• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

داستانهاي كوتاه از نويسندگان ايران و جهان

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
بچه‌ بودم‌. مردي‌ با گوني‌ بزرگي‌ بر دوش‌ توي‌ كوچه‌مان‌ راه‌ مي‌رفت‌ و دنبال‌ مشتري‌ مي‌گشت‌.
ـ «مي‌فروشم‌. مي‌فروشم‌. آهاي‌...»
جلو رفته‌ و روبرويش‌ ايستاده‌ بودم‌.
ـ «چي‌ مي‌فروشي‌؟»
مرد سر گوني‌ را باز كرده‌ و به‌ سمت‌ زمين‌ گرفته‌ بود. از داخل‌ گوني‌ هزاران‌ هزار كلمه‌ بيرون‌ ريخته‌ بود.
ـ «هر كدوم‌ رو بخواي‌ مي‌فروشم‌. همه‌شون‌ رو بخواي‌، باز هم‌ مي‌فروشم‌.»
خم‌ شده‌ و كلمات‌ را زير و رو كرده‌ بودم‌.
ـ «به‌ چه‌ درد مي‌خورن اينا‌؟»
مرد نشسته‌ بود كنار دستم‌ و كلمات‌ را كنار هم‌ چيده‌ بود.
ـ «مي‌توني‌ باهاشون‌ جادو كني‌.»
توي‌ چشمانش‌ زل‌ زده‌ بودم‌.
ـ «چطوري‌؟»
مرد نظم‌ كلمات‌ را به‌ هم‌ زده‌ و دوباره‌ چيده‌ بود.
ـ «تا قيامت‌ هم‌ كه‌ اينا رو بچيني‌ تموم‌ نمي‌شن‌. اگه‌ قاطي‌ كني‌ و دوباره‌ بچيني‌ باز هم‌ يه‌ چيز ديگه‌ مي‌شن‌. هر بار كه‌ قاطي‌ كني‌ و بچيني‌ چيز تازه‌اي‌ مي‌شن‌.»
نظم‌ كلمات‌ را به‌ هم‌ زده‌ و به‌ شكلي‌ ديگر كنار هم‌ چيده‌ بودمشان‌. بعد سرم‌ را بلند كرده‌ و به‌ صورت‌ مرد...
ـ «كجا رفت‌ اين‌ بابا؟ گوني‌ رو كجا برد؟ حالا اين‌ همه‌ كلمه‌ رو كجا بچينم‌؟»
اطرافم‌ پر شده‌ بود از كلمات‌. تا چشم كار مي‏كرد فقط كلمه بود و كلمه. بلند شده‌ و دويده‌ بودم‌. اما فايده نداشت. هر قدر مي‏دويدم، كلمات تمام نمي‏شدند. همه‌ جا كلمه‌ بود. كلمه‌، كلمه‌ و كلمه‌. فقط‌ كلمه‌. دويده‌ بودم‌. دويده‌ و بالاخره ‌شكافي‌ بين‌ كلمات‌ پيدا كرده‌ بودم‌. توي‌ شكاف‌ مردي‌ خوابيده‌ بود. نزديك‌ شده‌ و بيدارش‌ كرده‌ بودم‌.
ـ «چرا بيدارم‌ كردي‌؟»
ـ «چي‌ شده‌ مگه‌؟»
ـ «داشتم‌ خواب‌ مي‌ديدم‌.»
خنديده‌ بودم‌.
ـ «حتماً خواب‌ خوبي‌ بود‌، نه؟»
ـ «نه‌، خوب‌ نبود.»
ـ «بد بود؟»
ـ «نه‌.»
ـ «پس‌ چي‌ بود؟»
مرد خميازه‌اي‌ كشيده‌ بود.
ـ «نمي‌دونم‌.»
ـ «چرا؟»
ـ «آخه‌، آخرشو نديدم‌.»
ـ «چرا؟»
ـ «آخه تو بيدارم‌ كردي‌؟»
كنارش‌ نشسته بودم‌.
ـ «تعريف‌ كن‌ ببينم‌ چي‌ ديدي‌ تو خواب‌.»
مرد شروع‌ كرده‌ بود به‌ حرف زدن.
ـ «سردبير يه‌ مجله‌ بودم‌...»
پشت‌ ميزم‌ نشسته‌ بودم‌ و داشتم‌ كار مي‌كردم‌. مرد كه‌ وارد شد، كاغذهايم‌ را كنار گذاشتم‌ و خيره‌ شدم‌ به‌ صورتش‌. پوشه‌اي‌ را گذاشت‌ روي‌ ميز.
ـ «اين‌ چي‌يه‌؟»
پوشه‌ را باز كرد و كاغذها را بُر زد.
ـ «يه‌ قصه‌. آوردم‌ براي‌ چاپ‌.»
پوشه‌ را بستم‌ و سُر دادم‌ به‌ طرفش‌.
ـ «ببر‌ يه‌ جاي‌ ديگه‌.»
خيره‌ ماند به‌ صورتم‌. شروع‌ به‌ صحبت‌ كردم‌.
ـ «اون‌ يه‌ قصه‌ كه‌ چاپ‌ كرديم‌ واسه‌ هفت‌ پشت‌مون‌ بس‌ بود. كلي‌ سرزنش‌ شدم‌ به‌ خاطرش‌.»
هنوز هم‌ ساكت‌ بود.
ـ «تازه‌، فقط‌ ما نيستيم‌ كه‌. ده‌ دوازده‌ تا مجله‌ ديگه‌ هم‌ دادين‌ اون‌ قصه‌ چاپ‌ شد. يه‌ قصه‌ رو مگه‌ تو چند تا مجله‌ چاپ‌ مي‌كنن‌؟»
باز هم‌ ساكت‌ بود.
ـ «ما هم‌ اونقدر رفتين‌ و اومدين‌ مجبور شديم‌ چاپش‌ كنيم‌. گفتيم‌، چاپ‌ كنيم‌ و از دست‌تون‌ خلاص‌ شيم‌. حالا اون‌ يكي‌ مجله‌ها؟ اونا رو چطور راضي‌ كردين‌ چاپش‌ كنن‌؟»
سرش‌ را به‌ زير انداخت‌.
ـ «لابد مثل‌ مجله‌ ما. اونقدر كليد كردين‌ كه‌ مجبور شدن‌ چاپ‌ كنن‌. آره‌؟»
چيزي‌ نگفت‌. كاغذهايم‌ را جلو كشيدم‌ و مشغول‌ نوشتن‌ شدم‌. پوشه‌ را سُر داد به‌ طرفم‌ و با نك‌ انگشت‌ زد روي‌ دستم‌.
ـ «قصه‌ خوبي‌يه‌. به‌ دردتون‌ مي‌خوره‌.»
سرم‌ را بلند كرده‌ و توي‌ چشمانش‌ خيره‌ شدم‌.
ـ «باشه‌، مي‌خونمش‌. فقط‌... اگه‌ قابل‌ چاپ‌ نبود، ديگه‌...»
سري‌ تكان‌ داد. پوشه‌ را باز كردم‌، صفحه‌ اول‌ را دست‌ گرفتم‌ و...
ـ «دِهِه‌. اين‌ كه‌ همون‌ قصه‌اس‌. تو ده‌ پونزده‌ تا مجله‌ چاپ‌ شده‌، ما هم‌ چاپش‌ كرديم‌، مجبور شديم‌ چاپ‌ كنيم‌. حالا...»
پوشه‌ را بستم‌ و انداختم‌ به‌ طرفش‌. برداشت‌ و خيره‌ شد به‌ من‌.
ـ «نمي‌شه‌ چاپش‌ كنين‌؟»
خنديدم‌.
ـ «آقاي‌ عزيز. اينو قبلاً چاپ‌ كرديم‌. بعده‌ ما شايد ده‌ تا مجله‌ ديگه‌ هم‌ چاپش‌ كردن‌.»
پوشه‌ را برداشت‌ و زل‌ زد به‌ صورتم‌.
ـ «من‌ همين‌ يه‌ قصه‌ رو بلدم‌.»
خنديدم‌.
ـ «خب‌، گناه‌ ما چي‌يه‌؟»
دهانش‌ را نزديك‌ گوشم‌ آورد.
ـ «بذارين‌ براتون‌ بخونمش‌. خودم‌ كه‌ مي‌خونم‌ خيلي قشنگ مي‏شه. نمي‌دونم‌ شما چرا خوش‌تون‌ نمي‌ياد.»
خيره‌ شدم‌ به‌ صورتش‌.
ـ «باشه‌. بخون‌. مثل‌ اين‌ كه‌ مجبورم‌ گوش‌ كنم‌.»
نشست‌. سرم‌ را روي‌ ميز گذاشتم‌ و چشمانم‌ را بستم‌. صدايش‌ توي‌ گوشم‌ پيچيد.
مردي‌ كه‌ دوست‌ داشت‌ قصه‌نويس‌ شود، براي‌ صدمين‌ بار شايد، كنار ميز دوستش‌، كه‌ قصه‌نويس‌ بود، ايستاد.
ـ «اين‌ قصه‌ها رو چطور مي‌نويسي‌؟»
مردي‌ كه‌ قصه‌نويس‌ بود حبه‌ قند را توي‌ چايي‌ انداخت‌ و هم‌ زد.
ـ «خيلي‌ راحت‌! يه‌ ورق‌ كاغذ ور مي‌دارم‌، با يه‌ خودكار. بعد مي‌نويسم‌.»
براي‌ صدمين‌ بار شايد، مردي‌ كه‌ دوست‌ داشت‌ قصه‌نويس‌ شود، پشت‌ ميزش‌ نشست‌، ورق‌ كاغذي‌ روي‌ ميز گذاشت‌ و خودكار را به‌ دست‌ گرفت‌. مردي‌ كه‌ قصه‌نويس‌ بود ليوان‌ را روي‌ ميز گذاشت‌ و نگاهش‌ را به‌ دوردست‌ دوخت‌. چند لحظه‌ بعد، مردي‌ كه‌ مي‌خواست‌ قصه‌نويس‌ شود، كاغذ را كنار گذاشت‌. مردي‌ كه‌ قصه‌نويس‌ بود، رو به‌ او كرد.
ـ «منصرف‌ شدي‌؟»
ـ «اينجا فكرم‌ كار نمي‌كنه‌. نيگر مي‌دارم‌ شب‌ تو خونه‌ بنويسمش‌.»
فرداي‌ آن‌ روز، براي‌ صدمين‌ بار شايد، مردي‌ كه‌ مي‌خواست‌ قصه‌نويس‌ شود، وارد اتاق‌ شد و نگاهي‌ به‌ دوستش‌، كه‌ قصه‌نويس‌ بود، انداخت‌.
ـ «نشد. تا نزديك‌هاي‌ صبح‌ بيدار بودم‌، اما نتونستم‌.»
مردي‌ كه‌ قصه‌نويس‌ بود، چند ورق‌ كاغذ درآورد و روي‌ ميز گذاشت‌.
ـ «عوضش‌ من‌ يه‌ قصه‌ جديد نوشتم‌.»
مردي‌ كه‌ مي‌خواست‌ قصه‌نويس‌ شود، كنار ميز دوستش‌ نشست‌.
ـ «برام‌ مي‌خونيش‌؟»
ـ «چرا كه‌ نه‌؟»
مردي‌ كه‌ قصه‌نويس‌ بود شروع‌ به‌ خواندن‌ كرد.
با گوني‌ بزرگي‌ بر دوش‌ توي‌ كوچه‌ها راه‌ مي‌رفتم‌ و دنبال‌ مشتري‌ مي‌گشتم‌.
ـ «مي‌فروشم‌. مي‌فروشم‌. آهاي‌...»
پسربچه‌اي‌ جلو آمد و روبرويم‌ ايستاد.
ـ «چي‌ مي‌فروشي‌؟»
سر گوني‌ را باز كردم‌ و به‌ سمت‌ زمين‌ گرفتم‌. از داخل‌ گوني‌ هزاران‌ هزار كلمه‌ بيرون‌ ريخت‌. بعد...
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
مرد بازنشسته شده بود. زن پير نشده بود. مرد مي خواست برگردد به ميلك. زن مي گفت من پير نشده ام اما ديگر نمي توانم برگردم. مرد مي گفت كه من ديگر كاري ندارم در شهر. زن مي گفت خب پيدا كن. مرد نشسته بود توي خانه و داشت پيرتر مي شد. زن گفت پس برو بيرون تا جوان بماني.

مرد اما مي خواست برگردد ميلك. زن كه نمي خواست برگردد، خواب نداشت. وقتي هم خوابيد، خواب ديد كه برگشته اند ميلك:

زن مي دانست كه اگر شهر مانده بودند، هرگز حاضر نمي شد كه برود و براي شوهرش زن بگيرد. خودش رفت خواستگاري. خودش عروس آورد. مرد زن را گذاشت توي خانه. خانه فقط يك اتاق داشت و يك پسين؛ كه تاريك بود. آب لايه شان بود و مرد بايد شب مي رفت باغشان، كل داري بون را آب نگه مي داشت. زن گفت كه من مي روم آبياري. تو شب اول عروسي ات هست، خانه بمان!

زن كه رفته بود آبياري، مي دانست كه اگر بيدار بود هيچ وقت حاضر نمي شد برود باغستان. فانوس دستش بود و بيل زير بغلش. داس ور نداشته بود، اما گمان مي كرد كه سوزن روي سينه اش دارد و در امان است.

آب خوب بود. مرد گفته بود كه اينكه مي گويند هفت سال خشكسالي سهم ميلك است، چرند است و ميلك پرآب شده است و حالا جان مي دهد براي زندگي.

زن ولگه را برگرداند طرف كل داري بون و آب كول زد تو كيل. چهار كيل آب مي خواست و پرت پرت فانوس خيالش را روشن مي كرد كه هيچ آسيبي در آن اطراف نيست.

كيل اول رفت. كيل دوم سر رفت. كيل سوم پيش رفت. كيل چهارم هم سرآمد.

زن مي خواست برگردد، ديد هوا دارد روشن مي شود، از جاده نرفت كه مي ترسيد ميلكي جماعت او را آن وقت صبح تنها ببينند و به حرفش بگيرند كه چرا براي شوهرت زن گرفته اي. زن مي گفت كه زن شوهرش قشنگ است و گناه دارد. از بيراهه انداخت كه از سر كولي سر برگردد كه ميلك از آنجا پيدا بود. ميلك آن روبه رو هنوز خواب بود. از پشت سنگستان بالاي قلعه، تازه نور آمده بود بالا كه ميلك را كاملاً روشن بكند.

هنوز نشسته بود روي سنگ زير تادانه درخت كولي سر كه يادش آمد مرد كه صبح كار است، خواب مانده، از همانجا هو كشيد:

- يوسفي پيير، هوي!

مرد خواب مانده بود. زن مي دانست كه خواب مي بيند، مي دانست كه مرد بازنشسته است، مي دانست كه كارخانه قزوين بوده و آنها حالا در ميلك هستند، مي ديد كه تادانه درخت، بالاي سرش هست، اما همچنان هو مي كشيد:

- وري!. . . وري. . . هوي! خواب بمانده اي!

مرد و زنش لابد تنگ هم خواب بودند. زن ديد كه صدايش رفت توي آبادي و از آنجا شد يك گردباد. گردباد اما نبود. سياه باد بود انگاري. نه، سياه لايه گرد و خاك نبود:

-اي خاك عالم!. . . اينكه ديوه!

ديو سياه آمد. از خانه شان آمد بيرون. از كوچه پايين آمد. آمد و آمد و از كنار خاكستان و امامزاده هم پيچيد توي جاده.

زن نشسته بود هنوز. ديو سياه كه مثل گردباد مي آمد، رسيده بود پاي كولي سر. فقط گفت:

- برگردين!


زن چيزي نداشت بگويد، اما شنيد:

- كل داري بون ديگه مال منه.

زن بعد ديد كه ديو سياه كه حمله نكرده بود طرفش تا سوزنش را از سينه اش بكشد طرفش، رفت طرف باغستان. بعد هم رفت و توي كيل چهارم كل داري بون ايستاد و از آنجا، توي گوش زن خواند:

- اينجا ديگر مال منه.

زن خواب بود. مردش بازنشسته شده بود. زن اصرار مي كرد كه ميلك ديگر جاي ما نيست.

زن با مردش برمي گشت. ديو سياه از كل داري بون قهقهيد و دست تكان داد طرف پنجره خانه قديم زن و مرد. كسي از آنجا برايش دست تكان مي داد.
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
این مهم نیست که حالا زرشکی ها سوار گاوهاشان نگاه کرده باشند به جنگ حضرت قلی با اژدهایی که کوه ها را خط انداخته بود تا برسد میلک. این هم مهم نیست که حالا سنگ شده اند و هر کسی وقتی از گردنه ی نرسیده به زرشک، رد می شود می تواند ببیند که سنگ هایی روی کوه دست چپ مانده اند و کوه دست راست خون آلوده ی اژدهایی است که حضرت قلی کشته است. این هم قبول که اژدها از توی دره ضربه خورده و تا برسد به قله، خط انداخته و مارپیچ کشیده شده است به آن بالا.

این مهم است که جایی مانده است که وقتی سیمرغ ِ میلکی ها، از سربالایی، سرپایینی زرشک بالا می رود یکی می تواند توضیح بدهد که اینجا، همان جایی بوده که این داستان، اتفاق افتاده است.

حضرت قلی وقتی فهمید که اژدها قصد میلک کرده و دارد می تازد به آنجا که با خاک یکسانش بکند، سوار قاطرش شد و یک راست از قزوین کوبید و از باراجین رفت و نرسیده به زرشک، از جلویش درآمد. اژدها اول جا نخورد اما وقتی دید که حضرت قلی، شمشیرش را برق انداخته و روی سرش تکان می دهد، کمی عقب نشست و سعی کرد کوه را پایین بیاید تا دور بزند و از یک طرف دیگر برود بالا تا برسد به گدوک و بعد از گردنه فلار ببیند که میلک، آن طرف شاه رود، نشسته است توی ایوان کوهستان، اما حضرت قلی آمد توی دره و اینجا جنگ شان شروع شد.

من این را تعریف نمی کنم که سنّم قد نمی دهد اما وقتی سیمرغ میلک از گردنه اژدها کشان رد می شد، یکی شروع کرد به تعریف که بعد از سال ها رد خونش از کوهستان پاک نشده است.

حضرت قلی از قاطر پایین نیامد که اگر آمده بود هیچ وقت نمی توانست حریفش بشود که فقط سرش از او سروگردنی بلندتر بود. شمشیرش را بالا برد و چرخاند و اولین ضربه را روی هوای بالای سرش پایین آورد. اژدها سر بالا آورد و دید که نه، حضرت قلی، آدمی معمولی نیست و دست بر نمی دارد. با دمش محکم به کفل ِ قاطرش زد. قاطر جفتک زد و به جلو پرتاب شد. حضرت قلی افسار را محکم گرفت و برگشت. با سه ضربه، اژدها را سه تکه کرد. دمش ماند توی رودخانه. کمر به پایینش از وسط کوه گار خورد به ته دره و سرش همچنان بالای کوه مانده است.

همه این ها را زرشکی ها دیده بودند. این که سنگ شده اند دلیلش کمک نکردن شان است و این که حضرت قلی دست تنها از پس اژدها برآمد.

اصل ماجرا هم این نیست که حکایتش به امامزاده میلکی ها برمی گردد که قرار بود سال های سال بعد، یکی از نواده های حضرت قلی دربرود از دست حاکم روزگارش و در میلک پناه بگیرد که اگر اژدها می رفت و میلک را با خاک یکسان می کرد خب، معلوم است که دیگر امامزاده ای آنجا ساخته نمی شد که یاد حضرت قلی باقی بماند.

خود حضرت قلی هم معلوم نیست که از زهر اژدها، بعد نبردشان می میرد همان جا یا این که خسته می شود و سکته می کند یا نه خودش می میرد که در هر حال این ماجرا واقعا از عجایب روزگار است و وقتی سیمرغ میلکی ها از کوه نرسیده به زرشک رد می شود یکی ماجرا را تعریف می کند

باز هم اصل ماجرا این نیست که حالا حضرت قلی بوده و اژدهایی و زرشکی ها کمکش نکرده اند و خودش یک تنه می زند اژدها را می کشد، ماجرا اینجاست که کسی هنوز نمی داند که این نوری که شب های سیزده بدر از اژدها کشان بالا می رود نور کیست؟

میلک هم سرجایش ماند و سال های سال بعد وقتی اسماعیل از نوادگان حضرت قلی از الموت رد می شد سر راهش یک شب توی میلک ماند، شبی که هزارسال شده تا حالا و همچنان معماست که جدی جدی خودش مرد یا اینکه کسی ترساندش یا کسی کشتش که نتواند از میلک رد بشود.

راوی می گوید که مگر حضرت قلی نرفت به جنگ اژدها تا میلک سرپا بماند تا نواده اش همانجا بمیرد و امامزاده ای آنجا بسازند؟ می گویم که درست که گفت، که چی حالا؟

می گوید خب او که می دانست می رود میلک، یعنی نمی توانست جلوی کشته شدن یا نه مردنش را در میلک بگیرد.

می گویم نمی دانم والا، این که او می دانسته، خب از آدم های بزرگ چنین توانایی هایی برمی آید اما در احادیث آمده که بزرگان قادر نیستند جلوی کاری که قرار است انجام شود بگیرند در ثانی مهم حتی این هم نیست که حالا امامزاده در میلک می میرد یا می کشندش و بعد هم امامزاده ای آنجا بنا می کنند تا شب های پنجشنبه جمعه غلغله بشود از زوار دور و نزدیک و هر کدام بره ای، میشی، بزی چیزی بیاورند آنجا قربانی کنند و بعد میلک هر هفته گوشت قربانی داشته باشد، مهم این است که شب هر سیزده بدری، نوری از امامزاده میلک در می آید و می رود بالا و با نوری که از اژدها کشان آمده بالا یکی می شوند.

راوی می گوید که این ها همه درست، تمام میلکی ها هم این را دیده اند اما مساله این است که این هم مهم نیست.

می گویم دیگر پس مهم چیست.

می گوید که این دو نور که با هم یکی شدند می روند پیش امامزاده شارشید.

زن و دخترهایی که شب سیزده بدر، وقت طوفان و کولاک رفته بوده اند تا وقتی آسمان غرمبه آمد قارچ جمع بکنند راه را گم می کنند و ناچار می شوند از تنها کوه نزدیکشان بالا بروند تا باران که سیل شده بود در امان بمانند می روند زیر سقف امامزاده شارشید، گروه می شوند.

می بینند که نور اژدها کشان و امامزاده میلک یکی شدند بالای کوهستان الموت و بعد آمدند و رفتند توی گنبد شارشید.

می گویم این هم حتی به نظر من چیز مهمی نیست که باید دید این دو تا نور چه وقتی برمی گردند سرجای شان.

راوی دیگر روایت نمی کند.

من هم چیزی نمی دانم.

میلکی ها هم هیچ وقت ندیده اند که کی برمی گردند سرجایشان اما همیشه و هر سال وقتی سیزده بدر می شود می نشینند روی پیش بامشان تا ببینند که حضرت قلی و امامزاده با هم می روند شارشید.

نمی دانم شاید سیزده بدر وقت خوبی باشد برای زیارت شارشید. شما چیزی نمی دانید؟
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
شبانه دفنش مي كردند و وقتي عزيزالله تابوت را كه نه، قاليچه اي كه جنازه ي مش دوستي روي آن بود، ‌پايين آورد و شروع كرد به سوال و جواب كردنش، ‌جواب داد. چشمانش همان طور بسته بود، ‌ولي انگار تكه ذغالي گر گرفته باشد، صورتش سرخ شده بود و حرف مي زد. وقتي پرسيد كه دوستي بنت فلان…‌، شنيد:

ـ گردنم درد مي كند. من مرده ام. به عمران گفتم كه حالم بد است، ‌من را ببر سرپل، ‌دكتري چيزي ببيندم.

مادرم هم بود، گفت:

ـ جوانمرگ شده طوري حرف مي زند، ‌آدم انگار نمي كند مرده است.

مش دوستي جواب داد:

ـ فقط توبه نخوانده ام، پاشقه را گرا كنيد من را توبه بدهد، دعا هم بخواند.

عمران خنديده بود كه سيا مرگ و مير مگه افتاده كه.

گفته بود:

ـ پاشقا گرا كنين.

پاشقه گوگلبان بوده آن روز.

عزيزالله پرسيد:

ـ توبه خواندي آخر؟

مش دوستي همان طور با چشم هاي بسته حرف زد، حتي مي شد احساس كرد كه سوزن پر جليقه اش را درآورده و دارد پوست سربند انگشت شستش را بازي مي دهد. بند بالايي شستش را داس بريده بود و انگشت ناقص و كله عمامه اي اش ترس توي دل ما مي انداخت. نمي دانستيم كه بريده و گوشت بد جوش خورده. كله ي انگشت هم مجال نمي داد چيزي بپرسيم و حالا مي شد خوب ديد كه پوست وارفته هيچ ترسي نداشته است.

عمران مي گويد:

ـ آمده بودند كنتور برق ما را درست بكنند. با كنتور دوستي اشتباه مي انداخت. كنتورچي كارش كه تمام شد، ‌آوردمش خانه پدرم تا چاي بخورد. مش دوستي هم بود. مدام چاي ميخواست از عنقزي. به من گفت كه توبه نخوانده ام خواخورزه.

عنقزي تعريف مي كند كه بعد از رفتن عمران، نشست همين جا و پشت بند، ‌چاي خواست. چند تا چاي خورد و باز گفت بريز. عمران با موتورش، كنتورچي را برد برساند سرپل. پاشقه همراه گوگل بود؛ چادرگاه.

عمران مي گويد:

ـ سر چادرگاه پاشقه داشت پيش دخترش، حوري چاي مي خورد. اول به حوري گفتم:

ـ فندق چين مبارك!

ـ سلامت. تي وچاني عروسي.

به پاشقه گفتم:

ـ خواخورت ديوانه شده باز، مي گويد كه بروي توبه اش را بخواني.

پاشقه سواد ندارد اما پدربزرگ پدر ما آخوند بوده؛ شيخ نظرعلي. با پشت خميده، انگار شستش بو برده باشد، ‌پا شد و بقيه چاي نعلبكي اش را ريخت توي استكان و كف دستش را گودال كرد كه قند نيم آب شده ي دهانش را بيندازد آن تو و بعد پرتابش كند بيرون باغ؛ توي چپرگاه.

بعد عنقزي مي بيند كه بعد از چاي خوردن، دراز مي كشد و مي گويد:

ـ هم پول دارم، هم آرد.

تا مي رود دست به آب و برمي گردد، انگار هزار سال گذشته و مش دوستي هزار تا جان داده و چادرنماز عنقزي را كه سرش كشيده بوده، ‌كنار رفته.

مي گويد:

ـ اين جوري افتاده بود. انگار نه انگار كه چاي خواسته بود قبلش. سرش كج شده بود از روي بالش به زمين و دستش طوري مانده بود كه گويي داشته بلند مي شده كه تمام مي كند.

عزيزالله پرسيد:

ـ انت من دين فلان…

خبر دوم را وقتي به خاله پاشقه مي دهند كه از چادرگاه درآمده بوده و گوگل را سپرده بوده به حوري. عمران از گردنه هم رد شده بوده آن وقت؛ دوستي موقوف شد.

عنقزي مانده بود و جنازه مش دوستي و ميلك كه خالي بوده از جماعت؛ مردم رفته بودند باغستان.

ـ اي خاك عالم! حالا بايد مي آمد خانه من. حالا چه خاكي بريزم سرم. هيچ كس هم نيست شاهد باشد كه مرده. كي را خبر كنم كه همه فندق چين دارن.

مي زند توي گوش مش دوستي كه پاشو خواخورجان! وري! وري! مرگي خوابه مگر؟ پاشو!

خواب نبوده، مرده بود. پاشقه توي راه بوده و هر چه عنقزي هوار مي كشد، ‌كسي مگر مي شنيده؟! تا دست آخر مي رود بيرون كه بپرد برود باغستان يك طرف ميلك، بلكم بتواند يك كسي را خبردار بكند.

فقط مش خليل را مي بيند كه بار كرده بوده خرش را و فندق آورده بوده‌، خالي كند توي انبارخانه.

ـ زاما جان بيي تي قربان! بي مش دوستي موقوف ببي.

مش خليل هم مي آيد اما پا تو نمي گذارد و فقط از همان دم در نگاه مي كند و مي پرد و مي رود باغستان پشت ميلك؛ سلكون. خبر مي دهد به نظر. نظرعلي، پسر پاشقه خاله كه مي رسد، سيلي مي زند به مش دوستي. هوا مي دهد به دماغش، اما افاقه نمي كند كه نمي كند. دستش را مي گيرد، ‌تكان نمي خورد. مي گويد:

ـ در خانه اش باز هسه؟

عنقزي جواب مي دهد:

ـ كليد مليدان را داد من كه دارم مي ميرم اما جد نگرفتم، انگار كردم فندق چين تنهاست و مرگ مي خواهد كه مثل هميشه چرا تنهاست.

نظرعلي كليد را مي گيرد و مي رود خانه اش. قاليچه اي ور مي دارد و مي آورد. با مش خليل جنازه را بلند مي كنند و مي گذارند روي قاليچه.

عنقزي مي گويد:

ـ مريض نشده بود كه گوشت تنش آب بشود. سنگين بود خدابيامرز. نمي توانستند بلندش بكنند. مش پاشقه هم رسيد. يكي دو تا عمله كارگر نظرعلي هم بعدش از باغ آمدند. تنش شده بود تاوار. توي سرم زدم كه مگر جا قحط بود بيايد اينجا بميرد.

مش خليل گفت:

ـ اينجا نمي آمد، تا غروب هم كسي خبردار نمي شد. اگر باغستان هم بود كه بدتر، كي مي دانست مرده؟ همين خدا رو شكر كه آمده اينجا.

عمران كه برمي گردد خانه شده بوده پر از جماعت. از سر امامزاده مي بيند كه يك عده روي پيش بام و يك عده هم توي ايوان جمع شده اند. مي رود توي جماعت؛ الله اكبر! موقوف شد؟!

همان طور توي تاريكي بلندش كردند و روي دست بردند. مطبخ خانه اش را طوري ساخته اند كه با ديوار خانه پاييني يك قدم بيشتر فاصله ندارد. دروازه اي هم گذاشته اند و خانه مانده داخل و ديوار مطبخ و همسايه، برايش كوچه اي ساخته.

مي برند از دروازه داخل و همان جا، توي مطبخ، پاشقه مي شوردش. مي گويند كفني داشته اما سدر و كافور توي ميلك پيدا نمي شود. موبايل زده بودند قزوين كه پسراش بيايند، دوباره مي زنند كه سدر و كافور هم نداريم.

تا جماعت برسند مي شود سه بعدازظهر. غروبي توي تاريكي جنازه را تشييع مي كردند و وقتي عزيزالله ازش پرس و جو مي كرد، جواب داد. عجيب تر اين كه عزيزالله هم خودش سال هاست كه مرده.

عمران مي گويد پشت امامزاده خاكش كرديم. از بس سنگين بود، سه چهار نفري جنازه را داديم به خاك.
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
يكي راننده بود. دو نفر هم جلو، جاي شاگرد راننده نشسته بودند كه اولي كلاه شاپو داشت و دومي محاسن پرپشتش را وقتي داشت پياده مي شد، دست كشيد. از پشت ماشين هم چهار نفر پياده شدند. يكي شان آشنا بود. ازآن سه نفر ديگر، يكي كاپشن چرم روي دستش گرفته و عرقگير تنش بود. دومي كه قبل از آن آشنا پياده مي شد، همان وقت بلند گفت:

” بر جمال امامزاده اسماعيل صلوات! “

مي گفتند جيپ از قزوين كه راه مي افتد، صلوات مي خواهد تا به اسپي گيله برسند. ميلك كه نمايان مي شود، باز مي گويد:

” بر جمال امامزاده اسماعيل صلوات! “

كسي نبود به غير از خودشان كه جواب دادند و من كه جلوي در امامزاده ايستاده بودم. رفته بودم تا ببينم عنقزي كه مي گويد فندق چين كه تمام شد اينجا مي شود نصف شب قبرستان، پس اين ها كي هستند و براي چي آمده اند به ميلك.

نفر آخري كه از پشت جيپ پياده شد، عاقله مردي بود. تا من را ديد، پرسيد:

” نوه اوس ولي... بله؟ “

گفتم:

” سلام! “

بعد به من دست داد. دست هاي زمختش نشان مي داد كه رفته شهر و لابد دارد باربري مي كند يا كارهاي ساختماني.

توي راه پيرزني كه سرش را از پنجره خانه اش بيرون آورده بود، سلام داد. جواب دادند. زن پرسيد:

” از وك وچه من چه خبر؟ “

راننده دستش را به ديوار سنگي خانه پيرزن گرفت و سنگريزه داخل كفشش را داشت خالي مي كرد كه جواب داد:

” سلامتي. همه ساقند. “

با يكي ديگر هم خوش وبش كرد‍:

” چه خبر، از اين ورا؟ “

داشتند مي رفتند كه پيرزن با فارسي دست و پا شكسته به من گفت:

” ايشان كه بشي بان قزوين، چرا آمده اند؟ “

خنديدم وشانه تكان دادم. راننده را مي شناختم، وقتي كه از قزوين مي خواستم بيايم ميلك، مرا برده بود و به راننده سيمرغي كه داشت مي رفت به ده بغلي، معرفي كرده بود كه فلاني نوه فلاني است و سر گردنه پياده اش كن. روكرد به من وگفت:

” اوس ولي خانه است؟ “

سر تكان دادم. لابد بايد چيزي مي پرسيدم، اما چيزي نگفتم. دست بعضي شان ساكي، پلاستيك مشكي اي چيزي بود كه معلوم بود سوغاتي آورده اند. پشت امامزاده رسيده بودند كه راننده گفت:

” بيين اوس ولي خانه. “

يكي رفت توي اولين خانه پشت حمام كه صاحبش روي پشت بام نشسته بود؛ مش صفر خيلي سال است كه زمينگير شده است.

- سفر بي خطر!

- سلامت.

-خير باشد!

توي كوچه ها پخش شدند. از پشت بام مسجد مي توانستم تمام آبادي را ببينم كه رو به اين سو داشتند. راننده به من گفت:

” شما نمي آييد؟ “

رفتم. توي راه بعد از اين كه از باغستان پايين خانه رعنا رد شديم و پيچيديم دم در خانه شكارچي و بعد رفتيم تا از سر بالايي پايين خانه پدربزرگ بالا برويم، پرسيد:

” راحت آمديد؟ “

منتظر نشد چيزي بگويم، راهش را گرفت و رفت. پدربزرگ جلوي در طويله منتظر بود. گفت:

” اين علف سود را كه خالي بكنم مي آيم. “

داشتيم مي پيچيديم جلوي در اتاق كه پشت بام طويله بود، شنيدم مي گفت:

” به عنقزي ات بگو سماور را كبريت بزند. “

راننده همان جا جلوي در و پشت بام طويله پلاستيك مشكي دستش را به عنقزي داد. عنقزي در پلاستيك را كه باز كرد، ديدم، كله قندي بود و يكي دو تا مرغ پر كنده. عنقزي گفت:

” منه ره دود نيارده؟ “

راننده خنديد و از جيب كاپشنش دو سه بسته توتون درآورد و داد دستش. عنقزي چسباند به پيشاني اش و گفت:

” خير بيني پسر! “

راننده مي گفت:

” اين روزها فقط مگر يك چنين چيزهايي پيش بيايد، وگرنه ماه به ماه هم ميلك رنگ ماشين نمي بيند. “

هنوز روي پشت بام ايستاده بودم، به دورتر خيره شدم؛ دره هاي پايين پاي ميلك مي رفت تا به ورگيل مي رسيد، بعد باز كوه و دره بود كه جلو مي رفت تا به حاشيه شاهرود برسد. آنجا تنها به اندازه يك مثلث، سبزي ديده مي شد. فلارگردن هم تابلوي هميشگي بود بانشان راه هاي مارپيچ و گردنه پيچ در پيچ فلار كه مي رفتند به بالا و مي پيچيدند زير ابرها. ماشين ها از آنجا مي آمدند؛ چند پارچه آبادي توي كوه ها سبزه لايه مي زدند.

- سلامتين؟

پدربزرگ هم ديگر آمده بود، پرسيد:

” خير باشد!؟ “

- هيات تصميم گرفته اينسال تاسوعا عاشورا را اينجاباشد؛ حسينيه ي ميلك.

شب قبل وقتي پدربزرگ داشت با نوحه خواني راديو سينه مي زد، آهي كشيده و گفته بود:

” اي روزگار! زماني ايجه غلغله با، حالا بايد با راديان سينه بزنم. “

پهناي صورتش را دو رگه اشك شيار زده بود. عنقزي پرسيد:

” زنكانتان ره هم بياردين؟ “

شنيد:

” اتوبوس كرايه كرديم با سيمرغ، پشت سر درند. “

گويي جوابش را نگرفته باشد، با كمر دو تا رفت به طرف سماور و استكان هاي توي سيني برنجي را برداشت. كمي از پارچ توي كاسه قرمز كه كنارش زمين بود، آب ريخت.

- يا الله!

آنكه برايم آشنا بود،آمد سلام داد .سرش را خم كرد تا از درگاهي اتاق داخل شود، پدربزرگ با پاهاي دراز بلند نشد. راننده هم كه به مالش پاهايش مشغول بود، فقط من ايستاده بودم كه عنقزي گفت:

” بر بنيش! “

دست دادم ونشست. آشنا جلو رفت و به پدربزرگ فقط دست داد. بعد هم گرفت نشست. راننده پرسيد:

” ساعت چنده؟ “

عنقزي به پيش بام نگاه كرد و گفت:

” نمازير. “

راننده بلند شد. آشنا گفت:

” كليد را از سلطانعلي گرفتيم. تا بيايند درهاي مسجد را باز كنيم. “

توي راه پرسيدم:

” فقط سينه مي زنيد؟ “

آشنا گفت:

” ما سينه مان را قزوين زديم. آمديم علم ببريم. “

راننده ادامه داد:

” اينجا قديم تر ها اين طور مرسوم بوده كه علم را لباس مي كرديم و مي برديم ده پايين؛ ورگيل. آنجا عزاداري مي كرديم ، فرداش صبح علي الطلوع بر مي گشتيم اينجا تا عاشورا ميلك باشيم. “

دروازه را كه باز كرد، غسالخانه را نشانم داد و گفت:

” آن طرف موتورخانه است و آشپزخانه، ولي بيرون توي حياط كار مي كنيم؛ زير تودارها. “

بعد اشاره كرد با دست راستش به پايين حياط كه قبرستان بود و امامزاده؛ پشت جاده.

- اينجا پر از قبر است.

سعي كردم پا روي تخته سنگ ها و سنگ مرمرها نگذارم. گفت:

” فاتحه بخوان، رد شو! “

از سر پله هاي مسجد كه بالا رفت، در چوبي را باز كرد وداخل شد. دست چپ چاي پزخانه بود. جلوي در هم تنه هاي درخت هاي تبريزي را زده بودند به تن ديوار و شده بود جاكفشي. كمي جلوتر منبر سبز سياهي مي زد. شده بود حايل بين محوطه بزرگي كه با پرده هاي سياه روشن آنجا جدا كرده بودند. روي منبر به طرف آقايان بود.

آشنا رفت تا دو تا پنجره را كه رو به حياط بود باز كند. من هم رفتم و دربچه كوچكي كه با بازكردنش گنبد امامزاده و شاخه هاي درخت تادانه را داخل آوردم، باز كردم. حالا نور پاشيده بود از چند جهت به داخل.

راننده رفته بود طرف دو تنه تبريزي پوست كنده اي كه دو شاخ شكار آن ها را روي ديوار نگه داشته بود. يكي كوچك بود ولي آن يكي تمام ديوار راگرفته بود. بعد هم رفت طرف صندوقچه اي كه زير تاقچه كوچكي بو كه من باز كردم.

وقتي باز كرد، جلو رفتم. پارچه هاي رنگي، چروكيده و كهنه و درهم بودند؛ سرخ و سبز و سياه و نارنجي. وقتي گفتم:

” اين ها چقدر كهنه است! “

شنيدم:

” اين جوري غربت آقا بيشتر معنا پيدا مي كند. “

از كنار پارچه ها چند مصحف كهنه را بيرون آورد. وقتي گذاشت پاي منبر، جلو رفتم تا يكي را بردارم و ببينم چقدر قديمي است. صداي يا الله گفتني از جلوي درآمد. همان آقاي محاسن دار بود:

” سلامون عليكوم! “

خيلي غليظ گفته بود. جواب دادم. هنوز نيامده بود داخل كه گفت:

” اينجا كه حلال گوشت به درد بخور ندارند. “

راننده گفت:

” آن قدري باشد كه جماعت را سير بكند بس است. “

بعد به من گفت:

” توي هياتي كه ميلكي ها توي شهر دارند سال به سال توي دهه جمع مي شويم، پول جمع مي كنيم براي آقا و عزاداري و قندچاي و... “

مصحف قديمي را كنار گذاشتم. آن كه دست هاي زمختي داشت ، آمد داخل و گفت:

” اما چه حالي مي دهد اينجا. “

باز آمد طرف من و پرسيد:

” اولين بار است كه مي بينيد؟ “

گفتم:

” چي را؟ “

- عزاداري آقا را .

- بله.

آن كه عرقگير تنش بود حين صحبت من و مرد درشت اندام آمده و رفته بود توي انبارخانه كه پشت چاي پزخانه بود. صدايش از آنجا آمد كه:

” اين ها هم كه زنگ زده. “

راننده خنديد و گفت:

” نه مي خواستي… بر شمر ذوالجوشن لعنت! “

- بيش باد.

بيرون كه آمد ديگر نتوانستم صبر كنم، پرسيدم:

” شما سردتان نمي شود؟ “

راننده گفت:

” كجاش رو ديدي، عشق آقاست. حالا صبر كن ببين وقت سينه زني چي مي كند. “

خودش سينه جلو داد و داشت بيرون مي رفت كه گفت:

” درسته رفتيم شهر و ديگه خبري از روغن حيواني نيست اما هنوز دهاتي هستيم. “

پدربزرگ هم آمده بود، گفت:

” كي مي رسند؟ “

- حالا حالا.

- چاي پيش ما مي آيند يا همين جا؟

راننده گفت:

” بي زحمت سماور را ببريد حياط. “

سماور بزرگ را از روي سه پايه آهني اش جدا كرديم و از انبارخانه بيرون آورديم. پدربزرگ گفت:

” فقط با شير آب زير تو دار خاكش را بگير! “

خودش هم رفت طرف صندوقچه آهني كه گوشه چاي پزخانه بود.

مرد كلاه شاپويي آمد و رفت طرف انبارخانه. توي حياط هم مرد عرقگير به تن داشت كرنا هاي دراز را بالا و پايين مي كرد. از دور شبيه شاخ شكار بودند. داشتم توي سماور را مي شستم كه آمد جلو و گفت:

” بي زحمت! “

بعد طرف گشاد كرنا را برد زير شير آب و تويش آب گرفت. آورد بيرون و با لپ هاي پر تويش را باد كرد. صداي گوشخراشي آمد بيرون. آن يكي را هم آورد زير شير آب و گفت:

” بي زحمت! “

تا سماور را آب بگيرم، صداي نعره هر از گاه كرنا ها بالا بود. مرد محاسن دار كه آمد باهم سماور را بالا برديم. پوزخندي زد وگفت:

” جزاء كم الله بالخير! “

گفتم:

” و العافيه “

هر كدام تكيه داده بودند به يك تير چوبي كه توي حسينيه بود. سماور را داشتيم كنار مي گذاشتيم كه پدربزرگ گفت:

” دبه آنجاست. “

آب دبه، سماور را پر كرد.مرد كلاه شاپو به سر آمد جلو و با فندكش سماور را روشن كرد. به من خنديد و گفت:

” بنازم به نفتي ياش. “

همه تكيه زده بوديم به ستون هاي چوبي و فقط صداي كرنا بود كه از توي حياط مي آمد و به هوا مي رفت. پدربزرگ گفت:

” ورگيلي ها مي دانند؟ “

راننده گفت:

” يك جيپ آدم رفته اند آنجا. “

آشنا گفت:

” علم ها را كه لباس پوشانيديم، كوچيكه را مي بريم بعداظهر تاسوعا به ده پايين. “

كلاه شاپويي ادامه داد:

” فردا؛ فردا بعداظهري. شب اونجاييم.صبح علي الطلوع عاشورا كه هنوز آقامون خون عزاش جوش نزده، راه مي گيريم بر مي گرديم ميلك. “

- اينجا هم يك عده مي مانند كه صبح عاشورا علم بزرگ را بياورند پيشواز ما.

كرنا توي حياط صدا مي داد. گفتم:

“ همين؟ “

آشنا گفت:

” قديم نديما يك سالي علم كوچيكه را برديم ورگيل، شب خودش برگشت ميلك. “

پدربزرگ گفت:

” تو چي خاطرت هست، من هم نديدم، فقط شنيده ايم كه يك سالي كه ورگيلي ها چماق كشيده بودند كه علم كوچيك بايد بماند آنجا، صبح كه پا مي شن مي بينن به اذن پروردگار و قدرتي آقا كه هنوزخونش نريخته بوده، علم كوچيك خودش برگشته ميلك. “

راننده سينه جلو داد و گفت:

” اينسال هم آمديم تا خودمان علم كوچيك را ببريم ده پايين. “

اين حرف را وقتي زد كه داشتم به منبر نگاه مي كردم. چهار سكو داشت و جاي دست هر سكو كلاه بافتني كوچكي گذاشته بودند.

هنوز صداي كرنا قطع نشده بود كه صلواتي گفت:

” اين هم بوق اتوبوس. “

راست مي گفت. صداي بوق ممتد اتوبوس لكنته اي توي كوه ها و دره ها پيچيده بود. نفهميدم كي، ولي يكي گفت:

” شهيد كردن علم، بعداظهر عاشورا اينجا صفايي دارد كه نگو! “

فقط صداي كرنا آمد. بعد صداي دنده عوض كردن ابوقراضه وقتي پيچ ها را مي پيچيد و كمي بعد بوق بوق بوق...

پدربزرگ انگار بخواهد حرف هاي قبل را توضيح بدهد، بلند گفت كه من هم بشنوم:

” خيلي سال است ميلكي ورگيلي جفت و جور نمي شوند چطور اينسال؟ “

راننده درآمد كه:

” آخر باز هم مي گويند علم كوچيك مال ماست. “

كلاه شاپويي رفت طرف علم هاي عريان و دست كشيد به سفيدي تنه چوب هاي تبريزي و از ته دل ناليد:

” قربان جدت بشم آقا! “

بعد برگشت و غضبناك گفت:

” مگر كه از روي نعش ما رد بشن. ما كه ياد نداريم اما اگر آدم بودند بايد از همان دفعه درس مي گرفتند. “

صلواتي گفت:

” معجز از اين بالاتر؟ “

پدربزرگ:

” خب حالا شما بسيج شده ايد آمده ايد ميلك كه همين؟ “

مرد محاسن دار انگشتر عقيقش را پس و پيش كرد و پرسيد:

” شما بوديد چي مي كرديد؟ “

- ...

- شما تحصيل كرده ايد... به امان خدا ول مي كرديد؟

- مگر شما نمي گوييد خودش برگشت آن سال؟

آشنا دو زانو نشسته بود پخت شد و پرسيد:

” كه چي؟ “

پدربزرگ آمد ميانه داري كرد و گفت:

” البد شما راست كاري كرديد وگرنه... “

راننده گردن سيخ كرد كه:

” حالا كه گردن كلفتي است، ما هم كم نمي آوريم. “

پدربزرگ گفت:

” جفت و جور نبوديم اما سال هاست كه از اين جنگ و گريز ها نبوده. ما علم كوچيكه را مي برديم آنجا، فرداش با اونا برمي گشتيم اينجا. يك عده جاهل جهول هم مي ماندند يا از پيش برمي گشتند آبادي كه بزرگه را بيارن پيشواز. همين و والسلام. “

يا الله ، يا الله گويان مي آمدند داخل كه شنيدم كرنايي دور به كرناي حياط جواب مي داد. راننده كه رفته بود دم در، رو به عرقگير به تن گفت:

” نون نخوردي مگه پسر؟ جواب بده! “

كرنا را كه به صدا درمي آورد، پشنگ آب مي پاشيد سر و صورت زن و بچه و پير و جواني كه مي آمدند. يكي آن وسط دستي به صورت خيسش كشيد و بلند گفت:

” قربان لباي تشنه لبت، آقا! “
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
هنوز اگر زنده باشد، لابد مي نشيند توي تلار و رو مي كند به باغستان پايين خانه كه درخت هايش از كوچه بين خانه و چپر باغچه اول شروع مي شود و مي رود پايين. درخت هاي باغچه حالا ديگر آمده اند بالا و وقت فندق چين كه برسد، مي شود فندق ها را از نوك شاخه ها كه برابر پشت بام هستند، ديدار كرد.

مي ديد كه روي هر تك شاخه اي يكي نشسته و دارد به بچه اش شير مي دهد. بعد هم زل مي زده اند به تلار و پوست تخت كه او رويش مي نشسته. همه سينه هايي پر شير دارند و به دهان بچه هايشان فرو مي كنند.

ديگر براي رعنا هم عادي شده بود. فقط كافي بود كه بيايد و پوست تخت را پهن كند و رويش بنشيند تا بعد هم نگاهي به دورتر بيندازد، آنجا كه ديگر باغستان نبود و كوه ها به ديدار مي آمدند به ميلك، از آنجا بوق مي زدند.

خود رعنا شايد يادش نيايد كه ديدن اين منظره براي اولين بار چقدر تعجب داشته. وقتي شوهرش مرده بود، حسابي به سرش زده بود. موهايش را كنده بود، توي صورتش ناخن كشيده بود و بعد كه همه رفته بودند، ديده بود كاري ندارد جز اين كه پوست تخت را بر دارد و بيندازد روي تلار.

لحظه اول آدم خيال ورش مي دارد كه خب خيال است. خيال هم دنبال يك چنين وقت هايي مي گردد تا آدم كز بكند يك گوشه اي؛ روي پوست تخت نشسته باشد و هيچ كس نباشد دور و بر آدم تا مثلا عرض تسليت بگويد:

” غم آخر باشد. “

خيلي هم نگفته بودند به او كه ديگر عرض تسليت به يك پيرزن، آن هم به خاطر شوهر دومش چقدر مگر ارزش دارد. آن هم شوهري كه اسمي شوهر بود و گهگاه توي تاريكي شب مي آمد ؛ از توي كوچه پشتي. دوازه را كنار مي كشيد و از كنار تودار كه پله و ديوار به آن چسبيده بود، مي رفت بالا و مي رسيد به تلار و لابد بعد هم چراغ خانه خاموش مي شد؛ همين.

شوهر اولش سرگالش بود. عروسي كه مي كند، با مالانش مي رود صحرا كه چراگاه آنجا بود، نه توي ميلك. ماه به ماه بايد يكي مي رفت، مالان را تحويل مي گرفت كه او با كره اي، ماستي، سرشيري، قيماقي چيزي برگردد كه حالا چند شب هم بماند.

توي خودش بود، فكر مي كنيد لابد فكر مي كرده نه از اولي خير ديدم، نه دومي شوهر شد. شايد همين باعث شده بود كه دست تنها علايق خانه را از گاو و مرغ و خروس گرفته تا باغستان، همه را بگرداند. خودش علف مي چيد براي گاو. شخم مي زد به كونه فندق درخت ها و بعد كود مي برد و پخش مي كرد دور و بر بوته ها. فندق چين هم خودش بود و گاهي يكي دو تا عمله.

شايد اگر رعنا تا حالا زنده باشد، چندان تمايلي به گفتنش نداشته باشد كه سرگالش و پدرام خان هر دو تا عاشق جواني هايش بوده اند. چه درگيري ها كه نشد و دعوا و دعوا و چوب كشي. كه چي؟ كه دسترسي به رعنا غير اين را نمي طلبد. دست آخر هم پدرام خان چون پسر كدخدا بود، ماندگار شد توي ميلك. رعنا زن كسي نشد. سرگالش هم رفت به صحرا تا مال مردم را بچراند كه هر سري سر هر سال مواجبي به او بدهند.

بعد هم كه رعنا بي پدر شد، بار آخري كه رفته بود تا مواحب مالانش را به سرگالش بدهد، خنده رو برگشت آبادي و گفت كه با سرگالش زن و شوهر شده اند. شايد چون كسي را نداشت بي باك شده بود، چون اگر پدري بود، عمويي يا يك آقا بالا سر حتي ، شايد اين قدر جربزه پيدا نمي كرد كه بگويد:

” زن سرگالش شده ام تا اسم يكي روي سرم باشد. “

پدرام خان هم هيچي نگفت از عجب كه بعد كه سرگالش را پيدا كردند بي نفس، آمد و گفت:

” حالا كه مي تواني زن من بشوي. “

پدرام خان وقتي گفته بود كه:

” الا و بالله كه بايد بيايد خانه پدري من. “

رعنا درآمده بود كه علايق خانه را آن وقت چكار كنم. اين تلار را كه پدرم ساخته. خب، اينجا هم خانه پدري من حساب مي آيد. نمي آيد؟

مانده بود آنجا . پدرام خان هم گهگاهي توي تاريكي شب مي آمد پيشش؛ از كوچه ي تاريك پشت خانه.

ميلكي ها هم چندان كه آدم از آدمي جماعت انتظار دارد، اهل حرف نبودند كه يا بيابان بودند يا باغستان.

با اين حال درست از روزي كه خالي شد خانه از ترحيم پدرام خان، رعنا ديده بود كه روي تك شاخه هاي آخر فندق درخت هاي باغستان ميلك يكي يك زن ترگل و ورگل و خوشكل نشسته و دارد به وچه هايش شير مي دهد. ميلكي ها هم بي آن كه حتي فكر كنند شايد خيال ورش داشته و يا اين كه او چرا يك چنين چيزهايي مي بيند، گفتند:

” خل وضع شده فلاني و رفت. “

رعنا به اولين كسي كه بعد آن روز رفته بوده تا سرسلامتي بگويد، گفته بود:

” نمي دانم خوش باشم يا نه، ولي ديده ام و مي بينم كه نشسته اند و انگار دارند مي گويند تو ديگر پير شده اي. “

مگر نشده بود؟ آدمي كه هفتاد را بگذراند و رگ هاي پشت دست هايش به كبودي بزند و شل بشود پوست دست ها و صورت و خطوط بيشمار بتواني روي صورتش پيدا بكني، پير نيست؟ اين را البته كسي به رعنا نگفته بود كه ميلكي ها با اينكه معروف به همه چيزبگو بودند، چيزي نگفتند. فقط گفتند كه خل شده و دارد از دست مي رود. اين بود كه فرستادند دنبال من كه چون تو يك نسبتي با پدرام خان داشته اي، وكيل و وصي اش مي تواني باشي.

چه ربطي دارد كه حالا من يك جورهايي فاميل بوده ام با او كه حالا سال هاست توي شهرم و تازه، گيرم رعنا را آوردم شهر، چه كاري از دست من و امثال من برمي آيد.

براي اين كه همه چيز بگوها چيزي نگويند، او را سوار سيمرغ ميلك كردم. همه هم با خبر شدند.

- باري كلا پسر فلاني! خير از جواني ات ببيني.

- آدم دم پيري كه عصاي دست نداشته باشد، واويلاست.

- باز اين، وگرنه آدم تنها كه باشه، بدتر از اين ها هم سرش مي آيد.

- آخر زن، دو تا آدم شوهر بكند،‌آن وقت يكي نزايد كه اين دم آخري آدم را تر و خشك بكند.

- دريغ از غفلت!

- غفلت؟ بگو خجالت.

- خجالت چي كه وقتي دو تا شوهر كردي...

- نه شايد نتانسته به هر حال.

- خداي اش پسر و دختر ندارد، آدم يكي اش را هم داشته باشد عاقبت به خير مي شود.

شايد بگوييد فلاني حتي يك كمي حافظه ندارد كه گفته بودي ميلكي ها سرشان به كار خودشان است و حرفي نيستند. ولي انصافا وقتي يك سيمرغي بخواهد از هر دهاتي شده، چند نفر را سوار كند كه بار هم دارند و مي خواهند بروند شهر؛ آن هم پس از چند ساعت راه و كوبيدن سيمرغ توي جاده خاكي و پيچ درپيچ البرزكوه، آن وقت جماعتي پيدا نمي شوند دور و بر ماشين يا روي پشت بام تعاوني و مسجد و خواروبارفروشي و ميدان ميلك، كه حالا بدرقه بكنند يكي را. خيلي البته درست كه براي تماشا مي آيند دم ماشين كه كي مي رود يا نمي رود ولي... خب آن وقت اين جماعت بايد حرفي بزنند يا نه.

همين كه آمد شهر، نشست پاي تلويزيون ما كه داشت خبر مي گقت. تلويزيون را كه خاموش مي كردي، كز مي كرد گوشه اتاق و پشت مي داد به پشتي پشت ديوار. لب كلام اين كه دو روز نشده ميلكي هايي كه قزوين بودند، خبردار شدند كه رعنا را آورده ام شهر و خانه من آمدند.

تا دخترم را ديده بود، زل زده بود به من و گفته بود:

” ايني وچه كمدي ميان دره. “

توي كمد هر چه نگاه كرديم بچه اي در كار نبود.

فردايش گفت:

” ايني مرده كمدي ميان دره. “

شوهري توي كمد نبود كه حالا شوهر دختر من باشد يا نه.

در هر حال يك روز چند نفر آمده بودند هم سر سلامتي بگويند و هم اين كه شنيده بودند خل وضع شده و آمده بودند ببينند لابد آدم چطور اين طوري مي شود. رو كرد به جماعت كه:

” اين وچكان چيان بغال گيتين؟ “

بچه اي بغل شان نبود.

بعد گفته بود كه همين ها هميشه خدا روي فندق درخت ها مي نشينند؛ وقتي كه روي تلار و روي پوست تخت مي نشيند.

هر لحظه مي گقت اينجا يك گروه نشسته اند. ننشسته بودند. كسي نبود، حتي ديگر كسي عيادتش نيامده بود كه بگوييم آن ها را ديده، هوايي شده.

هر دم مي گفت:

” مني پوست تخته ننگنين آتشي ميان.“

مي گفتم:

” مش رعنا! چيه ره بايد پوست تخت تو را بيندازيم توي آتش؟ “

- اون وقت وچكان آتيش گيرون. خوداره خوش نييي.

گفته بودم:

” ايجه پوست تخت نداريم. پوست تخت تو هم ميلك هست و درها را قفل كرده ام. كسي نمي تواند داخل اتافت برود. “

- خانه علايق چي؟

شما به من بگوييد حق نداشتم گاوش را بفروشم كه خرج دوا دكترش بكنم؟ تا اينجا فقط مانده همان چند تا باغي كه دارد و مشترپشتري پاش نداريم. خانه اش كه هيچ.

حرفم را تمام كنم آقاي دكتر!

تلويزيون را كه روشن مي كنيم، داد و بيداد راه مي اندازد كه مثلا:

” جورج بوش! خي بييي مني خواسته گاري. “

همه خنديديم كه چه راحت مي شناسد رئيس جمهور آمريكان را. حتي يك بار گفته بود:

” معمر قذافي شتران هان ايجه كه منه ببرن ليبي. “

يا گفته بود:

” خدا قسمت بكنه آدم ره ببرن فرانسه، آدم ببو زن ژاك شيراك. “

- حاضر نيام عمري زنكه معاويه ببوم كه وچه ام يزيد ببو.

درهرحال هنوز اگر زنده باشد، لابد مي نشيند توي تلار و رو مي كند به باغستان و مي بيند كه روي هر تك شاخه اي يكي نشسته و دارد به بچه اش شير مي دهد.
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
تنها گلپري مي دانست كه تبريزي هاي گلچال بيست وسه تا نيستند. حتي از سوراخ مطبخ كه نگاه كرده بود، توانسته بود دوباره وسه باره و چند باره درخت ها را بشمارد.



كبريت كه كشيد، تيغ هاي خشك گون شعله آتش را به چوب هاي ريز و درشت فندق كشاند كه داخل كله جا داده بود. ستون نوري از باجه گرد سقف بالا رفت و پيچيد و رفت طرف آبي بيرون.



دوباره برگشت. اين بار از داخل مطبخ و از دريچه آن نگاه نكرد. شمرد: يك. دو. سه. چهار. پنج. شش. هفت. هشت. نه. كشكرتي روي درخت نهم نشسته بود. ده. يازده. دوازده. سيزده. چهارده. صداي داركوبي از همان جا مي آمد، نتوانست ببيند به كدام درخت آويزان است. پانزده. شانزده. هفده. هجده. نوزده. بيست. كشكرت قيچي منقارش را تكان داد،با آن منقار زنگ زده اش توانست چند بار به لكنت بگويد: كش…كرت…كش…كرت…كش ش ش كرت ت ت. بيست ويك. بيست ودو. بيست وسه. از درخت نهم بال زد وبعد بي آنكه دوباره بالش را تكان بدهد آمد . كش ش …كرت ت… كشكرت. كش كرت ت ت. دور سر تبريزي بيست و چهار چرخيد. خواست بنشيند كه باز دور زد و روي تبريزي ديگري نشست. شاخه تبريزي بيست و چهار بالا آمد و كشكرت را پراند. كشكرت روي شاخه بالا آمده نشست. شاخه ديگر بلند شد و كشكرت را گرفت. محكم كشيده شد و بعد ديگر چيزي نديد.



ديگر مطمئن بود كه تبريزي هاي گلچال بيست وسه تا نيستند. صداي سرفه گلباجي از كوچه باغ پشت حمام مي آمد. گلپري دوباره خواست به درخت ها نگاه كند ولي راه كج كرد و داخل مطبخ شد. يك طرف آتش كله سوخته بود، ماشه را برداشت وچوب هاي نيمه سوخته را كه دور وبر كله ريخته بود جمع كرد. آتش كه جان گرفت، ديگچه ي آب كنار دستش را برداشت و روي كله گذاشت. گلباجي سرش را خم كرد داخل وگفت:



” اوغور بخير. “



- سلامت.



گاودوش دستش را به گلپري داد و نشست روي سكوي جلوي در. گلپري روي سكوي تنور وكله نشسته بود، بلند شد و گاودوش را گرفت:



” چه خبر؟“



- هيچي. ارسلان رفته قزوين. شايد هم كاري چيزي گير بياورد.



- براي فندق چين كه بر مي گردد؟



- شايد هم نيايد. مي گويد يك روز كار بكنم مي تانم دو سه تا عمله بگيرم برايم فندق بچينند.



گت را كه روي ميخ دود زده به تن ديوار بود برداشت و كنار گاودوش روي پاشنه پايش نشست. تمبانش را گرد كرد و روي زانو كشيد. گت را توي گاودوش برد. ازتوي شير كه درآورد رو به روشنايي بيرون آن را برانداز كرد.



تكانش داد تا شيري به آن نمانده باشد. گت را سر جايش مي گذاشت كه گفت:



” كارمان زاره اگر اين واره نباشه. “



گلباجي گاودوش خالي را گرفت وبلند شد.



- عجله داري مگه؟



- اين جيرباغان ما هنوز توولگ دارد. قصابي را كه فقط جو نمي دهند.



ياد درخت هاي توت خودشان افتاد كه يك باغ پايين تر از گلچال بود. زبان بسته شان توي طويله آرام نداشت. گلباجي بيرون در مطبخ بود كه گفت:



” ميلك هم همين يكي دو صباح زنده است. جايي كه آدمي نبود، بذار يك اردو جن و پري و آل و يه لنگ و كفتار آنجا لانه بكند. “



آرام از روي سنگ هاي سرپاييني پايين مطبخ پايين رفت. بعد فقط صداي سرفه هايش آمد توي مطبخ كه گلپري داشت مي آمد از آنجا بيرون. به خانه گلبانو هم نگاه كرد.



- آفتو از رجه هم رد شد كه.



ديگچه اي برداشت وتويش آب گرداند. گاودوش خودش را با دبه شير گلباجي كنار كله گذاشت كه داشت خاكسترنشين مي شد.



صبح به صبح مي رفت سر منبع آب گلچال ومشربه و آفتابه را آب مي كرد. ظرف هاي نشسته را آب مي زد و پر آبشان مي كرد و بر مي گشت. تبريزي هاي گلچال را هيچ وقت شمارش نكرده بود، ولي اين بار احساس كرده بود، اين تبريزي ها تبريزي هاي هميشگي نيستند.



ارسلان بار آخري كه برگشت، سرخوشتر بود. گلپري را دفعه پيش كه با خود برد، يك سنگك گرفت و داخل جگركي گرده بازار نشستند. چهار سيخ تمام جگر لاي سنگك پيچيدند و گلپري وسط گاز زدن بود كه گفت:



” آدم اينجا يك سنگك بربري سق بزنه ، مي ارزه به ميلك. “



ارسلان كت برايش تنگ بود، يك تكاني به سرشانه هايش داده و گفته بود:



” اون همه راه را مي كوبي مي روي تا سر گلچال كه چي؟ يك مشربه آب بياوري. اينجا شير آب هست. فقط بايد... “



بعد پيش خودش حساب كتاب مي كرد كه اگر امسال قصابي نخوريم، با پول اون ويك كمي هم كه سر بازار وايستادم و رفتم بنايي و حالا يك كمي هم كسي كمك بكنه، مي تونم يك چهارچرخه بخرم.



هيچ وقت توي عمرش چهارچرخه نديده بود. از ارسلان كه پرسيده بود يادش آمد كه پشت كرسي نشسته بودند كه گفته بود:



” به قدر همين مي ماند، منتها چهار تا چرخ بذار زيرش. يك طرفش هم دسته است كه بتاني هلش بدهي. آن وقت هر جا كه باشي يكي هست كه صدا بزند چرخي! “



بعد گفت:



” مي شه آدم با همين هم گليمش را از ميلك درببره. “



گلپري اگر مصر نبود، ارسلان باز حاضر بود بماند ولي گلپري گفته بود:



” تو مگه از بقيه چي كم داري؟ “



ارسلان نگاه كرده بود به خودش:



” هيچي. “



- ناشتايي درست كردن هم مكافاتيه.



- اوغور بخير.



گلبانو بود. گاودوش را به گلپري داد. گت را برداشت. تكان داد توي هوا و بعد كرد توي شير. كمي از بند هميشگي پايين تر بود، خواست چيزي بگويد اما ديد كه اين فقط گلبانوست كه مي تواند در نبودشان علايق خانه شان را يك مدتي بگرداند تا بلكه چوبداري كسي پيدا بشود و بزخرشان بكنند. گت را بيرون آورد و توي هوا تكان داد و سر جايش گذاشت. ديگچه آب داغ را برداشت و ديگچه خالي را روي كله گذاشت. گاودوش خودش و دبه شير گلباجي و گلبانو را برداشت و توي آن خالي كرد. بعد هم سه چهار تا چوب فندق كلفت سه طرف كله گذاشت وبه آتش فوت كرد. لبش را غنچه كرده بود و آرام فوت مي كرد كه نكند خاكستر روي شير بنشيند.



- چه خبر؟



- هيچي . بلكم ما امسال جاكن شيم.



- باز خوش به حال شما. ارسلان چار استخوان تنش سالمه وقادره بار برداره. سر ساختمان كار بكنه. همينه كه منتي كسي سرتان نيست. برم كه ناشتايي نخورده ، دادش در مي آد. همه مرد دارن ، قسمت ما هم اين نيم مرد شده.



گلپري برگشت. آمد جلوي در مطبخ تا باز هيمه بردارد و داخل ببرد كه يادش افتاد:



” چطور آخر مي شود كه تبريزي هاي گلچال بيست وسه تا نباشند.“



سر برنگرداند. يك مدتي مي شد كه بو برده بود ولي چيزي به كسي نگفته بود تا وقتي همين گلباجي جوابش داده بود:



” علي حده فقط يه لنگ مي تونه اونجا باشه. “



گفته بود :



” قدش مثل تبريزي درخت است. دو تا دست كشيده وافتاده هم دارد كه به موقعش بلند مي شه و...



توي قصه ها هم شنيده بود؛ زير كرسي كه آدم را به سنگ مي چسباند. توي روز روشن چشماش نما ندارد،شب كه بشود، انگار آنجا چراغ توري گذاشته باشند، پرسوست.



برگشته بود و سرش را از دربچه مطبخ بيرون داده بود تا باز تبريزي ها را بشمارد. يك. دو. سه. چهار. اگر ارسلان بود، اين ها را كه مي شنيد، لابد مي گفت:



” زن جماعت خرافت پرست است. “



بعد هم اگر مي گفت:



” خودم شمردم. “



در مي آمد كه تو مگر چي هستي؟ ده. يازده. دوازده. سيزده. گلباجي مي گويد قديم ترها وقتي آدم را مي گرفته مي برده مي بسته به خودش؛ كنار يك تخته سنگ.



- كه چي بشه؟



انگار كه آب روي آتش بريزند، صداي شير سررفته درآمد. دويد. آبگرداني برداشت تا با يك دست شير را بردارد و بياورد بالا وبعد بريزد توي ديگ. از يك طرف هم دست كرد تا هيمه هاي زير آتش را بيرون بكشد. با دهانش هم فوت مي كرد.



- گلباجي خانم! اقل كم چند تا بچه تو را گرده كرده اند، من چي؟



شير را پايين آورد. يك قاشق ماست ريخت توي يك باديه كه اول با پر تمبانش توي آن را پاك كرد. با قاشق آن را هم زد. ماست كه شيري شد، باديه را كنار گذاشت وقاشق را با دهانش تميز كرد. چادر شب چهارخانه كمرش را باز كرد تا ديگچه را با آن بپوشاند، پشيمان شد و دوباره آن را به كمرش بست. رفت طرف مشربه. آبي توي گاودوش ريخت. تكانش داد و از همان جا به بيرون مطبخ پاشيد. آب به در چوبي شتك زد. بقيه آب را توي گاودوش ريخت. نگاه كرد، ديد آفتابه آب دارد، مشربه را برداشت. در مطبخ را داشت چفت مي زد كه نگاهش به تبريزي هاي گلچال افتاد.



از تاش كنار طويله داشت بالا مي رفت كه نگاهي هم به پشت بام هاي ميلك انداخت. روي خانه ها را نمي ديد. كوچه ها هم سوت وكور بودند. گلبانو گفته بود:



” زمستان اينسال ورگ به اين چند تا كوروكچل هم امان نمي دهد. “



در مدرسه قفل بود. سر بالايي ديوار مدرسه و انبارشان نفس مي گرفت، اما او فقط نگاهش به تبريزي ها بود. يادش افتاد به روسري قرمزي كه به سر داشت. به خودش گفت:



” كاش لاا قل اين سرخه دستمال را عوض مي كردم. “



اگر چه ته دلش خالي شده بود، اما به سر خرمن كه رسيد، فقط دوباره درخت هاي تبريزي گلچال را شمرد. صبح زود كه آمده بود تا از منبع آب بردارد، تيرمه تازه از ميلك پايين مي رفت. جير محله هنوز توي حرير بود. دوازده. سيزده. چهارده. صبح گوگلبان را ديده بود كه گوگل مي برد، حالا تا دورترها خبري از گاو و خري نبود. بيست ويك. بيست ودو. بيست وسه. رسيده بود به گلچال.



بيست و چهار را اما نشمرد و رفت طرف منبع كه پشت چپرهاي سمت راست بود. مشربه را زمين گذاشت. فكر كرد اگر چه تبريزي بيست وچهار آخر از همه است و از آخرين درخت تا او كه با اولين درخت فاصله زيادي دارد، فاصله زيادي است اما به خودش گفت حالا نكند تبريزي بيست وچهار شده باشد اولي؟



لوله منبع بيرون بود. صداي ريزش آب توي مشربه بيشتر ته دلش را خالي مي كرد. مشربه داشت پر مي شد كه صداي قرقر آبي كه مي ريخت توي منبع چند متري قد تبريزي هاي، به گوش رسيد. از لوله پلي وينا آبي به سر وصورتش زد، بلكه حالش جا بيايد. آب كه به صورتش خورد، احساس كرد دست هاي تبريزي بيست وچهار گلچال است كه انگار روي صورتش كشيده مي شود؛ خنك خنك.



دستش خورد به مشربه. سنگريزه هاي ريز زيرش در رفتند و مشربه افتاد به پهلو؛ حالا صداي ريختن آب از آن هم بلندتر شده بود. دستپاچه خواست مشربه را برگرداند، احساس كرد چقدر قدش بلند شده. چقدر فاصله است تا او مشربه را بلند كند. مشربه را هم كه گرفت، ديد چقدر سنگين است. دستانش مي لرزيد. همين وقت بود كه دستي مشربه را گرفت وبلند كرد و گذاشت زير لوله ي آب.



اول نفهميد، بعد كه ديد دست چوبي و سبز قهوه اي است و جلبك دارد، آن وقت فقط پس نيفتاد، وگرنه فهميد كه نشسته است كنارش؛ يه لنگ بود.



نفهميد چطور ولي وقتي توانست ببيندش، ديد كه چندان هم كه از دور به نظر مي رسيد بد قواره و تبريزي نبود، فقط چشم كاسه اي اش كمي توي ذوق مي زد:



” مي دانستم كه مي شمري. دستمال سرت سرخ است. چرا حالا سرخ دستمال شده اي؟ حرفي هم كه نداري؟ “



مشربه كه پر شد، يه لنگ آن را برداشت و برد بالا؛ روي شانه اش. گلپري فقط فكر كرد:



” حالا اين را كي از روي شانه اش پايين بياره؟ “



- فرار هم كه نمي خواهي بكني؟ مي داني هر قدم من...



بعد راهش را به طرف چپرهاي پشت تبريزي ها كج كرد. گلپري شنيد:



” لابد مي پرسي ميلك كه از اين ور نيست؟ “



خواست چيزي بگويد ولي:



- به ميلك راه زيادي نيست.



بعد هم رفت و از آنجا كه تبريزي ها تمام مي شدند پيچيد طرف اشكست؛ از بالا سنگلاخ بود و ته دره اش روخانه.



به خودش گفت:



” من با اين كجا مي روم؟ “



از گردنه كه خواست بپيچد ، گفت:



” چادر شب چادر خانه ات هم دل مي برد! “



گلپري به حرف آمد:



” مي دانستم اونجايي.“



- پس چرا دير اومدي؟



- واره ي من بود.



- حالا هم كه نمي آيي؟



- شيرم را گذاشته ام لالم بشه.



تخته سنگ هاي بزرگ اشكست ابهتي داشتند. گلپري با خودش گفت:



” يعني از كرده ام پشيمان مي شم؟ “



شنيد:



” آدم از نكرده اش پشيمان است.“



بلند نگفته بود، يه لنگ گفت:



” راست مي گويي اما نگفته تو هم... “



گلپري گفت:



” حالا كه ميلك خالي شده آدم شديد؟ “



- آدم نشديم، آمديم.



مشربه را آورد پايين و گذاشت روي تخته سنگ بزرگي كه درست روي لبه كوه بود و با هر تكاني مي رفت پايين دره. فكر كرد:



” نيفتد پايين؟ “



صداي آب روخانه بود كه از ويداربن مي آمد و از پايين اشكست مي رفت. ديگر بيدهاي آنجا سبز نبودند. پرسيد:



” مي خواهي قصه ي ما پر ماجرا باشد؟ “



يه لنگ مكثي كرد و گفت:



” عجب! “



بعد گفت:



” اينجا كنار تخته سنگ بايست. “

گلپري به يه لنگ نگاه كرد. چندان هم خطرناك نبود. كنار تخته سنگ ايستاد. يه لنگ دور و دورتر رفت. گلپري سرجايش ايستاده بود. يه لنگ هم تا جايي كه توانست عقب رفت. رسيده بود به جايي كه ديگر نمي شد آن ورتر رفت. با اين حال مي توانست دورخيز بكند و با چند قدم خودش را از آنجا برساند به تخته سنگ و با سينه تنه بزند به سنگ؛ همين. گلپري ايستاده بود. روسري قرمزش فقط از دور خوب به چشم مي آمد و چارخانه هاي چادرشبش.



نيازي به دويدن نبود، اما دويد. يك. يه لنگ مي دويد. دو. دستمال سرخ و چادر شب. سه.

گلپري نبود. دو قدم آخر خودش رفت و لنگ يه لنگ در رفت و به ضرب خورد به سنگ و سنگ از جا كنده شد.

سنگيني مشربه را احساس كرد و مشربه از روي شانه اش بالا و پايين شد. آب لب پر زد روي موهاي بافته شده سه بندش. كمي هم پاشيد روي پيراهن چيت گلدارش. خنكي آب بود و تير كشيدن پشتش. انگار نه انگار. از طرف گلچال مي رفت پشت درخت هاي تبريزي آنجا. لازم نبود ديگر آن ها را بشمرد.
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
فقط میزی میان من و ببر است.
کتلت‌های ماسیده‌ء توی بشقاب نظرم را جلب می‌کند که درست وسط میز است .
می خواستم غذا بخورم که بایک نگاه شروع شد وبعد آرام ازتوی قالی درآمد.اگر بتوانم با وجود هشیاری‌اش،که همه چیز رامی پاید،کتلت‌ها راجلویش بیندازم، شانس زنده ماندن پیدا می‌کنم. هر حرکتی ممکن است تحریکش کند. دسترسی به کتلت‌ها آخرین شانسم است.
آرام دستم را روی میز می‌گذارم . خدا کند لرزش دستم کار را خراب نکند. کتلت‌های ماسیده را لمس می‌کنم. قلبم کمی آرام می‌گیرد.
ببر می غرد و قدمی جلو می آید. بی اراده کتلتی به سویش پرت می کنم . توی هوا می قاپدش و نگاهم می کند.انگار از مزه اش بدش نیامده. اگر نظرم درست باشد، می شود رامش کرد.
بی دغدغه از توی بشقاب کتلتی دیگر برمی دارم .مکثی می کنم ببینم واکنشش چیست. کتلت را سریع به سویش پرت می کنم.
خدایا ،بی آنکه دندان بزند قورتش داد!.
یکی دیگر پرت می کنم. چون قبلی بایک تکان آرواره قورتش می دهد و چشم می دوزد به دستم.
اگر کتلت ها را پشت سرهم بیندازم، از میز دور می شود.کتلتی پرت می کنم. خرناس کشان سر ودمش را تکان می دهد.بی‌درنگ کتلتی جلویش پرت می کنم ودومی را آماده توی دست می گیرم.انگار خیلی هم بد نشد. زود لو رفته و اخلاقش دستم آمده است. زیاد اهل شوخی نیست.یکی دیگر به طرفش پرت می کنم.انگار سیر شده باشد، میلی به قورت دادن کتلت ندارد.شکل خوردن اولین کتلت واین که آسوده می جَودش امیدوارم می کند.شیشه ی شربتم را می بینم که میان پارچ آب و لیوان است و به لبه ء آن طرف میز نزدیکتر است.کاش موقعی که به فکرم رسیدکتلت ها را جلویش بیندازم، شیشه شربتم را می دیدم.دست می برم به طرف شیشه ء شربت. دستم را عقب می کشم.اگر دستم لرزید، پارچ آب یا لیوان افتاد... خدایا، چه خطری !اما چاره چیست! می شود دست روی دست گذاشت! بایداز هر احتمالی نهایت استفاده را برد، وگرنه زنده ماندن غیر ممکن است.
باید با نگاهم خامَش کنم.مرکز هر اقدامم را از چشمانم می داند.آهسته دستم از بشقاب کتلت رد می شود، بی هیچ حرکت اضافه.یک چشمم به ببر است وچشم دیگر به شیشه شربت.لامصب، هر چه دستم جلو می رودشیشه عقب تر می رود.سردی و چسبندگی شیشه را حس می کنم.باکمی مکث دستم را آرام عقب می کشم.در‌شیشه را آهسته بازمی کنم ومحتوای آن را خالی می کنم روی کتلت ها وبا انگشت فشار می دهم. یکی ار آنها را برمی دارم.چه بوی مشمئز کننده ایی!!. مطمئنم لب به آنها نخواهد زد.
ببر می غرد. خدایا ، خودت کمکم کن! کتلتی به طرفش پرت می کنم.می قاپدش و ملچ ملچ می جَود.انگار زیردندانش مزه کرده که این طور بزاق دهانش را لیس می زند.یکی دیگر پرت میکنم.توانسته ام اعتمادش را جلب کنم.نگاهش مهربان تر شده. حالت تهاجمی اولیه راهم ندارد.
یکی دیگر.باز هم ، باز هم،بازهم.
کاملن آرام وسیر به نظر می آید.شاید اصلن درنده نبوده و آن واکنش ها به خاطرگرسنگی بود؛والا چرا الان که سیر شده این قدر آرام است؟.
اما تاکی می شود بادادن کتلت سیرش کرد؟ اگر هنوز استخوان هایم را خرد نکرده ، علتش سیر شدنش است.کتلت تمام شود یایک اتفاق ناگهانی بیفتد، باید راه دیگری پیدا کرد. به امتحانش
می ارزد.
درمقابل این عضله های نیرومند ، هیچ کاری ازمن ساخته نیست.یاباید به طرفش بروم وکارم رایکسره کنم یا بگریزم.ظاهرش نشان می دهد سیراست.پس انگیزه ای برای حمله ندارد.اگر هم بخواهد حمله کند، حرکتی نکنم ، همین جا که هستم به خاک و خون کشیده می شوم. حرکت کنم چندمتر آن طرف تر .قدمی بردارم معلوم می شود.
کمک، کمک!
" کثافتای خودخواه! فقط بلدین بخندین وبگین مقاومت کنم. مگه نمی بینین می خواد تکه پاره ام کنه!".
خدایا، بشقاب کتلت خالی میان خرده شیشه های پارچ آب و لیوان خرد شده زیر میز.هجومش به خاطر حرکتم بود. اصلن سیر شده. شربت کار خودش راکرد.می غرد وقدمی دیگر جلو می آید.دیگر ازاین انتظار دردناک ،که هر لحظه مرگم رایک جور تصور کنم، خسته شدم.دلم می خواهد فریادبکشم.مگر نمی بینی چطور حقیرو بی دفاع هستم! بیا وتکه پاره ام کن. بیا، بیا،بیا.
با اشتهای سیری ناپذیری به چشمانم زل می زند. می غرد وقدمی دیگر به سویم می آید.دیگر میز واژگون را جای امنی نمی بینم.بی اختیار قدمی به عقب برمی دارم.
" شما روبه خدا کمکم کنین!"
ببر با حالتی کاملن تهاجمی دنبالم می کند. چرا به جای این موش وگربه بازی ، خیز برنمی داری کارم راتمام کنی؟ به اطرافم نگاه می کنم تا پناهگاهی پیدا کنم. قدمی دیگر عقب می روم.
" حداقل دستم رو بگیرین، بکشین بالا".
انگار همه ء طعمه هایش را با این شگرد شکارکرده باشد، میز را دور می زند.
" آشغالای کثیف، حالا وقت این کار است!."
برخلاف حرکت او حرکت می کنم.
" چرا شماها متوجه وضعیت من نیستین؟."
دیگر چیزی میان من وببر نیست.رودروی هم ایستاده ایم.
" اگه کمکم نکنین هر طور شده می کِشمتون پایین...بزنین.هر چقدر دلتون می خواد فحش بدین. دونفرتون رو انداختم پایین و طعمه ء ببر کردم."
خدایا، چطور ممکن است! حالا سه تاببر ازسه جهت به طرفم خیز برداشته اند.
" شما رو به خدا بکِشیدم بالا! بزنین.فحش بدین.آره ، من دیونه ام.حقتونه.شماها باید طعمهء ببرا بشین.بیاین پایین."
خدایا، چه می بینم! دورتادورم ببر است که دهان گشوده اند.فقط بوی خون حس می کنم و صدای نفس های بلندی می شنوم که خیس و رخوت آوراست.
قالی نظرم را جلب می کند.جیغ زنان می روم زیر قالی.چشمانم سیاهی می رود. همه چیزی رنگ خون می شود، سرخ سرخ.اتاق بزرگ تا بی نهایت عقب می رود وبازجمع می شود.مایه ایی لزج همه جا را می گیرد.اتاق، دهان بزرگِ ببری می شود،من وتمامی ببرها درآن هستیم.حس می کنم درجلد ببری می روم و قد راست می کنم میان ببرها.


متولد 1338 آغاجاری و اکنون ساکن اصفهان است. سال 80 مجموعه‌‌داستان کوتاه او به نام "نیمکت‌های خاموش" توسط نشر شولا منتشر شده است. داستان "مریم غایب" او جزء داستان‌های منتخب مجموعه‌ی "یاد هدایت 81" بوده است. تا به حال داستان‌های کوتاهی نیز از او در مجلات عصر پنج‌شنبه، کارنامه، معیار، کلک، روزنامه‌ی اولیاءاصفهان و عصر مردم به چاپ رسیده است.
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
صدای در که بلند شد، صدای پایی از زینه های تختبام کنار سراچه نیز بلند شد. صدای پا از زینه ها به سوی درآمد. در گشوده شد.
ـ سلام کاکا!
ـ سلام!
ـ نی که نشناختی، مه اسحاق استم!
ـ اوو... چشمایم روشن ... بیا بیا...!
چنان بغلش را باز کرد ولرزیده مرا فشرد که چوب دستش به زمین افتاد و نوعی گرمی و آرامش تن وجانم را فراگرفت. از همو جوانی باآن که چند سالی بزرگتر ازاو بودیم ـ جز پدرم ـ همه عادت کرده بودیم که اورا کاکا نیکو بگوییم. خاله صبری را نیز همه خاله میگفتند. یادم می آید، روزی که کلید خانه را گرفته بود ؛ اشک در چشمانش دور زده بود و حس کرده بود که ما سفر دوری در پیش داریم. در آن سالها آینک نداشت ووقتی گپ میزد، میخندید. حالا هم هنگام گفتن لبانش به خنده باز میشود؛ اما میپندارم که این خنده اش از سر شادی نیست، به زهر خند میماند.
روزی که سه تن را به جرم خیانت به حکومت به توپ پراندند؛ پدرم چهار شب خانه نیامد. میگفتند، یکی شان آموزش یافتهء خارج بود . پدرم هم آموزش یافتهء هند بود. در همو روز ها سر و کلهء خاله صبری وکاکا نیکو در خانهء ما پیداشد . آنها در کار و بار خانه با مادرم دستپیشی و کمک میکردند.هردوی شان جوان بودند و تازه عروسی کرده بودند.
هیچ کس نمیگفت که پدرم کجاست . مادرم هم گریه نمیکرد.
یک روز کاکا نیکو گلها را قیچی میکرد که پدرم آمد. با کاکا نیکو بغلکشی کرد و رفت اتاق شان را هم دید. از آن پس کاکا نیکو وخاله صبری ماندند. بچه دار که شدند ، پدرم اتاقهای پهلوی سراچه را برای شان داد.
سراچه همان سراچه بود. دیوار ها ، فرشها ، دریچه ها و ارسی ها مثل خاله صبری و کاکا نیکو رنگ پریده به چشم میخوردند؛ تنها عکس بزرگ پدرم ( ایستاده درجلو قصر قدیمی وزارت خارجه) را ندیده بودم. خاله صبری که آرام آرام به من نگاه میکرد؛ گفت:
«عمرهم چه زود میگذره!»
لبخند تلخی زد و باز لبش به سخن آمد:
« همه رفتن... ما تنها ماندیم ؛ خدامیدانه که د پسِ پیری اولادا ره ببینیم یا نی...آدم د آخر عمر چشم به راه و چشم به در میمانه....»
گفتم:
« دنیا به امید خورده شده؛ خدامهربانس!»
کاکا نیکو گفت:
« چه طو شد که آمدی؟»
گفتم:
« خاک آدمه کش میکنه!»
گفت:
« پدر خدا بیامرزت او روزی که کلی ره به مه داد ؛ گفت ـ مه مجبور استم برم. چاره ندارم ، فرمان همی س...اگه نی دلم ازین جه کنده نمیشه...»

پدرم تا زنده بود از تبعید و مجبوریتش چیزی به ما نگفته بود . یک روز که از برلین میگذشتیم ؛ مردم ویرانه های جنگ را با سخت کوشی باز سازی میکردند. در کنار خانه یی به کفترها چشم دوختم ؛ پدرم گفت:
« کفترهایت یادت آمد!»
گفتم :
«کفتره دوست دارم.»
گفت:
« خوشبخت استند که بال دارند و میتوانند هرجا پرواز کنند.»
روی تختبام که ایستادم خاله صبری در ااتاقم را باز کرد. کفتر خانهء بی شور ونوا، چند کفترخفته در کنارهم، دیوار های پستی که از پشت آن به کوچه نگاه میکردم، خانهء نگینه ، دکان لاله هندو ، نلهای زیر ذخیرهء آب، قصابی؛ مگر شراب فروشی یهودی بسته است. انگار یعقوب مفتخور، داؤود پوک و یو سف لشم هم کنار ذخیرهء آب ایستاده اند. ایستادن شان ، جامه های شان، باهم سخن گفتن شان ... انگارکه این نمایش را سالها ندیده باشم و اکنون باز به آن چشم دوخته ام. شاید هم به دختران رهگذر نیز مثل همان سالها گپهای نیشدار و مفت و سفتی بگویند و صفی سفید هم با آن سینه های کشیده و قامت بلند از راه برسد و آنها از پهلوی ذخیره آرام آرام گم شوند.
گفتم:
«اونها...داؤود ... یوسف... یعقوب...»
کاکا نیکو گفت:
« داؤود و یعقوب مرده . یوسف هم بسیار پیر شده... اونهابچای شان استند.»
گفتم:
« چه قدر شبیه پدرا!»
از پیشروی خانهء نگینهء شان دخترکی با موهای چتی شده میگذشت؛ سرکنده مثل نگینه.
زمستانی که برف همه جا را گرفته بود؛ نگینه چنان چم زنان و خم زنان از دورمی آمد که گویی می رقصید. ناگهان به زمین خورد. دویدم. دستش را گرفتم واز زمین رستش کردم* . تنم داغ آمد . چیزی در بدنم جنبید. پای من هم لخشید و به پشت خوردم. نگینه خندید.
شب آن نگینه را خواب دیدم با گونه های سرخش.
ملا محب میگفت:
« بعد از دخول سرِ آدم غسل روا میشه... وهر وقت که در خواب شیطان بازی تان داد، غسل کنید!»
یک روز که از ملا محب پرسیده بودم:
« دخول چیس؟»
همه بالایم خندیده بودند. پدرم هم خندیده بود.
ملا محب گفته بود:
« دخول یک عملیه است... رفتن جسمی است در جسم دیگر....»
هرچه چرت زده بودم، معنایی از آن نیافته بودم و بیخی پیوندش با غسل برایم روشن نشده بود.
ملا محب روزها در بارهء نشانه های شیطان بازی دادن، فرضها و سنتهای وضو و غسل گپ میزد و من سراپا گوش میبودم. بار اول بود که از خواب برخاسته و آن علایم را دیده بودم؛ ترسی در من رخنه کرده بود و رفته بودم تمام آن چه را که ملا محب گفته بود، عملی کرده بودم.
خاله صبری صدازد :
« بیا یک دفه اتاقته ببین!»
دیدم همان اتاق ، کفشهایم هنوزهم در کنار در. هیچ کس قلمدان و قلمهایم را از زیر ارسی نگرفته.
گفتم:
« تا رفتنم همین جه میخوابم!»
کاکا نیکو با چهرهء نیمه خندانش گفت:
« یاد آدمه یله نمیکنه!»
به شهر که گشتم ؛ جز ویرانه ها هیچ چیزی برایم نو نبود. گویی زمان نگذشته و من پیر شده ام و یا این شهر جادو شده.
کوچه ها ، پسکوچه ها، آدمها ، جامه ها، شهر ، جاده ها... همان گونه که بود.
در کبابی پهلوان چاینکی که خوردم دیدم همان عکسهای بزرگ ستاره هایی که در جوانی دوست شان داشتم در دیوارها آویزان است.
به شاگرد کبابی گفتم:
« یا چاینکی خورد شده و یا شکم من کلان؟»
خندید و رفت چند سیخ کباب هم آورد.


ازبرلین که می آمدم؛ برلین دیگر آن شهر قدیمی نبود. همه چیز آن دگرگون شده ، همه چیز... از ویرانه های جنگ نشانی نمانده. اصلاً جا ها و ویرانه هایی را که با پدرم دیده بودم ؛ نشناختم و نیافتم.
خاله صبری با دست به سوی تلویزیون اشاره کرده میگفت:
« از دست همی صندوقچهء شیطان اولاد هایم رفتند. هوای خارج سر شان زد. از همو روز دگه روشنش نکدیم... خدا بگیره ئی صندوقچهء شیطانه....»
کاکا نیکو میگفت:
« روح مرده های ما همه جا حاضر اس؛ صندوقچهء شیطان هم چیزی کده نمیتانه....»
گفتم:
« اوسو ها همه چیز تغییر کده !»
میگفت:
« اولا دا دگه از ما خلا ص شد...»
به مسجد که رفتم، دیدم همان مسجد قدیمی . ملا که ایـــــستاد و سخن گفتن را راجع به شرایط غسل آغاز کرد؛ عیناً به ملامحب میماند ـ دستارش ، پوشاکش، ریشش، گپهایش، سر جنباندن و دست شوراندنش.
کاکانیکو گفت:
« خدا بیامرزه ملا محبه... ئی ملا مجیب فرزند ملا محب اس!»
ملا محب میگفت:
« خدا بدعته از ما دور کنه!»
گفتم:
« بدعت چیس؟»
میگفت:
« کاری که پدرای ما نکرده!»
ملا مجیب هم در موعظهء روز جمعه گفت:
« ...خدا بدعته از ما دور کنه!»
بانگ نمازِ دیگر بلند بود که کفتر ها را پرواز دادم. چشمم، گاه به آسمان و گاه به خانهء نگینه می افتاد. کفتر ها به زمین نشسته بودند و چشمم پنجره یی را که نگینه بار اول از آن به سویم نگاهِ گرمی کرده بود ، خیره خیره میدید که صدای کاکا نیکو بلند شد:
« شام شده ، هوا تاریک میشه؛ بیا پایین...چه چرت بردیت!»
گفتم:
« راستی که یاد ها آدمی را یله نمیکنه.»
گلهای سنجد روبه به روی سراچه گل کرده . در تختبام بوی خوشی پیچیده. دو کفتر در کنارهم به خواب چاشتگاهی رفته اند. مادرم گلهای زیر پنجره را آب میدهد . باد ملایمی میوزد و دو کاغذ پرانِ در حال جنگ در هوا لوت میزنند**.صداهایی بلند است:
ـ زرد ببره!
ـ سرخ ببره!
کاغذ پرانها صد ها متر دور پرواز کرده اند. ناگهان سرخ آزاد میشود و کاغذ پران زرد تنها و پیروز در دل آسمان بلند میماند. صدای مادرم بلند میشود:
« چه میکنی چشم به هوا... ته شو که حاله پدرت میایه، یک امروزس دگه... خوده تیار کو، صبا نیستیم ، مسافر میشیم...!»
گرد بادی در جلو قصابی پیچید. خاله صبری گریه کرد و کاکا نیکو پیش آمد، دستم را گرفت و گفت:
« یک روز به خیر پس می آیی ، چشم ما در راه اس...!»
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
"من ورزا پسر فرشيد پسر لهراسب هيربد هستم ،پدرم نويسنده بود ومن نويسنده هستم. شصت و دوسال دارم، يك زن ويك بچه در خانه دارم، املاك و احشام مراغارت كرده اند، پدرودو برادرم را بي گناه كشته اند، من بيچاره هستم، من ديوانه هستم، اگر در آئين من گناه بزرگ نبودبا كارد پهلوي خودم را پاره مي كردم، من مي‌دانم تا چند روز ديگر از گرسنگي مي‌ميرم يا كشته مي شوم، من خط خوب دارم، خيلي كتاب خوانده ام وخيلي كتاب نوشته ام من گزارشات خودم را در جزء اين كتاب مذهبي خودم و دعاهايي كه سه سال پيش نوشته بودم، به خط خودم نوشتم كه فرزندان من بدانند برمن چه گذشته، براي من عبادت كنند. اين است گزارشات من در سال دوازدهم پادشاهي يزدگرد "
مي بينيد چگونه من عاصي در ميانه اين متن فرياد مي كشد؟ من ديوانه، مني كه جنگ در زبانش دنياي متن را به ستيزه مي طلبد، مي‌ريزد، خرد مي كند، واژه ها را،كلمه ها را، تكه پاره مي‌كند. مي‌ريزد و مي‌پاشد و در فرار از جنگي به جنگي ديگر مي‌رود. ورزا كيست؟ ورزا پسر فرشيد لهراسب هيربد، اين نام بلند فرو مي‌ريزد، دشمن بيگانه مي تازدو اسب اجداد ورزا، اسب لهراسب هيربد ناگزير به عرض متن زده و در غبار سرعت زبان گم مي شود. "پدرم نويسنده بود و من نويسنده ام ، شصت ودوسال دارم ،يك زن و يك بچه در خانه دارم، املاك و احشام مرا غارت كرده اند" متن بي وادار وگريزنده عبور مي كند رديف قافله واژه ها قطار مي شوند واز ريل به امواج مي گرايند. ورزا نمي‌تواند، نبايد بايستد ، درنگ ورزا بر واژه ها ممكن نيست كساني تاخته اند كه برواژه هاي ورزا مي تازند وتازيانه مي زنند و محو مي كنند. وگويا اين را ورزاميداند مي نويسد تا بدانند كه واژه هاي ورزا ريشه در ژرفا دارند. "پدرم نويسنده بود ومن نويسنده هستم" فعلها بريده بريده مي آيند كورتاژ زبان از زهدان فكر ، انگار تيغي برفراز افعال متن جولان مي دهد .وفعل سريعترين موجود زمين است. پدرم بود من هستم، مي‌شوم، ام ،و"شصت و دو سال دارم يك زن و يك بچه در خانه دارم،املاك و احشام مرا غارت كرده‌اند. شيههِ شتابنده اسب بر پيشاني اين متن است و هجوم شمشير."من بيچاره هستم، من ديوانه هستم" متن پريشان است و مرد پريشان، ورزا شصت و دو سال دارد. واژه ها نيز عليه ورزا شوريده اند حتي متن به جنگ برخاسته، پريشان شده، جزام جنگ گرفته،كلمه هابه گذشته ورزا هجوم آورده و آنچه از او مي دانند كشيده‌اند و كشته‌اند و ريخته‌اند و در سراشيب، اين تنداب كلمات همريزان واژه ها در شتابي باور نكردني به سمت پائين ميآيند، كوتاه و فرياد كشان .زندگي ورزا به وبال جنگ بريده بريده شده ،گزاره ها از نفس افتاده مي آيند و محو مي شوند ،من خط خوي دارم ،خيلي كتاب خوانده ام ،خيلي كتاب نوشته ام وسپس ورزا در برهوت پايان متن در التماس آموزش به انتها مي رسد .حالا كه اين پايان براي ورزا ستودني نيست مي پرسيم ورزا كيست ؟ "من ورزا پسر فرسيد پسر لهراسب هيربد هستم" شكوه نام به زندگاني مرفهي تعلق دارد. "املاك و احشام مرا غارت كرده اند " هجوم بلافاصله جمله از قلم مردي است كه دلواپس املاك و احشام خويش است. راوي گزارش به ديگري جز خانواده خود نمي انديشد. چرا؟ "پدر و دو برادربيگناهم را كشته اند ،من يك زن ويك بچه در خانه دارم " متن زنده است و مرد زنده و حالا هزار و چهار صد و چندي از تولد اين گزارش گذشته و قلم مدعي العموم اين مجال است. ورزا سزاوار جنگ است نويسنده اي كه جز حواشي خود و املاك و احشام و تعلقات شخصي به ديگري نمي انديشد .كلمات شتابنده و هراسان به حالا رسيده اند .تا ورزا يك بار ديگر به نبرد فرا خوانده شود .ورزا پيرامون را حس نمي‌كند. نمي‌نويسد از همسايه، ازهمه نمي‌نويسد. اين ننگ كه به استيصال مرد انجاميده اورا با ديگران غريب كرده است .با همه چيز و هر كس مي نويسد اما تنها از خويش و خويشان. و ما خوانشگران دوباره اين گزارش حق داريم كه براو بشوريم. چرا عجول نگاري نويسنده به كشتار آنچه مي توانست باشد برخاسته؟ چرا شمشير پنهان نگارنده بر پيرامون تاخته و از كوه و دشت گرفته تا درخت وآدم و كوچه ها و در و ديوار پيرامون را از حيات تهي كرده است؟ صداي شيهه ِهيچ اسبي در اين متن شنيده نمي‌شود، مادري فرياد نمي زند، به زني تجاوز نمي شود، خانه‌اي ويران نمي‌شود، سگي از گرسنگي نمي‌ميرد. تنها املاك و احشام ورزا مشاهده مي‌شوند پدر و دو برادر كه به سبك روز مي‌ميرند وهر بار زنده مي شوند از شرم فراموشكاري ورزا ناپديد مي شوند. آيا ديگري وجود ندارد. آيا جنگ همه چيز را از ميان برداشته و تنها ورزا زنده اين زندگاني بيمار است؟"پدرم نويسنده بود، من نويسنده هستم" آنچه بعنوان ميراث و ماترك از ورزا به جا مانده اين گزارش است كه بر نويسنده بودن او تاكيد مي كند، اما اين كه چرا ورزا در دو گزاره اخباري شتابنده به نويسنده بودن پدر وخودش تاكيد مي كند دلالت مشهودي است بر دلواپسي او، نويسنده بودن برزباني تاكيد مي كند كه آهنگ كلماتش زنده است. جنگ ويرانگراست. و جنس اين نبرد با نبردهاي مشابه متفاوت است ورزا جنگ نابرابري در پيش دارد كه پيش از هر چيز تازيانه اش را بر گرده زبان ورزا فرومي آورد.ورزاي عجول ناباوراز اين پيش آمد ابتدا نويسنده بودن پدر خود را تاكيد مي كند .اين زبان كه امروزه در گرماگرم جنگ به جانب نابودي مي رود ريشه اي دارد.وپدري و پدراني.
"من خط خوب دارم " خطي كه به خونابه آناني كه غايب اند و حتي پدر ودوبرادر ورزارنگين است و جز كتيبه ها كتابي از آن باقي نخواهد ماند "خيلي كتاب خوانده ام" و "خيلي كتاب نوشته ام" اين كتابهايي كه ورزا مي گويد ورق پاره هايي هستند كه درباد به خيال تاريخ پيوسته‌اند، ورزا نيست، كتاب نيست، كتاب سوزان است و مرگ كاتبان، "من گزارشات خودم را در جزءاين كتاب مذهبي و دعاهايي كه سه سال پيش نوشته بودم به خط خودم نوشتم" بروز توانش نويسايي ورزا به رخ كشيده مي شود .اما گويااشاره به اين كتاب مذهبي دليلي ديگر بر دلواپسي اوست مردي كه مذهب خود را در سراشيب نابودي مي بيند، بر مكتوب بودن انگاره هاي مذهبي خود اشاره مي كند والبته عنصر اميد در اين پايان موج مي زند " تا فرزندان من بدانند بر من چه گذشته براي من عبادت كنند" ورزا اميدوار تداوم و بقاي نسل خويش است. و باز اميدوار حيات مذهبي كه بعداً در مجراي آن عبادت كنند.
"من ورزا هستم، من خط خوب دارم، من نويسنده‌ام، املاك مرا غارت كرده اند، من مي‌دانم، من مي‌ميرم، بر من چه گذشته، براي من عبادت كنند، من ديوانه‌ام ،من بيچاره‌ام، اين است گزارشات من"
حضور بي وقفه اين همه من در رگا رگ متن موجود تلاش مي كند تا مردي به نام ورزا را گزارش كند. ورزا پنداري است از كسي كه سايه شمشيري بر فراز سر خود مي بيند دست بر قلم برده تا بنويسد اما مجال محدود ،خيال وسيعش را از چهار سو يه هم آورده ،بريده بريده و تنها آنچه را مي نويسد كه آني مي آيند و مي‌گذرند. اين من، مني مقتدر نيست كه بر جغرافياي تصور مخاطب حكومت كند .برعكس مني است رنجور ،"من ديوانه ام ،من بيچاره ام "مني كه نشانه هاي ورود به زندگي ورزا را مي‌نماياند و خاموش مي‌شود و باز ورزا مي كوشد كه يك بار ديگر هر چند بريده و گذرا مو جوديت خود را بيازمايد، من، آيا نمرده ام ، آيا شمشير فرود نيامده؟ "من مي‌دانم كه تا چند روز ديگر از گرسنگي مي ميرم يا كشته مي شوم " وجودي كه در بر مرگ ناگزير خود واقف باشد نمي تواند مقتدرباشد .اقرار براين من ناگزير برابر عجز است، من نويسنده‌ام من نويسنده شايد هيچ گاه اينچنين ملتمسانه و خواهشمند چيزي ننوشته باشد من ورزا من امنيت و سر خوش نيست ،من بيمناكي است كه حتي ثبات متن را نيز به مخاطره مي اندازد، و اينگونه است كه اگر اين من هاي بريده بريده نمي آمد نوشتار به آرامش مي رسيد و سايه آن دشمن شمشير به دست زدوده مي‌شد. اينجاست كه ناخواسته به حضور اسامي و ضمايري كه در فاصله اين گذاره ها پنهان شده اند پي مي‌بريم. او، تو، شما، آنها، همه، و هيچكدام اجازه حضور نمي‌يابند. نه از آن جهت كه من خود انديش و مقتدر نخواسته باشد بلكه از اين رو كه او و نيست انگشت ورزا به هر جانب كه اشاره كند كسي نيست تا ضمير اشاره اش به خطا نشانه نرفته باشد. "او"ي خيال ورزا نيز اگر بخواهد كه به او بيانديشد فراغت بال مي طلبد و اينجا فراغتي نيست. مجال كوتاه است و خيال هر كجا كه پي‌جو شود به دشمن بر مي‌خورد.
"تو؟"كسي نيست كه تواش خطاب كند. تو ضمير گفتگو است و اينجا فرصت گفتگو نيست، يا شايد كسي نماينده باشد كه با شنيدن تو سرش را به نشانه تاييد تكان دهد. "ما؟" دشمن تاخته و مارا از هم گسيخته است. آنهاكه پاي گريز داشته اند رفته‌اند و آنها كه مانده‌اند يا گرسنه‌اند و يا مانده‌اند تا به مرگ ديگران مشغول شوند.
"شما؟" "من ديوانه ام، من مي دانم كه تا چند روز ديگر از گرسنگي مي‌ميرم يا كشته مي‌شوم"
"آنها؟" فقط همين را مي دانم كه آنها ميآيند، مي‌سوزانند، مي‌ريزند، مي‌كشند، خرد مي‌كنند و از انديشيدن به آنها مي ترسم ،اين را مي دانم كه آنها مي آيند و "من بيچاره هستم "
"همه؟" همه در لابلاي اين گزاره ها در سپيدي‌هاي اين نوشتار پنهان شده‌اند، مرده‌اند، كشته شده‌اند،گريخته‌اند، چرا كه مطابق گزارش ورزا و مشاهدات هزارو چهار و صد و چندي بعد جنگ ره آوردي جز اين ندارد.
اگر چه ورزا از همه سخني به ميان نياورده اما مي توان يك يك مردم را در لابلاي همين گزاره هاي گسيخته شناخت.
همه به مرگ محكومند و از اين ميان ورزا -آيا چنين رگبار بي وقفهِ اين همه من را براي تمناي زنده ماندن ابراز مي كند ؟كه من را نكشيد؟ "من ورزا پسر فرشيد پسر لهراسب هير بد هستم "شايد پاسخ شنيده كه تو موبد زاده اي و سر نوشتي جز مرگ سزاوار تو نيست.
"پدرم نويسنده بود و من نويسنده هستم "
آنچه تو وپدرت نوشته ايد شرك است دليلي موجه براي مرگتان. "شصت ودو سال دارم ""يك زن و يك بچه در خانه دارم "اين دو گزاره فراز التماس نوشتارند .توجهي براي آنكه ورزا ديگران را نديده باشد. گويا كسي كه معناي واژه هاي ورزا را بداند و بفهمددر آن حوالي نبوده است كه مردي موبدزاده و نويسنده اينچنين التماس مي كرده و هراسي از ريش خند ديگران نداشته و يا شايد خفت جنگ عزت نفسي براي او بر جا نگذاشته باشد .
"املاك واحشام مرا غارت كرده اند ،پدر و دو برادر مرابي گناه كشته اند ."گمان اين گزاره ها آن است كه "لااقل مرا رها كنيد ،براي من همين اندازه تنبيه وعقوبت كافي است .
ƒ نه‌
"من بيچاره هستم من ديوانه هستم"
وبرعكس اين جملات گزاره نيستند، عصيان عجزند، كسي كه از ناتواني روي زمين مي‌نشيند و با گريه مشت بر خاك مي كوبد اينگونه حرف مي زند .
و احتمالاً فوران خنده آنها كه تماشا مي‌كنند و البته رقت همه كه پنهان شده اند .
"اگر در آئين من گناه بزرگ نبود با كارد پهلوي خود را پاره مي كردم "
اين گزاره گزاره آرامش است. بعد از آنكه روي خاك نشسته باشي و مشت بر زمين كوفته باشي و ديده باشي كه چگونه به تو مي‌خندند به چهره ات التماس مي‌دهي و چنين جملاتي مثل اين جمله بالا را به زبان ميآوري.
و خوب است كه تصور كنيم كه هر كس در هر آئيني هم كه باشد مي گويد: بله در آئين ما هم با كارد پهلوي خود را پاره كردن گناه بزرگي است .
اما پهلوي ديگران را...؟!
"من مي دانم كه تا چند روز ديگر يا از گرسنگي مي ميرم و يا كشته مي شوم "
تبصره اي است بر جمله پيشين كه يعني مرا رها كنيد .اما لحن گزاره هاي بعدي گوياي اين است كه آنها به اين ترفند ها قانع نشده اند چرا كه دوباره ورزا مفيد بودن خود را به آنها ياد آور مي شود "من خط خوب دارم "
ودوباره"خيلي كتاب خوانده ام " و باز "خيلي كتاب نوشته ام "
ما خواندن خط نمي دانيم تنها مي دانيم كتاب يكي است و خيلي كتاب خواندن و نوشتنش هر دو گمراهي است .
"من گزارشات خودم را در جزءاين كتاب مذهبي خودم و دعاهاي در سه سال پيش نوشته بودم، به خط خود نوشتم كه فرزندان من بدانند برمن چه گذشته، براي من عبادت كنند "
از خوانش دوباره اين جملات واپسين دو معناي جدا گانه مستفاد مي شود نخست اينكه ورزا به مرگ مختوم تن داده و به" آنها" كه خط نمي دانستند گفته كه اين نوشتار حاوي چه پيغامي است و "آنها" در پاسخ گفته باشند ايرادي ندارد "بنويس".و ديگر اينكه گفته و پاسخ شنيده است كه: بنويس چرا كه اين نوشته نيز به سرنوشت كتابهاي ديگر گرفتار خواهد شد. كه با لحاظ فرض دوم به هوشمندي ورزا برخلاف مدعاي او كه مي گويد "من ديوانه هستم" پي خواهيم برد چرا كه نوشتار ورزا به هر حال به مارسيده است و به سرنوشت نوشته‌هاي ديگر گرفتار نشده. البته اگر در صحت آنچه به ما رسيده شبهه اي نباشد كه با فرض شبهه ناك بودن نوشتار ورزا در هاله اي از باور و انكار فرو مي رود .مثلاً مي توان تصور كرد كه: گرماگرم جنگ است، گروهي كشته شده‌اند، صداي ويله و فرياد از هر جاي شهر به گوش مي رسد، عده اي باروبنه خود را برداشته و فرار مي كنند هر لحظه خبري تازه مي رسد يكي از قلع وقمح فلان آبادي مي گويد ديگري از گرسنگي به ندانم كجا مي رود .بوي تعفن مردار فضارا آكنده آيا در چنين فضايي در فرو ريز شمشير و آتش حس نوشتار ورزا فرض درستي است ؟
كسي نمي تواند وادارمان كند تا نينديشيم كه ورزا از آن جنگ جان سالم به در برده و سالها بعد به مدد ذهن خود آنهم ذهني كه گسيخته گسيخته وقايع را تداعي مي كند تكمله اي بر كتاب خود نگاشته باشد .وبا اين نوشتار تلاش بر تخريب چهره آنها داشته باشد .و يا حتي اينكه آيا كسي همانند صاحب اين قلم ورزا را از ميانه انبوه نامهاي فراموش شده بيرون نكشيده كه هويتي دروغين برايش رقم كند ؟بخشي از اين گزارش حكايت گونه بر فقدان مصداق استوار است .اينكه ورزا از كدام كتاب سخن مي گويد "من گزارشات خودم را در جزءاين كتاب مذهبي خودم كه سه سال پيش نوشته بودم به خط خودم نوشتم "كجاست آن كتابي كه ورزا از آن سخن مي گويد ؟
اگر كتاب به سرنوشت ساير كتابها گرفتار آمده باشد پس اين گزارش تكميلي چگونه از مجراي زمان تابه امروز آمده وبه ما رسيده است؟
گمان اعتراف ورزا به ديوانگي وسوسه انگيز است تا بپنداريم كه از اساس كتابي وجود نداشته .
تصور مي كنيم فشار وقايع بر پيرمردي شصت و دو ساله چندان بوده كه در آميزش با ديوانگي خيال نگارش كتابي مذهبي را براي او پديد آورده ،فراموش نكنيم كه ورزاي موبد زاده بيش از هر چيز دلواپس جلال خانواده موبد خويش و املاك و احشام خود است .
وباز اين پندار شتابي پيدا كرده تا در هيات واژگان افشاگر دست ما و من، همين فرزندان ورزا را رو كند. كه آيا در گيرودار همين جنگ با ورزاي اين متن ما كتاب ورزا را گم نكرده ايم تا بر امكان اين نوشته بيافزائيم ؟
و يا نه همين نوشته ،نوشتار من ،نه آن مني كه در متن ورزا است كه همين من. من تو كه مي‌خواني و مني كه مي نويسم و مي‌خوانم خواسته و ناخواسته رگه هاي پنهان و سپيديهاي نوشتار ورزا را استخراج مي كند تاحجم فشرده متن ورزا صفحه به صفحه و خط به خط فربه شود تا حد يك كتاب قطور و آن را به حضور زنده ورزا كه همچنان مي نويسد و مي خواند و خوانده مي‌شود پي ببريم "من خط خوب دارم، خيلي كتاب خوانده ام و خيلي كتاب نوشته‌ام"
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
پيش از يكماه از آن روز مي گذرد. ساعت پنج و نيم بعد از ظهر روزي مانند تمام روزهاي ديگر زندگي من در آمريكا ، تازه از سركار خسته و مانده برگشته و خودم را در مبل ولو كرده بودم و تمام هوش و حواسم متوجه اخبار تلويزيون شده بود. نه حوصله فكر كردن به تعميرات جزيي اطراف خانه را داشتم و نه حال نگران شدن براي كارم را. وضع شركت خراب بود. يك ماه قبل اعلام كرده بودند كه 15 درصد كارمندان را از كار بيكار خواهند كرد و طبق حساب هاي من تا حالا تعداد اخراجي ها به 10 درصد هم نرسيده بود. هرروز خبر بيكار شدن چند نفر به گوش مي رسيد و لرزه به اندام همه مي انداخت. هيچكس از فردايش مطمئن نبود. همين روز قبلش در بخش حسابداري كارمندي را پس از 16 سال سابقه خدمت بيكار كرده بودند. كارمند از همه جا بي خبر صبح روز دوشنبه با پاكت حاوي ساندويچ ناهارش وارد دفترش مي شود، فنجان قهوه اش را طبق عادت بر مي دارد و به طرف قهوه جوش مي رود تا اولين فنجان را از قهوه تازه دم پر كند و ساندويچ را در يخچال بگذارد، كه منشي قسمت كارگزيني مودبانه او را از انجام اين كار باز مي دارد و به اطلاعش مي رساند كه كارش تمام است و شركت ديگر نيازي به خدمات ايشان ندارد. آخرين چك حقوقش را هم از طريق پست دريافت خواهد كرد و او را تا در خروجي بدرقه مي كند! و آقاي كارمند پرسابقه ي شركت با پاكت حاوي ساندويج دست از پا درازتر به خانه باز مي گردد. و اين سرنوشتي بود كه هر روز صبح ممكن بود براي من نوشته شده باشد. نمي خواستم به كارم فكر كنم يا به بيكاري كه هر آن ممكن بود اتفاق بيفتد و نتيجه آن، كه عقب افتادن قسط خانه و يا حتي از دست دادنش. و يا به تمام مشاجراتي كه با زنم در پيش بود. حتي فكر كردن به آن هم مو بر اندامم راست مي كرد. نمي خواستم به فردا فكر كنم، همين قدر كه امروز بخير گذشته بود غنيمت بود.
محو تصوير تلويزيون شده بودم و خودم را به امواج فرستنده هاي ماهواره اي سپرده بودم كه ناگهان زنگ كشدار تلفن مرا از جا پراند. به سختي آن را ناشنيده گرفتم و هنوز چند ثانيه سپري نشده بود كه زنگ دوم كشدارتر و به مراتب آزار دهنده تر از اولي در هوا پخش شده، مقاومتم را براي ناديده گرفتن آن، زنگهاي سوم و چهارم درهم شكست. معلوم بود تلفن كننده از آن سمج هاست كه تا جواب نگيرد دست بردار نيست. خودم را كش آوردم و با نوك دو انگشت گوشي را برداشتم و با اكراه گفتم: الو.
"روز شما بخير! از طرف د نياي آرامش با شما تماس مي گيرم. شما به حكم قرعه برنده شده ايد."
همين جمله اول كافي بود. باز يك فروشنده تلفني مي خواست با زبان بازي و دروغ و كلك يك جنس بنجل ديگر را به ما بفروشد. چشم و گوشم پس از سالها زندگي كردن در اين مملكت از اين چيزها پر بود. كاري را كردم كه هميشه مي كردم. قبل از اينكه فرصت روده درازي به طرف داده باشم جواب دادم: علاقمند نيستم. روز شما هم بخير. و گوشي را كوبيدم رو تلفن. امان از دست اين فروشندگان تلفني. جانورهاي غريبي هستند. تا چيزي به آدم قالب نكنند دست بردار نيستند. براي هر نوع جواب ردي كه مي دهيد يك راه حل شسته و رفته دارند و هر چه بيشتر ابراز بي علاقگي كنيد آنها را انگار جري تر كرده ايد بخصوص وقتي از لهجه ي شما مي فهمند خارجي، و يا احيانا خجالتي هستيد. آن وقت ديگر حتما كالا را به هر طريقي شده به شما مي فروشند. پس از نيمساعت كلنجار رفتن با فروشنده صاحب كالايي مي شويد كه هرگز نخواسته ايد و تاوان حماقت خودتان را در آخر هر ماه با پرداخت صورت حساب خواهيد پرداخت. من و زنم هر دو چندين بار قرباني بي زباني و حجب و حياي شرقي خودمان شده بوديم. و از آن پس با يكديگر عهد كرده بوديم كه هرگز از طريق تلفن چيزي نخريم. و آنروز هم كاري را كردم كه به همسرم قول داده بودم در موارد مشابه انجام دهم. گوشي را گذاشتم و دوباره محو تماشاي تصاوير روبرو شدم. هنوز آرامش خود را بازنيافته بودم كه دوباره تلفن زنگ زد. ناچارا گوشي را با بي ميلي برداشتم و گفتم: الو.
"روز شما بخير از طرف دنياي آرامش با شما تماس مي گيرم. شما به حكم قرعه برنده شده ايد."
باور نكردني بود. اين اولين بار بود كه فروشنده اي با وقاحت تمام پس از آنكه جواب رد شنيده بود دوباره زنگ ميزد. با عصبانيت حرفش را قطع كردم: آقاي عزيز يك بار كه گفتم علاقمند نيستم. حتي حوصله شنيدن نطق تبليغاتي شما را هم ندارم. بار اول كه زنگ زديد وظيفه شغلي تان را انجام داديد. ولي بار دوم داريد مزاحمت ايجاد مي كنيد. دوست من! بنده اهل خريدن نيستم. توان مالي اش را هم ندارم.
صداي پشت خط جواب داد:" ولي من قصد فروش چيزي را ندارم. شما به راستي برنده شده ايد."
با بي ميلي جواب دادم: جايزه پيشكش خود شما. عاقل تر از آنم كه باور كنم كه شما دوبار زنگ مي زنيد تا بنده حتما جايزه ام را دريافت كنم. آقا جان شما حتي لحن تان با فروشنده هاي ديگر هم تفاوتي ندارد. اين سناريوهاي قديمي را براي من تكرار نكنيد. فراموش نكنيد كه براي مزاحمت تلفني مي توانيد تحت تعقيب قانوني قرار بگيريد. يا شما خيلي تازه كار هستيد كه اين را نمي دانيد و يا خيلي وقيح تشريف داريد كه براي زندگي و آرامش ديگران احترام قائل نيستيد؟ كداميك؟
صدا با مهرباني پاسخ داد:" هيچكدام. از اينكه شما را عصباني كردم مرا ببخشيد. ولي شما به راستي برنده جايزه شده ايد. همانطور كه گفتم قصد فروش هيچ كالايي را به شما ندارم نه حالا و نه در آينده . شما به حكم قرعه برنده شده ايد و من مسئول رساندن خبر به شما هستم."
حالت صداي او تا حدودي مرا آرام ساخت. به خود مسلط شدم، صدايم را پايين آوردم ولي مودبانه و با ترديد و سو ظن فراوان پرسيدم: بسيار خوب بفرماييد برنده چه چيزي شده ام؟ بنده در عمرم خوش شانس نبوده ام. زندگي زناشويي ام، شغلم و دو حادثه رانندگي كه تقريبا داشت منجر به مرگم مي شد گواه خوبي بر اين مدعاست. پس لطفا بدون حاشيه رفتن جايزه را اعلام كنيد.
تلفن كننده با اشتياق ادامه داد:" شما برنده يك تابوت بسيار اشرافي شده ايد. ساخته شده از چوب ماهاگوني با تودوزي اطلس قرمز و يا هر رنگي كه خودتان انتخاب خواهيد كرد."
باور نمي كردم كه درست شنيده باشم با حيرت فراوان فرياد كردم: جايزه ؟ تابوت ؟ آنهم با تودوزي اطلس قرمز ؟ شما فكر مي كنيد براي مرده فرق مي كند تودوزي تابوت آبي باشد يا قرمز و يا سبز ؟ خجالت نمي كشيد اينطور آرامش مردم را مختل مي كنيد. برويد اين دلقك بازي را براي يك احمق ديگر تكرار كنيد. شايد هم فكر مي كنيد چون خارجي هستم هر ياوه اي را هم باور مي كنم ؟
لحن صدا آرام تر شد و خيلي مودبانه ادامه داد:" نه آقاي عزيز. شوخي در كار نيست و قصد فروش تابوت را هم ندارم. شما برنده تابوت شده ايد و جالبتر اينكه برنده يك قطعه ي بسيار زيبا در گورستان دنياي آرامش هم شده ايد. قطعه شما در بهترين نقطه ي گورستان قرار دارد. چشم انداز درياچه از پشت درختان به راستي حيرت انگيز است. سنگ قبر شما هم مجاني است. از جنس مرمر اصل. شما حتي تا چهار خط نوشته را هم مي توانيد بطور مجاني بر روي آن حك كنيد. و همانطور كه گفتم شما و يا بازماندگان شما بابت هيچكدام از اينها پولي پرداخت نخواهيد كرد."
هر چه او در گفته هايش جدي تر و صادق تر به نظر مي آمد كل قضيه از نظر من بيشتر و بيشتر به شوخي تبديل مي شد. مكالمه اي از اين دست هر چند بسيار عجيب و غيرمنتظره بود ولي مرا سرحال آورده بود. عصبانيتم فروكش كرده و جاي آن را شيطنت و شوخ طبعي مفرطي فرا گرفته بود. گفتم: متاسفانه من كه حالا حالاها قصد مردن ندارم. لطف كنيد 40 سال ديگر تماس بگيريد آنوقت به طور جدي قبول چنين جايزه اي را مورد بررسي قرار خواهم داد. باور كنيد در پيري از دريافت چنين جايزه اي بسيار خوشحال تر خواهم شد.
صدا ادامه داد:" بنده قصد ناراحت كردن شما را ابدا ندارم. فقط كافي است ورقه هاي مربوطه را امضا كنيد همين و بس. هر وقت فرصت استفاده آنها براي شما فرا رسيد ترتيب كارها داده خواهد شد. هزينه كفن و دفن و مراسم تدفين و مجلس عزاداري همه را ما به عهده خواهيم گرفت. شما هيچ نگراني نخواهيد داشت."
حرفهاي او مرا به فكر واداشت. واقعيت اين بود كه خرج تابوت و مكان دفن مناسب در يك گورستان آبرومند و برگزاري مجلس عزاداري به راستي هزينه هنگفتي بود كه از عهده بازماندگان آدمي مثل من برنمي آمد. در ضمن با امضا كردن ورقه هاي مربوطه چيزي را از دست نمي دادم. ولي حتي فكر كردن به مرگ و تشريفات پس از آن مو بر اندامم راست مي كرد. اولين بار بود به مرگ خودم فكر مي كردم آنهم اينطور جدي. فكر كردن به چنين مسئله اي به تنهايي رعشه به وجود آدم مي اندازد تا چه رسد به اينكه قرار باشد ورقه ها را هم امضا كني. انگار حكم مرگ خود را صادر كرده باشم. نه نه امكان پذير نبود. هرچند آدمي نبودم كه از جايزه اي چندين هزار دلاري چشم بپوشم ولي اين يكي برايم قابل قبول و درك نبود. آخر اين چه شانس لعنتي بود كه در خانه مرا زده بود؟ من كه هر هفته بدون استثنا بليت لاتاري مي خريدم. نمي شد همين چند هزار دلار را لااقل آنجا برنده مي شدم ؟ تابوت هم شد جايزه ؟ واقعا كه فقط در اين كشور از اين جايزه ها مي تواند وجود داشته باشد و بس.
با اكراه جواب دادم: آقاي عزيز! اين ديگر چه شوخي بي مزه اي است؟ بنده در هيچ قرعه كشي شركت نكرده ام. شما از طرف كدام موسسه زنگ مي زنيد؟
صداي پشت تلفن جدي تر پاسخ داد:" براي برنده شدن لازم نيست در قرعه كشي شركت كرده باشيد. مادام كه در آمريكا زندگي مي كنيد واجد شرايط هستيد. كامپيوترهاي ما شما را از بين ميليونها نفر انتخاب كرده اند. مركز ما در ايالت نيويورك است. اسم موسسه ما پايان خوشايند است."
براي هرسئوالي جوابي آماده داشت. بايد به هر كلكي شده از شرش خلاص مي شدم، گفتم: آهان. متوجه شدم. حتما شرط دريافت جايزه آمريكايي بودن است. متاسفانه بنده هنوز آمريكايي نيستم يعني كار تابعيتم درست نشده. چند ماه است مدارك را به اداره مهاجرت فرستاده ام ولي هنوز جوابي نداده اند مي گويند سرشان خيلي شلو‏‎غ است. لعنت به اين اداره مهاجرت. باور كنيد چند صد دلار چك برايشان فرستاديم، انگشت نگاري كرديم و انواع و اقسام فرمها را پر كرده ايم, عكس فرستاديم ولي هيچ به هيچ. پس مي بينيد كه شرايط دريافت جايزه را ندارم. از اين بابت واقعا متاسفم كه ناچارم چنين جايزه اي را رد كنم. به شما پيشنهاد مي كنم به ديگران كه تلفن مي كنيد قبل از آنكه جايزه را اعلام كنيد مطمئن شويد برنده حتما آمريكايي باشد. بعد جايزه را بدهيد. آخر مي دانيد اين كشور پر است از خارجي. خدا لعنت كند اين خارجيهاي غيرقانوني را. ميليونها آدم غيرقانوني از چهار گوشه ي جهان ريخته اند تو اين مملكت و ول مي چرخند و با پول ماليات ما بيچاره ها كيف مي كنند. حيف است بخدا. مواظب باشيد گول لهجه ي آنها را هم نخوريد براي اثبات اقامت قانوني بودن آنها حتما مدرك عكس دار از آنها بخواهيد. باور كنيد اين خارجيها جانورهاي غريبي هستند. بعضي هايشان انگليسي را آنقدر خوب تكلم مي كنند كه اصلا قابل تشخيص نيستند. بهر حال از حسن انتخاب شما متشكرم.
هنوز گوشي را نگذاشته بودم كه صدا با لحني خشك و سرد ادامه داد:" جايزه مال شماست و وضعيت اقامت شما در اين كشور هيچ ارتباطي به صلاحيت شما براي دريافت آن ندارد. خارجي يا آمريكايي، سياه يا سفيد، زن يا مرد، هيچ فرقي نمي كند. تابوت مال شماست و محل دفن شما هم در همان نقطه اي از گورستان دنياي آرامش كه قبلا گفتم انتظار شما را مي كشد. اشتباهي هم در كار نيست. فقط بايد خود شما ورقه ها را امضا كنيد همين و بس. اين از آن جايزة هايي نيست كه بتوانيد از قبول آن امتناع كنيد. بخصوص آنكه بالاخره همه به آن احتياج خواهند داشت."
دلهره سراسر وجودم را چنگ انداخته بود و بدنم مور مور مي شد. قدرت فكر كردن را از دست داده بودم. بدترين كار اين بود كه طرف ترس را در صدايم حس كند. تمام نيروي خود را جمع كرده و قاطعانه ادامه دادم: ببخشيد آقاي عزيز . من از پذيرفتن جايزه ي شما معذورم. ولي رئيس من در اداره، آقاي هوارد از پذيرفتن آن بسيار خشنود خواهد شد. مردك جوالق، تمام موهايش سفيد است ولي هنوز كت مخمل سبز و شلوار چرمي مي پوشد و مثل جوانك ها در كلوپ هاي شبانه مي رقصد و خانمهاي جوان را تور مي كند. خجالت هم نمي كشد يك پايش لب گور است. اميدوارم همين روزها سر بخورد و بيفتد تو ..... او بهترين كانديد اين جايزه است. حتما از قبول آن مسرور خواهد شد. به شما اطمينان مي دهم كه او مال مفت را رد نمي كند.
صدا با لحني به سردي مرگ پاسخ داد: " شما انگار متوجه نيستيد. اين جايزه ي شماست. راهي هم جز قبول آن نداريد. ولي اجازه بدهيد موضوعي را با شما در ميان بگذارم تا شما اهميت دريافت اين جايزه را بهتر درك كنيد. ببينيد خانه ي شما نزديك فرودگاه است. فرض كنيد يكي از همين شبها كه مشغول تماشاي تلويزيون هستيد، خلبان هواپيماي جمبوجتي كه قصد فرود دارد به علت بارندگي شديد و عدم ديد كافي و يا سهل انگاري كارمند برج مراقبت به جاي آنكه در باند فرودگاه به زمين بنشيند، چند مايل جلوتر درست روي سقف خانه ي شما فرود آيد. آيا شما فكر مي كنيد مي توانيد از چنين حادثه اي جان سالم بدر ببريد؟ اتفاق است ديگر. قبلا افتاده و باز هم ممكن است بيفتد."
لحظه اي سكوت كرد. انگار مي دانست حرفهايش مرا به فكر انداخته است. خودم كارمند بودم و سهل انگاري و بي دقتي در انجام وظيفه برايم مقولاتي كاملا ملموس و قابل درك بودند. في الواقع خيلي بيراه هم نمي گفت.
پس از چند لحظه ادامه داد:" اجازه بدهيد احتمال ديگري را بررسي كنيم. فرض كنيم دقايقي قبل از آنكه هواپيماي جمبوجت در خانه ي شما سقوط كند شما كه چشم همسرتان را دور ديده بوديد فرصت را مناسب يافته به همراه ايزابلا خدمتكار خانه روبرويي به زيرزمين خانه تان رفته و مشغول ماچ و بوسه بوده ايد. وقتي انفجار خانه ي شما را نابود مي كند، شما دو دلداده پنهاني در زيرزمين به طرز معجزه آسايي از مرگ حتمي رهايي يافته ولي به علت شدت انفجار هر دو در آغوش هم زير آوار بيهوش مي شويد. ساعاتي بعد كه همسر شما به همراه مامورين آتش نشاني و گروه امداد به جستجوي جسد شما در زير آوار آمده، پيكر عريان شماو ايزابلا خدمتكار مكزيكي را در آغوش يكديگر خواهد يافت. در اين صورت يقينا احتمال رهايي شما از مرگ حتمي توسط زن خشمگين شما از احتمال نجات در سقوط هواپيما هم كمتر خواهد بود. شما بهتر مي دانيد كه حتي شانس به هوش آمدن و توضيح دادن را هم نخواهيد داشت. پس مي بينيد كه آدم بايد عاقبت انديش باشد."
حرفهايش به راستي مرا منجمد كرد. زانوانم سست شد و نفسم را به سختي بيرون مي دادم. اينكه او مي دانست خانه ي ما نزديك فرودگاه است هرچند عجيب ولي قابل فهم بود ولي او چگونه از رابطه ي ايزابلا ومن باخبر بود. به خدا قسم رابطه اي بين من و ايزابلا وجود نداشت كه كسي بتواند از آن باخبر شود. هوس هماغوشي با خدمتكار مكزيكي همسايه روبرو فقط در تخيل من واقعيت داشت. اين نقشه اي بود كه در سر پرورانده بودم همين. آدمي هم نبودم كه چنين رازي را با كسي در ميان بگذارم. آه خداي من او چگونه مي توانست از رابطه اي كه وجود ندارد با خبر باشد؟ خودم را كاملا باخته بودم.
صداي پشت خط مرموزتر از گذشته ولي كاملا مودبانه ادامه داد:" پس مي بينيد كه جلوي اتفاق را نمي توان گرفت. پس همان بهتر كه آدم براي آن آمادگي كامل داشته باشد. بخصوص وقتي كه براي شما خرجي نداشته باشد."
وحشت تمام وجودم را فرا گرفت. صداي ضربان قلبم را مي شنيدم. به طرز جنون آميزي فرياد زدم:" ترا به خدا دست از سرم برداريد. شما حتما مامور دولت هستيد. بله مامور اداره مهاجرت, سيا و اف بي آي و گرنه چگونه مي توانيد تا اين حد از خصوصي ترين مسائل مردم باخبر باشيد. شما از اين تاكتيك ها براي شكنجه ي روحي مخالفان خود استفاده مي كنيد تا آنها را يا تسليم خود كنيد يا ديوانه كرده و روانه ي تيمارستان نماييد و به اين وسيله از شرشان آسوده شويد. محض اطلاع شما گفته باشم كه من هرگز تسليم نخواهم شد. من مردانه تا پاي جان بر اصول و آرمانهاي مقدس خود خواهم ايستاد. من مرگ شرافتمندانه را به زندگي در ذلت ترجيح مي دهم... جنون گرفته بودم. ترس آنچنان بر وجودم چنگ انداخته بود كه هذيان مي گفتم. در عمرم از چنين كلماتي استفاده نكرده بودم. هرگز آرمان و عقيده سياسي نداشتم. من از مخالفت با رئيسم در اداره واهمه داشتم تا چه رسد به مبارزه با حكومت. به راستي تا آن زمان معناي آرمان مقدس را هم نمي دانستم. چكه چكه عرق مي ريختم. ته دل مي دانستم كه تلفن كننده نه مامور اف بي آي است و نه كارمند اداره مهاجرت. اجل من رسيده بود. اين خود حضرت عزرائيل بود كه در اين تماس تلفني پايان كار مرا به اطلاع مي رساند. هرگز فكر نمي كردم پايان كار آدمها اينطوري است. نشنيده بودم فرشته مرگ اخطاريه صادر كند و بعد جان آدم را بگيرد. صداي تلفن كننده جوان به نظر مي رسيد. شايد هم او مامور دون پايه دستگاه بود. شايد هم مقامات بالاتر را مامور گرفتن جان سياستمداران و يا هنرپيشه هاي هاليوود مي كردند و در اين صورت طبيعي بود كه يك پادو كم تجربه را براي گرفتن جان خارجي هايي مثل من اعزام كنند. ولي اين مسخره بازي جايزه و گورستان و سنگ قبر ديگر از چه صيغه اي بود؟ شايد اين ها هم تشريفات قبل از مرگ بود. من كه تا بحال با هيچ مرده اي صحبت نكرده بودم و اطلاعات زيادي راجع به اين مسائل نداشتم. بهرحال حالا كه به آخر خط رسيده بودم پس بهتر بود كه از موقعيت به نحو احسن استفاده كنم. چرا نه ؟ اگر واقعا قرار بود جايزه اي قبل از رفتنم دريافت كنم چرا آن را پس بزنم. اين كه هزينه كفن و دفن و مراسم آبرومند عزاداري و قطعه اي مناسب در گورستان و بخصوص تابوت خرج زيادي بر مي داشت، غير قابل انكار بود. واقعيت اين بود كه اجل سراغ من آمده بود. همين و بس. راهي هم غير از تسليم شدن به سرنوشت نداشتم. به فكرم رسيد تحت چنين شرايطي حداقل بيشترين بهره برداري را از موقعيت كرده باشم. در حاليكه داشتم از ترس پس مي افتادم گفتم: خوب آقاي محترم فرموديد جنس تابوت از چيست ؟ آيا فكري هم براي جلوگيري از نفوذ رطوبت و حشرات به درون تابوت كرده ايد؟ فراموش نكنيد كه من مدت طولاني در آنجا خواهم بود. من از شما درخواست مي كنم يك لايه آستري چرمي هم زير تودوزي اطلس بكار برده شود. اينطوري خيالم راحت تر است. در ضمن رنگ قرمز را نمي پسندم. از مد افتاده و تو چشم هم مي زند. آبي آسماني مناسبتر است. اوه، درباره محيط گورستان بيشتر توضيح بدهيد. گفتيد كه نزديك درياچه است و منظره زيبايي دارد كه البته حسن سليقه ي شما را نشان مي دهد. ولي اميدوارم خيلي نزديك آب نباشد. وقتي آب درياچه براثر بارندگي هاي شديد بهاري بالا بيايد خداي ناكرده ممكن است بنده را از جاي بشويد و با خود ببرد. آه چه افتضاحي برپا خواهد شد. حتما اين مسئله را در نظر بگيريد. در ضمن فراموش نكنيد كه قول پرداخت تمام هزينه هاي كفن و دفن را هم داده ايد. اميدوارم فكر نكنيد آدم دندان خشك و بد معامله اي هستم ولي محض محكم كاري هم كه شده من بايد قبل از امضاي هر سندي با يك وكيل مجرب تماس بگيرم. حتما نگراني مرا درك مي كنيد. اگر فكر مي كنيد به صرف اينكه خارجي هستم هر قراردادي را با چشم بسته امضا مي كنم اشتباه مي كنيد. در ضمن فراموش نشود كه من مرگ بدون درد را جدا به شيوه هاي ديگر مردن ترجيح مي دهم. و اين بايد در قرارداد قيد شده باشد. بخصوص در اين مورد كوتاه نخواهم آمد.
و فرشته ي مرگ جواب داد:" ما موقعيت شما را درك مي كنيم ولي فراموش نكنيد كه شما با دستگاه عدل الهي سر و كار داريد و بي اعتمادي شما به آفريدگار نكته ي بسيار قابل تاملي است. و اين را حتما مي دانيد كه تماس ما با شما كاملا محرمانه است و هيچكس نبايد از آن باخبر باشد. مطمئنا حساسيت ما را در مورد حفظ اسرار درك مي كنيد."
بلافاصله جواب دادم: اوه بله قربان صددرصد درك مي كنم من آدم بسيار رازداري هستم و از اين نظر هيچ مشكلي نخواهيد داشت.
برخورد متين و منطقي او مرا تا حدودي شگفت زده كرده بود. هرگز فكر نمي كردم بتوانم با مرگ گفتگو و معامله كنم. شنيده بودم بعضي ها با مرگ دست و پنجه نرم مي كنند ولي گفت و شنود با مرگ پديده اي نو و جالب بود. ايجاد چنين موقعيتي براي ديالوگ مستقيم با مرگ را به فال نيك گرفتم. به راستي اين حتما از بخت خوب من بود كه مي توانستم خواسته هاي خود را بي واسطه به گوش نماينده خالق خود برسانم و بلافاصله جواب آنها را هم دريافت كنم. شرايط بسيار حساسي بود. مي بايست با زرنگي كامل مانند سياستمداري كار كشته تا حد ممكن شرايط خود را به او تحميل مي كردم و از او امتياز مي گرفتم و در عين حال روشن بود كه طرح خواسته هاي بيش از حد او را رنجيده خاطر ساخته و ممكن بود به هر عملي دست بزند. منجمله گذاشتن گوشي تلفن. و اين كاري بود كه به شدت از آن پرهيز مي كردم. نمي بايست ارتباط ما قطع شود. روشن بود حرف آخر را او خواهد زد و برگ هاي برنده همه در دست اوست. بخصوص در مورد پرونده من كه در عمرم هرگز آدم مذهبي نبوده و وجود خدا را همواره انكار كرده بودم. هرچند به خاطر ترس از مقامات دولتي و از دست دادن كار در كشور خودمان و طرد شدن در بين دوستان و آشنايان هميشه اعتقادات خود را پنهان كرده بودم ولي آن روز دريافته بودم كه نه تنها خدايي وجود دارد بلكه در كار خود هم بسيار دقيق بوده و از تمام زير و بم زندگي بندگان مفلوك خود هم باخبر است و از لحن تلفن كننده هم آشكار بود كه آينده خوبي هم در انتظارم نخواهد بود. در نتيجه دريافت اين اخطاريه مرگ هم به راستي از خوش شانسي من سرچشمه گرفته بود. موقعيت عجيبي بود. در طي لحظات كوتاهي كه براي فكر كردن و طرح خواسته هاي خود داشتم فرصتي براي نقشه ريختن و فرار از مرگ حتمي و يا لااقل تخفيف مجازات پس از مرگ را نداشتم هرچند شايد جواني و كم تجربگي فرشته ي مرگ مي توانست بهترين شانس براي انجام اين كار باشد. در نتيجه با لحني كاملا ساده لوحانه پرسيدم: اين درست است كه آدمهاي گناهكار را زنده زنده مي سوزانند و خاكستر مي كنند و بعد آنها را زنده مي كنند تا دوباره سوزانده شوند و اين بازي تا ابديت ادامه پيدا مي كند؟
فرشته ي مرگ از شنيدن كلمه بازي به خنده افتاد و گفت :" حتما داريد شوخي مي كنيد، اين مجازات از ابتدايي ترين و قديمي ترين روشهاي شكنجه در جهنم است. ما حتي آن را براي ترساندن مردم در كتب مقدس نوشته ايم. اين روش تنبيه آنقدر پيش پا افتاده و روزمره است كه ما آن را اتوماتيك كرده ايم. براي صرفه جويي در وقت مامورين، تمام پروسه ي سوختن و خاكستر شدن و دوباره زنده شدن به طور خودكار و با فشار يك تكمه آنهم به وسيله خود شخص گناهكار انجام مي شود. در حقيقت اين يك نوع دستگرمي و تمرين قبل از مجازات به حساب مي آيد. جديدا روشهايي ابداع كرده ايم كه سوختن و خاكستر شدن در مقابل آنها به قول خودتان يك بازي بچگانه محسوب مي شود ولي من قصد ندارم شما را دچار وحشت كنم. اين كار منطقي و منصفانه نيست. و حالت سورپريز بودن مجازات را براي شما از دست مي دهد و اين هم لطفي ندارد. بخصوص اينكه جزو وظيفه ي شغلي من هم نيست. پس بهتر است موضوع را عوض كنيم."
با شنيدن حرفهاي او طعم مرگ و مجازات را با تمام وجود چشيدم. تمام نيروي فكري خود را جمع كرده با جرات و جسارتي كه هرگز در خود سراغ نداشتم، پرسيدم: مي بخشيد! ولي اين نظريه مرگ ناگهاني و غافلگير كردن مردم به نظر خيلي غيرعادلانه مي آيد. چه لزومي دارد مردم را سورپريز كنيد. شما كه هزاران سال اين كار را كرده ايد و جان ميلياردها انسان را هم هر طور دلتان خواسته گرفته ايد. و بعد هم آنها را روانه كوره هاي آدم سوزي كرده ايد. شما با اينكارتان براي ما دنياي بهتري نساخته ايد و مسلما اين شكنجه هاي شما كسي را هم تا به حال نترسانده است. بياييد كار جديد و ابتكاري انجام دهيد. چرا قبل از مرگ اخطاريه صادر نمي كنيد و به مردم فرصت هر چند كوتاهي نمي دهيد تا به منظور جبران خطاهاي خود كارهاي نيك انجام دهند.
فرشته ي مرگ گفت:" اتفاقا اين نقطه نظر ما هم هست ولي نظر مخالف اين عقيده مي گويد كه اين به نوعي تقلب محسوب مي شود. البته به نظر من استدلال بي پايه اي است چرا كه اصولا ما سعي بر اين داريم به خاطر ترس از مجازات مردم را وادار به انجام كارهاي نيك كنيم. و تمام وعده و وعيدها را هم هزاران سال است در كتب مقدس به مردم داده ايم و به قول شما تاثير زيادي هم نداشته است. اخطاريه هم دقيقا به همين دليل كارگر خواهد بود. و مردم را ناچار خواهد كرد هرچه سريعتر درصدد جبران گناهان خود برآيند. كار نيك، كار نيك است. حرف شما به نظر من كاملا منطقي است. ما نسل جوان فرشتگان مرگ جديدا لايحه اي را تقديم بارگاه الهي كرده ايم كه همين نكته شما را عنوان كرده است. در اين لايحه پيشنهاد كرده ايم كه مدت معيني قبل از فرا رسيدن موعد مرگ با قربانيان تماس گرفته شود و اولتيماتوم رسما به آنها داده شود. ولي باور كنيد مخالفين اين لايحه يك مشت پير و پاتال هاي دست راستي و سنتي گرا هستند كه سرسختانه با هر تغييري مخالفت مي كنند و همين ها هستند كه تقريبا تمام ارگانهاي قدرت را در دست دارند. حاضر هم نيستند در نظرات و روشهاي عقب مانده ي خود حتي ذره اي تجديد نظر كنند. باور كنيد كار زيادي از دست من ساخته نيست. من فقط مامور تماس هستم و گرفتن جان جزو وظايف من نيست. كار من فقط رساندن پيغام مرگ به شماست. گروه ترور كار خود را مستقلا انجام خواهد داد و من از فعاليت هاي آنها كاملا بي خبر هستم. همين كه ما با شما تماس گرفته ايم و شما را ا ز مرگ قريب الوقوع تان آگاه كرده ايم و حتي براي جلب رضايت شما برايتان جايزه اي هم در نظر گرفته ايم خود قدم بسيار بزرگي در روشهاي دستگاه است. و اين اقدامي بسيار بي سابقه است. در پرونده شما قيد شده است كه شما قرار بود يك شب بسيار دل انگيز كه براي قدم زدن در زير نم نم باران به خيابان مي رويد، درست در لحظه اي كه شديدا احساس خوشبختي مي كنيد و دستهايتان را از هم گشوده و نفس عميقي مي كشيد و لبخندي بر چهره داريد صاعقه اي فرود آمده و به ملاج شما اصابت كند و شما را دود كرده و به هوا بفرستد و پرونده ي زندگي شما را ببندد. همانطوري كه ملاحظه مي كنيد سرنوشت شما طور ديگري رقم خورد و مرگ شما بسيار دلپذيرتر خواهد بود ولي از تاريخ مرگ شما خبر ندارم. در ضمن خواهش مي كنم سعي نكنيد از زير زبان من حرف بكشيد چون براي هر دوي ما عواقب وخيمي خواهد داشت. بهر حال من در مقامي نيستم كه بتوانم كار زيادي براي شما انجام دهم و دستهاي من به راستي بسته است."
و من كه شيفته ي خلوص ويكرنگي فرشته ي مرگ شده بودم، با لحني سرشار از قدرداني ادامه دادم: وضعيت شما را درك مي كنم و از حسن نيت شما متشكرم. از اينكه مرگ دلپذيري در انتظار من است بسيار خوشحالم. همين كه امروز شما مدت زيادي را پاي تلفن با من گذرانديد و كوشش مي كنيد قبل از گرفتن جان من دل مرا هم به دست آوريد حسن نيت شما را نشان مي دهد. به راستي راهي براي نجات از مكافات الهي نيست. ولي حتما بايد راهي براي تخفيف مجازات وجود داشته باشد. اقرار مي كنم كه در طول عمرم نابينا بوده ام و نور الهي را نديده ام و اين مايه ي شرمساري است. ولي حالا كه پايان كار است لااقل اجازه بدهيد حاصل زندگي نكبت بار خود را براي امري نيك و خدا پسندانه مصرف كنم. استدعا مي كنم لطفي بفرماييد و اجازه دهيد تا تمام پس انداز زندگيم را به يكي از موسسات خيريه ببخشم تا شايد روح گناهكار من آرامش يابد. من آدم متمولي نيستم ولي در فرصت كوتاهي مي توانم دار و ندارم را فروخته وآن را يكجا صرف امور خيريه نمايم. پول زيادي نخواهد شد ولي فراموش نكنيد با يك كارمند آن هم كارمندي خارجي طرف هستيد.
تلفن كننده كه ناخشنودي در صدايش موج مي زد حرف مرا بلافاصله قطع كرد :" ما از دخالت در امور دنيوي اكيدا بر حذر شده ايم. براي اينكار مورد توبيخ شديد اداري قرار خواهيم گرفت."
و من ادامه دادم: ولي شما كه كار خلافي انجام نداده ايد. من شخصا تمام مسئوليت را به عهده مي گيرم. من آزادانه و بدون هيچ چشمداشتي تصميم گرفته ام تمام پس انداز خود را صرف امور خيريه كنم. همين و بس. شما فقط بگوييد كدام موسسه در انجام كمك به مردم محروم از ديگران بيشتر و بهتر فعاليت مي كند و چگونه پول را به آنها برسانم. هيچ مسئوليتي به عهده شما نخواهد بود، قول مي دهم.
تلفن كننده مكثي طولاني كرد. دلش به رحم آمده بود و نمي توانست تقاضاي عاجزانه مرا رد كند. آخرين تقاضاي مردي كه به زودي تا ابديت مي سوخت. مردي كه براي رستگاري خود خالصانه تلاش مي كرد. لحظات سكوت او طولاني ترين انتظار من در زندگي بود. هرگز براي خرج كردن پول آنقدر بي صبرانه انتظار نكشيده بودم. ضربان قلبم تندتر شده بود. و آن گاه صداي مهربان او مرا به خود آورد.
"شايد بشود كاري كرد. ولي من هيچ قولي به شما نمي دهم. شما با راي آزاد خود و داوطلبانه مي خواهيد مقداري پول صرف امور خيريه نماييد و به نظر من اين عملي است انساندوستانه و موجب خشنودي پروردگار. پس فردا صبح شما پول را در كيسه اي مي گذاريد. روي كيسه مي نويسيد لباس كهنه براي كودكان عقب مانده و آن را صبح زود راس ساعت 7 سر چهار راه خيابان خودتان در كنار بقيه اعانات مي گذاريد. چهارشنبه صبح ماشين جمع آوري اعانات از آنجا رد خواهد شد و آن را خواهد برد. البته اگر تا پس فردا زنده باشيد. بهر حال اين كار نيك شما بي نتيجه نخواهد بود. شايد آخرين فرصت شما براي رستگاري باشد. ولي فراموش نكنيد كه من هيچ قولي به شما نداده ام."
و بلافاصله گوشي را گذاشت.
نفس راحتي كشيدم. بار ديگر با زيركي خاصي توانستم خود را از مخمصه اي هولناك نجات دهم. آنهم چه مهلكه اي. هر چند نتوانسته بودم قول مساعدي از او بگيرم ولي يقينا كار نيك من نمي توانست تاثير منفي در سرنوشت من داشته باشد.
فورا بايد دست به كار مي شدم تا وظيفه ي خود را به عنوان انساني خيرخواه و نيكوكار انجام دهم. در همان لحظه انگار دوباره تولد يافته بودم. تولد انساني پاك سرشت كه حاضر بود همه هستي خود را بدون هيچ چشمداشتي وقف همنوعان خود نمايد. بلافاصله تمام پس انداز خود را از بانك بيرون كشيدم و تا جايي كه ممكن بود از كارتهاي اعتباري خود پول نقد دريافت كردم. روز بعد اتوموبيل خود را به اولين فروشنده ي زالو صفت ماشين تقريبا به نصف قيمت بازار فروختم. براي خشنودي خداي خود حلقه ازدواج، گردنبند طلا و ساعت خود را به پول نقد بدل كرده و در كيسه گذاشتم. براي اولين بار در زندگي طعم رهايي از مالكيت شخصي و بي نيازي از ارزش هاي مادي را تجربه كردم. با خلوص نيت، صداقت و از خودگذشتگي كامل به چند تا از دوستان هم مراجعه كردم و با بافتن داستانهاي عجيب و غريب و بهانه هاي مختلف حدود 6 هزار دلار ديگر قرض گرفتم. دور از چشم همسرم و به طوريكه او به هيچ چيز مشكوك نشود تمام دار و ندار خود را به پول بدل كردم. هر چند در طول زندگي مشتركمان مشاجرات طولاني و دوران تلخ بسياري را با هم گذرانده بوديم ولي حالا نمي توانستم با در ميان گذاشتن مسئله با او، جانش را هم به مخاطره بيفكنم. در عرض كمتر از يك روز مجموعا 26 هزار دلار پول نقد و حدود 6 هزار دلار جواهرات و اشيا قيمتي را يكجا در كيسه اي گذاشته و بر روي آن با خط خوش نوشتم "لباسهاي كهنه براي كودكان عقب مانده" و صبح روز بعد سرساعت مقرر كيسه را با اطمينان خاطر سر چهار راه خيابان در كنار بقيه اعانات گذاشتم. ولي دلم آرام و قرار نداشت. خود را در گوشه اي پنهان كرده و به انتظار ماندم. دقايقي بعد درست سر ساعت 7 شورلت سفيد رنگ قراضه اي كه مرد جواني آن را هدايت مي كرد با سرعت نمايان شد و از خيابان اصلي به طرف چهاراه آمد و ترمز كشداري نمود. همان لحظه دختر جواني سراسيمه از ماشين پياده شد و در ميان آنهمه خرت و پرت فقط كيسه اي را كه "لباسهاي كهنه براي كودكان عقب مانده" را با خط خوش بر آن نوشته بودند را برداشت و در اتوموبيل نشست و چند لحظه بعد اتوموبيل در تاريك و روشن خلوت خيابان ناپديد شد.
نگاهي هر چند گذرا براي شناخت ايزابلا مستخدم مكزيكي همسايه روبرو و نامزدش فرناندو كافي بود.
دو هفته بعد كارت پستال زيبايي از هاوايي به دستم رسيد كه فرشته مرگ و تازه عروسش ايزابلا بدين وسيله به خاطر هديه بسيار سخاوتمندانه ازدواج از من قدرداني كرده بودند
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
می دانم . شاید باور نکنید .مثل همان سال ها که من حرفی می زدم و شما باور نمی کردید، فقط به من زل بزنید و من به چشم های شما خیره شوم . به شما حق می دهم . آخر باورش سخت است که یک نفر چهارسال مدام ، از ساعت ده شب تا چهار پنج صبح ، همین طور بی حرکت پشت این میز بنشیند و در نور کمرنگ چراغ مطالعه ، ردیف کتاب های دورتادور اتاق شش متری اش را ببیند و گوشش به زنگ تلفن دم دستش باشد تا کی زنگ بخورد و کی شما پشت خط باشید .
البته در طول این چهار سال این تلفن زیاد زنگ خورده . خیلی از این تماس ها هم از ساعت ده شب به بعد بوده اما بیشتر وقت ها یا کسانی بوده اند که کمتر حوصله شنیدن صدایشان را دارم یا مزاحم هایی هستند که از ساعت دوازده شب به بعد شروع به تلفن زدن می کنند و من مجبور می شوم صدای زنگ تلفن را کم کنم تا همسرم که در اتاق مجاور خوابیده بیدار نشود . شاید هم علتش این باشد که وقتی در آن ساعت شب ، کسی با اولین زنگ تلفن ، گوشی را بر می دارد ، بهانه ای می شود برای تماس های پی در پی بعد . آخر به هر حال ، بیشتر مردم، این وقت شب اگر در خانه باشند ، خوابیده اند و تا بخواهنداز رختخواب گرم بیرون بیایند و گوشی را بردارند ، تلفن ، دست کم چهار پنج بار زنگ می خورد . البته این به شرطی ست که دوشاخه تلفن را از پریز بیرون نکشیده باشند . خود من شب ها وقتی همسرم لباس خواب زرشگی اش را می پوشد و می رود که بخوابد ، دوشاخه تلفن میهمانخانه را بیرون می کشم .
به هر حال این که در ساعت دوازده یا یک ، یا حتی سه و نیم چهار شب ، کسی گوشی تلفن را با اولین زنگ بردارد ، کمی تعجب آور است . یعنی حتی در اورژانس ها و پاسگاه های پلیس هم این طور نیست و شاید همین مسأله باعث شده که در این چند ماه ، کسی ، درست سر ساعت سه نیمه شب زنگ بزند و هیچ نگوید . لابد دستش آمده که با چه کسی روبه روست . آخر همه فکر می کنند من چیزیم می شود . مثلن بعضی وقت ها که نیمه شب یاد یک مسأله ی کاری می آفتم و به شیفت شب زنگ می زنم ، طرف مقابل ، هر که باشد ، به جای آن که جواب سلامم را بدهد می گوید :"تو مگر خواب نداری ؟" حتی همسرم هم که می داند دارم رمانی می نویسم ، فکر می کند من یک تخته ام کم است و این را حتی به خواهرش ،پشت تلفن ،گفته است . شاید شما هم آن سال ها همین طور فکر می کرده اید و هیچ نگفته اید . اما او هم که هر شب مزاحم می شود ، شاید منتظر تلفنی باشد و از بس کسی به او زنگ نزده خودش خواسته با کسی تماس بگیرد . اما چرا حرف نمی زند ؟
شب اول عصبانی شدم . در حال و هوای خودم بودم .روی کاغذ سفید روبه روم یک پل کشیده بودم و داشتم فکر می کردم که شما آن طرف پل ایستاده اید که تلفن زنگ زد . گوشی را برداشتم و گفتم :"الو...الو..." صدایی نیامد . دوباره گفتم :"الو...الو..." و فکر می کنم این بار صدام کمی هم بلند شد ، اما باز کسی که آن طرف خط بود ، هیچ نگفت . گوشی را سر جاش کوبیدم و بلند شدم و به حیاط خلوت رفتم . از جیب پیراهنم پاکت سیگار و فندکم را درآوردم یکی آتش زدم و دودش را سپردم به دست باد و به آسمان مهتابی آن شب نگاه کردم .البته هوا هنوز خیلی سرد نشده بود ، اما خوب ، باد پاییزی می آمد و در آن فضای دو در یک می پیچید و از جلو پنجره های همسایه ها بالا می رفت ، پیچ و تابی می خورد و دوباره بر می گشت .می دانید ، باد پاییزی شب ها که بوزد ، تن آدم مورمور می شود و من هم مثل آن وقت ها ، یعنی همان دوازده سیزده سال پیش که برف می آمد و شما شال گردن قرمزتان را روی مقنعه مشگی می انداختید ، عادت به پوشیدن ژاکت ندارم . همین طور روی پیراهن ، کتی می پوشم .تازه آن هم وقتی بخواهم از خانه بیرون بروم . این جا هم که ما هستیم ، هوا آن قدرها سرد نمی شود .
در را آرام پشت سرم بستم و آمدم دوباره پشت میزم نشستم ، پاکت سیگار را انداختم روی میز و برای خودم چای ریختم .چای تلخ بعد از سیگار می چسبد و دوباره گوشی تلفن را برداشتم . صدای بوق ممتد می آمد .
شب های بعد که این قضیه تکرار شد ،گفتم بروم مخابرات ،از این سرویس های ویژه بگیرم که شماره طرف مقابل را روی صفحه نمایشگر تلفن می اندازد که یادم آمد آن وقت باید این گوشی قدیمی را عوض کنم و من که سال هاست با همین گوشی آلمانی,سیاه خو گرفته ام ، تا بیایم و به گوشی دیگری عادت کنم ، کلی طول می کشد و از کجا معلوم شما در این مدت تماس نگیرید و آن وقت اگر از بخت بد ، من این حس و حال الان را نداشته باشم چی ؟ انگار تمام شب بیداری هام در این چهار سال و در این اتاق کوچک به هدر رفته باشد . آن وقت در نهایت حال و احوالی می کنیم و خیلی خشک و رسمی از این سال ها در یکی دو جمله می گوییم و می گذریم و من همه اش مواظب هستم که مبادا در اتاق باز شود و همسرم بیاید و من مجبور باشم در میان گفتگو توضیح بدهم که چه کسی پشت خط است . در صورتی که من منتظرم تا شما تماس بگیرید و من همین گوشی را بردارم و از شنیدن صدایتان ته دلم بلرزد . اصلن زبانم بند بیاید و شما هی بگویید :"الو...الو..." و بعد من همه چیز را فراموش کنم . حتی در بسته ی اتاق را که مبادا باز شود و صدایم را ، که نکند بلند شود و همسرم را ، که نکند بیدار شود یکدفعه و آب دهانم را قورت بدهم و بگویم :"الو... خودتان هستید ؟ " و بعد شما بگویید :"بله . خودم هستم .کجا بودید این همه سال ؟ " و من "این همه سال" را در ذهن مرور کنم ، به نقاشی پلی که کشیده ام نگاه کنم و شما را ببینم که ایستاده اید با مانتو شلوار و مقنعه مشگی و کفش های ورزشی سفید و چشم هاتان هم لابد مثل همیشه ، پشت آن مژه های بلند به من خیره شده و دست تکان می دهید و من این طرف پل دستم را بلند می کنم و صبر می کنم تا شما بروید آن طرف و سوار یکی از آن تاکسی های آبی بشوید و بروید . و باز شما بگویید :"الو..." و من بگویم :"من که چهار سال پیش با مادرتان تماس گرفتم و شماره تلفن خانه ام را برایتان گذاشتم . حتی خودم را به طور کامل معرفی کردم و گفتم که با هم در آن سال ها همکار بوده ایم . اما آن طوری که مادرتان می گفت در آن شهری که شما و همسرتان رفته بودید ، شماره تلفنی نداشتید و گرنه من خودم تماس می گرفتم . " و نگویم که در این چهارسال و چند ماه ، هر سال قیمت اجاره خانه را اضافه کرده و قرارداد را تمدید کرده ام تا شماره تلفنی که به مادرتان داده ام عوض نشود و شما سرگردان نمانید .آخر می دانید که . خوب نیست هر سال زنگ بزنی و شماره تلفن جدیدی را بگویی.
برای همین چیزهاست که می گویم همین گوشی تلفن خوب است . نیازی هم به سرویس های ویژه مخابرات ندارم . حالا اگر هم مزاحمی در ساعت سه نیمه شب زنگ می زند ، چه اشکالی دارد . اول ها که عصبانی می شدم ، شاید به این دلیل بود که فکر می کردم امکان دارد شما همان لحظه تماس بگیرید و ببینید خط مشغول است و از تماس دوباره منصرف بشوید . مثلن فکر کنید شاید همسرتان الان از خواب بیدار شود و از دیدن شما پای گوشی تلفن متعجب و حتی مشکوک شود . اما حالا به خودم می گویم اگر شما در آن ساعت تماس بگیرید ، یعنی بالاخره شما صاحب تلفن شده اید و به هر حال اگر بخواهید می توانید باز هم همین شماره را بگیرید .آن قدر بگیرید تا خط آزاد شود و من گوشی را بردارم .این است که این شب ها ، وقتی او زنگ می زند و چیزی نمی گوید ، من دیگر تلفن را قطع نمی کنم . همان طور ساکت می نشینم و زیر نور کم رنگ چراغ مطالعه ، به سکوت آن طرف خط گوش می کنم . فقط گاهی وقت ها خش خشی در خط تلفن ، این سکوت را بر هم می زند . خش خشی که هم در تماس های درون شهری هست و هم در تماس های بین شهر های دور و کاریش هم نمی شود کرد . باید با آن کنار آمد. درست مثل همسرم که چهار سال است پذیرفته من از ساعت ده شب که او شب به خیر می گوید و می خوابد تا ساعت چهار پنج صبح پشت میزم بنشینم و به سایه خودم تکیه کنم ؛ حتی اگر صبح ها خواب بمانم و دیر به اداره برسم و به صفحات سفید کاغذ خیره بشوم . هر از گاهی هم پلی بکشم یا نقشی بزنم با کلمات و فقط هم به یاد شما . آن هم طوری که هیچ کس ، حتی همسرم هم که دستنوشته هام را می خواند ، نفهمد . مثلن یک بار در جمله ای حروف نامتان را پخش کنم و بار دیگر بعد از کشیدن سیگاری در حیاط خلوت ، همان طور که چای نیم داغ را سر می کشم از آن لحظه ای بگویم که از تکرار نام شما در یادم زنده می شود . از آن شال گردن قرمز مثلن، یا آن پل و هوای برفی آن روز ، هفت سال پیش ، هفت زمستان پیش .
اول ها که تلفن زنگ می زد ، حالا طرف مقابل چه آشنا بود، چه غریبه ، چه مزاحم ، فرقی نمی کرد ، بعد از آن نمی توانستم چیزی بنویسم یا حتی جمله ای را که شروع کرده ام تمام کنم . اما این شب ها نه . بخصوص ساعت سه نیمه شب که تلفن زنگ می زند ، همان طور که به سکوت ممتد پشت خط گوش می کنم ، مدام از شما می نویسم . مثل همین حالا که گوشی تلفن را با دست چپ به گوش فشار می دهم ، سکوت همراه با خش خش گاه به گاه خط را حس می کنم ، و به شما فکر می کنم و می نویسم .
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
گفتم : " من می ترسم . چرا منو آورده این این جا؟ "
همه آن طرف که من نبودم ، دور قبر نشسته بودند . خاله ام وسط زن های چادرمشکی جیغ کشید : " چند بار گفتم این جوون معصوم رو نفرستید به اون خراب شده "
کسی نگاهم نمی کرد . درست دوروز و دوشب بود که کسی نگاهم
نمی کرد .آقام از کنار قبر بلند شد . هنوزهم شق ورق راه می رفت . سیاه پوشیده بود . کمی دورتر ،مادر چادر توی صورت کشیده بود وشانه هاش
می لرزید . جلو رفتم وزیر چادرش خزیدم : " مادر ! می ترسم "
- " مرگ حقه مادرجون ! " ومن را توی بغل فشرد . هنوز شانه هاش
می لرزید . گونه های خیسش را به صورتم چسباند . صورتم هنوز زبر نشده بود .
سرم را روی شانه هاش گذاشتم . درختان کاج پشت سرم ردیف به ردیف ایستاده بودند . به آقام نگاه کردم که داشت سیگارش را آتش می زد . بعد دوکلاغ آمدند وروی کاج بالای سرم نشستند .
از بغل مادرم پایین آمدم . صورتم زبر شد . انگار دوروز ودو شب باشد
که آب برای گروهان نیاورده باشند ومن ریش را نتراشیده باشم .
هسته خرمایی پیدا کردم وبه طرف کلاغ ها انداختم . کلاغ ها قارقاری کردند واز روی کاج بالای سرم بلند شدندورفتند روی کاج بالای سر قبر نشستند .به طرفشان رفتم . کسی به من تنه زد . قاسم آقا بود . شوهر عمه پروین .
روی زمین دنبال هسته خرما می گشتم .هسته ای خیس ، روی زمین افتاد . چندشم شد . سرم رابلند کردم . عمو دستهایش رابه هم مالید وسیگاری از پاکت درآورد وگوشه لب گذاشت . دنبال کبریت می گشت . هوس سیگار کردم . گفتم نکند این جا هم مثل منطقه سیگارکشیدن ممنوع باشد . چانه زبرم را خاراندم . عمو کبریت نیم سوخته را روی زمین انداخت . حالا نگاهش روی احمد پسر عمه زهرا مانده بود که داشت با خاک ها بازی می کرد .
به مادرم نگاه کردم که همان طور سر جایش نشسته بود . دوباره صورتم صاف شد . رفتم کنارش ایستادم ،گفتم : " من می ترسم "
گفت : " این کثافتا خونوادتا مثل همن " .
گفتم : " یادته ؟ بعد این همه سال ؟ "
گفتم : " چرا نموندی ؟ من خیلی کوچیک بودم "
گفت : " اگه می موندم چکار می تونستم بکنم ؟ مگه تونستم از پس بابات بر بیام که از پس عموت ..."
دنبال آقام گشتم . دور از همه ، دور از من ومادر ، روی دوزانو نشسته بود و سیگار می کشید . پشت لباس سیاهش شوره زده بود . گفتم : " آقام برای تو سیاه نپوشید " .
گفت : " خاک بر سرش ! بلد نبود حفظ آبرو کنه " .
گفتم : " اما عمو همیشه بلد بود " .
عمو داشت به طرف آقام می رفت . خزیدم زیر چادر مادر . مادر گوشه
چادر را به لب گرفت و نشاندم روی زانوهاش . یک نفر آن دورها آکاردئون
می زد. گفتم : " من سازدهنیمو می خوام . همونی که خودت برام خریده بودی " واززیر چادرش بیرون آمدم .
آقام توی دستمالش فین کرد وبلند شد . دنبالش دویدم ،چانه ام را خاراندم وگفتم : " آقاجون ! هنوز نفهمیده ای چرا این طوری شد ؟ "
خاله ام دوباره جیغ کشید . به مادر گفتم : " کاش لااقل عمو نیامده بود " حالا آقام نشسته بود و با دست خاکها را جابه جا می کرد .کفشش آن قدر
خاکی شده بود که رنگ مشکی آن پیدا نبود . حاج اکبر کنارش ایستاده بودوسیگار می کشید . رد انگشت آقام را تا لانه مورچه ها دنبال کردم . مورچه ها بزرگ بودند . گفتم : " مادر ! ازبس مرده خورده اند . نه ؟ "
تنم خارید . دست کردم توی یقه ام ومورچه بزرگی را درآوردم انداختم روی زمین . گفتم : " آقاجون ! مورچه ها از توی آستینت بالا نرن "
مادر دستم را گرفت وبه خودش چسباند . گفت : " ولش کن مردیکه رو "
گرمم شد . گفتم : "کی تو این گرما چادر می پوشه ؟ "
مادر اشکش را پاک کرد وگفت : " هنوز هم همون بچه سرتقی هستی که بودی "
گفتم : " هنوز یادته ؟ "
گفت : " کدوم مادری بچه اش یادش می ره ؟ "
گفتم : " کاش یکی می رفت سازدهنیمو از دژبانی می گرفت و می آورد "
صدای لااله الاالله می آمد . مادر گفت : " بلند شیم از سر راه ،دارن مرده
می آرن " . گفتم : " توی منطقه همین جور جنازه بود که اززیر خاک بالا
می آمد " .
رفتیم کنار کاج ایستادیم . به بالانگاه کردم . دو کلاغ آمده بودند و دوباره
سرجای اولشان نشسته بودند . گفتم : " مادر چرا نموندی ؟ چه وقت رفتن
بود ؟ " گفتم : " از وقتی تو رفتی من دیگه بزرگ نشدم "
مادر دستی کشید به صورتم و گفت : " قربونش برم ماشالا چه ریش و سبیلی به هم زده "
گفتم : " این مردهه جوونه ؟ "
دوباره به کاج نگاه کردم . یکی از کلاغ ها نبود . به آقام نگاه کردم که
آن دورتر هسته خرما را تف کرد روی زمین . رفتم دنبال هسته وبرش
داشتم . هنوز خیس بود . با انگشت توی خاک تازه هلش دادم . مادر آمده
بود بالای سرم : " چکار می کنی بچه ؟ دستت کثیف می شه ".
آقام داشت سیگار می کشید . رفتم جلوش ایستادم وگفتم : " کاش زودتر
بازنشسته شده بودی " .
مادر گفت " ولش کن مردیکه رو ، خونه و پادگان که براش فرقی
نداشت . مردونگیش هم فقط برای سربازای بچه سال بود " .
گفتم : " کاش می موندی من بزرگ می شدم ، سربازی تموم می شد ،
منطقه تموم می شد ، می رفتم سرکار ، برای دوتاییمون یه خونه سوا
می گرفتم "
پشت سر مادر ،عمو ته سیگارش را انداخت روی زمین و دستی به
چانه اش کشید . داشت دنبال احمد می گشت . دست مادرم را کشیدم .
گفت : " کجا؟ "
گفتم : " می ترسم ".
گفت : " دیگه نترس من این جام "
گفتم : " می ترسم اون ها ندونن که تو این جایی . اون وقت ..."
خاله ام دوباره جیغ کشید . گفتم : " یه سری به خواهرت بزن . گناه داره "
هنوز هم کلاغ دومی روی شاخه تنها بود . خاله ام داد زد : " کجا فرستادین این جوون معصوم رو ؟ "
خواستم بروم بین زن ها که مادر دستم را گرفت : " حیا کن بچه ! تودیگه بزرگ شده ای " گفتم: " توی این همه سال فقط خاله ام بود که به دادم رسید "
گفت : " عجله نکن مادرجون ! بذار خوب خودشو خالی کنه "
گفتم : " کاش رویا هم آمده بود " . مادر خودش را زد به نفهمیدن و رفتم طرف آقام .از کنار پاش هسته ای را که تف کرده بود ومن توی سوراخ فرو کرده بودم ، درآوردم . دور هسته را خاک گرفته بود . کلاغ هنوز هم همان جا بود . اول خواستم به منقارش بزنم اما هسته را که پرت کردم پایین آمد و
افتاد روی سر عموم . دویدم پشت چادر مادر قایم شدم . مادر گفت : " خجالت
نمی کشی مرد گنده "
گفتم : " من هنوز بچه ام "
گفت : " اگه بچه بودی که نمی فرستادنت خدمت "
گفتم : " تقصیر رویا شد . اگه قبول کرده بود که خودم با پای خودم نمی رفتم "
گفت : " رسم دنیا همینه دیگه "
گفتم : " رفتی و ندیدی عمو چه بلایی می خواست سرم بیاره "
گفت : " نگاش کن مردیکه رو . داره با چشماش بچه مردم رو می خوره "
رفتم کنار احمد وزیر گوشش گفتم : " چرا این جا ایستاده ای ؟ برو پیش مادرت " . نگاهم نکرد . یکی خواباندم زیر گوشش. گریه اش گرفت و رفت بین زن های چادرمشکی . مادر داشت می خندید . از دور انگار شانه هاش می لرزید . خم شدم روی زمین دنبال مورچه ها بگردم که کسی با پارچه سیاه آمد . نمی شناختمش . بلند شدم . پارچه را روی قبر پهن کردند و دور تا دورش را سنگ گذاشتند . خندیدم و رفتم کنار مادر . مادر گفت : " حیاکن بچه ! چرا می خندی ؟ "
گفتم : " آخه باد کجا بود که بخواد پارچه رو ببره ، مگه این جا منطقه ست
که از اون بادهای جهنمی بیاد ؟ "
مادر گفت : " زشته ! تو مراسم نخند " بعد چادرش را جمع کرد و زیر لب فاتحه خواند . دستم را کشیدم روی کشاله ران سمت راست و ماه گرفتگی را لمس کردم . ماذر هنوز داشت فاتحه می خواند . گفتم : " اگه به ماه نگاه
نکرده بودی ، این طور نمی شد "
مادر لبش را گاز گرفت و رو به قبر فوت کرد . گفتم : " مادر چرا نمی خواهی بفهمی ؟ به خاطر همین ماه گرفتگی بود که تو منطقه شهره خاص و عام شدم "
مادر چشم غره ای رفت وگفت : " مگه نمی بینی دارم فاتحه می خونم "
سرم رابالا کردم . شاخه خالی بود . دنبال کلاغ ها گشتم . هیچ کدام نبودند . گفتم : "دیدی مادر اون یکی هم رفت " کسی تنه زد . افتادم روی قبر و آرنجم در خاک تازه فرو رفت . مادر گفت : " صبر کن مادرجون !
یه کم دیگه که بگذره ، دلت برای همین تنه زدن ها هم تنگ می شه "
گفتم : " همین حالاش هم تنگ شده بود " و لباسم را تکاندم . بعد رفتم جلو و آرام پارچه سیاه را بالا زدم ،جایی را که سایه کاج افتاده بود ، با انگشت سوراخ کردم و ته سیگاری را درآن فرو بردم .وقتی دیدم که مادردارد می آید ،خاک ها را دور و برش ریختم . مادر خندید . گفتم : " چرا می خندی ؟ "
گفت : " بچه شده ای ؟ "
دوباره به شاخه خالی نگاه کردم . از دور صدای آکاردئون می آمد . گفتم :
" اگه دژبان گروهان سازدهنیمو نمی گرفت ،این طوری نمی شد "
مادر گفت : " این قدر به گذشته فکر نکن "
گفتم : " از حالا به بعد ما فقط با گذشته زنده ایم . نه ؟ "
گفت : " اگه بخوای به گذشته فکر کنی پیر می شی "
گفتم : " پس این صدای آکاردئون از کجا می آد ؟ "
گفت : " خدا به دور ! تو مراسم عزا صدای آکاردئون کجا بود ؟"
گفتم : " چکار کنم ، دست خودم که نیست " و شروع کردم به آواز خواندن . مادر یکی زد پس گردنم و گفت : " خجالت نمی کشی بچه ؟ آدم تو
مراسم که آواز نمی خونه "
چیزی نگفتم . صدای قارقار کلاغ آمد . همان دو کلاغ دوباره سر جای اولشان نشسته بودند . گفتم : " همون دوتا کلاغ قبلی هستن . نه ؟ " بعد گفتم کاش نشانی از آن قبلی ها داشتم . کاش ماه گرفتگی ،چیزی داشتند که می توانستم پیدایشان کنم .
مادر گفت : " باز هم دنبال دردسر می گردی ؟ "
گفتم : "اگه اون ماه گرفتگی نبود که سرگروهبان نمی تونست اون طور بین سربازها مسخره ام کنه . نمی تونست بره واز خودش قصه سر هم کنه ؛حرف
دربیاره " .
گفتم : " این آخری سه ماه حموم نرفتم . چون حموم صحرایی بود ... درندشت ...همه جاتو می دیدن "
پسرکی ظرف خرما به دست رد شد . دنبالش دویدم . گفتم : " آقاپسر ! لطفا یه خرما بدین " . پسرک نگاهم نکرد . مادر داشت می خندید . حرصم گرفت . دست دراز کردم تا تو سینی خرما بردارم که پسرک ظرف خرما را برد طرف عموم . از بین همه دویدم وپشت کاج بالای سر قبر قایم شدم وصبر کردم تا عمو هسته را تف کند روی زمین و من برش دارم .
هسته هنوز خیس بود . آستین پیراهنم را پایین آوردم و هسته را برداشتم .
گشتم دنبال کلاغ ها و منقار کلاغ سمت راستی را نشانه رفتم . این بار هسته به شاخه خورد و هر دو کلاغ بلند شدند . مادر آمده بود کنارم . گفت : " بچه مگه آزار داری ؟ "
کسی چیزی می خواند . خاله ام باز جیغ کشید . گفتم : " مادر ! منطقه رو بلدی ؟ " گفت : " عموت هم سربازیش رو همون جا بود " وباگوشه چادر،
کنار چشم را پاک کرد . گفتم : " اما عمو که روی پاش ماه گرفتگی نداشت تا
براش حرف دربیارن و اون هم مجبور بشه نصف شب ، اسلحه وهمه چیزش
رو بذاره و از پشت سنگرا ، از بالای سیم خاردارفرارکنه ،رو به خرمشهر ، و اون ها هم با تیر بزننش "
مادر دوباره داشت فاتحه می خواند . صدای آکاردئون می آمد . فکر کردم
باید آهنگ را بشناسم و سعی کردم آن را از حفظ بخوانم . گفتم : " مادر ! درست می خونم ؟ " مادر گفت : " باید لین ولاالضالین رو بکشی "
لباسم خاکی شده بود . فکر کردم باید پشت لباسم ، شوره هم زده باشد . مادر گفت : " پدرسوخته باهمون لباس خاکی ... تو خونه ..."
گفتم : " کاش منو نزاییده بودی "
مادر بغلم کرد . ماچم کرد . گفتم : " نه مادر ! چرا حرف دلتو نمی زنی ؟ "
خندید : " بچه به این فسقلکی می گه چرا حرف دلتو نمی زنی ...الهی ! ...
کاش بودم و بزرگیتو می دیدم "
گفتم : " اگه بودی چکار می کردی ، با منطقه ... با بی آبی هاش ... باهوای گرمش ... با گرهبانا ... باسربازا ... "
گفت : " مگه با بابات چکار کردم که با ... "
بوی گلاب می آمد . داشتند روی پارچه سیاه گلاب می ریختند . بعد عکسی را آوردند و گذاشتند بالای سر قبر . گفتم : " جوونیای آقامه ؟ " یکی داشت روبان سیاهی را گوشه قاب عکس می چسباند . گفتم : " من هم از همین می ترسیدم که بشم مثل جوونیای آقام "
مادر داشت گریه می کرد . گفت : " رسم دنیا رو می بینی ؟ حالا مجبورم
مثل غریبه ها بیام دیدن پسرم ... اون هم این جا ...توی این قبرستون ... "
گفتم : " خوب شد تو منطقه نیومدی وگرنه راهت نمی دادن . باید کلمه عبور
می دادی " و نشستم روی زمین و سرم را گرفتم بین دو تا پام . دستم رفت روی ماه گرفتگی . گفتم : " کاش لااقل گلوله را زده بودند این جا تا تو غسالخانه ، کسی نگاش به این ماه گرفتگی نیافته "
مورچه ها داشتند از سوراخ کنار پام بیرون می آمدند . انگشتم را توی سوراخ کردم . دستم سوخت . بلند شدم و با لگد روی سوراخ کوبیدم . مادر دستم راگرفت و گفت : " دوست داری یکی خونه تو خراب کنه ؟ "
پام را روی زمین کوبیدم و داد زدم : من سازدهنیمو می خوام " . خاله ام زبان گرفته بود . من دوباره داد زدم : " من سازدهنیمو می خوام " مادر دستم را گرفت و کشید . خواستم دستم را از تو دستش بیرون بکشم ، نشد .
دور جمعیت چرخیدیم . آقام داشت سیگار می کشید . عمو هسته خرمایی را روی خاک تف می کرد . موهای سبیلش یکی در میان سفید شده بود . خاله دست ها را رو به آسمان بلند کرده بود . داد زدم : " خاله ! رویا چرا نیومد ؟" آقام پا گذاشت رو سوراخی که با هسته خرما پر کرده بودم . مادر گفت : " هیس ! " حالا رو به روی شاخه های خالی بودیم ومن هنوز مورچه ها را می دیدم که از کنار پای آقام رد می شدند و از سوراخ پایین می رفتند .
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
در جشن عروسی‌ِ بیش‌تر مجذوب مادر شدم. بالای صخره‌ی پوشیده از صدف‌ها ایستاده بودم تا بر همه جا مسلط باشم. نمی‌خواستم حرکت یا اتفاقی نادیده گرفته شود. ماه در آسمان یک‌دست آبی می‌درخشید و پرتو آن، صورت مادر را در هاله‌ای از وهم و واقعیت پوشانده بود. هر چه بیش‌تر او را نگاه می‌کردم، بیش‌تر یقین می‌یافتم از گذشته‌های دور می‌شناسمش. حتا در نخستین دیدار احساس کردم که او را در وطنم دیده‌ام.
در کافه‌ی هتل نشسته بودم. نگاه گرمی را روی صورتم احساس کردم. کنجکاو چرخیدم. بلندبالا و عشوه‌گر به‌طرف گوشه‌ای رفت که خلوت بود و دختر نشسته بود. پرتو کم لامپ نارنجی‌یِ آن گوشه‌ی دنج، تماشای چهره‌ی مادر و دختر را از جایی که نشسته بودم، ناممکن می‌کرد. با این حال همان یک نظر که دیدمش، خاطره‌ای از جوانی‌هایم را به‌یاد آورد. یقین داشتم جایی او را دیده‌ام که توأم بود با ترس و لذت.
روزهای بعد، با این که زیاد در اطراف هتل می‌پلکیدم، بیش از سه بار ندیدمش. گویی می‌دانست در انتظار او قدم می‌زنم. هر بار هم که می‌دیدمش، آگر چه خیلی سریع از برابرم می‌گذشت، اما باز هم نگاه‌ها و حالت‌هایش، حس کهنه‌ای را در درونم بیدار می‌کرد. چند بار خواستم به‌حضور او اهمیت ندهم. نمی‌توانستم. گاه و بی‌گاه فکرش، مثل زخمی قدیمی که نیشتر خورده باشد، کلافه‌ام می‌کرد. در انتظار لذت جریان خون از درد زخمی بودم که رهایم نمی‌کرد. از این که نمی‌توانستم به‌درستی به‌یادش بیاورم، رنج می‌بردم و حس ناشناخته‌ای نمی‌گذاشت فراموشش کنم. بیش از دو هفته می‌گذشت و هنوز فرصت لازم را به‌دست نیاورده بودم تا به‌او نزدیک شوم. امیدوار بودم در خلوتی اشاره‌ای به‌آشناییمان بکنم و اگر نشناختم، خودم را جمع و جور کنم.
از زن‌های مهاجری که ناگزیر روزگاری به‌هر کاری تن داده بودند، تجربه‌ی خوبی نداشتم. دیده بودم به‌محض این که احساس خطر می‌کنند، چه‌طور از خود بی‌خود و خطرناک می‌شوند. نمی‌خواستم با بی‌احتیاطی دردسر درست کنم. باکی از برچسب و تهمت و ناروا نداشتم. حتا کتک‌خوردنم هم ملس شده بود. آدم یک لاقبایی بودم که نه زن و بچه داشتم و نه خرده برده‌ای از کسی. اما شغلم را دوست داشتم. نمی‌خواستم در این بازار آشفته‌ی غربتی بودن، که سگ صاحبش را نمی‌شناسد، کارم را از دست بدهم. بعد از عمری بیگاری در تبعید، توانسته بودم کار دل‌خواهم را به‌دست بیاورم.
سردبیر خواسته بود که گزارش مستندی از وضعیت شغلی و خانوادگی‌ی م.ص تهیه کنم. دو ماه سگ‌دو زده بودم تا توانسته بودم از او وقت بگیرم. به‌هر کس و ناکسی باج داده بودم و درست سر بزنگاه، عصر روز همان شب که با م.ص ملاقات داشتم، رابطه‌ی مادر و دختر را با او دریافتم.
مادر با این که حدود چهل سال داشت، بسیار جوان‌تر می‌نمود. پیراهن تور ساده‌ای از جنس ساتن آبی با گل‌های نیلوفر پوشیده بود. تاج مروارید، پیشانی‌ِی تابناکش را بلند و شکیل‌تر نشان می‌داد. دختر نیز با طنازی، چنان بر روی گ‌ل‌ها، پیش می‌رفت و با مهمان‌ها خوش و بش می‌کرد، که انگار چرخی ناپیدا زیر پاهایش بود. از تماشای خرامیدن او در حالی که دست‌هایش را به‌سبکبالی برای حاضران تکان می‌داد، سیر نمی‌شدم. حرکت دست‌های مادر نیز، بیش‌تر شبیه به رقص دو ماهی در آب‌های زلال ژرفای دریا بود تا دو بال مرغ‌ دریایی بر ساحلی پوشیده از گل و آسمانی از پرواز مرغ‌های دریایی، که در رویایی دیده بودم.
مادر از جلو هر کدام از مهمان‌ها که می‌گذشت، نگاه آنان را با چرخشی آرام به‌دنبال خود می‌کشید. انگار به‌تماشای صحنه‌ای ایستاده‌ام که همه چیز آن، از پیش طراحی و کارگردانی شده بود. هر گاه در گوشه‌ای چند نفری به‌دور هم جمع می‌شدند و یا صدای خنده‌ و نشاطی از جایی می‌آمد، مادر یا دختر با حضور در آن‌جا توجه همه را به‌خود معطوف می‌کردند. در تمام مدتی که بر بلندای صخره ایستاده بودم، حتا برای یک لحظه هم ندیدم مادر و دختر از بی‌توجهی‌ی کسی غافل شوند. حضور آنان در هر نقطه از ساحل، توأم بود با همان حسی که در نخستین دیدار از مادر پیدا کرده بودم. لذتی توأم با ترس. و شاید احترام و حسادت برای مهمان‌ها.
تنها مرغ‌های دریایی در آن شب از طلسم رفتار مادر و دختر در امان بودند. آن‌ها تنها حریفانی بودند که مادر و دختر نتوانسته بودند توجه‌اشان را به‌خود جلب کنند و مانع از آمد و شد مدام و قاقاهشان باشند. مرغ‌های دریایی به‌رغم از دست دادن آرامش شبانه‌اشان، به‌نظر خشنود می‌آمدند و با قاه‌قاه‌هایشان که شبیه خنده‌ی مادر بود، بدون هراسی به‌روی میزهای مملو از انواع خوراک‌های دریایی، گوشت‌های بریان گوسفندها و ماکیان، فرود می‌آمدند و چنان ماهرانه، به‌آنی لقمه‌ی لذیذی را با خود به‌پرواز درمی‌آوردند، که بیش‌تر مهمان‌ها حتا م.ص و پسر هم نمی‌توانستند از تماشای آن‌ها خودداری کنند.
یک هفته بعد از روزی که مادر را در کافه‌ی هتل دیده بودم، دریافتم که او و دختر به‌واسطه‌ی پیشکار با م.ص آشنا می‌شوند. به‌شهر رفته بودم تا به‌کمک پیشگو که دوست قدیمی‌ام بود، با م.ص قرار ملاقات را مشخص کنم. پیشگو گفته بود مادر همین که م.ص را در کافه‌ی هتل می‌بیند، از پیشکار می‌خواهد دختر را با او آشنا کند. می‌خواهد برای دختر و خودش امکاناتی فراهم کند. امیدوار است در پرتو معاشرت با م.ص بتوانند به‌اقامت دایم دست یابند. پیشکار سال‌ها بود برای م.ص کار می‌کرد و در واقع امین‌ترین فرد نزدیک به‌او بود. مادر و دختر در یکی از گردش‌های شبانه‌اشان در ساحل هتل با پیشکار آشنا شده بودند.
م.ص عادت داشت که پس از شام، که به‌عادت اروپایی‌ها کمی بعد از غروب آن را می‌خورد، نیم ساعتی در ساحل قدم بزند. بعد در کافه‌ی کوچک هتل یکی دو پیک ویسکی‌ی ایرلندی را با حل تکه‌ای نبات در آن بنوشد و به‌اتاقش برود. در یک شب مهتابی و گرم پیشکار در فرصت مناسبی، چند لحظه پیش از بلند شدن م.ص دختر را به او معرفی می‌کند. م.ص همین که نگاهش به‌دختر می‌افتد، بارقه‌ای از خوشبختی را در چشم‌های او می‌بیند. شیفته می‌شود.
تا زمانی که این روایت را از زبان م.ص نشنیده بودم، باور نمی‌کردم. تمام تحقیقاتم نشان می‌داد که م.ص، برخلاف ظاهرش و یا حتا دوستانی که با آنان نشست و برخاست می‌کند، به‌هیچ وجه اهل عیاشی و خوش‌گذرانی نیست، اما شیفتگی‌ی یک شبه‌اش باز هم ذهنم را خالی از پرسش نمی‌گذاشت.
یک سال می‌شد که به‌خواست سردبیر مأمور گزارش از چهره‌ها شده بودم. سیاهه‌ای از نام چهره‌ها در اختیارم گذاشته بود که در میان آنان از رقاصه‌های مشهور پلی‌بوی بودند تا سرمایه‌داران سرشناس. بیش‌ترین افراد را دلالان هنری و پااندازهای بزرگ تشکیل می‌دادند که در شغل‌های دیگری شهرت داشتند. آخرین گزارشم در باره‌ی یک پاانداز بود. مرد عتیقه‌بازی که بابت هر کدام از ملکه‌ها – نامی که خودش روی جنده‌هایش گذاشته بود – جدا از دستمزد معمول که مبلغ آن را به‌عنوان اسرار شغلی فاش نکرد، یک شیی‌ عتیقه هم گرفته بود. مجموعه‌ی بی‌نظیر او از ایران که 241 تکه بود، به‌نظر کارشناسان یکی از گران‌ترین مجموعه‌های خصوصی از دوران باستان در جهان بشمار می‌رفت.
م.ص از چهره‌هایی بود که کم‌تر شهرت داشت، اما از نفوذ بسیاری در روابط سیاسی‌ی کشورهای ارویایی با کشورهای خاورمیانه برخوردار بود. مردی که هیچ کس اصل و نسب او را نمی‌شناخت و نمی‌دانست دارای چه ملیتی است. همه جا با تنها پسرش که بر اثر سانحه‌ی انفجار بمب صوتی توانایی‌های حنجره‌اش را از دست داده بود، سفر می‌کرد و پیشکار. در سال گذشته، 47 روز در ایران زندگی کرده بود، یک ماه و 3 روز در لیبی، سه ماه و 7 روز در هلند، 27 روز در کشتی‌ی مسافربری کالرلاین در دریای شمال، پنج ماه و 2 روز در انگلستان. با احتساب روزهای پرواز در بین کشورها دست‌کم یک هفته مشخص نبود که م.ص در کجا زندگی کرده بود و این یکی از مهم‌ترین پرسش‌هایی بود که نه تنها سردبیر خواسته بود که جایی خالی‌ی معمای مسافرت‌های او را پر کنم، که خودم هم بسیار کنجکاو بودم از آن اطلاع دقیقی به‌دست بیاورم. بدیهی بود که بسیاری ار اطلاعتی را که به‌دست می‌آوردم، نه تنها سردبیر چاپ نمی کرد که دلیلی هم برای انتشار آن نبود. بسیاری از نکاتی را که در گزارش‌هایم به‌آن اشاره می‌کردم و بعد از چاپ متوجه می‌شدم حذف شده است، کاربرد واقعی‌اشان در دریافت آگهی بود. هر نوع آگاهی از بند و بست‌های سیاسی و اقتصادی تضمینی بود برای پشت‌بانی سیاسی و مالی از روزنامه. واقعیتی که اگر دیر دریافته بودم، در همان ماه‌های نخست شغلم را از دست می‌دادم.
م.ص هیچ جا خانه یا ویلایی نداشت. همه جا در هتل زندگی می‌کرد. در پنج سال گذشته، زمانی که حوزه‌ی زمانی‌ی مأموریتم را مشخص می‌کرد، م.ص به هفت کشور آسیایی و اروپابی سفر کرده بود و در همه جا، طبقه‌ای از هتل و بیش‌تر هتل‌های اینترکنتینانتال به‌صورت ثابت در اجاره‌ی بوده است.
نه ماه و 13 روز بود م.ص در هتلی که من هم اقامت داشتم و از روز بعد از ملاقاتم، به‌عنوان مهمان او به‌طبقه‌ی نهم نقل مکان کرده بودم، زندگی می‌کرد. نخستین ملاقاتم با م.ص به‌کمک دوستم پیشگو، که آشنایی‌ام با او بر اثر یک اتفاق ساده بود، ممکن گشت. با این که دو بار درخواست ملاقاتم را به‌او نشان داده بودند، نپذیرفته بود. از هر گونه جنجال و خبر بی‌زار بود و در طی پنج سال گذشته، فقط سه بار از او گزارش‌هایی بیرون از حوزه‌ی اقتصاد و سیاست در رسانه‌ها منتشر شده بود. پیشگو با تأکید بر این نکته که ملاقت با من خوش‌یمن خواهد بود، موفق به‌گرفتن وقت شده بود.
در نخستین ملاقات، م.ص بعد از نوشیدن یک پیک مشروب، از من و پیشگوعذرخواهی کرد و با احترام به‌مادر و دختر که تازه وارد شده بودند، به‌اتاقش برگشت که در طبقه‌ی آخر هتل بود. تمام اتاق‌های طبقه‌ی نهم هتل، به او تعلق داشت. هر کدام را اختصاص داده بود به کاری. من نیز به‌عنوان مهمان او، از شب پیش از روز ملاقاتم در اتاق 901 اقامت داشتم. اتاقی به‌تمامی سرخ‌رنگ. ابتدا خیال می‌کردم اتاق اختصاصی در اختیارم گذاشته‌اند، اما فردای آن روز که به‌کمک مستخدمی موفق شدم به چتد اتاق از جمله اتاق مادر و دختر سرک بکشم، متوجه شدم همه‌ی اتاق‌های طبقه‌ی نهم هتل سرخ است.
شب آشنایی م.ص با دختر، بنا به‌روایت خودش، پیشکار و مادر، یکی از استثنایی‌ترین شب‌های بهار آن سال بوده است. هیچ‌کس به‌یاد نداشت م.ص، که چند ماهی از افسردگی و حالت بیمارگونه‌اش می‌گذشت، و هیچ‌کس حتا پیشکار نمی‌دانست چه‌چیز این گونه او را رنج می‌دهد، چنین خوش و سرحال باشد. آن شب، م.ص تا سپیده‌ی صبح، کنار دختر، در گوشه‌ی دنج کافه‌ی هتل می‌نشیند و از هر دری صحبت می‌کند. بعد در حالی که دستش را به‌دور کمر دختر حلقه می‌کند، او را به‌ساحل روبه‌روی هتل می‌برد. آن‌جا با صدف‌های روی صخره‌ها، که به‌سختی کنده می‌شده‌اند، روی ماسه‌ها شکل دو قلب درست می‌کند. مادر در تمام این مدت، نگران رفتار م.ص با دختر آنان را نظاره می‌کند. هر بار می‌خواهد به‌آنان نزدیک شود، پیشکار مانع می‌شود و در برابر خواهش‌های مادر به‌او اطمینان می‌دهد که هیچ اتفاقی نمی‌افتد. پیشکار نگران این که ممکن است مادر تعادلش را از دست بدهد، نگفته بود حضور هر فرد دیگری در این موقعیت، م.ص را خشمگین می‌کند. ممکن است آرامشی را که بعد از مدت‌ها پیدا کرده، از دست بدهد. آخرین باری که م.ص خشمگین شده بود، دو نفر از کارکنانی را که در سالن بوده‌اند، به‌ضرب کارد، که برای تکه کردن گوسفند سرخ شده روی میز گذاشته بوده‌اند، از پا درمی‌آورد. خشمی جنون‌آسا که می‌گفتند هرگاه به‌سراغش می‌آید، توانایی خستگی ناپذیری می‌یابد و فریادهایش حتا چلچراغ‌ها را به‌لرزه درمی‌آورد.
مادر که گاه در ایوان هتل به‌تماشا می‌ایستد و گاه در دهانه‌ی پنجره‌ی اتاقش، از خستگی و بی‌خوابی، تنگ‌حوصله و ناآرام می‌شود. اما با امید به‌آینده، می‌کوشد خود را سرپا و بشاش نگه دارد. نمی‌خواهد فرصت خوشبختی را از دختر بگیرد. اما همین که نخستین شعاع‌های طلوع خورشید را در افق دریای نیلوگون می‌بیند، دیگر تحملش را از دست می‌دهد. از آن‌جا که یقین دارد، پیشکار هنوز در آستانه‌ی ورودی هتل ایستاده، از پنجره‌ی پشت آشپزخانه‌ی هتل بیرون می‌رود و به‌سرعت به‌طرف دختر و م.ص می‌دود، که به‌شکل دو دلداده در آغوش هم، کنار قلب‌های صدفی دراز کشیده‌اند. مادر در چند قدمی‌ی آنان که می‌رسد، آواز محزون م.ص از حرکت بازش می‌دارد. دیگر نمی‌تواند حتا بایستد. همان‌جا می‌نشیند و لحظه‌ای بعد روی ماسه‌ها دراز می‌کشد که نم شبانه‌ی ساحل روی آن‌ها نشسته است. مادر احساس می‌کند گرمایی که در تنش افتاده و آشوب و تشویش درونش را دو چندان کرده است، آرام آرام از سر انگشت‌های پا و دست‌هایش بیرون می‌رود. گونه‌های برآمده‌اش را در ماسه‌ها فرو می‌کند تا صدای گریه‌اش مانع از ادامه‌ی آواز م.ص نشود.
مادر نمی‌دانست چه مدتی را به‌آن حال می‌گذراند که خوابش می‌برد. پیشکار معتقد بود همین که مادر به‌نزدیکی‌ی م.ص و دختر می‌رسد، بی‌هوش می‌شود. وقتی مادر را دیده بود که م.ص و دختر بالای سرش ایستاده‌ بودند. پیشکار به‌رغم کنجکاوی‌اش، جرئت نمی‌کند که جلو برود و مادر را از نزدیک‌تر نگاه کند. دختر هم همین برداشت را داشت. اما روایت م.ص، حاکی از آن بود که الاهه‌ی دریاها را در حالی دیده که از شادی‌یِ رویایی، در خواب لبخند می‌زده است. حالتی که همیشه در چهره‌ی مادر بود و این تصور را به‌بینده می‌داد که او لبخند می‌زند. در واقع دو چاه زنخدانی که در دو سوی لب‌های درشت و همیشه صورتی چهره‌ی مادر بود و سایه‌ی گونه‌ها، آن‌ها را بیش‌تر وسوسه‌انگیز می‌کرد، جلوه‌ای از خنده بود. خنده‌ای که، حتا برای یک بار هم، در تمام مدتی که رفت و آمد مادر و دختر را زیر نظر داشتم، اتفاق نیفتاد. اگرچه همین زنخدان‌ها، در روزهای نخست من را هم به‌اشتباه انداخته بود.
شبی که دیگر از بازگشت مادر و دختر ناامید شده بودم و حوالی ساعت یک، کمی دیرتر یا زودتر، می‌خواستم ته آخرین لیوان مشروبم را بنوشم، متوجه شدم لبخندی در صورت مادر وجود ندارد. کنار بار نشسته بودم و تلاش می‌کردم به‌شکلی دیده‌ها و شنیده‌هایم را جمع و جور کنم. سردبیر برای یک مأموریت یک هفته‌ای فرستاده بودم و من هر چند روز یک بار به‌بهانه‌ای، آن را تمدید می‌‌کردم. آخرین بار که با سردبیر صحبت کردم، گفت اگر تا آخر هفته‌ی بعد بازنگشتم، به‌تر است برای همیشه بمانم و از م.ص بخواهم کاری برایم دست و پا کند. بنابراین فرصتم تمام بود و بدیهی بود که سردبیر انتظار داشت جدا از خبرهای جسته و گریخته‌ای که با پیک‌نما ارسال کرده بودم، گزارشی خواندنی ارائه دهم. برای همین کمی عصبانی بودم. نه تنها نتوانسته بودم یک گفت‌گوی جانانه با م.ص را ترتیب بدهم که مادر و دختر هم هر بار به‌بهانه‌ای شانه خالی کرده بودند، بدون این که بخواهند به‌درخواست من جواب نه بدهند.
مادر منتظر بود جشن عروسی سر بگیرد، دخترش سپید بخت بشود و بعد وقتی را برای یک گپ دوستانه اعلام بکند. این قول را هم وقتی توانستم بگیرم که اتفاقی با هم سوار آسانسور شدیم. یقین داشتم که خلوت بودن آسانسور، مادر و دختر را وادار به گفت‌و‌گو با من می‌کند. می‌دانستم پس از این مدت متوجه شده‌اند آمد و شد آنان را دنبال می‌کنم. خودم را معرفی کردم. مادر لبخند زد و یک قدم به‌من نزدیک شد. در واقع سینه به‌سینه‌ام ایستاد. نزدیک‌تر که شد لبخند ملیح و بدون اغراق سحرآمیزش را که دیدم، احساس سبکبالی کردم. نفس عمیقی کشیدم و خود را آماده کردم مکنونات قلبی‌ام را با بهترین کلمه‌هایی که می‌شناختم، بیان کنم. اما پیش از این که باز دهان باز کنم، به‌طبقه‌ی نهم رسیده بودیم. پیشکار وارد شد. گمانم هنوز مادر و دختر بیرون نرفته بودند که ضربه‌ی مشتی را روی چانه‌ام حس کردم.
وقتی به‌هوش آمدم، بیش‌تر از این غبطه می‌خوردم که لبخند مادر، همان زنخدان‌های زیبای زیر گونه‌هایش، اجازه نداده بود چشم‌های دختر را نگاه کنم. مدت‌ها بود از تصور رنگ چشم‌های دختر عاجز شده بودم. حتا در خواب‌رویاهایم از دیدن آن‌ها محروم بودم. انگار این مادر نبود که با دو چاه زنخدان زیر گونه‌هایش دیده بودم، همان الاهه‌ی کودکی‌هایم بود شانه‌به‌شانه‌ی دختر.
سرگردانی‌ام در مورد چشم‌های دختر بی‌هوده نبود. سرانجام روزی که توانستم با دختر گپ کوتاهی داشته باشم، دریافتم که چشم‌هایش هم‌زمان با پرتو نور و رنگ محیط هر لحظه به‌رنگی دیده می‌شود. ویژه‌گی‌ی پر کششی که خود نیز از تأثیر آن بر مخاطبش آگاه بود و از این‌رو، برای این که من را بیش‌تر کنجکاو و مسحور رنگ چشم‌هایش بکند، هر لحظه به‌سویی می‌نگریست بدون این که حرف بزند و یا در حرکت آرام پلک‌هایش که سایه‌ی مژه‌ها را روی گونه‌ها می‌سراند، تغییری بدهد.
حرف‌های دختر را که شنیدم، به‌نظرم کمی اغراق‌آمیز ‌آمد. گمانم خواسته بود م.ص بیش‌تر به مادر توجه کند. غافل از این که تمام قرائن نشان می‌داد م.ص از همان نخستین نگاه، عاشق مادر شده بود. اتفاق خارق‌العاده‌ای که همه به‌جز پیشگو را حیران کرده بود. پیشگو، که فقط روزهای مذهبی کارش را تعطیل می‌کرد و همیشه با خنده‌ی تمسخری می‌گفت دعای گله‌ا‌ی مومنان آسمان را متوحش می‌کند، آمده بود تا در اتاق شماره ۹۱۳ به‌خواست‌های م.ص گوش بدهد و با پیشنهادهایش، او را از نگرانی درآورد. پیشگو معتقد بود روز ملاقات م.ص با مادر و دختر، هم‌زمان بوده است با حرکت ستاره‌ی ناهید و چرخش نیم‌دایره‌یِ راه شیری. موقعیتی که هر ملاقاتی را خوش یمن، اما بی‌سرانجام می‌گرداند.
یقین داشتم در پس کلمه‌ی بی‌سرانجام پیشگو، که با تأکید و مکث کوتاهی آن را بیان کرد، نظر ویژه‌ای نهفته بود. اما از آن‌جا که تصور می‌کرد آن را با مادر و دختر در میان می‌گذارم، از افشای صریح آن خودداری کرد. شاید حق با او بود. دلش می‌خواست م.ص و پسر، دست‌کم برای چند صباحی هم که شده است خوش باشند. این حقیقت را هم نمی‌توانم کتمان کنم که هم م.ص و هم پسر، بر این گمان بودند که مادر و دختر بی‌چشم‌داشتی تن به‌ازدواج داده‌اند. حتا از پیشکار شنیدم که هم م.ص و هم پسر، به پاس این اتفاق شکوهمند، که سرانجام با عشق موفق به‌ازدواج شده‌اند، به تمام کارکنان رده بالا، یک روز حقوق اضافی پرداخت کرده‌اند. اتفاقی که مادر و دختر را برانگیخت و م.ص و پسر را وادار کردند در حضور همه، یک روز اضافه حقوق کارکنان رده‌های پایین را هم اعلام کنند. حادثه‌ای که نه تنها همه‌ی حاضران را حیرت زده کرد و باعث شد تا چند دقیقه مبهوت یک‌دیگر را نگاه کنند و به‌سختی دست‌های کرخت شده‌اشان را برای تشویق و کف زدن بالا بیاورند، که دلیلی برای عنوان درشت تمام روزنامه‌های فردا صبح شد. به همین خاطر هم بود که اتحادیه‌ی کارگران کارخانه‌های م.ص موفق شدند پس از درگیری‌ با پلیس، که تمام خیابان‌های اطراف را برای شب عروسی مسدود کرده بودند، نمایندگان کارگران را با کامیون‌های پر ازگل به‌هتل بفرستند. کارگران تصمیم گرفته بودند سراسر ساحل را گل‌باران کنند.
هیچ وقت این همه گل را در یک‌جا ندیده بودم. عکس‌ها و کارت‌پستال‌هایی هم که از مزارع بسیار وسیع گل‌ها دیده بودم، به‌شکوهمندی و گستردگی‌یِ ساحل جلو هتل نبود. مهمان‌ها بیش از این که از شوکت جشن عروسی‌ی مادر و دختر یا نوشیدن شراب‌ها مسحور و یا هنوز مخمور باشند، از بوی گل‌ها مدهوش شده بودند. گمانم حتا مادر و دختر هم.
درست چند لحظه پیش از این که تصمیم بگیرم از صخره پایین بروم و به‌جمع مهمان‌ها بپیوندم، باز دختر را تنها دیدم. پیراهن حریرش را، که به‌سختی می‌شد از پنجاه قدمی تشخیص داد چیزی تن او را می‌پوشاند، در آورده بود و چون بادبانی بالای سرش گرفته بود و در آب‌های ساحلی می‌خرامید. اگر پسر هیجان‌زده نشده بود و فریادهای کلاغ مانندش را سر نداده بود، یقین دارم هیچ‌کس متوجه‌ی عریانی دختر نمی‌شد. رنگ پوست اخرایی‌اش در پرتو نور آبی ماه و درخشش آن در موج‌ آب‌های کم عمق ساحل، نه تنها زیبایی اندامش را دو چندان کرده بود، که حضور او را به‌عنوان موجودی زنده، دختری بیست و یک ساله، محو کرده بود. حضور او در آن لحظه بیش‌تر به‌رویایی می‌مانست. انگار که در برابر فضایی قرار گرفته باشیم ماورای واقعیت. فضایی فراتر از خیال و تصور. شاید هم آگاهی از همین امر بود که دختر را واداشت در برابر غارغارهای پسر، پشت به‌ ساحل خم شود، انگشت اشاره‌اش را در سوراخ کونش فرو کند و آن‌قدر نگه دارد تا پسر در کنارش قرار بگیرد و در دهان او بگذارد. عملی که نه تنها خشم کسی را برنینگیخت، که همه‌ی خانم‌ها را وادار به‌ تقلید کرد. فقط چند زن و مرد، که در کنار صخره‌ نشسته بودند، از دختر و پسر تبعیت نکردند. تا جایی که سوی چشم‌هایم در آن نور نقره فام ساحلی اجازه می‌داد، تمام زن‌ها عریان شده بودند و داشتند انگشت‌هایشان را در دهان مردهای همراهشان فرو می‌کردند. مادر هم بعد از این که انگشتش را از دهان م.ص بیرون آورد، از او خواست چهاردست و پا شود. می‌دیدم که مثل همیشه یک‌ریز حرف می‌زند و با دست‌ها به م.ص اشاره‌ می‌کند. درست در همان لحظه‌ای که مادر بر پشت م.ص نشسته بود و با زانوهایش به‌پهلوهای او می‌زد، زن‌ها هم از مردهایشان خواستند لباس‌هایشان را درآورند و عریان چهار دست و پا بنشینند تا آنان بتوانند سوارشان شوند. حادثه‌ای که تا چند لحظه منگم کرده بود و نمی‌توانستم واقعیت آن را هضم کنم. اگرپیشگو کنارم نایستاده بود و نگفته بود این هم می‌تواند در آینده یکی از آداب کهن باشد، هنوز هم فکر می‌کردم آن صحنه، ساحلی پوشیده از گل‌ها با مردانی چهاردست و پا و زنانی سوار بر پشت آنان و همه هم عریان، یک رویا است. اگر چه در تمام خواب‌رویاهایم هرگز مادر و دختر را در چنین وضعیتی ندیده بودم. حتا در بعد از جشن عروسی هم صحنه‌ای چنین ناباورانه ندیدم. هیچ‌کدام از کارکنان هتل هم تصور نمی‌کردند که ممکن است در جشن عروسی‌ی م.ص و پسر چنین صحنه‌ای دیده باشند. در تمام ساعات صبح به‌دنبال فرصتی بودند تا با حیرت حوادث شب گذشته را برای یک‌دیگر تعریف کنند. یک شب استننایی که به‌یک خواب و خیال می‌مانست و تنها کسانی که همه چیز برایشان عادی بود، م.ص و پسر بودند.
ساعت‌ها از بامداد بی‌آفتاب گذشته بود و حتا هنوز دامادها به‌وصال عروس‌هایشان نرسیده بودند. هنوز بقایای جشن عروسی دست نخورده باقی مانده بود. از حضور درهم فشرده‌ی مرغ‌های دریایی بر فراز میزهای غذا، آسمان یک دست سپید بود. هوا دم کرده و گرفته بود. با وجود این، تمام پنجره‌ها و درها را بسته بودند تا کمتر صدای مرغ‌های دریایی شنیده شود. در کافه‌ی هتل نشسته بودیم. انگار هیچ کس قصد رفتن به‌اتاقش را نداشت. شاید هم همه منتظر بودند م.ص و پسر دست مادر و دختر را بگیرند و روزبه‌خیر بگویند. تلفن مخصوص م.ص زنگ زد. م.ص به‌پیشکار اشاره کرد که گوشی را بردارد و خودش به‌حرف‌هایش در باره‌ی ویژه‌گی جزایر مرجانی ادامه داد. چهره‌ی پیشکار هر لحظه برافروخته‌تر و نگران‌تر می‌شد. گمانم م.ص از نگاه حیرت‌زده‌ی من دریافت که اتفاقی افتاده است. به‌پیشکار نگاه کرد. پیشکار گوشی را گذاشت و دست‌ها در هم گره کرده ایستاد. آشکارا معلوم بود که نمی‌توانست حرف بزند. زبانش می‌گرفت و چنان لکنتی پیدا کرده بود که اگر نمی‌لرزید و شاهد هراسش نبودم، به‌یقین نمی‌توانستم جلو خنده‌ام را بگیرم. ناگهان فریاد م.ص همه چیز را دگرگون کرد. پیشکار در چند جمله موقعیتی را که از رییس دفتر وزیر شنیده بود، گزارش کرد.
کارگران کارخانه‌‌های دیگر، با دیدن عنوان‌های درشت روزنامه‌ها ‌اعتصاب کرده بودند و خواستار رفع تبعیض شده بودند. از این رو صاحبان کارخانه‌ها به‌وزیر کار اعتراض کرده بودند و او م.ص را برای یک ملاقات دوستانه احضار کرده بود.
م.ص که نمی‌خواست فضای سنگین سکوت بعد از فریادش ادامه یابد، و به نظر می‌رسید هنوز از سرخوشی‌ی شب گذشته شنگول و شاداب است، دستور داد ‌خلبانش را احضار کنند و با اشاره به‌ گروه نوازنده‌هایی که در گوشه‌ی کافه بودند، باز به‌حرف‌هایش ادامه داد. نوازندگان به‌رغم خستگی و رخوتی که سراپایشان را گرفته بود، یک آهنگ شاد محلی‌ را نواختند. پیش‌خدمت‌ها به دستور پیشکار برای همه معجون غریبی آوردند. ترش‌مزه و کمی تلخ بود. نتوانستم حتا جرعه‌ای از آن را فرو دهم. هنوز م.ص معجون درون لیوان کریستال را که پیشکار به‌دستش داده بود، به‌تمامی ننوشیده بود که خلبان هلیکوپتر طی تماس با بی‌سیم گفت مجبور است کمی دورتر از هتل در ساحل بنشیند.
حضور انبوه‌ مرغ‌های دریایی در ساحل جلو هتل، نشستن هلیکوپتر را ناممکن کرده بود. م.ص با شنیدن این پیام، انگار که آسمان بر سرش خراب شده باشد، به‌پیشکار و بعد به‌کسانی که نزدیکش ایستاده بودند، اشاره کرد. بی‌توجه به حوادثی که می‌گذشت، به‌دلیل خستگی‌یِ بسیار و فشار خواب که پلک‌هایم را سنگین کرده بود، از اطرافیانم عذر خواستم و به‌طرف آسانسور رفتم. می‌خواستم تا عصر بخوابم و بعد در فرصت مناسبی، مادر و دختر را در گوشه‌ی خلوتی گیر بیاورم و مصاحبه‌ی کوتاهی با آنان انجام دهم. می‌دانستم مصاحبه‌ی مادر و دختر در باره‌ی شب جشن عروسی‌شان برای خوانندگان جذاب خواهد بود.
در آسانسور که باز شد، پیشکار و چند مرد با تفنگ‌های گوناگون بیرون آمدند. حیران اطراف را نگاه کردم. هیچ دلیلی برای محافظت مسلحانه از م.ص و پسر نمی‌دیدم. پسر مدت‌ها بود بی‌هوش روی مبلی افتاده بود و جرئت نداشت زودتر از م.ص به‌اتاقش و در آن روز ویژه به‌حجله‌گاهش برود. کنجکاو به‌دنبال پیشکار راه افتادم. از در ساحلی‌ی هتل بیرون رفت. م.ص در ساحل ایستاده بود و مرغ‌های دریایی را نگاه می‌کرد که در همین فاصله‌ی اندک سرتاپایش را با فضله پوشانده بودند. م.ص انگار که از پیشکار و مردان دیگر سان می‌بیند، آرام و با نگاهی نافذ به‌اسلحه‌هایی که در دست داشتند، از جلو تک تک آنان گذشت. آتشباری را انتخاب کرد که به‌نظر ازهمه قوی‌تر بود. هنوز داشتم به‌دست‌های مردان نگاه می‌کردم و می‌کوشیدم دریابم هر کدام از اسلحه‌ها چه کاربردی دارند، ناگهان هم‌زمان با شنیدن صدای شلیک، دیدم بارانی از خون و پر بر روی گل‌های بازمانده از شب جشن فرومی‌ریزد. نتوانستم تحمل کنم. به‌سرعت به هتل بازگشتم و به‌اتاقم رفتم. با وجود بسته بودن در و پنجره‌ها صدای شلیک تا طبقه‌ی نهم هم می‌آمد. به‌ترین چاره را در این دیدم که به‌حمام بروم و دوش آب را باز کنم.
نمی‌دانم چند ساعت در وان حمام خوابیده بودم، اما وقتی بیرون آمدم، دیگر صدای شلیک نمی‌آمد و آسمان سرمه‌ای شده بود. لباس پوشیدم و به‌رستوران هتل رفتم. از گرسنگی احساس ضعف می‌کردم. از این که هیچ کس در رستوران نبود و حتا کسی را در حال آمد و شد ندیدم، تعجب کردم. پرده را کنار زدم تا از پنجره بیرون را نگاه کنم. سطح دریا را پرهای مرغ‌های دریایی و گلبرگ‌های پلاسیده پوشانده بود و ماسه‌های ساحل در طیفی از رنگ نارنجی و سرخ دیده می‌شد. احساس کردم خاطره‌ی دوری را به‌یاد می‌آورم. تعادلم را از دست دادم و پیش از این که خودم را به‌صندلی برسانم، سقوط کردم.صدای افتادنم در جمجمه‌ام پیچید.
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
من حروف اول از سه کلمه ی "خانم طبقه ی بالا" را به هم چسبانده ام و اسمش را خطب گذاشته ام .ما همسایه هستیم. ساختمان ما فقط دو طبقه دارد. طبقه ی اول من به تنهایی و طبقه ی دوم او و شوهرش زندگی می کنند. ما شباهت های ظاهری و رفتاری زیادی باهم داریم. هر دو رنگ پریده و لاغر با چشمانی مورب و نگاهی گیج.. هر دو صبح به صبح با زنبیل های سبز و بزرگمان راه می افتیم و می رویم خرید. او هم مثل من نمی داند که چه می خواهد. می آید و دو ضربه ی آهسته به در می زند و من که پشت درآماده ام فقط کافی است که در را باز کنم. بعد هردو باهم به کوچه می رویم. اول از خرید سبزیجات شروع می کنیم. یک دانه کدو من یک دانه او یک پیاز من یک پیاز او... دانه دانه سوا می کنیم برای شب که خورش کدو بپزیم. بعد کرفس و سبزیجات دیگر که روزی هم خوراک چینی درست کنیم. به مرکز خرید انتهای خیابان هم می رویم. در تابستان حراج لباس های زمستانی است و تابستانها حراج لباس ها و لوازم زمستانی. ما فقط می دانیم که صرفه با این جور خریدهاست. بعدن معلوم می شود که چقدر از آنها را احتیاج داشته ایم. نزدیک ظهر به خانه می رسیم و وقتی برای آشپزی نمانده است ... آن وقت صبر می کنیم تا یکباره شام درست کنیم. بعد سر یخچال می رویم و گوشت و سبزیجات و لبنیاتی را که از تاریخ گذشته اند توی سطل آشغال می ریزیم. اول ها من و خطب خیلی به این کار می خندیدیم و تقریبن تفریحمان شده بود. ولی مثل هر جوک دیگر زیاد دوام نیاورد. یک روز من سعی کردم خطب را از ژاکت راه راهش با گیره لباس به بند رخت آویزان کنم و با حسابهایی که کرده بودم شدنی می آمد چون وزن خطب به 45 کیلو هم نمی رسید و گیره‌ی لباس ها از محکمترین نوعش بود ولی نشد. خطب فقط کمی از روی پنجه ی پاهایش بلند شد آن هم با اراده ی خودش و به خاطر این که ژاکتش زیادی کش نیاید و پاره نشود. من از مرد همسایه‌ی دست راستی که سر پنجاه سالگی تازگی ها بچه دار شده است بدم می آید. او کلاه منگوله دار سر بچه اش می گذازد و عصرها با کالسکه به کوچه می آید و لبخند می زند ولی لبخندش آن قدری نیست که جای خط اخم پنجاه ساله اش را بگیرد. خطب از زن همسایه ی دست چپی بدش می آید که هر روز موهای بورش را بیگودی می پیچد و می آید دم پنجره و بلند بلند صحبت می کند و یک روز با لهجه‌ی کش دار و زنانه اش گفت: این کار دو تا حسن خوب دارد و یک حسن بد!
خطب هر روز بعد از خرید روزانه مان معجون می خورد. از آن مخلوط های بستنی و موز و شیر و مغز گردوو می گوید: باید کمی چاقتر بشوم . ولی وزن او از 45 بیشتر نمی شود . او به شوهرش هیچی نمی گوید و بعد هم به روی خودش نمی آورد که اورا شبها به تخت می بندد تا کارش را بکند و چون هیچ وقت نمی تواند کارش را تمام کند به خطب می گوید از بس که جذاب نیستی بدن من نصفه کاره خودبخود منصرف می شود. خطب هر کاری می کند نمی تواند چاقتر و جذابتر شود تا شوهرش بتواند کارش را تمام کند تا صدای جیغ هایش وتکان تکان پایه های تخت سقف خانه ی مرانلرزاند وهر شب خدا مرا بی خواب نکند. من خیلی خوشحالم که شوهری ندارم که بچه دار نشدنش را گردن لاغری من بگذارد. هر روز منتظر بوده ام که خطب از شوهرش چیزی بگوید. هر دفعه می خواهم بگویم که ار صدای ضجه هایش و پایه های تخت- شبها خوابم نمی برد. ولی خطب اگر هم بخواهد چیزی بگوید از بچگی هایش می گوید و شهری که خانه های سازمانی آجری داشت و هوایش گرم بود و دخترها در آن هوا حتمن دامن می پوشیدند ولی اودامن نمی پوشیده چون تنها همبازی هاش پسرها بودند که باآنها فوتبال بازی می کرده و مادربزرگش که قلاب بافی یادش می داده و می گفته پس فردا که شوهر کنی لازمت می شود. خطب اما هیچوقت از پس فردایی که شوهر کرده بود به بعدش چیزی نمی گوید نه به من و نه به شوهرش که فریاد می زند : نروک نازای مردنی! و یکشب آنقدر بلند گفت که پسرهای توی کوچه هیاهوی فوتبالشان را قطع کردند و ساکت شدند. امروز در بازارمیوه ی شهرداری خطب نه کدو خرید نه کرفس و نه تخم مرغ و قارچ و بعد از این که نصف راه هر روزیمان را رفته بودیم گفت: می دانی! تازه از حرف آن روزت خوشم آمده که گفتی ساندویچ ژامبون مرغ از شوهر خوشمزه تر است و خندید و این اولین باری بود که خطب اینجورسرخوش با من حرف می زد ولی بلافاصله گفت اما بهرحال مرد بودن هم سخت است وشوهرها حق دارند. به او گفتم حق- حمام نیست که مردانه وزنانه داشته باشد و بعد گفتم من فقط می توانم به کسی حق بدهم که دوستش دارم و برایش گفتم که پسر معجون فروش بغل مرکز خرید بعضی روزها که بتواند کسی را جای خودش در مغازه بگذارد به خانه ی من می آید و او تنها کسی است که این روزها از نظر من حق دارد. خطب از پشت توری های سبز زنبیلش مرا نگاه کرد و گفت حالا بگذار من هم به تو چیزی بگویم و گفت : من حامله ام!
ما امروزخرید نکردیم فقط دو تا ساندویچ ژامبون مرغ خریدیم و به خانه آمدیم. خطب گفت شوهرش حتمن خیلی خوشحال می شود.
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
آن وقت‌ها من این‌جا نبودم . یعنی اصلا پرستار نبودم. آن وقت‌ها (درست پنج سال پیش اوایل بهار وقتی که نرمه باد خنکی توی تن آدم می پیچید و هوا بوی باران می داد) توی شرکتی کار می کردم اطراف میدان تجریش. شرکت صادرات و واردات. از ایران صنایع دستی (گلیم و گبه و خیلی چیزهای دیگر) صادر می‌کرد به کشورهای عربی. یکی دوتا کشور اروپایی هم بود .آن وقت‌ها آدمی بودم شاداب با پوستی صاف و کشیده. چهار سال بعد (توی این چهار ساله سه بار کارم را عوض کردم) سی و دو را دیدم .توی آسایشگاه بعد از اینکه از اتاق رئیس بیرون آمدم و قرار داد استخدامم توی دستم بود دیدمش . روی برانکارد سفیدی خوابیده بود و یک ور صورتش غرق خون بود . چند روز بعد یکی از پرستارها دم گوشم ( آنقدر آرام که بیشتر حرفهایش را نفهمیدم ) گفت که سی و دو چه کار کرده . یعنی قبل از اینکه کارش به این آسایشگاه بکشد . همان وقت بود که ترسیدم . واقعا ترسیدم . با خودم گفتم که من هم ممکن است همین کار را بکنم . همین کار را بکنم و بیفتم روی یکی از این تختهای سفید و مستطیلی.

بار دوم که دیدمش لمس لمس بود . مچاله شده بود گوشه تخت و با پلکهای نیمه باز به کلید پریزهای گوشه اتاق نگاه می کرد . روی تختش تابلو کوچکی چسبانده بودند که رویش نوشته شده بود : سی و دو . قرصهایش را بی هیچ درد سری می خورد . نه زور می خواست نه التماس . قرص را جلوی دهنش می گرفتی و چند بار دهنت را جلوی پلکهای نیمه بازش عین ماهی باز و بسته می کردی بعد دهنش خود به خود باز می شد .

این آدم پنج سال پیش توی یک روز خوب بهاری ( روزی که باران ملایمی هم می آمده و از پنجره باز همسایه کناری آواز بنان به گوش می رسیده ) زنش را با قیچی باغبانی کوچکی مثله کرده .بعد هم همه چیز را فراموش کرده. نشسته گوشه اتاق ، سیگاری روشن کرده و به تکه های جسد خیره مانده .

هنوز معلوم نیست که پلیس را کی خبر کرده .یکی از پرستارها می گفت پیرزن خانه نشینی بوده که به غیر از نشستن پای پنجره هیچ کار دیگری نداشته . بعد هم شنیدم که همین پارسال همسایه دیوار به دیوارشان اعتراف کرده که خبر کردن پلیس کار او بوده . ولی من فکر میکنم که خودش بوده . یعنی گوشه اتاق نشسته و سیگارش را روشن کرده . سومین سیگار را که خاموش کرده از سرجایش بلند شده . گوشی را برداشته و یک بار تمام جمله هایی را که می خواسته بگوید توی ذهنش مرور کرده . نه برای ظاهر سازی و نقشه کشیدن و از این جور چیزها . یک جور حس خود کم بینی داشته .چیزی که همیشه وادارش می کرده قبل از حرف زدن با کسی اول همه کلمات را توی دهنش مزمزه کند بعد حرفش را بزند .

پلیس گوشی را برداشته . همکارش از آن دور با صدای بلند با کسی حرف می زده .

سی و دو گفته : یکی آمده توی خانه ام و همه چیزم را به هم ریخته .

پلیس از سر جایش نیم خیز شده وگردن کشیده تا شاید بتواند همکارش را توی حیاط ببیند . که ندیده .

: چیزی هم برداشته .

: نمی دانم .

: یعنی چه نمی دانید آقا . خب نگاه کنید ببینید چیزی برداشته یا نه؟

: توی خانه را پر از آشغال کرده . همه جا را به گند کشیده . اصلا نمی شود توی خانه راه رفت .(من هم خیلی می ترسم وقتی خانه ام هم به هم می ریزد و همه جا پر آشغال می شود. می ترسم که جایی – جایی که نمی توانم ببینم- اتفاقی افتاده باشد و من بی خبر بمانم )

: به آدم خاصی شک دارید ؟می خواهید از کسی شکایت کنید؟

: شاید شکایت کردم . فکر می کنم باید خودتان بیایید و این گند کاری را ببینید .

پلیس روی میزش دست می کشد و دوباره گردن می کشد توی حیاط . همکارش تنها ایستاده گوشه حیاط ، سیگاری گوشه لبش است و خیره شده به در خروجی پاسگاه.

خودکار را پیدا می کند و می گوید : آدرستان را بدهید . در اولین فرصت برای بازرسی می آییم .

سی و دو آدرسش را می دهد و دوباره می نشیند گوشه اتاق .

همیشه کمی تند خو و عصبی بوده . حتی حالا که دراز کشیده روی این تخت و زانوهایش هم جمع شده اند توی شکمش کمی عصبی به نظر می رسد .توی این یک سالی که پرستارش بوده ام حسابی به هم عادت کرده ایم . وضعیتش کمی پایدار تر شده . شوکهای عصبیش کمتر شده . راحت تر می خوابد و توی خواب هذیان نمی گوید. روی باسن چپش جای یک ماه گرفتگی هست . لبهایش کلفت و موهایش جو گندمی. قدبلند است . از آن آدمهایی که قد بلندشان در جمع همیشه توی چشم می زند . البته گاهی با هم دعوایمان می شود که چیز مهمی نیست . توی دعوا خیلی زود خودش را عقب می کشد . گاهی هم با مشت روی کلیه راستش می کوبم تا دور بر ندارد . نمی دانم چرا همیشه به من مظنون است . همه اتفاقات توی این بیمارستان را از چشم من می بیند . گاهی هم می ترسم که این ظنش کار دستم بدهد . مثلا چند بار به نظرم آمد که چیزی زیر پتویش قایم کرده . چیزی که نوکهای تیزش را از زیر پتوی حس می کردم . این طور وقتها دور و برش نمی پلکم . می گذارم تا خوابش ببرد . آن وقت بر می گردم و خیلی آرام زیر پتویش را می بینم . ولی قبل از اینکه من بیایم قایمش می کند. جایی می گذارد که نمی شود پیدایش کرد.

یکی از پرستارهای قدیمیش می گفت :باغبانی را دوست داشته . حتی توی باغچه آسایشگاه باغبانی می کرده . یعنی اجازه داده بودند باغبانی کند . می گفت جلوی درختها زانو می زده و پوست صورتش را به تنه شان می مالیده . یک جور حس عجیبی داشته .

: قیچی باغبانی چه؟ دم دستش بوده؟

: قیچی و هرچیز دیگری که فکرش را بکنی .یعنی همه کار می کرده . درختها را طوری هرس می کرده که شکل مرغابی می شدند .

: تا چند سال؟

: تا چهار سال.

: یعنی توی این چهار سال هیچ نشانه ای نداشته؟ واقعا چیزی یادش نمی آمده؟

نگهبان بخش می گفت : هیچ کس آمدن پلیسها را ندیده . حتی آن پیرزن بی کار پشت پنجره هم چیزی ندیده .

ولی پلیسها آمده بودند .درست پنج سال پیش توی غروب همان روز بهاری . باد سردی می زده و یکی از پلیسها کاپشن چرمش را تنگ تنش کرده و زیر لب فحشی داده . آن یکی از روی جوب آب گرفته پریده و به کاغذ توی دستش نگاهی کرده . بعد هم با صدای بلند شماره پلاک را برای همکارش خوانده : دوازده ممیز سه . آن یکی گفته : عجب جایی زندگی می کند سگ پدر . زنی که مانتوی کوتاه تنگی پوشیده بوده لب ورچیده و چپ چپ پلیس را نگاه کرده . پلیس پیش خودش فکر کرده که : عجب لعبتی است. چه باسنهایی دارد.

پلاک دوازده ممیز سه را پیدا می کنند.یکی از آنها زنگ می زند و آن یکی با بیسیم توی دستش بازی می کند . در خود به خود باز میشود . یعنی اینکه سی و دو از توی خانه آیفون را می زند و در را باز می کند . یکی از پلیسها درست دوسال و سه ماه بعد وقتی که توی دفتر کارش نشسته بود و چاییش را می خورد(کمی ازموهای سرش ریخته بود و زیر چشم چپش جای زخم تازه جوش خورده ای را می شد دید) قضیه را برای همکار تازه واردش این طوری تعریف کرده : بی پدر مث رستم بود. قد بلند و چهار شونه . درو که باز کردیم دیدیم همه اساس خونه رو کپه کرده وسط هال . خودش هم وایساده بود گوشه اتاق و یه قیچی گرفته بود توی دستش . از اونایی که باهاش شاخه درختا رو میزنن .همه جاش خونی بود. صورتش ، لباساش ، دستاش. زن بدبخت هم افتاده بود توی هال کنار تلوزیون . دست نداشت . من که ندیدم .شایدم دست چپ داشت ولی دست راستش نبود .اکبری که دید وا رفت . ولو شد گوشه اتاق و بالا آورد . ولی من نه . یه لگد حواله خایه هاش کردم سگ پدر قاتل . اصلا انگار نه انگار .اصلا به رو خودش نمی آورد فقط می گفت منو چرا می زنین . منو چرا می زنین .عجب صحنه ای بود... انگار یه بشکه رنگ قرمز ریخته بودند تو خونه . همه جا خون بود .رو دیوار ، رو آینه . حتی رو سنگ توالت.

سه نفر دکتر روانشناس چهار ماه تمام با این آدم سر و کله زدند و آخر سر هم چیز زیادی دستگیرشان نشد . نماینده شان توی دادگاه نتیجه بررسی ها را به این شکل اعلام کرد : آقای سی و دو به هیچ وجه قادر به یادآوری ماوقع نیست و تلاشهای تیم پزشکی نیز در استفاده از سدیم آمیتال و حتی خواب مصنوعی بی نتیجه مانده است. در حقیقت صحنه قتل به طور کامل از روی حافظه متهم برداشته شده و فرد مزبور قادر به یادآوری چیزی نیست .البته باید توجه داشت که مسئله به ***** خاطرات مربوط نمی شود بلکه نوعی فراموشی عضوی مطرح است . حتی احتمال استفاده از مواد محرک روانی به وسیله متهم در زمان وقوع جرم وجود دارد . بسیاری از نشانه های بیماری در آقای سی و دو از جمله بی هوشی موقت با علایم استفاده از مواد محرک روانی تطابق کامل دارد. ولی در هر صورت ذکر دلایل دقیق فراموشی عضوی موجود در متهم از حوزه امکانات و توانایی های این گروه خارج است.

زن سی و دو آن روز صبح از خواب بیدار شده ، خمیازه بلندی کشیده و پتو را تازیر گلو بالا آورده.صورتش کک مکی و کمی ریزه است ولی چشمهای خیلی قشنگی دارد .موهایش هم سیاه وشلال .با خودش گفته که بیرون حتما باد سردی می زند و از اینکه زیر این پتو نرم خوابیده و گرمای ملایمی روی همه بدنش پخش شده ذوق کرده. کف دستش را را روی تخت کشیده و دنبال بازوی شوهرش ( همین مرد ) گشته . چند ثانیه بعد چشمهایش را باز کرده و دیده که غیر از خودش هیچ کس دیگری روی تخت نیست و سمت چپ تخت خالی خالیست.

این خالی بودن تخت تنها چیزی است که هیچ کس توضیحی برایش ندارد.حتی خود سی و دو هم اصلا یادش نیامد که آن روز صبح کجا رفته بوده .

زن آن روز صبح از روی تخت بلند شده و یکراست رفته توی دسشتشویی .توی آینه به چروک تازه ای که زیر چشم راستش افتاده نگاه کرده و چند مشت آب به صورتش پاشیده . چند بار هم با صدای بلند شوهرش را صدا زده . بعد که فهمیده توی خانه تنهاست کمی ترسیده .(باید ترسیده باشد . وقتی کسی یکدفعه غیب می شود و هیچ جا هم نیست آدم می ترسد .مثلا ممکن است توی آن ساعت صبح مثل آدمهای نیمه دیوانه خودش را پشت کمد لباسها قایم کرده باشد و به صدای نفسهای آدم گوش بدهد.یک قیچی باغبانی هم توی دستش).

زن برگشته توی اتاق . لباس خوابش را عوض کرده و پیرهن صورتی یقه دار با شلوار مشکی اش را پوشیده . به ساعت که نگاه کرده دیده هنوز ساعت پنج و بیست دقیقه صبح است . کمی نگران شده . اصلا سابقه نداشته که توی این ساعت صبح مرد خانه نباشد . رفته توی اتاق خواب کناری ، حمام و آشپزخانه را نگاه کرده . آن یک تکه نم زدگی سقف آشپزخانه دوباره توی چشمش خورده و با خودش گفته که آخر همین هفته مرد را وادار می کند کارگر و بنا خبر کند .

این دو نفر هیچ مشکلی با هم نداشتند . حتی می شود گفت که زندگیشان از خیلی هایی که من می شناسم بهتر بود . زن خب... واقعا شوهرش را دوست داشت . از گفتنش هم اصلا نمی ترسید . مثلا وقتی یکی از همکارهای توی اداره اش با غیض از تلفنهای مشکوک شوهرش حرف می زد و بعد هم تمام مردهای عالم را به یک مشت حیوان هوس باز تشبیه کرد ، زن با خونسردی به چشمهای همکارش نگاه کرد و با صدای نسبتا بلندی ( طوری که همه بشنوند ) گفت که شوهرش یک تکه جواهر است . بعد از مردنش توی مراسم ختم ، یکی از همکارها همین جمله را برای بقیه تکرار کرد و اتفاق عجیبی افتاد . یک عده بغضشان ترکید و بقیه (ناخوداگاه) زدند زیر خنده .

زن آن روز صبح ساعت شش و بیست دقیقه از خانه اش بیرون آمد . بیست دقیقه قبل آن ، وقتی که کارش با دستشویی تمام شد و برگشت توی اتاق خواب ، مرد را دید که روی تخت دراز کشیده و پتو را تا روی دماغش بالا آورده. چند بار آرام مرد را صدا زد و وقتی دید جوابی نمی دهد چند قدم جلو تر رفت و خیلی نرم ( شوهرش همیشه می گفت مثل گربه ) خودش را کشید روی تخت خواب . مرد ، انگار که اصلا از سرجایش تکان نخورده باشد ، خواب خواب بود .صدای نفسهای آرام و منظمش زن را مطمئن کرد که حتما خواب خوبی می بیند . زن دستش را به پوست صورت شوهرش کشید و گونه اش را بوسید. بعد از روی تخت پایین آمد و لباسهایش را پوشید . اما بارانی اش را برنداشت. پیش خودش گفت : امروز باران نمی گیرد . بارانی نمی خواهم .

آن روز صبح هوا اصلا سرد نبود . اتفاقا به قدری خوب بود که زن برای یک لحظه وسط کوچه ایستاد و ریه هایش را پر از هوا کرد . توی آن کوچه باغی (یکی از محله های قدیمی تجریش ) با یک نم باران همه چیز مثل بهشت می شد . زن با خودش فکر کرد که این درختها چقدر کارشان را خوب بلدند .بعد برگشت و به خانه شان نگاه کرد . خانه آجر نمای قدیمی با پنجره های بزرگ قهوه ای رنگ . به آجرها خورده شده نزدیک سقف نگاه کرد که با نم باران شب قبل آنها هم قهوه ای می زدند . زن پیش خودش گفت چقدر همه چیز زیباست . واقعا زیبا.

دوز دارویش را کمی کمتر کرده اند . یک کم از آن حالت خماری همیشگی درآمده . هشیار تر شده. سرش را از روی تخت بلند می کنم و یکی از قرصها را می اندازم توی دهنش . با کمی آب وادارش می کنم که قورتش بدهد . آب از کنار لبش سرازیر می شود روی لباس سفید آسایشگاه . گردنش نمی تواند وزن سرش را تحمل کند و مدام خم می شود به این طرف و آن طرف . البته هنوز چهارشانه است . پیشانی بلندی دارد و نگاهش ( وقتی به آدم می دوزش ) آنقدرعمق دارد که پیش خودت فکر می کنی تمام گذشته و آینده را می شود از آن تو خواند. هر روز دم غروب می گذارمش روی صندلی چرخدار و می رویم توی حیاط . همیشه حواسم هست که از کنار آن تپه کوچک وسط حیاط رد نشوم . تپه را که می بیند دیوانه می شود . تخم چشمهایش میپرند بالا و کف از گوشه لبش می ریزد بیرون . آن روز سر ظهر خانواده یکی از مریضها آمده بودند برای ملاقات . یکی از پسرها با دوچرخه آمده بود.از آن دوچرخه های حرفه ای که فنر های محکمی کنار چرخهایشان دارند . دوچرخه را همان دم در آسایشگاه به دیوار تکیه داد و با بقیه خانواده اش رفت برای ملاقات . احتمالا همان دور و برها با گل و بته ها لاس می زده که دوچرخه را دیده .ما به آن می گوییم هجوم خاطرات گذشته . اصلا نمی شود جلویش را گرفت . دوچرخه را دیده و یکدفعه به یاد زندگی آن بیرون افتاده . البته زنش را به خاطر نیاورده یاد بقیه چیزهایی افتاده که آن بیرون داشته(گاهی تار میزده ، خیلی سال پیش.تار هم یادش آمده).کمی با دسته دوچرخه بازی کرده . پرستار اعلمی از کنارش رد شده و پرسیده : امروز چه طوری مرد بزرگ؟

لبخندی تحویل پرستار اعلمی داده و دسته دوچرخه را محکم تر فشار داده توی دستش . اعلمی حتی به فکرش هم نمی رسید که او بتواند همچین کاری کند . یعنی یک دفعه بپرد روی دوچرخه و رکاب بزند طرف تپه .بعد هم از آن طرف تپه سرازیر بشود و با سر برود توی درختهای آن پایین . یک ماه بعد خود اعلمی به من گفت که عین دیوانه ها شده بود . رکاب میزد و جیغ می کشید . رکاب میزد و جیغ می کشید.

یک شب قبل از اینکه زنش را با قیچی باغبانی مثله کند( حدود ساعت ده شب ) از پشت روی چشمهای زنش را می گیرد و موهایش را می بوسد . موهای زنش بوی بلوط میداده .گفته : موهایت بوی بلوط می دهد .

زن موهای سیاهش را یک وری تاب می دهد و بر می گردد . با نوک انگشت لپهای سی و دو را می گیرد و می کشد .از قیافه مرد خنده اش می گیرد و می رود توی آشپزخانه . در زود پز را که باز می کند می گوید : بوی نرم کننده است . نرم کننده اش بوی بلوط می دهد . ولی من به سی و دو می گویم که دروغ می گوید . زن من هم دیشب همین حرف را می زد . ولی دروغ می گفت . عین زن تو .

سی و دو پنجره را باز می کند و سرش را بیرون می گیرد . می گوید : عجب بهاری شده امسال . زن هم از توی آشپزخانه بیرون می آید و کنار سی و دو می ایستد . دستهای مرد را توی دستش می گیرد و نفس عمیقی می کشد . می گوید : هوا بوی برگ می دهد . سی و دو هم نفس عمیقی می کشد و دست زن را محکم تر فشار می دهد . اگر کسی از توی آن کوچه رد شود و سرش را کمی بالا بگیرد تا توی خانه آنها را نگاه کند می تواند قسم بخورد که چیز خیلی زیبایی توی آن خانه جریان دارد . یک چیز زیبا وسیال . به هر حال فردای همان روز سی و دو زن را می کشد و به آواز بنان گوش می دهد .بعد هم همه چیز از حافظه اش پاک می شود .

البته من هم فکر می کنم که حتما از آن قرصهای روان گردان خورده . یعنی یک مشت از آن قرصها را ریخته توی دهنش بعد هم چشمهایش را بسته .برای خود کشی شاید. ولی فقط حافظه اش پاک شده . یک جور فراموشی عضوی . همان چیزی که دکترها می گویند . به نظر من او می خواسته بعد از کشتن زنش خود کشی کند . اصلا شاید از همان اول هم همه چیز را برنامه ریزی کرده بوده . اول زنش را می کشته و بعد هم خودش را . ولی کسی که یادم نیست می گفت اول می خواسته خودش را بکشد . هیچ کاری هم به زنش نداشته . کشتن زنش شاید فقط یک جور اتفاق بوده . بعد از خوردن قرصها قاطی می کند . دیوانه دیوانه می شود . بعد هم زنش را با قیچی تکه تکه می کند انگار که گوسفندی چیزی را قربانی کرده باشد . می گفت نمونه هایش را داشته ایم . فقط نمی دانم چرا هرچه فکر می کنم یادم نمی آید که کی این حرفها را می زد . پرستار اعلمی بود یا دکتر صالحی ؟ اصلا یادم نیست .

گاهی هوشیار تر می شود و طوری به آدم نگاه می کند که انگار می خواهد چیز مهمی بگوید. لبهایش را جمع می کند و سرش را کمی تکان می دهد ولی دست آخر حرفی نمی زند . دکتر ها می گویند یواش یواش وضعیتش بهتر می شود . حتی ممکن است دوباره بتواند سر پا بایستد و برود توی باغ باغبانی کند . اما من نمی گذارم دوباره برگردد توی آن باغ . یا اینکه درختها را با قیچی هرس کند ( شکل مرغابی) . یکی باید آن قیچی را از جلوی دستش بردارد . این آدم دیوانه است . قیچی را که دوباره ببیند به سرش می زند . خون جلوی چشمهایش را می گیرد و دهنش کف می کند .

مریض تخت کناری ناله ای می کند و خون بالا می آورد . معلوم نیست چه مرگش شده. زنگ را می زنم و منتظر دکترها می مانم . اول زیر چشمی به من نگاه می کند و بعد هم به تخت کناری . پیش خودش فکر می کند : چه بلایی سر این بدبخت آوردی . گفتم که به من مظنون است . همیشه بوده . پیش خودش فکر می کند که می خواهم بلایی چیزی سرش بیاورم . می گویم : بدبخت اگر من نبودم تا به حال هفت کفن پوسانده بودی . اصلا کدام پرستاری حاضر می شود آدم خطرناکی مثل تو را ضبط و ربط کند ؟ پشتش را به من می کند که یعنی بود ونبودت برایم یکی است . بلند می شوم و با مشت محکم روی کلیه راستش می کوبم . صدایی می دهد مثل زوزه گرگ . می گویم : خیلی قدر نشناسی . خیلی .

نمی دانم چرا ولی گاهی دلم برایش می سوزد . شاید به همین خاطر هم بوده که هنوز تر و خشکش می کنم . بعضی آدمها توی این جور چیزها شانس دارند . برخلاف مریض تخت کناری که کسی محل سگ هم بهش نمی گذارد .

آن روز ( یک روز تابستانی ، سر ظهر که هوا بدجوری دم کرده بود ) کنار در آسایشگاه دسته دوچرخه را توی دستش گرفت و به گلهای کنار دیوار نگاه کرد بعد با خودش گفت: اینها را تازه کاشته ام.

زبری دسته های دوچرخه را با کف دستش حس کرد و پوست تنش مور مور شد.پرستار اعلمی از کنارش گذشت و با خنده گفت : چه طوری مرد بزرگ؟

آن موقع من توی دفتر رئیس آسایشگاه بودم . نشسته بودم برای استخدام . درست همان وقتی که پای ورقه های استخدام را امضاء می کردم سی و دو رکاب می زد و از روی تپه بالا می رفت. به نیمه های تپه که رسید رئیس آسایشگاه گفت : اگر از کارتان راضی نباشیم قراردادتان یک طرفه فسخ می شود . روی تپه بدجوری به نفس نفس افتاده بود. اگر می خواست می توانست از آن بالا توی دفتر رئیس را ببیند . اما نگاه نکرد . دستش را از روی فرمان دوچرخه برداشت و سرازیر شد روبه پایین .

گفتم : بله البته . اگر از کارم راضی نباشید .

وقتی سرش به تنه درخت کاج آن پایین خورد رئیس آسایشگاه مهر استخدام شد را کوبید روی پرونده ام . کناره سرش شکاف برداشت و خون شتک زد روی برگهای خشک روی زمین . انگشت سبابه رئیس هم قرمز شد .

اعلمی دویده بود تا پایین تپه و زیر بغلهای سی و دو را گرفته بود . از روی زمین که بلندش کرد سر خونیش را دید . داد می زد یکی برود کمکش . یکی از مستخدمهای آسایشگاه هم خودش را رسانده بود کنار اعلمی . یکریز زیر لب زمزمه می کرد : اینکه خیلی بی آزار بود . آینکه خیلی بی آزار بود .

سی و دو را نیمه بی هوش آوردند توی بخش . از کنار من که رد شد تازه از توی دفتر رئیس آمده بودم بیرون . فرمهای استخدامم را توی مشتم گرفته بودم و پشت سر رئیس آسایشگاه ایستاده بودم .

البته سه هفته بعد همه فهمیدند چه بلایی سر سی و دو آمده . توی تختش خوابیده بود و هذیان می گفت . گاهی از سر جایش می پرید و داد می زد . چیزهایی می گفت که کسی نمیتوانست بفهمد .

دکترها می گفتند حافظه اش بر گشته . می گفتند درست مثل این می ماند که دوباره توی همان شرایط قرار گرفته و زنش را دارد می کشد. یکی از دکترها هم چند روز پشت سر هم معاینه اش کرد . آخر سر توی گزارش پزشکی اش نوشت : تمام ما وقع را جزء به جزء به یاد می آورد . کشتن خانم سی و دو و بعد هم جدا کردن اعضاء بدن . می شود گفت که وضعیت این مورد تا حدودی خاص و پیچیده است . به نظر می رسد که بیمار در هر لحظه خودش را در وضعیت قتل خانم سی و دو تصور می کند و توی ذهنش دوباره زنش را می کشد . نکته عجیبی که هنوز نمیتوان در باره آن اظهار نظر قطعی کرد جمله ای است که به کرات از طرف متهم بیان می شود . متهم در موقعیتهای مختلف قبل از رسیدن به وضعیت بحرانی عصبی می گوید : جیبهای بارانی ات را گشته ای؟

به نظر اینجانب این جمله می تواند کلید مهمی در درک انگیزه های متهم در کشتن مقتوله باشد ولی هر حال اعلام نظر قطعی در باره بیمار به بررسی های دقیق تر پزشکی موکل می شود .

یک روز بعد از تمام شدن معاینات از سر جایش بلند شده بود و شیشه قرصهای مریض تخت کناری را ( که از زور آرام بخشها نیمه بیهوش بود ) از توی کشوی کمدش در آورده بود و خالی کرده بود توی دهنش . اولش کسی نفهمید . پرستارها فکر می کرد که مریض روی آن تخت خودش قرصهارا خورده . حتی معده اش را شستشو دادند ولی یکی دوساعت بعد که سی و دو کف بالا آورد و رئشه گرفت همه فهمیدند که کی قرصهای توی آن شیشه را کش رفته.

آخرش ولی نمرد . آرام بخشهایش را دو برابر کردند . شده بود مثل یک تکه گوشت بی بو و بی خاصیت . خیلی بی آزار شده بود . خودش را مچاله می کرد گوشه تخت خواب و به کلید پریزهای روی دیوار خیره می شد . آن وقت بود که من آمدم . پرستار قبلی بدون هیچ خبری غیبش زده بود . کسی هم آخر سر نفهمید کجا رفته یا چه بلایی سرش آمده . همین شد که من را فرستادند به این بخش . سی و دو سر قضیه آن پرستار هم به من مظنون است . فکر می کند که من بلایی سر آن زن بیچاره آورده ام . من هم با مشت روی کلیه راستش می کوبم و می گویم که اگر به جای من آن زنک چاق و پف کرده پرستارش می بود تا به حال استخوانهایش هم پوسیده بود . درست مثل زن بدبختش . هر بار که به سی و دو می گویم مگر توی جیبهای بارانی زنش چیزی بوده که او را دیوانه کرده جواب نمی دهد . دوست دارم از زبان خودش بشنوم . دوست دارم خودش بگوید که چرا به زنش گفته توی جیبهای بارانی اش را بگردد . آن روز بعد از ظهر زنش از سر کاربر می گردد خانه . کیف دستی اش را می اندازد روی تخت و توی آینه میز توالت به صورتش نگاه می کند . پیش خودش فکر می کند که چشمهایش چقدر ریز است . بعد هم می رود توی هال و ولو می شود روی مبل . از خانه همسایه صدای آواز بنان میاید . خوب که گوش می دهد صدای خوردن قطره های باران روی کانال کولر هم هست . دوباره بلند می شود و می رود توی آشپزخانه . خورده های نان را از روی یپیشخوان آشپزخانه جمع می کند و می ریزد کف دستش . بعد هم در یخچال را باز می کند و به ساندویج نیم خورده شب قبل گاز می زند . همین که بر می گردد شوهرش را می بیند که پشت سرش ایستاده . مرد دست راستش را پشت بدنش پنهان کرده و نفس نفس می زند . زن می گوید : کی آمدی که من ندیدم؟

مرد جوابی نمی دهد . زن بی خیال باقی مانده ساندویج را بر می گرداند توی یخچال و در یخچال را می بندد . می گوید : امروز صبح کجا رفته بودی ؟ آن هم توی آن ساعت؟

مرد نفس عمیقی می کشد و قیچی باغبانی را محکم تر فشار می دهد توی دستش . می گوید : امروز بارانی ات را نپوشیده بودی ؟

زن لیوان را زیر شیر آب می گیرد و پر می کند : امروز هوا خوب بود . بارانی نمی خواست .

مرد می گوید : توی جیبهایش را گشته ای ؟

زن به قیچی توی دست مرد نگاه می کند و یک قدم عقب می رود . تازه می بیند که صورت مرد عرق کرده و هنوز نفس نفس می زند .

: این کارها یعنی چه ؟

مرد می گوید : گفتم توی جیبهای بارانی ات را گشته ای ؟ شاید هم از همه جا بی خبری . نه؟

زن لیوان را می گذارد روی یخچال . یک قدم دیگر عقب می رود و به چشمهای قرمز مرد زل می زند .

: دیوانه شدی؟

مرد انگار که مست باشد تلو تلو می خورد و کمی جلو می آید . قیچی را بالا می آورد و صاف و مستقیم رو به سینه زن می گیرد : گفتم جیبهای بارانی ات را گشته ای . شاید چیزی آن تو جا گذاشته باشی .

زن پشتش را می چسباند به یخچال . به چوب لباسی نگاه می کند و بارانی آبی رنگش که به آن آویزان است . جیبهای بارانی صاف صاف است . زن پیش خودش فکر می کند که جیبهای بارانی اش خالی است . چیزی توی آنها نیست .

می گوید : توی جیبهای بارانی ام که چیزی نیست .

به سی و دو می گویم . همین را گفت . نه ؟ گفت توی جیبهایش چیزی نیست . اصلا همه زنها همین را می گویند . همه شان وقتی می بیند هوا پس است شروع می کنند به دروغ گویی .زن من هم همین را گفت . می گفت : توی جیبهای بارنی ام که چیزی نیست . توی جیبهایم که چیزی نیست. عین زن تو دروغ می گفت . اصلا همه شان دروغ می گویند .فکر می کند من نمی دانم توی جیبهای بارانی اش قایمش می کند. مثل زن تو . نه ؟ عین زن تو که توی جیب بارانی اش قایمش کرده بود.

سی و دو فقط نگاهم می کند . اصلا حرف نمی زند . می گویم : حالا که یادت آمده .نه؟ یادت آمده که می گفت توی جیبهایش چیزی نیست؟

ساکت که می ماند عصبانی می شوم . با مشت دوباره روی کلیه راستش می کوبم تا زوزه اش بلند شود . می گویم : بعد با چاقو زدی . نه . آنقدر زدی که بدن تکه پاره اش افتاد جلوی پایت .

باز هم ساکت می ماند . می گویم : شاید من هم زدم . نه ؟ امکانش هست. ولی اصلا دوست ندارم مثل تو بیفتم روی این تخت و یکی قرص بیندازد توی دهنم.

چشمهایش را می بندد و لبهایش تکانی می خورند . می گویم : راستی نگفتی بالاخره توی جیبهای بارانی زنت پیدایش کردی یا نه؟

نفس عمیقی می کشد و گردنش را طوری کج می کند تا رفتنم را نبیند . می دانید بعضی چیزها را آدم ندیده . بعضی چیزها را نمی تواند دیده باشد . اما می تواند حس کند . با تمام گوشت و پوستش . عین دیدن . مثلا من زن سی و دو را می بینم که روی زمین افتاده و قبل از اینکه چشمهایش را ببندد نگاه خیره اش را به آن بارانی آبی رنگ می دوزد.

می روم توی اتاق پرستارها و لباسهایم را عوض می کنم . شلوار پارچه ای سیاه ، پیرهن طوسی با راه راه های کم رنگ و بارانی آبی رنگم را می پوشم . پرستار اعلمی دستش را به پشتم می کوبد و می گوید : این بارانی ات هم دیگر بد جوری زهوارش در رفته . باید یکی برای خودت بخری . لبخندی می زنم و به جیب بارانی ام دست می کشم . بعد دستم را توی جیبم می برم و چند بار لمسش می کنم . نوک تیز و دسته بیضی شکل قیچی باغبانی را لمس می کنم . پیش خودم فکر می کنم که هنوز وقتش نشده .باید بیشتر صبر کرد .بعد از فکری که توی سرم بوده وحشتم می گیرد . سرم سنگین می شود و چشمهایم سیاهی می رود . اعلمی از کنارم رد می شود و خداحافظی می کند.تلو تلو خوران خودم را از در ورودی آسایشگاه بیرون می کشم و تاکسی می گیرم . توی تاکسی سرم را تکیه می دهم به شیشه پنجره و سیگاری روشن می کنم . پیش خودم فکر می کنم که شاید اصلا چیزی توی جیبهای بارانی اش نباشد. اما راضی نمی شوم . می دانم که چیزی آن تو هست . زیر لب می گویم : دروغ می گوید . همه شان دروغ می گویند . بعد دستم را توی جیبم می برم و دسته قیچی را با مشتم فشار می دهم .حس می کنم که حالم به هم می خورد . به راننده می گویم نگه دارد . بیرون از ماشین کنار شمشادها می ایستم و نفس عمیقی می کشم. اما نفسم پایین نمی رود . نفسم با هر چیزی که در معده ام بوده از توی دهنم می ریزد بیرون . راننده از ماشین پیاده می شود و زیر بغلهایم را می گیرد . دستش را کنار می زنم و سر پا می ایستم . بعد قیچی را از توی جیبم در می آورم و پرتاب می کنم بین درختها . قیچی برای یک لحظه دور خودش چرخی می زند و با تاریکی یکی می شود.راننده شانه هایم را مالش می دهد و می گوید : حالتان بهتر شد ؟ بهترید؟

با خودم فکر می کنم که من می ترسم. واقعا می ترسم .
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
دولنگه ی کفش های اسپرت خارجی،پنج سال بود هرجا که پروانه میرفت ،آویخته میششدند،از دو بند به هم گره خورده شان. و همیشه هم جائی که وقت دراز کشیدن جلوی چشمش باشند.آن وقت میدیدشان : معلق در خلاء . انگار آدمی نامرئی پوشیده گام زنان در بیکرانه ی فضا. بی انتهای سیاه . برهوت ترس انگیز
تمام تنش درد میکرد. به سختی خودش را از تختخواب تکنفره ی فنردررفته اش بلند کرد در را باز کند.سرش به دوران افتاد خودش را کنار کشید نازی رد بشود.دوتا نایلکس بزرگ دستش بود لابد پر از میوه و خوراکی ،چیزی پروانه اصلاً نیازی به آن احساس نمیکرد.
- گفتم لابد مرده ای که دروباز نمیکنی؟
رد که شد بوی کالباس و سبزی و عطر انیس انیس اش حال پروانه را به هم زد.
- - تف به گورت کنن با این بوی پیف پافت . . . یکی از اون قرمساقا یه عطر انی منی دیگه واسه ات نمیگیره؟
- تقصیری نداری بوی پهن وجودتو پر کرده
ورفت توی آشپزخانه
- میگم این ساختمون شما بی صاحابه؟ بازکه زرت آسانسورش قمصوره؟
پروانه در را لگد کرد و رفت تا باز خودش را روی تختخوابش بیندازد.نازی توی کابینت ها میگشت
- به نادر گفتم پیش پرپر میمونم امشبو راحت بگیر بخواب . . .هرچند دوساله راحته . . .پرسید پروانه هنوز خرابه؟ نگفتم اوراقی
نورچراغ آشپزخانه درست میافتاد توی چشمش ساق دست چپش را فشرد روی چشمهایش
- به مول هات چی گفتی؟
- اونا شبا کاری به من ندارن . . . بندریش کنم؟
- جون نازی حرف از خوردنی نزن
- الدنگ بدنت باید مقاومت کنه
بوی سوسیس داغ شده حال پروانه را به هم میزد . مثل بوی انیس انیس بوی ماریه بود. با آن دندانهای زردش که دندان طلایش را هم از سکه انداخته بود. همیشه بوی سوسیس کالباس میداد . آنهمه غذاها ی جورواجور به بیت شیخ هواشم می آمد زنک جزآن کوفت ها لب به چیزی نمیزد.
نازی آرنج ها را گذاشته بود روی سنگ اوپن آشپزخانه :
- اون پسره روبروئیه هنوز میاد توی تراس؟
- گورپدر تو هرچه نر تو دنیاست من نمیتونم لشمو تا دستشوئی بکشم چه میدونم توی تراس چه خبره؟
- ارواح عمه ات راست میگی
وسیگاری گیراند و رفت سراغ جلزوولز سوسیس ها و ترانه ای جلف را زمزمه کرد.
ماریه ، پروانه را خریدارانه ورانداز کرده بود
- دلتو خوش نکن تازه رسیدی برات بهشته اینجا صبرکن تا جزیره رو بفهمی
- شایدم راست بگی
- برای ماریه فیس نیا لاجون! خاک برسرمردای ما کنن یه انگشت دخترای فجیره صدتای شماست اما حالا همه هوس ایرونی شو میکنن خاک برسرا
پروانه آدامسی را که دهنش بود تف کرده بود روی میز بارکه ماریه آنطرفش نشسته بود. ماریه دندان فشرده و چشم درانده و یکباره گیس پروانه را محکم گرفته بود و سرش را از پهلو کوبیده بود روی میز . جوری که جای کتک نماند. سرپروانه سیاهی رفت نفسش بندآمده بود اما فقط با خودش لج کرده بود دست نبرده بود از خودش دفاع کند
- تا دندونات توی دهنت آدامس نشدن با دهن ورش دار دگوری
پروانه مقاومت کرده بود. ماریه صورت له شده ی پروانه را روی میز ساییده بود . صورتش مثل بعد از آمپول دندانپزشکی سر شده بودو خیس از آب دهانش
- ورش دار گفتم تا خفه نشدی
پروانه تسلیم شده بود هورت کشیده بود آدامس را و مزه ی خاک و غبار را. ماریه هلش داده و پرتش کرده بود وسط اتاق. پروانه منگ مانده بود و او پیروزمندانه سیگار مارلبوروئی برای خودش گیرانده و یکی هم به طرف پروانه پرت کرده بود
- من آدمت کنم بهتره تا اون گاومیشای نر
نازی روبرویش نشست و به شانه اش زد.بوی سوسیس دیوانه اش میکرد
- ولم کن تورو خدا
- - پانشی بخوری میچپونمشون توی حلقت
پروانه که تکان نخورد خودش لقمه را دهنش گذاشت:
- کوفت بخور
ماریه هم با دهن پر حرف میزد .توی آن هفت ماه هفت هزاربار از روزهای عشیره اش گفته بود و از شوهر ایرانی اش که به هوای بردنش به ایران وسط بروبیابان ولش کرده و رفته بود.
شیخ هواشم هم با دهن پر حرف میزد. همیشه و همیشه دهانش می جنبید مثل شتر و کف میکرد مثل شتر نر . روی دشداشه ی سفیدش عبایی کرمی رنگ انداخته بود با حاشیه ی طلایی. شاهانه . . اما خودش شتر بود و دائم جای شپش هایش را می خاراند روی گردن سینه، رانها و لای رانها را
- ها شسمچ قلبی؟ موگول؟
پروانه چشم تنگ کرده و شانه بالا انداخته بود . شیخ.به فارسی شکسته بسته گفته بود:
- اسم... اسم نداری ؟
- پروانه
زده بود زیرخنده ته دهانش پیدا بود
- بروانه ؟ بر بر میزنه ها میدونم چه قشنگم هست ها؟
دوباره دهن را پرکرده بود و آب از لب و لوچه اش جاری شده بود به ریش پرکلاغی شده ی زبرش.
- یه چیزی بخور . . .همه چی هست . . .ها بخور؟ مشروب هم استغفراله بخوای هست عدنان میبره میخوری . . .خواستی بیای دهنت میشوری ها؟
پروانه پاروی پا انداخته و فرو رفته بود توی مبل . سیگاری گیرانده بود. شیخ در حال خوردن با ولع نگاه کرده و چشم و ابرو جنبانده بود
- بکری که انشاله
- آره ارواح ننه ی قحبه ات
شیخ با سر به عدنان که شتری سیاه بود دست به سینه کنار در اتاق اشاره ای کرد . لوسترهای بزرگ را خاموش کرد و چهار نور موضعی از چهارطرف اتاق جائی نزدیک زمین روشن شده بود. عدنان رفته بود و شیخ با دهن پر و لب و لوچه ی خیس به طرف پروانه آمده بود بوی تند عرق شتر و عطرهای سرگیجه آور میداد.
- چائی که میخوری؟
نازی چای را روی میز کوچک کنار تخت گذاشت و خودش هم نشست
- یه دوش بگیری حال میای . . . داری میگذرونیش ها؟
- هفتاد ساعتش رفت اما گمون نمیکنم هفتادسال دیگه هم خماریش بره
- خوب میشه و باز دل مردای بدبخت رو میبری
- مرده شور جنس نرو ببره
- خدا از دلت خبر داره . . .بقول بهزاد اساس عالم از مثبت منفی، نرو ماده، فاز و نول تشکیل شده نمیشه ازش در رفت
- بهزاد کدوم خریه دیگه
نازی انگشتانش را غنچه کرد به لبهای جمع شده اش زد
- اووم . . .ماه
وبرخاست برود قند بیاورد . پروانه که برخاسته و لبه ی تخت نشسته بود احساس کرد نمیتواند سنگینی سروگردنش را تحمل کند روی زانوانش خم شد. موبایل نازی زنگ زد دوید به طرف کیفش
- حلال زاده است بی پدر . . .
موبایل را روشن کرد و به طرف توالت رفت
- س . . .سل لام؟ میدونستم خودتی
حال پروانه داشت به هم میخورد. فقط صدای مادینه را می شنید نمیدانست نرینه چه میگوید. تف کرد توی ته مانده ی چای لیوانش و قندی که دستش بود را پرت کرد طرف کفش های اسپرت خارجی که به دستگیره ی کمد آویزان کرده بود. سرش سیاهی رفت و روی تختخواب ولو شد.
آن که پشت پیشخوان مغازه بود آنقدر موهای بلندش را ژل زده بود که خیس و چندش آور شده بود.
- انتخاب کن . . .هرکدومو خواستی بردار
پروانه لرزیده بود با اینهمه تصمیمش را گرفته بود . دست دراز کرده برای کفش هائی که توی خواب هم دیده بود شان : اسپرت سفید خارجی با آرم کرکسی که محو نقش شده بود.
زیر چشمی اما پسرها را نگاه کرده بود . صاحب مغازه ی ژل زده با چشم های ککس نگاه میکرد و خودش را جدی گرفته بود و فقط لب میلیسید.شاگردش پشت به در مغازه مدام خندیده بود چندش آور . بوی عرق شتر مغازه را پر کرده بود کفشهارا که داده بود به پروانه دستش را گرفته بود لرزشی از دستها به تیره ی کمردختر دویده بود
- اجازه بدین خودم پاتون میکنم
پروانه دستش را کشیده و نشسته بود کفش هارا پا کند. فکر کرده بود کفش هارا که پاکرد در برود . یکی دوروزی موقعیت مغازه را سنجیده بود راه های دررو را هم ...
- پدرسگ مثل غزال میدوه نفسم بند اومد دستم بهش رسیده بود میدونستم چه بلائی سرش بیارم که دیگه با این قد و قواره توی کوچه لی لی بازی نکنه
- چی از جونش میخوای آخه؟ چشمت به قدوبالاش نره بچه است طفلی سایه پدر که بالا سرش نیست توهم که ماه به ماه میای خونه نشئه باشی توسرش بزنی خمارم باشی میچزونیش خداروخوش نمیاد
مادر سر نماز بود که کفش هارا دستش دید چندتا الله اکبر بلند گفته بود . پروانه زودی رفته بود به اتاق پشتی . مادر گفت:
- اینا رو از کجا آوردی پروانه؟
چیزی نگفته بود . یکهفته توی خانه کتک خورده بود . مادرش داداشش دائی رستم خاله ملیحه هرکس آمد خواست بداند . دائی بدجور نگاه کرده بود . جوری که تن پروانه لرزیده بود احساس کرده بود همه میدانند کفش ها از کجا آمده اند . کفش ها بوی عرق شترهای مست را میدادند بوی تن غریبه ها .
شب اولی که در کوچه بود یاد مغازه افتاد آن که سرش غرق ژل مو بود فحشش داده بود . شاگرد مغازه خندیده بود زیرجلکی خندیده بود بعد توی پاساژ دنبالش آمده بود:
- نه ،نه و نیم بیا . . میریم بالا لااقل امشب
نازی هنوز داشت توی توالت با موبایل حرف میزد نمیشنید چه میگویند فقط خنده های نازی ،عشوه هایش و گاه واژه های کریهش را میشنید . حالش به هم خورد به طرف حمام دوید و بالا آورد سه روز بود چیزی نخورده بود حس کرد دارد احشای خودش را بالا می آورد .بوی تعفن در سرش پیچید سرش گیج شده بود. شیر آب را باز کرد احساس کرد آب هم بدبوست و کثیف و لزج .
اتاق بالای مغازه بوی تعفن گرفته بود . پروانه گریه کرده بود نمیدانست چه باید بکند پسری که موهایش غرق ژل سر بودند بوی حیوان هارا میداد . خودش هم بد بو بود . غرق عرقی لزج و متعفن . همه بدنش درد میکرد بی تجربه بود میخواست بگریزد اما گرفتار پنجه های کرکس بود و گم شده میان چیزی که لذت بود و شرم و لجن و دردو کثافت
بعدشاگرد مغازه که آمده بود پروانه به التماس افتاده بود در خودش مچاله شده بود
- دِ نشد ما هم بازی بودیم انگار
و خندیده بود با هم خنده ی کریهش. و اینبار دیگر درد بود و سیاهی ودر هم پیچیدن بوی حیوان و کثافت و مردار نتوانسته بود جلوی خودش را بگیرد عق زده بود
مادر توی حمام حبسش کرده بود . و یکروز غروب داداشش با پیت نفت از حمام بیرونش کشیده بود . مادر التماس کرده بود . او جیغ زده بود . روزها بودکه گیج و منگ گوشه ی حمام کز کرده بود . روی زمین که کشیده شد انگار از هوش رفته بود . همسایه ها که به حیاط ریختند لحظه ای در آن شلوغی کسی کشان کشان بیرونش برده بود . توی کوچه و بعد خیابان که انتهائی نداشت.
لنگان و لرزان به طرف کفش ها رفت . همان کفش های اسپرت سفید که دیگر عاشقشان نبود . بندگره خورده شان را گرفت و به دنبال خود روی کف اتاق کشاند. گوشه دیوار که رسید تکیه داد جانش را نداشت کفش هارا لگد کند. وقتی پایش کرده بود باید میگریخت باید بال در می آورد میگریخت تا نه از جهنم خیابان سردربیاورد نه از خانه "شری افسون" نه بیت شیخ هواشم نه اینجا نه توی دود نه غرق لجن . کفش هارا از بند گرفت بالا آورد. لحظه ای دلش لرزید حسی مادرانه درتنش وول زد کفش هارا روی سینه فشرد.
- کفشای جادوئی ها؟ کش های پرنده
وبا درد سختی که در استخوانهایش میجوشید خندید یکبار خانه ی شیخ هواشم خواب دیده بود با کفش ها دارد پرواز میکند.نشست با همه ضعفی که داشت کفش هارا پا کرد احساس کردسبک شده است دارد توی اتاق پرواز میکند . به طرف پنجره رفت بازش کرد شب بود اما نه شبی تاریک . پراز نورهای رنگی که نمدانست از کجا می آیند دیگر درد نداشت خمار نبود در پنجره را گرفت و بالا رفت توی پنجره ایستاد نفسی عمیق کشید.کفش های پرنده اورا بلند کردند و بردند میان نورهای رنگی میان شب نا آشنا . . .
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
روبروي قنادي گل‌ها؛ پسرها نشسته‌بودند توي سايه و داشتند پيازهاي كبابي‌مراد را پوست مي‌كندند. از چشمان‌شان دانه‌هاي اشك گلوله‌گلوله پايين مي‌چكيد و صداي فين‌فين‌شان بلند بود. زن آنها را ديد, چادرش را پايين‌تر كشيد و به سمت‌شان رفت.
نورخورشيد از پوست‌طلايي پيازها رد مي‌شد. و جا به جا زمين را طلايي مي‌كرد.
صداي مراد همراه گرده‌هاي زغال از كبابي بيرون زد:
_هي پسرا چي كار مي كنين ؟ دست بجنبونين ديگه ……….ظهر شد .
نور خورشيد روي صندلي‌هاي ته كبابي افتاده بود. زن وارد كبابي شد و هنگامي كه جلوي مراد ايستاد سعي كرد صورت‌ش را پنهان كند .
-ببخشين آقا ؟…اين آدرس تو همين محله‌اس؟ پسرها از روي كنجكاوي سرك كشيده بودند كه ببينند زن از مراد چه مي خواهد. صداي دل‌نشين وگرفته‌ی زن آرام در گوش‌هاي مراد ريخته شد. يكه‌اي خورد و به سرعت سرش را از گوني زغال بيرون آورد .نگاهش سر تا پاي زن را كاويدو بدون آنكه به كاغذ نگاه كند اشاره كرد به در كبابي و سرهاي نيمه پنهان و چشمهاي كنجكاو پسرها و گفت:
-والا آبجي ما سواد درس حسابي نداريم.از شاگردام بپرس
نگاهش يك آن روي لب‌هاي زن گير كردو بعد انگاركه خجالت كشيده باشد دست‌پاچه‌دست‌پاچه سرش را در گوني زغال فرو برد وآب دهانش را قورت داد . چادر زن روي زمين كشيده شد وصداي خش خش چيزي در زير آن توجه مراد رابه خود جلب كرد .چند لحظه بعد مراد به جاي خالي زن جلوي در كبابي خيره شد و صداي زن را شنيد كه گفت:
- ببخشين آقا ؟ اين آدرس مال همين محله اس؟ .پسر ها كه نگاه سنگين مراد را ديده بودند خنديدند ويكي از آنها كار دو پياز را در قدح مسي روبر يش انداخت .كاغذ را از دست زن گرفت .دانه در شت عرقي از شقيقه راستش كش آمد تا زير چانه:
- نه !توي اين محله نيس ….مال اينجا نيس و همانطور كه كاغذ رابه زن مي داد
زبانش را به كركهاي نو رسته بالاي لبش كشيد. زن چيزي نگفت از آنها فاصله گرفت ..صداي خش خش توجه پسرها را هم جلب كرد
خورشيد داغ تر شده بود وسايه داشت از باريكه جلوي قنادي گل ها رد مي شد.
مراد داشت روپوش چرب و سياهش را مي پوشيد كه پسرها پيازهارا به داخل كبابي آوردند .
چند لحظه بعد زن به جاي خالي پسرها وپوستهاي پيازي كه بي هدف و سرگردان اين طرف و آن طرف ريخته شده بود برگشت .نور خورشيد با گل هاي ريز چادرش بازي مي كرد . سرش داغ شده بود . تنش گر گرفته بود. فكر كرد از سرو صداي خيابان است و يا از خستگي . دلش مي خواست برود اما چيزي مانعش مي شد.شلوغي خيابان كلافه اش كرده بود .همانجا روي لبه ي جدول نشست .
مراد كبريت را كشيد وكليد فن را زد. فن با صداي نا هنجار ي به كار افتاد .آتش گر گرفت . روي تن ذغال‌ها دويد و به آخر نرسيده خاموش شد. دود سفيد كه از دودكش بيرون آمد زن هنوز بر لبه‌ی جدول نشسته بود . .بوي كباب كه به دماغش رسيد سرش را به طرف كبابي چرخاند .دو مرد با نگاه‌هاي كنجكاو از جلويش رد شدند . .لبهاي صورتي رنگ زن درميان سياهي چادر جلوه خاصي داشت بوي عرق مردها با بوي كباب قاطي شد . زن از جايش بلند شد . قدمي به جلو برداشت اما نرفته ايستاد .دوباره نشست به اطرافش نگاه كرد .آدم ها به نظر ش عجيب مي آمدند.كش آمده بودند روی زمين بادهانهاي باز به او می خنديدند. صداي خنده شان اوج مي گرفت. سياه مي شد. مي آمد تا كنار پاهايش. چادرش را مي كشيد لختش مي كرد. سايه مي شد مي نشست روي تنش .عرق مي شد. سرش گيج رفت نتوانست طاقت بياورد. بلند شد چيزی درونش بزرگ می شد. داغ می شد . كبابی شلوغ شده بود.زن به داخل كبابی رفت. مراد او را شناخت.
= آبجی آدرسو پيدا كردی؟ زن من‌منی كرد و چادر را محكم به خودش چسباند. برجستگی سينه هايش چادر را لرزاند. مراد كلافه گفت: آبجی در خدمتيم!
و روبه يكي از پسرها كرد
- ببين خانم چی می خواد؟
مردی كه كنار پيشخوان ايستاده بود به طرف زن برگشت اما چون نتوانست چيزی از چهره و اندامش را ببيند سرش را برگرداندو به سرخی زغالها خيره شد. مراد به مرد اخمی كرد.زن بي توجه به اين همه گفت :
- پنج سيخ كباب لطفا
- می خوريد يا می بريد؟ شاگرد قد بلند پرسید و خنده كجي كرد .
- - می خورم.
زن اين را گفت و به ته كبابی رفت. آفتاب از روی صندلي‌های پلاستيكي قرمز رنگ افتاده بود كف موازييك‌ها. صندلی زير تن گوشتين زن ناله‌اي كرد و زن را در خود جای داد. چند مگس كه دنبال هم می كردند روی ميز كنار نمكدان پلاستيكی نشستند. دو تا از مگس ها روی هم سوار شدند و بقيه پرواز كنان به طرف سقف پريدند. زن به مگس ها خيره شد. آنها بی خيال از نگاه زن داشتند كار خودشان را می كردند. آهی كشيد و سرش را به عقب برگرداند. مراد مشغول چانه زدن با مشتری ها بود. شقيقه هاي پرمویش خيس عرق شده بودند.مراد سنگيني نگاه او را گرفت و به سمت زن برگشت .زن نگاهش را دزيد. مگس ها رفته بودند. رديف منظمی از مورچه‌های زرد كف موزاييك‌ها مشغول حمل ذره‌های گوشت سوخته بودند. زن خودش را روی صندلی جابه‌جا كرد. خنكی مطبوعی به زير چادرش پاشيده شد. به جای خالی مگس ها دست كشيد. كمی چادرش را از هم باز كرد. صدای مراد را شنيد كه گفت: «پسر بيا كباب خانوم ببر ...» ا سرش را كه بالا گرفت، مراد را ديد ايستاده بود و سينی كباب دستش بود. زن خودش را جمع و جور كرد. مراد سبيلش را جويد. پسرها در گوشی به هم چيزی گفتند و خنديدند.
- بفرما آبجی ... نوش جان
و رفت. زن آرام تشكر كرد و لرزید. اولین لقمه را كه در دهانش گذاشت، مگس ها به جاي اولشان برگشتند زن نفس عمیقی كشيد. خنده ها رفته بودند سرش آرام گرفته بود گذاشت تا هوای خنك به داخل چادرش برود. پاهايش را كمی از هم باز كرد و مشغول خوردن شد. آفتاب موازييكها را می ليسيد و جلو می رفت. صدای مشتری هايی كه می آمدند و می رفتند به گوش می رسيد و صدای مراد كه گه گاهی به پسرها چيزی می گفت و سرشان داد می كشيد.
كم كم كبابی خلوت شده بود. مراد فن را خاموش كرد. فن كه خاموش شد صدای پچ پچ پسرها به وضوح شنيده می شد. تعداد مگس ها بيشتر شده بود زن سينی پلاستيكی را عقب زد و با تانی از جايش بلند شد. رويش را كه برگرداند مراد با عجله خودش را به كاری مشغول كرد. دوباره گرمش شد و با دستپاچگی از پشت ميز كنار آمد.موقع رد شدن چادرش گير كرد. به ميز و از روی سرش سر خورد پايين . يك دسته مو از زير چادرش ريخته شد بيرون. روی شانه هايش. پسرها لبهاشان را ليسيدند. مراد سرفه ای كرد. آنها مشغول شستن سيخ های كباب شدند. زن به سرعت چادرش را مرتب كرد. مراد با سرو صدا قدح ها را جابجا كرد. دوباره لبهای صورتی از چادر بیرون زدند جلوی پيشخوان چرب و بدبود بود. مراد با صدای گرفته ای گفت: «مهمون ما باش آبجی! » و پيشبدش را باز كرد. سرخی زغال ها كمرنگ شده بود. زن ساكت و آرام جلوی پيشخوان ايستاده بود. مراد زير چشمی نگاهش كرد.
زن چادرش را تنگ چسبانده بود به شانه هايش.
مراد پارچه چرك آلودی را برداشت و مشغول پاك كردن پيشخوان شد. مگس ها هجوم آورده بودند دور قدح ها . مراد كلافه شده بود با پا زد به قدح ها صدای ويزويز مگس ها بيشتر شد. گره ای به ابروهايش انداخت و با سرعت بيشتری دستش را تكان داد.
= مهمون ما باش آبجی ... قابل نداره ...
پسرها با سروصدا كار می كردند اما تمام حواسشان به زن و مراد بود. مراد رو به پسرها غرولندي كرد و پسرها سرشان را پايين انداختند. زن دوباره گرمش شده بود. حرارت شديدی از درون چادرش بيرون می زد. حركتی نمی كرد و چيزی نمی گفت. آرام و خيره جلوی پيشخوان ايستاده بود. مراد كلافه و خسته گفت: «آبجی برو» برو مهمون ما باش... نوش جان! و برای اينكه به لبهای زن نگاه نكند به سراغ دخل رفت. با سروصدا آن را باز و بسته كرد.
ذره های سوخته گوشت بر شانه ی مورچه ها حمل می شد.و موزاييك‌های چرب و چرك‌آلود به حركت آن‌ها سرعت بيشتری می داد. زن عرق كرده بود . چيزي داشت درونش حركت مي كرد ،قد مي كشيد، خم مي شد . يك‌بار ديگر به مراد نگاهي انداخت . مراد سرش را كرده بود توي دخل. حتي بر نگشت به زن نگاهي بياندازد. زن راه افتاد. يكی از پسرها طوری كه مراد نفهمد گفت: «مهمون ما باش آبجی...» و بعد هر دو خنديدند . صدای خش‌خشی از زير چادر زن بلند شد. مراد به سرعت سرش را برگرداند. زن را ديد. ايستاده بود جلوی در خروجی و آدرس را گرفته بود توی دستش. پسرها مشغول شستن دست و صورتشان شدند. مگس ها به طرف سقف پرواز كردند. زن نبود.

- اوستا ما می تونیم بريم..
مراد سری تكان داد و پسرها رفتند. به سرعت دخل را كشيد. گيج شده بود. به ته كبابی نگاهی انداخت كسی نبود. از پشت پيشخوان كنار آمد. پاكت سياه‌رنگی روی زمين افتاده بود. پاكت را برداشت. يك مشت لباس زير زنانه و عطریكه از درون پاكت بيرون می زد ,غافلگيرش كرد. با عجله خودش را به پياده رو رساند. به دروبر نگاهی انداخت. بعد از ظهر گرم و آرام ريخته شده بود توی خيابان. چند قدمی به اطراف دويد. اثری از زن نبود نااميد و كلافه به داخل آمد. بوی چربی با بوی عطر می رفت كه قاطی شود. همانجا روی زمين نشست و به زن فكر رد. چيزی درونش كوچك می شد. پاكت را برداشت و در آغوش كشيد. بوی تن زن همه جا را پركرد .زغالها سرد و سياه شده بودند مگس ها چسبيده به هم روی ميز افتاده بودند.
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
پيش از اين اولين تلفن دور صندلي‌ام مي‌دويدم. قبل از آن دست‌هايم را لب تخت گذاشته بودم و وزن خود را تحمل مي‌كردم. بيست و پنج بار شنا رفتم. كف اتاق دراز كشيدم و آن قدر نوك انگشت‌هايم را به شست پايم رساندم كه شكمم ازعرق خيس شد. مطمئنم با اين كار رسوب سيزده نخ سيگار كه ديشب كشيدم همراه عرق از تنم بيرون مي‌زند.چطور مي‌شود بدون اطمينان‌هاي احمقانه زندگي كرد؟ همانجا، دراز كشيده روي فرش ماندم و گذاشتم هواي تازه‌اي كه از لاي پنجره مي‌آمد به كف پايم بخورد. انگشت‌هاي پايم مرطوب بودند و جريان هواي تازه را در ميان آنها احساس مي‌كردم. كم‌كم بدنم سرد مي‌شد. حوصله‌ي دوش گرفتن نداشتم. چرا وقتي آدم در خانه تنهاست بايد دوش بگيرد؟
سراغ كيفم رفتم و دوباره پول‌هايم را شمردم. آن قدركم مانده بود كه مثل وسواس خاراندن زخم، هي دوست داشتم دوباره بشمارم‌شان.اين بار روي تختم دراز كشيدم و به آفتاب شفاف بامدادي نگاه كردم. نور از لاي پرده‌هاي عمودي كركره تابيده بود و ديوار لخت اتاق را راه‌راه مي‌كرد. تا وقتي حق التاليف مقاله‌ي سي و پنج صفحه‌اي‌ام را نگرفته‌ام، بهتر است فقط روي همين تخت دراز بكشم. (بوطيقاي مرفولوژيك شعر )اگر پولش هم مثل اسمش باشد كلي كيف مي‌كنم. تا مامان از مشهد برگردد بايد كاري بكنم. تا آن موقع، غير از دزدي سيگار و كتاب كارهاي اخلاقي ديگري هم مي‌شود در زندگي انجام داد.
با اولين زنگ تلفن فكر كردم مريم است، هر چند دفعه‌ي پيش براي هميشه از هم خداحافظي كرده بوديم. جليل آن طرف خط بود. صدايش كاملاً گرفته بود. گفت‌:
ـ خبر داري؟
ـ ازچي؟
ـ شاملو مُرد.
ـ مُرد؟
ـ آره.
ـ كي؟
ـ ديشب ساعت يك، توي آمبولانس.
فكر كردم : ( آخرين شير مرد ) انگار پيشتر هم اين جمله را شنيده بودم.
جليل هنوز صدايش گرفته بود. گفت‌:
ـ مي‌‌ خوايم براش مراسم بگيريم. تو هم هستي؟
ـ حتماً.
مي‌خواستم بگويم باورم نمي‌ شود. اما ديدم باورم شده است. كلمات هميشه باورپذيرتر از واقعيت‌اند. هيچ وقت از نزديك نديده بودمش، چون نمي‌دانستم چي بايد بگويم. گفتگو با بعضي آدم‌ها مثل پوشيدن كت شيكي ست كه كهنگي شلوار آدم را بيشتر نشان مي‌دهد. دوباره روي تخت دراز كشيدم و به آفتاب نگاه كردم. راه راه‌هاي سايه روشن از سقف فاصله گرفته بود و به كف اتاق مي‌رسيد. ( بامداد غروب كرد.) اين مي‌توانست تيتر روزنامه‌هاي امروز باشد. شاملو هم الان دراز كشيده است. با موهاي فرفري سفيدش كه شبيه سر قديسين است. لاي شمد سفيد، با بدني سفيد، در جايي تاريك... مثل شعرهاي لوركا ست، در ساعت پنج عصر....
تلفن دوباره زنگ زد. اين‌بار اصلا به مريم فكر نمي‌ كردم اما خودش بود.
ـ جدي خودتي؟
ـ چيه، خوشحال نشدي.
ـ چرا، خوشحالم.
ـ دروغگو.
ـ يه نفر مرده.
ـ كي؟ سعيد؟
ـ نه، شاملو.
ـ دوستت بود؟
ـ تقريباً.
ـ حالا چرا عقدت رو سر من خالي مي‌كني؟
ـ من كه چيزي نگفتم.
ـ رضا....
ـ جانم؟
ـ دوستتِ دارم.
ـ منم.... دوست ِ دارم.
ـ نمي‌ خواستم به‌ات زنگ بزنم. مي‌ خواستم فراموشش كني....
ـ مي‌ دونم.
ـ زنگ زدم اين بار واقعا ازت خداحافظي كنم.
ـ مي‌خوام ببينمت، بيا خونه.
ـ نمي‌ شه.
ـ بايد ببينمت، بيا خونه.
ـ مي‌خواي باز مامانت بيرون‌مون كنه.
ـ نيست، رفته مشهد.
ـ فقط همين يه‌بار، به شرط اينكه ديگه اصرار نكني.
كركره را كنار كشيدم و آفتاب سرتاسر ديوار را روشن كرد. تا نيامده بود بايد دوش مي‌گرفتم. بايد صبحانه مي‌خوردم كه دهانم بوي مرده ندهد. حتماً از فردا بچه‌ها يكي يكي تلفن مي‌زنند، درباره‌ي شاملو مطلب مي‌خواهند. مي‌شود يك شعر نوشت‌: شير پيري با موهاي درخشان، با يك پاي قطع شده، خوابيده در محفظه‌اي سرد و فلزي كه با نورهاي سفيد فلورسنت روشن شده است... ( شير آهن كوه مَرد، مُرد.)... (هرگز از مرگ نهراسيدم، اگر چه دستانش از ابتذال شكننده‌تربود.) از همه‌ي اين‌ها مي شود اين‌ها مي‌ شود توي شعر استفاده كرد.
توي آينه قدي حمام به خودم نگاه كردم. تيغ كند شده بود و روي صورتم صداي سمباده مي‌داد. گوشت صورتي از زير تيغ بيرون مي‌زد و رگه‌اي خاكستري از خورده ريش و كف روي شكمم پايين مي‌رفت. آدم وقتي خيس مي‌شود به ابديت نزديك‌تر است. آينه عرق كرد و كم كم محو شدم. اگر همين الان بميرم چه مي‌شود؟ آدمي خيس با صورتي پاك ميان نور و بخار، در فراسوي زمان! تا يك هفته كسي پيدايم نمي‌كند. اما كسي هم نيست در را روي مريم باز كند. بيشتر اوقات مرگ هم چيز با شكوهي نيست.
به اتاقم كه برگشتم، مربع نور از ديوار پايين آمده بود و كمي‌ از آن روي فرش رسيده بود. ذرات درخشان غبار در هوا بالا مي‌رفتند. احساس كردم اتفاقي مي‌خواهد بيفتد. مريم زنگ در را زد و اتفاقي كه در حال افتادن بود، جايي خودش را قايم كرد. مريم كفش‌هايش را دستش گرفته بود و خود را در آينه‌ي بالاي جا كفشي نگاه مي‌كرد. انگار تازه خودش را كشف كرده بود. يكبار كه مامان حمام بود به مريم گفتم، كفش‌هايش را بياورد توي اتاقم. در اتاق را از تو قفل كردم و به مامان گفتم جليل آمده. امروز مثل بچه مدرسه‌اي‌ها لباس پوشيده بود. گفتم‌:
ـ كفش‌هات رو بذار توي جا كفشي. هرجا دوست داري بشين، كسي نيست. چي دوست داري برات درست كنم. كاپوچينوي افغاني مي‌خوري؟ خودم اختراع كردم.
ـ نه، مي‌ خوام زود برگردم، فكر كنم امروز بابا بياد دانشكده دنبالم.
ـ چه خوشگل شدي.
ـ چاخان بازي نكن. اومدم فقط ازت خداحافظي كنم.
ـ چاي كه مي‌خوري.
ـ از همون كه خودت گفتي مي‌خورم.
رفتم توي آشپزخانه و مريم حرف مي‌زد. به سگ پشمالوي روي تلويزيون ور مي‌رفت و حرف مي‌زد. توي هر جيبش چند دليل داشت. اصرار داشت وضعيتم را برايم روشن كند. نمي‌دانم زن‌ها چه علاقه‌اي به حقيقت دارند.
ـ ... نمي‌شه، باور كن نمي‌شه، زندگي بايد متعادل باشه.
ـ آماده شد. توي عمرت همچين چيزي نخوردي.
دوست نداشت توي‌ هال بنشينيم. سيني را با فنجان‌هاي بزرگ سراميكي بردم توي اتاقم. چهار گوشي آفتاب پايين‌تر آمده بود و روي فرش تا نزديك پايه‌هاي تخت پيش مي‌رفت. آن اتفاق ناپيدا جايي همين جاها قايم شده بود. مريم پايين تخت نشست و پاهايش را توي آفتاب دراز كرد. جوراب‌هاي شفاف در نور ميدرخشيدند. پاهايش هميشه كوچك تر از حد انتظار بودند. چطور مي‌تواند با اين پاهاي كوچك در زندگي متعادل راه برود. شايد به خاطر همين انگليسي‌ها به زن مي‌ گويند گربه.
ـ هنوز تو فكر اون دوستتي كه مرده؟
ـ دوستم نبود، شوخي كردم.
ـ پس تو چرا ناراحتي؟
ـ مگه ناراحتم؟
ـ خيلي.
ـ اون شعري كه يه دفه روي بازوت نوشتم يادته؟
ـ خر ديوونه. هر چه مي شستمش پاك نمي‌ شد. نزديك بود بابام ببينه.
ـ شعرش مال شاملو بود.
ـ تو كه گفتي مال خودته! گفتي براي من نوشتيش ؟!
ـ چيزهايي كه آدم دوست داره مال خودشه.
ـ خوش به حالت.
ـ‌ ( لبانت به ظرافت شعر، شهواني‌ترين بوسه‌ها را به شرمي‌ چنان مبدل مي‌كند، كه جاندار غارنشين از آن سود مي‌جويد تا به صورت انسان در آيد...)
تقديمش مي‌كنم به تو.
ـ واقعا كه جونور غارنشيني.
آفتاب آرام از پاهاي مريم روي فرش بالا مي‌آمد. هنوز مانتوي دانشكده تنش بود. دوتا از دكمه‌هاي صدفي آن مي‌درخشيدند. قهوه، با خامه و دارچيني كه قاطيش كرده بودم طعم خوبي مي‌داد. بعضي چيزها در زندگي مثل عطري‌ست كه براي رفع بوهاي ديگر مي‌زنيم. مريم هميشه عطر خوبي مي‌زند. پدرش از انگلستان برايش آورده.
عطر انگليسي اتاق را پر كرده بود. آفتاب از روي تختخوابم گذشته بود، متكا و ملافه‌هاي سفيد را درخشان كرده بود و به سوي ديگر دنيا مي‌رفت. مريم جلوي آينه‌ي كوچك اتاقم ايستاده و دكمه‌هايش را مرتب كرد. بدون آنكه به من نگاه كند گفت‌:
ـ كار بدي كردم دوباره اومدم.
ـ زندگي پر از همين چيزاي بده ولي هيچ كس دوست نداره بميره.
ـ به هر حال كار بدي كردم. دوست ندارم دوباره اذيت بشي.
ـ بذار يه شعر ديگه تقديمت كنم. (در آن دور دست بعيد كه رسالت اندام‌ها پايان مي‌پذيرد و شعله و شور نبض‌ها و خواهش‌ها به تمامي‌ فرو مي‌نشيند و هر معنا قالب لفظ را وا مي‌گذارد. من درفراسوي مرزهاي تنم، تو را دوست مي‌دارم. )
ـ اين يكيش ازبقيه بهتر بود... رضا.
ـ جانم.
ـ مي‌خوام جدي بات حرف بزنم.
ـ مگه تا حالا شوخي مي‌كرديم.
ـ خيلي بي‌شعوري.
ـ عوضش دوسِت دارم.
ـ مي‌دوني رضا...از همه‌ي اين حرف‌ها گذشته فكر مي‌كنم من به دردت نمي‌خورم.
ـ مي‌شه از اين حرف‌هاي رمانتيك نزني.
ـ فكر كردم شاعرانه ست.
ـ شاعرا خشن‌ترين آدم‌هاي دنيان.
ـ دارم مي‌بينم. خب ديگه من مي‌رم. حسابي ديرم شد.
ـ صبر كن منم باهات تا يه جايي بيام.
ـ خيلي گشنمه، بيا بريم يه چيزي بخوريم.
ـ‌ ... خوبه.
ـ نترس، مهمون من.
رفت طرف كتابخونه و سرسري كتاب‌ها را نگاه كرد. از روي تخت بلند شدم و جلوي پنجره ايستادم، تپه‌ي پارك از ميان شهر بيرون زده بود. در آفتاب اريب بعدازظهر صورتي مي‌زد. شبيه فنجاني وارونه بود كه نوك آن چمن و درخت كاشته باشند.
ـ بذار يك شعر ديگه تقديمت كنم‌: ‌( چشمه سراي در دل و آبشاري در كف، آفتابي در نگاه و فرشته ئي در پيراهن، از انساني كه توئي قصه‌ها مي‌توانم كرد غم نان اگر بگذارد. )
ـ غم نون رو ولش كن، زودتر آماده شو بريم، اگه نه از غم گشنگي مي‌ ميريم.
به فنجان صورتي ميان شهر نگاه كردم و پيراهنم را كردم توي شلوارم، صداي ورق زدن مريم را پشت سرم مي شنيدم. مثل وقتي كه هيچ‌كس در خانه نيست و آدم صداهاي موهوم مي‌شنود. آن اتفاق توي خودم قايم شده بود، داشت از درونم بالا مي‌آمد و توي گلويم گير مي‌كرد. كدام خري گفته مرد نبايد گريه كند ؟
ـ رضا، داري گريه مي‌ كني ؟
ـ من ؟!
ـ روت رو كن اين طرف ببينم.
ـ بيا، كدوم خري گريه مي‌كنه.
ـ اگه يه روز گريه كني ديگه به‌ات زنگ نمي‌زنم. گدا كه هستي، بچه ننه نباش.
ـ من‌شيش ساله گريه نكردم. آخرين باري كه گريه كردم يه كتاب از (يوكيومي‌‌شيما) خونده بودم. بعدش داداشم مرد، هر كار كردم گريه‌ام نگرفت.
ـ خيلي ماهي، به خاطر همين‌ دروغ ات دوستت دارم.
بيرون هواي تازه‌ي خوبي بود. يادم نيست چند روز مي‌شود از خانه بيرون نيامده‌ام. از تاكسي كه پياده شديم نور خورشيد به بالاي درختان چنار مي‌تابيد. مثل صبحي بود كه وارونه شده باشد. برگ‌ها تكان كه مي‌خوردند مثل آينه‌هاي كوچك برق مي‌زدند. بعد از نهار دوست نداشتم تند راه بروم.
ـ حسابي ديرم شده.
ـ كي ببينمت ؟
ـ خوابش رو ببين.
ـ جدي مي‌گم. مامان تا هفته‌ي ديگه نمي‌آد.
ـ مگه من شوخي مي‌كنم.
ـ باشه، هر جور راحتي.
ـ اما شايد براي مراسم اين دوستت كه مرده اومدم.
ـ الف بامداد.
ـ اسمش كه يه چيز ديگه بود.
ـ دوتا اسم داره، خودش از اين اسم دومش بيشتر خوشش مي‌اومد.
ـ اين همون شاعري نيست كه گفته هوا خيلي سرده ؟
ـ نه اون يكي ديگه ست، اين همونه كه گفته روزگار غريبي‌ست نازنين.
ـ‌چه بامزه، دو تا از پسراي دانشكده‌مون يه سري همين رو مي‌ گن.
ـ پس خودت زنگ مي‌زني؟
ـ نه.
ـ مگه نمي‌خواستي براي مراسم بياي؟
ـ گفتم شايد... رضا.
ـ جانم.
ـ از اينجا ديگه باهام نيا.
ـ مي‌ترسي ؟
ـ نه؟ ولي نيا.
ـ باشه.
ـ رضا... مي‌ دونستم بيام دوباره اذيت مي‌شي، ولي دوست داشتم بيام.
ـ خوب بود.
ـ دفه‌ي آخر بود. فراموشش كن. براي مراسم هم بهتره نيام.
ـ هرجور راحتي.
ـ اميدوارم نوبل بگيري. خداحافظ.
ـ خداحافظ .
ـ دوستِ دارم رضا.
كنار سطل آشغال خالي و بزرگي ايستادم و به مريم نگاه كردم كه مي‌رفت آن‌طرف خيابان. تاكسي جلويش نگه داشت و سوار شد. جلوتر دور جوان كه كوله‌هاي بزرگ داشتند سوار شدند و تاكسي رفت. سيگاري روشن كردم و دودش را بيرون دادم. بي‌چاره كورها كه وقتي سيگار مي‌كشند، بيرون آمدن دودش را نمي بينند. همينگوي هم جايي اين حرف را زده است. نور آفتاب به نوك چنارها رسيده بود. توي شعري كه براي شاملو مي‌گويم حتماً به اين موضوع اشاره مي‌كنم. آفتابي كه از همه چيز بالا مي‌رود. آفتابي در كشوي سردخانه. بعد توي زمين دفنش مي‌ كنند. اما فردا از مشرق طلوع مي‌كند. اگر ساختار ريلكه را پيدا كند عالي ست. الان حتما مريم از تاكسي پياده شده، از جلوي مغازه‌هايي كه نئون‌هاي سرخ و صورتي دارند مي‌گذرد. جلوي فروشگاهي كه يك جفت چوب اسكي را به طور ضرب دري توي ويترين گذاشته مي‌ايستد و به عكس پسر بلوندي كه كلاه بافتني قرمز و چشمان سبز دارد نگاه مي كند. بعد مي رود توي كوچه تا به پدرش تلفن بزند. بايد يك جوري اين چند ساعت غيبتش را توجيه كند. بوي سوختگي بلند شد. فيلتر سيگار را هم كشيده بودم. انداختمش توي جوي آب. اگر مريم دوباره زنگ زد از او مي‌ پرسم آيا همين كارها را كرده است يانه‌: ... حتما زنگ مي‌ زنه... ممكن هم هست نزنه... ولي به نظرم زنگ مي‌زنه، هر بار مي‌گه ديگه زنگ نمي‌زنم ولي چند روز بعدش زنگ ميزنه... ولي امروز فرق داشت، وقتي كسي زياد شوخي مي‌كنه حتما يه تصميم خيلي جدي گرفته.... واقعا ترسيده بود ديگه نتونه خداحافظي كنه... پس ديگه زنگ نمي‌زنه.... اما طاقتش رو نداره، مي‌ شناسمش، دو روز ديگه زنگ مي‌زنه مي‌گه مي‌خوام خداحافظي كنم.... توي دلش خودش هم به كارش مي خنده، آدم وقتي بتونه به خودش بخنده خيلي باهوش مي‌شه.... آدم باهوش هم محتاطه... پس ديگه زنگ نمي‌زنه، دليل هم نداره زنگ بزنه، به ضررش تموم مي‌شه.... اما آدم هميشه به طرف كاري كشيده مي‌شه كه برايش بيشتر ضرر داره... مثل آدم‌هايي كه خودشون رو از بلندي پرت مي‌كنن پايين... تا ده مي‌شمارم معلوم بشه مي‌زنه يا نه..... مي‌زنه.... نمي‌زنه.... مي‌زنه....نمي‌زنه.... مي‌زنه.... نمي‌زنه.... مي‌زنه.... نمي‌زنه.... مي‌زنه.... نمي زنه... پس نمي‌زنه... معلوم شد كه نمي‌زنه.... از اول هم معلوم بود... واقعاً تو زندگي چي معلومه ؟.... مثل توپ والي بال مي‌مونه... بالاخره توي زمين يكي مي‌افته. .. فقط همين معلومه....
سوار اتوبوس كه مي‌شدم فكر كردم توپ معلق در آسمان چيزي خوبي براي شعر است. مي‌شود آن را تبديل به خورشيدي سرگردان كرد. خورشيدي كه نمي‌داند به سمت شمال برود يا جنوب، مشرق يا مغرب. آن اتفاقي كه قايم شده بود داشت پيدا مي‌شد. يك تصوير بود. جايي توي تاريكي ايستاده بودم و داشتم سيگار مي‌ كشيدم....
قطره خوني در سياهي.... حيف شد كيفم را برنداشتم. وقتي هيچي تويش نيست خنده‌ام مي‌گيرد دستم بگيرمش. بايد يادداشتش كنم. شعري درباره‌ي خورشيد و مرگ. خدا رو شكر صندلي گيرم آمد بنشينم. ‌( هرگز از مرگ نهراسيدم، اگر چه دستانش از ابتذال شكننده‌تر بود. هراس من باري، همه از مردن در سرزمين ست كه مزد گوركن از آزادي آدمي‌ افزون باشد...) عضلاتم سفت شده بود. شايد تاثير ورزش امروز صبح باشد. فنجان صورتي وسط شهر بود. ولي حالا يك طرفش تاريك شده بود. شعرم داشت بيرون مي‌ زد‌:

آنك انساني كه منم
لخته خوني
بازمانده از قتلگاه غروب
ايستاده در مشرق تاريكي
با شعله‌هاي سرخ يك سيگار...
بر پيشاني شب
چون خال خونين گلوله
مي‌ لرزم...

شعر خوبي نيست، اما كاشكي مي‌توانستم يادداشتش كنم، چون تا خانه برسم بدتر مي‌ شود. آن اتفاق هنوز نيفتاده است. شايد هم بهتر باشد اگر مريم زنگ نزند. آدم اين طوري از خانه بيرون نيايد بهتر است، سبكي تحمل ناپذيري پيدا مي‌كند. ياد يك فيلم سياه و سفيد ايتاليايي افتادم، گداي بي چاره‌اي بود كه وقتي گرسنه مي‌شد، مثل بادبادك توي هوا به پرواز درمي آمد. بعد يكي مجبور مي شد سريع تكه‌اي نان دستش بدهد. اين طوري باد هرطرف بخواهد آدم را مي‌برد. يا زنگ مي‌زند يا نمي‌زند... هر طرف باد بيايد. بدهم نيست. اين هم يك جور آزادي‌ست. چه اهميت دارد كه مثل خيلي چيزهاي ديگر ابلهانه است. (‌ابلها مردا، عدوي تو نيستم من، انكار توام !‌). تولد آدم مثل شوت دروازه‌باني‌ست كه گل خورده. مي‌كوبد زير آدم تا بروي توي هوا و بالاخره جايي بيفتي. خورشيد نوك كوها بود. اگر خودت را ول مي كردي معلوم نبود مي خواهد بالا برود يا پايين.
عضلاتم هنوز سفت بودند. اتفاقي مي‌خواست بيفتد. شاملو ديگر نبود ولي اگر مي‌ خواستم، مي توانستم از اتوبوس پايين بپرم و كنار اتوبان بدوم.
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
باز هم‌ مهرداد برد، كاسة‌ آخر بود. خسته‌ شده‌ بوديم‌. يعني‌ از تكرارش‌ خسته‌ شده‌ بوديم‌. ديگرآن‌ شور و حال‌ سابق‌ را نداشت‌. از خدمت‌ كه‌ برگشتيم‌ عادتمان‌ شد. هر شب‌ خانة‌ يكي‌مان‌جمع‌ مي‌شديم‌ و تا صبح‌ بازي‌ مي‌كرديم‌. بعد با پول‌ برده‌ كله‌پاچه‌ مي‌زديم‌ يا اگر فردايش‌ تعطيل ‌بود، خرج‌ سينمايي‌، پاركي‌، جايي‌ مي‌كرديم‌. با هم‌ بوديم‌ و به‌ هر حال‌ خوش‌ مي‌گذشت‌. از همان‌ روزهايي‌ با هم‌ بوديم‌ كه‌ لبة‌ برگشتة‌ پيژامه‌هايمان‌ پر از تيله‌هاي‌ رنگي‌ بود و در كوچه‌هاي‌خاكي‌ با دمپايي‌هاي‌ پاره‌ مي‌دويديم‌. چه‌ روزهايي‌ بود! احتياجي‌ به‌ فكر و حرف‌ و چاره‌انديشي‌نبود، يك‌ توپ‌ ماهوتي‌ كافي‌ بود و تكه‌هاي‌ صاف‌ سنگ‌ مرمر، تا بساط‌ هفت‌ سنگمان‌ جور بشود، و تا مادرهايمان‌ با داد و بيداد در كوچه‌ دنبالمان‌ نمي‌كردند، نمي‌فهميديم‌ كه‌ شب‌ شده‌. آن‌ وقت‌ها بيشتر در كوچه‌ زندگي‌ مي‌كرديم‌ تا خانه‌هايمان‌، همان‌ كوچة‌ خاكي‌ با حفره‌هايي‌ كه‌براي‌ تيله‌بازي‌ كنده‌ بوديم‌. بعدها هم‌ در همان‌ كوچه‌ دوچرخه‌سواري‌ كرديم‌. وقت‌ امتحان‌ كه ‌مي‌شد به‌ بهانة‌ درس‌ خواندن‌ به‌ پارك‌ مي‌رفتيم‌ و تا مي‌توانستيم‌ بازي‌ مي‌كرديم‌، ميخك‌، الك‌دولك‌، قايم‌باشك‌، بعد هم‌ بقية‌ وقتمان‌ را صرف‌ طراحي‌ شيوه‌هاي‌ عجيب‌ و غريب‌ِ تقلب‌ براي‌ امتحان‌ مي‌كرديم‌. خدمت‌ هم‌ كه‌ رفتيم‌ بخت‌ با ما بود. دو سال‌ تمام همه با هم‌ در يك‌ پادگان‌ مانديم‌ و شب‌ها، يعني‌ يك‌ شب‌ در ميان‌ در آسايشگاهي‌ خوابيديم‌ كه‌ خودمان‌ روي ‌ديوارهايش‌ يادگاري‌ نوشته‌ بوديم‌. هيچ‌وقت‌ هم‌ درنمي‌مانديم‌. هميشه‌ كاري‌ بوده‌ كه‌ بكنيم‌. ولي‌ آن‌ روز خسته‌ شده‌ بوديم‌. دور و برمان‌ پر از استكان‌هاي‌ خالي‌ چاي‌ بود كه‌ ته‌سيگارهايمان‌ را تويشان‌ خاموش‌ كرده‌ بوديم‌. روي‌ بالش‌هايمان‌ ولو شده‌ بوديم‌ و به‌ سقف ‌نگاه‌ مي‌كرديم‌. دستة‌ ورق‌ها وسط‌ اتاق به‌ هم‌ ريخته‌ بود و فقط‌ صداي‌ قِر قِر كولر مي‌آمد. اين ‌روزها آخر اغلب‌ همين‌طور بود.
گفتيم‌ آخر اين‌ طور كه‌ نمي‌شود دست‌ روي‌ دست‌ بگذاريم‌. ادوين‌ پيشنهاد كرد. چيزي‌ از نمايش‌ نمي‌دانستيم‌، ولي‌ شورِ عمل‌ بر ما غلبه‌ كرد، مثل‌ آن‌ وقت‌ها كه‌ در راه‌ برگشت‌ از مدرسه‌ زنگ‌ خانه‌ها را مي‌زديم‌ و فرار مي‌كرديم‌. گفتيم‌ پس‌ چه‌ كنيم‌. گفت‌:
ـ خب‌ مي‌پرسيم‌.
گفتيم‌ ما كه‌ نمايشنامه‌ نداريم‌. گفت‌:
ـ اين‌ همه‌ نمايشنامه‌.
گفتيم‌ بايد يك‌ چيز جديد داشته‌ باشيم‌، چيزي‌ كه‌ مال‌ خودمان‌ باشد. مربي‌ را هم‌ ادوين‌ معرفي‌ كرد. يك‌ روز آمد و گفت‌:
ـ پيدايش‌ كردم‌.
ما هم‌ خنديديم‌ و پذيرفتيم‌. فردايش‌ مربي‌ را هم‌ با خودش‌ آورد. عاقله‌مردي‌ بود با چشم‌هاي‌ آبي‌ِ روشن‌، آن‌قدر روشن‌ كه‌ بي‌رنگ‌ به‌ نظر مي‌آمد. كت‌ و شلوار خاكستري‌ براق تنش‌ بود و كفش‌هاي‌ واكس‌خورده‌ و تميز. گفتيم‌ ما نمايشنامه‌ نداريم‌. گفت‌:
ـ نگران‌ نباشيد، من‌ دارم‌.
گفتيم‌ ما نمايشي‌ مي‌خواهيم‌ كه‌ مال‌ خودمان‌ باشد. گفت‌:
ـ باشد.
گفتيم‌ ما بازي‌ بلد نيستيم‌. گفت‌:
ـ يادتان‌ مي‌دهم‌.
گفتيم‌ مي‌خواهيم‌ در نمايشمان‌ زن‌ هم‌ باشد. گفت‌:
ـ بازي‌ كه‌ ياد گرفتيد، اگر خواستيد، نقش‌ زن‌ را هم‌ مي‌توانيد بازي‌ كنيد.
و لبخند زد. لبخند كه‌ نه‌ فقط‌ گوشة‌ لبش‌ كمي‌ بالا رفت‌. با آن‌ موهاي‌ نقره‌اي‌ روي‌ شقيقه‌ جدي‌ به‌ نظر مي‌رسيد. گفتيم‌ ما پول‌ نداريم‌. گفت‌:
ـ لازم‌ نيست‌.
ديگر جاي‌ چون‌ و چرا باقی نمانده بود. باز هم‌ داشتيم‌ شروع‌ مي‌كرديم‌، مثل‌ هميشه‌ با هم‌. مربي‌ كه ‌رفت‌ دوباره‌ پيژامه‌هايمان‌ را پوشيديم‌. دستة‌ ورق‌ها را برداشتيم‌، دايره‌وار نشستيم‌ و مشغول ‌بازي‌ شديم‌، فقط‌ يك‌ كاسه‌. وقتي‌ بازي‌ تمام‌ شد، نشستيم‌ و تا صبح‌ از نمايش‌ حرف‌ زديم‌. انگار مربي‌ هنوز حضور داشت‌.
يكشنبه‌ از محل‌ حركت‌ كرديم‌. با اتوبوس‌ رفتيم‌. نشاني‌ دست‌ ادوين‌ بود: خيابان‌ هجدهم‌ ساختمان‌ خاكستري‌. گفته‌ بود تابلو ندارد. جلوي‌ در پيرمردي‌ روي‌ چهارپايه‌ نشسته‌ بود. پالتو بلند قزاقي‌ تنش‌ بود با دگمه‌هاي‌ طلايي‌ و كلاه‌ كه‌ چيزي‌ بود بين‌ كلاه‌ سربازي‌ و كلاه‌ كپي‌. چشم‌هايش‌ پشت‌ شيشه‌هاي‌ ضخيم‌ عينك‌ ذره‌بيني‌ پخش‌ شده‌ بودند. از پله‌ها كه‌ بالا مي‌رفتيم ‌نگاهمان‌ مي‌كرد ولي‌ وقتي‌ از جلويش‌ رد شديم‌ حتي‌ سرش‌ را برنگرداند. چين‌هاي‌ صورتش ‌روي‌ هم‌ افتاده‌ بود. طبقة‌ چهارم‌. از پله‌ها بالا رفتيم‌. پاگردها پر بود از قطعات‌ چوبي‌ بزرگ‌ وكوچك‌، قوطي‌هاي‌ رنگ‌ و كمدهاي‌ شكسته‌. راهرو طبقات‌ هم‌ نمور و تاريك‌ بود. كفپوش‌ها جابه‌جا كنده‌ شده‌ بودند و ديوارها كثيف‌ بود و پر از لكه‌. ناگهان‌ صداي‌ گربه‌ را شنيديم‌، يك‌ مرنوي‌ِ بلند و كشيده‌. پاهايمان‌ سست‌ شد. و بعد يك‌ مرنوي‌ آرام‌ و كوتاه‌. راه‌ افتاديم‌. در راهرو طبقة‌ چهارم‌ مربي‌ جلوي‌ در سالن‌ منتظرمان‌ بود كه‌ طوسي‌ روشن‌ بود و رويش‌ با ماژيك‌ آبي ‌به‌ انگليسي‌ نوشته‌ شده‌ بود، ششصد و شصت‌ و شش‌. سلام‌ كرديم‌. سرش‌ را تكان‌ داد و گفت‌:
ـ سلام‌!
در را باز كرد و يكي‌ يكي‌ وارد شديم‌. كف‌ِ سالن‌ با كفپوش‌هاي‌ سياه‌ و سفيد شطرنجي‌فرش‌ شده‌ بود. از تميزي‌ برق مي‌زد، مثل‌ ديوارهاي‌ سه‌ طرف‌ سالن‌. يكي‌ از ديوارها تا نزديك سقف‌ از آينه‌ بود. نور سفيد و يكدست‌ تعداد زيادي‌ چراغ‌ مهتابي‌ كه‌ روي‌ يك‌ شبكة‌ سياه‌ آهني‌ از سقف‌ آويزان‌ بودند، همه‌ جا را روشن‌ می‌كرد. آخر همه‌ مربي‌ آمد تو و در را بست‌. درِسالن‌ را از داخل‌ رنگ‌ سياه‌ زده‌ بودند.
ـ لباستان‌ را عوض‌ كنيد.
گفته‌ بود با خودمان‌ لباس‌ راحت‌ بياوريم‌. لباس‌هايمان‌ را پوشيديم‌. پراكنده‌ ايستاديم‌ به‌حرف‌ زدن‌، و به‌ در و ديوار نگاه‌ مي‌كرديم‌. با اينكه‌ سالن‌ پنجره‌ نداشت‌، نسيم‌ خنك و ملایمی می‌وزید و بوی خوبی می‌داد. ديوارها را با چهارگوش‌هاي‌ متخلخل‌ نرم‌ پوشانده‌ بودند. وقتی دست زدیم فهمیدیم. يك‌ پيانو سياه‌ بزرگ‌ هم‌ گوشة‌ سالن‌ بود.
ـ در يك‌ دايره‌ بايستيد.
دايره‌ زديم‌ و نرمش‌ شروع‌ شد. زود عرقمان‌ درآمد و صورت‌هامان‌ سرخ‌ شد، ولي‌ سرِحال‌آمده‌ بوديم‌.
ـ كف‌ِ دست‌ها را برسان‌ به‌ زمين‌، زانوها خم‌ نشود.
رحيم‌ نمي‌توانست‌، يعني‌ شكم‌ گنده‌اش‌ نمي‌گذاشت‌ خم بشود. خنديديم‌. آخرين‌ حركت را انجام‌ داديم‌ و درجا ايستاده‌ مانديم‌. مربي‌ حتي‌ لباسش‌ را عوض‌ نكرده‌ بود. با همان‌ كت‌ وشلوار خاكستري‌ ايستاده‌ بود و مي‌گفت‌ چه‌ كار كنيم‌.
ـ بنشين‌!
همان‌ طور دايره‌وار نشستيم‌. او بيرون‌ دايره‌ راه‌ مي‌رفت‌ و برايمان‌ صحبت‌ مي‌كرد. تا چند جلسه‌ كارمان‌ همين‌ بود. گوش‌هايمان‌ به‌ شنيدن‌ حرف‌هايش‌ عادت‌ مي‌كرد. كتاب‌هايي‌ معرفي‌مي‌كرد و مي‌گفت‌ در طول‌ هفته‌ بخوانيم‌ تا آخر جلسه‌ بعد از نرمش‌ راجع‌ به‌ آن‌ها صحبت‌ كنيم‌. بدنمان‌ هم‌ كم‌كم‌ ورزيده‌ مي‌شد. هر دفعه‌ چيزي‌ به‌ تمرين‌ اضافه‌ مي‌كرد: حركات‌ جديد.
ـ در دايره‌ بايست‌!
ـ چشم‌هايت‌ را ببند!
نيم‌ دقيقه‌ در سكوت‌ با چشم‌هاي‌ بسته‌ ايستاديم‌.
ـ حالا به‌ چپ‌ چپ‌ كن‌!
ـ از پايين‌ ريه‌ها نفس‌ بكش‌، از بالاي‌ شكم‌. اگر به‌ پشتت‌ يك‌ ضربه‌ زدم‌ يك‌ دور كامل‌ و اگر دو ضربه‌ زدم‌، نيم‌ دور بچرخ‌.
راه‌ مي‌رفت‌ و حرف‌ مي‌زد. چشم‌هايمان‌ بسته‌ بود، ولي‌ از تغيير جهت‌ صدايش‌ مي‌شد فهميد. به‌ پشت‌ بعضي‌ها يك‌ بار، بعضي‌ها دوبار و به‌ پشت يك‌ نفر هم‌ اصلاً ضربه‌ نزده‌ بود. بعد، باز هم‌ در سكوت و با چشم‌هاي‌ بسته‌ ايستاديم‌ و از پايين‌ ريه‌هامان‌ نفس‌ كشيديم‌.
ـ دو قدم‌ به‌ عقب‌ برو!
دو قدم‌ به‌ عقب‌ برداشتيم‌.
ـ چشم‌ها را بازكن‌!
همديگر را گم‌ كرده‌ بوديم‌. حسين‌ و مسعود تقريباً به‌ هم‌ چسبيده‌ بودند. جا خورده‌ بوديم‌.
به‌ تدريج‌ دانسته‌هايمان‌ از تئاتر بيشتر مي‌شد. هر هفته‌ براي‌ ديدن‌ نمايش‌هاي‌ جديد به‌ تئاتر شهر مي‌رفتيم‌. روزهای تمرین، قبل از آن که شروع کنیم می‌نشستیم روی زمین و گوش می‌کردیم ببینیم مربی نمایشِ آن هفته را چطور تحلیل و تفسیر می‌کند. همه به نمایش و نمایشنامه و اجرا و هرچیزی که به آن مربوط می‌شد علاقمند شده بودیم.
حرف‌هایش که تمام می‌شد،‌ مشغول‌ مي‌شديم‌.
ـ دايره‌ بزن‌!
ـ‌آرام‌ در دايره‌ راه‌ برو!
يادمان‌ داده‌ بود، در هر حركتي‌ كه‌ انجام‌ مي‌داديم‌ تمام‌ حواسمان‌ را فقط‌ روي‌ همان ‌حركت‌ متمركز كنيم‌. نوع‌ حركت‌ در رفتار ما تأثيري‌ نداشت‌. اگر مي‌گفت‌ راه‌ برويم‌ فقط‌ به ‌قدم‌هايمان‌ فكر مي‌كرديم‌.
ـ آرام‌ راه‌ برو و اسم‌ نفر جلويت‌ را زمزمه‌ كن‌!
بعد از نيم‌ دقيقه‌ گفت‌: «تندتر.»
بعد گفت‌: «باز هم‌ تندتر، هر كس‌ فقط‌ صداي‌ خودش‌ را بشنود!»
حالا ديگر مي‌دويديم‌ و اسم‌ نفر جلويی‌ را فرياد مي‌زديم‌. اول‌ صداي‌ همهمه‌ در گوشمان‌ مي‌پيچيد. ولي‌ بعد هر كس‌ فقط‌ صداي‌ خودش‌ را مي‌شنيد. مربي‌ دستش‌ را بالا برد و با صداي‌ بلند گفت‌:
ـ كافي‌ است‌. فقط‌ آرام‌ راه‌ برو!
آرام‌ در دايره‌ مي‌چرخيديم‌. عرق كرده‌ بوديم‌. رمز موفقيت‌ در اطاعت‌ از فرامين‌ مربي‌ بود. نكتة‌ اصلي‌ تمرين‌ همين‌ بود.
ـ سريع‌تر!
با قدم‌هاي‌ بزرگ‌ و سريع‌ راه‌ مي‌رفتيم‌. ناگهان‌ دست‌هايش‌ را به‌ هم‌ كوبيد. معني‌اش‌ اين ‌بود كه‌ هر كداممان‌ يك‌ دور كامل‌ درجا بچرخيم‌، تا جهت‌ چرخش‌ دايره‌ عوض‌ شود. اوايل‌ برايمان‌ مشكل‌ بود. به هم می‌خوردیم و خنده‌مان می‌گرفت و دایره خراب می‌شد. ولي‌ بعد با تمرين‌ عادت‌ كرديم و یاد گرفتیم‌.
ـ تندتر، تندتر!
ما تقريباً مي‌دويديم‌ و او با فواصل‌ نامنتظر دست‌هايش‌ را به‌ هم‌ مي‌كوبيد. هر چه‌ سرعتمان ‌بيشتر بود، چرخش‌ احتياج‌ به‌ كنترل‌ عصبي‌ بيشتري‌ داشت‌. تا وقتي‌ كه‌ دوبار پشت‌ هم‌ كف‌دست‌هايش‌ را به‌ هم‌ مي‌كوبيد. معني‌اش‌ اين‌ بود كه‌ در هر حالي‌ هستيم‌، درجا خشك‌ بشويم‌. خودش‌ مي‌گفت‌ فيكسه‌ شويد. بعد دستور حركت‌ جديدي‌ مي‌داد.
ـ بدون‌ هيچ‌ نظمي‌ در هر جهتي‌ كه‌ دلت‌ مي‌خواهد، راه‌ برو!
چند دقيقه‌اي‌ بدون‌ هيچ‌ نظمي‌ در جهات‌ مختلف‌ راه‌ رفتيم‌. پيشتر موقع‌ اجراي‌ فرامين‌ مربي‌ خیلی پیش می‌آمد یکی‌مان لودگی ‌کند و خنده‌مان‌ بگیرد‌، ولي‌ زود جدي‌ شديم‌، مي‌خواستيم‌ ياد بگيريم‌.
ـ حتي‌ اگر تنه‌ات‌ به‌ كسي‌ خورد، توجه‌ نكن‌!
معلوم‌ نبود تأثير حرف‌هايش‌ بود يا تمرين‌. در بي‌نظمي‌ كامل‌ قدم‌ برمي‌داشتيم‌ بي‌آنكه‌ به‌هم‌ توجه‌ كنيم‌. تنهاي‌ تنها، در آن‌ هرج‌ و مرج‌ رفت‌ و آمدها از كنار هم‌ مي‌گذشتيم‌. بعد يك‌ مستطيل‌ مقوايي‌ به‌ رنگ‌ زردِ تند از جيبش‌ بيرون‌ آورد، داد دست‌ مسعود و گفت‌ دستش‌ را بالا بگيرد و راه‌ برود.
ـ فقط‌ به‌ مقواي‌ زرد نگاه‌ كن‌ و همان‌طور راه‌ برو!
بدنمان‌ در همة‌ جهات‌ حركت‌ مي‌كرد ولي‌ سرمان‌ در جهت‌ دست‌ مسعود بود و نگاهمان‌ به‌ مقواي‌ زرد.
ـ رنگ‌ زرد تنها چيزي‌ است‌ كه‌ وجود دارد... فقط‌ رنگ‌ زرد... غير از مقواي‌ زرد هيچ‌ چيزوجود ندارد... فقط‌ رنگ‌ زرد.
چيزهاي‌ ديگر هم‌ پیش چشممان بود‌ ولي‌ حالت‌ غريبي‌ داشت. با اينكه‌ اشياء را مي‌ديديم‌، ذهنمان‌روي‌ هيچ‌كدام‌ توقف‌ نمي‌كرد. به‌ راحتي‌ مي‌توانستيم‌ از روي‌ همه‌ بگذريم‌. حتي‌ همديگر را نمي‌شناختيم‌. فقط‌ رنگ‌ زرد وجود داشت‌. روي‌ همة‌ اشياء و آدم‌ها يك‌ ساية‌ زرد افتاده‌ بود.
ـ اگر دلت‌ مي‌خواهد، دنبال‌ مسعود برو.
همه‌ دنبال‌ مسعود يا در واقع‌ آن‌ تكه‌ رنگ‌ زرد، راه‌ افتاديم‌. چشممان‌ به‌ دستش‌ بود.
ـ اگر يك‌ قرمز هم‌ كنار زرد بود، آدم‌ دلش‌ مي‌خواست‌ لبخند بزند.
راست‌ مي‌گفت‌ اگر يك‌ قرمز كوچك‌ هم‌ كنار زرد بود مي‌شد لبخند زد. بعد از چند لحظه‌ گفت‌:
ـ ولي‌ همين‌طور هم‌ مي‌شود لبخند زد.
همه‌ لبخند زديم‌، ولي‌ بعد لب‌هايمان‌ وا رفت‌ و دوباره‌ فقط‌ رنگ‌ زرد را دنبال‌ كرديم‌ و اگرمربي‌ نمي‌گفت‌ باز هم‌ ادامه‌ مي‌داديم‌.
ـ‌ كافي‌ است‌، همان‌ جايي‌ كه‌ هستي‌ بنشين‌!
نشستيم‌ و زانوهايمان‌ را بغل‌ كرديم‌ و به‌ زمين‌ خيره‌ شديم‌. از احمد پرسيد:
ـ به‌ چه‌ چيز فكر مي‌كردي‌؟
احمد گفت‌: «نمي‌دانم‌، به‌ هيچ‌ چيز.»
ـ حالتت‌ نسبت‌ به‌ زمان‌ و مكان‌ چطور بود؟
احمد گفت‌: «نمي‌دانم‌، فقط‌ به‌ حرف‌هايي‌ كه‌ مي‌شنيدم‌ عمل‌ مي‌كردم‌.»
از شهرام‌ پرسيد: « تو به‌ چه‌ چيز فكر مي‌كردي‌؟»
شهرام‌ گفت‌: «راستش‌، قبل‌ از اينكه‌ بگوييد اصلاً فكرش‌ را نكرده‌ بودم‌.»
ـ حالتت‌ چطور بود؟ شاد بودي‌ يا غمگين‌؟
شهرام‌ گفت‌: «درست‌ نمي‌دانم‌، ولي‌ فكر مي‌كنم‌ بيشتر بي‌تفاوت‌ بودم‌.»
ـ همه‌ چيز برايت‌ علي‌السويه‌ بود با حالتي‌ شبيه‌ غم‌.
درست‌ مي‌گفت‌. بي‌تفاوت‌ بوديم‌. فقط‌ يك‌ جور احساس‌ غم‌ مبهم‌ و محو ذهنمان ‌را اشغال‌ كرده‌ بود. بازوهايمان‌ دور زانوهايمان‌ حلقه بود و انگشت‌هايمان‌ درهم‌ گره‌ خورده‌ بودند. با صورت‌هاي‌ وارفته‌ به‌ حرف‌هاي‌ مربي‌ گوش‌ مي‌كرديم‌.
ـ با تمرين‌ بيشتر بايد اين‌ حالت‌ را هم‌ از بين‌ برد. اين‌ يك‌ تمرين‌ هنري‌ است‌ براي‌ بازيگرشدن‌. براي‌ اينكه‌ بتوانيد نقش‌ يك‌ نفر ديگر را بازي‌ كنيد، نبايد فقط‌ تظاهر به‌ ايفاي‌ نقش‌ كنيد. در آن‌ لحظه‌ بايد همان‌ كسي‌ باشيد كه‌ نقشش‌ را بازي‌ مي‌كنيد. در واقع‌ ذهنتان‌ در حكم‌ ظرفي ‌است‌ كه‌ بايد خالي‌ بشود تا بتوان‌ مظروف‌ جديدي‌ در آن‌ ريخت‌.
بعد از كيف‌ چرمي‌ كه‌ با خودش‌ آورده‌ بود‌ بستة‌ كاغذي‌ بيرون‌ كشيد، بازش‌ كرد و به هر كداممان‌ يك‌ جزوه‌ داد. نمايشنامه‌ بود.
ـ امروز يك‌ بار نمايشنامه‌ را روخواني‌ مي‌كنيم‌.
روخواني‌ هر كدام‌ از نقش‌ها را به‌ يكي‌ از ما واگذار كرد. صحنه‌ را خودش‌ خواند:
ـ صحنه‌: ميدان‌ يك‌ شهر باستاني‌ با خانه‌هاي‌ گلي‌. رديف‌ مغازه‌هاي‌ بازار قديمي‌ پيداست‌.
شروع‌ به‌ خواندن‌ كرديم‌. همان‌ چيزي‌ بود كه‌ مي‌خواستيم‌. چه‌ چيز بيشتر از تاريخ مي‌توانست‌ مال‌ خودمان‌ باشد. زمان‌ نمايش‌ از عصر باستان‌ شروع‌ مي‌شد. قرار بود ما در نقش‌آدم‌هاي‌ آن‌ دوره‌، صحنه‌هاي‌ زندگي‌ و معيشت‌ آن‌ها را بازي‌ كنيم‌. نمايشنامه‌ طوري‌ نوشته ‌شده‌ بود كه‌ از طريق‌ آن‌ مي‌شد با عقايد و باورهاي‌ آدم‌هاي‌ آن‌ زمان‌ آشنا شد. در اين ‌نمايشنامة‌ طولاني‌ يك‌ پرده‌اي‌، يك‌ وقفه‌ وجود داشت‌ كه‌ نمايشنامه‌ را به‌ دو بخش‌ قسمت‌ مي‌كرد. در پايان‌ اين‌ بخش‌ نوشته‌ شده‌ بود:
نور صحنه‌ قطع‌ مي‌شود و بعد از مدتي‌ روشن‌ مي‌شود.
صحنة‌ جديد: خيابان‌ خط‌ كشي‌ شده‌، تميز و امروزي‌. مغازه‌هايي‌ با ويترين‌هاي‌ نوراني‌.
از اين‌ قسمت‌ نمايشنامه‌ به‌ زندگي‌ انسان‌ معاصر مي‌پرداخت‌، به‌ نمايش‌ تأثير پيشرفت‌ علوم ‌و فنون‌ در زندگي‌ اجتماعي‌ بشر. بعد از اتمام‌ روخواني‌، مربي‌ گريم‌ و دكور را برايمان‌ تشريح‌كرد. بايد تا تاريك‌ شدن‌ صحنه‌ در فضاي‌ يك‌ شهر باستاني‌ صحنه‌هاي‌ زندگي‌ مرداني‌ را باريش‌هاي‌ بلندِ مواج‌ بازي‌ مي‌كرديم‌ و بعد در نقش‌ آدم‌هايي‌ كه‌ در عصر حاضر زندگي‌ مي‌كنند، با كت‌ و شلوار و صورت‌ تراشيده‌.
ـ وقفه‌ و تاريكي‌ صحنه‌ هر چه‌ كوتاه‌تر باشد، بهتر است‌. به‌ اين‌ وسيله‌ مي‌شود تأثير هر دوقسمت‌ را از طريق‌ تشديد تضادي‌ كه‌ بين‌ دو صحنه‌ وجود دارد، برجسته‌تر‌ كرد. در آخرين‌ صحنة‌ قسمت‌ اول‌ همة‌ بازيگران‌ روي‌ صحنه‌ هستند، وقتي‌ که نور قطع‌ شد هم هیچ‌کس از صحنه‌ خارج‌ نمي‌شود. در تاريكي‌ همه‌ چيز تغيير مي‌كند و بعد از مدت‌ كوتاهي‌ بازيگران‌ در هيئت‌ جديد بقية‌ نمايش‌ را اجرا مي‌كنند.
گفتيم‌: «بين‌ اين‌ دو قسمت‌ چقدر وقت‌ داريم‌؟»
گفت‌: «حدود پانزده‌ ثانيه‌ يا شايد هم‌ ده‌ ثانيه‌. بستگي‌ به‌ سرعت‌ عمل‌ و تمرين‌مان‌ دارد.»
گفتيم‌: «اين‌طور كه‌ نمي‌شود، وقت‌ كافي‌ نداريم. چطور می‌خواهیم گریم و دکور را عوض کنیم؟»
گفت‌: «قبل‌ از شروع‌ نمايش‌ شما با صورت‌هاي‌ تراشيده‌ كت‌ و شلوار مي‌پوشيد و روي‌ آن ‌لباس‌ نقش‌ اول‌ را تن‌تان می‌کنید و ريش‌ مصنوعي‌ مي‌گذاريد. لباس‌ رویی طوري‌ طراحي‌ شده‌ كه‌ با‌ يك‌ دگمه‌ از زير گردن‌ کاملاً بازمي‌شود و به‌ آساني از تن‌ بیرون می‌آید. لباس‌ها خیلی گشاد هستند و یقة آنها کاملاً بسته است. پس لباس‌ زيري مطلقاً ديده‌ نمي‌شود و با بازكردن‌ همان يك‌ دگمه‌ مسئله‌ حل‌ مي‌شود. ريش‌ مصنوعي‌ هم‌ با چسب‌ خاصي‌ روي‌ صورتتان‌ نصب‌ مي‌شودكه‌ هيچ‌ نوع‌ اثري‌ روي‌ پوست‌ باقي ‌نمي‌گذارد. فقط‌ كافي‌ است‌ از بالا آن‌ را بگيريد و بكشيد. نرم و راحت ور می‌آید. دكور صحنه‌ هم‌ خلاصه‌ و متحرك‌ است‌، و تا شما تغيير قيافه‌ بدهيد از صحنه‌ خارج‌ مي‌شود و دكور جديد جاي‌ آن‌ را مي‌گيرد. نگران آن نباشید. شما فقط موظف هستید خودتان را آماده کنید. باقی کارها را به من بسپارید.»
حيرت‌ كرده‌ بوديم‌. باورمان‌ نمي‌شد واقعاً عملي‌ باشد. ولي‌ مي‌دانستيم‌ مربي‌ بي‌دليل‌ حرف ‌نمي‌زند. ثابت‌ كرده‌ بود مي‌توانيم‌ روي‌ حرفش‌ حساب‌ كنيم‌. طبق‌ معمول‌ جايي‌ براي‌ چون‌ و چرا نمانده‌ بود.
ـ نمايشنامه‌ را به‌ خانه‌ ببريد و به‌ دقت‌ مطالعه‌ كنيد. جلسة‌ بعد دقيق‌تر صحبت‌ مي‌كنيم‌.
به‌ خانه‌ رفتيم‌ و نمايشنامه‌ را خوانديم‌. داشتيم‌ به‌ نتيجة‌ تلاش‌هايمان‌ نزديك‌ مي‌شديم‌. باشوق بيشتري‌ مي‌خوانديم‌ و ياد مي‌گرفتيم‌. حالا ديگر مي‌دانستيم‌ ديوار چهارم‌ يعني‌ چه‌. موقع‌تمرين‌ و اجراي‌ اتودهاي‌ يك‌ نفره‌ هم‌، هميشه‌ مي‌گفت‌ بايد تصور كنيد دارید جلوي‌ تماشاگر بازي مي‌كنيد. آموخته‌ بوديم‌ چطور بايد در عرض‌ صحنه‌ حركت‌ كرد و هميشه‌ نسبت‌ به‌ تماشاگر سه‌رخ‌ ايستاد. تمرين‌هاي تقويت‌ صدا را، از شعرخواني‌ گرفته‌ تا فرياد كشيدن‌، هر جلسه به‌ صورت‌ مستمرانجام‌ مي‌داديم‌.
نمايشنامه‌ را چند بار به‌ دقت‌ خوانديم‌ ولي‌ هنوز نقش‌هايمان‌ مشخص‌ نبود. چيزهايي‌ هم‌بود كه‌ نمي‌فهميديم‌. مربي‌ در مورد كل‌ نمايشنامه‌ و تك‌ تك‌ شخصيت‌ها برايمان‌ صحبت‌ كرد. يعني‌ ما مي‌پرسيديم‌ و او جواب‌ مي‌داد. به‌ دفعات‌ روخواني‌ كرديم‌ و مربي‌ آن‌قدر توضيح‌ دادكه‌ به‌ نمايشنامه‌ و شخصيت‌ها احاطه‌ پيدا كرديم‌. به‌ زودي‌ نقش‌هايمان‌ را مشخص‌ كرد. ديگرمي‌دانستيم‌ چه‌ نقشي‌ را بايد بازي‌ كنيم‌. بارها نقش‌هايمان‌ را خوانديم‌ و به‌ آنها فكر كرديم‌. اولين‌ روز تمرين‌ نمايشنامه‌، در حال‌ بازي‌ بوديم‌ كه‌ مربي‌ تمرين‌ را قطع‌ كرد.
ـ نه‌، نه‌، اين‌طور نيست‌. فقط‌ دانستن‌ و حفظ‌ بودن‌ نقش‌ كافي‌ نيست‌، بايد نقشت‌ را حس‌كني‌.
ـ دايره‌ بزن‌!
ـ ‌چشم‌هايت‌ را ببند و بنشين‌!
ـ پاهايت‌ را دراز كن‌ و كفش‌هايت‌ را بكن‌!
ـ جوراب‌ها را هم‌!
جوراب‌هايمان‌ را هم‌ يكي‌ يكي‌ درآورديم‌.
ـ انگشت‌ شست‌ پاي‌ راستت‌ را تكان‌ بده‌.
ـ شست پاي‌ چپ‌ را هم‌ همين‌طور!
ـ زرد، يك‌ نقطة‌ زرد كوچك‌ روي‌ ناخن انگشت‌ پاي‌ راستت‌ هست‌.
ـ انگشتت‌ را كه‌ تكان‌ مي‌دهي‌، كم‌ كم‌ رنگ‌ زرد جلو مي‌آيد.
ـ حالا تمام انگشت‌ پاي‌ راستت‌ زرد شده‌. يك‌ نقطة‌ كوچك‌ هم‌ روي‌ انگشت‌ شست‌ پاي‌ چپت ‌هست‌ كه‌ دارد بزرگ‌ مي‌شود.
زرد به‌ سرعت‌ پيشروي‌ كرد. از روي‌ مچ‌ پاهايمان‌ گذشت‌ و از زانوهايمان‌ بالا آمد. بعد ازكمر و شكم‌ گذشت‌ و باز هم بالاتر آمد.
ـ حالا تا زير گلويت‌ زرد شده‌. فقط‌ كافي‌ است‌ مقاومت‌ نكني‌ تا رنگ‌ از روي‌ گلويت‌ بگذرد و به‌ سرت‌ برسد.
ديگر كاملاً زرد شده‌ بوديم‌. زرد كه‌ نه‌، يك‌ جور ليمويي‌ خوشرنگ‌.
ـ بايستيد!
نمي‌توانستيم‌. انگشت‌ شست‌ پايمان‌ را هم‌ ديگر نمي‌توانستيم‌ تكان‌ بدهيم‌، حتي‌ قادر نبوديم‌ چشم‌هايمان‌ را باز كنيم‌.
ـ نمي‌تواني‌. بايد رنگ‌ را از تنت‌ خارج‌ كني‌. از سر شروع‌ مي‌شود. رهايش‌ كن‌ تا برسد به ‌گردنت‌، از آنجا به‌ بعد كم‌كم‌ خودش‌ پايين‌ مي‌رود. از گلو مي‌گذرد تا از شكم‌ به‌ پاها برسد و بعد از انگشت‌هاي‌ شست‌ پاهايت‌ خارج‌ مي‌شود.
آخرين‌ ذره‌ هم‌ از انگشت‌ شست‌ پاي‌ راستمان‌ خارج‌ شد.
ـ بايست‌!
ـ چشمت‌ را بازكن‌!
ايستاديم‌ و چشم‌هايمان‌ را باز كرديم‌. ما را با خودش‌ به‌ انتهاي‌ سالن‌ برد، نزديك‌ پيانو دستش‌ را روي‌ ديوار فشار داد. ديوار دهان‌ باز كرد و حفره‌اي‌ پيدا شد. اتاق كوچكي‌ بود كه ‌ديوارها، سقف‌ و كَفَش‌ را رنگ‌ زرد زده‌ بودند. از وجود اتاق زرد خبر نداشتيم‌ يعني‌ فكرش‌ را هم‌ نمي‌كرديم‌. درِ اتاق از جنس‌ ديوار و همرنگ‌ِ آن‌ بود و دستگيره‌ نداشت‌. وقتي‌ به‌ يك ‌طرفش‌ فشار آورد روي‌ محوري‌ كه‌ وسطش‌ كار گذاشته‌ بودند، چرخيد. از آن‌ روز به‌ بعد قبل ‌از تمرين‌ وادارمان‌ مي‌كرد يكي‌ يكي‌، چند دقيقه‌اي‌ آنجا بمانيم‌.
ـ داخل‌ شو و در را ببند. اگر دلت‌ مي‌خواهد راه‌ برو، ولي‌ بهتر است‌ بنشيني‌ و به‌ هيچ ‌چيزفكر نكني‌. هر وقت‌ فهميدي‌ به‌ هيچ‌ چيز فكر نمي‌كني‌، نقشت‌ را به‌ ياد بياور و سعي‌ كن‌ حس‌بگيري‌.
اين‌ تدبير هم‌ مثل‌ ساير ترفندهاي‌ مربي‌ بسيار مؤثر بود. تك‌تك‌ وارد اتاق زرد مي‌شديم‌ و وقتي‌ بيرون‌ مي‌آمديم‌، همان‌ بوديم‌ كه‌ مربي‌ مي‌خواست‌. شايد آنچه‌ به‌ ما قدرت‌ تمركز مي‌داد سكوت‌ و تنهايي‌ بود يا بيشتر يكدستي‌ اتاق. اتاقي‌ كه‌ سقفش‌ بلند نبود و به‌ هر طرف‌ كه‌ نگاه ‌مي‌كردي‌، نمايي‌ واحد مي‌ديدي‌، ديواري‌ به‌ رنگ‌ زرد. يكدستي‌ بدون‌ عامل‌ مزاحمي‌ براي ‌مقايسه‌، همين‌ بود كه‌ به‌ ما آرامش‌ مي‌داد تا در نقش‌هايمان‌ فرو برويم‌. به‌ هر حال‌ تأثير غريبي ‌داشت‌. تمرين‌ خوب‌ پيش‌ مي‌رفت‌. از اول‌ نمايشنامه‌ شروع‌ كرده‌ بوديم‌ و به ‌تدريج‌ جلو مي‌رفتيم‌. هر نكته‌ را آن‌‌قدر موشكافي‌ مي‌كرد تا كاملاً توجيه‌ مي‌شديم‌. درواقع‌ مسئلة‌ حل‌نشده‌اي‌ باقي‌ نمي‌ماند، نبايد باقي‌ مي‌ماند. در عرض‌ چند هفته‌ قسمت‌ اول‌ نمايشنامه‌ را تمام‌كرديم‌. نقش‌ها چنان‌ برايمان‌ جا افتاده‌ بودند كه‌ در خانه‌ هم‌ با زبان‌ باستاني‌ حرف‌ مي‌زديم‌. بلافاصله‌ بخش‌ دوم‌ را شروع‌ كرديم‌. در اين‌ قسمت‌ كار سريع‌تر پيش‌ مي‌رفت‌. زمانه‌اي‌ بود كه ‌مي‌شناختيم‌. مدت‌ زيادي‌ وقتمان‌ را نگرفت‌. در مجموع نمايش‌ حدود سه‌ ساعت‌ طول‌ مي‌كشيد. حالا بايد دو قسمت‌ نمايشنامه‌ را پيوسته‌ تمرين‌ مي‌كرديم‌.
ـ بايد خودمان‌ را براي‌ اجراي‌ كامل‌ با جزئيات‌ صحنه‌اي‌ آماده‌ كنيم‌.
حتي‌ يك‌ بار با خودش‌ يك‌ دست‌ لباس‌ و وسايل‌ گريم‌ آورد. رحيم‌ را چنان‌ آراسته‌ بودكه‌ اگر جلوي‌ ما اين‌ كار را نكرده‌ بود، باور نمي‌كرديم‌. لباس‌ هم‌ فوق‌العاده‌ بود. از پارچة‌ مسي ‌رنگ‌ِ براق دوخته‌ شده‌ بود، با يك‌ دگمة‌ واقعي‌ در زير گلو و رديف‌ دگمه‌نماها در ادامة‌ آن‌، كه‌ زير هر كدام‌ را با سوزن‌ و نخ‌ همرنگ‌ كوك‌ زد. رحيم‌ به‌ راستي‌ مردي‌ از اعصار باستان‌ شده ‌بود. دگمه‌ راحت‌ باز شد و كوك‌ها با اندك‌ فشاري‌ پاره‌ شدند. ريش‌ مصنوعي‌ هم‌ به‌ سادگي‌كنده‌ شد. كنجكاو بوديم‌. يكي‌ يكي‌ لباس‌ را پوشيديم‌ و امتحان‌ كرديم‌. عمليات‌ تاريكي‌ هم ‌قسمتي‌ از نقشمان‌ بود و بايد با آن‌ آشنا مي‌شديم‌.
ـ از امروز براي‌ اجراي‌ نهايي‌ِ روي‌ صحنه‌، تمرين‌ مي‌كنيم‌.
بعد هم‌ گفت‌ با مدير تماشاخانه‌ صحبت‌ كرده‌، و براي‌ اجرا وقت‌ گرفته‌ است‌. نزديك‌ِ دوماه‌ وقت‌ داشتيم‌. شوقمان‌ دوچندان‌ شده‌ بود. همه‌چيز خوب‌ پيش‌ مي‌رفت‌، يعني‌ تا حلقة‌ اتصال‌دو قسمت‌ نمايشنامه‌ خوب‌ پيش‌ مي‌رفت‌. به‌ آنجا كه‌ مي‌رسيديم‌، خراب‌ مي‌شد. در آن‌ فرصت‌كوتاه‌ تا مي‌آمديم‌ خودمان‌ را جمع‌ كنيم‌، خراب‌ مي‌شد. خوب‌ روز اول‌ بود و انتظارش ‌مي‌رفت‌. آن‌ روز، آن‌ صحنه‌ را چند بار تمرين‌ كرديم‌. روزهاي‌ بعد هم‌ بيشتر روي‌ همان‌ صحنه ‌گير مي‌كرديم‌، ولي‌ به‌تدريج‌ همه‌ برخودشان‌ مسلط‌ شدند. اما من‌ هر كار مي‌كردم‌، نمي‌شد. عادت‌ كرده‌ بودم‌ قبل‌ از تمرين‌ به‌ اتاق زرد بروم‌ و حس‌ بگيرم‌. اغلب‌ بچه‌ها ديگر از اتاق زرد استفاده‌ نمي‌كردند. اتاق زرد در واقع‌ يك‌ جور وسيلة‌ كمك‌ آموزشي‌ بود كه‌ نبايد‌ كسي زياد به‌ آن‌ متكي‌ مي‌شد. ولي‌ من‌ بدجوري‌ به‌ آن‌ عادت‌ كرده‌ بودم‌. وقتي‌ از اتاق بيرون‌ مي‌آمدم‌، كاملاً بر خودم‌ مسلط‌ بودم‌ و مشكلي‌ نداشتم‌، ولي‌ وقتي‌ قرار بود در مدت‌ِ به‌ آن‌ كوتاهي‌ حِسَم‌ را عوض‌ كنم‌، دچار مشكل‌ مي‌شدم‌ و نمي‌توانستم‌ از قالب‌ نقش‌ اولم‌ بيرون‌ بيايم‌. با تمام‌ وجودم كوششم‌ مي‌كردم‌.
ـ بايد بيشتر سعي‌ كني‌، با تمرين‌ مي‌شود بر هر مشكلي‌ غلبه‌ كرد.
باز هم‌ نشد. اگر مي‌توانستم‌ بين‌ دو قسمت‌ نمايشنامه‌ به‌ اتاق زرد بروم‌ و حس‌ بگيرم‌، مسئله ‌حل‌ مي‌شد، ولي‌ امكانش‌ نبود و هميشه‌ جا مي‌ماندم‌. مدتي‌ بود كه‌ تمرين‌ معطل‌ من‌ مانده‌ بود وبچه‌ها عصباني‌ بودند و بيشتر وقت‌ها كارمان‌ به‌ جر و بحث‌ مي‌كشيد. تا آن‌ روز كه‌ باز هم‌ نشد و اين‌دفعه‌ كار به‌ مرافعه‌ كشيد.
گفتم‌: «نمي‌توانم‌.»
گفتند: «خوب‌، تكليف‌ ما چيست‌ كه‌ تو نمي‌تواني‌؟»
گفتم‌: «چطور بگويم‌؟ فكر مي‌كنم‌ اين‌ اصلاً درست‌ نيست‌.»
گفتند: «تو داري‌ ناتواني‌ خودت‌ را توجيه‌ مي‌كني‌. همة‌ ما را معطل‌ كرده‌اي‌.»
گفتم‌: «من‌ كه‌ غريبه‌ نيستم‌. فراموش‌ كرده‌ايد؟ چرا دروغ‌ بگويم‌؟»
گفتند: «نه‌، كار بايد پيش‌ برود. تو ما را لنگ‌ گذاشته‌اي‌ و طلبكار هم‌ هستي‌.» كم‌كم‌حرف‌هايمان‌ تلخ‌تر شد و رو در رو از من‌ خواستند آنجا را ترك‌ كنم‌، تا فكري‌ براي‌ خودشان ‌بكنند. ديگر چيزي‌ نداشتم‌ كه‌ بگويم‌. در تمام‌ اين‌ مدت‌ مربي‌ ساكت‌ گوشه‌اي‌ ايستاده‌ بود ودست‌هايش‌ را از پشت‌ به‌ هم‌ قفل‌ كرده‌ بود. وقتي‌ همة‌ حرف‌هايشان‌ را زدند. ساكت‌ شدند. سرهايشان‌ چرخيد و به‌ او نگاه‌ كردند.
فقط‌ گفت‌: «بعضي‌ها استعدادش‌ را ندارند.»
چاره‌اي‌ نبود. بيرون‌ آمدم‌ و در را بستم‌. سالن‌ 666. ديگر به‌ آنجا برنمي‌گشتم‌.
درست‌ وسط‌ راهرو ايستاده‌ بود. گربه‌اي‌ سياه‌ با چشمان‌ كهربايي‌ روشن‌ و دُم‌ِ افراشته‌. سرش‌ را چرخانده‌ بود و به‌ من‌ نگاه‌ مي‌كرد‌. كشاله‌ كرد، موجي‌ كه‌ از گردن‌ شروع‌ شد و از تمام‌ تن‌براقش‌ گذشت‌، بعد خيلي‌ آرام‌ سرش‌ را چرخاند و خراميد و رفت‌.
نمايشنامه‌ در روز مقرر اجرا شد و من‌ فقط‌ تماشاگر بودم‌.
 
بالا