وقتي پيرمرد دومي را ديد كه تنها روي نيمكت نشسته، يك پايش را روي پا انداخته و همانطور كه گيوة پاشنه خوابيده اش را نوك شست پايش بازي ميدهد، از پشت عينك كائوچويي ته استكانياش به باغباني نگاه ميكند كه در حال هرس شمشادهاست، خوشحال شد. ابتداي نيمكتش نشست، كلاه شاپواش را روي سر و عينك پنسياش را روي چشم جابجا كرد، و تك سرفه كوتاهي زد. اما پيرمرد دوم التفاتي نكرد. پيرمرد اول دو دستش را روي عصاي آبنوسش تكيه داد و سرفه ديگري كرد و آن را به زمين زد. او باز هم اعتنائي نكرد. اولي با خودش گفت:
ـ مگه كري؟
و توي دلش خنديد و سمعكش را پشت گوش چپش لمس كرد. پيرمرد دوم كه به حوض و فواره وسط پارك نگاه مي كرد و نه به هرس شمشادها، براي تنوع سرش را به راست گرداند كه پيرمرد اول را با كت و شلوار سرمهاي و كلاه شاپو و كراوات سفيد خال قرمز و عصاي آبنوس و كفش ورني ديده اما بيش از همه نگاهش روي ساعت جيبي او ماند كه زنجير طلايش به دكمه جليقه اش آويزان بود. ابتدا دست و پايش را گم كرد. اما بعد خودش را جمع و جور كرد، عرقچينش را روي سرش بالا برد، لبخندي زد و سلام كرد. اولي گفت:
ـ ما خيلي وقت پيش سلام كرديم.
دومي گفت:
ـ چي ؟ … چي فرمودين؟
ـ گفتم ما خيلي وقت پيش سلام عرض كرديم.
پيرمرد دومي دستش را حايل گوش راستش كرد و سرش را نزديكتر برد:
ـ من گوشام سنگينه … نميشنفه … بلندتر بگو !
پيرمرد اولي داد زد:
ـ ميگم عليك سلام.
و توي دلش گفت: « ديدي گفتم كري … !». پيرمرد دومي سرش را تكان داد، عينك دسته لاكي اش را كه آمده بود نوك دماغش به بالا هل داد ، و انگار بخواهد طرز بلند حرف زدن را به اولي ياد بدهد، بلندگفت:
ـ ميگن سن كه رسيد به پنجاه، فشار مياد به چند جا. يكي از اون جاهام گوشه ديگه!
و قاه قاه خنديد. اولي لبخندي زد، به سمعكش دست كشيد و با داد پرسيد:
ـ پس سمعكت كو؟
ـ … چي ؟
ـ سمعكت … ميگم سمعكت كو پس؟
ـ ها… ندارم، يعني نميتونستم بذارم، گوشام سوت ميكشيد، حالام كه ديگه وسعم نمي رسه.
ـ گوش منم اولش سوت ميكشيد. كمكم عادت ميكني.
پيرمرد دومي دستش را حايل گوش كرد و سرش را به او نزديك كرد؛ طوري كه برق گيره قلم فرانسه توي جيب كتش را بهتر ديد و بوي ادكلنش را بهتر شنيد. اولي تكرار كرد:
ـ ميگم كمكم … عادت … ميكني…
ـ ها … ضعيفه هم ميگه. ميگه الهي جوونمرگ بشي. چرا اون روز كه داشتي، يه دونه نخريدي كه حالا واسه فهميدن دو كَلوم حرف جون همه رو به لب نرسوني. ميگه خريت كردي همه رو دادي به او نرّهخرها كه برن و پشت سرشون رو هم نگاه نكنن ببينن مرديم يا نه. ميگه حالا واسه صنارسي شاهي هم بايد پيششون دست دراز كني.
آهي كشيد و از جيب پيراهن يقه حسني گشاد و نه چندان سفيدش اشنويي بيرون آورد، روشن كرد و دودش را با ولع فرو داد. پيرمرد اول با حسرت نگاهش كرد و آب دهانش را قورت داد. خواست چيزي بگويد، اما فقط سرش را تكان داد كه يعني ميدانم چه ميگويي. پيرمرد دوم دود سيگارش را بيرون داد، دستي به ته ريش سفيد و زبرش كشيد و ادامه داد:
ـ مادر بچهها ميگه آخه ناكوم نامراد! فكر نكردي اگه يه بار اجل معلّقه اومد و كپّة مرگت رو گذاشتي و ديگه سر ور نداشتي، منِ پيرزن تك و تنها چه بايد بكنم؟ دستم رو جلوي كي دراز كنم واسه يه لقمه نون؟ خر شدي همه رو دادي به اون خير نديدهها؟
خنديد؛ عصبي خنديد. پك ديگري به سيگارش زد و سعي كرد بيخيال نشان بدهد، كه معلوم بود نيست. پيرمرد اول براي همراهي با او لبخندي بر لب نشاند و محتاط، دو انگشتش را به علامت گرفتن سيگار جلو برد. پيرمرد دوم، دستپاچه پاكت اشنويش را رو به او دراز كرد:
ـ گفتم حتم از اينا نميكشيد… سيگار فقير فقراست، عادت كردم تعارفشون نكنم.
كبريت كشيد و به عادت، شعله را در گودي دستانش پنهان كرد. پيرمرد اول با احتياط نگاهي به دور و برش انداخت، سيگار را بر لب گذاشت، روي حفرة دستهاي پيرمرد دوم خم شد و وقتي از روشن شدن سيگارش مطمئن شد به حلقه پير و زمخت دستهاي او ضربه اي زد. كام اول را آرام گرفت تا به مزة دود عادت كند. خوشايندش نبود، اولين بار بود سيگار بدون فيلتر ميكشيد. ميخواست همين ها را بگويد، بگويد كه سيگاري نيست و در شيطنت هاي گاهگاهي هم ـ دور از چشم بچهها و زنش ـ از اينجور سيگارها نميكشد. ولي ديد به اعصاب خردي نشنيدنش نميارزد. سمعكش را پشت گوش چپش لمس كرد كه پيرمرد اول، انگار حرفش را خوانده باشد، ادامه داد:
ـ منم قبلاَ از اين آشغالها نميكشيدم، وينستون چهارخط ميكشيدم. هر كس ميكشيد، بغلدستيهاش حظ ميكردن. يه بسته شو ميخريدم دوازده زار. مث اين آشغالها نبود كه از گندش همه از دور آدم فرار كنن. مادر بچهها هميشه من رو از اتاق بيرون ميكنه. ميگه خاك تو سرت با سيگارت …
هر دو قهقه خنديدند و به سيگارهايشان پك زدند. پيرمرد اول مي خواست حرف بزند، اما منصرف شد. پك ديگري به سيگار زد و باقيمانده را زير پا له كرد. دود را كه بيرون مي داد، فكري به ذهنش رسيد. سمعك را پشت گوش چپش لمس كرد. بعد آرام و با طمأنينه آن را بيرون آورد، نگاهي ـ انگار نگاه آخر ـ به آن انداخت و با ترديد رو به پيرمرد دوم دراز كرد :
ـ حالا من حرف مي زنم، تو گوش كن.
آرام گفت، اما پيرمرد به خوبي شنيد. سيگارش را انداخت زمين، آهسته و ناباور ـ انگار جنس قيمتياي ـ آن را گرفت و خنديد. كمي اين دست و آن دست كرد تا خوب ببيندش و بعد با كمك پيرمرد اول آن را در گوشش جاسازي كرد. خوب گوش داد و گفت:
ـ عجيبه، اين سوت نميكشه. اون موقع كه من ميخواستم بخرم همشون سوت ميكشيدن.
پيرمرد اول گفت:
ـ چي … چي داري ميگي؟
ـ ميگم … نميدونم چرا … اين يكي … سوت … نميكشه …
پيرمرد اول بي اختيار دستش را برد تا سمعكش را پشت گوشش لمس كند، كه نبود. دستش را حايل گوشش كرد:
ـ چرا اينقدر يواش حرف ميزني … بلندتر بگو منم بشنوم…
پيرمرد دوم از خنده ريسه رفت و از زور خنده محكم زد روي زانوي پيرمرد اول. پيرمرد اول از جا جست و با سگرمه هاي درهم، بهت زده به او خيره شد. پيرمرد دوم بي اعتنا دستهايش را رو به بالا تكان داد كه يعني چيز مهمي نيست. بعد كمكم خندهاش را فروخورد و بلندبلند گفت:
ـ اختلاط كن، از خودت، زندگي ات … حتم بدون من گوش ميكنم …
پيرمرد اول با چشم غرّه نگاهش را از او گرفت و با دو انگشت عينكش را روي بيني بالا برد و گره كراواتش را درست كرد و با دلخوري خيره شد به باغباني كه با قيچي بزرگش شمشادها را هرس ميكرد. پيرمرد دوم با داد گفت:
ـ ناراحتي نداره كه … شوخي كردم … پس مادر بچهها هم كه اينقدر به من ميخنده و زخمزبون مي زنه، بشينم غصه بخورم؟
و آه كشيد. پير مردم اول محل نگذاشت. پيرمرد دوم دو اشنو آتش زد و يكياش را دراز كرد به سمت او. پيرمرد اول نگاهي انداخت به سيگار و بعد پيرمرد دوم، كه با دودوي چشمانش از پشت شيشه هاي ضخيم عينك التماس ميكرد. با اينكه هنوز از سيگار اول احساس نفستنگي ميكرد، سيگار را گرفت. پيرمرد دوم خنديد:
ـ بسم الله ، من سراپا گوشم.
پيرمرد اول نگاه كرد به نوك فواره ؛ جايي كه قطره هاي آب فرو مي ريختند، پك ضعيفي به سيگار زد و بي اختيار مثل قديم كه صحبت مي كرد، ابروهاي مشكي و پرپشتش را درهم كشيد، سبيل هاي سپيد ولي كلفتش را تاب داد و بادي به غبغب انداخت:
ـ حكايت من يه كمي بهتره از تو. من هنوز خر نشدم، هيچوقت هم نميشم . ارتش و **** به من ياد داده چطور با زير دستام بايد رفتار كنم. يه سرهنگ ميفهمه رو دادن به زيردستاش مساويه با چي. اين جماعت وقتي خرشون از پل گذشت و هر كاري خواستن كردن و مث يه مادهگاو اونقدر از طرف بهره كشي كردن و دوشيدنش تا عوض شير، خون از سينههاش بيرون بياد، سرش رو ميذارن رو به قبله و كارش رو مي سازن.
آهي كشيد و ادامه داد:
ـ اونا بچه هاي منن. خوب مي شناسمشون. حاجتشون كه روا شد و دردشون كه دوا شد، خيلي خوب باهام تا بكنن مث كهنة حيض پرتم ميكنن كنار و ديگه كاري باهام ندارن. من تخم و تركة خودم رو خوب مي شناسم.
پك دوم را به سيگار زد، اما به شدت به سرفه افتاد. سيگار را با ضرب به سمت سطل آشغال پرت كرد كه نرسيده به آن توي باغچه فرود آمد.
پيرمرد دوم داشت خيلي خوب حرفهاي او را مي شنيد؛ خيلي راحت، و بدون اينكه طرف داد بزند و حنجره اش را پاره كند. ذوق كرده بود. نميتوانست خودش را كنترل كند. دلش مي خواست بلند شود و قدم بزند. اما نميتوانست، سرهنگ داشت براي او حرف مي زد. احساس كرد صداي فواره و حوض وسط پارك را هم ميشنود. باورش نميشد. از دستپاچگي سيگار نيمه اش را زيرپا له كرد و عرقچينش را برداشت و سر طاسش را خاراند. مرتب سرش را تكان ميداد ، يعني به حرفهاي او گوش ميدهد؛ گرچه نگاه سرهنگ به فواره بود:
ـ پدر مرحومم هميشه مي گفت پدر خواهرفلانش كه بعد از من زنده باشه. نور به قبرش بباره. حالا ميبينم راست ميگفت، ميفهميد و ميگفت . منم بهشون گفتهام، گفتهام وقتي من نبودم هر غلطي خواستين بكنين، هر گُهي ميخواين بخورين، بپريد و مثل گراز همديگه رو لت و پار كنين … اما تا وقتي من هستم اجازه نميدم حضور من رو ناديده بگيرين و آبرويي رو كه سالها براش تلاش كردم بريزين …
پيرمرد دوم سيگاري گيراند و حين گيراندن خوب دقت كرد تا ببيند آيا واقعاَ صداي فواره را ميشنود؟ اشتباه نمي كرد. صداي برخورد قطرههاي آب كه تا جايي كه مي توانستند بالا ميرفتند و بعد فرود ميآمدند، توي گوشش طنين خاصي داشت و او چقدر دوست داشت بلند شود و برود كنار حوض تا همراه اين صدا، سُرخوردن حبابها را روي هم ببيند. صداي قيچي باغبان پارك هم بود. سالها بود كه اين صداها را با اين وضوح نشنيده بود. با تصور ديدن سُرخوردن حبابها روي هم، آنقدر عميق و با اشتياق از سيگار كام گرفت كه دودي از سينه اش بيرون نيامد.
ـ اين زن … اين زنيكة احمق عوض اينكه يار و غمخوار من باشه، شده آينة دق من، و از اونا طرفداري ميكنه. ميگه بچههام رو اذيت نكن، بذار راحت زندگي كنن. ميگم آخه زنيكة بيشعور، وقتي من نباشم و تو هم دستت خالي باشه، همين جونورهايي كه داري واسه شون دست و پا مي زني با يه تيپا مي اندازنت كنار كوچه، يا اگه خيلي بزرگواري كنن، بذارنت سالمندان. همين الآنش هم اگه به خاطر ابهت من و ترسي كه ازم دارن نباشه… گوشت با منه؟
پيرمرد چشم از فواره گرفت و سمعك را پشت گوش چپش لمس كرد:
ـ آره … آره … دارم گوش مي كنم … يواش تر صحبت كن يه كم جناب سرهنگ …
ـ نمونه هاي اينجوري زياده. همين خود تو، شانس آوردي يه كلوخ خونه واسة خودت نگه داشتي، دروغ ميگم؟
ـ هان ؟ … بله … درسته…
كلاغي قار قار كرد. سربلند كرد تا پيدايش كند. صداي سرهنگ را هم چقدر راحت، بدون نگاه كردن به لبهايش مي شنيد. كلاغ دوباره خواند. جهت صدا را شناخت و كلاغ را روي يكي از بلندترين كاجهاي پارك يافت. چه صداي زيبايي داشت. فكر كرد آخرين بار اين صدا را با اينهمه وضوح كي شنيده است؟
ـ تو به من گوش ميدي يا داري واسه خودت كفتر پروني ميكني؟
پيرمرد دست كشيد به سمعك پشت گوشش:
ـ آره بابا جناب سرهنگ … بگو … دارم ميشنفم …
ـ همين الآن قبل از اينكه بيام بيرون باهاشون اتمام حجّت كردم، گفتم تا من زندهام…
خوب دقت كرد. حتي صداي عبور و مرور و بوق ماشينهاي بيرون پارك را هم ميشنيد. چند تا بچه با دوچرخههايي كه آنها را با نوارها و شبرنگ هاي رنگارنگ تزئين كرده بودند، بوق زنان و زنگ زنان از جلو آنها گذشتند. زنگ دوچرخهها چه صداي قشنگي داشت.
فكر كر اگر با سمعك به خانه برود و زنش ببيند كه همه صداها را مي شنود، چه عكس العملي نشان خواهد داد؟ ممكن بود از خوشحالي غش كند؛ آنوقت بايد برايش بيدمشك درست مي كرد.
ـ ميونِ كَلومِت … اين سمعكها … الآن … چند شده؟
ـ فندك؟ من فندك ندارم. سيگاري نيستم اصلاَ، همين يه دونه رو هم اگه بفهمن …
ـ فندك نه … ميگم … اين سمعك … الآن … چنده؟ سمعك…
به سمعك پشت گوشش اشاره كرد. سرهنگ برآشفت، برخاست و فرياد كشيد:
ـ بدش به من …
پيرمرد مات نگاهش كرد. سرهنگ دستش را كه رو به او دراز بود با عصبانيت تكان داد و بلندتر فرياد زد.:
ـ گفتم درآر بدش من …
پيرمرد با ترس و لرز و دستپاچگي دست برد پشت گوشش تا سمعك را بيرون بياورد. سرهنگ بيصبرانه فرياد زد:
ـ هه! منو ببين داشتم واسه كي درد دل مي كردم. دِيالّا جون بكن …
پيرمرد سمعك را با احتياط گذاشت كف دست سرهنگ. صداي قيچي باغبان قطع شد.
ـ بفرمائيد جناب سرهنگ …
سرهنگ سمعك را با وسواس خاصي در گوش چپش جاسازي كرد و با قدمهاي محكم، غرغركنان و عصا زنان از او دور شد. پيرمرد، مات و مبهوت به رفتن او ـ تا جايي كه پشت شمشادهاي كوتاه نشده پنهان شد ـ نگاه كرد و وقتي يقين كرد رفته، آب دهانش را فرو داد و زير لب غريد:
ـ ديوونه، نوبرش رو آورده انگار …
ياد كلاغي افتاد كه حالا ديگر روي نوك كاج نبود. با خودش گفت: « اگه ميدونستم صداش اينقدر قشنگه، قديمها جاي قناري كلاغ نگه ميداشتم!» اشنوي ديگري آتش زد و بلند شد. سيگار بر لب، دستها را پشت كمر كمانياش در هم قفل كرد و رفت كنار حوض تا سُرخوردن حبابها را روي هم ببيند.
ـ اگه يه سمعك داشتم …
حالا حبابها بيصدا رويهم ميلغزيدند. دلش براي غرولندهاي زنش تنگ شده بود، بايد برايش تعريف ميكرد كه يك سرهنگ ارتش با تمام ابهت و عظمتش سمعكش را به او داده است. حتي اگر خلقش به راه بود، مي توانست بخواهد هفته اي چند ليف بيشتر ببافد تا او سمعكي بخرد.
به طرف در پارك به راه افتاد. باغبان حالا داشت باغچهها را آب ميداد. نرسيده به در خروجي، يكي ناغافل جلوش پيچيد. حسابي جاخورد.
ـ من يه خرده زود جوش ميارم … گاهي وقتها فكر ميكنم هنوز يه كاره اي ام تو ارتش ….
سرهنگ اين را با صداي بلند گفت و سرش را پايين انداخت. پيرمرد شروع كرد به خنديدن.
ـ اي بابا جناب سرهنگ … تقصير منه، از بس خرفت شدم. يه لحظه حواسم رفت به كلاغه! اصلاً همش تقصير اونه …
سرهنگ خنديد و پيرمرد هم. سرهنگ ضمن خنده دست برد تا سمعكش را پشت گوشش لمس كند. اما كمي مكث كرد، دسته عصاي آبنوسش را انداخت دور ساعدش، سمعك را بيرون آورد و دراز كرد به سمت پيرمرد، و دست ديگرش را حايل او كرد به سمت داخل پارك.
ـ بذار تو گوشت بقيه اش رو واست بگم.
ـ چي … ؟
ـ اين رو … بكن … تو گوشت …
پيرمرد سمعك را گرفت و ادامه داد:
ـ مادر بچهها هم ميگه. ميگه آخه پير خرفت، چرا وقتي باهات حرف مي زنم حواست رو جمع نميكني؟ خب راست ميگه، همه اش دست سن و سال بالاست. همينه كه ميگن سن كه رسيد به پنجاه، فشار مياد به چند جا …
آن سال هر شب پيش از اخبار سراسري، اين اطلاعيه پخش مي شد: " با عرض تبريك به مناسبت تكميل طرح شماره ملي، از هم وطن گرامي ... تنها فردي كه از درخواست شماره ملي خودداري كرده و موجب خلل، هر چند ناچيز، در طرح باشكوه ما شده است، دعوت مي شود هرچه زودتر براي گرفتن شماره ملي اقدام كند. "
پس از پخش اخبار، زنگ مي زد به شماره تلفني كه براي اعلام نظرها در نوار حاشيه خبرها بر صفحه تلويزيون ظاهر مي شد و مي گفت كه گوينده نام او را درست تلفظ نكرده است و بععد به آرامي نام خود را مي گفت. ولي هميشه سر و كارش با پيامگير بود و هرشب همان اطلاعيه ضبط شده پخش مي شد كه نامش با سه غلط تلفظ مي شد، يك تشديد بي جا و دو زير به جاي زبرها.
اواخر آن سال، چند روز مانده به عيد، پخش اين آگهي قطع شد و گوينده اخبار سراسري در خبر پنجم اين اطلاعه را خواند: " به اين وسيله اعلام مي شود هم وطن ي شماره ... باز هم نامش را غلط خواند منتها جور ديگري – بابت يك سال آگهي مبلغ ... به سازمان شماره ملي دهكار است. از اين پس پخش آگهي قطع مي شود و سازمان از طريق نامه مطالبات خود را پيگيري خواهد كرد. در صورت درگذشت اين فرد بي شماره كه البته نقص جزيي طرح شماره ملي برطرف خواهد شد، سازمان طلب خود را از اموال مادي و معنوي اين فرد بي شماره ، به صورت قانوني مطالبه خواهد كرد. "
هر روز تو دلان پشت در پر از نامه بود، نامه هايي كه با پست صبح از شكاف روي در كه به جاي صندوق پستي اش بود، به داخل خانه اش ريخته مي شد و از صداي آن از خواب مي پريد. ساختمان يك طبقه خانه اش ميان برج هاي مسكوني دو طرفش داشت له مي شد. داخل خانه آن قدر تاريك شده بود كه روز روشن هم بايد چراغ ها را روشن مي كرد. بدون شماره ملي نمي توانست خانه اش را بفروشد يا تعمير كند و يا اجاره بدهد و احتمالا به زودي حراج مي شد.
نامه ها را دسته مي كرد و روي ميز ناهار خوري مي گذاشت و بعد سوت زنان كتري را روي شعله گاز مي گذاشت، تا در گوشه ميز كاسه كوچك مربا: ظرف كره، فنجان و سبد حصيري نان را بچيند، كتري جوش مي آمد و چاي و قهوه را هم زمان آماده مي كرد. هر روز دو تا كارد كنار بساط صبحانه اش مي گذاشت، با يكي پاكت ها را باز مي كرد، جرعه اي چاي مي نوشيد، لقمه اي به دهان مي گذاشت و پاكت بعدي را باز مي كرد. جريمه هاي آب، برق، گاز، تلفن و شهرداري را كه به علت نداشتن شماره ملي برايش صادر مي شد، در سبد قهوه اي مي ريخت تا بعدا مبلغ آن ها را جمع بزند، نامه هاي تهديد و ناسزا را كه از سوي هم ميهنان برايش پست مي شد در سبد سبزي مي ريخت تا سر فرصت آن ها را بخواند.
نامه سازمان شماره ملي را ديگر باز نمي كرد و آن را در سبد خاكستري مي انداخت، مي دانست كه رقم بدهي او را با بهره اي كه روزانه به آن اضافه مي شد محاسبه كرده اند وهمان متن هميشگي در نامه آمده است: " سازمان شماره ملي خاطرنشان مي كند كه اگرچه دستش براي زنداني كردن فرد بي شماره كوتاه است، زيرا مطابق بند نهم از قانون مجازات عمومي " براي محاكمه و زنداني كردن، داشتن شماره ملي الزامي است " اما سازمان به زودي از طريق مشاوران حقوقي برجسته خود راهي قانوني براي وصول طلب خود پيدا خواهد كرد و اين نامه به منزله ابلاغ سازمان به فرد بي شماره است. "
در ميزگردهاي تلويزيوني، شركت كننده ها ضمن ابراز تاسف عميق خود از وجود فردي بي شماره كه مانع از آن شده بود تا آن ها طعم افتخار ملي را به طور كامل بچشند، اين افتخار كه سرانجام توانسته اند به همه جمعيت ساكن و مهاجر و در حركت خود شماره ملي بدهند و كاملا به روز باشند ، از كمبود در قانون صحبت مي كردند، مي گفتند كه قيد كلمه " داوطلبانه " در قانون از روز اول اشتباه بوده است. در قانون آمده بود كه براي افراد از بدو تولد تا رسيدن به سن قانوني، پدر و مادر مي توانند تقاضاي شماره ملي بكنند، در صورت فقدان پدر و مادر، جدي پدري ودر صورت نبود هيچ كدام دولت مي تواند تقاضاي شماره ملي بكند و هم چنين براي افراد محجور هم دولت موظف به اين كار بود. ساير افراد بايد داوطلبانه تقاضاي شماره ملي بكنند.
بحث بر سر اين بود كه آيا دادن اين همه آزادي به مردم و قيد آن در قانون از روز نخست كار درستي بوده؟ و اگر درست بوده، بفرماييد حالا حاصلش پيش روي ما است، فردي بي شماره كه باعث خلل در افتخار ملي ما شده است.
گاهي بحث بر سر اين بود كه اين فرد بي شماره مصداق آدم محجور است و دولت مي تواند به نيابت از طرف او برايش تقاضاي شماره ملي بكند ولي اين پاسخ هم در ميزگردها مطرح مي شد كه او هر هفته مطالبي براي نشريات مي نويسد و هنوز از مطالبش نمي توان نتيجه گرفت كه محجور است.
كم كم واكنش خصمانه از محيط اطرافش فراتر مي رفت و در تظاهرات سراسري به مناسبت هاي گوناگون، پلاكاردهايي بر ضد او در دست تظاهركننده ها ديده مي شد : " مرگ بر فرد بي شماره " ،" زنده باد افتخار ملي " و نامه هاي تهديد كننده اي كه از شكاف در به داخل خانه اش انداخته مي شد، روز به روز بيشتر مي شد.
ديگر نمي توانست كتاب هايش را بدون شماره ملي چاپ يا تجديد چاپ كند. اخيرا دو نشريه از او شماره ملي خواسته بودند، سردبيري به او تلفن كرده و گفته بود: " اين شماره لعنتي ر بگير، هم خودت را راحت كن هم ما را. "
ولي بالاخره حاضر شده بود با پرداخت نصف حق التاليف سابق با او كار كند، زيرا چاپ مطلب از فردي بي شماره، باعث فروش بيشتر مجله اش شده بود.
گاهي كه شير آب را باز مي كرد منتظر بود يك آگهي به جاي آن از لوله پخش شود: براي نوشيدن آب، داشتن شماره ملي الزامي است.
آب از ليوان سر مي رفت و صداي شرشر او را به خود مي آورد، آب را تا آخرين قطره با لذت مي نوشيد و نگاهش به آينه ديواري مي افتاد. ميليون ها عدد بر آينه نقش مي بست، اعدادي خشمگين كه نمي توانستند او را تحمل كنند و فرياد مي زدند " مرگ بر فرد بي شماره" از جلو آينه كنار مي رفت و صداها خاموش مي شد.
هر شب مي آمد. شب به شب. از كنار پنجره ي اتاق بال مي كشيد. پرپركنان مي رفت آنسوتر. ميان قاب پنجره. روي درخت. نرماي بال هايش را او مي شنيد. نرم و مخملي. انگار مخمل بال ها را بر شيشه بكشد و رد شود. مي رفت. از ميان پنجره، پيدا و ناپيدا يك دور به دور درخت تاب مي خورد. مي رفت سر جاي هر شب اش. روي يكي از شاخه هاي پُر و دَرهمِ درخت. وسط حياط
پدر مي گفت: « فاخته. آن وقت ها به اين اسم مي خواند. فاخته اي.» 1
اسم پرنده را او هنوز نمي داند. توكا، كاكلي، كوكو، فاخته يا. . .
لابد فاخته است.
هر شب. شب به شب. از نيمه گذشته بلند مي شد. كاسه اي آب مي آورد. پشت پنجره مي گذاشت. به ساعت نگاه نمي كرد. . . تيك. . . تاك. خواب و بيدار بود كه او مي آمد. مي آمد مي خواند. تا دم سحر مي خواند و مي رفت و او نمي دانست، خواب بوده است يا بيدار.
لابد فاخته است.
هر شب. هر شب كه مي آمد، انگار خودش آبي بود. خاكستري. و صدا، صدايش نارنجي _ پرتقالي. يك نقطه ي نارنجي روي صفحه يِ سياه. سياهِ سياه نه. سياهِ آبي. يا آبيِ سياه. بعد صدا را نارنجي، از بالا رها مي كرد رويِ سياه. يك نقطه ي شفاف. تند و گرم. زنده. آن وقت همان آواز قديمي را
مي خواند. همان آواز هميشه را. بعد همه ي پرنده ها پرپرزنان مي آمدند. با رنگ هايشان. پرها و نوك هاي ظريف و قشنگ شان. صداها و آوازهايشان. و قلم مي رقصيد. مي رقصيد و مي لغزيد. روي نارنجي چند تار نازك سرخ، آبي، سبز، زرد و شب آواز پرنده مي شد. و او اسم پرنده را هنوز نمي دانست. توكا، كاكلي، كوكو، فاخته يا قمري. . .
صفحه روي گرامافون چرخ مي خورد. دايره دايره و دايره هاي صدا را رها مي كرد در فضا. . .
« در اين شب يلدا. . . » 2
و همه ي صداها با آواز گرامافون يكي مي شد و مي شكفت در آواي ساز پدر. و ديگر انگار هيچ صدايي صدا نبود. ترمه و تافته. طاووسي كه چتر مي گشود و آرام آرام در باغ مي گشت. خرام و خرامان. رنگ و وارنگ. و انگشتان باريك و بلند او بر جان ساز. . . يعني اگر فاخته بخواند، چنين آوازي دارد؟ اصلا آيا مي خواند او؟ و اگر مي خواند چه رنگي دارد آوازش؟
لابد فاخته است.
هر شب مي آمد. شب به شب. از زير انگشتان باريك و بلند او. از گلوي ساز. بال مي تكاند. مي آمد. پرپركنان مي رفت آنسوتر. مخملي و نرم. پيدا و ناپيدا. روي شاخه ي درهم. سر جاي هرشب اش. و مي خواند. از نيمه گذشته كاسه اي آب مي آورد او. به ساعت نگاه نمي كرد. . . تيك . . . تاك. تا دم دماي سحر مي خواند و مي رفت. و او نمي دانست خواب بوده است يا بيدار.
« فاخته. آن وقت ها به اين اسم مي خواند. فاخته اي.»
صبح. دم دماي صبح خسته و خواب زده بيدار مي شود. كاسه ي آب پشت پنجره است. ديشب هيچ پرنده اي نخواند. به ساعت نگاه نمي كند . . .تيك . . .تاك.
چرا ديشب نخواند؟ چرا نخواند؟
« به خواب و بيداري. . . »3
به كاسه ي آب نگاه مي كند. تشنه است؟ نه. نمي داند. تب دارد؟ نه. نكند تب داشته باشد؟ نكند تشنه مانده باشد؟ چرا نيامد اين پرنده؟ توكا، كاكلي، كوكو، فاخته يا قمري. پس چرا ديشب نيامد او؟ اسم پرنده را هنوز هم نمي داند.
خواب و بيدار مي رود پشت پنجره.
پشت پنجره نه حياطي هست، نه درختي، نه پرنده و نه هيچ آوازي!
عشرت خانم اول از جا پرید و یک دور کامل دور سالن چرخید. به یاد آورد که جائی خوانده یا شنیده است که یک وقتی کسی توی حوض یک حمام چیزی پیدا کرده بوده و از شادی همانطور لخت و پتی از حمام زده بوده است بیرون و توی در و برزن دویده بوده و هی فریاد کشیده بوده است: "یافتم. یافتم." و حس کرد که دلش می خواهد مثل آن مردکه دیوانه بدود بیرون و توی خیابان فریاد بکشد: "یافتم. یافتم." اما فکرش را که کرد، دید اصلاً و ابداً حال دویدن ندارد. این بود که شروع کرد همان دور اتاق چرخیدن و قردادن و بعد صدای بشکن هایش هم سالن را پر کرد. اما هنوز بشکن چهارم و پنجم را نزده بود که سَکین ـ رُبرت پاکشان آمد به سالن سرکشید و همینکه او را در حال ورجه وورجه کردن دید، دستش رفت طرف دکمه چهارم روی سینه اش که مخصوص خبر کردن پزشک اورژانس بود، اما پیش از آنکه دکمه را فشار دهد، عشرت خانم متوجه شد و پرید طرف او و دکمه دیگری را فشار داد و توی میکروفن سَکین ـ رُبرت داد کشید:
"ﺧﻨﮓ ﺧﺪﺍ، ﻣﻦ ﺩﺍﺭﻡ ﻣﻰﺭﻗﺼﻢ. ﺑﺮﺍﻯ ﺭﻗﺺ ﻭ ﺷﺎﺩﻯ ﻛﻪ ﺩﻛﺘﺮ ﺧﺒﺮ ﻧﻤﻰﻛﻨﻦ."
ﻧﻮﺭ ﺳﺮﺥﺭﻧﮓ ﻣﺨﺼﻮﺹ ﺧﺠﺎﻟﺖ ﺍﺯ ﮔﻮﺵﻫﺎﻯ ﺳﻜﻴﻦ- ﺭﺑﺮﺕ ﺳﺎﻃﻊ ﺷﺪ ﻭ
ﺻﺪﺍﻯ ﮔﺮﻓﺘﻪﺍﺵ ﺩﺭ ﺳﺎﻟﻦ ﭘﻴﭽﻴﺪ ﻛﻪ ﻣﻰﮔﻔﺖ:
"ﺑﺒﺨﺸﻴﺪ ﺧﺎﻧﻮﻡ ﻣﻦ ﭘﻨﺪﺍﺷﺘﻢ ﻗﻬﻮﻩ ﺩﺍﻍ ﺭﻳﺨﺘﻪ ﺭﻭﻯ ﺁﻧﭽﻪ ﻧﻪﺑﺪﺗﺮﺗﺎﻥ."
ﻋﺸﺮﺕﺧﺎﻧﻢ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻫﻞﺩﺍﺩ ﻭ ﺍﺯ ﺍﺗﺎﻕ ﺑﻴﺮﻭﻥ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﻭ ﺯﻳﺮﻟﺐ ﻏﺮﺯﺩ:
"ﺁﺩﻡ ﺗﻮﻯ ﺍﻳﻦ ﺧﺮﺍﺏ ﺷﺪﻩ نمی ﺘﻮﻧﻪ ﺟﻢ ﺑﺨﻮﺭﻩ."
ﻭ ﺑﺎ ﻋﺼﺒﺎﻧﻴﺖ ﺩﻛﻤﻪﺍﻯ ﺭﺍ ﻓﺸﺎﺭﺩﺍﺩ ﻭ ﺍﺯ ﺩﺭﺧﺎﻧﻪ ﺯﺩ ﺑﻴﺮﻭﻥ.
ﺩﻛﻪ ﻏﻠﺎﻡ ﺟﻴﮕﺮ ﭘﺮ ﺑﻮﺩ . چنان که به زحمت می شد یک میز خالی پیدا کرد. ﻋﺸﺮﺕ ﺧﺎﻧﻢ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﺵ ﻓﻜﺮ ﻛﺮﺩ:
"ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻫﻤﻪ ﺁﺩﻡﻫﺎ ﻳﺎﻓﺘﻪﺍﻧﺪ." . نگاهش را دور تا دور چرخاند و خودش را به تنها میز خالی که به چشمش خورد، رسانید و تا نشست، ﺩﻛﻤﻪ آﺑﺠﻮ ﺷﻤﺲ ﺭﺍ ﻓﺸﺎﺭ ﺩﺍﺩ ﻭ ﻓﻜﺮ ﻛﺮﺩ: "ﮔﻮﺭ ﭘﺪﺭ ﭼﺎﻗﻰ، ﺍﻣﺸﺐ ﺑﻪ ﺟﺎﻯ ﻳﻜﻰ، ﺩﻭ ﺗﺎ ﻗﺮﺹ ﺿﺪ ﭘﻰ ﻣﻰﺧﻮﺭﻡ." ﻭ ﺩﻛﻤﻪﻫﺎﻯ ﻣﺨﺼﻮﺹ ﻭﺩﻛﺎ ﻭ ﺳﻴﺮﺍﺑﻰ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺑﺎ ﻫﻢ
ﻓﺸﺎﺭ ﺩﺍﺩ.
صداي موتور هواپيما مسافران را خسته و كسل كرده بود. خلبان در انتظار اجازه پرواز از برج مراقبت بود. مسافري به صداي بلند خميازه می كشيد. بعضي روزنامه مي خواندند و بعضي چرت مي زدند. مسافري روي پاكت مخصوص تهوع نقاشي مي كرد. نقش يك بز را مي كشيد. بز سر به هوا بود و زنگوله اي به گردن داشت. زن بي حوصله از پنجره بيرون را نگاه كرد. از ساختمان فرودگاه دور بودند و درچشم انداز محوطه پرت چيزي ديده نمي شد. زن در تصوير خودش روي شيشه بيگانه اي را ديد با چشم هاي سرخ شده و زير چشم هاي گود. خميازه كشيد و به دهان باز خود در تصوير نگاه كرد. زن واخورده بود با لباس هاي ساده و موهاي كوتاه و يقه مردانه و شلوار جين كهنه. همه شب را روي نيمكت سالن فرودگاه گذرانده بود در انتظار این كه هرچه زودتر اين شهر كوچك و متروك را از بالا ببيند. خيابان ها و خانه هاي كوچك شده را و شهر كوچك شده را. در مدت كوتاهي كه در شهر بود روزهاي زيادي زنگ زده بود به تلفني كه مي بايست راهگشا باشد. هر بار كه زنگ مي زد صداي يك قطعه موسيقي كلاسيك را مي شنید. شيپوري عظيم كه نواخته مي شد. شيپور رستاخيز. و بعد پيام گير شروع به كار مي كرد، بلاخره يك بار جواب شنيده بود. يك عكس براي پاسپورت جعلي لازم داشت. عكس فوري را بدون لبخند انداخته بود در لحظات هراس براي رفتن و اين كه بايد همان شب عكس را تحويل مي داد. نيمه شب در ته كوچه دراز و تاريك، پاسپورت و عكس را با دستی لرزان به يك دست ناآشنا داده بود. دستي لاغر و سياه و پشم آلو.
دو ساعت بعد ويزا داشت. با مهر خروج و امضاي سفارت. ويزاي كدام كشور؟ هنوز نمي دانست. ساعت پرواز و محل حركت را هم نمي دانست. بعد با همان تلفن به او خبردادند. مچ دست راست خود را بو كرد. بوي خوش و ناآشنايي داشت. قبل از پرواز در مغازه هاي عطرفروشي فرودگاه به خودش عطر زده بود. شيشه هاي عطر مجاني را قفل كرده بودند به ميله قفسه ها، بوها ناآشنا بودند مثل صداها و مثل منظره ها و خانه ها و خيابان ها یيِ كه در آن ها به سر برده بود.
بعد از چند دقيقه صداي موتور هواپيما عوض شد. خلبان اعلام كرد كه اجازه پرواز از برج مراقبت داده شد. مسافرها جا به جا شدند و زن نفسي به راحتي كشيد. هواپيما به آرامي چند صد متري به جلو رفت و بعد باز ايستاد. چراغ هاي قرمز روشن و خاموش شدند و آژير به صدا درآمد. اين بار موتور به طور كامل از صدا افتاد و خاموش شد.
خلبان معذرت خواست كه براي چند لحظه اخلال در پرواز پيش آمده و تا پيدا شدن عنصر مشكوك بايد در انتظار باشند.تصوير زن در پنجره مغشوش شد. دل پيچه داشت و حالت تهوع گرفته بود. بلند شد تا به دستشويي برود. مهماندار جلو آمد و دستش را روي شانه زن گذاشت و تذكر داد كه بنشيند. هيچ كس حق حركت نداشت. زن به خود پيچيد و مسافر كناري كيسه را با نقش بز به او داد.
مهماندارها در راهروها در رفت و آمد بودند و هراسان جستجو مي كردند. زن منتظر بود كه هر لحظه نامش از بلندگو شنيده شود. در كيسه عق زد و بعد مستاصل نشست. همه چيز تمام شده بود. فكر اين جا را نكرده بود. همه چيز را مرور كرد. كجا اشتباه كرده بود؟ به همه چيز شك كرد. تصاوير سريع دور و نزديك مي شدند. به پنجره نگاه كرد. تصويري از خود نمي ديد. چشم هايش را بست و نفس عميقي كشيد. تصاوير مثل پيش پرده نمايش فيلم" هفته آينده به زودي" از جلوي چشمش عبور كردند. هيچ كس را نمي شناخت. هيچ جا را بلد نبود. نشاني هيچ كس را نمي دانست. از هيچ چيز خبر نداشت. با هيچ كس در ارتباط نبود. يك مسافر گمنام در يك فرودگاه متروك كشور بيگانه. همه چيز و همه كس انكار مي شد. اين فكرها آرامش كرد.
از صداي خنده ها به خود آمد. چشم باز كرد. يكي از مهماندارها كبوتر چاهي وحشت زده اي را در آغوش داشت و به مسافرها نشان مي داد. كبوتر بال بال مي زد و مسافرها مي خنديدند.
خلبان معذرت خواست و براي پرواز اعلام آمادگي كرد. صداي موتور هواپيما عوض شد و هواپيما به آرامي جلو رفت و اوج گرفت. زن چشم هايش را بسته بود و از هيجان گريه مي كرد. نمي ديد كه شهر از بالا كوچك شده و مزرعه ها جدول هاي مكعب و مستطيل هاي كوچكي شده اند كه از دور به سبزي مي زنند. سبزي هاي كم رنگ و پر رنگ و خيابان ها درميان شهر رگه هاي دراز سربي بودند كه پيچ در پيچ شهر را از اين طرف به آن طرف مي رساندند. شهر مثل خاطرات دور مي شد.زن بارها خودش را براي اين لحظه آماده كرده بود كه بگويد: "خداحافظ، خداحافظ، خداحافظ"حالا با خودش مي انديشيد: "خيلي سخت بود."
بالاي ابرها بودند و ابرها دايره دايره مثل تاج خاري بر سر مسيح شكل مي گرفتند. بعضي ابرهاي كوچك در اطراف براي خود پرسه مي زدند. خلبان از روي آسمان شهرهايي كه مي گذشتند توضيح مي داد. بعد با خوشحالي گفت:" اين شهر كه حالا در بالاي آن هستيم زادگاه من است. من در اينجا به دنيا آمدم وبزرگ شدم. دانشگاه رفتم. خلبان شدم و ازدواج كردم و بچه دار شدم و از زندگي ام راضي هستم. بد نيست، امورات مي گذرد."
در رديف جلوتر كيسه براي بالا آوردن لازم مي شود. كسي عق مي زند و مي خواهد بالا بياورد. مسافرها كيسه هايشان را جلو مي برند. روي كيسه ها نوشته شده:" هميشه با تو.""به ياد وطن."" بهشت با دوست خوش است."مسافر جوان از میان کیسه ها کیسه اي را بر مي دارد که رويش نوشته:" به تو پناه مي برم."
فيلم كمدي خوبي پخش مي شود و صداي موسيقي مي آيد. مهماندارها كالسكه هاي غذا را مي آورند. دستمال گردن هاي كوچك زرد و آبي به گردن بسته اند و سيني هاي غذا را با شتاب به مسافرها مي دهند. عجله دارند. با آمدن غذا همهمه اي در ميان مسافرها مي پيچد. روزنامه ها را كنار مي گذارند و ميزهاي كوچك كاچويِي را براي خوردن غذا پيش مي كشند. در اين پرواز نوشابه مي دهند، از همه جور. تلخ و شيرين و ترش و شور. هديه يك شركت نوشابه سازي. انواع نوشابه ها با انواع اسانس ها. مردهاي مسافر براي چندمين بار ليوان هاي خالي خود را به مهماندارها مي دهند تا پر كنند. مردِِِی مي گويد: "در لوفت هانزا با غذا مشروب سرو مي شود."
از بالا مزارع مثل نقاشي هاي كودكان است سبز و سبز و سبز با خانه هاي قرمز رنگ و دودكش ها يي كه دود سياه و خاكستري از آن ها به آسمان مي رود.
زنگ بستن كمربندها به صدا درمي ايد. خلبان اعلام وضعيت مي كند و هواپيما پايين مي آيد و براي فرود آماده مي شود. در محوطه فرودگاه دو مرد پلاستيك هاي بزرگ قرمز رنگ را در دست هايشان حركت مي دهند تا هواپیما فرود بيايد. چراغ هاي داخل پلاستيك هاي چشمك زن هستند و با حركت دست مردها بالا و پايين مي روند. مسافرهاي جديد که آمدند همراه خود چترهاي بزرگ داشتند. چترهاراکه در قفسه هاي بالاي سرشان جا نمي شدند زير صندلي ها و در راهروها گذاشتند و راه را بند آوردند. مهماندارها هم عوض شده بودند. دستمال گردن بنفش داشتند و سعي مي كردند براي عبور كالسكه غذا راه باز كنند. بالاخره غذا را آوردند و بين مسافرها پخش كردند. يكي از مسافرها گفت كه خانه هاي زيادي دارد ولي چون بيمار است و بايد در فشار پايين زندگي كند براي همين هميشه در پرواز است. كسي روزنامه مي خواند و زن ها راجع به زني حرف مي زدند كه سه سال پيش پسر سه ساله اش را در روز سوم ماه سه روز پس از تولد سه سالگي اش در رختخواب مرده پيدا كرده بود. زن يك سال در زندان بود. هنوز قاتل پيدا نشده بود و زن حالا يك بچه كوچك ديگر داشت كه يكساله بود و هنوز محاكمه زن بعد از سه سال ادامه داشت. زن ها حرف مي زدند. يكي مادر را قاتل مي دانست و ديگري مي گفت كه او بارها خواهد زائيد براي اين كه تا وقتي زن بچه كوچك دارد او را به زندان نخواهند برد. يكي از زن ها گفت چون بچه كوچك از نظرعقلي عقب افتاده بود شايد مادر حق داشت و اگر او به حاي زن بود به اين موضوع هم فكر مي كرد. كسي گفت:" نبايد مي آمد تلويزيون و آن طور از بچه صحبت مي كرد."
كسي پرسيد: "چرا؟"
و او جواب داد:" نبايد از مرده اين طور حرف زد. آن هم وقتي كه قاتل هنوز معلوم نيست و شايد هم مادر قاتل باشد."
- پدر چه مي گويد؟ او چه مي شود؟
زن ها مي گويند:" مادر مهم است. پدر كه بچه را به دنيا نياورده و او را نزائيده. پدر مي توانست از زن هاي زيادي بچه هاي زيادي داشته باشد ولي مادر است كه همان بچه اول را داشت، در هفده سالگي."
يكي از زن ها ناگهان مي گويد:" هفده سالگي خيلي زود است. شايد حق داشت. مخصوصا كه بچه مريض بود. يعني كمي عقب افتاده."
- ولي در سه سالگي هنوز معلوم نيست.
يكي از زن ها مي گويد:" خيلي ها عقب افتاده اند، دليل نمي شود."و شوهرش را مثال مي زند كه خنگ است و هميشه ماشين را به ديوار مي زند ولي بچه هايش باهوش هستند و مادر را دوست دارند.
مهماندار شكلات مي آورد و قهوه. زن ها شادي مي كنند.
- آه شكلات با قهوه.
- شكلات با قهوه خوب است ولي من قهوه ام را تلخ دوست دارم.
- من بدون شير. كلسترولم بالاست.
- من هم تلخ.
- خيلي تلخ. تلخ و سياه.
از بالاي كوه ها مي گذرند و زنگ بستن كمربندها به صدا در مي آيد. خلبان مي گويد كه در بالاي كوه هاي آلپ هستند و منظره خوبي را مي توانند تماشا كنند. او و زنش براي تعطيلات به آلپ مي روند و سالي يك بار بليط مجاني سهميه دارند براي راه هاي دور و البته مي توانند براي راه هاي نزديك تر بليط مجاني بگيرند ولي بيشتر از يك بار براي راه دور نمي شود. براي بار دوم فقط شامل تخفيف مي شوند و اين تخفيف ها به دشواري كار و رنج او كه هميشه از خانواده دور است نمي ارزد. چرا كه كار همه جا هست ولي خانواده فقط يك جا هست. بعد آه مي كشد و مي گويد بدون پول كه امورات خانواده نمي گذرد.
حالا در ميان ابرها هستند. خلبان ساكت مي شود و چند لحظه بعد صداي زنگ بستن كمربندها و آماده شدن براي فرود به صدا در مي آيد.
مسافرهاي جديد كه سوار مي شوند همه از دريا آمده اند. زن ها بوي دريا مي دهند و موهايشان هنوز خيس است و نم دارد. با سرو صدا وارد مي شوند و روي صندلي هايشان مي نشينند. يكي از زن ها گوشواره هاي بزرگي دارد. زن ديگر عينك بزرگ آفتابي دارد كه مثل دو نعلبكي صورتش را پر كرده. زن ديگر دستبندي دارد كه چهار يا پنج صدف خيلي بزرگ دريايي آن را احاطه كرده اند.
مهماندارها غذا مي آورند. غذاها گياهي است. گوشت ندارد و ويژه گياهخوارهاست. غذاي امروز را يك شركت سازنده غذاهاي گياهي هديه داده است. همراه آن يك ليوان شير غني شده مي دهند كه مالك يك دامداري بزرگ هديه كرده است. مسافرها مي توانند چند ليوان شير بخورند. مهماندارها با پارچ هاي شير تازه در ميان راهروها ليوان ها را پر مي كنند.
خلبان براي مسافرها سفر خوشي آرزو مي كند و مي گويد كه در اين ارتفاع شيشه جلو هواپيما يخ زده و او چشم بسته مي راند و بعد مي خندد واضافه مي كند البته به كمك كامپيوتر.
زن ها مي خندند و يكي از آن ها شلوارش را تا زانو بالا مي زند و با اوقات تلخي مي گويد:
- من هنوز سفيد هستم.
زن ها هر كدام چيزي مي گويند:
- نه خيلي برنزه شدي.
- حتي كمي زيادي. سياه شدي.
زن مي گويد: "نه باز خيلي سفيد هستم. مثل ماست يا مثل شير."
زن هاي ديگر مي گويند:" نه خوبي. خيلي خوبي."
- شكلاتي شدي.
- قهوه اي مثل نان برشته.
زن مي گويد:" ولي من هميشه سفيد هستم. خيلي سفيد. مادرم مي گويد قديمي ها سفيدها را دوست داشتند حالا نه."
زن ديگر پاهاي مردي را كه شلوار كوتاه پوشيده به او نشان مي دهد و مي گويد:
- آن مرد خيلي سفيد است. سفيدتر از تو.
زن مي گويد:" ولي او آمريكايي است. سفيدترين مرد دنيا. و البته من كمي از او تيره تر هستم. خوب شد كه او را ديدم حالا دلم آرام گرفت كه سفيدتر از من هم هست."
مرد آمريكايي دستي به پاهاي سفيدش كشيد و مودبانه گفت اگر با او هستند او از كرم سفيدكننده استفاده مي كند. زن ها خنديدند و از اين كه زن راضي شده خوشحال شدند.
به صداي خنده زن ها، زن از صندلي دورتر دولا شد و مرد را ديد. چشم هايش را تنگ كرد و يك لحظه وا خورد. قلبش فشرده شد و ضربان قلبش بالا رفت.
اين همان مردي بود كه مي خواست. چهارشانه با سينه هاي فراخ. قد بلند و هيكلدار. سفيد با موهاي بور. عينكي آفتابي كه از جيب پيراهن بيرون زده بود و عينك مطالعه آويزان از گردن. كيف دستي قهوه اي با دسته بلند كنار پا. يك كفش اسپورت خيلي بزرگ با جوراب هاي سفيد و حلقه هاي قرمز و آبي تا زير زانو. ورزشكار – جسور – زيبا – چهارشانه – سفيدترين مرد دنيا. او را در نظر آورد پشت ميز كار، پشت ميز سمينار، پشت نيمكت مدرسه، در زمين ورزش، در حال رانندگي، در حال سوت زدن، در حال تدريس، در حال انعام دادن، در رختخواب، در حمام، زير دوش. حالا سيگار خاموشي گوشه لب داشت و در حالي كه روزنامه مي خواند گاهي سيگار را به دست مي گرفت و گاه به دندان مي برد.رديف دندان هاي مرد همان طور كه سيگار را گرفته بودند ديده مي شدند.دندان هاي سفيد و درشت و يك دست.
زن از جايش بلند شد، جلو آمد و از مرد معذرت خواست و روي صندلي خالي كنار او نشست. مرد خودش را جمع و جو ر كرد و لبخندي زد. زن گفت: "چه دندان هاي زيبايي."
زن از كيفش يك سيب سرخ در آورد و به مرد داد. مرد با ترديد آن را گرفت و بعد به لبخند زن نگاه كرد و سيب را به شلوارش ماليد و گاز زد. چشمش به روزنامه بود. كرم سفيدي از محل گاززدگي سيب سر درآورد. مرد بي آن كه سرش را از روزنامه بلند كند با ولع مابقي سيب را گاز زد و خورد. سيب آبدار بود و دور دهان مرد را پوشانده بود. زن خم شد تا چيزي بگويد. مرد با تشكر خنديد و دندان هاي سفيدش را نشان داد . زن خنديد و مرد باز خنديد. زن حلق او را مي ديد كه سرخ بود، سرخ سرخ. و در انتهاي دندان هاي سفيدش دو رديف دندان سربي پر شده مي ديد كه به نقره اي مي زدند. لب هاي سرخ خيلي سرخ و دست هاي بزرگ و پشمالو كه مي توانست دست هاي زن را در خود پنهان كند و بفشارد و خرد كند. زن فكر كرد چه زوج خوشبختي. حتي اگر مرد گوشتخوار بود و الكلي و سيگاري و همه چيزهاي بد جهان، باز زن مي توانست او را ببخشد و با او خوشبخت باشد.
زن گياهخوار بود. يوگا كار مي كرد. هفته اي سه روز هم خام خوار بود. اهل كوه بود. شنا مي كرد. در چند موسسه كار مجاني مي كرد. كودكان بي سرپرست، كودكان سرطاني، زنان سرپرست خانواده، ايدز، اعتياد، فحشا. زن واخورده بود با لباس هاي جين، موهاي كوتاه ، يقه مردانه و شلوار جين كهنه و يك كيف پر از يادداشت. مي خواست سر صحبت را باز كند. مرد سرش را بلند كرد و مودبانه پرسيد:" انگليسي بلد هستيد؟"
- بله، انگليسي سگي.
مرد سرتاپايش را نگاه كرد و زن همان طور خيره به سفيدي پوست مرد كه به شيري مي زند، پرسيد:" ببخشيد، سفيدترين مرد دنيا بودن چه حالي دارد؟"
مرد متوجه نشد. زن تكرار كرد. مرد مودبانه خنديد و تشكر كرد و قبل از آن كه باز روزنامه اش را بخواند به پاهاي سفيدش دست كشيد و گفت البته كه براي پاهايش از كرم سفيد كننده استفاده مي كند.
لاکپشتم را از سر چهارراه استانبول به قيمت پنجاه تومان خريدم. کوچک بود، به اندازه يک کف دست، با گردن دراز و سربرافراشته و دست و پای خاکستری بد رنگ. از خريد شيرينی و شکلات عيد نوروز برمیگشتم. آن را نزديک بانک از ماهیفروش کنار پارکينگ ساختمان پلاسکو خريدم که تمام سال ماهیهای مخصوص آکواريوم میفروخت و لاکپشتهای کوچک و بزرگ و انواع خرچنگ و لوازم آکواريوم و غذای ماهی داشت. وقتی اولين بار لاکپشتم را ديدم، بين بقيه لاکپشتهای داخل يک سبد پلاستيکی کز کرده بود و مرا نگاه میکرد. دور چشمهای ريز و قرمز رنگش يک حلقه قهوهای رنگ خودنمايی میکرد و بیحس و حالی خاصی در نگاهش موج میزد. اينکه من او را بخرم يا نه اصلاً نمیتوانست برايش اهميتی داشته باشد. فقط نگاهم میکرد، سرد و بیاحساس. همان موقع هم نمیدانستم چرا میخواهم او را بخرم. آن روزها هم پنجاه تومان پول زيادی نبود اما با صدتومان میشد يک بزرگترش را خريد و با دويست تومان خيلی بزرگترش را که به اندازه دو تا کف دست باشد. قيمتها را که پرسيدم فروشنده گفت حاضر است سه تايش را صد تومان بدهد. نمیدانم چرا اين حرف را زد، من هيچ اصراری نداشتم که ارزانتر بخرم. فقط میخواستم، به بهانه قيمت کردن بقيه، لاکپشت خودم را بيشتر برانداز کنم. اما فروشنده، به خيال خودش، مرا به وسوسه خريد انداخت و وقتی ترديد مرا ديد گفت که میشود آنها را توی حياط خانه رها کرد تا در باغچه بازی کنند. اما من اصلاً حياط نداشتم و در يک آپارتمان هفتاد و دو متری در خيابان شادمان زندگی میکردم. اگرچه آن موقع اصلاً به فکر محل زندگی لاکپشت يا چيز ديگری نبودم. در واقع ديگر انتخابم را کرده بودم. بعدها که کتابهای کاستاندا را راجع به دونخوان و تعليماتش و کتابهای پال توييچی را خواندم، فهميدم در واقع لاکپشت مرا انتخاب کرده بود نه من او را. شايد هم همزمان همديگر را انتخاب کرده بوديم. به هر حال آن موقع هنوز آن کتابها را نخوانده بودم و به خودآگاهی مرحله چندم نرسيده بودم. لاکپشت را پسنديده بودم و فقط او را میخواستم و با اينکه با صدتومان میشد سهتايش را خريد، سهتايش را هم نمیخواستم. نمیدانستم با سهتا لاکپشت چه کار میشد کرد. ولی خوب يکی بهتر بود. اگر به درد هم نمیخورد، باز بهتر بود يکی بخرم تا سهتا. به گمانم حتماً پنجاه تومان میارزيد يا شايد فکر میکردم پنجاه تومان ارزش چند ساعت تفريح و سرگرمی بچههايم را داشته باشد. از ديدنش چه کيفی میکردند. از خريد خودم حسابی خوشحال و سرحال بودم. به محل کارم برگشتم. بستههای شيرينی و شکلات را روی ميز گذاشتم و خيلی بلند گفتم: »من حالا يک چيزی از کيفم درمیآورم که شما از ديدن آن تعجب خواهيد کرد ولی خواهش میکنم نترسيد و داد نزنيد چون اصلاً ترسناک نيست.«
آن روزها با خانم فريده مکرینژاد هماتاق بودم که عادت داشت هر کاری میکردم توی ذوقم بزند. بعد فوراً لاکپشت را با افتخار به پشت، روی ميزم گذاشتم. لاکپشت روی شيشه ميز دست و پايی زد. کمکش کردم و او خودش را برگرداند و روی ميز شروع کرد به راه رفتن. پنجههای کوچک و ناخنهای درازش را روی شيشه میکشيد و هر چند قدمی که میرفت برمیگشت و با دقت اطراف را نگاه میکرد. نگاهش هنوز يادم هست، بیپناه و تنها بود. شايد هم دنبال نگاه من میگشت.
خانم مکرینژاد گفت: »چه اسباببازی مزخرفی، چه بد رنگ، چه کج سليقه.«
لاکپشتم را برداشتم و دست و پايش را تکان دادم و گفتم: »اسباببازی نيست، زنده است.«
با نفرت نگاهی به آن انداخت و گفت: »هيچ آدم عاقلی برای خريد اين آشغال پول نمیدهد.«
گفتم: »برای بچههايم خريدهام.«
گفت: »بدتر.«
اما من لاکپشت را روی زمين گذاشته بودم و چون علاقهای به راه رفتن نداشت مجبور بودم با پا هلش بدهم. دوست داشتم راه رفتنش را نگاه کنم. از اتاقهای ديگر، همکاران برای ديدنش میآمدند و هر کس متلکی میگفت و میرفت. حرف آخر را مستخدم اداره زد. گفت: »توی ده ما همه جا پر از اين لاکپشتهاست. توی کوه، دشت، رودخانه. ولی هيچ کس آنها را نمیبرد خانه چون ادرارشان سمیست و باعث زگيل زدن بچهها میشود.«
بعد هم خيلی غصه خورد که چرا تا به حال به فکرش نرسيده بود آنها را بياورد و بفروشد.
همه دلخوشیام به بچهها بود ولی در خانه هم نه بچهها و نه پدرشان علاقهای به لاکپشت نشان ندادند. به خاطر قيافه زشت و ظاهر کريهش همه با چندش نگاهش میکردند؛ انگار خودش خواسته بود زشت باشد.
جايش در حمام بود. يک تشت قرمز پلاستيکی پر از آب برايش گذاشته بودم تا آبتنی کند. روزهای اول برايش برگکاهو و سبزی میريختم ولی هيچ چيز نمیخورد و توی تشت آب هم نمیرفت. نه آب میخورد، نه غذا، معمولاً هم میرفت پشت در حمام پنهان میشد. موقع حمام کردن، محض احتياط، آب تشت را خالی میکردم و لاکپشت را توی تشت میگذاشتم تا راه نيفتد. بعد همگی به نوبت حمام میکرديم و لاکپشت دوست داشت حمام کردن ما را تماشا کند. بعضی وقتها که آب و صابون رويش میپاشيد، کله بیقوارهاش را توی لاکش فرو میبرد و همان جا میماند تا حمام کردن ما تمام شود. بعد تشت را باز پر از آب میکردم و لاکپشت را داخل حمام میگذاشتم. اما هيچ وقت شناکردنش را نديدم. اوايل که توی تشت پر از آب میانداختمش، دست و پايی تکان میداد و خودش را به مردن میزد، طوری که انگار دارد خفه میشود و من مجبور میشدم بياورمش بيرون و قربان صدقهاش بروم. اما او نه آب و غذا میخورد و نه به کار بازی بچهها میآمد. اصلاً به هيچ دردی نمیخورد، فقط بلد بود با آن چشمهای بیاحساسش مرا نگاه کند. قبل از آن هميشه ترجيح میدادم در خانه يک گاو داشته باشم. صفا و صميميت نگاه گاو را هيچ حيوانی ندارد. هيچ چيز با چشمهای درشت و معصوم و نگاه عميق و با ابهت يک گاو قابل مقايسه نيست. همان طور که در جادههای مه گرفته شمال، در آن نمنم باران، با ماشين پيش میرويد و در عالم خودتان سير میکنيد، ناگهان يک توده سياه يا سفيد و يا قهوهای خالدار وسط جاده جلو ماشين سبز میشود. بوق میزنيد، چراغ میزنيد ولی هيچ عکسالعملی نيست. نگاهش میکنيد. دو چشم سياه و درشت به چشمهايتان دوخته شده و همان طور که آرام آرام نشخوار میکند شما را در صميميت نگاه خود غرق میکند. راه رفتن با وقار و دم تکان دادن با تأنی گاو را مقايسه کنيد با حرکتهای شتابآلود و عصبی سگها يا لاقيدی گوسفندها و سربههوايی بزها و گربهها و شلختگی مرغ و خروسها يا موذيگری بعضی حيوانات ديگر. هميشه آرزويم نگهداری از يک گاو، و اگر نشد حتی يک گوساله بود تا هر وقت دلم تنگ میشود به چشمهايش نگاه کنم. نه نگاه عميق و نه نشخوار کردن گاو و گوساله با لاکپشت قابل مقايسه نيست ولی خوب همين چشمهای ريز و قرمز و مات هم بهتر از هيچ است. اگر چه لاکپشت من هم خيلی زود فراموش شد. روزها که خانه نبودم. شبها هم که خسته و کوفته مشغول پختن غذا و شستن ظرفها و لباسها و اطوکاری. به فکر او نبودم. نه غذايی و نه آب و جارويی، از آن طرف هم هيچ عکسالعملی نبود. هنوز پشت در حمام پنهان میشد و کاهلانه به حمام کردن ما چشم میدوخت. شوهرم هر بار قبل از حمام فرياد میزد: »اين کثافت را بنداز دور.«
اما من نمیتوانستم او را بيرون بيندازم مگر اينکه جای خوبی برايش تدارک میديدم. نمیشد همين طور به امان خدا رهايش کرد، بیکس، تنها، زشت. بیآنکه کسی او را دوست داشته باشد. هيچ وقت نمیشد چيزی را رها کرد. هميشه همه چيز با من بود، روی کول من. هر چقدر هم زشت و کريه، بايد جای بهتری برايش پيدا میشد. جايی خوب و خوش همچون بهشت. جايی که زشت بودن، زشت نباشد و تنهايی به معنای بیکسی نباشد. جايی که ادرار فقط ادرار باشد نه سمی و زگيلزا.
همان روزها بود که موشکباران تهران شروع شد. با صدای هر آژير، فيوز برق را درمیآوردم و گاز را میبستم و با شوهرم و بچهها زير ميز ناهارخوری میرفتيم و همانجا میمانديم. چراغ قوه، شيشه آب و راديو باطریدار همراهمان بود. آنقدر آنجا میمانديم تا آژير سفيد را میکشيدند.
اولين بار بعد از آژير سفيد، او را در اتاق پذيرايی ديدم. لم داده بود روی مبل بالای اتاق کنار پنجره و بيرون را نگاه میکرد. نمیدانم چطور از حمام به راهرو و از آنجا به هال و بعد به اتاق پذيرايی و بعد هم روی مبل رفته بود. او را بلند کردم و به حمام بردم و باز تبديل شد به همان لاکپشت بیآزار و خاموش. ولی هر بار که من و بچهها با شنيدن صدای آژير دوان دوان پناه میگرفتيم، لاکپشت هم میرفت روی مبل بالای اتاق مینشست. يک بار خيلی دعوايش کردم. از آمدنش به اتاق و آن ماجرای ادرار سمی لاکپشتها و زگيل زدن بچهها نگران بودم. وقتی سرش داد کشيدم، اول به دقت گوش کرد و بعد سرش را توی لاکش فرو برد و تا مدتها همان طور ماند ولی دست از اين کار برنداشت.
يک روز بعداز ظهر که میخواستم تنگ ماهیهای قرمز عيد را بشويم، ماهیها را داخل تشت پر از آب حمام ريختم. چند لحظه بعد که برگشتم هيچ کدامشان نبودند، فقط چند پولک خيلی ريز رنگی روی آب میدرخشيد و لاکپشت من بیحرکت پشت در حمام ايستاده بود. وقتی از او پرسيدم ماهیها کجا هستند. خيلی سريع سرش را توی لاکش فرو برد و ديگر در نياورد. چطور دلش آمده بود سه تا ماهی کوچک را بخورد؟ بعدها حلزونها را دوستی از شمال برايم آورد. درشت و يک دست و يک رنگ بودند. حدود بيست تا میشدند. هر يک با بدن نرم و لزج و چسبناک در پوسته محکمی خانه کرده بودند و گهگاه سرهايشان را با آن شاخکهای نرم و دراز گوشتی بيرون میآوردند و به چپ و راست تکان میدادند. حلزونها را توی تشت قرمز رنگ ريخته بودم و بچهها از ديدن دست و پا زدن آنها در آب و حرکت موج مانندشان برای بيرون آمدن از آب لذت میبردند. آنها هم ساکن حمام شدند. اما دو سه روز بعد که درِ حمام را باز کردم هيچ اثری از حلزونها يا حتی لاکشان نبود. لاکپشت من پشت در حمام ايستاده و نگاهش را به سقف دوخته بود. يک خط قهوهای از روی ديوار به طرف سقف میرفت و آن بالا به يک حلزون چسبيده به سقف میرسيد.
با جارو آخرين حلزون را هم از سقف کندم و داخل تشت انداختم. از همان روزها سوسيس و کالباس و گوشتِ چرخ کرده خوردن لاکپشت من شروع شد و خيلی زود به يک لاکپشت دويست تومانی تبديل شد؛ به اندازه دو تا کف دست. موشک باران تمام شده بود ولی او گهگاه مخصوصاً جمعهها، خودش به اتاق میآمد و روی مبل کنار پنجره مینشست و بعد از چند ساعت از روی مبل میجهيد و به طرف حمام میرفت. گاهی که عجله داشت و تند تند میرفت يک پايم را روی لاک بزرگش میگذاشتم و او مرا لیلیکنان دنبال خود میکشيد و میبرد.
حالا نمیخواهم از همه چيز بگويم و از آن روزی که برايش يک لاکپشت کوچک پنجاه تومانی ديگر خريدم تا تنها نباشد ولی يک هفته بعد لاکپشت کوچک را مرده يافتم. دستها و پاها و سرش از لاک بيرون مانده و خشک شده بود. حتی چشمهايش هم باز بود ولی مردمکش خشک شده بود. وقتی تکانش دادم، ديدم که مرده. نمیدانم چرا اين يکی طاقت نياورد و مُرد. لاکپشت من هنوز جايش پشت در حمام بود ولی موقع حمام کردن از تشت پلاستيکی بيرون میپريد و راه میافتاد و داد و فرياد بچهها از ترس به هوا میرفت. ديگر مجبور شده بودم موقع حمام کردن او را بگذارم روی مبل خودش، کنار پنجره و غذا خوردنش هم ديگر دردسری شده بود؛ يا فراموش میشد يا غذای گوشتی کم میآمد ولی او به بودن يا نبودن غذا و کم و زياد آن هم اهميتی نمیداد. در اين مدت، او را بارها به جشنهای مهدکودک برده بودم و بچههای مهد او را میشناختند. بعدها که بچههايم مدرسه رفتند و توانستيم خانهمان را عوض کنيم، به يک آپارتمان بزرگتر در مجتمعی در شهرآرا رفتيم که حمامش بدون پنجره و نورگير بود و فقط يک هواکش کوچک داشت و ديگر نمیشد او را به خانه جديد برد. چطور میتوانست در يک تاريکخانه بیهوا زندگی کند؟ فکر کردم بهترين جا برايش حياط بزرگ و پر درخت مهد کودک بانک در بهارستان است که میتوانستم گاهی سرراهم به ديدنش بروم و او را ببينم. آنجا خيلی بهتر از باغچه عموی شوهرم در کرج بود که شوهرم اصرار داشت لاکپشت را به آنجا ببرد. به خانم عسگرخانی، سرپرست مهدکودک تلفن زدم و با او صحبت کردم. قبول کرد که لاکپشت را توی حياط بيندازد. اين بهترين کار بود و من يک روز برفی زيبا لاکپشتم را توی چند کيسه نايلون پيچيدم و بعد از معطلی در ترافيک صبحگاهی به مهدکودک بردم. حسابی ديرم شده بود. زنگ زدم و کيسه را به دربان مهد سپردم تا به خانم عسگرخانی بدهد. گفتم که لاکپشتم قرار است از آن به بعد آنجا زندگی کند. لاکپشتم را میشناخت و من از اينکه میديدم لاکپشتم میتواند از آن به بعد زندگی جديدش را در حياط بزرگ مهد کودک شروع کند و از آن حمام کوچک خلاص شود احساس شعف میکردم. اين بهترين کاری بود که میتوانستم در حقش انجام بدهم. اما چند روز بعد که برای ديدنش به مهد کودک رفتم، اثری از او در ميان بوتهها و زير درختهای حياط نبود. خانم عسگرخانی هم اظهار بیاطلاعی میکرد. با دربان حرف زدم و او با خنده گفت که آن روز برفی خانم عسگرخانی اصلاً نيامده بود و او هم، از ترس ادرار سمی لاکپشت و زگيل زدن بچهها، لاکپشت را بيرون برده و در استخر ميدان بهارستان رها کرده است. باورم نمیشد در آن سرمای زمستان لاکپشت مرا در استخر انداخته باشد. به ميدان رفتم. آب استخر را يک لايه يخ پوشانده بود و از لاکپشت هم خبری نبود. بچههای مدرسهای آن اطراف بازی میکردند. سراغ لاکپشت را گرفتم. خبری نداشتند. نمیدانم چطور چنين بلايی سرش آمده بود. از حمام گرم خانه به استخر سرد ميدان بهارستان. اما ته دلم میدانستم که میتواند از خودش مواظبت کند. حالا گهگاه به ميدان بهارستان میروم و به تماشا میايستم. کبوترها برای دانه خوردن میآيند و گنجشکها برای آب خوردن و بچهها برای بازی کردن و لاکپشت من آنجاست. در گوشهای لای بوتههای گل پنهان شده و با آن چشمهای ريز و بیحس و حالش مرا نگاه میکند.
زن جوان سر ساعت آمد و روي تنها مبل خالي اتاق پذيرايي نشست. دو مرد خارجي رو به رويش نشسته بودند. يك ميكروفن روي ميز شيشهاي كنار ظرف ميوه بود. تزيين ظرف ميوه آناناس بزرگي بود كه اطرافش پرتقال و سيب و خيار چيده بودند. قرار مصاحبه داشتند. زن با پسرش آمده بود. پسر هفت ساله بود و دست راستش را گچ گرفته بودند. مردها هركدام دست نوازش به سر پسر كشيدند و پرسيدند كلاس چندم است و چرا دستش شكسته. پسر كلاس اول بود و سه هفته بود مدرسه نميرفت. زن ريزنقش بود و در كنار پسر بيشتر شبيه خواهر و برادر بودند تا مادر و فرزند. وقتي آمد، مانتو و روسرياش را درآورد. بلوز و شلوار خردلي پوشيده بود؛ بلوز بيآستين و يقه باز بود. چند النگوي فلزي به دست داشت كه با هر حركتش جيرينگ جيرينگ صدا ميكردند. سينههاي كوچك و دخترانهاي داشت و موهاي كوتاه شرابي رنگ كه گوشهايش را ميپوشاند. آرايش نداشت. حالا كه فقط براي مصاحبه آمده بود ميتوانست آرايش نداشته باشد و لباس دلخواهش را بپوشد. مدتها بود ديگر زير مانتو لباس نميپوشيد. فرهاد چاي و شيريني آورد و ميوه تعارف كرد. قرارشان اين بود: يك ساعت مصاحبه با تلويزيون سوئد، بدون دوربين و فقط با ضبط صوت.
مردها يكي تقريبا" چهل و پنج ساله بود با صورت استخواني و كت و شلوار كرم رنگ، و آن ديگري حدود سي سال داشت، هيكلدار بود با موهاي بلوند تا روي شانه و صورت پسرانه. چند كلمه فارسي ميدانست. هر دو خسته بودند.
زن را دوست فرهاد از خيابان پيدا كرده بود. زن خيلي زود شوهر كرده بود و بعد عاشق مردي شده بود كه حالا شوهرش بود. دو بچه از شوهر اولش داشت. يكي هفت ساله و يكي پنج ساله. فرهاد حرفها را ترجمه ميكرد و زن تمام مدت با نوار چسبي كه به شست دست راستش بسته بود بازي ميكرد و موهاي صاف و يكدستش را پشت گوش ميزد. سؤال و جوابها راحتتر از آن كه فكر ميكرد پيش ميرفت. دو روز بود كه به اين لحظات فكر ميكرد. ميخواست بفهمد چه ميپرسند و چه بايد بگويد. چطور به اين كار كشيده شده بود و چقدر ميگرفت، و آيا راضي بود يا نه.
زن گفته بود: «بله، راضي هستم. اوايلش دلخور ميشدم ولي حالا عادت كردهام. اين هم براي خودش يك شغل است.»
و بعد لبخند زده بود. نميدانست از قبل اين جمله را آماده كرده بود يا آن لحظه به فكرش رسيده بود. دربارهي شوهرش چيز زيادي نگفت. فقط گفت: «نميدانم او ميداند يا نه. در اين مورد حرفي به هم نميزنيم. من خرج خودم و بچههايم را ميدهم.»
بچهها را از شوهر اولش داشت. يك بار به مرد گفته بود: «من خرجت را ميدهم.» و مرد گفته بود: « چه كار ميكني؟ زمين بيل ميزني يا بار ميبري؟»
مردها خسته بودند. هفتهي سختي را گذرانده بودند. به چند شهر سفر كرده و با مسؤولان جناحهاي مختلف صحبت كرده بودند. از چند موزه بازديد كرده و با آدمهاي مختلف ملاقات كرده بودند. حالا رو به روي زن نشسته بودند. سيگار ميكشيدند و براي پايان مصاحبه لحظه شماري ميكردند. زن جاي ديگري بود. دلش ميخواست بگويد هنوز هم عاشقش هستم و خدا شاهد است از اين مرد هم مثل بچههاي خودم نگهداري كردم. بارها گفته بود با اين دوستهاي بد معاشرت نكن، و مرد جواب داده بود پس با دكتر و مهندس معاشرت كنم؟ مگر خودت كي هستي؟ و زن گفته بود با كارگر معاشرت كن، اما سالم باشد. هربار كه زن بچهها را برميداشت و از خانه ميبرد، مرد ميگفت خودت ميآيي سراغم. و هر بار زن خودش برگشته بود.
مرد استخواني ميخواست بداند چه آرزويي دارد، و زن گفته بود دلش ميخواهد آنقدر پولدار بشود كه بچههايش را بگذارد شبانه روزي.
اوايل با خانوادهي مرد زندگي ميكردند. يك بار كه آمده بود خانه و دگمههاي مانتويش را باز كرده بود، زير مانتو هيچي تنش نبود. خواهر شوهرش دستش را گرفته بود و گفته بود: «بالاخره مچت را گرفتم.» و بعد همگي ريخته بودند سرش و كتكش زده بودند. موهايش را كشيده بودند و يك دسته از موهاي سرش را كنده بودند. به مرد گفته بود: «چشم دو تا بچه به من است. فردا اينها از من گله ميكنند كه چرا بهشان نرسيدم.» بعد از آن خانه آمده بودند بيرون و اتاق گرفته بودند. با خودش فكر كرده بود شايد از آن خانه بيرون بيايند و مرد دنبال كار برود.
زن با دستمال گوشهي چشمهايش را پاك كرد. كيفش را برداشت و به دستشويي رفت. فرهاد بلند شد و از دريچهي دوربين مخفي، كه ميان لوازم صوتي مقابل زن جاسازي كرده بود، نگاه كرد. ميخواست براي ادامهي فيلمبرداري نوار تازهاي بگذارد.
مردها اشاره كردند كه حرف زيادي براي پرسيدن ندارند. فرهاد دوربين را خاموش كرد و نوار را درآورد. پسر وسط اتاق ايستاده بود و با ميكروفن و ضبط بازي ميكرد. فرهاد ميكروفن را از دست پسر گرفت و او را بغل كرد و به اتاق خواب برد و برايش تلويزيون روشن كرد. پسر آرام و قرار نداشت. روي تخت غلتيد و ناگهان به طرف فرهاد هجوم آورد و گفت: «تو غولي. ميخواهم تو را بكشم.» فرهاد صداي غول از خودش درآورد و دست و پاي پسر را گرفت و او را روي تخت خواب انداخت و قلقلك داد. پسر با صداي بلند خنديد. فرهاد پرسيد: «دستت توي مدرسه شكسته؟» پسر يك لحظه مات ماند و جوابش را نداد. زن هر بار ميگفت: «بچهي خودش نيست كه دلش بسوزد.» سر سفرهي شام، مرد دو بار گفته بود بطري آب را بياور، و تا پسر از جايش تكان بخورد، مرد بلند شده بود و او را زير مشت و لگد گرفته بود. دستش همان موقع شكسته بود. تمام شب، زن دست پسر را با آب گرم ماساژ داده بود. صبح دكتر گفته بود: «دستش از سه جا شكسته»، و بعد دستش را گچ گرفته بودند. از آن موقع، مدرسه نرفته بود. پسر ساعت روميزي را برداشت و كنار گوشش به شدت تكان داد و بعد پرتش كرد روي تخت خواب.
صداي در دستشويي آمد و زن وارد اتاق شد. موهاي كوتاهش را كه، روي گوشهايش را ميپوشاند، با دست پشت گوش زد. آرايش كرده بود و سرحال و شاداب به نظر ميرسيد. به پسرش گفت: «اگر آقا را اذيت كني، ديگر تو را با خودم نميآورم.»
اولين بار بود كه پسر را همراه خود ميآورد. پسر رفت و روي تخت نشست و به صفحهي رنگي تلويزيون چشم دوخت كه كارتون نشان ميداد.
زن فرهاد را به كناري كشيد و گفت: «من فكرهايم را كردم. اگر آنها بخواهند، از نظر من اشكالي ندارد، ولي خُب بايد يك طوري حساب كنند كه براي من هم صرف كند.»
فرهاد پرسيد: «چيزي شده؟»
زن گفت: «خب ممكن است ايدز داشته باشند يا هزار مرض ديگر. بايد فكر همه چيز را بكنم. چشم دو تا بچه به من است.»
دلش ميخواست بگويد شوهرش هم مثل بچه به او احتياج دارد. هر بار كه از خانه رفته بود، مرد گفته بود خودت ميآيي سراغم و همين طور هم شده بود. باز با بچهها رفته بود سراغش. جايي را نداشتند كه بروند. مگر مادر ميتواند بچهاش را ول كند. هر بار به خودش گفته بود اين دفعه را كوتاه بيا. شايد رفت دنبال كار و كاسبي. با خودش گفت يك روز ميروم دنبال زندگي خودم. وقتي بتوانم بچهها را بگذارم شبانه روزي.
فرهاد گفت: «راستش نميدانم چه بگويم. به من كه حرفي نزدند.»
نميخواست زن را برنجاند. گفت: «شايد يك وقت ديگر. امشب پرواز دارند.»
دو مرد خسته رو به روي هم نشسته بودند و سيگار ميكشيدند. مرد استخواني كتش را در آورده و گذاشته بود گوشهي مبل و همانطور كه حرف ميزد پلكهايش روي هم ميافتاد. زن كه وارد شد، مردها پيش پايش بلند شدند. مرد جوان به فارسي شكسته پرسيد: «شما كتاب ميخوانيد؟»
زن گفت: «گاهي. خيلي كم.»
مرد جوان ميخواست بيشتر بداند. زن گفت: «آخرين كتابي كه خواندم زمان دبيرستان بود. صد سال تنهايي.»
مرد گفت: «اوه، ماركز.»
زن گفت: «بله، گابريل.»
و بعد خنديد. از مرد خوشش آمده بود. با چند كلمه انگليسي كه از دبيرستان يادش مانده بود پرسيد: «شما انگليسي هستيد؟»
مرد گفت: «نه. ايرلندي هستم.»
زن گفت: «فرقي نميكند.»
مرد گفت: «اگر به شما بگويند عراقي، خوشتان ميآيد؟»
فرهاد ترجمه كرد. همه خنديدند و فرهاد توضيح داد كه آنها مدتهاست در خاورميانه براي بخش خبر تلويزيون سوئد كار ميكنند.
زن گفت: «بهش بگو براي من فرقي نميكند.»
بعد باز همه خنديدند. پسرك با ظرف ميوه بازي ميكرد. فرهاد كنار ميز ناهارخوري اسكناسهاي هزار توماني را ميشمرد. زن كنارش ايستاده بود و نگاهش ميكرد. دو روز پيش، تلفني سر مبلغ چانه زده بودند. زن گفته بود: «خب، من چهارصد پانصد هزار تومان ميگيرم. هر چه بيشتر بهتر.» و فرهاد خنديده بود. نميخواست او را برنجاند. گفته بود: «من با رقمهاي سوئد مقايسه ميكنم. آن جا به پول ما ميشود ده پانزده هزار تومان.»
و بعد زن به چهلهزار تومان راضي شده بود. فرهاد چهل اسكناس را شمرد و گفت: «خب اين چهل تا طبق قرارمان.» و بعد ده تاي ديگر هم شمرد و گفت: «اين ده تا هم براي پسرت.»
قرارشان همين بود: «يك ساعت ميآيي. چاي و شيرينيات را ميخوري. فقط گفتگوي دوستانه و بعد خداحافظ.» و زن خواسته بود پسرش را هم بياورد. شرط زن بود، بدون دوربين و بدون فيلم و عكس. با خود فكر ميكرد از روي صدا كه نميتوانند او را بشناسند. بعد هم كه مترجم داشت و ميتوانست صدا را انكار كند. جاي نگراني نبود. مثل هميشه فكر همه چيز را كرده بود.
فرهاد گوشي تلفن را برداشت و تاكسي تلفني خواست. زن پولها را توي كيفش گذاشت و پرسيد: «مطمئني با من كاري ندارند؟»
فرهاد از مردها چيزي پرسيد و هر سه خنديدند.
صداي زنگ خانه آمد. فرهاد به ساعتش نگاه كرد. زنش را فرستاده بود خانهي مادرش و حالا ممكن بود هر لحظه پيدايش بشود.
زن مانتويش را پوشيد و روسرياش را سرش گذاشت و با مردها خداحافظي كرد. چاي و شيرينياش را خورده بود، ولي بشقاب ميوهاش دست نخورده مانده بود. موقع رفتن به آناناس ميان ظرف ميوه اشاره كرد و گفت: «دكتر گفته آب آناناس براي جوش خوردن استخوان خوب است.» فرهاد آناناس را برداشت و با مهرباني به زن داد. زن تشكر كرد و آن را لاي شال گردنش پيچيد و به دست گرفت.
فرهاد دست پسر را گرفت. سه تايي سوار آسانسور شدند و به طبقهي همكف رفتند. در خروجي مجتمع باز بود. ماشين پيكان سفيدي بوق زد. زن از فرهاد خداحافظي كرد. دست پسر را گرفته بود و با دست ديگر آناناس بزرگ را زير بغل نگه داشته بود. پلهها را پايين آمد و روي پلهي آخر پايش لغزيد. آناناس از دستش افتاد و قل خورد و چند قدم آن طرفتر روي پيادهرو ماند. زرد و آبدار بود با كاكلهاي سبز محكم. در بسته شده بود و فرهاد نبود كه او را ببيند. زن نفس راحتي كشيد. كاكلهاي محكم آناناس را گرفت و بدون آن كه آن را لاي شال بپيچد، با دست ديگرش در ماشين را باز كرد. بچه را فرستاد تو و خودش كنارش نشست. ميخواست قبل از غروب آفتاب در خانه باشد.
كنار دريا بوديم. در هواي سرد آخر پاييز، در آفتاب بي رمق سر ظهر شنا مي كرديم. با حركات شتابان، بدن خود را گرم مي كرديم تا هر چه كمتر سرماي آب را احساس كنيم و بعد، نفس نفس زنان به ساحل بر مي گشتيم و با پوستي كه از سرما مورمور ميشد، در حوله هاي بزرگ پنهان مي شديم و باز مينشستيم به حرف زدن.
زنها بچه هايشان را به مدرسه ميرساندند و غذايشان را با خود به ساحل ميآوردند و همان جا ميخوردند. من زبانشان را بلد نبودم و آنها سعي مي كردند با همان چند كلمه محدودي كه ميدانستم، با من حرف بزنند. با هم روزنامه ها را ميخوانديم و مجله ها را ورق ميزديم و از جنگها و صلحها و از مذاكرات سران و ديدارها و بازديدها و قتل عامها و تسخير ها و بمبارانها و ترورها و كودتا ها صحبت ميكرديم. ما اهل هيچ كدام نبوديم. اهل حرف بوديم. كار هر روزمان بود. كنار ساحل مينشستيم و سرهايمان را در حوله هايمان فرو ميكرديم و ساعتها با هم حرف ميزديم. تا آنكه آسمان رو به تيرگي ميرفت و نم نم باران شروع ميشد. بعد زنها ناگهان به ساعتهايشان نگاه ميكردند و بلند ميشدند و حوله هايشان را در ساكها ميگذاشتند و لباسهايشان را ميپوشيدند و سوار موتورهاي قراضه شان ميشدند تا به مدرسه بروند. كلاههاي بزرگ مضحكشان را به سر ميگذاشتند و همان طور كه از ساحل دور ميشدند برايم دست تكان ميدادند.
آن روز كه به ساحل آمدم، نه حوله داشتم و نه شنا بلد بودم. آفتاب درخشاني بود. ظهر بود و آدمها در ساحل مديترانه در چند رديف كنار هم دراز كشيده بودند و حمام آفتاب مي گرفتند.
سگ قهوه اي پشمالو و خيلي بزرگي، كنار دريا با بچه ها بازي مي كرد. انگار ولگرد بود. وقتي بچه ها مي رفتند شنا كنند، با توپ پلاستيكي قرمز كم بادي بازي مي كرد. توپ را به ميان موجها مي انداخت و بعد مي دويد و آن را مي آورد و توي شنها چال مي كرد. بعد آنرا با سر و صدا از لاي شنها بيرون ميآورد ومثل توله اي به دندان مي گرفت و واق واق كنان به ميان موجها مي انداخت. چند دختر و پسر نوجوان هم توپهايشان را با سر و صدا به ميان موجها پرتاب مي كردند و بعد شنا كنان مي رفتند و آنها را مي آوردند.
روزهاي اول كه در ساحل قدم مي زدم، از زنان برهنه مي پرسيدم جواب خداي خود را چه خواهند داد. آنها كه زبان مرا نمي فهميدند، انگار شعر يا آوازي برايشان خوانده باشم، مي خنديدند و برايم دست تكان ميدادند.
حالا ديگر هوا سرد شده است و با حوله نويي كه به خود پيچيده ام ، همه ميدانند كه تازه واردم و تمام تابستان آنجا نبوده ام. وقتي شنا كردن ياد گرفتم، حوله ام را از حراجي خريدم. صورتي است با حاشيه قلاب دوزي.
در هواي سرد پاييز، حوله پوشيده كنار زنها مي نشينم و با هم روزنامه مي خوانيم و حرف مي زنيم بيآنكه زبانشان را بدانم و آنها تك تك كلمه ها را براي همديگر تفسير مي كنند. برجهاي دوقلوي نيويورك را ناشيانه روي ساحل رسم مي كنند و در روزنامه، عكس مردان عرب را نشانم مي دهند كه آرزو دارند بعد از عمليات انتحاري به پرديس بروند. با تعجب مي پرسند: « پرديس ؟» و من جواب ميدهم: « بله، بله، پرديس.» مي خواهند بدانند پرديس چگونه جايي است. برايشان مي گويم و بعد باز بحثهاي بي پايان شروع مي شود. حالا ديگر همه مي دانند من از سرزميني آمده ام كه هيچ كدام آن را نمي شناسند. طولي نمي كشد كه آدمهايي ناآشنا از فاصله هاي دور مي آيند تا با زباني كه بلد نيستم، برايشان از پرديس بگويم. مي خواهند بدانند آيا آن مردان عرب به پرديس خواهند رفت. و آن ديگران چه، آنها كه در برجها بوده اند؟ ديگر فهميده ام كه نبايد با بله يا نه جواب بدهم. بايد كمي تامل كنم و با ترديد پاسخ بدهم. بايد نشان بدهم كه با خودم در جدالم و به آنها فرصت بدهم صحبت كنند. مي خواهند نظر خود را بگويند و بعد نظر مرا بدانند و باز آنچه را كه خود مي دانند، تكرار كنند. با دقت و خونسردي گوش مي دهم. جوابهاي صريح و كوتاه را دوست ندارند. آنها را مي رماند و از من رنجيده خاطر ميشوند. دوست دارند درباره همه چيز با همه جزييات صحبت كنند. كلمات جاري مي شود و تداوم مييابد و بعد باز در هواي سرد آخر پاييز به دريا مي زنيم. با حركات تند و شتاب آلود، ناشيانه بدنهاي خود را در آب سرد گرم مي كنيم تا سرماي آب را هر چه كمتر احساس كنيم و بعد نفس نفس زنان، حوله پوشيده كنار ساحل مشغول بحث مي شويم.
عصرها ميكله با حوله بزرگي بر دوش به ساحل مي آيد. سگ بزرگش با رخوت دنبالش راه مي رود و در گوشه اي از ساحل ولو ميشود. پرنده ها از دور به استقبال پيرمرد مي آيند. روي شانه هايش مينشينند و دور و برش پرواز مي كنند. پيرمرد خندان به ساحل قدم مي گذارد و حوله را پهن مي كند و از كيسه اي پارچه اي، مشت مشت گندم روي حوله مي ريزد. پرنده ها مي پرند و دانه ها را از هم ميقاپند و بعد چون حيوانات دست آموز به دنبال او جست و خيز مي كنند و به سر و صورتش نوك مي زنند و پيرمرد غش غش مي خندد.
زنها مي گويند ميكله عاشق ماريا است. و بعد باز حرف مي زنند و با هم مي خندند. يكي از روزها زنها برايم معلم زبان پيدا كردند. معلم مدرسه فرزندانشان است و همه او را مي شناسند. برادر كوچكتر ميكله و همبازي كودكانشان است. اولين بار، ميكله مرا با خود به شهر برده بود. با سگ بزرگش سوار كشتي شده بوديم. ميكله تقريبا شصت ساله است. به يك گوشش گوشواره نقره كرده و در شهر به هر كس مي رسيد به عادت هندي ها دو كف دست را به نشانه سلام به هم مي چسباند و روي بيني مي گذاشت. هرجا چيزي جا مي گذاشت و بايد دنبالش مي رفتم تا كلاه موتورسواري يا كيف كار چرمي كهنه و وسايل ديگرش را كه جا گذاشته بود، به او بدهم. براي سوار شدن به كشتي مشكل داشتيم . سگ ميكله از آب مي ترسيد و او مجبور شد سگ را كشان كشان سوار كشتي كند. در اداره پليس، سگ را راه ندادند و ميكله او را به نرده آهني پياده رو بست. سگ آن قدر پارس كرد و زوزه كشيد كه پلبس اجازه داد ميكله، سگ را با خود بياورد تو. در تمام مدتي كه پيرمرد با مسئول اتباع خارجي حرف ميزد، سگ از اين اتاق به آن اتاق مي رفت و به همه جا سرك ميكشيد. بالاخره از ميكله خواستند قلاده سگ را به دست بگيرد. سگ همان جا كنار باجه، روي زمين ولو شد و خوابش برد و خرخرش بلند شد. انگار كه خواب ببيند، پلك هايش تكان مي خورد و از خودش صدا در مي آورد.
موقع برگشتن هم در كشتي اجازه ندادند ميكله در قسمت مسافران بنشيند و مجبور شد تمام مدت روي عرشه كنار سگش باشد. ميكله به سگ پوزه بند زده بود و سگ كلافه بود و بي تابي مي كرد. مردم موقع گذشتن از كنار سگ خم مي شدند و نوازشش مي كردند. ميكله سيگار برگ بزرگش را مي كشيد و كاري به كار سگ نداشت. شايد اگر هر كس يك لگد به شكم سگ مي زد، خلاص مي شد و ديگر خودش را با آن هيكل گنده آن قدر لوس نمي كرد. به ساحل كه رسيديم، ميكله سگ را سوار موتور كرد و با خود برد.
وقتي به زنها گفتم معلم مرد نمي خواهم، همگي گفتند كه او هم مثل برادرش مرد عجيبي است و مشكلي ايجاد نمي كند. بعد در تاييد حرفم گفتند كه هيچ كدام حوصله معلم مرد مجرد را ندارند. هر چند به برادر ميكله مي شد اعتماد كرد. بعد هم آهسته نجوا كردند كه نبايد هيچ كدام به ميكله بگوييم كه به نظر آنها او و برادرش عجيبند. اما من، به غير از ساحل، ميكله را فقط گاهي از دور مي ديدم كه سگش را سوار موتور مي كرد و اين طرف و آن طرف مي برد و برايم دست تكان ميداد.
چند راهبه موقع غروب به ساحل مي آمدند و قدم ميزدند. كلاههاي بزرگ قايق مانند و لباسهاي پوشيده داشتند. يكي از آنها كه جوانتر بود، پابرهنه روي ماسه ها راه مي رفت. با يك دست گوشه دامنش را بالا مي گرفت و كفشهايش را با دست ديگر نگه مي داشت و تا مچ پا به ميان موجها مي رفت و بر مي گشت. چند بار مواظب بودم ببينم لخت مي شوند يا نه. چيزي نديدم. شايد منتظر ميماندند كه همه بروند.
هوا روز به روز خنكتر و روزها كوتاهتر مي شد. زير نم نم باران، باز كنار ساحل مي نشستيم و حرف مي زديم. يك روز ماريا آمد. دختر لاغر و آفتاب سوخته اي بود. وقتي ميكله از دور پيدايش شد، زنها خنديدند و به هم تنه زدند و دستهايشان را روي زانوهايشان كوبيدند. هوا ابري بود. پيرمرد با سگ بي حس و حال و پرنده هايي كه دور و برش مي پريدند به ما نزديك شد و حوله اش را پهن كرد و رويش گندم ريخت. پرنده ها به گندمها هجوم آوردند. پيرمرد كنار ما نشست و با ماريا حرف زد. زنها به پيرمرد گفتند كه ماريا مي خواهد شوهر كند و بعد باز با هم خنديدند و از پشت سر، موهاي هم را كشيدند. ماريا تمام مدت با عصبانيت حرف مي زد. پيرمرد لب ورچيده بود و زنها مي خنديدند. بعد ماريا بدون خداحافظي بلند شد برود. پيرمرد مشتي گندم به دنبالش ريخت. پرنده ها از روي حوله پر كشيدند و دنبال ماريا رفتند. پيرمرد بلند شد و مشت ديگري گندم به پشت سر ماريا پرتاب كرد. پرنده ها روي موهاي بلند و سياه ماريا مي پريدند. ماريا با دست آنها را مي راند و به پيرمرد فحش ميداد. پيرمرد با فاصله دنبال او مي رفت و از كيسه پارچه اي گندم مي ريخت. پرنده ها دور ماريا بق بقو مي كردند و به موهاي بلندش مي پيچيدند. ماريا با هيكل لاغر و آفتاب سوخته اش، چون كابوسي در ساحل مي دويد و پرنده ها به سر و صورتش مي جهيدند و به او نوك مي زدند.
زنها از خنده ريسه رفته بودند و با مجله ها و روزنامه هاي لوله شده به سر و روي هم مي كوبيدند. مي گفتند پيرمرد با همين كارها ماريا را از خود متنفر كرده است. بعد ناگهان به ساعتهايشان نگاه كردند. بلند شدند و حوله هايشان را در ساكها گذاشتند و لباسهايشان را پوشيدند و سوار موتور هاي قراضه شان شدند تا به مدرسه بروند. كلاههاي بزرگ مضحك را به سر گذاشته بودند و همان طور كه از ساحل دور مي شدند، برايم دست تكان مي دادند.
راهبه ها از دور پيدايشان شد. با هم حرف مي زدند. باران ريزي شروع شده و پرنده ها رفته بودند. پيرمرد كنار ساحل، حوله اش را به دوش انداخته و نشسته بود. هر سه با هم راه افتاديم. من و ميكله و سگش كه آبچكان از پشت سر مي آمد. پيرمرد شروع كرد به حرف زدن. گوشه هاي لبهايش كف كرده بود و آب دهانش از ميان دندانهاي سياهش بيرون مي جهيد. نمي فهميدم چه مي گويد. حوله ام را روي سرم كشيده بودم و صداي او را بي وقفه از ميان شرشر باران مي شنيدم. باران تند شده بود كه به خانه او رسيديم. مرا به خانه اش دعوت كرد. دو اتاق بود، يكي در طبقه بالا و يكي در طبقه پايين. انگشتش را به علامت سكوت روي بيني گذاشت. در اتاق طبقه اول را باز كرد. سگ با شتاب وارد شد و ميكله فرياد زد: « مامان، من آمدم.» و بعد با دست به من علامت داد كه به طبقه بالا بروم. در اتاق بالا باز بود. اتاق نيمه مخروبه اي بود با تختخواب دونفره چوبي و شكسته اي در ميان اتاق. يك عكس عروسي زردشده بزرگ و قاب گرفته و چند صليب چوبي كهنه و عكس قديسين با پونز به ديوارهاي گچي صورتي رنگ، چسبانده شده بودند. از چهار گوشه اتاق آب باران، چك چك توي سطلهاي پلاستيكي كثيف مي ريخت. پيرمرد وارد شد و از من خواهش كرد بنشينم. صندلي شكسته و خيسي از ايوان آورد و ملافه اي رويش انداخت. شانه اي به موهايش كشيد. از زير سيگاري، سيگار برگ نيمه سوخته اي برداشت و روشن كرد. روي لبه تختخواب نشست. سرحال و هيجان زده بود و جوانتر به نظر مي رسيد. گفت كه ميخواهد اتاق را تميز كند و بعد چند قوطي رنگ را از دستشويي آورد و نشانم داد. مرا به ايوان سرپوشيده برد كه از يك طرف مشرف به ساحل بود و از طرف ديگرش، سربالايي خانه من ديده ميشد. گاهي مرا ماريا خطاب مي كرد و بعد معذرت مي خواست. دستهايم را مي گرفت و همان طور كه حرف مي زد به چشمهايم خيره مي شد. بوي فضله پرندگان مي داد و آب دهانش به صورتم مي پريد. آب سطلهاي پلاستيكي را در ايوان خالي كرد و برايم گفت كه مي خواهد خانه را تميز كند و همه چيز را تميز و نو كند. از كمد چوبي شكسته اي كه پر از كت و شلوارهاي قديمي بود، يك چمدان پر از كراوات و لباسهاي زرد شده بيرون آورد كه يادگار روزهاي دريانوردي اش بود. عكس سياه و سفيد خودش را روي عرشه كشتي نشانم داد و بعد باز دستهايم را در دست فشرد. مي خواست قول بدهم در كنارش خواهم ماند. مي دانستم كه نبايد جواب بله يا نه بدهم. بايد كمي تامل مي كردم و با ترديد پاسخ مي دادم. بايد نشان ميدادم كه با خود در جدالم و به او فرصت مي دادم كه حرف بزند. كلمات جاري شد. مي خواست نظر مرا بداند و باز حرفش را تكرار مي كرد. مي دانستم از جوابهاي صريح رنجيده خاطر مي شود. به دقت گوش مي كردم. از من مي خواست بعد از تعمير اتاق برگردم و آنجا بمانم. فقط بايد فرصت مي دادم كه خانه را تعمير كند و رنگ بزند.
ناگهان صداي فرياد پيرزن آمد كه او را مي خواند: « ميكله، ميكله.» و صداي سگ كه به شدت پارس مي كرد. پيرمرد انگشتش را به علامت سكوت روي بيني گذاشت و با هم آرام به طبقه پايين رفتيم. سگ كنار در ايستاده بود و پارس ميكرد. ميكله دستي به سر سگ كشيد و مرا بدرقه كرد. دو كف دست را براي خداحافظي به هم چسباند و روي بيني گذاشت و به اتاق مادرش رفت.
هوا ديگر كاملا تاريك شده بود و باران تندي مي باريد. حوله خيس را روي سرم انداختم. از سربالايي سنگلاخي كه مرا به خانه ام مي رساند، بالا رفتم. احساس مي كردم سندلهايم در كثافت فرو مي رود. بارها ديده بودم كه به سگها موقع بالا رفتن زور مي آيد و همه سربالايي را پر از كثافت مي كنند.
از پنجره اتاق، دريا را نمي ديدم ولي صداي هوهوي باد مي آمد و سوز آن از درز پنجره به صورتم مي خورد. در خلوت خانه كسي نبود كه چيزي بپرسد. چشمهايم مي سوخت و گونه هايم داغ شده بود. صورتم را روي شيشه ميز مي ديدم كه دو چشم متورم و سرخ به آن چشم دوخته بودند.
حوله را روي سرم كشيدم و به ساحل برگشتم. راهبه ها چتر به دست با هم راه مي رفتند و حرف مي زدند. دريا سياه و كف آلود بود. موجهاي سنگين به ساحل مي خوردند و ساحل پر از صدفهاي رنگارنگ بود. از آنجا پيرمرد را توي ايوان نمي ديدم. چراغ اتاقش سوسو مي زد. سندلهايم را در آوردم و به آب زدم. آب سرد بود، خيلي سردتر از هميشه. به سختي از ميان موجهاي سنگين جلوتر رفتم. حوله ام با من بود. مي دانستم كه دلم براي آن تنگ خواهد شد. نو بود و دوستش داشتم. براي اولين بار احساس مي كردم خوشحالم.
ابرها در پيش چشمانت در حرکت اند. به ياد داري که چگونه ابرهارا پله بسازي و ازآن ها بروي بالا.
رفته بودي روستا و اين را بي بي که تمام روستا مي گفت "مادر جان" درجانش حلول کرده است، برايت ياد داده بود. گفته بود: بر آخرين شاخهء بلند ناجو که رسيدي، اولين پاره ابر را محکم بگير و بعد آن گونه که زواله را هموار مي کنند، ابر را مانند پله ، هموار کن. از پلهء اول که بالا رفتي، ديگر پله ها خود به خود مسير را مي سازند. آن وقت مي رسي به آن جا که خواسته يي و زمين مثل سيبي به نظرت مي آيد که تازه رسيده باشد."
ابرها پيش چشمانت در حرکت اند.
کسي چوتي ات را باز مي کند. انگار بي بي است. مي گويي : " بي بي جان، بگذار بروم بالا... حالا نه، بعد که برگشتم، چوتي ام را باز کن."
ابرها پيش چشمانت در حرکت اند.
بي بي يک پاره ابر را مي گذارد روي پيشانيت . ابر سرد و سفيد است- مثل برف. اما تو احساس گرما مي کني. مي گويي: " بي بي، مي روم بالا و از آنجا برف مي گيرم و مي خورم. تشنه هستم. زبانم داغ آمده. زبانم را بيرون مي کشم و مي گذارم پاغنده هاي بزرگ برف، رقص رقصان بيايند و بنشينند روي زبانم."
ابرها پيش چشمانت در حرکت اند. و آن کسي که مثل بي بي است، با آواز خفه يي مي گويد: " کاش روستا نمي رفت. نمي دانم تب دارد يا جنهاي بي بي رفته در جانش؟"
ابرها پيش چشمانت در حرکت اند.
بي بي را مي بيني بر تشک رو به رويت نشسته است. به نظرت مي آيد که گربهء بزرگي روبه رويت نشسته و جرعه جرعه چاي سبز مي نوشد. خنده ات مي گيرد. صداي تک تک تسبيح بي بي را مي شنوي . زن همسايه را مي بيني که با پير دختري مي آيد و درست در مقابل بي بي زانو مي زند. زن همسايه را مي شناسي. اما آن پير دختر را هرگز نديده اي. زن همسايه مي گويد: " بي بي جان، اين دختر يازنه ام است. همو که نامزدش گم شده است. آمده که از مادر جان بپرسي در کجاست؟ زنده است؟ مرده است؟ ميآيد؟ نميآيد؟"
مي بيني که بي بي تسبيحيش را تندتر مي گرداند. زير چشم چپش چند چين بزرگ پيدا مي شوند و چشمش نيمه بسته مي شود. اما تو مي داني که بي بي از همان درز کوچک همه چيز را مي بيند. مي شنوي که بي بي مي گويد: " شيرين جان، ببين مادرجان... هفته ء پيش آمده بود. نمي آيد . گرمي هم شده. صبح يا شام مي بود باز يک چيزي . حالا نمي آيد."
مي بيني که زن همسايه چيزي را زير تشک پنهان مي کند. بي بي تسبيحيش را روي تشک، درست جايي که زن همسايه چيزي را پنهان کرده مي گذارد و مي کويد: " خب حالا که زحمت کشيدي، تا اين جا آمدي، يک بار کوشش مي کنم." مي بيني که بي بي آهسته آهسته سرخ و کبود مي شود. تکان مي خورد و بعد سراپا مي لرزد.
يک بار فکرمي کني که زمين مي لرزد، اما بعد متوجه مي شوي که اين تنها بي بي است که مي لرزد. انگار دو نفر از دو سو او را مي لرزانند. ترس آهسته آهسته از پاهايت به طرف بالا مي رود.آواز نفس هاي بي بي را مي شنوي که تغيير مي کنند. ترس مانند جريان تندي به سرعت در تمام وجودت درحرکت مي شود و بعد باسنگينيي تمام روي سينه ات فشار مي آورد.
از کناره هاي دهن بي بي آب لزجي پايين مي آيد. مي شنوي که بي بي مي گويد: " برو دخترم، آرام مي شوي. خوشبخت مي شوي. تاسال ديگر اگر دستت را حنا نکردند، بيا در ستم تف کن. برو آرام شوي که خبر مادر را گرفتي. برو مادر صدقه ات شود. مسافرت زنده است. زنداني است. زود رها مي شود. ..."
آواز بي بي دو رگه و عجيب به گوشت مي آيد. ترس که روي سينه ات جمبر زده است، يک باره مانند خنجري به سينه ات فرو مي رود. چيغ کوتاهي مي زني و از هوش مي روي.
ابرها پيش چشمانت در حرکت اند. کسي که مثل بي بي است. موهايت را شانه ميزند. باز مي شنوي : " خدا مي داند بي بي به او چه گفته. از روزي که برگشته است، هذيان مي گويد."
گپ هاي بي بي در گوشت طنين مي اندازد. : " دخترکم، وقتي من هم مثل تو خرد بودم، يک روز "مادر جان" آمد. مرا آسمان برد. در حويلي ما يک درخت بزرگ ناجو بود. "مادرجان" از همان درخت آمده بود پايين. آمده بود به ديدن من . نماز مي خواندم. درهمان خوردي، چادر نماز ننه ام را مي گرفتم و نيمش را زير پايم مي افگندم و نيمش را روي سرم مثل چادر مي گرفتم. "مادر جان" که آمد، چادر را تا کرد و گذاشت روي تاقچه. بعد، مرا باخود برد به طرف درخت. از درخت رفتيم بالا. ابر ها در پيش چشمان ما درحرکت بودند. "مادرجان" ابر را همان گونه که زواله را هموار مي کنند، هموار کرد و روي آن پا گذاشت. من هم پا روي ابر گذاشتم . رفتيم بالا و بالا تر. آز آن بالا زمين مثل سيب تازهء رسيده يي معلوم مي شد."
ابرها پيش چشمانت در حرکت اند. چشم مي گشايي. انگار بادي وزيده باشد. همه ابر ها ازپيش چشمت رفته اند. مادرت را مي شناسي که پارچه ء سفيد کتان را از پيشانيت بر مي دارد. مي پرسي : " ابرهاي سفيد کجارفتند؟"
مادر چيزي نمي گويد، تنها پيشاني داغت را مي بوسد. و تو در آغوشش آرام مي گيري. چشم هايت را مي بندي. جهان کم کم رنگ مي بازد، دگرگون مي شود. تو از اين جهان مي روي. به جهان رويا ها مي روي. و در آن جا، در جهان روياها، ابرهاي سپيد خودت را جست وجو مي کني.
خیرو روی گرد و خاکی که روی یگانه شیشه ء اتاق را پوشیده بود، نقش یک دست را کشید و بعد در حالی که به برادرزاده و پسرش می دید به سایه اش گفت:
"دردم درد دیدن این هاست. حسینی و حسنی را می گویم. پدر حسنی در جهاد مرد. مادرش رفت ایران عروسی کرد. حالا من مانده ام و او. کاش دستش می بود. حسینی بهترین قالین باف بود و اما حالا چه به درد می خورد. حسنی با آن ذهن جن زده اش، شده بار دوش من. از کابل که آمدیم، فکر می کردیم در وطن چیزی باشه. حالا به خود می گویم چرا آمدم، کابل مین نداشت."
سایه از کنار دریچه رفت و در سایهء دیوار گم شد. خیرو روی تشک کنه یی نشست و به پیالهء چایی که مادر حسینی برایش آورده بود، خیره ماند.
در بیرون حسنی نقش دستی را که روی خاک های حویلی کشیده بود، خط خط می کرد. سایه اش انگار یک تنهء گرد وسنگی بود که روی حویلی تکان تکان می خورد. حسنی به سایه اش گفت:
"تاریکی بود. همین که ماما خیرو چراخ دستیش را روشن کرد، دست بریده یی را که یک ترموز را محکم گرفته بود، دیدم. بلای که در خانه همسایهء ما پیدا شده ، یک دست ندارد. می گویند که همو دست بچه های جوان را می کند و برای خود می گیرد. بعد، این دست را در جای دور می اندازد و به سراغ دست دیگری می رود.
ماما خیرو می گوید که در بمباران طیاره ها دست کدام کس بریده شده. ماما خیرو ، نمی تواند بسیار چیز هارا ببیند. من با چشم های خود دیدم گه چگونه بلا دست زن گدا را برید. زن را گرفته بودند، شش ، هفت بلا، یکی که خود را مثل کوچی ها ساخته و دستار سیاه پوشیده بود، ساطور بزرگش را بالا برد و بعد به سر دست زن پایین آورد. همه از بلا ها می ترسیدند. من فرار کردم، یکی که نمی دانم بلا بود یا از بچه های اسپندی، دست را در یک تار بسته دور سرش چرخ می داد و می خواند :
ملا دست دزده بریده
ملا کس دزده دریده
می خواستم ببینم با دست زن گدا چی می کنند، اما ماما خیرو دستم را گرفت و بردم خانه. "
سایه انگار دلتنگ شده باشد، آهسته از جا برخاست و رفت سوی دروازه ء حویلی که در کنار آن حسنی به سایه اش که کنار دروازه افتاده بود ، چشم دوخته بود. حسنی به سایه اش می گفت:
" قالین می بافتم . خلیفه بخشی برایم یک بایسکل بخشش داد. می گفت حسنی بهترین قالین باف است. اما حالا با این دست بریده چکنم؟ حسینی در بین مین زار دوید ، گفتم ندو ندو ، دوید. حالا او هم شده بی دست، درست مثل من. حسینی می گوید بیا برویم کابل، دست خود را از شیطان پس بگیریم. اول ها خنده ام می گرفت، حالا فکر می کنم حسینی حق به جانب است. شیطان دست مارا بریده، می رویم پیشش، دستش را می گیریم و تا دست های ما را جور نکند، رهایش نمی کنم. یا هو..."
دو سایه به هم نزدیک می شوند. هر دوسایه دست های راست شان را که از بند و آرنج بریده شده ، تکان می دهند.
خیرو دوباره کنار دریچه می آید. سایه اش این بار بزرگتر و سنگین تر حرکت می کند. سایه به خیرو می گوید:
" دیگر نمی شد در کابل زندگی کرد. طالبان، ازهمه پول می خواستند، می گفتند ده میل سلاح داشتی، سلاح هارا بده، می گفتیم سلاح نداریم ، می گفتند پول بده، قیمت ده میل سلاح ره. حسنی می رفت بیرون ، می ترسیدم که به نام دزد دستش را ببرند. زنده گی شده بود ، مصیبت . رفتیم قریه. از چه راه هایی. همه ماین، همه جا کمین طالبان، همه جا خطر دزد. در یک موتر داینا کوچ وبار را انداختیم و رفتیم. مادر حسینی وقتی دست بریده حسینی را می دید، می زد به سرو رویش . با صد عذر و زاری نمی شد آرامش کرد. شب و روز می رفتیم. هر بار که می دیدیم یا خبر می شدیم که طالبان در راه اند راه را چپ می کردیم. سفر نبود، درد سر بود. "
خیرو چیزی نگفت. سایه دوباره تکان خورد و در سایهء دیوار محو شد. در برون حسنی و حسینی هنوز هم با سایه های شان، کنار دروازه ایستاده بودند. حسنی نمی دانست با سایه اش حرف می زند یا حسینی. می گفت:
" موتر می رفت. همه روز را خواب بودم. جاده سنگلاخی بود. تشنه بودم. آب نبود. خاک بود و موتر می رفت. بعدتر دانستم که بلا ، راه را بسته و ما از راه دیگر رفتیم. ماما خیرو می گفت که از راه دور می رویم تا روی بلا را نبینیم. شب در راه ماندیم. ماما خیرو می ترسید. همه می ترسیدن. من هم می ترسیدم. می ترسیدم که بلا یک باره از دستم بگیرد. بلا نزدیک شد. جیغ زدم. ماما خیرو دستم را گرفت، بلا گم شد. بعد حسینی را دیدم . دستش را بلا بریده بود. بلا دورش چرخ می زد . بوبوی حسینی که می دید. فریاد می زد. با جیغ و فریاد همو بود که بلا می ترسید و می رفت. ورنه شاید دست مرا هم می برد. "
مادر حسینی سرش را با چادر سبزش پوشاند و بر تشک کنار خیرو نشست. سایه نداشت یا خیرو فکر کرد که سایه ندارد. مادر حسینی به سایه یی که محو و ناپیدا در کنارش افتاده بود، دید و زیر زبان گفت: " در کابل طالب ها دست حسینی رابریدند. هیچ کس نمیدانست چرا ؟ حسینی و دزدی؟ به نام دزدی بریدند. همه می دانستند که حسینی بچه ء خوبی است. از کار که می آمد یک سر می رفت نزد آقا معلم و از او ریاضی و هندسه یاد می گرفت . آقا معلم درخانه اش مکتب ساخته بود، دخترها و بچه ها می رفتند چیزی یاد بگیرند. طالبان از همان جا بردنش . ده دستش کتاب بود. دستش را بریدند که دزدی کرده است! دست راستش را... نامرد ها!"
دیگر اتاق تاریک تر از آن شده بود که سایه یی در آن دیده شود.اتاق آهسته آهسته در تاریکی شام یک رنگ می شد. اما در بیرون، در کنار دروازه، سایه های محو حسنی و حسینی هنوز هم تکان می خوردند. حسنی به سایه اش که دیگر با سایهء حسینی آمیخته بود گفت:
"حسینی رنگی به رخ نداشت. صدایش به زوزهء باد می ماند. دستش را با پارچه سفیدی بسته بودند. گلچهره گریه می کرد . بوبوی حسینی گریه می کرد. نمی دانستم که چکنم؟ یک بار دلم شد بروم به حویلی همسایه و بلا را ببرم سر گوچه و درپیش همه دستش را ببرم، اما در خود لرزیدم . در دستم درد احساس کردم. دستم را ماما خیرو محکم گرفت و درد را از آن فرار داد. حسینی وفتی ولیبال می کرد، مرا می گفت که توپ های بیرون رفته را بیارم. توپ هارا که می آوردم. بلا را می دیدم که به ما می بیند. بلا همیشه ریش سیاه و دستار سیاه و چشمهای سیاه داشت. وقتی می گفتم ، بلا آمد ، همه می دویدند و خود را درخانه هایشان پنهان می کردند. من هم می گریختم. حسینی هم. "
خیرو دیگر باسایه اش حرف نمی زد. دیگر در زیر پایش سایه یی نبود که تکان بخورد. حرف های خیرو از سینه اش به زبانش را راه باز می کردند و در اتاق که دیگر در سیاهی شام رنگ می باخت، می پیچید:" حسینی و حسنی با هم دو سال تفاوت ندارند، اما حسنی را جن زده. جن در حیاط همسایه پیدا شده بود. حالا او درهر جا و هر چیز کار جن را می بیند. می گفت که بلا دست حسینی را برده . اگر بریم به بلا بگویم دستش را پس می دهد. شبها می ترسد . فکر میکند بلا دستش را می برد . وقتی دستش را محکم می گیرم ، آرام می شود . یک روز طالبان حسینی را گرفتند که چرا وقت نماز ولیبال می کنی. حسنی آمد و گفت بلا حسینی را برد. دستش را می برد. رنگ از رخ ما پرید. رفتیم به گوچه . حسینی با توپ پاره اش نشسته بود و گریه می کرد. گفتیم برو خوب شد. خوب شد که دستش را نبریدند. اما روزش رسید که دستش را بریدند."
در حویلی هم دیگر سایه یی نبود. حسینی و حسنی برگشتند به طرف اتاق. حسینی به یاد روزی افتاد که آن حادثه برایش افتاده بود: " در حویلی همسایه بود. بلند و سیاه چهره. شاید دو آدم هم برابرش نشوند. وقتی دهن باز می کرد، می توانست آدم را از منزل دوم بخورد. همین که دیدمش، سراپا وحشت زده فریاد زدم. اما صدایم را کسی نشنید. نزدیک آمد. تمام بدنم از ترس می لرزید. ریشش سیاه و رگ های سفید در خود داشت. وقتی نزدیک شد، از دهن بزرگش ماری به طرفم آمد. بعد دیدم که یک دست نداشت. دستش را از ساعد بریده بودند. با دست دیگرش دشتم را محکم گرفت. می خواست دستم را ببرد و برای خودش بگیرد. دوباره فریاد زدم. دستم را رها کرد و من در میان سیاهیی که تا چند روز از چشمانم نرفت افتادم."
حسینی مکثی کرد و باز به یاد روز دیگری افتاد: " بلا رفته بود در زمین . نمی دانستم. بچه هایی که می دانستند ، می گفتند نرو نرو، آوازشان به گوشم نمی رسید. سنگ پیش پایم آمد. افتادم. می دانستم که بلا دستم را خواهد برد. می خواستم دستم را میان رانهایم پنهان کنم. اما دستم در اختیارم نبود. دستم یک گز پیشتر از من به روی خاک ها افتاد. بلا از زیر زمین به تندی برخاست. ندانستم چگونه، اما با صدای بلندی دستم را از آرنج برید. دیگر نفهمیدم.وقتی به خود آمدم دستم نبود. حالا تصمیم دارم با حسینی بروم به خانهء همسایه که بلا در آن جا خانه کرده است. به هر زوری که باشد دستم را از پیشش می گیرم."
حسنی چشمانش را بست و در حالی که به حرف های درونش گوش می داد ، به دروازهء اتاق تکیه داد:
" وقتی ولیبال می کردم ، بلا نبود. دستم را هم کسی نمی خواست ببرد. اما حسنی درست می گفت. بلا همیشه بود. همین که من غافل شدم ، دستم را برید. حالا بی دست چگونه دار قالین را راه بیندازم ؟ حالا چگونه قالین ببافم؟ بلا کارش را کرد. حالا خلیفه بخشی مرا بهترین قالین باف خود نمی داند. من باید دستم را از پیش بلا پس بگیرم."
اما در اتاق، خیرو همچنان به صدایی گوش می داد که از سینه اش روی لبانش جاری می شد:
" صدازدیم که ماین است. نشنید. سر ماینها، می دوید. نمی شد که تنها رهایش کنیم. از عقبش رفتیم. شاید از ما ترسید یا فکر کرد که همو بلا در پشتش است. تند تر دوید. سنگی در پیش پایش آمد. خورد به روی و دستش درست سر ماین آمد. داکتر ها دستش را قطع کردند. حالا شده مانند حسینی، حسینی مانند او. هر دو می روند به شهرتا دست شیطان را ببرند. "
در يكى از خيابانهاى شهر، دختر نازيبايى كنار افسر بلندقد و خوشسيمايى راه مىرفت. افسر، درجه ستواندومى داشت و جوانتر بهنظر مىرسيد. دختر، همچنانكه بازوى افسر را گرفته بود و بهجلو نگاه مىكرد، با دقت به حرفهايش گوش مىداد و گاهى سرش را بالا مىگرفت و با غمخوارى و تأسف به قيافه مرد چشم مىدوخت. يك بار، با لحنى اندوهناك گفت: »تو رو خدا خودتو اينقدر اذيت نكن عزيزم! حرص و جوش خوردنت چه فايدهيى داره؟«
مرد، غمگين گفت: »فايده نداره، ولى نمىتونم خودخورى نكنم. اعصابم خرد شده. روزى نيست كه دعوا نكنن. سر هر چيز پيش پاافتادهاى مىپرن به جون هم. مادر و دو تا خواهرم يه طرف مىايستن و زن برادرم يه طرف ديگه. دعوا كه حسابى بالا مىگيره، اول بچه كوچيكه برادرم مىزنه زير گريه، بعدش وسطى و آخر سر هم بزرگه. بيشتر روزا همين بساطه. هر وقت مىرم خونه، يا با هم قهرن يا دارن دعوا مىكنن.«
دختر بازوى مرد را فشرد و گفت: »اعصابتو خرد نكن. خونه رو كه اجاره كنى همه اين چيزا تمام مىشه.«
و با محبت بيش از حدى به مرد نگاه كرد. مرد آهى كشيد و گفت: »تقصير برادرمه. اگه اونقد ريخت و پاش نمىكرد، بعد از مرگش زن و بچههاش سرگردون نمىشدن.«
- چاره چيه عزيزم! بالاخره پيش آمده. جدا كه بشن، همه چيز درست مىشه.
- آره، ولى مخارج دو تا خونه خيلى برام سنگينه.
- فكرشم نكن! حقوق من زياد نيست ولى نمىذارم بهت سخت بگذره.
- فكر اينو هم كردى كه وقتى عروسى كرديم، خرج سه تا خونه ميفته رو دوشمون؟
دختر لبخندى مهرآميز زد و گفت: »اينقدر دلواپس آينده نباش؛ خدا كريمه. من مىتونم عصرا يه جاى ديگهم كار كنم.«
مرد زمزمهكنان گفت: »تو چه گناهى كردى كه بايد روزى ده - دوازده ساعت كار كنى؟«
دختر نگاه مشتاقانهاى به مرد انداخت و با سرزندگى گفت: »خودم مىخوام. من بهخاطر تو هر كارى مىكنم.«
مرد انگشتهاى دختر را فشرد و با صداى ضعيفى گفت: »تو خيلى خوبى! خيلى!«
دختر لبخندى شوقآميز زد و گفت: »بهشرطى كه قول بدى خودتو بهخاطر دعواى اونا اذيت نكنى. قول مىدى؟«
- قول مىدم!
چند دقيقهاى در سكوت پيش رفتند. نزديكىهاى چهارراه، دختر گفت: »اگه فردا پولو بدى صاحبخونه، كى اتاقا رو آماده مىكنه؟«
- گفته فوقش سه روز بعد.
- زنبرادرت راضيه؟
- آره! ديروز بردمش اتاقا رو ديد. خوشش آمد.
دختر يكدسته اسكناس از كيفش بيرون آورد و با حالتى شرمناك گفت: »تمام پساندازم بيستهزار تومن بود. پنجهزار تومنم از صندوق اداره قرض كردم. نتونستم بيشتر از اين جور كنم.«
مرد كه سخت معذب بهنظر مىرسيد، بريدهبريده گفت: »منو ببخش كه انداختمت تو زحمت. باور كن...باور كن...!«
و نگاه محزونش را از دختر گرفت. حرفش را ناتمام گذاشت. دختر با خوشرويى گفت: »عزيزم! عزيزم! چرا خودتو بهخاطر اين چيزا اذيت مىكنى؟ پول و زحمت من و تو كه فرقى با هم نداره!«
و با حالتى شاد و معصومانه به چشمهاى مرد خيره شد. مرد با تبسم تلخى بر لب، پولها را از دختر گرفت و در كيفدستى كوچكش گذاشت. دختر گفت: »خوب! اول بستنى بخوريم، بعدش بريم پارك. موافقى؟«
- صد درصد!
عرض خيابان را طى كردند و بهطرف يك بستنىفروشى رفتند. چند قدم مانده به مغازه، ناگهان يك مرد ميانهسال و تنومند بازوى راست افسر را گرفت و در همان حال مرد لاغرى، بهسرعت دختر را از او جدا كرد و بازوى چپ افسر را چسبيد و گفت: »تكون نخور وَاِلاّ دندههاتو خرد مىكنم!«
و در يك چشم بههمزدن، به دستهايش دستبند زد. دختر كه گيج و مبهوت به اين صحنه نگاه مىكرد، از لاى دندانهايش گفت: »چه... چه... چرا...چه...كار... شماها...!«
مردِ لاغر، گلويى صاف كرد و گفت: »اين آقا يه شياد كلاهبرداره. لطفاً شمام همراه ما بياين كلانترى!«
زير نگاه مردمى كه در يك چشم بههمزدن دورشان جمع شده بودند، سوار ماشين شدند. لحظههاى اول دختر بهحدى مات و مبهوت بود كه احساس درك مكان و زمان را از دست داد. رنگ افسر پريده بود اما خطوط چهرهاش عادى بهنظر مىرسيد. مردِ لاغر گفت: »شما چه نسبتى با اين آقا دارين؟«
دختر سؤال را شنيد، اما چنان پريشانخاطر بود كه نتوانست جواب دهد. لحظاتى بعد، مرد سؤالش را تكرار كرد . دختر با صداى خشك و خشدارى گفت: »همديگرو دوست داريم. قراره ازدواج كنيم.«
- چند وقته مىشناسيدش؟
- دو ماه و نيمه!
مرد آهى كشيد و گفت: »سرباز فراريه. لباس افسرى مىپوشه و كلاهبردارى مىكنه. طبق شكايتهايى كه ازش شده، تا به حال هشت مورد كلاهبردارى و اخاذى كرده. بيشتر شكارهاشم زن هستن.«
مرد تنومند گفت: »تقريباً همه شكاراش.«
دختر بدون هيچ واكنشى، با خوارى و سرافكندگى به مخاطبش نگاه كرد و سرش را به زير انداخت. مردِ لاغر گفت: »از يه ساعت پيش دنبالتون بوديم. ديديم بهش پول دادين. اين پولو به چه عنوان از شما گرفت؟«
دختر با لحنى شمرده گفت: »براى وديعه دو تا اتاق. مىخواست اتاقا رو براى زنبرادرش اجاره كنه.«
كلمات لازم را بهراحتى بر زبان آورد، اما ذهنش كاملاً تهى بود و صدايش را از جاى ديگرى مىشنيد. مرد لاغر گفت: »اين زنبرادرى كه حرفشو زده، وجود نداره. مىخواسته به اين بهانه شما رو سركيسه كنه.«
بعد، كمى از وضع خانوادگى متهم گفت و در آخر پرسيد: »نبايد يهسرى به خونهش مىزدين؟ فكر نكردين از نزديك با وضع خونوادهش آشنا بشين؟«
دختر با لحنى بىروح گفت: »مىگفت دوست نداره تو اين موقعيت با خونوادهاش آشنا بشم. من هم اينقدر دوستش دارم كه نخواستم اصرار كنم. هيچ وقت هم آدرس دقيقشو بهم نداد؛ فقط گفت تو يوسفآباده. دلم نمىاومد اصرار كنم؛ فكر كردم يه روزى بهم مىگه.«
- اقلاً شماره تلفن محل كارشو مىپرسيدين!
- مىگفت رابط قرارگاهاست و جاى ثابتى نداره.
- خونوادهتون در جريان موضوع هستن؟
- نه! ازم خواست تا دو سه روز پيش از خواستگارى حرفى به اونا نزنم.
- چند سالتونه؟
- بيست و هشت سال.
- درس خوندين؟
- بله! ديپلم دارم.
- كار مىكنين؟
- بله! كارمند وزارت بهدارىام.
- خيلى عجيبه! چطور خانم تحصيلكرده و شاغلى مثل شما اينقدر بايد ساده باشه؟
دختر جوابى نداد. مرد تنومند با لحن موقرى گفت: »نه! خانم ساده نيستن. راستش، بيشتر دخترهايى كه گول اينجور مردها رو مىخورن، خيلى هم عاقلند، ولى اينقدر از خوشگلى مردها دست و پاشونو گم مىكنن كه از يه بچه هم سادهتر مىشن. خانم، مىبخشين! ولى تجربه بيست ساله من اينو مىگه.«
در كلانترى، بعد از طى تشريفات قانونى، افسر قلابى را بازداشت كردند. طى يك ساعتى كه دختر در اتاق افسر كشيك نشسته بود، طورى به آدمها و اشياء نگاه مىكرد كه انگار، خواب است. مبهوتتر از آن بود كه از چيزى تأثير بپذيرد و واكنشى نشان دهد.
افسر كشيك صورتجلسهاى تنظيم كرد و از دختر پرسيد: »شما از اين آقا شكايت دارين؟«
دختر با صدايى خسته گفت: »نه!«
- به هر حال شكايت داشته باشين يا نه، كلاهبردارى از شما تو پروندهاش ثبت شده.
جواب نداد. افسر گفت:»پس اينجا رو امضاء كنين! آدرس محل كار و منزل رو هم بنويسين!«
دختر بىآنكه نوشته را بخواند، زيرش را امضا كرد و نشانىها را نوشت. افسر گفت: »اينجام يه امضا !«
ورقه بعدى را هم امضا كرد. افسر دسته اسكناسها را بهطرف دختر راند و گفت: »لطفاً پولاتونو بشمرين!«
دختر با گيجسرى به او زل زد. افسر گفت: »لطفاً بردارين!«
دختر سرش را تكان داد. افسر گفت: »شما رسيد دريافت پولتونو امضا كردين كه تو پرونده بهعنوان مدرك جرم ثبت شده. دليلى نداره پول تو كلانترى بمونه.«
دختر باز هم سرش را با سستى غمناكى تكان داد. افسر كه متأثر شده بود، با لحنى آميخته به دلدارى گفت: »مىدونم احساسات شما جريحهدار شده ولى روىهمرفته شانس آوردين. بايد خدا رو شكر كنين!«
دختر با سرى به زير افتاده بر جايش باقى ماند. افسر صدايش كرد: »خانم! خانم!«
سرش را بلند كرد و با خمودگى پولها را در كيفش گذاشت. آرام و وارفته از كلانترى بيرون آمد و در همانحال با خودش گفت: »اون اولين مردى بود كه... اولين مردى بود كه...«
تا به حال توجه هيچ مردى را جلب نكرده بود، جز همين جوان خوشسيما؛ هيچ مردى - حتى بدقيافه و بىپول - با عشق و علاقه نگاهش نكرده و با لطافت عاشقانه با او حرف نزده بود. پيش از آشنايى با اين مرد، شور و شوقى نسبت به زندگى نداشت و بيشتر وقتها افسردهحال و مأيوس بود. طى ماههاى گذشته، رابطه عاشقانهاش با اين جوان، وضع روحى و زندگىاش را بهكلى زير و رو كرد و اميدى به او بخشيد.
وقتى به نزديكى خانه رسيد، هوا كاملاً تاريك شده بود. پس از دو ساعت پيادهروى، بهت و آشفتگى كمكم جايش را به اندوه و نوميدى دردآلودى داده بود. در آن لحظهها، نه خانه برايش جاذبه داشت و نه فردا و پسفردا كه مىبايست در اداره همان كارهاى هميشگى را تكرار مىكرد. احساس تلخ درماندگىاش چنان قوى بود كه دستخوش پوچى و بيهودگى شد. همه چيز و همهكس را زشت و پست و هر تلاش و تقلايى را بىحاصل و زندگى را خستهكننده مىديد.
با دستهايى كرخت، اسكناسها را از كيفش بيرون آورد، در جوى آب انداخت و دور شدن آرامشان را نگاه كرد.
شب از نيمه گذشته بود. اما خواب به چشمم نمي آمد. باز هم گرفتار آن شب هاي هولناك تنهايي شده بودم. شب هايي كه قرص خواب و مطالعه و زل زدن به برفك تلويزيون هم حريف آنها نمي شد. به خصوص اگر زمستان بود و سوز سرما فرصت قدم زني هاي بي هدف را در پياده روهاي خلوت نمي داد كه شب از همان شب هاي زمستان بود. روزها خودم را خسته مي كردم تا شب سرم به بالش نرسيده بخوابم. اما گاهي تقدير چنين رقم مي خورد كه تا دم دماي صب در خود بپيچم و بسوزم. قدرت و اختيار با اين شب ها غريبه بودند. گاهي فكر مي كردم تقاص گناهي را پس مي دهم. همه ي اتفاقات آن هفته را مرور مي كردم. گناهي مي تراشيدم و به عقوبت آن تا صبح لاي لحاف و تشك در آتش جهنم مي سوختم. اما وقتي هفته ي معصومانه اي داشتم، تيغ عصيان بر اين تقدير تلخ مي كشيدم و تا صبح ده سال پير مي شدم. اين را مادرم، اولين ملا قاتيم بعد از ده سال انفرادي مي گفت!
آن شب هم، خودم را سزاوار عقوبتي نمي ديدم. حجم سكوت بر سينه ام بود و نفس هايم به شماره افتاده بود. تنها نور كم رنگ آباژور، كف اتاق را روشنايي مرده اي مي بخشيد كه تا از من فاصله مي گرفت، با تاريكي محض در آن گوشه كنار اتاق هم آغوش مي شد. سكوت، دشمن اصليم در چنين شب هايي بود. عادت به صدا هاي هميشه ي زندگي، خيلي زود چهره كريه سكوت را به سطح مي آورد. هميشه در چنين موقعيت هاي عذاب آوري تنها يك صدا نجات دهنده بود. صدايي كه نه از من، بلكه از بطن همين زندگي زاده شود. سال ها پيش كه اتاقم مجاور خيابان اصلي شهر بود، صداي اتومبيل هاي گذري به دادم مي رسيدند. اما سه سال است، كه در اين مجتمع مسكوني، سكوت بيرون، هم دست دشمن
شبانه ام شده است. زير پتو خزيده بودم و در كمين كوچكترين صدايي به اطراف چشم مي چرخاندم. اميد داشتم و با همين اميد سه سال جهنمي را در اين اتاق متروك، دوام آورده بودم.
يك صدا... فرشته ي نجات من!
استكان نيمه پر، درون نعلبكي جا خوش كرده بود. اوايل شب، نعلبكي را درست در لبه ي ميز گذاشته بودم تا نصف شب، با صداي افتادن احتماليش از خواب بپرم و پيروزيم را جشن بگيرم. اين آرزوي هر شبم بود. اما در اين سه سال كه اين سعادت به يمن خلاقيت كاشف نعلبكي از من دريغ شده بود.
خدايا... چرا نعلبكي ها را چنين مطمئن ساخته اند؟!
كتا بها، نامرتب، در كنار گوشه قفسه، لميده بودند. بي خيال تر از كتاب در عمرم موجودي نديده ام. هميشه با ديدنشان به ياد بودا مي افتم. چه سكوني! به آنها ياد داده بودند فقط خيره بنگرند. تا لايشان را باز نمي كردي ، انگار سالها پيش مرده بودند. تنها آباژور، با تلاشي مزبوحانه، به راي من بود. حيف كه آن را هم براي داد زدن، تركيدن، حتي اتصال كوچكي در سيم هايش يا فس فسي در لامپش نساخته بودند. عقل بشر، بد جوري كار دستم داده بود. كم كم سنگيني تحمل ناپذير سكوت بر سينه ام بيشتر مي شد. روند مبارزه به نفع من نبود. طاقت سال هاي جواني را نداشتم. نفسم در سينه حبس مي شد. به طرز مسخره اي به مرگ نزديك مي شدم. هيچ كس باور نمي كرد كه سكوت قاتل من باشد. هيچ دستگاه
پيشرفته اي در اداره ي پليس نمي توانست اين قاتل را شناسايي كند. آخرين تلاشم را كردم تا ذره ذره ي صداهاي نبوده ي اتاق را به ياري بطلبم. ناگهان صداي سيس مانندي به گوشم خورد. به بهانه ي همين احتمال نفسي تازه كردم. مثل عقاب، تند و تيز به اطراف چشم دواندم. سايه ي كوچكي از زير در اتاق پذيرايي، به درون اتاقم مي خزيد. منتظر شدم. سايه كم كم كشيده تر شد و حجم نجات بخش يك سوسك چاق، فاتحانه پا به درون گذاشت. نفسهاي عميق مي كشيدم. مثل اسراي جنگي كه بعد از آزادي سوپ را به درون مي كشند. سوسك در تاريكي اتاق مكثي كرد. شاخك هايش را به اطراف چرخي داد و به حركتش ادامه داد. لازم بود سوپ بيشتري به تن رنجورم مي ريختم. آرام پتو را كنار زدم و پاهاي لختم را روي زمين گذاشتم. سوسك تا كنار پاهايم آمد. اين يك سوسك نبود. سوسكها خيلي زود مي ترسند. از هر جنبشي فرار مي كنند. اما اين سوسك رفتار متيني داشت. رسالتي پشت قدم هاي ريز اين سوسك پنهان بود. شاخك هايش را روي پوست پاهايم كشيد. تنم مور مور شد. اما به هر زحمتي بود تحمل كردم و تكاني نخوردم. حتي اندكي مروت، كافي بود تا برخورد احترام آميزي با اين موجود حالا زيبا شده مي كردم. فقط آرزو كردم هوس بالا آمدن از پاهايم را نكند و نكرد. همان جا ايستاد و به اين مراسم آشنايي ادامه داد. به هر قيمتي بايد حفظش مي كردم. براي اين كه صدايش را بهتر بشنوم، آرام به طرفش خم شدم. حركت كند شاخك هايش نشان مي داد كه به حضور اين دو ستون گوشت انساني عادت كرده و دنبال اطلاعات ديگري از من است. كاش يكي از اين همه كتابهايم در مورد زندگي سوسكها بود. سوسكها چه مي خورند؟ از چه بويي خوششان مي آيد؟ تاريكي را دوست دارند يا روشنايي را؟ مي توان آنها را تربيت كرد؟ با آنها ارتباط برقرار كرد؟ دوست شد؟ ...
تصميم گرفتم در اولين فرصت به كتابخانه مراجعه و در مورد زندگي سوسكها اطلاعات جمع كنم. باورش سخت بود كه اين موجود بي آزار، ناقل بيماري باشد. زشت بودنش، تحت تاثير رفتارش رنگ مي باخت. پا روي پايم گذاشت. شايد او هم همين فكرها را در مورد من كرده بود. حالا مي خواست بيشتر با من آشنا شود. آرام دستم را روي زانوي لختم سراندم تا با انگشت اشاره، به رسم خودمان، با شاخك سوسك انگشت بدهم! محو صداي مليح و درخشندگي وسوسه انگيز پوستش شده بودم. در حالي كه چند قدمي از قدم هاي سوسك مانده بود تا دستم به شاخكش برسد، ناگهان صداي ويران كننده زنگ تلفن بر سرم آوار شد. انگار بمبي در كنار گوشم منفجر شد. وقتي به خودم آمدم، گوشه ي اتاق، روي تختم مچاله شده بودم. مي لرزيدم. يك لحظه انگار، سيم برق سه فاز به تنم زده بودند.
خدايا... تا كي بايد سرنوشت من به دست اين اتفاقاتي كه ناگهان رخ مي دهند، رقم بخورد؟!
پريود منظم اين آوار خفه ام مي كرد. دستهايم بي اختيار روي گوشهايم فرود آمدند. سه بار... چهار بار... لبانم خشك شده بود و تپش هاي نا منظم قلبم، خبر از سكته اي شوم مي داد كه در شرف وقوع بود. دقايقي از حكومت دوباره ي سكوت گذشته بود كه دوباره به خودم آمدم. همه چيز به صورت معكوس پيش مي رفت، حالا سكوت نجات دهنده شده بود. از خودم فاصله گرفتم و از كنار پنجره به وضعيت مسخره ام نگاه كردم. اين بهترين راه برخورد با اتفاقات ناگهاني است. فاصله بگير و قضاوت كن! همين فاصله ها حس برتري به قاضي مي دهد. از نظر حقوقي، اتاق مال من بود. تخت، موكت، آباژور، حتي گوشي تلفن، دارايي من بودند. اما حالا اسير آنها شده بودم. نه....! من خودم يكي يكي آنها را از مغازه ها جمع كردم، كنار هم چيدم، تا پايه هاي سلطنتم را در اين چهار ديواري محكم كنم. حتي نظم آنها هم مال من بود. پول تلفن، برق و گازي را كه در بخاري مي سوخت من مي دادم. بدون هريك از آنها، اين اتاق مي توانست به حيات خودش ادامه دهد. اما بدون من چي؟!
نه.... من نظم دهنده ي مطلق اين سرزمينم!
ترس شاه پايه هاي سلطنت را مي لرزاند. نفس عميقي كشيدم. يك شاه در برابر چنين بحراني چگونه عمل مي كند؟ بحران؟! چه بحراني؟ تلفن زنگ زده. همين. هزار بار همين تلفن زنگ زده، آن را برداشته ام و بي دغدغه حرف زده ام. چرا اين بار نتوانستم؟ گذشته ي حقارت بار فقط به درد فراموش كردن مي خورد. بايد حس اين اتاق به حالت طبيعي خودش برمي گشت. راحت و مطمئن برخاستم. تا كنار پنجره آمدم. آن را به روي هواي سرد زمستاني گشودم. باد تازه همه ي افكارم را جلا داد. دانه هاي برف بر صورتم نشست. به ياد حركت هاي بي اختيار دستم افتادم. تحمل اين عصيان را ديگر نداشتم. دستم را كه بر لبه ي پنجره بود، تكان دادم. به راست، رفت! به چپ، رفت! زهر حمله ي ناگهاني تقدير ريخته بود. هيچ مانعي براي اتفاقاتي كه ديگر ناگهاني نبودند و به اراده ي من پا به هستي مي گذاشتند، وجود نداشت. تلفن باز هم زنگ زد. نه با آوار كه با صداي طبيعي خودش! كمي مكث كردم و در زنگ دوم به طرف تلفن برگشتم. مكث ها اعتماد به نفس بيشتري به آدم مي دهند. گوشي را بر داشتم و با بي خيال ترين لحن ممكن گفتم:
"الو..."
" الو... سلام!"
صداي يك زن بود.
" بله... بفرماييد."
" ببخشيد وقتتون رو مي گيرم. حدس زدم هنوز نخوابيده باشيد."
از كجا؟ اصلا او كه بود؟
" بله... من هنوز نخوابيدم. "
" شماره تون رو از دوستتون گرفتم"
" مي تونم كمكتون كنم؟"
"شما هم خوابتون نمي ياد... نه؟"
" خب... مي شه گفت بله. "
" در اين مورد با هم توافق داريم. من هم گير كردم تو اين شباي لعنتي."
" خب چرا مطالعه نمي كنين؟"
" مي شه اين طوري با من حرف نزنين؟ البته اگه مزاحم نيستم."
" متوجه منظورتون نمي شم"
" يه نگاهي به ساعتتون بندازين. يكي كه تا اين وقت صبح بيدار مونده، حتما همه ي راه ها رو رفته."
"غير از آخرين راه... كه زنگ زدن به يه غريبه است."
" اگه ناراحتين قطع كنم."
" نه نه نه... راحت باشين. مي شه بگين شماره منو از كي گرفتين"
" چه فرقي مي كنه... شما در مورد مشكلتون با شبا، خيلي حرف مي زنين."
" آخه اين جوري منصفانه نيست. شما منو مي شناسين. ولي ..."
" همين كه مثل شما بي خوابي دارم، بس نيست؟"
" اين هم حرفيه!... خب، حالا بايد چي كار كنيم."
" حرف مي زنيم. "
" از چي؟"
" از هر چي كه دلمون مي خواد"
"من كه چيزي به ذهنم نمي رسه"
" حالشو داري بريم بيرون؟"
"اين وقت شب؟"
"من يه كافي شاپ مي شناسم، تا دير وقت بازه!"
"خب... بدم نمي ياد."
"پس سر كوچه تون منتظرم"
" تو كوچه ي مارو هم مي شناسي؟"
"من خيلي چيزاي ديگه هم در مورد تو مي دونم. "
"مثلا چي؟"
"بذار يه چيزايي هم براي كافي شاپ بمونه. نيم ساعت ديگه سر كوچه ام. با يه پژوي سبز مي يام."
"باشه..."
"خداحافظ...هي... يادت باشه خودت رو خوب بپوشوني. هوا خيلي سرده. خداحافظ"
"خداحافظ."
اين زن كي بود؟ صدايش آشنا بود، ولي قرار گذاشتنش، آن هم اين وقت شب كمي مشكوك به نظر مي رسيد. به هر حال بهتر از ادامه دادن در اين فضاي ماليخوليايي بود. برخاستم و خيلي سريع لباس پوشيدم. كنار تخت آمدم تا سيگارم را بردارم، ناگهان مايع لزجي را زير پايم حس كردم. سوسك له شده بود. خونسرد از زمين كندمش و از پنجره به بيرون انداختم. دستمال خيسي از آشپزخانه آوردم و موكت را كاملا تميزكردم تا ذره اي از كثافتش باقي نماند. فكر كردم ، كار من با اين دوست تازه به اين اتاق هم خواهد كشيد. مي دانستم زنها از سوسك مي ترسند و دل و روده ي چسبيده ي آنها به موكت، حالشان را به هم مي زند. تا وقت قرار فرصت زيادي باقي بود. اما اشتياقي تحريك كننده، سكون و آرامش را از من گرفته بود. نمي توانستم حتي لحظه اي در اتاق بمانم. ترجيح دادم به سر كوچه بروم و زير برف، در هواي سرد منتظر دوست تازه ام بمانم. آن شب، يا صبح، يك ساعتي را با دوستم در كافي شاپ بودم. يك ساعتي كه جزو بهترين ساعات عمرم است.
وقتي پدر مرد، اتفاق خاصي نيفتاد. فقط چهل كيلو گوشت و پوست و استخوان از كنار بخاري در گوشه ي اتاق حذف شد. وقتي پدر مرد، باز همه مثل سالها قبل دور هم جمع شديم. همه ي خواهر برادرها و عمه ها و عموهاو.... بعضي را سالها بود كه نديده بودم. آن پيرها اصلا مرا نمي شناختند. به نوه ي كوچك پدرم، فوت پدرش را تسليت مي گفتند. چون شنيده بودند كه پدرم يك پسر كوچك هم دارد.
همه ي ماجرا درست سه هفته بعد از مرگ پدر شروع شد. سه هفته ي تمام به همه ي آنهايي كه پدر به خوابشان آمده بود حسودي كردم و صبح شبي كه بالاخره با تاخيري سه هفته اي به خوابم آمد، با شور و شوق خوابم را به هر كس كه ديدم، تعريف كردم. نه ترسيده بودم و نه تعبيري داشتم. با لباس هاي خاكي، همان جا كنار بخاري دراز كشيده بود و مي گفت كه نمرده و فقط بيهوش شده و خودش از قبر بلند شده و آمده خانه. حتي در خواب هم، خوشي مطبوعي را كه زير پوستم دويد حس كردم. انگار كه زنده بودنش را باور كرده بودم. به سر كوچه دويدم تا خبر را به اهل فاميل برسانم. اولين كسي را كه ديدم، پسر عمه ام بود. خوشحال شد و اصرار كرد از خرمايي كه دم در مغازه گذاشته بود بخورم. تا خرما را در دهانم گذاشتم، از خواب پريدم. خوشحال بودم. انگار بعد از سه هفته به ملاقات زنداني عزيزي رفته بودم. بي صبرانه منتظر بودم تا فردا شب هم به خوابم بيايد. زياد مرا چشم انتظار نگذاشت. فردا شب، به قدري سريع خواب ديدم، انگار كه اصلا براي ديدن همين خواب، خوابيده بودم. اين بار او بود كه مرا ديد. در دستم بسته ي اسكناسي بود و مشغول شمردن بودم. احساس كردم كسي در انباري حياط قديميان، مي پايدم. سريعا به آنجا رفتم تا غافلگيرش كنم. ديدم خودش است! با كت و شلوار نو و تن و بدن سالم! گفتم "پدر اينجا چه مي كني؟ مگر تو نمردي؟"
گفت" دارم تو را مي پايم. مي خواهم ببينم چه كار مي كني!" با تعجب نگاهش كردم و توانستم صداقت و نگراني را در چهره اش بخوانم. دومين خواب هم درعين مطبوع بودن، پيام اخلاقي روشني داشت و باعث شد بيشتر از قبل در مورد امورات پدرم، بينديشم.
صبح آن شب، فقط به همين بسنده كردم كه بگويم پدر را باز هم در خواب ديدم. احساس كردم، اسرار اين خواب بايد بين من و او باقي بماند. كم كم پدرم برايم شكل واقعي خودش را پيدا مي كرد. آماده مي شدم تا هر شب رهنمودهايش را بشنوم و حتي به خودم جرات مي دادم تا در مورد آخرت و بهشت و جهنم هم، سوالاتي از او بكنم. آن بعد روحاني خواب اول رنگ باخته بود و خوابها، تبديل به بخشي از زندگيم مي شد. اما همه چيز با سومين خوابي كه ديدم شكل وحشتناك ابدي خودش را پيدا كرد. نمي دانم چرا بايد آن فضاي روحاني خواب اول، و هشدار خواب دوم، ناگهان به چنين كابوسهاي كشنده اي تبديل مي شد. نفس هاي پدر در كنار بخاري به شماره افتاده بود. درست مثل موقعي كه داشت مي مرد. شستم خبردار شد، كه مي خواهد بميرد. برخلاف آنچه موقع مرگش كرده بودم، تن لختش را در ملافه ي سفيدي پيچيدم و روي دستهايم بلندش كردم و دويدم سر كوچه! اما دم در ناگهان ديدم كه تمام تنش آب رفته و فقط سرش در حالت طبيعي مانده. انگار نوزادي را با سري بزرگ بغل كرده بودم. نگاهي به من كرد و لبخند زد. ترسيدم و پرتش كردم روي زمين. همان شب بود كه با لگد، يكي از
لاله هايي را كه جهاز مادرم بود، شكستم. اصلا فكر نمي كردم رابطه اي كه در فضاي بي وزن و تعريف خواب شروع شده بود به چنين كابوسهايي ختم شود. نمي توانستم بخوابم. مادرم كه وحشت را از چشمان خواب زده ام خوانده بود، وقتي خوابم را شنيد، توصيه كرد كه به آب تعريفش كنم تا هم شكل كابوسي آنها را از بين ببرم و هم تعبير احتمالا شومش را تغيير دهم. شير آب را باز كردم. زل زدم به آب زلال و خنكي كه بي وقفه داخل ظرفشويي مي ريخت. هر چه كردم نتوانستم به آن چه اعتقاد نداشتم عمل كنم. كمي با برنامه هاي تلويزيون و كتاب سرگرم شدم و دوباره خوابيدم. اما پدر درست همان دم دم هاي خواب گرفتنم، منتظرم بود. اين بار تنها نبود. خواهرم و ديگر اعضاي خانواده، اطرافش نشسته بودند. مشتاق در آغوشم گرفتمش و بوسيدمش. اما انگار مرا نمي شناخت. همان طور بي تفاوت نگاهم مي كرد. شايد از اين كه به آب بي احترامي كرده بودم ناراحت شده بود. ناگهان متوجه شدم كه همه از پدرم رو گرفته اند. از آن چادر هاي سفيد حاج خانم ها به سركرده اند و تنها با يك چشمي كه از لاي چادر بيرون گذاشته اند، نگاهش مي كنند. خواهرم دستم را گرفت و كشيد گوشه اي. دم گوشم زمزمه كرد، مردي كه روي صندلي نشسته پدرمان نيست. گفت چون
نوه ها بي تابي مي كردند، اين مرد را كه شبيه پدر بود، با كمي پول راضي كرده اند چند روزي روي اين مبل بنشيند تا جاي پدر خالي نباشد. قلبم از تپيدن ايستاد. به زحمت نفس مي كشيدم. افتادم و اتاق دور سرم چرخيد. آن پيش آگاهي معجزه مانندي كه در خواب هر كسي هست به من مي گفت سكته مي كنم. زبانم بدون اختيارم، درون دهانم شروع به حركت كرد. ابتدا دور لبهايم را به شدت ليسيد و سپس بزرگتر و بزرگتر شد تا اين كه از دهانم بيرون زد و دور گلويم حلقه شد و آرام آرام خفه ام كرد. اگر تكان هاي شديد مادرم نبود، من شايد اولين كسي بودم كه در خواب به قتل مي رسيد. فرداي آن شب هولناك به درمان زخم هاي زبانم گذشت. آن قدر روي دندانهايم فشار آورده بود كه جاي جايش زخمي بود. با رسيدن شب، ترس و وحشت هم به سراغم مي آمد. از اتاق هاي خالي
مي ترسيدم. هميشه منتظر بودم تا روح پدرم در جاي خلوتي گيرم بياندازد و بلايي سرم بياورد. عطش عجيبي براي تمام شدن اين داستان داشتم. اي كاش ده سال پيش مرده و حالا ديگر كاملا فراموش شده بود. به تنها امكان محتمل متوسل شدم. قبل از اين كه بخوابم، همه ي خوابهايم را براي آبي كه مستقيم به چاله ي توالت مي ريخت تعريف كردم. بعد در توالت را محكم بستم و خوابيدم. اما براي روح پدرم هيچ چيز جز آگاه كردن من به چيزي كه نمي توانستم بفهمم اهميت نداشت. اين بار لباس جواني هايش را بر تن كرده بود. چروكهاي صورتش كم بود و هنوز آن سبيل هيتلري تنوعي به قيافه ي معموليش مي داد. همراه برادرزنم بود. پالتو پوشيد و به راه افتاد. صدايش زدم اما پاسخي نمي داد. انگار اصلا من آنجا نبودم. وقتي بلندتر صدايش زدم، برادر زنم برگشت و گفت " مي رويم گوشت گوساله بخريم. برمي گرديم كباب كنيم. سيخ ها را آماده كن!"
سيخ ها را آماده كن! سيخ ها را آماده كن!... حاضر بودم تمام دارايي ام را بدهم تا يك نفر تعبير واقعي تنها اين جمله را بگويد. كدام گوساله را بايد سلاخي
مي كردند؟ دل و جگر كدام حيوان به سيخ مي شد و روي شعله ها جلز و ولز
مي كرد؟!
آن شب به خير گذشت. نه من از خواب پريدم و نه ترسي وجودم را به صلابه كشيد. اوايل ظهر، پشت چراغ قرمز منتظر سبز شدنش بودم و در مورد رفتار قهرآميز پدر فكر مي كردم كه نكته را يافتم. پدر از من قهر كرده بود. چرا جوابم را نمي داد؟ در تمام زندگيم چنين برخوردي با من نداشت. باهم كه بوديم، مراقب رفتارم بود. هر چقدر هم كه رفتار تندي مي كردم، نه تنها قهر نمي كرد، بلكه سعي مي كرد از دلم در آورد. حتي اگر من مقصر بودم. نه! اين پدر همان پدر هميشگي نبود.
سريع به منزل آمدم و رفتم به توالت! مي دانستم چرا ناراحت شده. شير آب را باز كردم و دوباره خوابهايم را براي آب تعريف كردم. حتي همان خوابي را كه همان شب ديده بودم. اما اين بار شلنگ آب را به آفتابه گرفتم. بعد آب آفتابه را در باغچه ي حياط، كنار گل هاي بنفش، در سوراخ هايي كه موش هاي كور كنده بودند، خالي كردم. مادرم وحشت زده، پشت پنجره ايستاده بود و نگاهم مي كرد. هيچ توضيحي نمي توانستم بدهم. عصر همان روز بود كه صداي گريه ي
خفه اش را از اتاقم شنيدم. تلفني به خواهرش مي گفت كه مرگ شوهرش، پسرش را ديوانه كرده!
اين شروع بدترين فصل زندگيم بود. بعد از آن روز خواب هاي زيادي ديدم. گاهي چنان وحشتناك، كه تا مرز خفگي مي رسيدم. يك بار ديدم رفته ام سر قبرش تا فاتحه اي بخوانم. تا نزديك قبر رسيدم، ديدم كسي نشسته سر قبر پدرم. عصر بود و خورشيد در آخرين لحظات حضورش، در ته چشم انداز گورستان، پشت ابرها به خون نشسته بود. فكر كردم شايد يكي از فاميل يا دوستانش است. پشت به من نشسته بود. آرام به او نزديك شدم. سرفه كردم. اما اهميتي به من
نمي داد. زير شنل سياهي كه كلاهش تمام سرش را پوشانده بود، سرگرم كاري بود. گردن كشيدم تا ببينم چه مي كند. جسد پدرم را همان طور پيچيده در كفن از قبر بيرون كشيده بود و با چاقويي كه در دست داشت تكه تكه از آن مي بريد و مي خورد. از گوشت بازويش، سينه اش، و حتي صورتش. ابتدا ترسيدم. خون از بازو و چاقويش مي ريخت. با ترس دستم را دراز كردم و شنل را از چهره اش كنار كشيدم. ديدم خود پدرم است. نشسته بود به خوردن گوشت خودش! نگاهش مو بر تنم سيخ كرد. انگار به من تعارف مي كرد كه سر سفره ي خونينش بنشينم. پريدم و تا صبح كه مردم بيدار شوند، شبي وحشتناك تر از آن خواب را سپري كردم. اين خواب هم به قيمت شكستن تك لاله ي جهاز مادرم تمام شد.
البته هميشه ماجرا به اين جا ختم نمي شد. گاهي مردي كه يا خود پدرم بود، يا كسي كه نمي شناختمش، گيرم مي انداخت و اذيتم مي كرد. اين بيدار شدن هم، كه تنها سلاحم بود، گاهي آن قدر دير به سراغم مي آمد، كه مرگ را تا يك قدميم حس مي كردم. همه ي ترفندهايي را كه بشر اختراع كرده بود امتحان كردم. خوابم را به آتشي كه در وسط باغچه روشن كرده بودم، تعريف كردم و روي اش آب ريختم. پول بي شمار ي را در احسان روح پدرم به نيازمندان بخشيدم. اما كابوس ها زبان اين ترفندهاي انساني را نمي فهميدند.
از وقتي پدر، روح پدر، يا هر نامي كه بتواند اين موجودات شبيه به او را با معني تر كند، دو نفر شده بودند، خوابها هولناكتر به اذيت كردنم مي پرداختند. كسي با من كاري نداشت. اغلب من شاهد رفتار يكي از آنها با ديگري بودم. حتي وقتي باهم شاد و دوستانه رفتار مي كردند، وحشت پنهاني در رفتار آنها حس
مي كردم. تصميم گرفته بودم نزديكشان نروم. حتي اگر با چهره ي نوراني دستشان را به طرفم دراز كنند. كدام شان پدر واقعي من بود؟ به كدام يك بايد بيشتر اطمينان مي كردم؟ كوچكترين تفاوتي باهم نداشتند. چه در رفتار و چه در شكل!
روزي بر حسب اتفاق، به يكي از دوستانم كه پدرش تازه فوت كرده بود برخوردم. او نيز مدتي دچار مشكل من بود. چاره ي كار را پرسيدم و او راه حل خودش را پيشنهاد داد. به بازار رفتم و كمي در كنار خيابان منتظر ماندم تا اطراف گدايي كه گوشه ي پياده رو بساطش را پهن كرده بود، خلوت شود. تند و تيز، تكه ناني كه به سفره اش بود دزديدم و فرار كردم. برخلاف انتظارم، گدا نه جيغ و داد كرد و نه افتاد دنبالم! فقط با تعجب نگاهم كرد. گوشه ي كافه، به زور قند و چايي، نان را تا آخرين تكه خوردم. يك هفته اي كارساز بود. گاهي به عادت، نصف شبها بيدار مي شدم و از اين كه خوابي نديده بودم تعجب مي كردم. زندگي كم كم به روال عادي خودش برمي گشت و من براي هر چه طبيعي كردن اين روند، تصميم گرفتم پنجشنبه ها به سر قبر پدرم بروم و فاتحه اي برايش بخوانم.
هميشه دخالت هاي ماست كه باعث جاه طلبي هاي تقدير مي شود. ما به آن چه اتفاق مي افتد مي شوريم. اگر ناراضي باشيم، خلاف اتفاقات عمل مي كنيم و اگر راضي باشيم، سعي مي كنيم به ثبات روند آن كمك كنيم. غافل از اين كه، تقدير از هر دخالتي خشم مي گيرد. هر حركت ما را آشوب تعريف مي كند و بدجوري انتقام مي كشد. من به جاي اين كه موضوع را درز مي گرفتم و اصلا بي خيال ياد و نام پدرم مي شدم، با رفتن به سر قبرش، دوباره آن قادر مطلق را متوجه خودم كردم. اين بار، هجوم كابوس وار پدر، عيني و وحشتناك بود. تازه فاتحه را تمام كرده بودم كه ميان قبرها، در فاصله ي بيست متري، متوجه مردي شدم كه از من فاصله مي گرفت. از پشت، عين پدر بود. با آن لنگري كه موقع راه رفتن به روي پاهايش مي انداخت و آن پالتو خاكستري كلفت كه هر زمستان به تن پدر بود. دنبالش دويدم و صدايش زدم. برگشت و نگاهم كرد. خود پدر بود. ناخودآگاه به آن چند متر از زميني نگاه كردم كه پدرم را در حضور صدها شاهد، زير خروار ها خاك مدفون كرده بوديم. حتي ريزه سنگي هم تكان نخورده بود. پس كسي از قبر بيرون نيامده بود. برگشتم تا ببينم اين مرد كه عين پدرم در ميان قبور مي پلكد كيست. اما كسي را نديدم. من دچار هذيان شده بودم؟ بله... اين اولين جوابي بود كه مي توانستم به ابهام اتفاق آن روز بدهم. اما مگر چند بار
مي توان خود را فريب داد؟ پدر از آن روز در همه جا پرسه مي زد. در خيابانها درست از روي خطوط عابر پياده، در ميان مردم مي گذشت. تا از ماشين پياده مي شدم، فرار مي كرد يا ناپديد مي شد. ديگر نمي خواستم تسليم محض اين تصاوير باشم. تصاويري كه مثل گياه هرز به خوابها و زندگيم مي پيچيد و روز به روز كلافه ترم مي كرد. تصميم گرفتم اين داستان را خودم تمام كنم. با شيوه و نتيجه اي كه خودم گرفته بودم. چاقوي بلند و تيزي تهيه كردم تا در اولين فرصت هر كس را كه از شباهتش با پدرم سوءاستفاده مي كرد و به هر منظوري به آزارام مي پرداخت، بكشم. كافي بود تا به من نزديك شوند. چند بار در همان
محل هايي كه معمولا مي ديدمشان، كمين كردم. شانس آوردم و چندين بار، قبل از اين كه چاقو را پايين بياورم، به چهره ي مردان نگريستم و متوجه اشتباهم شدم. يك بار، پيرمردي را زخمي كردم و بابتش، مبلغ هنگفتي جريمه پرداختم. يكي دو بار، وقتي نگران و مضطرب، به انتظار پدرانم بودم، بدون آن كه متوجه باشم، با نوك چاقو كه در جيبم بود، گوشت رانم را خراشيدم و با نگاه متعجب رهگذران، كه به ران به خون نشسته ام مي نگريستند، پي به زخم هايم بردم. كار از اين هم سخت تر شده بود. گاهي چاقو را درست از غلافش بيرون نمي كشيدم و دستم را مي بريدم. يكي دو هفته از تصميم من به قتل نگذشته بود كه جا به جاي بدنم را بريده بودم. بالاخره روز موعود سر رسيد و براي اولين بار، خود پدرم يا يكي از پدرانم آن قدر به من نزديك شد كه مي توانستم لمسش كنم. لبخند
هميشه گي پدر بر لبش بود. دستش را به گردنم انداخت و با اشكي كه روي لبخندش مي ريخت، لبهايش را روي گونه هايم گذاشت. روي گونه ام، درست نقطه ي تلاقي لبهايش با پوست گونه ام، داغ شد. بعد شروع به مكيدن كرد. احساس كردم، قسمتي از پوست چهره ام كنده مي شود و به دهانش مي رود. به احتمال، او نيز به همان نتيجه ي من رسيده بود. او هم مي خواست از شر من خلاص شود. ذره ذره وجودم را در خودش مي مكيد. بهترين فرصت بود تا براي هميشه خودم را خلاص كنم. دست بردم به جيبم و در كمال بدبختي، متوجه شدم كه لباس خواب بر تن دارم. بله... من او را در خواب مي ديدم. چرا به اين لحظه فكر نكرده بودم؟ چرا چاقو را، حتي در خواب هم زير كش شلوارم نگذاشته بودم؟ كار از كار مي گذشت و من، هر لحظه ناتوان تر مي شدم. نصف صورتم خورده شده بود. با تمام تواني كه برايم باقي مانده بود، هلش دادم و فرار كردم. زمين پر از سوراخ هايي بود كه موشهاي كور كنده بودند. زير پايم شل مي شد و هر لحظه بيشتر فرو مي رفتم. تا اين كه به لب پرتگاهي رسيدم. نتوانستم خودم را كنترل كنم و پرت شدم. از خواب پريدم. خون نصف صورتم را پوشانده بود. تكه هايي از پوست صورتم، هنوز زير ناخن هايم بود. صبح آن شب، دوش گرفتم و با صورتي باند پيچي شده، مستقيم به سر قبر پدر رفتم. خلوت بود. قبر را با بيلچه كندم تا به آن چهل كيلو پوست و استخوان رسيدم. كفن را از صورتش كنار زدم. چشمانش بسته بود. انگار نمرده بود و خودش را به خواب زده بود. چاقو را چند بار به سينه اش كوبيدم و درون تنش پيچاندم. مي توانستم دل و روده اش را كه دور چاقو مي پيچيد حس كنم.
همان شب، چاقو را كه تميز شسته بودم با طناب محكمي به مچم بستم و مشتاقانه خوابيدم. چند لحظه طول نكشيد كه پيدايش شد. ما در ميان قبور بوديم. تنها ما دو نفر. او تازه از قبر برخاسته بود و خودش را مي تكاند. وانمود مي كرد كه نمرده و فقط بيهوش شده! خم شد و خرمايي از زمين برداشت. خاكش را تكاند و خورد. بسته اي اسكناس از جيبش بيرون آورد. آنها را شمرد و سپس همه را درون گور ريخت. چند تكه از كفن را كه هنوز به تنش بود پاره كرد و زبانش را تا كف پايش بيرون آورد. كف هر دو پايش را با نوك زبانش تميز كرد. بعد تازه متوجه من شد. سريع زبانش را درون دهانش فرو برد و لبخند زد. دستش را به طرفم دراز كرد. مخفيانه دسته ي چاقو را لمس كردم. بله... همراهم بود. كنار قبر خودش نشست. تكه سنگي برداشت و روي سنگ قبر زد و شروع به فاتحه خواني كرد. همان طور كه لبهايش مي جنبيد با سر به من اشاره مي كرد كه كنارش بروم و به قبر خالي فاتحه بخوانم. تا پشت سرش رفتم. تا تمام شدن فاتحه فرصت داشتم. در "... كفوا احد" بود كه چاقو را ميان دو كتفش فرو بردم. تا چاقو را بيرون كشيدم به طرفم برگشت. لبخند روي لبش ماسيده بود. چاقو را افقي در گردنش فرو بردم. جوي باريكي از خون، از گوشه ي لبش بيرون زد. اين بار چاقو را درست وسط سينه اش فرو بردم. خون و خاك قي مي كرد و به نقطه اي در پشت سر من خيره شده بود. برگشتم و متوجه سه مرد شدم كه با لباس هاي خاكي ايستاده در ميان قبور ما را مي نگريستند. با لگد هلش دادم داخل گور و با
نمي دانم چند ضربه ي پياپي چاقو، كارش را تمام كردم. وقتي از مرگش مطمئن شدم، از داخل گور بيرون آمدم. همه از قبرهايشان بيرون آمده بودند و مرا مي نگريستند. اما من با كسي كاري نداشتم. نفس راحتي كشيدم و چاقو را روي جسد درون گور انداختم. به زمين نگاه كردم. اما خاكها سفت و سخت نگه ام داشته بودند. هيچ سوراخي در كار نبود. كمي پاهايم را درون خاك تكان دادم. اما اين زمين خيال شل شدن نداشت. دويدم. آن قدر كه ديگر از نفس افتادم. به هر طرف دويدم، رديف گورها تمام نشد. انگار اين گورستان تمامي نداشت. نه پرتگاهي ديدم كه از آن بيافتم و از خواب بپرم و نه تكاني احساس كردم. تنها گورستان بود كه با اين همه آدمهاي بيرون زده از قبر، سرد نگاهم مي كردند.
اكنون نمي دانم چند سال است كه اين جا هستم. با خيلي از اين اهل قبور دوست شده ام. گاهي دلم براي مادرم تنگ مي شود و هوس مي كنم تا از خرماي نخلي بخورم كه كنار شير آب روييده و به ديدنش بروم. اما وقتي عاقبت شوم رفته گان را مي شنوم، بي خيال به اين زندگي در ميان قبور، قانع مي شوم. ما هر شب داستان آمدنمان را براي هم تعريف مي كنيم. ماجراهايي شنيده ام كه جريان سفر من در مقايسه با آنها به بازي بچه گانه اي شبيه است. همه اين ماجراها فقط همين اوايل برايت جالب خواهد بود. تو هم بايد جريان آمدنت را بگويي. اما به نوبت. حالا بايد برويم كنار آن سنگ بزرگ. مي بيني؟! همان كه آيه هاي درشت رويش حك شده. او هم تازه آمده. تو بايد جريان آمدنت را به او بگويي. من هم بقيه را خبر مي كنم تا دور آن قبر جمع شويم. منتظر تو مي مانيم!
كامران فقط هشت سال داشت. با اون نگاه هاي تيز و قفل شده اش به اشيا ء و آدم ها ،خيلي راحت مي شد حدس زد كه چه بچه با هوشيه! از صب تا شب با سوال هاي عجيبش كلا فه ام مي كرد.
"خونه خدا كجاست؟ چرا بابا چادر سرش نمي كنه؟..."
من چهارده سال ازش بزرگتر بودم. خيلي از سوال هاش رو نمي فهميدم و براي اونائي كه مي فهميدم جوابي نداشتم.
عمه تند و بي وقفه حرف مي زد. قطرات آب دهنش روي گونه ها و چشم ها و پيشونيم مي نشست.اما نبايد پاكشون مي كردم.عمه حساس و زود رنج بود. مامان مي گفت :" هميشه كه نيست. سالي يكي دو بار دور هميم يه جوري تحملش كنين يه وقت خدائي نكرده دل شكسته از اينجا نره!"
ما هم بفهمي نفهمي دوستش داشتيم. عيد ها برامون تخم مرغ هاي رنگي مي آورد و هر وقت فرصت مي كرد، بادام هاي هندي رو كه از مهموني ها كش رفته بود توي جيبمون مي ريخت. قرآن مي خوند و كف دستش رو به پيشوني ما مي زد تا از چشم بد به دور باشيم.
هميشه خيلي جدي حرف مي زد.انگار همه چيز براش يه راز بود. مثلا با هزار ايماء و اشاره صدام مي كرد، نگاش رو به اطراف مي چرخوند، انوقت آروم دم گوشم مي پرسيد"خاليه؟!"
لحن و نگاش وادارم مي كرد مخفيانه تا دم در دستشوئي برم، گوشم رو به در بچسبونم واگه صداي چس و قوز كسي رو نشنيدم، آروم و با احتياط دم گوشش بگم"... نه... كسي نيست!"
اون شب، همه تو اتاق پذيرائي دور عمه حلقه زده بوديم. مامان تازه چائي آورده بود و شام هنوز تو معده ام وول مي خورد و بوي بدش تو هر آروغي كه مي زدم كلافه ام مي كرد. خيلي عجيب بود كه چنان شام لذيذي اين قدر بوي بدي مي داد. معده ها استعداد عجيبي دارن كه هر غذاي خوشمزه اي رو به گند و گه بكشن!
عمه از هر دري سخن مي گفت. بابا روزنامه به دست آهاني مي گفت كه مثلا گوشش به عمه است. عمه با تمام اعضاي بدنش ميدان داري مي كرد. به نظر مي رسيد خودش بيشتر ازما به حرفاش علاقمنده! ماجرا مربوط مي شد به روز اربعين سال گذشته كه همسايهء عمه ،" سكينه خانم"، براي درمان دختر فلجش" رخشنده"، آش نذري مي پخت و عمه مسئول رتق و فتق اموراتش بود.
"... ما همه امون تو اتاق بوديم. داشتيم نا هار مي خورديم. زير قابلمه ها رو هم كشيده بوديم تا خوب جوش بيان. بايد نخود ها حسابي آب پز مي شدن.يه دفعه صداي "رخشنده" همه رو بيرون ريخت.دويديم تو حياط.ديديم كف حياط مثل مرغي كه سرش رو بريدن پرپر مي زنه.كف سفيدي هم از دهنش بيرون زده بود. خدائي دست و دامنش به قابلمه ها نگرفته بود و گر نه دختره پوستش قلفتي كنده مي شد. ويلچرش بالاي پله ها تو اتاق بود.انگاري دختره تا پاي پله ها پريده بود. " سكينه خانم" دواهاشو آورد. با هزار مصيبت به هوش آورديمش. اصلا كي رفته بود حياط كه ما نفهميده بوديم؟حواسش به دنيا نبود. گيج مي خورد.فقط به يه نقطه زل زده بود.يه دفعه زد زير گريه! برديمش تو اتاق. حالش كه كمي جا اومد سوال پيچش كرديم.گفت وقتي ما ناهار مي خورديم يه صدائي شنيده! يه خانمي تو حياط صداش زده! رخشنده هم تا دم پله ها رفته.خانم پشت به رخشنده آش رو به هم مي زده. بهش گفته:" رخشنده خانم چرا سر نذرت نيستي؟ ته مي اندازه ها."
رخشنده گفته نمي تونه با ويلچرش از پله ها پائين بره. بايد يكي كمكش كنه. خانم گفته تو بيا.
مي گفت خانم يه چادر مشكي سرش بوده. هرچي رخشنده گفته برگرد ببينمت برنگشته.فقط گفته بيا. آخرش رخشنده هم مثل يه آهو از رو ويلچر پريده و رو پاهاي خودش تا لب قابلمه ها رفته. خانم باز هم برنگشته . فقط ملاقه رو داده دستش و گفته"داداشم صدات رو شنيده! اون بهم گفت بيام يه سري بهت بزنم."
×××
اين بار عمه كار خودش رو كرده بود. همه ميخ شده بوديم به چشماش. روزنامه دست بابا خشكيده و قند تو دهن مامان آب شده بود. عمه لحظه اي سكوت كرد تا هواي لذتبخش پيروزيش رو فرو بده. اما زياد ريسك نكرد.
"... رخشنده ملاقه رو گرفته و آش رو به هم زده. خانم خواسته بره اما پا نداشته. رخشنده مي گفت:"باد زد و چادر مشكي خانم تكون خورد.ديدم اصلا وصل زمين نيست. پانداره. رو هواست. گفتم خانم خواهش مي كنم منو بي نصيب نذارين اجازه بدين چهره مبارك رو زيارت كنم."
خانم يه لحظه مكث كرده. انگار ترديد داشته برگرده يا نه! آخرش برگشته. اما رخشنده چيزي نديده. توي چادر مشكي جاي سر مبارك خانم خالي بوده! آخه وجود مباركش نامرئي بوده!اما صداش مي اومده! گفته بايد به جاهاي ديگه هم سر بزنه. خيلي ها چشم به راهشن. بعدش چادرش بالا اومده . رخشنده حاليش شده خانم دستش رو بالا آورده. مي گفت :"وقتي دستش رو روسرم حس كردم. تنم به رعشه افتاد . مثل برق گرفته ها چشام سياهي رفت و افتادم."
×××
عمه سكوت كرد.اين سكوت چقدر طول كشيد؟ ما تو اين مدت به چي فكر مي كرديم؟به عمه ؟ به رخشنده؟ يا به خانم؟
بالاخره اين بابا بود كه صداي خش خش روزنامه رو در آورد و اتاق رو ترك كرد. بدون اين كه حتي يه آهان بگه.يعني تحت تاثير قرار گرفته بود؟ عمه آروم ازم پرسيد:"خاليه!؟" بدون بازرسي گفتم "آره". عمه رفت دستشوئي. مامان هم با استكان هاي خالي وپر، رفت آشپزخونه. متوجه كامران شدم كه عين يه چوب روي مبل خشكيده! عجيب توي فكر بود. رفتم آشپزخونه يه چائي براي خودم بريزم كه صداي جيغ وداد كامران همه رو دوباره به پذيرائي كشوند. كامران داد مي زد و گريه مي كرد و پشت سر هم مي گفت:" خانم پشت پنجره است... من ديدمش... پشت پنجره است."
عمه دستاش رو شسته و نشسته از توالت بيرون زد. مامان نشست روي مبل و كامران رو بغل كرد.
"چيزي نيست پسرم... خيالاتي شدي... چيزي نيست! نترس من اينجام!"
"مامان خودش بود. خانم... يه چادر مشكي سرش بود."
عمه خواست كامران رو آروم كنه.
"چي ميگي بچه؟! وجود مبارك هرلحظه كه رويت نمي شه. بايد مناسبتي باشه.اربعيني...عاشورائي..."
كامران مثل بيد مي لرزيد. بابا خون خونش رومي خورد. با خشم به عمه نگاه كرد.
"بس كنيد عمه خانم... مگه متوجه نيستيد بچه رو به چه روزي انداختين؟ چه خانمي؟ ... چه اربعيني؟"
بابا سريع رفت اتاق خواب و در رو پشت سرش كوبيد.
"وا... مگه من چي گفتم؟"
نوبت مامان بود كه يه جوري قال قضيه رو بكنه.جوري كه نه عمه دلگير بشه ونه كامران اين چيزها باورش بشه.
"شما عمه جون لطفا بريد اتاقتون من آرومش مي كنم."
"نه آخه بي ديني هم حدي داره"
" شما ناراحت نشين. امير از يه جاي ديگه پره.امروز اصلا حالش خوب نيست.شما بريد استراحت كنيد."
بالاخره به زور تعارف هم كه شده مامان عمه رو برد اتاق خواب مهمونا و يه چشمك به من زد كه هواي كامران رو داشته باشم.
"نمي دونم. يا دخترهء فلج دروغ گفته يا عمه دروغ ميگه!"
"يعني خانم..."
"اصلا تو چرا گير دادي به اين چيزا.بابا يه چيزي شنيدي نشنيدي! تموم!"
كامران سرش رو پائين انداخت.
"پاشو بخواب. بايد صب زود بيدار شي!"
"پس من هم مي بري تله كابين؟"
پس چي؟"
"آخ جون"
شاد شد . بالاخره به خرج يه تله كابين همه چي از سرش پريد.ديگه آخر هاي شب بود. دندونام رو مسواك زدم برم بخوابم. همونطور كه انتظارش رو داشتم مشاجره تو اتاق خواب شروع شده بود.عمه بابا رو حسابي آتيش زده بود.
"خب چيكار كنم، من كه نمي دونستم مي خواد چي بگه. خب... اينا هم با اين باورا خوشن ديگه"
"خوشي اون كه نبايد بچه مردم رو روني كنه"
" به خيال خودش داره دين خدا رو تبليغ مي كنه. ثواب مي كنه. خودش ميگه تعريف اين چيزا ثواب داره"
"داره يا نداره. حاليش كن اگه مي خواد آبمون تو يه جوب بره، وقتي حرف مي زنه هواي اطرافش رو داشته باشه."
"خيلي خب ... بهش ميگم"
"اين كه نمي شه آدم هر چي از دهنش در مي آد بگه ، اون هم با اين سن و سال"
"آخه اين كه تنها نيست. بري محله اشون همه در و همسايه ها اينجورين. يكي آقا رو مي بينه، يكي خانم رو، يكي بابا بزرگ سي سال مرده اش رو ، يكي آب تو كفش بچه اش مي ريزه، يكي موش مرده زير بالش شوهرش مي ذاره..."
صداي جير جير تخت بلند شد. مامان خوب قلق بابا دشتش بود.
"حالا خانم، اين عمه شما كي مي خواد بره؟ تعطيلات داره تموم مي شه. ما بالاخره يه هوائي تازه مي كنيم؟"
"فردا يه جوري ردش مي كنم بره. با برنامه امشب ديگه فكر نمي كنم خودش هم روي موندن داشته باشه.ولي اميرخودمونيم ها ... اگه به اين سادگيه، پس علم پزشكي و اين همه دم ودستگاه ودوا درمون همه اش كشكه ديگه... نه؟ هر ناخوشي داشتي، يه آش نذري مي دي و خلاص!"
مامان زد زير خنده، از اون خنده هاي معني دار اوايل شب! توسني نبودم كه اين چيزها حاليم نشه.
اين بند، آخرين مرحله مشاجرهء هر شب بود كه هميشه خدا گير مي كرد و باز نمي شد مگر به دست تواناي بابا.
كامران تو اتاق من خوابيد. مي ترسيد تنها بخوابه. خوابيد كه چه عرض كنم، ساعت به ساعت كابوس مي ديد.داد ميزد ومي پريد. يكي دو ساعت تحملش كردم. اما وقتي شورش رو درآورد، يه ديازپام پنج ميلي ور داشتم و رفتم يه ليوان آب بيارم بخوردش بدم تا بلكه بيافته و صداش در نياد. خيلي آروم و بي صدا، آب رو از يخچال ورداشتم، يه ليوان ريختم و روي نوك انگشتام اومدم طرف اتاقم كه يه دفعه صداي گم و گور گريه شنيدم. از اتاق عمه بود.آروم تا پشت در رفتم.گوشم رو به در چسبوندم و آني صدا رو شناخنم. مادرم بود. گريه مي كرد و خيلي خفه حرف مي زد. صداش انگار از ته چاه مي اومد.
"عمه جون... دردت به جونم... ديگه سفارش نمي كنم... تو رو به غربت امام قريب، منو فراموش نكن..."
"نه دخترم... نگران نباش. فقط تو نيستي كه... ديروز خونه فريبا هم كه بوديم، اونم گفت مي خواد بياد. گفت نذر داره."
"من نذرم واجبه عمه. كليد قبوليش هم دست شماست. حرف بزن با سكينه خانم، زياد مزاحم نمي شم. دو سه دفعه ملاقه رو بچرخونم،آقا خودش صدام رو مي شنوه!"
يه تكون كوچيك به در دادم. عمه روي تخت نشسته بود ومامان زانوهاش رو بغل گرفته بود.
" عمه جون ، رخشنده نگفت صداش چه جوري بود؟"
"محكم. مي گفت طنينش هميشه تو گوشمه."
"مثل صداي دلكش."
"چي ميگي دختر... دلكش سگ كيه؟ معصيت داره ها!"
"خدا منو ببخشه. منظوري نداشتم عمه جون. رخشنده ديگه چي مي گفت؟ از خانم بگو عمه جون. راه رفتنش، قدش، بلند بود يا كوتاه؟"
مامان التماس مي كرد.
"باد آروم چادرش روبازي مي داده. خودش هم انگار استخون تو تن مباركش نبوده. مثل باد..."
مامان آروم شروع به گريه كرد و بيشتر خودش رو به زانوهاي عمه چسبوند. عمه دست كشيد روي سر و گونه هاي مامان. بعد به ماه خيره شد و ادامه داد:
"ديدن مرگ برادر خيلي سخته دخترم. خانوم مرگ برادر ديده. آتيش به خيمه اش زدن . اسيرش كردن. به دست و پاي مباركش بند زدن. جسد آقا رو انداختن جلوش. مصيبت خانوم تمومي نداره دخترم..."
حا لا ديگه ناله هاي مامان ، آهنگ عزا گرفته بود. خودش رو بغل عمه انداخته بود و هق هق گريه مي كرد. يه دفعه متوجه يه سايه كوچيك روي پاهام شدم. برگشتم. كامران بود. خشك خشك ، با چشاي وق زده نگام مي كرد.
"باز چي شده پسر؟ چرا از اتاق اومدي بيرون؟"
"داداش ... خانوم، خانوم اومده تو اتاق. من ديدمش ... نلمرئي بود."
"اگه نا مرئي بود پس چطوري ديديش؟"
"من فقط چادرش رو ديدم. مشكي بود. جاي سرش تو چادر خالي بود. من مي ترسم داداش... مي ترسم!"
سلام. خيلي وقته مي خواستم باهات حرف بزنم. بدجوري دلم هوات رو كرده. خودت هم مي دوني چرا! هواي خنده هاي بي وقفه و بي دليلت رو. يا تصميم هاي دم به دميت رو.تصميمات بزرگ براي تغييرات بزرگ!هرچند هيچ كدوم عملي نشد. غير ازيكيشون كه يه روزعملي كردي و رفتي.از همون روز بود كه يه دفعه برامون جدي شدي.
مي دونم كه دل تو دلت نيست بدوني اين همه مدت كه نبودي، ما اين جا چه غلطي كرديم. مجبورم تو ذوقت بزنم. چون هنوز اتفاقي كه تو رو تكون بده نيفتاده و همه چي همون جوريه كه موقع رفتنت بود. باز هم درست ساعت هشت عصر همه بچه ها رو مي توني تو اون دخمه پيدا كني. اين رو گفتم كه اگه يه روزي سرزده اومدي، بدوني كجا بايد پيدامون كني! اوضاع و احوال دخمه، مثل سابقه! باز هم"ميم" كثافت كاريش رو نيم ساعت طول ميده تا اهل كافه شاش بند بشن!"د" هم كه وقتي مي ياد، هميشه ده بيست تا جوك زير شكمي تو چنته اشه و همه رو روده برمي كنه. اما"ق" هنوزهم اون گوشه تو خودش، پشت قليون ها مخفي مي شه تا كسي ازش نپرسه چيه، چته؟! هنوز هم فكر مي كنه بدبخت ترين هنرمند روي زمينه و اين مملكت لايقش نيست. خب... معلومه كه اين جوريه! اما اون ديگه داره شورش رو درمي آره. از بس سبيل هاش رو يكي يكي كنده، ديگه رو لبش موئي نمونده! از اين تيكش خيلي خوشم مي ياد. مي كنه و فحش مي ده. اونقدر آروم كه نمي دوني با كيه. فقط يه صداهائي مي شنوي . "ك" هم كه طبق معمول ، وقتي مي ره خونه اش، كلي ادكلن و عطر به خودش مي زنه و آدامس مي جوه، تا زنش نفهمه باز هم قليون كشيده. باور نمي كنم زنش اين قدراحمق باشه!
مي بيني ... اتفاق خاصي نيفتاده. فقط تو حذف شدي. انگار از اول هم نبودي. انگار سال ها پشت همين ميز هاي چوبي زانو به زانو از آرزو ها و آينده امون حرف نزديم.
نمي دونم اون جا هم تونستي يه همچين جائي پيداكني يا نه! يه جائي كه چند نفري دور و برت باشن تا هي تعريفت كنن و تو فكر كني كه گهي شدي! اصلا مگه به خاطرهمين گه شدن نبود كه رفتي؟ اين جا كه وضع بدك نيست. ما به يه توافق ناگفته رسيديم كه عقل كليم. يه دايره كشيديم دور خودمون. اگه كسي داخل اين دايره باشه پس يه چيزي حاليشه وگرنه يه بچه مزلفه! عين همون توافق سكوتي كه سه دروز پيش بهش رسيديم. اين بهترين راهشه! فقط بايد جمعمون جور باشه. يعني حال گيري نشه. همه پشت هم روداشته باشيم. اين جوري آدم مطمئن پيش مي ره. حتي مي تونه يه كارهائي هم خارج از دايره انجام بده. مثلا چند روز پيش تو توتون قليون مردي كه هرشب زير پنجره شكسته مي نشست ، قند گذاشتيم. آره ... تو هم مي شناسيش! همون كه كلاه پشمي مي ذاشت. همون كه بروبر نگامون مي كرد. يادته؟ همون وقتها هم نگاه هاي سردش يه جورهائي اذيتمون مي كرد. مدتي به "ت" بند كرده بود و ما فكر مي كرديم كه بله.. وضعش خرابه. اما بعدش به همه امون نگاه مي كرد. ما مجبور بوديم حسابش رو برسيم. چون اين روزها كار رو به جاهاي باريك كشونده بود. هم نگاه مي كرد و هم لبخند مي زد. پر رو! خوب مي دوني قند توي توتون اصفهان چي مي كنه. قليون رو كه كشيد، چشماش به دو دو زدن افتاد. زودتر از هر شب پا شد كه بره. اما نمي تونست در خروجي رو پيدا كنه. رفت طرف سماورها و برگشت. تابلو شده بود."ج" نتونست تحمل كنه و پكي زد زير خنده. مرده متوجه شد،اما به روي خودش نياورد. آروم و با احتياط از كافه زد بيرون. آخر شب كه اومديم تو كوچه، داشت كنار تير چراغ، عق مي زد. چنان عميق كه انگار مي خواد دل و روده اش رو بيرون بريزه!از اون شب ديگه پيداش نشد. وبعد تا سر بازار پياده اومديم و در مورد تعهد هنرمند بحث كرديم. "ل" با زهم با چنگ ودندون سعي مي كرد به ما بفهمونه كه نوشته هامون زيادي شخصيه و نمي تونيم اون طوري كه مردم بفهمن بنويسيم. نثر هامون پر طمطراقه و كنايه هامون غير قابل دركه! مي گفت ما تو پيچ و خم تكنيك مونديم. اثر هنري بايد صميمي باشه واز درد مردم بگه! از همون حرف هاي شعاري. حالا مگه خودش چه گهي بود؟ خيلي پر رو شده بود . داشت پاشو از دايره بيرون مي ذاشت. يه نمايشنامه هم نوشته بود كه خودش مي گفت دقيقا صورت عملي انديشه هاشه. يه كاري كه در ارتباط عميق با مردمه. لابد واسه همين مي خواست نمايشنامه رو بفرسته جشنواره. كاري كه توقاموس ما مثل ناموس فروشيه!
همه اش كشك بود. اون براي مردم پشيزي ارزش قائل نبود. چشمش فقطدنبال سكه هاي جشنواره بود. ما دستش رو خونده بوديم. واسه همين نقشه كشيديم كه مچلش كنيم. حالا كه اون مي خواست نظرياتش رو عملي كنه، ما هم بايد وارد عمل مي شديم. بالاخره"خ" روراضي كرديم كه نمايشنامه رو به بهونه اين كه مي خواد با نمايشنامه خودش به جشنواره بفرسته، از "ل" بگيره و بياره. آخه مي دوني كه "خ" با "ل" خيلي جور بود.
فرصت ارسال آثار به جشنواره بيست وپنجم تموم مي شد و ما پنج روز بيشتر وقت نداشتيم تا جلوي اين بچه مزلف رو بگيريم. دوروز طول نكشيد كه "خ" نمايشنامه رو آورد. وقتي خوندمش دود از كله ام بلندشد. فكر مي كني اون تو چي نوشته بود؟ قرمساق همه امون رو آدم هاي قصه اش كرده بود. مخصو صا تو رو! گيرم كه ازت بد نگفته بود، اما "ز" رو چي مي گي؟ چاقو مي زدي خونش در نمي اومد. ديونه شده بود. آخه آدم بد قصه بود. دوست دختر"د" رو بالا مي كشيد و بعد از كلي كارهاي غير اخلاقي ، مجبورش مي كرد با "د" ازدواج كنه! بد بخت "د" هم مثل يه احمق تن به اين ننگ مي داد. همه امون كفري شديم. ما هر گهي هم كه باشيم، به هم ديگه نارو نمي زنيم. خود"ل" هم مي دونست ، چقدر از توصيف صحنه هاي وقيح تو يه اثر ناراحت مي شيم. هر چيزي حدي داره! بايد شان اثر حفظ بشه. نبايد به لجنش كشيد. حتي اگه واقعيت چيزي غير از لجن نباشه. تازه، بچه مزلف مي خواست اين كارش رو هم به نام ما انجام بده! آخرش نوشته بود" با دوستان و براي آنان". بعدش اسم تك تك مارو آورده بود. خلاصه بد جوري به هم ريختيم. "ز" مي خواست تو چائي اش اسيد بريزه! ما مخالفتي نداشتيم. اما عواقبش مكافات داشت. اين وسط رفتار"د" واقعا گيج كننده بود. فقط مي خنديد. از اين كه اسمش رفته بود تواون قصهء لعنتي خيلي هم خوشحال بود. آخه هيچ كدوم از حرف هاي "ل" رو باور نكرده بود. چه خوب! وگرنه معلوم نبود سر"د" چي مي آورد. اما ما نمي تونستيم بي خيال افشاگري هاي "ل" بشيم. براي همين دست به كار شديم. فكر مي كني چي كار كرديم؟
با يه درجه تخفيف فقط مچلش كرديم. باور كن اگه توهم بودي تو كارمون نه نمي آوردي! تو هم از خود فروشي متنفري. تا آخرش هم خودت رو نفروختي. و مگه همين خصلتت نبود كه ازت يه قهرمان ساخت؟
اين بود كه كار "ل" رو يكسره كرديم. درست بعد از يك ماه، كه اون منتظر پاسخ جشنواره بود، ما دو كليو لبو گرفتيم و اونو به بيست قسمت تقسيم كرديم و توورقه هاي نمايشنامه اش پيچيديم و تو كافه بين بچه ها تقسيم كرديم. يكي هم به خود"ل" داديم. با لذت لبو رو خورد. وقتي مي خواست كاغذش رو مچاله كنه، متوجه خط خودش شد. بچهء با هوشيه. در جا همه چي رو فهميد. به زحمت تونستيم جلوي خنده امون رو بگيريم. "ج" بازهم نتونست خفه بشه، پكي زد زير خنده! "ل" زل زده بود به "ز". آروم گفت كه اجراي نمايشنامه رو مي خواسته به اون تقديم كنه. چون فكر مي كرده در مورد اون دختره "ز" تقصيري نداشته! بخوره تو سرش!"ز" آتيش گرفته بود. اين دفاع "ل" اون رو بيشتر ديونه كرده بود. مي خواست چائي داغ رو بپاشه تو صورت "ل"! همون كاري كه يه بار با "س" كرده بود.اما من دستم رو گذاشتم رو دستش و مانع شدم.
"ل" اون شب زودت از شب هاي قبل رفت. آخر شب كه از كافه بيرون زديم، "ز" بدجوري پاش رفت تو استفراغ همون مرد كلاه پشمي! "ل" يه هفته غيبش زد. وقتي پيداش شد، اومد كنارم نشست و گفت كه تو اين مملكت داره خفه مي شه. بايد بره! تازه شده بود مثل ما! گفتم" چشم بسته داري غيب مي گي. خب معلومه كه بايد رفت"! اما نپرسيدم كجا مي خواد بره. اون هم از من نپرسيد كجا بايد رفت.
ببين پسر...
يه چيزي مي گم به دل نگير. بچه ها شايع كردن كه تو رو سه روز پيش تويكي ازخراب شده هاي اين مملكت ديده ان. تو قايم شدي. در رفتي. من نمي دونم اين قصه درسته يا نه! اما مي دنم كه تو بچه ترسو نيستي. در رفتن تو قاموست نيست. براي همين هم تونستي بري. من مطمئنم كه اگه اين جا بودي حتما يه سري به كافه مي زدي. مي دوني كه چقدرازديدنت خوشحال مي شيم.
بعد از تو "ع" هم رفت. مي خواست معماري بخونه. عاشق آسمون خراش هاي صد و بيست طبقه بود. مي گفت يه روزي يكي از همون ها رو درست وسط شهر مي زنه! خودش هم مي شينه توش! اين اواخر يه جورائي از فضا بريده بود. چند روز پيش نامه اش از "ليدز" اومد. تو يه كمپ زندگي مي كنه. تو يكي از اون واحد هاي چهل متري پنا هنده ها!
خيلي از اون جا تعريف مي كرد. بهتش زده بود. "ر" هم كه قبل ازتو رفته بود. اما تا وقتي تواينجا بودي ازش خبري نبود. صداي فوق العاده اي داشت. من كه مي گم چيزي از پاواروتي كم نداشت. فقط تمرينش كم بود كه مي تونست به مرور جا بيافته. اما نه اينجا، بايد مي رفت تا كشف مي شد. اينجا حيف مي شد. مي پوسيد. مثل همهء بچه ها. كار خوبي كرد كه رفت. رفت كه يكي مثل " لوچيانو" بشه. صب تاشب موتسارت و بتهوون گوش مي كرد و اپرا مي خوند. اين اواخر خبرش از استانبول رسيده. مي گن وضعش بد نيست. تو يه كاباره، خواننده ثابت شده. اما مي خواد از اون جا هم بره. باز هم يادم رفت بپرسم از اون جا مي خواد كجا بره!
من اين نامه رو مي دم دست مامانت كه بهت برسونه. آخه هيچ آدرسي ازت ندارم. به كسي نگفتم برات نامه نوشتم. حوصله نداشتم كلي سلام و احوال پرسي حمالي كنم. تازه، خودت ميدوني بچه ها از اين سانتي مانتال بازي ها بدشون مي ياد. از مامانت هم قول گرفتم كه اين موضوع پيش خودمون مي مونه. اگه ناراحت نمي شي بايد بگم مامانت هم وضع خوبي نداره. بدجوري هواتو كرده. خودش مي گه بوي تو رو از ما مي شنوه. وقتي ما رو مي بينه خيلي خوشحال مي شه. به هر بهونه اي ما رومي كشونه خونه اتون. خب مادره ديگه. عوامه! نمي تونه خوب و بد بچه اش رو تشخيص بده. بالاخره اگه هستي بيا. يه وقت فكر نكني ناراحت مي شيم كه نتونستي بري. تو اولين نفر نيستي كه مي خواستي بري و نتونستي. ما دركت مي كنيم. اگه اين دور و برئي خودت رو نشون بده. تو كله شقي . قبول . اما بالاخره زورت رو زدي و نشده. الان وقت اومدنه. آخه خيلي بهت احتياج داريم."ق" مي خواد گه كاري كنه. انگار يه غلط هائي كرده. يه قصه نوشته. مي خواد چاپش كنه. يكي از بچه ها اتفاقي قصه اش رو خونده. يه افشاگري ديگه. مي دونم كه چقدر با"ق" صميمي بودي و هستي. نمي خوام بگم اونم شده بچه مزلف! اما ما بايد جلوي كثافت كاري هامون رو بگيريم يا نه؟! تا حالاش خودمون رو به گند نكشيديم. حالا كه نبايد يكي فقط به خاطر چاپ قصه اش ما رو به هم بريزه. حالا به خاطر همهء بچه ها هم كه شده بايد بياي. اين دفعه، هدف منم. آخه زهرماركشي من ، چه ربطي به"ق" داره؟ اون اگه زرنگه، گه كاري هاي خودش رو جمع و جور كنه. فكر مي كنه كسي از رابطه اش با اون زنيكه پفيوز، كه سن مادرش رو داره، خبر نداره. به جون عزيزت، بخواد پاشو از دايره بيرون بزاره، پته اش رو مي ريزم رو آب!
سه روز پيش هم كه ديدمت مي خواستم همين ها رو بهت بگم. اما در رفتي. نخواستم خرابت كنم. حالا هم تو نبايد من رو خراب كني. من با بچه ها شرط بستم كه مي ياي. نبايد بذاري ببازم. ما بايد جلوي باخت هم رو بگيريم." امين" تو نمي ذاري من ببازم. مي ياي . همين فرداشب، سر ساعت هشت. نقشهء بچه هارو براي"ق" همون جا بهت توضيح مي دم. منتظرم
اقاي<ک> مهماني از شهر زادگاهم بود. نمي دانم کدام گور به گور شده اي از خانواده يا آشنايانم آدرس و شماره تلفنم را به او داده بود.زنگ زد و قرارمان براي صرف ناهار در غذاخوري روبروي آپارتمانم گذاشته شد.الان سالهاست زندگيم محدود به همين خيابان روبروي آپارتمانم شده است.زياد از خانه بيرون نمي روم و اهل خيابان گردي نيستم.گاهي که دلتنگ مي شوم به همين غذا خوري که عصرها تا نيمه شب تبديل به کافه ارزان قيمتي مي شود مي روم.
آقاي<ک> قبل از من در محل حاضر شده بود.او از آن دسته آدمهاي پر انرژي بود که به همه چيز با چشمهاي دريده نگاه مي کنند تا نشان دهند که چقدر دقيق و به زندگي اميدوار هستند.
شايد آقاي<ک> مي توانست براي ديگران انرژي دهنده و جذاب باشد اما من از ديدن کساني که نسبت به هر چيزي ابراز احساسات مي کنند حالم به هم مي خورد. براي شناختنشان زياد دچار مشکل نمي شوم هر کس که چشمهايش بيشتر از حالت طبيعي باز و درخشنده باشد دلتنگم مي کند.
همه چيز همان لحظه اول برايم روشن شد.آقاي<ک> کار کوچکي در يکي از ادارات اين شهر داشته خواسته پول هتل و هزينه هاي جاري در جيبش بماند مرا پيدا کرده و سرم خراب شده!
و حالا بر همه اينها رنگ و لعاب ابتذال مي کشيد و با عباراتي چون «دلم برايتان تنگ شده بود...» و «خانواده سلام رساندند...» و «چرا خبري از ما نمي گيريد...» به من قالب مي کرد.
آخر کدام آدم عاقلي قبول مي کند که آقاي<ک> اين همه راه را کوبيده آمده تا سلام مادرم را به من برساند؟
حالا بايد منت حماليش را هم مي کشيدم. و هي تشکر مي کردم.اين ديگر محشر بود! هم وقتم تلف مي شد هم هزينه صرف مي کردم و هم بايد تشکر مي کردم.
بيست و چهار ساعتي که در خدمت آقاي<ک> بودم بيست و چهار سال گذشت و در تمام اين مدت با تمام توان سعي کردم نقش يک ميزبان خوب را بازي کنم.او در مورد همه چيز شهر سوال کرد.از مجسمه وسط شهر تا کيسه زباله ها که جاي ديگري از آنها نديده بود!و وقتي مي رفت مطمئن بودم که هيچکدام از حرفهايم يادش نمانده!
البته چه بهتر!
نمي خواستم با خاطره اي خوش ترکم کند.نمي خواستم هيچ انگيزه اي براي تکرار اين ملاقات داشته باشد.هر چند بر عکس کلي از مهمان نوازي من خوشش آمده بود و قول داد خاطره خوش اين ملاقات را هيچ وقت فراموش نکند!
آّه کشيدم و اخم کردم که مثلا از رفتنش ناراحتم.درست در آخرين لحظه که مي خواست سوار قطار شود برگشت و گفت «شما واقعا آدم جالبي هستيد»
آقاي <ک> رفت و در اين دو هفته غير از يک تلفن و تشکر هيچ نشاني از او نبود تا ديروز!
من عصر همان روز به کافه رفتم و به زندگي معمول خودم ادامه دادم.همان شب قبل از خواب وقتي هر کسي مدتي با لحاف و بالش ور مي رود من هم داشتم به آقاي <ک> فکر مي کردم که ناگهان آخرين حرف او به شکلي گسترده و عميق در گوشم طنين انداخت:«شما واقعا آدم جالبي هستيد».
آقاي <ک> به هزار حالت مي توانست اين جمله را بيان کند.اما لحن او در آن لحظه فقط يک معني داشت.اين که او متوجه نيت و احساس واقعي من شده و همه تلاش من براي ايفاي نقش ميزبان خوب بيهوده بوده و در حقيقت او با من بازي مي کرده!همه سوالاتش از مجسمه ها و خيابانها در ادامه خنديدن به ريش من بوده.حتي براي اينکه بيشتر بخندد از کيسه زباله ها هم پرسيده!
بله...!
منظور او دقيقا همين بوده و تبسمي که در ادامه جمله اش بود بر همين معاني ضمني جمله اش تاکيد مي کرد.اما من در آن لحظه آن قدر از رفتنش خوشحال بودم كه متوجه چيزي نشدم.من بيست و چهار ساعت تمام به رفتارها ي او خنديدم و خود را روشنفكرتر از او مي دانستم اما در أخرين لحظه او تنها با يك جمله همه چيز را به نفع خودش تمام كرد.
از خواب پريدم و نشستم به خود خوري!
هميشه اين كابوس در پس ذهنم بود كه روزي ديوارهاي اطرافم فرو بريزند و «من واقعي»ام را در برابر ديد همه بگذارند.و حالا اين اتفاق البته نه به عمق يک فاجعه افتاده بود!
بايد همه مکانهاي را که با او رفته بودم حرفهاي را که با هم زده بوديم و کارهائي را که کرده بوديم به خاطر مي آوردم.بايد وسعت آگاهي او را به من واقعي ام حدس مي زدم.حالا او مي داند که من طرفدار کدام تيم فوتبال چه نوع حکومت زن و کافه هائي هستم.
بله... من در مورد خيلي چيزها با او صحبت کرده بودم .
هميشه بايد واقع بين بود و بدترين وضعيت را در نظر گرفت.اين رمز موفقيت در زندگي است.دو سه روزي به همين منوال گذشت.فکر مي کردم چگونه اين ملاقات لعنتي را از صحفه تاريخ حذف کنم. مثل پاک کردن يک نوار مغناطيسي!
يکي از مهمترين و خطرناکترين ويژگي هاي تاريخ همين است.هر اتفاقي درست در لحظه وقوع براي ابد زاده مي شودو هيچ وقت از بين نمي رود.اتفاقات بعدي فقط غليظ و رقيق بودن آن را تغيير مي دهد. در مورد بوده گي آن هيچ کاري نمي توان کرد.
فکر کردم در راستاي رقيق کردن اين اتفاق به او زنگ بزنم و رابطه ديگري نه در نقش ميزبان خوب با او شروع کنم.اما مثل هميشه نتوانستم از وحشت فرو ريختن ديوارها فرار کنم و اجازه ورود کسي را به درون من واقعي ام بدهم.من آمادگي چنين تغييرات اساسي را نداشتم.من در وضعيت روحي بدي به سر مي بردم.شده بودم مثل کسي که افتاده در باتلاق.هر قدر دست و پا مي زدم بيشتر فرو مي رفتم.بايد به همين اندازه از فرو رفته گي رضايت ميدادم و جيکم در نمي آمد.سکان اين کشتي به گل نشسته را بايد به تقدير مي سپردم.هميشه طناب «آرزو» که با سوخت «دريغ» مي سوزد مي تواند اين کشتي ها را به آب برگرداند.
بله...!آرزو!
آرزو کردم که آقاي<ک> فراموشم کند.با هيچ احدي حرفي از اين ملاقات نزند.آنقدر سرگرم باشد که وقتش را با توصيف سيگار کشيدنم که مادرم را کفري مي کرد تلف نکند.از رابطه ام با زنها که يک بار براي تحقير ضعف جنسي اش به تفصيل در موردش حرف زده بودم به پدرم چيزي نگويد.آنقدر بزرگوار باشد که همه چيز را به سکوت برگزار کند.
در مورد آقاي<ک> تنها مي توانستم به آرزو بسنده کنم. اما ديگران چه؟
بايد همه موجوداتي را که در طول زندگيم توانسته بودند سوراخي در ديوارهاي من واقعي ام ايجاد کنند و نگاهي به داخل بيندازند پيدا ميکردم تا اطلاعاتشان را رقيق يا رنگشان را عوض مي کردم.
به طور طبيعي بايد از نزديکترين ها شروع مي کردم.هيچ دوست صميمي به آن معني که محرم دل و سنگ صبورم باشد نداشتم.بيشتر با مهندس«لام» که هميشه کنج کافه تنها مي نشست حرف مي زدم.اما او هم آدم مشنگي بود که هميشه يادش مي رفت چند چاي خورده و موقع پرداخت حساب مکافاتي بود.امکان نداشت من چيزي از خودم و علائق به او گفته باشم و او يادش مانده باشد.
با هيچ کدام از همسايه ها هم که تماسي نداشتم.فقط حرف هاي آنها را که پشت سرم مي گفتند«لالي» پيرمرد لال طبقه بالا با هزار ايماء و اشاره حاليم مي کرد.اين که ديوانه ام يا سياسي چون با کسي حرف نمي زنم.همجنس بازم چون تا اين سن ازدواج نکرده ام.حتي در يک جلسه صحبت اخراج من از آپارتمان بوده که همين «لالي»مخالفت کرده! خب...چرا«لالي» اينقدر هوايم را دارد؟نکند او هم قصد کشف من وافعي ام را دارد؟
نه...او بي خطر است.ممکن نيست کسي حرف هايش را باور کند.
يک هفته تمام به همه موجوداتي که دو چشم براي ديدن و دو گوش براي شنيدن داشتند فکر کردم اما هيچ کس را آنقدر به خودم نزديک نديدم غير از همين آقاي<ک> که در عرض بيست و چهار ساعت نمي دانم با چه ترفندي ازمن کلي حرف بيرون کشيده بود.
باز هم اين آقاي<ک>!
از اول هفته دوم ديگر از مرز موجودات گذشتم.درست زمانيکه فکر ميکردم همه چيز تمام شده و سعي ميکردم به زندگي قبلي ام برگردم ناگهان بوي بدي که از حرارت لامپ بر قاب لاستيکي آباژور برمي خاست مرا متوجه خطر ديگري کرد.
خطر اجسام.
بله... اجسام!
مثلا همين آباژور . شاهدي از اين زنده تر مي خواهيد؟قسمت عمده اي از فعاليت ها روزمره من در همين اتاق و روبروي همين آباژور بوده!
نه...من احمق نيستم.مي دانم آباژور نمي تواند حرف بزند.اما با اين سرعتي که علم پيشرفت مي کند همه چيز ممکن است.حرف مفتي زدم؟اما به بي ربطي حرفي نيست که پدر بزرگ من پنجاه سال پيش در مورد تلويزيون گفته بود:«چي؟...آدمي به اين گندگي ميره تو اون جعبه کوچيک؟ چه حرف ها» اصلا چه معلوم شايد عبارات مثل لايه نامرئي روي همين قاب لاستيکي آباژور نشسته و روزي دستگاهي اختراع شود که اين لايه ها را بکند و بخواند ؟
آباژور را از پنجره بيرون انداختم.نه به خاطر اين که در مورد پيشرفت علم يقين داشتم بلکه نمي خواستم بيشتر از اين خوره مغزم شود.اما مشکل حل نشد.همه اجسام اتاق مي توانستند شاهد باشند.تخت خواب آئينه تلويزيون و ....
از طرفي آنها ملزومات زندگيم بودند.مخمصه گندي بود!
براي چند روز سکوت کردم.سعي کردم حرفي در اتاق نزنم يا عملي انجام ندهم که بعدا عليه ام پرونده سازي شود.زير چشمي همه سکون هاي اجسام اتاق را زير نظر داشتم.خاصيت اجسام اين است.مثل مامورين اطلاعاتي!فقط سکوت مي کنند و خيره مي شوند.آنقدر که تو خسته شوي و حرف بزني!اين قديمي ترين و البته بهترين شيوه اعتراف گيري است!فقط زمان مي برد. اما من پخته تر از اين حرفها بودم.يک بازي دوگانه با اجسام شروع کردم.نهايت استفاده را از آنها مي کردم اما حتي کلمه اي به آنها نمي گفتم.دو سه روزي بي هيچ کلامي با اجسام سر کردم.تا اين که همين ديروز وقتي از خريد برمي گشتم ناگهان آقاي<ک>را در آستانه ورودي آپارتمان ديدم.ابتدا خشکم زد.اما ابراز احساسات او سريع به حالت طبيعي ام برگرداند.او دو بلال آورده بود.موضوع مربوط مي شد به اولين ديدار ما.آقاي<ک> ادعا کرد که من گفته ام از شهرم و بچه گي هايم تنها مزه بلال هايش به خاطرم مانده و دوست دارم دوباره مزه آنها را بچشم!
کدام آدم عاقلي باور مي کند آقاي <ک> اين همه راه را کوبيده و آمده تا دو بلال برايم بياورد؟اين مسخره بازيها بهانه بود او مي خواست من بازهم نم پس بدهم.درست زماني که اوضاع به حال سابق برمي گشت و من داشتم به شرايط تازه عادت ميکردم باز هم سر و کله اين آقاي<ک> پيدايش شده بود.
تمام ديشب ما به مراسم بلال پزان و بلال خوران گذشت.
از لحن حرفهايش فهميدم که مي خواهد به اين سفرهايش ادامه دهد.بايد کاري ميکردم.همه چيز بايد يکسره ميشد.تحمل ادامه اين وضع را نداشتم.دست به کار شدم و همان شب او را کشتم.جسدش را در خرابه پشت ساختمان دفن کردم و برگشتم اتاقم.
خوابيدم. نه با اضطراب و ترس بلکه با احساس رضايت باطني!
صبح دوش گرفتم اصلاح کردم و در اسرع وقت خودم را به اينجا رساندم.اينجا تنها جائي است که مي توانم بدون حضور شاهدي با خودم خلوت کنم.تنها شاهد اين نوشته من لباسهايم خودکارم و کاغذ است و البته قايقي که به دور از خشکي در وسط اين درياچه شناور است.
خودکار را در آب خواهم انداخت.قايق را غرق خواهم کرد.وتا به منزل رسيدم لباسهايم را کنده و آتش خواهم زد.اين تکه کاغذ را هم تا ابد از همه مخفي خواهم کرد.طوري که هر وقت اراده کردم نابودش کنم.حالا من اسراري دارم که هيچ کس و هيچ چيز از آن اطلاعي ندارد!!!
يلي خوب مي دونم كه بايد منتظر روزرستاخيز مي موندم تا اگه خيلي از برخورد ها و قضاوت ها عادلانه بود، انوقت به بهشت مي اومدم.اما پرونده من چنان پاك و سبك بود، كه با چشم بسته هم مي تونستن درموردم قضاوت كنن. خدا خودش گفته بود كه از هركسي به قدر دانشش باز خواست مي كنه! ومن روي زمين، فرصت كسب ذره اي دانش رو پيدا نكردم. براي همين منو به دادگاه عدل الهي نكشوندن. با پادر ميوني چندتا از فرشته هاي مهربون، والبته قدرت شهود، چند دقيقه بيشتر طول نكشيد كه پرونده ام مهر بهشت خورد.چون شاهدم، يكي از دوازده فرشتهء هيئت منصفه بود.عزرائيل!
براي اونائي كه اطلاعات ناقصي دارن عرض مي كنم كه عزرائيل يكي از وظيفه شناس ترين و زرنگ ترين مامورهاي دستگاه الهيه ! وقتي سمي تو بدن كسي اثر مي كنه، يا به كسي گلوله اي اصابت مي كنه، هميشه درست سر وقت حاضره تا وظيفه اش رو انجام بده! با در نظر گرفتن تعداد مرگ و مير هاي زميني و كار سنگينش تو اين بالا، مطمئن باشين كه جناب عزرائيل داره حلال ترين نون هر دو عالم رو مي خوره!
عمر من رو زمين، اونقدر كوتاه بود كه فقط چند لحظه تونستم آب، هوا، صدا ، آسمون و علف رو حس كنم و بعد مردم.از قضا ، وسط روز بود و عزرائيل كمي فراغت داشت. واسه همين زودتر رسيده بود و شاهد تولد، زندگي و مرگ من شد. خودش تو راه بهم گفت كه شبها ، وقت سر خاروندن نداره. چون وقتي تو كشور ما در شرق زمين شبه، اونور زمين روزه! و وقتي من متولد شدم، غرب زمين سراسر توي جنگ و خونريزي بود. البته همه خاطراتم از زمين ، محدود به همون چند لحظه نمي شه. چون من خيلي قبل تر از اون ،درك و حس داشتم و مي تونستم همه چيز رو به خاطر بسپارم.دورترين خاطراتم ، مربوط به لحظه اي مي شه،كه آغشته به يك ماده لزج و نرم، با يه تلنگر عجيب، از خوابي طولاني بيدار شدم. جائي رو نمي ديدم و فقط صداهائي رو مي تونستم بشنوم كه منبع اونا به قدر كافي بهم نزديك بودن. صداي مردي رو به خاطر مي آرم كه هميشه داد مي زد. بعدها متوجه شدم كه اين مرد پدرمه! و به هزار دليل، كه هرروز يكي از اونا رو مي گفت، نمي خواد كسي متوجه اين مسئله بشه! حدس زدم كه احتمالا كسي از تولدم خوشحال نخواهد شد. براي شناختن مادرم مشكلي نداشتم. اين شناخت با من زاده شده بود. مادر، خانه من بود. و با تكه گوشتي كه از نافم بيرون زده بود، جزئي از تنش بودم. مي تونستم تماس دستش رو با تنم ، كه هر روز چند بار تكرار مي شد ، حتي از روي پوست خودش احساس كنم و حرفاش رو به طور واضح بشنوم. بدون اين كه منو ديده باشه عاشقم شده بود. خب... منم وضع بهتري نداشتم. منم نديده عاشقش شده بودم، اما من دنيا نديده كجا و يه زن عاقله كجا!
اينجا تو بهشت نمي شه از حق گذشت . واسه همين وقتي صحبت مادرم مي شه ، حتما بايد از لطافت و شاعرانگي حرفاش هم بگم. لطافتي كه حتي تو صداي حوري ها هم نديدم.آخه مي دونين ... اينجا همه چي يه جور هائي مصنوعيه! البته نمي گم بهشت دروغه،خدائي نكرده نمي خوام عشق بهشت رو از سر كسي بيرون كنم. بله... هر چي كه قولش داده شده هست. هم نهرهاي پر از شراب، هم حوريان پستان درشت و پسران جوان! اما مي دونين... اون نجواهاي مادرانه، يه عالم ديگه اي داشتن. وقتي هنوز داخل مايع لزج بودم وهمه صداهاي محيط خفه مي شد ،غير از صداي تاريكي - اين هم از استعداد جنين هاست كه مي تونن صداي تاريكي رو بشنون- مادرم دستش رو مي كشيد رو سر و تنم، و شروع مي كرد به زمزمه:
"عروسكم... گلم... نازنازي مامان... بخواب كه ستاره ها خوابيدن... بخواب كه جنگل خوابيده... بخواب كه گرگ ها خوابيدن... بخواب عزيزكم، كه همه شهر خوابيده. اما مامان بيداره،ماه... ماه نگهبان بيداره... پس نترس عروسكم، تو بخواب كه مامان بيداره... بخواب... بخواب..."
مي بينين. به اين ميگن بهشت واقعي! باور كنيد اين آواي جادوئي رو جاي ديگه اي نمي شنوين! شايد فكر مي كنين خوشي زده زير دلم! نشستم تو بهشت و دارم قمپوز در مي كنم. اما دارم بهتون مي گم،خوش به حالتون اگه هرشب با همين لالائي مي خوابين،خوش به حالتون اگه اون دست جادوئي هنوز هم رو سر و گوشتون كشيده مي شه!
حالتونو به هم زدم نه؟ دارم احساسات بازي در مي آرم؟
آره ... بيائيد رو راست باشيم. فحش بدين ، منو امل فرض كنين، اما نمي تونين يه چيزي رو منكر بشين ، اونم اين كه من اين بالا نشستم و دارم همه لحظه هاي همه اتون رو مي بينم . امروزتون، فرداتون و همه روزاتون رو كه خواهند اومد. از يه بهشتي چيزي رو نمي تونين مخفي كنين! يه بهشتي به همه چي واقفه. پس از يه بهشتيه دل سوخته، اينو قبول كنين كه دارين از خيلي چيزا غافل مي شين . مثلا از همون لمس و صدا. ديگه نمي دونم به چه زبوني بهتون بگم . مي دونم فردا پس فردا ،اگه جهنم رفتين كه هيچ! اما اگه اومدين اينجا، بد جوري افسوس مي خورين. گفته باشم!
من از تربيت زميني بي بهره ام. همه خصوصيات زميني به صورت ژني بهم رسيده! به دلايلي كه نمي دونم، به پدرم كشيدم و پدرم زياد احساساتي نبود.يا حداقل تو اون پنج ماهي كه گاه به گاه دادي مي زد، هيچ حرف احساسي ازش نشنيدم.پس هر چي رو كه بهتون مي گم ، سرسري ازش نگذرين!درسته كه الان كنار اين نهر و زير اين درخت توت، آدم نمي تونه
احساساتي نشه. اما بر خلاف شما زميني ها كه همه چي رو شرايط براتون مشخص مي كنه ، بهشتيا اختيارشون دست خودشونه!البته نه اونقدر كه كار دست دم و دستگاه الهي بده! اينجا براي هر كاري فرشته مخصوصي هست. براي كنترل افكار هم يكي هست كه اسمش خيلي طولانيه!اگه بخوام بنويسم بيست سي صفحه ميشه. البته كنترل افكار نه به اون معني بد زمينيش! افكار كنترل مي شه ، فقط به خاطر اين كه هيچ فكر ناراحت كننده اي نتونه روند لذت بردن رو مختل كنه! كافيه يه كم به گذشته هاي خوبت فكر كني و چون هميشه بعدش بايد حسرت بخوري، فرشته نگهبان زود خودش رو مي رسونه و هر چيزي دلت بخواد برات مهيا مي كنه . جوري كه اصلا ندوني روزت رو چطوري گذروندي! حتما مي پرسين، پس من چطوري اين همه نوستالژي دارم؟ چطوري اين همه دارم حسرت مي خورم و خبري از فرشته نگهبان نيست؟
بهتون مي گم.
چون امروزاصلا هيچ فرشته اي اينجا نيست . همه فرشته ها رفتن درگاه الهي براي جلسه. تو غذاي ما هم داروي خواب آور ريختن تا برمي گردن ما خواب باشيم. اما من غذام رو نخوردم. فرشته نگهبان همه چيز رو فهميد ، آخه نمي شه از فرشته ها چيزي رو مخفي كرد. اما به روي خودش نياورد.وقتي مي رفت، از همون دم در بهشت ، يه نگاه بهم كرد ، لبخند زد و رفت! چرا منو لو نداد؟
نمي دونم! شايد به همون دليلي كه شما ها بعضي وقت ها عليه خودتون كار مي كنين، بدون اين كه دليلي داشته باشه. مثل مامان من. چرا قبل از اين كه عروسي كنه حامله شد؟ چرا با اين كه مي تونست خيلي راحت جلوي تولدم رو بگيره ، اين كار رو نكرد و دلش خواست براي يك بار هم كه شده صداي گريه منو بشنوه و پيه همه چي رو به تنش ماليد؟ چرا ؟ واسه اين چرا هاست كه من الان، تنها بيدار بهشت، زير اين درخت و كنار اين نهر شراب، خلوت كردم و نا پرهيزي مي كنم وبدجوري قاطي كردم.
شايد مامانم تا حالا مرده و همين بغل گوش من ، توي دوزخ منتظره روز رستاخيزه! احمقانه است براي ديدنش منتظر اون روز بمونم. چون اولا اون روز اينجا اونقدر شلوغ مي شه كه سگ صاحبش رو نمي شناسه، ثانيا،بهشت قانونه مزخرفي داره، برادر خواهرشو نمي شناسه، مادر فرزندشو، و شوهر همسرشو!
خدايا...
انگار همه چي دست به دست هم دادن تا من هيچوقت نتونم اون لالائي رو رودوباره بشنوم. اه... حالم از اين تقدير به هم مي خوره! حالا ما كه بهشتيشيم اينيم ، واي به حال جهنمي هاش! آره ...از دور كه نگاه كني حق با شماست، نشستم و دارم چشم صاحب خونه رو درمي آرم. قدر شناس نيستم. همه جام نعمت و لذته ومن دارم زار مي زنم! اصلا چطوره بگين عقده ائيم. آره ... من يه عقده ائيم! يه بهشتيه عقده اي ! چون حق حيات زميني ازم گرفته شده.حق داشتن يه مادر ، صدا كردنش، بوسيدنش، و گريه كردن تو دامنش. مادر هميشه برام يه فقدانه. يه آرزو.و من اگه ده تا بهشت ديگه هم برم، همينو مي گم.من مادر نداشتم و اجازه ندادن محبتش رو بچشم. چرا؟...
×××
جلسه الهي كم كم داره تموم ميشه. دارم زور مي زنم از فرصت استفاده كنم و چهرهء مادرم رو به خاطر بيارم تا حداقل با اين خيالات كمي آروم بگيرم.البته من فقط يه عكس توذهنم دارم.همون نگاه اول. كنار نهر بود.
بوي لجن خفه ام مي كرد. زور مي زدم تا اولين نفسم رو كه دلمه شده بود
تو گلوم بيرون بدم.لحظه حساسي بود.تازه از اون دنياي لزج بيرون زده
بودم. حس داشتم اما قلبم هنوز كار نمي كرد. مادرم به زحمت بلندم كرد و
چند ضربه نجات بخش به پشتم زد . همه هواي پنج ماه مونده تو سينه ام رو قي كردم تو صورتش . پس فاجعه از همون لحظهء تولد اتفاق مي افته! مادر زندگي مي ده و عوضش هواي بد بوي مونده تحويل مي گيره. اينجا بالاخره يكي ضرر مي كنه! يا مادر پاداش مناسبي نمي گيره، يا اگه دنيا يه جهنم باشه ، بچه مادرو به قدر كافي تنبيه نمي كنه! خلاصه كه بي عدالتي با آدم زاده مي شه. واسه همين يه جورهائي سنگ عدالت رو به سينه زدن كشكه! فقط كشف مهمه. اين كه تا وقت داري سرت رو تو هر سوراخي بكني و تا ته اش بري. مثل من كه از اولين لحظه شروع كردم به كشف! داشتم ذره ذرهء بدنم رو تو محيط تازه، كشف مي كردم.
تا چشم باز كردم ، نور تندي تو چشمام زد كه مجبور شدم براي لحظه اي پلك رو پلك بزارم. اگه مي دونستم عمرم اونقدر كوتاهه ، امكان نداشت يه لحظه رو هم از دست بدم. بعد كه با هزار مصيبت تونستم چشم باز كنم، چهره مادرم رو تور هالهء نور شديد، تشخيص دادم. به دلايلي كه قبلا گفتم، شك نكردم كه خود خوشگله شه! وحشت زده و شكسته بود. لباي خشكش مي لرزيد و چشماش به گود نشسته بود. منو تو دستاش، تا روبروي صورتش بالا آورد. بعد دو نهر كوچيك اشك از گونه هاش جاري شد و من كم كم آب خنك رود رو با نوك انگشتام حس كردم. فكر كردم اوضاع زياد عادي نيست. چون آروم آروم داشتم توي آب مي رفتم. خب انتظار داشتم مادرم منو ببوسه، دست رو سرم بكشه، بغلم كنه،... آره . مي دونم قاطي چرك و خون بودم. اما مادر فرق مي كنه ، مگه نه؟ مادر از گند وگه بچه اش هم خوشش مي ياد. حالا بهم حق مي دين عقده اي باشم؟ من حتي از يه بوسه هم محروم بودم.
آب تا سينه ام بالا اومده بود. تا اون لحظه منتظر بودم مادرم مكث كنه، يه
لحظه تو كاري كه مي كنه شك كنه! آخه من كه اولين و آخرين حرومزاده نبودم! تازه خيلي از اين حرومزاده ها آدم هاي بزرگي شدن! چرا فقط مادر من بايد سرم رو زير آب كنه؟ در حالي كه مثل همه مادرها، عشق تو نگاش موج مي زد؟ اون از محبت و عاطفه چيزي كم نداشت. خب ، مشكل پدرم بود؟ گور باباي پدرم. مي تونستيم دو تائي باهم خوشبخت بشيم. از اين بالا كه نگاه مي كنم، خيلي ها رو زمين بي پدرن! انگار نه انگار! اما بي مادري بد درديه!
من هم كه قرار نبود براي هميشه يه توله بمونم. بزرگ مي شدم و عصاي دستش مي شدم.كافي بود يه چند سالي بالا سرم باشه. آب و دونم بده.
اما اون تصميم خودش رو گرفته بود.
آب تا زير گلوم بالا اومد.وقتي كاملا از مادرم نا اميد شدم ، فقط تونستم نيم چرخي به سرم بدم و در فرصتي كه داشتم، آسمون و علف رو حس كنم. درست در همين لحظه با چشم هاي باز داخل آب فرو شدم.آب رو با تموم وجودم لمس كردم و در آغوش عزرائيل جا گرفتم.
×××
خب...
حالا شما جيك وپيك منو مي دونين! شايد از اين كه اين همه مدت، گوش به دهن يه حروم زاده بودين، زياد خوشحال نباشين! اما براي من مهم بود، كه در اولين فرصت خودم رو خالي كنم. جا داره از فرشتهء نگهبان مهربون هم تشكر كنم كه اين فرصت رو در اختيارم گذاشت.اون مي تونست به وظيفه اش عمل كنه و تا منو نخوابونه از اينجا نره. اما مصيبتش رو به جون خريد و نديده گرفت. البته اين فداكاري براش گرون تموم ميشه! خدا بر همه چيز آگاهه ، و به فرشته ها ازرگ گردنشون نزديك تره! شايد هم خودش يه درد مشابهي داره! فرشته بودن كه آخر خوشبختي نيست. كافيه همين قدر بدونين كه فرشته ها رو، با تموم معصوميت و خوبي هاشون، مجبوركردن در برابر آدم - كه پدر گند من
يكي از نوادگانشه!- زانو بزنن! همين درد براي اونا كافيه. يه چيزي بهتون مي گم فراموش نكنين، همه فرشته ها ته دلشون عاشقن. عاشق كي؟ خب معلومه، عاشق شيطان!
شيطان نماد عظمت و احترام اوناست. بيچاره خيلي زور زد تا به أدم ، اختياري رو كه لايقش نيست داده نشه، اما كو گوش شنوا. أخرش هم زمان
ثابت كرد كه ملك طاووس راست مي گفت. نمي شه روآدما زياد حساب كرد. مادر من كرد و نتيجه اش شد من!
فرشته ها دارن دسته دسته از درگاه الهي بيرون مي يان. حالا بايد خودم رو به خواب بزنم تا براي فرشته نگهبان دردسر درست نشه. نمي دونم باز هم فرصتي ميشه تا باهم حرف بزنيم يا نه! اما ازتون يه خواهشي دارم ، در اولين فرصت مادرتون رو پيدا كنين و گوش به لالائي هاش بدين .مهم نيست فاحشه باشه يا نجيب ، مومن باشه يا بي خدا، زشت باشه ياخوشگل، كافيه مادر باشه، همين.هر مادري به زبون خودش لالائي مي گه!
يه چيزي رو هم فراموش نكنين، اين بيخوده كه مي گن "بهشت جاي حروزاده ها نيست"
زن از پياده رو به خيابان پر از ماشین نگاه كرد و گفت: «بگو ببينم بدجنس ناقلا ديشب دلت برام تنگ نشد؟»
پسرك چيزي نگفت. از بغل اش گردن كشيده بود به خيابان شلوغ و براي ماشيني كه دور و دور تر مي شد دست تكان مي داد.
زن قدم كه بر مي داشت لبه ی ريش ريش پالتو پانچواش روي هم موج مي خورد: «جوابمو ندادی! »
نگاه پسرك هنوز به انتهاي خيابان بود.
زن گفت: «حالا چرا اينقدر عجله داشت. فكر نكرد ممكنه باهاش كار داشته باشم؟ »
پسرك چشم از خيابان برداشت: «مي خواست بره اداره .»
زن چرخید و سايه ي سبز پشت پلكهايش مثل پولك ماهي برق زد: «برو چاخان امروزكه جمعه است.» و نفس زنان پشت چراغ عابر پياده ايستاد: «سردت که نیست؟» انگشت هاي كوچك پسرك را طرف دهانش برد و بوسيد: «دستت که حسابی يخ كرده!»
پسرك سرش را روي شانه ي زن گذاشت و گفت: «نع.»
زن با كف دست به پشت او زد و خنده كنان گفت :«خسته كه نشدي؟»
«نع.»
«خب معلومه بغل ماماني به آدم خوش مي گذره. مگه نه؟»
«نع.»
«نع يعني آره ؟»
پسرك بلندتر گفت: «نع!»
زن گفت : «آي بد جنس دورغگو . الان نشونت مي دم نع يعني چي.»
دستش را برد زير بغل پسرك و قلقلكش داد. پسرك به تنش پيچ و تابي داد و از خنده ريسه رفت.
آمبولانسي آژيركشان از ميان ماشين ها راه باز كرد و گذشت .
زن گفت : «بگو ببينم چي شد که دير كرديد؟»
پسرك گفت: «بابايي برام گيتار زد . مي دوني چه آهنگي؟» منتظر جواب نماند. با انگشت هايش شروع کرد به نواختن گيتاری خيالي و به تنش پيچ و تابي داد.
زن گفت :«چطور دلت اومد ماماني رو زير بارون این همه منتظر بذاري؟»
«ماشين بابايي وسط راه بومب!... »
« لاستيكش تركيد؟»
«درستش كرد . آخه منم كمكش كردم.»
«پيرهن خوشگلتم که كثيف كردي . خونه رفتيم بايد عوضش كنی.» انگشت های پسرك را از هم باز کرد و گفت : «چرا به بابات نگفتي گيتار زدن رو بذاره براي بعد. چرا بهش نگفتي مامانم وسط خيابون منتظره؟» دست پسرک را در مشت گرفت: «هيچ مي دوني هر دفعه تا بياردت دلم هزار جا مي ره ؟»
«خب منم بهش گفتم آخه.»
«نگفتي. چون حواست حسابي پرت بوده.»
«گفت اگه مامانتم بياد براش آهنگ مي زنم.»
«نمي خواد مزخرف بگي ..ديگه محاله بذارم شب نگرت داره.»
پسرك طره اي ازموي سياه زن را كه از زير روسري بيرون آمده بود با نوك انگشت تاب داد و گفت: «مگه من چكار كردم ماماني؟»
«تو كاري نكردي پسرم . اون مي خواد... »
« اگه هوا تاريك بشه من چطوري برگردم خونه مون خب ؟»
«خب اون وقت خودم مي آم دنبالت.»
پسرك انگار رازي را كشف كرده باشد چشمهايش برق زد و دو دندان نيشش بيرون افتاد. دهانش را به گوش زن نزدیک کرد و گفت : توي كوچه شون يك هاپوي گنده هست.اگه بياي گازت مي گيره .»
«اي بد جنس دورغگو !»
ماشين ها وسط خيابان انگار بهم گره خورده بودند و از هر طرف صداي بوق مي آمد.
زن گفت: «حالا بگو ببينم بهت خوش گذشت ؟» و پسرك را در بغلش جا به جا كرد.
« بابايي ازم عكس گرفت . گفت وقتي دوباره اومدي اينجا نشونت مي دم.»
« شام بهت چي داد ؟»
« نمي دونم .»
«يعني نمي دوني شام چي خوردي؟»
«یادم نیست.»
«مهمون چي ؟ مهمونم داشت ؟»
«نمي دونم!»
«تلفن چی؟ تلفني هم با كسي حرف زد؟»
پسرك گوش هايش را با دست هايش گرفت و بلند گفت : «ن... مي... دو... نم . منو بذار زمين .»
«آروم باش . چته تو؟»
پسرك پاهایش را تكان داد: «گفتم منو بذار زمين. خودم می خوام راه برم.»
« نمی شه خودت راه بري . يك چتر بیشتر نداريم . خيس مي شي!»
«نمي شم!»
«می ذارم، ولی هر وقت بارون بند اومد . بیا این چتر رو بگیر ...»
پسرك دسته ي چتر را گرفت و تكان داد: «نمي آد. این بارون بند نمي آد.» قطره هاي باران شره کرد روی شانه ی زن.
«يواش! پرده ي گوشم پاره شد ... چت شده تو ! چرا هر وقت از اونجا برمي گردي اخلاقت عوض مي شه؟... یه كاري نكن كه ديگه …» چرخيد طرف اش: «دستت رو از دماغت بيار بيرون.»
آسمان رعد و برق زد.
پسرك آرام گرفت .بعد خودش را به زن چسباند وگونه اش راتند تند بوسيد.
«ماماني... ديشب دلم برات يك دونه عدس شده بود.»
زن خنديد و كلاه پسرك را تا ابروهايش پايين كشيد.
«اين حرف رو كي يادت داده؟»
ماشيني از كنارشان گذشت و گل و لاي خيابان را به اطراف پاشيد. زن چند قدم عقب رفت. به چكمه هاي ساقه بلندش كه خيس شده بود نگاه كرد و خنده روي لبهاي سرخ اش ماسيد: «مرتيكه ي آشغال!»
پسرك به عقب گردن كشيد . ماشين را با نگاه اش دنبال كرد: «تلفن بزنيم بابايي با ماشينش غيژ... بره كتكش بزنه .»
زن به رگ گردن پسرک نگاه كرد و گفت : «كتك كاري کدومه . آدم همین جوری به جون مردم نمي افته که!»
پسرك گفت : «خب بابايي مي گه فحش دادن ام كار آدماي بده.»
زن پسرك را به سینه اش فشار داد.
باران تند تر شد.
پسرك گفت : «بريم ديگه .»
زن دست اش را دراز كرد: «مي ريم . هروقت اون سبز شد. مي ريم.»
پسرك كش و قوس آمد و انگشتش را دراز کرد طرف زن و مردی که از ميان ماشين ها به آن طرف خيابان مي رفتند: «پس چرا اونا رفتند؟»
«اونا اشتباه كردند. ممكن بود خدا نكرده برند زير ماشين .»
«اون وقت كله شون مي شكست و آمبولانس مي بردشون دكتر ؟»
«شاید.»
«اونوقت ديگه واسه خودشون جشن تولد نمی گيرند؟»
«نه نمی تونند.»
«مامانی...»
«جونم.»
« برام جشن تولد نمي گيري ؟»
چراغ سبز شد.
زن راه افتاد: «پس چي که می گیرم! نمي دوني ديشب اتاقت رو چقدر قشنگ درست كردم ... فقط مونده كيك خرگوشي ات كه اونم باید سر راه از عمو شكلاتي بگيريم .»
پسرك را دم عابر بانك زمين گذاشت. كارتي از توي كيفش بيرون آورد: «امروز مي خوام حسابي بهمون خوش بگذره.» کارت را توي دستگاه گذاشت و چند دكمه را زد .
پسرک نگاهش به آن دست خیابان بود: « آخه چطوري ؟»
«خب، مي ریم يك جاي خوشگل و ماماني كه مي دونم خيلي دوست داري.»
«بابايي چی؟ اونم مي آد؟»
زن پول ها را از باجه برداشت: «فقط خودمون دو تا.» پسرك را بغل كرد و از شيب تند پیاده رو بالا رفت: «مي خوام ناهار ببرمت همون جايي كه حوضچه اش يه عالمه مرغابي داره . هموني كه پارسال رفتيم ... يادته براي مرغابي كوچولو ها توي آب نون مي ريختي و اونا هي بهش نوك مي زدن ؟»
پسرك كلاه بافتني را از سرش برداشت و پس كله اش را خاراند: «کدوم؟»
«همون جا كه پله هاي سنگي داشت و تو هي ازشون بالا مي رفتي، هی پایین می پریدی؟»
پسرك گره بزرگ كلاه بافتني را با ناخن كشيد، يكي از رج ها چين خورد و شکافت: «خب.»
زن هنوز نفس می زد و بالا مي رفت. « دیدی یادته! همون جا كه پيتزاش خوشمزه بود؟»
«ولی بابايي مي گه خيلي ام بد مزه اس.»
«تو که مزه اش رو دوست داشتي ؟»
نخ كاموا در دست پسرک کشیده می شد.
«بابايي گفت پيتزاش هم خيلي بد مزه اس.»
«نگفت بد مزه اس . گفت يه خرده شوره.»
«مرغابي هاش ام دست آدمو گاز مي گيرند.»
باد افتاده بود زير چتر زن و او را عقب مي كشيد.
«اما بهمون خوش گذشت . خودت گفتي خوش گذشت . بازم خوش مي گذره. حالا مي بيني!»
«پس تولد مگه نگفتی می گیری برام؟»
«مي گيرم. چند دفعه بگم ؟»
«خب اون وقت كي مي خواد بیاد تولدم ؟»
«همه.»
«همه یعنی كي؟»
«همه دیگه! دوستاي مهد كودكت . ركسانا، علي، شيفته، پرستو...»
«ديگه كي؟»
« خاله مهتاب. خاله سوسن اينا... دايي شهاب با نرگس و پويا . امشب خيلي خوش می گذره.»
«عكس چي ؟ ما كه نمي شه عكس بندازيم .»
«چرا نمي شه؟ مي اندازيم . امشب يك عالمه عكس می اندازيم .
«ما كه دوربين نداريم .»
زن گفت : «داريم.» و پيچيد توي كوچه ي بن بستي كه انتهاي اش به در چوبي كهنه ا ي مي رسيد. پشت به ديوار ایستاد تا ماشيني كه از باغ بيرون می آمد بگذرد.
پسرك گفت: «چرا اينجوري شد؟»
زن نگاهش به روبرو و ستون های سنگی کنار پله ها بود که مشعل های روشنشان زیر بازان می لرزید: «چی چه جوري شد؟»
پسرك دستش را دراز كرد: «این...»
زن نگاه كرد به كلاف كاموا كه تا بالاي مچ پسرك در هم گره خورده بود: «خب براي اينكه شكافتي اش.»
پسرک گفت: «آخه...»
زن از در چوبی گذشت: «مي بافم برات . يكي بهترشو می بافم.» و خيابان شني باريك را تا انتهاي باغچه رفت .از كنار حوضچه ي خالي كه مي گذشت فواره هاي خاموش را دید. كمي آن طرف تر روي چمن سبز مرغابي سفیدی بالهاي اش را روي جوجه های كوچك اش پهن كرده بود. نزديك تر كه شدند نيم خيز شد و رو به آن ها ایستاد. زن راهش را كج كرد. رديف چنارها را رد کرد و کنار پله هاي سنگي رستوران ايستاد . پسرك از بغلش پايين پريد: «این باز نمی شه...» و دستش را دراز کرد طرف زن.
زن گفت: «رفتیم تو بازش می کنم.»
پسرک گفت: «بازش کن خب...»
زن گفت: «می ریم تو بازش می کنم دیگه!»
پسرک پشت به زن خم شد يك مشت سنگ ريزه از زمين برداشت و پرت کرد طرف مرغابي.
زن جوانی چتر در دست از پله ها ي سنگي پایین می آمد.
زن چتر را بست و گفت: «می خوای مسابقه بديم ببينيم كي زودتر مي رسه اون بالا؟»
زن جوان چترش را باز کرد و به آسمان نگاه کرد.
باران بند آمده بود.
پسرك گفت: «من با زنا مسابقه نمي دم !» و مشت ديگري سنگريزه طرف مرغابي انداخت .
«اوهو! اين حرفو كي توي دهنت گذاشته؟»
«زنا همه شون جر زنند.»
«اينو بابات گفته؟»
گونه هاي پسرك از سرما گل انداخته بود: «گفت دروغگوام هستند.»
ابرو هاي كماني زن بالا رفت: «دیگه چی گفت؟»
پسرك دست هاي گلي اش را روي شلوار جين اش كشيد: «تو كه گفتي دوربين نداريم ؟»
«حالا داريم.»
«مگه نگفتي بابايي برده؟»
«خب راست گفتم.»
«ولی بابايي گفت مال خودم بود.»
«منم عوضش واسه خودمون يه دونه خريدم.»
«آخه گفت شب مي آره در خونه مون.»
«لازم نكرده.»
«گفت مي دم مال تو و مامانی.»
«لازم نكرده. وقتي مي گم داريم يعني داريم.»
رسيده بودند بالاي پله ها. پسرك با كفش گلی اش در شيشه اي رستوران را به عقب هل داد و قبل از اينكه وارد شود گفت: «من از عكس گرفتن بدم مي آد . از كيك خرگوشي بدم مي آد ... از علي و ركسانا و شيفته...»
زن گفت: «حالا بريم تو . بعدا حرفشو مي زنيم. قراره بهمون خوش بگذره.»
هيچكس باور نمي كند . باور كردني هم نيست كه يك اِشكال روبروي شكارچياش بايستد و نگاهش كند و اصلا نترسد! اما باور كنيد كه يک اِشكال روبروي نعيم ايستاده بود و بر بر نگاهش ميكرد و اصلا نمی ترسيد .
اِشكالی که از يك گاو بزرگتر و چاقتر بود . اِشكالي كه اصلا تكان نمي خورد . نمي ترسيد . انگار در اين گوشهي كوهستان ، جايي كه هيچ كس نيامده و نميآمد ، در كمين نعيم ايستاده بود . انگار منتظرش بود و داد ميزد « بيا منو شكار كن ! »
موقعيت خوبي بود ، به شرط اينكه نعيم به پدرش قول نداده بود كه هيچ وقت دست به تفنگ نشود . كه روزياش را از زمين بگيرد و كاري به كار هيچ پرنده و چرنده اي نداشته باشد . ولی حالا...
اِشكال و نعيم ، محو هم بودند . انگار يكديگر را سبك و سنگين ميكردند . شايد نعيم با خودش فكر ميكرد « اِشکال چشم گيریه » .شايد با ديدن شاخهاي پيچ در پيچ و َتركتَرك شدهاش ، به خودش گفته بود « به خاطر پيريش گوشتش سفت و بويناكه » شايد از عمق چشمهايش ترسيده بود و شايد مثل هميشه كه با خودش خودگويي ميكرد ؛ چشمهاي او را به مرداب عميق و تاريكي تشبيه كرده بود . مردابِ وسوسه گري كه هر کسی را به طرف خودش مي كشاند . و شايد اينهمه باعث شد تا دستش به طرف تفنگ برود و …
بند تفنگ از روی كولش افتاد و تفنگ مثل روغن بين پنجهها و شانهاش استوار ايستاد و انگشتش جلد و سريع به طرف ماشه رفت و قلبش مثل هميشه به تاپ تاپ افتاد و...
« چكار مي كني ؟ مگر تو قول ندادي ؟»
چه صداي نحسي .
او قول داده بود، اما مگر ميشد ؟ پس با آن دست نا مريی كه همهي وجودش را گرفته بود، چكار كند ؟دستي كه بلاي جانش شده بود .طنابی شده بود بر گردنش و او را به طرف كوه مي كشيد . چقدر مقاومت كرده بود . چقدر با اين حس جنگيده بود و چقدر …
هيچ جا آرام نداشت . هيچ جا قرار نمي گرفت . انگار كسي صدايش ميكرد . انگار داد ميزد كه « بيا ، بيا .تو بايد بيايي . بيا ، من منتظرم ، …»
و او آمده بود . خاك تفنگ را گرفته و روغن مرتبي به آن زده بود و بيانكه به كسي بگويد ، تسليم پاهاي بيقرارش شده بود و …
وسط چشمهاي اِشکال را نشانه گرفت. خطي سفيد، صافِ صاف ، بين چشم اشكال و چشم او ايجاد شد . اِشکال حرکت نمی کرد . نمی ترسيد . انگار ميخنديد . ميفهميد و منتظر بود .
« دسوردار ؟ تو ...»
دستهايش لرزيد . فكري توي ذهنش برق زد . انگشتش روي ماشه خشكيد و با ترس گفت « نكنه... »
چشمهايش را بست و بلند گفت «بسم الله ، بسم الله الرحمان رحيم »
و انتظار كشيد . توقع داشت صدايي بشنود . حركتي را حس كند . اما هيچ خبري نبود . حتي نسيمي هم نبود . ميترسيد چشمهايش را بازكند . ميترسيد كوچكترين تكاني بخورد . اما ...
اِشكال هنوز سرجايش بود . انگار مجسمهي بود و خير خير نگاهش ميكرد . نعيم سنگي برداشت و به طرفش پرت كرد « هِخ خ خ ، هِخ خ خ »
اِشکال تكان نخورد! نترسيد ! باور كردني نبود . اِشكال در دو قدمي او بايستاد و نگاهش كند . فقط دو قدم فاصله . باور نمي كرد. باور نكرد و ترسيد .....انگار كلمه ي” نكنه“سحرش كرده بود .به خودش نهيب زد « نكنه چي؟ خودته مسخره كردي !»
دوباره تفنگ را بالا برد و ايندفعه پيشاني بلندش را نشان كرد و فرياد زد «ميخوام بچكونم .اگه جني ، پريي، هر چيز ديگه اي هستي ، دلت به حال خودت بسوزه و گرنه ...»
اِشکال سرش را تكان داد و پوز خند زد . براي اينكه مسخره اش كرده باشد ، صدائي مثل«پو پ پ ش» ازخودش درآورد.
تفنگ از دست نعيم افتاد و پاهايش به سگلرز افتاد - اِشكال به او خنديده بود .- « وختي ِاشكال تو سينهي اشكالچي واسته و تو پوزه ش بخنده ،ديگه كارش تمومه !، بايد بره دنبال كارش ، وگرنه ...»
« يعني خنديد ؟ يعني مسخره ام كرد ؟ يعني...»
اِشكال بزرگ را روي صفه پرت كرد . دست نعيم را گرفت و درحالي كه از دل درد غَلماش ميرفت بادقت و كلمه كلمه گفت « بابا نعيم ، کار، من دگه تمومه . اشكال خنديد و من نفهميده چكوندم . كمر تفنگه بشكن. تُفنگته چالش كن ! نچكوني بابا! . اگر چكوندي ، لاششو تو َمرگونت ميخورن . ميفهمي .!..
نعيم سحر شده بود . اِشكال هم . چشم از هم بر نميداشتند .
:« يعني خنديدي ؟ يعني بايد تفنگه بشكنم . يعني مرگ و زندگي من دست همين صداي مسخرهي ( پوپو ش ) توئه ؟... يعني مرگ پدرم برا انتقامتون بس نبود كه ... ولي من نمي چكونم . كمر تفنگمام نميشكنم . ميبرم بالاي رَف ، همونجا كه بود ، آويزونش مي كنم. ! »
شايد خنديد . شايد هم حسرت خورد اما تفنگ را روي كولش انداخت و پشت به اِشكال كرد و راه افتاد . هنوز قدم اول را بر نداشته بود كه سنگي از زير پايش لغزيد و او ، همراه با سنگهاي بزرگي كه مي غلطيدند و سر راه خودشان همه چيز را خراب ميكردند ، به داخل دره افتاد و در همان حال به نظرش ميرسيد ، كه اِشكال پشت سر او و با همان دو قدم فاصله ، به تاخت پائين ميآيد و با فرياد ، كساني را به كمك ميطلبد .
وقتي چشمانش را باز كرد زير سايه ي تخته سنگي خوابيده بود . تمام بدنش را ماليد ،همهجايش سالم بود و ازهمه مهمتر تفنگ صحيح و سالم زير سرش بود . كسي آن را از ضامن خارج كرده بود .باورش نمي شد فكر ميكرد خواب بوده و همه چيز را در خواب ديده است. از زير تخته سنگ بيرون خزيد و قبل از آنكه بلنداي كوه را ببيند ، هيكل عظيم اِشكال را ديد كه روي خورشيد را پوشانده بود. نفهميد چطور شد . نفهميد چگونه تفنگ را بي هوا و رو به سينهي اشكال شليك كرد
” بنگ گ گ “
صدا همه جا پيچيد ، كوه ترسيد و با لكنت ، صدا را به طرف گوشهاي منگ و بي حس و حال او برگرداند . اِشكال روبروي نعيم َپل َپل مي زد و چشمهايش ميخنديد . تفنگ را رها كرد و بالاي سر اِشكال نشست. بين شاخهايش را بوسيد « آخرش كار خودتو كردي ، اما كار منم تموم كردي»
احساس مي كرد غم عالم روي دلش تلنبار شده . فكر مي كرد همهچيز را از او گرفتهاند و خوش را زندانيي دخمه اي ميديد كه ديگر رنگ هيچ چيز را نخواهد ديد . ناخواسته فرياد كشيد « خداااا...؟ »
صدايش روي ديواره هاي ترك ترك كوه پيچيد . چند برابر شد . مخلوط شد . احساس كرد صداي ديگري در بين پژواك صدايش پيچ ميخورد و سكسكه مانند به طرفش برمي گردد :« َشهر ر ر ر ر . حاكم كمكمكم كم ، رستگاري ري ري ري … »
از خود بيخود شد و داد زد « هو»
كوه در جوابش گفت :« هو هو هو وو » و همان صدا در بين صداي كوه ميگفت “” حاكم .حاكم . حاكم ،كم، كم ، كم “
انگار صدا به او نيرو ميداد . تسلي ميداد و او را وادار به حركت ميكرد . رفتن ! .
اِشكال خون آلود را به دوش گرفت و از تپه سرازير شد . سايه اش جلو تر از او كج كجكي ميرفت . اما اين سايهي پدرش بود با همان اشكال بزرگ و سنگيني كه كمرش را خورد كرده بود و خودش را ميديد وسط صفه زير نگاه حيران مادرش از درد غلماش ميرود و پدرش به جاي او فرياد مي كشد « آخر عمر منه … يعني من تيرو وسط سينه ي خودم خالي كردم ... »
به دوراهي كه رسيد ايستاد .دلش او را به طرف ده مي كشاند و پاهايش او را به طرف سينهي پهن و وادادهي شهر هول ميداد . لاشه را به زمين انداخت و رو به كوه فرياد كشيد « آخه اين چه سحريه كه دامن منو گرفت ؟ چه جوري ميشه باطلش كرد؟ … كي باطلش ميكنه ؟يعني راهي نيست ؟»
همراه آفتاب از دروازهي خمار و بي حال شهر گذشت و به جايي وارد شد كه تا به حال فقط اسمش را شنيده بود . شهري خلوت ، ساكت ، عبوس . شهري خشك و بي دار و درخت ،شهري كه هيچكس و هيچ چيز مردم آن را كنجكاو نمي كرد .شهر ترسيده و بيمناك !
چندين بار، چندين نفر كه سرشان بالاتر از خاكستري گردآلود كوجه را ميديدند ، با قيمتهاي وسوسه انگيز پاي او را سست كردند و هربار ، صدائي او را وادار به نه گفتن و رفتن مي كرد.
« حاكم ! ،باطل كننده سحرها ! بر هم زنندهي نظمها . حاكم ! اين تحفه خاص او و براي اوست و …»
از ميان خداوندگارههاي خشتي ،از وسط كوچههاي تنگ ، از كنار جوهاي خشك ،مي گذشت و به طرف باغ سبزيي كه در دامنهي كوه بود ميرفت و در روياي صلهي حاكم بود. در گيري با اشكال و مرگ زودرس پدرش را از ياد برده بود و فقط به حاكم فكر ميكرد .
” چطور ميتونه سحر باطل كنه؟چطور ميتونه اينهمه گشتن و پيدانكردنو درمون كنه ؟...اگه نتونه ؟ »
آنقدر مشغول بود كه نگهبانهاي پير و ديلاق دروازهي قلعه را نديد . نگهبانهايي كه از زور پيري نميتوانستند درست راه بروند و حتا گنجشكها هم از آنها نمي ترسيدند . يكي ازنگهبانها با صدائي كه سعي مي كرد ترسناك باشد فرياد كشيد ” اوهوي يابو ،سرتو انداختي پائين و مثل خر بي افسار كجا ميري ؟ “
نعيم نه از صداي كلفت او ترسيد و نه از تفنگ زنگزده اي كه به شكل نگونفنگ به كولش آويزان بود . در آستانهي در ايستاد و به نقش و نگارهاي بيشمار آن خيره شد .
” خر دهاتي مسخره ، نكنه لالي؟ “
” تحفه ي كوچكي براي خداوندگار حاكم آوردم.“
يكي از نگهبانها با صداي بلند خنديد و آن يكي با ترس دست روي دهن او گذاشت و گفت:” سرت زيادي كرده ؟ “ نگهبان اولي نگاهي به دور و برش كرد و گفت :” آخه اين بنده خدا...”
-:” به ماچه !بگذار بره تو ، خودش مي فهمه! »
همه جا خاكستري و ساكت بود .فواره هاي حوض را بسته و روي قفس مرغان خوشخوان را ِ شِله ي سياه كشيده بودند . هيچ كس نبود . هيچ چيز نبود . نعيم به طرف شاه نشين رفت .در نيم’گم بود . وارد شد ،اينجا هم كسي نبود .صندوقي وسط سالن بود . اِشكال را از همان بالا بر روي زمين پرت كرد .صدا روي سنگهاي براق لغزيد و به ديواره ي پر از آينه خورد و پخش شد .نعيم به اِشكال نگاه كرد . اِنگار ميخنديد . نعيم ترسيد . سرش را بالا گرفت و وقتي آنهمه نعيم وحشتزده را ديد كه به يكديگر خيره شده و دور خودشان ميچرخند ؛ پا پس گذاشت . پايش به چيزي خورد ، ترس زده و باسرعت چرخيد. پيرمردي سر تا پا سفيد پوش، با ريش و موي بلند و سفيد ، روبرويش ايستاده بود . نعيم نفس حبس شده اش را با صدا بيرون داد . پيرمرد آهسته روي دماغش زد و خيلي آرام پرسيد : « چه ميخواهي ؟ ا ينجا چه ميكني ؟»
نعيم به اِشكال اشاره كرد و گفت ” پيشكش ناقابلي براي خداوندگار حاكم آورده ام “
پيرمرد با شوق نگاهي به اشكال و نگاهي به نعيم كرد و گفت « خداونگار روحشان با جسم بدرود كرده است .»
و در حاليكه او را با احترام به دنبال خود به سوي صندوق مي كشاند ادامه داد « و جسم جاودانه شان در انتظار وداعِِ بازپسين جانشينشان مي باشد » وقتي حرفش تمام شد رو به نعيم تعظيم كرد و عقب عقب و با سرعت از در بيرون رفت.
درون تابوت ، پيرمرد كوچك و چروكيده اي خوابيده بود . پير مردي كه از بچهي عليل و زجر كشيدهاي هم كوچكتر بود. جسد بي پناه و غريب خوابيده بود.
« يعني خداوندگار اينه ؟ …كسي كه اين همه آدم، حيوون ، زمين، كوه و بيابون رو زير فرمون داشت ؟..اونيكه اونهمه ترسناك بود و همه...»
باورش نمي شد . خداوندگار حاكم مرده و همه چيز خراب شده بود . جايزه ، باطلالسحر ... به جائيكه اشكال را رها كرده بود نگاه كرد . هيچ چيزنبود.«پس اشكال؟..»
دهنش باز مانده بود . مي خواست فرياد بكشد. ميخواست بدود . مي خواست ... اشكال نبود . غيب شده بود . به اطراف نگاه كرد . به آئينهها ، كه جسد را بر مي تاباندند .
شك به جانش افتاد « ...!يعني اينجا شهره؟ قصر حاكمه ؟ شايد...»
دنيائي ترس روي وجودش آوار شد و آئينه ها ، جسد، جسدي كه مي خنديد، جسد بي خون ، بي فرياد ، بي صدا « سحره ، دروغه . جادو … در رو … نمون . برو » مي خواست فرار كند . برگردد كه، چيزي سرد و مرده دور دستش حلقه زد
« مار ؟!»
نفس توي گلويش زمينگير شد . مار همانجا مانده بود . نه پائين ميرفت، نه بالا ميامد . آهسته به دستش نگاه كرد .دستي ، دستش را گرفته بود . دستي فوق العاده ظريف ،نگاهش روي دست بالا رفت و به صورت زني رسيد . باور نمي كرد . باور كردني نبود .اينجا همه چيز به شكل ديگري بود . همه چيز رمز آميز و مبهم بود .زن كفن پوش بود .يك كفن واقعي . زن تعظيم كرد و دست نعيم را كشيد و به راه افتاد .
از دالانهاي پيچ در پيچ سرد و سياه گذشتند و به باغ سر سبزي رسيدند. زن كنار نيمكتي بر لبهي حوض ، زير درختان سر به هم داده ايستاد و با اشاره به نعيم حالي كرد تا همانجا بماند و همانطور كه بي صدا آمده بود ، بي صدا گم شد .
همه جا سبز بود . سبزينگي ’مردهاي كه تا كمركش كوهي كه زير آنهمه سبزي خفه شده بود ، پيش ميرفت . جوي آبي بي صدا ، ازجائي ناپيدا ،با آبي به زلالي شبنم به حوض بزرگ و پر آب مي ريخت .اما نعيم احساس ميكرد كه هيچ چيز نيست و هيچ چيزي هم نبود .هيچ نسيمي شاخه هاي درخت را به رقص در نمي آورد .هيچ چيز آب حوض را به تموج وانميداشت . عجيب اينجا بود كه نعيم فكر مي كرد همهي اينها برايش آشنايند و اين محيط را جاي ديگري ديده است و روزي روزگاري در اينچنين جايي به سر برده است . قيافه ي خداوندگار .پيرمرد ريش سپيد ، نگهبانها …
« اما كجا؟!»
فكر كرد خواب مي بيند . فكر كرد قبلا هم اينجا را در خواب ديده است . به طرف حوض رفت ،لب حوض نشست پاهايش را لخت كرد و توي حوض گذاشت .پاهايش مثل تكه سنگي در فضاي خالي حوض رها شد .
«يعني چي ؟ حوض پر از آب و بي آب؟»
به طرف جو رفت ،جو هم آب نداشت
« تصوير! »
دوباره ترس به جانش افتاد . چشمهايش را ماليد . باورش نميشد . باور كردني هم نبود . دلش مي خواست درختها را هم امتحان كند . اما مي ترسيد . مي ترسيد آنها هم واقعي نباشند و دلش نمي خواست اين طور باشد . اما خار خار دلش را نتوانست كنترل كند و دستش را به طرف تنه ي درخت دراز كرد . دستش از تنهي درخت گذشت و در فضاي خالي رها شد . نعيم به خودش هم شك كرد ، مي ترسيد به خودش هم دست بزند .ميترسيد كه خودش هم نباشد . دستش را بالا آورد تا ...
« سرور من!!»
انگار همه ی ترسهای دنيا روی سرش آوار شد . مثل مارگزيده ها،از جا جهيد . از ترس دندانهايش به هم ميخورد . دورتادورش را زنان كفن پوش پر كرده بودند.
يكي كه جلوتر از بقيه بود ،به طرفش آمد .نعيم هنوز ميلرزيد .ميترسيد، عقب عقب رفت . زن بوي مرگ ميداد ، بوي سرد و يخ زدهي كافور ،بوي مردهشورخداوندگاره . زن جلو تر آمد ، نعيم با ترس و لرز گفت« نه !نه . همون جا واستا »
زن ايستاد و جلويش زانو زد . نعيم پرسيد:«تو كي هستي ؟شما كي هستين ؟»
زن مثل نسيمي آرام زمزمه كرد: «من كوچكترين خاكبوس درگاه خداوندگارم.» و به سجده رفت .بقيهي زنها هم به تبعيت از او به سجده افتادند .نعيم مات و وحشتزده به زنهاي كفن پوشيدهاي كه زمينهي سبز باغ را به سپيدي برف كرده بودند، نگاه كرد و آهسته گفت « اينجا قيامته!...يعني من ’مردم ؟»
و مثل ديوانه ها صورتش را ماليد و فرياد كشيد « نه ! من ’نمردم !، نميخوام بميرم!»
به طرف زن دويد و زير بازوهاي زن را گرفت و از زمين بلندش کرد .بقيهي زنها هم بلند شدند .نعيم ديوانه شده بود . فرياد كشيد :« روتو باز كن .»
زن بي هيچ ابائي ، نخ زير روبنده را کشيد .كفن مثل پرده اي از تن زن پائين لغزيد .زن سفيد بود .سفيد ، سفيد . مثل آئينه ، مثل بلوري كه همه چيز از پس آن پيدا بود . نعيم با وحشت حركت كرمگونه ي رگها را میديد ، قطره های خون را میديد ،كه مثل ساچمههاي تفنگ ، پشتسر هم و در يك رديف ميرفتند .قلب، استخوانها ، امعاء و احشاء زن را كه همه در حركت بودند .
به بقيه نگاه كرد .همه لخت بودند، همه مثل هم بودند و همه آشنا . اما كي ؟ كجا؟
بغض راه نفسش را گرفته بود . چشم از چشمان مشتاق و آماده به فرمان زنها گرفت .باور نمي كرد ،هميشه شنيده بود بهترين بهترينها در اين خداوندگاره است .ديده بود همه با جان و دل تلاش مي كنند، از آنچه كه مي خواهند و در دسترس دارند مي گذرند تا به اين مكان برسند.
« باغ بي خزان ! مرغان خوش الحان ، شط شربت و شراب.»
نگاهي به تفنگ نقره كاريش كرد . به كيسه ي باروت و ساچمههايش ،هنوز همه چيز داشت._ هر چند اِشكال از دستش پريده بود . - دوباره به اطرافش نگاه كرد ؛ به سبزي سنگي و وسوسه گر درختان بيسايه و زنها كه هنوز در حال سجده بودند . نگاهش تا نوك ديوارهاي قلعه كه سر به آسمان مي سائيدند ، رسيد . هيچ كس نبود ، نه نگهباني ، نه توپي ، نه تفنگي ،خورشيد قابسينيي ميخ شده اي در بالاي ديوار قلعه بود . و او نمي دانست چقدر از آمدنش به قلعه گذشته است و نميدانست از چه كسي طلب صله نمايد . فكر كرد « بايد به همان شاه نشين بر گردم »
بدوت توجه به سجدهي زنان ، راه آمده را برگشت و وارد شاهنشين شد . آرام آرام به طرف تابوت رفت . جنازه هنوز آنجا بود . سرش را به طرف خودش چرخداوندگارد ،چشمهايش باز بود
« اين چشمها را كجا ديدم؟.»
كجا ديده بود ؟ او كه غير از كوه و بيابان چيزي نديده بود . و غير از واگويه كردن با خودش، تفنگش ،درختها و سنگها با كس ديگري همنوا نشده بود .پس...؟!!.
چشمهايش را بست و از خو دش پرسيد :« از چي لذت مي برده ؟چي وادا رش كرده تو اين همه سال در اين بدنسار زندگي كنه و دم نزنه ؟چطور اينهمه سال دووم اورده ؟ »
وقتي چشمهايش را باز كرد ، يك لحظه به نظرش رسيد، جسد به شكل اِشكال در آمده است .چشمانش را ماليد و دوباره به جسد نگاه كرد ، نه . جسد ،جسد بود .
« وهمي شدم ،»
جسد بو گرفته بود و از تابوت بوي بدي مي آمد . رو به تابوت گفت «پس اون جانشين بيچارهت كي ميياد؟»
« آمده است قربان »
صداي پيرمرد سالن را پر كرد ،آئينه ها را ليسيد ،روي سنگها لغزيد و در گوشهاي’هدك خوردهي نعيم غوغا كرد .سالن پر از كاهن و كاهنه هاي سفيد پوش بود. همه به او تعظيم كردند و يكي از آنها يا نجوا گفت :« اگر راز و نيازتان به پايان رسيده است ، اجازه ي مراسم را صادر فرماييد .»!
و او با تعجب گفت :« من ؟! ...نه ! يعني ، بفرماييد .»
صداي هلهله سالن را پر كرد . دود بخور و كندر روي آينه ها را پوشاند . كاهنهها به سجده افتادند . كاهنها در حاليكه ورد مي خواندند ، لباسهاي نازك خداوندگار را از تنش بيرون آوردند . زخم عميقي روي سينه ي خداوندگار بود .
« جاي گلولهي تفنگ !؟»
كاهني كه از همه پير تر بود رو به او تعظيم كرد و گفت :« اگر چه بسيار طول كشيد ولي انتخاب شايسته و به جائي بود ...»
« انتخاب؟»
«...خيلي ها بودند . اما هيچكدام تن به آمدن و ماندن ندادند و...»
همانطور كه بي مقدمه شروع كرده بود ، تعظيم كنان بين آنهمه كاهن و كاهنهي سپيد پوش گم شد .
« كي مي با س بيايه و نيومده ؟... چرا نيومده بود ؟و اين كه اومده كيه ؟چرا خداوندگار رو با گلوله كشته بودند؟....»
سؤال پشت سؤال بود كه يك لحظه رهايش نمي كرد .به تابوت نگاه كرد. درون تابوت خالي بود . كاهن ها چارپايهاي را روي دست بلند كردند و تالار پر از نجوا و دعا شد . اشکال خون آلود را روی چارپايهاي گذاشته و دور مي گرداندند . . از جاي زخم گلوله ، خون تازه مي چكيد و اشكال با چشمان زنده به او مي خنديد !
نعيم در ازدحام آنهمه سپيدي و آنهمه سوال بيجواب گم شده بود . باورش نمي شد و باور نمي كرد و يكدفعه … « اشكال و خداوندگار هر دو ....»
اشكال را بيرون بردند . نعيم سرگيجه گرفته بود . خودش را از شاه نشين بيرون انداخت ،به طرف باغ رفت ،لب حوض نشست . نمي توانست بنشيند . سرسام گرفته بود . سرش ، ذهنش ، مثل آيينه ای شده بود که همه ی صداها را بر می گرداند و نمیتوانست هيچکدامشان را قبول کند .
« جانشين ، جانشين، جانشين ،جانشين چي؟، كي ؟من چه كار ميتوانم بكنم ؟ چكار بايد بكنم ؟...»
« ...وقتي اشكال تو سينه ي اشكالچي وايسه و تو پوزش بخنده ، ديگه همه چيز تمومه ....»
«...پس اونا هم انتخاب شده...»
يك دفعه از جا بلند شد . به طرف قفس مرغان رفت ، شله ي سياه را از روي قفس كنار زد . كاهنها هلهله كردند . درون قفس ، پرنده هاي پير و بي زوال ، پرنده هاي هزار رنگ و مات و در مانده ای که معلوم نبود از کي در آن قفس اسير بودند ،از آنهمه نور و ازدحامِ يكباره ديوانه شدند و بي هوا خودشان را به ميله هاي قفس زدند . نعيم در قفس را باز كرد و فرياد کشيد " برين ! بپرين ! شما که ميتونين برین ! برين "
مرغها نميفهميدند . مي ترسيند . فقط بال بال می زدند و خودشان را لت و پار ميکردند .
نعيم مرغها را ول کرد و فرياد كشيد: نه ! من نميخوام ، نميخوام، نميخوام »
و به طرف دروازه ي قلعه دويد .در بسته بود . خودش را به در زد .سرش را به در زد . در باز نميشد . باز نميشد . نعيم روی زمين نشست و به كاهن پيری که شله ي سياه را روي قفس مرغان مي كشيد نگاه کرد .
زیر بغل اش را می گیرم. گرما در دست های سردم می دود. نوک انگستانم گرم می شود و گرما کشیده می شود به سینه و قلبم. او هنوز این گرما را در تن اش نگه داشته است؛ گرمای انتظار. زنده ماندن برای دیدار کسی که سال ها زانو به بغل در گوشه ای منتظرش بوده است. آرام می برمش تا بخوابانمش. در زیر نور نارنجی ِ مرموز ِ چراغ ِ بادی ِ روی دیوار، زیر کته قهوه خانه، جای همیشگی اش. سرفه می کند: " تمام استخوانهایم لول می زند. " برای آن که در سکوت یخ زده چیزی گفته باشم می گویم: " از سرمای ِ این برف است که یک ریز و بی امان هفته هاست می بارد. "
صورت اش به رنگ نان ِ ذرّت است. به همان زبری و شکنندگی جای پای آفتاب و باد و باران و اشک؛ و جای شیون و خراش ناخن ها بر گون هایی که آن زمان مثل گل تازه دمیده ای بود، به جا مانده است. آن زمان...
آن زمان برای من دورتر است تا او. شاید. برای او همین دیروز است. تنها همان دویدن رقص وار به دنبال وانت باری که نعش عزیزش را در شهر می گرداند، کافی بود تا گل ِ چهره اش را پلاسیده کند؛ اما چشمان اش همان چشمان جوان و درخشان. مثل دو دانه گیلاس تازه چیده شده ای است که با فاصله ای مناسب در نان ذرّت نشانده باشی.
آه... باز شب جمعه است. صاحب قهوه خانه و مشتری ها زود رفته اند. پیرزن در گوشه ای ولو شده است. در گوشه کته، توی سه کنجی سیاهی که نور نارنجی با تمام رمز و رازش به اندازه ای نمی تابد که رنگ اش بکند. چشمان تازه گیلاسی اش را به سوی در ورودی آبی رنگ قهوه خانه می گرداند. همیشه رو به در می خوابد. خواب که نه، من باور نمی کنم که حتی شب ها هم بخوابد؛ چون هر وقت که سراغ اش رفته ام چشمانش باز و منتظر بوده است. آه می کشد و سر بر کوله بار و پیرهن کهنه ای می گذارد که زمانی متعلق به عزیزش بوده است و بوی دودی از عرق تن او را هنوز در خود نگه داشته است.
همیشه منتظر است که شبی از شب ها، در برف و بوران، در چوبی آبی به هم بخورد و او پاهای پر قدرتش را در آستانه در بکوبد و برف ها را از خود بتکاند و پیرزن با نگاهی به او و نگاهی به من با غرور بگوید: " بابک، دیدی گفتم که او برمی گردد! "
سرش را کمی بلند می کند و مثل هر شب می گوید: " چراغ را نکش تا او بداند که ما بیداریم. "
به پشت پیشخوان قهوه خانه برمی گردم. قهوه خانه خلوت ِ خلوت است. م یدانم که در بیرون تا زیر دو پنجره کوچک اش در برف فرو رفته است. برف چنان پشت در ورودی را پوشانده که فکر می کنی هفته هاست کسی پای در قهوه خانه نگذاشته است در حالی که همین دو سه ساعت پیش مشتری ها و صاحب قهوه خانه بیرون رفتند.
پیرزن در خواب و بیداری لند و لند می کند: " او برمی گردد. چراغ را نکش. "
کم خوابم. من هم منتظرم. اما انتظارم با پیرزن فرق می کند. من منتظر لحظه ای هستم که وسوسه های درونم را ***** کنم. لحظه ای که آماده باشم از روی همه آن چیزهایی که مرا به این چهاردیواری نارنجی رنگ بسته است بگذرم؛ اما عجالتا باید با چیزی خودم را سرگرم کنم. چیزی باید به من حرارت و گرما بدهد. مثل گرمای زیر بغل او. یا گرمای انتظار. نباید سرد بشوم. سرد شدن یعنی خاکستر شدن. باد خاکستر را می پراکند و نابود می کند؛ اما آتش را تیزتر می کند. آتش ِ تیز. وسوسه رفتن.
دست هایم را که هنوز گرمای زیر بغل او را دارد روی آتش منقل می گیرم. آینه حلبی روی دیوار با یک شکستگی خنجر مانند، سه تکه شده است. سه تصویر از سه جای قهوه خانه روی شکستگی ها می آید. با این تصاویر به زندگی ام معنا می دهم. شکستگی دست راست، کته را نشان می دهد که مادرم در آن دراز کشیده است. روی پهنای خنجر، میز و صندلی وسط قهوه خانه دیده می شود. شکستگی دست چپ سرخ رنگ است و چیزی مثل باریکه ای خون همراه با تصویری گنگ و ناپیدا را می برد تا حاشیه حلبی آینه.
در کنار آینه چیز دیگری هم هست که مرا به زندگی آویزان کرده است و خلوت وهمناک این شب سرد را برایم قابل تحمل می کند. یک مقوای چهارگوش که با نخی به دیوار آویزان کرده ام. سال ها پیش، روی مقوا، تابلو کوچکی چسباندم. تابلو، چهره نقاشی شده بابک خرقی است که در کتاب تاریخ اول راهنمایی ام بود. پس از آن حادثه ای که گل صورت مادرم را پلاسیده کرد، دیگر نتوانستم به مدرسه بروم. تابلو بابک را از کتابم با تیغ بریدم و آن را روی همین مقوا چسباندم. شب ها مقوا را برمی گردانم. چهره بابک رو به دیوار می شود و سوی دیگر مقوا رو به من قرار می گیرد. این طرف، عکس دیگری است که شب هایم را با آن می گذرانم. عکسی که همان روزها، روی اعلامیه ای چاپ کرده بودند و بین مردم پخش می کردند. عکس سیاه و سفید است. مردی است طناب پیچ شده که یک دستش بریده است. دست بریده را روی زانویش گذاشته اند. یک گلوله سمت چپ سینه اش را شکافته. چشمانش نیمه باز است. مثل خواب و بیداری و سبیل هایش درست مثل سبیل های تابلو بابک خرمی است.
به آینه نگاه می کنم. در این تنهایی و سکوت کسی نیست که با او حرف بزنم. به لبه تیز خنجر که وسط شکستگی است نگاه می کنم. نوک تیزش پایین می آید و درست در لبه قاب حلبی در حاشیه فرو می رود. نگاهم را از نوک به سوی دسته می سرانم. ناگهان تصویر مردی را می بینم که پشت میز قهوه خانه نشسته است. مشتری را باید راه بیندازم. طبقه عادت دو سه ضربه با دستمال به کله سماور می کوبم. جزجز ِ ضعیفی در سکوت بلند می شود. دوباره چشم به پهنای خنجر می دوزم و می بینم که مرد انگشت اشاره اش را به سوی من دراز کرده است: " یک دانه تخم مرغ برایم نیمرو کن پسر! "
می دانم که فقط اوست که همیشه یک دانه تخم مرغ می خواهد . این را از صاحب قهوه خانه شنیده ام. ناگهان قلبم شروع می کند به تند و تند زدن. به نفس نفس می افتم. مثل کسی که مسافت زیادی دویده باشد. دست هایم را به لبه گچی پیشخوان می گیرم تا نیفتم. از خستگی از دویدن. دوازده ساله ام و دارم می دوم. تند می دوم. بیش از حد توانایی و تحمل ام. پهلویم از خستگی تیر می کشد. پاهایم بی حس شده است. یک بچه مگر چه قدر می تواند زیر آفتاب داغ بدود. دویدنی همراه با ترس و دلهره. همراه با بغض و اشک. همراه با شور و شوق ِ دیدار، به دنبال یک وانت بار ارتشی، در هیاهوی مردم شهر. تنه ام می زنند و گاه پاهایم را لگد می کنند. در برابرم مرد طناب پیچ شده است که به پشت اتاق وانت بار تکیه اش داده اند. دو سرباز مسلسل به دست در دو طرفش زانو زده اند و لوله مسلسلهاشان را رو به مردم که پشت سر وانت بار می دوند، گرفته اند. اگر دست بریده اش نباشد. اگر جای گلوله در سینه اش نباشد. هیچ کس باور نمی کد که او مرده است. صورتش سالم است. گوشش را که همیشه می گرفتم و کشیدم، سالم است. حتی جای بوسه های چسبناک و کوچکم روی گون های سفت اش سالم است. اما روی گونه هایش خون پر رنگی مالیده شده. باد سبیل های بابکی اش را روی گون ها و لب هایش می پاشد.
می دوم. تند می دوم. حتی مادرم را که با حرکاتی شبیه رقص کردی می دود، جا می گذارم. می ایستم تا به من برسد. عرق روی صورت مثل گل اش نشسته و جای ناخن ها، گونه هایش را خراشیده است. خون زیر چانه اش زنگوله بسته. گیسوی سیاهش را چپه چپه کنده و دور مچ هایش پیچیده است. به من که می رسد نفس زنان فریاد می زند: " بابک! این او نیست. یک مرد سی ساله نباید این قدر پیر و شکسته باشد. "
برمی گردم و به آینه نگاه می کنم. مرد را می بینم که اشاره می کند: " یک دانه چای سنگین بیار!"
دوباره نفس هایم تند می شود. می دوم. ناگهان وانت بار با ترمز شدیدی می ایستد. مرد طناب پیچ شده به جلو پرتاب می شود و روی یکی از سربازها می افتد. سرباز دیگر خود را از وانت بار پایین می اندازد و می خواهد بگریزد. سربازی که زیر تنه مرد گرفتار شده تقلا می کند که خود را نجات بدهد. از فرصت استفاده می کنم و دستم را به صورت مرد می کشم و دست بریده اش را می بوسم. دستم خونی می شود. حتما او هم در برابر خلیفه، دست دیگرش را در خون خود فرو برده و به صورت مالیده است: " تا مپندارند که رنگ پریدگی ام از ترس است. "
بشقاب سیاه و ناصاف نیمرو را با دستمال می گیرم و جلو مرد می گذارم. سبیل ها را به دو سو می تاباند و لقمه می گیرد. به خودم فشار می آورم که به چهره اش نگاه کنم. نمی توانم . نه این که بترسم نه. نمی ترسم اما یک چیزی در وجودش خانه کرده که ناچارم در برابرش سرم را پایین بیندازم. تند برمی گردم و کنار پیشخوان می ایستم و به شکستگی وسط آینه خیره می شوم. مرد کوله پشتی اش را وارسی می کند. صدای جرینگ جرینگ گلوله های برنجی را می شنوم و ناخودآگاه به سوی پنجره می روم. به نظرم می رسد که از بیرون کسی برف های گوشه پنجره را پاک کرده است. هراسان چشم به شیشه پنجره می گذارم. در بیرون فقط برف دیده می شود که کپه کپه درهم می لولد ومی بارد. به جای خودم برمی گردم. بخار بی حالی از سماور به سقف می رود. به عکس خیره می شوم. باد و طوفان، در ِ آبی را می لرزاند و به داخل فشارش می دهد. از گوشه و کنار درزها و شکاف های در، گرده برف می سرد و تو می آید.
مرد سرش را پایین انداخته و آخرین لقمه را از بشقاب برمی دارد. باز با یک انگشت، اشاره می کند: " یک چای سنگین. " می روم و چای می ریزم. صدای چند گلوله در توفان به گوش می رسد. از گوشه چشم مسیر در چوبی را تا پشت سر مرد نگاه می کنم. در همچنان بسته است. توده های برف لگد نخورده کنار در ریخته و تا جلوی میزی که مرد پشت آن نشسته، اثری از ردّپا دیده نمی شود.
تند برمی گردم و بقیه مسیر را در شکستگی وسط آینه می بینم. بر سر و روی مرد اثری از برف نیست. آرام نشسته و بدون توجه به صدای گلوله های پیچیده در توفان، کوله پشتی اش را می کاود.
به او نزدیک می شوم. دارد نارنجکی را در کوله بارش جای می دهد. گرمای دست هایش را حس م یکنم. گرمایی مثل گرمای زیر بغل مادرم. گرما جراتم را زیاد می کند. می پرسم: " وقتی می آمدی راه امن و امان بود؟ "
بدون آن که نگاهم کند با صدای آشنایی پاسخ می دهد: " هیچ جا امن نیست. "
" پاسگاه! "
" بدون درگیری از کنارش گذشتم. "
" در این بوران و برف... کجا می روی؟ "
" هرچه بیشتر بدانی دردسرت بیشتر می شود مرد! "
پشتم می لرزد. سردم می شود. برمی گردم که به سوی پیشخوان بروم. چشمم به باریکه خونی می افتد که پای مرد و زمین را سرخ کرده است.
دلم پرپر می زند. می خواهم خودم را توی بغل اش بیندازم و گوش هایش را بکشم و به او بگویم که پاهایش خونی است و او بدون توجه به زخمش از کوله پشتی اش نقل های سفید بیدمشکی به من می دهد و من با لب های چسبناکم گونه هایش را ببوسم: " دیگر نرو بابا! "
مرد صدای مرا نمی شنود. ذوق زده به سوی کته فریاد می زنم: " مادر... بابا... بابا ... برگشته! "
پیرزن سرفه می کند. کوله بار و پیرهن ِ زیرش را برمی دارد و لنگ لنگان، خودش را به من می رساند. صدایش جوان و نازنین شده است: " می دانستم زنده است. می دانستم برمی گردد. "
چشمان گیلاسی درخشانش را می مالد. به گوشه و کنار نگاه می کند: " پس ... پس کجاست این پدر در به درات؟ "
به سویش می روم و زیر بغل اش را می گیرم تا به سوی میز ببرم. بدنش پرحرارت و داغ است. دستم را کنار می زند: " خودم می توانم راه بروم. "
به وسط قهوه خانه می رسیم. صندلی خالی است: " همین جا بود مادر.. به خدا همین جا بود. "
قامت اش را راست نگه می دارد. سرفه محکمی می کند. کوله پشتی اش را به دستم می دهد: " برو بنشین روی صندلی، بابک! "
کوله پشتی را از او می گیرم. می رود به سوی پیشخوان. شلال موهای سفیدش را کنار می زند: " چه برایت بیاورم؟ "
انگشت اشاره ام را بلند می کنم: " یک دانه تخم مرغ برایم نیمرو کن و ... و بعد هم یک چای سنگین. "