه هی تکرار شده بود.

و دفتر رو ورق زد و دید که از اول تا آخر دفتر صدبرگ فقط همون یه کلمه نوشته شده!

و مهدی رو دعوا کرد و گفت: یعنی تو اینقدر خنگ شدی که نمی تونی یه کلمه مریم رو هم درست بنویسی که معلمت اینهمه به تو جریمه داده و گفته بنویسش !؟

و مهدی با دیدن دفتر اشک تو چشماش حلقه زد.

چون خودش دیشب دید که همه نوشته های دیشبش فقط از عشق بود.

صبح شرمنده رفت پیش آموزگار تا بگه من چیکار کردم.

اما آموزگارش نیومده بود.

چند روز بعد بهشون گفتند که: آموزگارتون رفته پیش خدا و وقتی مهدی پرسید که کی بر می گرده ناظمشون با خنده ای بر لب بهش گفت : اون دیگه بر نمی گرده.

و مهدی این بار از دست خدا ناراحت شد که چرا آموزگار اونو برده پیش خودش و دیگه هم بر نمی گردونه.

و پیش خودش گفت :مگه خدا خوب نبود !؟ پس چرا آموزگار مهربونش رو بدون اجازه ش برده پیش خودش؟

و از خدا دلگیر شد و شب خوابید و آموزگارش اومد تو خوابش و بهش گفت:سلام مهدی جان، شبت بخیر عزیزم.

و مهدی قبل از اینکه جواب سلامش رو بده با گریه گفت : خانم اجازه ! چرا ما رو ترک کردید؟ به خدا می دونم اشتباه کردم.

…اما اون شب وقتی رفتم خونه، برای اینکه شما خوشحال بشید من به عنوان جریمه

اما آموزگارش نذاشت بقیه حرفش تموم شه و بهش گفت: آره عزیزم همه رو می دونم.

مهدی جان تو تجلی عشق آیندت رو داشتی می نوشتی، اما من چشم دیدنش رو نداشتم.

و تو تقدیرت اینه که این راه رو ادامه بدی.

و مهدی پرسید: خانم اجازه تقدیر یعنی چی و تجلی عشق چیه ؟

آموزگار گفت:عزیزم من تنها آموزگار تو نیستم.

طبیعت ، زندگی و زمونه و خلاصه همه چیز آموزگار تو خواهند بود و تو از هرکدوم از اونها یه چیزی یاد خواهی گرفت تا بزرگ شی و خودت متوجه شی.

مهدی به آموزگار گفت: خانم اجازه من دوست ندارم بزرگ شم. آیا می شه!؟

و آموزگار گفت: مهدی جان تو روحت رو همیشه می تونی مثل یه کودک پاک نگه داری و اصلا مهم نیست که جسمت بزرگ شه و پیر شه و یه روز از بین بره.

مهم اینه که روحت رو درست نگه داری عزیزم.

و مهدی با اینکه چیزی متوحه نشد اما انگار متوجه شد! و گفت: چشم

و مهدی باز بزرگتر شد.چون باید بزرگتر می شد!

و توی این مدت آموزگارهای زیادی داشت و از هر کدومشون یه درس یاد گرفت.

اما هنوزم که هنوزه دو تا از آموزگاراش رو هیچ وقت فراموش نمی کنه.

یکی همون آموزگار سال اول دبستانش بود که مهربونترین آموزشگارش بود و همه درسها رو با شیرینی بهش یاد می داد.

و اون یکی آموزگارش که اسمش زمونه بود و عصبانی ترین آموزگارش و همه درسها رو با تلخی تمام بهش یاد می داد.

و مهدی این داستان رو نیمه تمام گذاشت تا باعث اندیشیدن باشه برای همه.

اما اینو هم بگه که: با دیدن مریم بود که تعریف کامل از خداوند رو درک کرد و مریم شد تنها قبله اون برای عبادت خداش.

اما وقتی که مریمش هم رفت پیش خدا ، مهدی هم از همون روز قبله ش رو گم کرد.

مهدی بعد از رفتن مریمش هیچ وقت تا حالا اونقدر احساس بیچارگی نکرده بود.

و تنها تو یه شب پائیزی که شب تولدش بود ، معلم سال اولش و مریمش با هم اومدن تو خوابش و دوباره قبله ش رو بهش نشون دادند.

پایان
نوشته مهدی محمدی دهقانی
www.mmd.name
 

lilyrose

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
24 جولای 2010
نوشته‌ها
4,270
لایک‌ها
8,207
محل سکونت
My Sweet Home
«كباب غاز»

سید محمدعلى جمالزاده

شب عید نوروز بود و موقع ترفیع رتبه. در اداره با هم‌قطارها قرار و مدار گذاشته بودیم كه هركس اول ترفیع رتبه یافت، به عنوان ولیمه یك مهمانی دسته‌جمعی كرده، كباب غاز صحیحی بدهد دوستان نوش جان نموده به عمر و عزتش دعا كنند.

زد و ترفیع رتبه به اسم من درآمد. فورن مساله‌ى مهمانی و قرار با رفقا را با عیالم كه به‌تازگی با هم عروسی كرده بودیم در میان گذاشتم. گفت تو شیرینی عروسی هم به دوستانت نداده‌ای و باید در این موقع درست جلوشان درآیی. ولی چیزی كه هست چون ظرف و كارد و چنگال برای دوازده نفر بیش‌تر نداریم یا باید باز یك دست دیگر خرید و یا باید عده‌ى مهمان بیش‌تر از یازده نفر نباشد كه با خودت بشود دوازده نفر.

گفتم خودت به‌تر می‌دانی كه در این شب عیدی مالیه از چه قرار است و بودجه ابدن اجازه‌ی خریدن خرت و پرت تازه نمی‌دهد و دوستان هم از بیست و سه‌ چهار نفر كم‌تر نمی‌شوند.

گفت یك بر نره‌خر گردن‌كلفت را كه نمی‌شود وعده گرفت. تنها همان رتبه‌های بالا را وعده بگیر و مابقی را نقدن خط بكش و بگذار سماق بمكند.

گفتم ای‌بابا، خدا را خوش نمی‌آید. این بدبخت‌ها سال آزگار یك‌بار برایشان چنین پایی می‌افتد و شكم‌ها را مدتی است صابون زده‌اند كه كباب‌غاز بخورند و ساعت‌شماری می‌كنند. اگر از زیرش در بروم چشمم را در خواهند آورد و حالا كه خودمانیم، حق هم دارند. چطور است از منزل یكی از دوستان و آشنایان یك‌دست دیگر ظرف و لوازم عاریه بگیریم

با اوقات تلخ گت این خیال را از سرت بیرون كن كه محال است در میهمانی اول بعد از عروسی بگذارم از كسی چیز عاریه وارد این خانه بشود؛ مگر نمی‌دانی كه شكوم ندارد و بچه‌ی اول می‌میرد؟

گفتم پس چاره‌ای نیست جز این‌كه دو روز مهمانی بدهیم. یك روز یك‌دسته بیایند و بخورند و فردای آن روز دسته‌ی دیگر. عیالم با این ترتیب موافقت كرد و بنا شد روز دوم عید نوروز دسته‌ی اول و روز سوم دسته‌ی دوم بیایند.

اینك روز دوم عید است و تدارك پذیرایی از هرجهت دیده شده است. علاوه بر غاز معهود، آش جو اعلا و كباب بره‌ی ممتاز و دو رنگ پلو و چندجور خورش با تمام مخلفات رو به راه شده است. در تختخواب گرم و نرم و تازه‌ای كه از جمله‌ی اسباب جهاز خانم است لم داده و به تفریح تمام مشغول خواندن حكایت‌های بی‌نظیر صادق هدایت بودم. درست كیفور شده بودم كه عیالم وارد شد و گفت جوان دیلاقی مصطفى‌نام آمده می‌گوید پسرعموی تنی تو است و برای عید مباركی شرفیاب شده است.

مصطفی پسرعموی دختردایی خاله‌ی مادرم می‌شد. جوانی به سن بیست و پنج یا بیست و شش. لات و لوت و آسمان جل و بی‌دست و پا و پخمه و گاگول و تا بخواهی بدریخت و بدقواره. هروقت می‌خواست حرفی بزند، رنگ می‌گذاشت و رنگ برمی‌داشت و مثل این‌كه دسته هاون برنجی در گلویش گیر كرده باشد دهنش باز می‌ماند و به خرخر می‌افتاد. الحمدالله سالی یك مرتبه بیش‌تر از زیارت جمالش مسرور و مشعوف نمی‌شدم.

به زنم گفتم تو را به خدا بگو فلانی هنوز از خواب بیدار نشده و شر این غول بی‌شاخ و دم را از سر ما بكن و بگذار برود لای دست بابای علیه‌الرحمه‌اش.

گفت به من دخلی ندارد! مال بد بیخ ریش صاحبش. ماشاء‌الله هفت قرآن به میان پسرعموی دسته‌دیزی خودت است. هرگلی هست به سر خودت بزن. من اساسن شرط كرده‌ام با قوم و خویش‌های ددری تو هیچ سر و كاری نداشته باشم؛ آن‌هم با چنین لندهور الدنگی.

دیدم چاره‌ای نیست و خدا را هم خوش نمی‌آید این بیچاره كه لابد از راه دور و دراز با شكم گرسنه و پای برهنه به امید چند ریال عیدی آمده ناامید كنم. پیش خودم گفتم چنین روز مباركی صله‌ى ارحام نكنی كی خواهی كرد؟ لذا صدایش كردم، سرش را خم كرده وارد شد. دیدم ماشاء‌الله چشم بد دور آقا واترقیده‌اند. قدش درازتر و پك و پوزش كریه‌تر شده است. گردنش مثل گردن همان غاز مادرمرده‌ای كه در همان ساعت در دیگ مشغول كباب شدن بود سر از یقه‌ی چركین بیرون دوانده بود و اگرچه به حساب خودش ریش تراشیده بود، اما پشم‌های زرد و سرخ و خرمایی به بلندی یك انگشت از لابلای یقه‌ی پیراهن، سر به در آورده و مثل كزم‌هایی كه به مارچوبه‌ی گندیده افتاده باشند در پیرامون گردن و گلو در جنبش و اهتزاز بودند. از توصیف لباسش بهتر است بگذرم، ولی همین‌قدر می‌دانم كه سر زانوهای شلوارش_ كه از بس شسته شده بودند به‌قدر یك وجب خورد رفته بود_ چنان باد كرده بود كه راستی‌راستی تصور كردم دو رأس هندوانه از جایی كش رفته و در آن‌جا مخفی كرده است.

مشغول تماشا و ورانداز این مخلوق كمیاب و شیء عجیب بودم كه عیالم هراسان وارد شده گفت خاك به سرم مرد حسابی، اگر ما امروز این غاز را برای مهمان‌های امروز بیاوریم، برای مهمان‌های فردا از كجا غاز خواهی آورد؟ تو كه یك غاز بیش‌تر نیاورده‌ای و به همه‌ی دوستانت هم وعده‌ی كباب غاز داده‌ای!

دیدم حرف حسابی است و بدغفلتی شده. گفتم آیا نمی‌شود نصف غاز را امروز و نصف دیگرش را فردا سر میز آورد؟

گفت مگر می‌خواهی آبروی خودت را بریزی؟ هرگز دیده نشده كه نصف غاز سر سفره بیاورند. تمام حسن كباب غاز به این است كه دست‌نخورده و سر به مهر روی میز بیاید.

حقا كه حرف منطقی بود و هیچ برو برگرد نداشت. در دم ملتفت وخامت امر گردیده و پس از مدتی اندیشه و استشاره، چاره‌ی منحصر به فرد را در این دیدم كه هرطور شده تا زود است یك غاز دیگر دست و پا كنیم. به خود گفتم این مصطفی گرچه زیاد كودن و بی‌نهایت چلمن است، ولی پیدا كردن یك غاز در شهر بزرگی مثل تهران، كشف آمریكا و شكستن گردن رستم كه نیست؛ لابد این‌قدرها از دستش ساخته است. به او خطاب كرده گفتم: مصطفی جان لابد ملتفت شده‌ای مطلب از چه قرار است. سر نازنینت را بنازم. می‌خواهم نشان بدهی كه چند مرده حلاجی و از زیر سنگ هم شده امروز یك عدد غاز خوب و تازه به هر قیمتی شده برای ما پیدا كنی.

مصطفی به عادت معهود، ابتدا مبلغی سرخ و سیاه شد و بالاخره صدایش بریده‌بریده مثل صدای قلیانی كه آبش را كم و زیاد كنند از نی‌پیچ حلقوم بیرون آمد و معلوم شد می‌فرمایند در این روز عید، قید غاز را باید به كلی زد و از این خیال باید منصرف شد، چون كه در تمام شهر یك دكان باز نیست.

با حال استیصال پرسیدم پس چه خاكی به سرم بریزم؟ با همان صدا و همان اطوار، آب دهن را فرو برده گفت والله چه عرض كنم! مختارید؛ ولی خوب بود میهمانی را پس می‌خواندید. گفتم خدا عقلت بدهد یك‌ساعت دیگر مهمان‌ها وارد می‌شوند؛ چه‌طور پس بخوانم؟ گفت خودتان را بزنید به ناخوشی و بگویید طبیب قدغن كرده، از تختخواب پایین نیایید. گفتم همین امروز صبح به چند نفرشان تلفن كرده‌ام چطور بگویم ناخوشم؟ گفت بگویید غاز خریده بودم سگ برده. گفتم تو رفقای مرا نمی‌شناسی، بچه قنداقی كه نیستند بگویم ممه را لولو برد و آن‌ها هم مثل بچه‌ی آدم باور كنند. خواهند گفت جانت بالا بیاید می‌خواستی یك غاز دیگر بخری و اصلن پاپی می‌شوند كه سگ را بیاور تا حسابش را دستش بدهیم. گفت بسپارید اصلن بگویند آقا منزل تشریف ندارند و به زیارت حضرت معصومه رفته‌اند.

دیدم زیاد پرت‌و‌بلا می‌گوید؛ خواستم نوكش را چیده، دمش را روی كولش بگذارم و به امان خدا بسپارم. گفتم مصطفی می‌دانی چیست؟ عیدی تو را حاضر كرده‌ام. این اسكناس را می‌گیری و زود می‌روی كه می‌خواهم هر چه زودتر از قول من و خانم به زن‌عمو جانم سلام برسانی و بگویی ان‌شاء‌الله این سال نو به شما مبارك باشد و هزارسال به این سال‌ها برسید.

ولی معلوم بود كه فكر و خیال مصطفی جای دیگر است. بدون آن‌كه اصلن به حرف‌های من گوش داده باشد، دنباله‌ی افكار خود را گرفته، گفت اگر ممكن باشد شیوه‌ای سوار كرد كه امروز مهمان‌ها دست به غاز نزنند، می‌شود همین غاز را فردا از نو گرم كرده دوباره سر سفره آورد.

این حرف كه در بادی امر زیاد بی‌پا و بی‌معنی به‌نظر می‌آمد، كم‌كم وقتی درست آن را در زوایا و خفایای خاطر و مخیله نشخوار كردم، معلوم شد آن‌قدرها هم نامعقول نیست و نباید زیاد سرسری گرفت. هرچه بیش‌تر در این باب دقیق شدم یك نوع امیدواری در خود حس نمودم و ستاره‌ی ضعیفی در شبستان تیره و تار درونم درخشیدن گرفت. رفته‌رفته سر دماغ آمدم و خندان و شادمان رو به مصطفی نموده گفتم اولین بار است كه از تو یك كلمه حرف حسابی می‌شنوم ولی به‌نظرم این گره فقط به دست خودت گشوده خواهد شد. باید خودت مهارت به خرج بدهی كه احدی از مهمانان درصدد دست‌زدن به این غاز برنیاید.

مصطفی هم جانی گرفت و گرچه هنوز درست دستگیرش نشده بود كه مقصود من چیست و مهارش را به كدام جانب می‌خواهم بكشم، آثار شادی در وجناتش نمودار گردید. بر تعارف و خوش‌زبانی افزوده گفتم چرا نمی‌آیی بنشینی؟ نزدیك‌تر بیا. روی این صندلی مخملی پهلوی خودم بنشین. بگو ببینم حال و احوالت چه‌طور است؟ چه‌كار می‌كنی؟ می‌خواهی برایت شغل و زن مناسبی پیدا كنم؟ چرا گز نمی‌خوری؟ از این باقلا نوش‌جان كن كه سوقات یزد است...

مصطفی قد دراز و كج‌و‌معوش را روی صندلی مخمل جا داد و خواست جویده‌جویده از این بروز محبت و دل‌بستگی غیرمترقبه‌ی هرگز ندیده و نشنیده سپاس‌گزاری كند، ولی مهلتش نداده گفتم استغفرالله، این حرف‌ها چیست؟ تو برادر كوچك من هستی. اصلن امروز هم نمی‌گذارم از این‌جا بروی. باید میهمان عزیز خودم باشی. یك‌سال تمام است این‌طرف‌ها نیامده بودی. ما را یك‌سره فراموش كرده‌ای و انگار نه انگار كه در این شهر پسرعموئی هم داری. معلوم می‌شود از مرگ ما بیزاری. الا و لله كه امروز باید ناهار را با ما صرف كنی. همین الان هم به خانم می‌سپارم یك‌دست از لباس‌های شیك خودم هم بدهد بپوشی و نونوار كه شدی باید سر میز پهلوی خودم بنشینی. چیزی كه هست ملتفت باش وقتی بعد از مقدمات آش‌جو و كباب‌بره و برنج و خورش، غاز را روی میز آوردند، می‌گویی ای‌بابا دستم به دامنتان، دیگر شكم ما جا ندارد. این‌قدر خورده‌ایم كه نزدیك است بتركیم. كاه از خودمان نیست، كاهدان كه از خودمان است. واقعن حیف است این غاز به این خوبی را سگ‌خور كنیم. از طرف خود و این آقایان استدعای عاجزانه دارم بفرمایید همین‌طور این دوری را برگردانند به اندرون و اگر خیلی اصرار دارید، ممكن است باز یكی از ایام همین بهار، خدمت رسیده از نو دلی از عزا درآوریم. ولی خدا شاهد است اگر امروز بیش‌تر از این به ما بخورانید همین‌جا بستری شده وبال جانت می‌گردیم. مگر آن‌كه مرگ ما را خواسته باشید. ..

آن‌وقت من هرچه اصرار و تعارف می‌كنم تو بیش‌تر امتناع می‌ورزی و به هر شیوه‌ای هست مهمانان دیگر را هم با خودت همراه می‌كنی.

مصطفی كه با دهان باز و گردن دراز حرف‌های مرا گوش می‌‌داد، پوزخند نمكینی زد؛ یعنی كه كشك و پس از مدتی كوك‌كردن دستگاه صدا گفت: "خوب دستگیرم شد. خاطر جمع باشید كه از عهده برخواهم آمد."

چندین‌بار درسش را تكرار كردم تا از بر شد. وقتی مطمئن شدم كه خوب خرفهم شده برای تبدیل لباس و آراستن سر و وضع به اتاق دیگرش فرستادم و باز رفتم تو خط مطالعه‌ی حكایات كتاب "سایه روشن".

دو ساعت بعد مهمان‌ها بدون تخلف، تمام و كمال دور میز حلقه زده در صرف‌كردن صیغه‌ی "بلعت" اهتمام تامی داشتند كه ناگهان مصطفی با لباس تازه و جوراب و كراوات ابریشمی ممتاز و پوتین جیر براق و زراق و فتان و خرامان چون طاووس مست وارد شد؛ صورت را تراشیده سوراخ و سمبه و چاله و دست‌اندازهای آن را با گرد و كرم كاهگل‌مالی كرده، زلف‌ها را جلا داده، پشم‌های زیادی گوش و دماغ و گردن را چیده، هر هفت كرده و معطر و منور و معنعن، گویی یكی از عشاق نامی سینماست كه از پرده به در آمده و مجلس ما را به طلعت خود مشرف و مزین نموده باشد. خیلی تعجب كردم كه با آن قد دراز چه حقه‌ای به‌كار برده كه لباس من این‌طور قالب بدنش درآمده است. گویی جامه‌ای بود كه درزی ازل به قامت زیبای جناب ایشان دوخته است.

آقای مصطفی‌خان با كمال متانت و دل‌ربایی، تعارفات معمولی را برگزار كرده و با وقار و خونسردی هرچه تمام‌تر، به جای خود، زیر دست خودم به سر میز قرار گرفت. او را به عنوان یكی از جوان‌های فاضل و لایق پایتخت به رفقا معرفی كردم و چون دیدم به خوبی از عهده‌ی وظایف مقرره‌ی خود برمی‌آید، قلبن مسرور شدم و در باب آن مساله‌ی معهود خاطرم داشت به‌كلی آسوده می‌شد.

به‌قصد ابراز رضامندی، خود گیلاسی از عرق پر كرده و تعارف كنان گفتم: آقای مصطفی‌خان از این عرق اصفهان كه الكلش كم است یك گیلاس نوش‌جان بفرمایید.

لب‌ها را غنچه كرده گفت: اگرچه عادت به كنیاك فرانسوی ستاره‌نشان دارم، ولی حالا كه اصرار می‌فرمایید اطاعت می‌كنم.این‌را گفته و گیلاس عرق را با یك حركت مچ‌دست ریخت در چاله‌ی گلو و دوباره گیلاس را به طرف من دراز كرده گفت: عرقش بدطعم نیست. مزه‌ی ودكای مخصوص لنینگراد را دارد كه اخیرن شارژ دافر روس چند بطری برای من تعارف فرستاده بود. جای دوستان خالی، خیلی تعریف دارد ولی این عرق اصفهان هم پای كمی از آن ندارد. ایرانی وقتی تشویق دید فرنگی را تو جیبش می‌گذارد. یك گیلاس دیگر لطفن پر كنید ببینم.

چه دردسر بدهم؟ طولی نكشید كه دو ثلث شیشه‌ی عرق به‌انضمام مقدار عمده‌ای از مشروبات دیگر در خمره‌ی شكم این جوان فاضل و لایق سرازیر شد. محتاج به تذكار نیست كه ایشان در خوراك هم سرسوزنی قصور را جایز نمی‌شمردند. از همه‌ی این‌ها گذشته، از اثر شراب و كباب چنان قلب ماهیتش شده بود كه باور كردنی نیست؛ حالا دیگر چانه‌اش هم گرم شده و در خوش‌زبانی و حرافی و شوخی و بذله و لطیفه نوك جمع را چیده و متكلم وحده و مجلس‌آرای بلامعارض شده است. كلید مشكل‌گشای عرق، قفل تپق را هم از كلامش برداشته و زبانش چون ذوالفقار از نیام برآمده و شق‌القمر می‌كند.

این آدم بی‌چشم و رو كه از امام‌زاده داود و حضرت عبدالعظیم قدم آن‌طرف‌تر نگذاشته بود، از سرگذشت‌های خود در شیكاگو و منچستر و پاریس و شهرهای دیگر از اروپا و آمریكا چیزها حكایت می كرد كه چیزی نمانده بود خود من هم بر منكرش لعنت بفرستم. همه گوش شده بودند و ایشان زبان. عجب در این است كه فرورفتن لقمه‌های پی‌در‌پی ابدن جلو صدایش را نمی‌گرفت. گویی حنجره‌اش دو تنبوشه داشت؛ یكی برای بلعیدن لقمه و دیگری برای بیرون دادن حرف‌های قلنبه.

به مناسبت صحبت از سیزده عید بنا كرد به خواندن قصیده‌ای كه می‌گفت همین دیروز ساخته. فریاد و فغان مرحبا و آفرین به آسمان بلند شد. دو نفر از آقایان كه خیلی ادعای فضل و كمالشان می‌شد مقداری از ابیات را دو بار و سه بار مكرر ساختند. یكی از حضار كه كباده‌ی شعر و ادب می‌كشید چنان محظوظ گردیده بود كه جلو رفته جبهه‌ی شاعر را بوسیده و گفت "ایوالله؛ حقیقتن استادی" و از تخلص او پرسید. مصطفی به رسم تحقیر، چین به صورت انداخته گفت من تخلص را از زوائد و از جمله‌ی رسوم و عاداتی می‌دانم كه باید متروك گردد، ولی به اصرار مرحوم ادیب پیشاوری كه خیلی به من لطف داشتند و در اواخر عمر با بنده مألوف بودند و كاسه و كوزه یكی شده بودیم، كلمه‌ی "استاد" را بر حسب پیشنهاد ایشان اختیار كردم. اما خوش ندارم زیاد استعمال كنم.

همه‌ی حضار یك‌صدا تصدیق كردند كه تخلصی بس به‌جاست و واقعن سزاوار حضرت ایشان است.

در آن اثنا صدای زنگ تلفن از سرسرای عمارت بلند شد. آقای استاد رو به نوكر نموده فرمودند: "هم‌قطار احتمال می‌دهم وزیرداخله باشد و مرا بخواهد. بگویید فلانی حالا سر میز است و بعد خودش تلفن خواهد كرد." ولی معلوم شد نمره غلطی بوده است.

اگر چشمم احیانن تو چشمش می‌افتاد، با همان زبان بی‌زبانی نگاه، حقش را كف دستش می‌گذاشتم. ولی شستش خبردار شده بود و چشمش مثل مرغ سربریده مدام در روی میز از این بشقاب به آن بشقاب می‌دوید و به كائنات اعتنا نداشت.

حالا آش‌جو و كباب‌بره و پلو و چلو و مخلفات دیگر صرف شده است و پیش‌درآمد كنسرت آروق شروع گردیده و موقع مناسبی است كه كباب غاز را بیاورند.

مثل این‌كه چشم‌به‌راه كله‌ی اشپختر باشم دلم می‌تپد و برای حفظ و حصانت غاز، در دل، فالله خیر حافظن می‌گویم. خادم را دیدم قاب بر روی دست وارد شد و یك‌رأس غاز فربه و برشته كه هنوز روغن در اطرافش وز می‌زند در وسط میز گذاشت و ناپدید شد.

شش‌دانگ حواسم پیش مصطفی است كه نكند بوی غاز چنان مستش كند كه دامنش از دست برود. ولی خیر، الحمدالله هنوز عقلش به جا و سرش تو حساب است. به محض این‌كه چشمش به غاز افتاد رو به مهمان‌ها نموده گفت: آقایان تصدیق بفرمایید كه میزبان عزیز ما این یك دم را دیگر خوش نخواند. ایا حالا هم وقت آوردن غاز است؟ من كه شخصن تا خرخره خورده‌ام و اگر سرم را از تنم جدا كنید یك لقمه هم دیگر نمی‌توانم بخورم، ولو مائده‌ی آسمانی باشد. ما كه خیال نداریم از این‌جا یك‌راست به مریض‌خانه‌ی دولتی برویم. معده‌ی انسان كه گاوخونی زنده‌رود نیست كه هرچه تویش بریزی پر نشود. آن‌گاه نوكر را صدا زده گفت: "بیا هم‌قطار، آقایان خواهش دارند این غاز را برداری و بی‌برو برگرد یك‌سر ببری به اندرون."

مهمان‌ها سخت در محظور گیر كرده و تكلیف خود را نمی‌دانند. از یك‌طرف بوی كباب تازه به دماغشان رسیده است و ابدن بی میل نیستند ولو به عنوان مقایسه باشد، لقمه‌ای از آن چشیده، طعم و مزه‌ی غاز را با بره بسنجند. ولی در مقابل تظاهرات شخص شخیصی چون آقای استاد دودل مانده بودند و گرچه چشم‌هایشان به غاز دوخته شده بود، خواهی نخواهی جز تصدیق حرف‌های مصطفی و بله و البته گفتن چاره‌ای نداشتند. دیدم توطئه‌ی ما دارد می‌ماسد. دلم می خواست می‌توانستم صدآفرین به مصطفی گفته لب و لوچه‌ی شتری‌اش را به باد بوسه بگیرم. فكر كردم از آن تاریخ به بعد زیربغلش را بگیرم و برایش كار مناسبی دست و پا كنم، ولی محض حفظ ظاهر و خالی نبودن عریضه، كارد پهن و درازی شبیه به ساطور قصابی به دست گرفته بودم و مانند حضرت ابراهیم كه بخواهد اسماعیل را قربانی كند، مدام به غاز علیه‌السلام حمله آورده و چنان وانمود می‌كردم كه می‌خواهم این حیوان بی یار و یاور را از هم بدرم و ضمنن یك دوجین اصرار بود كه به شكم آقای استاد می‌بستم كه محض خاطر من هم شده فقط یك لقمه میل بفرمایید كه لااقل زحمت آشپز از میان نرود و دماغش نسوزد.

خوشبختانه كه قصاب زبان غاز را با كله‌اش بریده بود، والا چه چیزها كه با آن زبان به من بی حیای دو رو نمی‌گفت! خلاصه آن‌كه از من همه اصرار بود و از مصطفی انكار و عاقبت كار به آن‌جایی كشید كه مهمان‌ها هم با او هم‌صدا شدند و دشته‌جمعی خواستار بردن غاز و هوادار تمامیت و عدم تجاوز به آن گردیدند.

كار داشت به دل‌خواه انجام می‌یافت كه ناگهان از دهنم در رفت كه اخر آقایان؛ حیف نیست كه از چنین غازی گذشت كه شكمش را از آلوی برغان پركرده‌اند و منحصرن با كره‌ی فرنگی سرخ شده است؟ هنوز این كلام از دهن خرد شده‌ی ما بیرون نجسته بود كه مصطفی مثل اینكه غفلتن فنرش در رفته باشد، بی‌اختیار دست دراز كرد و یك كتف غاز را كنده به نیش كشید و گفت: "حالا كه می‌فرمایید با آلوی برغان پر شده و با كره‌ی فرنگی سرخش كرده‌اند، روا نیست بیش از این روی میزبان محترم را زمین انداخت و محض خاطر ایشان هم شده یك لقمه‌ی مختصر می‌چشیم."

دیگران كه منتظر چنین حرفی بودند، فرصت نداده مانند قحطی‌زدگان به جان غاز افتادند و در یك چشم به هم زدن، گوشت و استخوان غاز مادرمرده مانند گوشت و استخوان شتر قربانی در كمركش دروازه‌ی حلقوم و كتل و گردنه‌ی یك دوجین شكم و روده، مراحل مضغ و بلع و هضم و تحلیل را پیمود؛ یعنی به زبان خودمانی رندان چنان كلكش را كندند كه گویی هرگز غازی سر از بیضه به در نیاورده، قدم به عالم وجود ننهاده بود!

می‌گویند انسان حیوانی است گوشت‌خوار، ولی این مخلوقات عجیب‌ گویا استخوان‌خوار خلق شده بودند. واقعن مثل این بود كه هركدام یك معده‌ی یدكی هم هم‌راه آورده باشند. هیچ باوركردنی نبود كه سر همین میز، آقایان دو ساعت تمام كارد و چنگال به‌دست، با یك خروار گوشت و پوست و بقولات و حبوبات، در كشمكش و تلاش بوده‌اند و ته بشقاب‌ها را هم لیسیده‌اند. هر دوازده‌تن، تمام و كمال و راست و حسابی از سر نو مشغول خوردن شدند و به چشم خود دیدم كه غاز گلگونم، لخت‌‌لخت و "قطعة بعد اخرى" طعمه‌ی این جماعت كركس صفت شده و "كان لم یكن شیئن مذكورا" در گورستان شكم آقایان ناپدید گردید.

مرا می‌گویی، از تماشای این منظره‌ی هولناك آب به دهانم خشك شده و به جز تحویل‌دادن خنده‌های زوركی و خوشامدگویی‌های ساختگی كاری از دستم ساخته نبود.

اما دو كلمه از آقای استاد بشنوید كه تازه كیفشان گل كرده بود، در حالی كه دستمال ابریشمی مرا از جیب شلواری كه تعلق به دعاگو داشت درآورده به ناز و كرشمه، لب و دهان نازنین خود را پاك می‌كردند باز فیلشان به یاد هندوستان افتاده از نو بنای سخنوری را گذاشته، از شكار گرازی كه در جنگل‌های سوییس در مصاحبت جمعی از مشاهیر و اشراف آن‌جا كرده بودند و از معاشقه‌ی خود با یكی از دخترهای بسیار زیبا و با كمال آن سرزمین، چیزهایی حكایت كردند كه چه عرض كنم. حضار هم تمام را مانند وحی منزل تصدیق كردند و مدام به‌به تحویل می‌دادند.

در همان بحبوحه‌ی بخوربخور كه منظره‌ی فنا و زوال غاز خدابیامرز مرا به یاد بی‌ثباتی فك بوقلمون و شقاوت مردم دون و مكر و فریب جهان پتیاره و وقاحت این مصطفای بدقواره انداخته بود، باز صدای تلفن بلند شد. بیرون جستم و فورن برگشته رو به آقای شكارچی معشوقه‌كش نموده گفتم: آقای مصطفی‌خان وزیر داخله شخصن پای تلفن است و اصرار دارد با خود شما صحبت بدارد.

یارو حساب كار خود را كرده بدون آن‌كه سرسوزنی خود را از تك و تا بیندازد، دل به دریا زده و به دنبال من از اتاق بیرون آمد.

به مجرد این‌كه از اتاق بیرون آمدیم، در را بستم و صدای كشیده‌ی آب‌نكشیده‌ای به قول متجددین طنین‌انداز گردید و پنج انگشت دعاگو به معیت مچ و كف و مایتعلق بر روی صورت گل‌انداخته‌ی آقای استادی نقش بست. گفتم: "خانه‌خراب؛ تا حلقوم بلعیده بودی باز تا چشمت به غاز افتاد دین و ایمان را باختی و به منی كه چون تو ازبكی را صندوق‌چه‌ی سر خود قرار داده بودم، خیانت ورزیدی و نارو زدی؟ د بگیر كه این ناز شستت باشد" و باز كشیده‌ی دیگری نثارش كردم.

با همان صدای بریده‌بریده و زبان گرفته و ادا و اطوارهای معمولی خودش كه در تمام مدت ناهار اثری از آن هویدا نبود، نفس‌زنان و هق‌هق كنان گفت: "پسرعمو جان، من چه گناهی دارم؟ مگر یادتان رفته كه وقتی با هم قرار و مدار گذاشتیم شما فقط صحبت از غاز كردید؛ كی گفته بودید كه توی روغن فرنگی سرخ شده و توی شكمش آلوی برغان گذاشته‌اند؟ تصدیق بفرمایید كه اگر تقصیری هست با شماست نه با من."

به‌قدری عصبانی شده بودم كه چشمم جایی را نمی‌دید. از این بهانه‌تراشی‌هایش داشتم شاخ درمی‌آوردم. بی‌اختیار در خانه را باز كرده و این جوان نمك‌نشناس را مانند موشی كه از خمره‌ی روغن بیرون كشیده باشند، بیرون انداختم و قدری برای به جا آمدن احوال و تسكین غلیان درونی در دور حیاط قدم زده، آن‌گاه با صورتی كه گویی قشری از خنده‌ی تصنعی روی آن كشیده باشند، وارد اتاق مهمان‌ها شدم.

دیدم چپ و راست مهمان‌ها دراز كشیده‌اند و مشغول تخته‌زدن هستند و شش دانگ فكر و حواسشان در خط شش و بش و بستن خانه‌ی افشار است. گفتم آقای مصطفی‌خان خیلی معذرت خواستند كه مجبور شدند بدون خداحافظی با آقایان بروند. وزیرداخله اتومبیل شخصی خود را فرستاده بودند كه فورن آن جا بروند و دیگر نخواستند مزاحم اقایان بشوند.

همه‌ی اهل مجلس تأسف خوردند و از خوش‌مشربی و خوش‌محضری و فضل و كمال او چیزها گفتند و برای دعوت ایشان به مجالس خود، نمره‌ی تلفن و نشانی منزل او را از من خواستند و من هم از شما چه پنهان با كمال بی‌چشم و رویی بدون آن‌كه خم به ابرو بیاورم همه را غلط دادم.

فردای آن روز به خاطرم آمد كه دیروز یك‌دست از بهترین لباس‌های نو دوز خود را با كلیه‌ی متفرعات به انضمام مایحتوی یعنی آقای استادی مصطفی‌خان به دست چلاق‌شده‌ی خودماز خانه بیرون انداخته‌ام. ولی چون كه تیری كه از شست رفته باز نمی‌گردد، یك‌بار دیگر به كلام بلندپایه‌ی "از ماست كه بر ماست" ایمان آوردم و پشت دستم را داغ كردم كه تا من باشم دیگر پیرامون ترفیع‌رتبه نگردم.

منبع: دیباچه

پ.ن: این داستان جز داستان های طنزه ولی به خاطر مشهور بودن نویسنده اش تو این تاپیک گذاشتمش !
 

A R @ M

همکار بازنشسته خاطرات ، سینما و تلویزیون
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 جولای 2007
نوشته‌ها
6,356
لایک‌ها
5,482
داستان زیر را آرت بو خوالد طنز نویس پر آوازه آمریکایی در تایید اینکه نباید اخبار ناگوار را
به یک باره به شنونده گفت تعریف می کند :

مرد ثروتمندی مباشر خود را برای سرکشی اوضاع فرستاده بود . پس از مراجعه پرسید :
- جرج از خانه چه خبر ؟
- خبر خوشی ندارم قربان سگ شما مرد .
- سگ بیچاره پس او مرد . چه چیز باعث مرگ او شد ؟
- پرخوری قربان !
- پرخوری ؟ مگه چه غذایی به او دادید که تا این اندازه دوست داشت ؟
- گوشت اسب قربان و همین باعث مرگش شد .
- این همه گوشت اسب از کجا آوردید ؟
- همه اسب های پدرتان مردند قربان !
- چه گفتی ؟ همه آن ها مردند ؟
- بله قربان . همه آن ها از کار زیادی مردند .
- برای چه این قدر کار کردند ؟
- برای اینکه آب بیاورند قربان !
- گفتی آب آب برای چه ؟
- برای اینکه آتش را خاموش کنند قربان !
- کدام آتش را ؟
- آه قربان ! خانه پدر شما سوخت و خاکستر شد .
- پس خانه پدرم سوخت ! علت آتش سوزی چه بود ؟
- فکر می کنم که شعله شمع باعث این کار شد . قربان !
- گفتی شمع ؟ کدام شمع ؟
- شمع هایی که برای تشیع جنازه مادرتان استفاده شد قربان !
- مادرم هم مرد ؟
- بله قربان . زن بیچاره پس از وقوع آن حادثه سرش را زمین گذاشت و دیگر بلند نشد قربان !
- کدام حادثه ؟
- حادثه مرگ پدرتان قربان !
- پدرم هم مرد ؟
- بله قربان . مرد بیچاره همین که آن خبر را شنید زندگی را بدرود گفت .
- کدام خبر را ؟
- خبر های بدی قربان . بانک شما ورشکست شد . اعتبار شما از بین رفت و
حالا بیش از یک سنت تو این دنیا ارزش ندارید .
من جسارت کردم قربان
خواستم خبر ها را هر چه زودتر به شما اطلاع بدهم !!!
 

N@rGeS

Registered User
تاریخ عضویت
13 می 2011
نوشته‌ها
70
لایک‌ها
6
هر قاصدکی یک پیامبر است . ساکت و ساده و سبک بود ، قاصدکی که داشت می رفت . فرشته ای به او رسید و چیزی گفت .
قاصدک بی تاب شد و هزار بار چرخید و چرخید و چرخید .


قاصدک رو به فرشته کرد گفت : اما شانه های من ظریف است . زیر این خبر می شکند من نازکتر از آنم که پیامی این چنین بزرگ را با خود ببرم
فرشته گفت : درست است آن چه باید تو بر دوش بکشی غیر ممکن است و سنگین ؛ حتی برای کوه اما تو می توانی . زیرا قرار است تو بی قرار باشی .
فرشته گفت : فراموش نکن نام تو قاصدک است و هر قاصدکی یک پیامبر .
آن وقت فرشته خبر را به قاصدک داد و رفت و قاصدک ماند و خبری دشوار که بوی ازل و ابد می داد .
حالا هزاران سال است که قاصد می رود ، می چرخد و می رود ، می رقصد و همه می دانند که او با خود خبری دارد .
دیروز قاصدکی به حوالی پنجره ات آمده بود . خبری آورده بود و تو یادت رفته بود که هر قاصدک یک پیامبر است . پنجره بسته بود تو نشنیدی و او رد شد .
اما اگر باز هم قاصدکی را دیدی ، دیگر نگذار که بی خبر بگذارد و برود از او بپرس چه بود آن خبری که روزی فرشته ای به او گفت و او این همه بی قرار شد .

عرفان نظرآهاری
 

N@rGeS

Registered User
تاریخ عضویت
13 می 2011
نوشته‌ها
70
لایک‌ها
6
می خواستند سرش را ببرند .
خودش این را می دانست .
او معنی کاسه آب و چاقو را می فهمید .
با مادرش هم همین کار را کردند . آبش دادند و سرش را بریدند .


ترسیده بود . گردنش را گرفته بودند و می کشیدند .
قلب قرمزش تند تند میزد . کمک می خواست . فریاد میزد و صدایش تا آسمان هفتم بالا می رفت .
خدا فرشته ای فرستاد تا گوسفند بی تاب را آرام کند .
فرشته آمد و نوازشش کرد و گفت : " چقدر قشنگ است این که قرار است خودت را ببخشی تا زندگی باز هم ادامه پیدا کند . آدم ها سپاسگزار توان و قوت قدم هایشان از توست . تاب و توانشان هم .
تو به قلب هایشان کمک میکنی تا بهتر بتپد ، قلب هایی که می توانند عشق بورزند .
پس مرگ تو ، به عشق کمک می کند .تو کمک میکنی تا آدم امانت بزرگی را که خدا برشانه های کوچکش گذاشته بر دوش کشد .
تو و گندم و نور ، تو پرنده و درخت همه کمک میکنید تا این چرخ بچرخد ، چرخی که نام آن زندگی است
گوسفند آرام شد و اجازه داد تا چاقو گلویش را ببوسد ... او قطره قطره بر خاک چکید ،
اما هر قطره اش خشنود بود ، زیرا به خدا ، به عشق ، به زندگی کمک کرده بود ...

عرفان نظرآهاری
 

managermd

کاربر قدیمی پرشین تولز
کاربر قدیمی پرشین تولز
تاریخ عضویت
28 می 2005
نوشته‌ها
1,364
لایک‌ها
232
سن
47
محل سکونت
آگهی
پرندگان هیچکاک در خیابان ولیعصر آرامند

دیشب می خواستم زود بخوابم که زود پاشم که یه دفعه دیدم تی وی ایران فیلم پرندگان آلفرد هیچکاک رو گذاشته.

The-Birds-alfred-hitchcock-vali_asr.jpg

فیلمی که چندین بار در رسانه های دیگه ! نصفه دیده بودمش .

اما فردا قرار مهمی داشتم در روزنامه آسیا ( حالا بعدا درباره اش می گم) و مثلا باید زود می خوابیدم که نهایتا زودم شد همون ۴ صبح مثل همیشه !

فیلمو دیدم اما باور نمی کردم! صحنه هائی جلف . جلف چیه خود خانمه کلا مورد داشت !

به بیان بهتر هر وقت من فیلمی رو خارج از تلویزیون می دیدم، وقتی تلویزیون نشون می داد دوباره می دیدمش. چون از بس سانسور و تغیر متن فیلمنامه می دن کلا یه فیلم جدید و موضوع جالب تری از آب در میاد !

حالا نمی دونم من خیلی وقته صدا و خانمش سیما رو ندیدم یا اینکه نه! این زوج هنری می خوان تغییر رویه بدن . نه مثل قبل دنیا رو از دیدی که فقط خودش دوست داره ببینه رو به دیگران نشون بده !

یه چیزائی می دیدم که توی تی وی ایران سابقه نداشت! صحنه هائی که اگه توی رسانه های دیگه بود با جنبه بالا نگاه می کردم ! اما وقتی با حس یه بیننده تلویزیون ایران نگاه می کردم از خجالت داشتم یه چشمی نگاه می کردم !

خب از عواقب چندسیستمی اینه که آدم حتی توی فیلم دیدن هم دو شخصیتی و چه بسا چند شخصیتی می شه !

خلاصه ملانی داشت می رفت توی پرنده فروشی که سر آلفرد جوزف هیچکاک با سگ هاش از پرنده فروشی اومد بیرون.

و بعد فیلم تموم شد و خوابیدم !

اما هنوز توی فکر بودم این چه صحنه های کفر آمیزی بود که صدا اونم با کمک خانمش سیما به همه نشون داد. که البته فک نکنم موفق بشه.

منظورم درباره تغیر رویه هست.

چون اول باید زیرساختها رو درست کرد، موانع قانونی رو درست کرد، فرهنگ سازی کرد و بعد تغییر رویه داد.

مثلا چند مدت قبلش می خواست در تقلید از ماهواره، مجریها و گزارشگرها اسم کوچیک هم رو با پسوند جان صدا کنند.

خوب یکی دو روز اول مشکلی نبود چون مجریهای مرد به پست مجریهای زن نخورده بودند !

روز اول و دوم: ممنونم از گزارشت مهرداد جان. خواهش می کنم حسین جان

روز سوم – حسین رو به مهناز : ممنونم از شما خانم فلانی …

مهناز رو به حسین : خواهش می کنم آقای فلانی…

و طرح جمع شد . به همین سادگی !

و خلاصه خیابان ولیعصر رو داشتم می رفتم بالا…

و همزمان ملانی داشت به اسکله می رسید که یه پرنده حمله می کنه و نوک می زنه به سرش و سرش خون میاد.

البته این قسمتی از فیلم دیشب بود که وقتی آقای راننده داشت یه پیرزن رو دعوا میکرد یه هو اومد توی ذهنم.

دقیقا سر وقت رسیدم سر قرار با خانم مهربانی که اونجا بود

فقط یه قرار کاری بود دوستان…!

بیست دقیقه بعدش اومدم بیرون و چون قبلا از خودم برای خودم مرخصی گرفته بودم وقت کافی داشتم. پس گفتم کمی قدم بزنم

واقعا مثل پرنده ها شده بودم، البته نه مثل پرنده های هیچکاک

سبک … آزاد ، دوست داشتم پرواز کنم.

این خاصیت خیابان ولیعصره که همیشه این حس زیبا رو دارم. انگار حس عشقی زیاد رو که در گذر زمان عابرای پیاده نثار این خیابون کردن رو حس می کنم

کف دستهام گرم می شه و قلبم…

اما پرنده های خیابون ولیعصر آروم بودند و بی صدا

خیلی آروم تر از پرنده های هیچکاک


آروم و بی صدا و مظلوم

البته هنوز نفهمیدم این آروم بودنشون از روی ادب و تواضعشون بود که مثل پرنده های آمریکائی به مردم حمله نمی کردند. یا افسردگی شدید گرفته بودند که محل زندگیشون رو چه خودخواهانه آلوده کردیم…

شاید باید پرنده باشیم که بفهمیم چه بلائی سرشون آوردیم !

یا بهتر بگم شاید باید خیلی چیزها باشیم تا بفهمیم انسانهائی بدون انسانیت شدیم !

و شاید آرومی پرنده های خیابان ولیعصر هم رازی بشه مثل حمله پرندگان آلفرد هیچکاک که دلیلش رو هیچکاک هرگز نگفت.

و البته بابت همین نگفتن هم کلی فحش مودبانه (نقد) شنید.

و سوالی که در پایان این روز از خودم می پرسم اینه که : آیا نسلهای آینده بابت این همه اشتباه به ما فحشهای بی ادبانه نخواهند داد ؟ که نفتی که سهم اونها هم هست رو برای آرام کردن پرنده های خیابان ولیعصر بکار بردیم !

مهدی محمدی دهقانی
نوشته های مهدی محمدی دهقانی
 

managermd

کاربر قدیمی پرشین تولز
کاربر قدیمی پرشین تولز
تاریخ عضویت
28 می 2005
نوشته‌ها
1,364
لایک‌ها
232
سن
47
محل سکونت
آگهی
حسرت دیدار

با آشفتگی به ساعت مچیش نگاه کرد
وااااااااااای….
دید هنوز دو سااااااعت دیگه تا وقت قرارش مونده
فک کرد شاید ساعتش داره بهش دروغ می گه
از یکی دیگه ساعت پرسید، ولی اون یکی دیگه هم همون رو گفت
از ۴۰ نفر دیگه هم پرسید و همه توی بیان حرف دروغ راست می گفتند !!!
و در طی ۱۰ سال از هر کی که ساعت پرسید، دید هنوزم دو ساعت به وقت دیدار مونده…
از خواب پرید...

خوشبختانه دو ساعت هنوز به وقت دیدار با دختر مورد علاقه اش مونده بود ….

نوشته مهدی محمدی دهقانی www.mmd.name
 

lilyrose

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
24 جولای 2010
نوشته‌ها
4,270
لایک‌ها
8,207
محل سکونت
My Sweet Home
شغال‌ها و فیل

لئو تولستوی

ابراهیم اقلیدی

شغال‌ها همة لاشه‌های درون جنگل را خورده بودند و حالا چیزی برای خوردن نداشتند. یک شغال پیر برای غذا پیدا کردن نقشه‌ای کشید. او پیش فیل رفت و گفت: «یک موقعی ما پادشاهی داشتیم اما خراب شد و به ما دستور می‌داد کارهای غیرممکن انجام بدهیم. بنابراین تصمیم گرفته‌ایم پادشاه دیگری انتخاب کنیم. مردم ما مرا فرستاده‌اند که از شما بخواهم پادشاه‌شان بشوید. شما با ما زندگی خوبی خواهید داشت. هر دستوری بدهید انجام می‌دهیم و در تمام موارد به شما افتخار می‌کنیم و احترام می‌گذاریم، به کشور ما بیایید.

فیل قبول کرد که با شغال برود.

وقتی شغال او را به مرداب کشاند و فیل در گل فرورفت شغال به او گفت: «به من دستور بدهید؛ هر امری داشته باشید، انجام خواهد شد.»

فیل گفت: «به تو دستور می‌دهم مرا از این‌جا بیرون بکشی.»

شغال خندید: «دم مرا با خرطومت بگیر و من فوراً تو را بیرون می‌کشم.»

فیل پرسید: « فکر می‌کنی این کار ممکن است که با دمت مرا از این‌جا بیرون بکشی؟»

شغال گفت: «اگر ممکن نیست پس چرا مرا به انجام آن فرمان می‌دهید؟ به همین دلیل ما خودمان را از دست آن شاه قبلی راحت کردیم، چون به ما دستورات نشدنی و ناممکن می‌‌داد. »

وقتی فیل در مرداب از پا درآمد شغال‌ها آمدند و او را تا آخرین ذره خوردند.
 
بالا