lilyrose
مدیر بازنشسته
داستان یك خالهی بیچاره: هاروكی موراكامی- قسمت دوم
من ماجرای آن روز بعد از ظهر را كه به كنار آبگیر رفته بودم و یونیكورنها را تماشا كردم به طور خلاصه برایش تعریف كردم ولی او ظاهراً متوجهِ حرفهای من نشده بود.
سینه اش را صاف كرد و گفت: ”یعنی به عبارت دیگر. تو كنار آبگیر نشسته بودی و او هم در آبگیر مخفی شده بود و بعد یكهو پرید مالك پشتت شد، درست ئه؟“
سرم را به نشانة جواب منفی تكان دادم و گفتم نه، اینطور نبود.
چگونه اجازه داده بودم كه مرا به چنین جایی بیاورند؟ آنها فقط دنبال شوخی و داستانهای وحشتناك بودند.
سعی كردم توضیح بدهم: ”این خالة بیچاره روح نیست. او در هیچ جا «پاورچین پاورچین» راه نمیرود، و «مالك» كسی هم نیست. این خالة بیچاره فقط «كلمه» است، فقط كلمه.“
كسی چیزی نگفت. باید بیشتر توضیح میدادم.
”یك كلمه مثل الكترودی است كه به ذهن متصل باشد. اگر مدام یك محرك را به درون آن بفرستی مطمئناً واكنش و تاْثیری از خود نشان خواهد داد. واكنش هر فردی البته متفاوت خواهد بود؛ واكنش من چیزی مثل وجود مستقل است. چیزی كه من به پشتم چسبانده ام در واقع عبارت «خالة بیچاره» است؛ فقط دو كلمه، نه معنایی دارند و نه فرم فیزیكی ای. اگر قرار بود اسمیروی آن بگذارم به ش میگفتم تابلوی تجسمییا یك چیزی مثل این.“
مجری به نظر میرسید گیج شده باشد. گفت: ”تو میگویی كه هیچ معنا و فرمیندارد ولی ما میتوانیم خیلی واضح و مشخص چیزی را بر روی پشتت ببینیم. . . یك تصویر واقعی بر روی پشتت. این تصویر برای همة ما معنی دار است.“
شانه بالا انداختم و گفتم: ”البته خب؛ این كاركرد نشانهها است.“
در این هنگام دستیار مجری كه زن جوانی بود به امید اینكه جو را كمیآرام كند، وارد بحث شد: ”خب پس با این حساب شما هر وقت اراده كنید میتوانید این تصویر یا موجود یا هر چیزی كه هست را از پشتتان بردارید.“
گفتم: ”نه، نمیتوانم. وقتی چیزی به وجود میآید بدون اینكه من بخواهم یا نه، به وجود خود ادامه میدهد. درست مثل یك خاطره ست، خاطره ای كه میخواهی فراموشش كنی ولی نمیتوانی.“
زن همچنان به حرفهای خود ادامه داد؛ ظاهراً مجاب نشده بود: ”این فرایندی كه شما به آن اشاره میكنید، اینكه یك كلمه را به نمادی تجسمیتبدیل میكنید، آیا این كار را من هم میتوانم انجام بدهم؟“
”نمیدانم اگر شما این كار را بكنید تا چه حد كارایی دارد، ولی از نظر اصول حتی شما هم میتوانستید دست به این كار بزنید.“
در این لحظه مجری اصلی برنامه وارد بحث شد. ”میخواهید بگویید كه من اگر كلمة «تجسمی» را هر روز مدام تكرار كنم تصویر كلمة «تجسمی» ممكن است بر روی كمرم ظاهر شود؟“
من ماشین وار حرف قبلی ام را تكرار كردم: ”اصولاً این اتفاق حداقل ممكن است رخ بدهد.“ نور لامپهای رنگ پریده و هوای تهویه نشدة استودیو داشت كم كم باعث سردردم میشد.
مجری برنامه با جسارت گفت: ”كلمة «تجسمی» چه شكلی است؟“ و با گفتن این حرف بعضی از حاضران در استودیو خندیدند.
گفتم نمیدانم. دلم نمیخواست در این مورد فكر كنم. همین خاله ی بیچاره برای هفت پشتم بس بود. هیچ كدام آنها به این مساْله اهمیتی نمیدادند. تنها چیزی كه برای آنها اهمیت داشت این بود كه موضوع مورد بحث را تا آگهی بازرگانی بعدی داغ نگه دارند.
كل جهان یك نمایش مضحك است. از درخشش یك استودیوی تلوزیونی تا تیرگی پراندوه كلبه ی یك معتكف در جنگل، همه به یك چیز میانجامند. من با راه رفتن در این دنیای دلقك وار و در حالی كه این خاله ی بیچاره را بر پشتم حمل میكردم خود بزرگ ترین دلقك عالم بودم. شاید حق با آن دختره بود: اگر یك جا چتری میگرفتم كارم راحت تر میشد. میتوانستم هر ماه دو بار رنگ تازه ای به آن بزنم و آن را با خودم به مهمانی ببرم.
مثلاً یك نفر میگفت: ”خیل خب! جا چتری ات این بار صورتی است!“
من هم جواب میدادم: ”آره. هفته ی بعد میخواهم رنگ سبز به آن بزنم.“
ولی متاْسفانه آنچه من بر پشتم داشتم یك جا چتری نبود بلكه خاله ای بیچاره بود. با گذشت زمان مردم دیگر به من و خاله ی بیچاره ای كه بر پشتم بود علاقه ای نشان ندادند. حق با دوستم بود: هیچ كس علاقه ای به یك خاله ی بیچاره ندارد.
دوستم گفت: ”تو را در تلوزیون دیدم.“ باز هم در كنار همان آبگیر نشسته بودیم. سه ماه بود كه او را ندیده بودم. اوایل پاییز بود. زمان با سرعت بسیار زیادی گذشته بود. هرگز پیش نیامده بود این همه مدت بگذرد و همدیگر را ندیده باشیم.
”یك كم خسته به نظر میرسیدی.“
”آره، خسته بودم.“
”ولی خودت نبودی.“
سرم را تكان دادم. درست میگفت: من خودم نبودم.
دوستم مدام یك سووت شرت را بر روی زانوانش تا و از هم باز میكرد.
”پس بالاخره موفق شدی خاله ی بیچاره ات را گیر بیندازی.“
”آره.“
لبخند زد. او داشت سووت شرت را كه روی زانوانش قرار داشت نوازش میكرد طوری كه انگار دارد گربه ای را نوازش میكند.
”آیا الان بهتر دركش میكنی؟“
گفتم: ”به گمانم یك كم.“
”آیا این قضیه كمكت كرده كه چیزی بنویسی؟“
سرم را تكان كوچكی دادم گفتم: ”نچ. اصلاً. مساْله این است كه اصلاً حس و حال نوشتن را ندارم. شاید دیگر هیچ وقت نتوانم بنویسم.“
دوستم برای لحظاتی سكوت كرد.
سرانجام گفت: ”یك فكری دارم. چند تا سؤال از من بپرس. سعی میكنم كمكت كنم.“
”به عنوان شخصی كه راجع به خاله ی بیچاره اطلاعات دارد؟“
لبخندی زد و گفت: ”آ-ها. پس شروع كن. من همین الان احساس میكنم كه دوست دارم به سؤالاتی دربارة این خاله ی بیچاره جواب بدم، ممكن است بعدش دیگر هرگز تمایلی به این كار نداشته باشم.“
نمیدانستم از كجا شروع كنم.
گفتم: ”بعضی وقتها از خودم میپرسم چه جور آدمهایی به یك خاله ی بیچاره تبدیل میشوند. آیا به صورت یك خاله ی بیچاره به دنیا میآیند؟ و یا اینكه برای تبدیل شدن به یك خاله ی بیچاره به شرایط خاصی نیاز است؟ آیا نوعی ویروس خاص هست كه آدم را تبدیل به خاله یبیچاره میكند؟“
دوستم سر خود را چندین بار تكان داد طوری كه انگار میخواست بگوید سؤالهای خیلی خوبی پرسیده ام.
گفت: ”جوابش هر دو موردی است كه گفتی. خالههای بیچاره از یك نوع هستند.“
”از یك نوع؟“
”آ-ها. خب. ببین. یك خاله ی بیچاره شاید در كودكی هم یك خاله ی بیچاره بوده شاید هم نبوده. اصلاً هم مهم نیست. برای هر چیزی در دنیا میلیونها دلیل وجود دارد. میلیونها دلیل برای مردن و میلیونها دلیل برای زندگی كرد. میلیونها دلیل برای دلیل آوردن. دلایلی سهل الوصول. ولی دلیلی كه دنبالش هستی یكی از این دلایل نیست، هست؟“
”نه، فكر نمیكنم.“
”او وجود دارد. همین. خاله ی بیچاره ی تو وجود دارد. تو باید با این واقعیت كنار بیایی. او وجود دارد. یك خاله ی بیچاره همین جوری است. وجود او دلیل او است. درست مثل ما. ما در این لحظه در این مكان وجود و حضور داریم بدون هیچ دلیل یا علت خاصی.“
مدتها كنار آبگیر نشستیم، هیچ كدام مان نه حركتی میكردیم و نه حرفی میزدیم. نور شفاف آفتاب پاییز بر صورت دوستم سایه میافكند.
گفت: ”خب، نمیخواهی از من بپرسی بر پشتت چه میبینم؟“
«چه میبینی؟“
لبخند زنان گفت: ”هیچ چیز. فقط تو را میبینم.“
گفتم: ”متشكرم.“
زمان البته همه را به زیر میكشد ولی كتكی كه بیشتر ما میخوریم به طرز دهشتناكی لطیف است. تعداد خیلی كمیاز ما متوجه میشویم كه داریم كتك میخوریم. ولی در وجود یك خاله ی بیچاره ما در واقع میتوانیم شاهد ظلم زمان باشیم. زمان، خاله ی بیچاره را مثل گرفتن آب یك پرتقال چلانده است، آنقدر كه دیگر یك قطره آب هم باقی نمانده. چیزی كه باعث میشود من به این خاله ی بیچاره علاقه نشان بدهم كامل بودن او است، كمال مطلق او.
او مثل جسدی است كه درون یك یخچال طبیعی قرار گرفته باشد؛ یك یخچال طبیعی بسیار بزرگ كه یخ آن مثل فلز است. فقط ده هزار سال تابش آفتاب میتوانست چنین یخچال طبیعی ای را آب كند. ولی هیچ خاله ی بیچاره ای نمیتواند ده هزار سال زندگی كند؛ او باید با كمال خود زندگی كند، با كمال خود بمیرد، و با كمال خود به خاك سپرده شود.
اواخر پاییز بود كه خاله ی بیچاره از پشتم رفت. یاد چند نوشته ی افتادم كه میبایست قبل از زمستان كاملشان میكردم؛ در حالی كه خاله ی بیچاره را بر پشتم داشتم سوار یكی از قطارهای حومه شدم. قطار مثل تمام قطارهای مخصوص حومه خالی از مسافر بود. بعد از مدتها این اولین بار بود كه به خارج از شهر داشتم سفر میكردم و من از تماشای عبور مناظر در برابر چشمانم لذت میبردم. هوا صاف و تمیز بود، و تپهها سبز بودند، و اینجا و آنجا در امتداد ریل درختچههایی وجود داشتند با تمشكهای سرخ و براق.
به هنگام بازگشت در آن سوی راهرو قطار، زن لاغر سی و پنج شش ساله ای به همراه دو بچه اش نشسته بود. بچه ی بزرگ تر- دختری با لباس ملوانی و یك كلاه نمدی خاكستری با روبانی قرمز كه یونیفورم مخصوص كودكستان بود - در سمت چپ مادرش نشسته بود. در سمت راست مادر پسركی حدوداً سه ساله نشسته بود. مادر و یا بچههایش چیز خاصی كه جالب توجه باشد، در خود نداشتند. قیافه و لباس شان بی نهایت معمولی بود. مادر بسته ی بزرگی در دست داشت. او خسته به نظر میرسید، ولی بیشتر مادرها خسته به نظر میرسند. من اصلاً متوجه سوار قطار شدن آنها نشده بودم.
مدتی نگذشت كه سر و صداهای دختر كوچولو از آن سوی راهرو قطار به گوشم رسید. در صدای دخترك اضطراری دال بر التماس وجود داشت.
بعد هم صدای مادر را شنیدم كه به دخترك گفت: ”گفتم توی قطار آرام بنشین!“ او مجله ای را جلو خود باز كرده بود و تمایلی نداشت كه نگاه خود را از ان برگیرد.
دخترك گفت: ”ولی آخر مامان نگاه كن با كلاه من دارد چه كار میكند.“
”دهنت را ببند!“
دخترك انگار میخواست چیزی بگوید، ولی كلمات خود را فرو بلعید. پسرك داشت به كلاه چنگ میانداخت و آن را به قصد پاره كردن میكشید. دخترك دست دراز كرد تا كلاه خود را از دست برادرش قاپ بزند ولی پسرك خود را عقب كشید تا دست خواهرش به كلاه نرسد.
دخترك كه چیزی نمانده بود بزند زیر گریه، گفت: ”دارد كلاه من را پاره میكند.“
مادر نگاه خود را از مجله بر گرفت و با نگاهی حاكی از آزردگی دست خود را دراز كرد تا كلاه را از دست پسر بگیرد ولی پسر دو دستی به كلاه چسبیده بود. مادر به دختر گفت: ”بگذار یك خرده با آن بازی كند. خودش خسته میشود.“ دختر به نظر نمیرسید كه از این حرف مادر خود راضی شده باشد ولی چیزی هم در جواب مادرش نگفت. لبان خود را غنچه كرد و به كلاه خود كه در دست برادرش بود زل زد. پسر كه بی تفاوتی مادر را دید شروع كرد به كندن روبان قرمز كلاه. معلوم بود میداند كه با این كار خود خواهرش را به طرز دیوانه واری عصبانی خواهد كرد؛ من هم از دیدن این صحنه به طرز دیوانه واری عصبانی شده بودم. آماده بودم كه به طرف پسرك بروم و آن كلاه را از دستش بگیرم.
دختر بدون اینكه چیزی بگوید به برادر خود زل زد، ولی معلوم بود كه نقشه ای در سر خود دارد. دختر ناگهان از جایش بلند شد و كشیده ای به پسرك زد. بعد هم در میان حیرت زدگی ای كه از این عمل دختر ایجاد شده بود دختر كلاه خود را از دست برادرش گرفت و رفت روی صندلی خود نشست. دختر این كار را انقدر سریع انجام داد كه مادر و پسر بعد از گذشت لحظه ای فهمیدند چه اتفاقی افتاده. در این لحظه پسر گریه سر داد و مادر هم زانوی دخترك را زد و بعد هم سعی كرد پسر را آرام كند ولی پسر همچنان گریه میكرد.
دخترك گفت: ”ولی آخر مامان او داشت كلاه من را پاره میكرد.“
مادر گفت: ”با من حرف نزن. تو دیگر دختر من نیستی.“
دخترك نگاه خود را پایین انداخت و به كلاه زل زد.
مادر گفت: ”از جلو چشمهایم دور شو. برو آنجا.“ و اشاره كرد به صندلی خالی كنار من.
دختر نگاه خود را برگرداند و سعی كرد به انگشت اشاره ی مادر خود توجهی نكند ولی انگشت مادرش همچنان داشت به صندلی سمت چپ من اشاره میكرد طوری كه انگار انگشتش در هوا یخ بسته بود.
مادر همچنان پافشاری میكرد: ”برو تو دیگر عضوی از این خانواده نیستی.“
دختر كه تسلیم شده بود كلاه و كیف مدرسه اش را برداشت و بلند شد و با قدمهای سنگین از وسط راهرو گذشت و آمد كنار من نشست، سرش را هم پایین انداخته بود. كلاهش را روی پای خود گذاشت و سعی كرد با انگشتان كوچك خود لبه ی آن را صاف كند. معلوم بود با خود داشت میگفت كه تقصیر برادرش بوده؛ او داشت روبان كلاه من را پاره میكرد. اشك بر گونههای دخترك سرازیر شد.
تقریباً غروب شده بود. نور زرد ماتی مثل گردی كه از بالهای یك شب پره ی غمگین پخش میشود از سقف كوپه به پایین سرازیر بود. كتابم را بستم. دستانم را بر روی زانوانم گذاشتم و مدت طولانی به كف دستانم خیره شدم. آخرین بار كی به دستانم اینگونه خیره شده بودم؟ در زیر ان نور مات دستانم دوده گرفته و حتی كثیف به نظر میرسیدند؛ اصلاً به دستان خودم شباهتی نداشتند. وقتی میدیدم شان دچار غم میشدم: اینها دستانی بودند كه هرگز كسی را شاد نمیكردند و هرگز كسی را نجات نمیدادند. دلم میخواست دستی اطمینان بخش و دلگرم كننده بر شانه ی دخترك قرار دهم و به او بگویم كه حق با او بود و كار خیلی درستی كرد كه كلاه خود را به آن شكل پس گرفت. ولی البته من دستم را روی شانه ی دخترك قرار ندادم و با او حرفی هم نزدم. با این كارم فقط گیجی و ترس او را بیشتر میكردم. و تازه از اینها گذشته دستان من كثیف بودند.
وقتی از قطار پیاده شدم باد زمستانی سردی در حال وزیدن بود. به زودی دوره ی عرق كردن تمام میشد و نوبت میرسید به پوشیدن پالتوهای ضخیم زمستانی. چند لحظه ای به پالتو فكر كردم، میخواستم تصمیم بگیرم آیا یك پالتو نو برای خودم بخرم یا نه. از پلهها پایین رفته و از در بزرگ خارج شدم كه ناگهان متوجه شدم خاله ی بیچاره دیگر بر پشتم سوار نیست و ناپدید شده.
نمیدانستم این اتفاق كی افتاد. همانطور كه آمده بود همانطور هم رفنه بود. او به همان جایی برگشته بود كه قبلاً به لآن تعلق داشت، و من دوباره به خویشتن اصلی خودم برگشته بودم.
ولی خویشتن واقعی من چه بود؟ دیگر نمیتوانستم از این بابت مطمئن باشم. نمیتوانستم فكر نكنم كه خویشتن حال حاضر من یك خویشتن دیگر بود كه بسیار به خویشتن اصلی من شباهت داشت. پس حالا چه كار باید میكردم؟ جهتها را گم كرده بودم. دستم را در جیبم فرو بردم و هر چه پول خرد داشتم در تلفن عمومیریختم. بعد از نهمین زنگ گوشی را برداشت.
با دهن دره ای گفت: ”خواب بودم.“
”ساعت شش غروب خواب بودی؟“
”دیشب یكسره بیدار بودم و كار میكردم. تازه دو ساعت پیش كارم تمام شد.“
”پس ببخشید. نمیخواستم بیدارت كنم. البته ممكن است عجیب به نظر برسد ولی زنگ زدم ببینم زنده ای یا نه. فقط همین. جدی میگویم.“
میتوانستم حس كنم كه دارد توی گوشی تلفن لبخند میزند.
گفت: ”خیل خب. ممنون كه به فكرم هستی. ناراحت هم نباش چون من زنده ام. و دارم مثل سگ كار میكنم تا زنده بمانم. و دلیل اینكه از خستگی دارم میمیرم همین مساْله ست. خب، خیالت راحت شد؟“
”خیلم راحت شد.“
بعد هم با لحنی كه انگار میخواهد رازی را با من در میان بگذارد گفت: ”میدانی، زندگی واقعاً سخت است.“
گفتم: ”میدانم.“ و راست هم میگفت. ”دوست داری با هم بیرون شام بخوریم؟“
با سكوتی كه كرده بود میتوانستم حس كنم كه لبان خود را گاز گرفته و انگشت كوچك خود را بر ابرو یش میكشد.
سر آخر گفت: ”الان نه. بعد در موردش صحبت میكنیم. فعلاً اجازه بده بخوابم. اگر یك كم بخوابم همه چیز رو به راه میشود. وقتی بیدار شدم به تو زنگ میزنم. باشد؟“
”باشد. شب به خیر.“
”شب به خیر.“
این را گفت و لحظه ای مكث كرد. ”كار ضروری ای پیش آمده بود كه زنگ زدی؟“
”نه ضروری نبود. بعد میتوانیم در موردش صحبت كنیم.“
و بعد دوباره گفت: ”شب به خیر“ و گوشی را گذاشت. لحظاتی به گوشی كه توی دستم بود نگاه كردم و بعد آن را سر جایش قرار دادم. لحظه ای كه گوشی را سر جایش گذاشتم گشنگی عجیبی در خودم احساس كردم. اگر چیزی نمیخوردم حتماً دیوانه میشدم. مهم نبود چه چیزی، هر چیزی كه قابل خوردن بود. اگر كسی غذایی را میخواست در دهانم بگذارد چهار دست و پا به طرفش میرفتم. شاید حتی انگشتانش را هم میلیسیدم. آره، این كار را میكردم، انگشتانت را میلیسیدم. و بعد هم مثل یك تراورس رنگ و رو رفته به خواب میرفتم. حتی بد ترین لگد هم نمیتوانست من را از خواب بیدار كند. تا ده هزار سال خواب عمیقی میكردم.
به تلفن تكیه دادم، ذهنم را از هر فكری خالی كردم، و چشمانم را بستم. بعد صدای پا شنیدم، صدای هزاران پا. صدای پاها مثل موج من را میشستند. همچنان صدای پاها به گوش میرسید. خاله ی بیچاره الان كجا بود؟ او به كجا برگشته بود؟ و من به كجا برگشته بودم؟
اگر ده هزار سال بعد از این شهری به وجود میآمد كه اعضایش را منحصراً خالههای بیچاره تشكیل میدادند (مثلاً شهرداری شهر توسط خالههای بیچاره ای اداره میشد كه خود توسط خالههای بیچاره ی دیگر انتخاب شده بودند، اتوبوسهایی كه برای خالههای بیچاره بود و خالههای بیچاره راننده شان بودند، رمانهایی كه برای خالههای بیچاره بود و نویسنده شان خاله بیچاره بودند)، آیا من را به این شهر راه میدادند؟
شاید هم به هیچ كدام از این چیزها (شهرداری و اتوبوس و رمان) نیازی پیدا نمیكردند. شاید ترجیح میدادند كه با آرامش در بطریهای بسیار بزرگ سركه كه ساخت خودشان بود زندگی كنند. از آسمان میتوانستی دهها و صدها هزار بطری سركه را ببینی كه زمین را پوشانده بودند. صحنه ی چنان زیبایی بود كه با دیدنش نفس در سینه ات حبس میشد.
بله، همین طور است. و اگر دنیای مزبور بر حسب اتفاق جایی برای ارسال شعر داشت من با كمال میل این كار را میكردم: اولین ملك الشعرای دنیای خالههای بیچاره. در ستایش خورشید بر بطریهای سبز و دریای گسترده ی چمنهای پایین، آواز میخواندم.
ولی این حرف مال آینده ای دور است، سال 12001، و ده هزار سال برای من زمان خیلی طولانی است. تا آن موقع زمستانهای زیادی را باید پشت سر بگذارم.
منبع: ghabil.com/ مترجم فرشید عطایی
من ماجرای آن روز بعد از ظهر را كه به كنار آبگیر رفته بودم و یونیكورنها را تماشا كردم به طور خلاصه برایش تعریف كردم ولی او ظاهراً متوجهِ حرفهای من نشده بود.
سینه اش را صاف كرد و گفت: ”یعنی به عبارت دیگر. تو كنار آبگیر نشسته بودی و او هم در آبگیر مخفی شده بود و بعد یكهو پرید مالك پشتت شد، درست ئه؟“
سرم را به نشانة جواب منفی تكان دادم و گفتم نه، اینطور نبود.
چگونه اجازه داده بودم كه مرا به چنین جایی بیاورند؟ آنها فقط دنبال شوخی و داستانهای وحشتناك بودند.
سعی كردم توضیح بدهم: ”این خالة بیچاره روح نیست. او در هیچ جا «پاورچین پاورچین» راه نمیرود، و «مالك» كسی هم نیست. این خالة بیچاره فقط «كلمه» است، فقط كلمه.“
كسی چیزی نگفت. باید بیشتر توضیح میدادم.
”یك كلمه مثل الكترودی است كه به ذهن متصل باشد. اگر مدام یك محرك را به درون آن بفرستی مطمئناً واكنش و تاْثیری از خود نشان خواهد داد. واكنش هر فردی البته متفاوت خواهد بود؛ واكنش من چیزی مثل وجود مستقل است. چیزی كه من به پشتم چسبانده ام در واقع عبارت «خالة بیچاره» است؛ فقط دو كلمه، نه معنایی دارند و نه فرم فیزیكی ای. اگر قرار بود اسمیروی آن بگذارم به ش میگفتم تابلوی تجسمییا یك چیزی مثل این.“
مجری به نظر میرسید گیج شده باشد. گفت: ”تو میگویی كه هیچ معنا و فرمیندارد ولی ما میتوانیم خیلی واضح و مشخص چیزی را بر روی پشتت ببینیم. . . یك تصویر واقعی بر روی پشتت. این تصویر برای همة ما معنی دار است.“
شانه بالا انداختم و گفتم: ”البته خب؛ این كاركرد نشانهها است.“
در این هنگام دستیار مجری كه زن جوانی بود به امید اینكه جو را كمیآرام كند، وارد بحث شد: ”خب پس با این حساب شما هر وقت اراده كنید میتوانید این تصویر یا موجود یا هر چیزی كه هست را از پشتتان بردارید.“
گفتم: ”نه، نمیتوانم. وقتی چیزی به وجود میآید بدون اینكه من بخواهم یا نه، به وجود خود ادامه میدهد. درست مثل یك خاطره ست، خاطره ای كه میخواهی فراموشش كنی ولی نمیتوانی.“
زن همچنان به حرفهای خود ادامه داد؛ ظاهراً مجاب نشده بود: ”این فرایندی كه شما به آن اشاره میكنید، اینكه یك كلمه را به نمادی تجسمیتبدیل میكنید، آیا این كار را من هم میتوانم انجام بدهم؟“
”نمیدانم اگر شما این كار را بكنید تا چه حد كارایی دارد، ولی از نظر اصول حتی شما هم میتوانستید دست به این كار بزنید.“
در این لحظه مجری اصلی برنامه وارد بحث شد. ”میخواهید بگویید كه من اگر كلمة «تجسمی» را هر روز مدام تكرار كنم تصویر كلمة «تجسمی» ممكن است بر روی كمرم ظاهر شود؟“
من ماشین وار حرف قبلی ام را تكرار كردم: ”اصولاً این اتفاق حداقل ممكن است رخ بدهد.“ نور لامپهای رنگ پریده و هوای تهویه نشدة استودیو داشت كم كم باعث سردردم میشد.
مجری برنامه با جسارت گفت: ”كلمة «تجسمی» چه شكلی است؟“ و با گفتن این حرف بعضی از حاضران در استودیو خندیدند.
گفتم نمیدانم. دلم نمیخواست در این مورد فكر كنم. همین خاله ی بیچاره برای هفت پشتم بس بود. هیچ كدام آنها به این مساْله اهمیتی نمیدادند. تنها چیزی كه برای آنها اهمیت داشت این بود كه موضوع مورد بحث را تا آگهی بازرگانی بعدی داغ نگه دارند.
كل جهان یك نمایش مضحك است. از درخشش یك استودیوی تلوزیونی تا تیرگی پراندوه كلبه ی یك معتكف در جنگل، همه به یك چیز میانجامند. من با راه رفتن در این دنیای دلقك وار و در حالی كه این خاله ی بیچاره را بر پشتم حمل میكردم خود بزرگ ترین دلقك عالم بودم. شاید حق با آن دختره بود: اگر یك جا چتری میگرفتم كارم راحت تر میشد. میتوانستم هر ماه دو بار رنگ تازه ای به آن بزنم و آن را با خودم به مهمانی ببرم.
مثلاً یك نفر میگفت: ”خیل خب! جا چتری ات این بار صورتی است!“
من هم جواب میدادم: ”آره. هفته ی بعد میخواهم رنگ سبز به آن بزنم.“
ولی متاْسفانه آنچه من بر پشتم داشتم یك جا چتری نبود بلكه خاله ای بیچاره بود. با گذشت زمان مردم دیگر به من و خاله ی بیچاره ای كه بر پشتم بود علاقه ای نشان ندادند. حق با دوستم بود: هیچ كس علاقه ای به یك خاله ی بیچاره ندارد.
دوستم گفت: ”تو را در تلوزیون دیدم.“ باز هم در كنار همان آبگیر نشسته بودیم. سه ماه بود كه او را ندیده بودم. اوایل پاییز بود. زمان با سرعت بسیار زیادی گذشته بود. هرگز پیش نیامده بود این همه مدت بگذرد و همدیگر را ندیده باشیم.
”یك كم خسته به نظر میرسیدی.“
”آره، خسته بودم.“
”ولی خودت نبودی.“
سرم را تكان دادم. درست میگفت: من خودم نبودم.
دوستم مدام یك سووت شرت را بر روی زانوانش تا و از هم باز میكرد.
”پس بالاخره موفق شدی خاله ی بیچاره ات را گیر بیندازی.“
”آره.“
لبخند زد. او داشت سووت شرت را كه روی زانوانش قرار داشت نوازش میكرد طوری كه انگار دارد گربه ای را نوازش میكند.
”آیا الان بهتر دركش میكنی؟“
گفتم: ”به گمانم یك كم.“
”آیا این قضیه كمكت كرده كه چیزی بنویسی؟“
سرم را تكان كوچكی دادم گفتم: ”نچ. اصلاً. مساْله این است كه اصلاً حس و حال نوشتن را ندارم. شاید دیگر هیچ وقت نتوانم بنویسم.“
دوستم برای لحظاتی سكوت كرد.
سرانجام گفت: ”یك فكری دارم. چند تا سؤال از من بپرس. سعی میكنم كمكت كنم.“
”به عنوان شخصی كه راجع به خاله ی بیچاره اطلاعات دارد؟“
لبخندی زد و گفت: ”آ-ها. پس شروع كن. من همین الان احساس میكنم كه دوست دارم به سؤالاتی دربارة این خاله ی بیچاره جواب بدم، ممكن است بعدش دیگر هرگز تمایلی به این كار نداشته باشم.“
نمیدانستم از كجا شروع كنم.
گفتم: ”بعضی وقتها از خودم میپرسم چه جور آدمهایی به یك خاله ی بیچاره تبدیل میشوند. آیا به صورت یك خاله ی بیچاره به دنیا میآیند؟ و یا اینكه برای تبدیل شدن به یك خاله ی بیچاره به شرایط خاصی نیاز است؟ آیا نوعی ویروس خاص هست كه آدم را تبدیل به خاله یبیچاره میكند؟“
دوستم سر خود را چندین بار تكان داد طوری كه انگار میخواست بگوید سؤالهای خیلی خوبی پرسیده ام.
گفت: ”جوابش هر دو موردی است كه گفتی. خالههای بیچاره از یك نوع هستند.“
”از یك نوع؟“
”آ-ها. خب. ببین. یك خاله ی بیچاره شاید در كودكی هم یك خاله ی بیچاره بوده شاید هم نبوده. اصلاً هم مهم نیست. برای هر چیزی در دنیا میلیونها دلیل وجود دارد. میلیونها دلیل برای مردن و میلیونها دلیل برای زندگی كرد. میلیونها دلیل برای دلیل آوردن. دلایلی سهل الوصول. ولی دلیلی كه دنبالش هستی یكی از این دلایل نیست، هست؟“
”نه، فكر نمیكنم.“
”او وجود دارد. همین. خاله ی بیچاره ی تو وجود دارد. تو باید با این واقعیت كنار بیایی. او وجود دارد. یك خاله ی بیچاره همین جوری است. وجود او دلیل او است. درست مثل ما. ما در این لحظه در این مكان وجود و حضور داریم بدون هیچ دلیل یا علت خاصی.“
مدتها كنار آبگیر نشستیم، هیچ كدام مان نه حركتی میكردیم و نه حرفی میزدیم. نور شفاف آفتاب پاییز بر صورت دوستم سایه میافكند.
گفت: ”خب، نمیخواهی از من بپرسی بر پشتت چه میبینم؟“
«چه میبینی؟“
لبخند زنان گفت: ”هیچ چیز. فقط تو را میبینم.“
گفتم: ”متشكرم.“
زمان البته همه را به زیر میكشد ولی كتكی كه بیشتر ما میخوریم به طرز دهشتناكی لطیف است. تعداد خیلی كمیاز ما متوجه میشویم كه داریم كتك میخوریم. ولی در وجود یك خاله ی بیچاره ما در واقع میتوانیم شاهد ظلم زمان باشیم. زمان، خاله ی بیچاره را مثل گرفتن آب یك پرتقال چلانده است، آنقدر كه دیگر یك قطره آب هم باقی نمانده. چیزی كه باعث میشود من به این خاله ی بیچاره علاقه نشان بدهم كامل بودن او است، كمال مطلق او.
او مثل جسدی است كه درون یك یخچال طبیعی قرار گرفته باشد؛ یك یخچال طبیعی بسیار بزرگ كه یخ آن مثل فلز است. فقط ده هزار سال تابش آفتاب میتوانست چنین یخچال طبیعی ای را آب كند. ولی هیچ خاله ی بیچاره ای نمیتواند ده هزار سال زندگی كند؛ او باید با كمال خود زندگی كند، با كمال خود بمیرد، و با كمال خود به خاك سپرده شود.
اواخر پاییز بود كه خاله ی بیچاره از پشتم رفت. یاد چند نوشته ی افتادم كه میبایست قبل از زمستان كاملشان میكردم؛ در حالی كه خاله ی بیچاره را بر پشتم داشتم سوار یكی از قطارهای حومه شدم. قطار مثل تمام قطارهای مخصوص حومه خالی از مسافر بود. بعد از مدتها این اولین بار بود كه به خارج از شهر داشتم سفر میكردم و من از تماشای عبور مناظر در برابر چشمانم لذت میبردم. هوا صاف و تمیز بود، و تپهها سبز بودند، و اینجا و آنجا در امتداد ریل درختچههایی وجود داشتند با تمشكهای سرخ و براق.
به هنگام بازگشت در آن سوی راهرو قطار، زن لاغر سی و پنج شش ساله ای به همراه دو بچه اش نشسته بود. بچه ی بزرگ تر- دختری با لباس ملوانی و یك كلاه نمدی خاكستری با روبانی قرمز كه یونیفورم مخصوص كودكستان بود - در سمت چپ مادرش نشسته بود. در سمت راست مادر پسركی حدوداً سه ساله نشسته بود. مادر و یا بچههایش چیز خاصی كه جالب توجه باشد، در خود نداشتند. قیافه و لباس شان بی نهایت معمولی بود. مادر بسته ی بزرگی در دست داشت. او خسته به نظر میرسید، ولی بیشتر مادرها خسته به نظر میرسند. من اصلاً متوجه سوار قطار شدن آنها نشده بودم.
مدتی نگذشت كه سر و صداهای دختر كوچولو از آن سوی راهرو قطار به گوشم رسید. در صدای دخترك اضطراری دال بر التماس وجود داشت.
بعد هم صدای مادر را شنیدم كه به دخترك گفت: ”گفتم توی قطار آرام بنشین!“ او مجله ای را جلو خود باز كرده بود و تمایلی نداشت كه نگاه خود را از ان برگیرد.
دخترك گفت: ”ولی آخر مامان نگاه كن با كلاه من دارد چه كار میكند.“
”دهنت را ببند!“
دخترك انگار میخواست چیزی بگوید، ولی كلمات خود را فرو بلعید. پسرك داشت به كلاه چنگ میانداخت و آن را به قصد پاره كردن میكشید. دخترك دست دراز كرد تا كلاه خود را از دست برادرش قاپ بزند ولی پسرك خود را عقب كشید تا دست خواهرش به كلاه نرسد.
دخترك كه چیزی نمانده بود بزند زیر گریه، گفت: ”دارد كلاه من را پاره میكند.“
مادر نگاه خود را از مجله بر گرفت و با نگاهی حاكی از آزردگی دست خود را دراز كرد تا كلاه را از دست پسر بگیرد ولی پسر دو دستی به كلاه چسبیده بود. مادر به دختر گفت: ”بگذار یك خرده با آن بازی كند. خودش خسته میشود.“ دختر به نظر نمیرسید كه از این حرف مادر خود راضی شده باشد ولی چیزی هم در جواب مادرش نگفت. لبان خود را غنچه كرد و به كلاه خود كه در دست برادرش بود زل زد. پسر كه بی تفاوتی مادر را دید شروع كرد به كندن روبان قرمز كلاه. معلوم بود میداند كه با این كار خود خواهرش را به طرز دیوانه واری عصبانی خواهد كرد؛ من هم از دیدن این صحنه به طرز دیوانه واری عصبانی شده بودم. آماده بودم كه به طرف پسرك بروم و آن كلاه را از دستش بگیرم.
دختر بدون اینكه چیزی بگوید به برادر خود زل زد، ولی معلوم بود كه نقشه ای در سر خود دارد. دختر ناگهان از جایش بلند شد و كشیده ای به پسرك زد. بعد هم در میان حیرت زدگی ای كه از این عمل دختر ایجاد شده بود دختر كلاه خود را از دست برادرش گرفت و رفت روی صندلی خود نشست. دختر این كار را انقدر سریع انجام داد كه مادر و پسر بعد از گذشت لحظه ای فهمیدند چه اتفاقی افتاده. در این لحظه پسر گریه سر داد و مادر هم زانوی دخترك را زد و بعد هم سعی كرد پسر را آرام كند ولی پسر همچنان گریه میكرد.
دخترك گفت: ”ولی آخر مامان او داشت كلاه من را پاره میكرد.“
مادر گفت: ”با من حرف نزن. تو دیگر دختر من نیستی.“
دخترك نگاه خود را پایین انداخت و به كلاه زل زد.
مادر گفت: ”از جلو چشمهایم دور شو. برو آنجا.“ و اشاره كرد به صندلی خالی كنار من.
دختر نگاه خود را برگرداند و سعی كرد به انگشت اشاره ی مادر خود توجهی نكند ولی انگشت مادرش همچنان داشت به صندلی سمت چپ من اشاره میكرد طوری كه انگار انگشتش در هوا یخ بسته بود.
مادر همچنان پافشاری میكرد: ”برو تو دیگر عضوی از این خانواده نیستی.“
دختر كه تسلیم شده بود كلاه و كیف مدرسه اش را برداشت و بلند شد و با قدمهای سنگین از وسط راهرو گذشت و آمد كنار من نشست، سرش را هم پایین انداخته بود. كلاهش را روی پای خود گذاشت و سعی كرد با انگشتان كوچك خود لبه ی آن را صاف كند. معلوم بود با خود داشت میگفت كه تقصیر برادرش بوده؛ او داشت روبان كلاه من را پاره میكرد. اشك بر گونههای دخترك سرازیر شد.
تقریباً غروب شده بود. نور زرد ماتی مثل گردی كه از بالهای یك شب پره ی غمگین پخش میشود از سقف كوپه به پایین سرازیر بود. كتابم را بستم. دستانم را بر روی زانوانم گذاشتم و مدت طولانی به كف دستانم خیره شدم. آخرین بار كی به دستانم اینگونه خیره شده بودم؟ در زیر ان نور مات دستانم دوده گرفته و حتی كثیف به نظر میرسیدند؛ اصلاً به دستان خودم شباهتی نداشتند. وقتی میدیدم شان دچار غم میشدم: اینها دستانی بودند كه هرگز كسی را شاد نمیكردند و هرگز كسی را نجات نمیدادند. دلم میخواست دستی اطمینان بخش و دلگرم كننده بر شانه ی دخترك قرار دهم و به او بگویم كه حق با او بود و كار خیلی درستی كرد كه كلاه خود را به آن شكل پس گرفت. ولی البته من دستم را روی شانه ی دخترك قرار ندادم و با او حرفی هم نزدم. با این كارم فقط گیجی و ترس او را بیشتر میكردم. و تازه از اینها گذشته دستان من كثیف بودند.
وقتی از قطار پیاده شدم باد زمستانی سردی در حال وزیدن بود. به زودی دوره ی عرق كردن تمام میشد و نوبت میرسید به پوشیدن پالتوهای ضخیم زمستانی. چند لحظه ای به پالتو فكر كردم، میخواستم تصمیم بگیرم آیا یك پالتو نو برای خودم بخرم یا نه. از پلهها پایین رفته و از در بزرگ خارج شدم كه ناگهان متوجه شدم خاله ی بیچاره دیگر بر پشتم سوار نیست و ناپدید شده.
نمیدانستم این اتفاق كی افتاد. همانطور كه آمده بود همانطور هم رفنه بود. او به همان جایی برگشته بود كه قبلاً به لآن تعلق داشت، و من دوباره به خویشتن اصلی خودم برگشته بودم.
ولی خویشتن واقعی من چه بود؟ دیگر نمیتوانستم از این بابت مطمئن باشم. نمیتوانستم فكر نكنم كه خویشتن حال حاضر من یك خویشتن دیگر بود كه بسیار به خویشتن اصلی من شباهت داشت. پس حالا چه كار باید میكردم؟ جهتها را گم كرده بودم. دستم را در جیبم فرو بردم و هر چه پول خرد داشتم در تلفن عمومیریختم. بعد از نهمین زنگ گوشی را برداشت.
با دهن دره ای گفت: ”خواب بودم.“
”ساعت شش غروب خواب بودی؟“
”دیشب یكسره بیدار بودم و كار میكردم. تازه دو ساعت پیش كارم تمام شد.“
”پس ببخشید. نمیخواستم بیدارت كنم. البته ممكن است عجیب به نظر برسد ولی زنگ زدم ببینم زنده ای یا نه. فقط همین. جدی میگویم.“
میتوانستم حس كنم كه دارد توی گوشی تلفن لبخند میزند.
گفت: ”خیل خب. ممنون كه به فكرم هستی. ناراحت هم نباش چون من زنده ام. و دارم مثل سگ كار میكنم تا زنده بمانم. و دلیل اینكه از خستگی دارم میمیرم همین مساْله ست. خب، خیالت راحت شد؟“
”خیلم راحت شد.“
بعد هم با لحنی كه انگار میخواهد رازی را با من در میان بگذارد گفت: ”میدانی، زندگی واقعاً سخت است.“
گفتم: ”میدانم.“ و راست هم میگفت. ”دوست داری با هم بیرون شام بخوریم؟“
با سكوتی كه كرده بود میتوانستم حس كنم كه لبان خود را گاز گرفته و انگشت كوچك خود را بر ابرو یش میكشد.
سر آخر گفت: ”الان نه. بعد در موردش صحبت میكنیم. فعلاً اجازه بده بخوابم. اگر یك كم بخوابم همه چیز رو به راه میشود. وقتی بیدار شدم به تو زنگ میزنم. باشد؟“
”باشد. شب به خیر.“
”شب به خیر.“
این را گفت و لحظه ای مكث كرد. ”كار ضروری ای پیش آمده بود كه زنگ زدی؟“
”نه ضروری نبود. بعد میتوانیم در موردش صحبت كنیم.“
و بعد دوباره گفت: ”شب به خیر“ و گوشی را گذاشت. لحظاتی به گوشی كه توی دستم بود نگاه كردم و بعد آن را سر جایش قرار دادم. لحظه ای كه گوشی را سر جایش گذاشتم گشنگی عجیبی در خودم احساس كردم. اگر چیزی نمیخوردم حتماً دیوانه میشدم. مهم نبود چه چیزی، هر چیزی كه قابل خوردن بود. اگر كسی غذایی را میخواست در دهانم بگذارد چهار دست و پا به طرفش میرفتم. شاید حتی انگشتانش را هم میلیسیدم. آره، این كار را میكردم، انگشتانت را میلیسیدم. و بعد هم مثل یك تراورس رنگ و رو رفته به خواب میرفتم. حتی بد ترین لگد هم نمیتوانست من را از خواب بیدار كند. تا ده هزار سال خواب عمیقی میكردم.
به تلفن تكیه دادم، ذهنم را از هر فكری خالی كردم، و چشمانم را بستم. بعد صدای پا شنیدم، صدای هزاران پا. صدای پاها مثل موج من را میشستند. همچنان صدای پاها به گوش میرسید. خاله ی بیچاره الان كجا بود؟ او به كجا برگشته بود؟ و من به كجا برگشته بودم؟
اگر ده هزار سال بعد از این شهری به وجود میآمد كه اعضایش را منحصراً خالههای بیچاره تشكیل میدادند (مثلاً شهرداری شهر توسط خالههای بیچاره ای اداره میشد كه خود توسط خالههای بیچاره ی دیگر انتخاب شده بودند، اتوبوسهایی كه برای خالههای بیچاره بود و خالههای بیچاره راننده شان بودند، رمانهایی كه برای خالههای بیچاره بود و نویسنده شان خاله بیچاره بودند)، آیا من را به این شهر راه میدادند؟
شاید هم به هیچ كدام از این چیزها (شهرداری و اتوبوس و رمان) نیازی پیدا نمیكردند. شاید ترجیح میدادند كه با آرامش در بطریهای بسیار بزرگ سركه كه ساخت خودشان بود زندگی كنند. از آسمان میتوانستی دهها و صدها هزار بطری سركه را ببینی كه زمین را پوشانده بودند. صحنه ی چنان زیبایی بود كه با دیدنش نفس در سینه ات حبس میشد.
بله، همین طور است. و اگر دنیای مزبور بر حسب اتفاق جایی برای ارسال شعر داشت من با كمال میل این كار را میكردم: اولین ملك الشعرای دنیای خالههای بیچاره. در ستایش خورشید بر بطریهای سبز و دریای گسترده ی چمنهای پایین، آواز میخواندم.
ولی این حرف مال آینده ای دور است، سال 12001، و ده هزار سال برای من زمان خیلی طولانی است. تا آن موقع زمستانهای زیادی را باید پشت سر بگذارم.
منبع: ghabil.com/ مترجم فرشید عطایی