برگزیده های پرشین تولز

داستانهاي كوتاه از نويسندگان ايران و جهان

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
چند پر پونه
مرضیه ستوده


آقاي دكتر گفت بايد از پسرت جدا زندگي كني. گفت بهتره پسرت بره خوابگاهِ بيماران رواني. گفت بايد هر روز شنا كني. پياده روي كني. گفتم پسر من رواني نيست خيلي هم آقاست. گفت ديپرشن مزمن، يك بيماري‌ي رواني است. پسرم خيلي هم آقاست فقط قيافه‌اش عين آينه‌ي دق است.

تابستان‌ها بالكن ما خيلي باصفاست گل مي‌كارم شمعداني، اطلسي. پونه مي‌كارم. پسرم چند پر پونه با ماست دوست دارد. مي‌روم هوا خوري، اول بوي شمعداني مي‌آيد، بعد تلخي‌ و گسي‌ي اطلسي‌ها، نفس عميق كه بكشي عطر پونه گيج و دلتنگ‌ات كرده. تا حالا چند بار شده روي بالكن به سرم زده كه پرواز كنم. يك بار روي صندلي هم ايستادم ولي ترسيدم. تو گوش‌هام سوت ممتد كشيد... عطر پونه‌ها گم شد... آي گل پونه نعنا پونه... پسرم رفته خوابگاه خوابيده، من هم هر روز مي‌روم استخر شنا مي‌كنم. تن به نرمي‌ي آب مي‌دهم. آخيش... آبِ مهربان. آبِ پذيرا. همه‌ي مرا در بر مي گيرد. همه‌ي مرا به خود مي‌گيرد. بي مرز، بي حصر، رونده. خودم را مي‌زنم به مردن، هفي باد مي‌كنم مي‌آيم روي آب. لحظاتي دنيا مي‌ايستد، با همه‌ي تكان‌هاش، دلهره‌هاش، اطلسي‌هاش، آي گل پونه نعنا پونه...

آن‌طرف شلپ شلوپ شده يك خانواده با هم آمده‌اند استخر. ايراني هستند، تازه وارد. زن و شوهر ويك پسر بچه. زن ايستاده كناري. تو آب نيست، رو ابرهاست. هوايي شنا مي‌كند. مرد به پسرشنا ياد مي‌دهد. طرز نفس گرفتن ياد مي‌دهد. هر حركتي كه پسر مي‌كند، پدر لبخند مي‌زند. خيال مي‌كند پسرش دارد برومند مي‌شود. مادر در رويا و خواب‌هاي طلايي است، پسر را تا دانشگاه هم راهي‌ كرده. ديگر نمي‌داند كه تا دوسال ديگر كم كم استخر نمي‌آيند، بچه‌ ول مي‌شود ميان كانال‌هاي تلويزيون و چون اين‌جا هوايش پاكيزه‌تر است، زن عيب‌هاي شوهره را بهتر مي‌بيند، و ديگر نيازي به آقابالاسر نيست، لذا طلاق مي گيرد و همه‌چي مي‌گوزد به الك.


اين مجتمعي كه من در آن زندگي مي‌كنم قديمي است در ضمن، يك كم شيك است. روزگار گذشته، فقط از نژاد انگلوساكسون‌ها اين‌جا ساكن بودند هنوز هم چندتايي از آن عتيقه‌ها زنده‌اند. يكي يكي پير شدند از اين دنيا رفته‌اند به آن دنيا. پيرزن‌هاي فضول و از خودمتشكر و پيرمردهاي غرغرو. به جز آقاي ديكنز كه خيلي ناز و تميز است. آپارتمان روبروي من مي‌نشيند. حتي سرساعت سرفه مي‌كند. صبح به صبح ساعت هفت و بيست دقيقه، حمله‌هاش شروع مي‌شود اوهو اوهوووو گاهي كه طولاني مي‌شود، مي‌روم در مي‌زنم. آقاي ديكنز آنقدر پيراست كه پسرش پير شده رفته آن دنيا، خودش هنوز مانده اين دنيا. بارها شنيده‌ام آه و ناله و نفرين مي كند. باد فتق دارد، مدام زيپ شلوارش گير مي‌كند مي‌روم كمك‌اش گير زيپ را رد كنم، آب دماغ و دهانش مي‌چكد روي دستم، دلم به هم مي‌خورد بعد دوتايي، مي‌زنيم زير خنده بعد هم گريه. ولي ناكس دلش نمي‌خواهد بميرد اصلا و ابدا. كشتيارش شدم شلوار گرمكن بپوشد نمي‌پوشد تازه بعضي وقت‌ها هم كه سر دماغ است وقتي دارم زيپ شلوارش را مي‌كشم بالا، حواسش هست كه من زنم و او مرد.


ساكنين جديد، بيشتر ايراني ـ كانادايي و هندي ـ كانادايي و چيني ـ كانادايي هستند. ساكنين اين مجتمع دو دسته‌اند يكي ‌آنها كه صورت خود را با سيلي سرخ نگه مي‌دارند، يكي آن دسته كه آنقدر دارند كه بروند در جايي يك كم شيك‌تر زندگي كنند اما يك كم رند هستند و نمي‌خواهند زياد دونده‌گي كنند. اما اكثريت با صورت سرخ‌هاست. اكثريت با كون‌ پاره‌ها‌ي ناشي از دونده‌گي است. چند تايي هم مثل من يا سونيا، هر چه به حافظه‌مان فشار مي‌آوريم كه چي شد كه همچين شد، يادمان نمي‌آيد. من يك چيزهايي يادم است اما شتاب حوادث، كه كي عروس شدم، كي مادر شدم، كي مطلقه و كي پسرم يتيم شد، يادم نمي‌آيد. هر چي هم كه يادم مانده انگار همه چيز از اول گوزيده بود به الك. از همان اول كه عروس شدم، مطلقه بودم يا انگار آدم مادر مي شود كه بعد پسرش برود خوابگاه بخوابد يا اين‌كه پسرم از همان اول يتيم بود و بابايي دركار نبود. تكان‌هاي جاكن شدن‌ها انقدر زياد بوده كه رد پرتاب شدنم به اين‌جا را گم مي‌كنم. بهتره بروم شنا كنم. دوش مي‌گيرم، تا استخر چند قدمي راه است. جلوي من دو تا دختر سيزده چهارده ساله‌ي هندي ـ كانادايي دوش گرفته، آبچكان مي‌روند طرف استخر. توي آب يكي از آن عتيقه‌هاي فضول، با اخم و تخم و حركت دستش كه سرشار از تمدن است، امر و نهي مي‌كند كه قبل از شنا، برويد دوش بگيريد. سر و شانه مي‌آيد كه ما صاحبان قديمي بايد مواظب شماها باشيم. دختر كوچكه لب ورچيد و بغض كرد. عتيقه را در جا جرش دادم. البته جردادن به انگليسي خيلي سخت است. گفتم تو كوري، ديگر چشم‌هات سو نداره نمي‌بيني اين‌ها دوش گرفته‌اند. عتيقه خفقان گرفت. دخترها به من لبخند زدند. در ضمن، ناگفته نماند كه با ساكنين جديد آسيايي - كانادايي اين مجتمع يك كم بو گرفته است. بوي زندگي، بوي كاري، بوي زيره، بوي لجن درياهاي چين و ماچين، بوي سيرداغ پيازداغ، بوي شنبليه‌ي سرخ كرده كه تا دو روز توي آسانسور مي‌ماند، وقتي خانواده‌ي آقاي مهدوي رفت و آمد مي‌‌كنند و بوي قرمه سبزي را با خود به راهروها، به سرسرا تا توي سالن ورزش مي‌آورند. سر و ريخت خانم مهدوي كه با روپوش بلند تا مچ پا و زيرش شلوار و سرش مقنعه، مجهز به كفش ورزش و مچ‌بند نايك، وسط دختر و پسرهاي كون لخت در حال بدن سازي، پا دوچرخه مي‌زند، ديدني است. اصلا هم ناراحت نمي‌شود كه دختر و پسرها عضله‌هاي كونشان را گرد و قلمبه بغل گوشش پيچ و تاب خوشگلش مي‌دهند. من ولي از مدل موهاي آقاي مهدوي هيچ خوشم نمي‌آد كه صاف شانه مي‌كند روي پيشاني‌اش و هميشه‌ي خدا چرب است.


تازه واردها، هم وطن‌هاي خودشان را تحويل نمي گيرند مي‌خواهند با خارجي‌ها آشنا شوند تا زبانشان خوب شود. ارواح عمه‌شان. ديگر نمي دانند كه بر اثرجاكن‌شدن‌هاي ممتد و پس‌لرزه‌هاي ناشي از آن مغز و حافظه آسيب مي‌بيند و آدم هيچوقت زبانش خوب نمي‌شود و تا آخر عمرش مثل بچه‌ها، دَدَ دودو مي‌كند. تازه، كو خارجي كه آدم باهاش حرف بزند. اين‌جا، هر كسي كار خودش بار خودش. در ضمن ايراني‌ها تاقچه بالا مي‌گذارند و هندي‌ها را تحويل نمي‌گيرند و هندي‌ها، چيني‌ها را و چيني‌ها هيچكدام را. چيني‌ها تو خودشان‌اند. آدم هيچي ازشان نمي‌داند جز اينكه مثل مورچه‌ها با همكاري و پشتكار، قبيله‌اي زندگي ميكنند. آروغ زدن را بد نمي‌دانند و به گوزيدن هم نمي‌خندند راحت از بالا و پايين باد ول مي‌دهند و توي آسانسور و راهروها بوي لجن دريا با بوي كاري و شنبليله در هم مي‌رود و آدم خوب به خاطرش مي‌ماند كه در يك كشور چند مليتي زندگي مي‌كند.

آقاي بهادري يك تويوتا كمري‌ي نو خريده. وقتي دور محوطه‌ي مجتمع، هي الكي دور مي‌زند و توي شيشه‌هاي دودي‌ي ساختمان خودش را با ماشينش ديد مي‌زند، نمي تواند شادي‌ي كودكانه‌اش را پنهان كند. اما ديگر نمي‌داند كه پسر آقاي تاميلا هفته‌ي ديگر بي. ‌ام. و.‌ اش را از كمپاني مي‌كشد بيرون و تويوتاي آقاي بهادري مي‌خورد تو سرش و بعد از چشمش مي‌افتد و حالش گرفته مي‌شود. آقاي بهادري بيچاره از آن‌هاست كه صورتش را با سيلي سرخ نگه مي‌دارد. موهاش سفيد شده اما نمي‌خواهد قبول كند. رنگ مي‌كند. نمي‌دانم چه‌كار مي‌كند كه وقتي موهاش درمي‌‌آد، انگار مركوركوروم به موهاش زده. تنها زندگي مي كند. مي‌گويند سرهنگ بوده، براي خودش كيا بيايي داشته. چشماش مدام له‌له مي‌زند. خب اين‌جا كه يك كشور آزاد است پس ديگر اين چشم‌ها و اين سر و ريخت يعني چي. اما خودش را و نگاهش را كنترل مي‌كند تا رفتار درست و شايسته‌اي داشته باشد. فقط ايكاش نگاه آقاي بهادري و نگاه آقاي مهدوي را كه هميشه انگار يكي اسحله تو گوشش گذاشته كه فقط شست پايش را نگاه كند، قاطي مي‌كردند تا آدم از دست جفتشان انقدر به عذاب نباشد. آقاي بهادري با اينكه خودش را كنترل مي‌كند اما دم رفتن بالاخره تكه‌اي از آدم را با خودش مي‌برد مچ ‌پايي، خم بازويي، انحناي باسني...

سونيا ارمني – ايراني - كانادايي‌ست. از بوق سگ تو فروشگاه كار مي‌كند، شب‌ها عينهو جنازه مي‌آيد خانه. آخر هفته مي‌رود بيشتر حقوقش را مي‌دهد كرم دورچشم مي‌خرد. از وجناتش پيداست كه وقتي آن كرم مخصوص را مي‌مالد، خيال مي‌كند شكل عكس آن هنرپيشه‌اي مي‌شود كه دارد كرم را روي پوستش همچين مي‌كند. ديگر نمي‌داند كه همين فردا پس فردا، شكل مادرش خواهد شد. با غبغب آويزان و پاهاي ورم كرده.

فخري هم تازه وارد است با دو پسر نازش اميد و نويد. فخري تو دلبروست. شوهرش در ايران منتظر است تا فخري كارهاي اقامتشان را درست كند . يار دبستاني‌ي شوهرفخري كه چند سالي اين‌جاست و تازه از زنش جدا شده به فخري كمك مي‌كند تا راه و چاه را ياد بگيرد. بچه‌ها صداش مي‌زنند، عمو. بچه‌ها مرتب بهانه‌ي پدرشان را مي‌گيرند. عمو برايشان لباس و وسائل سرخپوستي خريده. سرشان گرم است. خودشان را عينهو سرخپوست‌ها رنگ و وارنگ درست مي‌كنند، دور مجتمع طبل مي‌زنند، كل مي‌كشند يا ياهي يا ياهي ياهي يا... فخري از زير روپوش و روسري درآمده، حسابي به قر و فرش مي‌رسد. به بچه‌هاش مي‌رسد. تندتند زار زندگي جور مي‌كند. ديگر نمي‌داند كه موانع قوانين اداره‌ي اقامت، فشار زندگي، خوشگلي‌اش و فعاليت فزاينده‌ي هورمون‌ها، همه دست به يكي مي كنند و فخري مي‌رود با دوست شوهرش مي‌خوابد و ماه زير ابر نمي‌ماند و بعد همه چي مي‌گوزد به الك.


شب‌ها براي اينكه نروم توي بالكن هواي پرواز به سرم نزند مي‌روم پيش يانا. حالا شما خيال مي‌كنيد چون پسرم رفته خوابگاه خوابيده، من هواي پرواز به سرم مي‌زند، نه‌خير، گفتم كه پسرم خيلي‌هم آقاست و همه‌چيز را هم مثل يانا خوب مي‌داند و سر و ته همه چيز را هم ديده. من از دست اين مردم كه يك جوري رفتار مي‌كنند كه انگارنه انگار، از دست اين همسايه‌ها كه انگار خيال مي‌كنند، هيچي نمي‌گوزد به الك، مي‌خواهم خودم را از آن بالا... آي گل پونه نعنا پونه... از دست اين آقاي ديكنز كه با آن آل اوضاع متورم، راضي نمي‌شود گرمكن بپوشد. از دست اين هاف‌هافو‌ها كه پايشان لب گور است، مدام ما را تحقير مي كنند و من مدام بايد جر بخورم تا جرشان بدهم. از دل‌غشه‌ي اينكه اميد و نويد مدام بابا بابا مي‌كنند و نمي‌دانند قرار است چه بلاهايي سرشان بيايد و فخري هم كه سرش با كونش بازي مي‌كند. از دست خانم مهدوي كه با مقنعه و مچ‌بند نايك، مي‌رود خودش را قاطي‌ي كون لخت‌ها مي‌كند و به ايراني‌هاي ديگر گفته كه پسر من ديوانه‌ست، گفته كه من و سونيا جنده‌ايم. مي‌گذارم مي‌روم پيش يانا. يانا همه‌چي مي‌داند. يانا مثل ديگران نيست كه هنوز نمي‌دانند چه بلاهايي قرار است سرشان بيايد. يانا تا ته‌اش را ديده. ‎آغوشش مثل آب است، نرم خو، مرا در بر مي گيرد، مرا به خود مي‌گيرد، بي حد، بي مرز. سرم را مي گذارم لاي مشك سينه‌هاش بوي تلخي‌ي اطلسي‌ها نازم مي‌كند. يانا را كنار كوچه پيدا كردم. روبروي بار يوناني‌ها. روي لحاف چهل‌تكه‌ي خوشگل و خاكي‌اش‏، به هيئت آتِنا مي‌نشيند. هر نسيم كه مي‌وزد، هر ستاره كه چشمك مي‌زند، يانا بغلي‌‌ي شرابش را سر مي‌كشد. به من هم مي‌دهد. موهاش كرك است. دندان ندارد. چشم‌هاش هنوز جوان و درشت است. آبي‌ي روشن. نگاهش مكث دارد. انگار مي‌خواهد چيزي بگويد. يانا كر و لال است. بعضي از كاسب‌هاي محل مي‌گويند خودش را مي‌زند به كر و لالي. يانا چشماش حرف مي‌زند، بوي پستان‌هاش حرف مي‌زند، بوي بغلي‌اش حرف مي‌زند. يانا همه‌چي مي‌داند. بعدش را، قبلش را، ته اش را، بي چون و چرا ديده است. در امنيت آتِنا، مي‌نشينم كنار يانا منتظر جرعه‌اي. نسيمي مي‌وزد، ماه سرك مي‌كشد، يانا جرعه‌اي نثارم مي‌كند. لحظاتي از خودم رها مي‌شوم. رها رها رها، به تماشا مي‌نشينم، بي دغدغه‌ي ديده شدن. از اين گوشه، از اين كنار، آدم‌ها را نگاه مي‌كنم، نشان مي‌كنم، مي‌روند مي‌آيند. همه خسته‌اند، بي‌خوابي دارند، با خودشان قهرند. رد يكي را مي‌گيرم، از آن دور دورها تا مي‌آيد نزديك نزديك‌تر تا مي‌رود دور، تا با درخت‌ها وسايه‌ها يكي ‌شود. چه حالي دارد روي چهل‌تكه نشستن به تماشا. گاهي نگاهي گره مي‌خورد، بر پوست مي‌نشيند، كوتاه مثل يك آه .

يانا با من اخت شده. آوردمش خانه، بردمش حمام. موهاش را بافتم. هر كاريش بكنم، هيچي نمي‌گويد. توي راهرو، توي آسانسور، عتيقه‌ها بدجوري نگاهمان كردند. يانا توي خانه بند نمي‌شود، عصر ها با هم مي‌رويم به خطه‌ي سلطنت آتِنا، جرعه نثار هم مي‌كنيم، ارغواني مي‌شويم.

ايراني‌ها پشت سرم حرف مي‌زنند. خب بزنند من از وقتي يادم مي‌آد كه ديگر يك سيبيل كلفت كنارم نبود، دارند پشت سرم حرف مي‌زنند. هندي‌ها با اشاره به هم، من را نشان مي‌دهند پچ پج مي‌كنند. از ياران پروپا قرص يانا، آقاي شارماست و پسرهاي فخري، سرخپوست‌هاي كوچك. يانا باهاشان كل مي‌كشد. با دست‌هاش پشت نور شمع، شكلك درست مي‌كند، اردك، خرگوش. ناگهان محكم و پشت هم مي‌كوبد به طبل. سرخپوست‌ها از شادي خل مي‌شوند. صداي همسايه‌ها درمي‌آيد. آقاي شارما يك كلام نپرسيد اين كي بود، چي بود، كجا بود. با ما صفا مي‌كند. بساط يانا را مي‌چيند، من هم ماست و خيار مي‌آورم با چند پر پونه.

آقاي شارما اهل كشمير است. آپارتمانش نزديك آسانسور است. وقت و بي وقت‌، صداي سيتار مي‌آيد، دلم مي‌رود. چند بار پا سست كردم. انگار علم غيب دارد در را باز كرد گفت بفرماييد. اگر خريد كرده باشم، خود به خود در را باز مي‌كند كيسه‌هاي خريد را از دستم مي‌گيرد، تا ته راهرو مي‌آورد. جوري كيسه‌ها را مي‌گيرد كه انگار هيچ وزن ندارند. رفتار و حركاتش آرام و با طئمانينه‌ست. مثل آدم‌هاي ديگر كه در حال دونده‌گي‌ هستند، نيست. آرام آرام و راه به راه رفتنش را دوست دارم. بچه‌هاش با مادرشان برگشته‌اند كشمير. همسن اميد و نويداند. تلفني با هم حرف مي‌زنند. شب اول كه پسرم رفت خوابگاه خوابيد، رفتم آپارتمان آقاي شارما. راوي شانكار بيداد مي‌كرد. نرم رفتاري‌ي آقاي شارما آرامم مي‌كرد. نگا نگاهش مي‌كردم. ناغافل، دست و بال گرداند و كشيد و كشاند كه ببوسد مرا، بوي تند ادويه زد زير دلم. هيچي، همه چي گوزيد به الك.


اميد و نويد همه‌ي وسائل سرخپوستي را منتقل كرده‌اند به آپارتمان من. مادرشان آمد سر زد ديد پرسيد يانا بي آزار است. گفتم خاطرجمع. اميد و نويد من را خاله صدا مي‌زنند، يانا را آكوتي، يعني مادر قبيله. اميد ناخن مي‌جود مي‌پرسد خاله تو مي‌داني كي كار بابام درست مي‌شود؟ تو دلم مي‌گويم وقت گل ني. برايشان كتاب‌هاي قصه‌ي سرخپوست‌ها را خريده‌ام. اميد قصه‌ها را مي‌خواند براي نويد و يانا تعريف مي‌كند. دست‌هايش را به دو طرف مثل بال مي‌گشايد، از نيروي اسرارآميز عقاب مي‌گويد كه اگر به خوابش ببينيم، قادر است كارها را درست كند. طي‌ي مراسمي، يانا را به هيئت مادر قبيله درست مي‌كنند، موها دو طرف بافته، مزين به شاه پرهاي سفيد، سه خط سياه و سفيد روي گونه و پيشاني، چشم‌هايش را آبي‌تر مي‌كند. يانا طبل مي زند، گنگ ورد مي‌خواند، سرخپوست‌ها دور آتشي خيالي مي‌رقصند يا ياهي يا ياهي يا...

آقاي شارما كه بساط مي چيند، يانا در خانه بند مي‌شود. نگاهش روي صورت آقاي شارما مكث مي‌كند، جرعه جرعه نثارش مي‌كند. يانا پذيراست، بوي ادويه آزارش نمي‌دهد. آقاي شارما دست‌ها را آرام بهم نزديك مي‌كند زير چانه، رو به يانا. جرعه جرعه، آقاي شارما ارغواني مي‌شود، پنجره‌ي چشم‌هاش گشوده مي شود به رويم، شرمنده‌گي‌ي آميخته به مهرِ نگاهش را تاب نمي‌آورم. امواجش مرا رم مي‌دهد روي بالكن تا عطر پونه‌ گيج‌ام كند، آي گل پونه نعنا پونه...


نامه‌اي همراه با اخطاريه دريافت كردم كه عتيقه‌‌ها شكايت كرده‌اند كه من يك الكلي‌ي ديوانه را در اين مجتمع، اسكان داد‌ه‌ام. پليس سرزده آمد و گفت اين زن برگه‌ي اقامتش هم موقتي است. به آقاي پليس گفتيم بفرما، شايد يانا جرعه‌اي نثارش كند و اهل شود. اما پليسه از آن آدم‌هايي بود كه نه تنها نمي‌داند كه بعدش چه بلاهايي قرار است سرش بيايد بلكه اصلا به بلا باور ندارد و فكر مي‌كند كه زير آن انيفورم، ضد ضربه است. گفتيم به چشم. يانا رفت سر خانه ‌و زندگي‌اش روي چهل تكه‌ي خوشگل و خاكي‌اش. ما، دربدر و سوت و كور شديم. آقاي شارما مات شده به ديوار رفت توي نقشه. اميد و نويد با بغض دور آتش خيالي مي‌رقصند، ورد مي‌خوانند، مادر قبيله را طلب مي‌كنند. من باز هوايي‌ي بالكن شده‌ام، آي گل پونه نعنا پونه...

آقاي شارما هيجان‌زده آمد، فكر بكرش را درميان گذاشت. گفت كه يانا را به عقد همسري‌ي خود در مي‌آورد و مسئله‌ي اقامت هم حل مي‌شود. بچه‌ها هورا كشيدند. فخري گفت يك عروسي بگيريم بابا، دلمان پوسيد.

از من بشنويد، هر جشن و سرور، هر مجلس ختمي توي غربت، از اول گوزيده به الك.

جشن عقد در آپارتمان آقاي شارما برگزار شد. هندي‌ها و سونيا هم آمده بودند. با چندتا ايراني‌ي ديگر. سونيا عروس را درست كرد از سر كار يك حلقه گل سفيد و آبي آورده بود كه زد به سر عروس و يك دست لباس آبي‌آسماني هم تنش كرد. يانا آشفته بود، نگاهش را مي‌دزديد، خود را پشت نگاهش پنهان مي‌كرد، سركه كج مي‌كرد صورتش زير حلقه‌ي گل‌ها، شكل مسيح مي‌شد. آقاي شارما خوشحال بود. همچين سرحال بود كه غم از چشم‌هاش پر كشيده و رفته بود. انگار هنوز بعد از آن همه زخمه‌ي سيتار كه شنيده، نمي‌داند كه همين دم و همين الان است كه باز مثل بوتيمار قيه بكشد.

پسر و دخترهاي هندي از آپارتمان‌هاي ديگر هم آمدند. هندي‌ها هم مثل ما آهنگ‌هاي دامبولي‌چيزك زياد دارند و رقص‌هاي امروزي‌شان، عينهو ماها يكهو پامي‌شند سر و شانه مي‌آيند كه بفرما... بزن و برقص بود. فخري چاك سينه‌‌اش بيرون بلوربارفتن، لنگه به لنگه ابرو مي‌انداخت، چرخ و واچرخ مي‌زد، دل مي‌برد. سرخپوست‌هاي كوچك گل توي گلدان‌ها مي‌گذاشتند، شيريني تعارف مي‌كردند. آقاي بهادري از گيلاس دوم به بعد، في‌المجلس ديگر خودش بود. دور كمر فخري، درجا مي‌خواست خودش را قرباني كند. با رقص، فخري را همراهي مي‌كرد، سرخم مي‌كرد روي ناف فخري مي گفت آها آها... آها آها... كه پليس سر رسيد و درخواست مدارك عقد در محضر را بي‌اساس خواند و ياناي ما را با خود برد و در بازداشتگاه زنداني كرد.

ما پشت ديوار زندان‌‌ايم. چهل‌تكه‌ي يانا را پهن كرده‌ام‏، بست نشسته‌‌ايم. آقاي شارما آرام و قرارش گوزيده به الك، بوتيمار درونش خود را به قفس مي‌كوبد، كه يانا را آزاد كند، كه من هوايي‌ي بالكن نشوم، كه اميد ونويد بي مادر نشوند.

سرخپوست‌هاي كوچك خود را آماده مي‌كنند براي آزاد سازي‌ي مادر قبيله. تيرها در كمان آماده، به من مي‌گويند تو آتشي، دست‌‌هات را بگير بالا شعله بكش. طبل مي‌زنند دور من مي‌چرخند يا ياهي يا، ياهي يا يا ياهي يا...
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
بي خيال لم داد روي راحتي و چشم دوخت به صفحه تلويزيون كه داشت چند پلنگ را در حال پشتك و وارو زدن در يك سيرك نشان مي داد.

توي دلش فكر كرد كه بعضي پلنگ هاي اين دور و زمانه درست مثل بعضي آدم ها تعريف ها و چارچوب ها را شكسته اند و حيثيت تمام پلنگ ها را لگدمال مي كنند.

با خودش گفت پلنگي كه براي يك تكه گوشت آن همه ادا و اصول در بياورد بايد اسم ديگري داشته باشد.

كانال عوض كرد و ديد يك دلقك تلويزيوني آشنا دارد مثل فيلسوف ها حرف مي زند.

از خير تماشاي تلويزيون گذشت، همانجا دراز كشيد و زور زد سر حرف را باز كند.

" اون قمري يه بازم پشت پنجره حموم تخم گذاشته، ناكس انگار با اين جا قرارداد داره. " و منتظر ماند، جوابي نيامد.

" البته مي گن قمري اومد داره، حالا مگه مي خواد تخماشو رو سر ما جوجه كنه، كار هر سالشه ديگه، من كه فكر مي كنم اومدش اومدن تو بود، تو چي فكر مي كني؟" و منتظر ماند، جوابي نيامد.

" كجايي؟ نكنه بازم تو مراقبت و مديتيشن و اين حرفايي؟" نفس عميقي كشيد، پشت دست را روي پيشاني گذاشت و كمي جا به جا شد.

" بابا پولاتونو نريزيد تو حلق اين قالتاقا، قديمي شده اين حرفا، مي ترسم چند روز ديگه تصميم بگيري مثل مرتاضا چهل روز تو قبر بخوابي". پوزخندي زد و پايش را روي آن پا انداخت.

" تصور كن يه روز خاك آلوده و توي كفن بيايي و زنگ بزني و من يه هويي درو باز كنم و چشمم بيفته بهت، هه هه، وقتي پس از چهل روز از زير گل دربياي قيافه ات درست مثل همين دسته گل مي شه كه چهل روزه كك انداخته توي تنبون جفتمون ، راستي خشك خشك شده ها، ديديش تازگيا؟"

فكر كرد حالا وقتش رسيده كه قال قضيه را بكند.

" اين بار كه صغرا خانم اومد يه چيزي بهش بده ورش داره ببره بيرون، گناه داره بيچاره هي دور و بر اينو تميز كنه. " و منتظر ماند. دنبال كلمه اي مي گشتكه بتواند جمله بعدي را شروع كند.

" فكر نكنم صاحاب ماهاب داشته باش، آخه اون عنتري كه دسته گل به اين بزرگي رو ول مي كنه و مي ره به امون خدا، فكر نمي كنه ممكنه جلوي دست و پاي ما رو بگيره؟"

زير لب بر مردم آزار لعنتي گفت و رفت توي آشپزخانه و لحظه اي به غلغل قوري شيشه اي روي گاز چشم دوخت، بعد دو تا چاي ريخت و فنجان خودش را برداشت و داغاداغ هورت كشيد.

" آخه چرا جلوي در آپارتمان ما؟ تو بالاخره نفهميدي كار كيه؟"

حس كرد كه صداي قندله شده در زير دندان هايش به تمام زواياي خانه رسيده است. جرعه اي ديگر چاي نوشيد.

" با اون دست خط اجغ وجغش".

صداي له شدن يك حبه قند ديگر توي خانه پيچيد.

" براي تو كه هنوز مال مني. "

چشم هايش را تنگ كرد.

"تحفه! "

از حس سردي سراميك ها در كف پاهايش فهميد كه پا برهنه است.

" من و تو رو بگو كه اولش فكر مي كرديم رفقا خواستن غافلگيرمون كنن، اونم دو روز پس از عروسي... "

سه تار را از روي قفسه كتاب ها برداشت، چند مضراب چپ و راست، حس اش نبود، صدايش را بلند كرد: " صداي ساز ناكوك از فحش بدتره، مگه نه؟" چاي را يك جرعه سر كشيد.

" براي تو كه هنوز مال مني".

ساز را گذاشت سرجايش و رفت در آپارتمان را باز كرد و نگاهي به سراپاي دسته گل انداخت، دست خط اجغ وجغ يكوري شده بود.

" براي تو كه هنوز مال مني. "

دستش را به چارچوب در تكيه داد و از گوشه شكسته شيشه دري كه در انتهاي پاگرد به پشت بام ختم مي شد گوشه مبهمي از آسمان را ديد.

" حالا كه مطمئن شديم مال همسايه ها نيست بهتره بندازيمش دور، من مي گم منتظر صغرا خانم نمونيم، نمي تونم اين آينه دقو تا هفته ديگه تحمل كنم. "

نفس عميقي كشيد و پنجه اش در لاي برگ ها و گل هاي خشكيده فرو رفت، مكثي كرد و دوباره طرح مبهم آسمان را از لاي شيشه شكسته نگاه كرد.

پاگرد منتهي به پشت بام را دويد و لحظه بعد خودش را داخل خانه انداخت و به غلغل قوري شيشه اي روي گاز چشم دوخت.

زير لب غريد: " براي تو كه هنوز مال مني. "

طبق معمول سر صحبت را باز كرد: "حالا صاحابش مي تونه از كف خيابون جمعش كنه. "

از پنجره به هيبت پژمرده دسته گل پخش شده در كف خيابان نگاه كرد.

دست خط اجغ وجغ توي هوا معلق بود و انگار هر لحظه به پنجره نزديك تر مي شد...
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
ديوار تا سقف آسمان رفته، شك نمي‌كنم كه دل آخرين سنگ‌هايش به آسمان چسبيده…
فقط صداي آوازهاي گنگي كه عصرها هنگام بازي لي‌لي زمزمه مي‌كند مانده.
گنجشكهامان هم مانده‌اند…
بارها در همين حالت گنجشكي فضله‌اش را ميان ابروهايم نشانه رفته و موفق شده اما تا حالا حتي از خودم هم خجالت كشيده‌‌ام كه بگويم بي‌تربيت‌ترين‌هاشان صدها بار ميان لبهايم را نشانه رفته‌اند و موفق شده‌اند يا نشده‌اند…
به هر حال گنجشك‌هاي درخت او زيباتر بودند و اگر مي‌خواست بازنده شرط زياد و كم گنجشك‌هاي روي ساقه نازك درختم و درخت‌اش مي‌شدم…
هنوز سر و صداي در هم گنجشك هاي درخت اش گوشنواز ترند…
توپ رنگارنگ پشمالو به هر چه انتظار پايان مي‌دهد. دلم هري پايين مي‌ريزد. برش مي‌دارم به سبكي پر قوست. مي‌بويم و مي‌بويم و مي‌بويمش و با يك جست سر ديوار و مثل يك جنس شكستني تحويل مي‌دهم و دوباره و دوباره ميان تنه تنومند درختم و ديوار دراز مي‌كشم و صد توپ پشمالوي رنگارنگ به حياطمان مي‌آيند و من صدتا مي‌شوم و مي‌بويم و مي‌بويم و مي‌بويمشان و با يك جست…
سينه برآمده يكيشان نوك مگسك است،‌ بگذار بزنمش. تشخيص گنجشك‌هاي درخت او كه مهمان درخت منند كار سختي نيست. تفاوت شاخ و برگ‌هاي درهم تنيده دو درخت كه به زور از ميان سقف آسمان و ديوار بيرون زده‌اند مثل روز روشن است…
شاخ و برگ‌هاي درخت ها همديگر را بغل گرفته‌اند… بغل گرفته اند و مي‌بوسند همديگر را مثل پدرهامان…
به تلألو نور خورشيد نگاه مي‌كنم كه حالا از لاي برگ هاي درخت هامان چشمهايم را مي‌زند و برق چشمهايش چشمهايم را مي‌زند و نور پاشيده بر بال و پر گنجشكهايش با ساقه هاي نازك براق درخت اش در هم تلاقي مي‌شوند…
گنجشكهايش مي‌دانند كه با تير نمي‌زنمشان . مثل اينكه اين يكي شيطنتش گل كرده و هي مي‌آيد تا نزديك چشمهايم وهي در لاي برگ ها گم مي‌شود و گم مي‌شود و گم مي‌شود و ديوار هي بالا مي‌رود و سقف آسمان را فشار مي‌دهد و باز بالا مي‌رود و … ساقه نازك درخت در دستانش و دستانم.
بشمار يك، دو، سي و پنج… شصت … صد و مي‌خندند پدرهامان.
صداي آواز آرام هنگام بازي عصرانه لي لي ، يك جوانه،‌ دو جوانه، مي‌خندند پدرهامان…
مي‌آيد تا نزديك چشمهايم و هي در لاي برگ ها گم مي‌شود و گم مي‌شود و من نمي‌زنمش. توپ‌اش را با پا نمي‌زنم مي‌ترسم بشكند. فضله اي به هواي ميان ابروهايم سرازير مي‌شود، سرم را مي‌دزدم…
سرم را مي‌دزدم از مسير سنگ تير و كمان لندهوري كه عصرها وقت بازي لي لي اش مي‌آيد… سينه ‌اش يكيشان نوك مگسك است. فقط يك حركت كوچك انگشت اشاره ام كافي است هك خون از ميان ابروهايش بزند بيرون و دسته تير و كمان‌اش سرخ شود…
سينه يكيشان نوك مگسك است. راست مي‌گويد ؤ‌من كه عرضه زدن يك گنجشك را هم ندارم غلط كرده ام خرج روي دست‌اش بگذارم…
اما باز مي‌گويم و مي‌گويم و مي‌گويم كه براي زدن گنجشك نمي‌خواهم‌اش…
ميان ساقه نازك درختم و ديوار، راست مي‌گويد جاي بازي و استراحت نيست اين جا توي اين گرما.
ساقه جوانه باران است چه مي‌دانست پدرم؟…
ميان تنه تنومند درختم و ديوار… راست مي‌گويد جاي خستگي در كردن و دراز كشيدن نيست اين جا توي اين سرما.
درخت گنجشك باران است چه مي‌داند مادرم؟…
بيچاره ديگر از سن و سال‌اش گذشته كه يواشكي بيايد و كنارم دراز بكشد و يك چشمي مسير نگاهم را تا نوك مگسك دنبال كند و سري بتكاند و غم از دست رفتن مشاعرم را بخورد . ساقه درخت هي نازك مي‌شود بعدش تنومند مي‌شود و مادر چشمهايش سرخ مي‌شوند. چشم‌هاي مادر سرخ مي‌شوند چون اصرار دارد ثابت كند ديوار كوتاه است و داد بزند كه چه مرگيم شده و من مي‌گويم ديوار تا سقف آسمان رفته و باز چشمهايش…
و من از درخت هامان بگويم و نشان‌اش بدهم درخت ها را و او هاج و واج فضاي خالي مورد ادعايم را با دستان لرزانش لمس كند و چشمهايش سرخ شوند و اشك گونه‌هاي چروكيده‌اش را بپوشاند و بازاري از پا نگرفتن آن ساقه‌هاي بي‌جان بگويد و بگويد كه من چشم و چراغ خانه‌ام. بعد به ريش و موي بلندم گير بدهد و چشمهايش سرخ شوند و زار بزند و وقتي گنجشكهاي براق را با اشاره نشان‌اش مي‌دهم دست ها را به سينه بكوبد و رو به آسمان بپرسد كه من تقاص كدام گناه كبيره‌ام؟…
و من باز ازشاخه‌هاي در هم تنيده بگويم و از ديوار و چشمهايش سرخ شوند و باز سرخ شوند و…يك روز صبح ‌‌بميرد . بدون آنكه موفق شوم وجود درخت و ديوار و گنجشكهاي آن خانه را به او اثبات كنم…
ديوار تا سقف آسمان رفته، شك نمي‌كنم كه دل آخرين سنگهايش به آسمان چسبيده ،‌فقط صداي آوازهاي گنگي كه عصرها هنگام بازي لي لي زمزمه مي‌كند مانده.
خوشحالم كه چشمهاي آن لندهور ديگر هنگام بازي نمي‌بينندش…
دومين تير تفنگم ، بشمار يك ،‌ دو… سه… سي، شصت، شصت،‌شصت، شصت سال است كه توي لوله زنداني است. من كه عرضه…
سينه يكيشان نوك مگسك است . مي‌داند كه نمي‌زنمش. اما اين بار اشتباه مي‌كند تا نزديك صورتم مي‌آيد و دوباره لاي شاخ و برگ‌هاي درخت هامان گم مي‌شود و گم مي‌شود و…
ماشه را فشار مي‌دهم … ميان ابروهايش ، تير و كمان‌اش سرخ مي‌شود.
ماشه را فشار مي‌دهم … باز هم ….
مادر سال ها پيش از كجا مي‌دانست كه مي‌گفت ديگر زنگ زده و بايد بيندازمش دور؟…
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
انگشت‌ اشاره‌اش‌ را فشار داد روي‌ دكمة سياه‌رنگ‌ روي‌ دستگيره‌. شيشة سمت‌ راست‌ ماشين‌ كه‌ تا نيمه‌ پايين‌ رفت‌، انگشتش‌ را برداشت‌. سرش‌ را برد طرف‌ شيشه‌. به‌ مردي‌ كه‌ نشسته‌ بود پشت ‌فرمان‌ بي‌ ام‌ وي‌ انگوري‌رنگ‌، گفت‌: «شما دارين‌ مي‌رين‌؟»
مرد نگاهش‌ كرد. گفت‌: «تازه‌ اومده‌يم‌.»
و لبخند زد. مرد دكمة‌ مستطيل‌شكل‌ را فشار داد و شيشه‌ بالا رفت‌. به‌ اطراف‌ نگاه‌ كرد. آن‌طرف‌ خيابان‌، مقابل‌ پارك‌، كيپ‌تاكيپ ‌ماشين‌ پارك‌ شده‌ بود. برگشت و چشمش‌ به‌ پژوي‌ جي‌ ال‌ اكس‌ نقره‌اي‌رنگي‌ افتاد كه‌ درست‌ پشت‌ ماشينش‌ پارك‌ كرده‌ بود. زني‌ درسمت‌ راست‌ را باز كرد، پياده‌ شد و رفت‌ توي‌ پياده‌رو. پشت‌ چند نفري‌ كه‌ توي‌ صف‌ بستني‌فروشي‌ بودند، ايستاد. مرد باز به‌ اطراف ‌نگاه‌ كرد، به‌ ماشين‌هايي‌ كه‌ داشتند توي‌ آن‌ خيابان‌ شلوغ‌، پشت‌ سر هم‌ و آرام‌، حركت‌ مي‌كردند. گذاشت‌ توي‌ دنده‌ و حركت‌ كرد. كمي‌جلوتر، سر كوچه‌اي‌، نگه‌ داشت‌ و توي‌ كوچه‌ را نگاه‌ كرد. همه ‌جا پراز ماشين‌ بود. توي‌ آينة‌ وسط شيشة‌ جلو نگاهي‌ به‌ خودش‌ انداخت‌؛ به‌ ته‌ريش‌ و گونه‌هاي‌ سفيدش‌. با نوك‌ انگشت‌ وسط، عينكش‌ را بالا داد و حركت‌ كرد. رفت‌ توي‌ صف‌ ماشين‌هايي‌ كه‌ داشتند آرام‌ به‌سمت‌ چهارراه‌ پارك‌وي‌ حركت‌ مي‌كردند. كمي‌ به‌ راست‌ خم‌ شد. درحالي‌ كه‌ نگاهش‌ به‌ جلو بود، دست‌ كرد توي‌ داشبرد و كيف‌ سي‌دي ‌را بيرون‌ آورد. زيپش‌ را باز كرد و منتظر شد تا صف‌ ماشين‌ها از حركت ‌باز ايستاد. يكي‌يكي‌ سي‌دي‌ها را نگاه‌ كرد. سي‌دي‌ را كه‌ رويش‌ نوشته ‌بود گلچين‌ خارجي‌، بيرون‌ كشيد. كيف‌ را برگرداند توي‌ داشبرد و سي‌دي‌ را فرو كرد توي‌ پخش‌ نقره‌اي‌رنگ‌. داشت‌ به‌ صفحة ‌سبزرنگ‌، كه‌ كلمة‌ READ رويش‌ خاموش‌ و روشن‌ مي‌شد، نگاه ‌مي‌كرد كه‌ صداي‌ بوقي‌ شنيد. به‌ جلو نگاه‌ كرد. ماشين‌ جلويي‌ بيست ‌متري‌ دور شده‌ بود. زد توي‌ دنده‌ و حركت‌ كرد. كمي‌ بعد صداي‌آهنگ‌ ملايمي‌ از بلندگوها بلند شد. هر دو دستش‌ را گذاشت‌ روي ‌فرمان‌ و به‌ ماشين‌هايي‌ نگاه‌ كرد كه‌ داشتند از لاين‌ كناري‌، از طرف‌چهارراه‌، پايين‌ مي‌آمدند. كمي‌ جلوتر باز صف‌ ماشين‌ها متوقف‌ شد. ماشين‌هاي‌ لاين‌ كناري‌ هم‌ ديگر حركت‌ نمي‌كردند. مرد چشمش‌ به ‌چند نفري‌ افتاد كه‌ توي‌ پياده‌رو، مقابل‌ يك‌ همبرگرفروشي‌، ايستاده ‌بودند. چند نفري‌ هم‌ روي‌ جدول‌ كنار باغچه‌ مقابل‌ همبرگرفروشي ‌نشسته‌ بودند و داشتند همبرگر مي‌خوردند. مرد احساس‌ كرد بوي ‌همبرگر به‌ مشامش‌ خورد، بوي‌ همبرگر با خيارشور و گوجة‌ تازه‌. شيشة‌ طرف‌ راست‌ را يكي‌ دو سانتي‌ پايين‌ كشيد. داشت‌ صداي ‌آهنگ‌ را زياد مي‌كرد كه‌ ماشين‌ها راه‌ افتادند. پشت‌ سرشان‌ حركت‌ كرد. به‌ دو طرف نگاه‌ كرد، جايي‌ كه‌ ماشين‌ها پشت‌ سر هم‌ پارك‌ كرده بودند. منتظر بود چشمش‌ به‌ جاي‌ پاركي‌ بيفتد، اما حتي‌ يك‌ جا خالي ‌نبود. فكر كرد توي‌ كوچه‌ها هم‌ نمي‌تواند جايي‌ پيدا كند. با خودش گفت‌ چهارراه‌ پارك‌وي‌ دور مي‌زند و همين‌ مسير را برمي‌گردد تا بالاخره جايي پيدا كند. هوس‌ كرده‌ بود برود سراغ‌ همان همبرگرفروشي‌. هنوز بوي‌ گوشت‌ و خيارشور و گوجة تازه‌ توي دماغش‌ بود. چشمش‌ به‌ چراغ‌هاي‌ نارنجي‌رنگ‌ روي‌ پل‌ پارك‌وي افتاد. ماشين‌ها داشتند آرام‌، در دو خط موازي‌، به‌ سمت‌ بالا حركت مي‌كردند. كمي‌ بعد، نزديك‌ چهارراه‌، باز همة ماشين‌ها متوقف‌ شدند. مرد صداي ممتد بوق‌ ماشين‌ها را شنيد و متوجه‌ چند نفري توي‌ ماشين‌ بغلي‌ شد كه‌ زل‌ زده‌ بودند به‌ او. شيشه‌اش‌ را كشيد بالا و صداي پخش‌ را كم‌ كرد. ماشين‌ها همان‌طور پشت‌ سر هم‌ ايستاده ‌بودند و بوق‌ مي‌زدند. چشمش‌ به‌ چند نفري‌ افتاد كه‌ نزديك‌ پل‌، ازماشين‌هاي‌شان‌ پياده‌ شده‌ بودند. با خودش‌ گفت‌ حتمأ تصادف‌ شده‌. فكر كرد حالا حالاها بايد اينجا بايستد و منتظر بشود تا بالاخره ‌يكي‌شان‌ كوتاه‌ بيايد و راه‌ بيفتد. شايد هم‌ بايد صبر مي‌كردند تا پليس ‌مي‌آمد. اما چند لحظه‌ بعد، وقتي‌ هنوز نگاهش‌ به‌ آن‌ چند نفر بود، سيل‌ ماشين‌ها حركت‌ كرد. كشيد كنار و از راهي‌ كه‌ باز شده‌ بود، به‌سرعت‌ حركت‌ كرد. به‌ چهارراه‌ كه‌ رسيد، دوباره‌ ماشين‌ها متوقف‌ شدند و صداي‌ بوق‌ها بلند شد. چشمش‌ به‌ دختري‌ افتاد كه‌ باراني‌ كرم‌رنگ‌ بلندي‌ به‌ تن‌ داشت‌ و كنار خيابان‌ ايستاده‌ بود. چند دختر و پسر ديگر، كمي‌ جلوتر از او، ايستاده‌ بودند. مرد به‌ بالاي‌ چهارراه‌ نگاه ‌كرد، به‌ آن‌طرف‌ پل‌ كه‌ ماشين‌ها، بدون‌ هيچ‌ فاصله‌اي‌، پشت‌به‌پشت‌ هم‌ ايستاده‌ بودند و تكان‌ نمي‌خوردند. فقط صداي‌ بوق‌ بود كه‌ شنيده ‌مي‌شد با بوي‌ دود كه‌ همة‌ فضا را پر كرده‌ بود. بالاخره‌ ماشين‌ها حركت‌ كردند. مرد پيچيد به‌ راست‌ و دوباره‌ چشمش‌ به‌ دختر افتاد كه ‌زل‌ زده‌ بود به‌ او. كنار خيابان‌، جلوتر از جوان‌ها، زد روي‌ ترمز و توي ‌آينه‌ را نگاه‌ كرد. دختر برگشته‌ بود و داشت‌ نگاهش‌ مي‌كرد. خواست ‌با دست‌ اشاره‌ كند، اما همان‌طور خيره‌ شده‌ بود به‌ او. دختر لحظه‌اي ‌برگشت‌ و به‌ چهارراه‌ نگاه‌ كرد و باز سر چرخاند. مرد هنوز داشت ‌نگاهش‌ مي‌كرد. هر دو فقط خيره‌ شده‌ بودند به‌ هم‌. كمي‌ بعد مرد برگشت‌. دست‌هايش‌ را گذاشت‌ روي‌ فرمان‌ و به‌ جلو نگاه‌ كرد. خوشحال‌ بود از اينكه‌ به‌ آن‌ خيابان‌ شلوغ‌ برنگشته‌. توي‌ آينه‌ را نگاه‌ كرد و چشمش‌ به‌ دختر افتاد كه‌ داشت‌ به‌ ماشين‌ نزديك‌ مي‌شد. وقتي ‌از جلو جوان‌ها رد مي‌شد، مرد شيشة‌ سمت‌ راست‌ را تا آخر پايين ‌كشيد. صبر كرد تا دختر برسد كنار ماشين‌. صداي‌ پخش‌ را كم‌ كرد و برگشت‌. دختر آهسته‌، در حالي‌ كه‌ نگاهش ‌ به‌ مرد بود، به‌ ماشين ‌نزديك‌ شد و كنار در جلو ايستاد. سر خم‌ كرد. گفت‌: «براي‌ من‌وايسادين‌ يا اونها؟»
با سر به‌ جوان‌هايي‌ اشاره‌ كرد كه‌ كنار خيابان‌ ايستاده‌ بودند و لبخند زد. مرد گفت‌: «سوار شو.»
دختر در را باز كرد و سوار شد. مرد، بي‌آنكه‌ نگاهش‌ كند، زد توي‌ دنده‌ و حركت‌ كرد. زل‌ زده‌ بود به‌ جلو و داشت‌ توي‌ ذهنش‌ دنبال ‌جمله‌اي‌ مي‌گشت‌ تا حرفي‌ بزند. دختر گفت‌: «اولش‌ فكر كردم‌ واسه ‌اونها نگه‌ داشتين‌.»
مرد لحظه‌اي‌ نگاهش‌ كرد. گلويش‌ خشك‌ شده‌ بود. گفت‌: «معلوم ‌بود واسه‌ شماس‌.»
آب‌ دهانش‌ را قورت‌ داد. دختر انگشتش‌ را روي‌ دكمة‌ سياه‌رنگ ‌دستگيره‌ فشار داد و شيشة‌ سمت‌ راست‌ پايين‌ رفت‌. به‌ داشبرد نگاه ‌كرد و بعد به‌ مرد. گفت‌: «خيلي‌ ماشين‌ خوشگلي‌ دارين‌.»
مرد گفت‌: «جدي‌؟»
«آره‌، خيلي‌ خوشگله‌. از اون‌ دور برق‌ مي‌زد.»
مرد گفت‌: «كجا مي‌رفتين‌؟»
دختر گفت‌: «خونه‌. تا همين‌ حالا كلاس‌ داشتيم‌.»
مرد گفت‌: «دانشجويين‌؟»
دختر سر تكان‌ داد و لبخند زد. گفت‌: «يه‌ همچين‌ چيزي‌.»
دستش‌ را برد طرف‌ پخش‌ نقره‌اي‌رنگ‌ و دكمه‌اي‌ را فشار داد و صداي‌ آهنگ‌ قطع‌ شد. گفت‌: «چي‌ شد؟»
«خاموشش‌ كردين‌.»
«نمي‌خواستم‌ خاموشش‌ كنم‌. مي‌خواستم‌ صداشو زياد كنم‌.»
مرد دكمة كوچك‌ مستطيل‌شكل‌ سمت‌ چپ‌ را فشار داد و پخش ‌دوباره‌ روشن‌ شد. گفت‌: «دكمة صداش‌ اينه‌.»
با انگشت‌ دكمة‌ نقره‌اي‌رنگ‌ سمت‌ راست‌ را فشار داد و صداي ‌آهنگ‌ بلند شد. دختر گفت‌: «بلندترش‌ كنين‌.»
مرد باز انگشتش‌ را روي‌ دكمة‌ نقره‌اي‌رنگ‌ فشار داد. صداي‌ آهنگ ‌باز هم‌ بلندتر شد. دختر تكيه‌ داد به‌ صندلي‌ و آرنجش‌ را گذاشت‌ لب ‌شيشه‌. خيره‌ شده‌ بود به‌ جلو. مرد لحظه‌اي‌ نگاهش‌ كرد. به‌ ابروي ‌كشيده‌اش‌ نگاه‌ كرد و چشم‌ درشتش‌ كه‌ خيره‌ به‌ جلو مانده‌ بود؛ به‌هيكل‌ نحيفش‌ كه‌ روي‌ آن‌ صندلي‌ بزرگ‌، به‌ عروسك‌ مي‌مانست‌. كيفش‌ را گذاشته‌ بود روي‌ پايش‌ و انگشت‌هاي‌ كوچك‌ دست‌ چپش‌، بندهاي‌ آن‌ را محكم‌ نگه‌ داشته‌ بودند. طوري‌ نشسته‌ بود انگار سال‌هاست‌ همديگر را مي‌شناسند.
آهنگ‌ كه‌ تمام‌ شد، هنوز هر دوشان‌ ساكت‌ بودند. آهنگ‌ بعدي‌ كه ‌شروع‌ شد، مرد بلند گفت‌: «تو داشبرد پر از سي‌دي‌يه‌.»
دختر گفت‌: «چي‌؟»
مرد گفت‌: «تو داشبرد.» با دست‌ به‌ داشبرد اشاره‌ كرد. بلند گفت‌: «توش‌ پر از سي‌دي‌يه‌.»
دختر صداي‌ آهنگ‌ را كم‌ كرد. گفت‌: «اينجا؟»
در داشبرد را باز كرد و كيف‌ سي‌دي‌ را بيرون‌ آورد. زيپش‌ را كشيد و بعد شروع‌ كرد به‌ خواندن‌ نوشته‌هاي‌ روي‌ سي‌دي‌ها. گفت‌: «خيلي ‌فوق‌العاده‌س‌. هر چي‌ بخواي‌، اينجا هست‌.»
يكي‌يكي‌ به‌دقت‌ سي‌دي‌ها را نگاه‌ كرد و بعد از ميان‌شان‌ يك ‌سي‌دي‌ بيرون‌ آورد. گفت‌: «من‌ عاشق‌ جيپ‌سي‌كينگزام‌.»
مرد سي‌دي‌ توي‌ پخش‌ را بيرون‌ آورد و سي‌دي‌ جيپ‌سي‌كينگز را گذاشت‌. آهنگ‌ كه‌ شروع‌ شد، دختر گفت‌: «خيلي‌ كيف‌ مي‌ده‌ آدم ‌بشينه‌ پشت‌ اين‌ ماشينو و تو اين‌ اتوبان‌ از كنار بقية‌ ماشين‌ها رد بشه‌ و جيپ‌سي‌كينگز گوش‌ بده‌.»
نگاهش‌ به‌ مرد بود. مرد گفت‌: «آره‌.»
دختر گفت‌: «يه‌ چيزي‌ رو مي‌دونين‌؟»
مرد گفت‌: «چي‌ رو؟»
«من‌ عاشق‌ ماشين‌هاي‌ شيك‌ و مدل‌بالام‌. عاشق‌ رستوران‌هاي ‌درجه‌ يك‌ بالاي‌ شهرم‌. عاشق‌ بهترين‌ غذاهام‌. عاشق‌ مسافرتم‌. عاشق ‌اينم‌ كه‌ برم‌ تو يه‌ ويلاي‌ بزرگ‌ نزديك‌ دريا تو رامسر.»
مرد لبخند زد. گفت‌: «حالا چرا رامسر؟»
«چون‌ عاشق‌ اونجام‌. عاشق‌ اينم‌ كه‌ وقتي‌ دريا طوفاني‌يه‌، تو ساحلش‌ قدم‌ بزنم‌ و صدف‌ جمع‌ كنم‌. رامسر كه‌ رفته‌ين‌؟»
مرد سر تكان‌ داد. نگاهش‌ به‌ جلو بود. دختر گفت‌: «عاشق‌ اينم‌ كه‌ يه‌ ويلاي‌ بزرگ‌ تو اون‌ خيابون‌ نزديك‌ ساحلش‌ داشته‌ باشم‌. از اون ‌ويلاهايي‌ كه‌ از تو بالكنش‌، دريا پيداس‌. صبح‌ زود پاشي‌ بري‌ تو ساحل‌ و تموم‌ ساحلو قدم‌ بزني‌. بعدش‌ هم‌ برگردي‌ تو ويلا، يه‌صبحانة‌ مفصل‌ بخوري‌ و دوباره‌ بخوابي‌. تا لنگ‌ ظهر بخوابي‌. بعدش ‌هم‌ پا شي‌ ناهار بخوري‌ با يه‌ عالم‌ بستني‌ توت‌فرنگي‌. بعد تا عصر بشيني‌ فيلم‌ ببيني‌ و موسيقي‌ گوش‌ بدي‌. عصر هم‌ بزني‌ بيرون‌. فكرشو بكنين‌.»
به‌ مرد نگاه‌ كرد. منتظر بود چيزي‌ بگويد. مرد همان‌طور زل‌ زده ‌بود به‌ جلو. دختر گفت‌: «يه‌ چيزي‌ رو مي‌دونين‌؟»
مرد گفت‌: «چي‌ رو؟»
«من‌ عاشق‌ آدم‌هاي‌ پولدارم‌. جدي‌ مي‌گم‌. عاشق‌ آدم‌هاي ‌پولدارم‌. وقتي‌ مي‌شينم‌ تو يه‌ همچين‌ ماشيني‌، خيلي‌ احساس‌ خوبي ‌بهم‌ دست‌ مي‌ده‌. فكر مي‌كنم‌ همة‌ اينها مال‌ خودمه‌. نمي‌دونم‌ چرا، ولي‌ يه‌ همچين‌ احساسي‌ دارم‌. فكر مي‌كنم‌ هر چي‌ تو اين‌ دنياس‌، مال‌منه‌.» بعد گفت‌: «شما بايد از اون‌ پولدارها باشين‌.»
مرد لبخند زد. دختر گفت‌: «ديدين‌ گفتم‌. از اون‌ پولدارهايين‌.»
مرد گفت‌: «نه‌ اون‌قدرها.»
«دروغ‌ مي‌گين‌. قيافه‌تون‌ داد مي‌زنه‌ پولدارين‌. آدم‌هاي‌ پولدار قيافه‌شون‌ با آدم‌هاي‌ معمولي‌ فرق‌ مي‌كنه‌.»
مرد گفت‌: «چه‌ فرقي‌؟»
«جدي‌ مي‌گم‌. فرق‌ مي‌كنه‌. آدم‌هاي‌ پولدار از ده‌ فرسخي‌ داد مي‌زنه‌ پولدارن‌.»
مرد چيزي‌ نگفت‌. فقط صداي‌ پخش‌ را كم‌ كرد. دختر گفت‌: «شرط مي‌بندم‌ يه‌ شركتي‌ چيزي‌ دارين‌.»
مرد دوباره‌ لبخند زد. دختر گفت‌: «نگفتم‌. نگفتم‌. شركت‌ دارين‌؟»
مرد گفت‌: «نه‌ اون‌طوري‌ كه‌ فكر مي‌كني‌.»
«ولي‌ شركت‌ دارين‌. نه‌؟ درست‌ مي‌گم‌؟»
مرد به‌ دختر نگاه‌ كرد و سر تكان‌ داد. گفت‌: «شريكم‌.»
دختر گفت‌: «مي‌خواي‌ بگم‌ چه‌ شركتي‌ داري‌؟»
مرد گفت‌: «بگو.»
دختر دستش‌ را گذاشت‌ روي‌ داشبرد و به‌ جلو نگاه‌ كرد. داشت ‌فكر مي‌كرد. زل‌ زده‌ بود به‌ جلو. يكدفعه‌ سرش‌ را چرخاند طرف‌ مرد. گفت‌: «شركت‌ لوازم‌ كامپيوتري‌ ... يا پزشكي‌.»
مرد گفت‌: «اينو ديگه‌ اشتباه‌ كردي‌.»
دختر گفت‌: «صبر كن‌.»
دوباره‌ به‌ جلو نگاه‌ كرد. بعد گفت‌: «خودت‌ بگو.»
مرد گفت‌: «لوازم‌ كشاورزي‌، آبياري‌.»
دختر گفت‌: «ولي‌ درست‌ گفتم‌ كه‌ شركت‌ داري‌.»
مرد سر تكان‌ داد. گفت‌: «مي‌خوام‌ يه‌ پيشنهادي‌ بهت‌ بكنم‌.»
دختر نگاهش‌ كرد، طوري‌ كه‌ انگار حواسش‌ جاي‌ ديگر است‌. مرد گفت‌: «قبل‌ از اينكه‌ سوارت‌ كنم‌، داشتم‌ مي‌رفتم‌ همبرگر بخورم‌. اگه‌ دوست‌ داشته‌ باشي‌، مي‌تونيم‌ با هم‌ بريم‌ تو يكي‌ از اون‌ رستوران‌هاي ‌درجه‌ يك‌ كه‌ گفتي‌ و دو تا پيتزا مخصوص‌ سفارش‌ بديم‌.»
دختر گفت‌: «حالا چرا پيتزا؟»
مرد گفت‌: «من‌ عاشق‌ پيتزام‌.»
دختر گفت‌: «مي‌دوني‌ من‌ الان‌ هوس‌ چي‌ كرده‌م‌؟»
مرد گفت‌: «هوس‌ چي‌؟»
«يه‌ ساندويچ‌ گندة‌ رست‌بيف‌ با يه‌ ليوان‌ بزرگ‌ فانتا.»
مرد گفت‌: «جايي‌ رو سراغ‌ داري‌؟»
دختر به‌ جلو نگاه‌ كرد. تكيه‌ داد به‌ صندلي‌. مرد گفت‌: «بعدش‌ هرجا خواستي‌، مي‌رسونمت‌.»
دختر گفت‌: «اول‌ بايد بريم‌ من‌ به‌ خونه‌ بگم‌.»
مرد گفت‌: «كجا برم‌؟»
«از اون‌ بريدگي‌، بپيچ‌ تو صدر.»
مرد كمي‌ جلوتر، پيچيد توي‌ اتوبان‌ صدر. داشت‌ آهسته‌ حركت ‌مي‌كرد. پل‌ روي‌ خيابان‌ شريعتي‌ را كه‌ رد كرد، دختر گفت‌ بپيچد توي ‌يكي‌ از خيابان‌هاي‌ سمت‌ راست‌. مرد راهنما زد و آهسته‌ پيچيد. گفت‌: «تا حالا هيچوقت‌ تو اون‌ رستوران‌هاي‌ طبقة‌ آخر پاساژمیلاد نور رفته‌ي‌؟ غذاهاش‌ حرف‌ نداره‌. فكر كنم‌ از اون‌ جاهايي‌يه‌ كه‌ تو عاشقشي‌.»
دختر گفت‌: «يه‌ بار رفته‌م‌.»
كيفش‌ را باز كرد و آينة‌ كوچكي‌ بيرون‌ آورد. گفت‌: «چراغو روشن‌ مي‌كني‌؟»
مرد چراغ‌ جلو سقف‌ را روشن‌ كرد. دختر سر خم‌ كرد و خودش‌ را توي‌ آينة‌ كوچك‌ نگاه‌ كرد. مرد گفت‌: «من‌ بعضي‌وقت‌ها مي‌رم‌ اونجا. خوشم‌ مي‌آد تو راهروهاش‌ قدم‌ بزنم‌ و به‌ ويترين‌ها نگاه‌ كنم‌.»
دختر، بي‌آنكه‌ سر بلند كند، گفت‌: «تنها مي‌ري‌ اونجا؟»
«بعضي‌وقت‌ها دوست‌هام‌ هم‌ هستن‌. هر موقع‌ وقت‌ كنيم‌ مي‌ريم‌.»
دختر روژ صورتي‌رنگي‌ را كه‌ از كيفش‌ درآورده‌ بود، به‌ لب‌هايش ‌ماليد. هنوز داشت‌ خودش را توي‌ آينه‌ نگاه‌ مي‌كرد. مرد گفت‌: «موافقي‌ بريم‌ اونجا؟»
دختر سرش‌ را بالا آورد. با انگشت‌ به‌ خياباني‌ سمت‌ چپ‌ اشاره ‌كرد. مرد پيچيد توي‌ خيابان‌. دختر گفت‌: «اونجا رست‌بيف‌ هم‌ پيدا مي‌شه‌؟»
مرد گفت‌: «نمي‌دونم‌. شايد. ولي‌ مي‌دونم‌ پيتزاهاش‌ حرف‌ نداره‌.»
لبخند زد. دختر گفت‌: «منم‌ يه‌ جاي‌ عالي‌ همين‌ نزديكي‌ها سراغ‌ دارم‌.»
مرد گفت‌: «جدي‌؟»
دختر سر تكان‌ داد. آينه‌ را با روژ گذاشت‌ توي‌ كيفش‌. گفت‌: «اگه ‌بياي‌، ديگه‌ ول‌ نمي‌كني‌. خيلي‌وقت‌ها هم‌ همين‌ آهنگ‌هاي‌ جيپ‌سي‌كينگزو مي‌ذارن‌. خيلي‌ جاي دنجي‌يه‌.»
مرد گفت‌: «پس‌ بريم‌ همون‌جا.»
دختر گفت‌: «همين‌جاس‌.»
با دست‌ به‌ پياده‌رو اشاره‌ كرد. مرد كنار خيابان‌ پارك‌ كرد. دختر گفت‌: «پيتزاهاش‌ هم‌ حرف‌ نداره‌.»
مرد گفت‌: «من‌ هم‌ هوس‌ كرده‌م‌ رست‌بيف‌ بخورم‌.»
دختر خنديد. گفت‌: «تا مانتومو عوض‌ مي‌كنم‌، دور بزن‌.»
مرد سر تكان‌ داد. دختر در را باز كرد. داشت‌ پياده‌ مي‌شد كه‌ مرد گفت‌: «من‌ هنوز اسم‌تو نمي‌دونم‌.»
دختر در ماشين‌ را به‌ هم‌ زد. دستش‌ را گذاشت‌ لب‌ شيشه‌ و سر خم‌ كرد. گفت‌: «فرزانه‌.»
مرد گفت‌: «منم‌ نويدم‌.»
دختر گفت‌: «من‌ الان برمي‌گردم‌.»
دستش‌ را از لب‌ پنجره‌ برداشت‌ و با عجله‌ رفت‌ توي‌ كوچة باريك ‌و تاريكي‌ كه‌ كمي‌ جلوتر بود. مرد دور زد و كنار خيابان‌ نگه‌ داشت‌. ماشين‌ را خاموش‌ نكرد. شيشة‌ سمت‌ راست‌ را بالا داد و صداي ‌آهنگ‌ را زياد كرد. هر از گاهي‌ به‌ كوچة‌ تاريك‌ نگاه‌ مي‌كرد و منتظر بود دختر را ببيند كه‌ از كوچه‌ بيرون‌ مي‌آيد. كمي‌ بعد ماشين‌ را خاموش ‌كرد و صداي‌ آهنگ‌ قطع‌ شد. توي‌ آينه‌ نگاهي‌ به‌ خودش‌ انداخت‌. به ‌ته‌ريشش‌ دست‌ كشيد و با خودش‌ گفت‌ كاش‌ تنبلي‌ نكرده‌ بود و ريشش‌ را زده‌ بود. عينكش‌ را بالا داد و باز به‌ كوچه‌ نگاه‌ كرد. به ‌پنجره‌هاي‌ خانه‌هاي‌ آن‌طرف‌ خيابان‌ نگاه‌ كرد و متوجه‌ باد شد كه‌داشت‌ شدت‌ مي‌گرفت‌. چشمش‌ به‌ برگ‌هاي‌ زردي‌ افتاد كه‌ كنار جدول‌ها ريخته‌ بود. از ماشين‌ پياده‌ شد. تكيه‌ داد به‌ در و به‌ صداي‌ باد گوش‌ داد كه‌ لاي‌ برگ‌ها مي‌پيچيد. چند دقيقه‌ بعد، وقتي‌ هنوز نگاهش‌ به‌ پنجره‌هاي‌ خانه‌هاي‌ آن‌طرف‌ خيابان‌ بود، راه‌ افتاد به‌ طرف ‌كوچه‌. سر كوچه‌ لحظه‌اي‌ درنگ‌ كرد. بعد وارد كوچه‌ شد. كمي‌ كه ‌جلوتر رفت‌، چشمش‌ به‌ خياباني‌ افتاد كه‌ كوچه‌ را قطع‌ مي‌كرد. برگشت‌. احساس‌ كرد توي‌ همين مدت‌، هوا سردتر شده‌. نشست ‌توي‌ ماشينش‌. باز به‌ كوچة‌ تاريك‌ نگاه‌ كرد. ماشين‌ را روشن‌ كرد. به‌شماره‌هاي‌ نارنجي‌رنگ‌ ساعت‌ روي‌ داشبرد نگاه‌ كرد. زد توي‌ دنده‌. با خودش‌ گفت‌ حتمأ هنوز همبرگرفروشي‌ روبه‌روي‌ پارك‌ باز است‌.
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
سرانجام، از پس سالها آوارگي در دياران و اقاليمِ دوردست، خسته شده بود و آخرش هم ـ چنان كه خواسته بود پا در گِل كند ـ هرگز هيچ جايي را در پشت دنيا به نواخت نيافته بود كه در آن بود و باش كند تا وقتِ مرگ و حتي پس از آن، ديگر به اين نتيجه ناگزير رسيده بود كه عليرغم تمايلش برگردد و در ده زاد بومي‌اش بميرد تا كنار مردگانش در همان يك وجب جايي كه هميشه انتظارش را مي‌كشيده، دفن شود. در همان سهمِ خاك گوري كه پيشتر در يك لحظه خشم و خروش، مفت به ديگران بخشيده بود.

پنجاه و سه سال پيش ملك‌ميان را ترك گفته و چنان ميانه‌اش را با محل بر هم زده بود كه اگر روزي نظرش برگشت، عملاً نتواند تصميمي را كه گرفته بود، زير پا بگذارد.

و البته در اين مدت ديگر هرگز بازنگشته بود. نه حتي وقتي كه كسانش، پيش به دنبال هم مرده بودند و او هر با حيناحينِ پرسه‌زني‌هاي بي‌نتيجه‌اش در آن سوي دنيا، همزمان خواب ديده بود و به بيداري، دل محزونش مرگ عزيزي را گواهي داده بود. هرچند كه البته هرگز مطمئن نبود كدام يك؛ اما ترديدي نداشت كه يكي‌شان يقين از دنيا رفته بود.

با جنگ و دعوا گذاشته بود رفته بود. همه ماجرا شايد به يك ساعت هم نكشيده بود؛ اما بيش از نيم قرن حسرت خورده بود كه چطور شده بود يك آن ديوانه شده در برابر همه، علناً تصميم به تركِ ديدار ابدي گرفته بود. آن هم براي خاطر چيزي كه هرگز هيچ ارزشش را نداشت؛ براي خاطرِ مادينه‌اي! اما گفته بود و تقديري ناگزير از براي خود رقم زده بود.

پنجاه و سه سال طول كشيده بود تا خود را از بُنِ چنگالِ آن بختك‌واره بختي رها كند كه پيوسته نيشتر بر غيرتش زده بود. برايش هميشه انگار همين ديروز بود كه سينه به سينه مُلْك مياني‌هاي خشماگين كه بس بسيار نگرانِ ناموسِ روستا مي‌نمودند، تا بدان حدّ كه مي‌خواستند او گورش را از آنجا گم كند، جوانانه فرياد زده بود: «باشد، حالا كه اين طور با من بيگانه رفتار مي‌كنيد، از اينجا مي‌روم. براي هميشه مي‌روم. اما آن يك وجب جاي خاكِ من هم گورِ شما باشد!» و اينچنين ديگر آنچه را كه نبايد، باخته بود.

پيش از آن، از خيلِ مُلْك مياني‌ها، بَلقَز گفته بود: «اَخ اَخ اَخ... قحطِ مرد است مگر؟! من مانندِ تو را روزي صد تا با گِل درست مي‌كنم!» كه يا طاقت نياورده و چنان قصدي كرده بود. آن همه مشت و لگد و چوب و چماق از مُلك مياني‌ها خورده بود، اما بر او تأثير نكرده بود آن قدر كه گپ بَلقَز كرده بود: «من مانند تو را روزي صد تا با گِل درست مي‌كنم!» در مُلك ميان از اين بدتر چه مي‌توانست بگويد مادينه‌اي تا مردانه‌اي‌را بشكند؟ آن هم نه در ناديده جايي، گوشه و كناري، كه در ميان جمع، در چشمْ حضورِ مُلك مياني‌ها، از كوچك و بزرگ، زن و مرد، همه! اين را ديگر يايا هرگز نتوانسته بود فراموش كند. همچون داغ ننگي بر پيشاني، هميشه با خود داشته و از آن عذاب كشيده بود.

«اما آخر اين مادينه‌ها چه دارند كه براي خاطر آن، كوه مَثَل مردانه‌اي بخواهد بشكند؟!» خود هم مادينه‌اي اين را گفته بود به سرزنش يايا، مادرش. پدر تأكيد كرده بود: «اين را يك بار ديگر بگو، مادرِ اُماني!» جفت خواهرانش افسوس خورده بودند: «ما كه يك دانه برادر بيشتر نداريم، شكستن كدام است؟» آن هم براي اين بي‌حيا بَلقَزِ كونْ چُسان؟» يايا گفته بود: «گفتم كه، حالا هر چه بود من شكسته شدم. توي مُلْك ميان ديگر نه قادرم سر بالا بگيرم، نه اينجا بود كنم؛ به شما گفتم، تا فردا سياهْ سحر هم كه بگوييد من بايد از اين چول شده خود را آواره كنم.» مادر درآمده بود دوباره: «پسرم، اين خانه زندگاني همه از آن توست. خواهرانت كه فردا روزي بالاخره به خانه بخت‌شان مي‌روند. آن وقت چه كسي حامي من و پدر پيرت باشد.»

يايا انگار عقلِ خود را خورده باشد، جواب داده بود: «لازم نيست نگران باشيد. مي‌توانيد خانه داماد بگيريد. چون من سهمِ خودم را دارم به خواهرانم مي‌بخشم.» و در آن دم بود كه پدر به طعنه خنديده بود: «هه هه هه... اما آخر با كدام خط؟ كدام نشان؟ همين طور حد كفليزي؟ سرِ باد كه نمي‌شود چيزي بخشيد!» مادر از پدر گله كرده بود: «پدر يايا تو را چه مي‌شود؟ بچه‌ام از دست رفت!» پدر مستأصل اما در ظاهر مطمئن گفته بود: «كجا دارد كه برود؟ يك چند گاه گرسنگي كه بكشد، با پاي خودش باز برمي‌گردد سر سفره تو. اگر برنگشت، پس از اين پس ديگر مرا هيچ چيز حالي نيست.» يايا پدر را آزار داده بود: «حالا مي‌بينيم!» پدر زيرِ آزارِ پسر بيشتر نگفته بود: «مي‌بينيم!»

برمي‌گشت. اما نه يك چند گاه ديگر. وقتي برمي‌گشت كه ديگر نه پدر بود، نه مادر، نه اُماني و نه بماني. حتي ملك‌ميان هم نبود. تو گويي اين همه هيچ‌گاه نبوده بود. گويي بيگانه‌اي به بيگانه جايي بازگشته بود.

«پس اين روستا چه شد؟» يايا از رهگذري كه از زير كلاه حصيري‌اش او را چون ناآشنا آدمي سردرگم مي‌نگريست، پرسيده بود. مرد روي دوشش بيلي بود و پابرهنه پاچه پيجامه‌اش را تا پشت زانو بالا كشيده بود: «مقصد تو كجاست خالوجان؟» يايا به اين سوي و آن سوي سر مي‌گرداند: «ملك‌ميان.» مرد گفته بود: «خوب، تو اكنون در ملك‌ميان هستي، بنده خدا!»

كم‌كَمَك مسيرِ آبِ چشمه قديمي را پيدا كرده بود كه ميزان در راستاي

كوهِ سُماموس به دريا مي‌ريخت. سمتِ آفتابْ غروبِ چشمه، جاي روستاي پيشين، خانه‌هاي بسياري ساخته شده بود. ديگر حتي يك خانه لت‌پوش كاهگلي از گذشته بر جاي نمانده بود. حتي در آن سوي آب، رو به آفتاب درآمد، كه تا يايا يادش بود دشتي پوشيده از درختانِ لليكي و كئول بود كه گاوها زير آنها چرا مي‌كردند، سراسر خانه شده بود. خانه‌هايي كه با آجر و سيمان بالا رفته بودند و سقفِ همه‌شان شيرواني بود. ديگر آن روستايي نبود كه يايا مي‌شناخت و از هر طرف بين دار و درختان جنگلي محصور بود. اينك درخت‌ها را به كلي انداخته بودند و به جايش بوته‌هاي چاي و نهال مركبات كاشته شدند. به خلافِ گذشته‌ها كه چند خانه دورِ هم بود و آدم از هر طرف به هرجا مي‌توانست برود. بر سر جاي خانه قديمي‌شان هم اينكه مدرسه‌اي ساخته بودند.

پيش از آنكه خود را به كسي آشنايي دهد، سراغِ معتمدِ محل را گرفته بود. كدخدا ذي‌بولا، خيلِ بچه‌هايي را كه اين ناشناس را دوره كرده بودند، تشر زد و به داخل خانه دعوتش كرد.

«ذي بولا مرا نمي‌شناسي، نه؟»

«آشنا نظر مي آيي. اما يادم نمي‌آيد كدامي؟»

«من يايا هستم.»

«يايا؟»

«برادر اماني و بماني، همبازي قديم تو»

كدخدا ذي بولا شبانه سر روزي را در سالها پيش به ياد آورد كه خانه يايا اينها را سنگباران كرده بودند و مادرِ يايا بي آنكه هيچ از خانه پا بيرون بگذارد، همه ملك مياني‌ها را نفرين مي‌كرد. پدر يايا او را گفته بود: »هي ذي‌بولا، تو قاعده است كه با رفيقت بد بايستي؟» و او جواب داده بود: «پس چي؟ پسرت بد كرده. سرِ چشمه به دخترِ خاله جانم دست‌درازي كرده.» و يايا بالاخره از قايمْ جايش در كاهْ بامِ خانه‌شان پايين پريده بود: «دروغ است. من به كسي دست درازي نكرده‌ام. من فقط از او خواستم كه زن من بشود. همين. گناه كردم؟!» اما بَلقَز گفته بود: «نخير، بُنِ مه، سرِ چشمه ناخبر از پشت مرا گرفتي مي‌خواستي به زور به من درآويزي. اما تا ديدي قيل و قالِ زن‌ها مي‌آيد كه مي‌آمدند آب ببرند، دُمت را گذاشتي روي كولت، توي مه در رفتي.» پس مُلك‌مياني‌ها ديگر ايست نكرده بود؛ غيظ كرده بودند؛ ريخته بودند سر يايا و تا خورده بود زده بودندش. و در آن ميان، چماقي بر سرِ يايا فرود آمده فرقش را شكافته بود. در آن لحظه هيچ‌كس هوش نبود. اما ذي‌بولا و يايا خود مي‌دانستند كي زده بود و كي خورده بود.

«بعد از اين همه سال، آمده‌اي تقاصت را بگيري؟»

يايا گويي از سالها پيش جوابش را آماده كرده بود. بي‌درنگ به ذي‌بولا گفت:

«خير. آمده‌ام كه اينجا بميرم.»

«اما تو ديگر اينجا نه كسي داري نه چيزي!»

«مردگانم را كه دارم.»

«البته؛ اما مردگانت مثلِ مردگانِ ما اسيرِ خاك هستند!»

«وقت ورود ديدم كه مقر خانه پدري‌ام مدرسه شده . با اين حساب من اينجا ديگر كاري ندارم...»

درباره كسان در گذشته‌اش هر آنچه را بايد از ذي‌بولا شنيد. اُماني در خانسر به خانه مرد رفته بود؛ اما سرِ همان شكمِ اولش سرِ زا رفته، خود و بچه‌اش تلف شده بودند. بماني هم در جواني داءالخنزير گرفته، ناكام از دارِ دنيا رفته بود. پدر و مادرشان از آن پس تنها افتاده بودند؛ چشم انتظارِ يكتا پسرشان، هميشه آرزو به دلِ نوه و نتيجه‌اي بودند كه هرگز نداشتند. چندين سال بعد هم پدر از پَلَتْ دار افتاده بود؛ رفته بود براي گاواشان برگ بتراشد. پدر كه مرده بود، مادر ديگر خيلي دوام نياورده بود؛ حتي به دو سه سال هم نكشيده بود؛ او هم از پي پدر رفته بود.

«ذي‌بولا، يك زحمت بكش همراه من بيا خاك آدم‌هايم را نشانم بده!»

از گورستان كه برگشته بودند، يايا شب رادر خانه ذي‌بولا مانده بود. كهن مردان دوباره همچون گذشته‌ها با هم رج شده بودند. يايا به همبازي قديمش گفت كه در فكر سرپناهي از براي خود است. گفت كه مقداري پول هم همراه خودش دارد. پولي كه گهگاه با مزدوري در اينجا و آنجا براي خود اندوخته است. ذي‌بولا پيشنهادي كرد كه نشان داد به راستي كدورتِ دعواي ديرينه را از خاطر زدوده است؛ گفت: «خانه من خانه توست. همين جا با هم سر مي‌كنيم.» يايا قدرشناسي كرد. اما از پذيرفتن پيشنهادش سر باز رد. ذي‌بولا چون چنين ديد اظهار داشت كه در هرحال تا پيدا شدن سرپناه وظيفه خود مي‌داند از او در خانه‌اش ميزباني كند. يايا از اين نظر حرفي نداشت. اما نمي‌دانست كه ذي‌بولا ضربه نامردانه چماقي را كه به خاطر دخترخاله جانش از روي غيرت فاميلي به سر دوستش كوبيده بود، هرگز از ياد نبرده بود و گذشت زمان بيهودگي آن خشونت بي‌بديل را بر وجدانش روز به روز سنگين‌تر كرده بود؛ تا مگر كه زماني يايا دوباره پيدايش مي‌شد، مي‌توانست به هر طريق ممكن به جبرانش برمي‌خاست كه اينك به واقع پيدايش شده بود. ذي بولا با ديدار دوباره او ـ به خود يا نا به خود ـ بَنِ فكر رفته بود. هرچند البته با نيتي خير؛ اما يايا نمي‌دانست كه او مي‌خواهد پيرانه سر برايش معركه بگيرد.

بَلقَز دختر خاله جان ذي‌بولا، در طي ساليان بي‌ثمر، اگرچه هر روز يكصد مرد از گِل سرشته بود، اما هرگز به هيچ‌كدامشان شوهر نكرده بود و در همان خانه پدري‌اش پير شده بود. حتي برادران كوجكتر از خودش هركدام سرِ خانه و زندگي خويش رفته بودند؛ اما او با ايراد گرفتن‌هاي بيجا، بي‌شمار و وسواسي‌اش، همچنان روي دست پدر و مادرش مانده بود. تا اينكه والدينش هم از دنيا رفته بودند و او ديگر به كلي تنها شده بود.

اهل و عيال ذي‌بولا در روستا پنهان نكردند كه چه كسي ميهمان كدخداست. بدين‌ترتيب سرانجام به گوش بلقز هم رسيد كه يايا برگشته است: بي‌زن، بي‌ولد.

اما سپيده‌دم فردا يايا حتي تأسف خورد كه كاش پايش مي‌شكست تا بار ديگر از ملك‌ميان سر درمي‌آورد. در زير مه صبحگاهي، ابريقي را كه از آبْ تختِ خانه ذي بولا برداشت و به طرف چشمه به راه افتاد تا دست و ديمش را آب زند، نخست متوجه چيزي نشد. همه‌جا مه‌آلود بود، از بُنِ گِل. وليكن به چشمه كه نزديك مي‌شد، اندك اندك چشمش سفيدي پايين تنه پر هيب زنانه‌اي را تشخيص داد كه صاحبش بر كناره پايين چشمه چمباتمه زده بود و به صداي سرفه يايا به نشانه اعلام حضور ناگزيرش كه ديگر فرصت برگشت نكرده بود، ناگهان شليته‌اي كه دور كمر جمع شده بود، روي سرين پايين كشيده شده بود و زن هيچ هم به روي خود نياورده بود: «اوي، پس تويي يايا. باز هم اينجا دست به آب نشستم تو پيدايت شد!» بدين‌سان يايا توانست او را به جا بياورد. درست همچون آن شبانه سر هوس‌انگيز و آتش‌انداز گذشته در پنجاه و سه سال پيش، بدعادتش را حفظ كرده بود و هنوز از خير سرش لب آب خرابي مي‌كرد. اما يايا باورش نيامد كه بَلقَز آشتي‌جويان گفت: «شنيدم كه آمده‌اي. آي... پس بالاخره برگشتي ملك ميان پيش هم محلي‌هايت...» يايا ترديد نداشت كه در پشت دنيا، اين يك نفر را با وجودي كه هنوز ديدارش دلش را تكان مي‌داد، هرگز نمي‌‌تواند ببخشد؛ مصمم گفت: «اما من اينجا نيامده‌ام كه با زنده‌ها زندگي كنم، ديگر آمده‌ام كه نزد مردگانم باشم» بي‌آنكه خود هرگز بداند كه دارد مانع از آن مي‌شود كه ذي‌بولا كدخدا‌منشانه بخواهد او را در خانه خلوت دختر خاله جانش منزل دهد تا لااقل اين آخر عمري يايا و بَلقَز در كنار هم بميرند. شايد بَلقَز حرفي نداشت؛ آن قدر تنهايي كشيده بود كه حرف پسرخاله كدخدايش را زمين نزند. وليكن براي يايايي كه گويي به دلش افتاده بود مرگ تا آن بُن دنيا دنبالش كرده، يقين ديگر فرصتي دوباره براي عاشقي باقي نمانده بود. زيراكه بي آنكه ديگر نگاهش كند، همين قدر فرصت كرد آبي به سرو رويش زد، ابريقش را پر كرد، در بُن مه راه افتاد، از چشمْ زار بلقز دور شد، تا دم در خانه ذي‌بولا خود را رساند و همانجا، انگار كه دود و درد ديرين دلش را ناگهان به تمامي در كرده بود، دراز به دراز بر زمين افتاد.
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
از پشت پنجره کوه های راکی را تماشا می کند. مه غلیظی کوه ها را پوشانده. نمی داند چندمین بار است که با هم تلفنی حرف می زنند ولی از پس گفت و گوهای چند ماهه حالا یکدیگر را بیشتر می شناسند و با اولین کلمه صدا ی هم را تشخیص می دهند.

بار اول که تلفن زد مرد صدای آرام زنانه ای را از آن سوی سیم شنید که با تردید نام و نام خانوادگی او را به زبان آورد. با وجود اختلاف زمانی دیر وقت نبود ولی مرد ازشنیدن صدای زنانه و ناآشنا کمی یکه خورده بود. جدی و قاطع گفته بود: بله. خودم هستم. و زن خودش را معرفی کرده بود. او را نمی شناخت. گفت که دوستی مشترک شماره تلفن را به او داده و سلام رسانده است. لحن مرد صیمیمی شد. دوست سال های دورسال های جوانی.

بار دوم گفت وگوی آنان کمی طولانی تر شد. مرد از خاطرات سال های گذشته برایش تعریف می کرد. ازکودکی هایش از ماجراجویی های نوجوانی تا گریزهای پرپیچ و خم و سرانجام آمدنش به کانادا . زن با علاقه گوش می داد. مکث میان کلام و لحن خاص صدا او را مجذوب می کرد. تنها بود و همان طور که به قصه های مرد گوش می سپرد زندگی آرام و بدون ماجرای خودش را با او مقایسه می کرد. کنجکاو زندگی خصوصی او شده بود. مرد در میان جست و جوی واژه ها به سیگار پک می زد.

حالامدتی است که باران بند آمده. چراغ سبز چهارراه چشمک می زند و دورتر بالاتر کوه های آبی رنگ راکی را تماشا می کند. زن این محله ی ساکت و خلوت را دوست دارد.

راستی نگفتید چه طور فهمیدید من تصادف کردم.

زن روی صندلی مشکی چرخی می زند.

فقط زنگ زده بودم احوالتونو بپرسم . مدتی بود ازتون بی خبر بودم.

مرد از بیمارستان که مرخص شد و به خانه بازگشت پیام او را گرفت و با آن که دیروقت بود بلافاصله شماره گرفته بود.

- حالا. . . بهترید؟

- بله .فقط کمی احساس کوفتگی می کنم. مثل اینه که قراره ما چند سال دیگه هم زندگی کنیم.

زن خنده ی کوتاهی کرد.

کامپیوتر روشن بود و به صفحه ی مونیتور نگاه می کرد.

مردپرسید:عکس رسید؟

زن عکس گربه ی سیاه و سفیدی را در صفحه ی مونیتورتماشا می کرد.

- همین حالا رسید. قشنگه.چند سالشه ؟

-دوسال و نیم.

زن گفت: می دونید اسم گربه ی من هم میشکا بود.مرد با صدای بم خندید .

-راستی؟

بله. دخترم توی کوچه پیداش کرده بود.شبیه میشکای شما بود اما سه رنگ.زرد سفید و مشکی-

ولی مجبور شدیم بدیمش به کسی.

-چرا؟

دخترم یه جور حساسیت گرفته بود که دکتر گفت احتمالا از گربه س. . . خیلی دوستش داشتم. خیلی.

-اااااخ..آخ..

-چی شد؟

-میشکا استکان چای رو برگردوند روی زمین.هروقت با تلفن حرف می زنم یا کسی این جاست حسودی می کنه.

زن مکث کوتاهی کرد.گفت:

نمی دونستم گربه ها هم حسودن.

-این میشکا خانم که خیلی حسوده

زن به مونیتور نگاه می کرد. گربه ی درشت سیاه سفید را می دید و هم زمان خرخر او را از پشت تلفن می شنید.

-به همه حسادت می کنه.

-جالبه.

-اما میونش از همه بدتر با دوست دختر ایتالیایی ام بود که . . . که سه هفته بیشتر با هم زندگی نکردیم.

زن مکث کرد.انگار منتظر ادامه ی حرف مرد بود .

-چرا سه هفته ؟

مرد خندید.

-داستانش مفصله حوصله تون سر می ره.

-نه.نه . . .اصلا.

مرد پکی به سیگارش زد.

- یه روز که این جا بود دوست کانادایی ام تلفن زد و خواهش کرد برم خونه ش. شوهرش ناراحتیه اعصاب داره و گاهی داروهاشو نمی خوره. گفت برم اون جا کمکش کنم تا شوهرش داروهاشو بخوره. به دوست دخترم گفتم من می رم پیش دوست کانادایی ام . شوهرش حالش خوب نیست. شاید شب برنگردم. گفتم :احتمالا شب برنمی گردم.

دود سیگار را با صدا فرو داد.

-اما ساعت یک برگشتم.. . توی تاریکی نشسته بود. چراغو که روشن کردم دیدم روی کاناپه نشسته. تعجب کردم. پرسیدم: تو هنوز این جایی؟

گفت: تو که گفتی شب بر نمی گردی. گفتم :من گفتم شاید.. . گفتم احتمالا . . . ولی اون قندون نقره ی روی میزو برداشت و پرت کرد طرف من.

زن گوشی تلفن را در دستش جا به جا کرد و روی صندلی نیم چرخی زد. اتاق را در خیال دید. دید دختربلند قد ایتالیایی با موهای صاف که تا روی شانه هایش ریخته تی شرت آبی رنگی پوشیده که هم رنگ چشم هاش است.دامن خنک تابستانی نخی با رنگ تی شرتش هماهنگ است.دید که در تاریکی نشسته است.دید که دست مرد کلید برق را می زندو همه جا روشن می شود.حالا دختر ایتالیایی را بهتر می توانست ببیند. دید که دست زن قندان را بر می دارد و به طرف در که مرد ایستاده پرت می کند.قندان را دید که در هوا چرخ می زند وبا صدا به زمین می خورد. قندان نقره ای. دید که دانه های سفید قند روی زمین پخش می شود. زیرکاناپه کنار در ورودی.زیر صندلی ناهارخوری حتی زیر تلویزیون دختر را می دید که با خشم بلند می شود در را باز می کند و با عجله بیرون می رود. صدای کوبیده شدن در را هم شنید.

-گفت تو یه دروغگویی. یه دروغگو. گفت تو منو دوست نداری.



زن دختر ایتالیایی را می دید که از راهرو می گذرد. رو به روی در آسانسور می ایستد. دکمه ی آسانسور را فشار می دهد . دستش را به دیوار تکیه می زند سرش را روی بازویش می گذارد و منتظرآمدن آسانسورمی ماند.



-فرداش تلفن زد که دیگه همه چیز تموم شده . پرسیدم چرا؟ گفت تو منو دوست نداری و بالاخره منو ول می کنی.

زن در خیال دختر ایتالیایی را می دیدکه سوار اتوموبیلش می شود. ماشین را که روشن می کند رادیوهم روشن می شود و ترانه ای پخش می شود.

-الو؟

-بله.بله .

-خیال کردم . . .

دختر رادید که از پیچ چهارراهی می گذرد و در تاریکی اشکش را از گونه پاک می کند.

-راستی اسمش چی بود؟

-میشکا.

- نه . اسم دوست دخترتونو می گم.

خندید.

-. . . امیلی.

زن به عکس مرد چشم دوخته بود که مثل ورزشکارها روی یکی از زانوها خم شده . مرد چهل ساله جذاب و قوی هیکلی با موی کوتاه.

مرد پرسید: راستی عکس رسید؟

-بله. همین حالا رسید.

-جدیده؟

-بله. تقریبا . . . پارسال گرفتم . . .
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
بيافتد آفتاب به رديف سوم سيم خاردار سر ديوار، نزديك آمار است و حكومت شام. نيم‌ساعت جلوتر از وقت هواخوري زدم و ملت را ريختم بيرون. گفتم خير سرم دو تا بزنم تو سر خودم چهار تا توي سر اين دندانه‌هاي سين و شين. اسب- سوار، بنشان، بنشين. هميشه يكي اضاف يا يكي كم. مي‌نويسم- اسب، سوار.

هوار هوار از توي هواخوري مي‌آيد. لابد دو سه‌تايي باز پريده‌اند به هم. سر بالا مي‌كنم، هيچ! كرم مي‌ريزند. حواس‌ام دوباره مي‌رود پي‌دندانه‌هاي اسب و سوار.

آفتاب به لب ديوار زير سيمها برسد سيخ مي‌افتد روي تخت «دولت» حمامي. دوباره هوار صلوات هوا مي‌رود. لابد دو تا را آشتي داده‌اند. مخ‌شان چت شده از بس اين تو مانده‌اند. يا دعوا يا آشتي. مي‌نويسم آشتي. در هشتي كليد مي‌افتد و تلقي مي‌كند. حكومت‌ شام است و بعد هم آمار. بر اين شانس، مهلت نمي‌دهند. اما چرا حالا؟ كوتا افتادن آفتاب به تخت دولت! نكند!؟

نه جارچي خبر كرد، نه بلندگو چيزي گفت. شاكي بلند شدم زدم بيرون. كاغذ و مداد به دست. ديدم يا اخي! يك قبيله جديد زير هشت ريختند و التفات دارد مي‌شماردشان. قرار جديد نبود به اين زودي. از شر و پر و تشكيلاتشان هم پيدا بود يك شاهي صنارند. همه هم تابلو تابلو! سوغات التفات دم غروبي. بندگان خدا كاغذ مدادم را ديدند جمع و جور شدند فهميدند خري، كاره‌اي‌ام. مي‌دانستم التفات رُسّ‌شان را توي قرنطينه كشيده، منهم محض كوبيدن ميخ، به‌ التفات كه مثل يابوي برق گرفته با نيش باز «دست خوش» مي‌خواست غُر زدم:

- دم غروبي سوغاتي آوردي؟

التفات با كليدهاي تو جيبش بازي مي‌كرد. گفت:

- اين نمونه‌اس، سر بزرگش زير لحافه!

راست مي‌گفت پاييز توي راه بود. خدا بخير بگذراند! مثل پارسال قيامت مي‌شود. هوا سرد مي‌شد، دسته دسته مي‌آمدند.

التفات بي‌التفات كليد انداخت به در هشت و زد بيرون. داد زدم: عوض شام تُحفه آورد! سالن تا مسترا بشم پره، اينهارو كُجام كُنم!

التفات پشت توري داشت با قفل ور مي‌رفت.

- تو وكيل‌بندي، بده خالي كنن گفتم:

- چاه حموم كه پُر نشده، خالي بشه! سوسك بدشانسي از زير چهارچوب در دويد تو. اگر وقت ديگري بود كارش نداشتم. اما حالا نه! شلپي با دمپايي كوبيدم رويش. التفات گفت: «من كاره‌اي نيستم! گفتم:

- از اولش هم نبودي! پس كي كاره‌ايه؟ دور شد و گفت: «آبجي‌ات» بي‌پدر بعد از بيست و هفت سال تو اين سرزمين هنوز لهجه داشت و كتابي حرف مي‌زد. خدا شانس بدهد. سروكيل‌بند.

منهم از دق دل، ريختم روي بدبخت جديد‌ها. هاج و واج بودند، پتو بدست، گوشة هشت سالن، كليد نقاشي در و ديوار و تلويزيون چسبيده به زير تاق، خاموش.

اين هم از شانس من. فردا امتحان بود. هنوز «سين» را چهار دندان مي‌گذاشتم و شين كه واويلا بود. همين دو حرف پدرم را در آورده.

اينها چند تا بودند.

« نُه تاييم، رئيس!» پر روشان را شناختم. چلغوز مفنگي كه دست‌هايش عين زيلو پُر گل و بتة با يك « به يادتِ» دسته‌دار به گردنش.

هنوز از كوك نوشته جات دست و بال‌اش در نيامده بودم. زرزد.

- تُقس مون كن! زودتر بريم سر زندگي ! با!

اسلامي گفته از « استاد مراد» 2 رد بشوي ديگر مي‌تواني خودت براي عيالت نامه‌ بنويسي. اما من هنوز توي تمرين اسب و سوار مانده بودم. چاخان پاخان زياد مي‌گويد اين اسلامي. اما من « طوطي و بازرگان» هم روان بشوم باز نامه برايش نمي‌نويسم، ابداً. ضعيفه الان سه ماه است يك تك پا نيامده. اسمش هم پر دندانه است. سوسن بَر! توپيدم:

- سالن تميزه عين گُل، به نوبت، اول حموم. شِر و پر عزيز قاسم هاتون هم فردا آفتاب بديد، تو هوا خوري. بعد بتپيد تو اتاقاي مردم، حوصلة شيپيش ندارم.

راستي شيپيش چندتا دندانه دارد؟ خيلي!

يارو گل بته‌اي بي‌بته قارقار كرد: «جوجو نُقل زندانه»

قيافه‌اش داد مي‌زد چهل سابقه رو يك شاخ‌اش است. گفتم:

- لابد تو هم نباتشي نسناس! سابقة چندمته؟

انگار بايد دست‌اش مي‌گرفت، دو كف‌اش را رو كرد:

- آها! جُفت پوچ! سابقه ماكو؟ دفعه اولمه.

خالكوبي‌هاش را سياحت كردم، كوسه‌ي جزيره‌اش كفري‌ام كرد.

- بگو تو بميري!

سنده نه گذاشت نه برداشت، گفت:

- جون هر چي مرده!

شاكي شدم، گفتم: يكي شونو زنده بذار، كار كِس و كارت راه بيفته، شيردون! و زدم تخت سينه‌اش. دلم سوخت. عين تاپاله افتاد روي پير مردي كه پشت سرش روي اثاث‌اش نشسته و با خيال راحت سيگار مي‌كشيد.

گوشي آمد دست‌شان كه مسجد جاي اين كارها نيست. جارچي كاغذشان را داد لاي در و كوبيد به توري:

- به سيني كش بگو شام آبكي!

يكي از نه تا گفت: «آي زكي»

پير مرد سيگاري بود و داشت دوباره روشنش مي‌كرد.

پيراهن سفيدش چرك و چيل و روي ريش‌اش پوست تخمه‌اي چيزي چسبيده بود.

كاغذشان را ورانداختم. انداختم روي ميز گوشه هشت.

روبه راهرو داد زدم: « دولت! جديد آوردن، حموم رو بازكن».

جواب نيامد. سالن خالي صداي آدم را با عشق مي‌كند. خوشم آمد. دوباره عربده كشيدم. خدا بيامرز عموحسن شب قبل از رفتن يك دهن حسن خشتك خواند، اسمي. همين طوري صدا مي‌پيچيد:

- دولت‌، هاي!

توي هوا خوري بود حتمي. چند نفر مزه ريختند: « سرنگون شد!»

از پنجرة روبروي اتاق كله كشيدم. از وسط يك بُر افغاني كنج باغچه سربالا كرد. «ها!؟»

لابد قمار به راه بود: « زهرمار! تو حياط چه مي‌كني؟» بلند شد و چيزي به دور و بري‌ها گفت و دويد ته حياط طرف در هوا خوري.

ملت همه گُله به گلُه جمع بودند و چندتايي بيخ ديواري مي‌زدند. حتمي تيغي. شاكي شدم. پُست ناجور بود امروز. پست مَمسني. چند تا دندانه دارد محمدحسين حسن‌پور، تازه سروانش هيچ؟ عربده كشيدم توي توري پنجره « جمع‌اش كنين!»

يكي از توشان گفت: جَمعه!

نفهميدم كي گفت، «آي بيگيرينش!» و چندتايي هرهر خنديدند.

نگاهم افتاد توي اتاق به دفتر كتابم، باز كفري شدم. بغل ميز زير هشت جديدها دور يارو چلغوز گل‌بته‌اي جمع بودند و پيرمرد سيگاري نشسته بود كنار شر و پراش خودش را مي‌خاراند. آنها داشتند پچ‌پچ مي‌كردند.

پشت سر من بود حتمي حرفهايشان.

ناحق زدم؟ آخر چُسو نيامده تكه مي‌اندازد. بعد هم تو بميري ناحق مي‌زند.

نبايد زدش؟

حساب دستم نيست. تو اين سه سري آخري واسه چند نفر ترش كردم و بالا آوردم. «دولت» رسيد. اصرار دارد كه افغاني نيست. تاجيك است.

انگار فرقي دارد. من هم حرصي‌اش كنم مي‌پرسم: از طالبان چه خبر؟

انگار نشادُرش ماليده‌اند گم و گور مي‌شود. تازگي‌ها ياد گرفته جواب بدهد. مي‌گويد:

- به دُنبالي تو مي‌گردند! گفتم:

سه تا سه تا بفرستشون زير دوش. حواست جمع باشد، يك شاهي صنارند. اينم كاغذشون بنويس تو دفتر.

در عشق آباد به قول خودش ديپلم شده بود. دهانش قرص بود. قربان هفت پشت غريبه! مي‌شد جلوش سر بريد. ابد، اينقدر زبر و زرنگ!

ارث عمو حسن بود. سَرَك نصيحت و دلالتهايش وكيل‌بند بايست تودار باشه. پا داد نديد بگيره. لوطي باشه، چهارتايي نخوره، مي‌گفت اين دولت دستت سپرده هواشو داشته باش، بيشتر هم هواي اداره‌رو – خدا بيامرز مي‌بردن زمين‌اش بزنن باز پشت اداره بود، الله اكبر.

سروصداي جديدها با دولت از توي حمام مي‌آمد. آمار سالن با اين 9 تا چهار صدتا يكي كم بود399 تا. گمانم دولت خيال گوش‌بُري داشت. صداشان درآمده. تا مي‌آيم بفهمم چي به چي است و تكليفم را با دندانه‌ها روشن كنم، باز تلقي از زير هشت مي‌آيد. بشكة آبجوش است. داد مي‌زنم:

- دولت بچه‌هاي خدمات‌رو بگو آبجوش اومده.

بي‌خيال سين و شين. بعد خاموشي، پست كه آمد دورش را زد مي‌نشينم پاي پرونده‌اش. تقصير اين دولت بداجنبي شد قضيه سواد خواندن ما. والا آزار كه نداشتم، بيكار هم نبودم با اين قوم ياجوج و ماجوج. دست به جيب كه نبودند هيچ، پا مي‌داد جيب مامورها را هم مي‌زدند. ناصر اهوازي هم خوب مي‌خواند:

- در آن شهري كه رندانش عصا از كور مي‌دزدند.

من از خوش باوري ...

هاي دولت، چي شد پس اين خدمات چي‌ها؟

ديدم جلوي در سبز شد،‌ « هان؟»

- كوفت! چه خبرته حمومو گذاشتي سرت؟ آبجوشي رفت؟

- ها!

- پيرمرده رو اول بفرست زير دوش!

- پيرمرده خود جلدتر از همه رفت زير دوش، از آن زرنگهاست!

- چقدري پياده‌شون كردي؟

- هيچ دو نخ هم سيگار مهمان شدند. شاخهاشان خيلي تيز است!

- هر چي باشه از تو تيزتر نيست. ببين وضع ملاقاتشون چه طوريه يه درشتشو سوا كن. واسه اتاق خودمون.

نخودي خنديد و جيم شد.

از آن وقتي كه خاطر جمع شده بود پانزده سال بكشد اسمش مي‌رود قاطي عفو و بخشودگي عين تريلي حبس مي‌كشيد. يازده تا ديگ آش مانده بود.

من كه زير همين سه سالش زاييده بودم. برعكس جاده‌هاي بياباني هر چه مي‌رفتي طرف آخرش سنگين‌تر مي‌شد. دوسري ضعيفه را با خودم بردم جاده. دنده چاق مي‌كردم عشق مي‌كرد. توي نامه آخري همين يك ماه پيش برايش نوشتم- يعني اين دولتشاه بي‌همه چيز نوشت. بعد هم نيش حرامزادگي اش باز شد ديگر نگفتم. يعني درز گرفتم والا مي‌خواستم اول كفي جاده شيراز را يادش بياورم. كه گير سه پيچه داد بنشيند پشت‌اش. و نشست و لاكردار چقدر خوشگل پشت سر هم گاز و دنده چاق مي‌كرد. يك تريلي از روبرو آمد. پشت فرمان ديدش يك طوري ميخ شد كه نزديك بود قيچي كند. زديم بغل و مرديم از خنده. خدا رحم كرد. حالا بعد از اين همه روزگار، سه ماه برود حاجي حاجي مكه نگاه پشت‌اش را هم نكند. دريغ از يك خطً كاغذ. من كه غير از او كسي را نداشتم. سوسن بَر! هر چي هم مي‌كردم بخاطر گل رويش بود.

نه كه حالا خبرش را بايد از زن بچه محلمان توي سالن ملاقات بشنوم و نشنوم و يك هفته روزگارم بشود آخرت يزيد. چطور مي‌شود اينها را به اين دولت بگويم. حالا هر چي هم كارش درست و دهانش قرص. چشمهاش كه 4 سال آزگار است زن معنا نديده و مي‌خواهد پيرزن اخبارگو را بخورد چه؟ اين چيزها آدم را دل چركين مي‌كند. اين چيزها را به كي مي‌شود گفت تا بنويسد؟

اين شد آن شد جِد كردم سواد بخوانم. اول خواستم زيرجلكي و كس‌مدان. بعد ديدم شترسواري دولا، دولا نمي‌شود. يعني مي‌شود اما كه چه؟ الان يك ماه است يك روز در ميان مي‌روم پاي درس اين اسلامي، بي‌پيرهمان غروبي كه دم كله‌پزي گفتم، گفت: «وكيل بند بي‌سواد»!

پير مرد زبلي است. دو وجب قدش است. حرف مي‌زند سوت مي‌زند. خودش مي‌گويد في‌سبيل‌الله مي‌آد آنجا درس مي‌دهد، بازنشست است. اما كي باور مي‌كند، ننه به بابا مُفتي ...! استغفرالله.

پرسيد:‌«نماز چي؟» اذان هم مي‌گفت. همه سين‌ها را شين مي‌گفت از پشت بلندگو. پست شعبان‌نژاد بود. كاغذ آمار را گرفتم. پرسيدم: « چي نماز چي؟»

شوتي كرد و ملچي كرد: « خوردني نيست پسرجان، خواندني است!»

گفتم: ها! زياد بلد نيستم، دست و پا شكسته!

شلپي كوبيد پشت دستش : «گردن شكسته! بلد نيستي؟»

جا خوردم. ترش كردم.

- بايست باشم؟

- كله تاس‌اش را تكاني داد:

- وكيل بند! بي‌سواد! بي‌نماز! آدم‌تر از تو نبود؟

حرمت يك قبضه ريش سفيدش نبود به يك چك نسخه عينك مينك ته استكاني‌اش را مي‌پيچيدم. دادم لاسبيل و گفتم: « حسابي شون داداشته، مخلص كلوم!»

ترسيد از دستش بپرم كوتاه آمد. خبرش را داشتم بازارش كساد است. گفت:

- معلومه، مي‌بينم. اسمت‌رو بگو دم كله‌پزي بنويسند. بده دست پُست فردا، نُه صبح مسجد باش. مرخصي!و پيچيد پشت مرمر پيشخوان و رفت تو اتاق صوت و غيب شد.

حلال‌زاده است صداي اذانش از بلندگو در آمد. هنوز آمار نزده‌اند. نه خير اين كتاب دفتر شده آينه دق با اين دندانه‌ها و نقطه‌ها. همه‌اش قاطي هم مي‌شود. كم و زياد مي‌شود. مي‌زنم از اتاق بيرون. دو تا بچه‌هاي خدمات مشغول خالي كردن آبجوش توي منبع هستند و از توي حمام گرمبة آبگرمكن مي‌آيد. دولت پشت ميز زير تلويزيون نشسته و كاغذ جديدها را مي‌نويسد. پيرمرد سيگاري ترگل ورگل عرق كرده هنوز پيراهن چرك‌اش را به بر دارد. خدا بداد برسد. اينها نوبر اين فصل‌اند. مي‌پرسم: «چقدر بريدن پدر!» لبهاش را غنچه مي‌كند:

- بگو خواهر بي‌پدر!

كله‌ كچلش با آن لب و دهان عين كون قاطر چروكيده عشوه هم مي‌آمد! تو خودم پكيدم از خنده. اما به رو نياوردم. دولت فهميد زير جُلي خنديد. مارمولك مي‌دانست طرف اوست. ميمون هرچي ... اما اين يكي نوبر بود. گفتم: «اسمت چيه مادر؟» پشت چشمي نازك كرد گور پدر سوفيا لره پيره سگ! اين ريختي‌اش را نديده بودم. سُلي جميله! جوش آوردم:

دولت اسم اين عتيقه چيه؟

دولت خنده‌اش را خورد. « سليمان عمراني» تك پا به شر پرش زدم. ماندم اين را به كدام اتاق بتپانم. راه نمي‌دادند به اين طور اشخاص. سر و وضع‌اش هم اوراق بود. شلوار چهارخانه درشت سفيدسياه بيرون پاي بچه قرتي‌ها ديده بودم چند سال پيش. زيرپيرهن چرك و چيل! گمانم فهميد. همچنين با ناز دست كرد از تو كيسه‌اي يك پيراهن گل منگل درآورد كه حالم بد شد. چشمكي به دولت پراندم و كاغذشان را گرفتم كوبيدم به توري در. جديدها سه‌تاشان آمدند بيرون. بخار از سر و كله‌شان هوا مي‌رفت. اما هنوز چرك مي‌زدند. معلوم نبود عرب‌اند يا كُرد! هر سه تايي هم با هم حرف مي‌زدند بلند بلند!‌داد زدم « هو چه خبره سالن و گذاشتيد رو سرتون؟» ساكت شدند يكي‌شان با همان زبان عجيب غريب غري زد. سه تايي خنديدند. نديد گرفتم. كليد در را باز كرد. كريدور بزرگ را چهارنفر بغل به بغل تي مي‌كشيدند. بوي كُلر خفه مي‌كرد آدم را. عموحسن مي‌گفت: « از شهر ما بزرگتره اين كريدور» دروغ نمي‌گفت. دم سالن 9 مي‌ايستادي اتاق صوت و پيشخوان كلًه‌پزي معلوم نبود. پارسال آوردنم حيران شدم. رسيدم دم سالن جوانان. بقول بعضي‌ها مرغ‌داني. بقول خدا بيامرز ناصر اهوازي «دبيرستان ملي شهناز» هميشه هم بعد گفتن دماغ‌اش را مي‌كشيد بالا. پارسال كه بعد از پانزده سال رفت بيرون دو ماه بعد مرد. تزريق كرده بود. ريش سفيدها مي‌گفتند: « اول اومده سيگاري هم نبوده» امًا گمان نكنم، چاخان زياد مي‌كنند اين پيرمردها.

ديدم تا از آقايان لاتهاي سالن خودمان دور درَش طواف مي‌كنند و تسبيح مي‌چرخانند. توپيدم:

- اينجا چه غلطي مي‌كنيد؟

جفت‌شان شيك و پيك كرده بودند. عين روزهاي ملاقات شرعي متأهلها. كه هر كاري كردم، ضعيفه نيامد. مي‌گفت: « شرمم مي شه بهم نمي چسبه.» شايد هم راست مي گفت. يكي از آقايون گفت: « ملاقات سالن به سالن داريم!» من ساده باور كردم. گفتم:

- كو برگه‌ات؟

دست كرد اين جيب آن جيب. ديدم آن ته دم هشت اول بقول اينجا كله‌پزي، پُست انگار بو برده‌ ما را مي‌سكيد. آن يكي گفت: بي‌خيال شو،

پرونده‌اش مفصله، گير نده!

صدا بلند كردم: من عشق پرونده‌ام، هر چي مفصل‌تر بهتر!

آن يكي حرف حساب زد: دو طلبت، بي‌‌خيال شو!

اين شد! پرسيدم: كي؟

اين يكي گفت: پولمان را كه انگشت زديم.

گفتم: اوه بُزك نمير! انگشتي ده روز ديگه است! كار داره، راه بيفت دم كلًه‌پزي وايسا! اومدم!

رفيق‌اش گفت: حواله قباله، قبوله؟

گفتم: تا كي باشه!

گفت: دولت شاه! كُمكي‌ات؟

جا خوردم، اما رو نكردم. شنيده بودم پول نزول مي‌دهد، مارمولك!‌اما تو اين سرزمين حرف بسيار است. عموحسن مي‌گفت: اين تو گوش‌ات باشه، شنونده بايد عاقل باشه!» شبهاي آخر، چيزي كه بو كشيده باشد، يك سر نصيحت مي‌كرد و شر و وِر مي‌بافت. خودش بنده خدا سر حرف، يك‌كاره سر زن و بچه‌اش را بُريده بوده بعدها كه فهميده بود حرف مفت بوده رفته مامورها را آورده تو آشپزخانه‌اش بالا سر قبر زبان بسته‌ها. مي‌گفت بوي گند كوچه را برداشته بود. دو سه ماهي طول كشيده بود خب. خدا بيامرز مي‌گفت: « يعني مي شه ‌آدم اينقدر خر؟ تو دلم مي‌گفتم فعلاً كه شده!

به دو تا آقايون لاتها گفتم: « تا ببينيم الان هم ختم‌ش كنيد. پست امروز گيريه. امشب ان بازي موقوف اگر مي‌خواين تلويزيون‌ها رو از زير هشت خاموش نكنن».

امشب فيلم سينمايي‌اش با عشق بود. نمي‌شد نديد. اگر پست حال‌گيري نمي‌كرد البت.

جُفتي گفتند: كارت درست.

پرسيدم: حواله‌ت نام و نشون نداره؟

يكي‌شان گفت: « نه، به دولت بگو به نشوني ساعت سيتي‌زن. دوزاري‌ش مي‌افته. آي مارمولك! مي‌گفت – از جديدها خريده‌ام مفت- عجب! حاكم بي‌خودي ابدش نداده بود. هوا داشت تگري مي‌شد، توي كريدور محض آب‌پاشي و تي. حالا كوتا سرما. خدا بدهد بركت دو اينجا كاسب شديم. اگر نظافت‌چي‌ها زاغ نمي‌زدند بدم نمي‌آمد خودم هم سر و گوشي تو اين مرغ‌داني آب بدهم. حكايت‌ها شنيده بودم از اين مكان. بچه‌هايش را بعد از آمار دور از چشم بقيه سينما مي‌بردند. باز هم رندان كمين مي‌كشيدند. پشت يك كف دست توري در سالن‌ها و با داد و هوار پيغام پسغام و قربان صدقه مي‌پراندند. جوانان هم كم نمي‌آوردند و كرم‌شان را مي‌ريختند و مي‌رفتند سينما. نمي‌شد. ديدم پست راه افتاده سلانه سلانه از آن ته مي‌آيد جلو. كليد را صدا كرد كه از بغلم عين تير رد شد. به آقايون لاتها گفتم:

- گمونم آمار زدن، ما رفتيم، اگر سه شد پاي خودتونه، زت زياد!

و گازش را گرفتم طرف كله‌پزي. پُست و كليد وسط كريدور غيبشان زده بود. حتمي پيچيده بودند تو يكي از سالن‌ها. پشت ميز مرمر كله‌پزي يك وظيفه جاي پست نشسته. غريب بود و داشت تماشاي تلويزيون مي‌كرد. مرا كه پشت ميله‌ها ديد با دست پرسيد: ها؟ گفتم: « كاغذ تحويل اين جديدهاست». فيشي كرد و با گشادي هر چه تمامتر آقادايي را از پشت پيشخوان بلند كرد آمد جلو. دمپايي ابري پايش بود. اتيكت هم نداشت. گفتم شايد بتوانم اسمش را بخوانم. گفتم: « جناب سروان كو؟» گفت:

- رفت سالن يك

آدامس دهانش بود. برگه را نگاه كرد و سر تكان داد. گفت:

- هر ده تارو تحويل گرفتي؟ برق‌م پريد. «نُه تا، سركار!» نگاه برگه كرد و سرتكان داد و خنديد

- آهان اين اعزامي به دادسرا جزو اينها نيست.

خنديد. از من مي‌پرسيد: « پس چرا قاطي‌ اين‌ها نوشتند؟» تو دلم گفتم:

از خر ساعت مي‌پرسه! نزديك بود زهره‌ترك بشوم. كسري مي‌آمد از كجام يك نفر در مي‌آوردم. محكمش كنم گفتم:‌« سركار جون! سيصد و نود و نه تا مُك درسته؟»

هوم، هوم كرد. دوباره برگشت پشت پيشخوان مرمري ول شد روي صندلي. جير و ويرش در آمد.يَلي بود. جان مي‌داد براي شاگردي شوفر سنگين. ولي يك خورده شُل بود. بايد دو تا دسته جك مي‌خورد تا راه مي‌افتاد. اَي روزگار! سر و ته كردم. نم‌نمك كريدور را دادم دمش و مي‌آمدم. درسالن يك باز شد. ممسني آمد بيرون، شاخ به شاخ شديم. سردماغ بود. چاق سلامتي كرد. چه مي‌دانستم كه او مي‌داند. ته لهجه‌اي داشت اما نديدم هيچ وقت حرف بزند به تركي.

- چطوري جناب وكيل بند؟

- به لطف خدا، مي‌گذره.

- سالن در چه حاله؟

گوشه زدم: « توپِ توپ، كيپ تا كيپ. اتاقها هشت نفر، نه نفر!»

انگار نگرفت، خنديد:‌ «كو حالا تا راهروها پُر بشه. پارسال يادت نيست؟ امسال بدتر!

الكي گفتم: « يا قمر بني‌هاشم!»

اما پارسال يادم بود. راست راستي آدم از در و ديوار بالا مي‌رفت. بعد از عيد يك دفعه كلي را بردند. يكي مي‌گفت:«جزيره دوباره راه افتاده مي‌برند اون‌جا». يكي مي‌گفت: « مي‌برن بر و بيابان، كوه بكنند».

ننه مرده‌هايي كه مي‌رفتند هاج و واج بودند. فقط هم يك شاهي صنارها را مي‌بردند. سه و شيش ماه خانه پُرش. بعداً شنيدم بردند يك اردوگاهي دور و بر همدان. شنيدم.

جناب سروان گفت:‌ « جمعيت باشه به صرفه توست كه؟»

گفتم: اَي داد جناب سروان آواز دهله.

با پشت دست زد روي شكمم: « دُهل اينجاست، خودت نمي دوني! خبرش مي‌رسه كاسبي‌ت براهه.»

دلم درد گرفت به رو نياوردم: « خلاف به عرض رسوندن».

برگشت تو رويم، عدل دم سالن جوانان رسيده بوديم. سبيلهايش را عين ميخ آورد جلو صورتم. دهانش بوي سيگار مي‌داد. مي‌دانستم فقط پاشنه طلا مي‌كشد، آنهم چهار خط.

- ميخواهي همين الان برم تو اين سالن دو تا نره خر سالن شما رو بيارم بيرون جناب وكيل‌بند!

بابا دستخوش به اين مخبر ولگرد! از بي‌بي‌سي كارش درست‌تر بود.

عمو حسن روحت شاد مي‌گفت: « بچُسي، خبردار مي‌شن! حواست هست؟»

كم نياوردم، سفت گفتم: « يعني من فرستادمشون؟»

گفت: نه خير! فقط نشون بدم نگي يارولُر بود! بعد هوار كشيد:

- كليد سالن جوانان!

بفرما دوتومان شد وبال گردن. كليد نسناس هم عين برق آمد. قوزي بدكردار عين فرفره تو كريدور مي‌چرخيد. اسمش را كسي نمي‌دانست. كليد سر و تهش بود.

توپ آمدم: اگر نبود چي سركار؟

گفت: اگر بود چي؟ در بدرت كنم؟

رفت تو. ديدم قوزي نرفت تو. سرك كشيدم ديدم عجب سالن ترتميزي است. پر بچه سال. چند تا زير هشت‌شان گُل يا پوچ مي‌كردند، دو تا پينگ پونگ. وضع‌شان روبراه بود. اما قيافه‌ها همه خطري. شنيده بودم كلي‌شان قتلي و سارق مسلح و چاقو‌كش‌اند. دعواهاي ناجوري هم تويشان راه مي‌افتاد. ناصر اهوازي يادش بخير مي‌گفت: «آخ اگر تيغُم كشد، دستش نگيرم!» اما من دل تو دلم نبود. ديدم كليد نيش‌اش باز شد و تو را سُك زد. به من گفت:

- نيستند ردشان كردم تو سالن خودتان آن دوتا را.

روحم شاد شد. يك صدي سراندم تو جيبش، نگرفت. گفت: «لازم نيست».

هيچي، هيچي رفتيم زير منت كليد بندِ قوزي بخاطر دو تا نسناس. اما دماغ پست سوخت. آمد بيرون يك نگاه چپ انداخت به كليد و گردكرد طرف كلًه‌پزي.

بخاطر مرمر پيشخوان و موزائيك در و ديوار مي‌گفتند‌ش كله‌پزي. دو تا ملاقه و يك چندتايي شيشه‌ترشي كم داشت، فقط!

قوزي دم دستم ورجه ورجه مي‌كرد. رفتم تو سالن خودمان. صداي بلند گو در آمد. ممسني شاكي هوار مي‌كشيد:

- كليه آقايون! اعلام آمار شده. برن تو هواخوري. آقايون وكيل بندها، هدايت كنن برادرارو. كسي توسالن‌ها نباشه والا برخورد مي‌شه!‌

تو دلم گفتم، برادرهاي سالن ما كه يك خواهر قاطي داره و خنديدم.

دولت خنديد:

- قاطي كرده‌اي؟

زير تلويزيون پشت ميز نشسته بود. جدول حًل مي‌كرد.

گفتم: عوض جدول حل كردن، دفتر آمار و حساب كتاب خدمات‌رو درست كن.

زير لب غر زد و روزنامه را جمع كرد. عزيز روزنامه‌اي از آن سر راهرو پيدايش شد: چاكر آقا!

گفتم‌:ها، شبنامه آوردي؟

نشست روي ميز و پول خردهايش را شمرد:

- بگو نصف شب‌نامه!

نپرسيده چطور، گفت:‌« از فردا روزنومه ديروز بايد بخونيد تازه جدولش هم تعطيل».

دولت حيران پرسيد: از براي چي؟

گفت: از براي اينكه روزنامه از شهر شب مي‌رسه اينجا آدم ندارن تُقس كنند. جدولشم سوسه اومدن، قمار بازي مي‌شه!

دروغ نمي‌گفتند. با كلاغ آسمان و مگس مستراح تاق ياجفت بازي مي‌كردند. با مشت اول و دوم دعوا قمار مي‌كردند. اين كه ديگر جدول بود. گفتم: الله اكبر!

باز صداي شاكي ممسني درآمد:

آقايون در تمام سالن‌ها اعلام آمار شده هر چه سريع‌تر ...

***

عموحسن هميشه مي گفت:‌«وقت سر و گوش آب دادن يا بعد ازشامه يا بعد از خاموشي» بخشكي! فيلم‌اش هم كه تكراري بود. شصت دفعه داده بود. اسم خر رنگ كني هم داشت. گمشده در آفريقا چهار دفعه ديدم سر و تهش را سر در نياوردم. نه آدم سياه دارد. نه شير و پلنگ و جك و جانور. يك گربه فقط بغل يك ضعيفه است كه شوهرش را كشته ويك يارومامور دنبال قاتل است. همه‌اش هم بريده، بريده. ماموره با ضعيفه تو اتاق است يك دفعه وسط خيابان راه مي‌رود. بعد يك هو تو آسانسور است. ضعيفه هم يك دقيقه گربه زبان بسته را زمين نمي‌گذارد. همين عين گوشتكوب حيوان دستش است. فيلم سينمايي به مدًت 62 دقيقه.

پست هم فهميد فيلم‌اش آشغال است اِف افِ زد: « بي‌سر وصدا فيلم نگاه كنيد بعد هم خاموشي.» امشب همه چيز آشغال است.سُلي جميله با آن سركچل تپاندش. رفت تو نمازخانه جا پهن كرد. دو تا از آشيخ‌ها سالن اعتراض كردند. گفتم: « ببريد اتاق خودتان اگر راست مي‌گوييد؟» بريدند، لال شدند. سه تا كردِ عرب‌ها را دادم اتاق لُرها. اول شب بعد آمار با هم جنگشان شد. سر يكي‌شان شكست. الان كه رد شدم از جلوي اتاق ديدم رفيق شده‌اند و نشسته‌اند با سيني رِنگ كردي مي‌زنند. يكي داد زد:

- سيگار دستت نباشه!

فهميدم پست آمده تو سالن. همه ساكت شدند و زل زدند به تلوزيون زير سقف، ضعيفه داشت توي فيلم الكي براي مامور آبغوره مي‌گرفت، كه داداشش چند سال است توي نقطه‌اي از آفريقاي سياه گُم شده. عكس برادرش بور بود و زاغ. زنك مشكي و سبزه بود. بعد هم آگهي جايي را نشان مي‌داد كه كارشان پيدا كردن گمشده‌ها تو آفريقا بود از توي روزنامه. خارجي نوشته بود و يك قلب تير خورده بالاي آگهي بود. دري وري بي‌سرو ته. نفهميدم هنوز چه دخلي به مردن شوهره داشت اين قضيه‌ها. بعد ماموره رفت دم شركتي كه گمشده تو آفريقاها را مي‌جُست. يك يارو مردني دراز باكت شلوار چسب تن‌پاچه گشاد كه چوب سيگار نيم متري داشت صاحب شركت بود. عكس ضعيفه را ديد به مامور گفت: براي گمشده خانوم سه دفعه رفته آفريقا. هر دفعه هم چهار صد دلار گرفته بي‌انصاف! بعد هم ماموره دست‌بندش مي‌زنه با ضعيفه كه توي ماشين پليس هم گربه بغلش بود مي‌روند زندان و پايان. هزار دفعه ديگر هم ببينم نمي‌فهمم چي به چيه! فكر امتحان فردا، ملاقاتي پس فردا. يعني زنيكه از خر شيطون پياده مي‌شه! بهانه مي‌گرفت اين آخري‌ها. دو سري پشت سر هم اومد. گفتم وكيل‌بند شدم بعد هم خريت كردم، گفتم عموحسن وكيل بندقبلي رو زدن زمين. دهن پاره گفت:

كله‌پز كه بره‌ سگ‌ جاش مي‌شينه! اين مزد دستم بود؟ دار و ندارم سه دنگ اسكانياي نازنين به نامش نكردم؟ چي مي‌خواست؟ دولت زد رو شانه‌ام پُست را نشان داد. ممسني چشمكم زد كه دنبالش بروم! حتمي قضيه غروبي را مي‌خواست پيش بكشد. مي‌دانستم دل چركين شده. عمو حسن خدا بيامرز مي‌گفت:« هر كاري مي‌كني اداره‌رو داشته باش». منهم خداوكيلي داشتم. نداشتم پانصد از دو تومان بي‌زبان بر نمي‌داشتم بدهم به « زرين افعاني» بابت يك بسته پاشنه طلاي چهار خط! جُرم قاچاق فروش كه مناط نيست. آنهم مني كه ميل و دَمبل‌ام ترك نمي‌شد، چه بيرون‌اش چه اين تو. عموحسن محض دودي نبودن خيلي خاطرام را مي‌خواست حالا نباشد. چرا نباشد؟ باشد. ته راهرو دم پيچ آشتي‌كنان رسيدم به ممسني. نم‌نم مي‌رفت تا برسم. كلاهش را دست گرفته به ميله اتاقها مي‌كشيد. جواب سلام هيچ اتاقي را نداد. از پشت معلوم بود شاكي است. بسته سيگار را گرفتم كفم. اصلاً نگاهش هم نكرد. لابد نرخ بالا رفته. انگار به خودش گفت:«كه اين طور.»

وسط كوچه آشتي‌كنان ترمز كرد. منهم گرفتم بغل. تكيه درد به سيمان سرد و پرسيد:

- كجاي كاري عمو رجب؟ سنگين حرف مي‌زد.

دلم شور مي‌زد؟ اما به رونياوردم. گفتم:

- اولهاشم جناب سروان! توي سين و شين موندم!

نفهميده باشد گفت: چي و چي؟

گفتم: كم و زياد مي‌آرم.

پوزخند زد زير سبيلي:

- كم نياري، زياد پيشكش.

دوباره سيگار را رو كردم. گرفت انگار تا حال نديده باشد وراندازش كرد. يك دم تو دلم گفتم كله‌اش گرم است. چشمهاش سرخ كه بود. دولت عين گربه از آن سر آشتي‌كنان سرك كشيد. خواست سر و گوش آب بدهد. با يك چپ چپ ردش كردم. قيل و قال جماعت توي صف مستراح، مثل هر شب، تا اين ته مي‌آمد. ممسني شاكي عربده كشيد:

لال شين! چه خبره؟

عجب تشري! گوشم سوت كشيد. راست راستي هم لال شدند. حالا اگر من بودم يكي دو تا شيشكي و متلك رو شاخش بود. روحت شاد عمو حسن مي‌گفت: « فقط اداره!» سيگار را باز كرد و تقه زد گرفت طرفم. گفتم:

- من كه نيستم.

زير لبي گفت: اِ چرا؟

همچنين با حوصله و سر صبر سيگاري آتش زد كه ديگر داشت كفرم بالا مي‌آمد. هنوز داشت با بسته سيگار ور مي‌رفت. گفت:‌ « پس چرا مي‌خري؟»

از زور پَسي خنده‌ام گرفت گفتم:

- گرفتي مارو آخر شبي جناب سروان؟

پوزخند زد: سيگار چيز خوبي نيست، پول بالاش حروم نكن! گفتي تو چي موندي؟

و بالاخره بسته را گذاشت جيبش.

گفتم: سين و شين جناب سروان. فردا هم امتحانه.

تكًه پراند. تو هم لابد لاشو واز نكردي هنوز؟

و راه افتاد. حالا كه آشتي كرده بود متلكش را گرفتم:

- چرا اتقافاً واز كردم و توش موندم.

سر نبش دم نمازخانه ترمز زد. سُلي جميله انگشت بدهن، كاسه چاي بدست چندك زده بود پاي در. كچلي‌اش از حمام غروب برق مي‌زد.

ممسني توپيد:

اينجا چي‌كار مي‌كني؟ برو تو جات.

با چشم اشاره‌اش كردم خزند تو.

گفتم: « جديده جناب سروان».

- مباركه! گفتي فردا امتحان داري؟

گفتم: « هيچي هم بلد نيستم.»

دست كرد تو جيب‌اش. يك برگه سفيد چهارتا شده در آورد داد دستم.

بازش كردم. يك كاغذ چاپي پر از نوشته‌هاي جوهري كاغذ‌ كپي. مي‌شناختمش، خدا نصيب نكند. دو سه باري براي اين و آن آمد. اما جارچي مي‌آورد، نه افسر نگهبان. ورقة احضار دادسراي خانواده بود. بقول عمو حسن ورقة «زن طلاق- بچه گداخونه» خلاص! خوش نداشتم از اين برگه‌ها به كسي بدهم. از آن سه تا كه آمد. يكي‌شان دارو خورد مرد. دوتا هم قاطي كردند. با شيشه خودزني. همين صبح اسمت را مي‌خواندند. لباس دولتي بَرت مي‌كردند با دو تا مامور، دست‌بند به دست مي‌بردند. غروب فردا مي‌آوردند تحويل مي‌دادن. درب و داغان و از هفت دولت آزاد! گفت:

مشتلق يادت نره، امتحان فردا ماليده. يا حق!

و گازش را گرفت رفت. منِ خر هنوز نفهميدم چي گفت. خيال كردم توي ورقه نوشته فردا تعطيل است! دولت سر رسيد. گفتم:

- هان، فرمايش؟

نگاه ورقه كرد پرسيد: خودش آورد؟

بازنفهميدم دولت مي‌داند گفتم:«چي خودش آورد؟»

نگاه كاغذ كردم. ديدم با جوهر خرچنگ قوربارغه اسم خودم را، دَمش گرم وسط كاغذ هيچ دندانه نداشت. رجب حصاركي اصل. بالايش سوسن‌اش را بزور خواندم و بانويش را بانو سوسن‌بر.

قبلاًها خيال مي‌كردم اگر هم‌چنين روزي را ببينم مي‌ميرم. اما هيچ اين حرفها نبود. فقط دلم ضعف رفت. دولت نفهمي كرد خواست دستم را بگيرد. كوبيدم وسط دو گرده‌اش پنج قدم سكندي رفت. تا حال دست رويش بلند نكرده بودم. حتي دلخور نبودم. اصلاً عين خيالم نبود به جدم. كاغذ را تپاندم تو جيبم. انگار دمبل پنج كيلويي بود، از زور سنگيني. خيال كردم شلوارم را بياورد پايين. توي اتاق هنوز كتاب و دفتر ولو بود. دولت وسط اتاق گرده‌اش را مي‌ماليد. نفس‌اش هنوز جا نيامده بود. با پا كتاب دفتر را سراندم پاي درگاه. پرسيدم:

بشكه‌رو كه هنوز خالي نكردن؟

گفت: « كُجا به نيمه پُر نرسيده.»

گفتم:

جمعش كن اين آشغالارو ببر بريز تو بشكه.

نه آره گفت نه، جمعشان كرد رفت پي‌كارش. نشستم لب تخت دولت، يك چيزي تو گلويم گير كرده بود پايين نمي‌رفت. اما خيالي نبود. سُلي جميله كاسه به دست آن پيراهن گُل منگلي با غمزه از جلوي در رد شد. به پشت افتادم روي تختِ دولت. حالش را نداشتم بروم بالا سر جاي خودم. امًا عيب نداشت. خيالي نبود. هيچ خيالي نبود!

صداي بلندگو در آمد. جناب سروان هنوز شاكي بود:

كليًه آقايون توجًه كنند. از اين لحظه اعلام خاموشي مي‌شه ...
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
او خواب است كه بلند مي شوم .

از دو يا سه ساعت قبل از بيدار شدن ، مدام چراغ كوچك ساعتش را روشن مي كند تا خواب نماند . بيدار مي شود در حالي كه پتو را دور سرش پيچانده .

جسمم طبق ر وا ل هر روزه اش در ساعت پنج و پنجاه و پنج دقيقه تو دست شويي در حال مسواك زدن است .

از خانه بيرون مي روم ، اما بخش عمده ام را آن جا گذاشته ام ، بخش عمده ی من در خانه است ، تو فضاي گرم آشپزخانه وقتي آفتاب از پرده مي تابد روي شعله ي گاز . زيركتري روشن است و جزجز مي سوزد . گليم كوچكي روي زمين پهن است ، اين جا ، همان جايي است كه من چند بار در روز مي نشينم و چاي گرم مي نوشم .گاه مي ايستم كنار پنجره ي تراس و به درخت هاي کاج بلند خانه ي همسايه نگاه مي كنم .

افشین نزدیک همين اجاق در راستاي نگاهم به خانه همسايه ها نگاه مي كند . به نظرم درخت كاج را نگاه نمي كند چون فوري به لباسم اشاره مي كند كه براي جلوي پنجره مناسب نيست . گاهي هم خانه ي همسايه ها را فراموش مي كند , دود سيگار را حلقه حلقه در صورتم پخش مي كند . بوي مردانه اش لحظاتي است كه اين بدنه را چند لحظه منسجم مي كند . خميرش مي كند خمير گلي شكل .... از آن جايي كه زمان خيلي محدود است در زنده گي كارمندي, ما زود خودمان را از پشت پنجره و بخشي از زنده گي كنار مي كشيم .



حالا بخشی از وجود مسواك زده و روپوش پوشيده ام با كفش و مقنعه ي تيره در حال رفتن است .

محل کارم نزدیک است . طوری که از همین جا می توانم پنجره اتاق کارم را ببینم ... گلدان شمعدانی پشت پنجره قد کشیده . .. گلدان های دیگر هم هستند . گل چایی ... حسن یوسف .



از جلوی آپارتمان همسایه روبه رویی مان می گذرم . شب گذشته آپارتمان شان غوغا بود ، از پشت پرده هاي توري مي ديدم شان : دخترهاي جوان كه با حركاتي ملايم و ظريف در حال رقص بودند ، رقص !

بخشي از بدنم با ترديد نگاه مي كرد ، رقص آيا حالا كلمه اي به دور از ذهن بود ؟

سال هاست با حيرت به بعضی از کلمات نگاه مي كنم ، در چه شرايطي دست ها موزون مي چرخد و بدن ؟



پشت ميز اداري نشسته ام ..... ساعت مچی دستم زنگ مي زند... پرده را کنار می زنم . پنجره اتاق خواب را می بینم و خیابان فرعی آپارتمان مان را .

الان بيتا باید از پله ها پائین بیاید . تا سی ثانیه دیگر سرویسش می رسد . سرویسش ایستاده ... بوق می زند . پس کجاست ؟ در باز مي شود . ايستاده با مقنعه و لباس فرم . سوار سرویس می شود .

خوب است . امروز هم به موقع خودت را رساندی .



در را برای نیما قفل کرده ؟ اگر قفل نکرده باشد چی ؟ در را برای کسی باز نکند ؟ به اجاق گاز دست نزند ؟ به هوای دیدن من پای پنجره نایستد ... روی سرامیک آشپزخانه سر نخورد ؟

شاید خواب باشد . حتما خواب است .

حالا سرویس بيتا خیابان اصلی را گذرانده ... نزدیک آموزشگاه است ... بخش دیگرم در آشپزخانه پرسه مي زند، چای گرم می نوشد و کتاب مي خواند ، با غذایی که می پزد حرف می زند . کدو وقتی که سرخ می شود خودش به جلزو ولز می افتد . مرغ وقتی سرخ می شود جلزوولزش تمام می شود ... تمام آن ها سعی می کنند کمکم کنند تا شاید بتوانم خودم را پیش ببرم . خودم را توی آینه روی میز نگاه می کنم .... صورتم بیشتر از سنم در هم ریخته شده .چروک های نازک روی پيشاني ...... باید دقت کنم . تازه گی اعداد و ارقام را بیشتر اشتباه وارد لیست حسابداری می کنم ... زني كه در آينه هست حتا نسبت به چند ماه پيش تغيير كرده . گاه تغييراتش آن قدر روزانه است كه نمي شناسمش . تازه گي موقع حرف زدن چشم هايش را مي بندد. احتمالا نور آزارش مي دهد و يا صدا ... و يا شاید چشم هايش را مي بندد تاچند لحظه بخوابد...



مقنعه اش را مرتب مي كند پشت ميز ...



او بیشتر اوقات در صفحه ی سررسیدش خرج های روزانه را می نویسد . آخر هر ماه دفترچه های قسط را مرتب می کند تا روز پنج شنبه تمام آن ها را پرداخت کند . . . نمی تواند دخل و خرج را جمع کند .... گاه بی چاره گی را از اخم ابرویش می فهمم . این زن فقط هم مسير با آنچه پيش مي رود ‚ مي رود . زمان بسيار كوتاهي‚ آن هم زماني كه عادت مي شود مي خواهد از تمام قوانین بگریزد . مثلا صبح به جای ورود به سالن حسابداری به جای دیگری برود . جایی که به واقع هم نمی داند کجاست اما می داند سالن حسابداری نباید باشد . می داند رقم ها و حساب ها علی رغم دقیق بودن شان هیچ کدام شان واقعیت ندارند . این زن مطرود را بیشتر اوقات حذف مي كنم . . .



بخشي را نبايد بنويسم . گمانم دو بخش از وجودم را . دو بخشي كه نه تنها خارج از مكان و زمان نيست ، بلكه دقيقا فيزيكي است و مدام در خانه و يا بيرون قد علم مي كند ، اين بخش براي به تعادل رساندن هورمون های استروژن و پروژسترون در تلاش است . اين بخش از وجودم كه شايد هم بسيار مهم باشد طي مطالعات اينترنتي متوجه شده بيشترين عملکرد های ما به ميزان و تعداد هورمون ها ی استروژن و پروژسترون در بدن بسته گي دارد . به عنوان مثال وقتي ميزان پروژسترون يك موش ماده از وضعيت عادي آن كمتر باشد افسرده گي به سراغش مي آيد ویا حس بویایی اش را از دست می دهد . افشين مدام در حال تذكر دادن به اين بخش از وجودم است .... مادر وپدرم و رئیسم هم همین طور ... اين زن گاهي اين قدر از من دور مي شود كه در آينه هم نگاهش نمي كنم...او مادر است ويا همسر و يا كارمندي كه ساعت ورود و خروج را خوب فهميده .این زن بیشتر اوقات درگیر زمان است و آنچه به آن نرسیده .

... ديشب توي مرده شورخانه آن زن را شسته بودند . ايستاده بود با چادر سياهي كه سرش بود . .. بدنم پيدا بود . لايه ي نازك مو پايم را تا نزديكي ساق پوشانده بود . توي مرده شور خانه حتما مادرم بدنم را ديده بود و اين ناراحتم مي كرد . بعد فكر كردم احتمالا جنازه را فقط مادرم ديده و اين نمي بايست زياد مهم باشد. زن هاي ديگر هم كه باشند احتمالا فراموش مي كنند. خودم هم جنازه هاي زيادي ديده بودم در اين سال ها ... شايد همين بود كه مرگ ريشه كرده بود درا نگشت هايم ونمي توانستند برقصند .... گردنم درد مي كند . انگار تير مي كشد . نگرانم و نگراني ام شبيه ... شبيه چيزي است كه نمي دانم چيست . برزخ است شايد ... يا شايد شبيه چيزي كه نفس نمي كشد و يا تند وبدبو نفس مي كشد و يا مگس بزرگي كه بي دليل وزوز مي كند ...



بخشي از اين بدنه در خودش جمع شده ، در خودش فرو رفته ، با حركتي چرخشي و حلزون وار به درون شكمش خزيده ، كوچك و كوچك تر شده ....او پيرزن درون من است . آن جا خوابيده است ... بوي ترشك مي دهد و عرق ... او گوشش خوب نمی شنود . از چهره در حال تمسخر دیگران می فهمد که باز کلمات را اشتباه فهمیده . بو را هم حس نمی کند . گاه از خنده ی نوه هایش می فهمد که باز صدا درکرده است و یا بوی بدی از بدنش خارج شده ... این زن از حرکت کردن می ترسد . چون ممکن است استخوان هایش بشکند . . . نتیجه هایش از موهای سفید و دندان های شکسته اش می ترسند . همین است که جیغ می کشند . کنترل ادرار ندارد . می شنود که همه ی آن ها می گویند باز لج بازی کرد . پرستارش کتکش می زند : باز خودتو کثیف کردی .

گاه خنده اش می گیرد . به فکر فرو می رود . می تواند تمام این کثیفی های را با دستش هم بزند . بعد به صورتش بمالد چون حالا نه بو را حس می کند نه طعم غذاها را . او تکه گوشتی است که پرستار مدام به دهانش قرص می ریزد . این قرصو که بخوری دیگه ا لکی نمی شاشی ! این قرصو که بخوری شکمت کار نمی کنه . پدرمون هم الان همین جوری یه . دست وپاها شم بستیم . بی خود راه می افتاد آشغال دهنش می گذاشت . الان یه جا نشسته . آخه آلزایمر گرفته . الکی می ره بیرون آبروی مارو می بره . چرت وپرت می گه . از یه زنی می گه که دوستش داشته . آدم که نود سالش می شه باید قبول کنه که ... دیگه چی ؟ تمومه . دیگه چی ؟ تمومه !



همه ی این ها هستند و زن های دیگری که رسوب شده اند در من ... زن های شادی که بودند اما بی دلیل درباره شان نمی نویسم ... گمانم درباره ی بوی عطر ها هم نخواهم نوشت . درباره ي عطر هایی که روی میزآرایشم هستند و از اینکه ... اين ها وجود پاره پاره منند كه در شهر سرگردانند...
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
ميترا داور، متولد 1344، فيروزكوه
davar_ghabil.gif


ليسانس اقتصاد نظري از دانشگاه الزهرا

از سال 1370 و با شركت در كلاس هاي داستان نويسي هوشنگ گلشيري در گالري كسري، نوشتن را آغاز كرد.


تاكنون 7 مجموعه داستان از وي منتشر شده است:

بالاي سياهي آهوست / روشنگران / 1374

دل بالش / نقش هنر / 1377

خوب شد به دنيا آمدي / سالي / 1378

صندلي كنار ميز / پازينه / 1381

جاده / پازينه / 1382

قفسه دوم / علمي / 1382

يا من هو / پازينه / 1384
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
خيلي‌ وقت‌ها دوست‌ دارم‌ اين‌ ديوار مثل‌ پرده‌ئي‌ نازك‌ كنار برود، تا ببينم‌ پشت‌ اين‌ ديوار، پشت‌ آن‌ پرده‌ قرمز و پچ‌پچه‌ها چه‌ مي‌گذرد.


گاه‌ جلوي‌ در ورودي‌ مي‌بينمش‌ با موهاي‌ قرمز و كاپشني‌ قرمز.

همه‌ي‌ محل‌ او را مي‌ شناسند، حتا جوان‌ هاي‌ خيابان‌ بالاتر وپائين‌تر، محدوده‌اش‌ نمي‌دانم‌ تا كجاست‌.


پشت‌ پنجره‌ مي‌ايستم‌. مرد جواني‌ را مي‌ بينم‌ كه‌ از كنار ديوار مشترك‌ ورودي‌ ما رد مي‌شود. نگاهي‌ به‌ طبقه‌ چهارم‌ مي‌اندازد.سرم‌ را مي‌كشم‌ پشت‌ ديوار. بعضي‌ از آن‌ها احتمالاً آدرس‌ را دقيق‌ نمي‌دانند، چشم‌ هاي‌شان‌ سرگردان‌ است‌ تا دختري‌ را ببينند با صورت‌ گرد، موهاي‌ كوتاه‌، بيست‌ و دوسه‌ ساله‌.


هر بار مرا مي‌بيند، چشم‌هايش‌ را برمي‌گرداند. گاه‌ دنبال‌ بهانه‌ئي‌ مي‌گردم‌ تا چيزي‌ ازش‌ بپرسم‌... معمولاً بي‌حوصله‌ به‌ نظر مي‌رسد با سه‌ گره‌هاي‌ توهم‌.

روز سه‌ شنبه‌ ساعت‌ شش‌ تو باشگاه‌ ورزشي‌ ديدمش‌. شال‌ گردن‌ قرمز حرير دور گردنش‌ بسته‌ بود. با آمدنش‌ به‌ باشگاه‌ پچ‌ پچه‌ توي‌ زن‌ ها شروع‌ شد.

پريسا گفت‌: اومده‌ پي‌ مشتري‌.

زني‌ كه‌ سرش‌ را تكيه‌ داده‌ بود به‌ دوچرخه‌ي‌ ثابت‌ گفت‌: كي‌ دنبال‌ مشتري‌ يه‌؟

گفتم‌: خوابت‌ پريد!

با حركتي‌ كُند سرش‌ را به‌ طرف‌ من‌ چرخاند. با صداي‌ كش‌ داري‌ گفت‌:

ـ تو خوابت‌ نمي‌ياد؟

گفتم‌: نه‌. تو هم‌ بهتره‌ بري‌ دكتر.

دستش‌ را روي‌ بازويم‌ كشيد و گفت‌: دكتربازي‌؟

دستم‌ را كشيدم‌ عقب‌. رفت‌ پي‌ تارا. از چند متري‌ مي‌ديدمش‌ ، داشت‌ دست‌ مي‌كشيد روي‌ بازوي‌ تارا و چيزي‌ مي‌گفت‌.

به‌ نظرم‌ تارا پي‌ مشتري‌ نبود، بيش‌تر غرق‌ تماشاي‌ خودش‌ بود.


مربي‌ باشگاه‌ وسط‌ ايستاده‌ بود و با صداي‌ بلند مي‌گفت‌: بدو...بدو...

من‌ و پريسا كنار هم‌ مي‌ دويديم‌ و حرف‌ مي‌زديم‌.

به‌ پريسا گفتم‌: پي‌ مشتري‌ نيست‌. همه‌رو براي‌ خودش‌ نگه‌ داشته‌. خيلي‌هاشونو دوست‌ داره‌. نمي‌خواد بذل‌ و بخشش‌ كنه‌.

ـ خيلي‌ ساده‌ئي‌! دنبال‌ پوله‌.

ـ پول‌ هم‌ مي‌گيره‌، اما بيش‌تر دوست‌ شون‌ داره‌. من‌ قيافه‌ي‌ اون‌ بروبچه‌هارو ديدم‌.

ـ قيافه‌ چي‌چي‌يه‌! گرگ‌ روزگارن‌.

ـ يكي‌شون‌ با موتورش‌ مي‌ياد، گاهي‌ وقت‌ غروب‌. هردوشون‌ وقتي‌ همديگرو مي‌بينن‌، حالت‌ عصبي‌ دارن‌. تارا هي‌ آدامس‌ مي‌ جووه‌...پسره‌ خيلي‌ لاغره‌. موهاش‌ خرمايي‌ يه‌.

مربي‌ رو به‌ من‌ و پريسا گفت‌: تندتر خانما...جلوي‌ بقيه‌ رو گرفتين‌!

چند دقيقه‌ جدا از هم‌ دويديم‌. مربي‌ كه‌ سرش‌ گرم‌ شد به‌ حرف‌ زدن‌، دوباره‌ من‌ و پريسا شروع‌ كرديم‌.

پريسا گفت‌: من‌ نگران‌ شوهرمم‌!

ـ ديوونه‌ئي‌!

ـ ديوونه‌ چي‌يه‌؟ اينا مهره‌ي‌ مار دارن‌. كتاب‌ باز مي‌كنن‌.

ـ بيش‌تر دنبال‌ هم‌سن‌ و سالاي‌ خودشه‌. بيست‌ و سه‌ چهار ساله‌، اين‌ حدودا.

ـ تو محل‌ همچين‌ دخترايي‌ خطرناكن‌.

ـ همه‌ جا هستن‌. اين‌ جا تو مي‌بيني‌.

ـ يادته‌ رفته‌ بوديم‌ آلمان‌؟ پاشو تو يه‌ كفش‌ كرد برگرديم‌. مي‌دوني‌ اون‌جا ... همه‌اش‌ مي‌ترسيد كه‌ منو از دست‌ بده‌، حالا اين‌ جا اين‌قدر قلدري‌ مي‌كنه‌.


مربي‌ آهنگ‌ اي‌ ايران‌ را انداخته‌ بود ، صداي‌ آهنگ‌ را كه‌ زياد كرد، سرعت‌ بچه‌ ها زياد شد.

ـ بدو...بدو...پنج‌ دقيقه‌ي‌ آخر...


جلوي‌ در رو به‌ مادرش‌ فرياد مي‌زند:

ـ به‌ تك‌ تك‌ اون‌ هايي‌ كه‌ اونجا نشستن‌، مي‌گم‌ اين‌ مادرمه‌، همه‌ مي‌تونيد...

زن‌ ها با ناخن‌ مي‌كشند روي‌ صورت‌.

پچ‌ پچه‌ مي‌پيچد بين‌ زن‌ هايي‌ كه‌ بيرون‌ آمده‌اند. صداها گنگ‌ و تاريك‌ است‌.

ـ پدر مادرن‌ دارن‌؟

ـ آره‌ بابا! پدر بيچاره‌شون‌ داغون‌ شده‌، نگاه‌ به‌ موهاي‌ سفيدش‌ نكنيد،كمتر از پنجاه‌ ست‌.

ـ مي‌گن‌ مادره‌ شروع‌ كرده‌.

ـ پريروز مادره‌ داد مي‌زد بدبخت‌! تو به‌ خاطر هزار تومن‌...

ـ مي‌گه‌ يعني‌ كمه‌ ها!


حداقل‌ ده‌ بيست‌ نفرشان‌ را خودم‌ ديده‌ام‌. بين‌ هيجده‌ تا بيست‌ و هفت‌ هشت‌ ساله‌، بيش‌تر قد بلند.


تارا نشسته‌ بود روي‌ دوچرخه‌ي‌ ثابت‌ و پا مي‌زد. به‌ چهره‌اش‌ كه‌ نگاه‌ مي‌كردي‌ به‌ نظر نقاشي‌ ماهر با قلم‌ نشسته‌ بود به‌ نقاشي‌. تو آينه‌ به‌ خودش‌ خيره‌ شده‌ بود. من‌ هم‌ از تو آينه‌ به‌اش‌ نگاه‌ مي‌كردم‌ و بعد به‌ خودم‌ و به‌ بقيه‌ زن‌ها.


زن‌ ها دور تا دور سالن‌ مي‌دويدند. براي‌ زيبايي‌ اندام‌ ونگه‌ داشتن‌ جواني‌ همه‌ تلاش‌ مي‌كرديم‌.

از تارا پرسيدم‌: چرا براي‌ زن‌هااين‌ قدر زيبايي‌ مهمه‌؟ كمتر مردي‌ به‌ صورتش‌ رنگ‌ و روغن‌ مي‌ماله‌ .

نگاه‌ام‌ كرد. بدون‌ جوابي‌ پا مي‌زد. زن‌ خواب‌ آلود با كندي‌ خودش‌ را جلو مي‌كشاند. دوباره‌ دست‌ روي‌ بازويم‌ كشيد و پرسيد:

ـ دكتربازي‌؟

پريسا ايستاده‌ بود روي‌ دستگاه‌ كمر، مدام‌ پاها و كمرش‌ را به‌ چپ‌ و راست‌ مي‌ چرخاند، از توي‌ آينه‌ تمام‌ حواسش‌ به‌ تارا بود. تارا حواسش‌ به‌ دختر جوان‌ سبزه‌ئي‌ بود كه‌ گوش‌واره‌ حلقه‌ئي‌ طلا گوشش‌ بود. موهاي‌ مشكي‌اش‌ را از پشت‌ بسته‌ بود. وقتي‌ مي‌دويد موهايش‌ را با طنازي‌ به‌ چپ‌ و راست‌ مي‌چرخاند. پريسا آمد كنارم‌ و گفت‌: ديدي‌؟ اون‌ سبزه‌! چه‌ خوش‌ سليقه‌ ست‌ .


وقتي‌ لباس‌ مان‌ را عوض‌ مي‌كرديم‌ ديدم‌ كه‌ تارا با همان‌ دختر سبزهه‌ خوش‌ و بش‌ مي‌كرد. موقع‌ حرف‌ زدن‌ چند بار با خيسي‌ زبان‌، خشكي‌ لبش‌ را گرفت‌. همان‌ موقع‌ پريسا تنه‌ زد و تو گوشم‌ گفت‌: براي‌ دل‌ خودشون‌؟ گرگ‌ روزگارن‌!


به‌ ديوار مشترك‌مان‌ خيره‌ مي‌ شوم‌. اين‌ ديوار مشترك‌ هميشه‌ هست‌ و من‌ خيلي‌ اوقات‌ به‌اش‌ تكيه‌ مي‌دهم‌، بي‌آنكه‌ بدانم‌ چه‌ كسي‌ يا چه‌ كساني‌ به‌ اين‌ ديوار تكيه‌ داده‌اند.


پنجره‌ را باز مي‌كنم‌، نيمي‌ از شب‌ گذشته‌. تمام‌ خانه‌ها در خاموشي‌ و تاريكي‌ فرو رفته‌اند. در دوردست‌ چراغي‌ سوسو مي‌زند...


بعضي‌ از مهماني‌ها، بي‌زن‌ و مردي‌، در خلوت‌ مي‌گذرد... بعضي‌ چراغ‌ ها در جايي‌ روشن‌ مي‌شود اما ديده‌ نمي‌شود.
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
بچه‌ها سينه‌كش ديوار نشسته بودند. پاهايشان را توي جوي آب گذاشته بودند و هيچ نمي‌گفتند. ناگهان دخترك وارد ميدان شد. هراسان به اطراف نگاه كرد، آمد و وسط ميدان ايستاد. بچه‌ها نگاهش كردند، هيچ نگفتند. لحظه‌ای به هم نگاه کردند، ناگهان فریاد کشیدند: "بچا، دخترو!" به طرف دخترک دویدند، دور او حلقه زدند ، دخترک ترسید، دور خود چرخید، خیره به آن‌ها نگاه کرد. لب‌هایش می‌لرزید و گوشه‌ی پلک‌هایش می‌پرید. جلالو آهسته به طرف‌ش رفت، دست به موهایش کشید، به بچه‌ها نگاه کرد، گفت:

"بچا نگا کنین چه موهای شلالی داره!"

علیو به طرف جلالو رفت، او را هل داد، گفت:

"تو چکار داری؟"

"موهای شلال مال خودشه، مال تو که نی!"

دخترک خیره به آن‌ها نگاه کردو لبخندی زد. علیو آهسته دست روی دامنش کشید. گفت:

"بچا نیگا کنین چه پیرن گُل‌گُلیِ قشنگی داره!"

قاسمو گفت: "ولی پاره‌یه، خوب نیسه."

علیو گفت: "باشه، می‌ره وصله‌ش می‌کنه."

دخترک دوباره دورِ خودش چرخید و هراسان به آن‌ها نگاه کرد.

حسینو آهسته دست روی پشت دخترک کشید، گفت: "بچا نگا کنین چه پشت نرمی داره!"

علیو دست حسینو را گرفت آن را پس کشید گفت: "رو پشتش دست نزن گنا می‌کنی."

دخترک دوباره تکان خورد، لبخندی زد، قاصدک‌ها از روی شانه‌اش پرواز کردند و در هوا رها شدند. علیو ذوق‌زده گفت:

"بچا نگا کنین چقد قاصدو!"

قاسمو گفت:

"قاصدوآ از تو باغا همراش اومده‌ن."

جلالو گفت: "قاصدوآ همراش اومده‌ن چیکار؟"

علیو رو به جلالو کرد، زبانش را در آورد، گفت: "که آدمای فضولو پیدا کنن!"

حسینو گفت: "چندتا دندون داری دخترو؟"

دخترک دوباره هراسان به دور خود چرخید و به اطراف نگاه کرد.

علیو گفت: "مسخره ش نکن حسینو!"

قاسمو گفت: " اگر مسخره‌ش کنی قهر می‌کنه می‌ره."

جلالو گفت: "بچا نگا کنین چقد چشماش اشکی شده!"

قاسمو گفت: " تو راه خیلی گریه کرده."

حسینو گفت: " چرا گریه کردی دخترو؟"

دخترک هراسان به آن‌ها نگاه کردة لبخندی رنگ پریده زد، چیزی نگفت و بچه‌ها عقب‌تر ایستادند و به او زل زدند.

علیو گفت: "دخترو! نمی‌رقصی؟"

دخترک شروع کرد به رقصیدن.

قاسمو گفت: "بلدی تندتر برقصی؟"

دخترک تندتر رقصید.

علیو گفت: "بلدی مثل باد برقصی؟"

دخترک مثل باد رقصید.

حسینو گفت: "بلدی خاک بخوری؟"

دخترک خم شد، مشتی خاک از روی زمین برداشت، ناگهان توی دهانش ریخت و خورد. بچه‌ها هرهر خندیدند. علیو گفت:‌ "دخترو! می‌تونی رو کله راه بری؟" دخترک سرش را روی زمین گذاشت و بنا کرد روی دست‌ها و سرش راه رفتن.

قاسمو گفت: "بچا، این خیلی دلیره!"

جلالو گفت: "کی پندت داده دخترو؟"

دخترک ایستاد برّ وبرّ به آن‌ها نگاه کرد، گفت: "می‌خین آهو بشم؟"

علیو ذوق زد، گفت: "هان هان، آهو بشو!"

دخترک آهو شد. بچه‌ها هر و هر خندیدند.

جلالو گفت: "کی پندت داده دخترو؟"

دخترک تکه چوبی برداشت و بنا کرد به زدن بر پیکر یک چلیک کهنه. صدای چلیک فضای کوچه را پر کرد. بچه‌ها بهت‌زده به حرکت دست‌های دخترک خیره شده‌بودند. دخترک می‌زد و اشک می‌ریخت.

جلالو گفت: "کی پندت داده دخترو؟"



دخترک تکه‌های چوب را انداخت، روی چلیک کهنه نشست، گفت: "می‌خین کفتر بشم؟"

جلالو گفت: "مگر بلدی؟"

دخترک سرش را تکان داد.

جلالو گفت: "مثل خود کفتر؟"

دخترک سرش را تکان داد.

علیو ذوق زد، گفت: "خیله‌خب، کفتر شو!"

دخترک کفتر شد. بچه‌ها هر هر خندیدند. کوچه بوی آفتاب می‌داد. ظهر بود، آفتاب تمام شایه‌های را تسخیر کرده بود. حتی سایه ی شانگ بلندی که در حاشیه‌ی میدان توی جوی آب گل‌آلود ایستاده بود هم محو شده بود. دخترک هراسان به اطراف نگاه کرد. و نگاهش ناگهان روی در نیمه باز خانه‌ای که سقفش فرو ریخته بود، ثابت ماند.

بلند صدا زد: "لیلی‌ی‌ی‌‌ی...!"

و به‌طرف در نیمه باز دوید. در را موریانه ها خورده بودند. دخترک خود را به در زد. در فرو ریخت. به داخل دوید. بچه‌ها به دنبالش دویدند. دم در ایستادند.

جلالو صدا زد: "تو این خونه هشکی نیسه."

علیو صدا زد: "سقفاش رخته."

دخترک دوباره فریاد کشید: "لیلی‌ی‌ی‌‌ی...!" و تند بیرون آمد. به طرف چلیک کهنه دوید. روی آن نشست. باد داشت آهسته دامن گل‌دارش را می‌لرزاند. بچه‌ها دویدند. روبرویش ایستادند و به چشم‌هایش زل زدند. دخترک خیرخ‌خیره نگاهشان کرد. آهسته گفت: " می‌خین دریا بشم؟"

علیو گفت: "هان، دریا شو!"

دخترک دریا شد.

جلالو گفت: "خونه‌تون کجایه دخترو؟"

دخترک گفت: "لیلی گم شده."

بعد هق‌هق کرد. قاصدک‌ها با تکان اندامش از روی شانه‌هایش بر می‌خاستند و در هوا رها می‌شدند. علیو گفت:

"گریه نکن، قاصدوآ دارن می‌رن پیداش کنن."

دخترک با پشت دست اشک‌هایش را پاک کرد. دوتکه چوب را دوباره برداشت و بنا کرد به زدن بر پیکر چلیک‌ِ کهنه. لکه‌های ابر جابجه در آسمان پیدا می‌شدند. خورشید، گاه در آن‌ها پناه می‌گرفت و دوباره پیدا می‌شد. درختِ شانگ داشت اندک اندک به های‌وهو می‌افتاد.

جلالو گفت: "خونه‌تون کجایه دخترو؟"

قاسمو گفت: "مثل پایغور می‌زنه."

علیو گفت: " چیکار داری؟ بِل بزنه تا کوچه پر سر و صدا بشه."

جلالو گفت: "کی پندش داده؟"

علیو گفت: "چیکار داری؟ مگر تو فضول مردمی ایقد می‌پرسی؟"

حسینو گفت: "شاید دلش برا لیلی سوخته."

جلالو گفت: "لیلی کیه؟"

علیو گفت: "به تو چه؟ بِل بزنه تا همه‌جا پر سر و صدا بشه."

قاسمو گفت: "پایغورم همینطور صدا می‌ده."

دخترک دیوانه‌وار بر پیکر چلیک کهنه می‌کوفت.لکه‌های ابر داشتند به هم می‌پیوستند. خورشید فقط گاهی سرک می‌کشید و زود پنهان می‌شد.

حسینو گفت: "اگر کلاغ تو درخت باشه می‌گریزه."

جلالو گفت: "برا چی؟"

حسینو گفت: "از صدا می‌ترسه."

قاسمو گفت: "اگر گربه هم روی دیوار باشه می‌گریزه."

علیو گفت: "اگر کفترم توی چاه باشه می‌گریزه."

جلالو گفت: "چقد ابری شده نگا کنین!"

به آسمان نگاه کردند. ابرها تمام آسمان را تسخیر کرده بودند. تندر به صدا در آمد. دخترک چوب‌ها را انداخت. دست دو طرف گوش‌هایش گذاشت و فریاد کشید: "لیلی‌ی‌ی‌‌ی...!"

و بعد تند دوید. بچه‌ها به دنبالش دویدند، باهم فریاد کشیدند: "لیلی‌ی‌ی‌‌ی...!"

دخترک به طرف کوچه‌باغ‌ها دوید، فریاد زد:

"لیلی‌‌ی‌ی‌‌ی‌‌...!"

بچه‌ها سراسیمه به‌دنبالش دویدند، فریاد کشیدند:

"لیلی‌ی‌ی‌‌ی...!"

دخترک در میان درخت‌ها ناپدید شد. بچه‌ها، نفس‌زنان ایستادند، دوباره فریاد زدند: "لیلی‌ی‌ی‌‌ی...!"

صدایشان در میان درخت‌ها گم شد. برگشتند. پاهایشان را توی جوی آب گذاشتند و زل زدند به چلیک کهنه در وسط میدان. تندر دوباره به صدا در‌آمد و قاصدک‌ها آهسته‌آهسته بر زمین افتادند
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
گفت : ما در مرحله گذار هستيم...
زن گفت : مقصودت مرحله غارت است ؟
پشت پنجره ايستاده بود. گوشي به دست تقلا مي كرد ميان دود وكثافت برج ميلاد را ببيند. پيدا نبود. روبرويش پايتخت مثل زني بدبخت و فلك زده زني كه با آخرين تقلاها به چشمان چلقيده و كورش سرمه كشيده باشد نشسته بود. دماوند پيدا نبود و نه هيچ كوه ديگر...
مي گفت : همه كشورها اين لحظات را تجربه كرده اند
مي گفت همه جا لندن پاريس...
زن گفت : حالا نوبت تجربه مونگلاست اونم تو قرن بيست ويكم.
مرد گفت : اگر منطقي فكر كني...
زن چرخيد رو به قفسه كتابخانه و گفت:
منطقم رفته تو منطقه جاكشها جاكشي ياد بگيره
دستش ماند روي كتاب زرشكي. كتاب را برداشت كتابهاي ديگر روي هم يله شدند. ورق زد.
حتما بايد اينجا باشد
مرد گفت به هرحال دوران گذار است.
زن ورق زنان گفت: گذار به چي.
به همان چيزي كه تو مي خواستي.
زن گفت: لازمه براي رسيدن به اين چيز همه توي يه كاسه گه غلت و واغلت بزنيم ؟
خنده مرد پاك مصنوعي بود
هنوز هماني كه بودي.
زن گفت: خيال ميكني.
مرد گفت: يعني عوض شدي ؟
چه جور
به ليست داستانها نگاه كرد. اتاق شماره شش توي اين يكي هم نبود. روي صفحه كاهي چخوف موذيانه مي خنديد.فكر كرد : زمان تو جاي خنديدن هنوز بود.
بلند گفت: خوش به حالت.
مرد گفت: اينجا هم گرفتاريهاي خودشوداره
زن به گوشي زرشكي زل زد. چه گفته بود ؟
باتو نبودم.
كسي اونجا هست ؟
اره.
كي؟
يه مرد چهل ساله شوخ وشنگ
پس خوش به حال تو
مي خواي باهاش حال و احوال كني؟
نه
چه بهتر.
چرا؟
چون اولا تورو نمي شناسه دوما نمي تونه حرف بزنه.
لاله.
نخير....عكسه .
عكس منه ؟
عكس چخوف.
نگفتم عوض نمي شي
صدا شاد بود
شدم. باور كن
چه طوري ؟تو هنوز عين كنه مي چسپي به همه چيز
به تو يكي نمي چسپم
يه زماني چسپيدي
خيال ميكردم ادمي
نبودم...؟
بودي؟
نگفتم عوض نمي شي
د...شدم...خيلي وقته...

زن نشست روي صندلي پاشنه پاها را روي لبه ميز گذاشت
حوصله ت سر رفت
نه به خدا
مي دوني اصل قضيه چيه
نه
حق داري
خوب بگو تا بدونم
بگم هم نمي فهمي
مردخنديد
حالا تو بگو
واقعا مي خواي بدوني
حتما
ببين اونوقتا تا زانو تو گه بودم حالا تاخرخره...

براي لحظه اي صداخاموش شد
پيداست حالت خوش نيست
نخير خيلي هم سر حالم.
مي بينم.
تو كي ميديدي كه حالا ببيني.
خودت خواستي بموني اونجا.
نمي خواستم فلنگو ببندم
الان ميخواي
زن اب دهانش را قورت داد
بي خيال شو
مي تونم برات كاري كنم
هيچ كس نمي تونه براي من كاري كنه.
مثل هميشه لج باز.
نه مثل هميشه بدتر ازهميشه
اخر...
مي خوام بمونم تا اخرش
كه چي بشه
كه همه بفمن ما ل من نيست.
اون جريان واقعا جديه ؟
زنگ زدي اينو بدوني ؟
زنگ زدم صداتو بشنوم.
كه ببيني شبيه صداي يه مامان هست يانه ؟
هرجور مي خواي فكر كن.
خوش دارم اينجوري فكركنم.
باشه فقط سعي كن خونسرد باشي.


خوش داري بدوني مگر نه ؟
سگوت
سه هفته اس گرفتارم
يعني هيچ قاعده و قانوني نيست
چرا قاعده ش اينه كه من تنها زن تنهاي اين ساختمان هستم و فقط من مي تونستم اين كاره باشم
بچه پشت در خونه تو بوده
پس خبرا رسيده
خوب شهر كوچيكه
اندازه تهرون
جدي ميگم ادم اينجاوقت زيادمياره
پس تو تو وقت اضافي داري بازي ميكني
نه نگران بودم
كه چي
كه اذيت بشي
شدم..
صدا جاخورده و بلند ميگويد
زندان بودي ؟
نه مي رم
براي چي
همه ديدن كه من مي خواستم بچه را بندازم تو شوتينگ
همه صداي گريه بچه را شنيدن همه مرا ديد ن كه شكممم بالا امده بعدا ز يه مدتي غيبم زده و بعد
همون موقع كه شايد رفته بودي شيراز
شيراز نه نيشابور
رفته بودي چكار
رفتم پيش خيام
تو چله زمستون
حتما ماه و روزش هم مي دوني
گفتم كه تو شهر كوچك
شهري كه از تهرون كوچكتره.
نه جدا ميگم هميشه وقت مي كني از دوست و اشنا خبر بگيري
پس تمام داستان رو از بري
نه چندان
مي خواي بشنوي
فقط مي خوام كمك كنم اگر
اگر مگر بشاش بهش فعلا گير دادگاهم و
پيش دگتر زنان هم رفتي
بله رفتم يعني بردنم
چي گفت
چي گفته باشه خوبه
چه ميدونم
فعلا يه نامه دارم يه گواهي كه مدتها ست كه هيچ جانوري را به دنيا نياورده ام
نفسي توي تلفن رها مي شود
پس همه چي حله
د نيست...ادما نمي ذارن
نمي زارن ؟
بله وقتي داد مي زنم ميگم زير همه چي زاييدم هيچ كس نمي فهمه...نمي خواد بفهمه چون همه زير همه چي زاييدن و حق دارن
حق دارن ؟
اره چون خيلي وقته تو دستهاشون سنگه دايم ميگن ما اين سنگها رو كجا بندازيم
باز شوخي ميكني
نه جدي خيلي جدي
توچي تو كجا مي اندازي
چي رو
سنگي كه تو دستته
خيال ميكني زنگ زدم كه خبرچيني كنم
ابدا
مسخره ميكني
اصلا
عجب
عجب تو ماه رجبه اينجا هميشه رمضانه
ميخواي قطع كنم بعدا بگيرم
گرفتني نيست خيلي وقته پريده
به هرحال اگر چيزي خواستي
فقط يه چيز
بگو
دارم بالا مي ارم از صدات از هيكلت از خودم ازخودت....
ميلاد منيرو رواني پور

‘گفت : ما در مرحله گذار هستيم...
زن گفت : مقصودت مرحله غارت است ؟
پشت پنجره ايستاده بود. گوشي به دست تقلا ميكرد ميان دود وكثافت برج ميلاد را ببيند.پيدا نبود.ربرويش پايتخت مثل زني بدبخت و فلك زده زني كه با اخرين تقلاها به چشمان چلقيده و كورش سرمه كشيده باشد نشسته بود. دماوند پيدا نبود و نه هيچ كوه ديگر...
ميگفت : همه كشورها اين لحظات را تجربه كرده اند
ميگفت همه جا لندن پاريس...
زن گفت : حالا نوبت تجربه مونگلاست اونم تو قرن بيست ويكم
مرد گفت :اگر منطقي فكر كني...
زن چرخيد رو به قفسه كتابخانه و گفت
منطقم رفته تو منطقه جاكشها جاكشي ياد بگيره
دستش ماند روي كتاب زرشكي. كتاب را برداشت كتابهاي ديگر روي هم يله شدند. ورق زد.
حتما بايد اينجا باشد
مرد گفت به هرحال دوران گذار است.
زن ورق زنان گفت: گذار به چي
به همان چيزي كه تو مي خواستي
زن گفت لازمه براي رسيدن به اين چيز همه توي يه كاسه گه غلت و واغلت بزنيم ؟
خنده مرد پاك مصنوعي بود
هنوز هماني كه بودي.
زن گفت: خيال ميكني
مرد گفت: يعني عوض شدي ؟
چه جور
به ليست داستانها نگاه كرد. اتاق شماره شش توي اين يكي هم نبود. روي صفحه كاهي چخوف موذيانه مي خنديد.فكر كرد : زمان تو جاي خنديدن هنوز بود.
بلند گفت: خوش به حالت.
مرد گفت: اينجا هم گرفتاريهاي خودشوداره
زن به گوشي زرشكي زل زد. چه گفته بود ؟
باتو نبودم.
كسي اونجا هست ؟
اره.
كي؟
يه مرد چهل ساله شوخ وشنگ
پس خوش به حال تو
مي خواي باهاش حال و احوال كني؟
نه
چه بهتر.
چرا؟
چون اولا تورو نمي شناسه دوما نمي تونه حرف بزنه.
لاله.
نخير....عكسه .
عكس منه ؟
عكس چخوف.
نگفتم عوض نمي شي
صدا شاد بود
شدم. باور كن
چه طوري ؟تو هنوز عين كنه مي چسپي به همه چيز
به تو يكي نمي چسپم
يه زماني چسپيدي
خيال ميكردم ادمي
نبودم...؟
بودي؟
نگفتم عوض نمي شي
د...شدم...خيلي وقته...

زن نشست روي صندلي پاشنه پاها را روي لبه ميز گذاشت
حوصله ت سر رفت
نه به خدا
مي دوني اصل قضيه چيه
نه
حق داري
خوب بگو تا بدونم
بگم هم نمي فهمي
مردخنديد
حالا تو بگو
واقعا مي خواي بدوني
حتما
ببين اونوقتا تا زانو تو گه بودم حالا تاخرخره...

براي لحظه اي صداخاموش شد
پيداست حالت خوش نيست
نخير خيلي هم سر حالم.
مي بينم.
تو كي ميديدي كه حالا ببيني.
خودت خواستي بموني اونجا.
نمي خواستم فلنگو ببندم
الان ميخواي
زن اب دهانش را قورت داد
بي خيال شو
مي تونم برات كاري كنم
هيچ كس نمي تونه براي من كاري كنه.
مثل هميشه لج باز.
نه مثل هميشه بدتر ازهميشه
اخر...
مي خوام بمونم تا اخرش
كه چي بشه
كه همه بفمن ما ل من نيست.
اون جريان واقعا جديه ؟
زنگ زدي اينو بدوني ؟
زنگ زدم صداتو بشنوم.
كه ببيني شبيه صداي يه مامان هست يانه ؟
هرجور مي خواي فكر كن.
خوش دارم اينجوري فكركنم.
باشه فقط سعي كن خونسرد باشي.


خوش داري بدوني مگر نه ؟
سگوت
سه هفته اس گرفتارم
يعني هيچ قاعده و قانوني نيست
چرا قاعده ش اينه كه من تنها زن تنهاي اين ساختمان هستم و فقط من مي تونستم اين كاره باشم
بچه پشت در خونه تو بوده
پس خبرا رسيده
خوب شهر كوچيكه
اندازه تهرون
جدي ميگم ادم اينجاوقت زيادمياره
پس تو تو وقت اضافي داري بازي ميكني
نه نگران بودم
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
آسمان پیدا نبود. تنها سایه‌ی محوی از شتاب گذرنده‌ی آدم‌ها از پشت شیشه‌های خیس مه‌زده به دید می‌آمد. پچ‌پچ گنگ مشتری‌ها و بوی هشیار کننده‌ی قهوه در هوا پراکنده بود. پشت میز کنار مرد جوانی نشسته بود. روبرویش یک شاخه گل سرخ بر روی میز. مرد یک بار آن را برداشت و بویید. بعد آن را بر روی میز، جلوی صندلی روبرو که خالی بود، گذاشت.

-بابا گفت میریم یه جای خوب. تو هم بیا مامان!
-می‌دونم عزیزم. حتما. گونه‌ی دختر را بوسید و به مرد گفت :
-مواظبش باش! تازه داره سرماخوردگی‌ش خوب میشه.
ماه‌ها گذشت تا توانست مرد را قانع کند که هر وقت او را با خود می‌برد، نگذارد زیاد پای تلویریون بنشیند. شکلات و هله‌هوله‌ی اضافی برایش نخرد و آت‌و‌‌آشغال‌های مک‌دونالد را هم به خوردش ندهد.

سردش شد. انگشتان هر دودست را دور فنجان حلقه کرد. گرمای ملایمی در انگشتانش دوید. خواهرش توی تلفن گفته بود:
-ما همه از کار این مرد شوکه شدیم. و گفته بود آن‌ها چه می‌توانند بکنند. او حتا نمی‌گذارد بروند بچه را ببینند و خانواده‌اش هم که هیچ! بعد هق‌هق مادر را شنید. صدای خش دار و لرزانش را:
-بمیرم برا غریبی‌ت. ولی خودت کردی. حالا تو اون‌جا بسوز من این‌جا!
و او هنوز می‌سوخت. از کار خودش و حرف این و آن.

جرعه‌ای قهوه نوشید. تلخ و سرد. از کیفش نامه‌ای بیرون آورد. آخرین نامه‌ی شوهرش. شروع به خواندن کرد. برای چندمین بار آن را می‌خواند. صدا و خنده‌‌ی دخترش در گوشش بود. نامه را کنار گذاشت. عکس دخترش را بیرون آورد. با چشم‌های خندان به او نگاه می‌کرد. صدایش صاف و نازک بود و خنده‌اش موج به موج او را به خود می‌کشید و می‌برد.
-من فقط Eis می‌خورم.
انگار داشت پاها را زیر میز تکان می‌داد.
-مامان یه کم بخور!
زن جوانی آمد روبروی مرد میز کنار او نشست.

قرارشان این بود که چند ماه از هم دور باشند تا راهی پیدا کنند. مرد برای خودش جایی پیدا کرد. روزهای تعطیل و آخر هفته‌ها بچه را می‌برد پیش خودش. ساعت‌ها بحث کردند. می‌خواستند بچه کمتر آسیب ببیند. اما مرد همه چیز را خراب کرد.
همان روزهای اول به خانواده‌های‌شان خبر داد. آن‌ها نگران زنگ می‌زدند. نمی‌توانستند بفهمند چه شده. چه بر سر آن‌ها خواهد آمد. نصیحت می‌کردند و چیزی تغییر نمی‌کرد. بعد نوبت به دوستان و آشنایان مشترک رسید. پس از آن هم بچه هربارعصبی و ناراحت از خانه‌ی پدر برمی‌گشت. گریه می‌کرد. غذا نمی‌خورد و بهانه می‌گرفت و با او لج می‌کرد:
-Du bist gemein! بابا رو دوس نداری. مامان بد!


پیشخدمت برای زن و مرد نوشیدنی آورد. زن گل را برداشت و خواست آن را جا به جا کند. مرد آن را در هوا گرفت، به زن داد و آرام چیزی گفت. زن حرفی نزد و آن را روی میز گذاشت. بعد جرعه‌ای نوشید. از پشت شیشه به بیرون نگاه کرد. آدم‌ها در زیر چترها در آمد و رفت بودند. لیوان را روی میز گذاشت و انگشتش را یک دور به دور لبه‌ی آن کشید. مرد آرنج‌ها را بر روی میز گذاشته و چانه را به کف دست تکیه داده بود و او را می‌پایید. زن او را نمی‌دید. مرد گفت:
- Alles wird wieder gut.
زن خوابزده، بی‌صدا خندید.
مرد به پشتی صندلی تکیه داد. سیگاری برداشت و پیش از فندک زدن به چشم‌های او خیره شد. زن گویی تازه او را می‌دید. پرسشگرانه نگاهش کرد و با بی حوصله‌گی گفت:
- Vergiss es!
مرد پک ممتدی به سیگار زد و به برگ‌های سبز سیرگل که تر و تازه بودند، دست کشید و به زن نگاه کرد:
- Ich kann nicht.
بینی زن چین برداشت. چند بار مژه زد. دوباره به حرکت تار آدم‌ها از پشت شیشه و تور مه خیره شد و گفت:
- Du denkst immer nur an dich selbst.
و در کیفش را باز کرد و دنبال چیزی گشت. مرد پاکت سیگار را رو به او گرفت. زن پلک‌ها را بر هم گذاشت و نرمی انگشت‌ها را به پلک‌های بسته کشید.


سردش بود. به فنجان سفید قهوه خیره شد. چیز زیادی در آن نبود. دسته فنجان را گرفت و مایع غلیظ را در درون آن چرخاند. قهوه در ته فنجان چرخید. دایره‌هایی لرزان و پیاپی در ادامه‌ی هم. هوس کرد برای خودش فال بگیرد. فنجان را وارونه کرد. پشیمان شد. آن را برگرداند. رگه‌های تیره‌ی لغزانی بر دیواره‌ی آن نقش‌های ناهمگونی زده بود، که در بازگشت به سوی عمق پهن‌تر و پررنگ‌تر می‌شدند. در هم می‌آمیختند، در ته فنجان به هم می‌پیوستند و به قشر نازک غلیظ و تلخی بدل می‌شدند. همان تلخی که در جان او نشت می‌کرد و او چاره‌ای جز جرعه جرعه نوشیدن آن نداشت. فنجان دیگری سفارش داد.

مرد باز هم سیگار روشن کرد. زن دستمال‌کاغذی تاشده را به پلک‌ها کشید. ابروها را رو به بالا مرتب کرد. نوک بینی‌اش ورم‌کرده و سرخ بود. تای دستمال را از هم گشود. کف دست را یکی دو بار روی سفیدی آن کشید. به دقت آن را تا زد. تاها را صاف کرد. دوباره تا زد. اول مستطیل‌‌های باریک و دراز. بعد مثلث‌های یک شکل و هم‌قد. بعد هم آن را با همه‌ی مثلث‌ها و مستطیل‌ها مچاله کرد و کنار لیوان انداخت. دستی به موهای بلند بورش کشید. سنگینی بالا تنه را روی پشتی صندلی رها کرد و حلقه‌ی طلایی را چند دور به دور انگشت چرخاند.


گاه دیر برمی‌گشتند. نیم ساعت اول به سر خود را گرم می‌کرد. از یک ساعت که می‌گذشت به مرد زنگ می‌زد. بیش از آن را تاب نمی‌آورد. چند بار به او تذکر داد، ولی او عین خیالش نبود. باز بدقولی می‌کرد. هرگز اما این همه دیر نکرده بودند.
می‌رفت دم در و از پشت پرده‌ی اتاق به خیابان سرد و تاریک چشم می‌دوخت. خیابان خیس و خلوت بود و هیبت خزانی درخت‌ها در سیاهی هول به دلش می‌انداخت. راه می‌رفت. فکر می‌کرد و باز چشمش به عقربه‌های ساعت بود، که در پی هم می‌دویدند و گوشش به زنگ تلفن و احتمال صدای پایی در راهرو یا بر روی پله‌ها. صدایی نمی آمد. شب ساکت و خفه بود.


زن از دستشویی برگشت. روبروی مرد نشست. نوک بینی‌اش هنوز کمی سرخ بود. مرد سیگارش را خاموش کرد و لبخند زد. زن هم خندید. آرام و بی‌صدا. مرد دست‌های او را گرفت و بوسید. انگشتانش را. و رازگونه نجوا کرد.


بالاخره زنگ تلفن به صدا درآمد.
-حدس بزن ما الان کجاییم؟
- کجایی؟ زود اون بچه روبردار بیا!
-تو چرا نمی‌آ‌ی؟ اگه بچه رو می‌خوای تو بیا!
-کجا بیام؟ من نصف جون شدم ، تو شوخی‌ت گرفته؟
-شوخی نمی‌کنم. ما تازه رسیدیم. ایرانیم. سر فرصت فکر کن!
"مامان تو هم بیا! یه جای خوب!" صدای دخترش در سرش بود. می‌چرخید. اوج می‌گرفت. فروکش می‌کرد. دوباره بالا می‌رفت و با صداهای دیگر درهم می‌پیچید.

زن می‌خندید. صدایش نرم و مخمل گونه بود. سبک و رها و طنین کودکانه‌ای داشت. مرد چشم به زن داشت و در نگاهش نوازش و مهری ناگهانی شعله می‌کشید. سیگارش را تا آخر کشید. از جا برخاست. کنار صتدلی زن ایستاد. دست‌ها را به نرمی بر شانه‌های او نهاد و اندکی فشرد. زن بلند شد و مرد او را در پوشیدن پالتو کمک کرد. دست او را گرفت و به سوی در برد. زن برگشت. گل را از روی میز برداشت. بویید، بر گونه سایید و خندید.

یک بار دیگر نامه را خواند: " باورت نمی‌شه! فارسی‌ش عالی شده. یک عالمه دوست پیدا کرده. تو هم فکراتو بکن! اون‌جا دیگه کاری نداری! جمع کن بیا! ما به هم احتیاج داریم. . ." لب‌هایش لرزید. نامه را به آرامی پاره کرد. خرده‌های آن را در فنجان قهوه انداخت. بلند شد. کیفش را برداشت. از پشت شیشه به بیرون نگاه کرد. پرتو دور خورشید روزخیس و خاکستری را روشن می‌کرد.
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
وقتی افتان و خیزان از دالان امام‌زاده بیرون آمد، مردم دورش را گرفتند. دست هریک قیچی یا چاقویی بود، پیراهنش را تكه‌تكه كردند. او همچنان آرام و عرق‌كرده روی پله سنگی امام‌زاده نشسته بود و كاری نداشت كه چه‌كارش می‌كنند. وقتی پیراهنش كاملاً تكه‌پاره شد، همه راهشان را كشیدند و رفتند. آنوقت دوباره همان صدا را شنید. سرك كشید و حیاط كوچك امام‌زاده را از دالان نگاه كرد. دلش می‌خواست كاملاً مطمئن شود كه از آن دنیا بیرون آمده است، اما سایه‌ها باز به طرفش می‌آمدند. سرش را پایین انداخت. می‌دانست كه چاره‌ای جز این كار ندارد، شاید تمام مدّت زمانی ‌كه خوابنما می‌شد، بیشتر از چند دقیقه طول نمی‌كشید، اما وقتی بیدار می‌شد، مطمئن بود كه ساعت‌ها خواب بوده است. آن روز وقتی به هوش آمد، تصمیم خود را گرفت. باید می‌رفت. بالاخره هرچه بود گرسنه كه نمی‌ماند، می‌توانست خرج خود را دربیاورد. از دالان تاریك گذشت و داخل حیاط شد. كنار حوض پر از گنجشك‌های مرده بود. سرش هنوز هم گیج می‌رفت. دستش را به دیوار گرفت و به طرف اتاق ته حیاط رفت، دم در ایستاد تا كمی نفس تازه كند. بعد با صدای ضعیفی گفت:« سید! سید! بیا حرف دارم».

صدای خسته‌ زن سید را شنید كه می‌گفت:

«خوابه، بعداً بیا. گفته اگه آسمون به زمین رسید بیدارش نكنم».

با خستگی به اطراف نگاه كرد، برای آنكه سرگیجه‌اش كم‌تر شود، رفت لب حوض و صورتش را آب زد. بعد تمام گنجشك‌ها را از كنار حوض جمع كرد. یكی‌شان هنوز زنده بود، اما معلوم بود دارد زجر می‌كشد. با لگد سرش را له كرد. صدای خشكی شنید و وقتی پایش را بلند كرد، دید ته كفشش خونی شده و پر خاكستری‌رنگ كوچكی در عاج كفشش فرو رفته است. به اتاق كوچك خود رفت كه درش پایین منبر آقا بود . چراغ موشی را روشن كرد و همه‌ گوشه و كنار اتاق را آب و جارو زد. دوباره سایه را دید، سرش گیج رفت و روی زمین نشست. وقتی دوباره بیدار شد، دید روغن چراغ موشی تمام‌شده و اتاق كاملاً تاریك است. كورمال‌كورمال به طرف در رفت، دستگیره‌ زنگ‌زده را پایین كشید و از زیر منبر داخل شبستان شد. عرق از سر و رویش می‌ریخت، بوی بد تن خود را احساس می‌كرد. سرش را بالا گرفت، چلچراغ شمعی را با شمع‌های سبز و قرمزش نگاه كرد. از ایوان باد خنكی به صورتش خورد. چشم‌هایش را با لذت بست. كمی كه حالش جا آمد، از جا بلند شد و به طرف ضریح رفت. می‌خواست كمی پول بردارد، ولی سید همه پول‌ها را قبلاً برداشته بود، حتماً بو برده بود كه او بعضی‌ وقت‌ها از آنجا پول برمی‌دارد، اما مقداری توت خشک و آجيل هنوز توی ضريح ديده می شد. مردمی كه كمتر پول داشتند، بعضی وقت‌ها از این چیزها هم نذر می‌كردند. با كلیدش قفل ضریح را باز كرد و دستش را برد تو. كمی توت خشك و پسته و تخمه برداشت. وقتی خواست آنها را در پیراهنش بریزد، تازه یادش آمد پیراهنش پاره ‌پاره است. آجیل را در مشت دیگرش ریخت و دوباره دستش را برد تو، ولی این‌بار احساس كرد چیز نرم و لزجی را لمس می‌كند. وقتی از شیشه نگاه كرد، دید كلۀ گنجشك مرده در مشتش است. با چندش انگشتانش را باز كرد و كلۀ‌ له ‌شده را انداخت زمین. دستش خونی شده بود. آجیل را ریخت زمین و به‌شتاب رفت طرف حوض. باز لب حوض پر از گنجشك‌های مرده شده بود. نفسش گرفت، دست‌هایش را در آب سبز و كثیف فرو برد و آب كشید. در همین موقع زن سید از اتاق بیرون آمد و بدون توجّه به او كهنه نمناكی را كه در دست داشت، روی بند پهن كرد. رو به زن كرد و پرسید: «سید بیدار شد؟»

زن بدون آنكه نگاهش كند در حالی‌كه وارد اتاق می‌شد گفت: «نه».

با خود فكر كرد دیگر نمی‌تواند حتی یك ساعت دیگر هم آنجا بماند. به همین علّت گفت: «هر وقت بیدار شد به‌اش بگو من رفتم». زن برگشت و با تعجب پرسید: «می‌خوای بری؟ تو كه تازه خوابنما شدی. از فردا مردم ده به‌ات امان نمی‌دن، چند وقت دیگه اسمت توی دهات اطراف می‌پیچه و دیگه لازم نیست غم نون و آب بخوری.»

مرد بی‌حوصله رویش را برگرداند و گفت: «نمی‌تونم. تازه من هنوز خوابنما نشدم، تا حالا امامزاده را ندیدم، فقط سایه‌اش را می‌بینم و سرم گیج می‌ره… خب دیگه از قول من از سید خداحافظی كن… راستی اگه سید پیراهنی داره كه به دردش نمی‌خوره، بده من. مردم لباسمو جرواجر كردن.» زن كمی مردد ماند، بعد داخل اتاق شد و با پیراهن رنگ و رورفته‌ای كه از چادرش بیرون زده بود برگشت.

مرد آن را گرفت و نگاه كرد، خیلی كهنه بود. سرش را بلند كرد و گفت: «دستت درد نكنه خواهر، حلالم كن.» بعد دست در جیب شلوارش كرد و دسته كلید را درآورد و به زن داد. زن بدون آنكه حرفی بزند، برگشت داخل اتاق و در را پشت سرش بست. مرد پیراهن را پوشید، از ایوان خنك گذشت و روی پله‌ سنگی ایستاد. نگاه دیگری به داخل انداخت. چقدر تاریك بود! كفشش را از پا درآورد و پر خاكستری‌رنگ را از میان عاج‌ها بیرون كشید و در هوا رها كرد.

وقتی از تپه‌های آبادی بالا می‌رفت، صدای اذان سید را شنید. سرش را برگرداند، یك دسته گنجشك دید كه روی گنبد امامزاده فرود می‌آمدند. سایه را روی گنبد دید. باد سردی به گونه‌هایش خورد. سرش را پایین انداخت و به راه افتاد.
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
- آقاي دكتر، پول ندارم، بچه‌هام ولم كرده‌ن، رفته‌ن. خيلي زرنگ باشم شكممو سير كنم. دكتر علفي هم ازم پول نگرفت.

- مادر! بذار ببينم داروهاتون رو داريم يا نه. ماشالا دو سه قلم هم كه نيست!

- امروز ظهر نون و خيار خوردم! جون ندارم.

- خوب! دو تاش رو مشابه داريم، بقيه‌ش هم هست.

- خدا نگه دارتون!

- مادر بشينين تا داروهاتون حاضر شه.

- ببينين! اينجاي دستم خيلي درد مي‌كنه. اينِ ها، هميشه يه مشما دوا دارم. معده‌م، معده‌م هم هي مي‌سوزه!

- مادر پرهيز كنين، داروهاتونم سر وقت بخورين خوب مي‌شين. چند ساله‌تونه؟

- سني ندارم. فكر نكنم جخ شصت سالمم بشه. اما آقاي دكتر دعاهام خيلي مستجابه، دروغ نگم تا الان گره كار صد نفرو واكرده‌م.

دكتر به جواني كه پشت پيشخوان بود گفت: اول داروهاي اين خانم رو بپيچ!

پيرزن رفت سمت جوان و گفت: آب خوردن نداريد؟ جگرم همين طور آتيش مي‌گيره!

- گرمه، آبِ شيره.

- نه، خنك مي‌خوام!

و رفت روي يكي از چهار صندليِ كنار در نشست و به دو دختري نگاه كرد كه تازه وارد شده بودند. از جلو او كه رد مي‌شدند گفت:حلال و حروم سرتون نمي‌شه؟

- بله؟

- مي‌گم گناه داره اين طور همه جاتونو انداختين بيرون!

- به شما چه؟

- هيچي غلط كردم. خير نديده‌ها مي‌خوان آدمو قورت بدن!

دو دختر اخم كردند و رو گرداندند. يكي‌شان به جوان پشت پيشخوان گفت: كِرِم ضد آفتابِ ژولين دارين؟

- نداريم!

- مرسي!

هر دو به سمت در رفتند و يكي‌شان زير لب گفت: فضول!

پيرزن رو به پيرمردي كه روي صندلي ديگري نشسته بود گفت: به من بود ها!

- عيب نداره، جوونن!

- آره نوبت اونام مي‌شه. ببينين هفتة پيش از پله افتادم، زانوم ورم كرده.

و چادرش را كنار زد، دامن پيراهنش را بالا كشيد و از روي زيرجامه‌اش كه توي جوراب بود، زانوي راستش را نشان داد.

- همه جام عليله! تازگيا همه چيز يادم مي‌ره، ديروز مي‌خواستم برم افسريه رفتم شابدالعظيم.

- خب چرا تنها اين‌ور اون‌ور مي‌رين؟

- كسي رو ندارم، شوهرم عمرشو داده به شما!

- بچه هم ندارين؟

- بچه چيه؟ ديگه هر كي به فكر خودشه! خدا سايه‌شونو از سر بچه‌هاشون كم نكنه. اينِ ها يه مشما دوا دارم. هفتة ديگه مي‌خوام برم مشهد، با كاروان حاج عبدالله. خدا از برادري كمش نكنه، گفته خرجِ راه ازت نمي‌گيرم.

- التماس دعا!

- حالا نمي‌دونم چطور برم خونه؟

- كجا مي‌خواين برين؟

- نعمت آباد!

- نعمت آباد كجاست؟

پيرزن با دست جايي دور را نشان داد و گفت: اون پايينا!

- بلد نيستم، اما يه خرده جلوتر اتوبوس هست، مي‌ره راه‌آهن، اونجا هم حتماً اتوبوساي ديگه‌اي هست.

- نه اتوبوس نداره، شخصياش هم دويست تومن مي‌گيرن تا ببرن اونجا، انگار مردم رو گنج نشسته‌ن! صبح نون و خيار خوردم.

- صبر كنين...اين پونصد تومنو قرض بگيرين، بعداً بندازين تو صندوق صدقات!

- نه بابا شرمنده مي‌شم!

- اين حرفا كدومه؟ شما دارين قرض مي‌گيرين.

- خدا از برادري كمتون نكنه.

پول را گوشة روسري‌اش گره زد. جوان به اواشاره كرد. بلند شد و رفت جلو پيشخوان. جوان گفت: سه هزار و دويست و سي تومن.

- اي واي!

سرش را جلو برد و آهسته گفت: من كه صد تومن بيشتر ندارم.

دكتر جلو آمد و به جوان گفت: بده ببرد!

- خدا عمر با عزت نصيبتون كنه! تنتون هميشه سالم باشه.

داروها را گرفت و در مشماي سفيد بزرگي كه چند نان لواش، يك مشماي كوچك پر از قرص و كپسول و يك دستمالِ گره پيچ در آن بود، گذاشت و پاكشان به سمت در رفت. وسط داروخانه برگشت و بلند گفت: ويكس بمالم خوب مي‌شه؟

دكتر گفت: چي؟

- زانوم!

- آره خوب مي‌شه! مُسكن هم بخورين.

در را باز كرد و بيرون رفت. جلو چند زن و مردي كه در ايستگاه ايستاده بودند، رفت.

- آخ! آخ! آخ! مُردم از كمر درد! ببخشين اتوبوس راه‌آهن از اينجا رد مي‌شه؟

دختري گفت: بله مادر!

- حتماً بليت هم مي‌خوان!

- من بليت دارم.

از كيفش چند بليت درآورد و دو تا به پيرزن داد.

- خير ببيني!

اتوبوس رسيد. پيرزن قبل از همه سوار شد. وسط اتوبوس پُر بود. پيرزن ميلة صندلي جلو پاش را چسبيد و سرش را نزديكِ سر دختري برد كه دو گوشيِ كوچك در گوش‌هاش بود و چشم‌هاش را بسته بود، گفت: دخترم پاشو من بشينم، خير ببيني، زانوم درد مي‌كنه!

دختر يكي از گوشي‌ها را درآورد و گفت: چي گفتين؟

زن جواني گفت: مادر بياين بشينين اينجا!

پيرزن نشست و گفت: خدا خيرت بده!

بعد به دختري كه گوشي در گوش داشت اشاره كرد و سرش را به راست و چپ تكان داد و گفت: همين طور ولشون كردن تو خيابونا.

زن جوان لبخند زد. پيرزن گفت: زانوم ورم كرده ببينين!

چادرش را كنار زد، زيرجامه‌اش را بالا كشيد و زانوي ورم كرده‌اش را نشان داد.

- ايشالا خوب مي‌شيد!

- بهجت خانم مي‌گه، شبا از تنهايي نمي‌ترسي؟ مي‌گم خب چي كار كنم؟ همه جارو قفل مي‌كنم.

زن ساكت به او نگاه مي‌كرد.

- مي‌خوام برم نعمت‌آباد، اتوبوس نداره، شخصي‌ها هم انصاف ندارن، دويست تومن مي‌گيرن. ظهر نون و خيار خوردم.

زن رو گرداند. پيرزن هم مشماش را لاي دو زانو محكم كرد و زير لب چيزهايي گفت.

اتوبوس كه ايستاد و همه به سمت در رفتند، پيرزن هم مشماش را زير چادر گرفت و پياده شد. پنجاه قدم جلوتر، چند پيكان پشت هم پارك كرده بودند.

- صالح آباد! صالح آباد!

- ياغچي‌آباد!

پيرزن جلوتر رفت. حالا روبه‌روي جواني بود كه عرق‌گير آستين دار به تن داشت و داد مي‌زد: نعمت آباد!

جوان با ديدن پيرزن، بلند گفت: باز بز آورديم!

پيرزن به او زل زد.

- خب بابا برو بشين تو اون سبزه، الان پر مي‌شه.

- سلام!

- عليك. حتماً از دكتر مي‌آيي؟

پيرزن مشماش را نشان داد و گفت: غير از دكتر كجا دارم برم؟

- نعمت آباد! نعمت آباد!

- ديروز مي‌خواستم برم افسريه، رفتم شابدالعظيم.

- زيارت قبول!

پيرزن كنار خودرو ايستاد. دو مرد جوان و ميان‌سال رسيدند، براي پيرزن سر تكان دادند و عقب نشستند. پيرزن هم كنار آنها نشست.

- نعمت آباد دو نفر!

پيرزن از پنجره به بيرون نگاه كرد. زير لب مدام چيزهايي مي‌گفت. دو پسر جوان كه سوار شدند، راننده پشت فرمان نشست و رو به آنها گفت: آقايون اين سرويس دويست و پنجاه تومنه!

يكي از جوان‌ها گفت: يعني گرونش كردين؟

راننده به پيرزن اشاره كرد: نمي‌شناسينش مگه؟

- نه!

- حتماً غريبين؟

- چطور مگه؟

- مهمون بقيه‌ان!

چشمهاي پيرزن بسته بود و سرش را تكيه داده بود به شيشة ماشين.

- يعني كه چي؟

مرد ميان‌سال گفت: همينه ديگه!

دو جوان به هم نگاه كردند و خنديدند.

پيكان به ميدانِ پر درختي كه رسيد، پيرزن گفت: نگه دار!

پياده شد.

- خدا تنتونو بيمار نكنه. خير ببينين، براي همه‌تون دعا مي‌كنم.

رو كه برگرداند، راننده داد زد: اگه بلدي واسه خودت بكن.



پيرزن جلو خانه‌اي كوچك و آجري ايستاد. دسته كليدي را كه با كِش به مچ چپش بسته بود درآورد و در را باز كرد. در راهرو، جلو اولين در كه رسيد، در زد. زن جواني از لاي در نگاه كرد، بعد در را كامل باز كرد و گفت: سلام! بهتر شدين؟

- چه بهتري؟ ديگه از من گذشته... ديشب نبودين؟

- چرا، چطور مگه؟

- نصفِ شب باز همون سايه افتاده بود پشت پنجرة اتاقم. مثل هر بار هر چي حمد و سوره خوندم و داد زدم، نرفت. شما و احمد آقارم صدا زدم، جواب ندادين.

- حتماً خواب بوديم.

- نمي‌دونم از جونم چي مي‌خواد؟

- مگه درو قفل نمي‌كنين؟

- چرا، اما اون كاري به در نداره، همين طور اونجا وايميسه تا منو جون به سر كنه. بديش اينه همين كه مي‌بينمش خواب از سرم مي‌پره، ديگه تا صبح جون مي‌كنم.

- گفتين چه وقت اومده بود؟

- خوب نمي‌دونم، هميشه وقتي مي‌آد خوابم، تو خواب انگار يكي تكونم مي‌ده، چشم كه وا مي‌كنم، ساية اونو مي‌بينم.

- مي‌خواين بهروزو بفرستم شبا تو اتاق شما بخوابه؟

- نه بابا كار يه شب دو شب كه نيست. وقت نماز صبح كه مي‌شه، غيبش مي‌زنه تا فردا شب.

- چرا يكي از دختراتون يا نوه‌هاتون نمي‌آن پيشتون بمونن؟

پيرزن سري تكان داد و گفت: اي! اي!... خب ديگه مرحمت زياد.

پاكشان رفت، جلو دومين در ايستاد. كليد انداخت و در را باز كرد. چادر و مشماش را روي فرش انداخت و روبه‌روي عكسِ سياه و سفيدِ مرد مسني ايستاد كه فكلش روي پيشاني افتاده بود و سيگاري گوشة لب داشت.

- مي‌بيني چي به روزم آوردي؟ آخه اين چه وقت مردن بود؟ تو كه بچه‌هامونو خوب مي‌شناختي و مي‌دونستي هم، اين قوم و خويشامون عين قوم كوفه‌ن نگفتي اگه من برم، اين پيرزن، تك و تنها چي كار مي‌كنه؟ قربون غريبي امام رضا، ميونِ اين همه آشنا، همين طور غريب و بي‌كس افتاده‌م.

سراغ ضبط صوت كوچكي رفت كه درپوشِ جانواري‌اش شكسته بود، نواري در آن گذاشت، روشنش كرد و نشست: سقايِ دشت كربلا...ابولفضل!

صدايِ هق‌هقش بلند شد.
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran

« ساعت نه و نيم. کنار در اصلی ايستگاه متروی يانگ و دانداس. من کت و شلوار قهوه‌ای می‌پوشم. با يک بارانی کِرِم. عنيک هم می‌زنم. يک کيف قهوه‌ای هم دستم می‌گيرم. دير نکنيد.»




 اين قراری بود که مریم رازی با ليو لوچنکو گذاشته بود. يا در واقع، ليو لوچنکو با او گذاشته بود و توضيح زيادی هم نداده بود. در گفتگوی تلفنی اش با شتاب گفته بود که بايد موضوع مهمی را با او در ميان بگذارد و چنانچه او بپذيرد، بايد هرچه زودتر در زمينه‌ای اقدام کنند. مريم رازی گيج شده بود و بفهمی نفهی کمی هم ترسيده بود. پرسيده بود که موضوع چيست، و ليو لوچنکو با شتاب گفته بود که نمی‌تواند بيش از آن توضيح دهد. مريم رازی چند ثانيه سکوت کرده بود و بعد پرسيده بود که نام و تلفن او را از کجا بدست آورده است، و اينکه آن موضوع چه ربطی به او پيدا می‌کند. ولی ليو لوچنکو التماس کرده بود که بيش از آن نپرسد و توضيح مفصل قضيه را به ديدارشان موکول کرده بود. مريم رازی باز پس از چند لحظه سکوت گفته بود که تا پنجشنبۀ بعد گرفتار است، و خواسته بود به اين ترتيب يا او را دست به سر کند، يا برای خود زمانی برای فکر کردن به موضوع فراهم کند. ولی ليو گفته بود که وقت زيادی باقی نمانده و باز اصرار کرده بود که فردای آن روز یکدیگر را ببينند. صبح. مريم رازی هم کنجکاو شده بود و هم مشکوک. ليو گفته بود که محل ملاقات را می تواند او تعيين کند. مريم رازی هم فکری کرده بود و بی‌اختيار گفته بود: «داون تاون». خواسته بود جای شلوغی را برای ديدار مشکوکش با فردی که نمی‌شناخت انتخاب کرده باشد. و لويی بلافاصله گفته بود:


- باشد. ساعت نه و نيم. کنار در اصلی ايستگاه متروی يانگ و دانداس. جلو ايتن سنتر. من کت و شلوار قهوه‌ای می‌پوشم. با يک بارانی کرم. عنيک هم می‌زنم. يک کيف قهوه‌ای هم دستم می‌گيرم. دير نکنيد.

- بسیار خوب. من هم، من هم، کت و دامن سرمه‌ای...


لیو حرفش را قطع کرده بود و با شتاب گفته بود:

- من شما را می‌شناسم خانم رازی.


و این بار هم «رازی» را، با تلفظی بسيار نزديک به فارسی زبانان، همان «رازی» تلفظ کرده بود؛ نه مثل ديگر غير ايرانيها «رِی زی» يا «رَزی» يا حتی مثل دوستان ايتالياييش «راتزی»، و اين بر تعجب و شک مريم رازی افزوده بود. و ليو، پس از آنکه بار ديگر بر اهميت موضوع تأکيد کرده بود و از او قول گرفته بود که حتمأ سر قرارش برود، تشکر کرده بود و گوشی را گذاشته بود.


مريم رازی هم گوشی را گذاشته بود، دستهای عرق کرده‌اش را به دامنش کشيده بود، با پشت دست پيشانيش را پاک کرده بود و به ساعت دیواری نگاه کرده بود: شش و چهل و هفت دقيقه‌ی عصر چهارشنبه، یازدهم سپتامبر ۲۰۰٢.

چرا پذيرفته بود؟ نمی دانست. قاعدتا او نمی بایست به اين تلفن ناشناس پاسخ می داد يا حرف و سخنی می داشت با کسی که او را تا آن موقع نديده بود و نمی شناخت. آدم زودجوش و خونگرمی نبود و با غریبه ها هم به سادگی ارتباط برقرار نمی کرد. اما چيزی در صدای ليو لوچنکو وادارش کرده بود که گوشی را نگهدارد و با او حرف بزند، و نه تنها حرف بزند، که قرار ملاقاتی هم با او بگذارد. با بیگانه ای که نه می دانست کيست نه می‌دانست درباره ی چه چيزی می خواهد با اوحرف بزند.

چرا گوشی را برداشته بود؟




"- رازی رزیدنس.

- سلام خانم.


- سلام . شما؟

- من ليو لوچنکو هستم. شما من را نمی شناسيد. ولی لطفا، لطفا گوش کنيد. من بايد حتما شما را ببينم. موضوع مهمی است.

- ببخشيد. گفتيد کی؟


- ليو. ليو لوچنکو


- متاسفم. نميشناسم. عوضی گرفته‌ايد.


- نه نه . عوضی نيست. لطفا قطع نکنيد. ببينيد پروفسوررازی، موضوع مهمی است که حتما بايد با شما مطرح کنم. اتفاق عجيبی برای يکی از دانشجويانتان افتاده. يعنی دارد می‌افتد. بايد حتما شما را ببينم. دستم به جای ديگری بند نيست. من فرصت زیادی ندارم.


- معذرت می خواهم آقا. ولی من شما را نمی شناسم و الآن هم سرم خيلی شلوغ است.

- خواهش می کنم. يکی از دانشجوهاتان... حالش خوب نیست، شما باید کمکش کنید. 
- کدام دانشجو؟ جريان چيست؟ لطفأ واضحتر صحبت کنيد.


- نمی شود. بايد ببينمتان.


- اگر روشنتر توضيح ندهيد همين الآن قطع می کنم.


- نه . نه. خواهش می کنم. قطع نکنيد. جانش در خطر است. خودش و.."




لیو لوچنکو ساکت شد، و مريم رازی، هیچوقت ندانست که چرا گوشی را که می رفت تا بگذارد، نگهداشته بود و او هم ساکت مانده بود.



چهارمین روز هفته همیشه برای مریم رازی ماهیتی متفاوت از روزهای دیگر داشت. چهارشنبه ها، از سر صبح می دانست که کمر هفته شکسته است و به عصر که برسد، می تواند تن و روانش را برای آخر هفته ای آرام آماده کند. روزهای پنجشنبه یک ساعت و نیم بیشتر تدریس نداشت، که البته با رفت و آمد و آمادگی و رسیدگی به امور روزمرۀ درس و بحثش به سه چهار ساعت می رسید. به این ترتیب، تعطیلاتش در واقع از بعد از ظهر پنجشنبه آغاز می شد. طبق معمول هر روزه، سر ساعت ده دقیقه به شش صبح بیدار می شد، ده دقیقه نرمش می کرد و بعد دوش می گرفت و پس از نوشیدن یک فنجان قهوه و تکه ای نان تست و احیانا یک سیب یا خرمالو یا چند دانه انجیر که میوه های مورد علاقه اش بودند، پشت میزش می نشست و بحث آن روزش را مرور می کرد و اگر یادداشت یا پرسشی از طرف دانشجویانش رسیده بود می خواند. بعد روزنامۀ " گلوب اند میل" اش را از پشت در برمی داشت و ورقی می زد. نزدیک ساعت هفت از روی صندلی اش بلند می شد و به اتاق خواب بر می گشت و لباس می پوشید، در آینۀ محدّب روی میز توالتش ابروهایش را وارسی می کرد و دور و برشان را تمیز می کرد، کمی ریمل بی رنگ به مژه ها و فاندیشن به گونه هایش می مالید و آرایش ملایمی می کرد و سر ساعت هفت و نیم، در آپارتمانش را پشت سر قفل می کرد و روزش با لبخندی حاکی از پیروزی بر هفتۀ کار آغاز می شد. کلاسش بین ساعت ده و نیم تا یازده و نیم بود و او تقریبا یک ساعت و نیم پس از اتمام کلاس به خانه می رسید. بعد از ظهر پنجشنبه، زندگی تنبلانۀ گربه وارش آغاز می شد. اول چرت مفصلی می زد. بعد، با آرامش تمام لباس می پوشید و آرایش می کرد و کتاب و مجله ای انتخاب می کرد و کیفش را به دوش می انداخت و از خانه بیرون می زد. یکی دو ساعتی را در خیابانها یا مراکز خرید شلوغ قدم می زد، در کافه ای فنجانی قهوه می نوشید و مجله یا کتابش را می خواند، ویترین مغازه ها را تماشا می کرد و گاه فیلمی کرایه می کرد و به آپارتمانش برمی گشت. پیژامه و پیراهن گشادی می پوشید و سالاد و ساندویچ کوچکی برای خودش درست می کرد و با آب میوه و ماست یا گیلاسی شراب یا براندی و پنیر وشکلات بساط کوچکی روبروی تلویزیون برای خود می چید و به تماشای فیلم می نشست و احیانا چرتی هم می زد. پاسی از شب گذشته، بلند می شد، ظرفهایش را جمع می کرد و داخل ماشین ظرفشویی می چید، با حوصله مسواک می زد و نخ می کشید و کرم شب به دستها و صورتش می مالید و به رختخواب می رفت. همیشه هم در آخرین لحظه یادش می آمد که پیش از خواب زنگ تلفنش را ببندد که صبح فردا تا هر وقت دلش خواست بخوابد. با این حال، صبح جمعه اش هم معمولا دیرتر از هشت آغاز نمی شد. جمعه ها روز رسیدگی به کارهای اداری و بانکی و خرید بود. پس از اجرای آئین روزانۀ دوش و نرمش و قهوه و تست و مطالعۀ روزنامه، اول می نشست پای کامپیوتر و یک ساعتی را به خواندن ای – میلها و پاسخ دادن به آنها صرف می کرد، بعد لیستی از مواد و وسائلی که لازم داشت تهیه می کرد و دستی به گوشه و کنار خانه می کشید و گلدانها را آب می داد و بعد باز با حوصله لباس می پوشید و آرایش می کرد و اگر کار اداری ای داشت، مدارک مربوط به آن را آماده می کرد و داخل پوشه ای می گذاشت و دم در، آخرین بار در آینه به صورت و اندامش نگاهی می انداخت و پا به جهان بیرون می گذاشت. نهارش را هم که اغلب چیزی بیش از یک ظرف متوسط سالاد و احیانا سبزیجات آب پز نبود بیرون صرف می کرد و پس از خرید میوه و خوراکی های هفته یا لوازم بهداشتی و احیانا دفتر و قلم و مجله ای به خانه بر می گشت. خریدهایش را در کمدها و یخچال و فریزر جا به جا می کرد و دوباره سری به کاپیوتر و ای – میل و اینترنت می زد و دست آخر، در حال تورق کتاب سبکی خوابش می برد.

شنبه ها صبح، وقت پخت و پز و آماده کردن خوراک هفته بود. کوکو، کتلت، سبزیجات و مرغ آب پز، دو سه جور خوراک، سس اسپاگتی، شیربرنج و ژله و امثال اینها را درست می کرد و در ظرفهای پلاستیکی مخصوص در یخچال و فریزر می گذاشت و بعد از صرف نهار ساده اش، لباسها و ملافه ها را توی ماشین رختشویی می ریخت و تا آنها شسته شود تلویزیون نگاه می کرد و بعد مجله ای برمی داشت و دو سه ساعتی را به استراحت در سونا و حوضخانۀ ساختمان می پرداخت. البته هر دو سه هفته یک بار، این برنامه اندکی به هم می خورد، و آن هم وقتی بود که با دوست یا همکاری دیداری دست می داد، یا به میهمانی ای دعوت می شد. اما در مجموع، این سه روز آخر هفته ، با تغییراتی جزیی، معمولا به همین ترتیب می گذشت ومریم رازی هم نهایت لذتش را از این آرامش تنبلانه ای که با نظم و برنامه توام شده بود می برد. همۀ اینها، حالا به هم ریخته بود. آرامش عصر چهارشنبه اش با تلفن آن مرد ناشناس ترک برداشته بود، شب تا دیروقت به او فکر کرده بود، کنکاو شده بود، پس از سالها نسبت به چیزی نامانوس و نامعقول کنجاو شده بود، صبح پنجشنبه اش با فکر دیدار ش با لیو لوچنکو آغاز شده بود، پس از مدتها به منظوری غیر از خرید و سینما و گالری به داون تاون رفته بود، در تمام طول راه سعی کرده بودقیافه و هیکل آن مرد را بر اساس صدا و لحن حرف زدنش پیش چشمش مجسم کند و حتی یکی دو مدل برخورد با او را هم در ذهنش تمرین کرده بود. و فکر کرده بود که آیا این هم می تواند یک دیدار تصادفی باشد و – آن طور که فیلمهای رمانتیک دیده بود – ناگهان منجر به رابطه ای داغ و هیجان انگیز شود؟ و از تصور عشق ورزی با آن مرد ناشناس عرق کرده بود و شرمگین لبخند زده بود.


ساعت ۹ و ۲۳ دقيقۀ صبح روز پنجشنبه، ۱٢ سپتامبر ۲۰۰۲ ، متروی زيرزمينی در ايستگاه يانگ و دانداس ايستاد. مترو شلوغ بود و مريم رازی تمام راه را ايستاده بود و پاهايش درد می کرد. کيفش را از يک شانه به شانۀ ديگر انداخت و خود را از سوراخ مترو بيرون کشيد و قاطی سيل جمعيت به طرف پله های خروجی راه افتاد. از سر صبح هيجان زده بود و با اين حال به خودش قبولانده بود که اين هم يکی ديگر از همان کارهای احمقانه و بی موردی است که در زندگيش انجام داده و چند ساعتی وقتش را خواهد گرفت و بعد دوباره به زندگی عادی بازخواهد گشت. عادی؟ زندگی منظمی داشت. يعنی چارۀ ديگری نداشت. پروفسور مريم رازی، استاد چهل و چهارسالۀ جامعه شناسی دانشگاه يورک، با تلاشی مورچه‌وار کوشيده بود تا زندگی منظم و بابرنامه‌ای برای خودش درست کند و با روابط محدودش، با آکواريوم ماهی‌ها، کتابها و فيلمهايش، سوار بر چيزی باشد که ديگران مدعی بودند محال است سواری بدهد.



چرا گوشی را نگهداشته بود؟


"- خواهش می کنم. اتفاق عجيبی برای يکی از دانشجوهاتان افتاده..."




شوخی بود؟ يک شوخی مسخره؟ چه کسی خواسته بود سر به سر او بگذارد؟ ليو لوچنکو کی بود؟ کی می توانست باشد؟ دوست يکی از معدود ايرانيهايی که می شناخت يا او را می شناختند؟ لهجه‌اش به ايرانيها نمی‌خورد. ولی نامش را تقريبا درست تلفظ کرده بود. حتی همکاران نزديکش هم او را «رِی زی» يا « رَزی » صدا می‌کردند. برايش مهم نبود. تعصبی نداشت. خودش هم اغلب خودش را تقريبا «رَزی» معرفی می کرد. ولی او «رازی» تلفظ کرده بود.




"- يکی از دانشجوهاتان..."



کدام دانشجو؟ چهارده سال بود که تدريس می کرد. شش سال اولش را در «مک گيل»، در همان دانشگاهی که تحصيلش را تمام کرده بود، و بعد، يک دورۀ دو سالۀ بيکاری پس از شکست در ازدواجی احمقانه، بعد نقل مکان به تورنتو و اين دانشگاه کوچک و زندگی آرام و منظم و تنهايی که کوشيده بود برای خودش بسازد. کدام دانشجو؟




به ساعتش نگاه کرد. ۹ و ۲۷ دقيقه. با عجله کوشيد از ميان جمعيت خودش را به در خروجی مترو و به خيابان برساند. اما عدۀ زيادی جلو در خروجی جمع شده بودند. به سختی مردم را پس زد و راه باز کرد و خود را به خيابان رساند و نفسی تازه کرد. گرمش شده بود. باد سرد نوامبر به پيشانی و صورتش خورد و تنش مور مور شد. بيرون در ايستاد و به اطراف نگاه کرد. مردم ايستاده بودند و به وسط خيابان نگاه می‌کردند. سعی کرد راه باز کند و به طرف ديگر چهارراه برود تا بتواند ليو لوچنکو را، اگر بود، ببيند و پيش از آن که او بيابدش، وراندازش کند. اما جماعت راه نمی‌داد. از گیر کردن در شلوغی متنفر بود. خیابانهای شلوغ مرکز شهر، مراکز خرید، کافه ها، فرودگاهها و پارکهای شلوغ را دوست داشت، ولی از گیر کردن در شلوغی، چه در ترافیک خیابانها و اتوبانها، چه در شلوغی صبح و عصر ایستگاههای مترو بی نهایت بدش می آمد. عاجز می شد و نفسش می گرفت. سرک کشید تا راهی بیابد و بتواند از بین جمعیت خودش را بیرون بکشد. کار ساده ای نبود. مردم جم نمی خوردند. انگار همه با هم ایستاده بودند و به چیزی نگاه می کردند. سرک کشید و مسیر نگاه مردم را گرفت و او هم به همان طرف نگاه کرد. نور قرمز و آبی چراغ ماشین پلیس که روی شیشۀ پنجره های مغازه های دو طرف خیابان منعکس می شد چشمش را زد. صدای آژیر آمبولانس را که نزدیک می شد شنید و فهمید که باید اتفاقی افتاده باشد. بیشتر گردن کشید. آمبولانس نزدیک شد و درست روبروی آنها وسط خیابان ایستاد. جمعیت اندکی تکان خورد و او هم از موقعیت استفاده کرد و چند نفری را پس زد و از لابلای مردم گذشت و خود را به کنار خیابان رساند. اولین چیزی که به چشمش خورد هیکلی بود که وسط خیابان روی آسفالت مچاله شده بود و دایرۀ سرخ رنگی که زیرتنش پهن می شد. دو مامور از آمبولانس بیرون پریدند و برانکاردی را کنار او روی زمین گذاشتند و سومی هم با کیف بزرگی کنارش روی زمین نشست. بعد آن هیکل مچاله را آرام و با احتیاط به پشت خواباندند و بارانی اش را کنار زدند. مریم رازی ناگهان متوجه شد که آن هیکل مچالۀ زخمی مردی است با کت و شلوار قهوه ای و بارانی کرم. یک آن بر خود لرزید و بی اختیار لبش را به دندان گزید. ماموری به طرف مردم آمد و درخواست کرد که عقب تربایستند یا پی کار خود بروند. مریم رازی بی اراده یکی دو قدم عقب عقب رفت و ایستاد و باز سرک کشید و کوشید تا چهرۀ مرد زخمی را ببیند. ولی ماموران روی او خم شده بودند و چیزی دیده نمی شد. به اطراف نگاه کرد و یکی دو متر آن طرفتر برق دستۀ طلایی عینکی در نگاهش نشست. نفس عمیقی کشید و عرق سردی روی پیشانیش نشست. ناگهان ترسید و نگران شد و مثل کسی که گناهی مرتکب شده باشد به اطرافش نگاه کرد. انگار همه می دانستند که آن مرد مچالۀ بیچاره با او قرار داشته و به خاطر عجله در دیدار با او به این سرنوشت دچار شده است. دستهایش را توی جیب نیم پالتو پاییزه اش فرو برد و یک قدم دیگر عقب رفت. دوباره نگاهش برگشت به طرف مرد و ناگهان خشکش زد. ماموران پارچۀ سفیدی روی او کشیده بودند. مرده بود؟ مریم رازی یخ کرد و بر خود لرزید. مرده بود؟ بی اختیار دستش را جلوی دهانش گرفت و پشت سر هم چند بارتکرار کرد: اوه خدای من! اوه خدای من!

صدای زنی آرام بیخ گوشش نجوا کرد:

- این بیچاره را می شناختید؟

سر مریم به طرف صدا چرخید. زن میانسال کوتاه قدی با روسری و پالتو مندرس کنارش ایستاده بود. لهجه و لباسش شبیه زنان اروپای شرقی در فیلمهای مربوط به جنگ دوم بود. زن با چهره ای کنجکاو و نگران نگاهش کرد. مریم چیزی نگفت و باز سرش به طرف صحنۀ تصادف برگشت. همه چیز در اطرافش ساکت شد و صدای لیو لوچنکو در کاسۀ سرش زنگ زد:

- «من کت و شلوار قهوه ای می پوشم. با یک بارانی کرم. عینک هم می زنم. یک کیف قهوه ای هم دستم می گیرم. دیر نکنید.»

کیف قهوه ای؟ چشمش در اطراف جسد دنبال کیف گشت. چیزی ندید. ناگهان کمی امیدوار شد و نفسی کشید و توی دلش به خودش خندید. از کجا که او بوده؟ مگر همین یک مرد توی دنیا عینک می زند و کت و شلوار قهوه ای می پوشد؟ لبخند زد و بی خیال و بی اراده به طرف وسط خیابان راه افتاد. مامورها حالا داشتند جسد را برمی داشتند که روی برانکارد بگذارند. یک ماشین دیگر پلیس آژیرکشان نزدیک شد و ایستاد. پلیسی به طرف او آمد و داد زد:

- هی! خانم! لطفا نزدیک نشوید. مگر نمی بینید؟ از آن طرف لطفا!

مریم ایستاد و به پلیس نگاه کرد. پلیس با دست اشاره کرد که جلوتر نیاید. مریم گیج شده بود. باز با شتاب به اطراف نگاه کرد. پلیس دوباره داد زد، و این بار عصبانی:

- برگردید! از آن طرف. نمی بینید؟

مریم رازی یک قدم به عقب برداشت و آمد که بچرخد ولی ناگهان سرجایش میخکوب شد و خیره به جسم کوچک قهوه ای رنگی که در پیاده رو آنطرف خیابان کنار دیوار افتاده بود ایستاد. یک کیف دستی مردانۀ چرمی کهنه. پلیس به طرفش آمد و با دستش اشارۀ تهدیدآمیزی کرد. مریم ناگهان تکانی خورد و زمزمه کرد: - بچه ام!

بعد جراتی یافت و بلندتر گفت:

- بچه ام! باید بروم آن طرف خیابان. پسرم آن طرف تنها مانده. گم می شود.

پلیس مکثی کرد و به آن سوی خیابان نگاه کرد. ظاهرا بچه ای ندید و دوباره سرش را به جانب مریم رازی گرداند و نگاه پرسشگرش را به او دوخت. مریم یک قدم به جلو برداشت، ولی پلیس هم حرکتی کرد و دستش را به طرف او دراز کرد که مانع از ورودش به خیابان شود. مریم رازی این بار با جرات بیشتری گفت:

- نمی توانم. پسرم آن طرف است. توی آن مغازه. تنهاست. باید بروم پیشش. می ترسد.

پلیس گفت:

- نمی شود. باید صبر کنید. مگر نمی بینید تصادف شده؟

مریم در پاسخش تقریبا فریاد زد:

- تنهاست. می ترسم گم شود. خواهش می کنم.

و نگران به کیف نگاه کرد. هنوز انگار کسی آن را ندیده بود. پلیس مستاصل دستهایش را تکان داد و به آن طرف خیابان نگاه کرد. بعد دوباره رویش را به مریم رازی کرد و گفت:

- خب، از آن طرف بروید. یا نه. بیایید. با من بیایید.

و دستش را دراز کرد و دست مریم رازی را گرفت و او را دنبال خود کشید و از صحنه دورش کرد و از پشت آمبولانس به سوی دیگر خیابان برد و کنار پیاده رو دستش را ول کرد. مریم رازی چشم از کیف برنمی داشت. تا به آن طرف خیابان رسیدند بت شتاب از پلیس تشکر کرد و به طرف جایی که آن کیف بی صاحب افتاده بود دوید و نفس نفس زنان کنارش ایستاد. با احتیاط به اطرافش نگاه کرد. کسی به او توجهی نداشت. بعد آهسته کیف خودش را از سر شانه لغزاند و با احتیاط اندکی خم شد و آن را روی زمین کنار آن کیف دیگر گذاشت. بعد کمر راست کرد و به اطراف نگاه کرد و باز خم شد. انگشتهایش که دستۀ کیف را لمس کرد، آژیر آمبولانس بیخ گوشش ترکید و از جا پراندش. دستش را عقب کشید و ایستاد و چشمهایش را بست. چند ثانیه همان طور ماند، بعد نفسی کشید و چشمهایش را باز کرد و به خیابان نگاه کرد. آمبولانس راه افتاده بود و جسد لیو لوچنکو را با خود می برد. مریم رازی به آمبولانس که دور می شد نگاه کرد، بعد سرش به طرف زمین پیاده رو چرخید و دستش را دراز کرد وبا حرکتی سریع هر دو کیف را از روی زمین برداشت و کمر راست کرد. نفسش به شماره افتاده بود. دوباره به مسیری که آمبولانس رفته بود نگاه کرد و با انگشتهایش دستۀ کیف را محکم فشار داد. انگار بخواهد به جسد مردی که با آمبولانس دور می شد دلداری بدهد و بگوید که او آمده. به قولش وفا کرده و آمده. و حالا کنار اوست. کنار کیف او.

دستۀ کیف را محکم توی دستش گرفته بود و می لرزید و پیش می رفت. نبضش در شقیقه ها پرکوب می زد. عرق از منافذ پوستش می جوشید و از کنار گوشها و زیر بغلش سرازیر می شد و پیراهنش را خیس می کرد. انگار قلبش آمده بود توی گلویش و راه نفسش را بند آورده بود. پره های بینی اش مثل بینی اسبی دویده و خسته گشاد شده بود و هوا را با شتاب توی ریه هایش فرو می کشید و بازپس می داد. می لرزید و با گامهایی تند پیش می رفت. می ترسید برگردد و پشت سرش را نگاه کند. حس می کرد همه دارند به او نگاه می کنند و هر آن منتظر بود که ناگهان دستی از پشت سر بازویش را بگیرد و نگهش دارد. پشت سرش همهمه بود. تقریبا می دوید و با همان گامهای لرزان و تند از آن همهمه دور می شد. انگشتهای دستش دور دستۀ کیف قفل شده بود و تیر می کشید. کوبش نبضش را در بند بند انگشتهایش هم حس می کرد. دستش داشت خواب می رفت. دهنش خشک شده بود. ناگهان حس کرد سرگیجه گرفته است و الآن است که پس بیفتد. معده اش تیرکشید و مایع تلخ و تندی از زیر نافش جوشید و بالا آمد و بیخ گلویش را سوزاند. دهنش بد طعم شده بود. تلوتلوخوران راه کج کرد و خودش را به کنار دیوار پیاده رو رساند و تکیه داد و چشمهایش را بست. چند لحظه همانطور ایستاد تا نفسش کمی سر جا آمد و بعد آرام چشمهایش را باز کرد. زبانش را روی لبهای خشکش کشید و با احتیاط سر برگرداند و به پشت سرش نگاه کرد. کسی به او نگاه نمی کرد. کسی در پی اش نیامده بود. مردم هنوز داشتند به سمتی که تصادف شده بود نگاه می کردند و کسی به او توجه نداشت. نفس عمیقی کشید و کمی خیالش راحت شد. بعد برگشت و به اطراف نگاه کرد. چشمش به تابلو یک همبرگرفروشی افتاد و ناگهان احساس کرد که باید حتما چیزی توی دهانش بگذارد و فرو دهد وگرنه پس می افتد و تلف می شود. دلش ضعف رفت. همبگر دوست نداشت و معمولا لب به غذاهای آماده و ناسالم نمی زد. ولی امروز با بقیۀ روزها فرق می کرد. نگاه دیگری به اطراف اند اخت تا بلکه جای مناسبتری پیدا کند. یک پیتزا فروشی، و دورتر، یک کافی شاپ. سرش را تکان داد و انگار توی دلش بگوید " به درک"، دوباره دستۀ کیف را بین انگشتهایش فشرد و به طرف همبرگرفروشی راه افتاد.

همبرگر فروشی خلوت بود. در را که باز کرد مخلوطی از بوی همبرگر و سیب زمینی سرخ کرده و مواد تمیزکننده به دماغش خورد و پسش زد. آب دهانش را فرو داد و به دور و برش نگاه کرد. مرد میانسالی با ریش و موی ژولیده و بارانی مندرس در گوشه ای نشسته بود و به ساندویچش گاز می زد. دختر و و پسر جوانی هم در گوشۀ دیگری پشت میزی نشسته بودند و ته ماندۀ سیب زمینی سرخ کرده شان را دانه دانه بر می داشتند و در سکوت به نیش می کشیدند. لحظه ای ایستاد و بعد به طرف پیشخوان رفت و ایستاد. پسر نوجوانی جلو آمد و خسته نگاهش کرد و با لحنی خشک و مکانیکی پرسید: - می توانم کمکتان کنم؟

- یک ساندویچ لطفا.

- چی میل دارید؟ فقط ساندویچ یا کامبو؟

و به تابلوی منوی بالای سرش اشاره کرد.

مریم رازی با گیجی به تابلو نگاه کرد. عکسهای براق و رنگارنگ انواع همبرگرهای یک طبقه و دو طبقه و چند طبقه با لیوانهای غول آسای نوشابه و پاکتهای کوچک و بزرگ سیب زمینی سرخ کرده. پسر جوان سنگینی بدنش را روی یک پایش انداخت و سرش را کج کرد و خسته به او نگاه کرد. مریم رازی دستپاچه شد و بعد از مرور سریع تابلو، ساده ترین ساندویچ را انتخاب کرد و شماره اش را به جوان گفت. پسر چرخید و به طرف آشپزخانه قدم برداشت. مریم رازی نفس عمیقی کشید و دستمالی از جا دستمالی روی پیشخوان بیرون کشید و عرق روی پیشانیش را با آن پاک کرد. دستهایش هم عرق کرده بود. کیف را با احتیاط کنار پایش روی زمین گذاشت و دستمال دیگری برداشت و عرق دستهایش را هم سترد و دستمال مچاله را توی جیبش فرو کرد. دوباره نگاهی به دور و برش انداخت. حواس کسی به او نبود. مرد ژولیده ساندویچش را تمام کرده بود و به پشتی صندلی اش تکیه داده بود و با نگاهی مرده بیرون را نگاه می کرد. دختر و پسر جوان هم غذاشان را تا ته خورده بودند و حالا دستهای هم را گرفته بودند و عاشقانه به چشمهای هم نگاه می کردند و پچ پچ می کردند و ریز می خندیدند. غذایش حاضر شد. پسر جوان سینی خوراکی های او را جلوش گذاشت و سراغ صندوق رفت. چند دگمه را فشار داد و بی آن که به او نگاه کند، با همان صدای خسته و لحن مکانیکی اش گفت:

- سه دلار و چهل و هشت سنت، لطفا.

مریم رازی کیف دستی اش را باز کرد و کیف پولش را از توی آن در آورد و یک اسکناس ده دلاری روی پیشخوان گذاشت و منتظر ایستاد. پسر فروشنده بقیۀ پولش را پس داد. پول را گرفت و خم شد و کیف را با احتیاط برداشت و با دست دیگرش هم سینی غذایش را برداشت و به گوشۀ خلوتی رفت و کیف را روی یک صندلی گذاشت و سینی را هم روی میز و نشست. تازه در این لحظه بود که احساس کرد تقریبا همۀ انرژی اش را از دست داده و دارد از حال می رود. به پشتی صندلی اش تکیه داد و چشمهایش را بست و نفس عمیقی کشید. چند لحظه همانطور ماند، بعد چشمهایش را باز کرد و به سینی غذایش نگاه کرد و آب دهانش را فرو داد. دلش مالش می رفت. کاغذ دور ساندویچش را باز کرد، گازی به ساندیچش زد و لقمه را در دهانش چرخاند و جویده نجویده فرو داد. طعم بیکن و گوشت چرخ کرده در دهانش حالش را به هم زد. احساس کرد گوشت خام و بویناک حیوانی را در دهان دارد و تصور جویدن مردار دلش را آشوب کرد. ساندویچ را توی سینی گذاشت و دستمال کاغذی ای برداشت، به اطرافش نگاه کرد و محتویات دهانش را توی دستمال خالی کرد و به سرعت لیوان نوشابه اش را برداشت و جرعه ای نوشید تا آن طعم مردار را از دهانش بشوید. نمی شد تف کرد. نوشابه را در دهانش چرخاند و و مجبور شد آن را فرو دهد. بعد چند تکه سیب زمینی سرخ کرده را هم تند جوید و فرو داد و سینی را از جلوش پس زد. قهوه. باید قهوه می خورد. از جایش بلند شد و به طرف پیشخوان رفت و لیوانی قهوه خرید و سر میزش برگشت. نشست و جرعه ای از قهوۀ داغ نوشید و پس نشست. طعم قهوه حالش را جا آورد. جرعه ای دیگر نوشید و بعد کیف را از کنارش برداشت و روی میز گذاشت و به آن نگاه کرد. آرام روی آن دست کشید. انگار که حیوان مرده ای را لمش کرده باشد، همۀ تنش مور مور شد. به دور و برش نگاه کرد. کسی به او توجه نداشت. انگشتهایش به قفل کیف نزدیک شد و با احتیاط دگمه های آن را فشار داد. ضامن قفل در رفت و بالا پرید. از این صدا و حرکت ناگهانی او هم تکانی خورد و از جا پرید و بی اختیار با وحشت به اطرافش نگاه کرد. انگار همه می دانستند که او کیف آن مرد مرده را دزدیده و حالا دارد به حریم آن تجاوز می کند. دوباره عرق کرد و لرزید و دستهایش را از روی کیف برداشت. بازش کند؟ می ترسید بازش کند. از چیزی که نمی دانست چیست می ترسید. از چیزی که ممکن بود توی آن باشد. چی ممکن بود توی آن کیف باشد؟ زیاد سنگین نبود. با این حال می ترسید. تصویر هزار چیز به ذهنش هجوم آورد. اسلحه، چاقوی خون آلود، دست بریده، عکسهای شرم آور، عکسهای ترسناک، زبان بریده، چشم از حدقه درآمده، انگار یک جفت چشم از حدقه درآمدۀ خون چکان از توی آن کیف مرموز نگاهش می کردند. دیگر نمی توانست صبر کند. چشمهایش را بست و خواست در کیف را باز کند. ولی پشیمان شد. اگر بمب بود چی؟ اگر می ترکید؟ اگر واقعا همان دست بریده یا چشم از حدقه درآمده تویش بود چی؟ اگر کسی می دید و فریاد می کشید چی؟ مکث کرد، چشمهایش را باز کرد و نفسی کشید و دوباره ضامنهای قفل را فشار داد و بست. باز دور و برش را نگاه کرد و بعد کیف را آرام از روی میز برداشت و کنار میز روی زمین گذاشت. دهانش خشک شده بود. لیوان قهوه را برداشت و جرعه ای از آن را توی دهانش ریخت. قهوه سرد شده بود و تلخترین مزۀ ممکن روی زبان و ته حلقش ماسید.

از جا بلند شد، کیف خودش را روی دوشش انداخت و کیف دیگر را هم از کنار میز برداشت و تلخ و گیج و عصبی به طرف در خروجی راه افتاد. نزدیک در خروجی ایستاد و برگشت و مردد به میزی که پشت آن نشسته بود نگاه کرد. سینی اش هنوز آنجا بود. نگاهش به طرف پیشخوان چرخید. پسر جوان دور و برش را تمیز می کرد و زیر چشمی او را می پائید. آب دهانش را فرو داد و به طرف میز رفت و سینی اش را برداشت و دور و برش را نگاه کرد و به طرف آشغالدانی راه افتاد، محتویات سینی اش را در سوراخ آشغلدانی خالی کرد و سینی خالی را روی آن گذاشت و باز به پسر فروشنده نگاه کرد. پسر به او لبخند زد. مریم رازی هم لبخند زد و سرش را تکان داد و از در بیرون رفت.
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
مدتی است حقیقت از میان دستانم لیز می خورد. همواره می نویسم، اما مگر نباید در این هجوم كلمه و كلام، به انفجارنور در پشت تنها یك كلمه ایمان داشت؟ نمی خواهم از شعاع مبهم یك واقعه، نظامی فلسفی استنتاج كنم. از همیشه همیشه ترم. این نوشتن به جهان امنی بدل شده كه من و تو بی هیچ وقفه ای در مدارهم قرار می گیریم. در مدار آب و آسمان، تو چنان در درون من خزیده ای كه نفرین شده ترین كوچه پس كوچه های دلم، رنگی از روشنی گرفته اند. اما با این حال، انگار قرار نیست از پس این همه پرسه زدنها در حوالی مرگ، حقیقی نهفته یا واقعیتی نهان، آشكارو بر ملا گردد.
***
با دستهایی بر روی گوش و آرنجی در دو طرف صورت، خوابیده ام. نمی خواهم آشفته بازار مبهم قطرات، مرا به اشكال غریب ببرد. تمام شب بی وقفه باران باریده. در گوشم طنینی بیهوده و بی نهایت دور از زمزمه ای گاه و بیگاه است. "تو بزرگی مثل اون لحظه كه بارون می زنه." هست و نیست خودم را درون همین جمله می ریزم و زیر سر می گذارم.
***
تو پرآزرم با همان دو گیسوی نازك دراز به هم بافته ات، مهری از خاموشی بر لب زده ای و پیچیده در شال بلند سفید، مرا به تماشا نشسته ای. هنوز می توانم از ورای این حجم سیمان و سنگ، تو را ببینم كه خطی از خاك بر پشت چشم كشیده ای و آرام و متبسم سرت را برمی گردانی تا معنای آنچه را می بینی از من بپرسی. اما من، با عدم یقینی ژرف، به آهستگی می گویم: به آنچه می بینی ایمان بیاور. تو رفته ای.
***
از جایم نیم خیز می شوم. برای لحظه ای، خواب آلودگوش می كنم و بعد دوباره به جهان آشفته اوهام فرو می غلتم. با چهره ای فشرده بر آرنجها خمیده، تو را می بینم كه قصه ات را خوانده ای و حالا به نقطه ای دوراندیشی. صدایی مرا به پس پسله های نگاهت می كشاند. بر می گردم و چشم می گشایم. قطره های بارانند كه به شیشه می خورند و تلفن كه در این وقت صبح می نالد. نگاه می كنم، شماره تو بر تلفن حك شده. آهی ملایم و صبور می كشم كه نشانه رؤیای پریشانم است. تو زنگ می زنی، آن قدر كه حوصله ات سر می رود. اما لحظاتی بعد، دوباره آغاز می كنی. كاش طاقت بیاوری. دلم می خواهد كسی تا ابد انتظارم را بكشد.
***
گردنبندت را مشت می كنم. می دانم به خانه كه برسم، باز خواهم گفت:سلام... و تو سر بلند خواهی كرد و در حالی كه همه انتظارت را یكجا هویدا می كنی، می پرسی:آمدی؟....
بله، آمدم. اما افكارم به اندازه غربالی سوراخ دارند. انگار آماده نیستم. اما میل دارم توضیح دهم. می خواهم كسی بفهمد. دست كم یك نفر. می دانم كه تو میدانی. تو بر فراز جمع خفتگان، گاه و بیگاه آهی ملایم و صبور می كشی و مرا مواظبی كه چون شبحی سرگردان، درون گور اتاق، در حوالی تو پرسه می زنم. وسوسه می شوم شانه ات را بگیرم و تكان دهم. اما چنین نمی كنم. از این حالت اضطرار می ترسم. خوابت عمیق است. آن قدر عمیق كه انگار به مرگ رضا داده است.
***
بیرون باران می بارد. مهدی از رفتن تو به سرزمین دوتار برای تدریس می گوید. به گمانم قبل از رفتن حرفی برای گفتن داشتی. پشت میز می نشینم. چیزی عمیق تراز تنهایی، یا غم، یا غصه، بر دلم سنگینی می كند. حجمی از كلمه و كلام. یه یك اندازه غریب، به یك اندازه درك ناشدنی. ورقه ای سفید پیش می كشم. ا
ای گره كور بخت من
در امتداد كلمات،
به جانب من نگاه كن
تو مكرری
ومكرر یعنی همیشه
و مگر خوشبختی چیزی جز تمایل به تكرار است؟
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
زير نور تير برق در سياهي بي کران آسمان که به درونِ چاه عميقي مي مانست ، باران از هم باز مي شد و با شتاب از آسمان مي گريخت و سراسيمه و پراکنده به زمين مي خورد انگار قطرات آب از ماهي معلق در آسمان پيشي گرفته باشند و روي پالتوي مشکي که همين زمستان پارسال خريده بودم و مرد برتن داشت،با رد خيسي گم شوند، مردي با لبهاي کلفت و گوشتالويي که در همان نظر اول مي شد فهميد تنها براي فحش دادن بازو بسته مي شوند، نا آرام،زير پنجره اتاقم پشت در آهني خانه ام ايستاده است و چنانکه يکسره زنگ را فشار مي دهد وگاهي به در مي کوبد هراسان به اين سوي و آن سوي خيابان مي نگرد ، شب زير باران وهمناک تر از هميشه است،نه غافلگيرکردن باران بهاري و نه صداي شليکي که در شهر پيچيده بود نتوانسته بود که شلوغي سيزده بدر را به خانه هايشان باز گرداند همين هم شايد بر ترسم مي افزود،نمي خواستم در راباز کنم،چرا بايد دررا باز مي کردم، اگر کسي او را ديده بود چه مي کردم،به پسرم که آرام در آغوش مادرش به خواب رفته است، نگاه مي کنم، بايد به او رحم کنم ،دليلي نمي بينم که در راباز کنم،من از همان اول هم به او گفته بودم ،گفته بودم که با تصميمش مخالفم.حالا تنها پشت پرده اين پنجره -رو به اين خيابانهاي خاموش- که انگار آن را برديواره چاهي کنده اند.پنهان شده ام ،او مرا نمي بيند،خيلي چشمش کار کند، پشت پنجره ،اين تنگ ماهي را ببيند که ماهي امسال عيد، درآن با چشمهاي بازش به ما خيره شده و يا شايد خواب مارا مي بيندو لبهايش براي تنفسي ناگزير بازو بسته مي شوند.
مي گفت:
- فقط امشب رو خونت مي مونم.
ميدانستم اصلش هم همين امشب است،مطمئنا امشب تمام شهر را دنبالش مي گشتندو اگرکسي را که پناهش داده بود مي يافتند، اعدامش مي کردند،به او گفته بودم من با کشتن هر کسي مخالفم ،حالا طرف هرچقدر هم که جلاد بوده باشد،اما طاقت ديدن اين حالش را هم نداشتم،اينگونه که زير باران خيس شده بود کسي شجاعتش را نمي ديدونمي فهميد که اين همان دلاوري است که برديوارهاي عمودي مي راند، عين پرنده کوچک آب کشيده اي شده بود که دل هر رهگذري را مي سوزاند،
- يادت نيس چه کسايي رو از ملت گرفت،هرکدومشون يه دنيا بودن، همه اشون مخ!
يادت نيس کفن مي پوشيدند و توي خيابون با چند تا چماقدار راه مي افتادن و همه دکه هاي روزنامه فروشي رو مي سوزوندن يادت نيست کتاب فروشي رضارو آتيش زد و ده سال خونه نشين اش کرد!؟از سر اين خيابون تا ته اش جهنمي درست مي کرد که تمام اعضاي بدن آدم مثل بيد مي لرزيد.فرياد مي زدن و شعار مي دادن و تمام خيابونو به آتيش مي کشيدن،ما ترسو نبوديم ، بوديم!؟ اينو بايد بفهمه!کي جرات داشت با ما اينکارو کنه؟سزاي کله شقي اش رو بايد ببينه!چرا نمي خواي بفهمي که اونا به ما نارو زدن!تو همه چيزرو فراموش کردي!
گفتم:
-نه ،خوب يادمه،فراموش نکردم!هيچ چيزرو! همه چيز خوب يادمه، اون بامن همکلاس بود،رياضي اش خيلي خوب بود،زبانش هم عالي بود اصلا کله اش کار مي کرد،تو راه مدرسه يه مغازه بود که از اين صفحه هاي گرامافون مي فروخت همه اش از اون تو صداي مرضيه مي اومد سنگ خارا توي صداش زنگ مي زد!از اونجا که مي گذشتيم گوشهايش رو مي گرفت حرومزاده مي گفت صداي زن حرومه! ما بهش مي خنديديم، تا ازاونجا رد شيم،گوشهاشو نگه مي داشت!مي خوام بگم خريتش هيچ ربطي به انقلاب نداشت! وقت مي گذاشت و ميومد خونه امون و به من فيزيک ياد مي داد!مفت و مجاني!مي بيني ؟مي بيني همه چيز خوب يادمه!
-مي دوني چه حکم اعدامهايي صادر کرد؟چه شکنجه هايي کرد؟خواهر رضارو يادته ...سپيده رو مي گم،.حيف نبود!؟ حالا از اون چي مونده؟شبي هزار تا قرص و زهرومارديگه مي خوره تا خوابش ببره تازه يه دليلي داشته که نکشتدش يه دليل کثيف!،مگه چند تادختر عين اون تو شهر بودن؟...حالا شعورش هيچي زيباييشو بگو؟.... اما خوشم اومد ازش... ميگن تو بازجويي اش يه کشيده آبدار خوابونده زير گوشش!ميگن با صندلي توي صورتش کوبيده بود ميگن هنوزم رد زخمي که پايه صندلي روي دماغ کج اون عوضي انداخته رو توي صورتش مي شه ديد.
--آره ميگن،ميگن!اما اينا ديگه گذشته!حالا ديگه نمي خوام به چيزي فکر کنم ديگه همونقدر از لنين بدم مي ياد که از شريعتي!اصلن کاري به کارشون ندارم!بدون همه ي اينا بهتر مي شه نفس کشيد!
-دروغ ميگي! تو از بچگي ات هم همينطور بودي،واسه ترست همه چيزو توجيه مي کردي!هميشه وسطش جا مي زدي!سيزده روز عيد که تموم مي شد حوصله ات از ماهي توي تنگ هم سر مي رفت و مي انداختي اش توي چاه!

اين يکي را راست مي گفتي،سيزده بدر که مي رسيد تنگ ماهي را برمي داشتم و مي رفتم سرچاه خانه امان!ديگر عين آن روزهاي آخر زمستان که با اشتياق خريده بودمش،دوستش نداشتم،ماهي کاهلي که با صداي توپ-برخلاف افسانه هايي که مادرم تعريف مي کرد- هيچ عيدي از آب بيرون نمي پريد و هميشه با آرامشش در انتظارم مي گذاشت،طوريکه ثانيه هاي آخر و اول هرسال را در انتظار بيرون پريدنش حرام مي کردم،آنوقت ماهي را با همه آب اطرافش در چاه مي ريختم،دوست داشتم ماهي از آب پيشي بگيرد در سقوط و رسيدن به آب و چرخ زدنهاي پياپي در حلقه چاه، اماچاه تاريک بود و هيچوقت نمي شد ببيني که کدام يکي اشان اول مي رسند،نمي شد بفهمي که در سقوطِ اين بار، ماهي سنگين تر است يا مايه حياتش که تمام زندگيش را در برگرفته است و حال درپراکندگي قطراتش به سقوطي ناچار تن داده است! مي خواستم بدانم که آيا اين سقوط را به پاي عمر ماهي مي نويسند يا عمرمن!؟زندگي در پرت شدني که به يک خواب کوتاه مي ماند! راستي چه بر ماهي مي گذشت در آن ثانيه ها که تنها وزن سبک درونش فرمان مي داد!چه مي فهميد وقتي که جان ظريفش را در ناخودآگاهي سقوط،پيچ و تاب مي داد؟مي دانم که تو هم از همان موقع بود که طراوت سرعت را در مقابل آرامش ذاتي ماهي دوست داشتي و آنرا مي پرستيدي ،اصلا مگر مي شد به اين سرعت ناچار دل نداد و خيره نشد؟احساس مي کردم حتي خدا هم خوشش مي آيد، آرامش ماهي را در موقعيتي مغاير با آهستگي ذاتي اش قرار دهم وآنوقت تماشا کنم جدال ناگريزش را،

به او گفتم:
-همه چيز تغيير مي کنه ،حتي همين چاه خونه که ماهي عيد هر سال رو از ما مي گرفت و يکسال بزرگترمون مي کرد!اونموقع،دو سه سال بيشتر نداشتم ،سالهاي فيروزه اي رنگ هرآدم همون سالهاست،همون سالها که نمي گفتم نميشه فهميد! خوب مي پاييدم ببينم ماهي از آب جلو ميزنه يا قطره هاي پرخروش آب از ماهي،اينا مال قبل از اونه که تو بري و توي اون چاه فرياد بکشي،اون دختره همسايه امون يادته؟ هميشه لباس عروس کوتاهي مي پوشيد عين فرشته هايي بود که توي کتاب مقدس با رنگ و روغن کار شده باشن اما اسمش فريماه بود....خداي من! يعني اون الان کجاست؟ يادته ،يکروز تو عالم کودکي بين همه بچه هاي هم محل، آروم بهش نزديک شدم ودامن کوتاهش رو بالا زدم،خم شدم و خوب نگاه کردم، فقط مي خواستم بدونم اون پايين چه خبره؟ نمي دونم حالا فکر مي کنم اينم از اون هوش ذاتي آدمه که خوب بو مي کشه ،يا شايدهم عين بي اختياري ماهي توي سقوطه،بچه ها همه به من خنديدن!اما دختره نخنديد،همونطور ايستاد و تکان نخورد، مي خواستم بدونم اون پايين چه خبره!اي کاش همونقدر احمق باقي مي مونديم،همونقدر باهوش!اما واسه تو معني ها تفاوت داشت حتي همين چاه هم يه معني ديگه مي داد براي تو !تو اصلن چند سال بعد چاه رو توي خونه امون ديدي،وقتي که تازه صدات دورگه شده بود و مامان بهت گفت که واسه اينکه صدات مردونه بشه بايد توي چاه فرياد بکشي!مي بيني همه چيز واسه تو فرق داشت!همه چيز!
با لبهاي کلفتت خنديدي و گفتي:
-مطمئنم که ماهي ات رو ترسوندم ،صدام خروسک گرفته بود و همه مسخره ا م مي کردن !از تو چه پنهون که اون سالها فريماهِ تو هم لخت و عور به خوابم مي اومد،صبحها حلواي کاچي وعسل مي خوردم که کمرم سفت بشه اونوقت سرم رو توي چاه مي کردم و از ته دل فرياد مي کشيدم:
آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآ....
حق با مادر بود يه چيز ترد و فيروزه اي رنگ عين کودکي هميشگي تو،توي صدام مي شکست،ماهي توي اون حلقه تندتر چرخ مي زد و همه همسايه ها صداي مرد شدنم رو مي شنيدن!
-اما من! من در همون روزهاي پرغوغا و پرفريادت تو فکر يکي بودم که توي سالهاي فيروزه اي رنگم گم شده بود،شبا مي رفتم و کنار اون چاه مي نشستم و به عکس ماه خيره مي شدم که مي افتاد توي چاه لابد در راه يکي از چرخ زدنهاي ماهي سالهاي پيش،که ديگه در اون سياهي نمي ديدمش اما حتما توي اون سياهي بود!نبود!؟مي بيني ما زمين تا آسمون باهم تفاوت داريم ،زمين تا آسمون باهم فاصله داريم عين اون ماه و ماهي کنارهم بوديم اما خيلي فاصله داشتيم باهم!تو حتي نمي دوني که من تو فکر کي بودم!؟ مي دوني؟
يادته مدرسه امون از خونمون خيلي فاصله داشت، يکي از رعيتهاي پدرم هر روز مي اومد دنبالم!منو مي انداخت توي يه زنبيل و روي کولش مي گذاشت تا به خونه برسونه ،اونروزا کوليهاي زيادي به شهرمون مي اومدن با لباسهاي رنگارنگ!يکي اشون خرس سبزِ مريضي رو-اصلش سياه بود اما رنگش کرده بودند- مي آورد و نمايش مي داد ،يکي اشون کمانچه مي زد و ميمونِ قرمزرنگ رو مي رقصوند جوونتر که شديم کتاب مياوردن!کتابهاي جلد سفيد! مادرِماکسيم گورکي رو يادته که چند دور با هم خونديم وچقدر ديديم که مادرمون شبيه اش نبود!
اما اون روزکه ميگم يه پهلوون اومده بود همه اشون هم بساطشونرو کنار مدرسه پهن مي کردن آخه از ماها کنجکاوتر کسي توي شهر نبود ا ماها خيلي چيزارو نديده بوديم،دنيامون کوچيک بود شايد، دوس داشتيم حيرت کنيم يعني همينو مي خواستيم که يکي حيرونمون کنه!بچه ها و بزرگترها دورش جمع شده بودن عين آدمهايي که الان دور تو جمع مي شن و از بالا به شجاعتت نگاه مي کنن!به سختي حلقه رو کنار زدم و تو رفتم ،پهلوون هيکل اونچناني نداشت،اما دستاشو بازمي کردو توي حلقه جمعيت چرخ ميزد و نعره ميکشيد صداشم کلفت نبود اما سبيلاي کلفتي داشت، روي بازوهاش خالکوبي فيروزه اي رنگ مرده اي بود،اژدهاي پوسيده اي رو به ياد آدم مي انداخت، زنجيرو دور بازوش مي بست و رجز مي خوند،وردستش هم هفت دور پياله رابين جمعيت مي چرخوند وپول جمع مي کردآن وقت پهلوون،تازه، زور آخرو مي زد،صورتش سرخ مي شد و نفس کشدارش سبيلهاشو هوا مي داد،ملت صلوات مي فرستادن ،عين کاري بود که الان تو مي کني، بساطي که تو پهن مي کني روي اوون ديوارهاي چوبي!معرکه اي که تو بپا مي کني!
همه آدمها از پهلووني اش کيف مي کردن!اما خب چن نفرهم دورو ورم بودن که مي گفتن زنجيرش قلابيه، يه خال جوش زده رو هر کدومشون،هميشه اين آدما پيدا مي شن!اما من با چشماي خودم ديدم که زنجيرش سالم بود،خلاصه اونقدر سرگرمش شدم که نفهميدم کي معرکه تموم شد اومدم دم در مدرسه اما کسي دنبالم نيومده بود،لابد وقتي سرم گرم معرکه بود فرستاده پدرم دنبالم اومده بود و توي شلوغي آدما، نتونسته بود منو پيداکنه و به خونه برگشته بود،خيلي ترسيده بودم حتي خيلي بيشتر از همين الان که تو داري مدام به در خونه ام مي کوبي!اونروز با خودم فکر کردم که ديگه هيچکس منو پيدا نمي کنه؟ديگه کسي منو نمي شناخت،من هرروز توي زنبيل، خوابم مي برد و راه خونه رو نمي ديدم ،حواسم به راه خونه نبود!
کنار در مدرسه وايسادم و گريه کردم اونقدر شديد که گريه نمي ذاشت حتي نفسم بالا بياد،همه مي گذشتن و انگار هيچکس منو نمي ديدتو هرگز اينقدر تنها نشدي...آدم با دشمنش باشه و تنها نباشه.فقط يکي باشه که بشناسدش دلم مادرمو مي خواست...کم آدم توي اين موقعيت قرار ميگيره ،شايد فقط در بچگي! اونم وقتي که گم مي شه،اونموقع تازه مي فهمه حقيقت چيه،سخته آدم گم شدنشو بفهمه ،تنهاييشو!اونهم اونقدر زلال! فهميدناي اون موقع زلال بود!انگار يکي هست که تا بچه اي هواتو داره و زندگيتو جمع و جورمي کنه بعد که ولت کرد يکدفعه پخش و پلا مي شي بين آدمها!اونوقت مي شنوي صداي زِرِ اونهاييرو که ميگن زنجيرش قلابيه!يکي ميشه من، يکي ميشه تو، يکي ميشه دشمنت!
اما اون موقع من فقط ترسيده بودم! از زلاليِ سرد اون تنهايي که باراولم بود تجربه مي کردم مي ترسيدم،يکدفعه بين اون همه ناشناس، يه دستي آروم سرمو نوازش کرد،يه دستِ سفيد که ردخون رو توي رگهاش،مي تونستي ببيني،جوشش رودخونه آبي رو برسينه بلور،نگاه کردم يه زن جوون بود،اون منو نمي شناخت اما مهربون بود!دستاش عطر مي داد،عطر نمي دونم چي...ولي عطرِ عطر بود ديگه هيچي ازش يادم نيست،فقط مي تونم بگم زيبا بود چه جوري زيبا بود؟ نمي دونم!نشوني خونم رو پرسيد سفيد بود مثلِ ماه بود! عين اون ديگه من زن نديدم،انگار فريماه بزرگ شده باشه!زنم وقتي که باهم آشنا شديم شبيه اون بود اما از وقتي با هميم، ميبينم که اون نيست!يعني گاهي وقتها هست بيشتر وقتها نيست!اسممو پرسيد و فاميليمو!
دستش داغ بود دستمو گرفت و منو و به خونه رسوند، اونروز من عين کورها شده بودم،اگه دستمو ول مي کرد مي خوردم زمين!اما عجيبه! اون دم در منو بوسيد وگفت:
- چشات عينه آينه است پسر کوچولو و چقدر هم غمزده است
بعد هم خداحافظي کرد و رفت! از اونموقع ولم نکرده اون زن!توي اون چاهي که تو فرياد مي کشيدي من اونو مي ديدم هر شب!اوني که به چشاي کورم مي گفت عين آينه است!عينه آينه پسرکوچولو!خيلي حيف شد خيلي حيف شد،خيلي ، خيلي!بايد دستاشو همونموقع مي بوسيدم!
-مي دونم!مي دونم کيو مي گي!،عينه سپيده بود، فرزبود و پرنشاط، ملت که جمع مي شدن جلدي توي شلوغي کاغذا رو پخش مي کرد،من که وارد گود مي شدم اول موتورو روشن مي کردم و کمي گاز مي دادم جمعيت بالاي سرم از غريدن موتور کيف مي کردن،معرکه هام از معرکه پهلووني که ميگي شلوغتر بود،بالارو که نگاه مي کردم، ملت که صورتمو مي ديدن کلي کف مي زدن واسم!موتورو روشن مي ذاشتم و خودم مي رفتم بيرون يه نخ سيگار مي کشيدم تا جمعيت زيادتر بشه و سپيده کارشو تموم کنه!بيرون از گود اون چاه، موقع سيگارکشيدن هيچکس منو نمي شناخت و برام کف نمي زد اما توي گود..اول مثل اون پهلووون توي گود روي زمين صاف چرخ مي زدم وگاز مي دادم و سرعت مي گرفتم ،موتور و من نعره مي کشيديم ،بعد فرمون مي دادم و از سطح شيبدار تا ديوارهاي چوبي عمودي اون چاه بالا مي اومدم هر از گاهي هم اوج مي گرفتم تا اون بالا،تا نوري که از لاي سقف حصيري استوانه مي اومد! صورتمو بالا مي آوردم و اشتياق آدمارو مي ديدم،ديگه بالا و پايين فرقي نمي کرد،همه چيز تبديل مي شد به يک سياهي که عين سرمه روي چشمات کشيده مي شد،رنگها باهم قاطي مي شدند و مي شد تنها يه رنگِ پرسرعت! گاهي هم باد حصيري رو که بالاي اون استوانه چوبي بسته بوديم کنار ميزدو نور توي چشمم مي خورد،اونموقع بايد حواسمو جمع مي کردم که با يه فرمون الکي نيفتم وسط گود! نگاه مي کردم ودستهاي بچه هايي رو که پول مي دادن نشونه مي گرفتم و ميرفتم بالا و با جيغشون پول رو از دستشون مي قاپيدم!نمي دونم از چي کيف مي کردن ، از ترس،از غرش غير طبيعي موتور يا از لرزوندن ديوارها زير پاهاشون،مي ترسيدند و کيف مي کردن! سرعت که مي گرفتم يه چيزي منو محکم مي چسبوند به اون ديوارهاي عمودي،ديوارهاي عمودي اون استوانه چوبي بي احساس ،اون چاه!نيرويي نامرئي که نمي ذاشت بيفتم از اون ديوار مرگ آور!همون خال جوشهايي که روي زنجير پهلوون بود و تو نمي ديدي!مي ذاشت که من اوج بگيرم و شجاع بمونم!فرق کنم با آدمهايي که دورم وايسادنو واسم کف ميزنن شبيه يکي بشم که اغلب نيستم! اينو به اون کثافت هم گفتم سرعت و شجاعت باهم رابطه دارن!
اولين باري که رفتم بازجويي گفتن آقاي حقيقت توي اتاق منتظرتونه! چشامو باز کردن ديدم خود نامردش بود لعنتيها هزار تا اسم دارن يه عينک مشکي زده بود و لاغر تر از گذشته بودبا ااون دماغِ کجش!عين مرتاضا شده بود، انگار هرگز منو نمي شناخت خشک و رسمي با من حرف زد هر چه خواستم اون دورانو يادش بندازم اصلن راه نمي داد!مي خواس خردم کنه!يه لبخندِ موذي روي لبش بود:
مي گفت شنيدم مست مي کني و سوار موتور مي شي!؟
گفتم :واسه همين منو آوردي اينجا؟!مست مي کنم تا سبک بشم و گريز از مرکزم کمتر بشه بلکه از شرم راحت شي!اين که ساده اس وتازه هم به نفعتونه! عجيبه اينو نفهمي!فيزيک رو که شمايادم دادي حاجي!
به من گفت سبکم نشي،مرکز تفت مي کنه بيرون!
عينِ سگ دروغ مي گفت!گاز که مي دادم روي ديوارها،همه ته دلشون خالي مي شد ،تمام استوانه مي لرزيد!من ديوارا رو هل مي دادم کنار،اصلن مرکز هم همدستم بود وزن من و مرکز و سرعت با هم ديوارارو هل مي داديم ،مگه نه؟!همون وزني که اگه گاز نمي دادم با سر منو مي کوبوند وسط گود،همون وزنِ سقوط آور! اما حالا ديگه دلم نمي خواد تنها، بکشمش، حيفه اگه همينجوري بميره دلم مي خواد هرجوري هست اينو تو کله اش فرو کنم،مي خوام بفهمه که دروغ ميگه!دلم ميخواد بدزدمشو و اونوقت يه بطر عرقو به زور توي حلقش خالي کنم ،اصلا تو مزه ي عرقو چشيدي که اينطوري حرف ميزني نامرد؟ اين همه يقينو از کجا مي آري بزدل؟
نچشيده! دروغ ميگه! مي دونم اگه بچشه مست ميشه، خوبم مست ميشه! دروغ ميگه!اگه دروغ نمي گفت سپيده رو مي کشت!؟اصلن چرا سپيده رو نکشت ؟!مگه حکمش اعدام نبود چرا به سپيده اون پيشنهاد بي شرمانه رو داد!
ماهي در تنگ شيشه اي تکان نمي خورد ،اما ما ناآرام بوديم،ناآرامتر ازهمه آن سالها،نبايد مي گذاشتم ماهي امسال در اين غوغاي شبانه امان خوابش ببرد،بايد پسرم و سپيده را که با هزار قرص و زهرمار ديگر خوابش برده بيدار کنم و با هم برويم پاي چاه،پسرم آرام در آغوش سپيده خوابيده است و دستهاي شفاف سپيده که رد خون را مي تواني زير سفيدي پوستش ببيني به نوازش روي صورتش مانده است ،صورتي با چشمهاي غمزدهِ آينه ايش و دماغ کج اش و لبهايي کلفت و گوشتالو،ديگر سيزده روز،تمام است، بايد بيدارشان کنم و باهم برويم سرچاه بايد باهم ماهي را بيندازيم توي چاه و خوب نگاه کنيم که ماهي از آب زودتر مي رسد يانه!مي خواهم امشب باز به چرخهاي ناديدني ماهي در چاه خيره شويم!
-حتم دارم که ماهي هنوزم عاشقه اينه که باباله هاي رويايي اش چرخ بزنه و چرخ بزنه و گازبده و از ديواراي سنگي چاه بياد بالا!بياد بالا تا خودخود ماه!تا خود خود ماهي که افتاده توي چاه!
پنجره را باز مي کنم ،سپيده کنارم است،کنار ماهي،پسرم تنگ ماهي را دستش مي گيرد و همانطور که سرش را از پنجره اي که گويي بر ديواره چاهي کنده اند، بيرون مي برد، به تو که بي تاب آن پايين ايستاده اي، نهيب مي زند:
-بابا،ما داريم ماهي رو مي اندازيمش توي چاه، خوب نيگاه کن ،
خوب نگاه کن و بگو اون پايين چه خبره!؟
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
يک روز زمستاني بود که ما را گروه بندي کردند. هر گروه موظف بود در روزهاي تعيين شده برود کلاسي که اسم ساده آن آموزش کامپيوتر بود.
زمستان سال گذشته بسيار سرد بود. باران مي باريد. برف مي آمد. سوز سردي به صورت و دست ها مي خورد. همه جا گلي يا يخ زده بود اما ما در تمام زمستان سر کلاس ها حاضر مي شديم و بالاخره سه دوره را هم گذرانديم که مهمترين آن ها آموزش اينترنت بود.
بيمارستان ما مثل خود اصفهان است. در مرکز شهر است و همه چيز در آن مثل خود کاشي هاي اصفهان شکل گرفته و ثابت است. خيلي ها هم مثل من در اين بيمارستان قديمي هستند و ... چندين نفر از ما تا حالا پدربزرگ و مادربزرگ شده اند. چند نفري هم از ما کم کمک رفته اند روي پشت بام. مي توانيد از اين حرف ها نتيجه بگيريد که ما هنوز نفس مي کشيم و خيلي هم دنبال فناوري و دنياي مجازي و اين چيزها نبوديم. راستش شايد ناخودآگاه با اين برنامه دنبال اين بوديم که ببينيم اين بچه ها، يعني اين دختر و پسرهاي برومندمان که ما بعضي وقت ها نمي فهميم چه مي گويند، در اين جعبه دنبال چه چيزي هستند.
اولين بار که گروه ما connect شد، سر همين کلاس دنبال عکس هنرپيشه ها رفتيم. آن هايي که سال ها بود نديده بوديمشان. همان کاري که بچه ها بعد از بازي هاي فيفا 2003 و آندرگراند و ... رفتند سراغش که مال سيزده چهارده سالگيشان بود و بعد هم دنبال خواننده ها.
فکر مي کنم بعضي از خانم هاي گروه دنبال مد لباس و اين جور چيزها گشتند و بعضي از آقايان هم دنبال آخرين مدل هاي بنز. ما بچه شده بوديم. اين صفحه کوچک که هر دو نفر در اين کلاس يکي از آن را داشت ما را مي برد و مي کشاند به جاهايي دوردست و باز نشده در ذهن مان که هنوز اسم نداشت.
البته در کلاس ما بودند دوستاني که همه چيز را فوت آب بودند و سرکلاس موزيک مي شنيدند، چت مي کردند و از اين کارها. ما ولي پله پله مي رفتيم جلو.
موضوع جذابي برايمان بود. موقع ناهار، سيني به دست. موقع آزمايش، وقتي حجم ادرارها را اندازه مي گرفتيم. وقتي منتظر سرويس بوديم و مواظب بوديم نان هاي که از نانوايي بيمارستان خريده بوديم خمير نشود از آن صحبت مي کرديم. از اينکه بچه هايمان کامپيوتر دارند، خوبش را هم دارند مي گفتيم و خوشحال بوديم که براي بچه هايمان دورانديشي بجاي کرده ايم و کامپيوتر را خريده ايم. استادمان سرکلاس مي گفت: دست دوم خوب سراغ دارد. آن هايي که نداشتند دورخيز بداشتند براي دست دوم ها.
اولين اتفاق وقتي رخ داد که به ما ياد دادنند E_mail درست کنيم. ساختيم با چه بدبختي. آن خانمه توي ياهو هم همه اش با لبخند مي گفت اشتباه کرديد، از اول شروع کنيد. اما ساختيم و صاحب آن شديم. درس بعدي نوشتن نامه بود که براي هم بايد سر کلاس send مي کرديم و بعد اتفاق افتاد ديگر. کم کم براي هم نوشتيم. ياد گرفتيم که بنويسيم از کي و از چي، چرا و براي چي، از همديگر يا چيزي بدمان مي آيد يا خوشمان و يا خيلي حرف هاي ديگر که تا حالا نگفته بوديم. دنبال حرف ها مي گشتيم. پ جاي بدي بود. ژ هم همينطور. ما با کلمه به تصوير مي گفتيم و او مي برد به تصوير و کلمه مي شد و ديگري مي خواند که درش mail box بود که فقط دو تا صندلي دورتر از ما نشسته بود.
درس هاي بعد براي ما تازه داشت جا مي افتاد که ياد گرفته بوديم پنجره ها باز کنيم و ببينيم هر کي توي پنجره اش چه جوري خودش را نماش مي دهد تا ما تماشا کنيم همديگر را.
بعد کلاس تمام مي شد و ما جماعت پير که بيرون مي آمديم از کلاس ياد گرفته بوديم که ديگر تعجب نکنيم. از ديده هاي ديشب مي گفتيم که بچه ها وقتي خواب بودند، کامپيوتر آقا و خانم مهندس را که سال آخر است روشن کرديم و بعد از صد بار آدرس، در يک پنجره که باز شد يکي روبروي ما گفت " حالت چطوره؟" و ما گفتيم " حالت چطوره؟" بعد فهميديم اول مال آن سر دنيا بود و ما از اينجا که گفتيم" تو خوبي؟" چند نفر ديگر با خنده آمدند بالا و بعد باز هم از ديشب ها گفتيم و انگار يک دنيا بود بين ما چند نفر. در اين دنيايي که داشت دور خودش مي چرخيد.
حالا زمستان تمام شده و بهار رسيده، ما در همان گروهي که بوديم هستيم و چيزهاي ديگر مي آموزيم. يکي از ما چند وقت پيش توي ccu بستري شد اما سرکلاس مي آمد. دزدکي هم خوشمان مي آيد که سر اين کلاس ها مي رويم. به رو نمي آوريم. اين يک جور بدجنسي کودکانه است که هنوز در ماست. که کشف کامپيوتر بچه هايمان را برايمان يک حادثه کرده است. که اگر آن را در رگ بزنيم براي تلافي اين همه فرصت از دست رفته مي رويم هوا. با يک دورخيز و يا يک فرصت مناسب که خدا کند، برسد. دوست ما از ccu سلامت بيرون آمد و اولين کاري کرد E_mail هايش را چک کرد.
با وجودي که در چند قدمي تابستانيم هر کدام از ما Facorit هايمان را داريم و آدرس و پنجره هاي تازه را براي همديگر مي فرستيم. هنوز از کشفياتمان حرف مي زنيم. ما هم بايد حرف هايمان را بزنيم. فعلا داريم به پنجره اي براي خودمان فکر مي کنيم. و...
 
بالا