• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

داستانهاي كوتاه از نويسندگان ايران و جهان

Ehsan_Sh

Registered User
تاریخ عضویت
23 ژانویه 2007
نوشته‌ها
0
لایک‌ها
118
داستان وانکا را نه یا ده ساله بودم که برای اولین بار در یکی از شماره های کیهان بچه ها که به بررسی زندگی و آثار چخوف اختصاص داشت ، خواندم . آن زمان کیهان بچه ها هنوز پر بود از مطالب زیبا ، خواندنی و آموزنده . متاسفانه الان نام مترجم را به خاطر نمی آورم اما بعدا جای دیگری همان قصه را با عنوان نامه یی به پدر بزرگ و ترجمه ی سیروس طاهباز دیدم ( مجموعه یی از مقاله و شعر و قصه و زندگینامه با نام مصیبت نویسنده بودن ، انتشارات به نگار ، 1368 ) وانکا یا نامه یی به پدربزرگ درکودکی خیلی مرا تحت تاثیر قرار داد و هنوز هم وقتی آن را می خوانم ، به همان اندازه ی بار نخست که در کیهان بچه ها خواندم ، زیبا و تاثیر گذار است .

-------------------------------------------------

نامه یی به پدربزرگ

آنتون پاولویچ چخوف

ترجمه ی سیروس طاهباز

شب عید ، وانکا ، پسر نه ساله یی که سه ماه بود در دکان کفش دوزی آلیاخین کار می کرد ، خوابش نمی برد .آنقدر صبر کرد تا ارباب و خانمش و شاگردهای کفشدوزی برای دعای شب عید به کلیسا رفتند . آن وقت بلند شد از گنجه ی ارباب یک دوات و قلم که نوک زنگ زده یی داشت ، برداشت و آورد و کاغذ چروکیده یی را صاف کرد و شروع کرد به نوشتن . پیش از این که اولین کلمه را تمام کند ، با ناراحتی دور و بر اتاق و پنجره را نگاه کرد . دور تا دور اتاق قفسه هایی بود پر از قالبهای کفشدوزی . پسر کوچولو آه کشید . ورق کاغذ را روی نیمکتی گذاشته بود و خودش جلوی آن زانو زده بود . نوشت :

بابا بزرگ جون . دارم برای شما یک نامه می نویسم . عید شما مبارک . من که نه ننه دارم نه بابا ، فقط شما را دارم .

وانکا سرش را بلند کرد و به پنجره ی سیاه که نور شمع به آن افتاده بود نگاه کرد . در پنجره صورت پدربزرگ به چشمش آمد که شبها کارش در ده نگهبانی بود . پدربزرگ ، پیرمرد قد کوتاه لاغری بود که هرچند شصت و پنج سال عمر داشت اما هنوز سرزنده بود و صورتی شاداب داشت . روزها ، یاد درآشپزخانه ی ارباب می خوابید یا با آشپز گل می گفت و می خندید . شبها هم پوستین گشادش را می پوشید و چماقش را در دست می گرفت و دور و بر خانه ی ارباب ، نگهبانی می کرد . دوتا سگ که یکی اسمش بلوط و یکی مشکی بود ، سرهاشان را زیر می انداختند و هر شب همراه پدربزرگ برای نگهبانی می رفتند . مشکی که رنگش هم مشکی بود ، سگ آرام و آداب دانی بود . به آشنا و غریبه ، مهربان نگاه می کرد . اما با وجود این ادب و آرامی ، باطنش بدجنس بود . نمی شد به او اعتماد کرد . خوب بلد بود چه طور بی خبر پای کسی را گاز بگیرد یا خودش را به انبار برساند یا این که جوجه یی را از مرغدانی دهقان بدزدد . چند بار نزدیک بود مردم قلم پایش را بشکنند ، یکی دوبار هم به قصد کشت کتک خورده بود .اما با وجود این که هر هفته کتک می خورد ، باز هم دوباره جان می گرفت و راه می افتاد . الان حتما پدربزرگ کنار دروازه ی باغ ایستاده است و دارد پنجره های پشت گلی کلیسای ده را تماشا می کند یا در حالی که دارد از سرما پا به پا می شود با خدمتکارهایی که توی باغ هستند ، شوخی می کند . دستهایش را از سرما به هم میمالد و شانه هایش را تکان می دهد و با آن خنده ی پیرانه سرش کلفت ها را اذیت می کند . کیسه ی تنباکویش را جلوی صورت زن ها می گیرد و می گوید : " یه کم تنباکو بو کن ، گرم می شی " زن ها تنباکو را بو می کنند و عطسه شان می گیرد . پدربزرگ که دیگر دارد از خنده روده بر می شود به زن ها می گوید : " تنباکوش خیلی تنده" . پدربزرگ به سگ ها هم تنباکو می دهد . بلوط عطسه می کند و پوزه اش را می خاراند و دلخور می شود اما مشکی با وجود این که عطسه اش می آید ،عطسه نمی کند ، فقط دمش را می جنباند . هوای آنجا چقدر خوب است . هوای تمیز ، آرام و تازه . شب ها با این که هوا هنوز تاریک است ، اما تمام ده و پشت بام های پر از برف پیدا است . دود که از دودکش ها بالا می رود و درختهای پوشیده از شبنم یخزده و تل های سفید برف ، زیباست . آسمان باید پر از ستاره های چشمک زن باشد و راه شیری کهکشان آنقدر صاف و روشن که آدم خیال می کند برای عید ، آن را با برف شسته و برق انداخته اند . وانکا آه کشید . قلم را با مرکب تر کرد و در نامه نوشت :

دیروز کتک خوردم . ارباب موهامو کشید و برد تو حیاط و با تسمه خرد و خمیرم کرد . چون وقتی بچه شونو تو ننو تکون می دادم ، یهو خوابم برد . هفته ی پیش هم خانم بهم گفت ماهی پاک کنم . من اول دم ماهی رو بریدم . اونوقت خانم ماهی رو از دستم گرفت و زد تو سرم . شاگردها سر به سرم می ذارن . منو می فرستن که براشون مشروب بخرم . مجبورم می کنن خیارشورای اربابو براشون بدزدم . ارباب با هرچی دستش برسه منو می زنه . هیچی خوردنی نیست . صبح ها یه تیکه نون بهم می دن ، ناهار شیربرنج ، شام بازم نون . خودشون چای و بورش می خورن . به من می گن تو دالون بخوابم تا وقتی بچه شون بیدار شد ، ننوشو تکون بدم . من نباید هیچوقت بخوابم . بابابزرگ جون تو رو خدا منو برگردون ده . من دیگه طاقت اینجا موندنو ندارم . خاک پاتو می بوسم و همیشه دعات می کنم ...منو از اینجا درآر وگرنه می میرم ...

چانه ی پسرکوچولو می لرزید . هق هق گریه می کرد . با پشت دست چرب و سیاهش ، چشمش را پاک کرد و باز نوشت :

برات تنباکو خورد می کنم . دعات می کنم . اگه یه کار بد کردم هر قدر دلت می خواد کتکم بزن . اگه میگی باید کار کنم به کدخدا التماس می کنم بهم کار بده . شاگرد چوپان میشم . بابابزرگ جون من اینجا زنده نمی مونم و می میرم . می خوام فرار کنم پیاده بیام اونجا اما کفش ندارم . از این هم می ترسم که از سرما یخ بزنم . وقتی بزرگ شدم تلافیشو درمیارم . ازت نگهداری می کنم و نمی ذارم هیچکس اذیتت کنه . بعد از مردنت برات دعا می خونم . همونطور که برای مامان می خونم . راستی مسکو شهر بزرگیه . پر از خونه است که مال اربابهاست . اسب هم اینجا خیلی هست ، اما هیچ گوسفند و سگ نیست . اینجا یه فروشگاه خیلی بزرگی دیدم که پشت شیشه اش قلاب ماهیگیری داشت . قلاب برای همه جور ماهی گرفتن . خیلی قلاب های خوبی بودن . یه قلاب بود که ماهی خیلی بزرگی می شد باهاش گرفت . مغازه هایی هم هست که تفنگ می فروشن . همه جور تفنگ دارن . مثل تفنگ هایی که تو خونه ی ارباب هست . حتم دارم که هرکدومش صد روبل می ارزه . فروشگاه هایی هم هست که همه جور گوشت داره . گوشت مرغ ، خروس ، خرگوش . اما صاحب مغازه هیچوقت نمیگه اینهارو از کجا میاره . بابابزرگ جون وقتی خونه ی ارباب درخت عید درست کردن یه دونه گردوی طلایی برای من بردار و توی جعبه ی سبز قایم کن . از خانم بگیر و بگو که برای وانکا می خوای .

پسر کوچولو آه کشید و باز هم به پنجره خیره شد . یادش آمد که هروقت پدربزرگ برای کندن درخت کاج شب عید به جنگل می رفت ، او را هم با خودش می برد . چه روزگار خوشی بود . پدربزرگ زوزه می کشید و برف ها زیر پا صدا می کرد و وانکا هم زوزه می کشید . پدربزرگ پیش از آن که درخت کاج را بیندازد ، چپقش را چاق می کرد و به وانکا که از سرما می لرزید ، می خندید . درخت های کاج که از برف پوشیده شده بودند ، بی حرکت منتظر بودند که ببینند نوبت کدامشان است . خرگوشی از یک طرف پیدا می شد و مثل تیر روی برف ها می دوید . پدربزرگ داد می زد : " این دیگه کجا بود ؟ بگیرش ! بگیرش این دم بریده رو ! " پدربزرگ درخت کاج را که می انداخت ، آن را به خانه ی ارباب می برد . آن جا درخت را می آراستند . این ، کار خانم کوچولو دوست وانکا بود . تا وقتی مادر وانکا زنده بود ، در این خانه کار می کرد . خانم کوچولو به وانکا آبنبات می داد و برای سرگرمی به او خواندن و نوشتن و تا صد شمردن را یاد داد . رقص چهارنفری را هم یاد داد . وقتی مادرش مرد ، او را پیش پدربزرگ به اتاق آشپزها فرستادند و از آن جا هم به این کفش دوزی در مسکو . وانکا نوشتن را دنبال کرد :

بابابزرگ جون تو رو خدا بیا منو از اینجا ببر . التماس می کنم به من رحم کنی . من یتیم و بیچاره هستم . این جا همه منو کتک می زنن . گرسنه هستم . انقدر دلم برای ده خودمون تنگ شده که اندازه نداره . همش گریه می کنم . ارباب یه روز همچین تو سرم زد که افتادم زمین و دیگه هیچی نفهمیدم . زندگی من بدتر از سگه . از طرف من به آلیونا و یه چشمی و کالسکه چی سلام برسون . گارمون منو به هیچکس نده . نوه ی تو . بابابزرگ جون . بیا پیش من .

وانکا نامه را تا کرد و آن را توی پاکتی که روز پیش خریده بود گذاشت . کمی فکر کرد و باز هم قلم را به دوات برد و روی پاکت نوشت :

ده ، خدمت پدربزرگ

سرش را خاراند و باز هم فکر کرد و دوباره نوشت :

کنستانتین ماکاریچ

خوشحال بود که کسی سر نرسید و او توانست نامه اش را بنویسد . کلاهش را به سر گذاشت و بی آن که پوستینش را بپوشد به کوچه دوید . روز پیش در مغازه ی گوشت فروشی شنیده بود که باید نامه را به صندوق پست انداخت و پستچی ها نامه ها را از صندوق بر می دارند و به هر جای دنیا می برند و می رسانند . وانکا به طرف اولین صندوق پست دوید و نامه ی گرانبهایش را از شکاف صندوق تو انداخت ... پسر کوچولو ، یک ساعت بعد ، با آرزوهای شیرینی به خواب رفت . خواب دید که پدربزرگ کنار بخاری ، پایش را روی پایش انداخته است و نامه را دارد برای آشپزها می خواند . سگ مشکی کنار بخاری ایستاده است و دمش را تکان می دهد .


--------------------------------------------

تصویر آنتون پاولویچ چخوف از سایت nndb.com :


--------------------------------------------
 

فایل های ضمیمه

  • chekhov.JPG
    chekhov.JPG
    10.9 KB · نمایش ها: 5

easter

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
25 می 2006
نوشته‌ها
108
لایک‌ها
4
بسیار ممنون , داستان زیبایی بود.

.
 

freemason

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
18 فوریه 2008
نوشته‌ها
23
لایک‌ها
6
محل سکونت
لژ اعظم
سلام

یک داستان کوتاه خواندنی , از یک نویسنده ایرانی تقدیم

میشود.

لینک


حجم 110 کیلوبایت

موضوع : ساختن فیلم کوتاه توسط یک جوان ایرانی !
 

Scotopia

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 می 2008
نوشته‌ها
542
لایک‌ها
12
محل سکونت
ABBEY
مادري بر بالين كودك خردسالش نشسته بود ، از اينكه او را در حال احتضار مي ديد غمگين و گريان بود،رنگ از رخ كودك پريده بود ، چشمانش را بسته ، آهسته نفس مي كشيد و گاه به گاه با تنفسي عميق كه به آه شبيه بود نفسي ميزد و مادر مغموم و محزون چشم به او دوخته بود ، در اين هنگام دستي به در خورد و پيرمردي وارد اتاق شد ، او بالاپوش بزرگي بدور خود پيچيده بود تا گرمش بدارد ،بيرون همه جا را برف و يخ گرفته بود و بادي سرد چنان مي وزيد كه سوزش آن صورت را مي بريد. پيرمرد از سرما مي لرزيد ، كودك لحظه اي چشم بر هم گذاشت و خفت ، مادر قوري كوچك چاي را روي بخاري گذاشت تا با يك فنجان چاي مهمانش را گرمي بخشد.پيرمرد نشسته بود و گهواره كودك را مي جنباند و مادر، كودك بيمارش را كه بسختي نفس مي كشيد و دست كوچكش را بلند نگاه داشته بود مي نگريست. فكر ميكني اين بچه براي من بماند؟ آيا حداي رحيم او را از من خواهد گرفت؟ پير مرد كه همان پيك مرگ بود سرخم نمود وجوابش نه مثبت بود ، نه منفي. مادر سر به گريبان فرو برد و اشك از گونه هايش روان شد ، سه روز و سه شب دركنار بستر فرزند چشم بر هم ننهاده بود و سرش درد مي كرد ، خواب لحظه اي در ربودش ، پس چشم برداشت و از سرما ناليد كه: چه شد؟ و همه جا را نگريست ولي پيرمرد رفته بود و كودك خردسال را نيز با خود برده بود صداي دنگ دنگ ساعت كهنه گوشه ديوار برخاست و ناگهان پاندول آن از جا كنده و متوقف ماند. مادر بيچاره از خانه بيرون دويد و فرياد زنان فرزندش را مي طلبيد . بيرون در ميان برف پيرزني كه با لباس مشكي بلندي نشسته بود گفت: مرگ دراتاق تو بود من او را ديدم كه چگونه با كودكت از آنجا گريخت آنچه را كه ربود ديگر پس نحواهد آورد. مادر پريشان و متوحش پرسيد : فقط بگو از كدام راه گريخت؟ راه را به من نشان بده من او را خواهم يافت ، پيرزن گفت من راه را به تو نشان خواهم داد ولي شرطش اين است كه تو همه آوازهايي را كه شبها بر بالين كودكت برايش مي خواندي برايم بخواني من اين آوازها را دوست دارم و قبلا شنيده ام ، نام من شب است و تمام اشكهايي را كه بر بالين او نثار كرده اي ديده ام. مادر گفت : من همه را برايت خواهم خواند اما مرا سرگردان مكن تا بتوانم كودكم را بازآرم و بيابم.ولي شب سنگين و ساكت نشسته بود، مادر دستها را به هم پيوست و خواند و گريست ترانه ها بسيار بودند ولي اشكهاي او بيشتر شب گفت: از سمت راست به جنگل تيره كاج برو ، من مرگ را با كودكت همانجا ديدم كه مي رفتند. در اعماق جنگل راههاي بسياري يكديگر را مي بريدند و مادر مردد بود كدام را برگزيند ، ناگهان چشمش به بوته خاري افتاد كه نه برگ داشت و نه گل و يخها از شاخه هاي بوته آويخته بودند . مادر پرسيد: تو مرگ را نديدي كه با كودك من از اين راه بروند ؟ بوته گفت چرا ديدم ولي راه را به تو نشان نحواهم داد مگر اينكه مرا از حرارت سينه ات گرم كني وگرنه من از سرما خواهم مرد. مادر بر زانوان نشست و بوته خار را به سينه اش فشرد خارهاي بوته به تنش فرو رفتند و قطرات خون جاري شد و بوته خار از نو جوان گرديد و در آن سرماي زمستان گل داد ، قلب شكسته و غمزده او چنين گرمايي معجزه آسا داشت. و بوته راهي را كه مي بايست مي رفت به او نشان داد. او رفت و رفت تا بدرياچه بزرگي رسيد كه نه كشتي داشت و نه قايق و سطح آن را قشري نازك از يخ پوشانده بود و گذشتن از آن امكان نداشت ، اما او مي بايستي براي يافتن كودكش به ساحل روبرو مي رسيد، به ناگهان فرياد كشيد :مرگي كه بچه مرا با خود دارد كجاست؟ ناگهان درياچه به سخن آمد و گفت : من ميدانم كجاست بگذار ما هردو صميمانه با هم كنار بياييم ، دلشادي من در اين است كه مرواريدي داشته باشم و چشمان تو روشنترين چشماني هستند كه من تابحال ديده ام اگر تو چشمانت را نثار من كني ، من نيز تو را به گلشن ساحل روبرو خواهم برد آنجا كه مرگ خانه دارد و گلها و درختاني را مي پروراند كه هر يك عمر انساني است . مادر گفت همه وجودم را نثار مي كنم تا كودكم را باز يابم . او اين سخن را گفت و گريست و گريست تا اينكه چشمانش را بصورت دو قطره اشك به كف درياچه فرو چكاند و آنها به دو مرواريد گرانبها بدل شدند ، درياچه هم او را گرفت و گويي كه بر تخت رواني نشسته بود به يك لحظه او را به ساحل ديگر رساند آنجا كه خانه اي مجلل قرار داشت و فرسنگها وسعتش بود ، انسان نمي دانست كه آيا كوهي پوشيده از جنگل و غار بود ويا اتاقكهاي متعدد اما مادر مسكين قادر به ديدن نبود . او دوباره فرياد كشيد : مرگي كه بچه مرا با خوددارد كجاست؟ پيرزن گوركن جواب داد: او هنوز باز نگشته است و همچنان كه ميرفت تا گلشن مرگ را محافظت كند پرسيد: چگونه توانستي اينجا را بيابي و چه كسي تو را ياري داد؟ مادر گفت: خداي رحيم ياري ام داد او با شفقت و مهربان است پس تو هم بر من رحم كن و بگو فرزندم را كجا خواهم يافت؟ پيرزن گفت: من نمي دانم و توهم بينايي خود را از دست داده اي ، بسياري از گلها و درختان امشب پژمردند بزودي مرگ خواهد آمد تا آنها را جابجا كند تو حود مي داني كه هر بشري صاحب گل و يا درخت زندگي است اين گلها و درختها همانند ديگر گلها و درختها هستند ولي اينها قلبي درون خود دارند كه پيوسته مي زند ، برو بگرد شايد بتواني ضربان قلب كودكت را بشناسي ولي به من چه خواهي داد كه بگويم هنوز بايد چه كاري بكني؟ مادر مسكين گفت: من چيزي ندارم ولي بخاطر تو تا پايان عالم خواهم رفت. پيرزن گفت: من آنجا كاري ندارم فقط از تو مي خواهم كه گيسوان قشنگ و سياهت را به من بدهي خودت مي داني كه گيسوانت زيباست و من از آنها خوشم مي آيد در عوض موهاي سپيد مرا بگير كه بهتر ازهيچ است.مادر گفت اگر گيسوان مرا مي خواهي حاضرم با كمال ميل آنها را به تو بدهم و دست برگيسوان خود برد و آنها را برداشت و به پيرزن داد و موهاي سفيد او را گرفت. سپس هردو به گلشن مرگ رفتند آنجا كه گلها و درختان درهم روييده بودند ، جايي سنبلها زير شقايقها روييده بودند و جايي ديگر بوته هاي گل بزرگ ودرخت آسا شده بودند ، برخي كاملا تر و تازه و برخي بيمارگونه و زرد هر درخت و هر گل نام مخصوص خود را داشت جايي درختان بزرگي را در گلدانهاي كوچك نهاده بودند چنانكه بيم آن ميرفت كه از تنگي جا گلدان بشكند و جايي گلهاي كوچك و ظريفي را بر زمين خوابانده بودند و يا آنان را به گياهان ديگر آويخته و از آنان بي اندازه مراقبت مي كردند اما مادر مسكين بر همه گياهان كوچك خم مي شد و به ضربان دلي كه در آنها نهفته بود گوش مي داد و همچنانكه مي رفت در ميليونها گياه كودكش را بازشناخت. (يافتمش) مادر فريادي زد و دستش را بسوي گل زعفراني كه بيمار مي نمود دراز كرد پيرزن گفت: دستت را از گل كوتاه كن و تامل كن تا مرگ بيايدمن هر آن انتظار او را دارم ، از من نشنيده بگير ولي مگذار كه او اين گل را بچيند او را تهديد كن كه اگر به گل تو دست بزند تونيز گلهاي ديگر را ازجاي خواهي كنداو در پيشگاه خداي مهربان مسئول است و كسي را اجازه آن نيست كه گلي را بچيند تا او نخواهد. ناگهان نسيم سردي وزيدن گرفت و مادر دريافت كه اين مرگ است كه از راه مي رسد.مرگ پرسيد؟ راه اينجا را چگونه جستي؟ و چگونه آمدي؟ مادر جواب داد: من مادرم و مرگ دستش را بطرف گل كوچك دراز كرد تا آن را بچيند اما مادر با دستهايش محكم دست او را گرفت و از ترس مي لرزيد، مرگ بر دستهاي مادر نفس سرد خود را دميد و او حس كرد كه اين نفس سردتر از سوز زمستاني است و دستهايش فرو اقتادند. مرگ بانگ برداشت: تو نمي تواني بر خلاف قدرت من كار كني. مادر جواب داد: اما خداي رحيم قادر است . مرگ گفت: من مجري مشيت و اراده اويم و فقط آنچه را كه او خواستار است از من ساخته است من باغبان گلشن اويم ، من همه درختان او را بر مي كنم و از نو آنها را در گلزار بهشت مي نشانم در سرزمينهاي دور و نامعلوم ، اما آنجا چگونه است و چگونه اينها از نو خواهند روييد رازش را بتو نخواهم گفت. مادر گفت: كودكم را به من بازده و شروع به گريستن كرد و با دو دستش ساقه گل زيبايي را چسبيد و شيون كنان به مرگ گفت: من همه گلهاي تو را خواهم چيد كاسه صبرم لبريز گشته و نوميد شده ام.مرگ نگران شد و گفت: دست از آن كوتاه بدار تو خود گفتي كه خوشبختي را از دست داده اي حال مي خواهي مادراني ديگر را به خاك سياه بنشاني؟ مادر غمگين و متاثر گفت؟ مادراني ديگر را؟ و دستش را از ساقه گل برداشت.مرگ گفت بيا چشمهايت را بگير من آنها را از درياچه پس گرفتم اكنون اينها روشنتر و بيناتر از سابقند و در كنار خودت به اين چاه عميق نگاه كن و من به تو نام اين دو گل را كه قصد چيدنش را داشتي به تو خواهم گفت و تو تمامي آينده آنان را خواهي ديد، تمامي عمر سرگذشت آدمي را بنگر و آنچه را كه مي خواستي نظمش را برهم زني چه بود. مادر به عمق چاه نظر انداخت چنين ديد كه يكي از آن دو اسباب خير و سعادت را بتمامي فراهم داشت و خوشبختي گردش را فرا گرفته بود و ديگري بعكس در منتهاي ذلت و بدبختي غوطه ور بود مرگ گفت: اين هر دو خواست خداوند است.و آنجه كه بايد بداني اين است كه يكي از اين گلها فرزند دلبند توست و آنچه را كه ديدي سرنوشت آينده اوست. مادر متاثر گفت پس همان به كه از رنجها و مصائب آسوده اش كني ، و او را ببري به سراي جاودان خداوند ، بر خواهشها و زاريهاي من وقعي مگذار و همه را نشنيده بگير.مرگ گفت: نمي دانم چه مي خواهي ، آيا دوست داري او را باز يابي يا آنكه با خود ببرم به جايي كه از آن چيزي نمي داني و نحواهي دانست؟ مادر دو دستش را به هم پيوست و خداي رحيم را درود فرستاد: اي خداي مهربان نشنيده بگير آنچه من خلاف ميل تو خواستم و آن را خير پنداشتم از من مشنو و مرا ببخش. مادر سر به گريبان فرو برد و مرگ همراه كودك به عالم نامرئي شتافت.
هانس كريستين اندرسن
 

Scotopia

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 می 2008
نوشته‌ها
542
لایک‌ها
12
محل سکونت
ABBEY
يکي از دوستانم به نام پُل به‌عنوان هديه کريسمس اتومبيلي از برادرش گرفت. شب کريسمس هنگامي که پل از اداره‌اش خارج شد، پسربچه‌اي در اطراف آن اتومبيل قدم مي‌زد و با حالت تحسين‌آميزي آن را نگاه مي‌کرد. پسربچه پرسيد: «آقا اين ماشين مال شماست؟»
پل سر تکان داد و گفت «اين را برادرم براي کريسمس به من داده است.»
پسربچه متعجب شد و گفت: «منظورتان اين است که برادرتان آن را به شما داده و پولي براي آن نپرداخته‌ايد؟ من آرزو دارم...» و مکث کرد. قطعاً پل مي‌دانست که او چه چيزي را آرزو مي‌کرد. او آرزو مي‌کرد که چنين برادري داشت، ولي آنچه پسربچه گفت سرتاپاي پل را به لرزه درآورد.
پسربچه ادامه داد: «که مي‌توانستم برادري مثل او بودم.»
پل با تعجب به پسربچه نگاه کرد و بي‌اراده گفت: «مي‌خواهي سوار شوي و دوري بزنيم؟»
پس از سواريِ کوتاهي پسربچه با چشمان درخشانش رو به پل کرد و گفت: «ممکن است جلوي آن پله‌ها توقف کنيد؟»
پسربچه از پله‌ها بالا دويد. پس از لحظه‌اي پل صداي برگشتن پسرک را شنيد، ولي او سريع حرکت نمي‌کرد. وي برادر کوچک فلج خود را مي‌آورد. او برادرش را روي پله آخر نشاند و به اتومبيل اشاره کرد.
«بادي اين همان است که در طبقه بالا به تو گفتم. برادرش آن را براي کريسمس به او هديه داده و او پولي براي آن نپرداخته است. روزي من هم درست مانند آن را به تو هديه مي‌دهم و تو مي‌تواني همه چيزهاي زيبايي را که برايت تعريف کردم خودت ببيني.»
پل از اتومبيل پياده شد و آن را روي صندلي جلو نشاند. برادرِ بزرگ‌تر هم با چشمان درخشان آمد و کنار او نشست و آنان سه نفري تعطيلات فراموش‌نشدني‌اي را با اتومبيلِ سواري شروع کردند.
در آن شب کريسمس پل فهميد که منظور حضرت مسيح چيست آنگاه که مي‌گويد: «در بخشيدن خوشي و سعادت بيشتري وجود دارد...»
دان كلارك
 

Scotopia

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 می 2008
نوشته‌ها
542
لایک‌ها
12
محل سکونت
ABBEY
بدین وسیله من رسماً از بزرگسالی استعفا می دهم و مسئولیتهای یک کودک

دو ساله را قبول می کنم !

می خواهم به یک ساندویچ فروشی بروم و فکر کنم که آنجا یک رستوران پنج

ستاره است !

می خواهم فکر کنم شکلات از پول بهتر است ، چون می توانم آن را بخورم !!!

می خواهم زیر یک درخت بلوط بزرگ بنشینم و با دوستانم بستنی بخورم !

می خواهم درون یک چاله آب بازی کنم و بادبادک خود را در هوا پرواز دهم .

می خواهم به گذشته برگردم ، وقتی همه چیز ساده بود ، وقتی داشتم رنگها ،
جدول ضرب و شعرهای کودکانه را یاد می گرفتم ، وقتی نمی دانستم که چه

چیزهایی نمی دانم و هیچ اهمیتی هم نمی دادم ...

می خواهم فکر کنم که دنیا چقدر زیباست و همه راستگو و خوب هستند .

می خواهم ایمان داشته باشم که هر چیزی ممکن است و می خواهم که از
پیچیدگیهای دنیا بی خبر باشم .

می خواهم دوباره به همان زندگی ساده خود برگردم ، نمی خواهم زندگی من

پرشود ازکوهی از مدارک اداری ، خبرهای ناراحت کننده ، صورتحساب ،

جریمه وبیکاری و جدایی ...

می خواهم به نیروی لبخند ایمان داشته باشم ، به یک کلمه محبت آمیز، به

عدالت به صلح ، به فرشتگان ، به باران ، و به ...

این دسته چک من ، کلید ماشین ، کارت اعتباری و بقیه مدارک ، مال شما.

من رسماً از بزرگسالی استعفا می دهم!!!

سانیتا سالگا
 

Scotopia

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 می 2008
نوشته‌ها
542
لایک‌ها
12
محل سکونت
ABBEY
يک روز صبح ، ساعت نه ، كه روى تراس هتل ریویرای هاوانا ، زير آفتاب درخشان داشتيم صبحانه می‌خورديم ، موجى عظيم چندين اتومبيل را، كه آن پايين در امتداد ديوار ساحلى ، در حركت بودند يا توى پیاده‌رو توقف كرده بودند، بلند كرد و يكى از آنها را با خود تا كنار هتل آورد. موج حالت انفجار ديناميت را داشت و همه آدمهاى آن بیست طبقه ساختمان را وحشتزده كرد و در شيشه‌ای بزرگ ورودى را به صورت گرد درآورد. انبوه جهانگردان سرسراى هتل با مبل‌ها ، به هوا پرتاب شدند و عده‌اى از طوفان تگرگ شیشه زخم برداشتند. موج به ‌يقين بسيار بزرگ بود، چون از روى خيابان دوطرفه ميان ديوار ساحلى و هتل گذشت و، با آن قدرت ، شيشه را از هم پاشيد. داوطلبان بشاش كوبايى، به كمك افراد اداره آتش‌نشانى ، آت و آشغال‌ها را دركمتر از شش ساعت جمع كردند و دروازه رو به دريا را گشودند و دروازه ديگرى کار گذاشتند و همه چيز را به صورت اول درآوردند. صبح كسى نگران اتومبيلی كه با ديوارجفت شده بود نبود، چون مردم خيال می‌كردند يكى از اتومبيلهايى است كه توى پياده رو توقف كرده بودند. اما وقتی‌كه جرثقيل آن را ازجايش بلندكرد، جسد زنى ديده شد که كمربند ايمنى او را پشت فرمان ، نگه داشته بود ، ضربه آن قدرشديد بود كه زن حتى يك استخوان سالم برايش نمانده بود. چهره‌اش داغان شده بود، چكمه‌هايش دريده بود و لباسش تكه پاره شده بود. يك حلقه طلا به شكل مار با چشمانى از زمرد درانگشت دستش ديده می‌شد. پليس به اثبات رساند كه زن خدمتكار سفيرجديد پرتغال و زنش بوده . او دوهفته پيش همراه آنها به هاوانا آمده بود و آن روز صبح ، سوار براتومبيلى نو، راهی بازار بوده . وقتى اين موضوع را توى روزنامه خواندم نام زن چيزى را به خاطرم نياورد ، اما حلقه مارمانند و چشمان زمردش كنجكاوى مرا برانگيخت ،چون دستگيرم نشد كه حلقه دركدام يك از انگشتانش بوده .

اين خبر براى من بسيار بااهميت بود چون می‌ترسيدم همان زن فراموش‌نشدنى باشد كه اسمش را هيچگاه درنيافتم و حلقه‌اى شبيه همين حلقه در انگشت اشاره دست راستش داشت كه حتى در آن روزها از حالا غيرعادی‌تر بود. اين زن را سى و چهار سال پيش در وين ، توى ميخانه‌اى كه محل رفت و آمد دانشجويان امريكاى لاتينى بود، ديده بودم كه سوسيس و سيب زمينى آب پز و آبجو بشكه می‌خورد. من آن روز صبح از رم رسيده بودم و هنوزكه هنوز است واكنش سریع خود را در برابر سينه باشكوه اوكه حالت سينه خوانندگان اپرا را داشت ، دم‌هاى وارفته پوست روباهی كه روى یقه كتش آويخته بود، و آن حلقه مصرى مارمانند را به ياد دارم . زبان اسپانيايى را كه تعريفى نداشت با لحنى طنين‌دار و بدون مكث صحبت می‌كرد و من خيال می‌كردم كه او تنها زن اتريشى در پشت آن ميز طولانى چوبى است . اما اشتباه می‌كردم ، او توى كلمبيا متولد شده بود، و دردوران بچگى و در فاصله دو جنگ به اتريش آمده بود تا در رشته موسيقى و آوازدرس بخواند. سى سالى داشت اما خوب نمانده بود چون چهره‌اش چنگى به دل نمی‌زد و پيش از موقع شكسته شده بود. اما انسان جذابى بود و حيرت همه را برمی‌انگيخت .

وين هنوز شهر سلطنتى كهنى بود كه موقعيت جغرافيايی‌اش در ميان دو دنياى آشتی‌ناپذير، پس ازجنگ جهانى دوم ، آن را به صورت بهشت معاملات بازار سياه و جاسوسى بين‌المللى درآورده بود. من جايى دنج‌تر براى هم ميهن فراری‌ام ، كه هنوز توى ميخانه سرنبش دانشجويان غذا می‌خورد، سراغ نداشتم . او صرفا به خاطر پای‌بندى به ريشه‌هايش آن جا می‌آمد چون آن قدر پول داشت كه غذاى همه دوستان پشت ميزش را حساب كند. هيچ گاه اسم حقيقی‌اش را نمی‌گفت و ما هميشه او را با نامى آلمانى، كه راحت نمی‌شد تلفظ كرد، مي‌شناختيم ، نامى كه ما آمريكاى لاتينی‌ها در وين برايش ساخته بوديم ، يعنى فرو فريدا. من تازه به او معرفى شده بودم كه با گستاخى بی‌شائبه‌اى از او پرسيدم، چطور ما به دنيايی گذاشته كه اين همه با تپه‌هاى بادخيزكينديو متفاوت و دور است و او اين جمله بهت‌انگيزرا پاسخ داد:

"من رویاهامومی‌فروشم ."

در واقع همين تنها حرفه او بود. او فرزند سوم از يازده فرزند مغازه‌دار مرفهى دركالداس سابق بود وهمين كه زبان بازكرد، اين عادت زيبا را درخانواده‌اش تعميم دادكه همه ، پیش از صبحانه خواب‌هایشان راتعریف كنند، يعنى وقتی‌كه كيفيت الهامبخشى درانسان به ناب‌ترين شكلى درحال پاگرفتن است . درهفت سالگی خواب ديد كه يكى از برادرهاش را سيلاب برده . مادرش صرفا از روى خرافه‌پرستى قدغن كردكه پسرش توى آبكند شنا کند با اين که او عاشق اين کار بود. اما فرو فریدا از قبل به شيوه خود پیش‌بينى‌اش را اعلام كرده بود.

گفته بود:معنى اين خواب اين نيست كه برادرم غرق می‌شه بلكه منظور اينه كه نبايد لب به شيرينى بزنه .

تعبيراو براى پسر پنج ساله ظاهرا روسياهى به دنبال داشت : چون او نمی‌توانست روزهاى يكشبه را بدون قاقالی‌لى به شب برساند. مادركه به استعداد غيبگويى دخترش اطمينان داشت اخطار را جدى گرفت . اما دراولين لحظه‌اى كه از پسرغافل ماند او با يك تكه شيرينى كارامل كه پنهانى مشغول خوردنش بود خفه شد و راهىبراى نجاتى نبود.

فرو فریدا گمان نمی‌كردكه از راه استعدادش بتواند زندگی كند تا اين كه زمستانهاى طاقت‌فرساى وين عرصه را براو تنگ كرد. آن وقت بود كه او در اولين خانه‌اى كه علاقه پيداكرد زندگی كند به دنبال کار برآمد ووقتی‌كه از او پرسيدند چه كارى ازدستش برمی‌آيد فقط این نكته را به زبان آوردكه :"من خواب مىبينم ." به تنهاكارى كه نیاز داشت توضيحى مختصر براى خانم خانه بود و آن وقت با دستمزدى كه تنها مخارج جزئى او را برمی‌آورد استخدام شد، اما يك اطاق قشنگ و سه وعده غذا دراختيارداشت ، به خصوص صبحانه که خانواده می‌نشستند تا از آينده نزديك تك تك اعضا خبر پيدا کنند : پدركارشناس امور مالى بود، مادر زن بشاشى بود و به موسيقي مجلسی عشق می‌ورزيد، و دو بچه يازده و نه ساله . آن ها همه مذهبى بودند و به خرافات تمايل داشتند و با علاقه به گفته‌هاى فرو فریدا دل می‌دادند كه تنها وظيفه‌اش كشف سرنوشت روزانه خانواده از طريق رؤياهاى آنها بود.

فرو فريدا براى مدتى طولانى و به خصوص در طول سال‌هاى جنگ ، كه واقعيت شرارت‌بارتر ازكابوس بود،كارش را به خوبی انجام می‌داد. تنها او بود كه در سر صبحانه تصميم می‌گرفت كه هركس در هر روز

دست به چه كارى بزند و چگونه بزند تا اين كه پيشگوییهایش به صورت قدرت مطلق خانه درآمد. سلطه‌اش بر خانواده بی‌چون و چرا بود. جزئی‌ترين آه به اجازه او از دهان برمی‌آمد. ارباب خانه در همان وقت‌هايی كه من در وين بودم درگذشت و اين بزرگوارى را نشان داد كه قسمتى از دارايی‌اش را براى آن زن به جا گذاشت به اين شرط كه فرو فریدا به ديدن خواب‌هایش براى خانواده ادامه بدهد تا به انتها برسند.

من براى مدتى بيش از يك ماه در وين ماندگار شدم و در شرايط طاقت فرساى دانشجويان ديگر سهيم بودم و به انتظار پولى لحظه‌شمارى می‌كردم كه هيچ وقت به دستم نرسيد. ديدارهاى فروفريدا كه با دست و دلبازى توأم بود با آن غذاهاى بخور و نمير براى ما جشن به حساب می‌آمد. يك شب كه آبجو مرا به وجد آورده بود، توى گوش من با قاطعيت زمزمه كرد:

"فقط اومدم به‌ت بگم كه ديشب خواب تو ديدم . بايد فورى از اين جا برى و تا پنج سال اين طرف‌ها پيدات نشه ." وجاى درنگ باقى نگذاشت .گفته‌اش با چنان قاطعيتى همراه بودكه من همان شب سوار آخرين قطار رم شدم . گفته‌اش آن قدر بر من تأثيرگذاشت كه از آن وقت به بعد خود را آدمى دانسته‌ام كه از فاجعه‌اى‌كه قرار بوده دامنگيرش شود جان به در برده و هنوزكه هنوز است پايم به وين نرسيده .

پيش از آن واقعه ناگوار هاوانا، فروفريدا را يك بارطورى نامنتظرانه و تصادفى ديدم كه برايم رازآميز بود. اين اتفاق در روزى پيش آمد كه پابلو نرودا در طول يك سفر دور و دراز، براى يك اقامت موقتى، براى

اولين بار از هنگام جنگ داخلى، پا به اسپانيا گذاشت. نرودا يك روز صبح را به قصد شكاركتاب‌هاى ناب دست دوم با ماگذراند و توى پورتر يك جلد كتاب قديمى از ريخت افتاده را ،كه شيرازه‌اش از هم پاشيده بود، خريد و در ازايش قيمتى پرداخت كه دو برابر حقوق ماهانه‌اش در سفارتخانه رانگون می‌شد . در لابه لاى جمعيت مثل فيل معلولى حركت می‌كرد و هر چيزى راكه می‌دید با كنجكاوى بچگانه به دنبال طرزكارش بود، چون دنيا در نظرش اسباب بازى كوكى گنده‌اى می‌آمدكه زندگى از آن ساخته می شد.

من كسى را نديده‌ام كه به اندازه او به يكى از پاپ‌هاى رنسانس شبیه باشد، چون آدمى شكمباره و ظريف بود و حتى، به رغم ميلش در صدر ميز می‌نشست . همسرش ، ماتيلده ، پيشبندى دور گردنش می‌آويخت كه بيشتر به درد آرايشگاه می‌خورد تا سر ميز غذا ، اما اين تنها راهى بود كه سرا پايش غرق سس نمی‌شد. آن روز در رستوران كاروالرياس يكى از روزهاى معمول زندگى او بود. سه خرچنگ درسته را با مهارت يك جراح از هم جدا كرد و خورد و در عين حال بشقاب‌هاى ديگران را با چشم بلعيد و از هركدام با لذتى چشید انگار خواسته باشد صدف‌هاى خوراكى معمول گاليسيا، صدفهای پوسته سیاه كانتابريا، ميگوهاى اليكانته و خيارهاى دريايى كوستا براو را ، كه خواستاران زيادى دارد، بخورد. و در اين ميان مثل فرانسویها ازچیز ديگرى به‌جز غذاهاى لذیذ آشپزخانه صحبت نمی‌كرد، به خصوص خرچنگ ماقبل تاريخى شيلى كه توى قلبش جا داشت .

ناگهان از خوردن دست كشيد ، شاخك‌هاى خرچنگ‌وارش را تنظيم كرد و با لحنى بسيار آرام به من گفت :

"يه نفر پشت سر منه كه چشم از من بر نمی‌داره ."

از روى شانه‌اش نگاه كردم و ديدم درست می‌گويد. سه ميز آن طرف‌تر زنى جسور باكلاه قديمى و اشارپى ارغوانى بدون شتاب غذا می‌خورد و به او خيره شده بود. بيدرنگ او را به بجا آوردم . پير و چاق شده بود اما همان فرو فريدا بود با حلقه مارمانند در انگشت اشاره . فرو فريدا با نرودا و همسرش سوار يك كشتى بودكه از ناپل راه افتاده بود. اما توى كشتى همديگر را ندیده بودند. او را دعوت كرديم تا سر

ميز ما قهوه بنوشد و من تشويقش كردم تا از رؤياهايش بگويد و شاعر را شگفتزده كند. نرودا اعتنايى نكرد، چون از همان ابتدا اعلام كرد كه ، به رؤياهاى پيشگويانه اعتقادى ندارد.

گفت :"فقط شعره كه غيبگوست ."

پس از صرف ناهار و درطول قدم زدن اجبارى در طول رامبلاس ، من و فرو فريدا خود را عقب كشيديم تا خاطرات‌مان را تعريف كنيم بی‌آنكه گوش كسى بشنود. فرو فريدا گفت كه اموالش را در اتريش فروخته و دراپورتوى پرتغال جاى دنجى پیدا كرده و توى خانه‌اى كه توضيح داد كاخى قلابى بر روى تپه است زندگى می‌كند كه از آن جا چشم انداز سراسراقيانوس تاكشورهاى امريكاى جنوبى پیدااست . هرچند صريحا نگفت اما ازگفته‌هايش اين موضوع روشن بود كه با خواب‌هاى پياپى،دار و ندار مشتريان پر و پا قرصش را در وين بالا كشيده . اما اين موضوع تعجب مرا برنينگيخت ، چون نظرم هميشه اين بوده كه رؤياهاى او چيزى بيش از ترفندى براى گذران زندگى نيست و اين موضوع را با او در ميان گذاشتم .

غش غش زير خنده زد وگفت : "مث هميشه پررويى."و چيز ديگرى نگفت ،چون بقيه افراد به انتظار نرودا ايستاده بودند تا او صحبت هايش را به زبان عاميانه شيليايى با طوطیهاى رامبلا د لوس باخاروس تمام کند. وقتی گفت‌و‌گویمان را از سرگرفتيم فروفريدا موضوع را عوض كرد.

گفت : "راستى، می‌تونى برگردى وين ."

تنها در اين وقت بود كه به صرافت افتادم سيزده سال از اولين ملاقات ماگذشته .

گفتم :"حتى اگه رویاهات نادرست باشه به هيچ وجه برنمی‌گردم ، اينوگفته باشم ."

درساعت سه ما او را به حال خودگذاشتيم تا نرودا را براى رفتن به محل خواب نيمروز مقدس او همراهى كند، كه در خانه ما پس از تدارك مفصل آماده کرده بود و از جهتى آدم را به ياد مراسم چاى ژاپنیها می‌انداخت . بعضى پنجره‌ها می‌بايست باز باشند و بعضى ديگر بسته باشند تا ميزان كامل گرما حاصل شود ونوع خاص نور از جهتى خاص می‌بايست بتابد و سكوت كامل برقرار باشد. نرودا بيدرنگ به خواب رفت و مثل بچه‌ها ده دقيقه بعد بيدار شد که اصلا انتظارش را نداشتيم . سر وكله‌اش در اتاق پذيرايى پيدا شد ، سرحال و با نقشی كه بالش برگونه‌اش جاگذاشته بود.

گفت : "من خواب اون زنى رو ديدم كه خواب می‌بينه ."

ماتیلده از او خواست كه خوابش را برايش تعريف كند. گفت :"خواب ديدم كه اون زن داره خواب منو می‌بينه ." من گفتم : "اين موضوع از داستانهاى بورخسه ."

با ناراحتى نگاهى به من انداخت .

"مگه اون اين موضوع رو نوشته ؟"

گفتم : "اگه هم ننوشته باشه يه روزى می‌نويسه . اين يكى از مخمصه‌هاى اونه ."

همين كه نرودا درساعت شش غروب آن روز سوارکشتى شد با ما خداحافظی كرد، به تنهايى پشت يك ميز تنها نشست و با جوهر سبز شروع به نوشتن شعرهاى روانى كرد كه معمولا موقع اهداى كتابهاش با آن گل و ماهى و پرنده می‌کشيد.

با اولين اخطار"بدرقه‌كننده‌ها پياده شوند"، به دنبال فرو فریدا گشتم و سرانجام همانطوركه خداحافظی نكرده داشتيم می‌رفتيم ، در عرشه جهانگردها پيدايش كرديم . او هم چرتى زده بود.

گفت : من خواب شاعرو ديدم .

شگفتزده ازاو خواستم كه خوابش را برايم تعریف كند.

گفت : خواب ديدم شاعر داره خواب منو می‌بينه و نگاه بهتزده.

من اوقات او را تلخ كرد. چه انتظارى داشتى؟گاهی ميون اون همه خواب ،آدم خوابى می‌بينه كه هيح ارتباطى با زندگى واقعى نداره.

ديگر او را نديدم يا حتى به فكرش هم نيفتادم تا وقتی‌كه خبر آن زن انگشتر مارمانند به دست را توى آن فاجعه ريویرای هاوانا شنيدم كه جاش را از دست داده . چند ماه بعد كه ، در يك مهمانى سياسى، تصادفى با سفير پرتغال برخوردم نتوانستم جلو وسوسه خود را بگيرم و از او سوال‌هايى كردم . سفير با علاقه زياد و تحسين فوق‌العاده‌اى درباره او داد سخن داد ،گفت : شما نمی‌دونين چقدر اين زن خارق‌العاده بود. اگه می‌دونسين يه داستان درباره‌ش می‌نوشتين وبا همين لحن و جزییات بهت‌انگيز به گفته‌هایش ادامه داد،بی‌آنكه سرنخى به دست من بدهد تا به نتيجه‌اى برسم .

سرانجام با لحنى بسيار واضح پرسيدم : آخر چه كار می‌كرد؟

آن‌وقت او مايوسانه گفت : هيچى، خواب می‌ديد

گابریل گارسیا مارکز
 

Scotopia

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 می 2008
نوشته‌ها
542
لایک‌ها
12
محل سکونت
ABBEY
تاجری پسرش را براي آموخت راز خوشبختی نزد خردمندی فرستاد. پسر جوان چهل روز تمام در صحرا راه رفت تا اينكه سرانجام به قصری زيبا بر فراز قله كوهي رسيد. مرد خردمندی كه او در جستجويش بود آنجا زندگي مي‌كرد.

به جای اينكه با يك مرد مقدس روبه رو شود وارد تالاری شد كه جنب و جوش بسياري در آن به چشم مي‌خورد، فروشندگان وارد و خارج مي‌شدند، مردم در گوشه‌اي گفتگو مي‌كردند، اركستر كوچكی موسيقی لطيفی مي‌نواخت و روی یک ميز انواع و اقسام خوراكي‌ها لذيذ چيده شده بود. خردمند با اين و آن در گفتگو بود و جوان ناچار شد دو ساعت صبر كند تا نوبتش فرا رسد.

خردمند با دقت به سخنان مرد جوان كه دليل ملاقاتش را توضيح مي‌داد گوش كرد اما به او گفت كه فعلأ وقت ندارد كه راز خوشبختی را برايش فاش كند. پس به او پيشنهاد كرد كه گردشی در قصر بكند و حدود دو ساعت ديگر به نزد او بازگردد.

مرد خردمند اضافه كرد اما از شما خواهشی دارم. آنگاه يك قاشق كوچك به دست پسر جوان داد و دو قطره روغن در آن ريخت و گفت در تمام مدت گردش اين قاشق را در دست داشته باشيد و كاری كنيد كه روغن آن نريزد.

مرد جوان شروع كرد به بالا و پايين كردن پله‌ها، در حاليكه چشم از قاشق بر نمي‌داشت. دو ساعت بعد نزد خردمند بازگشت.

مرد خردمند از او پرسيد:آيا فرش‌های ايرانی اتاق نهارخوری را ديديد؟ آيا باغی كه استاد باغبان ده سال صرف آراستن آن كرده است را ديديد؟ آيا اسناد و مدارك ارزشمند مرا كه روي پوست آهو نگاشته شده ديديد؟
جوان با شرمساري اعتراف كرد كه هيچ چيز نديده، تنها فكر او اين بوده كه قطرات روغنی را كه خردمند به او سپرده بود حفظ كند.

خردمند گفت :خب، پس برگرد و شگفتي‌های دنيای من را بشناس. آدم نمي‌تواند به كسی اعتماد كند، مگر اينكه خانه‌ای را كه در آن سكونت دارد بشناسد.

مرد جوان اين‌بار به گردش در كاخ پرداخت، در حاليكه همچنان قاشق را به دست داشت، با دقت و توجه كامل آثار هنری را كه زينت بخش ديوارها و سقف‌ها بود مي‌نگريست. او باغ‌ها را ديد و كوهستان‌های اطراف را، ظرافت گل‌ها و دقتی را كه در نصب آثار هنری در جای مطلوب به كار رفته بود تحسين كرد. وقتي به نزد خردمند بازگشت همه چيز را با جزییات برای او توصيف كرد.

خردمند پرسيد:پس آن دو قطره روغنی را كه به تو سپردم كجاست؟

مرد جوان قاشق را نگاه كرد و متوجه شد كه آنها را ريخته است.

آن وقت مرد خردمند به او گفت:راز خوشبختی اين است كه همه شگفتي‌هاي جهان را بنگري بدون اينكه دو قطره روغن داخل قاشق را فراموش کنی!

پائولوکوییلو
 

Scotopia

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 می 2008
نوشته‌ها
542
لایک‌ها
12
محل سکونت
ABBEY
بر بالای کوهی در دور دست,دو مرد گوشه نشین خدا را عبادت میکردند و یکدیگر را دوست داشتند.
این دو مرد از تمام دنیا یک کاسه گلی داشتند و بس!
یک روز شیطان وارد قلب گوشه نشین پیرتر شد و او به دوست جوانش گفت:من قصد دارم از اینجا بروم ,بیا دارایی خود را تقسیم کنیم.
مرد جوان اندوهگین شد و خیلی تلاش کرد دوست پیرش را منصرف سازد,اما وقتی اصرار های او را دید ,کاسه گلی را داخل کیسه دوستش گذاشت و گفت:ای برادر ما فقط همین یک کاسه را داریم که قسمت کردنی هم نیست پس این کاسه مال تو باشد.
مرد پیر با عصبانیت گفت:ولی من صدقه نمی خواهم ,باید حق خودم را بدهی!
مرد جوان گفت :شکستن این کاسه که بهره ای برای هیچ کداممان ندارد,پس لااقل آن را تو ببر که نفرمان آباد شود.
پیرمرد که شیطان رهایش نمی کرد ,فریاد زد:ای ترسو,چرا به خاطر بدست آوردن سهمت با من نمی جنگی؟
مرد جوان تبسم کرد و گفت:می خواهم دلم خوش باشد که به خود بگویم تمام دار و ندارم را به دوستم بخشیدم,اما
تو نیز شرمنده خواهی شد ,وقتی بگویی تمام دار و ندار دوستم را از او گرفتم!!!

جبران خلیل جبران
 

Scotopia

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 می 2008
نوشته‌ها
542
لایک‌ها
12
محل سکونت
ABBEY
مرد سارق که نیمه شب منتظر یک طعمه بود,همین که دید نویسنده قدیمی از روزنامه خارج و راهی منزلش شد,به سوی او رفت و گفت:
"دوست عزیز ,من هم ابتدا نویسنده بودم و خوب می دانم که شما کی حق التحریر خود را میگیرید و از روزنامه خارج میشوید,ضمنا بد نیست بدانی که من بعد ها خودنویسم را فروختم و چاقو خریدم,حالا پولهایت را به من میدهی یا کار دیگری بکنم؟"

پیرمرد نویسنده گفت:"بله....حتما....الان میدهم"

و دست داخل جیبش کرد و به هوای بیرون آوردن پول خود نویسش را بیرون کشید و خطی روی گونه سارق انداخت و او را مجبور کرد بگریزد.

الکس مارکن
 

Scotopia

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 می 2008
نوشته‌ها
542
لایک‌ها
12
محل سکونت
ABBEY
در یکی از شهرهای کوچک اندونزی و در سالهای خیلی دور ,پسر جوانی به نام "کاراجما "زندگی میکرد که زیباترین پسر شهر بود و خودش نیز این را از زبان دیگران شنیده بود ,منتها چون در ان ایام هنوز آینه ساخته نشده بود, "کاراجما" برای اینکه زیبایی خودش را مشاهده کند, هر روز ساعتها کنار برکه ای زیبا که آبی صاف و یکدست داشت مینشست تا تصویرش را روی آب ببیند و بعد هم با صدای بلند به مردم می گفت:"هیچ کس به زیبایی من نیست این را از برکه بپرسید."
" کاراجما" طی سالها هر روز این کار را تکرار کرد , تا جاییکه مردم شهر از خودخواهی او بیزار شدند و سرانجام یک روز پیرمردی از اهالی شهر ,همراه مردم و "کاراجما" به لب برکه رفت و بعد از اینکه پسر جوان زیبایی اش را فریاد زد و برکه را گواه گرفت, پیرمرد رو به برکه کرد و پرسید:ای برکه آرام, آیا تو تایید میکنی که" کاراجما "زیباترین است؟ برکه به آرامی گفت:اگر هم هست من متوجه نشده ام مردم خندیدند و "کاراجما" با عصبانیت سنگی در اب انداخت و با چهره ای خشمگین گفت:پس تو در این مدت اگر مرا نمی دیدی چه میکردی؟
برکه به آرامی پاسخ داد:-من در طی این سالها از تو ممنون بودم زیرا فقط تو بودی که ساعتها کنار من می نشستی تا من در چشمان تو تصویر زیبای خودم را ببینم !
و اما در مورد چهره توآنچه من الان میبینم جوانی زشت چهره است!

اونورسو پانید
 

Scotopia

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 می 2008
نوشته‌ها
542
لایک‌ها
12
محل سکونت
ABBEY
امروز صبح که از خواب بیدار شدی، نگاهت می کردم؛ و امیدوار بودم که با من حرف بزنی، حتی برای چند کلمه، نظرم را بپرسی یا برای اتفاق خوبی که دیروز در زندگی ات افتاد، از من تشکر کنی. اما متوجه شدم که خیلی مشغولی، مشغول انتخاب لباسی که می خواستی بپوشی.

وقتی داشتی این طرف و آن طرف می دویدی تا حاضر شوی فکر می کردم چند دقیقه ای وقت داری که بایستی و به من بگویی: سلام؛ اما تو خیلی مشغول بودی. یک بار مجبور شدی منتظر بشوی و برای مدت یک ربع کاری نداشتی جز آنکه روی یک صندلی بنشینی. بعد دیدمت که از جا پریدی. خیال کردم می خواهی با من صحبت کنی؛ اما به طرف تلفن دویدی و در عوض به دوستت تلفن کردی تا از آخرین شایعات او با خبر شوی. تمام روز با صبوری منتظر بودم. با اونهمه کارهای مختلف گمان می کنم که اصلاً وقت نداشتی با من حرف بزنی. متوجه شدم قبل از نهار هی دور و برت را نگاه می کنی، شاید چون خجالت می کشیدی که با من حرف بزنی، سرت را به سوی من خم نکردی.

تو به خانه رفتی و به نظر می رسید که هنوز خیلی کارها برای انجام دادن داری. بعد از انجام دادن چند کار، تلویزیون را روشن کردی. نمی دانم تلویزیون را دوست داری یا نه؟ در آن چیزهای زیادی نشان می دهند و تو هر روز مدت زیادی از روزت را جلوی آن می گذرانی؛ در حالی که درباره هیچ چیز فکر نمی کنی و فقط از برنامه هایش لذت می بری...

باز هم صبورانه انتظارت را کشیدم و تو در حالی که تلویزیون را نگاه می کردی، شام خوردی؛ و باز هم با من صحبت نکردی. موقع خواب...، فکر می کنم خیلی خسته بودی.
بعد از آن که به اعضای خوانواده ات شب به خیر گفتی ، به رختخواب رفتی و فوراً به خواب رفتی. اشکالی ندارد. احتمالاً متوجه نشدی که من همیشه در کنارت و برای کمک به تو آماده ام. من صبورم، بیش از آنچه تو فکرش را می کنی. حتی دلم می خواهد یادت بدهم که تو چطور با دیگران صبور باشی.

من آنقدر دوستت دارم که هر روز منتظرت هستم. منتظر یک سر تکان دادن، دعا، فکر، یا گوشه ای از قلبت که متشکر باشد. خیلی سخت است که یک مکالمه یک طرفه داشته باشی. خوب، من باز هم منتظرت هستم؛ سراسر پر از عشق تو...

به امید آنکه شاید امروز کمی هم به من وقت بدهی.
آیا وقت داری که این را برای کس دیگری هم بفرستی؟ اگر نه، عیبی ندارد، می فهمم و هنوز هم دوستت دارم. روز خوبی داشته باشی...
 

Scotopia

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 می 2008
نوشته‌ها
542
لایک‌ها
12
محل سکونت
ABBEY
من مردی بی‌شناسنامه‌ام که بيست و پنج سال است دارم در خيابان يانگ راه می‌روم و هنوز به انتهای آن نرسيده‌ام و نمی‌دانم قرار است کی به انتهای آن برسم.

خيابان يانگ طولانی‌ترين خيابان دنياست، خيابانی به طول ١٩٠٠ کيلومتر که آمريکا را به کانادا وصل می‌کند و از بسياری از شهرها مثل نيويورک و تورنتو –بزرگ‌ترين شهرهای شمالی– و درياچه‌ی زيبای اُنتاريو –بی‌کران آبی رنگی که هميشه رؤيای چند ساعت پارو زدن روی آن را دارم– می‌گذرد. هميشه دورترين جای اين خيابان مستقيم که می‌توانم ببينم شب است، تاريک است و هرچه راه می‌روم و حتی به شبی که خيال می‌کردم پايان اين راه است می‌رسم، بازهم در نهايت نگاه من شب است. بايد آخر اين خيابان قطب باشد که نيمی از سال شب است و نيم ديگر ...؟

در خيابان يانگ، انسان‌ها، ارابه‌ها و ماشين‌ها همه به جلو حرکت می‌کنند و هيچ‌کدام هيچ‌وقت متوقف نمی‌شوند. انگار اين خيابان را طوری ساخته‌اند که برآيند همه‌ی نيروها صفر باشد، آن وقت هر کسی را با يک سرعت اوليه به حرکت مستقيم‌الخط يکنواخت واداشته‌اند.

اگر از حرکت بايستی، هرآن، انسانی، ارابه‌ای، ماشينی از روی تو رد می‌شود، پس بايد مدام راه بروی و حتی نمی‌توانی چهره‌ی کسانی را که از کنارت رد می‌شوند يا تو از آن‌ها سبقت می‌گيری، ببينی، کسی سر بر نمی‌گرداند، دستی تکان نمی‌دهد، تو را صدا نمی‌زند ... و همين‌طور روزها و شب‌ها می‌گذرند و تو راه می‌روی و راه می‌روی و راه می‌روی بی‌آن‌که دريای آبی چشمی را سير تماشا کنی.

حالا پيکره‌ی جوانی را می‌بينم که از من سبقت می‌گيرد، لاغراندام و ميانه‌قد، کيف سفيدی روی شانه‌ی چپش انداخته و بی‌اعتنا به هرچه پيرامون اوست از کنار من رد می‌شود. تنها سهمی که از زيبايی‌اش به من می‌رسد، ديدن موهای بلند و بلوند اوست که در هبوطی آبشارگونه نيم‌دايره‌ای طلايی روی گودی کمرش شکل داده. آفتاب که به موهايش می‌رسد از طلای کلکته درخشان‌تر می‌زند. نمی‌دانم چرا موهای بلندش را نبسته؟ شايد می‌خواهد باد لابه‌لای موهايش بازيگوشی کند و تارهايش را به هوا بياندازد. باد هم مثل آب، مثل خاک، کودک بازيگوشی است که در مقابل تو با سروصدای زياد توپ‌بازی می‌کند و تا گل می‌خورد گريه و زاری راه می‌اندازد و تو مجبوری او را تحمل کنی. با اين همه، حس می‌کنم اگر اين باد نبود چيزی از شکوه موهايش کم می‌شد.

هرچه تلاش می‌کنم آهنگ يکنواخت قدم‌هايم را بشکنم نمی‌توانم. بيست و پنج سال است که پاهايم مثل پاندول ساعت با ضرب‌آهنگی ثابت در حرکتی که هيچ اختياری برای شتاب بخشيدن به آن‌ها ندارم، رفت و آمد می‌کنند. زن ذره‌ذره دور می‌شود، من ذره‌ذره عقب می‌افتم و سعی می‌کنم در خيالم چهره‌ی او را ترسيم کنم ....

حتماً پيشانی بلندی دارد، سفيد و بلند با دو ابروی کشيده که انتهای آن متوجه بالاست. چشم‌هايش بايد از آن چشم‌های آبی روشن باشند که وقتی در تابش آفتاب قرار می‌گيرند حتی صدف‌های ته دريا را نمايان می‌کنند. مردمک‌هايش دو جزيره‌ی خالی در آن دريای آبی هستند که در نيم‌کره‌ای سفيد شناورند و وقتی به چپ و راست نگاه می‌کند دو کودک بازيگوشند که تاب‌سواری می‌کنند .... همان‌جا در چشم‌هايش متوقف می‌شوم و پايين‌تر نمی‌آيم. می‌ترسم که او را با بال‌های سپيد و تاجی از برگ‌های زيتون بر فراز معبد آکروپوليس مجسم کنم.

هنوز در تبسم ترسيم چشم‌های او هستم که می‌بينم چند روز و چند شب گذشته و البته چند تار ديگر از موهايم سفيد شده و خوش‌حالم از اين‌که اين دوروبرها آينه‌ای نيست تا خودم را در آن ببينم، اگرچه او حتماً در کيف سفيدش آينه‌ای دارد که گه‌گاه خودش را در آن می‌بيند، دستی به سر و رويش می‌کشد، موهايش را مرتب می‌کند و از آن همه زيبايی که دارد لذت می‌برد. شايد بد نبود اگر من هم اين‌قدر دست خالی نبودم، کيفی داشتم يا لااقل آينه‌ای که خودم را در آن مرتب کنم. دلم می‌خواهد دست‌هايم را بالا بياورم و با فشار انگشتانم موهای احتمالاً آشفته‌ام را مرتب کنم، اما نمی‌توانم ....

دست‌هايم –اين دو تکه گوشت آويزان– در نوسانی تقديری و هم‌آهنگ با پاهايم مثل پاندول ساعت جلو و عقب می‌روند. از دست اين دست‌ها که هيچ‌وقت کمکم نکرده‌اند عصبانی می‌شوم، اما خودم را دل‌داری می‌دهم و با خودم می‌گويم حالا آينه هم که نباشد وقتی به او برسم يک لحظه در چشم‌هايش نگاه می‌کنم و در آن آينه آبی صيقلی خودم را می‌بينم و تا بيايد حرفی بزند يا سر صحبت را باز کند، خودم را مرتب می‌کنم ... و بعد خودم را می‌بينم که موهايی بلند و بلوند دارم با موج‌هايی هم‌آهنگ ... و پيشانی سفيد و بلند ... و چشم‌های آبی روشن که مثل آسمان تهران پس از بارش باران‌های بهاری روشن و درخشان است ... بدون کودکان بازيگوش ... با بال‌هايی سپيد و تاجی از برگ‌های زيتون، بر فراز معبدِ ....

هنوز در ترسيم امواج آبی چشم‌های خودم هستم که می‌بينم چند روز و چند شب گذشته و نمی‌فهمم چند تار ديگر از موهايم سفيد شده. با خودم می‌گويم بالاخره او خسته می‌شود يک جا می‌ايستد و من به او می‌رسم و اگر سر صحبت را باز نکرد حتی به او نگاه نمی‌کنم، بی‌اعتنا از کنارش رد می‌شوم و آن‌وقت او که کيفی ندارد يا اگر داشته باشد در آن آينه‌ای ندارد وقتی وسوسه‌ی موهای بلوند و چشمان آبی مرا ببيند خودش را به آب و آتش می‌زند و دنبال سرم راه می‌افتد، اما من سريع‌تر از او حرکت می‌کنم، آن‌قدر سريع که نتواند به من برسد و بعد روزی صدبار پشيمان می‌شود از اين‌که چرا وقتی از کنارش گذشتم سر صحبت را باز نکرد و با من حرف نزد ... و دوباره نمی‌فهمم که چند روز و چند شب ديگر گذشته و چقدر از موهايم سفيد شده.

هنوز خيابان يانگ دارد راه می‌رود و من شبح لاغراندام زنی را می‌بينم که روی زمين افتاده و حتماً کيف سفيدی روی شانه چپش بوده. نزديک‌تر که می‌رسم می‌بينم نيمی از موهايش ريخته و نيم ديگر سفيد شده و صورتش مثل کويرهای بی‌باران پر از چين و چروک است، انگار که هفتاد و پنج ساله باشد و چشم‌هايش ... هيچ چيزی نمی‌بينم جز دو کاسه‌ی گودشده دو حدقه‌ی خشک که انگار هيچ‌وقت در آن‌ها چشمی نبوده ....
 

Ehsan_Sh

Registered User
تاریخ عضویت
23 ژانویه 2007
نوشته‌ها
0
لایک‌ها
118
ماهالیا

آمادوا وینویا (فیلیپین )

ترجمه ی همایون نوراحمر

(از مجموعه داستان های کوتاه خاک ، چاپ اول انتشارات درنا ، 1368)

------------------------------------------------------------------------------------------

ماهالیا چون دردی جانگدازدر مغزم خانه گرفته بود . کوشیدم فراموشش کنم ، اما هرگز توفیقی در این راه به دست نیاوردم زیرا خاطراتی که ما را به هم پیوند می داد ، مانند نوشته های دفتر یادداشت روزانه ام ، پیوسته در برابر چشمانم بود . او رویایی جگرسوز و غم آور بود .

***

شهر را ترک گفتم که بروم و با مادربزرگم در ده زندگی کنم . دهی که بعد از ظهرهایش پیوسته از بارانی زودگذر خیس بود . اولین بارندگی خاک دشت های خشک را که می رفت علفها را در خود نابود سازد ، تازگی و نشاط بخشیده بود . همه ی گل ها در امتداد بستر رودخانه ها ، نهرها و مرداب های مرده ، جلگه ها و کوه ها شکوفه داده بودند و رایحه شان را که سخاوتمندانه با باد درآمیخته بود ، در همه جا می پزاکندند و آنگاه که مراسمی در نمازخانه ی کلیسا به افتخار قدیسی برپا می شد ، گفتی نفخه ی دل انگیز ریاحین فزون تر از پیش جان آدمی را طراوت می داد . خانه ی مادربزرگ که او هم از مادربزرگش به ارث برده بود ، بزرگ و قدیمی بود و سبکب اسپانیایی داشت . دیوارهای این خانه دو اشکوبه با سنگ های سیمانی بزرگ ساخته شده بود و دوازده ستون از تنه ی درختان لاوان که هرکدامشان ده اینچ قطر داشتند ، پایه های این خانه را تشکیل می دادند . دیوارهای داخلی طبقه ی دوم ، تیغه ها و کف اتاق از چوب لائو بود . تنها سقف خانه بود که از مواد خارجی ساخته شده بود یعنی از آهن سفید . و اما اثاثه ی خانه ، کمدها ، تختخواب ها ، میزها و صندلی ها از چوب اقاقیا ساخته شده بودند . این خانه هشت اتاق خواب بزرگ (شش تای آن ها خالی بود )داشت به اضافه ی آشپزخانه ، توالت و حمام ، اتاق های ناهارخوری و نشیمن . مادرم در اتاق خواب اول که غربی بود و به تنها خیابان ده روی داشت ، به دنیا آمده بود . یک درخت عظیم و کهنسال اقاقیا بعدازظهرها سایه اش را در برابر خورشید بر این اتاق می گستراند . من هم در همین جا به دنیا آمده بودم و دلم می خواست هرجا که مادرم مرده است ، من هم بمیرم . مادرم از سرطان مغز مرده بود .
وقتی دوباره ماهالیا را دیدم ، داشتم برنج کاران را از پنجره نظاره می کردم . یادم می آید او دختر کوچک زشتی بود که یک او را هنگام تعطیلات مدرسه ام دیدم ( من بیست و پنج سال داشتم و او چهارده سال ) از مادرش پیغامی آورده بود که من کمی سر به سرش گذاشتم و به گریه اش انداختم . نمی دانستم که او آنقدر زودرنج و حساس است . او دیگر تا موقعی که من آن جا بودم به خانه ی مادربزرگ نیامد . وقتی او را بار دیگر با دختران با دختران هم سن و سالش دیدم که دارد برنج های جوان را در زیر درخت اقاقیا درآب می کارد ، برای اولین بار حس کردم که او با دیگران کاملا فرق دارد . پوستش مثل دختران دیگر سوخته و قهوه یی نبود . رنگش مثل رنگ دختران شهری روشن بود و مژه هایش چشمهای درشت او را سیاه تر و جذاب تر نشان می داد . دهانش خوش ترکیب و مثل همه ی بچه های شیرخوار کوچک بود و بینی اش به بینی قدیس کوچک چوبی محراب نمازخانه شباهت داشت . او مثل سایر دخترها وقتی مرا از پنجره می دید ، نمی خندید . یک لحظه سرش را بلند می کرد ، نظری به من می انداخت و بعد بار دیگر مشغول کاشتن برنج می شد و وانمود می کرد که اصلا مرا ندیده است .اما سنگینی چشمانم را به رویش احساس می کردم ، زیرا میله یی که که با آن ساقه های برنج را در آب می کاشت ، به میله های دختران دیگر می خورد و صدای خنده ی آنان بار دیگر به گوش می رسید .او وسیله ی تفریح سایر دختران شده بود و من که وضع را تا اندازه یی ناراحت کننده دیدم ، از کنار پنجره گذشتم و بار دیگر آمدم و مشغول خواندن شدم . با این همه هنوز صدای خنده ی دختران و صدای خفه ی برخورد میله هایشان را می شنیدم .
صبح روز بعد که بازهم داشتم از پنجره به برنج کاران نگاه می کردم ، مادربزرگم به اتاقم آمد و در کنارم نشست . پیش از آن که حرفی بزند ، برای یک لحظه صورتم را به آرامی وارسی کرد . بعد گفت : " ماهالیا بعد از ظهر میاد پیش دخترها . من فرستادمش شهر که یه کمی قند و چیزای دیگه بخره . " نگاهش کردم و خودم را جوری نشان دادم که علاقه یی به شنیدن این حرف ندارم . مادربزرگ گفت : " لازم نیست خودتو بی تفاوت نشون بدی . دخترها گفتن که تو دیروز واسش شکلات پرت کردی . " بعد فندقی را در دهانش می جوید ، از پنجره تف کرد بیرون و گفت : " تو از آخرین باری که دیدمت خیلی لاغر شدی . بازم سردردت ناراحتت می کنه ؟ " سرم را تکان دادم . بعد با خونسردی گفت :" تو هم مرض مادرت رو داری . دلم می خواست می اومدی این جا با هم زندگی می کردیم . ماهالیا می تونه تا وقتی که بخوای ازت مراقبت کنه . خانواده اش چند گونی برنج به من بدهکارن ." بار دیگر فندقش را تف کرد و من منتظر ماندم که باز هم حرف بزند . " اما دلم نمی خواد اونو مسخره کنی و گریه ش بندازی . برات غذا می پزه و لباساتو می شوره . " گفتم : "مادربزرگ ، تو خیلی مهربونی " آن شب ماهالیا به اتاقم آمد و چند تا از لباسهایم را که شسته و اتو کرده بود ، با خودش آورد . نگاهم کرد و بعد به طرف کمد رفت و لباسهایم را در آن آویزان کرد . وانمود کردم که دارم کتاب می خوانم . قبل از این که برود گفت : " چند نفر می خوان شما رو ببینن . لولا می خواد که شما بیاین به سالن . " صدایش نرم و شرم آگین بود . به نظر می آمد که هنوز از من می ترسد .پس از آن که به میهمانان خوشامد گفتم و از آن ها تشکر کردم ، به اتاقم پناه بردم . به آن ها گفتم : " همه تون باید منو ببخشین . خیلی خسته ام . " آن ها برخاستند و سالن را ترک کردند . ماهالیا درحالی که شمعی در دست گرفته بود مرا تا اتاقم بدرقه کرد . می خواستم چیزی به او بگویم . " آخرین باری که شمارو دیدم ، گریه تون انداختم . متاسفم . " نگاهم کرد . راستش اولین باری بود که داشتم با او حرف می زدم . گفت : " مال خیلی وقت پیشه . سزاوارش بودم . " "نه ، راستش شما خیلی دوست داشتنی بودین ." در حالی که سعی می کرد از نگاهم بگریزد ، ناگهان گفت " می خواین شمع رو بذارم همین جا ؟ " "نه " " شب بخیر ، آقا" و بعد به شتاب از اتاقم بیرون رفت . قبل از آن که چراغ نفتی را روشن کنم ، سعی کردم چهره اش را یک لحظه در تاریکی تصویر کنم . دیگر احساس تنهایی نمی کردم .

***

وقتی قصدم را به ماهالیا گفتم ، گفت : " آقا دارین منو مسخره می کنین . من لایق شما نیستم . من فقط می تونم براتون غذا درست کنم و لباساتونو بشورم . تازه مادربزرگتون از این تصمیم شما خوشش نمیاد . " با التماس گفتم : " ماهالیا در گفته ام صادقم . خواهش می کنم باورکنین ، می خوام باهاتون عروسی کنم ." چند لحظه ای صحبت نکرد . چشمانش را به دامنش دوخته بود . فکر کردم می خواهد گریه کند . گفتم : " مادربزرگ می دونه و خوشحاله . " به آرامی گفت : " من ... من زن شما میشم " و بعد چشمانش را با لبه ی دامنش پاک کرد و گفت : " خواهش می کنم بهم نخندین ، من حتا نمی دونم چه طوری اسممو بنویسم ." " من هیچوقت به شما نمی خندم . قول می دم ." مادربزرگ با پدر و مادر ماهالیا صحبت کرد و قرار شد عروسی ما در اولین روز فصل برداشت محصول که به قول بزرگترها روز خوش یمنی بود انجام بگیرد . من و ماهالیا خیلی خوشحال بودیم . مادربزرگم که مالک ثروتمندی بود و مردم ده به او خیلی احترام می گذاشتند ، از کشیش بخش خواسته بود که ما را به هنگام برگزاری مراسم مذهبی در کلیسای ده به ازدواج یکدیگر درآورد. کلیسا با ناقوس های ژاپنی و بادکنک های رنگارنگی که از شهر آورده بودند ، تزئین شده بود و در راه کلیسا تا خانه گل و پارچه های الوان فراوانی به چشم می خورد . منظره ی باشکوهی بود .درشکه یی که مادربزرگ با آن به دهکده و شهرهای اطراف می رفت با آن اسب های سفید محبوبش به طرز شادمانه یی تزئین شده بود . بعد از انجام تشریفات در کلیسا سوار درشکه ی مادربزرگ شدیم .دسته یی از موسیقی دانان ما را از کلیسا تا خانه بدرقه کردند و جشن باشکوه ما دو روز تمام برپا بود . پیش از ان که جشن و سرور پایان گیرد ، نیمی از میهمانان از باده یی که پیشخدمتها با کوزه آورده بودند ، سرمست شدند . مادربزرگ فوق العاده خوشحال به نظر می رسید .

***

دوسال بعد که نشانه یی از مادرشدن در ماهالیا پدید نیامد ، اهالی دهکده رفته رفته از او دوری گزیدند و از روی خرافات ، درباره ی بکارت او پیش از عروسی حرفهایی بر زبان می آوردند . این یاوه ها او را سخت غمگین و آزرده خاطر ساخت و من دلم برایش سوخت . یک شب وقتی از شهر به خانه بازگشتم ، ماهالیا را در خانه نیافتم . او هروقت که از سفر بازمی گشتم ، با درشکه ی مادربزرگ که خود آن را می راند ، در ایستگاه ترن به انتظارم می ماند . از مادربزرگ علت نیامدنش را پرسیدم و او گفت ماهالیا رفته است پیش مادرش که درباره ی بزهای شیرده حرف بزند . به خانه پدر و مادرش رفتم و بعد هم سری به دهکده زدم ، ولی هیچکس او را ندیده بود . وقتی داشتم به خانه ی والدینش بازمی گشتم پدرش را دیدم که مطابق معمول با فانوس دم در کمین کرده است و می خواهد قورباغه بگیرد . بارانی ضخیمی پوسیده بود که از ساقه ی خرما بافته شده بود . یقه ی آن دور گردنش را می پوشاند و لبه اش تا زانوهایش پایین می آمد . کلاهی هم از حصیر سرش نهاده بود . باران سختی می آمد و باد دو روز بود که پشت سرهم وزیدن آغاز کرده بود . نهرها پرآب شده بودند و سدهای کوچکی که میان مزارع ساخته شده بود تا جلوی آب را بگیرند ، دیگر دیده نمی شدند. حتی قورباغه ها از خواندن باز ایستاده بودند و این خود نشانه ی زیاد باریدن بود . وقتی پدرماهالیا مرا دید ، گفت " مادربزرگت منو از نبودن ماهالیا مطلع کرده . باهم دعوا کردین ؟" گفتم : " نه ، اما می ترسم ...آخه از این که نتونسته بچه یی واسه ی من به دنیا بیاره ، خیلی ناراحت بود . " گفت : " بیا " و مرا از وسط مزارع باران زده ی برنج گذراند . قدم هایش بلند و تند بود ، به طوری که گاه گاه ناگزیر می شدم بدوم تا به او برسم . در سر راهمان درخت ها و هرجای تاریک را با فانوس نفتی خود وارسی می کرد . مرغزارها و شاخه های انبوه درختان را جست و جو کردیم . از نهر بزرگی که طغیان کرده بود گذشتیم و ساحل آن را به دقت بررسی کردیم و بعد به پل آهنی بزرگی هم که بررودخانه زده شده بود ، سرزدیم . ماهالیا روی جاده ی خط آهن نشسته بود و به آبهای کف آلودی که چون گله یی از اسبان رم کرده می گریختند ، خیره شده بود . لباسهایش خیس شده بود و داشت می لرزید . برای یک لحظه نور چراغ چشمانش را آزار داد و بعد وقتی ما را شناخت رویش را برگردانید . باد به سختی می وزید و من نیش سردش را در پوست و استخوانم حس می کردم . پدرش فانوس را به دستم داد و از ماهالیا پرسید : " دخترم ، چرا اومدی اینجا ؟ " و بعد برای آن که از باد سرد درامان ماند ، در آغوش خود جایش داد و گفت : " حتما خداوند دلیلی داره که به تو بچه نمیده ." ماهالیا گریه کنان گفت : " پدر ، دلم می خواد بمیرم . " بعد رویش را به من کرد و گفت : " شوهرم ، خواهش می کنم بذار بمیرم ." کتم را درآوردم و انداختم روی شانه اش . " ماهالیا ، خواهش می کنم این حرف رو نزن . ما با هم پیمان زناشویی بستیم ." ماهالیا از من خواست که از خداوند بخواهیم بچه یی به ما بدهد و عقیده داشت که زن و شوهر اگر بچه می خواهند باید هردوشان به درگاه خداوند دعا کنند .

***

ما با هم دعا کردیم . همه ساله به هنگام برپایی جشن ها در خیابان پایکوبی می کردیم و به افتخار سن پاسکوال بیلون ، پشتیبان پدر و مادرهای بی فرزند به دنبال برگزارکنندگان مراسم مذهبی به راه می افتادیم . هر جمعه ی مقدس به مذهبیون شلاق زن ملحق می شدم و ماهالیا در حالی که کوزه ی آبی زیر بغل خود گرفته بود ، از نمازخانه به دنبالمان می آمد و پیش از آن که به بستر رودخانه برسیم و خودمان را به روی شن ها در آفتاب بیندازیم و سرانجام زخم هایمان را در آب بشوئیم ، تشنگی مان را فرو می نشاند : مذهبیون شلاق زن اعتقاد دارند که اگر تنشان را با لیوان شکسته ، ببرند و با ترکه های کوچک بر زخم هایشان ضرباتی وارد آورند ، خداوند گناهانشان را خواهد بخشید و برآنان مرحمت خواهد آورد . خون پشت هایشان گناهانشان را شسته و روحشان را پاک می کند تا پاسخ دعاهایشان را بشنوند . اما قلب من تنها در نیمی از این اعتقاد ره می سپرد و شاید همین بی اعتقادی بود که به چنین عقوبتی گرفتار آمدم . یک شب ماهالیا همانطور که داشت بر زخم هایم پس از مراسم توبه مرهم می نهاد ، گفت : " خیلی باعث درد و رنجت شدم ." پشتم از شدت درد می سوخت و شن ریزه ها به هنگام خوابیدن در آفتاب سوزان بستر رودخانه لا به لای زخم هایم خانه گرفته بود . ماهالیا گفت : " شوهرم خواهش می کنم مرا ببخش ." بعد گریه کنان بر زخم هایم بوسه زد . سعی کردم تسلایش بدهم . گفتم : " خداوند بهمون بچه میده . " چند روز در رختخواب ماندم و به مداوای زخم ها و جراحات پشتم پرداختم .
بعد یک روز ماهالیا بیمار شد . خوشحال شدم ، چون فکر می کردم که بالاخره حامله شده است ، اما وقتی شروع کرد به سرفه کردن برایش بیمناک شدم . کمتر و کمتر می خورد .به زودی نحیف و پریده رنگ شد . چشم هایش در کاسه فرو رفت و استخوان گونه هایش مثل دو تپه ی ملال انگیز بر چهره اش سایه افکند . وقتی به دکتری که مادربزرگ فرستاده بود گفتم ماهالیا برای عید سانتاکروز گل جمع می کرده ، گفت :" او به جنگل های ساوانا رفته . ساوانا سرزمین کوتوله هاست ." دکتر گیاه شناس مقداری ریشه و برگ خشک و روغن در جمجمه یی که شبیه به جمجمه ی بز بود ریخت و مخلوط را آتش زد . با خودش حرفهایی را زمزمه کرد . تا این که دود آتش ناپدید شد . بعد بار دیگر رویش را به من کرد و با صدایی بم گفت : "شاهزاده ی این کوتوله ها عاشق همسرت شده و او را آبستن کرده ." مرد خرافاتی و کوته فکری نبودم که حرفش را باورکنم . به مادربزرگ نکاه کردم . داشت گریه می کرد . دکتر گیاه شناس گفت : "وقتی روز هفتم درختای مدرکاکا شکوفه دادن ، می تونیم بچه شو سقط کنیم و نجاتش بدیم . حالا مقداری گل از درخت مدرکاکا که مگس ها روی آن درپرواز هستن بچین و بیار اما مواظب باش گل ها با زمین تماس پیدا نکنن . اونارو بذار تو کلاهت و فورا بیار تو محراب کلیسا و بعد منو خبر کن ." پیرمرد شمع کوتاه و سوخته یی آورد و به دستم داد و گفت : " قبل از این که گل ها رو بچینی این شمع رو روشن کن و بذار زیر درخت . اون کوتوله هارو دور می کنه و تو رو هم از گزند مصون نگه میداره ." منتظر ماندم تا درختهای مدرکاکا شکوفه بدهند و قبل از روز هفتم شکوفه دادند . به نمازخانه دویدم و گل ها را در محراب پیش پای مجسمه ی سن پاسکوال بیلون گذاشتم و بعد از آن که دکتر گیاه شناس را خبر کردم ، به شتاب به خانه رفتم و دیدم ماهالیا کنار پنجره ، یعنی همان جایی که همیشه من می نشستم و بیرون را نگاه می کردم ، نشسته است . با دست هایش صورتش را پنهان کرده بود . چشمانش بسته بود . بلندش کردم و به آرامی روی تختخواب خواباندمش و منتظر پیرمرد ماندم ...
صبح روز بعد ماهالیا چشمانش را گشود و شادمانه تبسم کرد و به گفت : " شوهرم ما بچه دار خواهیم شد . " به دروغ گفتم : "آره " ساده دلی و معصومیتش قلبم را پاره کرد . بوسیدمش . بعد آرام چشمانش را بست و در بازوانم جان سپرد .

--------------------------------------
 
Last edited:

Scotopia

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 می 2008
نوشته‌ها
542
لایک‌ها
12
محل سکونت
ABBEY
به روايت افسانه‌ها روزي شيطان همه جا جار زد كه قصد دارد از كار خود دست بكشد و وسايلش را با تخفيف مناسب به فروش بگذارد. او ابزارهاي خود را به شكل چشمگيري به نمايش گذاشت. اين وسايل شامل خودپرستي، شهوت، نفرت، خشم، آز، حسادت، قدرت‌طلبي و ديگر شرارت‌ها بود. ولي در ميان آنها يكي كه بسيار كهنه و مستعمل به نظر مي‌رسيد، بهاي گراني داشت و شيطان حاضر نبود آن را ارزان بفروشد.

کسی از او پرسيد: «اين وسيله چيست؟»


شيطان پاسخ داد: «اين نوميدي و افسردگی است.»


آن مرد با حيرت گفت: «چرا اين قدر گران است؟»


شيطان با همان لبخند مرموزش پاسخ داد: «چون اين مؤثرترين وسيلة من است. هرگاه ساير ابزارم بي‌اثر مي‌شوند، فقط با اين وسيله مي‌توانم در قلب انسان‌ها رخنه كنم و كاري را به انجام برسانم. اگر فقط موفق شوم كسي را به احساس نوميدي، دلسردي و اندوه وا دارم، مي‌توانم با او هر آنچه مي‌خواهم بكنم. من اين وسيله را در مورد تمامي انسان‌ها به كار برده‌ام. به همين دليل اين قدر كهنه است.
راست گفته‌اند كه شيطان دو ترفند اساسي دارد كه يكي از آنها نوميد كردن ماست. به اين طريق دست كم مدتي نمي‌توانيم براي ديگران خدمتي انجام دهيم و مفيد باشيم. ترفند شيطاني ديگر ترديد افكندن در وجود ماست، تا رشتة ايمانمان كه ما را به خدا متصل مي‌كند، گسسته شود.
پس مراقب باشيد كه فريب اين دو ترفند را نخوريد!!!
 

Scotopia

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 می 2008
نوشته‌ها
542
لایک‌ها
12
محل سکونت
ABBEY
روزی ، گرگی در دامنه کوه متوجه یک غار شد که حیوانات مختلف از آن عبور می کنند . گرگ بسیار خوشحال شد و فکر کرد که اگر در مقابل غارکمین کند ، می تواند حیوانات مختلف را صید کند . بدین سبب ، در مقابل خروجی غار کمین کرد تا حیوانات را شکار کند .

روز اول ، یک گوسفند آمد . گرگ به دنبال گوسفند رفت .اما گوسفند بسرعت پا به فرار گذاشت و راه گریزی پیدا کرد و از معرکه گریخت . گرگ بسیار دستپاچه و عصبانی شد و سوراخ را بست . گرگ گمان می کرد که دیگر شکست نخواهد خورد .

روز دوم ، یک خرگوش آمد . گرگ با تمام نیرو به دنبال خرگوش دوید اما خرگوش از سوراخ کوچک تری در کنار سوراخ قبلی فرار کرد . گرگ سوراخ های دیگر را بست و گفت که دیگر حیوانات نمی توانند از چنگ من بگریزند .

روز سوم ، یک سنجاب کوچک آمد . گرگ بسیار تلاش کرد تا سنجاب را صید کند . اما سرانجام سنجاب نیز از یک سوراخ بسیار کوچک فرار کرد . گرگ بسیار عصبانی شد و کلیه سوراخ ها ی غار را مسدود کرد . گرگ از تدبیر خود بسیار راضی بود .

اما روز چهارم ، یک ببر آمد . گرگ که بسیار ترسیده بود بلافاصله به سوی غار پا به فرار گذاشت . ببر گرگ را تعقیب کرد . گرگ در داخل غار به هر سویی می دوید اما راهی برای فرار نداشت و سرانجام طعمه ببر شد...
 

Scotopia

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 می 2008
نوشته‌ها
542
لایک‌ها
12
محل سکونت
ABBEY
عبارت دل نگرانی ، دو بخش است "دل و نگرانی" یعنی پیش از آن که حادثه ای رخ دهد، دل ما نگران واقعه باشد . یعنی سعی کنیم مشکلاتی را حل کنیم که هنوز فرصت ظهور نیافته . یعنی این تصور که اتفاقاتی که در آینده رخ می دهند، همیشه نامطلوبند .
البته استثناهای فراوانی وجود دارد.
یکی از آن ها قهرمان این داستان کوتاه است:
پادشاه پیری در هندوستان ، دستور داد مردی را به دار بیاوزند. همین که دادگاه تمام شد ، مرد محکوم گفت:"اعلی حضرتا ، شما مردی خردمندید و کنجکاوید تا بدانید رعایا چه می کنند. به خردمندان ، مارگیران ، و مرتاضان احترام می گذارید . بسیار خوب. وقتی بچه بودم ، پدر بزرگم به من یاد داد که چگونه اسب سفیدی را به پرواز در آورم . در این کشور هیچ کسی نیست که این کار را بلد باشد ، باید مرا زنده نگه دارید."
پادشاه بی درنگ دستور داد اسب سفیدی بیاورند.
مرد محکوم گفت :"باید دو سال در کنار این جانور بمانم."
پادشاه گفت :"دو سال به تو وقت می دهم اما اگر بعد از این دو سال ، اسب پرواز نکند ، تو را به دار می آویزم."
مرد با اسب از قصر بیرون رفت و خوشحال بود که سرش هنوز روی تنش است . وقتی به خانه رسید ، دید که خانواده اش سیاه پوشیده اند .
همه جیغ زدند :"دیوانه شده ای ؟از کی تا حالا در این خانه کسی بلد بوده که اسب را به پرواز در بیاورد؟"
پاسخ داد :"نگران نباشید. اول این که هیچ کس تا حالا سعی نکرده به اسبی یاد بدهد که پرواز کند ، یک وقت دیدید که یاد گرفت . دوم این که پادشاه خیلی پیر است وشاید تا دو سال ديگر بمیرد. سوم این که شاید این حیوان بمیرد و بتوانم دو سال دیگر وقت بگیرم تا به اسب دیگری پرواز یاد بدهم. حالا فرض کنید که انقلاب یا شورش بشود، حکومت سرنگون بشود، جنگ بشود. و آخر این که اگر هیچ اتفاقی هم نیفتد ، دو سال دیگر زندگی کرده ام و می توانم در این مدت هر کاری که دلم می خواهد بکنم . فکر می کنید همین کم است؟"
 

Scotopia

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 می 2008
نوشته‌ها
542
لایک‌ها
12
محل سکونت
ABBEY
دوراني در زندگي من وجود داشت كه تا حدودی، در آن زيبایی، برايم از مفهومي خاص برخوردار بود .
حدسم اگر درست باشد ،آن زمان، حدوداً هفت يا هشت ساله بودم. يكی دو هفته، يا شايد يك ماه، قبل از اينكه يتيم خانه، به يك پيرمرد تحويلم دهد. در يتيم خانه معمولا ، صبحها بلند مي شدم ، تختم را ،مثل يك سرباز كوچك ،مرتب مي كردم و با بيست سي تن از بچه هاي هم خوابگاهي ،براي خوردن صبحانه، راهي مي شديم.
صبحِ يك روز شنبه، پس از صرف صبحانه، در حين برگشتن به خوابگاه ، ناگهان، مشاهده كردم ،سرپرست يتيم خانه، دنبال پروانه یی كه گرد بوته های آزاليای اطراف يتيم خانه، چرخ مي خوردند ،کرده است. با دقت به كارش خيره شده بودم .او اين مخلوقات زيبا را، يكی پس از ديگری ،با تور مي گرفت و سپس سنجاقی را، از ميان سر و بالشان عبور مي داد و آنها را روي يك صفحه مقوايی بزرگ، سنجاق می كرد. چقدر كشتن اين موجودات زيبا، بي رحمانه به نظر مي رسيد.
من چندين بار، بين بوته ها قدم زده بودم و پروانه بر سر و صورتم و دستانم نشسته بودند و من توانسته بودم از نزديك به آنها خيره شوم.
تلفن به صدا درآمد. سرپرست خوابگاه ،كاغذ مقوايي بزرگ را، پاي پله هاي سيماني گذاشت و براي پاسخ دادن ، وارد يتيم خانه شد. به سمت صفحه مقوايی رفتم و به يكی از پروانه هايی كه روي آن سطح كاغذي بزرگ، سنجاق شده بود ،خيره شدم. هنوز داشت حركت مي كرد. نشستم. بالش را گرفتم و آن را از سنجاق جدا كردم. شروع به پرپر زدن كرد و سعي كرد فرار كند، اما هنوز بال ديگرش به سنجاق گير داشت . سرانجام بال كنده شد و پروانه روي زمين افتاد و شروع به لرزيدن كرد. بال كنده شده را برداشتم و با آب دهان، سعي كردم آن را روي پروانه بچسبانم، تا، قبل از اينكه سرپرست برگردد، موفق شوم ،پروانه را به پرواز در آورم. اما هر چه كردم، بال پروانه، جفت و جور نشد. طولي نكشيد كه سرپرست ،از پشت در اتاق زباله داني ، سر رسيد و بر سرم ،شروع به داد كشيدن كرد . هر چه گفتم من كاري نكرده ام، حرفم را باور نكرد. مقواي بزرگ را برداشت و محكم ، به فرق سرم كوبيد. قطعات پروانه ها به اطراف پراكنده شد. مقوا را روي زمين انداخت و حكم كرد، آن را بردارم و داخل زباله دانی پشت خوابگاه بياندازم و سپس آنجا را ترك كرد. همانجا، كنار آن درخت پير بزرگ ، روي زمين نشستم و تا مدتي سعي كردم قطعات بدن پروانه ها را، با هم مرتب كنم ،تا بدنشان را به صورت كامل، بتوانم دفن كنم، اما انجام آن، قدري برايم مشكل بود. بنابراين برايشان دعا كردم و سپس در يك جعبه كفش كهنه پاره پاره، ريختمشان و با ني خيزرانی بزرگی، گودالی، نزديك بوته های توت جنگلی كنده و دفنشان كردم.
هر سال، وقتي پروانه ها، به يتيمخانه بر مي گردند و در آن اطراف به تكاپو بر مي خيزند ، سعي مي كنم فراريشان دهم ، زيرا آنها نمي دانند كه يتيم خانه، جاي بدي براي زندگي و جاي خيلي بدتري براي مردن بود.

راجر دين كايزر
 

Scotopia

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 می 2008
نوشته‌ها
542
لایک‌ها
12
محل سکونت
ABBEY
همين چند روز پيش، پرستار بچه هايم را به اتاقم دعوت كردم تا با او تسويه حساب كنم .
به او گفتم: بنشينيد! ميدانم كه دست و بالتان خالي است اما رودربايستي داريد و آن را به زبان نمی آورید. ببينيد، ما توافق كرديم كه من ماهي سي روبل به شما بدهم اين طور نيست؟
- چهل روبل .
-نه من يادداشت كرده ا م، من هميشه به پرستار بچه هايم سي روبل ميدهم. حالا به من توجه كنيد. شما دو ماه براي من كار كرديد .
- دو ماه و پنج روز
-دقيقاً دو ماه، من يادداشت كرده ا م. كه ميشود شصت روبل. البته بايد نه9 تا يكشنبه از آن كسر كرد همان طور كه ميدانيد يكشنبه ها مواظب «كوليا»نبوديد و براي قدم زدن بيرون ميرفتيد. و سه تعطيلي… .
پرستار از خجالت سرخ شده بود و داشت با چينهاي لباسش بازي ميكرد ولي صدايش در نمی آمد
- سه تعطيلي، پس ما دوازده روبل را ميگذاريم كنار. «كوليا» چهار روز مريض بود آن روزها از او مراقبت نكرديد و فقط مواظب «وانيا»بوديد فقط «وانيا »
و ديگر اين كه سه روز هم شما دندان درد داشتيد و همسرم به شما اجازه داد بعد از شام دور از بچه ها باشيد .
دوازده و هفت ميشود نوزده.
تفريق كنيد… آن مرخصيها… آهان… چهل ويك روبل، درسته؟
چشم چپ پرستار قرمز و پر از اشك شده بود. چانه ا ش ميلرزيد. شروع كرد به سرفه كردنهاي عصبي. دماغش را پاك كرد و چيزي نگفت .
- و بعد، نزديك سال نو شما يك فنجان و نعلبكي شكستيد. دو روبل كسر كنيد .
فنجان قديمي تر از اين حرفها بود، ارثيه بود، اما كاری به اين موضوع نداريم. قرار است به همه حسابها رسيدگي كنيم. موارد ديگر: بخاطر بي مبالاتي شما «كوليا » از يك درخت بالا رفت و كتش را پاره كرد. 10 تا كسر كنيد. همچنين بي توجهي تان باعث شد كه كلفت خانه با كفشهاي «وانيا » فرار كند شما مي بايست چشم هايتان را خوب باز ميكرديد. براي اين كار مواجب خوبي ميگيريد .
پس پنج تا ديگر كم ميكنيم . …
در دهم ژانويه 10 روبل از من گرفتيد.
پرستار نجواكنان گفت: من نگرفتم
-اما من يادداشت كرده ا م .
- خيلي خوب شما، شايد …
- از چهل ويك بيست و هفتا برداريم، چهارده تا باقي ميماند .
چشم هايش پر از اشك شده بود و بيني ظريف و زيبايش از عرق ميدرخشيد. طفلك بيچاره !
-من فقط مقدار كمي گرفتم .
در حالي كه صدايش مي لرزيد ادامه داد:
من تنها سه روبل از همسرتان پول گرفتم … نه بيشتر .
- ديدي حالا چطور شد؟ من اصلاً آن را از قلم انداخته بودم. سه تا از چهارده تا به كنار، ميكنه به عبارتي يازده تا، اين هم پول شما سه تا، سه تا، سه تا … يكي و يكي .
يازده روبل به او دادم با انگشتان لرزان آنرا گرفت و توي جيبش ريخت .
به آهستگي گفت: متشکرم
جا خوردم، در حالي كه سخت عصباني شده بودم شروع كردم به قدم زدن در طول و عرض اتاق .
پرسيدم: چرا گفتي متشكرم؟
- به خاطر پول.
- يعني تو متوجه نشدي دارم سرت كلاه ميگذارم؟ دارم پولت را ميخورم؟ تنها چيزي ميتواني بگويي اين است كه متشکرم؟
-در جاهاي ديگر همين مقدار هم ندادند .
- آنها به شما چيزي ندادند! خيلي خوب، تعجب هم ندارد. من داشتم به شما حقه ميزدم، يك حقه كثيف حالا من به شما هشتاد روبل ميدهم. همشان اين جا توي پاكت براي شما مرتب چيده شده .
ممكن است كسي اين قدر نادان باشد؟ چرا اعتراض نكرديد؟ چرا صدايتان درنيامد؟
ممكن است كسي توي دنيا اين قدر ضعيف باشد؟
لبخند تلخي به من زد كه يعني بله، ممكن است
بخاطر بازي بيرحمانه ا ي كه با او كردم عذر خواستم و هشتاد روبلي را كه برايش خيلي غيرمنتظره بود پرداختم .
براي بار دوّم چند مرتبه مثل هميشه با ترس، گفت: متشكرم
پس از رفتنش مبهوت ماندم و با خود فكر كردم در چنين دنيايي چقدر راحت ميشود زورگو بود .


آنتوان چخوف
 

Scotopia

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 می 2008
نوشته‌ها
542
لایک‌ها
12
محل سکونت
ABBEY
سوار تراموا كه شد، بلافاصله حضور او را، احساس نكرد. (مرد، يك تاكسی را بدون آن كه توقف كند، گذاشته بود كه رد شود) دليلش را هم‏ نميدانست. بعد دو، اتوبوس پر رد شد‏. نه دلش‏ ميخواست با ناراحتي مسافرت كند‏‏، نه بين انبوه آدمها از‏ ميله های اتوبوس، آويزان بماند. كاري كه از آن متنفر بود. ولي بيزاري اش از تراموا، نيز كمتر از آن نبود‏. ترامواها را تنها وسيله خوبی برای خانمها و افراد پا به سن گذاشته‏ميدانست‏. با آن موتورهاي پر هياهوشان كه انگار دچار سرگيجه شده اند. با‏‏‏ اين حال تصميم گرفت، تراموايي راكه با تكانهاي سخت نزديك‏ ميشد، سوار شود. زن جوانی با بچه اش، نزديك او‏‏‏ ايستاده بود. با خود انديشيد: اگر آنها سوار شوند، من هم سوار‏‏‏‏‏‏‏مي‏شوم. زن به راننده علامت داد. تراموا نفس زنان‏‏‏ ايستاد. هر سه سوار شدند.
هنگا‏‏‏‏‏‏‏می‏كه به راهروی بين صندليها رسيد، دچار احساسی شد (بي آنكه تصوير‏‏‏ اين احساس در ذهنش شكل بگيرد) كه چيزي غير عادي‏‏، در درون تراموا، در بين مسافران، يا در فضای پيرامون، جريان دارد.
(تراموا، با تكانی شديد‏‏، از جا كنده شد. اعصاب مرد‏‏، در حالی كه‏ ميكوشيد خودش را با هوای آغشته به آهن و شيشه درون تراموا، سازگار كند، به سختي متشنج شد).
يك جور احساس سيالي، به او دست داد. چشمهايش بدون اراده در جستجوی آن احساس مبهم، خيره ماند. ننشست‏. در راهروی وسط تراموا نيز‏‏، پيش نرفت‏. به‏ ميله تراموا تكيه داد و لحظه ای نگاهش را گرداند. انگار چشم به راه آشنايی بود. با حركات منظم آدمك كوكی‏‏، روی اولين صندلی خالی نشست.‏ميخواست روزنامه اش را باز كند كه ناگهان‏‏، دختر جوانی كه در جلو نشسته بود، سرش را به عقب برگرداند.
نگاه دختر جوان او را سخت تكان داد. فهميد ‏‏‏اين همان چيزی بود كه به شكلي مبهم، آشفته خاطرش كرده بود. با دقتی موشكافانه‏‏، به دختر نگاه كرد. لحظه ای هم نگاهش را از او برنداشت‏. كوچكترين جزييات صورت دختر جوان، همچون عكس فوری، در خاطرش نقش بست. موهاي به رنگ عسل، كمي تابدار و شفاف دختر را نگاه كرد.
به نظرش می آمد كه قبلاهم او را ديده است. صدايش را نشنيده بود، ولي با طنينش آشنا بود، طنين روشن‏‏، مشخص، بدون بازتابهای احساسی. همه ‏‏‏اين نشانه ها را ‏ميشناخت‏‏، امانميتواست توصيفشان كند.
تراموا در تابش نور خورشيد، از‏ ميان راهروهای سبز سپيدارهای نزديك محله «ايتاليا»‏ ميگذشت. مرد با نگاهي خيره به موهای دختر، كوشيد همه آن نشانه ها را در ذهنش‏‏، تصوير كند. دختر را موجودي ديد، لطيف با لبهاي سرخ كم رنگ و جذابيتهای زنانه، پرتوی كه از گونه هايش‏ميتابيد، اجزاي صورت او رابه گونه ای مبهم‏‏، روشن‏ ميكرد.
مأمور كنترل‏‏، با آشفتگی به او نزديك شد. مرد پولش را به طرف او گرفت. (و بعد متوجه شد كه پول را مانند كودكی، محكم در دستش نگهداشته است.) در چهارمين يا پنجمين صندلی، پشت سر دختر نشسته بود. به خاطرش آمد، هنگا‏‏‏‏‏‏‏می‏كه دنبال جايی برای نشستن ‏‏‏‏‏‏‏‏مي‏گشت‏‏، دختر را از پشت سر ديده بود. (دوستی‏‏، همراه دختر بود. شايد هم خواهرش). بي‏‏‏اينكه نگاهش را، روي او متوقف كند، در‏ ميان ديگر مسافران، گمش كرده بود. گويي جذابيت زنانه او، تنها از راه چشمها با چهره اش منتقل ‏ميشد.
مسافران، پياده و سوار‏ ميشدند، تراموا، با سرو صداي آهن پاره هايی كه انگار به خوبي روغنكاری نشده باشد، با ناله و تكانهای شديد مفصلهاي پيكر استخواني اش، به راهش ادامه ‏ميداد. ساختمانهای بزرگ خيابان سانتافه در دو سمت جاده، كه با درخشش خيره كننده نماهای آهكيشان‏‏، سر به آسمان كشيده بود. در نور خورشيد، غوطه ور بود.
مأمور كنترل، روي سكوی تراموا، طناب زنگ را آن چنان با قدرت‏ ميكشيد، كه گويی بهار در خون او جريان داشت.
دختر جوان ديگر به مرد نگاه‏ نميكرد، با همراهش سخن‏ ميگفت. انگار وجود او را از ياد برده بود. ولی جريانی مبهم، بر اعصاب مرد، فرمان‏ ميراند و به او نهيب ‏ميزد كه هنوز دختر جوان، در نهان، به او‏ مي انديشد.
گروههايی از زنان جوان، با جامه های رنگارنگ و نازك، مثل رودخانه ای‏‏، روان بودند. تراموا، نهنگ آسا‏‏، در امواج خيابان شناور بود. خوشه های انساني به شكلی نامطمئن‏‏، از‏ميله های تراموا آويخته بودند. تراموا، به سختی از پيچ خيابانهای پاراگوئه و مای پو (با قرچ قرچي كه گويي خشكي دردناك آهن را از خود دور‏ ميكند)‏ميگذشت. هنگا‏‏‏‏‏‏‏مي‏ كه كاميونی غول پيكر، چون هيولايی خشمگين نمايان شد و با غرش به سوی تراموا هجوم آورد، مسافران، همزمان، فرياد وحشت سر دادند. ولي حيوان نوراني‏‏ (كه مويی بيشتر با فاجعه فاصله نداشت) از مهلكه گريخت‏. هيچ اتفاقي نيفتاده بود. تنها چند بسته بر زمين غلتيده بود‏. مرد با خود انديشيد:‏ بهتر است‏‏‏ اين وسيله نقليه را رها كند و بقیه راه را پياده يا با تاكسي ادامه دهد.‏‏‏اين جانور عظيم الجثه‏‏، نگرانش‏ ميكرد. يكی از همين روزها مرا خواهد كشت. ولي بلافاصله‏‏‏ اين شگون بد را از خود راند. تراموا با تن آسايی به راهش ادامه داد‏. تكانهای ملايم تراموا، اعتمادش را به او بازگردانده بود. با خنده بي خيال يكي از مسافران‏‏، هراسش پايان گرفت‏. نزديك خيابان كورينتس رسيده بودند.
ساختمانها به نظرش آشنا‏ ميآمد‏‏‏. اينجا جزيره كوچكی بود كه در آن زندگي كرده بود. بايد پياده‏ ميشد. ولي چيزی او را در جايش‏ميخكوب كرد و مانع شد كه تراموا را ترك كند. فهميد آن چيز، همان زن ناشناس است. وقتي به نقطه ای كه بايد پياده‏ ميشد، رسيد همچنان بيحركت در جايش باقی ماند‏. به شدت ناراحت بود. با خود انديشيد‏ كار بيهوده ای است‏. تا به حال چنين كاری نكرده بود. عادت نداشت دنبال زنهايی كه در خيابان‏‏‏‏‏‏‏‏مي‏ديد راه بيفتد. در حقيقت مردی تنها بود و زندگي را دوست‏ ميداشت. حتي دوست داشت يكی از‏‏‏ اين موجودات ظريف شريك زندگي اش شود. شايد هم جستجوی آن موجود ظريف ضروری بود‏. ولي يك جور شرم و حيای ذاتی او را از‏‏‏ اين كار بازميداشت‏‏، زيرا، در ‏اين صورت‏‏، خودش را مردی عياش تصور‏ ميكرد.
به نظرش‏ مي آمد، مأمور كنترل‏‏، مخفيانه او را زير نظر دارد و طناب زنگ را با خشونت بيشتری‏ميكشد. ولي بلافاصله با ديدن صورت جوان و بيخيال او، به بدگماني بي دليلش پي برد. مأمور كنترل را در طول زندگي اش هرگز نديده بود. خيابانهاي Mai را پشت سر گذاشتند‏. به محله های جنوب شهر رسيدند. وارد بلواری شدند، محلهای متروك‏‏، با ديوارهاي فروريخته‏. درانتهاي بلوار، دود كارخانه ها‏‏، آسمان را سياه و تيره كرده بود. انديشيد:‏‏ نميتوانند جاي دوری بروند. بالاخره كه بايد پياده شوند.
تراموا، كم كم خالی ميشد. به تدريج كه وارد شهر‏ ميشدند، روز خيلی تند‏‏، رو به تاريكی‏ ميرفت‏.
از رياخوئلو رد شدند: به سنگيني رخوت شراب‏. دو دختر جوان‏‏، ساكت بودند. مرد در روشنايی رو به زوال غروب‏‏، متوجه شد، سايه ها از گردنهای كشيده شان بالاميرفت‏.
چنان كه گويي آن دو‏‏، سايه ها را‏ مي بلعند. تراموا كم كم خالی شد. جز آنها (او و آن دو)، كسي نماند. شب شد‏. پرتوهايی شوم‏‏، شهر ناشناخته را روشن كرده بود.
چشمهايی جنايتبار از دورن تاريكي‏‏، به آنها خيره ‏مي نگريست‏.
بادی مسموم كه در گوشه و كنار خيابان‏مي وزيد، ويرانی و برگهای مرده با خود‏ ‏‏‏‏‏‏‏مي‏آورد. اكنون كجاست؟ چرا در آنجاست؟ و به كجا خواهد رفت؟‏
نوری زرد رنگ‏‏، درون تراموا، جاري شد. گهگاه‏‏، بدون‏‏‏ اينكه تراموا بايستد‏‏، مسافرانی موهوم سوار‏مي شدند، و سپس به شكلي اسرارآميز ناپديد‏‏‏‏‏‏‏‏ مي‏گشتند. مرد دستخوش تكانهاي زلزله وار دياري ويران بود كه انبوه سايه ها از ژرفاي زمين بيرون مي خزيدند و به دنبال هم روان‏ ميشدند.
زمان‏ ميگذشت، هوا سرد‏ ميشد، احساس كرد، تنش يخ زده است‏. رطوبتی هولناك‏‏، مانند تب تا مغز استخوانش نفوذ كرده بود. ناگهان رگبار گرفت‏. باراني سياه‏‏، روي تراموا، باريد. خروش تندر به شدت طنين افكند، چون صدای ريزش سنگ در پرتگاه. تراموا در دل تاريكی، پيچ و تاب‏ ميخورد. رعد و برق آن را دنبال‏ ميكرد.
توفان تمام شب زوزه سر‏ميداد و تراموا به راهش‏ ميرفت، آشفته وار، شب زنده دار، تلوتلوخوران‏‏، كور‏‏، لجوج‏‏، بدون توقف، گويي غروب در خشمي بود كه تنها با آمدن روز به پايان‏‏‏‏‏‏‏‏ مي‏رسيد.
خورشيد رنگباخته در شهري بيگانه به درخشش در آمد‏‏.‏‏‏اين كدامين شهر بود كه هرگز آن را نديده بود؟ برجها و ساختمانهاي مكعبي شكل خاكستري يكي پس از ديگري، كنار هم‏‏‏ ايستاده بودند و در وراي ديوارهاي نامرييشان، ساكناني موهوم و شبح وار.‏‏‏ آيا ‏‏‏اين موجودات سخن‏ ميگفتند؟ به دنياي او تعلق داشتند؟ مرد آنها را بسيار نزديك و در عين حال دور حس‏ ميكرد، موجوداتي غير حقيقي و رعب آور، انگار‏‏‏‏‏‏‏‏ مي‏خواستند به سمت او برگردند و با چشمهاي آتشين نگاهش كنند و سلاحهاي يخزده شان را از غلاف بيرون كشند. خورشيد دوباره ناپديد شد و تاريكي آمد. دستههايي از موجودات ناشناخته، گاه در سكوت‏‏، گاه هياهوكنان، چون مستان به سوي تراموا، هجوم‏ ميآوردند و دوباره ناپديد‏ ميشدند. سگها در دوردست زوزه‏ ميكشيدند. روز به پايان‏ مي آمد و شب فرا ميرسيد و تراموا‏‏، به حركت مداومش ادامه‏ ميداد.
دخترهاي جوان، حركتي‏ نميكردند. حرف هم‏ نميزدند. براي ديدن مرد نيز به عقب برنميگشتند. زنگ با صدايي خفيف نواخته‏‏‏‏‏‏‏‏ مي‏شد.
دست مأمور كنترل‏‏، خسته بود‏‏. مرد ديد كه دست او طناب زنگ را چنگ زد و ديد كه‏‏‏ اين دست، دست آد‏‏‏‏‏‏‏مي‏ سالخورده است‏‏، دستي خشن و خشكيده‏.مرد، مسير دست را تا شانه ماموركنترل دنبال كرد و با وحشت متوجه شد كه مرد جوان پير شده است‏. موهاي پوشيده و سفيدش مانند شاخه هاي درخت گيلاس، روي شانه و گردنش آويزان بود. چين و چروكي عميق‏‏، چهرهاش را از همه سو، شيار زده بود. اونيفورم پاره پاره اش رنگ و رويش را از دست داده بود.
مرد از‏‏‏ اينكه دستش را جلوي صورت بگيرد و به پوشت دستش نگاه كند هراسيد. خون شقيقه هايش از تپش بازماند. تما‏‏‏‏‏‏‏مي‏ حسهايش‏‏، واژگون بر پيكرش انباشته شد:
بيوزن‏‏، غايب، در بيرون تراموا‏‏، ساعتها‏‏، مانند قطره هاي زمان،‏ميلغزيد: تيره در خارستانهاي ابري كوهساران. آن گاه تراموا، وارد بياباني‏‏ بيكران شد، به سستي وبيصدا در آن لغزيد‏‏، در هوايي راكد و منجمد‏. حركتش‏‏، راحت اما كند و نگران كننده بود.
همراه با محو شدن صداي تراموا، چيزي اساسي‏‏، حياتي و تسكين دهنده ناپديد شده بود. چيزي مانند توان حس كردن و خود را جزيي از دنيا دانستن‏. ناگهان كر شده بود. قلبش از فشار ناشي از ارتفاع به تندي‏‏‏‏‏‏‏ ميتپيد. هواي يخ زده و راكد درون تراموا سنگين بود. سنگين چون خواب ماسه ها در بيرون از تراموا و در پيرامون آن‏‏، نشاني از زندگي ديده نميشد. نوري عجيب، غير حقيقي و راكد‏‏، مانند هوا از جايي بر سرزمين باير فرو افتاده بود. هواي سردابه به مشام‏ ميرسيد‏. صداي قار قار خفيفي توجهش را جلب كرد‏. شايد من مرده ام و‏.‏.‏. نتوانست رشته افكارش را دنبال كند. بر خود لرزيد‏‏، و ترسان رو به رو نگريست‏‏: يك كركس‏‏، بر سينه دختر جوان نشسته بود. پر سياهش، رنگ باخته بود. كركس به شكل تلي از گل و لاي كپك زده درآمده بود. ظاهر نفرت انگيزش‏‏، موش يا خفاش را تداعي‏ ميكرد‏. از خود پرسيد:‏‏‏اين كركس از كجا و چگونه وارد شده است‏. غرق در تفكري كه بيهوده‏ مينمود، متوجه شد كه پرنده‏‏، بيكار ننشسته و منقار برگشتهاش‏‏، با ولع چشم دختر را از كاسه بيرون‏ مي آورد. دختر جوان و همراهش‏‏، خشكيده و لال‏‏، همانند مجسمه‏‏‏اي بيحركت مانده بودند. با شتاب از جايش برخاست تا‏ ميهمان ناخوانده را بترساند و به انبوه كركسهايي كه در همان لحظه چون مهي غليظ پيرامون تراموا بال گسترده بودند، و بدرقه اش‏‏‏‏‏‏‏ ميكردند نگاه بيندازد‏. گروهي از كركسها در جستجوی منفذي بودند تا از پنجره‏هاي كوچك و بسته به درون ‏‏‏آيند. منقارهايشان را با ضرب آهنگي شوم و مبهم، بر شيشه ها‏‏،‏ ميكوبيدند. مرد حتي دو گام هم نتوانست بردارد: توفان سياه از در به درون تراموا هجوم آورد. پرندگان خشمگين و گوشتخوار‏‏، براي دريدن سينه مرد، از يكديگر سبقت‏ ميگرفتند.
مرد گاهي فرصت‏ مي يافت با مشتهاي منقبض ضربه‏‏‏اي بزند و از چشمهايش محافظت كند. انبوه بي پايان كركسها‏‏، هر دم حريصانه تر و درنده خوتر، در درون تراموا هجوم‏‏‏‏‏‏‏ ميآوردند. ناگهان احساس كرد‏‏، كركسي چون موج خروشان بر پيكر او فرود آمده است‏. مرد تلو تلو خوران روي تكه‏هاي شكسته صندلي غلتيد‏. عرق لزجي مانند خون‏‏، پيشانياش را نمناك كرد‏. از جا برخاست و به عقب رفت‏. هجو‏‏‏‏‏‏‏مي‏ وحشتناک او را به انتهاي تراموا راند‏. توفان لجام گسيخته خشم‏‏، همانند آواري از پريشاني بر سرش فرو ريخت:‏ بازوي مرگ. مرد پيش از آنكه خود را در خلاء پرتاب كند‏‏، لحظاتي چند در آستان در تراموا كه پاي بيحركت مأمور كنترل جلوي آن را سد كرده بود، دست و پا زد (زمين زير پايش با جوش و خروشي سرگيجه آور، در چرخش بود).
تراموا را ديد كه بر سينه مهتاب، بر دشتي كه با نوري مبهم روشن بود.‏ ميگريخت و با شتاب در افق ناپديد ‏ميشد و ابري تيره و بالدار آن را دنبال‏ ميكرد.

اسكار سروتو
 
بالا