برگزیده های پرشین تولز

داستانهاي كوتاه از نويسندگان ايران و جهان

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
نمي داند چند ساله است. لهجه اش تركي است. نصف لغت ها را هم تركي مي گويد. كارش در خانه ي خانم سرهنگ تمام شده. وقتي براي تميز كردن خانه ي سرهنگ مي آيد، سري هم به زيرزمين كوچك من مي زند. سر و ته كارهاي خانه ي من يك ساعت بيشتر طول نمي كشد. قبلا، خانه ي من تميز بود. حالا، بد عادت شده ام. وقتي او مي آيد زيرزمين و كاري براي انجام دادن هست، خوشحال تر مي شود. بعد از تميز كردن خانه ي درندشت جناب سرهنگ، و مستاجر ديگر او، پلكيدن در خانه ي كوچك من را دوست دارد. ماه رمضان، بعد از كار مي آيد پايين. افطارش را مي خورد. نمازش را مي خواند. مي رود. مدتي است كليد يدكي را داده ام دستش تا هر وقت دلش خواست، بيايد و برود. فنجان خالي چاي را كه مي گذارد روي نعلبكي، مي گويد:"سَنَ گوربان، مي چسبه چاي اينجا".

خوشم مي آيد كه گوشه ي اتاقكم خواب باشم. بيدار شوم و ببينم آمده، اتاق و آشپزخانه را تميز كرده. چيزي خورده. چرتي زده. مهر كوچكي از محراب كوچكم برداشته، نمازش را خوانده و رفته.
اگر شمع كوچكي هم برايم روشن كرده باشد، بيشتر خوشم مي آيد.
هميشه ليوان، فنجان يا پيشدستي خودش را نشسته روي پيشخوان آشپزخانه مي گذارد تا بدانم چيزي خورده. از شستن آن چند تكه ظرف خوشم مي آيد. امروز، كليد را كه انداختم و آمدم تو، شمع را روشن كرده بود و داشت مي رفت.
گفتم:"سَنَ قربان. بشين با هم چاي بخوريم."
كتري را كه پر مي كردم تا بگذارم روي اجاق، بوي صابون و وايتكس و چادر كدري را، مثل عطر بهار نارنج، يكجا، كشيدم در سينه. گفتم:"سَنَ قربان!"
دو ليوان چاي تركي گذاشتم روي ميز. پرسيدم عجله دارد يا نه.
"نه بالام. بچه م گیریه مي كنه مگه؟"
نمي گذارد زياد سيگار بكشم. مي گويد گاهي دلش براي بوي سيگارم تنگ مي شود. مي گويد در خانه ي خودشان نمي تواند بوي سيگار شوهرش را تحمل كند. مي گويد كه شوهرش خيلي پيرتر از خودش است. امروز دلم مي خواهد او را بيشتر كنار خودم نگه دارم. از سن و سال و وقت شوهر كردنش، مي پرسم. وقتي جواب مي دهد، از سئوال هام پشيمان مي شوم. لابد همه ي صاحبخانه ها از همين جور سئوالها مي پرسند كه مثلا پسرش كي از سربازي برمي گردد يا سينه پهلوي شوهرش خوب شده يا نه؟ طوري نگاهم مي كند كه يعني به من نمي آيد از او سئوالهاي خانمانه بكنم. خنده ام مي گيرد. مي خندم. نقش خانم سرهنگ ها به من نمي آيد. مي گويم همان بهتر كه نفهميده شوهر كي بوده و چي بوده. خنده اش مي گيرد. باز از آن حرفهاي خانم سرهنگی زدم. چرا رك و پوست كنده نمي گويم كه ماندنش را دوست دارم.
"شوهر چي مي دانستم چي پخي يي؟!"
يادش مي آيد يك روز در يك ميهماني بزرگ در محله شان در اسكو، بازي مي كرده. دنبال خاله قزي ها مي دويده تا از آنها بپرسد، چه خبر است؟ دختر بچه ها هورا كشيده اند و گفته اند:"عروسي، عروسي!"
"آخ جون شيريني!"
مادرها، بچه ها را صدا زده اند و برده اند حمام. موقع پوشاندن لباس هاي نو، قربان صدقه ي كلثوم رفته اند.
"سينه ام صاف صاف بود."
دو دست بزرگش را مي كشد روي سينه هاي بزرگ و افتاده اش.
لباس كلثوم از همه خوشگل تر بود. مثل حالا تُپل بود. عمه خانم گوشهايش را سوراخ كرده بود. گوشواره انداخته بود گوشش. اولين عروسي يي بود كه كلثوم مي رفت. مش صالح از مشهد براش چادر آورده بود. مي گفتند، دست پير مرد، آمد دارد. هر وقت از مشهد مي آمد، براي اهالي، چيزهاي متبرك مي آورد. كلثوم چادرش را خيلي دوست داشت. مادر نمي گذاشت آن را سرش كند. چادر را گذاشته بود توي صندوق. كلثوم يواشكي مي رفت سر صندوق چادر را مي كشيد بيرون و سرش مي كرد. عروسك پنبه اي ش را زير چادر، بغل مي كرد. دو گوشه ي چادر را مي گرفت به دندان. عروسك را توي دستهاش تكان مي داد. عمه خانم براي همه ي خاله قزي ها عروسك مي دوخت.
"همچي كه صداي پاي ننه م مي اومد، گُزَل چادر مي تپوندم توي صندوق در مي رفتم."
چادر خوشگل ها را از صندوق در آورده بودند. مال كلثوم را آويزان كرده بودند به ميخ. كلثوم مي خواست بپرد و چادر را بردارد. مش صالح آمد تا دست بكشد به تنش، تا متبركش كند.
"سر تا پام رو. از موي سرم گيريفتي نوك كفشهام!"
كلثوم دويد تا لباسش را، كفشهاي زري دوزي اش را، نشان خاله قزي ها بدهد. گوشواره هاش مي كوبيد به گردنش.
"كيف مي كردم، بالام!"
كلثوم تا غروب با خاله قزي ها، گوشه ي حياط، پشتِ چادر كهنه اي كه بسته بودند به سه گوش ديوار، خاله بازي مي كرد. مادرها،‌ دخترها را صدا زدند. وقتش رسيده بود بروند به آن حياط، به عروسي. دختر ها عروسك هاي پنبه اي را پرت كردند، دويدند به آن حياط.
"نُگل و نبات بود كه مي بردند بالام. آما معلوم نبود كي عروس بود كي دوماد!"
آه مي كشد. كمر پت و پهنش را مي كشد بالا. شكم بزرگش مي زند جلو. مي رود چاي دم كند. از خير نوشتن متن سخنراني گذشتم. فردا قرار است همسر استاد قميشي به زنهاي نمونه ي سال، سكه جايزه بدهد. به زنهاي هنرمند. از تصور اينكه آن وسط سكه اي نصيبم شود، پوزخند مي زنم. كلثوم خانم ليوان هاي چاي را مي گذارد روي ميز. به او مي گويم بد نمي شود اگر فردا به اندازه ي دو، سه ماه اجاره سكه بگيرم. يادم مي آورد كه تا حالا دو ماه عقبم. لابد اين را خانم سرهنگ به اش گفته. مادر حاضر نيست كمكم كند. شوهر و خانه زندگي يي كه به دلخواه خودش برام ساخته بود و پرداخته بود، ول كرده ام، آمده ام پيِ كار خودم. تا يك كلمه از اوضاع نا به سامانم مي شنود، مي كوبد به سينه و نفرينم مي كند. هنوز پوزخند مي زنم. به كتابهايي فكر مي كنم كه ممكن است براي همسر استاد قميشي چند سكه ي طلا بيارزد. آن كتاب ها براي مادر به يك غاز هم نمي ارزد. كلثوم خانم ويرش گرفته، كتابخانه ام را گرد گيري كند. مادر دوست دارد دخترش در محافل زنانه كنارش باشد. مثل خانم ها لباس بپوشد. گوشواره اي، چيزي به خودش بسته باشد و چه بهتر كه اتومبيلي، هر چند ناقابل، داشته باشد تا با آن مادر را اينور و آنور ببرد. مادر كمر درد دارد. پا درد دارد. خيال مي كند من دوستش ندارم. خيال مي كند همه ي آدم هايي كه با كتاب سر و كار دارند، دخترش را از او گرفته اند. مخصوصا مردها. به مردهاي دور و برم كه فكر مي كند دلش آتش مي گيرد. مي داند كه هيچ كدام از آنها جفت قابلي براي دخترش نخواهند بود. همان قدر كه من از جفت شانس نمي آورم، او هم از داماد. مادر، كلثوم خانم را هم دوست ندارد. خيال مي كند كلثوم خانم من را مي چاپد. مادر در جواني بيوه شده. تاوان جواني از دست رفته اش را از من مي خواهد. مي گويد بايد سپاسگزارش باشم كه نگذاشته پدر شوهرش من را ببرد به آن دهكده ي دور و بزرگم كند. مادر راست مي گويد. من دختر خوبي نيستم. شايد، اصلا، دختر نيستم. به كلثوم خانم مي گويم كه دلم براي مادرم تنگ مي شود. مي گويم مادرم تحويلم نمي گيرد.
"چه خيري ديده از تو مگه بالام!؟ آدام دوست داري دختريش سيفيد بخت بيبيني. خودي منم هر موقع مي بينم توري ديلم آتيش مي گيري!"
"بالاخره نفهميديم كي عروس بود كي داماد؟"
يادش مي آيد كه يكدفعه خودش را در يك اتاق، تنها، ديده.ترسيده. چادرش را در اتاق غريبه آويزان ديده به ميخ.
"آخي چادري من اينجا چي كار مي كني؟"
يك مرد ريشو با سبيل آويزان آمد تو. وقتي كلثوم مي دويده تا چادرش را از ميخ بردارد، به سرش زده كه نكند عروس خودش باشد. خودش را پيچيده در چادر متبرك و چسبيده به كنج اتاق.
"چي مي دونستم اين غول بيابوني لندهور كي بودي اومدي اينجا!"
كلثوم دلش مي خواست برگردد پيش خاله قزي هاش. هنوز خاله بازي شان تمام نشده بود. مرد ، نزديك كه شد کلثوم رفت از پنجره جيغ كشيد. عمه خانم آمد تو. لپش را چنگ زد. در گوش كلثوم گفت اگر جيغ و داد راه بياندازد، مردم خيال مي كنند او دختر نيست. كلثوم يك نگاه انداخت به مرد، يك نگاه به عمه خانم. رفت از پنجره جيغ كشيد و هي گفت:"من دختر نيستم!" ، "والله! من... "
وقتي شكمش باد كرد و آمد جلو خيال كرد انگل گرفته.
"رفتم از عطاري يه گوطي دواي انگل گيريفتم. صاب مرده شيكم هي گلمبي تر مي شد."
وقتي زنها آجرها را مي چيدند دور هم، وسط اتاق، كلثوم از درد مي پيچيد به خودش.
فنجان من و خودش را با قندان و زير سيگاري، چهارگوش مي چيند دور هم، روي ميز، تا به من حالي كند چطوري زنها مجبورش كردند بنشيند روي آجرها و انگل را دفع كند.
پسر اولش فلج به دنيا آمد.
"خلاصه، چي سرت درد بيارم؟ دو تا پستان شد دو تا كوه. يكي چرك و يكي خون. چشمم كه مي افتاد به انگلم مي زدم به سرم کی آخي چيطوري من اين رو آدم كنم؟"
بچه از گرسنگي جيغ مي كشيد، كلثوم از درد سينه. عمه خانم قاشق چاي خوري را مي گرفت زير سينه ش تا يك قطره شير، جدا از قطره هاي چرك، بگيرد و بريزد توي دهان بچه.
بچه ي دوم سالم به دنيا آمد، تا بچه ي نهم شوهر زمين گير شد و كلثوم كاري و زبر و زرنگ.
"بالام، مردي تا جاوان بود سرباز بود بعديش مي رفت تهرون فهلگي. مي اومد يه بچه مي ذاشت تو اين شيكم صاب مرده مي رفت."
يك مشت مي زند به شكمش. مي رود آشپزخانه. خوب قهوه درست مي كند. آمپول هم بلد است بزند. زخم بندي را در درمانگاهي كه در آن كار مي كرده ياد گرفته. مي پرسم فال هم بلد است بگيرد يا نه؟ مي گويد كه خدا پيغمبر خوشش نمي آيد. با پسرم تلفني حرف مي زنم كه بوي خوش قهوه تركش خانه را بر مي دارد. تلفني با پسرم درسهاي انگيسي اش را كار مي كنم. طعم قهوه حرف ندارد. تا پسرم چند تا جوكِ جديد تعريف كند، كلثوم خانم نمازش را می خواند. گوشي را مي گذارم. از او مي خواهم برايم دعا كند. چشم مي گرداند طرف محراب تا شمع روشن را ببيند. به كلي از صرافت سخنراني فردا گذشته ام. يك ساعتي از نيمه شب گذشته و كلثوم خانم داستان بزرگ كردن نوه هايش را هم برام تعريف كرده. وقت خوابيدن اسم همه ي بچه ها و نوه هاش را به خاطر دارم. به اسمِ كوچك صدايم مي زند. با همان پسوند خوش آهنگ كه جانم را گرم مي كند.
"شهرزاد، بالام! منيم عادت دارم شب پنجره باز مي ذارم. سرديت نمي شي؟"
"نه سَنَ قربان. سردم نمي شه."
كلثوم خانم زود خوابش مي برد. سردم مي شود. خوابم نمي برد.
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
کنار این مرد ایستاده ام . یکی را دارند به خاک می سپارند. مردی که جامه ی کشیش ها را بر تن دارد و ته ریش سفید ، صورتش را مرموزتر کرده ، کتاب می خواند . کتابی که می خواند به نظر عجیب می آید و انگار آن را به زبان و لهجه ی کاستیلی می خواند . من این مرد را نگاه می کنم و انگار در دلم می گویم که کشیش چه می خواند ؟
این مرد می گوید : او گور نامه می خواند !
می گویم چه کسی مرده است برادر ؟
بر می گردد این مرد . این مرد بیضی صورت . نگاهم می کند به شکل عجیبی . ریش بزی اش به صورتش نمی آید . گویی این ریش را به زور به چانه اش چسبانده است و مرا یاد یکی از خدمتکاران ساکت و موذی پدربزرگم می اندازد. تقریبا همقد هستیم . دست هایش را در جیب فرو کرده است . نگاهم می کند با آن چشم های نافذش .
می پرسم : چه کسی مرده است ؟
نیشش را باز می کند و می گوید : شادون نبی !
شادون نبی ! نمی شناسمش . به خاطر نمی آورمش . شادون نبی . این اسم مرا یاد زکریای تورات می اندازد. با خود این اسم را تکرار می کنم . شادون نبی .. شادون نبی ..
اسمش مرا می خنداند . شین اش مرا می خنداند . الفش ، دالش و نونش ...
این مرد هم می خندد و می گوید : خنده دار است . شادون نبی مرده است و کشیش دارد در گورنامه اش یکی از شبهای بهرام گور را می خواند !
می گویم : کشیش هم صورت آشنایی دارد .
می گوید : په . البته که آشناست . با من بیایید تا شادون را هم ببینید .
دستم را می گیرد و طرف مزار می برد تا صورت شادون را می نگرم ، می ایستم و آهی می کشم . انگار شادون هم چشم باز می کند و آهی می کشد . شادون صورت مرا دارد و مرده است . یاد یک باور کهن می افتم . موریس لوی می گفت : هر انسانی هفت همزاد دارد . به این مرد نگاه می کنم و می گویم : این کشیش را می شناسید ؟
می گوید: از دور !
می گویم : اسمش را به من می گویید ؟
می گوید : صد دلار بدهید برایتان بگویم .
مرا دوباره یاد یکی از مستخدمین پدربزرگم می اندازد . خدمتکاری که پدربزرگم او را از مصر آورده بود و او جادو بلد بود و ناف می نوشت و طلسم می دانست و از من همیشه نفرت داشت و هی می گفت که تو خون رامسس را داری و به طرز فجیعی خواهی مرد !دوباره این مرد را با دقت می نگرم و سعی می کنم بیشتر درونش را ببینم و می گویم : اسش را می فروشید ؟
می گوید : کار من این است پسر نا مشروع رامسس !
پسر رامسس ؟ هیچ نمی گویم . عادت کرده ام به این گونه طعنه های عجیب . از جیبم کیف پولم را در می آورم و یک برگ تراول چک صد دلاری بیرون می کشم .
می گوید : امضایش کنید .
می خندم و اسم آن خدمتکار را نمی توانم به یاد بیاورم و دلم می خواهد فینه ی سرخ رنگی داشتم و سر این می گذاشتم و شباهتش را با خدمتکار پدربزرگم بیشتر می دیدم . امضا می کنم و او چک را می گیرد و امضای مرا نگاه می کند و نچ نچی می کند و می گوید : اسم آن کشیش سند باد بری می باشد .
عجب! من در کجای زمان ایستاده ام . سندباد بری این جا چه دارد و چه می کند ؟ می توانم بگویم که امکان ندارد ولی شواهد نشان می دهد که این مرد بی فینه و هزار صورت راست می گوید . دست به شانه ی استخوانی و ضعیفش می کشم و سری از روی حیرت تکان می دهم و می پرسم : مرا هم می شناسید ؟
چشم هایش بزرگ و کوچک می شود مردک . دستش را بر پیشانی ام می گذارد و صدایش عوض می شود و می گوید : صد دلار دیگر بدهید تا بگویم .
مرا یاد دو نفر می اندازد این مردک . آن خدمتکار و آن مردی که ریشش سرخ و دراز بود و در جایی از زمان اسمش قارون بود و در کتاب ها به طرز فجیعی مرده بود .
می گویم : پیش از اینکه اسم مرا بگویید این اسم خودتان را ..
که ریش کوتاه و خاکستری اش بلند و سرخ می شود و عصایی در دستش می گیرد و می گوید : می شود صد و پنجاه دلار !
امضا می کنم و می دهم و او انگار که صدایی در کابوس و خواب باشد می گوید : تو مخدومقلی هم هستی . یار گم کرده . من هم اکبر کپنهاگی .
_ کدام اکبر ؟
می گوید : این اکبر . اکبر کپنهاگی که به چشمهای تو نگاه می کند و به تو می گوید تو مخدومقلی هم هستی .
می گویم : این شادون نبی که بوده است ؟
دست هایش زیاد می شود. می شمرم . به هشت می رسد . طرف من می گیرد آن دست ها را . می گوید : نصف زندگی ات را بده تا بگویم !
یاد حکایت آن پادشاه و در برهوت تشنگی و آن کوزه آب می افتم و می گویم : دیگر چیزی ندارم .
صورتش کبود می شود و به تلخی می گوید : به درک که نداری !
می گویم : باید بگویی !
می گوید : نمی شود !
این نخستین بار است که دلم می خواهد یک آدمی را هلاک کنم . به همان اندازه که قابیل می خواست هابیل را بکشد . به صورت لا مصبش نگاه می کنم . به لب هایش . به گردنش . به همه ی هیکل ش . در عرض یک چشم به هم زدن می توانم او را خفه کنم . حس بد و تلخی ست آدم کشتن .
می گویم : برویم کمی با هم قدم بزنیم .
می ترسد از زهر نگاهم . کمی عقب تر می رود و می گوید : نمی شود . باید در انتظار بمانم و این آدم ها بروند و من سنگ آن نبی را بر رویش بگذارم . می فهمی سنگ آن نبی را ..
می گویم : مگر تو سنگ تراش یا گور کنی ؟
می گوید : چیزی شبیه این ها !
می خواهم چیزی دیگر بگویم که اشاره می کند کشیش را نگاه کنم . کشیش آن کتاب عجیبش را می بندد و کنار اکبر می آید .
می گوید : سنگش را چه رنگی آوردی ؟
اکبر سرفه ای می کند و می گوید : سیاه !
اکبر غیبش می زند و بعد از چند لحظه با سنگ سیاهی ÷یدا می شود . سنگ را روی شادون می گذارد و می خندد و روی سنگ آرام و با حوصله و خوش خط می نویسد : شادون نبی این جا خواب می شود !
کشیش کنارم می اید و می گوید : شادون از نوادر بود . تنها بود . گم کرده ای داشت . از کوهستان آمده بود . سازش را اکبر برداشت . هفت همزاد داشت . صدایش مغموم بود و حزن داشت . شبیه تو بود . اکبر خدمتکار شادون بود .
می گویم : چه شادونی !! چه شادونی ! افتخار آشنایی با شادون را نداشتم .
بوی عجیبی می دهد این کشیش . بویی شبیه عطر گلی که کولیان خراسانی می فروشند . صدایش جادویی ست . دست خنکش را روی شانه ام می گذارد و می پرسد : شما که هستید فرزند من ؟
می گویم : اکبر گفت که من مخدومقلی هم هستم .
می خندد و می گوید : مخدومقلی شاعر . مخدومقلی ترکمن ؟ بعید می دانم . بعید می دانم که شما بتوانید با او یکی شوید . حتما گفت که من هم سند باد بری هستم .
می گویم : درست است .
چیزی نمی گوید و انگار که بخاری باشد مه می شود و باران می بارد . اکبر کنارم می آید و می پرسد : کنجی برای خوابیدن داری ؟
می گویم : هنوز نه .
می گوید : شبی صد دلار . شراب و میز و کاغذ و پنیر و نان و سوپ قارچ .
می گویم : باشد ای جادو .
سوار وانت سیاهش می شویم و می رویم . بعضی وقت ها دیده اید که کسی را که هرگز دوستش نمی دارید یک میل شدیدی به دیدنش در شما پیدا می شود و می خواهید با او ساعتی را بگذرانید ؟ نمی دانم این حس شدید از کجا به درون من می تابد . در حالی که دلم نگران است می گویم : بیشتر از این اکبر کپنهاگی بگو !
می گوید : من ساربان ِ کاروان ِ خوابیده گانم . آنها را همیشه سر وقت به منزل می رسانم .
می گویم : من و تو جایی همدیگر را گونه ای دیگر باید بشناسیم . جایی . زمانی . آینده یا گذشته ای ...
جوابم را نمی دهد و به خانه ی عجیب و کج و معوجش می رویم . شبیه هیچ خانه ای نیست این خانه . انگار که کندوی زنبور باشد خانه اش . هزار در و اتاق و حجره دارد . نگاهش می کنم تا آن صورتش را به یاد بیاورم . این مردک را من باید جایی دیده باشم . جایی که در آن یک اتفاق شومی افتاده بود .. نگاه از من می دزدد و اتاقم را نشان می دهد .
نیمه ی شب درد شدیدی در قلب من می پیچد و بیدار می شوم . با دهانی خشک و انگار که لاغرتر شده ام بر می خیزم به دستشویی می روم .هنوز نرسیده متوجه نور ضعیف سبز رنگی می شوم که از زیر اتاق شماره ی 10 بیرون خزیده است . در را آرام باز می کنم . کسی خوابیده است . نکند کس و کار یا زن اکبر باشد . دل به دریا می زنم و پوشش سیاه را از صورتش کنار می کشم و می افتم . این صورت ، صورت آن زنی بود که من همه ی عمر و اعصار در پی او بوده ام . می بوسمش . گریه ام می گیرد . منی که در مرگ مادرم نتوانستم گریه کنم حالا مثل بچه ای یتیم گریه می کنم .این جا چه می کند این زن ؟ گفتم من این اکبر مرده شوررا از جایی باید بشناسم و از جایی باید با همدیگر ارتباط داشته باشیم . این زن را من چندین و چندین سال است که گم کرده بودم و همه جا را زیر پا گذارده بودم برایش . آه این زنی که من در آن روز برفی و سرد کنار رودخانه دیده بودم برهنه و جادویی و گرم ، مرده است . صورتش ... از صدای اکبر وحشت می کنم . می خندد این اکبر کپنهاگی . سایه اش سرخ است و فربه . می گوید : این هرجایی و فاحشه ، معشوقه ی همه ی خرفت هایی مثل تو بوده است .
صورت کج و دراز شده ی اکبر را می نگرم . می نگرم تا صورتش را درست به خاطر بسپارم . قوز دارد بی دین . دندان های زردش می خندد . باید این شکل و قیافه را به یاد بسپرم تا که می داند روزی و زمانی اگر دوباره با او دیداری داشته باشم صلاح کار را بدانم . برای رفتن و جایی نشستن و فکر کردن بر می خیزم که اکبر مثل یک مرگ زبان باز می کند و می گوید : فردا سر قبرت چه کتابی دوست داری خوانده شود ؟
همین طور که نفس های واپسین را می کشم و سرفه می کنم و می افتم ، می گویم :یکی از شبهای عشق آن بهرام گور را . نمی دانم سوره ی اشراق را ..
اکبر می گوید : باشد . باشد . حالا برو و کنار آن زن دراز بکش و با خیال راحت دهانت را باز کن تا من جانت را ...
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
زنهاي بسياري به حجره حاج مظفر رفت وآمد مي کردند اما او چيزي از فمينيسم نشنيده بود و تنها چيزي که گه گاه مي شنيد صداي وزوزي بود که آن را هم به کرامات خودش نسبت مي داد که مي تواند از سراي مشير خلوت در بازار بزرگ تهران صداي قطع کردن غيرمجاز درختان را در جنگلهاي شمال بشنود. گاهي هم صداي وزوز را به پس مانده صداي مشتريهاي زنش نسبت مي داد که زياد حرف مي زدند. بعضي زنها از شهرستان براي خريد مي آمدند و تا آماده شدن سفارشهايي که مي دادند از هر دري سخن مي گفتند.
حاج مظفر و شاگردش اصغر به دنبال سوزن، قرقره، نوار پرده و سفارش هاي ديگر اين طرف و آن طرف حجره را مي پيمودند اما گريزي از صداي زنها نداشتند و حاج مظفر هم هميشه از مشتري هايش با خوشرويي پذيرايي مي کرد بخصوص وقتي مي ديد آنها دسته چک بيرون مي آورند و حساب و کتاب سفارشها را مي کنند اما در اين جور مواقع هميشه سوالی در ذهن حاج مظفر شکل مي گرفت؛ آيا او به عنوان شوهر حاضر است طلعت از چنان استقلالي برخوردار باشد که کسب و کار راه بيندازد و براي خودش دسته چک داشته باشد. بعد به اين نتيجه مي رسيد که چه معني مي دهد زن مغازه داشته باشد حتي اگر اين مغازه خرازي باشد. طلعت فقط در وابستگي به او معني پيدا مي کرد و او هم که مرد خوبي بود و مايه افتخار طلعت.
حاج مظفر با استدلالي ساده موفق شده بود بر همه خواهشهاي نفساني پيروز شود؛ همانطور که دوست ندارد مردي طلعت را نگاه کند بهتر است او هم زنها را نگاه نکند حتي اگر زنها بسيار زيباتر از طلعت باشند و در موارد بسياري اينطور هم بود وحاج مظفر به ياد اعتقادي مي افتد که در جواني داشت و آن اين که زن خوشگل مال مردم است. آيا مشتريهاي زيباي او مال مردم بودند چه بودند و چه نبودند حاج مظفر خوشحال بود که همسري زشت را انتخاب کرده است آن هم وقتي که طلعت فقط پانزده سال داشت.
حاج مظفر زيبايي زهره دخترش را هم (که هيچ شباهتي به طلعت نداشت) به حساب کرامات خودش مي گذاشت، اگر چه دلش مي خواست زهره زشت به دنيا مي آمد تا هدف تير نگاه نامحرم قرار نگيرد. اما زيبايي او يک مزيت داشت؛ مي توانست زود شوهر پيدا کند و مشغله هاي ذهني حاج مظفر را کمتر کند بعد از ازدواج زندگي زهره ربطي به او نداشت. اما مشکل اساسي اين بود که زهره هنوز ازدواج نکرده بود و حاج مظفر نمي دانست چگونه زهره را در اين زمانه (که آن را زمانه هجوم تکنولوژي مي دانست) از مهلکه به سلامت به در ببرد به طوري که به هيچ جايي برخورد نکند.
حاج مظفر مخالفتي با تکنولوژي نداشت و به خوبي با اين مساله کنار آمده بود خريد کامپيوتر براي زهره و ارتباط او با اينترنت را هم به حساب همسويي خودش با تکنولوژي مي دانست و به اين افتخار ميکرد که زهره با حجاب کامل با تکنولوژي برخورد مي کند و هم سو با باورهاي سنتي در حرکت است و اين تنها چيزي بود که حاج مظفر را آرام مي کرد. زهره استدلال مي کرد اگر سيستم او وب کم داشته باشد آنها همراهي بيشتري با تکنولوژي کرده اند حاج مظفر هم پذيرفته بود واز اينکه مي ديد زهره ساعتها از اتاقش بيرون نمي آيد و سرگرم کار و تحقيق است خوشحال بود.
البته حاج مظفر نمي دانست زهره تا ديروقت شب همه بلوزهايش را مي پوشد تا نظر دوست پسرش را (که او را از طريق وب کم مي ديد) در مورد رنگ آنها بداند. پسر از زيبايي او هم تعريف ميکرد و دل زهره را مي لرزاند.
حاج مظفر مانند پيشگويان باستاني مي دانست بالاخره روزي زنها او را به خاک سياه مي نشانند اما نمي دانست کسي که قرار است او را به خاک سياه بنشاند دخترش زهره است. زهره مسير دانشگاه تا خانه را به پسر داده بود روزهاي اول پسر فقط چادري سياه را طرف ديگر خيابان ديده بود که در حال عبور است اما آنها کم کم به هم نزديک شدند و مسافتي را با هم راه مي رفتند و گپ مي زدند. هر شب آنها به خانه حاج مظفر نزديکتر مي شدند تا جايي که پسر تا جلوي خانه زهره را همراهي مي کرد. زهره مي دانست نيروي عشق نيرويي است فراتر از هر نيروي ديگري و از آنجا که ربط مستقيمي به احساس دارد عقل در اين مورد کاري از دستش ساخته نيست. مجموع اين دلايل باعث شد تا زهره به پسر اجازه بدهد او را پشت ستون در خانه حاج مظفر ببوسد.
شبي ديگر زهره اجازه داد که پسر نه تنها او را ببوسد بلکه همانطور که پيچيده در چادر بود او را با تمام قدرت در آغوش بگيرد و اين آغاز رسوايي بود. آنها به طرز بسيار محکمي به چسبيدند طوري که مي شد از اين صحنه به عنوان تيزر تبليغاتي يکي از چسبهاي وطني استفاده کرد. مشکل وقتي جدي تر شد که تلاشهاي آنها براي جدا شدن از هم بي نتيجه ماند دستهاي پسر در کتفهاي زهره فرو رفته بود و بالعکس. وقتي اين وضعيت مدتي بيش از حد معمول طول کشيد نگراني آنها شروع شد اما فايده نداشت چسبيدن لبها به هم مانع حرف زدن آنها مي شد. نزديک شدن ماشين نيروي انتظامي باعث شد آنها با سرعت و زحمت خودشان را به لاي در خانه برسانند و چون راه رفتن دو آدم که از روبرو به هم چسبيده اند بسيار سخت است آنها با صداي مهيبي پشت در روي زمين افتادند. صدا به اندازه اي بود که حاج مظفر و طلعت را به حياط خانه بکشاند تا آنها عجيب ترين اتفاق عمرشان را در حياط خانه ببينند. مات و مبهوت نگاه کردند بعد حاج مظفر با تمام قدرت شروع به فرياد زدن کرد. طلعت با اعلام اين که ممکن است همسايه ها صدايشان را بشنوند حاج مظفر را آرام کرد.
طلعت و حاج مظفر ابتدا سعي کردند آنها را از هم جدا کنند و بعد در مورد وقوع اين فعل حرام از آنها توضيح بخواهند. اما تلاشهاي آنها بي فايده بود به نظر مي رسيد هيچ نيرويي نمي تواند آنها را از هم جدا کند. طلعت صلاح ندانست آنها با اين وضعيت براي مدتي طولاني در حياط بمانند. پسر شروع کرد به عقب عقب راه رفتن تا بالاخره به اتاق رسيدند. بهترين حالت براي آنها اين بود که در همان وضعيت بايستند يا اين که بخوابند، نشستن در آن وضعيت تبديل به امري غيرممکن شده بود.
چيزي که ذهن حاج مظفر را مغشوش کرده بود چسبيدن آنها به هم نبود بلکه رسوايي هايي بعدي نزد در و همسايه و کسبه بازار بزرگ تهران بود. حاج مظفر هيچگاه درعمرش چنين مستاصل نشده بود. شب به نيمه رسيده بود اما هيچ راهي براي رهايي از اين وضعيت نبود، آخر سر طلعت آنها را به اتاق زهره هدايت کرد تا آنها شب را به صبح برسانند خوابيدن در آن وضعيت چندان پيچيده نبود و مي شد راحت خوابيد وحتي از آن لذت هم برد.
خواب به چشمان حاج مظفر و طلعت نمي آمد و عقلشان هم هيچ راهي براي گريز از آن وضعيت پيش پايشان نگذاشت. تنها بعد از نماز صبح بود که حاج مظفر اعلام کرد بهتر است اين فعل حرام هر چه زودتر تبديل به فعلي حلال شود. حاج مظفر تصميم گرفته بود اين رسوايي رودررو شود، بنابراين از پسرش خواست تا هر چه زودتر ترتيب جاري شدن خطبه عقد را بدهد. پسر با گرفتن مبلغ قابل توجهي از حاج مظفر اعلام کرد چنان دهن عاقد را مي بندد که خبر به جايي درز نکند، عاقد با ديدن وضعيت با خنده اعلام کرد نوع چسبيدن آنها به هم مي تواند رساترين بله اي باشد که يک عروس تاکنون گفته است و خطبه عقد را جاري کرد.
جاري شدن خطبه عقد کمي حاج مظفر را آرام کرد اما وضعيت هيچ تغييري نکرد و رسوايي کماکان پابرجا بود، اگر چه حاج مظفر مي توانست اعلام کند فعل حرامي صورت نگرفته است و اين اتفاق دقايقي بعد از جاري شدن خطبه عقد صورت گرفته است.
زهره و پسر عين خيالشان نبود و حاضر بودند تا پايان عمر در همان وضعيت بمانند. حاج مظفر اما از خورد وخوراک افتاده بود و حاج مظفر را به بستر بيماري کشانده بود. حاج مظفر نمي دانست از کجا همه اهل محل و کسبه بازار از موضوع با خبر شده اند حتي اصغر هم با خبر شده بود. اصغر که خيال وصلت با زهره را در سر مي پروراند حالا چنان شکست خورده بود که ماجرا را با آب و تاب در تمام حجره هاي بازار بزرگ جار مي زد تا شايد دلش خنک شود. اوهيچ رغبتي براي انجام سفارش حاج مظفر که پرس وجو در مورد قيمت مدلهاي مختلف اره برقي بود از خود نشان نمي داد.
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
تو گرسنه اي. اگه دقت كني، مي فهمي كه خيلي گرسنه اي.حالا درست لب تخت نشستي و سر زانوهات رو چسبوندي به هم. بشقاب لعبابي رو گذاشتي روي زانو هات و چنگال رو محكم توي مشتت گرفتي. توي بشقاب پر از ماهيه. لايه هاي سفت و سالم و برش خورده ي ماهي كنسرو شده. با چنگال تكه هاي صور تي و سفت گوشت رو خورد مي كني.روغن ماهي كف بشقاب بزرگ لعابي پخش شده و خورده هاي گوشت روي روغن شناورند. فكت كمي درد مي كنه.اما به اون توجه نكن.گوشت رو با چنگال توي دهانت مي ذاري. استخون دردناك فكت مي جنبه و مي جه و گوشت سفت ماهي، زير دندون هات له مي شه. صداي باز شدن رشته هاي بافت گوشت رو با خيس و چسبناك شدن اون ، توي دهانت مي شنوي.از درد فك هات لذت مي بري.
ناگهان تلفن زنگ مي زنه . گوشت نيم جويده و پرزدار تو گلوت گير مي كنه. آب. بايدآب بخوري. ليوان رو بر مي داري و نصف اون رو سر مي كشي.ليوان رو سرجاش روي چهارپايه ي كنار تخت مي گذاري. به خورده هاي نيم جويده ي گوشت كه در آب ليوان غرق مي شن، نگاه مي كني. تصوير درشت صورتت روي سطح محدب ليوان منعكس شده . تلفن هنوز زنگ مي زنه.از جا مي پري و گوشي رو از كنار پايه ي تخت بر مي داري .
- الو؟!
- تو هميشه اينقدر دير گوشي رو بر مي داري .
- من ؟
- البته براي من مهم نيست.ولي بعضي ها خوش شون نمي آد معطل بشن.
- ببخشيد، دستم بند بود. شما؟
- احتياج نيست توضيح بدي. حتما داشتي يه كاري مي كردي ديگه. اگه نه خيلي بد بود. يه دقيقه صبر كن،الان بهت مي گم چه كار داشتي مي كردي. آهان، فهميدم. داشتي يه چيزي رو تعميرمي كردي. يه پيچ گوشتي دستت بود. داشتي حسابي باهاش ورمي رفتي. مگه نه.
- نه. من اينجا پيچ گوشتي ندارم. شما؟
- پس حتما داشتي روزنامه مي خوندي.
- من هيچ وقت روزنامه نمي خونم. اصلا تو كي هستي ؟
- نشناختي ؟
- نه.
- چه بد. ولي يه فرصت ديگه بده باز م حدس بزنم. حداقل پنج بار كه مي تونم حدس بزنم.
- اگه نگي كي هستي گوشي رو قطع مي كنم.
- خب، من سه تا شانس ديگه دارم كه حدس بزنم. آهان درسته ! خودشه. تو همين الان روي كار بودي. داشتي حسابي حال مي كردي. مگه نه ؟ نه نه ! اصلا يادم نبود، تو الان درست سه ماه كه دستت به هيچ زني نخورده، مگه نه ؟
- تو كي هستي؟ منو از كجا مي شناسي ؟
- خب بذار شانس چارمم رو متحان كنم. تو داشتي سيگار مي كشيدي . اَه ! باز هم كه اشتباه كردم. يادم نبود، تو اصلا سيگاري نيستي. آهان درسته! خودشه! تو داشتي ماهي مي خوردي. ماهي كنسروي.خيلي حال مي داد مگه نه ؟
- به تو هيچ ربطي نداره من چه كار مي كنم. كي شماره ي منو بهت داده؟
- ديگه داري يواش يواش مأيوسم مي كني. يه كم مؤدب باش.
- تو كي هستي ؟
- بذار يه كم بريم جلو تر . تو داشتي ماهي مي خوردي. درسته؟ البته مطمئنم آدم حسابي هستي. ولي حق بده كه بعضي ها بهت مشكوك بشن.اين حق مسلمه آدم ها ست . تو كه به اين چيزا خيلي اعتقاد داري. هر كس حق داره هر چي دوست داره بخوره. راستي ببينم تو بيماري جنسي نداري؟
- به تو هيچ ربطي نداره. من اجازه نمي دم كسي به حريم خصوصيم تجاوز كنه .
- چرا حرف هاي خنده دار مي زني. اگه من بهت بگم يه جورايي به تو علاقمندم باور مي كني؟ گر چه اين چيز ها اصلا اهميت نداره. مهم اونه كه هيچ كس نمي تونه به ايمانت شك كنه. درسته؟
- من هيچي از حرفاي تو سر در نمي آرم.
- اينم مثل خيلي چيزاي ديگه اهميتي نداره. ولي ازت يه خواهش دارم. خودت رو بذار جاي من. فرض كن يه جاي خيلي خشك و بي آب و علفي.
- منظورت چيه ؟
- نه، فكر كنم بازم اشتباه كردم. فرض كن يه جايي هستي كه پر از آبه. يعني حسابي خيسه. اون قدر آبه كه نمي شه بهش فكر كرد. يه جايي مثل وسط دريا يا يه آكواريوم خيلي بزرگ كه تهش معلوم نيست. چطوره ؟ تا حالا وسط دريا گير كردي.
- از جون من چي مي خواي ؟
- حالا كه اينطوره بذار يه حقيقتي رو بهت بگم. تو به من شك داري. آره مطمئنم كه به من شك داري.اين خيلي بده. خيلي خيلي بده . تو هنوز نمي دوني چقدر بده .
- اگه همين الان نگي كي هستي ، تلفن رو قطع مي كنم.
- مي توني امتحان كني. ولي بعيده به يه نتيجه ي قانع كننده برسي. راستي جوابم سوالم رو ندادي. با زن ها چه مشكلي داري؟ نكنه خودت مشكل داري؟
- مرتيكه ي عوضي ! چي از جونم مي خواي ؟
- آدم بي تربيتي هستي. اما اين رفتارت كاملا طبيعيه . من بهت حق مي دم كه شك كني. مهم اونه كه بعدش به ايمان برسي. شنيدي بعضي ها مي گن بايد هميشه به طرف مقابل حق داد. مخصوصا وقتي كه آدم دلش بخواد ماهي بخوره . مگه نه؟ يا وقتي شير ظرف شويي يه سره چيك چيك صدا كنه و حال آدم رو بگيره. چرا اين شير لعنتي رو درست نمي كني . داره اعصابم رو خورد مي كنه.

تو چيزي نمي گي. به صداي چيك چيك ظرف شويي گوش مي كني. هنوز شوري ماهي رو توي گلوت حس مي كني. مدت ها بود كه به صداش عادت كرده بودي، ولي حالا انگار داره روي يه جاي حساس مغزت مي چكه . لوستر كوچيك اتاق مثل يه قوطي مقوايي از سقف آويزونه. از بالاي لوستر، نور هلال هلالي روي سقف تابيده. دايره روشني مثل در بريده ي يه كنسرو.
- چي شده ، چرا چيزي نمي گي؟ داري به سقف نگاه مي كني؟
- تو ديوونه اي ، يه ديوونه ي خطرناك !
- مطمئنم به حرفي كه مي زني ايمان نداري .
- تو كي هستي ؟
- چيزي به اين بي ارزشي چه اهميتي داره. مهم اينه كه تو بتوني خودت رو بذاري جاي من. يا برعكس. من بيام پيش تو. به هر حال بتونيم به تفاهم برسيم. انگار داريم واقعا هم رو مي بينيم. مثل اين بشقاب لعبابي كه گذاشتي روي زانوت.ماهي بدجوري معده ام رو تحريك مي كنه.
- تو كجايي ؟
- خيلي نزديك.اونقدر نزديك كه بتوني خودت رو بذاري جاي من. لااقل سعي خودت رو بكن. فرض كن يه جايي هستي كه به عالم آبِ درست و حسابيه.
- حالم داره ازت به هم مي خوره.
- آدم خوشمزه اي هستي. چرا سعي خودت رو نمي كني. فرض كن وسط آبي. دوست داري ازت خواهش كنم؟ فقط يه بار فرض كن.
- ديوونه ي عوضي ! آشغال كثافت!
- اين خيلي بده كه آدم نتونه فرق چيزاي بي اهميت رو با چيزايي كه واقعا مهمه تشخيص بده. چرا سعي خودت رو نمي كني؟ فرض كن وسط آبي!
- ديوونه! كثافت! كثافـت!
- چرا سعي نمي كني. سعي خودت رو بكن لعنتي! داري واقعا نارحتم مي كني . خيلي آسونه. فرض كن وسط آبي . هيچي هم زير پات نيست. زير پات فقط آبه. تو كه شنا بلد نيستي،‌ درسته ؟
- نمي تونم ! نمي تونم! ولم كن !
- حيف اين همه استعداد و لياقت كه حروم تو كردم. سعي خودت رو بكن كثافت تنبل ! از آدم هاي كودن حالم به هم مي خوره! سعي كن، تو الان وسط آبي !
- تو كجايي ؟ من حالم بده.
- به تخمم كه بده. به چي داري فكر مي كني. چرا سعي نمي كني! پفيوز ! كثافت آشغال! اون مغز كوچولوت رو به كار بنداز احمق ! خوب گوش كن چي دارم بهت مي گم. تو الان وسط آبي! وسط وسطش ! داري درست و پا مي زني گوساله ! مثل سگ تو آب دست و پا مي زني !
- نمي تونم.
- پدر سگ بي پدر مادر! گـُه آشغال ! تن لشت رو تكون بده. سعي كن ! تو درست وسط آبي! داري مي ري زير آب.
- زير آب !
- آره داري مي ري زير آب! داري حسابي مي ري زير آب! كثافت عوضي ، داري بوي گندت رو مي بري زيرآب.
- نمي تونم.
- ديوث جاكش! برو زيرآب! مادر قحبه ي بي همه چيز، كله ي گُـه ت رو بكن زير آب! تكون بخور بچه كوني! برو زير آب . زير آب ! زيرآب ! ته آب! تا دهنت رو جر ندادم برو زير آب! زير آب! خوبه،داري ياد مي گيري ! حالا مي ري زير آب! خوبه! برو پايين تر .
- دارم خفه مي شم.
- خفه نمي شي پدر سگ ! حرف نزن. فقط برو زير آب! زود باش تن لش! زودتر،‌توالان زير آبي! برو پايين تر.
- دارم خفه مي شم .

نفست بند اومده. به خورده هاي گوشت نگاه مي كني كه دارن توي ليوان غرق مي شن و بعضي ها شون ته نشين شدن. شير ظرف شويي هنوز داره چكه مي كنه. يه چيزي داره توت جمع مي شه . اگه خوب دقت كني حسش مي كني. داره توت رو پر مي كنه. داره آروم آروم بالا مي آد و راه گلوت رو مي گيره. به آسمون پشت پنجره نگاه كن. تاريك و گود و وحشتناكه. تهش معلوم نيست.

- تن لشت رو تكون بده ديوث ! تا كونت رو پاره نكردم گوش كن چي بهت مي گم . تو الان زير آبي ! زود تر. حالا رفتي زير آب! ته‌ آب ! زودتر. برو پايين تر مادر قحبه !
- كمك .
- دهنت رو ببند كثافت. برو زير آب .
- دارم خفه مي شم !
- اگه دهن گاييده ت رو ببندي خفه نمي شي. برو ته آب ، زير آب .
- كمك... كمك كنين ... كمك كن ...
- اگه دهن نجست رو ببندي كمكت مي كنم. برو ته آب. زودتر. خوبه. خيلي خوبه. اگه حسابي بري اون ته ديگه اصلا لازم نيست نفس بكشي . خيلي خوبه. خيلي خيلي خوبه. فقط زودتر . بايد زودتر برسي اون ته ته! من تا ابد وقت ندارم منتظر جنازه اي مثل تو بمونم. عاليه. باور كن بهت راست گفتم . ديگه اصلا لازم نيست بترسي. بايد به حرفم ايمان داشته باشي.خيلي خوبه.بازم برو پايين تر. هنوز هم مي توني بري پايين تر .من تا ابد نمي تونم معطل بشم. تو واقعا آدم رو خسته و گرسنه مي كني.خيلي خوبه. تو بايد به حرفم ايمان بياري.
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
از پياده رو مي‌گذرم كه يك نفر جلويم را مي‌گيرد. در فكرم و لحظه‌اي طول مي‌كشد تا متوجه پلك‌هاي متورم دختر بشوم. با انگشت تارهاي آشفته مو را زير روسري زردش مي برد كه لبه‌هايش كج و كوله شده است. با هر كلمه‌اي كه به زبان مي آورد ناله‌اي گره مي‌خورد. حتي به لكنت مي‌افتد. چيزي نمي فهمم فقط از ظاهرش پيداست نبايد گدا باشد. مي‌خواهم از كنارش رد شوم كه باز سد راهم مي‌شود: «با ... با مادرم قهرم شده. اينو... اينو مي‌دي بهش؟» گل خطمي توي دستش را تكان مي‌دهد.
مي‌گويم: «ببخشيد!»
راه كه مي‌افتم، دست روي شانه‌ام مي‌گذارد: «جون هركي دوست داري.» بوي دهان آدم‌هاي ناشتا از ميان لب‌هايش بيرون مي‌آيد.
- به من ربطي نداره خانم.
فشار انگشت‌هايش بيشتر مي‌شود.: «هيشكي رو ندارم.» با چشم‌هاي خيس از اشك اصرار مي‌كند: «تو رو خدا... توروخدا...»
با اين كه پيشنهادش احمقانه است اما چند لحظه مكث مي‌كنم: «خونه‌ات كجاست؟»
كوچه بن بستي را نشان مي‌دهد كه سر آن ايستاده‌ايم. خط‌هاي دور لب و چشم هايش حالتي از نگراني دارد و شاخه گل خطمي كه پيداست از باغچه‌اي آن را كنده، تنها چيزي است كه اصلا نمي‌توان تصور كرد توي دستش باشد. رهگذرها سر بر مي‌گردانند و فروشنده لوازم خانگي به تماشا ايستاده است. آستين مانتو را از روي ساعت مچي‌ام كنار مي‌زنم: يك ربع به يك است. بي‌كارم و دليلي ندارد همراهش نروم. يك بار زنبيل پير زني را تا در خانه آش بردم و يك بار هم در اتوبوس جايم را به زني بچه به بغل دادم. اما فرصت نمي‌كنم به دلشوره‌اي ميدان بدهم كه به خاطر آشفتگي‌اش حس مي‌كنم يا اين كه چه اتفاقي ميان او و مادرش افتاده يا چي بايد بگويم. مچ دستم را مي‌گيرد و دنبال خودش در طول كوچه مي‌كشاند. تقريبا دارد مي‌دود زير لب حرف‌هايي مي‌زند. پايم به يك قوطي مي‌گيرد و سكندري مي‌خورم. بند كيف از شانه به آرنجم پرت مي‌شود. قبل از اين كه بفهمم چه اتفاقي دارد مي‌افتد، در آهني ته كوچه را باز مي‌كند. توي هشتي هولم مي‌دهد و در را مي بندد.
جاي انگشت‌هايش دور مچم تير مي‌كشد. صداي چرخيدن كليد توي قفل بلند مي‌شود. بوي عرق همراه بوي ديگري كه نمي‌شناسم، سوراخ‌هاي بيني‌ام را پر مي‌كند. گيج و منگ متوجه برق چشم كسي و خس خس نفس‌هايش در تاريكي مي‌شوم. قلبم تند مي‌كوبد. خيلي ديرتر از وقتي كه بايد مي‌گفتم: «اين كارها يعني چي؟» لب‌ها را به هم مي‌زنم اما صدايم را نمي‌شنوم.
آن كه در تاريكي ايستاده است روبه حياط كوچكي راه مي‌افتد. زن كوتاه قدي است كه بغل ران‌هاي برجسته‌اش از دو طرف دامن سياه بيرون زده و زيرش پيژامه گُل‌دار پوشيده. با قدم‌هايي آهسته دم‌پايي‌هاي لاستيكي‌اش را شلق شلق روي زمين مي‌كشد. جلوي تشت پلاستيكي مي‌نشيند و رختي را چنگ مي‌زند.
قلاب در را جلو و عقب مي‌برم، چفت را مي‌كشم ما باز نمي‌شود. مي‌گويم: «دختر خانم؟» هيچ صدايي نمي آيد. چند بار كف دستم را به آن مي‌زنم: «دختر؟» صدايي نيست. با لگد به آن مي‌كوبم و فرياد مي‌كشم: «اين در چرا قفله؟»
فكر مي‌كنم ذهنم دارد تصاويري غير واقعي مي‌سازد، مثل وقت‌هايي كه در تاكسي چرت مي‌زنم و با صداي بوقي مي‌فهمم تصور موج‌هاي دريا يا خش‌خش برگ‌ها زير پايم فقط خواب و خيال بوده است. اما اگر اين طور باشد نبايد همه چيز اين قدر واضح و روشن به نظر بيايد تا حتي بتوانم لكه‌هاي روي روسري سياه پشت‌گردن گره زده‌اش را ببينم يا گوشواره فيروزه آويزان از خاج گوش‌هايش يا حباب‌هاي كف معلق توي هوا...
بوي فاضلاب از اتاقك مستراح گوشه حياط مي‌آيد. در چند قدمي‌اش مي‌ايستم و صدا مي‌زنم: «خانم؟»
وقت چنگ زدن رخت هن‌وهن مي‌كند. ابروهاي كلفت و پيوسته‌اي دارد صورتش پر از لك است و موهاي سياه بلندي بالاي لب و روي چانه‌اش روييده اما كم سن و سال به نظر نمي‌آيد.
- اين جا چه خبره؟ اون دختره گفت...
انگار اصلا صدايم را نمي‌شنود. بلند مي‌شود و رخت را محكم مي‌چلاند، آبش روي دامنش مي‌ريزد. بعد تكانش مي‌دهد. چند قطره به صورتم پاشيده مي‌شود. زيرپوش كهنه‌اي است كه تور يقه‌اش جابه‌جا شكافته شده. آن را روي بند كنار شورتي با خشتك زرد پهن مي‌كند و گيره مي‌زند.
- خانم؟
مي‌خندد و چند چين عميق گوشه چشم‌هايش جا باز مي‌كند. يكي از دندان‌هاي جلويش افتاده و بقيه كج و كوله و سياه است.
نمي‌دانم چه كار بايد بكنم. خانه‌هاي دو طرف حياط متروك است، قسمتي از سقفشان ريخته، دودكش‌هايشان كج شده و چارچوب پنجره‌هايشان از جا درآمده. بر مي‌گردم و به هشتي تاريك نگاه مي‌كنم. ساختمان‌هاي كوچه هيچ كدام مشرف نيست.
حالا غش‌غش مي خندد و خم و راست مي شود. كف دست را محكم روي زانو مي‌كوبد مثل اين كه بخواهد خودش را بزند.
- مي‌شنوين چي مي‌گم؟
اشك از چشم‌هايش مي‌ريزد و صورتش كش مي‌آيد. چشم‌هايش گشاد مي‌شود. حالت خنده ندارد اما صداهايي شبيه خنده از دهان بازمانده‌اش بيرون مي‌آيد.
- خانم درو باز كنيم وگرنه داد مي‌زنم!
خنده‌اش تمام مي‌شود. زبانش را دور لب‌ها مي‌چرخاند و مي‌گويد: «تا حالا با كسي خوابيدي؟» چند لحظه ساكت مي‌شود و بعد پشت چشم نازك مي‌كند: «منه مي‌گوي؟ ... اووه!»
خيره نگاهش مي‌كنم.
سرش را انگار بي‌اراده تكان مي‌دهد: «ها... كسي بودم واسه خودم مّثه ماه.»
داد مي‌زنم: «در و باز كن وگرنه...»
- وگرنه چي؟... وگرنه چي‌چي؟
توي مردمك‌هايش چيز ترسناكي است كه تكانم مي‌دهد. ولي قبل از اين كه حركتي بكنم بازويم را محكم مي‌گيرد. تقلا مي‌كنم. كف دستم را روي تخت سينه‌اش مي‌گذارم و خودم را رو به در مي‌كشم اما رهايم نمي‌كند. پايم سر مي‌خورد. با زانو زمين مي‌خورم و از ته دل جيغ مي‌زنم.
كشان كشان رو به اتاق مي‌بردم و مي‌گويد: «گُه ... گُه...» بزاق دهانش به صورتم مي‌پاشد.
پايم به تشت مي‌گيرد، آفتابه و قوطي پودر را دمر مي‌كند. به رخت چرك‌ها و لبه حوض چنگ مي‌زنم. زير بغل مانتويم جر مي‌خورد و باز فرياد مي‌زنم. حتما كسي بايد صدايم را بشنود. بند كيفم را مي‌گيرم. مي‌خواهم آن را به صورتش بكوبم كه از دست مي‌كشد و بالا مي‌بردش. چشم‌هايش دارد از حدقه بيرون مي‌زند و دندان روي لب فشار مي‌دهد. با دست سرم را مي‌پوشانم. صداي به هم خوردن وسايل توي كيف را مي‌شنوم. با هر ضربه كه به بدنم مي كوبد بيشتر توي خودم مچاله مي‌شوم. باورم نمي‌شود اين اتفاق دارد براي من مي‌افتد.
چشم كه باز مي كنم، توي كيف را مي گردد. پّره‌هاي بيني پهنش باز و بسته مي‌شود و قطره عرقي روي شقيقه‌اش ليز مي‌خورد. كيف پولم را باز مي‌كند و عكس توي آن را جلويم مي‌گيرد: «اين كيته؟»
صورت استخواني مادر بزرگم از ميان چادر سياه پيداست. با اين كه هر روز پول از آن در مي‌آورم اما مدت‌هاست ديگر نمي بينمش. سال ها از مرگش مي‌گذرد. يك دفعه حس مي‌كنم من هم به دست اين زن ديوانه خواهم مرد. به خاطر يك لحظه حماقت. بدون دليل و به همين مسخرگي.
دامنش را بالا مي‌برد و اسكناس‌ها را توي جيب پيژامه مي‌چپاند. كيف را بر مي‌گرداند. رژلب، بادبزن، سكه و خرده بيسكويت زمين مي‌ريزد. در قوطي پودر مي‌شكند . هر كدام را برمي‌دارد. يك پلك را مي‌بندد و با چشم ديگر از نزديك نگاه مي‌كند. شيشه عطر را تكان مي‌دهد و بدون اين كه درش را بر دارد جلوي بيني مي‌گيرد: «از اينه واسم خريد بود... خيلي همديگه يه دوّس داشتيم.» عينك قاب بنفش را از جلد چرمي بيرون مي‌آورد و به چشم مي‌زند: «نه برده بود گندم‌زار، لاي خوشه‌ها... اين قدّه خوب بود... همون جا دختركيم رو برداشت.» گوشه لب‌هايش كف مي‌كند.
دلم مي‌خواهد از هوش بروم تا همه‌جا تاريك شود و ديگر چيزي نفهمم، بعد كه پلك باز كنم جاي ديگري باشم و همه چيز از يادم رفته باشد يا حس كنم دروغ بوده با فوقش يك شوخي... اما تمام وجودم چشم شده و به ناخن‌هاي از ته جويده‌اش خيره مانده كه جلوي صورتم گرفته، انگار بخواهد پنجول به صورتم بكشد. سرم را به سدي موزاييك‌ها مي‌چسبانم.
لب‌ها را جمع مي‌كند: «هوو... هوو... ترسيدي؟... هوز» عينك را از چشم بر مي‌دارد و چند لحظه به آن خيره مي‌شود: «آخ ليلاي بي‌حيا... آي چّش دريده... دزدكي ديد مي‌زدي؟» عينك را پرت مي‌كند. با دو دست محكم شانه‌هايم را مي‌گيرد و با يك حركت بلند مي‌كند. كنارگوشم مي‌گويد: «آي... آي...»
بايد فرياد بكشم. بايد فرار كنم. اما يك لنگه كفشم درآمده است و لنگ لنگان و بي‌اراده همراهش مي‌روم. سرم به چهارچوب در مي‌خورد. گيج و منگ روي زيلوي كف زمين دمر مي‌افتم. تمامِ بدنم درد مي‌كند. نمي توانم نفس بكشم. شايد فروشنده لوازم خانگي وقتي ببيند... اما چه طور مي تواند حدس بزند كه... بر مي‌گردم و نفس عميقي مي‌كشم... خانواده‌ام حتما وقتي ببينند دير كرده‌ام اول به دوستانم تلفن مي‌كنند شب كه بشود به پليس خبر مي‌دهند اما از كجا مي فهمند كه... مي‌نشينم. بوي عجيبي مي‌آيد. رخت خوابي گوشه اتاق پهن و لحافش مچاله شده است. بالايش، عكس مجله‌اي به ديوار دود گرفته، چسبيده است، كنارهايش پاره شده و زني را با كلاه لبه‌دار و مژه مصنوعي نشان مي‌دهد كه گذشت زمان صورتش را زرد كرده. زيرش درشت نوشته خواننده مشهور نسل نو.
قابلمه كوچكي را از روي چراغ پيك‌نيكي زمين مي‌گذارد. دم كني چرك را بر مي‌دارد و بخار از رويش بلند مي‌شود. زبانش ميان لب‌ها مانده است. چند قاشق از برنج شفته را توي بشقابي حلبي مي‌ريزد و تخم مرغي خام رويش مي‌شكند. پوست‌هايش را ليس مي‌زند و گوشه‌اي پرت مي‌كند. جلويم مي‌نشيند. يك پايش را دراز مي‌كند، كف آن حنا بسته و ترك ترك است. لقمه‌اي را با انگشت‌ها ورز مي دهد: «فكّ كردي نونه خشكه گاوداي سّق مي‌زنم؟» آن را به دهان مي‌گذارد و دانه‌اي برنج كج لب‌هايش مي‌ماند: «بيريزم برات؟»
حالت تهوع دارم، بيش از ملچ‌ملوچ جويدن، از زشتي‌اش. زشتي كه مثل چسب به بدن و صورتش چسبيده و هيچ راهي براي كندنش نيست. آن قدر خطرناك به نظر مي‌آيد كه يادت مي‌رود در نگاه اول ساده و احمق فرضش كرده بودي. همين يك ساعت پيش بود كه كلاس زبان ثبت نام كردم. قيمت بلوزي را از بوتيك پرسيدم.
لقمه را قورت مي‌دهد: «هيكلش مثه گاوميش... شونه‌ها، آه!» دست‌ها را از دو طرف باز مي‌كند.
همه چيز مثل روزهايي بود كه مي‌آمدند تا بدون پيش آمد بدي فقط بگذرند. اما حالا مسافرت آخر هفته‌ام، مهماني شب چهارشنبه و كنسرت موسيقي به م مي‌خورد...
- حّظ مي‌كردم نيگاش كنم. يه دستي صد خروار يونجه مي‌برد بالا سرش... بعد اومد دستمه گرّف. منه برد طويله. سرمه گذوشت رو پالون خر...
... چون چند قدم مانده به ايستگاه تاكسي آن دختر جلويم را گرفت تا نتوانم روي تختم راحت و آسوده دراز بكشم و براي وقت گذراني به دوستانم تلفن كنم و... لقمه را حسابي توي بشقاب مي‌چرخاند تا با سفيده تخم مرغ قاطي شود: «جوغه در مي‌رّف واسش... دامنم گرّف به تاپاله گاو. گفتم: آخ جون.»
جاي ضربه‌ها درد مي‌كند. با خودم مي‌گويم چه قدر سر هر مساله كوچكي اعصابم به هم مي‌ريخت و حالا همه چيز دارد تمام مي‌شود، بي‌خود و بي‌دليل.
وقت جويدن عنبيه‌هايش به هم نزديك مي‌شود: «بعد اون ليلاي دريده... آتيشكي بي‌حيا...» يك دفعه با مشت به سينه‌اش مي‌كوبد و به سقف نگاه مي‌‌كند: «آخ الهي جّز جيگر بزني... ايشاللّه عروسيت عزا بشه... چي داشتي ايكبيري؟»
اما نبايد همين طور بنشينم و منگ و كرخت نگاهش كنم. بايد بلند شوم و قبل از اين كه بتواند تكان بخورد قابله، چراغ پيك‌نيكي يا هرچي دم دستم مي‌آيد را به سرش بكوبم. بالش رختخوابش را آن قدر روي صورتش نگه دارم تا خفه شود.
با دهان پر مي‌خندد: «نفت ريختم رو باس عروسش... همچي آتيش گرف كه دلم خنك شد... مگه منه چيم بود كه...»
دست‌هايم را دور گردن كلفتش حلقه مي‌كنم و آن قدر فشار مي‌دهم تا زبانش در بيايد. آينه بالاي طاقچه را روي دماغش خرد مي‌كنم و بعد... كليد...
- اون اكبرآقاي پدرسگ آوردم تهرون... مگه منه كلفت بودم؟
كليد در...
- پير زنه گُه... آق‌زاده خانوم... همچي كون مي‌جنبوند تو همين خونه. جيگرم رو الف داغ كرد... منه جيگرم خنك شد فك انداخت!
وقتي از هشتي به حياط مي‌رفت. توي دستش نبود. شايد در تاريكي به ميخي از ديوار آويزان كرده يا زير گلداني چيزي گذاشه بود يا توي جيب پيژامه...
سكسه كرد: «منه بايد لگن زيرش مي‌ذاشتم؟... تو باديه لوبياش فين كردم.» كليدي را مي‌بينم كه با سنجاق قفلي از سينه بلوز چروكش آويزان شده است.
- موها ته رنگ كرد؟
انگشت‌هايش را يكي يكي توي دهان مي‌برد و ميك مي‌زند. به موهاي مش كرده‌ام زل زده است. متوجه مي‌شوم شال قرمزم وقت كشمكش در حياط افتاده است. بايد همين حالا تصميم بگيرم كه زبانش را لاي دندان افتاده‌اش مي‌كند، صداهايي چندش آور در مي‌آورد و از سنگيني غذا لخت شده است. اگر غافلگير بشود نمي‌تواند...
بلند مي‌شود. قابلمه و ظرف را گوشه‌اي مي گذارد. با پرده چركمرده‌اي كه بين دو اتاق آويزان است دست‌هايش را پاك مي‌كند. متوجه برس، اسپري، لوازم آرايش و چيزهاي ديگري مي‌شوم كه پشت آن روي هم تلمبار شده‌اند. مطمئنم هر كدام روزي به كسي تعلق داشت و حالا... حالا... نمي‌توانم حدس بزنم چه كار خواهد كرد ممكن است ظرف‌ها را بشويد، جارو بزند يا به طرفم حمله كند و دوباره...
اما بي مقدمه قر مي‌دهد و دست‌ها را توي هوا مي‌چرخاند. باسن بزرگش را تكان تكان مي‌دهد و زير لب مي‌گويد: «تيش، تيش». سينه‌هاي آويزانش را مي لرزاند. دور خودش مي‌گردد و غش غش مي‌خندد. صورتش سرخ شده است و نفس نفس مي‌زند. خودش را به چپ و راست تاب مي‌دهد. زيلو زير انگشت‌هاي بزرگ پايش جمع مي‌شود. رقص‌كنان و بشكن زنان بقچه‌اي را از بالاي رختخوابش بر مي دارد و بر مي‌گردد جلويم مي‌نشيند.
ديگر نمي‌توانم تحمل كنم. بايد با پاشنه همان كفشي كه پايم است به دهانش بكوبم. حتي مي‌توانم صداي خرد شدن دندان‌هايش را هم بشنوم. بعد سنجاق قفلي را با كليد چنگ مي‌زنم...
نفس هايش هنوز آرام نگرفته است. با دندان گره بقچه را باز مي‌كند. تويش شانه چوبي دندانه شكسته، روشور، چند النگوي كج و كوله، يك كيسه حنا و قوطي و از اين است. هر كدام را بر مي‌دارد. يك پلك را مي‌بندد و با چشم ديگر از نزديك نگاه مي كند. با خودش پچ‌پچ مي‌كند.
بايد كاري بكنم... اما به سردي ديوار تكيه داده‌ام. بي‌حس و حالم شانه و مرم درد مي‌كند معده‌ام تير مي‌كشد و جرأت تكان خوردن ندارم.
- آق‌زاده خانم. هه!... چي واسم گذوشت جز تنبون و همين گوشواره گوشم؟
- لحظه‌اي به فكرم مي‌رسد شايد پيرزني را كه حرفش را مي‌زند، كشته باشد. روسري را مي‌بينم كه دور گردني چروكيده بسته مي‌شود و انگشت‌هاي رگ زده پيرزن چنگ مي‌شود. يا سايه گوشت كوي كه روي تصوير زن خواننده بالا و پاين مي‌رود. دست و پايم سست مي‌شود. با خودم مي گويم: «پس ديگه تمام شد.»
- شكل عنتري... شكل گُه.
دارد با چشم‌هاي ورقلمبيده‌اش نگاهم مي‌كند طوري كه با تمام بدن تكان مي‌خورم و خودم را رو به ديوار مي‌كشم. يك دفعه مويم را چنگ مي‌زند و بالا مي برد. نيم خيز مي‌شوم و با هر دو دست، انگشت‌هايش را مي‌گيرم اما ناخن‌هايم توي آن فرو نمي‌رود. انگار نمي‌تواند. مثل جانوري در تله افتاده فرياد مي‌كشم تا سرم را به جلو و عقب تكان دهد و مويم را از ريشه بكند.
وقتي رهايم مي‌كند تارهاي مش كرده مويم زمين ريخته است. گريان و بريده بريده التماس مي‌كنم: «ولم... كن... توروخدا... ولم... كن!»
بيني‌اش خس خس صدا مي‌دهد: «منه مثل تو بودم تازه پودر و ماتيك نمي‌زدم... موهامه رنگ نمي‌كردم.»
انگار به جاي مو چيزي از وجودم را كنده باشد، آن قدر لبم را ميان دندان‌ها فشار مي‌دهم كه مزه خون را حس كنم. فكر مي‌كنم چرا من؟ بين اين همه آدم چرا ن؟
- چيت بيشتر از منه؟
هق هق گريه مي‌كنم.
- همه تون دريده و بي‌حيايين... جلوتونه واجبي مي‌كشين...
- بذار برم... تورو خدا.
داد مي‌زند: «ابرو باريك مي‌كنين، كرم مي زنين چرب و چيلي... بعد مي‌گوين.» صدايش را نازك مي كند: «به خدا با هيشكي نبودم دّس مرد بهم نخورده! سر را روي گردن تاب مي‌دهد: آره جون خودتون!»
- بذار برم.
- تو هم مي‌ري لاي لنگ ننه مرده شورت... مگه بقيه نرفتن؟ مگه منه گفته بوديم يه سليطه ديگه رو بيندازن تو اين خراب شده؟
با كف دست به دهان مي‌كوبد: «آ! آ! لال شم.» يك دفعه مي‌خندد: «ها! اولش گفتم آ!» قاه قاه مي‌خندد: «ها!... انگاري دنبالشون كرده بودم؟ مي‌ترسيدن دسم بهشون برسه... آخ اگه مي‌رسيد...!»
ريشه موهايم مي‌سوزد اما اشكم بند آمده است. اگر بقيه توانستند بيرون بروند چرا من نتوانم؟ فقط نگاهش مي‌كنم و لب‌هايم از نفرت جمع مي‌شود. از هيچكس به اندازه او متنفر نيستم. كساني كه به من بد كرده‌اند حتما دليلي داشتند اما نمي‌دانم آن حس رضايت غريب چشم‌هايش به خاطر چيست؟
- آخ... اون وخ خشتك رو سرشون مي‌كشيدم... بي‌حياهاي دريده... يكي مي‌گف مي‌ره بهونه مي‌آره پاش دررفته خونه‌اش اين جاّس... اون يكي مي‌گف مي‌گم اين جا سيا بازي دارن، همچي خوشم اومد اكبر آقا يه دفه برده بودم.
ياد روزي مي افتم كه تو سالن تاريك سينماني آب ميوه‌ام شكست. از ناچاري خودكار را در آوردم و با كپسول آن...
- اون گُه با چشم مثل وزغش مي‌گفّ مي‌رم دووار.. نمي‌دونم چي بود! پول خارجكي... واست مي‌آرم... خيلي شونم دُمشون گذاشتن رو كولشون و ديگه...
تازه دارم متوجه مي‌شوم آن بوي ناشناخته بوي مرداب است كه از منافذ پوستش بيرون مي‌زند. خودم را سوار قايقي مي‌بينم كه به سرعت از ميان ني هاي بلند و لاله‌هاي قدكشيده صورتي مرداب انزلي رد مي‌شوم. كف سفيدي پشت قايق مارپيچ كشيده. از ته دل مي‌خندم و جيغ مي‌كشم و بوي لجن...
- توخيابون به دختره مي‌گمم خانم تو رو خدا آدرسمه گم كردم... مي‌گويه آجان خبر مي‌كنم‌ها! منه از آجان مي‌ترسونه؟ تف كردم رو موهاش. مّثه پشم بُز دو تا بافته بود از زير روسري انداخته بود بيرون... عنتر همچي جيغ كشيد... چادرمه گرفم زير بغلم مثه سگ گله دويدم...
لجن... فكر مي‌كنم توي مرداب افتاده‌ام... از ميان برگ‌هاي پهن كه حاشيه بعضي هايشان سوخته و رويشان قطره‌هاي درشت شبنم و قورباغه نشستند، خزه ها و ساقه بلند لاله‌ها پايين مي‌روم و مي‌بينم برگ‌هاي لوله‌شده دارند لالا مي روند و اين لجن سياه است كه پايم را مي‌بلعد... مي‌توانم دايره خورشيد، ته قايق و ستارة هاي پوسته آهكي مرداب را از زير آب ببينم كه دور مي‌شوند...
- بعد يه دفه ديگه گفّم آي باجي تو رو به اين سوي چراغ خونمه گم كردم... دختره گفّ آخي طفلكي! اول نمي خواس بياد تو...
چهره دختري كه گل خطمي دستش بود جلوي چشمم مي‌آيد. تازه متوجه مي‌شوم خط‌هاي صورتش نه حالتي ازنگراني كه از ترس داشت. مي توانست فرار كند از مردم يا پليس كمك بخواهد يا...
بلند مي‌شود و دو شاخه سماور حلبي را توي پريز برق فرو مي‌كند. كمي چاي از قوطي زنگ زده توي قوري مي‌ريزد و پرهاي چسبيده به انگشتش را ليس مي‌زند.
تمام حركاتش را زير نظر دارم، اخم كرده و چشم‌هايش تنگ شده است مثل اين كه بخواهد چيزي را به ياد بياورد. آرام به بقچه نزديك مي‌شود و چند لحظه ساكت نگاهم مي‌كند. لب‌هايش از لبخندي بدون خنده كش مي‌آيد: «بودي؟ ها؟ با كسي بودي؟»
مي گويم: «آره!»
خنده از صورتش مي‌پرد اما دهانش هنوز بازمانده است.
چيزي تو سرم تكان مي‌خورد، پوستة اي كهنه پاره مي‌شود و خاطراتي خاك گرفته از ميانش سرريز مي‌كند. انگار پايم را به لجن مي كوبم و از ميانش با تقلاي دست‌ها راه باز مي‌كنم. راه حلي مثل كپسول خودكار. صدايم خفه و دو رگه بلند مي‌شود: «اما من بودم كه داشم سرش كلاه مي‌گذاشتم.»
زانوهايش انگار تحمل وزنش را ندارد و مي‌نشيند. خط‌هاي پيشاني‌اش عميق مي‌شود و سرخي صورتش جايش را به رنگي زرد مي‌دهد مثل عكس روي ديوار. حالتي دارد كه به هر كس بگويم كتكم زده، مويم را كنده و از آن بدتر مجبورم كرده التماسش رابكنم، امكان ندارد باور كند. فكر مي‌كنم نبايد خيلي سخت باشد و صدايم را در ناباوري مي‌شنوم: چه خر بودم آن وقت‌ها... براي چيزي جون مي‌كندم كه اصلا ارزش نداشت... مي‌فهمي؟»
برو برنگاهم مي‌كند.
چند بار سرفه مي‌كنم اما خش صدايم از بين نمي‌رود: «لابد تا حالا و هيچ مهموني نبودي كه رقص نور داشته باشد و يه نجار سفيد بدبو رو هم دم به ساعت ول بدهند تا به سرفه بيفتي اما باز وسط سن برقصي و به پسري كه پشت جاز نشسته و اداي شوهاي خارجي رو در مي‌آره بخندي...»
سر تكان مي‌دهد، با ترديد يا از روي عادت يا اين كه بگو... باز هم بگو. مطمئنم تمام حرفهايم را نمي‌فهمد اما مي‌تواند همه چيز را، حتي چيزهايي را كه به عمرش نديده جلوي چشم مجسم كند.
- نبودي؟ ... حتي واسه كلفتي تا ته ظرف‌هاي بيف استروگانف و خوراك قارچ و زبان را بليسي؟
منتظرم از لحن تحقير آميزم از كوره در برود حتي آرنجم را بالا مي‌آورم ولي فقط پلك‌ها را چند بار به هم مي‌زند، مثل اين كه چيزي توي چشمش رفته باشد.
- تو يكي از همين جاها بود كه سيگار بهم تعارف كرد. گفتم نمي‌كشم. خواست با هم برقصيم، رد كردم. اول با خجالت حرف مي‌زديم، بعد با احتياط، آخر سر هم...
سعي مي‌كنم به درد معده‌ام توجه نكنم. دردي كه از يك نقطه شروع مي‌شود و به تمام اعضاي بدنم مي‌رسد. چند نفس عميق مي‌كشم. اما ديگر اصلا نمي‌فهمم كلمات چه طور به زبانم مي‌آيد: «رفته بودم ديزين اسكي، رستوران برگ سبز، رسيتال پيانوي خواهر عوضي‌اش... به خيالش اولين مرديه كه طرفم شده... چرا؟ چون مي‌خواست اين طوري باور كنه و منم كمكش مي‌كردم.. چون احمقه... چون همه‌شون احمقن!»
اين دقيقا همان چيزي است كه سال‌ها سعي مي‌كردم به آن فكر نكنم اما حالا متوجه مي‌شوم دلايلم درست است. به خصوص درباره زني كه وقتي مي‌خواستم دمپايي نگين داري را بخرم كه فروشنده فقط يك جفت از آن را داشت، پانصد تومان بيشتر روي پيشخوان گذاشت و توي كيف چپاندش. اصلا پول‌دار به نظر نمي‌رسيد اما با آن ابروهاي برنداشته كلفت و سبيل بالاي لبش دختر ترشيده عقده‌اي بود كه مي خواست به هر قيمتي شده چيزي را به دست بياورد كه من انتخاب كرده بودم. صدايم مي‌لرزد: «اگه يكي از دوستانم... يعني دشمنام لو نداده بود آن قدر خرش كرده بودم تا هر كاري برام بكنه!»
پلك چشمش مي‌پرد. شبيه دختر روستاهاي دور افاده‌اي شده كه تغار شير روي سر مي‌گذارند، دامن چين دار مي‌پوشند و با ديدن ماشين شهري‌ها، گوشه سربند را روي صورت‌هاي سرخ از خجالتشان مي‌كشند. اصلا برايم اهميت ندارد چرا كارش به اينجا كشيده است. فكر هم كه مي‌كنم مي‌بينم حق‌اش است. حقش. دارم داد مي‌زنم: «مثلا مي‌خواست از چنگم درش بياره... ولي گور پدرش! چون ارزشش رو نداشت... مي‌فهمي؟ برود به درك!»
نفس نفس مي‌زنم انگار كيلومترها دويده باشم. با تير كشيدن معده‌ام سعي مي‌كنم به خودم مسلط شوم. از تجسم كاري كه مي‌خواهم بكنم قلبم تند مي‌كوبد. فكر مي‌كنم الان وقتش است همين حالا كه مات و منگ مانده. آرام دستم را جلو مي‌برم و انگشت‌هايم را مي‌بينم كه به رعشه افتاده است: يكي شون... يكي شون مي‌گفت با زني ازدواج... ازدواج نمي‌كنه كه مي‌دونه واقعا عاشقشه.»
مي‌توانم قطره‌هاي عرقي را حس كنم كه روي پيشاني‌ام جوانه مي‌زند. انگشتم نرسيده به پيراهنش خشك مي‌شود. بعيد نيست دوباره ... چند بار آب دهانم را قورت مي‌دهم: «تقصير... تقصير خودشون هم نيست. مي‌دوني؟ مثل بچه هايي...» آرام سنجاق قفلي را فشار مي‌دهم: «بچه‌هايي كه دست و پاي مارمولك... اووف...» از گرماي بدنش كه مثل اجاق مي‌ماند، دستم را عقب مي‌كشم. چند لحظه مكث مي‌كنم. بي‌حركت و بهت زده است. آن قدر نزديكش شده‌ام تا نفس‌هاي بدبويش را حس كنم. قلبم تندتر مي‌زند. بار ديگر سنجاق را فشار مي‌دهم: «آره، دست و پاي مارمولك رو مي‌برن. فكر مي كنن دارن جراحي‌اش مي‌كنن». تقلا مي‌كنم. حتي لحظه‌اي دستم به بدنش مي‌خورد و بلوزش كشيده مي‌شود: «ولي دارن شكنجه‌اش مي‌دن.»
تكان نمي‌خورد. حتي پلك هم نمي‌زند. انگار اصلا آن جا نيست. مي‌گويم: «فقط يه چيز مهمه!»
كليد توي دستم مي‌افتد. شبيه معمايي كه جوابش به خاطر سادگي به فكر نمي‌رسد. باورم نمي‌شود. بيشتر از اين كه به جاي هر واكنش، اشك توي چشم‌هايش جمع مي‌شود. لازم نيست ديگر چيزي بگويم كافي است تا در حياط يك نفس بدوم بدون اين كه به پشت سر نگاه كنم، اما نمي توانم. لب هاي خشكم را به هم مي‌زنم: «وقتي مارو اذيت مي‌كنن بيشتر دوستشون داريم». تمام خاطرات به سرم هجوم آورده‌اند: چنگال‌ كه توي قاچ گوجه فرنگي سرخ فرو مي‌رود و به لب‌هاي او كه موي سياه سبيلش روي آن را پوشانده، نزديك مي‌شود، فشار انگشت‌هايش دور انگشت‌هايم، «باور كن فقط تو!»، بچه‌ها توي پارك فوتبال بازي مي‌كنند و با هر گل هورا مي‌كشند، فضله كبوتري روي روسري‌ام مي‌ريزد، مي‌گويم «كثافت!»، با دستمال كاغذي آن را پاك مي‌كند و بعد دزدكي ديد مي‌زند تا كسي متوجه ما نباشد. روسري‌ام را كنار مي‌زند و لاله گوشم را مي‌كشد. مي‌گويم: «ازت متنفرم عزيزم!»، نفس‌هاي داغش گوشم را مي‌سوزاند: «منم ازت متنفرم عزيزم!» مي‌خنديم، توپ بچه‌ها از ميانمان رد مي‌شود... بايد بلند شوم بايد تا به خودش نيامده بلند شوم. از تمامشان متنفرم از آن‌ها كه ظاهر متشخصي دارند بيشتر چون با كسي كه مي‌دانند عاشقشان است... بايد تكاني به خودم بدهم بايد... از آن‌هايي هم كه فكر مي‌كنند جراح‌اند اما سلاخ... بايد تا در حياط يك نفس... اما نمي‌توانم، انگار فلج شده باشم.
نمي‌فهمم چه قدر مي‌گذرد، پنج دقيقه، ده دقيقه يا يك ثانيه كه دستش را بالا مي برد تا سرش را بخاراند. روسري‌اش كنار مي‌رود. از ديدن كله بي‌مويش يكه مي خورم. تنها چند تار موي حنابسته سرخ جا مانده است با لكه‌هاي شيري رنگ روي پوست كدرش. مثل نقش و نگار لردهاي ته فنجان قهوه، مي‌شود تمام زندگيش را از روي شكل هاي نامنظم آن خواند.
بدون اين كه نگاهم را از او بردارم، بلند مي‌شوم و لنگه كفشم را در مي‌آورم. عقب عقب تا در مي‌روم. هنوز جلوي بقچه باز شده، در برابر عكس زن خواننده، در اتاق كثيف به هم ريخته و سماوري كه جوش آمده، نشسته است. قوز كرده و سينه‌هاي بزرگش به زمين رسيده است. چند كلمه بي‌معني كه از لب و لوچه آويزان بيرون مي‌آيد با نفس‌هاي تندش تكه تكه مي‌شود: «ليلا... آ... ده... عرو... چي گ‍....»
كفش ديگرم را بر مي‌دارم اما متوجه تارهاي مويي مي‌شوم كه به جورابم چسبيده است، طلايي، بلوند تيره، شرابي، نقره‌اي، بلوطي... چندشم مي‌شود. درشان مي‌آورم و گوشه‌اي پرتشان مي‌كنم. كفش‌ها را مي‌پوشم. اما تار موهاي ديگري را مي‌بينم كه از درز مانتو و شلوارم آويزان است. طلايي، بلند تيره، شرابي، نقره‌اي، بلوطي...
شال قرمزم را كه مثل جنازه وسط حياط افتاده است، بر مي‌دارم، بوي خاك گرفته. حالم به هم مي‌خورد. رو به پاشويه حوض مي‌دوم. با بوي پيژامه و بلوزهاي چرك مچاله‌اش چند عق خشك مي‌زنم. اشك از چشم‌هايم مي‌ريزد. نبايد يك لحظه را هم از دست بدهم... اما... اما به گل‌هاي خطمي كنار حوض خيره شده‌ام كه توي يك وجب خاك قد كشيده‌اند. يكي از شاخه‌هايش كنده شده. لحظات اول اصلا متوجهش نشده بودم... بايد عجله كنم ممكن است دوباره بخواهد... آن گل‌هاي شيپوري درشت و سرخ و برگ‌هاي سبز پهنش اصلا انگار مال آنجا نيست. مي‌شود در باغچه ديگري تجسمي كرد، هرجا غير از اينجا ... بايد ... با ديدن لجن و خزه حوض باز دلم آشوب مي‌شود. بزاق كش‌داري از گوشه لبم مي ريزد... اگر بيرون بيايد شايد نتوانم...
با پشت دست دهانم را پاك مي‌كنم. تلوخوران كيفم را بر مي‌دارم و وسايلم را تويش مي‌ريزم. به غير از شيشه عطر كه نمي دانم چرا نمي خواهم دست به آن بزنم و عينك قاب بنفش كه به نظرم بي‌قواره و زشت مي‌آيد. نگاهم روي عكس مادر بزرگم لحظه‌اي مكث مي‌كند. مثل اين كه قبل از مردن مرده باشد. هيچ وقت علاقه‌اي به او نداشم و آن عكس فقط آن جا بود تا يادم بيندازد كسي كه روزي بوده، روزي ممكن است نباشد به همين راحتي. ولي حالا ديگر خيلي... بايد پاره كنم و بريزمش دور...
دستم موقع بستن زيپ كيف با شنيدن صداي كت و كلفتش خشك مي‌شود: «فقط بوگو چه طوريه؟»
جرأت نمي‌كنم نگاهش كنم. حتما با آن هيكل از ريخت افتاده و داغ روي سرش در چهارچوب ايستاده است و نمي‌شود پيش‌بيني كرد مي‌خواهد چه كار كند.
- با مرد بودنه مي‌گم...
از لرز صدايش معلوم است بغض كرده. اما نمي‌خواهم برگردم تا بفهمم خنده‌اش شايد تاسف آورتر از گريه‌اش باشد. حتما بايد اين طور باشد تا اگر روزي در خيابان ببينمش آن قدر دلم بسوزد تا سكه‌اي كف دستش بگذارم. بدون نگاه كردن هم مي‌بينمش. زيپ را تا ته مي‌كشم و مي‌گويم: «نمي‌داني!»
حياط ‌كش مي‌آيد و قدم‌هايم كند مي‌شود. انگار هزار سال طول مي‌كشد تا به تاريكي هشتي برسم. مي‌ترسم به پشت سر نگاه كنم، شايد قدم به قدم آمده و منتظر است برگردم تا... نمي‌توانم كليد را توي قفل فرو ببرم. دستم مي‌لرزد. عرق از نك بيني‌ام مي‌چكد. يك لحظه به فكرم مي‌رسد شايد كليد اصلا مال اين در نيست. مثلا صندوق، انبار يا... اما با صداي باز شدن قفل، نفسم كه در سينه حبس شده بيرون مي‌آيد. قدم به كوچه مي‌گذارم كه هوايش از جنس هواي آن خانه نيست. در را محكم مي‌بندم. بعد از چند لحظه به آن نگاه مي‌كنم، نه پلاك دارد نه زنگ نه كلون و رنگ سبزش پوست پوست شده است. گوش به آن مي‌چسبانم، هيچ صدايي نمي‌آيد. سرم گيج مي‌رود و بي‌اراده راه مي افتم به قوطي حلبي افتاده وسط كوچه لگد مي‌زنم. چراغ ديواري را كه سرپوش فلزي دارد در هيچ كوچه ديگري از شهر نديده‌ام. از آن محله‌هايي است كه به زودي خرابش مي‌كنند تا ساختمان‌هاي چند طبقه بسازند. اما ديگر بايد فراموشش كنم، مثل خط خوردگي روي نوشته هاي دفتر خاطراتم. همان‌هايي كه بعد از سال‌ها مجبور شدم به ياد بياورم هيچ وقت فراموششان نكرده بودم.
سركوچه مي‌رسم. كركره مغازه لوازم خانگي تا نيمه پايين كشيده شده و خيابان خلوت است. با اين حال صداي چرخ تك و توك ماشيني كه مي‌گذرد، بال زدن كلاغ و سرفه گوشم را كر مي‌كند. كلافه‌ام و سعي مي‌كنم به خاطر بياورم قبل از اين اتفاق به چه چيزي فكر مي‌كردم اما هيچ يادم نمي‌آيد. حتي اين كه چند شنبه، چندم ماه، از چه سالي است. چون صحنه‌هاي بالا بردن كيف، ملچ ملوچ جويدن، موهاي كنده‌ام، زن خواننده مثل ضربه‌هاي پشت سر هم چكش به كاسه سرم كوبيده مي‌شود. از واكنش رهگذرها حدس مي‌زنم موهايم آشفته از زير شال بيرون آمده و سياهي ريمل زير چشمم ريخته است. آرام قدم بر مي‌دارم انگار قرار نيست به جايي برسم. برسم كه چي بشود؟ به دوستاني زنگ بزنم كه سر چيزهايي كه خنده‌دار نيست ساعت‌ها مي‌خندند؟ يا با كساني مسافرت كنم و در مهماني‌هايشان شركت كنم كه ازشان متنفرم يا به كنسرت بروم و ببينم مردم احمق براي خواننده‌اي يقه چاك مي‌كنند... و اصلا برايشان اهميتي ندارد همين دور و برها يكي چه بلايي سرم آورده است. چرا من؟ چرا نه يكي از آن‌ها؟
حال عجيبي دارم شبيه عزاداري بي‌مرده، لكه‌اي كه هميشه روي پيراهن باقي مي‌ماند با حس نفهميدني ديوانه‌اي بدون خاطره كه خاطره‌هاي بقيه را مي‌دزدد تا دوام بياورد... نمي‌دانم ديگر چه حسي... ريشه موهايم مي‌سوزد و تمام بدنم درد مي‌كند. با شنيدن صداي تلق تلق كفش‌هاي بنددار دختري، يك دفعه متوجه مي‌شوم توي چهره دختر گل خطمي به دست غير از نگراني و ترس چيز ديگري هم بود كه به دلشوره‌ام انداخته بود.
سنگفرش پياده رو را هسته ميوه، طلق شكلات، ته سيگار، بليط پاره، تف و پوست تخمه پوشانده است. نمي‌دانم چه مرگم شده است و مور مورم مي‌شود. تلق تلق كفش‌هاي دختر از كنارم مي‌گذرد. مي‌گويم: خانم؟
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
جری گارسیا خواننده و **** ارکسترGrateful Dead ، چند ماه بعد مرد - چند ماه بعد ازRainbow Gathering که آن سال در نیومکزیکو برگزار می شد.
شب عید از نیومکزیکو برمی گشتیم. بعد از سه روز، غرق خاک و خل و عرق کرده، درماشین را با عصبانیت به هم کوبیدم و خسته از جر و بحث وارد حیاط شدم. ساکم را همانجا انداختم و با عجله رفتم توی اتاق نشیمن. شوهرم سفره ی هفت سین را به رغم خواهشم نچیده بود. با طنز گفت:
"همه ی سین های مغازه ی ایرانی را، دیگران خریده و برده بودند."
حالا بساط عید هم نداشتیم که بهت زدگی مرا کمی تسلی دهد و خاطره ی آن صحرای غریب را از ذهنم بشوید. خاطره ی جائی را که مثل هیچ جا نبود.
همه چیز تحت الشعاع Grateful Dead و جری قرار گرفته بود. دخترم ماری شده بود که ندانسته در آستین خود پرورانده بودم. کسی را از آن دورها، زمان های قدیم و مه آلود به یادم می آورد. کسی که خاطره ای محو از او بیشتر برایم نمانده بود.
اسمش را به زودی به Blue Bird تغییر می داد. اصلا دیگر به مدرسه هم نمی خواست برود. مدرسه به چه در می خورد! چیزی یاد نمی گرفت- بهتر بود خودش زندگی را تجربه کند. می توانست کولی وار به دنبال Grateful Dead از این شهر به آن شهر و ار این ایالت به آن ایالت راه بیفتد. مثل مونس و مون لایت که تازه یک بچه هم به دنیا آورده بودند و همه جا او را با خود می بردند. موهای بچه را باید می دیدی که چطور خوشگل با مهره های آبی تزئین کرده بودند...
مدتی بود که لباس هایش را خودش می دوخت- با تکه پارچه های قدیمی که از مادربزرگ پدری اش گرفته بود. آنها را سرهم می کرد و لباس هایی می دوخت که با لباس بیشتر همکلاسی هایش تفاوت داشت. آرزوی Prom نداشت و استیک هم نمی خورد. آن شب هم پایش را توی یک کفش کرد که حتما باید برود. می خواست با آن ها باشد که مثل او بودند.
می توانستم کتابهایش را بسوزانم؟ در خانه زندانی اش کنم؟ موهایش را به زور شانه کنم یا از ته بتراشم؟ موهای در هم تنیده اش تا روی شانه هایش ریخته بود. با نگاه کردن به آن موها یاد مادرم می افتادم و این که اگر بود حتما می گفت موهایش مثل نمد شده مادر!
اما اگر می گذاشتم تنها برود آیا بر می گشت یا برای همیشه در صحرای نیومکزیکو گم می شد؟ این تنها چیزی بود که این روزها افکارم را مخدوش کرده بود. شاید هم ترسی قدیمی بود که از زمان مهاجرت به امریکا و دیدن اعلام های فراوان بچه ها و نوجوان های گم شده درمن پیدا شده بود.
"کاش آن جا بودی و می دیدی. اگرآنجا بودی و می دیدی، همین الان می گفتی جمع کنیم و برگردیم ایران."
روی مبل ولو شدم.
"حالا تعریف کن ببینم چی شده؟"
"باید می بودی. جهنم محض. چیزهایی که من دیدم هیچ مادری در عمرش ندیده. من تنها مادر آنجا بودم- ایرانی بودن به کنار."
دخترم گفت:
"ناآ...!" یعنی که ایرانی های دیگر هم بودند.
"من که ندیدم."
شوهرم گفت:
"تا حرف مامانت تمام نشده حرف نزن. اصلا پاشو برو توی اتاقت."
محکم تر شدم. شنونده ی سراپاگوشی داشتم که حق را کاملا به جانب من می داد.
"...اولا که در جاده های متروک گم شدیم و خدا را شکر که رفتم باهاش. به چند دختر تا برسند به مقصد تجاوز شده بود-وسط راه! خدا را شکر که رفتم همراهش. وقتی رسیدیم، وسط صحرا، شب، تاریک، جاده ی متروک، آنقدر پرت که دیگر هیچ رادیوی انگلیسی زبان نمی گرفت. هیچ چیز نبود به جز بیابان برهوت. واقعا مثل صحرای عربستان..."
دخترم حرفم را قطع کرد:
“That was the point, total nature…”
شوهرم داد زد:
"نگفتم تو حرف نزن!"
"تا رسیدیم و یک جایی توی تاریکی پارک کردیم من را گذاشت و رفت. گفت می رم دوستامو پیدا کنم. اصلا نفهمیدم کجا رفت. نه چراغ قوه ای نه چیزی. دخترچهارده ساله توی آن تاریکی، فکرش را بکن! دنبال صدای طبل ها را گرفت و رفت.حالا من هم که نه درست و حسابی چیزی را می بینم، نه اصلا می دانم کجا هستم. بشین، بشین، بشین... گله گله دخترها و پسرها می آمدند و به دنبال رد صدای صبل ها می رفتند. تا ساعت دو صبح همین طور توی ماشین نشستم. ساعت دو بلاخره خسته شدم و رفتم روی صندلی عقب دراز کشیدم و از نگرانی آن که اگر مجبور شوم بروم دستشویی، دائم احساس می کردم باید بروم دستشویی. اصلا نمی دانستم توی این تاریکی بیرون ماشین چه خبر هست، چه می گذرد. از دور صدای موسیقی و طبل و پایکوبی می آمد. شعله های آتشِ زبانه کشیده را دورترک، اینجا و آنجا می دیدم. حالا فکرش را بکن که از ساعت هفت شب که رسیدیم تا دو صبح، بیدار توی ماشین چه کشیدم- بلاخره آنقدر فکر این که باید بروم دستشویی اذیتم کرد که آن موقع شب رفتم بیرون، درهای ماشین را باز کردم و همانجا نشستم..."
دخترم و پدرش چنان به دهان من خیره شده بودند که انگار قصه می گویم. دخترم بلند و ناگهانی انگار از تجسم شاشیدن من میان دو در ماشین، قهقه ی خنده را سر داد.
لحظه ای سکوت کردم. خنده ی او از مالیخولیای قضیه در ذهنم کاسته بود.
"نمی دانم بلاخره کی خوابم برد اما صبح ساعت چهار از شدت نور آفتاب و گرما بیدار شدم..."
دخترم دوباره به دهانم زل زده بود. روی نگاهش مکث کردم.
"باز هم پیدایش نبود. از پنجره ی ماشین بیرون را نگاه کردم."
می خواستم بگویم چشمت روز بد نبیند... اما نگفتم.
"چند زن و مرد جوان آن طرف تر پراکنده بودند. مردی لخت مادرزاد همین نزدیک ماشین ما زیر درخت کارش را می کرد. یک کم آن طرف تر زنی با پستان های نقاشی شده روی خاک و خل با بچه اش بازی می کرد."
تصویر پستان های زیبا و رنگی زن جلو چشمم مجسم شد.
"یک کمی که گذشت سروکله ی خانم پیدا شد."
ادایش را درآوردم:
“Hi mom, isn’t it neat here? Let’s go eat!”
"گفتم کجا بودی دیشب؟ چرا من را تنها گذاشتی؟ گفت، مام باید می اومدی- واقعا باید. تاصبح دور آتیش طبل، درام- می دونی طبل دیگه- زدیم و آهنگ خوندیم. صدامونو نشنیدی؟ وای مام چه استارز، ستاره هایی رو آسمون بود! ماهو دیدی؟ گفتم فکرمنو نکردی توی این صحرای برهوت؟ گفت، خب خودت رو کونت نشین، پاشو بیا!
“There were so many people around you mom, look!”
گفتم حالا کجا صبحانه بخوریم؟ گفت، بیا نشونت می دم. پرسیدم دستشویی، کجا دندان هایم را...؟ چایی، اینجا که اصلا هیچ چیزی نیست. گفت همین جا. نگاه کن اونا هم دارن دست و صورتشونو همین جا می شورن.
حالا ببین من چه حالی دارم. یعنی من هم بروم لخت بشوم، یا مثلا زیر درخت کارم را بکنم.!"
شوهرم مبهوت، گاه به من و گاه به دخترم چشم می دوخت و ساکت بود- گویی می خواست او یا مرا میان آن صحرای غریب مجسم کند اما نمی توانست. یعنی من مطمئن بودم نمی تواند. مطمئن بودم هیچ کس نمی تواند. دخترم با لهجه ی غلیظش اعتراض کرد:
"من که نگفتم naked بشو، بابا جونِ من."
"پس دستشویی چی؟ چه طوری فکر کردی من توی روز روشن می توانستم جلو آن همه آدم؟"
"خوب چه کار باید می کردیم It’s natural همه می کنن- مگه چیه؟ تازه...
“Nobody was watching you.”
او را رها کردم و دنباله ی قصه را گرفتم.
"دنبالش راه افتادم و رفتیم که صبحانه بخوریم. فکر کردم حالا که خواه ناخواه اینجا هستم و توی این آفتاب داغ نمی توانم توی ماشین بنشینم. سر راهمان به گروه پسرها و دخترها و مردها و پیرمردها و پیرزن هایی بر می خوردیم که بیشترشان لخت بودند. در دایره هایی دور هم نشسته بودند و گیتار و تنبک می زدند. چشم من بی اختیار می افتاد به آلت های مردها که راحت روی زمین ولو شده بود. نمی دانستم به کجا باید نگاه کنم که چشمم به این همه آلت تناسلی نیفتد."
شوهرم با غضب به دخترمان نگاه کرد و به من گفت:
"خب، خوب شد رفتی ودیدی چه خبره- خیلی هم خب، حالا تکلیفمونو روشن می کنیم."
دخترم گفت:
“Oh my God! You guys don’t know what you’re talking about! They are beautiful, they are natural. Just because…”
حالا برای گفتن بقیه ی قصه با آن عصبانیت تردید داشتم اما ادامه دادم.
"صبحانه حلیمی بود که مزه ی آب می داد و چایی، آبی که تکه های چوب سوخته در آن شناور بود. قبل از صبحانه دست هایشان را به هم حلقه کردند ودایره دایره شدند. من هم دستم رادادم دیگر، چاره ای نداشتم. اما نه لباس هایم مثل آن ها بود نه موهایم، نه چرکی که زیر ناخن هایم نبود... دایره می چرخید. کم کم نمی دانستم من به شکل آن ها در آمده ام یا آن ها به شکل من. فقط گاه گاه خانم خانم ها را می دیدم که به من لبخند می زد."
گریه ام گرفت. دلم می خواست اشکهایم را ببیند اما او روی مبل خوابش برده بود، مثل بچگی هایش.
سکوت سنگینی در اتاق نشیمن مان برقرار شد. مدتی گذشت- نفهمیدم چقدر. بعد صدای شوهرم آمد که پرسید:
"بعد چه شد؟"
"بعضی از مردهاشان مثل عیسا مسیح، آن طور که او را در نقاشی ها می کشند، آرام با موهای بور و بلند و گاه فرفری و حلقه حلقه و چشم های آبی معصوم. دخترها و زن ها هم که گفتم. همه شان شب ها دور آتش طبل می زدند و می خواندند. من آن عقب تر ها می نشستم و تماشا می کردم. بوی ماریجوانا همه جا پر بود. روزها هم برای خودشان می پلکیدند هر کدام به یک کاری. صبحانه حلیم و صوفی دنسینگ. شب ها طبل و ماریجوانا. لخت و پتی و نقاشی شده. شاد و بی خیال که انگار دنیای دیگری وجود ندارد."
شوهرم که حالا از تماشای چهره ی دخترم در خواب و آرام تر شدن صدای من کمی آرام شده بود گفت:
"خب پس خیلی هم بد نگذشته!"
تابستان همان سال سفری به ایران کردیم. چند هفته بعد از بازگشتمان جری گارسیا مرد. وقتی خبر را آخر شب ساعت ها بعد از وقوع مرگ او از CNN شنیدم رفتم پشت در اتاق دخترم و آرام در زدم. جواب نداد. سعی کردم قبل از ورود، خودم را برای گفتن جمله ای شبیه مرگ یک چیز طبیعی ست، بخشی از زندگی... و حرف هایی از این قبیل که او را تسلی دهد آماده کنم، در را باز کردم. وسط اتاق نشسته بود. منتظر بودم سرش را بلند کند و بپرسد چه می خواهم و چرا در نزده وارد شدم اما او سرش را بلند نکرد و آرام به کارش ادامه داد. عکس هایی را که در ایران با لباس قشقایی و در میان چادرهای آن ها گرفته بود با دقت در آلبومش می چسباند.
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
توی اولین ردیف بهم جا داده بودند. جلوم بسته بود. با یک دیواره از قسمت مسافرهای تجاری هواپیما جدا شده بود. هیچ چیز نمی دیدی مثل زندان ولی در عوض جای زیادی داشتی که پات رو دراز کنی یا به دیواره تکیه بدی.
بعضی هواپیماها بخصوص قسمت اقتصادی شون مثل مینی بوس های تهران می مونند . جا نداری حتی پات رو خم کنی.
تازه وسایلم رو اون بالا گذاشته بودم و جا خوش کرده بودم که سه مرد اسپانیولی زبان باسرو صدا وارد شدند . هرسه قد بلند . یکی شون چاق و چله با صورت پخ ولی خیلی مهربون . اون یکی باصورت گل بهی و چشم و ابروی مشکی شبیه ایرانی ها . دلم می خواست او کنار دستم بشینه.
و سومی بیشتر شبیه آلمانی ها . به نظر خیلی جدی اومد و یخ.
نشست کنار دست من و من هنوز توی اون قضاوت غلط اولیه بودم که سریع نظر مرا نسبت به خودش عوض کرد.
میامی بودی؟
بله
تنها؟
بله
چه مدت؟
یک روزو یک شب
کجاهاش رفتی؟
Down Town, Bay side, Government centre . می خواستم برم Coconut grove ولی از وسط راه برگشتم. بیشتر South beach بودم.
اوه محل توریست های پول دار. حتما حسابی مشروب خوردی و رقصیدی
مشروب خیلی برام خریدند ولی یواشکی ریختم زیر صندلی. رقص هم یک خورده.
بعدش؟
کنار ساحل کوبایی ها زدند و رقصیدند . من نگاهشون کردم
تنها؟
نه
بعدش؟
حسابی ول شدم تو A1A Boulevard ، جاده ی ساحلی شرق فلوریدا. یکی من رو برد یک Table dance رو بهم نشون داد . بعد با همو سکسوئل ها حال و احوال کردم. با یکی هم رفتم شام خوردم. و بعدش رفتم هاستل خوابیدم.
با اونی که شام خوردی؟
نه تنها
چرا؟
دوست نداشتم باهاش بخوابم
چرا با هاش شام خوردی؟
ازم خوشش اومده بود، دوست داشت به شام دعوتم کنه . من هم می خواستم جاهای شیک رو تو میامی دیده باشم.
نخواست باهاش بری؟
چرا . اونی هم که من رو برد استریپ تیز خواست . اونی هم که من رو بردکنارساحل خواست . حتی پلیس مکزیکی شهرکار ش رو ول کرد دنبالم افتاد که من رو سوار ماشین پلیس کنه و ببره حال. افسرجامائیکائی توی مترو هم خواست . فروشنده ی آب میوه هم خواست . یک کیف سفری خریدم فروشنده ی اون هم خواست .
خوب؟
نمی خواستم.
چرا؟
هیچ کدوم چشمم رو نگرفتند . بعدش هم اصلا نمی خواستم یک شبم رو که اونجام تو رختخواب بگذرونم. هیجانات دیگری بود که دوست داشتم تجربه کنم.
ولی زن هایی که تنها می رن میامی بیشتر میرن که تفریح کنند.
من برای تفریح نرفته بودم . مجبور شدم اونجا بمونم . تازه هیچ فرق نمی کرد . می بایست یک حسی بهم می دادند.

از آنجائی که جلوی ما هیچ صندلی نبود که کیف هایمان را زیرش بگذاریم، مهمان دار هواپیما آمد و گفت کیف هارا بالا بگذارید هیچ کیفی نباید جلوی پا باشد.
یک کتاب برداشتم و دفتر چه ی یادداشتم رو.
بغل دستی کیفم را گرفت گذاشت اون بالا. انگار کیف خودش بود.
من چراغ بالای سرم رو روشن کردم .

می خواهی این همین جوری روشن باشه؟

یک جوری گفت که انگار می خواست خاموش کنم یک جوری دستور نه دستور انگار با همین چند جمله که رد و بدل کردیم انقدر صمیمی شده بودیم که اون از من بخواد رعایتش کنم .
خوشم اومد گفتم باشه خاموش می کنم.

یک نور کم رنگی در فضای هواپیما بود . با همین نور هم می شد چیزهایی نوشت. و می شد حالا از خواندن کتاب هم صرف نظر کرد. دیر وقت هم بود و کم کم خواب به چشم می اومد.
شروع کرد با رفیقش صحبت کردن به مکزیکی . بلند بلند مثل ایرانی ها که رعایت هیچ کس رو نمی کنند.
حالا دیگه اون بالا بودیم. بالای بالا. به یک باره چشمم به بیرون از دریچه کشیده شد . چیزی رو اون طرف دریچه ی کوچک هواپیما می دیدم که فقط شاید یکی دو بار در فیلم ها دیده باشی. حتی در رویا ندیده بودمش و هیچ گاه عکس چنین چیزی رو .
زمینه ی آسمان و زمین همه سیاه، سورمه ای پر رنگ پر رنگ . و آسمان ستاره باران . ریز و درشت . اگر می تونستم دستم رو از دریچه بیرون ببرم ، حتما چند تاشون رو می گرفتم. و زمین در یک جایی از آن ، در یک جا از سطح آمریکا قرار داشت که فقط خشکی بود . از میامی می رفتیم لاس وگاس . در فاصله ی بین میامی در جنوب شرقی آمریکا تا لاس وگاس درنوادا، قسمت شرق مرکز کالیفرنیا. و من در سمت راست هواپیما نشسته بودم
درآن لحظه ای که من چشمم به این منظره افتاد، آن پائین فقط خشکی بود با نور چراع شهرهایی که در مسیر از آن می گذشتیم و چراغ ها نه سفید و نقره ای به رنگ ستاره های آسمان که به رنگ زرد شفاف و هم چون ستارگانی در روی خشکی. و هاله ای از نور مه آلود خورشید از آن سوی کره ی زمین مرز بین زمین و آسمان را در افق بگی نگی از هم جدا می کرد. و تو کاملا حس می کردی گردی زمین را در این وتری از خشکی که از دریچه نمایان است و آسمان نیز که از دریچه ی بیضی شکل هواپیما گرد می نماید.

با هیجان به بغل دستی گفتم ببین اینجا رو . او هم محو و مسحور منظره شد. خودش رو از صندلی می کشوند جلو بهتر ببینه . گفتم می خواهی جات رو با من عوض کنی گفت نه . من خودم رو کشوندم عقب تا بهتر ببیند. چند دقیقه به همان حالت ماند.
ازش پرسیدم تو نقشه ی آمریکارو بلدی
بلد بود و عالی بلد بود. کارش طوری بود که به همه جای آمریکا سفر می کرد . در شرق لوس آنجلس در La Quantin زندگی می کرد، با یک شرکت مکزیکی . و با دو دوستش مرتب به ماموریت می رفت.
روی دفتر چه ی یاد داشت من نقشه ی آمریکا رو کشید و دقیقا گفت که ما کجائیم.
بعد اسم خودش رو نوشت : German و گفت که هرمن خوانده می شود و کلی تلفظ حروف در ترکیب های مختلف رو به زبان اسپانیائی به من یاد داد .

دوباره برگشتیم به تماشا . حالا دریچه کو چکتر از آن بود که ما هر دو به راحتی بیرون رو نگاه کنیم. یک لحظه کله هامون به هم خورد و سمت چپ صورت من به سمت راست صورت او. و اویک لحظه خودش رو کشید عقب . برگشتم نگاهم به نگاهش افتاد و او نگاهش رو از من گرفت . حجب مخصوصی توی رفتارش بود که تا اون موقع ازش ندیده بودم . ظاهرا به بیرون نگاه می کرد. و من از سمت چپ نگاهم حس می کردم که او دیگر بیرون را نگاه نمی کند و بعد روی صندلی نشست . کمی بارفقایش صحبت کرد. فکر نکنم چیز خاصی داشت که بگه . فقط خواسته بود تظاهر کنه که با اونهاست . بعد پشتی صندلی رو عقب کشید و چشماش رو بست.
من باز هم مدتی محو تماشای این شگفتی بیرون از دریچه شدم . می دانستم شاید هیچ گاه در تمام عمرم طبیعت را د رچنین وضعیتی نخواهم دید.
بعد کم کم مهی که در افق بین زمین و آسمان بود، بیشتر و بیشتر شد و آن یک دستی زمینه ی سیاه ستاره باران در زمین و آسمان یواش یواش محو گردید.
اما یک چیز دیگه داشت توی قلبم شکل می گرفت . گرمی پوست صورتش در یک لحظه و آن واکنش سریع عقب گرد.
من هم صندلی رو بردم عقب و پاهام رو دراز کردم به دیوار چسبوندم و رو به سقف چشمام رو بستم.
بازوی من چسبیده بود به بازوی او و ساق دستم به ساق دستش و انگشتانمان چسبیده به یک دیگر. هیچ تلاشی نکرد خود را جمع و جور کند. سمت چپ بدنش رو کشید به طرف دوستش . روش رو کرد به سمت او . پای چپش رو بالا آورد بی آنکه حرکتی به دست راستش بده یا از من فاصله بگیره. دیگه حرف نمی زد. حتی به من نگاه نمی کرد . ولی تپش ضربان قلبش رو از تماس قوزک مچ دستم و قوزک مچ دست او حس می کردم و حرارت بدنش رو که با سرعت نور بالا می رفت. احساس می کردم دست چپم د ارد آتش می گیرد و آتشش به همه جای بدنم رخنه می کند. اما می دونستم زیاد راحت نیست . دست راستش رو از روی دسته ی صندلی آورد زیر دسته . من هم آوردم . بعد انگشتامون رفت توی هم .
او باز سمت چپ بدنش رو بیشتر کشید عقب ولی با انگشتاش آروم د رازای انگشتای من رو طی می کرد و دو باره از اول، آروم آروم، و با هرحرکت کوچک قلب من رو از جا در می آورد. پای راستش رو آروم آروم کشوند به طرف من حالا طرف راست بدن او کاملا چسبیده بود به طرف چپ من و گردش سریع خون و ضربان قلب هامون رو به هم منتقل می کرد.
ولی دیگه نمیشد این جوری بمونیم.
فهمیده بودم رعایت حال دوستاش رو می کنه . می دونست دوستاش هم فهمیده بودند ولی نمی خواست روکنه . نه که نخواد رو نکنه. رعایتشون رو می کرد.
پاشد کتش رو از جعبه ی بالا در آورد و انداخت رو پای هر دومون. انگشتامون حالا دیگه داشتند همدیگر رو له می کردند.
من دستم رو بردم روی رونش . اوهم . بعد روی جوجوش . ولی اون رو نمی خواستم . اون موقع نمی خواستم. من گرمای صورتش رو می خواستم. لباش رو می خواستم و اون هرچقدر پائین تنه اش به سمت من کشیده می شد بالا تنه اش می رفت به طرف رفیقش.
می دونستم خودش هم چی می خواد. ولی خودش رو تو معذورات قرار داده بود.
من دستم رو از روی رونش برداشتم و سیخ نشستم . قلبم به شدت میزد. داشتیم می آمدیم پائین گفتند کمر بندها را ببندید.
لاس وگاس از اون بالا درمیان کویر وکوه چون جواهر می درخشید. سیاهی محض اطرافش را گرفته بود. و هرچه پائین تر می رفتیم بولوار لاس وگاس همون قمار خونه های عظیمی که بهش می گن strip در نزدیکی فرودگاه بیشتر نمایان می شد.
من می بایست شب می موندم و فردا حرکت می کردم ولی مکزیکی بلافاصله باید هواپیما می گرفت که بره به شهرشون.
خودش و دوستاش کمک کردند وسایلم رو بیارم پائین. دوستاش با مهر خاصی به من نگاه می کردند . حالا دیگه من رو از خودشون می دونستند. ولی اون اصلا با من حرف نمی زد. فقط کمک کرد وسایلم رو جمع کنم . کیفم رو با خودش از هواپیما آورد بیرون.
وقتی خواستیم خداحافظی کنیم و بغلم کرد ، با صدای بلند گفتم می خوام چند لحظه باهات تنها باشم. با هم از اونا جدا شدیم. در اولین پیچ وقتی اونا رودیگه نمی دیدیم ، کیفم رو گذاشت روی زمین. دستهام رو گرفت . انگشتام رو ، بعد ساق دست هام رو و بازو هام رو زیر انگشتاش لمس کردو اومد بالا . حالا دیگه راست تو چشام نگاه می کرد. به رنگ عسل و به همان شیرینی. و بعد رفتیم تو بغل هم . لباش می لرزیدند و این لرزش رو به من هم منتقل کرده بود. نمی دونم چند دقیقه طول کشید ولی برای من جاودانی شد. سینه هام به سینه هاش چسبیده بود. قلبش انگار میخواست از جا کند ه بشه. گرمیش تا پوست و گوشتم رو می سوزوند ولی باید می رفت . تاچند دقیقه دیگر می بایست تو هواپیما باشه.
همون جا وایسادم و تا وقتی که ناپدید بشه صد بار برگشت من رو نگاه کرد.
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
كتايون سيني چايي را پيش برادرش زاگرس نهاد. زاگرس از سر خستگي و نوميدي گفت:
- شش ماهه مي‌گردم و كار پيدا نمي‌كنم.
كتايون به قصد دلداري گفت:
- عيبي نداره، يه روزي سركار مي‌ري، هر جور شده زندگي ما داره مي‌چرخه.
لبخند معني داري زد. نگاهش از پشت پنجره روي بوته‌هاي گُلِ سرخ ماندگار شد و گفت:
- فرنگيس ايجاد بود، پيش از پاي تو رفت!
چشمانش با پرتو تابناكي درخشيد. لبخند فروخورده‌اي بر گوشه لبهايش لرزيد. زاگرس سكوت كرد، قند را در چاي گرداند و در دهان گذاشت. نگاهش روي ديوار بر تصوير قاب گرفته‌اي كه او را در ميانِ يك گروه دانش آموز خردسال نشان مي‌داد لغزيد. بچه‌ها گِرد او حلقه زده و او از زير شيشه‌هاي عينك به كرانه دور دست مي‌نگريست. كتايون چين بر پيشاني افكند و با نگاهي پُر از رنجش و گلايه گفت:
- پس كي مي‌خواي دست بالا بزني؟
زاگرس خودش را به ندانستن زد و پرسيد:
- از چه حرف مي‌زني؟
كتايون آزرده خاطر گفت:
- يعني تو نمي‌داني چه مي‌گم؟
زاگرس چايش را به تمامي سركشيد، سيگاري روشن كرد و گفت: نه!
كتايون ناباور و دلتنگ گفت: خوب مي‌داني چه مي‌گم! چرا زن نمي‌گيري؟ دختري به خوبي فرنگيس تو را قبول داره.
زاگرس برآشفته گفت: چرا موقعيت من را درك نمي‌كني؟ با كدام پول و درآمد و شغل و پس‌انداز؟ يك ريال تو زندگي من نيس، تو چرا ديگه اين حرف را مي‌زني؟
كتايون، اندوهگين و ناشكيبا گفت: داره برات دير مي‌شه، دختر هم مدتي صبر مي‌كنه. زاگرس، برآشفته از اين كه نزديكترين كس به او دركش نمي‌كند، داغ كرد و فرياد كشيد: - آخه با چه چيزي ازدواج كنم با چه چيزي؟ بعدش، كي به او گفته چش به راه آدم آسمان حلي مثه من باشه؟ با هر كه مي‌خواد ازدواج كنه! نه خانه، نه شغل، نه درآمد، پول همين يه بسته سيگار را تو دادي. دارم كتاب‌هام را مي‌فروشم.
كتايون به گريه افتاد: زاگرس از اين كه بر سر خواهرش داد كشيده بود به سختي پشيمان شده بود. با لحني آرامي گفت: آخه چه جور مي‌شه با دس خالي ازدواج كرد؟ بعدش، تو مي‌داني سنت‌هاي قبيله‌اي يعني چه؟ نمي‌داني! آدم را خرد مي‌كنه و همه‌ي حساب و كتابا را به هم مي‌ريزه. درسته يه عمر هم كوچه‌ايم اما هيچ كس به اين وصلت راضي نيس، هيچ كس!
كتايون اشكهايش را پاك كرد و گفت: - فرنگيس تو را درك مي‌كنه.
زاگرس آه كشيد و گفت: انديشه‌ها و گذشته‌ي من براي او نان و آب نمي‌شه.
كتايون با عصبانيت موهاي روي پيشاني‌اش را كنار زد و گفت:- تو از ازدواج مي‌ترسي!
زاگرس ته سيگار را توي جا سيگاري له كرد، اندوهگين و دلخور گفت: - وقتي تو روزگار مرا درك نمي‌كني واي به حال ديگران!

2
مته فشارهاي روزافزون و گريه‌هاي او سرانجام زاگرس را واداشت كه از روي خشم و درماندگي بگويد: «برو هر كاري كه مي‌خواي بكن!»
يك روز پس از نيمروز، مادر و پدر و دامادهايش در خانه را گشودند و به سوي خانه پدري فرنگيس رهسپار شدند. كتايون به بهانه درس خواندن درمنزل ماند! زاگرس دسته گل سپيدي را كه دو شاخه گل سرخ درميانش بود بغل گرفته و كت و شلوار قديمي اما تميزش را پوشيده بود و پشت سر افراد خانواده‌اش كه با بي‌ميلي راه مي‌رفتند حركت مي‌كرد. همشيره فرنگيس ازگوشه پرده خواستگاران را ديد، داخل اتاق رفت و اعلام كرد:
- مهمانا آمدن!
مادر فرنگيس سيگاري روشن كرد. دودش را فرو داد و گفت: با سياست برخورد كنين!
عمه پير فرياد زد: چه سياستي؟ پررويي مي‌خواد! نه شغلي، نه درآمدي، نه جواني، شنيده كه سيب سرخ براي دس چلاق خوبه!
پدر فرنگيس كه آدم بسيار كم حرفي بود با لحن آرامي گفت: - سابقه‌دار هم هس!
فكر كرد با اين سخن رضايت زنش را به دست مي آورد. مادر زاگرس اندكي خود را عقب كشيد و دامادهايش را جلو فرستاد كه مجبور نشود اول سلام كند. زاگرس زنگ در را فشرد. پانته‌آ – خواهر فرنگيس- لبخند زنان در را گشود و به يك يك آنهاخوشامد گفت. هيچكس دسته گل را از زاگرس تحويل نگرفت. اگر پانته‌آ دسته گل را تحويل نمي‌گرفت زاگرس مجبور مي‌شد تا پايان تئاتر خانوادگي، آن را روي زانوي خود بگذارد.
دو طرف در احوالپرسي و خوش‌آمدگويي سنگ تمام گذاشتند. بازار گلايه شروع شد كه چرا همسايه نبايد احوال همسايه را بپرسد. هر كس دروغي به خورد ديگري داد. مادر زاگرس لام تا كام حرف نمي‌زد و مانند مجسمه سنگي گوشه‌اي نشسته بود طوري كه اگر كسي او را نمي‌شناخت مي‌گفت: «عجب زن باوقاري است» در حالي كه، ازاين كه پرسش دختري را از «طايفه» ديگري مي‌گرفت چنان برخود مي‌پيچيد كه اگرخشمش را مهار نمي‌كرد همه را به باد ركيك‌ترين دشنام‌ها مي‌گرفت. پدر زاگرس هم از اين كه پسرش دختري از «طايفه» او نمي‌گرفت سخت ناخشنود بود وخودش را به كرولالي زده بود. داماد بزرگ هم كه انتظار داشت زاگرس ازدواج نكند خودش را با ديدن برنامه‌هاي كسل كننده تلويزيون مشغول كرده بود. سرانجام يخ سكوت را داماد كوچك شكست:
- غرض از مزاحمت اينه كه به ما افتخار بديد با خانواده محترم شما فاميلي بكنيم. زاگرس تو زندگي زياد بد آورده، همه‌ش به خاطر معرفت بوده.
مادر فرنگيس گفت: مهم اينه آدم نجابت داشته باشه.
پدر فرنگيس گفت: مثل اينكه آقا سابقه‌داره!
مادر فرنگيس اعتراض كرد: اين حرفا چيه... گهي پشت به زين وگهي زين به پشت!
عمه پير گفت: ببخشيد شغلش چيه؟ درآمدش؟
داماد بزرگ همان طور كه به تلويزيون مي‌كرد، گفت: در حال حاضر بيكاره، شغلي نداره!
عمه پير زير خنده زد و گفت: - به حق چيزاي نشنيده! مگه دختر از در مسجد پيدا كرديم؟
مادر فرنگيس گفت: من فكر ميكردم تو بازار شغل آزاد داره، البته خدا روزي رسانه.
پدر فرنگيس گف: چن سال داري؟
زاگرس سنش را گفت. عمه پير زير خنده زد. پدر گفت: ده سال اختلاف سن! خيلي زياده!
مادر زاگرش دچار احساسات متضادي شده بود: از يك سو به خاطرحملاتي كه به پسرش مي‌شد آن هم از طرف خانواده‌اي كه از «طايفه» او نبود، خون خونش را مي‌خورد و از سويي ديگر قند توي دلش آب شده بود و از اين كه خانواده‌ فرنگيس دست رد به سينه پسرش مي‌گذارند و او خواهد توانست دختر خواهر خود را به عنوان عروس به خانه بياورد و هر روز گيسش را بكشد و با متلك‌هاي زهرآگين روحش را سياه كند. پدر زاگرس هم خود را به كر و لالي زده و منتظر پايان ماجرا بود. هر چقدر اوضاع تيره مي‌شد احساس آرامش بيشتري مي‌كرد. اگر او مي‌توانست از «طايفه» خود زني براي پسرش بگيرد، انتقام ديرينه خود را از زنش گرفته بود.
فرنگيس پشت در ايستاده و پا به پا مي‌كرد. سرانجام نزد خواهرش رفت و گفت: پانته‌آ... داره اوضاع خراب مي‌شه!
پانته‌آ به بهانه چاي بردن تو اتاق رفت. سيني چاي را تومجلس گرداند و گوشه‌اي نشست. مادرش او را دنبال نخود سياه فرستاد: - برو ميوه بيار دخترم، از مهمانا پذيرايي كن!
پانته‌آ با دلخوري مجلس را ترك كرد. عمه پير گفت: - من مخالف اين وصلتم، البته نظر پدر ومادر دختر مهمه و با حركتي ظريف، ‌رديف النگوها و سينه‌ريز طلا و گوشوارههايش را به تماشا گذاشت.
پدر فرنگيس گفت: شغل كه نداره، سابقه‌دار هم هست، سنش زياده، من هم مخالفم.
مادر فرنگيس گفت: چرا آقا زاگرس دكان وا نمي‌كنه؟ قصابي، بقالي، همسايه بغلي ما ماشاءالله از فروش ترياك و زيرخاكي ميلياردر شده.
پدر زاگرس ازشادماني سر تكان مي‌داد. مادر زاگرس براي هر چه بيشتر تيره كردن اوضاع گفت: فرنگيسم نه شغلي داره، نه هنري بلده، دختر خاله خودش از هر انگشتش هنري مي‌ريزه.
پدرزاگرس وحشت كرد. تازه متوجه مي‌شد كه زنش چه نقشه‌اي كشيده است. باخود گفت: «مهر كسي بهتر از اون اژدهاي بي‌رحم و احمقه» اين بود كه زبان باز كرد و رو به پدر فرنگيس گفت:
- به خدا پسر من مثه يه فرشته پاكه، روزگار با او در افتاده،‌ مردم عقل و معرفت از او ياد گرفتن. مادر زاگرس براي اين كه سخنان همسرش را بي‌اعتبار كند گفت: - چيزي كه زياده دختره!
عمه پير گفت: بريد پيدا كنيد! آدم ياد داستان شغال و انگور مي‌افته!
مادر فرنگيس گفت: نه خير و نه شر! فرنگيس ازدواج نمي‌كنه تا حالا صد تا خواستگار رد كرده.
مادر زاگرس از جا بلند شد. بقيه هم برخاستند. گفت: قسمت نبود!
عمه پير گفت: تقدير ديگه… هر چه خدا بخواد…
پدر زاگرس نوميدانه گفت: پسر من معلم بوده!…

شب بود. زاگرس نوميد وخسته از جستجويي بي‌حاصل براي يافتن كار به خانه برمي‌گشت. توي كوچه با بوق‌هاي ممتد اتومبيلي سربلند كرد. اتومبيل عروس بود. به ديوار تكيه داد كه اتومبيل عروس رد بشود. فرنگيس را ديد كه در كنار داماد نشسته بود. فرنگيس روي برگرداند. زاگرس در پي يافتن سيگار دست تو جيب كتش برد. انگشتش به چيز نرمي خورد،‌آن را بيرون كشيد، پَر سپيد كوچكي بود. در تيرگي شب پَر را رها كرد.
كتايون روي پشت بام رفته و زانوانش را بغل گرفته بود. منتظر بود كه ماهِ كامل از پس كوه بلند بيرون بيايد و از درون ماه اسب سپيد آرزوهايش يال برافشاند. اما آن شب به جاي اسب سپيد، پروانه‌اي درشت كه خال‌هاي سرخي روي بال‌ها داشت از دل شب درآمد و روي انگشتانش نشست. قطره اي اشك از چشم كتايون بر روي انگشتانش نشست. قطره‌اي اشك از چشم كتايون بر روي انگشتانش چكيد. پروانه سر در ميان اشك فرو برد.
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
آقاي «صاد» دوباره رفته بود توي لاك خودش. همه اين حالت او را مي‌شناختند. هر چند وقت يك بار يك دفعه از همه رو مي‌پوشاند. مي‌نشست توي اتاقش و در را به روي خودش مي‌بست و به زور جواب سلام و عليك بقيه را مي‌داد. اين جور وقت‌ها همكارهايش فكر مي‌كردند كه او هيچ وقت آدم نمي‌شود. اما او فكر مي‌كرد هيچوقت كارمند نمي‌شود. به محض اين كه دوره گوشه‌گيري آقاي «صاد» شروع مي‌شد، احمد آقاي آبدارچي مي فهميد. چون اين جور وقت‌ها آقاي «صاد» چايي‌اش را تلخ مي‌خورد، برخلاف هميشه كه استكانش را تا كمر پر از قند مي‌كرد و هم مي زد. آن وقت احمد آقا توي اتاق‌ها مي گشت و همان طور كه استكان‌ها را پخش مي‌كرد مي‌گفت: «آقاي «صاد» از بي‌وقتيش كرده» و به دنبال گفتن اين جمله لب‌هاي باريك و سياهش، زير سبيل سفيد و زردش به لبخند گل و گشادي باز مي‌شد. آقاي «صاد» كارمند يا آدم مي‌شد، چون از اداره متنفر بود. از همان روز اول كه پايش را توي آن ساختمان تاريك و دوده گرفته گذاشته بود، دلش لرزيده بود. حيف نبود آدم باغ و صحرا را ول كند و برود توي يك اتاق فسقلي پشت ميز بنشيند و از پنجره اتاقش، پنجره‌هاي يك اداره ديگر را ببيند. اين نفرت ته دل اقاي “صاد» نشسته بود و تا كسي عواطف و احساسات او را هم مي‌زد، مثل ذرات لجن توي آب، به صورت معلق در مي‌آمد و تا ذهن آقاي «صاد» بالا مي‌رفت و روزگارش را تيره و تار مي‌كرد. آن وقت باز به اين نتيجه مي‌رسيد كه بي‌خود باغ و آسمانش را فروخته و به تهران آمده، كه نشستن پيش گوسفندها توي صحرا، كلي باصفاتر از همنشيني با اين جماعت رياكار و بدجنس است و آن وقت با گلدان‌هاي توي اتاقش ور مي‌رفت و هي ساقه‌هاي آن‌ها را به ديوار مي‌كشيد و با چسب مي‌چسباند و ديوارهاي اتاقش را نقش و نگار مي‌انداخت. دو سه ماه اولي كه استخدام شده بود، اتاقش را پر كرده بود از پيچ تلگرافي و حسن يوسف، بعد كم‌كم گياه‌هاي جديدي را كشف كرد و اتاقش تبديل شد به يك گلخانه. تا اين كه دوازده سال پيش، مدير عامل وقت شركت آمده بود به اتاقش و گفته بود: «شما روزها كار مي‌كنيد يا به گلدان‌ها مي‌رسيد؟» و گفته بود گلدان‌ها را به گلخانه ببرند و تنها چهار گلدان برايش باقي گذاشته بودند. معلوم نبود اگر آقاي مدير عامل نوار آواز قناري او را مي‌شنيد چه مي گفت. آقاي «صاد» آن نوار را به هيچ كس نشان نداده بود. فقط گهگاه كه خيلي دلش تنگ مي‌شد، ضبط صورتش را توي كشو روشن مي‌كرد و دو سه دور به صداي قناري‌اش گوش مي‌داد. البته اين تنها رازي بود كه توانسته بود از بقيه مخفي كند وگرنه همه مي دانستند كه او تنهاست و با دو تا قناري توي دو تا اتاق اجاره‌اي زندگي مي‌كند و عاشق شعر است و حتي مي‌دانستند كه هميشه خواب مي‌بيند توي دانشگاه دارد درباره نظامي سخنراني ميكند. توي اداره هر وقت بيكار مي‌شد، كتاب ليلي و مجنون را از توي كشو در مي‌آورد و هميشه بعداز خواندن خط پنجم از خودش مي‌پرسيد: «آخر من اينجا چكار مي‌كنم؟» و بعد از خواندن يك صفحه تصميم مي‌گرفت اداره را ول كند و به ده زادگاهش برگردد و بعد از صفحه دوم به اين نتيجه مي‌رسيد كه اصلا اشتباهي به دنيا آمده و براي همين هم هر تصميمي بگيرد اشتباه خواهد بود. بعد كتاب را مي‌بست و توي كشو مي‌گذاشت.
به خاطر همين عشق به شعر هم بود كه اغلب به قول احمدآقا دچار «بي‌وقتي» مي‌شد، مثل اين دفعه كه دوباره رفه بود توي لاك خودش. البته اين دفعه يك كمي فرق مي‌كرد. براي همين هم همكارها فكر مي‌كردند شايد دوره گوشه‌گيري او بيشتر طول بكشد و حتي دو سه نفري معتقد بودند كه اين دفعه ديگر او اصلا آدم نخواهد شد.
شش ماه پيش وقتي آقاي مدير عامل دو تا جوان دانشجو را استخدام كرد، گل از گل آقاي «صاد» شكفت. مطمئن بود كه آن ها جوان‌هاي خوبي هستند. اصلا مگر مي‌شود يك نفر دانشجو باشد و خوب نباشد. براي همين هم، همان روز اول رفت به قسمت بايگاني و به دو جوان تازه‌وارد خوش‌آمد گفت. خوش آمدگويي كارمندي پنجاه ساله به دو جوان تازه از راه رسيده نيش خيلي‌ها را باز كرد. حتي دو سه نفري هشدار دادند كه ماجراي تازه‌اي در شرف جريان است. اما آقاي «صاد» مطمئن بود كه بالاخره دو تا آدم حساي كه مي شود با آن‌ها حرف زد، پيدا كرده.
دو سه روز اول به گرفتن اطلاعات گذشت. غافل از اين كه تا سوالي مي‌كند، همه اهل اداره مي‌فهمند كه او از كي، چي پرسيده و دلشان را براي يك ماجراي تازه صابون مي‌زنند. نه اين كه همكارها آقاي «صاد» را دوست نداشته باشند، برعكس تك‌تكشان فقط به او اطمينان داشتند و هر وقت مي‌خواستند درد دل كنند پيش او مي‌رفتند؛ و نه اين كه آدم‌هاي بدذاتي باشند، اصلا، فقط حوصله‌شان سر رفته بود. از آخرين ماجراي اداره دو سالي مي‌گذشت و اين خيلي طولاني بود. آقاي «صاد» هم اين را مي‌دانست. تك‌تكشان را دوست داشت. فقط نمي‌فهميد چرا وقتي همه با هم دست به يكي مي‌كنند، مي‌شوند يك اژدهاي ده‌سر، ترسناك و بي‌رحم. آقاي «صاد» اين را هم مثل بقيه اسرار اداره نمي‌فهميد. هفته اول تمام شده بود كه آقاي «صاد» به جاي اين كه پرونده‌ها را به نامه‌رسان بدهد تا به بايگاني ببرد، خودش برد. دلش مي‌خواست كمي پيش آن‌ها بنشيند و گپ بزند. بخصوص كه فهميده بود يكي از آن‌ها دانشجوي ادبيات فارسي است. به زيرزمين كه رسيد ديد دو تا جوان نشسته اند و دارند چاي و نان روغني مي‌خورند. سلام كرد. يكي از آن‌ها جلوي پايش بلند شد، اما آن ديگري همان طور نشسته بود و با خنده موذيانه‌اي، دندان‌هاي نوك تيزش را به او نشان مي‌داد. آقاي «صاد» نشست و بدون تعارف تكه‌اي از نان روغني كند و گفت: «خوب اميدارم كه اينجا بهتان خوش بگذرد، كارها كه زياد نيستند؟» دانشجوي مؤدب كه تك زباني حرف مي‌زد گفت: «اي بدك نيست، داريم بايگاني را مرتب مي‌كنيم و سيستم مي‌دهيم، خيلي نامرتب است، همين الان نشستيم يك كمي چاي بخوريم و دوباره شروع كنيم. بايد بگوييم برايمان دستكش بخرند، پرونده‌ها پر از گرد و خاك هستند» آقاي «صاد» پرسيد: «پس كي به دانشكده مي‌رويد؟» دانشجوي ديگر پوزخندي زد و گفت: «هر وقت كه موقعش باشد» آقاي “صاد» كمي جا خورد ولي به رويش نياورد. بلند شد و خداحافظي كرد و توي پله‌ها خودش را قانع كرد كه جوان‌هاي امروزي با جوان‌هاي قديم فرق دارند. كتاب آداب معاشرت ديل كارنگي به نظرشان مسخره مي‌آيد اما خيلي خيلي باهوش‌تر از قديمي‌ها هستند. دم در اتاقش كه رسيد تقريبا قانع شده بود كه هر دوي آن‌ها جوان‌هاي بسيار با شخصيتي هستند.
سه روز بعد، آقاي «صاد» داشت از طبقه اول به طبقه دوم مي رفت كه توي پله‌ها يكي از دانشجوها را ديد، هماني را كه هي پوزخند مي زد و از او خواهش كرد هر وقت كه توانستند سري به او بزنند و گفت كه از ديدن آن‌ها خوشحال مي‌شود و جوان باز هم پوزخند زنان قول داد كه به او سربزند. آقاي «صاد» به اتاقش كه رفت، نشست و فكر كرد جوان‌هاي امروزي به همه چيز با ديد طنز نگاه مي كنند و اين به خاطر روح حساس آن‌هاست.
هنوز سه چهار ساعت از دعوت كردن او نگذشته بود كه دوتايي آمدند توي اتاق او كه چاي بخورند. آقاي “صاد» فهميد كه جوان مؤدب دانشجوي زبان انگليسي است و آن يكي دانشجوي اديات فارسي و توي دلش كمي هم دلخور شد، دوست داشت اولي ادبيات فارسي بخواند. احمد آقا گفته بود كه جوان اولي خواهرزاده زن‌دايي آقاي مدير عامل است و آن يكي دوست اوست، آما آقاي «صاد» باور نمي‌كرد. چون معمولا هر كس كه تازه استخدام مي‌شد تا مدتي همه مي گفتند فاميل مديرعامل است.
آن روز آقاي «صاد» فكر كرد دانشجوي ادبيات از تنها چيزي كه سر در نمي‌آورد شعر است، اما دانشجوي انگليسي بسيار علاقه‌مند به نظر مي‌رسيد، بخصوص كه شعراي انگليسي زبان را خيلي خوب مي‌شناخت و با همان چايي اول شش هفت تا اسم به آقاي «صاد» ياد داد و قول داد اگر شعر قشنگي خواند، ترجمه‌اش كند و براي او بياورد.
دو روز بعد، يك ترجمه ماشين شده تميز از يك شعر روي ميزش بود. بالاي كاغذ نوشته شده بود:
«ترجمه شعر برگ خندان از كرتيس.»
آقاي «صاد» غرق شادي شد. اين اولين باري بود كه مي‌توانست شعر خارجي بخواند. شعر را دو سه بار خواند تا چيزكي از آن فهميد. بار پنجم ديگر همه آن را فهميده بود به جز يك خط كه مي‌گفت:
«برگ خندان گوش مرا رقصان كرد»
پيش خودش گفت:
«اين خارجي‌ها هم يك جوري شعر مي‌گويندها»
و تصميم گرفت اشكالش را از جوان بپرسد. پله‌ها را پايين رفت و از پيچ راهرو شنيد كه آن‌ها غش غش مي‌خندند. به شادي آن‌ها غبطه خورد و توي دلش گفت:
«جواني كجايي كه يادت بخير»
با رسيدن او هر دو ساكت شدند. آقاي «صاد» كنارشان نشست و گفت:
«محشر بود، فوق‌العاده بود، در عمرم شعري به اين لطافت نخوانده بودم، چقدر با احساس، فقط....»
جوان مؤدب گفت:
«مي‌دانيد، كرتيس از شاعران قرن هجدهم انگليس است، همان موقعي كه زن‌ها كلاه‌هاي بوقي شكل سرشان مي‌گذاشتند و دايم با ناز و افاده حرف مي‌زدند، براي همين هم كرتيس اين قدر لطيف شعر مي‌گويد».
آقاي «صاد» از معلومات پسر انگشت به دهان مانده بود كه يكدفعه دانشجوي اديات زد زير خنده. آقاي «صاد» از او پرسيد:
«به چه مي خنديد؟»
و او گفت:
«هيچي ياد يكي از نمايشنامه‌هاي آن دوران افتادم، حالا بعدا اگر شد ماجرايش را برايتان تعريف مي كنم.»
آقاي «صاد» خواهش كرد كه همان موقع بگويد، اما جوان‌ها گفتند كه كلاس دارند و بايد بروند. آقاي «صاد» دوباره از جوان تشكل كرد و فكر كرد كه خودش يك جوري با آن يك خط شعر كنار مي‌آيد.
دو روز بعد كه آقاي «صاد» با دو سه تا پرونده پايين رفت، ديد دانشجوي محجوب نيست، اما آن يكي نشسته و دارد چاي مي‌خورد و سيگار مي‌كشد و چيز مي‌نويسد. آقاي «صاد» پرونده را روي ميز گذاشت و گفت:
«ببخشيد كه سوال مي‌كنم‌ها، چيزي مي‌نويسيد؟»
دانشجو گفت:
«بله، شعر مي‌گويم»
آقاي «صاد» احساس كرد خون به طرف گوش‌هايش مي‌دود و تمام صورتش قرمز مي‌شود. بي‌اختيار نشست و گفت:
«شما شاعريد؟»
جوان پوزخندي زد و گفت:
«اي، كم و بيش»
آقاي «صاد» گفت:
«يعني همين الان دارد شعري به شما الهام مي‌شود؟»
جوان خنديد و خنديد و وقتي كه بالاخره خنده‌اش تمام شد گفت:
«بله الان فرشته الهام نشسته بالاي آن قفسه‌ها و دارد به من ديكته مي‌كند»
آقاي «صاد» گفت:
«مي‌شود، بعدا آن را بخوانم؟»
و با جواب مثبت جوان، آرام و مؤدب بلند شد و به اتاقش رفت تا مزاحم جوان باشد و تنها وقتي به اتاقش رسيد، فهميد كه پرونده‌ها را دوباره با خودش آورده و كمي بعد خوشحال شد كه باز هم بهانه‌اي براي رفتن به زيرزمين دارد.
چند روز بعد جوان محجوب براي او ترجمه ديگري آورد و گفت: «يكي از غزل‌هاي مايكلر ايرلندي است» آقاي «صاد» شعر را خواند و ديوانه شد. بخصوص عاشق آنجايش شد كه مي گفت: «چشمان تو به نگ قهوه جوشيده و بوي تو بوي ذرت بوداده است» آقاي «صاد» چند بار آن را خواند و به ياد تنها عشق دوران زندگيش، خانم لشكري افتاد. گرچه هنوز هم نمي‌دانست كه عشق بوده يا نه. چون گاهي فكر مي‌كرد عشق بايد آدم را بسوزاند و او نسوخته بود. فقط حرصش گرفه بود و عصباني شده بود اما اين را مطمئن بود كه خانم لشكري طبع شعر او را شكوفا كرده و او به اين دليل توانسته دو غزل به سبك حافظ بگويد. چند سال بعد داد آن غزل‌ها را با خط خوش نوشتند و در قاب طلايي گذاشتند تا زينت بخش يكي از دو اتاقش بشود. شب‌ها كه راديو گوش مي‌داد، به يكي از آن دو قاب خيره مي‌شد و گهگاه آه مي‌كشيد. خانم لشكري تنها دختري بود كه او را درك كرده بود. اما تنها سه ماه در اداره آن‌ها ماند و در طول اين سه ماه، سه بار به خاطر تنهايي آقاي «صاد» اشك ريخت و بعد ازدواج كرد و رفت. حالا خيلي از آن روزها مي‌گذشت و آقاي «صاد» ديگر چشم ديدن هيچ ماشين‌نويسي را نداشت.
شعر و شاعري باعث شده بود كه آقاي «صاد» خودش را خيلي به آن دو جوان نزديك احساس كند، دلش مي‌خواست زمان بيشتري را با آن ها بگذراند و هرچند كه احمدآقا دو سه بار به او گفته بود كه آن‌ها بچه‌هاي بي‌ادب و مزخرفي هستند و بهتر است زياد دور و بر آن‌ها نپلكد، باز هم نمي‌توانست جلوي خودش را بگيرد و از آن‌ها تعريف نكند. دلش مي‌خواست مي‌توانست كاري كند تا آن‌ها به طبقه سوم بيايند، اما مي‌دانست كه غيرممكن است چون بايگاني آن پايين بود. ماه چهارم بود كه بالاخره دانشجوي ادبيات راضي شد شعرهايش را به آقاي «صاد» نشان بدهد. يك نسخه تايپ شده ازشعرهايش را به او داد و آقاي «صاد» با آن كه اوايل زياد از آن‌ها سر در نمي‌آورد، آن قدر آن‌ها را خواند تا حفظ شد و بعد احساس كرد كه كاملا آن‌ها را درك كرده است و به ذوق شاعر و درك خودش آفرين‌ها گفت. هفته بعد آن‌ها را به اتاقش دعوت كردو دو تا از شعرها را برايشان دكلمه كرد. جوان شاعر كلي خنديد و احمد آقا به بهانه چايي آوردن دوبار به اتاق آقاي «صاد» آمد و يا چشم و ابرو به او اشاره كرد كه تمامش كند. جوان محجوب توضيح داد كه او از شوق و ذوق او آنچنان به خنده افتاده است و كلا هر وقت خوشحا مي‌شود اين جور مي‌خندد.
مدت ها بود كه آقاي «صاد» دلش مي‌خواست جوان‌ها را به خانه‌اش دعوت كند و شعرها و قناري‌هايش رابه آن ها نشان بدهد. اول ماه ششم بود كه بالاخره طاقت نياورد و آن‌ها را دعوت كرد. اما هر دوي آن‌ها به دليل شروع امتحانهاي ترم دعوت او را رد كردند. آقاي «صاد» يك ماه ديگر صبر كرد و دعوتش را تكرار كرد، اين بار جوان‌ها با كمال ميل دعوت او را پذيرفتند. قبلا دو سه بار همكارانش را به خانه‌اش دعوت كرده بود اما هر دفعه پشيمان شده بود. اين بار مطمئن بود كه با هميشه فرق دارد. قرار شد يك روز جمعه به خانه او بروند. آقاي «صاد» مقداري سوسيس و كالباس خريد، با دو بطري نوشابه خانواده يكي زرد و يكي سياه و تصميم گرفت يك قابلمه كله‌گنجشكي هم درست كند كه فكر نكنند خواسته از سر باز كند. جوان‌ها آمدند و برايش يك گلدان «فوتوس» آوردند. آقاي «صاد» با وجودي كه ده تا گلدان «فوتوس» داشت از شادي بال درآورد. جوان‌ها، روي زمين نشستند و تا غروب شعر خواندند و لطيفه گفتند و خنديدند. حتي يك دو ساعتي در مورد شعر سپيد و شعرا و شعر كهنه و اوزان عروضي بحث كردند و آقاي «صاد» كلي چيز ياد گرفت نزديك‌هاي رفتن‌شان بود كه بحث به اوضاع اقتصادي و بي‌پولي كشيد و بعد آن قدر با هم احساس صميميت كردند كه آقاي «صاد» جرأت كرد در شعر قاب گرفته را به آن‌ها نشان دهد. آن ها شعرها را خواندند و به به گفتند. جوان شاعر از حرام شدن استعداد آقاي «صاد» ابراز تاسف كرد و باعث شد دو قطره اشك روي گونه‌هاي پژمرده او بريزد. دم رفتن آقاي «صاد» به زور پنج هزار تومان به آن‌ها قرض داد تا هر وقت حقوقشان را گرفتند پس بدهند و ته دل صميم گرفت هيچ وقت آن را پس نگيرد.
آن شب آقاي “صاد» تا صبح نخوابيد. از ذوق مصاحبت با آن‌ها، از به ياد آوردن خاطرات محدودش با خانم لشكري و ازتاسف خوردن براي استعدادهاي پايمال شده‌اش گريست و نخوابيد.
صبح اول وقت كه به اداره رسيد به بايگاني زنگ زد، اما كسي گوشي را برنداشت. از نگهباني سوال كرد، گفتند: «هنوز نيامده‌اند ولي احتمالا ظهر مي‌آيند.» اول دل آقاي «صاد» گرفت ولي بعد باز دوباره به همان حالت تلخ و شيرين قبلي برگشت و منتظر شد. ساعت ده نشده بود كه از دفتر مديرعامل زنگ زدند و گزارش شش ماه را خواستند و اين يعني كار بي‌وقفه تا پايان ساعت اداري. آقاي «صاد» خدا را شكر كرد، چون مي‌دانست انتظار كشيدن عذابش خواهد داد و به خصوص دلش مي‌خواست اول آن‌ها به او زنگ بزنند و تشكر كنند. قلم را به دست گرفت، گزارش‌ها را ريخت جلويش و مشغول كار شد. تنها گهگاه به ياد شب قبل شعري گوشه كاغذ چكنويسش مي‌نوشت و گلي مي‌كشيد. غروب كه از اداره بيرون مي‌رفت، از نگهبان پرسيد كه بالاخره جوان‌ها آمده بودند يا نه و نگاهبان با حالت عجيبي گفه بود: «بعدازظهر». آقاي «صاد» فكر كرد كه آن‌ها هم حتما دستوري از مدير عامل داشته‌اند و تا آخر وقت مشغول كرا بوده‌اند.
فرداي آن روز، وقتي آقاي «صاد» گزارش‌هاي ماشين شده را توي پوشه گذاشت و رفت تا شخصا به دست مديرعامل برساند، متوجه شد كه هر كس از كنار او مي‌گذرد زير لب چيزي زمزمه مي‌كند. دو سه بار اول نتوانست حدس بزند اما وقتي از كنار آقاي حبيبي گذشت، دو سه كلمه اول را شنيد و به نظرش آشنا آمد. آقاي مدير عامل جلسه داشت. آقاي «صاد» گزارش‌ها را به رييس دفتر او داد و برگشت. فكرش مشغول چيزي بود كه شنيده بود و مي‌خواست به ياد آورد كه آن كلمه‌ها را كجا شنيده. به آسانسور كه رسيد قلبش به تپش افتاد. آقاي لطفي، كارشناس روابط عمومي داشت شعري را براي يكي از كارمندها دكلمه مي‌كرد:
قناري در قفس چون من غمين است
چرا حق قناري‌ها و من آخر چنين است
خون به چهره آقاي «صاد» دويد و احساس كرد هر آن قلبش از گلويش بيرون مي‌زند. پس آن چيزي كه همه زمزمه مي‌كردند شعر او بود. شعر او را مي‌خواندند و مي‌خنديدند. نامردها! دست و پاي آقاي «صاد» به لرزش افتاد. پس اين جوان‌هاي بي‌عاطفه او را مسخره همه كرده بودند. به ديوار تكيه داد و كنار آن تا شد.
چشم‌هايش را كه باز كرد، توي‌اتاقش روي دو تا مبل دراز كشيده بود و احمد آقا داشت بادش مي‌زد. احمد آقا گفت: «خدا را شكر، فكر كردم سكته كردي» و تا آقاي «صاد» دهان باز كرد گفت: «ديدي چه نامردهايي از آب درآمدند، راه افتاده‌اند و گفته‌اند كه شما پنج هزار تومان بهشان داده‌اي تا شعرت را حفظ كنند. چند بار گفتم اين قدر دور و بر اين‌ها نپلك!» آقاي «صاد» چشمهايش را بست و سعي كرد نفس عميق بكشد، دلش مي‌خواست گوش‌هايش را بگيرد و تا خانه‌اش بدود، اما احمد آقا يك ريز حرف مي‌زد: «آخر تو با اين سن و سالت چطور نفهميدي دستت انداخته‌اند. با آن شعرهاي عجيب وغريب و با آن غش‌غش‌هايشان. واقعا كه جون به جونت بكنند، آدم نمي‌شوي.»
آقاي «صاد» دماغش را بالا كشيد و هق هقش را در سينه خفه كرد.
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
در خانه را كه باز كردم ، چشمم افتاد به پاكت نامه اي كه روي پله ی اول افتاده بود. دولا شدم . همان جا روي زمين اسم و نشاني را خواندم .مال من نبود. از پله ها كه بالا مي رفتم ، گذاشتمش جلو آپارتمان طبقه ی دوم ، روي جاكفشي . همان جا هم دست كردم توي جيبم و دسته كليدم را درآوردم . آهسته از پله ها بالا رفتم . جلو در طبقه ی سوم ،كيفم را دادم آن دستم و كليد را فرو كردم توي قفل و چرخاندم . در آپارتمانم را كه باز كردم ، ديدم شبنم جلو در ايستاده . قاشق چوبي بزرگي دستش بود. گفتم : «تويي !»
سرش را تكان داد و لبخند زد. «هر روز اين قدر دير مي آي ؟»
آمد جلو و كليدي را نشانم داد. گفت : « اين كليدو خودت بهم دادي . يادته كه ؟»
گفتم : «آره .»
كليد را مدت ها پيش برايش ساخته بودم ، يعني همان اوايل كه با هم آشنا شده بوديم ، ولي هيچ وقت از آن استفاده نكرده بود. به خاطر همين هم تقريبا فراموش كرده بودم . گفتم : «تو كه ديشب گفتي ديگه نمي خواي قيافه نحس منو ببيني !»
«لوس نشو.»
رفت توي آشپزخانه . بلند گفت : «حدس بزن چي دارم واسه ت درست مي كنم ؟»
چيزي نگفتم . رفتم توي اتاق خواب . باز بلند گفت : «حدس زدي ؟»
بلند گفتم : «چلوقرمه سبزي .»
كتم را درآوردم و توي كمد آويزان كردم . مي خواستم دكمه هاي پيراهنم را باز كنم كه ديدم دو دست از پشت سرم آمد و روي چشمانم قرار گرفت . «از كجا فهميدي ، كلك؟»
صدايش را كلفت كرده بود، مثل بعضي وقت ها كه از پشت تلفن صدايش را عوض مي كرد و خودش را به اسم مردها معرفي مي كرد. بار اول كه اين كار راكرد، نشناختمش. فكر كردم يكي از همكارهايم است . صدايش خيلي شبيه او شده بود. حتي لحن صدايش شبيه اوبود. چند كلمه اي با هم حرف زديم و بعد من حال نامزدش را پرسيدم. گفت مي خواهد همين الان ببيندم . تعجب كرده بودم . با اين همه درآمدم گفتم يك جايي سر راه مي آيم دنبالش . داشتم نشاني ام را هم مي دادم كه زد زير خنده .
دوباره با همان صدا گفت : «از كجا فهميدي ، هان ؟»
«بوش تا اون پايين مي اومد.»
هنوز دستش روي صورتم بود. يك لحظه احساس كردم بوي گوشت به مشامم خورد، بوي گوشت خام . با دست هايم دست هايش را از روي چشمانم برداشتم و برگشتم. گفت : «اين قدر خوشمزه شده كه نگو.»
يك چيزي چسبيده بود گوشه ی لبش . سبزي چيزي بود. با دست اشاره كردم برش دارد. گفتم : «چرا زحمت كشيدي ؟ مي ذاشتي من مي اومدم با هم يه چيزي درست مي كرديم .»
«لابد دوباره كنسرو تن ماهي !»
«آره ، با تخم مرغ.»
«تو يخچالت ديدم . پر از كنسرو تن ماهي و لوبياس .»
نشست لب تخت . پشت دستش را كشيد به پيشاني اش . رفتم جلو آينه . دكمه بالاي پيراهنم را باز كردم . وقتي شانه را برداشتم ، گفت :
«قيافه ت داره يواش يواش شبيه كنسرو مي شه .»
خنديد. سرم را بردم جلو، نزديك آينه . انگشت اشاره ام را كشيدم گوشه ی چشمم .
«بيا بريم . غذا حاضره .»
بلند شد و از اتاق بيرون رفت . موهاي كنار گوشم را مرتب كردم و
به صورتم دست كشيدم . صبح آن قدر عجله كرده بودم كه يادم رفته بود ريشم را بزنم. شانه را گذاشتم همان جا كه بود. باز صدايش را شنيدم . «نمي خواي بياي ، آقاي كنسرو؟»
پيراهنم را درآوردم و تي شرت سياه رنگم را پوشيدم . از بيرون صداي آهنگ ملايمي بلند شد. چند لحظه اي جلو كمد به آن گوش دادم . از نوار كاست هاي من نبود. برگشتم جلو آينه . داشتم تي شرتم را مي كردم توي شلوارم كه چشمم به روژ سرخ رنگي روي ميز جلو آينه افتاد. برش داشتم و درش را باز كردم . نيمه پايين استوانه اش راچرخاندم تا نوك سرخ باريكش بيرون زد. چند لحظه اي به آن خيره شدم . بعد آوردم نزديك دماغم و بو كردم . هر بار كه چاي مي خورد يانسكافه ، سرخي لب هايش روي فنجان جا مي انداخت . جاي همين روژ سرخ بود. روي ليوان ها پيدا نبود، اما لبه فنجان هاي استخواني رنگ جابه جا سرخ مي شد. اوايل تا مدت ها به فنجان هاخيره مي شدم ، به جاي لب هايش . اما بعدها زود مي شستم شان . داشتم نيمه پايين استوانه را مي چرخاندم كه بلند گفت : «چه كارمي كني ؟»
صداي آهنگ بلندتر شده بود. در روژ را بستم و گذاشتمش روي ميز. رفتم توي آشپزخانه . ميز را چيده بود، بشقاب هاي سوپ خوري ،بشقاب هاي تخت ، دو كاسه ماست و يك كاسه ترشي ليته . يك ظرف سالاد هم گذاشته بود وسط ميز. گفت : «فقط يه چيزي يادم رفته .»
«چي ؟»
«نوشابه .»
مي خواستم بگويم سالاد كه هست يا يك همچين چيزي . نگفتم .نشستم پشت ميز. كاسه سوپ را گذاشت وسط ميز، كنار ظرف سالاد.بشقابم را برداشت . داشت توي آن سوپ مي ريخت كه يكدفعه ديدم بشقاب را گذاشت كنار كاسه سوپ .گفت: «داشت يادم مي رفت .»
با عجله از كيف دستي چرمي سياهش ، كه روي پيشخان آشپزخانه بود، دو شمع بلند و باريك درآورد. يكي يكي روشن شان كرد و روي دو نعلبكي چسباند و گذاشت دو طرف ميز، كنار بشقاب ها. به هركدام از شمع ها يك پروانه صورتي رنگ مومي با بال هاي بزرگ چسبيده بود. گفت : «مي بيني چقدر خوشگلن !»
سر تكان دادم . گفت : «خيلي رومانتيك شد.»
نمي دانم چرا يكدفعه ياد فيلم دراكولا افتادم . آنجا كه بعد از چند قرن باز دراكولا مينا را مي بيند و دوباره عاشق هم مي شوند. اشك هاي مينا توي دست دراكولا تبديل به دانه هاي مرواريد مي شوند. يادم نمي آمد با هم شام خورده باشند و سر ميز شمع روشن كرده باشند. با اين همه ياد آن صحنه ها افتاده بودم . خواستم برايش بگويم كه گفت :
«براي ساعت چهار ونيم دوتا بليت سينما رزرو كرده م .»
«امروز بعد از ظهر؟»
«آره ، سينما عصرجديد.»
«مي خواستم بعد از ظهر بخوابم . ديشب تا ديروقت بيدار بوده م .»
«خوب ، بخواب . كسي جلوتو نگرفته . تا ساعت سه و نيم وقت داري بخوابي . چرا نمي خوري ؟»
شروع كردم به خوردن سوپم و يكدفعه ياد قرار عصرم افتادم . بايد سر ساعت پنج توي باشگاه بيليارد مي بودم . همين امروز صبح قرار گذاشته بودم . خودم تلفن زده بودم به اشكان و گفته بودم سر ساعت پنج آنجا باشد. قرار بود دو ساعتي ايت بال بازي كنيم . شايد يكي دو دست هم اسنوكر مي زديم . بعد مي رفتيم مي نشستيم يك جايي توي ميدان كاج و شام مي خورديم . بعد هم مي رفتيم پياده روي . فرقي
نمي كرد كجا. شايد همان حوالي ميدان كاج قدم مي زديم .نيم خيز شد. قاشق بزرگ ظرف سوپ خوري را برداشت .مي خواست باز برايم بريزد. گفتم : «ديگه نمي خوام .»
برايم چلو كشيد با قرمه سبزي . قاشق اول را كه گذاشتم توي دهانم ، گفت : «چطور شده ؟»
«عالي يه .»
پاشد رفت سراغ قفسه بالاي دست شويي . درش را باز كرد و بست . چندتا قفسه ديگر را هم باز و بسته كرد. داشت دنبال چيزي مي گشت .بعد گفت : «پارچو كجا گذاشتي ؟»
با سر به يكي از قفسه هاي پايين اشاره كردم ، همان كه كنار يخچال بود. پارچ شيشه اي را درآورد. ظرف ماست خودش را توي آن خالي كرد. بعد از يخچال آب آورد و دوغ درست كرد، با نمك مفصل . ياد كليد افتادم . ياد آن اوايل كه تازه با هم آشنا شده بوديم . بعد از ناهارمي نشستيم همين جا، مقابل هم و تا مدت ها با هم حرف مي زديم .بعد او به سرش مي زد دوغ درست كند يا ژله يا هر چيزي . اولين بار كه دعوتش كردم اينجا، چندتا كتاب با خودش آورد و گذاشت توي كمد. مي خواست با هم بخوانيم شان . او بخواند و من گوش بدهم يا من بخوانم . فرقي نمي كرد. به هر حال هيچوقت چيزي براي هم نخوانديم . آن كتاب ها هنوز دارند پايين كمدم خاك مي خورند. خميازه اي كشيدم . پارچ دوغ را با دو ليوان گذاشت روي ميز.گفت : «ديشب ، بعد از تلفن تو، سحر زنگ زد.»
«خوب ؟»
براي خودش دوغ ريخت . «گفت جمعه بريم يه جايي . گفت فرشيد يه جايي رو پيدا كرده نرسيده به رود هن . مي گه خيلي قشنگه .گفت صبح زود راه بيفتيم .»
شعله شمع مقابل من دو سانتي تا پروانه فاصله داشت . فكر كردم وقتي شعله برسد به آنجا، اول بدن پر از شيارش را آب مي كند و بعدبال هايش را. اما بال هايش بيش از اندازه بزرگ بود. معلوم نبود آنها هم آب شوند. شايد شعله ها تا مدت ها روي بدن پروانه ها باقي مي ماندند، تا وقتي بال ها از گرما كاملا آب مي شدند.گفت : «هان ؟ نظرت چي يه ؟»
«چي ؟»
«تو اصلا حواست به من هست ؟ گفتم جمعه بريم يه جايي .خودمون هم مي تونيم بريم .»
سر تكان دادم . گفتم مي رويم همان جا كه فرشيد گفته . گفتم ساعت شش راه مي افتيم .چيزي نگفت . مي خواست باز برايم خورش بريزد. نگذاشتم .گفت : «سالاد بخور.»
توي ليوانم دوغ ريخت . گفتم : «مي خوام بخوابم .»
لبخند زد و سر تكان داد. گفت : «باشه ، عزيزم .»
بلند شدم رفتم توي اتاق . روتختي را پس زدم و دراز كشيدم . ازهمان جا به آينه نگاه كردم و بعد به روژ سرخ . دوباره ياد فيلم دراكولاافتادم ، صحنه اي كه دراكولا مينا را گاز مي گيرد تا او را هم از جنس خودش كند. سرش را بالا مي گيرد تا دندان هاي نيشش بزنند بيرون وبعد خم مي شود روي گردن مينا. وقتي دارد دندان هايش را فرو
مي كند توي گردن باريك و ظريف مينا، نامزدش با دوستانش سرمي رسند. پلك هايم را بستم و متوجه شدم صداي آهنگ قطع شده . سعي كردم به هيچ چيز فكر نكنم . نه به دراكولا و نه به شمع هاي روي ميز كه شايد ديگر حالا خاموشش شان كرده بود. شايد هم هنوز روشن بودند و تا حالا حتي بال هاي پروانه ها آب شده بود. هر دو دستم را گذاشتم زير سرم . هيچ صدايي از بيرون نمي آمد. با خودم گفتم نشسته روي يكي از مبل هاي توي هال . شايد هم روي كاناپه دراز كشيده بود. ولي بعد يك لحظه احساس كردم صدايي شنيدم . پلك هايم را باز كردم . باآن پيراهن كرم و دامن گلدار سياه رنگش ايستاده بود توي درگاه . خيره شده بود به من . گفتم : «چرا اونجا وايسادي ؟»
لبخند زد. «دارم تماشات مي كنم .»
«خوابم نمي بره .»
«پيداس .»
آمد تو و نشست لب تخت . گفت : «تو هيچي نخوردي .»
«چرا، اون همه چيز خوردم .»
پاهايش را انداخت روي هم و دستانش را دور كنده پا حلقه كرد.گفت : «صبح ، وقتي رسيدم ، اول هر كاري كردم ، در باز نشد. فكر كردم شايد قفلو عوض كرده ي .»
سرم را گذاشتم روي لبه چوبي بالاي تخت . گفتم : «تا حالا شده ازخستگي زياد خوابت نبره ؟»
سر تكان داد. گفت : «يه وقت هايي كه از يه جاي شلوغ برمي گردم ،همين طور مي شم . اصلا خوابم نمي بره . همه اون صداها تا مدت ها تو مخ مه .»
دستش را كشيد روي تخت . به آينه نگاه كرد و بعد به پنجره بالاي تخت . گفت : «ديشب بعد از تلفن تو، دلم مي خواست مي رفتم توپارك كنار خونه مون قدم بزنم .» گوشه روتختي را گرفت و كشيد طرف خودش . «حتي پاشدم كه لباس هامو بپوشم ، ولي دلم نيومد.»
خودم را بالاتر كشيدم . حالا گردنم روي چوب بود. گفتم : «چرا؟»
«فكر كردم ياد روز آخر مي افتم . همون دفعه كه با هم رفتيم نشستيم رو اون تاب هاي كنار استخر. يادته كه ؟»
سر تكان دادم .
«مي خواي پرده رو كنار بزنم ؟»
«نه ، اين طوري بهتره .»
روتختي را جمع كرد پايين تخت . گفت : «ساعت يازده شب بهت تلفن كردم .»
چيزي نگفتم . ديگر سردي چوب را پشت گردنم حس نمي كردم .
گفت : «چند بار پشت سر هم بهت تلفن كردم .»
«دوشاخو كشيده بودم . مي خواستم بخوابم .»
«تو كه گفتي دير خوابيده ي !»
«خوابم نبرد. واسه خاطر همين هم پاشدم كار كردم . هنوز نصف اون برگه ها رو ميز ناهارخوري يه .»
موهاي قهوه اي رنگش را پشت سرش جمع كرد. با دست نگه شان داشته بود. گفت: «ديشب يه عالم خواب هاي عجيب غريب ديدم .»
موها را با كش بست . دستش را گذاشت روي نرده چوبي پايين تخت و به آن لم داد. گفت : «شبيه خواب هاي تو بود.»
داشت به من نگاه مي كرد. منتظر بود چيزي بگويم . بپرسم چه خوابي ديده . بعد شروع كرد به تعريف كردن . گفت خواب ديده دريك جايي شبيه قطب شمال بوده . همه جا پر از برف بوده . بعديكدفعه ميان آن همه برف چشمش افتاده به يك عده كه دور هم ايستاده بودند، دور يك آتش خيلي بزرگ . نزديك شان هم خانه اي چيزي بوده. از همان خانه ها كه اسكيموها با يخ درست مي كنند. «تو هم ميون شون بودي. يكي از اون پالتوهاي گنده پشمي تنت بود. جدي مي گم .»
«جالبه .»
«جدي مي گم .» لبخند زد. «يعني ، راست شو بخواي ، فقط حس كردم تو ميون شوني .»
«تو كجا بودي ؟»
«نمي دونم . انگار همون جا بودم ، چون خيلي سردم شده بود.داشتم شماها رو از دور نگاه مي كردم .»
نگاهش به من بود.
«يه دفعه همه چي ريخت به هم . شماها شروع كردين به دويدن .نفهميدم چي شد. همه ريختن به هم . خيلي ترسيده بودم .»
يكدفعه ساكت شد. نفهميدم براي چه سرش را چرخاند طرف در.گفت : «استريو خاموش شد؟»
«لابد برق رفته . بعد چي شد؟»
«نمي دونم . انگار يه خواب ديگه ديدم . چيزي يادم نمي آد. نه ،صبر كن !»
گردنم حسابي درد گرفته بود. خودم را بالاتر كشيدم . حالا پشت سرم به ديوار بود. شبنم گفت : «داره يه چيزهايي يادم مي آد.»
خيره شده بود به جايي روي زمين . داشت فكر مي كرد. بعد رو كردبه من . «فقط يادمه تو يه جايي شبيه تونل بوديم . اونجا هم پر از برف بود. اصلا انگار همه دنيا رو برف گرفته بود. حالا كه دارم فكر مي كنم مي بينم تو هم بودي . واقعا بودي . قشنگ يادمه .» روي پيشاني اش چندتا خط عميق افتاده بود. «كلاه تو كشيده بودي رو سرت . داشتي دنبال يه چيزي مي گشتي .»
گفتم : «چي ؟»
«نمي دونم . همه ش داشتي راه مي رفتي . بعد يه دفعه غيبت زد.»
«تو چه كار مي كردي ؟»
«نمي دونم . فقط يادمه سردم بود. يه دفعه تموم چراغهاي تونل هم خاموش شد. همه جا تاريك شده بود. انگار كه تو قبر باشي .» خم شد.هر دو دستش را كشيد روي زانوانش . گفت : «چند بار صدات كردم .بعد از صداي خودم بيدار شدم .»
پاهايم را جمع كردم . دست هايم را روي شكمم توي هم حلقه كردم . بلند شد آمد نشست كنارم . دستش را گذاشت روي شانه ام .گفت : «اون پيرمرده رو تو پارك يادت مي آد؟ همون كه داشت با زنش بدمينتن بازي مي كرد؟»
«كدوم پيرمرده ؟»
«همون بار آخرو مي گم . كه بعد از تاب ها، رفتيم نشستيم كناراستخر. يادته ؟»
سر تكان دادم . گفت : «يادته چقدر بالا مي پريد؟ انگار نه انگار كه هزار سال شه .»
داشتم فكر مي كردم . با زنش ايستاده بودند كنار استخر، مقابل هم .هر دوشان كفش هاي اسپرت سفيدرنگ به پا داشتند. زن فقط راكت راگرفته بود بالاي سرش . تكان نمي خورد. مثل مجسمه ايستاده بود سرجايش . حتي وقتي توپ مي افتاد كنارش ، پيرمرد مي دويد برش مي داشت .«ديشب ، نصف شب يادشون افتاده بودم .»
گفتم : «مطمئني ديشب زياد شام نخورده بودي ؟»
«فكر كن تموم مدت پيرمرده داشت با اون شكم گنده ش بالا وپايين مي پريد. تازه وقتي نشستن ، پيرمرده دو ساعت داشت كف پاي پيرزنه رو دست مي كشيد.»
خنديد. بعد ساكت شد. دستش را گذاشت روي دست هايم .گفت : «كاش ديشب پيشم بودي .»
سردي انگشتانش را روي دست هايم حس مي كردم . «اگه پيشم بودي ، با هم پامي شديم مي رفتيم تو پارك . مي رفتيم مي نشستيم كنار همون استخر.»
چيزي نگفتم . دستانم را از دستش بيرون كشيدم و گذاشتم پشت سرم . چند بار گردنم را به چپ و راست چرخاندم . شبنم زل زده بود به آينه . بعد پاهايش را گذاشت روي تخت و زانوانش را بغل كرد. هردومان از توي آينه پيدا بوديم . يكدفعه رو كرد به من. گفت : «مي دوني
مي خوام الان چه كار كنم ؟»
«مي خواي چه كار كني ؟»
«مي خوام پاشم برات كيك درست كنم . تا يه چرت ديگه بزني ، يه كيك خوشمزه كاكائويي واسه ت درست كرده م .»
«فكر نكنم خوابم ببره .»
«مي خواي نريم سينما. اگه تو بخواي ، به همش مي زنم .»
گفتم : «نه ، مي ريم .»
بلند شد. نگاهش به پنجره بود. احساس كردم مي خواهد چيزي بگويد. منتظر بودم . نگفت . از اتاق بيرون رفت . من از جايم تكان نخوردم . گردنم را چند بار به اين طرف و آن طرف چرخاندم .دست هايم را گذاشتم پشت سرم ، به ديوار. دوباره از بيرون صداي
آهنگ بلند شد. صداي ظرفي چيزي را هم شنيدم . مي خواستم باز دراز بكشم كه شنيدم صدايم مي كند. پاشدم رفتم طرف آشپزخانه .توي درگاه ايستادم . داشت توي ظرفي شيشه اي تخم مرغ مي شكست . گفت : «من يه بسته بيكينگ پودر گذاشته بودم تو اين قفسه .»
با سر به قفسه كنار دست شويي اشاره كرد. گفتم : «اگه باشه ،همون جاس .»
«نبود. گشتم .» قاشق را گذاشت كنار ظرف . چندتا قفسه ديگر را هم باز كرد و داخل شان را نگاه سرسري انداخت . «تو نديده يش ؟»
«اصلا نمي دونم چه شكلي هست .»
گفت : «مي ري برام يه بسته بگيري ؟هان ؟ن»
سر تكان دادم . برگشتم توي اتاق . پيراهنم را عوض كردم و باز رفتم مقابل آينه . به صورتم دست كشيدم . زير چشم هايم گود افتاده بود.انگشت هايم را كشيدم زير چشم هايم و بعد چشمم به روژ سرخ افتاد.برش داشتم . خواستم باز درش را باز كنم و به نوك سرخ باريكش نگاه كنم ، اما گذاشتمش روي ميز، همان جا كه بود. دكمه شلوارم را بستم و از اتاق بيرون آمدم . وقتي داشتم بند كفش هايم را مي بستم ، ديدم آمد ايستاد كنار در. گفت : «مي خواي اگه خسته اي ، من برم ؟»
سرم را به نشان نفي تكان دادم و بعد از پله ها پايين رفتم .ماشين را جلو حياط خانه مقابل پارك كرده بودم . قفل زنجير را بازكردم و سوار شدم . از كوچه بيرون آمدم و بعد تا سر خيابان رفتم . جلوسوپر بزرگ نزديك اتوبان نگه داشتم . چيزي را كه مي خواست خريدم و برگشتم توي ماشين . روشنش كردم و راه افتادم . ياد صحنه اي افتادم كه دراكولا در آن مشغول خواندن نامه مينا است . نوشته بود دارد با نامزدش به جاي دوري مي روند و ديگر هرگز او را نمي بيند. دراكولا شروع مي كند به گريه كردن . بلندبلند هق هق مي زند و باز به شكل اول برمي گردد، به شكل هيولا. بعد بلند مي شود، دستانش را به سمت آسمان دراز مي كند و فرياد مي كشد. از فريادش ، طوفان مي شود وهمه شمع ها خاموش مي شوند. همان جاست كه تصميم مي گيرد مينا را از جنس خودش كند. همان جاست كه راه مي افتد دنبال شان تاگيرشان بيندازد. پيچيدم توي كوچه . ماشين را گذاشتم مقابل خانه و رفتم تو.
آهسته از پله ها بالا رفتم . جلو پاگرد طبقه دوم چشمم افتاد به پاكت نامه كه هنوز روي جاكفشي بود. لحظه اي مكث كردم . گوش كردم ببينم كسي توي آپارتمان هست يا نه . هيچ صدايي نمي آمد. بازبه جاكفشي نگاه كردم و بعد بقيه پله ها را بالا رفتم . جلو در آپارتمانم ايستادم . به بسته سفيدرنگ بيكينگ پودر نگاه كردم . شبنم را مجسم كردم كه ايستاده بود كنار ميز وسط آشپزخانه و داشت تخم مرغها را هم مي زد. منتظر بود بسته را ببرم تا برايم كيك درست كند، كيك كاكائويي . يكدفعه صداي آهنگي به گوشم خورد. از همان نواركاستي بود كه با خودش آورده بود. شانه ام را تكيه دادم به ديوار. داشتم به صداي آهنگ گوش مي كردم .
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
اصلاً باورم نمى‏شود كه قضيه‏اى به اين سادگى بتواند در آخر به اينجاها بكشد. قضيه‏اى كه در اول با يك نگاه ساده و طبيعى شروع شد؛ اما بعد ريشه پيدا كرد و جدى و جديتر شد تا بالاخره آنچه نبايد بشود شد و اين جنايت غم‏انگيز و هولناك اتفاق افتاد.
مشكل است به ياد بياورم كدام يك از ما پيش‏قدم شد. شايد، نگاه اول را من به او انداختم. البته زياد هم مطمئن نيستم، شايد هم او شروع كرد... اما واقعا اهميتی دارد که چه كسى شروع كرده باشد؟
اوايل، نگاهمان تنها براى لحظه‏اى كوتاه به‏هم گره می خورد. اما كم‏كم مدت گره خوردگی نگاهها بيشتر و بيشتر شد تا اينكه يك روز ديدم چشمهايش به من چيزى مى‏گويند. يك چيز خوب و شيرين كه با تمام سلول‏هاى بدنم احساسش ‏كردم. بعد تمام تنم به هيجان ‏آمد، تپش قلبم شديدتر شد و گونه‏هايم گُر گرفتند.
از آن زمان بود كه رؤياهايم شروع شدند.
چشمهايم را كه مى‏بستم مى‏ديدم كه بر جايگاه بلندی، در وسط يك معبد نشسته‏ام و به اطراف نگاه مى‏كنم. از دور و برم بخارهاى خوش‏بو و غليظى بلند بود و بدنم آنقدر سبك می شد كه فكر مى‏كردم مى‏توانم پرواز كنم.
بعد از مدت كوتاهي بوى بدنش به نگاههايش اضافه شد. از كنارم كه رد مى‏شد بوى عجيبى از بدنش متصاعد مى‏شد كه مثل هيچ بوى ديگرى نبود. اول فكر كردم كه بوى ادكلن اوست. از آن ادكلنهايى كه كهنه شده‏اند و عطر آن‏ها از بين رفته. بعدها متوجه شدم كه آن بو وحشى‏تر و قوى‏تر از هر ادكلنى است. هم دماغم را مى‏سوزاند و براى يك لحظه دلم را بهم مى‏زد، و هم احساسی خوب در تنم به جا مى‏گذاشت. رؤياهايم هم تغيير كردند. حالا، بعد از مدتى كه روى آن جايگاه مى‏ماندم، او درِ معبد را با ملايمت باز مى‏كرد و وارد مى‏شد. از پله‏ها به آرامى بالا مى‏آمد، تاج گل قشنگ و خوش بويى را روى سرم مى‏گذاشت، در كنارم مى‏نشست و به چشمهايم نگاه مى‏كرد. دستهايم را در دستهايش مى‏گرفت و شروع مى‏كرد به نوازش كردن آنها. بعد پاهايم را به لبهايش نزديك مى‏كرد و بر يك يكِ انگشتانم بوسه مى‏زد. بعد از رفتنش، تا مدتى از خوشى و شادى نمى‏توانستم سرجايم بند شوم. از سكو پايين مى‏آمدم، با قدمهايی موزون و بدنی در پيچ و تاب، به تمام گوشه و كنار معبد سر مى‏زدم و زير لب آواز مى‏خواندم.
در بيدارى هرگاه از كنارم رد مى‏شد حس مى‏كردم كه بدن‏هايمان به نرمى به طرف هم متمايل مى‏شوند. دوباره تپش قلبم بالا مى‏رفت. نفسم تندتر می شد و دلم مى‏خواست آواز بخوانم.
يك روز كه به يك كتابفروشى رفته بودم كارت پستالى توجهم را جلب كرد. يك كارت پستال سياه و سفيد از زن و مردى كه همديگر را بغل كرده بودند. زن دستش را دور گردن مرد حلقه كرده بود و لبهايش را روى لبهاى او گذاشته بود. مرد دستهايش را دور كمر او انداخته بود و او را طورى بالا كشيده بود كه بدنشان هم‏سطح شده بود. در زير عكس با خط ظريف و قشنگى نوشته بود:

I found true love in your hands .1

براى چند دقيقه چشمهايم به كارت دوخته شد. يادم رفت كجا هستم و براى چه به آن جا آمده‏ام. قلبم شروع به تپيدن كرد و نفسهايم تند شد. آن بو و آن نگاه را دوباره احساس كردم. كارت پستال را خريدم و به خانه آوردم و روى ميز آرايش روبروى تختخوابم گذاشتم.
آن شب، وقتى آمد، بعد از اينكه مرا نوازش و نيايش كرد، دستش را گرفتم و با هم از پله‏ها پايين رفتيم. لباس بلند حريرم را از روى شانه‏ها به پايين سراندم. تاج گل را از سرم برداشتم و موهايم را روى شانه‏هايم ريختم. بعد لبهايم را بر لبش گذاشتم و دستهايم را دور گردنش حلقه كردم. او دستش را دور كمرم حلقه كرد و طورى مرا بالا كشيد كه بدن‏هايمان با هم هم‏سطح شدند.
اين داستان تا مدتها به همين صورت ادامه داشت؛ همديگر را نگاه مى‏كرديم و مى‏بوييديم، بعد من رؤيايش را مى‏ديدم. كارت پستال هم همانطور و به همان زيبايى روى ميز آرايشم بود. حالا روز به روز با او بيشتر احساس نزديكى مى‏كردم. با تمام وجود مى‏خواستم كه او را بغل كنم و ببوسم. دلم مى‏خواست با او به يك عكاسى بروم و با هم عكسى مثل آن كارت پستال بيندازيم. دلم مى‏خواست دست در دست هم در خيابانها قدم بزنيم و برقصيم.
يك روز وقتيكه از كنارم رد مى‏شد، همانطور كه بدن‏هايمان به هم نزديك شده بود و نگاه‏هايمان به‏هم گره خورده بود، دستم را دراز كردم و دستش را گرفتم. همينكه انگشتهايمان به‏هم رسيد و فلز سرد و زرد رنگ حلقه‏هايمان با هم تماس پيدا كرد، طوفان عجيبى شروع شد. اطرافم را تاريكى فرا گرفت، سرماى شديدى به من هجوم آورد و باران تندى از سنگهاى ريز و نوك‏تيز از هر طرف به سويم پرتاب شد. شدت ضربات به قدرى بود كه تمام بدنم را به درد آورد و كبودى و كوفتگى تا مدتها در تنم باقى ماند.
بعد از آن هر وقت به طرفش مى‏رفتم طوفان دوباره شروع مى‏شد و دنيا در سياهى و تاريكى فرو مى‏رفت. كم‏كم بوى خوب بدنش با احساس درد و وحشت و اضطراب توأم شد و شيرينى نگاه و شادى نزديك بودنش را از خاطرم برد.
نمى‏توانستم باور كنم كه ديدن او مى‏تواند آنقدر دردناك شود. بزودى آنچنان دچار عجز و نااميدى شدم كه در تمام مدت گريه مى‏كردم. وقتى مى‏ديدمش راهم را كج مى‏كردم، به يك طرف ديگر مى‏رفتم و از دور نگاهش مى‏كردم.
حالا ديگر از آن شادى‏ها و آواز خواندنها و از تپش و فروريختگى قلب خبرى نبود. رؤياهاى خوب و لذت‏بخش آنقدر از من دور شده بودند كه انگار قرنها از آن مى‏گذشت. معبد زيبا و رؤيايى من به قلعه‏اى تيره و تاريك با ديوارهاى سنگى تبديل شده بود و جايگاه بلند و مرتفع من به گودالى عميق كه مرا تا گردن در خاك سرد و تيره‏اش مدفون كرده باشد. يك روز كه در اطاقم تنها نشسته بودم و در آينه به قيافه غمگينم نگاه مى‏كردم، ديدم رنگ كارت پستال زرد شده و گوشه‏هايش كج شده‏اند. زن داشت كم‏كم از آن محو مى‏شد.
آن وقت بود که فهميدم قضيه جديست و مى‏بايد كارى كرد.
آن شب بعد از مدتها دوباره در رؤياهايم ديدمش. در پاى آن جايگاه بلند نشسته بودم و انتظار او را مى‏كشيدم. هيچ چيز مثل قديم نبود. تاج گل، روى سرم پژمرده بود و بيشتر برگهايش ريخته بودند. از بخارها بوى گندى مى‏آمد كه دلم را بهم مى‏زد. لباس حريرم پاره پاره بود و رنگ سفيدش به زردىِ چرك و كثيفى مى‏زد. احساس تنهايى مى‏كردم و از خودم بدم مى‏آمد. او درِ معبد را باز كرد. نگاهى به من انداخت و همانجا ايستاد. صدايش كردم. به طرفم آمد. نگاهى طولانى و پر از عشق به سرتاپايش انداختم و از او خواستم كه در جايى خارج از روياهايم همديگر را ببينيم. با هم در رستورانى نزديك محل كارم كه جاى شلوغ و پر رفت و آمدى بود قرار گذاشتيم.
ظهر، درست سر ساعتى كه قرار داشتيم رسيد. كت و شلوار زيبا و خوش دوختى پوشيده بود كه به تنش برازنده بود . اما بوى ادكلنش مثل بوى خودش نبود و احساسى را در من برنمى‏انگيخت. مؤدب و رسمى روبرويم نشست و مشغول نگاه كردن به صورت غذاها شد. بعد از چند دقيقه هر دو چيزى سفارش داديم و صورت غذا را به كنارى گذاشتيم. خيلى نزديكم نشسته بود. از نگاه كردن به چشمها و تماس با دستهايش مى‏ترسيدم. مطمئنم كه او هم به من نگاه نمى‏كرد. چون اگر نگاه مى‏كرد وقتى چاقو را برداشتم و خونسردانه به قلبش فرو بردم مرا مى‏ديد. چاقو را كه بيرون كشيدم، خون با شدت بيرون زد و به سر و صورتم پاشيد. دستمال سفره را برداشتم و شروع كردم به پاك كردن خونها. همان موقع بود كه چشمم افتاد به چشمهايش. دوباره به همان شيرينى و زيبايى قديم نگاهم مى‏كرد. دستمال سفره را به زمين انداختم و از رستوران فرار كردم.
چند دقيقه بى‏برنامه و سرگردان در آن دور و بر قدم زدم. بعد به ياد آن عكس و آن معبد و آن جايگاهِ بلند و آن لحظات خوب و هيجان انگيز افتادم و با غيظ شروع كردم به دويدن. سرتاسر راه را مى‏دويدم. وقتى به خانه رسيدم، ديدم كه هنوز چاقو را در دست دارم و لباسم از خون و اشك خيس شده است. چاقو را به كنارى انداختم، به رختخواب رفتم و آنقدر گريه كردم تا خوابم برد.
بعد از آن، مدتها رؤيايى نديدم. تا اينكه دوباره آن بوى دل‏انگيز و آن نگاه سحرآميز در جايى ديگر و به‏صورتى متفاوت به سراغم آمد.
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
آنها براي من بيماران جديدي بودند، همه آنچه در اختيار داشتم فقط يک اسم بود: اولسون. لطفا هر چه سريعتر در اولين فرصتي که توانستيد بياييد ، دختر من بسيار بيمار است.

و وقتي رسيدم، مادر به سراغم آمد، زني که به شدت وحشت زده به نظر مي رسيد، بسيار پاکيزه و پوزش خواه که تنها چيزي که گفت اينن بود: دکتر شما هستيد؟ و سپس به من اجازه داد که وارد شوم. در پشت در او اضافه کرد که : دکتر شما بايد ما را ببخشيد، دخترم را در آشپزخانه – جايي که گرم هست- نگه داشتيم. اينجا گاهي اوقات بسيار نمور مي شود.

به کودک لباس کامل پوشانده بودند و در آغوش پدرش نزديک ميز آشپزخانه نشسته بود. پدر سعي کرد بلند شود ولي من برايش توضيح دادم که لازم نيست خودش را به زحمت بياندازد و بعد بالاپوشم را درآوردم و نگاهي به اطراف انداختم. مي توانستم ببينم که همگي آنها به شدت عصبي هستند، و سرتا پاي مرا با بي اعتمادي برانداز مي کنند. مثل اغلب موارد مشابه، آنها بيش از آنچه مجبور به گفتنش باشند چيزي به من نمي گفتند، و اين بر عهده من بود که به آنها بگويم، و به همين دليل بود که آنها داشتند سه دلار خرج من مي کردند.

کودک با چشمان سرد و خيره اش مرا به طرز سحرآميزي مي بلعيد،و حاليکه تقريبا هيچ احساسي در چهره نداشت. او تکان نخورد و به نظر ذاتا، ساکت شي کوجکي که بطورغير منتظره اي جذاب است، و در ظاهر به اندازه يک ماده گوساله قوي بود. ولي صورتش بطور ناگهاني گلگون شده بود، به سرعت نفس مي کشيد، و من فهميدم که تب بالايي دارد. موهاي بلوند فوق العاده ي انبوهي داشت. يکي از آن کودکان خوش عکسي که اغلب دربخش تصاوير و برگه هاي تبليغاتي روزنامه هاي يکشنبه به چشم مي خورند.
پدرش شروع به صحبت کرد: دخترک سه روز است تب دارد و ما نمي دانيم که بيماري دليلش چيست. همسرم چيزهايي به خوردش داده است، مي دانيد که، همانطور که بقيه مردم اين کار را مي کنند، ولي هيچ کدام اثر خوبي نداشته اند و مريضي اين اطراف خيلي زياد بوده است. به همين دليل ما فکر کرديم بهتر است شما او را معاينه کنيد و به ما بگوييد مشکل چيست.

همانطور که دکترها اغلب عمل مي کنند، من شروع به يک سري آزمايش به عنوان شروع کردم. آيا زخمي در گلو ندارد؟

والدين هر دو با هم جواب دادند: نه، نه او مي گويد گلويش درد نمي کند.
مادر رو به کودک کرد و اضافه کرد: گلويت درد مي کند؟ ولي نه حالت دخترک تغييري کرد و نه حتي نگاهش را از روي صورت من برداشت.
شما خودتان نگاه کرده ايد؟
مادر گفت: من سعي کردم ولي نتوانستم ببينم.

با توجه به اينکه بطور اتفاقي ما چند مورد از ديفتري در مدرسه اي که اين بچه در آن ماه به آنجا رفته بود داشتيم، همه ما به وضوح به اين موضوع فکر مي کرديم، هر چند که تا اين لحظه کسي درباره آن صحبت نکرده بود.

من گفتم: خوب، مثل اينکه ما بايد اول نگاهي به گلويش بياندازيم. به بهترين شکل حرفه اي اي خودم لبخند زدم، و کودک را با نام کوچکش صدا کردم و گفتم: آفرين ماتيلدا! دهانت را باز کن و اجازه بده که نگاهي به گلويت بياندازم.
با چرب زباني ادامه دادم :او، بجنب، دهنت را باز کن تا من نگاهي بياندازم. در حاليکه دو دستم را کاملا باز مي کردم گفتم :نگاه کن، هيچي توي دستهايم ندارم. فقط بازش کن و اجازه بده يک نگاهي بکنم.

مادرش اضافه کرد: چه آقاي خوبي! ببين چقدر او با تو مهربان است. بجنب و کاري را که مي گويد انجام بده، او به تو آسيبي نمي رساند.
در اين لحظه من دندان هايم را از انزجار به هم فشار دادم. اگر آنها فقط کلمه " آسيب " را بکار نمي بردند ممکن بود من به جايي برسم. ولي به خودم اجازه ندادم که دستپاچه يا آشفته بشوم و برعکس به صداي آرام و شمرده سعي کردم دوباره به کودک نزديک شوم.
همانطور که من به آرامي صندلي ام را کمي به جلوتر مي کشيدم، دخترک ناگهان با حرکت گربه واري هر دو پنجه اش را به قصد چشم هاي من پرتاب کرد و تقريبا به آنها هم رسيد. درحقيقت او به عينک من ضربه زد و عينکم پروازکنان – هر چند نشکسته- چند فوت آن طرف تر بر کف آشپزخانه افتاد.
پدر و مادر هر دو ناگهان با دستپاچگي بلند شدند و نشستند و عذرخواهي کردند. مادر گفت دختر بد، و يک بازوري دخترک را گرفت و شروه به تکان دادن کرد: نگاه کن چي کار کردي! اين آقاي خوب...

صحبتش را قطع کردم: به خاطر خدا من را پيشش آقاي خوب خطاب نکنيد. من اينجا هستم که نگاهي به گلويش بياندازم که ممکن است ديفتري گرفته باشد و از اين بيماري بميرد. ولي گويا اين موضوع اصلا برايش مهم نيست. رو به کودک کردم و گفتم: نگاه کن! ما مي خواهيم که نگاهي به گلويت بياندازيم. آنقدر بزرگ شده اي که بفهمي من چه مي گويم. خودت همين الان بازش مي کني يا اينکه ما بايد برايت بازش کنيم؟

هيچ تکاني نخورد. حتي حالت چهره اش هم تغيير نکرد. ولي تنفس اش تندتر و تندتر شد. و بعد نبرد آغاز شد. من بايد انجامش مي دادم.من بايد برا حفظ او گلويش را معاينه مي کردم. ولي ابتدا به والدين گفتم که اين کار اصلا براي آنها خوشايند نيست. من براي آنها توضيح دادم که چه خطري او را تهديد مي کند، ولي اگر آنها مسوليت اش را قبول مي کنند من بر معاينه گلو اصرار نمي کنم.

مادر کاملا جدي به او اخطار داد که: اگر کاري را دکتر مي خواهد انجام ندهي بايد به بيمارستان بروي.
که اينطور؟ من بايد به خودم لبخند مي زدم. بعد از همه اينها من تقريبا عاشق اين بچه رام نشده بداخلاق شده بودم و والدين اش برايم قابل تحقير بودند. در کشمکش متعاقب { بعدي} آنها بيشتر و بيشتر تحقير شده، شکست خورده، از پاي درآمده شدند در حاليکه به يقين دخترک به حداکثر اندازه خشم ديوانه وار از تلاش با اصرار براي مقابله با وحشت اش از من رسيد.

پدر بهترين کوششي را که مي توانست انجام داد، و البته او مرد بالغي بود، ولي اين حقيقت که اين دخترش بود، شرمي که او از رفتار دخترش داشت و ترسي که از آسيب زدن به او داشت او را وامي داشت که درست در لحظه حساسي که من تقريبا داشتم موفق مي شدم دختر را رها کند و در آن لحظه مي خواستم او را بکشم. اما وحشت از اينکه ممکن است که ديفتري داشته باشد او را وادار مي کرد به من بگويد ادامه بدهيد، ادامه بدهيد، هر چند که خودش تقريبا غش کرده بود، در حاليکه مادر پشت سرما به جلو وعقب مي رفت و دستهايش را با تقلا بالا و پايين مي برد.
من مچ دستهايش را نگه داشتم و دستور دادم: او را درمقابل خود و روي زانوانت قرار بده .

ولي به محض اينکه او اينکار را کرد کودک فرياد کشيد. نه اينکار رو نکن، داري من رو اذيت مي کني، دستهايم را ول کن، بهت مي گويم دست هايم را ول کن. و بعد بصورت وحشتنام و ديوانه واري شروع به جيغ زدن کرد. تمامش کن! تمامش کن! داري من را مي کشي!

مادرگفت: فکر مي کنيد بتواند تحمل کند دکتر!
شوهر رو به زنش کرد و گفت: تو برو بيرون. مي خواهي از ديفتري بميرد؟

و من گفتم. حالا دوباره! نگهش دار.

وبعد من با پنجه هاي دست چپم سر کودک را گرفتم و سعي کردم که چوب نگهدارنده زبان را بين دندان هايش فرو کنم. او با دندان هاي قفل شده به سختي مي جنگيد. ولي در آن لحظه من تقريبا از دست کودک عصباني شده بودم. سعي مي کردم که خودم را آرام نگهدارم ولي نمي توانستم. من بخوبي بلد بودم که چطور گلويي را براي معاينه باز نگه دارم. و به بهترين شکل عمل مي کردم.بالاخره وقتي که من چوپ معاينه را به پشت آخرين دندان ها رساندم و نوک آن تازه به حفره دهان رسيده بود، او براي يک لحظه دهانش را بازکرد، ولي پيش از آنکه من بتوانم چيزي ببينم دوباره آن را بست و چوب معاينه را محکم بين دندان هاي آسيابش گاز گرفت و پيش از آنکه من بتوانم آن را دوباره بيرون بکشم آن را به خرده چوپ تبديل کرد.

مادر سرش داد زد: تو خجالت نمي کشي. تو از اينکه اينطور پيش دکتر رفتار مي کني خجالت نيم کشي؟

به مادر گفتم که يک چيز قاشق مانند با دسته صاف به من بدهد. حالا ما از چنين چيزي استفاده خواهيم کرد. دهان کودک همچنان خونريزي مي کرد. زبانش بريده شده بود و با فريادهاي دلخراش وحشي ديوانه واري جيغ مي زد. شايد من بايد باز مي ايستادم و يک ساعت يا بيشتر از يک ساعت ديگر برمي گشتم. بدون شک اينکار بهتر بود. ولي من حداقل دو کودک را بدليل چنين اهمالي در بستر مرده ديده بودم و احساس مي کردم که يا الان بايد معاينه کنم يا اينکه هرگز بعدا برنگردم. ولي بدترين چيز اين بود که من هم از منطق بدور شده بودم. مي توانستم کودک را با خشم خودم تکه تکه کنم و از آن لذت ببرم. از حمله کردن به لذت مي بردم. و چهره ام با اين خشم سرخ شده بود.
و چنين مواقعي يک نفر به خودش در مي گويد: بچه لوس لعنتي بايد در مقابل حماقت خودش محافظت شود. از ديگران بايد در مقابل او حفاظت کرد. اين يک ضرورت اجتماعي است. و همه اين مسايل دارند ولي خشم کور، احساسي شرم آور براي آدم بالغ، موجب طولاني تر شدن زمان آزاد شدن عضلات مي شد. يک تلاش ديگر و اين دفعه تا آخر.

در آخرين حمله غير منطقي من، من نيروي بيش از اندازه لازمي بر روي گردن و آرواره کودک وارد کردم. و به زور قاشق نقره اي را در پشت دندان هايش فرو کردم تا زماني که او ناگهان ناگزيردهانش را بازکرد . و آنجا بود: هر دو لوزه او با پوستهاي پوشيده شده بودند. او قهرمانانه مي جنگيد تا من را از دانستن رازش باز دارد. او زخم گلويش را حداقل براي سه روز پنهان کرده بود و به والدين اش دروغ گفته بود تا از از واقعه اي مانند آنچه اتفاق افتاد بگريزد.

اکنون واقعا خشمگين بود. پيش از آن در حالت دفاعي بود ولي اکنون حمله مي کرد. سعي مي کرد که از دامن پدرش بگريزد و به من بپرد در حاليکه اشک هاي شکست چشمانش را کور کرده بودند.
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
با ورود عمو ابراهيم‌ فراش‌، زندگي‌ در دبيرخانه‌ آرام‌ آرام‌ آغازشد. پنجره‌ها را يكي‌ پس‌ از ديگري‌ باز كرد و با دلمشغولي‌ و بي‌اعتنايي‌شروع‌ كرد به‌ جارو كردن‌ كف‌ اتاق‌ بزرگ‌. سرش‌ به‌ طور منظم‌ و آهسته ‌تكان‌ مي‌خورد و آرواره‌هايش‌ مي‌جنبيدند، انگار مشغول جويدن‌ است‌.بعد محل‌ رويش‌ موهاي‌ سفيدش‌ در چانه‌ و گونه‌ها شروع‌ كردند به‌جنبيدن‌، اما تاسي‌ جلو سرش‌ حتي‌ يك‌ مو نداشت‌. برگشت‌ به‌ طرف ‌ميزها، گرد و خاكشان‌ را پاك‌ كرد و پرونده‌ها و وسايل‌ را سرجايشان‌ گذاشت‌. سپس‌ به‌ اتاق‌ ــ درواقع‌ اداره‌ ــ نظري‌سراسري‌ انداخت‌، و نگاهش‌ را ميان‌ ميزها گرداند، گويي‌ صاحبانشان‌ را مي‌بيند. در چهره‌اش‌ گاهي‌ رضايت‌ و گاهي‌نارضايي‌ نقش‌ مي‌بست‌. يك‌ بار هم‌ تبسم‌ كرد. بعد رفت‌، در حالي‌ كه‌ با خودش‌ مي‌گفت‌: «حالا برويم‌ صبحانه‌ را حاضركنيم.»

احمد انديكاتوريست‌ نخستين‌ كسي‌ بود كه‌ پيدايش‌ شد. آمد با بارپنجاه‌ سالگي‌ بر دوش‌ و چهره‌اي‌ كه‌ بر آن‌ خشمي‌ ثابت‌، چون‌ نقشي‌ از انزجار روزگار حك‌ شده‌ بود. پشت‌ سرش‌مصطفاي‌ ماشين‌نويس‌ آمد كه‌ زياد مي‌خنديد، ولي‌ خنده‌اي‌ بريده‌ بريده‌ كه‌ با آن‌ غمهاي‌ روزانه‌اش‌ را مي‌راند. بعدسمير آمد كه‌ در اداره‌ «تودار» مي‌خواندنش‌; و سرباز كه‌ زيبايي‌ چهره‌اش‌ خبر از لطف‌ كودكي‌اش‌ مي‌داد. لطفي‌ با تبختروارد شد، شيك‌، با انگشت‌ و ساعت‌ و سنجاق‌ كراوات‌ طلايي‌. حمام‌ هم‌ به‌او پيوست‌، ريزه‌ و تكيده‌ و منزوي‌. آخر سررئيس‌ دايره‌ آمد ــ استاد كامل‌، پوشيده‌ در هاله‌اي‌ از وقار، با تسبيحي‌ در دست‌. سروصدا و خش‌خش‌ كاغذ اداره‌ را آكند، ولي‌ هيچ‌ كس‌ دست‌ به‌ كار نبرد. حتي‌ رئيس‌ غرق‌ يك‌ گفت‌وگوي‌ تلفني‌ شد. برگهاي‌ روزنامه‌ چون‌ بيرق‌ در هوا گشوده‌ شدند. لطفي‌ در حالي‌ كه‌ با چشم‌ اخبار روزنامه‌ را دنبال‌ مي‌كرد گفت‌:

ــ امسال‌ آخرين‌ سال‌ دنيا خواهد بود...

صداي‌ رئيس‌ بلند شد كه‌ با احترام‌ توي‌ تلفن‌ حرف‌ مي‌زد:

ــ مگر ماه‌ پنهان‌ مي‌ماند؟

سمير پرسيد:

ــ چرا ما بايد با ازدواج‌ و بچه‌ها عذاب‌ بكشيم‌؟ ببينيد، اين‌ جوان‌پدرش‌ را جلو چشم‌ مادرش‌ كشته.

احمد نيز با صداي‌ گوشخراشي‌ گفت‌:

ــ وقتي‌ دوا در بازار پيدا نمي‌شود، نسخه‌ نوشتن‌ چه‌ فايده‌؟

سرباز از جايي‌ كه‌ نشسته‌ بود چشم‌ دوخته‌ بود به‌ مطب‌ دكتري‌ درساختمان‌ روبه‌رو و منتظر بود تا پرستار بور آلماني‌ در پنجره‌ پيدايش‌شود. دوباره‌ لطفي‌ با تاكيد گفت‌:

ــ باور كنيد، پايان‌ دنيا بيش‌ از آنچه‌ فكر مي‌كنيد نزديك‌ است‌.

رئيس‌ دستش‌ را روي‌ دهني‌ گوشي‌ گذاشت‌ و آمرانه‌ به‌ حمام‌ گفت‌:

ــ اين‌ پرونده‌ را حاضر كن‌، 1130ـ3 سال‌...

و دوباره‌ رفت‌ سراغ‌ مكالمه‌مشتاقانه‌ خود، اما حمام‌ سرش‌ را از روي‌ روزنامه‌ بلند نكرد و زير لب‌غريد: «بر مادرت‌ لعنت‌.» در همين‌ حال‌ عمو ابراهيم‌ با يك‌ سيني‌ پربازگشت‌ و شروع‌ كرد به‌ پخش‌ كردن‌ ساندويچهاي‌ فول‌ و طعميه‌ و پنير و حلوا ارده‌. دهانها مثل‌ آسياب‌ افتادند به‌ جان‌ غذاها و صداي‌ ملچ‌ ملوچ‌ در گوشه‌ و كنار راه‌ افتاد. با اين‌ همه‌ هيچ‌ كس‌ چشم‌ از روزنامه‌ها برنداشت‌. عمو ابراهيم‌ از دم‌ در با چشمان‌ پژمرده‌ نگاه‌ غريبش‌ را دوخته‌ بود به‌ غذا خوردن‌ كارمندها، تا اينكه‌ احمد با دهان‌ پر از لقمه‌ صدايش‌ زد:

ــ حقوقها عمو ابراهيم.

مرد رفت‌. ساعتي‌ بعد فروشنده‌ كراوات‌ و عطريات‌ كه‌ معمولا اوايل ‌ماه‌ به‌ اداره‌ سر مي‌زد تو آمد. رفت‌ سر ميزها و هرچه‌ داشت‌ عرضه‌ كرد. كارمندان‌ شروع‌ كردند به‌ وارسي‌ جنسها. هركس‌ هرچه‌ مي‌خواست ‌برداشت‌. مرد از اتاق‌ بيرون‌ رفت‌ تا بعد از گرفتن‌ حقوق‌ برگردد. يك‌ساعت‌ بعد روغن‌ فروش‌ براي‌ جمع ‌كردن‌ اقساطش‌ آمد، ولي‌ مصطفي‌ با خنده‌ و لحني‌ معني‌دار به‌ او گفت‌:

ــ صبر كن‌ تا عمو ابراهيم‌ برگردد.

مرد در حالي‌ كه‌ لبهايش‌ با تلاوتي‌ يك‌ ريز مي‌جنبيد دم‌ در ايستاد. ماشين‌ تحرير فعالانه‌ سرگرم‌ كوبيدن‌ بود و سمير هم‌ اوراق‌ مهم‌ رابرداشت‌ و رفت‌ تا به‌ نظر رئيس‌ برساند. آفتاب‌ تازه‌ از پنجره‌ مشرف‌ برميدان‌ به‌ درون‌ سرك‌ كشيده‌ بود. سرباز هنوز دزدكي‌ به‌ پنجره‌ مطب‌ نگاه‌ مي‌كرد. رئيس‌ عمو ابراهيم‌ را براي‌ كاري‌ صدا زد، ولي‌ مصطفي‌ يادش‌ انداخت‌ كه‌ عمو ابراهيم‌ هنوز از خزانه‌ برنگشته‌ است‌. در اين‌ هنگام ‌احمد سرش‌ را از روي‌ پرونده‌ها بلند كرد و پرسيد:

ــ مردك‌ دير كرد. نمي‌دانم‌ چرا؟

فروشنده‌ روغن‌ رفت‌ تا به‌ دواير ديگر سربزند و دوباره‌ بيايد. احمد از اتاق‌ بيرون‌ رفت‌، نگاهي‌ به‌ چپ‌ و راست‌ انداخت‌، بعد برگشت‌ وگفت‌:

ــ اثري‌ ازش‌ نيست‌. مرد كه‌ خرفت‌، چي‌ باعث‌ تاخيرش‌ شد؟

سه‌ ساعت‌ كه‌ گذشت‌، احمد ديگر صبرش‌ را از دست‌ داد، بلند شد وبا صداي‌ بلند اعلام‌ كرد كه‌ دنبال‌ مرد به‌ خزانه‌ مي‌رود. لحظاتي‌ بعد با چهره‌اي‌ برافروخته‌ از خشم‌ برگشت‌ و گفت‌:

ــ يك‌ ساعت‌ پيش‌ حقوقها را گرفته‌. پس‌ كجا رفته‌ اين‌ ديوانه‌؟

لطفي‌ از او پرسيد:

ــ حقوق‌ خودش‌ را گرفته‌؟

احمد با تشر پاسخ‌ داد:

ــ بله‌، جلو قسمت‌ پرداخت‌ حقوق‌ روزمزدها به‌ من‌ گفتند.

ــ شايد رفته‌ باشد خريد.

ــ قبل‌ از اينكه‌ حقوقمان‌ را بدهد؟

ــ خيلي‌ بعيد نيست‌، هر دم‌ از اين‌ باغ‌ بري‌ مي‌رسد...

نارضايي‌ بر چهره‌ها نقش‌ بست‌. رئيس‌ ــ گروه‌ چهار اشل‌ قديم‌ ــسگرمه‌هايش‌ را توي‌ هم‌ كرد. سكوت‌ كوتاهي‌ حكمفرما شد. چيزي‌نگذشت‌ كه‌ مصطفي‌ با يكي‌ از خنده‌هاي‌ مشهورش‌ سكوت‌ را شكست ‌و گفت‌:

ــ فكرش‌ را بكنيد كه‌ توي‌ راه‌ پولش‌ را زده‌ باشند!

خنده‌هاي‌ بي‌رمقي‌ به‌ لبها نشست‌ ــ بسيار بي‌رمق‌ ــ مثل‌ آههاي‌زيرلبي‌; كه‌ لطفي‌ گفت‌:

ــ يا حادثه‌اي‌ برايش‌ پيش‌ آمده‌ باشد!

و چون‌ در چهره‌ها ناخرسندي‌ ديد، حرفش‌ را تصحيح‌ كرد وگفت‌:

ــ امروز هر بلايي‌ بر سر عمو ابراهيم‌ بيايد بر سر همه‌ اداره‌ آمده ‌است‌...

احمد به‌ تندي‌ گفت‌:

ــ مگر اين‌ كه‌ كسي‌ سر گنج‌ نشسته‌ باشد.

همه‌ از حرفش‌ احساس‌ رضايت‌ خاطر كردند. رئيس‌ با خودنويس ‌پاركر اهدايي‌اش‌ روي‌ ميز ضرب‌ گرفت‌ و با آن‌ اعضاي‌ دايره‌ را به‌خويشتن‌داري‌ دعوت‌ كرد. او درواقع‌ نگراني‌ فزاينده‌ خودش‌ را دورمي‌كرد. با وجود اين‌ سرباز پرسيد:

ــ در چنين‌ وضعي‌ چه‌ بلايي‌ برسر پولها مي‌آيد؟

ــ مثل‌ وقت‌ دزدي‌€

كسي‌ نخنديد. سرباز بار ديگر پرسيد:

ــ مثل‌ وقت‌ حوادث‌؟

ــ پول‌ توي‌ شلوغي‌ به‌ سرقت‌ مي‌رود; آن‌ را در دفتر پليس‌ نگه‌مي‌دارند تا قضايا روشن‌ شود، و بعد خر بيار معركه‌ باركن.

چنين‌ به‌ نظر آمد كه‌ كسي‌ حال‌ خنديدن‌ نداشت‌. چهره‌ها عبوس‌ بودو زمان‌ سنگين‌تر از بيماري‌ مي‌گذشت‌. صدايي‌ گفت‌: «امروز به‌ روي‌كي‌ بلند شديم‌؟»

احمد پا شد رفت‌ تا دايره‌ بازرسي‌ را دنبال‌ عمو ابراهيم ‌بگردد. ولي‌ وقتي‌ برگشت‌ چهره‌اش‌ داد مي‌زد كه‌ كاري از پيش‌ نبرده‌است‌. رئيس‌ به‌ اين‌ مشكل‌ غريب‌ مي‌انديشيد كه‌ در خاطر هيچ‌كس‌ نمي‌گنجيد. حاضر نبود باور كند: مردك‌ ديوانه‌ دفعتا دم‌ در پيدايش‌خواهد شد. فحش‌ است‌ كه‌ نثارش‌ خواهد شد و اوعذرهاي‌ جورواجور خواهد تراشيد. خوب‌ جز اين‌ چه‌ مي‌توانند بكنند؟ لطفي‌ پشتش‌ به‌ زن‌ ثروتمندش‌ گرم‌ است‌. سمير از آن‌ حقه‌هاست‌. ولي‌بيچاره‌هايي‌ مثل‌ احمد حادثه‌ پاك‌ نابودشان‌ مي‌كند.

فروشنده‌ روغن‌ برگشت‌ ولي‌ پيش‌ از آن‌ كه‌ دهان‌ باز كند رئيس‌سرش‌ داد كشيد:

ــ صبر كن‌، دنيا كه‌ به‌ آخر نرسيده‌. ما در يك‌ اداره‌ دولتي‌ هستيم‌ نه‌ دربازار...

مرد حيرت‌زده‌ عقب‌ نشست‌. چند نفر از كارمندان‌ دايره‌ بازرسي‌ براي‌ احوالپرسي‌ آمدند، بعضي‌شان‌ خواستند شوخي‌ كنند ولي‌ فضا را گرفته‌ ديدند و شوخي‌ توي‌ دهانشان‌ ماسيد. نگراني‌ به‌ عيان‌ خود رانشان‌ داد، همه‌ دست‌ از كار كشيدند. احمد آهي‌ كشيد و گفت‌:

ــ به‌ دلم‌ برات‌ شده‌ كه‌ مساله‌ جدي‌ است‌. از بين‌ رفتيم‌ حضرات‌...

بعد برخاست‌ و گفت‌: مي‌روم‌ از دربان‌ وزارتخانه‌ سراغش‌ را بگيرم‌.

و با پريشاني‌ ناپديد شد. اندكي‌ بعد برگشت‌ و برانگيخته‌ داد زد:

ــ دربان‌ مي‌گويد كه‌ او را حدود نه‌ صبح‌ ديده‌ كه‌ از وزارتخانه ‌مي‌رود بيرون‌.

بعد با صدايي‌ گفت‌:

ــ بدتر از فاجعه‌ است‌. ممكن‌ نيست‌ زندگيش‌ را به‌ صد وپنجاه‌ يادويست‌ جنيه‌ بفروشد. حادثه‌؟ كي‌ مي‌داند. خدايا، يعني‌ اين‌ ماه‌ تمام‌مي‌شود؟

لطفي‌ احساس‌ كرد كه‌ نگاهها گاه‌ به‌ گاه‌ به‌ طرفش‌ برمي‌گردد، پس‌ باحالي‌ گرفته‌ گفت‌:

ــ بله‌ بدتر از فاجعه‌ است‌. شايد بپرسيد خوب‌ براي‌ من‌ چه‌ اهميت‌دارد؟ راستش‌ بگويم‌ كه‌ زن‌ پولدارم‌ حتي‌ يك‌ سكه‌ از پولش‌ را خرج‌نمي‌كند...

دهها نفرين‌ بود كه‌ در دل‌ نثارش‌ شد. هيچ‌ كس‌ وقعي‌ به‌ حرفش ‌نگذاشت‌. احمد آهي‌ كشيد و گفت‌:

ــ شما را به‌ خدا باور مي‌كنيد؟ به‌ خدا كه‌ من‌ از روز دوم‌ برج‌ ديگريك‌ شاهي‌ توي‌ جيبم‌ نيست‌. نه‌ چاي‌ و قهوه‌ مي‌خورم‌، نه‌ سيگارمي‌كشم‌، نه‌ ماشين‌ سوار مي‌شوم‌. اولادي‌ در دبيرستان‌، اولادي‌ دردانشگاه‌ و قرض‌ سنگين‌ دوا و درمان‌. چه‌ خاكي‌ به‌ سرم‌ بريزم‌؟

چون‌ ساعت‌ از يك‌ بعدازظهر گذشت‌، رئيس‌ با چهره‌اي‌ گرفته‌ برخاست‌. از ميزش‌ فاصله‌ گرفت‌ و گفت‌:

ــ بايد به‌ بازرس‌ كل‌ خبر داد.

بازرس‌ كل‌ در حالي‌ كه‌ خود را ناراحت‌ نشان‌ مي‌داد به‌ داستان‌ گوش‌داد، بعد پرسيد:

ــ با وجود همه‌ اينها، ممكن‌ نيست‌ برگردد؟

ــ راستش‌ من‌ كه‌ پاك‌ نااميدم‌، ساعت‌ نزديك‌ دو است‌...

بازرس‌ با لحن‌ خرده‌گيرانه‌اي‌ گفت‌:

ــ شما مي‌دانيد كه‌ رفتارتان‌ اشتباه‌ و برخلاف‌ دستور است‌...

رئيس‌ در سكوتي‌ نوميدانه‌ فرو رفت‌، آنگاه‌ با تمجمج‌ گفت‌:

ــ همه‌ دواير اين‌ كار را مي‌كنند...

ــ باشد! اشتباه‌ اشتباه‌ را توجيه‌ نمي‌كند. گزارشي‌ به‌ من‌ بنويس‌ تا به ‌نماينده‌ وزراتخانه‌ بدهم‌...

ولي‌ رئيس‌ كوتاه‌ نيامد وگفت‌:

ــ همه‌ به‌ حقوقشان‌ شديدا احتياج‌ دارند. اين‌ وضع‌ بي‌سابقه‌ است‌...

ــ مي‌خواهي‌ من‌ چه‌ كنم‌؟

ــ ما حقوقها را نگرفته‌ايم‌; ليست‌ را امضا نكرده‌ايم‌...

ــ بله‌، قضيه‌ انكار كردني‌ نيست‌. همين‌ طور سهل‌انگاري‌ درمسؤوليت‌...

سكوت‌ حاكم‌ شد. رئيس‌ آدم‌ درمانده‌اي‌ جلوه‌ كرد. بازرس‌ به‌ تنگ‌آمد و خودش‌ را با اوراق‌ روي‌ ميزش‌ مشغول‌ كرد. رئيس‌ از موضع‌ خودعقب‌ نشست‌ و باگامهايي‌ سنگين‌ به‌ طرف‌ در رفت‌. هنگام‌ خروج‌صداي‌ بازرس‌ كل‌ را شنيد كه‌ با درشتي‌ مي‌گفت‌:

ــ به‌ پليس‌ خبر بدهيد...

افراد دبيرخانه‌ راه‌ افتادند به‌ طرف‌ مركز پليس‌. يك‌ نظامي‌ هدايتشان‌كرد به‌ اتاق‌ افسر نگهبان‌. راهشان‌ را از ميان‌ زناني‌ كه‌ زانوهايشان‌ را بغل‌ زده‌ بودند و جلوشان‌ دسته‌اي‌ مرد دعوا كرده‌ و خونالود نشسته‌ بودند،گشودند. ازپس‌ دري‌ بسته‌ صداي‌ جيغ‌ و ناله‌ بلند بود. آقاي‌ كامل‌، رئيس‌دايره‌ تمام‌ ماجرا را از اول‌ تا آخر براي‌ افسر تعريف‌ كرد. درباره‌ عموابراهيم‌ گفت‌ كه‌ فراشي‌ است‌ پنجاه‌ و پنج‌ ساله‌. از ده‌ سالگي‌ به‌ عنوان‌كارگر چاپخانه‌ به‌ خدمت‌ وزارتخانه‌ درآمده‌، بعد به‌ علت‌ اينكه‌ روي‌رئيسش‌ دست‌ بلند كرده‌، فراشش‌ كرده‌اند. حقوق‌ پايه‌اش‌ شش‌ جنيه‌است‌. كاركنان‌ دبيرخانه‌ درباره‌اش‌ گفتند كه‌ آدم‌ پاكي‌ بود، و اگر چه‌اشكالاتي‌ داشت‌، اما قابل‌ تحمل‌ بود. مثلا پيش‌ مي‌آمد كه‌ داشت‌ با توحرف‌ مي‌زد، مي‌گذاشت‌ مي‌رفت‌، يا در چيزهايي‌ دخالت‌ مي‌كرد كه‌ به‌او مربوط نبود; يا گاهي‌ بدون‌ مناسبت‌ به‌ مسايل‌ سياسي‌ روز مي‌پيچيد.گفتند كه‌ در خانه‌ شماره‌ 111 >درب‌ الحله‌< زندگي‌ مي‌كند. سابقه‌ نداردكه‌ دزدي‌ كرده‌ يا چيز مشكوكي‌ آورده‌ باشد. افسر پس‌ از نوشتن‌ صورت‌جلسه‌ گفت‌ كه‌ منطقه‌ نخست‌ بايد مطمئن‌ شود كه‌ حادثه‌اي‌ براي‌ او پيش‌نيامده‌، بعد تحقيق‌ مسير قانوني‌ خود را طي‌ كند. كارمندان‌ چاره‌اي‌ جزبازگشت‌ نديدند. منگ‌ از پريشاني‌، مركز پليس‌ را ترك‌ گفتند. صدايشان‌درهم‌ آميخته‌ بود، شكوه‌ مي‌كردند و مي‌پرسيدند كه‌ با مسئوليتهاي‌سنگين‌شان‌ در خانه‌ چه كنند. همگي‌ تمايل‌ واحدي‌ داشتند و آن‌ اينكه‌ باهم‌ باشند تا راه‌حلي‌ براي‌ مشكل‌شان‌ بيابند، اما بالاخره‌ ناچار شدند ازهم‌ جدا شوند. هريك‌ به‌ راه‌ خود رفت‌. رئيس‌ دايره‌ به‌ خانه‌اش‌برگشت‌. دلخوشي‌اي‌ نداشت‌ جز بازي‌ ورق‌. مصطفاي‌ ماشين‌نويس‌كج‌ كرد به طرف‌ حجره‌ رباخواري‌ در «باب‌ الشعريه» كه‌ عادت‌ داشت‌ درمواقع‌ بحراني‌ با بهره‌ كلان‌ از او نزول‌ بگيرد. لطفي‌ خرجي‌ خانه‌ دست‌زنش‌ بود، در نتيجه‌ لازم‌ بود كلكي‌ سوار كند تا خرجي‌ ماهانه‌ را از اوبگيرد. سرباز عزب‌ بود و در خانه‌ پدرش‌ زندگي‌ مي‌كرد. تصميم‌ گرفت ‌به‌ او بگويد: «اين‌ ماه‌ خرجم‌ را بده‌، فرض‌ كن‌ هنوز محصلم‌.» حمام ‌ناگزير بود زنش‌ را كه‌ عضو صندوق‌ پس‌انداز محلي‌ بود متقاعد كند تاسهمش‌ را كه‌ مخصوص‌ لباس‌ بود براي‌ خرج‌ خانه‌ بگيرد، حالا با دعوا يا با التماس‌. سمير كارش‌ آسانتر بود، چون‌ وقتي‌ تنها شد به‌ خودش‌گفت‌: «اگر رشوه‌ نبود چطور مي‌توانستم‌ از اين‌ مهلكه‌ جان‌ به‌ در ببرم؟» ماند احمد انديكاتوريست‌، كه‌ همكارانش‌ فكر مي‌كردند رنگ‌ روز بعد را هم‌ نخواهد ديد. سرگردان‌ توي‌ خيابانها راه‌ مي‌رفت‌، بي‌آنكه ‌حواسش‌ به‌ مردم‌ دور و بر و ماشينها باشد. نالان‌ با چهره‌اي‌ كبود داخل ‌خانه‌ شد، خود را روي‌ اولين‌ صندلي‌ انداخت‌ و چشمهايش‌ را بست‌. زنش‌ با بوي‌ آشپزخانه‌ به‌ طرفش‌ آمد و با پريشاني‌ پرسيد:

ــ چي‌ شده‌؟

ــ اين‌ ماه‌ حقوق‌ نداريم.

زن‌ با تعجب‌ گفت‌:

ــ خدا روز بد نياورد، چرا؟ عمو ابراهيم‌ اول‌ وقت‌ حقوقت‌ را آورد!

مرد چون‌ غريقي‌ كه‌ در لحظه‌هاي‌ آخر نفسي‌ يافته‌ باشد، از جا جهيد. زنش‌ رفت‌ و پاكت‌ اوراق‌ مالي‌ را آورد و احمد حقوقش‌ را تمام‌ وكمال ‌در آن‌ ديد. شادي‌ او را به‌ مرز جنون‌ رساند. سبكبال‌ دستهايش‌ را گشود و از ته‌ دل‌ داد زد: «خدا خوارت‌ نكند عمو ابراهيم‌... خدا عوضت‌ بدهد عمو ابراهيم.»

پليس‌ به‌ خانه‌ عمو ابراهيم‌ در درب‌ الحله‌ حمله‌ برد. خانه‌ عبارت‌ بود از اتاقي‌ انباري‌ در يك‌ حياط قديمي‌ كه‌ ديوارش‌ در حال‌ فروريختن‌ بود. در اتاق‌ چيزي‌ نبود جز يك‌ تشك‌ شندره‌، يك‌ حصير، يك‌ منقل‌، يك‌ ديگ‌، يك‌ ساج‌ و پيرزني‌ يك‌ چشم‌ كه‌ معلوم‌ شد زن اوست‌. چون‌سراغ‌ شوهرش‌ را گرفتند، گفت‌ كه‌ وزارتخانه‌ است‌. بعد خيلي‌ جدي ‌گفت‌ كه‌ چيزي‌ از ناپديد شدنش‌ نمي‌داند. تنها لباسي‌ كه‌ از عمو ابراهيم‌يافتند يك‌ جلباب‌ بود كه‌ وقتي‌ خوب‌ وارسي‌اش‌ كردند، قطعه‌ كوچكي‌حشيش‌ توي‌ آن‌ پيدا كردند. ماموران‌ زن‌ را به‌ دفتر پليس‌ بردند و او گفت‌ كه‌ از فرار مردش‌ يا از سرقتي‌ كه‌ به‌ آن‌ متهم‌ است‌ چيزي‌ نمي‌داند. خيلي‌گريست‌ و خيلي‌ شوهرش‌ را نفرين‌ كرد. گفت‌ كه‌ مرد در آغاز زندگي‌مشتركشان‌، شوهر پاكي‌ بود و آنها صاحب‌ بچه‌هايي‌ هستند. از اين‌بچه‌ها يكي‌ كارگري‌ است‌ در منطقه‌ كانال‌ كه‌ سالهاست‌ رابطه‌اش‌ با آنهاقطع‌ است‌. ديگري‌ در ده‌ سالگي‌ در حادثه‌ تصادف‌ تراموا كشته‌ شده‌. و يك‌ دختر كه‌ زن‌ يك‌ كارگر ساختمان‌ است‌ و شوهرش‌ او را به‌ دورترين ‌منطقه‌ صعيد برده‌. او هم‌ مانند برادرش‌ در كانال‌ با آنها رابطه‌ ندارد. بعداعتراف‌ كرد كه‌ عمو ابراهيم‌ در ماههاي‌ اخير و بعد از اين‌ كه‌ پا به‌ سن‌گذاشت‌، تغيير مهمي‌ كرده‌ است‌، به‌ اين‌ معني‌ كه‌ خبرهايي‌ به‌ او رسيده‌ كه‌ نشان‌ مي‌دهد وي‌ دلبسته‌ دخترك‌ بليت‌ فروشي‌ در حوالي‌ قهوه‌خانه «فؤاد» شده‌، و اين‌ خبرها باعث‌ شده كه‌ چند بار جلوي‌ چشم‌ همسايه‌هابا هم‌ دعوا كنند.

ماموران‌ به‌ قهوه‌خانه‌ فؤاد ريختند و با گروه‌ عجيبي‌ ته‌ سيگارجمع‌كن‌ ــ از كودك‌ تا جوان‌ ــ به‌ مركز بازگشتند. عده‌اي‌ واكسي‌ نيزآوردند. همه‌ وقتي‌ اوصاف‌ عمو ابراهيم‌ را شنيدند، او را به‌ ياد آوردند.گفتند كه‌ او در ماههاي‌ اخير روي‌ آخرين‌ صندلي‌ درگذر منشعب‌ از راه‌اصلي‌ مي‌نشست‌، قهوه‌ مي‌خورد و به‌ دخترك‌ انگليسي‌ زل‌ مي‌زد. دخترك‌، بليت‌ فروشي‌ هفده‌ ساله‌ بود با گيسوان‌ طلايي‌ و چشمان‌ آبي‌ كه‌او هم‌ در آغاز ته‌ سيگار جمع‌ مي‌كرد. تقريبا همه‌ اعتراف‌ كردند كه‌روابط مخصوصي‌ با او داشتند، بعضي‌ از مشتريهاي‌ محترم‌ قهوه‌خانه‌هم‌ همينطور. عمو ابراهيم‌ خيلي‌ به‌ دخترك‌ توجه‌ داشت‌. يك‌ بار از آن‌حوالي‌ مي‌گذشت‌ كه‌ او را ديد و چون‌ فهميد كه‌ دور وبر قهوه‌خانه‌ فواد مي‌پلكد، صندليش‌ را ته‌ گذر گذاشت‌ تا هر بعدازظهر او را ببيند. درظاهر براي‌ خريد بليت‌ صدايش مي‌زد، ولي‌ درواقع‌ مي‌خواست‌ مدت‌بيشتري‌ كنار خود نگهش‌ دارد. دخترك‌ از همان‌ آغاز متوجه‌ دلباختگي‌مرد شد و پيش‌ آنها پته‌اش‌ را روي‌ آب‌ ريخت‌، و او هم‌ به‌ علت‌ گيجي‌متوجه‌ آنها نبود. روزي‌ دخترك‌ به‌ آنها خبر داد كه‌ مرد مايل‌ است‌ با اوازدواج‌ كند€ گفت‌ كه‌ مرد به‌ او زندگي‌ سعادتمند و خالي‌ از بدبختي‌ ودربدري‌ وعده‌ داده‌ است‌. آنها خيلي‌ خنديدند و حرف‌ را شوخي‌ تلقي‌كردند، چون‌ هم‌ خودشان‌ به‌ ازدواج‌ فكر نكرده‌ بودند و هم‌ مرد هيچ‌شباهتي‌ به‌ دامادي‌ كه‌ در خيالشان‌ بود، نداشت‌. يكي‌شان‌ به‌ مسخره‌گفت‌:

ــ او كه‌ ظاهرا مثل‌ ماست!

دخترك‌ با سردرگمي‌ گفت‌:

ــ ولي‌ ثروتمند است‌...

باز هم‌ خنديدند. ولي‌ دخترك‌ ديگر به‌ قهوه‌خانه‌ نيامد و يكدفعه‌ ازهمه‌جا غيبش‌ زد.

پليس‌ يقين‌ داشت‌ كه‌ يك‌ سرنخ‌ را گير آورده‌ است‌، ولي‌ نمي‌دانست ‌كه‌ سرديگر در «ابوقير» است‌. آري‌، عمو ابراهيم‌ در ابوقير بود. برساحل‌مي‌لميد، گاه‌ به‌ دريا و گاه‌ به‌ «ياسمينه» كه‌ گيسوان‌ طلايي‌اش‌ در معرض‌نسيم‌ پرمي‌گشود، چشم‌ مي‌دوخت‌. ريشش‌ تراشيده‌ و تاسي‌ سرش‌ زيرعرق‌ چيني‌ به‌ سفيدي‌ شير پوشيده‌ بود. معلوم‌ بود كه‌ آبي‌ زير پوستش‌دويده‌ است‌. ياسمينه‌ دامن‌ شيكي‌ به‌ تن‌ داشت‌. چنان‌ تر و تازه‌ مي‌نمودكه‌ گويي‌ آب‌ مقطر است‌. يك‌ كانون‌ خانوادگي‌ خوشبخت‌ و كامياب‌،اگرچه‌ سرماي‌ فروردين‌ هنوز نيشي‌ مي‌زد. محل‌ تقريبا خالي‌ بود. هنوزاز مسافران‌ تابستان‌ خبري‌ نبود و يونانياني‌ كه‌ كنار دريا خانه‌ داشتند، ازساحل‌ دور بودند. عشق‌ گرداگرد مجلس‌ زيبايشان‌ پرگشوده‌ بود ومي‌رقصيد. در چشمان‌ عمو ابراهيم‌ ناباوري‌ و تعجب‌ موج‌ مي‌زد. انگاربراي‌ اولين‌ بار در معصوميتي‌ كودكانه‌ با جهان‌ رو به‌ رو مي‌شود. آخر تاآن‌ موقع‌ دريا نديده‌ بود. در تمام‌ عمر حتي‌ پايش‌ را از قاهره‌ بيرون‌نگذاشته‌ بود. چنين‌ بود كه‌ درياي‌ خروشان‌، ساحل‌ بيكران‌ و آسمان‌پوشيده‌ از ابر سپيد او را چون‌ گل‌ صفا داده‌ بود... گوش‌ به‌ صداي‌دانه‌هاي‌ باران‌ سپرده‌ بود و لبخند شادي‌ و خوشبختي‌ لبانش‌ را ترك‌نمي‌كرد. گويي‌ از بندهاي‌ غم‌ رسته‌ است‌ و در رؤيايي‌ غوطه‌ مي‌خورد،يا از نغمه‌هاي‌ دلكش‌ عشق‌ كه‌ جان‌ سرمستش‌ را در نور ديده‌ است‌ لذت‌مي‌برد. اما دخترك‌ در برابرش‌ بي‌حال‌ دراز كشيده‌ بود، سكوت‌ سنگيني‌او را دربرگرفته‌ و پلكهايش‌ با رنگي‌ از ملال‌ سنگين‌ شده‌ بود. لطفي‌،كارمند دبيرخانه‌ ناخواسته‌ ابوقير را به‌ او معرفي‌ كرده‌ بود. هرسال‌تابستان‌ را در اين‌ ييلاق‌ مي‌گذراند و پيش‌ از سفر و بعد از آن‌، از زيبايي‌ وآرامش‌ و ماهيهايش‌ براي‌ همكاران‌ حكايتها مي‌گفت‌. ييلاق‌ فكر عموابراهيم‌ را پر كرده‌ بود و آخر سر هم‌ راه‌ خود را به‌ آن‌ پيدا كرد، با هر آنچه‌يك‌ ماه‌ عسل‌ نياز داشت‌، از لباس‌ و لوازم‌ آرايش‌ و هديه‌ و اسباب‌ عيش‌و عشرت‌. همه‌ روز را توي‌ اتاق‌ مفروشي‌ كه‌ كرايه‌ كرده‌ بود در كنارساحل‌ مي‌گذراند. كاري‌ جز عشق‌ و نظربازي‌ و كشيدن‌ خوردن‌ ونوشيدن‌ و گپ‌ زدن‌ نداشت‌. در يك‌ هفته‌ چنان‌ ريخت‌ و پاشي‌ كرد كه‌قبلا در يك‌ سال‌ هم‌ نمي‌كرد. و معشوق‌ دست‌ از خواهش‌ نمي‌كشيد، واو چه‌ زود خواسته‌هايش‌ را پاسخ‌ مي‌گفت‌. دخترك‌ رفتار عجيبي‌ داشت‌حتي‌ مسكرات‌ و مخدرات‌ هم‌ مي‌خواست‌€ تا حد آزار دهنده‌اي‌ صريح‌بود. يك‌ بار پرسيد:

ــ پولها را از كجا آورده‌اي‌؟

عمو ابراهيم‌ خنديد و گفت‌:

ــ من‌ جزو اعيانم‌.

دخترك‌ با ترديد و با گونه‌هاي‌ گل‌ انداخته‌ از شراب‌، گفت‌:

ــ حاليم‌ هست‌...

ـ خدا ببخشدت‌...

دخترك‌ خنده‌ ابلهانه‌اي‌ كرد وگفت‌:

ــ چهار تا دندان‌ بيشتر نداري‌... يكي‌ بالا، سه‌ تا پايين‌...

مرد با اغماض‌ خنديد، شايد هم‌ كمي‌ به‌ دل‌ گرفت‌، ولي‌ تصميم‌نداشت‌ از خوشبختي‌ دست‌ بكشد، خوشبختي‌اي‌ كه‌ خودش‌ بيش‌ ازهركس‌ مي‌دانست‌ چقدر ناپايدار است‌. چيزي‌ نمي‌خواست‌، جز اين‌ كه‌سعادتي‌ را كه‌ به‌ دست‌ آورده‌ است‌ مدتي‌ نگه‌ دارد. مي‌دانست‌ كه‌پايه‌هاي‌ سعادتش‌ با خرج‌ آخرين‌ سكه‌ خود به‌ خود فرو خواهدريخت‌، اما نمي‌خواست‌ پيش‌ از آن‌ دستگيرش‌ كنند. از اين‌ رو با وجودكج‌ خلقيهايي‌ كه‌ معشوق‌ نشان‌ مي‌داد بر خوشبختي‌ پا مي‌فشرد. دخترك‌ميل‌ داشت‌ اسكندريه‌ را ببيند، ولي‌ عمو ابراهيم‌ مصرانه‌ رد كرد. پس‌دختر با مكري‌ كه‌ از پياده‌روها به‌ ارث‌ برده‌ بود گفت‌:

ــ بهت‌ گفتم‌ حاليم‌ هست‌ بابا!

پاسخ‌ عمو ابراهيم‌ اين‌ بود كه‌ يك‌ هديه‌ زينتي‌ زيبا برايش‌ خريد،ميوه‌ و شراب‌ و سيگارهاي‌ قاچاق‌ در دسترسش‌ نهاد، گونه‌هاي‌ گل‌انداخته‌اش‌ را بوسيد، با مهرباني‌ به‌ چهره‌اش‌ لبخند زد و گفت‌:

ــ به‌ دريا و آسمان‌ نگاه‌ كن‌ و با آنچه‌ داري‌ خوشبخت‌ باش‌. عيشت‌شاد!..

مي‌خواست‌ او هم‌ مثل‌ خودش‌ خوشبخت‌ باشد. پيش‌ از اين‌سرافكنده‌ مي‌گشت‌. از دنيا جز خاك‌ و خلش‌ را نمي‌ديد، يا چيزي‌ جزمحنتها و بدبختيهايش‌ را نمي‌ديد. اما اينك‌ چيزي‌ را مي‌ديد كه‌ هرگزنديده‌ بود. سپيده‌ دمان‌ را در طلوع‌ سحرآميزش‌ و غروب‌ را با رنگهاي‌شگفت‌انگيزش‌ كه‌ از شفق‌ مي‌تراويد. ستارگان‌ بيدار را و ماه‌ تابنده‌ را وافقهاي‌ نامتناهي‌ را. و همه‌ اينها را به‌ نيروي‌ خلاق‌ عشق‌ مي‌ديد. حتي‌ درشگفت‌ بود كه‌ پس‌ از آن‌ همه‌ تيره‌ روزي‌ چگونه‌ اينها او را به‌ وجدمي‌آورند.

در اوايل‌ خرداد نخستين‌ خانواده‌ كه‌ زودتر از ديگران‌ به‌ ييلاق‌ آمده‌بود كنار ساحل‌ پيدا شد. عمو ابراهيم‌ دلش‌ گرفت‌. احساس‌ كرد كه‌بدبختي‌ دارد مثل‌ اجل‌ نزديك‌ مي‌شود. خوشبختي‌ به‌ زودي‌ و براي‌هميشه‌ خواهد رفت‌ و همين‌، او را برسعادت‌ موجود مصرتر ساخت‌.شروع‌ كرد به‌ روشن‌ كردن‌ پياپي‌ سيگارهايش‌. روزي‌ توي‌ دكان‌ بقالي‌بود كه‌ در آخر راه‌ لطفي‌، كارمند دبيرخانه‌ را همراه‌ يكي‌ از دلالها ديد.دلش‌ از ترس‌ پايين‌ ريخت‌. به‌ سرعت‌ به‌ كوچه‌ بغل‌ پيچيد و از آنجاخود را به‌ خانه‌ رساند. لطفي‌ مثل‌ هر تابستان‌ ديگر آمده‌ بود تا براي‌ماههاي‌ تير و مرداد خانه‌اي‌ كرايه‌ كند. چند روز نخواهد گذشت‌ كه‌لطفي‌ طول‌ و عرض‌ ساحل‌ را خواهد پيمود و ديگرجايي‌ براي‌ اونخواهد ماند. نااميدي‌ در خانه‌اش‌ را مي‌كوبيد و او جايي‌ براي‌ خودسراغ‌ نداشت‌. رؤيا مثل‌ اين‌ ابر شتابنده‌ به‌ پايان‌ خواهد رسيد و معشوق‌چون‌ نسيمي‌ تركش‌ خواهد كرد. معشوقي‌ كه‌ دوستش‌ دارد، هرچند ازتنهايي‌ مي‌نالد و زباني‌ گزنده‌ دارد. آري‌، دوستش‌ دارد، و براي‌ سعادتي‌كه‌ ارزاني‌اش‌ داشته‌ و روح‌ جوانيي‌ در او دميده‌، سپاسگزارش‌ است‌.خدا از سر تقصيراتش‌ بگذرد و خوشبختش‌ كند.

خود را در اتاق‌ تنها يافت‌. رفت‌ باقي‌مانده‌ پولها را شمرد و آنها رادور سينه‌اش‌ بست‌. حركتي‌ نزديك‌ در احساس‌ كرد. به‌ طرف‌ صدابرگشت‌ و دختر را ديد كه‌ دارد مي‌آيد. با خود گفت‌ آيا او را ديده‌ است‌؟در چشمانش‌ نگاه‌ مكارانه‌اي‌ خواند، از اين‌ رو هنگامي‌ كه در كنارش‌روي‌ رختخواب‌ دراز كشيد، خواب‌ از چشمانش‌ پريد. شب‌ دربي‌خوابي‌ و فكر گذشت‌. در درونش‌ صداي‌ پرمهري‌ مي‌گفت‌: >پولها رابه‌ او بده‌ و روانه‌اش‌ كن‌.<

به‌ او گفت‌: >هنوز چند روزي‌ فرصت‌ دارم‌.< صدا گفت‌: >پولها را بده‌و روانه‌اش‌ كن‌.< دخترك‌ زيباي‌ فراري‌ از پدر... از مادر؟

دخترك‌ يك‌ بار در كمال‌ سادگي‌ به‌ او گفته‌ بود.

ــ هيچ ‌كس‌ را در دنيا ندارم‌...

مثل‌ خودش‌! در تاريكي‌ احساس‌ كرد چيزي‌ مثل‌ مار روي‌ سينه‌اش ‌مي‌خزد. حواسش‌ در دستان‌ دزد دخترك‌ متمركز شد. سعي‌ مي‌كند ازش‌ بدزدد. بدجنس‌، پس‌ به‌ خاطر همين‌ بود كه‌ مي‌كوشيد خسته‌اش‌ كند تاغرق‌ خواب‌ شود؟ چه‌ بدبختي‌ بزرگي‌! و دستش‌ را گرفت‌، دخترك‌ درتاريكي‌ جيغي‌ كشيد. سپس‌ سكوت‌ حاكم‌ شد. عمو ابراهيم‌ با اندوه‌ پرسيد:

ــ چرا اين‌ كار را كردي‌؟

بعد سرزنش‌آميز گفت‌:

ــ كي‌ خواسته‌ات‌ را رد كردم‌؟

دخترك‌ افتاد روي‌ دستش‌ و وحشيانه‌ گازش‌ گرفت‌، طوري‌ كه‌ ناليد و با قوت‌ عقبش‌ راند. اين‌ اولين‌ حركت‌ بي‌رحمانه‌اي‌ بود كه‌ از دخترك ‌سر مي‌زد. عمو ابراهيم‌ پريد كليد برق‌ را زد و اتاق‌ روشن‌ شد. اول‌ ازهمه‌ به‌ مچ‌ خونينش‌ نگاه‌ كرد، بعد گفت‌:

ــ با اين‌ سن‌ و اين‌ همه‌ بدجنس‌!

دخترك‌ لحظه‌اي‌ خجلت‌زده‌ به‌ او نگريست‌، سپس‌ به‌ او پشت‌ كرد.مرد پرسيد:

ــ مي‌خواستي‌ مال‌ خودت‌ را بدزدي‌؟

دخترك‌ چهره‌ درهم‌ كشيد. عصبي‌ و بي‌حوصله‌ بود، ولي‌ حرفي‌ نزد. مرد دوباره‌ گفت‌:

ــ من‌ از اين‌ بيشتر طمعي‌ ندارم‌.

بعد لبخند تلخي‌ زد و گفت‌:

ــ خدا خودش‌ جزايت‌ را بدهد...

عمو ابراهيم‌ صبح‌، بيشترين‌ مقدار پولي‌ را كه‌ نزدش‌ مانده‌ بود به‌دخترك‌ داد، اسبابش‌ را بست‌ و او را به‌ ايستگاه‌ رساند...

از آن‌ پس‌ ديگر ابوقير از هر جلوه‌اي‌ خالي‌ شد... وضع‌ بتدريج‌ تغييركرد و مسافران‌ گروه‌ گروه‌ سرازير شدند به‌ طرف‌ ييلاق‌. عمو ابراهيم‌ رفت‌ اسكندريه‌ تا بي‌اعتنا به‌ همه‌ چيز سر به‌ آوارگي‌ بگذارد. يك‌ بارخودش‌ را مقابل‌ مسجد ابوعباس‌ ديد. داخل‌ شد. به‌ احترام‌ مسجد دو ركعت‌ نماز خواند، بعد رويش‌ را به‌ طرف‌ ديوار كرد و نشست‌. بااندوهي‌ گران‌ و ياسي‌ عظيم‌ دست‌ به‌ گريبان‌ بود. به‌ نجوا با خداي‌ خود گفتگو كرد: «ممكن‌ نيست‌ آنچه‌ براي‌ من‌ پيش‌ آمد و آنچه‌ در هرجاي‌ ديگر دنيا پيش‌ مي‌آيد تو را راضي‌ كند. كوچك و زيبا و شرور، آيا اين‌ تورا راضي‌ مي‌كند؟ بچه‌هايم‌ كجا هستند... آيا اين‌ راضيت‌ مي‌كند؟! ميان‌ميليونها انسان‌ احساس‌ تنهايي‌ كشنده‌اي‌ مي‌كنم‌... اين‌ راضيت‌ مي‌كند؟» و به‌ گريه‌ افتاد. داشت‌ از مسجد دور مي‌شد كه‌ كسي‌ صدا زد: «عموابراهيم!» گيج‌ و بي‌اراده‌ برگشت‌. نره‌ غولي‌ را ديد كه‌ ظفرمند و خشنود به‌ سويش‌ گام‌ برمي‌دارد. از سكناتش‌ فهميد مامور است‌. بي‌ مقاومت‌ايستاد. مرد شانه‌اش‌ را چسبيد و گفت‌:

ــ خسته‌ شديم‌ بس‌ كه‌ دنبالت‌ گشتيم‌... خدا خسته‌ات‌ كند.

و عمو ابراهيم‌ را به‌ جلو راند، آنگاه‌ چون‌ حالت‌ تسليم‌ و سرخي‌چشمان‌ او را ديد، گفت‌:

ــ مي‌تواني‌ به‌ من‌ بگويي‌ تو با اين‌ سنـت‌ چرا آن‌ كار را كردي‌؟

ــ خدا...

اين‌ كلمه‌ چون‌ آهي‌ از او برآمد...
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
نجيب محفوظ نويسنده نامدار مصری و نخستين نويسنده عرب که تاکنون برنده جايزه ادبی نوبل شده 1911 در قاهره به دنیا آمد.

محفوظ لیسانس فلسفه خود را از دانشکده ادبیات دانشگاه مصر دریافت کرد.

او عضو شورای عالی فرهنگ ملی مصر و دارای نشان اول این کشور است. نوشتن را از کودکی شروع کرد. در آغاز به دنبال تحصیل معماری و پزشکی رفت اما دیری نکشید که در رشته فلسفه ادامه تحصیل کرد.

از نجيب محفوظ که يکی از بهترين نويسندگان و روشنفکران معاصر دنيای عرب به شمار می رود تاکنون بيش از پنجاه کتاب در قالب داستان بلند، مجموعه داستانهای کوتاه، نمايشنامه، مقاله، سفرنامه، خاطره و تحليل سياسی به چاپ رسيده است.

قصر الشوق (کاخ هوس)، ثرثرة فوق النيل (شناور روی نيل) و أطفال الجبلاوی (بچه های جبلاوی) از جمله مشهورترين آثار نجيب محفوظ به شمار می روند.

ويژگی آثار او که تاکنون به 25 زبان ترجمه شده روايت تاريخ تحولات اجتماعی قرن بيستم مصر است.

نجيب محفوظ در سال 1988 برنده جايزه ادبی نوبل شد.









محمد جواهركلام متولد 1330 شادگان (خوزستان). ليسانس علوم سياسي از دانشكده حقوق دانشگاه تهران، علاقه مند به ترجمه آثار ادبي عرب. تاكنون كتابهاي زير را ترجمه كرده است:

- تاريخ نوين فلسطين (نوشته عبدالوهاب كيالي)

- زندگي سياسي ناصر (آ. آگاريشف)

- منتقدان جامعه (انديشه هاي راديكال در جامعه شناسي آمريكا) (ت.ب. باتومور)

- نگاهي به داستان معاصر عرب (چند نويسنده)

- موعظه شيطان (نجيب محفوظ)

- فرهنگ ضرب المثلهاي عربي خوزستان (با وهاب خانچي)

- تاريخ خوزستان 1878- 1925 (مصطفي انصاري)

- مصاحبه با آدونيس (كودكي، شعر و تبعيد) – زير چاپ
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
بار اول متوجه تغییرات نشد. فقط دلش نمی خواست کارکند. بی حال ودلمرده بود. تمام روزیا درگوشه ای می نشست یابی حواس این سو و آن سومی رفت. انگارکه جای چیزمهمی درزندگی اش خالی باشد. بعدفهمید که همین بیدارشدن های آرام آرام وازسربی میلی ودیدن خواب های جورواجورتا نزدیک های صبح است که خسته اش می کند.بعدها ، ناخواسته ، به این بیدارشدن ها عادت کرد. چنان با تأسف ازتختش پایین می آمدکه انگارکشور یا همه چیزهایی را که دوست می داشت برای همیشه ترک می کرد، و روزش را مثل متفکری تبعیدی با فکرکردن به خواب های شبانه اش می گذراند.
با این همه، چیزی از آن ها به خاطر نمی آورد؛ نه رفت و آمد(چون نمی توانست اسمش را پیشامد بگذارد این لفظ را به کار می برد) نه حس فرار، نه صورتی متعلق به زندگی اش، نه حتا چهره ای که درست وحسابی بتواندبشناسدش، خلاصه هیچ چیز... اما می دانست که به محض خوابیدن زمانش را ترک می کند و پا به دنیای دیگری می گذارد. این خواب ها هیچ راز سر به مهری به او تحمیل نمی کردند؛ چیزهای متعارفی بودند برای شاد یا اندوهگین کردن ما در زندگی و از جنس آنچه به آن ها بها می دهیم: مثل عشق، مثل دلتنگی هامان...
جمیل هنگامی که سعی می کرد این خواب ها را برای خودش تعبیر کند، می پذیرفت که ازچیزهایی که اوایل غیره منتظره می پنداشت بی بهره مانده و یا نتوانسته است این سوی قضیه را تمیز دهد. «چیزی مثل دریایی وسیع و متلاطم که هر قسمتش با شتابی فزاینده ازهم سبقت می گرفتند...» گهگاه،آن هم ندرتاً، چند تصویر آشنا، که زمانی دقت او را جلب کرده بود، وارد این خواب ها می شد. مثل درخت ارغوان جلو در خانه شان...
دراولین روزهای اسباب کشی به این خانه ییلاقی ،یعنی اوایل آوریل، هم جمیل ،هم زنش مجذوب این درخت شده بودند. جمیل اسمش را پرسه فون1گذاشته بود؛به این خاطرکه دردل شب های زمستان شبیه نیزه ای طلایی مرصع زیبا مه انبوه درخشان رامی شکافت.
گهگاه کارهای ثابت روزانه وتصاویرمربوط به گذشته او نیزقاطی این خواب ها می شد.درواقع آنچه جمیل رادچارسردرگمی می کرد همین نکته بود.چون این دو خواب ازدوجنس تقریباً متفاوتی بودند.اولی ازاحساس هایش سرچشمه می گرفت،وبانوعی رازهمراه بود؛چیزی متفاوت با خواب...درحالی که دومی ،ازخواب هایی بودکه با تحولات زندگیمان ارتباط مستقیم دارد وزندگی شبانه مان رامی سازد.موضوع دیگراین که چندهفته بعدهمین تلاطم دریا یکباره فروکش کرد.انگارپرده ای زایل شده باشد.بیدارکه می شدچیزهایی به خاطر می آوردوازبه هم ربط دادنشان عاجزمی ماند.
یک بارسرپلکان کوچکی را دید.توی تنگ روی میزکوچکی ماهی های سرخ رنگی شنا می کردند.این تصویربه یک چشم به هم زدن ناپدید شد.با این حال چنان آشکاربودکه شایدهم دراصل به خاطرهمین وضوح بودکه به محض دیدن بیدارشده بود.«کاش می توانستم کمی بیش ترتماشایش کنم...»چون با حس دقت واندوه کسانی که چیزمهمی را انتظاربکشند بیدارشده بود.
شب بعد متوجه شدتختش عوض شده .دراتاق بسیارزیبایی خوابیده بود که پرده توری سفیدی داشت.درواقع هم روی تخت خوابیده بود،هم ازتنها پنجره اتاق پای درخت کوتاه وبسیارقطوری را تماشا می کرد.درخت درخت عجیبی بود.تقریباًمثل آدم بود،آدمی که به سکوت واداشته شده باشد.وجمیل گمان می کردمی دانداین درخت ،درخت آن باغ نیست .وانگهی، جمیل حسی در درونش بود،حس انتظارکشیدن برای دیگری.درانتظارکسی بود که بایست ازراه باریکی می آمد.تمام روزبه این راه خیره شده بود.
شب سوم،بازبه محض خوابیدن خودراجلو دردید.حتا اگرتمام آلبوم های عکس در ِدنیا رانشانش می دادند این دررا فوراًتشخیص می داد.واو آرزو می کردکه این دربازشود.اما به خوبی می دانست که بازشدنی نیست.وداشت همین طوراین دانستن را مزه مزه می کرد که بیدارشد.
آن شب را جمیل درتخت زنش گذراند که دراتاق کناری بود.
مدت یک هفته هیچ خوابی ندید.یکنفس خوابید.اما ازاین که هیچ خوابی آن روزها ندیده بودحیرت کرد،حتا کمی هم ناراحت شد.چون دراین خواب ها هرچند برای لحظه ای -چون درحین آشکارشدن خیال بیدارمی شد-چنان پرمعنی زندگی می کرد که درنظرش بی سابقه بود.
اواخرماه ژوئن،خواب ها دومرتبه شروع شد.اما این بارشکل نظمشان تغییر کرده بود.اولین خواب راحول وحوش ساعت دوازده ،درست دراولین لحظات دیده بود.این ازیک نظر شبیه خواب همه بود.درعالمی بی نظم که هیچ تکه اش را به خاطر نمی آورد،اشکال ،چهره ها،مفاهیم با هم تلفیق می شدند،ومثل فیلمی با دورتندماهیت اشیا ونظم ونظامشان به هم می خورد.تلاطمی عاری ازفکری وسیع،بی کران وپیوستگی...فقط ازتلاطم دریاست که می توان کف موج های بالا آمده رادید. اگر ازهم جدایشا ن نکنیم،تأییدمی کنیم که به همدیگرشباهت دارند..این جا حتا این هم نبود.انگاربه محض بستن چشم هایش مرکز دنیای سایه هایی با ماهیت تشخیص ناپذیرفروریخته بود.با این حال،لازم بوداین سایه ها واین حرکت بدون منطق ومستقل نیزمعنایی داشته باشد.چون تشریح احساس درهم تنیده درونش به شیوه دیگر ناممکن بود.
آن شب دومین خواب را دید.درخانه ناآشنایی بود.اتاق ها وتالارهای وسیعی درآن بود،با پنجره های عظیم.داشت ازیکی ازاین پنجره ها به دریا نگاه می کرد.انگاروقت غروب بود.دریا صاف وساکن وسرشارازرنگ بود.اما ناگهان،شاید ،حتا می توان گفت بی تردید،تا لب پنجره پرشد ازبلم وقایق یکشنبه بازاروکرجی.یک قایق موتوری تلاش می کردتا راهی از بین آن ها بازکند.احساس ناشی ازخوابی که پیش ازاین تعریفش رامی کردیم ،این جا ،ناگهان زایل شد.جمیل خودراهمزمان میان این کرجی ها وقایق ها،وداخل آن خانه یافت.کمی بعد، هم ناخدای یکی ازاین کرجی ها بودوهم خودش.این خواب ،به این ترتیب،باوجودخیال های درهم وبرهم به خواب متعارفی تبدیل شده بود.جمیل که درعرض دوماه کتاب های زیادی درباره خواب مطالعه کرده بود،وقتی بیدارشد وخوابش را به خاطر آوردغرق شادی شد.«حالا کم کم دارد وضعیت شخصی جایش رابه خواب های متعارف می دهد.خواب طبیعی دارد خواب دیگررا شکست می دهد.»
بااین حال، چندان رضایتی ازوضع وحالش نداشت.پیش همان دکترآشنارفت ،ماوقع را برایش نقل کرد،وباجواب«وسواس ...خیال...»ومجموعه ای ازنصایح وانبوهی نسخه برگشت.برای این که خودش راتنبیه کند،تمام داروهاراخرید.**** غذایی فشرده ای را شروع کرد.وانگهی،سعی می کرد جسمش را خسته کند.به دریا رفت،شنا کرد،پاروزد،به پیاده روی های بی وقفه پرداخت.اما خواب ها رهایش نکردند.
سومین شب روزی که به دکتررفته بودخودرادرکشوردیگری دید.داشت با دختربچه ای بازی می کرد.بی اندازه احساس خوشبختی می کرد.تمام سعی اش این بودکه به اوخوش بگذرد.گیسوان سیاه دختردوبافه داشت وچشمان درشتش بلوطی سیربود.تبسمش مثل بازی نوروآب زیبا وشیرین بود.وبی اندازه هم سعادتمند بود.اما ناگهان این سعادت زایل شد.باصدایی بسیارخشن گفت:«من دارم می روم...»ویکباره یک گونی جلوپای جمیل گذاشت.«بگیر،مال تو!»صدایش چنان زمخت وخشن بود که جمیل ازخواب بیدارشد.باقی شب را با فکرکردن به آن دختربچه سپری کرد.گیسوان سیاه ،چشمان بلوطی وسعادت توی چهره اش را به خاطر می آورد اما خودچهره رابه یادنداشت.
جمیل آن روز را تا شب با بچه ها وزنش درپلاژگذراند.ساعت ها شنا کرد.وقتی هم خسته شد کنارزنش روی ماسه های گرم ساحل درازکشید.چشم هایش را هم گذاشت.خشنودوآسوده خاطر بود.می گفت:«همه می توانند خواب ببینند!فقط مسئله این است که نمی توانم کارکنم...شاید هم ازمطلب خوشم نمی آید.ازقصه های عشقی خسته شده ام.باید یک مطلب متفاوت بنویسم.»امازنش اصرار داشت اوکتابش را تمام کند. اتفاقی بود که به سرهمسایه شان آمدوهردوشاهدش بودند.مردی به اسم شاکر،پدریک خانواده خوشبخت،با زن جوانی ،یابهتراست بگوییم،با دختری آشنا شده بود،مدت سه سال خانواده روزخوش ندیده بود.زن وشوهرراخوب می شناخت اما دختررا هرگزندیده بود.تقریباًهیچ کس اورا ندیده بود.روزی شنیدندکه غیبش زده .بعدازآن مدتی را با این تصور سپری کردند که اوضاع بهترشده است.اماروزی ناگهان فهمیدندکه آقای شاکرعقلش را ازدست داده است.یک هفته بعدهم جسددخترجوان ناشناسی را دردریا پیدا کردندکه فقط سنش را می شد تشخیص داد.
نمی دانم چراجمیل این حادثه را برای نوشتن انتخاب کرده بود.اوایل کاربه خوبی پیش می رفت .بعدوقتی به مرحله دیدارهای دخترجوان وآقای شاکررسیده بود،نوشتن یکباره متوقف شده بود.جمیل با این تصورکه بهتربتواند به نوشتنش بپردازدقبل ازموعدبه خانه ییلاقی رفته بود.آن جا تمام وقت دراختیارخودش بود.اما حتا یک سطر هم نمی توانست اضافه کند.
جمیل با این افکاردست زنش را گرفت.گفت:«بلندشوبرویم بزنیم به آب!»زن که عینک سیاهش را ازچشم برداشته بودوماسک خارجی همیشگی اش را زده بودروبه طرف جمیل برگرداند.جمیل اول به صورت او نگاه کرد،بعدبه بدن عسلی مایوپوشیده اش که با آفتاب تابستان وتمام چشم اندازسرستیزداشت،وبه قایقی ازآفتاب می مانست.قایقی باباری ازنورکه شب ها وروزهایش را روشنی می بخشید...«ولی عینک چقدرآدم را عوض می کند...»بادست عینک را برداشت وزنش را بی درنگ آن جاهمان طورکه توی چشم هایش خیره شده بودبوسید.این بدن ،این آدم کوچک،تنها خاکی بودکه می توانست دراین زندگی عظیم پایش را محکم روی آن بگذارد.بعد یکباره به یاد خواب هایش افتاد.« دارم به زنم پناه می برم؟»
تابستان به گل عظیمی شباهت داشت که درماسه های ساحل این دریا روییده بود.آفتاب برای زیباترکردنش همه چیزاطراف رابجزآن تغییرمی داد،بعضی چیزهارا می زدود،بعضی چیزهاراهم به خوابی دلتنگ کننده تبدیل می کرد.
دست دردست هم پا به دریا گذاشتند.جمیل به محض این که سرمیان آب برد شکل احساس هایش تغییرکرد.انگاردرخواب ها ودرشکل بی وضوح آن ها غوطه وربود.موجی رابغل کنان رویش پرید.اما اسب ِیال کوتاه،اززیر پایش لیزخورد.ناگهان خودرامیان خزه های یک باغ مخفی یافت.بایک ضربه پاشنه بالا رفت.یک ضربه پاشنه چه کارها که نمی کرد.کاش می توانست درخواب هایش به همین راحتی خلاص شود.دوباره درآب فرورفت.«درگفته هایتان هیچ چیزوهمناکی وجود ندارد.عادی است.آخرعزیزمن آدم به خاطراین چیزها پیش دکتر می رود؟»دکتراین را گفته بود.بازسعی می کرد موج ها را بغل کند.انگارخمیرگیرتوده های پراکنده وبی شکل یک خلأ شده بود.
ازروی ماهی کوچکی که به طریقی تا آن جا آمده بودلیزخورد.زندگی اش چنان غیرواقعی وعاری وزن بودکه می توانست سینه اش راسوراخ کند،بی آن که آسیبی ببیند...این فکرراکه داردسعی می کندموهای یک پری دریایی را بگیردنصفه رها کرد.درست همان طورکه درخواب دیده بود...«ولی کاش یک ذره ازوضوح اعماق این دریا راداشت.»ناگهان ازحرکت بازماند.زنش چندمترآن طرف تر روی سطح دریا به یک اوفلیا تبدیل شده بود.بدن صاف وکشیده اش به صدفی بسته شباهت داشت.می خواست خودرا به دست خطرات احتمالی آب بسپارد.اما دراین دریای مسدودآب ها عاری از این اتفاقات بود.تصمیم گرفت راست به سمت او برود.اما یکباره تمام نفرتش را ازدست داد.انگارآب داشت اورا به اعماق خودمی کشید.این چه دعوتی بود؟
وقتی به ساحل رفتند اززنش پرسید:
-توکسی را توآب دیدی که لباس سفیدبلندی تن اش باشد؟
زن که ازهمان دوران کودکی اش مبهوت کارها وشوخی های جمیل می شد،زبانش را درآورد.جمیل با همان روحیه پیش ازبه دریا رفتنش دست درکمرزنش انداخت.
-بهتراست به خودمان فکرکنیم!چه خوب همدیگررا می شناختند.چقدرخوشبخت بودند.افسوس که...
افسوس که ...شبحی راکه لباس سفیدبلندی به تن داشت واقعاً دیده بود.«یااین که موقع شنا کردن خوابیدم...ولی اگرهمه اش این باشد...»
پلاژ جای سوزن انداز نداشت.تنهایی پیشین وطرح ساده وسادگی رنگ ها ازبین رفته بود.حالا این جا پربودازمایوهایی ازرنگ های جورواجوروبدن ها یی دراندازه های مختلف وحرکت وجنبش؛محشری کوچک.دریک طرف چندبچه کوچک شن بازی می کردند.اطراف با حلبی ها،سطل ها ،توپ های رنگی وبدن هایی ازقطره آدمی مثل کتاب الفبای رنگی بود.جمیل سعی کرددخترش را میان آن ها پیدا کنداما ازترس این که ممکن است با دختری که شب قبل دیده بود روبروشود،ازاین کار منصرف شد.«عجیب نیست؟هرخوابی یک وجه مشترک با زندگی دارد.برای همین است که خواب هایمان راتعبیرمی کنیم.»بسیارخوب،تعبیر خواب شب قبل همین سطل ها وتوپ های رنگی این بچه هاست؟
اما آن احساس درونی اش؟آن تلاطم عجیب،آن احساس گناه...«تقاص کی را دارم پس می دهم؟آخراین عذاب برای چیست؟»
آن شب، به رغم خستگی ناشی ازفعالیت های آن روز،خواب ها ادامه یافت.این باروضوح داشتند.ازمکان های ناآشنا می گذشت،ازپنجره خانه های ناآشنا به کوچه ها نگاه می کرد،تپه های عظیمی را بالا می رفت.نزدیک های صبح،دریکی از باغ ها زن جوانی دیدکه لباس سفیدی به تن داشت وصورتش را بادست هایش پوشانده بود.کنجی نشسته بودوانگارمنتظرکسی بود.جمیل اورا نمی شناخت.کنجکاو هم نبود.اما دلش می خواست ازکارش سردربیاورد،واین که چرا این قدرغمگین است.به نظرش می آمدزن دارد گریه می کند.دانستن این موضوع درنظرش مثل تحمل عذاب بود.وبا این عذاب بیدارشد.
«دوتا زندگی دارم.به اولی همان قدر وابسته ام که به دومی!وحشتناک است...وحشتناک است...»ازاین که پایبند خانواده اش بودباید زندگی دومش را به زنش می گفت.هرچند اورا درخواب می دید،به زن دیگری مربوط می شد.«می شودگفت توخواب است،وقتی خواب خودش نصف زندگی است؟...»ولی این زن کی بود؟«تازه صورتش راهم ندیدم.»اما بودوواردزندگی اش شده بود.برای دیدن زنش پایین رفت.زن داشت به دخترش صبحانه می داد،وبه رسم عادت برایش قصه می گفت.«خیالم هم آن قدرباورنکردنی است که...دودقیقه ای نمی توانم چیزی سرهم کنم.»جمیل به وضع وحال مادرودخترنگاه کرد.زنش درلباس راحتی وباموهای پریشان وخستگی لذت بارشب گذشته زیبا به نظرمی رسید.دخترش منبع ادبیات کودکان بود.فکرکرد:«این هاچیزهای زیبای غیرهنری اند...»واقعاً هم این تابلو باآن خوشبختی ظاهری یک خانواده بااسمی مثل «مهرمادری»یااسمی مثل«قصه»می توانست خنده دارترین چیزدنیا باشد.اما به رغم این زیبا بود.جذاب وزیبا.«نه نباید آرامششان را به هم بزنم!این بی شک موقتی است.»به طرف گرامافون رفت.صفحه شب گذشته راگذاشت.قطعه ای ازدوبوسی2 بود...صدای شفاف نیایش وزاری زنانه میان غرش امواج دریا،مثل بادبان های عظیمی پاره شد.جمیل ناخواسته به طرف اتاقش دوید.اما نتوانست دراتاقش بماند.به کوچه رفت.بی آن که براعمالش مسلط باشد،تقریباًافسارگسیخته راه می رفت.یکی ازروزهای دسامبر:
فکرکرد:«امشب ببینمش حتماًباهاش حرف می زنم...»همزمان با این فکر به خنده افتاد.«انگاردارم دیوانه می شوم.دارم وانمودمی کنم دروغم حقیقت دارد.»ساعت ها ازدست خودش عصبانی بود،دلش می سوخت.تمام روزش با این عذاب ودودلی سپری می شد.مدام تصمیمش را عوض می کرد.دیگرنباید به خواب هایش فکرمی کرد. از این که چنین تصمیمی گرفته بوددرپوست نمی گنجید.برای همین باقی روزرا تا می توانست به شادی وشادمانی پرداخت.
اما نزدیک های شب بی قراری عجیبی اورا درخودگرفت.طوری که انگارازقبل شب راانتظار می کشید.سرشام کاملاً درفکربود.به حرف ها جواب نمی دادوحرف هایش را نصفه رها می کرد،وضع وحال ورفتارش نشانی ازناتمامی ودرماندگی داشت.درواقع دائم با خواب هایش سرگرم بود.وقتی سر میز نشست ،ناگهان،شایدهم گلدان توی دالان این هارابرایش تداعی کرده بود؟تنگ ماهی به نظرش آشنا آمد.درخانه همسایه های دوردیده بود.اما درقفسه نبود،روی میزغذاخوری بود.حالا زن را دردالان می دید؛ رومیزی مخمل قرمزرنگی دردست داشت،به وضوح تنگ و ماهی های داخل آن.وقتی که داشت این سؤال ها راازخودش می کرد،چیزدیگری راکه مربوط به خواب دیشبش بودوتاآن زمان به آن دقت نکرده بود،چیزی خیلی مهم،چیزی راکه شایدبه خاطرفراموش کردنش مهم بودبه یادآورد.صورت زن جوان راندیده بود،اماازلابلای گیسوان اوکه ازروی مچ دست هاوشانه هایش راست روی سینه اش ریخته بودمتوجه زخم روی پبشانی اش شده بود.شایداین دیدن دیدن به معنای واقعی نبود.فقط فکرکرده بود شاید لازم بوداین طورباشد.آن وقت به صرافت این افتادکه درسراسرخوابش نسیمی ازبلا ومصیبت می وزد.
برای رهاشدن ازتمامی این افکارتکانی به خودش داد.پیشانی اش راپاک کرد.احساس می کردکه به شدت عرق کرده است.«خواب هایم دردرونم ادامه دارد.چه چیزوحشتناکی.»دراین فکربودکه سرش را بلندکرد.زنش اورانگاه می کرد.شایدیک ساعت تمام سعی کرده بودتا درمعرض نگاهش باشد.دوباره سرش را پایین اندخت.«موهایش سیاهی می زدوبلندبود.»شایدبرای صدمین بارازخودش پرسید:« قربانی کدام خیالم؟»
دیگرازخوابیدن می ترسید.بیداری اش راتامی توانست سعی کردطولانی اش کند.برای بچه هایش قصه گفت.برای زنش ازطرح های مربوط به زمستان حرف زد.می خواست کتاب جدیدی بنویسد.می گفت:«می خواهم طرزبه وجودآمدن یک محله توحلبی آبادرابنویسم.»بعد بچه ها را خواباندندونشستندبه گوش دادن به صفحه.نزدیک های ساعت یک ونیم بنابه عادت چای خواست.درست موقع نوشیدن چای ازمیان آهنگ-قطعه ای از راول این دافنیس لوچلوسی3بود-وهارمونی های بی نظیرقسمت اول که به شنونده تصویری ازدریایی متلاطم را تداعی می کند،ناگهان زنی را که درخواب دیده بود دوباره دید.بازصورتش را بادست هایش پوشانده بود.زنش هاج وواج به اوچشم دوخته بود.عجیب این که موقع نوشیدن چای ودرحال گوش دادن به این موسیقی خواب دیده بود.بدون شک برای لحظه ای...اما خوابیده بود.اگرنه ممکن نبودبه شکل خواب برایش ظاهرشود.چون همه چیز،دریا،صورت زن،صدای امواج،هق هق ها،کف هایی که همراه باآن ها به اطرافش می ریختند،درهمه آن ها تکه ای ازخوداوبود.مثل یک خواب عادی همه راازدرون خودش وبا آن صورت باورنکردنی دیده بود.آن وقت به یادآوردکه ازنیم ساعت پیش سنگینی خواب را احساس کرده بود،همان طورحرف زده بود،به موسیقی گوش داده بودولیوان چای را ازدست زنش گرفته بود.عجیب این که آن شب هیچ خواب دیگری ندیده بود.شب بعدوشب بعدازآن هم به همین صورت گذشت.روزاول ازاین موضوع سخت ناراحت شد:می گفت:«می ترسم...می ترسم...»شب دوم وقتی ازیک خواب طولانی عاری ازحسرت وخیال بیدارشد،احساس تهی بودن وخردشدن ودرماندگی می کرد.حقیقت این بود:تمام ساعات روزوشب رابه این امید سپری کرده بودکه زن جوان را ببیند.روزبعد آنچه ازسرگذراندبه مراتب سخت تربود.تاشب درست مثل عاشقی که ازمعشوقه اش دورمانده باشدآواره،شکست خورده وپریشان به این سو وآن سورفت.ازخود پرسید: «یعنی دیگرنمی بینمش؟»اسرارخواب هایش چنان دنیایش را احاطه کرده بودکه دربرابرزندگی احساس بیگانگی می کرد.آن روز،باردیگر،پیش دکتررفت ووضع وحالش رابرایش گفت.می گفت:«ازاین می ترسم که احساس واقعی دیدن چیزهای کاملاً رویایی توذهنم بماندو دیگرنتوانم واقع راازغیرواقع تشخیص بدهم...»دکتربه اوگفت که زود بخوابدوبه غذاهایش دقت لازم را بکند.می گفت:«تلقین،تلقین وکمی خستگی.کاررا قطع کنید!خودتان را بعضاًعمداًخسته کنید!»وقتی ازپیش دکتربرمی گشت ازبچگی خودش خنده اش گرفته بود.
آن شب نمی توانست زودتر بخوابد،چون خواهرش وفامیل زنش ازاستانبول آمده بودند.بعدازغذا تصمیم گرفتندبرای وقت گذرانی ورق بازی کنند.تا ساعت یازده همه چیزخوب پیش می رفت اما درست رأس ساعت یازده سنگینی سه شب قبل را احساس کرد.تمام بدنش تیر می کشید.هیچ وقت ،حتا دردوره سربازی هم تااین اندازه خودراخسته و محتاج خواب ندیده بود.ورق ها رابه زحمت دردست می گرفت.بااین حال،درکناراین خستگی وآرزوی زودخوابیدن حس دیگری هم بود.حسی ازسعادتی که هرگزنچشیده بود...امااین آن قدرهم ساده نبود.چون احساس سعادت سرشارازغم دوری ازوطن هم بود.جمیل درمیان تعبیرناپذیربودن این احساس تقریباً درحالی که دست وپا می زد،ازحال رفت.این بارخیال وضوح بیش تری داشت.زن جوان درحالی که دست هایش را به میزتکیه داده بوددربرابرش ایستاده بود.وحشت عجیبی صورتش رادرخودگرفته بود.لب هایش تکان می خوردانگارکه بخواهدچیزی بگوید.وقتی بیدارشدخودراروی زمین ومیان حلقه کسانی دیدکه بالاسرش بودند.ورق هایی که کمی قبل دردست داشت روی زمین پخش وپلاشده بود.درحین این که به خواب بسیارکوتاهی فرورفته بود،به خوبی صدای تلاش وتقلای اطرافیان را می شنید.شوهرخواهرش که دکتربودمی گفت:«سکته خفیفی کرده ای...قبلاًهم این طوری شدی؟»وهمه باهم اصرارمی کردندبخوابد.
وقتی به اتاقش رفت، سعی کرد خوابش را جزءبه جزءبه یادبیاورد.این خواب هم بسیارکوتاه ،شایددرعرض چندثانیه برایش ظاهرشده بود.وبه همان وضوح شدیدوبی رحم فضای خواب پیشین بود.«من همان جایی که هستم بودم. احساس می کنم همان جایی که هستم بودم.اما میزمیز مانبود.آن میزمیزسبکی بود.زن سرپا ایستاده بود.روی گردنش واقعاًجای زخم بود.یک زخم جوش خورده ...صورتش باز بود.امانتوانستم ببینمش.چون این دفعه صورتش باچیزهای کاملاً متفاوتی مثل ترس ونگرانی پوشیده بود.»
بااین حال،می دانست که اوجوان است.«چشم های پرازوحشتش طوری بودکه انگارزندگی رااصلاًنمی شناخت.»
شب بعد،نزدیک های صبح،خواب دیگری دید.ازدریک اتاق خالی ازاثاث داشت نگاه می کرد.گویا شب بود.ازپنجره بازشب وباد تومی آمد.واین بادبادشدیدی بود.چون ازپردهپنجره گرفته تا روتختی همه چیزرا به هوابلندمی کرد.بااین حال ،هوا اصلاً توفانی نبود.جمیل توی خوابش انگارداشت دنبال چیزی می گشت که می دانست چیست-اما نمی دانست-بعدناگهان به طرف پنجره دوید.اماوقتی جلوپنجره رسیده بود،لته های پنجره به رویش بسته شده بود.جمیل ناگهان درحالی که دست ها وصورتش لابلای چین های پرده افتاده روی اشیا مانده بودوتلاش می کردتاخودش رارها کند بافریادی بلند ازخواب پریده بود.
ظاهراً این خواب ربطی به خواب های دیگرنداشت.اما جمیل به خوبی می دانست که بایدتکه هایی ازآن باشد.تمامی این خواب ها همراه باغمی شبیه غم های درونی شده ناشی ازسرخوشی های بزرگ ،بحران های ناشی ازحسادت،جدایی های همیشگی وتأثیرات تحمل ناپذیرآثارموسیقی که روزها ممکن است طول بکشد،می آمد،غمی برآمده از خاطره یافکری که شبیه جای زخم چاقوی بسیارتیزودندانه دارروی پهلویمان باشد .جمیل این بارنه زن جوان ،نه میزونه تنگ ماهی رادیده بود.اما ازاین خواب عجیب ودرونی شده بااندوه بیدارشده بود.برای همین مطمئن بودکه این اتاق آن زن جوان واین فریاد فریاداوست.بازچیزدیگری هم وجودداشت وازآن مطمئن بود...آن هم این بودکه این فریاد درخواب های بعدی هم ادامه خواهدداشت.
چنان که شب بعد باتوصیه های شوهرخواهر ودکتردیگرزودخوابید.یا به عبارت بهتربااین احساس که به خواب دعوت شده است فوراًبه خواب رفت.وبلافاصله پس ازدقایقی ازفریادهای زن جوان بیدارشد.این بارباسایه های عجیب وغریب درهم آمیخته بود.تاریکی چسبناک به نظر می رسید،طوری که انگارازتوده های بزرگ چسب ساخته شده بود.این توده های چسبناک ازهم جدامی شدند،باهم ترکیب می شدندوبا نورهایی ازمنبعی نامعلوم می درخشیدندوبعدبه درون تاریکی محض وناشناخته برمی گشتند.یااین که درظرفی نامعلوم انگارباتاریکی بسیارغلیظ همراه با موادی روشن و باماهیت نامعلوم ترکیب می شدند،همدیگرراتغییرمی دادند،وازشکلی به شکل دیگردرمی آمدند.وجمیل برای آن که بتواندچیزهایی را تشخیص دهد بادقت تمام به این کابوس عجیب ووحشتناک-چون واقعاًهم این نوعی کابوس بودوکمرجمیل درخوابش انگارازبادسردی بلرزد،می لرزید؛وگمان می کردواقعاًدرفضایی خالی بااراده ای نامعلوم معلق مانده است-خیره شده بودکه درتیرگی ازپرتوهای گاه گوگردی ،گاه زعفرانی ،وگاهی فسفری روشن می شد.وسعی کردشکل ها راتشخیص دهد.واضح ترین نقشی که ازاین خواب برای جمیل مانده بودنحوه تغییر این تصاویردرسکوتی محض بود.وجمیل را این سکوت مثل جرم وگناه یک مجرم له می کرد.این سکوت چنان سنگین بودکه جمیل گمان می کردآن را ناخواسته مثل باری روی شانه ها واستخوان کمرش حمل می کند.وهرآن منتظربودتااین سکوت بشکند.ومی دانست که چیزی فواره واروکاملاً بی رحم ازمکانی سربرخواهدآوردوآن را خواهدشکست.عاقبت آنچه منتظرش بودرخ داد.ازپشت تمامی این تاریکی ها صدای زن جوانی را شنید.اما این بارصدای جیغ نبود،گفتگویی بودصریح وآشکار:می گفت:«نجاتم بدهید.توراخدانجاتم بدهید.!نمی دانید چقدراذیتم می کنند...نمی دانید...نجاتم بدهید...»جمیل وقتی که یکراست ودیوانه وارداشت به دل تاریکی ها می پریدبیدارشد.قلبش داشت ازجا کنده می شد.روی تخت نشست.چراغ خواب راروشن کرد.همه چیزسرجای خودش بود.ازدربازاتاق کناری صدای نفس های زن وبچه هایش می آمد.ازپنجرهگشوده نسیم ملایمی بوی باغ های اطراف را به اتاقش سرازیرمی کرد.مدتی سرجای خودماندوبه سکوت گوش سپرد.بعدازجا برخاست،جلوپنجره رفت.تعدادی ستاره به شکل توده ای ازنورازپنجره تقریباً سمت راست به داخل اتاق خم شده بود.یکباره نگاهش به ساعت افتاد؛یازده وپنج دقیقه بود.خواب هایش را بیش تربین دو ودوونیم می دید.درواقع ،گهگاه طرف های صبح با خواب هایی ازهمین جنس کلنجارمی رفت.اما این چیزی نبودکه درآخرین خواب هایش دیده بود،انگاراتفاقی را می دید که قبلاًافتاده بود.درواقع،درهمهخواب هایی که سرشب می دیدنوعی حرکت وجودداشت.برعکس خواب های دیگرکه مثل فیلم ها به عقب برمی گشت.آنچه گیج کننده بودشباهت این ها به رمان های پاورقی بودکه آرام آرام وتقریباًقدم به قدم روشن می شد وبه مقصود می رسید.
جمیل ازماه ها پیش درباره این خواب ها کلی کتاب خوانده بود.همه حرف های مربوط به این تقریباًدرنظراوبامشاهداتش یکی بود.دردوروزآخر،با شوهرخواهرش درباره این موضوع ساعت ها بحث کرده بود.دکترپیر،بعدها عقیده اش عوض شده بود،می گفت:«می ترسم نتوانی ریشه این هارا توخودت پیدا کنی!»چون اوهم خواه ناخواه به طرز ادامه این خواب ها دقت کرده بود.
شبی دیگربازن جوان درباغی گفتگو می کردند.جمیل با این که می دانست کناراوست ،اصلاًنمی توانست به صورتش نگاه کند.گمان می کرداورادیوانه واردوست دارد.می خواست چیزهایی به اوبگوید.به خاطر اودلش کباب می شد..وزن جوان مدام می گفت:«دارندصدایم می زنند،من را صدا می زنند.مجبورم بروم،نمی فهمید؟»والتماس می کرد:«نجاتم بدهید...توراخدا نجاتم بدهید...آه بازهم شروع می کنندمحکم می بندندم،بازهم ازم سؤال می کنند،چیزهایی را که نمی توانم بگویم...»وبازهم التماس می کرد:«نجاتم بدهید،تورا خدانجاتم بدهید!من چطورمی توانم به آن ها بگویم؟..نمی دانید،سرپا،سرآن میز چی می کشم...آدم ها چه آسان می توانندظالم باشند.»
جمیل حتا درخواب دلش می خواست به اوبگوید:«موضوع چیست؟آن ها کی اند؟شماکی هستید؟»اماازلای دندان های کلیدشده اش کلمه ای حتا بیرون نمی آمد،فقط به حرف های رقت بارش گوش سپرده بودودلش کباب می شد.
بعد،زن ،ناگهان،غیبش زد.آن وقت جمیل خودرادرباغ های بسیارتاریک یافت،ازراه های ناآشنا می گذشت ویکراست به طرف صداهایی می رفت که گمان می کردازدل تاریکی می آید.اما به هیچ وجه قادرنبودمنبع این صداهاراپیدا کند.ناگهان همزمان با روشن شدن چراغ یک پنجره بیدارشد.
طرف های صبح وقتی دوباره خوابید،زن جوان را دید که سریک میزبودبادست ها وپاهای بسته .این دفعه زن حرفی نمی زد،فقط نگاهش می کرد.واین نگاه آن قدربخارآلودبود که جمیل بعدازاین که بیدارشد دید مثل بچه ای دارد گریه می کند.
آن روزرا دردلتنگی عجیبی گذراند.هواابری وبه شدت گرم بود.توی خانه مثل روحی درعذاب می گشت.عاقبت بیرون رفت وبه طرف کوزیاتاغی4 به راه افتاد.ازآن جا به راهش ادامه دادتارسید به ایچرن کویو5 .درمسیرخودهرجابا تعدادی زن روبرو می شد،انگارکه دنبال زن توی خواب هایش باشدخیره خیره به صورتشان نگاه می کرد.ازایچرن کویو به کادی کوی6 رفت وازآن جا راه استانبول را درپیش گرفت.درتقسیم7 وشیشلی 8به چندنفر ازدوستانش سرزد.مدت یک ماه بودکه روزهای زندگی اش رابه همین صورت سپری می کرد.صبح علی الطلوع ازخانه بیرون می زد ودیروقت برمی گشت.یک روز موقع برگشتن درکشتی به یکی ازدوستانش برخورد.دوستش اول ازلاغری شدیدووضع وحال آشفته اش انتقادکرد،بعدگله کردکه مراقب سلامتی اش نیست ،اخلاقش عوض شده،ودوستانش را فراموش کرده است.دوست جمیل برای این که بتواندبی وقفه حرف بزندازآن افرادی بودکه وقتی دوستی رامی دیدیاکنارش می نشست یاهمان طور سرپا دگمه کتش را می گرفت.برای جمیل یکنفس کلی حرف زد؛ازسیاست بین الملل،ازمأموریت جدیدی که داشت، وازدوستان همکارش گفت:
-می دانی؟معاون مدیرمن خانه اش طرف های خانه شماست.هفته ای یک روزجمع می شویم خانه آن ها.چندبارخواستم خبرت کنم.گفتند:«گوشه گیراست،جایی نمی رود.»تصورکن،دوست من ،من این چیزها رازیادباورنمی کنم اما نمی دانی چه احضارارواحی می کنند...یک روح هم پیدا کرده اند.دختری به اسم سما که خودکشی کرده.آن هم تازگی ها...دوماه است که داریم صدایش می کنیم،همه چیزرا می گوید،الاٌ علت خودکش اش را...هر چی هم اصرار می کنیم بی فایده است...
جمیل نتوانست به ادامه حرف های اوگوش کند.روی موج ها شبحی با چشم هایی وحشتزده ودهانی بریده اورانگاه می کردواشاره می کرد:«بیابرویم.» .
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
اول، گلوله توي لوله چرخيد و دم لوله ي رولور كه مثل بيني موش صحرايي بود لرزيد. بعد سريد و آمد توي هواي آزاد. ديد كه مي آيد و در همان وقت به ياد سينه ي آنا افتادو قلب پسرش كه به اندازه ي هلو بود.
هوا را مي شكافت و در آسمان آبي پيش مي رفت. مارمولك ها روي تنها درخت آن دوروبر، گردن همديگر را گاز مي گرفتند. يك لحظه هواي سرد، او را به ياد زنش انداخت و كريسمس را به خاطر آورد، اسباب بازي ها و سگي را كه روزگاري با آن اخت بود .
تكان نخورد. درست مثل مجسمه ي دون تانكره دو آرام و بي حركت بود. ساعت پنج صبح از خواب بيدار شد و همه ي وسايل خود را جمع كرد. كتاب و دفتر و مداد و خودنويس ، درست مثل بچه مدرسه اي ها. بقيه هنوز خواب بودند. فنجاني قهوه براي خودش ريخت و لباس هايي را كه پريشب به تن داشت، پوشيد و براي قدم زدن بيرون رفت.
بي هدف پرسه مي زد و نمي دانست كه به كجا مي رود. از پياده رو ها و مسيرهاي مختلف گذشت تا از اين جايي سرد در آورد كه حالا ايستاده.
همان جايي كه پريشب بود. تنها و نااميد . ضعف خود را مي دانست . خسته بود و دلش مي خواست پيش از آنكه دير بشود كاري بكند . هوا كه تاريك شد به خانه برگشت و روي تخت دراز كشيد و در افكار خود و روياهايش غرق شد.
توي ذهنش همه چيز مثل فيلم بود. خاطرات ، تجربه ها ، آينده واقعيتي كه نداشت و خود در ذهن پرورده بود. چرا؟
شايد عده اي بگويند، نتيجه خيال پردازي اش است.
ديگران مي گويند مدت طولاني تنهايي كشيده است .
عده اي هم به او اشاره مي كنند و سرزنش مي كنندش و همه تقصيرها را به گردن او مي اندازند .
" تو اين طوري هستي، چون مي خواهي "

گلوله صفير كشيد.
صدايي مثل فش فش مارهاي توي فيلم ها بود. واقعي شان را نديده بود. مثل پرنده اي سوت مي كشيد و در هواي صبح چشم باز كرده و به سوي او مي آمد. باريك بود. مثل مرغ مگس خوار.
مردم مي گفتند: به بعد از آن همه سال ... بعد آن همه وقت .... عجيب بود كه مي خواست به اين شكل خاص و در اين لحظه، روز روشن جلو چشم همه بيرون شهر كار را تمام كند، بعد از يك خواب مفصل. بدنش در آرامش كامل بود. آنا هيچ وقت متوجه نمي شد.
پسرش نه سال داشت. دلش مي خواست براي او موشكي درست كند كه به ماه برود، اما از عهده او بر نمي آمد. نبوغ او فقط در نوشتن مطالب دلگير و مسخره خلاصه مي شد و افكارش بين مرگ و زندگي جا خوش كرده بود .
گاهي ميل به تغيير را حس مي كرد، اما خيلي دشوار بود. بايد از خراش شروع مي كرد . جمجمه هميشه آنجا بود، پشت صورت خانه كرده بود .
همين حال توي رختخواب به اين فكر مي كنند كه به كارش مشغول است، توي سرميز كار نشسته و مداد خود را با دندان مي گيرد و مي جود و وقت تلف مي كند، چشم هايش در ديوار رو به رو چشم اندازي آفريقايي را مي كاود. يا فكر مي كند چرا كرگدن ها سه تا شاخ ندارند. بي شعور! نه آنا اين را نگفت . آنا هيچ وقت چنين حرفي نمي زند.
گلوله سوت نمي كشيد ، ويز مي كرد . از كنار ابري از گرد و خاك گذشت و بعد مگسي را خراشيد. مگس گيج و فك زده از سر راه آن دور شد، اما ديري نگذشت كه سه چهار مگس گلوله را دوره كردند و حتي تعداد زيادي مستقيم جلو او به صورتش خيره شدند.
بنا نداشت تكان بخورد. قرص ايستاد. براي اولين بار در زندگي اش قرص ايستاد.

يك جورهايي بايد نجات پيدا مي كرد . آخرآدم كه نيايد مفت بميرد. يكي از شخصيت هاي داستاني اش مي گفت: فقط اميدوارم مرا از پشت نزنند! بدترين مرگ است . مفت مردن .
اما اگر آدم را از پشت سر بزنند و بكشند، هم بي فايده نيست به خصوص اگر فكري هم پشت آن قتل باشد. حالا در قضيه او فكري در كار بخود. مي خواست يك جورهايي از موج مزاحم خستگي و اشتباه خود را خلاص كند .
بايد مي آمدند و دست هايش را مي گرفتند و مي كشاندند . بعد تصميم مي گرفت. زندگي اش را بار ديگر مرور مي كرد . بايد نجات پيدا مي كرد . بايد فرصتي دوباره مي يافت تا خودش را بشناسد. درست مثل پريشب كه مي خواست كار تمام كند و يادش افتاد كه وقتي خسته است مثل وقتي كه تازه از خواب بيدار شده فكر نمي كند. به همين علت تفنگ را كنار گذاشت و گرفت خوابيد.
چه صبح غريبي! با سري پرباد و كابوس بيدار شد و روز نو در تاريك روشن ماند. انگار كه ادامه ي شب بود و حالا عقب مانده. اول فقط مي خواست قدم بزند و افكار خود را مرور كند و بكاود، بعد كه درخت را ديد، همه چيز در خاطرش زنده شد و دنبال تپانچه گشت. خيس بود. پر از قطره هاي شبنم و شش گلوله اي كه توي آن جا خوش كرده بود . خيلي راحت مي شد دست دراز كني و برش داري. انگار كه مي خواهي ميوه بچيني. محكم مي گيري توي دستت و شليك مي كني تا صداي آن را در خنكاي صبح بشنوي.
گلوله كوچك بود و برق مي زد. نوك كوتاهي داشت مثل پرنده و پرنده هم به پرواز در مي آمد و به نرمي و راحتي حركت مي كرد. هوا را مي شكافت و آن را كنار مي زد، ويزش توجه پرنده هاي ديگر را جلب مي كرد . سنجاب و موش خرما از لاي شاخه هاي درخت به آن هيكل كوچك نگاه مي كردند. درست است كه انفجاري در ابتداي كار صورت مي گرفت، اما اثر شليك همان جا مي ماند. حالا زنبورهاي سخت كوش مي ايستادند و به آواز گلوله گوش مي دادند .
گلوله پرنداشت و مو هم. اما در اين نور صبح سطح آن پوشيده از فلس هاي آتشي بود. يك جور شهود. گنجشكي آمد و با آن بازي كرد و دو تايي نوك به هم ساييدند. اما گلوله نمي توانست مسيرش را عوض كند. پس از آن پروانه ها، سنجاقك ها و مرغ هاي مگس خوار دور آن را گرفتند. يكي از پرنده ها با گلوله هم مسير شد و همراه او آمد .
تمام ماجرا مدت زيادي طول كشيد صبح عصر شد و بعد شب
گلوله در راه بود و مرد در انتظار .اراده اش به مرگ مثل آهن بود. هيچ چيز و هيچ كس نمي توانست او را ازآن جا تكان بدهد. چند بار رگبار باران گرفت و شب هوا رو به سردي گذاشت. مرد بي آن كه چيزي بخورد يا بخوابد منتظر پايان كار خود ماند.
يك روز صبح آشيانه اي روي درخت سبز شد و در نزديكي اش سرو كله ي مرغ مگس خواري پيدا شد. همه دنبال گلوله گشتند و آن را كمي جلوتر يافتند كه به سر مرد نزديك مي شد كه حال ديگر پرمو بود. با توجه به زمان و فاصله اي كه طي شده بود، پايان كار نزديك مي شد. مرد هيچ ترديدي به خود را نداد. وقتي مرغ مگس خوار و گلوله را با هم ديد، نگران سرنوشت خود شد اما هيچ چيزي نمي توانست گلوله را از مسير خود منحرف كند.
فكر كرد آخرين روز است . آماده بود كه با سرب روبه رو شود .
مرغ مگس خوار، در كنار آشيانه اش بالاي درخت با دقت تماشا مي كرد.
صداي ويزويز گلوله حالا بلندتر بود و دلهره ي رسيدن داشت. همه اراده ي مرد درست پشت پيشاني اش جمع شده بود و انتظار برخورد گلوله را مي كشيد.
اضطراب تا شامگاه ادامه يافت. در اين مدت مرغ مگس خوار چندين بار رفت و آمد و مدام به لانه اش بر مي گشت.
شب هنگام كه مرد افتاد و همه ي خستگي هاي روز قبل را در خود جمع كرد، از داخل آشيانه صداي ناله ي ضعيفي بلند شد . گلوله به آرامي از پوست مرد گذشت، گوشت او را دريد و در سطح استخوان خراشي انداخت و رو به آسمان كمانه كرد و با سرعت تمام به سمت آشيانه تاخت.
صداي ناله فرو افتاد و پرنده هاي كوچك پرواز را ياد گرفته بودند.
مرد حالش گرفته شد، به طرف زندگي كه بر مي گشت صداي نويسنده ي داستان را شنيد كه از او مي پرسيد:
اين همه نوشته هاي عالم به چه دردي مي خورد،اگر در زمين رويا نكارند تا آدمي مجبور نباشد براي مردن، خود مثل سنگ وسط جاده انتظار بكشد؟
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
فاني پوتيت عروسك پارچه‌اي محبوبش را زير بغلش گرفت و چهار زانو جلوي ايوان خانه دايي جونز نشست.

خورشيد ديرهنگام بعدازظهري از ميان برگهاي درخت بزرگ بلوط مي‌تابيد و نور لرزانش را به روي اتاق مي‌انداخت. تمام حواس بچه را نور طلايي خورشيد به خود معطوف كرده بود و به گونه‌اي نگاهش به بالا دوخته شده بود كه انگار هيپنوتيزم شده است. صداي صحبت يكنواختي از اتاق مي‌آمد.

«الن خوشحالم كه امروز با ما به كليسا اومدي. چرا شب نمي‌موني؟ ديگه خيلي دير شده، قبل از اينكه به خونه برسي هوا تاريك مي‌شه.»

مادر فاني جواب داد: مهم نيست سالي. مي‌دوني كه ليج به شام چقدر حساسه! براي اون و پسرا غذا روي اجاق گذاشتم ولي دوست داره فاني و من خونه باشيم. از اين گذشته دوست داره دربارة اينكه زن سام بورث تونسته اون رو به كليسا بكشونه يا نه، خبري بشنوه.»

صداي خنده مادرش، افكار بچه را كه غرق فكر بود پاره كرد، بلند شد و ايستاد. لباسش را روي زيرپيراهني بيرون آمده‌اش كشيد و توي اتاق رفت.

«فاني شال گردنت رو بردار. وقتي خورشيد غروب كنه، ‌هوا سرد مي‌شه.»

همان‌طور كه دختر كوچولو داشت به طرف صندلي كنار بخاري مي‌رفت تا شال گردنش را بردارد، دايي با يك فانوس از در پشتي توي اتاق آمد.

«الن، لازمت مي‌شه. فتيله‌اش تازه‌ست و برات پرش كردم.»

الن برادر كوچك‌ترش را به نشانه خداحافظي بوسيد و او را آرام در آغوش گرفت. چند ضربه آرام به شكم پف‌كرده زن برادرش زد و گفت: «آخر هفته برمي‌گردم. چيزاي سنگين رو بلند نكني! اگه احساس تهوع اذيتت كرد، چاي نعناع درست كن. برات توي آشپزخانه گذاشتم. راستش تا حالا بچه‌اي مثل اينو نديدم كه اين‌قدر مادرشو اذيت كنه. حتماً پسره.»

با شنيدن اين حرف، فاني اخم كرد. در خانه او از همه كوچك‌تر و تنها دختر بود و چهار برادر داشت و با شوق هر شب از خدا مي‌خواست كه به زن‌دايي‌اش دختر بدهد. تنها دلخوشي بعدي‌اش عروسك پارچه‌اي مورد علاقه‌اش بود كه مادرش برايش درست كرده بود. محكم عروسك را زير بغلش گرفت و شال گردنش را با همان دست برداشت و با حوصله منتظر شد. زن دايي سالي، آرام لپش را بوسيد و فاني را با مهرباني بغل كرد. زن دايي در گوشش گفت: «اگه يه دختر داشته باشم دوست دارم به بانمكي تو باشه.»

دايي جان سر فاني را نوازش كرد و گفت: «خداحافظ، اگه مامان گربه پير، بچه‌ گربه‌هايش رو به دنيا آورد، بهت يه سبد مي‌دم تا اونا رو اين ور اون ور ببري.»

اين حرف روي صورت فاني لبخندي انداخت و ذهنش را از احساس بدي كه درباره پسرها داشت، پاك كرد. الن شال گردنش را روي شانه‌هايش محكم كرد و يك طرف شال گردنش را روي طرف ديگر انداخت، فانوس را كه روشن بود برداشت،‌ دست راست فاني را گرفت و دوتايي به راه افتادند تا مسير شش كيلومتري تا خانه را طي كنند. باران سنگيني كه در تمام طول هفته گذشته باريده بود جاده را جوري خراب كرده بود كه راه رفتن را غير ممكن مي‌كرد. الن و دخترش از همان مسير ريل راه‌آهن كه آمده بودند داشتند به طرف خانه برمي‌گشتند. ريل راه‌آهن هشتصد متر از جاده اصلي فاصله داشت. راه‌آهن از راههاي پر پيچ و خم كوهستاني مي‌گذشت و از روستاها عبور مي‌كرد و قطارهايي كه روي آن حركت مي‌‌كردند زغال‌ سنگ و الوارهاي چوب منطقه را حمل مي‌كردند. مادر و دختر از روي ريل راه آهن به طرف خانه به راه افتادند. الن از قطارها و جاهاي دوري كه رفته بود براي فاني حرف مي‌زد. دختر كوچولو هم دوست داشت تا از شهرهاي بزرگ دور دست، از مادرش چيزهايي بشنود. فاني چند بار به شهر رفته بود ولي هيچ وقت از منطقه وايس كانتي خارج نشده بود. فاني حرفهاي پدرش درباره عمو جك را به ياد آورد. عمو جك از وايس كانتي حتي از ايالت ويرجينيا هم بيرون رفته بود. او در جاي دوري كه اسمش كوبا بود براي آقايي به اسم روزولت جنگيده بود. فاني تعجب مي‌كرد كه چرا كوبا با خانه خودشان فرق دارد.


آخرين اشعه‌هاي نور خورشيد در پشت درختان روي كوه در حال ناپديد شدن بودند. سايه‌ها به طرز ترسناكي از پشت درختان جنگل در دو طرف ريل راه آهن نمايان شدند.

صداهاي خش‌خشي كه از ميان بوته‌ها مي‌آمد فاني را مي‌ترساند ولي صداي آرام مادرش ترسش را از بين مي‌برد.

«بچه هيچي نيست. فقط چند تا روباه هستند.»

صداي ناله جغدي از وسط تاريكي شنيده شد و فاني كه ترسيده بود، محكم دست مادرش را گرفت. بالاخره همه جا تاريك شد و شب رسيد. تنها چيزي كه مي‌شد ديد روشنايي گرم فانوس و سايه خودشان بود كه پشت سر آنها افتاده بود. شبي تاريك و بي‌مهتاب بود. روشنايي ضعيف چند ستاره از ميان تكه ابرهايي كه به آرامي حركت مي‌كردند ديده مي‌شد. فاني روي تكه‌هاي پراكنده سنگ‌ريزه‌ها سر خورد و الن متوجه شد كه دخترش خسته شده است.

«يه كم استراحت مي‌كنيم. گمونم كمتر از دو كيلومتر ديگه مونده.»

الن، فانوس را پايين گذاشت. مادر و دختر سعي كردند در جاي راحتي روي ريل راه آهن بنشينند.

«مامي، تاريكي خيلي ترسناكه. خدا ما رو مي‌بينه؟ از ما محافظت مي‌كنه؟»

«آره فاني. يادت مي‌ياد كه كشيش جواني كه تازه اومده توي كليسا چي گفت؛ خداي خوب هميشه با تو هست،‌ وقتي احتياجش داري، صداش بزن. بهتره اين كاري كه من مي‌كنم، انجام بدي.»

«مامي، كدوم كار؟»

الن در حالي كه موهاي دخترش را نوازش مي‌كرد گفت: «من يكي از دعاهاي مخصوص رو مي‌خونم.»

فاني داشت به حرف مادرش فكر مي‌كرد كه يكدفعه متوجه صدايي شد. صدا از سمتي مي‌آمد كه از آنجا آمده بودند، چشمان دخترك به سياهي مثل قير دوخته شد. صدا خيلي ضعيف بود ولي مثل بقيه صداهايي كه در طول راه شنيده بود، نبود. صداي آهسته كسي بود كه دارد راه مي‌رود و به طرف آنها مي‌آيد.

«مامي صدا رو مي‌شنوي؟»

«چه صدايي بچه؟»

فاني به مادرش نزديك‌تر شد و گفت :«‌يه نفر داره مي‌ياد.»

الن دخترش را براي دلداري بغل كرد و جواب داد: «فقط داري خيال مي‌كني فاني. به اندازه كافي استراحت كرديم. پاشو بريم خونه، بابات نگران مي‌شه.»

الن فانوس را برداشت و دست فاني را گرفت و به راه افتادند. بعد از مدتي، صدايي كه دختر كوچولو را ترسانده بود دوباره شنيده شد. اين بار صداي قدمها واضح‌تر بود و قطعاً نزديك‌تر.

صداي سنگين چكمه‌ها از راه دور در تاريكي طنين مي‌انداخت.

«مامي دوباره صدا رو شنيدم!»

«ساكت بچه.»

الن فانوس را بالا گرفت.

«ببين هيچي اونجا نيست.»


فاني دست مادرش را كه در دستش بود فشار داد و عروسك پارچه‌اي را محكم گرفت. صداي ناله جغد هنوز از دوردست مي‌آمد و نسيم شبانه، صداي خش‌خش برگ درختان را درمي‌آورد.

الن گفت: «هوا بوي بارون مي‌ده، اين باد از بس شديد هست مي‌تونه كرمها رو با خودش ببره. دختر كوچولوي من، الان به خونه مي‌رسيم، اونجا، پيچ آخره.»

فاني با حرف مادرش آرام شد. ولي در سياهي پشت سرش، ‌صداي قدمها بلندتر شد. صداي چكمه بود،‌ چكمه‌هاي سنگين روستايي.

«مامي داره نزديك‌تر مي‌شه!»

الن فانوس را بلند كرد و به اطراف چرخاند و دوباره گفت: «ببين بچه، هيچي اونجا نيست. اگه راست مي‌گي بگو چيه؛ ‌بيا آواز «خداي بزرگ» رو بخونيم.»

فاني با مادرش شروع به خواندن آواز كرد ولي در حالي كه صداي قدمهاي سنگين نزديك‌تر و نزديك‌تر مي‌شد، ‌صدايش به خاطر ترس مي‌لرزيد.

نمي‌فهميد چرا مادرش متوجه صدا نمي‌شود. صداي آواز الن بلندتر شد و در جلوي نور گرم فانوس، ‌نور ضعيف خانه از وسط درختان سوسو زد. پارس سگي در آن حوالي خواندن آواز را قطع كرد.

«ببين بچه، تقريباً به خونه رسيديم. تينكر داره به طرف ما مي‌آد. تينكر بزرگ و پير. قبلاً شيرها رو توي كوهها دنبال مي‌كرد. اون مراقب ماست تا به خونه برسيم.»

«مامي پس بيا تندتر بريم. مي‌دونم اونجا هيچي نيست.»

الن اطراف را با فانوس نگاهي كرد و همان‌طور كه به جلو مي‌رفتند داد زد: «اينجا تينكر! بيا پسر!»

«الن تويي؟»

وقتي فاني صداي پدرش را در تاريكي شنيد احساس خوشحالي وجودش را پر كرد.

«سلام ليج، متأسفم كه دير كردم. يه خرده تند اومدم كه براي بچه خسته‌كننده بود. اون خسته شده.»

ليج دخترش را بغل كرد و باقي راه را با خودش به خانه برد. بعد توي خانه، الن به فاني كمك كرد تا لباسهايش را عوض كند و با مهرباني او را به رختخواب برد.

صداي آرامش‌بخش پدر و مادرش از آشپزخانه شنيده مي‌شد. حتي صداي خروپف برادرهايش از اتاق پشتي مي‌آمد كه او را به خنده انداخت. خوشحال بود كه خودش و مادرش صحيح و سالم به خانه رسيدند.

قبل از اينكه چشمهايش را ببندد صداي مادرش را شنيد.

«ليج من صداي پاهايي را مي‌شنيدم. نمي‌خواستم بچه رو بترسونم به خاطر همين آواز خوندم و فانوس رو به اطراف چرخوندم و به فاني گفتم كه چيزي وجود نداره تا از اون بترسه. ولي ليج، قبل از اينكه از ريل راه آهن پايين بياييم براي آخرين بار فانوس رو به اطراف چرخوندم. اون موقع بود چيزي كه دنبالمان مي‌كرد را ديدم. شكل يه آدم بود، آدمي كه سر نداشت.»
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
سوپی روی یک نیمکت درمیدان مَدیسون نیویورک نشست و به آسمان نگاه کرد. یک برگ خشک روی بازویش افتاد. زمستان از راه می‌رسید و او می‌دانست که باید هرچه زودتر نقشه‌هایش را اجرا کند. با ناراحتی روی نیمکت جابه‌جا شد. احتیاج به سه ماه زندان گرم و نرم با غذا و دوستان خوب داشت. معمولا زمستان‌هایش را این‌گونه سپری می کرد.

وحالا وقتش بود، چون شبها روی نیمکت میدان با سه روزنامه هم نمی توانست از سرما خلاصی یابد. بنابراین تصمیمش را برای زندان رفتن گرفت و فوراً شروع به بررسی اولین نقشه اش کرد. نقشه ساده ای بود. در یک رستوران سطح بالا شام می خورد، سپس به آنها می گفت که پول ندارد وآنها پلیس را خبر می کردند. ساده وراحت بدون هیچ دردسری. با این فکر نیمکتش را رها کرد و آهسته براه افتاد.

چیزی نگذشت که به یک رستوران در برادِوی رسید. آه! خیلی عالی

بود. فقط می بایست یک میزدررستوران پیدا کند و بنشیند.

آنوقت همه چیز روبراه بود. چون وقتی می نشست، مردم تنها می توانستند، کت و پیراهنش را ببینند که خیلی کهنه نبودند؛ هیچ کس

شلوارش رانمی دید. راجع به سفارش غذا فکر کرد. خیلی گران نه؛

اما باید خوب باشد. اما وقتی که سوپی وارد رستوران شد، گارسن شلوار کثیف و کهنه و کفشهای افتضاح او را دید. دستهایی قوی یقه او را گرفت

و به اوکمک کرد که دوباره خودش را در خیابان ببیند! حالامجبور بود

که نقشه دیگری بکشد. ازبرادِوی گذشت و خودش را در خیابان ششم دید، جلوی ویترین مغازه ایستاد و نگاهی به داخل آن انداخت؛ همه چیز تمیز و براق بود. همه می توانستنداورا ببینند. آرام و بادقت سنگی را برداشت و به طرف شیشه پرت کرد. شیشه با صدای بلندی شکست.مردم به آنطرف دویدند. سوپی خوشحال بود چون مقابلش یک پلیس ایستاده بود.

سوپی حرکت نکرد. در حالی که دستهایش در جیبش بود، ایستاد ولبخند زد.

با خود اندیشید:" بزودی در زندان خواهم بود ". پلیس به طرفش آمد وپرسید:" کی این کارو کرد؟ " سوپی گفت:" من بودم ". اما پلیس می دانست کسانی که چنین کاری می کنند، نمی ایستند که با پلیس صحبت کنند، بلکه پا به فرارمی گذارند. درست درهمین موقع پلیس، مرد دیگری را دید که در حال دویدن بود تا به اتوبوس برسد. بنا براین پلیس به تعقیب او پرداخت. سوپی لحظه ای این صحنه را تماشا کرد. سپس راهش را کشید و رفت؛ باز هم بدشانسی. دیگر داشت عصبانی می شد. اما آنطرف خیابان رستوران کوچکی دید. با خودش فکر کرد: " عالیه! " ووارد شد.

این بارهیچ کس متوجه شلوار و کفشهایش نشد.

شام خوشمزه ای بود. بعد از شام به گارسن نگاهی کرد و با لبخند گفت:" می دانید، من هیچ پولی ندارم پلیس را خبر کنید. زود باشید چون خیلی خسته ام ".

گارسن جواب داد:" پلیس بی پلیس. هی، جو!".

پیشخدمت دیگری به کمک اوشتافت و با هم سوپی را به داخل خیابان سرد پرت کردند. سوپی نقش زمین شد با سختی از جا برخاست،عصبانی بود. با زندان گرم و نرمش هنوز خیلی فاصله داشت؛ واقعاً ناراحت بود. دوباره براه افتاد. یک زن زیبای جوان مقابل ویترین مغازه ای ایستاده بود. کمی آنطرف ترهم یک پلیس قرار داشت. سوپی به زن جوان نزدیک شد؛ دید که پلیس او را می پاید. با لبخند از زن دعوت کرد که او را همراهی کند. زن قدری فاصله گرفت و با دقت بیشتری شروع به تماشای ویترین مغازه کرد. سوپی نگاهی به پلیس انداخت. سپس دوباره شروع به صحبت با زن کرد. زن می توانست درعرض یک دقیقه پلیس را خبر کند. سوپی درهای زندان را مجسم کرد،اما ناگهان زن بازوی او را گرفت و با خوشحالی گفت:" بسیارخوب به شرط یک گیلاس مشروب، تا پلیس متوجه نشده راه بیفت ". وسوپی بیچاره با زن جوان که هنوز بازویش را گرفته بود به راه افتاد.

سر پیچ بعدی از دست زن پا به فرار گذاشت. به وحشت افتاده بود،

با خود اندیشید:" با این وضع هرگز به زندان نخواهم افتاد ". آهسته براه افتاد وبه خیابانی رسید که تئاترهای زیادی در آن بود. آدمهای زیادی آنجا بودند، آدمهای پولدار با لباسهای گرانبها. سوپی می بایست کاری کند تا به زندان برود. نمی خواست حتی یک شب دیگر روی نیمکت میدان مَدیسون سر کند. کلافه شده بود. ناگهان چشمش به یک پلیس افتاد. شروع کرد به آواز خواندن، فریاد زدن و سروصدا کردن. این بار باید نقشه اش کارگر می افتاد؛ اما پلیس پشتش را به او کرد و به مردی که نزدیکش ایستاده بود گفت:" زیادی خورده، اما خطرناک نیست؛ بذار به حال خودش باشه ". اما درست درهمین وقت چشم سوپی داخل یک مغازه به مردی افتاد که چتر گرانبهایی داشت. مرد چتر را در کناردرگذاشت

و سیگاری بیرون آورد. سوپی وارد مغازه شد، چتر را برداشت وآهسته بیرون آمد. مرد به سرعت دنبالش آمد وگفت:" چتر مال منه ". سوپی جواب داد:" راستی؟ پس چرا پلیس را خبر نمی کنی؟ زود باش پلیس آنجاست ". صاحب چتر با ناراحتی گفت:" اشتباه از من است. امروز صبح آنرا از یک رستوران برداشتم. خوب اگر مال شماست معذرت می خواهم "... سوپی گفت:" البته که مال منه ". پلیس متوجه آنها شد. صاحب چتر به سرعت دور شد و پلیس هم به کمک دختر جوانی رفت که می خواست از خیابان رد شود. حالا دیگر سوپی واقعاً عصبانی بود. چتر را دور انداخت و شروع کرد به بدوبیراه گفتن به پلیسها. درست حالا که اومی خواست به زندان بیفتد، آنها نمی خواستند او را به آنجا بفرستند. دیگر عقلش به جایی نمی رسید. به طرف میدان مَدیسون و خانه اش یعنی نیمکت براه افتاد. اما سر یک پیچ ناگهان ایستاد. اینجا در وسط شهر یک کلیسای قدیمی زیبا وجود داشت. از میان یک پنجره صورتی رنگ، نور ملایم و صدای موزیک دلنشینی بیرون می آمد. ماه در بالای آسمان بود. همه جا ساکت وآرام بود. برای چند لحظه کلیسای ده بنظرش آمد وسوپی را بیاد روزهای خوش گذشته انداخت. یاد روزهایی که مادر، دوستان

وچیزهای قشنگی در زندگی داشت. بعد به یاد زندگی امروزش افتاد. روزهای پوچ، رویاهای بر باد رفته... و سپس ناگهان یک چیز

شگفت انگیز اتفاق افتاد. سوپی تصمیم گرفت که زندگیش را تغییر دهد وآدم تازه ای باشد. با خود گفت:" فردا به شهرمی روم و کار پیدا می کنم. دوباره زندگی خوبی پیدا خواهم کرد. آدم مهمی می شوم، همه چیز عوض خواهد شد. باید... ".


دستی را روی بازویش احساس کرد. از جا پرید و بسرعت اطرافش را نگریست. پلیسی مقابلش ایستاده بود.

پرسید:" تو اینجا چه میکنی؟ "

سوپی پاسخ داد:" هیچی ".

پلیس گفت:" پس با من بیا ".

فردای آنروز سوپی فهمید که باید سه ماه زمستان را در زندان بگذراند.
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
همه چيز در يك بعد از ظهر بسيار زيباي روز يكشنبه در ماه ژوئيه شروع شد؛ درست همان اولين يكشنبة ماه ژوئيه. دو سه تكه ابر سفيد و كوچك در دوردست آسمان مانند علائم سجاوندي بودند كه با دقت بسيار نوشته شده باشند. نور خورشيد بي هيچ مانعي بر تمام دنيا مي تابيد. در اين پادشاهي ماه ژوئيه، حتي پوشش نقره اي رنگ يك شكلات كه بر روي چمنزار پرتاب شده بود، مثل كريستالي در ته يك درياچه، با غرور مي درخشيد. اگر براي مدت طولاني به اين منظره نگاه مي كردي متوجه مي شدي كه نور خورشيد يك نور ديگر را در بر مي گيرد، مثل جعبه هاي تو در توي چيني. نور داخلي به نظر مي رسيد كه از ذرات بي شمار گرد گُل ها درست شده باشد؛ ذراتي كه در آسمان معلق و تقريباً بي حركت بودند تا اينكه سرانجام بر روي سطح زمين فرو مي نشستند.

با يكي از دوستانم رفته بودم براي قدم زدن؛ سر راه كنار يك پلازا (ميدان) كه آن سو تر از گالري نقاشي يادبود «مي جي» قرار داشت، توقف كرديم. نزديك آبگير نشستيم و دو تا يونيكورن برنزي را كه در ساحل رو برو قرار داشتند، تماشا كرديم. وزش يك نسيم برگ درختان بلوط را به حركت در مي آورد و امواج كوچكي بر سطح آبگير ايجاد مي كرد. زمان گويي مثل نسيم در حركت بود: شروع مي شد و متوقف مي شد، متوقف مي شد و شروع مي شد. قوطي هاي سودا از ميان آب زلال آبگير مي درخشيدند، مثل ويرانه هاي يك شهر گمشده. آنجا كه بوديم آدم هاي متفاوتي از جلو مان رد شدند: يك تيم سافت بال كه لباس هاي يكدست پوشيده بودند، پسري سوار يك دوچرخه، پير مردي كه سگ خود را مي گرداند، يك خارجي جوان كه شلوارك ورزشي پوشيده بود. از يك راديوي بزرگ بر روي چمن صداي موسيقي شنيديم: ترانه اي دلنشين دربارة عشقي از دست رفته. با خودم گفتم كه من اين ترانه را قبلاً شنيده ام ولي از اين بابت مطمئن نبودم. شايد فقط شبيه به يكي از ترانه هايي بود كه من قبلاً شنيده بودم. مي توانستم نور خورشيد را بر روي بازوي برهنة خود حس كنم. تابستان در اينجا بود.

نمي دانم چرا يك خاله ي بيچاره در يك بعد از ظهر يكشنبه بايد قلب مرا تسخير كند. در آن حول و حوالي هيچ خاله ي بيچاره اي ديده نمي شد، هيچ چيزي نبود كه باعث شود من يك خالة بيچاره را در ذهنم تصور كنم. ولي يك خالة بيچاره به ذهنم وارد شد، و بعد رفت. كاش حتي شده يك صدم ثانيه در ذهنم مي ماند. وقتي رفت يك خلاء عجيب و به شكل انسان پشت سر خود باقي گذاشت. مثل اين بود كه كسي به سرعت از كنار پنجره اي رد شده باشد؛ به طرف پنجره دويدم و سرم را از پنجره بيرون كردم ولي كسي آنجا نبود.

يك خالة بيچاره؟

موضوع را با دوستم در ميان گذاشتم تا ببينم چه مي گويد: ”مي خواهم چيزي دربارة يك خالة بيچاره بنويسم.“

دوستم با كمي تعجب گفت: ”يك خالة بيچاره؟ حالا چرا يك خالة بيچاره؟“

خودم هم نمي دانستم چرا. به دلايلي چيز هايي كه مرا به خود جذب مي كردند برايم غير قابل فهم بودند. مدتي چيزي نگفتم، فقط انگشتانم را به روي آن خلاء درونم كه به شكل بدن يك انسان بود كشيدم.

دوستم گفت: ”بعيد مي دانم كسي دوست داشته باشد داستان يك خالة بيچاره را بخواند.“

گفتم: ”آره، حق با تو است. داستان جالبي براي خواندن نمي شود.“

”خب، پس براي چه مي خواهي چنين داستاني بنويسي؟“

گفتم: ”با كلمات نمي توانم خيلي خوب بيانش كنم. براي اينكه توضيح بدهم چرا مي خواهم داستاني دبارة يك خالة بيچاره بنويسم بايد خود داستان را بنويسم. وقتي نوشتن داستان تمام شد ديگر لازم نيست توضيح بدهم كه چرا مي خواهم همچين داستاني بنويسم؛ يا اينكه باز هم لازم است كه توضيح بدهم؟“

دوستم پرسيد: ”توي فاميل خالة فقير داري؟“

گفتم: ”حتي يكي هم ندارم.“

”خب، من دارم. دقيقاً هم يكي. حتي چند سال هم با او زندگي كردم.“

چشمان دوستم را نگاه كردم. مثل هميشه آرام بودند.

دوستم ادامه داد: ”ولي دلم نمي خواهد در موردش بنويسم. دلم نمي خواهد حتي يك كلمه دربارة آن خاله ام بنويسم.“

در اين لحظه يك ترانة ديگر از راديو پخش شد، اين ترانه خيلي شبيه ترانة اولي بود ولي اصلاً آن را به جا نياوردم.

”تو حتي يك خالة فقير هم نداري ولي مي خواهي داستاني دربارة يك خالة فقير بنويسي. در حالي كه من خالة فقير دارم ولي دوست ندارم در موردش بنويسم.“

سرم را تكان دادم: ”علتش را نمي دانم.“

دوستم سرش را كمي تكان داد ولي چيزي نگفت. در حالي كه به من پشت كرده بود انگشتان ظريفش را به جريان آب سپرد. گويي سؤال من از انگشتانش داشت پايين مي رفت و به طرف شهر ويران شده اي كه در زير آب قرار داشت مي لغزيد.

نمي دانم چرا. نمي دانم چرا. نمي دانم چرا.

دوستم گفت: ”حقيقتش را بگويم يك چيز هايي در مورد خاله ي بيچاره ام هست كه دوست دارم به تو بگويم. ولي اصلاُ نمي توانم كلمات مناسب را پيدا كنم. نمي توانم اين كار را بكنم چون يك خالة فقير را مي شناسم.“ لبش را گاز گرفت و ادامه داد: ”سخت است. خيلي سخت تر از آنچه بخواهي فكرش را بكني.“

يونيكورن هاي برنزي را يك بار ديگر نگاه كردم، سم هاي جلويي شان بيرون بود، طوري كه انگار داشتند اعتراض مي كردند كه چرا گذشت زمان آنها را جا گذاشته. دوستم انگشتان خيس خود را با لبة پيراهنش خشك كرد و گفت: ”تو مي خواهي دربارة يك خالة فقير بنويسي. نمي دانم تو كه خالة فقير نداري مي تواني از پس اين كار بر بيايي يا نه.“

من آه طولاني و عميقي كشيدم.

دوستم گفت: ”معذرت مي خواهم.“

گفتم: ”نه، اشكالي ندارد. احتمالاً تو راست مي گويي.“

كه راست هم مي گفت.

آه. مثل اشعار يك ترانه.


شايد شما هم در فاميل خالة فقير نداشته باشيد. كه اين يعني يك نقطة اشتراك. ولي حداقل يك خالة بيچاره را در عروسي كسي كه ديده ايد. همانطور كه بر روي قفسة هر كتابخانه اي كتابي هست كه كسي نخوانده و در هر كمدي پيراهني هست كه كسي بر تن نكرده، هر مجلس عروسي اي هم يك خالة فقير دارد.


هيچ كس دردسر معرفي كردن او را به خود نمي دهد. هيچ كس با او صحبت نمي كند. هيچ كس از او براي سخنراني عروسي دعوت نمي كند. او فقط پشت ميز مي نشيند، مثل يك بطري شير خالي. در حالي كه غمگين آنجا نشسته سوپ خود را ذره دره هرت مي كشد. سالادش را با چنگال ماهي خوري مي خورد و وقتي بستني را مي آورند او تنها كسي است كه قاشق ندارد.

هر بار كه آلبوم عروسي را نگاه مي كنند عكس آن خالة بيجاره را هم مي بينند، تصوير او مثل يك جنازة غرق شده شادي بخش است.

”عزيزم، اين زنه توي رديف دوم عينك زده، كي است؟“

شوهر جوان مي گويد: ”بي خيال، هيچ كس نيست. خاله ام است. يك خاله ي بيچاره.“

اسمش را نمي گويد. فقط مي گويد يك خالة بيچاره.

البته همة نام ها ناپديد مي شوند. كساني هستند كه در همان لحظة مرگشان اسم شان محو مي شود. كساني هستند كه مثل يك تلويزيون كهنه فقط برفك نشان مي دهند تا اينكه كاملاً مي سوزند. و كساني هستند كه قبل از اينكه بميرند اسم شان محو مي شود، يعني خاله هاي بيچاره. من خودم نيز گاهي وقت ها مثل اين خالة بيچاره، بي اسم مي شوم. پيش مي آيد كه در شلوغي يك ايستگاه قطار يا فرودگاه، مقصدم، اسمم، و نشاني ام را فراموش كنم. ولي اين وضع خيلي طول نمي كشد: حداگثر پنج يا ده ثانيه.

و بعضي وقت ها نيز ان اتفاق رخ مي دهد: كسي مي گويد: ”اصلاً اسمت يادم نمي ياد.“

”مساْله اي نيست. خودت را ناراحت نكن. در هر حال اسم من آنقدر ها هم اسم نيست.“

به دهان خود اشاره مي كند و مي گويد: ”به خدا نوك زبانم است.“

احساس مي كنم زير خاك چالم كرده اند و نصف پاي چپم بيرون زده. مردم از روي پاي چپم رد م شوند و بعد هم عذر خواهي مي كنند. ”به خدا نوك زبانم است.“

اسامي گم شده كجا مي روند؟ احتمالش خيلي كم است كه در هزارتوي يك شهر دوام بياورند. با اين حال ممكن است باشند اسامي اي كه دوام بياوند و راه خود را به سوي شهر اسامي گم شده پيدا كنند و در آنجا جامعة كوچك و آرامي تشكيل بدهند؛ شهري كوچك كه بر روي تابلوي ورودي آن نوشته شده: ”ورود ممنوع مگر به دليل كار.“ آنهايي كه بدون داشتن كاري به اين شهر مي آيند تنبيه مي شوند، تنبيهي كوچك و مناسب.


شايد به همين دليل تنبيه كوچكي براي من در نظر گرفتند. يك خالة فقير و كوچك به پشت من چسبيده بود.

اولين باري كه فهميدم اين خالة بيچاره به پشتم چسبيده اواسط ماه اوت بود. بدون اينكه اتفاق خاصي بيفتد فهميدم به پشتم چسبيده. همينجوري يك روز احساس كردم به پشتم چسبيده. من خالة فقيري را بر پشتم داشتم. احساس ناخوشايندي نبود. چندان وزني نداشت. نفسش بوي بد نمي داد. فقط چسبيده بود به پشتم، مثل يك سايه. مردم حتي براي ديدن او بر پشتم مجبور بودند به خودشان فشار بياورند. گربه هايي كه در آپارتمان من بودند چند روز اول او را با شك و ترديد نگاه مي كردند ولي همينكه فهميدند او نقشة قلمروشان را نكشيده با او كنار آمدند.

او بعضي از دوستانم را مضطرب و عصبي مي كرد. مثلاً با دوستان مي نشستيم پشت يك ميز و نوشيدني مي خورديم و او در اين ضمن از فراز شانه ام نگاه مان مي كرد.

يكي از دوستانم گفت: ”اعصابم را خرد مي كند.“

”خودت را ناراحت نكن. او سرش به كار خودش گرم است. كاري به كار كسي ندارد.“

”متوجهم. ولي نمي دانم... آدم را افسرده مي كند.“

”پس سعي كن نگاه ش نكني.“

”آره، به نظرم همين كار را بايد بكنم.“ بعد هم آهي مي كشد. ”براي اينكه چنين چيزي را بر پشتت داشته باشي كجا بايد بروي؟“

”من براي اينكه او روي پشتم باشد هيچ جا نرفتم. فقط دربارة يك سري چيز ها فكر كردم، همين.“

دوستم سرش را تكان داد و يك بار ديگر آه كشيد و گفت: ”فكر كنم متوجه منظورت شده باشم. تو شخصيتت اين جوري است. هميشه همينطوري بودي.“

”ا-هوم.“

بدون اينگه اشتياقي نشان بدهيم نوشيدني مان را خورديم.

من گفنم: ”بگو ببينم، چه چيزش افسرده كننده ست؟“

”نمي دانم. مثل اين است كه مادرم من را زير نظر داشته باشد.“


طبق آنچه ديگران مي گفتند (چون من خودم نمي توانستم او را ببينم) چيزي كه بر پشتم قرار داشت يك خالة فقير با يك فرم ثابت نبود: انگار فرم بدن او بسته به شخصي كه او را زير نظر مي گرفت تغيير مي كرد، انگار كه اثيري باشد.

او براي يكي از دوستانم شبيه به سگش بود كه پاييز پارسال از سرطان مري مرده بود.

”البته ديگر آخر هاي عمرش بود. پانزده سال زندگي كرده بود. ولي حيوونكي خيلي بد مرد.“

”سرطان مري؟“

”آره. خيلي درد دارد. فقط زوزه مي كشيد، هرچند آخر ها آخر ها ديگر صدايش را از دست داده بود. مي خواستم بخوابانمش ولي مادرم نمي گذاشت.“

”براي چه؟“

”نمي دانم. تا دو ماه سگه را با لولة تغذبه زنده نگه داشتيم. توي انبار بود. چه بوي گندي برداشته بود.“

براي لحظه اي سكوت كرد.

”آنچنان سگ مالي هم نبود. از ساية خودش هم مي ترسيد. هر كس به ش نزديك مي شد پارس مي كرد. واقعاً حيوان به درد نخوري بود. خيلي سر و صدا مي كرد، گر هم داشت.“

سرم را تكان دادم.

”بايد به جاي سگ جيرجيرك مي شد؛ اينطوري مي توانست آنقدر سر و صدا كند تا نفسش در بياد. سرطان مري هم نمي گرفت.“

ولي او هنوز بر پشتم بود، سگي با يك لولة پلاستيكي آويزان از دهنش.


خالة فقير من براي يك دلال معاملات ملكي كه آشناي من هم بود به يكي از معلمان دورة ابتدايي اش شباهت داشت.

در حالي كه با يك حولة ضخيم عرق صورتش را پاك مي كرد، گفت: ”احتمالاً سال 1950 بود، اولين سال جنگ كُره و ژاپن. دو سال پشت سر هم معلم ما بود. انگار الان باز هم مثل قديم ها دارم مي بينمش. البته نه اينكه دلم برايش تنگ شده باشد. اصلاً كاملاً فراموشش كرده بودم.“

آن طوري كه او به من چاي تعارف كرد فهميدم خيال كرده من فاميل خانم معلم دوران بچگي اش هستم.

”زندگي غم انگيزي داشت. همان سالي كه ازدواج كرد شوهرش را به خدمت فرستادند. شوهره سوار يك كشتي حمل و نقل شده بود كه يكهو بومب! احتمالاً سال 1943 بود. خانم معلم ما هم بعد از آن حادثه فقط تو مدرسه درس داد. تو حملة هوايي سال 44 بد جوري آسيب ديد. سمت چپ صورتش تا دستش سوخت.“ بعد هم با دستش نشان داد از كجا تا كجا. بعد فنجان چاي خود را سر كشيد و دوباره عرق صورتش را پاك كرد و ادامه داد: ”زن بيچاره. قبل از آن حادثه زن زيبايي بود. آن حادثه شخصيتش را هم تغيير داد. اگر الان زنده باشد بايد حدود هشتاد سالي داشته باشد.“


دوستانم يكي يكي از من دور شدند، مثل دندانه هاي شانه اي كه يكي يكي بيفتند. مي گفتند: ”آدم بدي نيست، ولي من دوست ندارم هر وقت كه او را مي بينم، مادر پير و افسرده ام (يا سگي كه از سرطان مري مرده بود يا خانم معلمي كه زخم ناشي از سوختگي بر صورتش بود) بيايد جلو چشمانم.“

كم كم داشتم احساس مي كردم كه به صندلي يك دندانپزشك تبديل شده ام؛ كسي از صندلي دندانپزشك نفرت ندارد ولي در عين حال نيز همه از آن گريزانند. اگر در خيابان به دوستانم بر مي خوردم آنها بلافاصله به بهانه اي از من فرار مي كردند. يكي از دوستانم با دشواري و صداقت اعتراف كرد: ”نمي دانم. اين روز ها گشتن با تو كار خيلي سختي شده. به نظرم اگه با يك جا چتري پشتت را بپوشوني وضع خيلي بهتر مي شود.“

يك جا چتري.

در حالي كه دوستانم از من فراري بودند، گزارشگر ها هيچ وقت دست از سرم بر نمي داشتند؛ هر دو روز سر و كله شان پيدا مي شد، از من و خاله عكس مي گرفتند، وقتي هم عكس خاله واضح نمي افتاد شاكي مي شدند. مدام هم از من سؤال هاي بي معني مي پرسيدند. من آن اوايل اميد وار بودم كه اگر با آنها همكاري كنم آنها مي توانند من را به كشف يا توضيح تازه اي در مورد خالة بيچاره برسانند، ولي آنها فقط مرا خسته و فرسوده كردند.

يك بار در يك برنامة تلويزيوني صبحگاهي من را نشان دادند. ساعت شش صبح مرا از تختم بيرون كشيدند، من را با ماشين به يك استوديوي تلويزيوني بردند، برايم قهوة وحشتناكي ريختند. آدم هاي غير قابل درك دور تا دورم مي دويدند و كار هاي غير قابل درك انجام مي دادند. به فكر فرار افتادم ولي تا بيايم بجنبم به من گفتند كه وقتش شده. وقتي دوربين ها به كار افتادند مجري برنامه كه يك عوضي بد اخلاق و از خود راضي بود كه هيچ كاري انجام نمي داد جز اينكه به همكاران خود بتوپد، ولي همينكه چراغ قرمز شروع شد سراپا لبخند و هوش و درايت شد: همان آدم خوب ميانسال مورد علاقة شما.

رو به دوربين گفت: ”و اكنون نوبت مي رسد به برنامة هر روز صبح شما: «تازه چه خبر». مهمان امروز ما آقاي ... است. او يك روز به طور ناگهاني متوجه شد كه يك خالة بيچاره بر پشت خود دارد. اين يك مشكل عادي نيست و براي كسي تا حالا چنين چيزي پيش نيامده، بنابراين من در اينجا از مهمان مان مي خواهم بپرسم كه چگونه اين اتفاق برايش رخ داد و تا كنون با چه مشكلاتي مواجه شده است.“ بعد رو كرد به من و پرسيد: ”آيا از اينكه يك خالة بيچاره را بر پشت خودت داري احساس ناراحتي مي كني؟“

من گفتم: ”نه. اصلاً احساس ناراحتي نمي كنم. او وزنش زياد نيست و مجبور نيستم به او غذا بدهم.“

”هيچ احساس كمر درد نداري؟“

”نه، به هيچ وجه.“

”كي فهميدي به پشتت چسبيده؟“

من ماجراي آن روز بعد از ظهر را كه به كنار آبگير رفته بودم و يونيكورن ها را تماشا كردم به طور خلاصه برايش تعريف كردم ولي او ظاهراً متوجهِ حرف هاي من نشده بود.

سينه اش را صاف كرد و گفت: ”يعني به عبارت ديگر. تو كنار آبگير نشسته بودي و او هم در آبگير مخفي شده بود و بعد يكهو پريد مالك پشتت شد، درست ئه؟“

سرم را به نشانة جواب منفي تكان دادم و گفتم نه، اينطور نبود.

چگونه اجازه داده بودم كه مرا به چنين جايي بياورند؟ آنها فقط دنبال شوخي و داستان هاي وحشتناك بودند.

سعي كردم توضيح بدهم: ”اين خالة بيچاره روح نيست. او در هيچ جا «پاورچين پاورچين» راه نمي رود، و «مالك» كسي هم نيست. اين خالة بيچاره فقط «كلمه» است، فقط كلمه.“

كسي چيزي نگفت. بايد بيشتر توضيح مي دادم.

”يك كلمه مثل الكترودي است كه به ذهن متصل باشد. اگر مدام يك محرك را به درون آن بفرستي مطمئناً واكنش و تاْثيري از خود نشان خواهد داد. واكنش هر فردي البته متفاوت خواهد بود؛ واكنش من چيزي مثل وجود مستقل است. چيزي كه من به پشتم چسبانده ام در واقع عبارت «خالة بيچاره» است؛ فقط دو كلمه، نه معنايي دارند و نه فرم فيزيكي اي. اگر قرار بود اسمي روي آن بگذارم به ش مي گفتم تابلوي تجسمي يا يك چيزي مثل اين.“

مجري به نظر مي رسيد گيج شده باشد. گفت: ”تو مي گويي كه هيچ معنا و فرمي ندارد ولي ما مي توانيم خيلي واضح و مشخص چيزي را بر روي پشتت ببينيم. . . يك تصوير واقعي بر روي پشتت. اين تصوير براي همة ما معني دار است.“

شانه بالا انداختم و گفتم: ”البته خب؛ اين كاركرد نشانه ها است.“

در اين هنگام دستيار مجري كه زن جواني بود به اميد اينكه جو را كمي آرام كند، وارد بحث شد: ”خب پس با اين حساب شما هر وقت اراده كنيد مي توانيد اين تصوير يا موجود يا هر چيزي كه هست را از پشتتان برداريد.“

گفتم: ”نه، نمي توانم. وقتي چيزي به وجود مي آيد بدون اينكه من بخواهم يا نه، به وجود خود ادامه مي دهد. درست مثل يك خاطره ست، خاطره اي كه مي خواهي فراموشش كني ولي نمي تواني.“

زن همچنان به حرف هاي خود ادامه داد؛ ظاهراً مجاب نشده بود: ”اين فرايندي كه شما به آن اشاره مي كنيد، اينكه يك كلمه را به نمادي تجسمي تبديل مي كنيد، آيا اين كار را من هم مي توانم انجام بدهم؟“

”نمي دانم اگر شما اين كار را بكنيد تا چه حد كارايي دارد، ولي از نظر اصول حتي شما هم مي توانستيد دست به اين كار بزنيد.“

در اين لحظه مجري اصلي برنامه وارد بحث شد. ”مي خواهيد بگوييد كه من اگر كلمة «تجسمي» را هر روز مدام تكرار كنم تصوير كلمة «تجسمي» ممكن است بر روي كمرم ظاهر شود؟“

من ماشين وار حرف قبلي ام را تكرار كردم: ”اصولاً اين اتفاق حداقل ممكن است رخ بدهد.“ نور لامپ هاي رنگ پريده و هواي تهويه نشدة استوديو داشت كم كم باعث سردردم مي شد.

مجري برنامه با جسارت گفت: ”كلمة «تجسمي» چه شكلي است؟“ و با گفتن اين حرف بعضي از حاضران در استوديو خنديدند.

گفتم نمي دانم. دلم نمي خواست در اين مورد فكر كنم. همين خاله ي بيچاره براي هفت پشتم بس بود. هيچ كدام آنها به اين مساْله اهميتي نمي دادند. تنها چيزي كه براي آنها اهميت داشت اين بود كه موضوع مورد بحث را تا آگهي بازرگاني بعدي داغ نگه دارند.


كل جهان يك نمايش مضحك است. از درخشش يك استوديوي تلوزيوني تا تيرگي پراندوه كلبه ي يك معتكف در جنگل، همه به يك چيز مي انجامند. من با راه رفتن در اين دنياي دلقك وار و در حالي كه اين خاله ي بيچاره را بر پشتم حمل مي كردم خود بزرگ ترين دلقك عالم بودم. شايد حق با آن دختره بود: اگر يك جا چتري مي گرفتم كارم راحت تر مي شد. مي توانستم هر ماه دو بار رنگ تازه اي به آن بزنم و آن را با خودم به مهماني ببرم.

مثلاً يك نفر مي گفت: ”خيل خب! جا چتري ات اين بار صورتي است!“

من هم جواب مي دادم: ”آره. هفته ي بعد مي خواهم رنگ سبز به آن بزنم.“

ولي متاْسفانه آنچه من بر پشتم داشتم يك جا چتري نبود بلكه خاله اي بيچاره بود. با گذشت زمان مردم ديگر به من و خاله ي بيچاره اي كه بر پشتم بود علاقه اي نشان ندادند. حق با دوستم بود: هيچ كس علاقه اي به يك خاله ي بيچاره ندارد.

دوستم گفت: ”تو را در تلوزيون ديدم.“ باز هم در كنار همان آبگير نشسته بوديم. سه ماه بود كه او را نديده بودم. اوايل پاييز بود. زمان با سرعت بسيار زيادي گذشته بود. هرگز پيش نيامده بود اين همه مدت بگذرد و همديگر را نديده باشيم.

”يك كم خسته به نظر مي رسيدي.“

”آره، خسته بودم.“

”ولي خودت نبودي.“

سرم را تكان دادم. درست مي گفت: من خودم نبودم.

دوستم مدام يك سووت شرت را بر روي زانوانش تا و از هم باز مي كرد.

”پس بالاخره موفق شدي خاله ي بيچاره ات را گير بيندازي.“

”آره.“

لبخند زد. او داشت سووت شرت را كه روي زانوانش قرار داشت نوازش مي كرد طوري كه انگار دارد گربه اي را نوازش مي كند.

”آيا الان بهتر دركش مي كني؟“

گفتم: ”به گمانم يك كم.“

”آيا اين قضيه كمكت كرده كه چيزي بنويسي؟“

سرم را تكان كوچكي دادم گفتم: ”نچ. اصلاً. مساْله اين است كه اصلاً حس و حال نوشتن را ندارم. شايد ديگر هيچ وقت نتوانم بنويسم.“

دوستم براي لحظاتي سكوت كرد.

سرانجام گفت: ”يك فكري دارم. چند تا سؤال از من بپرس. سعي مي كنم كمكت كنم.“

”به عنوان شخصي كه راجع به خاله ي بيچاره اطلاعات دارد؟“

لبخندي زد و گفت: ”آ-ها. پس شروع كن. من همين الان احساس مي كنم كه دوست دارم به سؤالاتي دربارة اين خاله ي بيچاره جواب بدم، ممكن است بعدش ديگر هرگز تمايلي به اين كار نداشته باشم.“

نمي دانستم از كجا شروع كنم.

گفتم: ”بعضي وقت ها از خودم مي پرسم چه جور آدم هايي به يك خاله ي بيچاره تبديل مي شوند. آيا به صورت يك خاله ي بيچاره به دنيا مي آيند؟ و يا اينكه براي تبديل شدن به يك خاله ي بيچاره به شرايط خاصي نياز است؟ آيا نوعي ويروس خاص هست كه آدم را تبديل به خاله يبيچاره مي كند؟“

دوستم سر خود را چندين بار تكان داد طوري كه انگار مي خواست بگويد سؤال هاي خيلي خوبي پرسيده ام.

گفت: ”جوابش هر دو موردي است كه گفتي. خاله هاي بيچاره از يك نوع هستند.“

”از يك نوع؟“

”آ-ها. خب. ببين. يك خاله ي بيچاره شايد در كودكي هم يك خاله ي بيچاره بوده شايد هم نبوده. اصلاً هم مهم نيست. براي هر چيزي در دنيا ميليون ها دليل وجود دارد. ميليون ها دليل براي مردن و ميليون ها دليل براي زندگي كرد. ميليون ها دليل براي دليل آوردن. دلايلي سهل الوصول. ولي دليلي كه دنبالش هستي يكي از اين دلايل نيست، هست؟“

”نه، فكر نمي كنم.“

”او وجود دارد. همين. خاله ي بيچاره ي تو وجود دارد. تو بايد با اين واقعيت كنار بيايي. او وجود دارد. يك خاله ي بيچاره همين جوري است. وجود او دليل او است. درست مثل ما. ما در اين لحظه در اين مكان وجود و حضور داريم بدون هيچ دليل يا علت خاصي.“

مدت ها كنار آبگير نشستيم، هيچ كدام مان نه حركتي مي كرديم و نه حرفي مي زديم. نور شفاف آفتاب پاييز بر صورت دوستم سايه مي افكند.

گفت: ”خب، نمي خواهي از من بپرسي بر پشتت چه مي بينم؟“

«چه مي بيني؟“

لبخند زنان گفت: ”هيچ چيز. فقط تو را مي بينم.“

گفتم: ”متشكرم.“



زمان البته همه را به زير مي كشد ولي كتكي كه بيشتر ما مي خوريم به طرز دهشتناكي لطيف است. تعداد خيلي كمي از ما متوجه مي شويم كه داريم كتك مي خوريم. ولي در وجود يك خاله ي بيچاره ما در واقع مي توانيم شاهد ظلم زمان باشيم. زمان، خاله ي بيچاره را مثل گرفتن آب يك پرتقال چلانده است، آنقدر كه ديگر يك قطره آب هم باقي نمانده. چيزي كه باعث مي شود من به اين خاله ي بيچاره علاقه نشان بدهم كامل بودن او است، كمال مطلق او.

او مثل جسدي است كه درون يك يخچال طبيعي قرار گرفته باشد؛ يك يخچال طبيعي بسيار بزرگ كه يخ آن مثل فلز است. فقط ده هزار سال تابش آفتاب مي توانست چنين يخچال طبيعي اي را آب كند. ولي هيچ خاله ي بيچاره اي نمي تواند ده هزار سال زندگي كند؛ او بايد با كمال خود زندگي كند، با كمال خود بميرد، و با كمال خود به خاك سپرده شود.


اواخر پاييز بود كه خاله ي بيچاره از پشتم رفت. ياد چند نوشته ي افتادم كه مي بايست قبل از زمستان كاملشان مي كردم؛ در حالي كه خاله ي بيچاره را بر پشتم داشتم سوار يكي از قطار هاي حومه شدم. قطار مثل تمام قطار هاي مخصوص حومه خالي از مسافر بود. بعد از مدت ها اين اولين بار بود كه به خارج از شهر داشتم سفر مي كردم و من از تماشاي عبور مناظر در برابر چشمانم لذت مي بردم. هوا صاف و تميز بود، و تپه ها سبز بودند، و اينجا و آنجا در امتداد ريل درختچه هايي وجود داشتند با تمشك هاي سرخ و براق.

به هنگام بازگشت در آن سوي راهرو قطار، زن لاغر سي و پنج شش ساله اي به همراه دو بچه اش نشسته بود. بچه ي بزرگ تر- دختري با لباس ملواني و يك كلاه نمدي خاكستري با روباني قرمز كه يونيفورم مخصوص كودكستان بود - در سمت چپ مادرش نشسته بود. در سمت راست مادر پسركي حدوداً سه ساله نشسته بود. مادر و يا بچه هايش چيز خاصي كه جالب توجه باشد، در خود نداشتند. قيافه و لباس شان بي نهايت معمولي بود. مادر بسته ي بزرگي در دست داشت. او خسته به نظر مي رسيد، ولي بيشتر مادر ها خسته به نظر مي رسند. من اصلاً متوجه سوار قطار شدن آنها نشده بودم.

مدتي نگذشت كه سر و صدا هاي دختر كوچولو از آن سوي راهرو قطار به گوشم رسيد. در صداي دخترك اضطراري دال بر التماس وجود داشت.

بعد هم صداي مادر را شنيدم كه به دخترك گفت: ”گفتم توي قطار آرام بنشين!“ او مجله اي را جلو خود باز كرده بود و تمايلي نداشت كه نگاه خود را از ان برگيرد.

دخترك گفت: ”ولي آخر مامان نگاه كن با كلاه من دارد چه كار مي كند.“

”دهنت را ببند!“

دخترك انگار مي خواست چيزي بگويد، ولي كلمات خود را فرو بلعيد. پسرك داشت به كلاه چنگ مي انداخت و آن را به قصد پاره كردن مي كشيد. دخترك دست دراز كرد تا كلاه خود را از دست برادرش قاپ بزند ولي پسرك خود را عقب كشيد تا دست خواهرش به كلاه نرسد.

دخترك كه چيزي نمانده بود بزند زير گريه، گفت: ”دارد كلاه من را پاره مي كند.“

مادر نگاه خود را از مجله بر گرفت و با نگاهي حاكي از آزردگي دست خود را دراز كرد تا كلاه را از دست پسر بگيرد ولي پسر دو دستي به كلاه چسبيده بود. مادر به دختر گفت: ”بگذار يك خرده با آن بازي كند. خودش خسته مي شود.“ دختر به نظر نمي رسيد كه از اين حرف مادر خود راضي شده باشد ولي چيزي هم در جواب مادرش نگفت. لبان خود را غنچه كرد و به كلاه خود كه در دست برادرش بود زل زد. پسر كه بي تفاوتي مادر را ديد شروع كرد به كندن روبان قرمز كلاه. معلوم بود مي داند كه با اين كار خود خواهرش را به طرز ديوانه واري عصباني خواهد كرد؛ من هم از ديدن اين صحنه به طرز ديوانه واري عصباني شده بودم. آماده بودم كه به طرف پسرك بروم و آن كلاه را از دستش بگيرم.

دختر بدون اينكه چيزي بگويد به برادر خود زل زد، ولي معلوم بود كه نقشه اي در سر خود دارد. دختر ناگهان از جايش بلند شد و كشيده اي به پسرك زد. بعد هم در ميان حيرت زدگي اي كه از اين عمل دختر ايجاد شده بود دختر كلاه خود را از دست برادرش گرفت و رفت روي صندلي خود نشست. دختر اين كار را انقدر سريع انجام داد كه مادر و پسر بعد از گذشت لحظه اي فهميدند چه اتفاقي افتاده. در اين لحظه پسر گريه سر داد و مادر هم زانوي دخترك را زد و بعد هم سعي كرد پسر را آرام كند ولي پسر همچنان گريه مي كرد.

دخترك گفت: ”ولي آخر مامان او داشت كلاه من را پاره مي كرد.“

مادر گفت: ”با من حرف نزن. تو ديگر دختر من نيستي.“

دخترك نگاه خود را پايين انداخت و به كلاه زل زد.

مادر گفت: ”از جلو چشمهايم دور شو. برو آنجا.“ و اشاره كرد به صندلي خالي كنار من.

دختر نگاه خود را برگرداند و سعي كرد به انگشت اشاره ي مادر خود توجهي نكند ولي انگشت مادرش همچنان داشت به صندلي سمت چپ من اشاره مي كرد طوري كه انگار انگشتش در هوا يخ بسته بود.

مادر همچنان پافشاري مي كرد: ”برو تو ديگر عضوي از اين خانواده نيستي.“

دختر كه تسليم شده بود كلاه و كيف مدرسه اش را برداشت و بلند شد و با قدم هاي سنگين از وسط راهرو گذشت و آمد كنار من نشست، سرش را هم پايين انداخته بود. كلاهش را روي پاي خود گذاشت و سعي كرد با انگشتان كوچك خود لبه ي آن را صاف كند. معلوم بود با خود داشت مي گفت كه تقصير برادرش بوده؛ او داشت روبان كلاه من را پاره مي كرد. اشك بر گونه هاي دخترك سرازير شد.

تقريباً غروب شده بود. نور زرد ماتي مثل گردي كه از بال هاي يك شب پره ي غمگين پخش مي شود از سقف كوپه به پايين سرازير بود. كتابم را بستم. دستانم را بر روي زانوانم گذاشتم و مدت طولاني به كف دستانم خيره شدم. آخرين بار كي به دستانم اينگونه خيره شده بودم؟ در زير ان نور مات دستانم دوده گرفته و حتي كثيف به نظر مي رسيدند؛ اصلاً به دستان خودم شباهتي نداشتند. وقتي مي ديدم شان دچار غم مي شدم: اينها دستاني بودند كه هرگز كسي را شاد نمي كردند و هرگز كسي را نجات نمي دادند. دلم مي خواست دستي اطمينان بخش و دلگرم كننده بر شانه ي دخترك قرار دهم و به او بگويم كه حق با او بود و كار خيلي درستي كرد كه كلاه خود را به آن شكل پس گرفت. ولي البته من دستم را روي شانه ي دخترك قرار ندادم و با او حرفي هم نزدم. با اين كارم فقط گيجي و ترس او را بيشتر مي كردم. و تازه از اينها گذشته دستان من كثيف بودند.

وقتي از قطار پياده شدم باد زمستاني سردي در حال وزيدن بود. به زودي دوره ي عرق كردن تمام مي شد و نوبت مي رسيد به پوشيدن پالتو هاي ضخيم زمستاني. چند لحظه اي به پالتو فكر كردم، مي خواستم تصميم بگيرم آيا يك پالتو نو براي خودم بخرم يا نه. از پله ها پايين رفته و از در بزرگ خارج شدم كه ناگهان متوجه شدم خاله ي بيچاره ديگر بر پشتم سوار نيست و ناپديد شده.

نمي دانستم اين اتفاق كي افتاد. همانطور كه آمده بود همانطور هم رفنه بود. او به همان جايي برگشته بود كه قبلاً به لآن تعلق داشت، و من دوباره به خويشتن اصلي خودم برگشته بودم.

ولي خويشتن واقعي من چه بود؟ ديگر نمي توانستم از اين بابت مطمئن باشم. نمي توانستم فكر نكنم كه خويشتن حال حاضر من يك خويشتن ديگر بود كه بسيار به خويشتن اصلي من شباهت داشت. پس حالا چه كار بايد مي كردم؟ جهت ها را گم كرده بودم. دستم را در جيبم فرو بردم و هر چه پول خرد داشتم در تلفن عمومي ريختم. بعد از نهمين زنگ گوشي را برداشت.

با دهن دره اي گفت: ”خواب بودم.“

”ساعت شش غروب خواب بودي؟“

”ديشب يكسره بيدار بودم و كار مي كردم. تازه دو ساعت پيش كارم تمام شد.“

”پس ببخشيد. نمي خواستم بيدارت كنم. البته ممكن است عجيب به نظر برسد ولي زنگ زدم ببينم زنده اي يا نه. فقط همين. جدي مي گويم.“

مي توانستم حس كنم كه دارد توي گوشي تلفن لبخند مي زند.

گفت: ”خيل خب. ممنون كه به فكرم هستي. ناراحت هم نباش چون من زنده ام. و دارم مثل سگ كار مي كنم تا زنده بمانم. و دليل اينكه از خستگي دارم مي ميرم همين مساْله ست. خب، خيالت راحت شد؟“

”خيلم راحت شد.“

بعد هم با لحني كه انگار مي خواهد رازي را با من در ميان بگذارد گفت: ”مي داني، زندگي واقعاً سخت است.“

گفتم: ”مي دانم.“ و راست هم مي گفت. ”دوست داري با هم بيرون شام بخوريم؟“

با سكوتي كه كرده بود مي توانستم حس كنم كه لبان خود را گاز گرفته و انگشت كوچك خود را بر ابرو يش مي كشد.

سر آخر گفت: ”الان نه. بعد در موردش صحبت مي كنيم. فعلاً اجازه بده بخوابم. اگر يك كم بخوابم همه چيز رو به راه مي شود. وقتي بيدار شدم به تو زنگ مي زنم. باشد؟“

”باشد. شب به خير.“

”شب به خير.“

اين را گفت و لحظه اي مكث كرد. ”كار ضروري اي پيش آمده بود كه زنگ زدي؟“

”نه ضروري نبود. بعد مي توانيم در موردش صحبت كنيم.“

و بعد دوباره گفت: ”شب به خير“ و گوشي را گذاشت. لحظاتي به گوشي كه توي دستم بود نگاه كردم و بعد آن را سر جايش قرار دادم. لحظه اي كه گوشي را سر جايش گذاشتم گشنگي عجيبي در خودم احساس كردم. اگر چيزي نمي خوردم حتماً ديوانه مي شدم. مهم نبود چه چيزي، هر چيزي كه قابل خوردن بود. اگر كسي غذايي را مي خواست در دهانم بگذارد چهار دست و پا به طرفش مي رفتم. شايد حتي انگشتانش را هم مي ليسيدم. آره، اين كار را مي كردم، انگشتانت را مي ليسيدم. و بعد هم مثل يك تراورس رنگ و رو رفته به خواب مي رفتم. حتي بد ترين لگد هم نمي توانست من را از خواب بيدار كند. تا ده هزار سال خواب عميقي مي كردم.

به تلفن تكيه دادم، ذهنم را از هر فكري خالي كردم، و چشمانم را بستم. بعد صداي پا شنيدم، صداي هزاران پا. صداي پا ها مثل موج من را مي شستند. همچنان صداي پا ها به گوش مي رسيد. خاله ي بيچاره الان كجا بود؟ او به كجا برگشته بود؟ و من به كجا برگشته بودم؟

اگر ده هزار سال بعد از اين شهري به وجود مي آمد كه اعضايش را منحصراً خاله هاي بيچاره تشكيل مي دادند (مثلاً شهرداري شهر توسط خاله هاي بيچاره اي اداره مي شد كه خود توسط خاله هاي بيچاره ي ديگر انتخاب شده بودند، اتوبوس هايي كه براي خاله هاي بيچاره بود و خاله هاي بيچاره راننده شان بودند، رمان هايي كه براي خاله هاي بيچاره بود و نويسنده شان خاله بيچاره بودند)، آيا من را به اين شهر راه مي دادند؟

شايد هم به هيچ كدام از اين چيز ها (شهرداري و اتوبوس و رمان) نيازي پيدا نمي كردند. شايد ترجيح مي دادند كه با آرامش در بطري هاي بسيار بزرگ سركه كه ساخت خودشان بود زندگي كنند. از آسمان مي توانستي ده ها و صد ها هزار بطري سركه را ببيني كه زمين را پوشانده بودند. صحنه ي چنان زيبايي بود كه با ديدنش نفس در سينه ات حبس مي شد.

بله، همين طور است. و اگر دنياي مزبور بر حسب اتفاق جايي براي ارسال شعر داشت من با كمال ميل اين كار را مي كردم: اولين ملك الشعراي دنياي خاله هاي بيچاره. در ستايش خورشيد بر بطري هاي سبز و درياي گسترده ي چمن هاي پايين، آواز مي خواندم.

ولي اين حرف مال آينده اي دور است، سال 12001، و ده هزار سال براي من زمان خيلي طولاني است. تا آن موقع زمستان هاي زيادي را بايد پشت سر بگذارم.
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
یک وقتی در تعطیلات بین دو ترم دانشگاه کار طاقت فرسایی در کارخانه ادویه گیرم آمده بود . جایی که موقع خالی کردن فلفل دلمه ای های قرمز آسیاب شده وقتی باد از آن سمت می وزید می شد بوی کارخانه را از پنج کیلومتری حس کرد . آن جا همان جایی بود که من هشت ساعت از روز را در کنار ماشینی می ایستادم که مخلوطی از فلفل های مختلف را در خدمت به هنر کدبانوگری به بسته های پانصد گرمی می ریخت. بعد ، من هر بیست تا بسته را در یک جعبه جا می دادم و جعبه ها را روی نوار نقاله ای می گذاشتم که آخرش به حفره تاریکی سرازیرشان می کرد.

گاهی وقت ها یکی از بسته ها موقع پر شدن از دستگاه پاره می شد . آن وقت می بایست در غبار تند و هوای اشک آوری که نفسم را بند می آورد و پوشش ایمنی ام را بلا استفاده می کرد و چشم هایم را پر از اشک می کرد دکمه" توقف اضطراری " را فشار می دادم . این دکمه را می بایست قبل از فرار از غبار و قبل از اینکه بیست ثانیه بعد ماشین پانصد گرم فلفل بعدی را پخش هوا کند فشار می دادم و آن موقع تازه اوایل دوران دانشجویی ام بود.


کار از شش صبح شروع می شد . من ساعت پنج بیدار می شدم ، قهوه می نوشیدم و در نیم ساعتی که با کادت قدیمی ام به سمت فرای لاسینگ می راندم ، به مانیک استریت پریچرز و یا هیتر نوا گوش می دادم. هیتر نوا را توی یک کنسرت دیده بودم و عاشقش شده بودم ، تقریبا همان جور که در دوازده سالگی عاشق آنا شدم. او بالرینی بود که توی یکی از سریالهای تلویزیون دیده بودمش . با این تفاوت که الان هیتر نوا را در خیال ، زن خود تصور می کردم که آخرین شبش را در کنار من به صبح می رساند و فردایش در حمام خانه ام آواز می خواند. این ها خیالبافی های شیرین صبح های من بود.


چیز خوب دیگری که داشتم اولین ماشینم بود، یک کادت قدیمی ، که لازم بود در تمام طول راه حواسم به این باشد که درجه حرارتش در حد طبیعی باقی بماند و ضررش به حدی بود که درست به اندازه درآمد یک شغل دوران تعطیلات در چهار هفته می بایست پایش مالیات می دادم. اما مهم نبود چون ماشین خودم بود و حس خوبی از داشتنش و کار کردن برایش داشتم.


سومین چیز خوب دیگر این بود که صبح ها باید به سمت مشرق رانندگی می کردم و خورشید در هر صبح تابستانی راس ساعت ده دقیقه به شش از پشت کوه گایزبرگ طلوع می کرد وبر چهره ام می تابید و نور سرخ فامش را بر دو منطقه اونترزبرگ و اشتاوفن می تاباند می دیدم که این نور چه طور مه روی چمنزار را محو می کند ،چه طور خستگی شب را از تنم به در می کند و به همراهش سوالی که ذهنم را درگیر کرده بود یعنی چرا سر همچین کاری بودم و متاسفانه حتی تصویر هیتر نوا را از ذهنم می پراند .

طلوع خورشید لحظه ای بود که می توانستم قبل از شروع کار آزادی را با تمام وجودم حس کنم ، باارزش ترین لحظه روزم بود، لحظه ای بود که به امید دیدنش بیدار می شدم. به خاطر آن و به خاطر "قلبم را به تو می دهم ، شانه هایم را به تو می دهم ."- آره! اغلب هوا ی دلپذیری بود. روزهایی که خورشید مثل اولین روز طلوع می کرد کار کردن برایم خیلی آسان بود.


هلموت بکر در بخش مخلوط کردن ادویه ها کار می کرد و در طبقه اول کیسه های ادویه خام را توی قیف های بزرگی می ریخت که آخرسر مخلوط های بی خاصیت متفاوتی از ادویه جات بدست می آمد، محصولاتی که روی پاکت هایشان فقط نوشته می شد که به مصرف چه غذایی می آیند. نمک گوجه فرنگی – موزارلا ، چاشنی مخصوص مرغ سوخاری ، مخلوط گیاهی مخصوص انواع کباب، ادویه مخلوط چیلی کن کارن ، ادویه کانتونزی مخصوص جوجه و الی آخر . نتیجه اش هم این بود که از چیزهای واقعی مثل فلفل ، چیلی ، نمک ، جوز هندی ، مرزنجوش ، آویشن ، هل و زعفران ترکیباتی درست شود که آدم را به این صرافت بیندازد که خودش می تواند به بهترین وجه ممکن با فلفل و نمک و گیاهان خشک جوجه اش را خوش طعم کند و از دیگر نتایجش این بود که همه جوجه کباب ها در نیمی از آلمان طعم یکسانی داشتند و کسی دیگر این را نمی دانست که چطور می شود با چیزهای واقعی بهترین طعم ها را درست کرد چون یکی قبلا فکرش را کرده بود.


هلموت بکر اهل قزاقستان بود. بعضی وقت ها موقع حرف زدن، همراه با یک ته لهجه روسی ، ساخت های قدیمی را برای جمله سازی به کار می برد. بيشتر کارگرانی که مدت زیادی بود در کارخانه کار می کردند مثل اواهل یک جایی خارج از آلمان بودند. چهره یک قزاق را داشت با سوراخ دماغ هایی مثل غار و به نظر می رسید که میانه دهه چهل از عمرش باشد. چشم هایش اغلب مات و بی اعتنا بود اما وقتی به صورتش خیره می شدی می درخشید. آن وقت بود که چهره اش با لبخندی صادقانه دوست داشتنی می شد .

از او خوشم می آمد . موقع نهار نان های کلفت با برش های پهن کالباس و قمقمه کوچکی پر از ودکا داشت که جرعه ای از آن همیشه سهم من بود. روز اول به زور آن را نوشیدم چون در تمام عمرم موقع نهار به ودکا لب نزده بودم. اما به روی خودم نیاوردم و تاحدی هم وانمود کردم که از ودکا خوشم می آید .


هلموت بکر برایم زیاد حرف می زد،اغلب از دخترهایش نادین و ناتاشا می گفت که توی مدرسه شاگردان خیلی خوبی بودند و او بهشان افتخار می کرد. برایم از قزاقستان و کارش در یک کلخوز می گفت. کارگاهشان در تین شان جایی در دامنه کوههای هیملزبرگ واقع بود، جایی که کوهها تپه می شدند و تپه ها کم کم دشت . دشت های حاصلخیزی که می شد در خاکشان بهترین سیب ها را پرورش داد . برایم از مزارع بیشمار گندم و خرمنکوب های درب و داغانشان می گفت که روز به روز از تعدادشان کم می شد و آخرسر آن قدر کم شدند که او با خانواده اش به آلمان مهاجرت کرد.

هلموت بکر دوست داشت بیشتر از هر چیز، از عقابش بگوید که زمستان ها وقتی دیگر کاری برای انجام دادن نداشت با او، سوار بر اسب، به شکار می رفت. در حالی که عقاب روی دستش که پوشيده در يک دستکش چرمی ضخیم بود نشسته بود، از دشت ها و دره های هیملزبرگ می گذشت. آن طور که می گفت می بایست عقاب شجاعی بوده باشد. خودش او را بزرگ کرده بود وبا او می توانست همه چیز حتی حیوانی به بزرگی یک روباه را شکار کند. برایم تعریف کرده بود که او و عقابش هر زمستان آن قدر پوست روباه جمع می کردند که قادر بود با آنها مانتویی برای زنش درست کند و وقتی پوست ها را می فروخت به اندازه یک وام نیم ساله پول جمع می کرد چون ، پوست روباه در سرمای سخت قزاقستان بهترین پوشش بود. گویا این را هر کسی که بین دو منطقه ولادیوستوک و لنینگراد سکونت داشت می دانست و به همین دلیل پوست هایش را تاجران خز خوب می خریدند.

بعضی وقت ها تمام روز را با عقاب و اسب و تفنگش به شکار می گذراند و بعد کنار آتشی که در دل دشت برپا کرده بود چرت می زد و شبها خرگوش هایی را می خورد که عقابش مخصوص او شکارشان کرده بود. یک بار وقتی مدت زمانی طولانی از عقابش برایم گفت ازش پرسیدم:" اسم عقابت چه بود؟".گفت:" عقاب! نمی شد اون رو جور دیگه ای صدا کرد." پرسیدم :" چرا نمی شد؟"." چون خیلی زیبا بود. اسمی که به ذهن آدمیزاد رسیده باشد برایش پیدا نمی شد.". گفتم:"عقاب !" جرعه دیگری ودکا نوشیدم و حس کردم چه عقاب فوق العاده زیبایی می توانسته باشد.


برایم توضیح می داد که چگونه خرگوش را که فقط نمک به آن زده بود روی آتش کباب می کرد. با این وجود، از تمام غذاهایی که با این ادویه جات مخلوط طعم می گرفتند خوشمزه تر می شد و بهترین چیزی بود که او در تمام زندگی اش خورده بود و چیز دیگری که دوست داشت بوی چای بود که خودش برگ هایش را در تابستان جمع کرده بود و بعد از اینکه صبح از کیسه خوابش که مخصوص ارتش شوروی بود بیرون می آمد و حس می کرد بدنش سرد و کرخ شده ، آن را روی آتش دم می کرد. چای داغ و اندکی ودکا وقتی که خورشید زمستانی آرام آرام برفراز دشت های قزاق طلوع می کرد ، او را دوباره سر حال می آورد. طلوعی آرام و طولانی ، نه آنقدر سریع مثل طلوع هایی که اینجا در تابستان داریم.

وقتی او حرف می زد باید لبخند می زدم. می دانستم که او طلوع خورشید را درست همان جوری دیده بود که من اینجا دیده بودم و می خواستم برایش بگویم که چه حسی داشتم. اما نگفتم. حس کردم که نباید بگویم . احساس گنگی داشتم از اینکه هلموت بکر می دانست که من هم طلوع آفتاب را دیده بودم و می دانست که چه حسی موقع دیدنش به من دست می داد. و این همان چیزی بود که ناخودآگاه باعث می شد از او خوشم بیاید. آن روزها داستان شکار با عقاب و سواری در زمستان های قزاقستان سرمان را موقع نهار حسابی گرم می کرد و هر بار تمام بعد از ظهرهای من و گاهی روزهای بعدش را در آن چهار هفته کار در تعطیلات به خود اختصاص می داد چون در کنار ماشین فلفل می توانستم در خیالم از دره های تین شان پایین بروم و در دشت ها بتازم.

فکر می کردم حالا بهتر می فهمم که چرا به نظر می رسد هلموت بکر همیشه حواسش جای دیگری است و من این دور بودن او را با وجود صمیمیتی که با هم داشتیم ، اغلب در نگاهش می دیدم. الان اول از همه تصویر شانه های پهن و دست های بزرگش جلوی چشمم می آید. سعی می کردم تصور کنم با چه قدرت و مهارتی می توانست عقابی را که روباه شکار می کرد روی بازویش نگاه دارد و در عین حال سوار بر اسب بتازد. و با خودم فکر می کردم چه قدر مضحک است که در این سرزمین این چیزها هیچ وقت مهم نبوده و دیگر کسی پیدا نمی شود که از آماده کردن خرگوش روی آتش در هوای آزاد و جمع کردن برگهای چای سر در بیاورد.او الان با خانواده اش در سرزمینی زندگی می کند که آدم ها به خاطر مصلحت های سیاسی مانتوی پوست روباه نمی پوشند و هیچ وقت نمی توانند تصور کنند که خورشید چه طور در زمستان بر دشت های قزاقستان می تابد.

یک بار دیگر برایم توضیح داد که اولین بار چه طور اسم آلمان به گوشش خورده بود ، سرزمینی که اجداد آلمانی تبارش سیصد سال پیش دعوت کاترین کبیر را پذیرفته و از طریق ولگا به روسیه مهاجرت کرده بودند و بعد ها استالین آن ها را دشمن شوروی خوانده و به آسیای میانه تبعیدشان کرده بود.آن ها ماجرای هر چیزی را که توی آلمان پیدا می شد اما در قزاقستان نبود با علاقه دنبال کرده بودند: دستگاه حرارت مرکزی ، تلویزیون کابلی ، میوه های گرمسیری ، شکلات میلکا و یک مرسدس برای هر نفر. اما مهاجرت بکرها به این خاطر نبود ، بلکه به این دلیل بود که در قزاقستان بعد از استقلال همه چیز خیلی کم شده بود و او نمی توانست تصورش را بکند که چه بر سر فرزندانش خواهد آمد. برای همین چمدان هايشان را بسته بودند ، خانه را فروخته بودند و مهاجرت کرده بودند. و چون مردمان سخت کوشی بودند که کارهایشان را روی اصول انجام می دادند و شکایتی نمی کردند، خیلی زود کمی پول جمع کردند و یک اتومبیل ، یک تلویزیون ویک آپارتمان خریدند .آپارتمانی که دیگر مجبور نبودند اجاقش را با هیزم و یا چوب های پوک ذرت گرم کنند.

متاسفانه هیچکس از چیزهایی که در قزاقستان پیدا می شد و در آلمان نبود به هلموت بکر و زنش نگفته بود. از دشتهای وسیع زیر سمضربه اسبان ، از مانتوهای پوست روباه و عقاب و این که چطور می شود در جدال بر سر زندگی روزمره به خود توجه کرد و برنده شد واین گونه در یک سرزمین فقیر آزادانه زندگی کرد. گاهی اوقات، وقتی که او را می دیدم که چطور با هیجان برایم تعریف می کرد، فکر می کردم که جای او اینجا نیست ، اما او به هیچ وجه این طور فکر نمی کرد و حرف هایش ذره ای بوی شکایت نمی داد.

پرسیدم :"بر سر عقابت چه آمد؟"."عقاب آزاد است و شجاع . یه جوری خودش رو وفق می ده ." و این را با قاطعیت کسی گفت که می خواهد با حرف خودش قانع شود.

از من پرسید:" تو این جا چه می کنی پسر؟"اوایل وقتی این جوری صدایم می کرد خوشم نمی آمد، اما چون داستان زندگی اش را برایم تعریف کرده بود و من او را آدم کاملا متفاوتی دیده بودم ، یک مرد بزرگ، نیمه شکارچی ، نیمه جوینده ای در پهنای کوههای تین شان و دشت های بی پایان ، به او حق دادم که مرا "پسر" صدا بزند. دیگر خیلی کمتر ناراحت می شدم. او مرا آن طور صدا می زد چون مرا دوست داشت.

گفتم :" پولش را برای دادن قسط ماشینم و گذراندن بقیه تعطیلات می خواهم."

"به جز آن چه کار می کنی؟"

" درس می خوانم."

"خوبه، حتی خیلی خوبه. می خواهی چه کاره بشوی؟"

"پزشک"، و همان موقع به این پی بردم که آن قدر ها هم از پزشک شدن لذت نخواهم برد. درسم را می خواندم و نهایتا هم دکتر می شدم اما این هدف نهایی نبود که با تمام وجود بخواهم بهش برسم .

گفت:"عالیه"، تو باید همون طوری به حرف مردم گوش بدهی که به داستان من گوش دادی ، این جوری می تونی دکتر خوبی شوی ". باید لبخند می زدم.امیدوار بودم از من نپرسد که برنامه ام برای گذراندن بقیه تعطیلات چیست. می خواستم با یکی از دوستانم به قصد یک راهپیمایی طولانی در کوهستان به اسکاتلند بروم و اندکی ماجراجویی را تجربه کنم، در هوای آزاد بخوابم و کاملا دور از تمدن باشم. اما بعد از اینکه ماجرای هلموت بکر را شنیدم ، به نظرم آمد که این برنامه جوانک بی تجربه ای است که هنوز تصوری واقعی از طبیعت بکر و وحشی ندارد. به این نکته پی بردم که برایم هیچ مکان بکر و آزادی وجود ندارد که در آن مثل او به خودم اعتماد داشته باشم و با اطمینان بتوانم در آن ساکن باشم و یا حرکت کنم، چه رسد به این که به شکار بروم آن هم با یک عقاب! زمان زیادی لازم است و عمری طولانی که از کودکی تا بزرگسالی در طبیعت گذشته باشد برای این که بتوان پیوندی عمیق و محکم با آن برقرار کرد ، برای این که باد، قطار ابرها و پرواز پرندگان برای آدم معنی داشته باشند، برای این که بشود خود را بخشی از آن ها حس کرد و با اطمینانی عمیق و جهت یابی شهودی و اعتماد به نفس، تنها در آن رها شد ، و آن وقت است که طبیعت و و همه جنبندگان آن مثل اسب و سگ و عقاب و یا خود حیات وحشی که انسان به شکارش می رود همراه و ملازم انسان خواهند شد.اما این چیزی بود که هیچ وقت برایم محقق نخواهد شد و همیشه غبطه اش را خواهم خورد.

از او پرسیدم:"کارت چه؟ تمام وقتت را این جا می گذرانی؟"

"آره ، راحت تر از آن گیرم نخواهد آمد، به زودی پنجاه ساله می شوم." و لحن گفتنش هیچ شکایتی نداشت. با وجود این که سرم را به علامت تایید گفته هایش تکان می دادم با توجه به زندگی ای که در قزاقستان داشته و سعی در پنهان کردنش هم نداشت گفته اش به نظرم وحشتناک آمد. گفت :"می دانی؟ آدم نمی تواند همه چیز را داشته باشد. دخترهایم خوب آموزش می بینند و زنم مجبور نیست صبح های زود زمستان برای بریدن چوب بیدار شود. این ها بعضی از دلایلی است که ما برایش در آلمان هستیم و به عقیده من دلایل خوبی است. دخترانم در این جا شانس خیلی بیشتری از آنچه من داشتم دارند و وقتی به این موضوع فکر می کنم حس، می کنم که ثروتمند هستم "

"اما دلت برای همه آن چیزها تنگ نمی شود؟"

آه بلندی کشید و گفت:" تنگ می شود." تنها باری بود که در این مدت طولانی حس کردم که این طور با حسرت آه می کشد." دلم برای بعضی از دوستانم و شکار رفتن تنگ می شود. برای این که در کنار آتشی، زیر چتری از ستارگان بنشینم و بگذارم که شب بیاید ، سرما را بر پشتم و داغی آتش را بر چهره ام حس کنم . دلم برای این هم تنگ می شود که با دوستی بنوشم و آواز بخوانم تا آن جا که موسیقی هر شعر در وجودم جاری شود و هر چیز را به وضوح درک کنم. این حالت درتنهایی به آدم دست نمی دهد . آدم وقتی در تنهایی مست می شود خیلی ضعیف است و قدرت انجام هیچ کاری را ندارد. این احساس من از قزاقستان است اما دلم برای آن احساس تنگ می شود نه برای آن موقعیت."

گفتم:"اهوم. پس این جوری برایت بهتر است؟"

" برایم اصلا اهمیتی ندارد. شاید بهتر است، شاید هم نه.اگر هم بهتر نیست حتما خاطراتم آن چیزی را که بهتر نبوده است جوری جلوه می دهد که گویی بهتر بوده است، به هر حال فرقی به حالم نمی کند، نمی شود همه چیز را با هم داشت."

وقت نهار تمام شده بود. ظرف های غذایمان را دوباره بستیم و کارمان را از سر گرفتیم.
 
بالا