داستان وانکا را نه یا ده ساله بودم که برای اولین بار در یکی از شماره های کیهان بچه ها که به بررسی زندگی و آثار چخوف اختصاص داشت ، خواندم . آن زمان کیهان بچه ها هنوز پر بود از مطالب زیبا ، خواندنی و آموزنده . متاسفانه الان نام مترجم را به خاطر نمی آورم اما بعدا جای دیگری همان قصه را با عنوان نامه یی به پدر بزرگ و ترجمه ی سیروس طاهباز دیدم ( مجموعه یی از مقاله و شعر و قصه و زندگینامه با نام مصیبت نویسنده بودن ، انتشارات به نگار ، 1368 ) وانکا یا نامه یی به پدربزرگ درکودکی خیلی مرا تحت تاثیر قرار داد و هنوز هم وقتی آن را می خوانم ، به همان اندازه ی بار نخست که در کیهان بچه ها خواندم ، زیبا و تاثیر گذار است .
-------------------------------------------------
نامه یی به پدربزرگ
آنتون پاولویچ چخوف
ترجمه ی سیروس طاهباز
شب عید ، وانکا ، پسر نه ساله یی که سه ماه بود در دکان کفش دوزی آلیاخین کار می کرد ، خوابش نمی برد .آنقدر صبر کرد تا ارباب و خانمش و شاگردهای کفشدوزی برای دعای شب عید به کلیسا رفتند . آن وقت بلند شد از گنجه ی ارباب یک دوات و قلم که نوک زنگ زده یی داشت ، برداشت و آورد و کاغذ چروکیده یی را صاف کرد و شروع کرد به نوشتن . پیش از این که اولین کلمه را تمام کند ، با ناراحتی دور و بر اتاق و پنجره را نگاه کرد . دور تا دور اتاق قفسه هایی بود پر از قالبهای کفشدوزی . پسر کوچولو آه کشید . ورق کاغذ را روی نیمکتی گذاشته بود و خودش جلوی آن زانو زده بود . نوشت :
بابا بزرگ جون . دارم برای شما یک نامه می نویسم . عید شما مبارک . من که نه ننه دارم نه بابا ، فقط شما را دارم .
وانکا سرش را بلند کرد و به پنجره ی سیاه که نور شمع به آن افتاده بود نگاه کرد . در پنجره صورت پدربزرگ به چشمش آمد که شبها کارش در ده نگهبانی بود . پدربزرگ ، پیرمرد قد کوتاه لاغری بود که هرچند شصت و پنج سال عمر داشت اما هنوز سرزنده بود و صورتی شاداب داشت . روزها ، یاد درآشپزخانه ی ارباب می خوابید یا با آشپز گل می گفت و می خندید . شبها هم پوستین گشادش را می پوشید و چماقش را در دست می گرفت و دور و بر خانه ی ارباب ، نگهبانی می کرد . دوتا سگ که یکی اسمش بلوط و یکی مشکی بود ، سرهاشان را زیر می انداختند و هر شب همراه پدربزرگ برای نگهبانی می رفتند . مشکی که رنگش هم مشکی بود ، سگ آرام و آداب دانی بود . به آشنا و غریبه ، مهربان نگاه می کرد . اما با وجود این ادب و آرامی ، باطنش بدجنس بود . نمی شد به او اعتماد کرد . خوب بلد بود چه طور بی خبر پای کسی را گاز بگیرد یا خودش را به انبار برساند یا این که جوجه یی را از مرغدانی دهقان بدزدد . چند بار نزدیک بود مردم قلم پایش را بشکنند ، یکی دوبار هم به قصد کشت کتک خورده بود .اما با وجود این که هر هفته کتک می خورد ، باز هم دوباره جان می گرفت و راه می افتاد . الان حتما پدربزرگ کنار دروازه ی باغ ایستاده است و دارد پنجره های پشت گلی کلیسای ده را تماشا می کند یا در حالی که دارد از سرما پا به پا می شود با خدمتکارهایی که توی باغ هستند ، شوخی می کند . دستهایش را از سرما به هم میمالد و شانه هایش را تکان می دهد و با آن خنده ی پیرانه سرش کلفت ها را اذیت می کند . کیسه ی تنباکویش را جلوی صورت زن ها می گیرد و می گوید : " یه کم تنباکو بو کن ، گرم می شی " زن ها تنباکو را بو می کنند و عطسه شان می گیرد . پدربزرگ که دیگر دارد از خنده روده بر می شود به زن ها می گوید : " تنباکوش خیلی تنده" . پدربزرگ به سگ ها هم تنباکو می دهد . بلوط عطسه می کند و پوزه اش را می خاراند و دلخور می شود اما مشکی با وجود این که عطسه اش می آید ،عطسه نمی کند ، فقط دمش را می جنباند . هوای آنجا چقدر خوب است . هوای تمیز ، آرام و تازه . شب ها با این که هوا هنوز تاریک است ، اما تمام ده و پشت بام های پر از برف پیدا است . دود که از دودکش ها بالا می رود و درختهای پوشیده از شبنم یخزده و تل های سفید برف ، زیباست . آسمان باید پر از ستاره های چشمک زن باشد و راه شیری کهکشان آنقدر صاف و روشن که آدم خیال می کند برای عید ، آن را با برف شسته و برق انداخته اند . وانکا آه کشید . قلم را با مرکب تر کرد و در نامه نوشت :
دیروز کتک خوردم . ارباب موهامو کشید و برد تو حیاط و با تسمه خرد و خمیرم کرد . چون وقتی بچه شونو تو ننو تکون می دادم ، یهو خوابم برد . هفته ی پیش هم خانم بهم گفت ماهی پاک کنم . من اول دم ماهی رو بریدم . اونوقت خانم ماهی رو از دستم گرفت و زد تو سرم . شاگردها سر به سرم می ذارن . منو می فرستن که براشون مشروب بخرم . مجبورم می کنن خیارشورای اربابو براشون بدزدم . ارباب با هرچی دستش برسه منو می زنه . هیچی خوردنی نیست . صبح ها یه تیکه نون بهم می دن ، ناهار شیربرنج ، شام بازم نون . خودشون چای و بورش می خورن . به من می گن تو دالون بخوابم تا وقتی بچه شون بیدار شد ، ننوشو تکون بدم . من نباید هیچوقت بخوابم . بابابزرگ جون تو رو خدا منو برگردون ده . من دیگه طاقت اینجا موندنو ندارم . خاک پاتو می بوسم و همیشه دعات می کنم ...منو از اینجا درآر وگرنه می میرم ...
چانه ی پسرکوچولو می لرزید . هق هق گریه می کرد . با پشت دست چرب و سیاهش ، چشمش را پاک کرد و باز نوشت :
برات تنباکو خورد می کنم . دعات می کنم . اگه یه کار بد کردم هر قدر دلت می خواد کتکم بزن . اگه میگی باید کار کنم به کدخدا التماس می کنم بهم کار بده . شاگرد چوپان میشم . بابابزرگ جون من اینجا زنده نمی مونم و می میرم . می خوام فرار کنم پیاده بیام اونجا اما کفش ندارم . از این هم می ترسم که از سرما یخ بزنم . وقتی بزرگ شدم تلافیشو درمیارم . ازت نگهداری می کنم و نمی ذارم هیچکس اذیتت کنه . بعد از مردنت برات دعا می خونم . همونطور که برای مامان می خونم . راستی مسکو شهر بزرگیه . پر از خونه است که مال اربابهاست . اسب هم اینجا خیلی هست ، اما هیچ گوسفند و سگ نیست . اینجا یه فروشگاه خیلی بزرگی دیدم که پشت شیشه اش قلاب ماهیگیری داشت . قلاب برای همه جور ماهی گرفتن . خیلی قلاب های خوبی بودن . یه قلاب بود که ماهی خیلی بزرگی می شد باهاش گرفت . مغازه هایی هم هست که تفنگ می فروشن . همه جور تفنگ دارن . مثل تفنگ هایی که تو خونه ی ارباب هست . حتم دارم که هرکدومش صد روبل می ارزه . فروشگاه هایی هم هست که همه جور گوشت داره . گوشت مرغ ، خروس ، خرگوش . اما صاحب مغازه هیچوقت نمیگه اینهارو از کجا میاره . بابابزرگ جون وقتی خونه ی ارباب درخت عید درست کردن یه دونه گردوی طلایی برای من بردار و توی جعبه ی سبز قایم کن . از خانم بگیر و بگو که برای وانکا می خوای .
پسر کوچولو آه کشید و باز هم به پنجره خیره شد . یادش آمد که هروقت پدربزرگ برای کندن درخت کاج شب عید به جنگل می رفت ، او را هم با خودش می برد . چه روزگار خوشی بود . پدربزرگ زوزه می کشید و برف ها زیر پا صدا می کرد و وانکا هم زوزه می کشید . پدربزرگ پیش از آن که درخت کاج را بیندازد ، چپقش را چاق می کرد و به وانکا که از سرما می لرزید ، می خندید . درخت های کاج که از برف پوشیده شده بودند ، بی حرکت منتظر بودند که ببینند نوبت کدامشان است . خرگوشی از یک طرف پیدا می شد و مثل تیر روی برف ها می دوید . پدربزرگ داد می زد : " این دیگه کجا بود ؟ بگیرش ! بگیرش این دم بریده رو ! " پدربزرگ درخت کاج را که می انداخت ، آن را به خانه ی ارباب می برد . آن جا درخت را می آراستند . این ، کار خانم کوچولو دوست وانکا بود . تا وقتی مادر وانکا زنده بود ، در این خانه کار می کرد . خانم کوچولو به وانکا آبنبات می داد و برای سرگرمی به او خواندن و نوشتن و تا صد شمردن را یاد داد . رقص چهارنفری را هم یاد داد . وقتی مادرش مرد ، او را پیش پدربزرگ به اتاق آشپزها فرستادند و از آن جا هم به این کفش دوزی در مسکو . وانکا نوشتن را دنبال کرد :
بابابزرگ جون تو رو خدا بیا منو از اینجا ببر . التماس می کنم به من رحم کنی . من یتیم و بیچاره هستم . این جا همه منو کتک می زنن . گرسنه هستم . انقدر دلم برای ده خودمون تنگ شده که اندازه نداره . همش گریه می کنم . ارباب یه روز همچین تو سرم زد که افتادم زمین و دیگه هیچی نفهمیدم . زندگی من بدتر از سگه . از طرف من به آلیونا و یه چشمی و کالسکه چی سلام برسون . گارمون منو به هیچکس نده . نوه ی تو . بابابزرگ جون . بیا پیش من .
وانکا نامه را تا کرد و آن را توی پاکتی که روز پیش خریده بود گذاشت . کمی فکر کرد و باز هم قلم را به دوات برد و روی پاکت نوشت :
ده ، خدمت پدربزرگ
سرش را خاراند و باز هم فکر کرد و دوباره نوشت :
کنستانتین ماکاریچ
خوشحال بود که کسی سر نرسید و او توانست نامه اش را بنویسد . کلاهش را به سر گذاشت و بی آن که پوستینش را بپوشد به کوچه دوید . روز پیش در مغازه ی گوشت فروشی شنیده بود که باید نامه را به صندوق پست انداخت و پستچی ها نامه ها را از صندوق بر می دارند و به هر جای دنیا می برند و می رسانند . وانکا به طرف اولین صندوق پست دوید و نامه ی گرانبهایش را از شکاف صندوق تو انداخت ... پسر کوچولو ، یک ساعت بعد ، با آرزوهای شیرینی به خواب رفت . خواب دید که پدربزرگ کنار بخاری ، پایش را روی پایش انداخته است و نامه را دارد برای آشپزها می خواند . سگ مشکی کنار بخاری ایستاده است و دمش را تکان می دهد .
--------------------------------------------
تصویر آنتون پاولویچ چخوف از سایت nndb.com :
--------------------------------------------
-------------------------------------------------
نامه یی به پدربزرگ
آنتون پاولویچ چخوف
ترجمه ی سیروس طاهباز
شب عید ، وانکا ، پسر نه ساله یی که سه ماه بود در دکان کفش دوزی آلیاخین کار می کرد ، خوابش نمی برد .آنقدر صبر کرد تا ارباب و خانمش و شاگردهای کفشدوزی برای دعای شب عید به کلیسا رفتند . آن وقت بلند شد از گنجه ی ارباب یک دوات و قلم که نوک زنگ زده یی داشت ، برداشت و آورد و کاغذ چروکیده یی را صاف کرد و شروع کرد به نوشتن . پیش از این که اولین کلمه را تمام کند ، با ناراحتی دور و بر اتاق و پنجره را نگاه کرد . دور تا دور اتاق قفسه هایی بود پر از قالبهای کفشدوزی . پسر کوچولو آه کشید . ورق کاغذ را روی نیمکتی گذاشته بود و خودش جلوی آن زانو زده بود . نوشت :
بابا بزرگ جون . دارم برای شما یک نامه می نویسم . عید شما مبارک . من که نه ننه دارم نه بابا ، فقط شما را دارم .
وانکا سرش را بلند کرد و به پنجره ی سیاه که نور شمع به آن افتاده بود نگاه کرد . در پنجره صورت پدربزرگ به چشمش آمد که شبها کارش در ده نگهبانی بود . پدربزرگ ، پیرمرد قد کوتاه لاغری بود که هرچند شصت و پنج سال عمر داشت اما هنوز سرزنده بود و صورتی شاداب داشت . روزها ، یاد درآشپزخانه ی ارباب می خوابید یا با آشپز گل می گفت و می خندید . شبها هم پوستین گشادش را می پوشید و چماقش را در دست می گرفت و دور و بر خانه ی ارباب ، نگهبانی می کرد . دوتا سگ که یکی اسمش بلوط و یکی مشکی بود ، سرهاشان را زیر می انداختند و هر شب همراه پدربزرگ برای نگهبانی می رفتند . مشکی که رنگش هم مشکی بود ، سگ آرام و آداب دانی بود . به آشنا و غریبه ، مهربان نگاه می کرد . اما با وجود این ادب و آرامی ، باطنش بدجنس بود . نمی شد به او اعتماد کرد . خوب بلد بود چه طور بی خبر پای کسی را گاز بگیرد یا خودش را به انبار برساند یا این که جوجه یی را از مرغدانی دهقان بدزدد . چند بار نزدیک بود مردم قلم پایش را بشکنند ، یکی دوبار هم به قصد کشت کتک خورده بود .اما با وجود این که هر هفته کتک می خورد ، باز هم دوباره جان می گرفت و راه می افتاد . الان حتما پدربزرگ کنار دروازه ی باغ ایستاده است و دارد پنجره های پشت گلی کلیسای ده را تماشا می کند یا در حالی که دارد از سرما پا به پا می شود با خدمتکارهایی که توی باغ هستند ، شوخی می کند . دستهایش را از سرما به هم میمالد و شانه هایش را تکان می دهد و با آن خنده ی پیرانه سرش کلفت ها را اذیت می کند . کیسه ی تنباکویش را جلوی صورت زن ها می گیرد و می گوید : " یه کم تنباکو بو کن ، گرم می شی " زن ها تنباکو را بو می کنند و عطسه شان می گیرد . پدربزرگ که دیگر دارد از خنده روده بر می شود به زن ها می گوید : " تنباکوش خیلی تنده" . پدربزرگ به سگ ها هم تنباکو می دهد . بلوط عطسه می کند و پوزه اش را می خاراند و دلخور می شود اما مشکی با وجود این که عطسه اش می آید ،عطسه نمی کند ، فقط دمش را می جنباند . هوای آنجا چقدر خوب است . هوای تمیز ، آرام و تازه . شب ها با این که هوا هنوز تاریک است ، اما تمام ده و پشت بام های پر از برف پیدا است . دود که از دودکش ها بالا می رود و درختهای پوشیده از شبنم یخزده و تل های سفید برف ، زیباست . آسمان باید پر از ستاره های چشمک زن باشد و راه شیری کهکشان آنقدر صاف و روشن که آدم خیال می کند برای عید ، آن را با برف شسته و برق انداخته اند . وانکا آه کشید . قلم را با مرکب تر کرد و در نامه نوشت :
دیروز کتک خوردم . ارباب موهامو کشید و برد تو حیاط و با تسمه خرد و خمیرم کرد . چون وقتی بچه شونو تو ننو تکون می دادم ، یهو خوابم برد . هفته ی پیش هم خانم بهم گفت ماهی پاک کنم . من اول دم ماهی رو بریدم . اونوقت خانم ماهی رو از دستم گرفت و زد تو سرم . شاگردها سر به سرم می ذارن . منو می فرستن که براشون مشروب بخرم . مجبورم می کنن خیارشورای اربابو براشون بدزدم . ارباب با هرچی دستش برسه منو می زنه . هیچی خوردنی نیست . صبح ها یه تیکه نون بهم می دن ، ناهار شیربرنج ، شام بازم نون . خودشون چای و بورش می خورن . به من می گن تو دالون بخوابم تا وقتی بچه شون بیدار شد ، ننوشو تکون بدم . من نباید هیچوقت بخوابم . بابابزرگ جون تو رو خدا منو برگردون ده . من دیگه طاقت اینجا موندنو ندارم . خاک پاتو می بوسم و همیشه دعات می کنم ...منو از اینجا درآر وگرنه می میرم ...
چانه ی پسرکوچولو می لرزید . هق هق گریه می کرد . با پشت دست چرب و سیاهش ، چشمش را پاک کرد و باز نوشت :
برات تنباکو خورد می کنم . دعات می کنم . اگه یه کار بد کردم هر قدر دلت می خواد کتکم بزن . اگه میگی باید کار کنم به کدخدا التماس می کنم بهم کار بده . شاگرد چوپان میشم . بابابزرگ جون من اینجا زنده نمی مونم و می میرم . می خوام فرار کنم پیاده بیام اونجا اما کفش ندارم . از این هم می ترسم که از سرما یخ بزنم . وقتی بزرگ شدم تلافیشو درمیارم . ازت نگهداری می کنم و نمی ذارم هیچکس اذیتت کنه . بعد از مردنت برات دعا می خونم . همونطور که برای مامان می خونم . راستی مسکو شهر بزرگیه . پر از خونه است که مال اربابهاست . اسب هم اینجا خیلی هست ، اما هیچ گوسفند و سگ نیست . اینجا یه فروشگاه خیلی بزرگی دیدم که پشت شیشه اش قلاب ماهیگیری داشت . قلاب برای همه جور ماهی گرفتن . خیلی قلاب های خوبی بودن . یه قلاب بود که ماهی خیلی بزرگی می شد باهاش گرفت . مغازه هایی هم هست که تفنگ می فروشن . همه جور تفنگ دارن . مثل تفنگ هایی که تو خونه ی ارباب هست . حتم دارم که هرکدومش صد روبل می ارزه . فروشگاه هایی هم هست که همه جور گوشت داره . گوشت مرغ ، خروس ، خرگوش . اما صاحب مغازه هیچوقت نمیگه اینهارو از کجا میاره . بابابزرگ جون وقتی خونه ی ارباب درخت عید درست کردن یه دونه گردوی طلایی برای من بردار و توی جعبه ی سبز قایم کن . از خانم بگیر و بگو که برای وانکا می خوای .
پسر کوچولو آه کشید و باز هم به پنجره خیره شد . یادش آمد که هروقت پدربزرگ برای کندن درخت کاج شب عید به جنگل می رفت ، او را هم با خودش می برد . چه روزگار خوشی بود . پدربزرگ زوزه می کشید و برف ها زیر پا صدا می کرد و وانکا هم زوزه می کشید . پدربزرگ پیش از آن که درخت کاج را بیندازد ، چپقش را چاق می کرد و به وانکا که از سرما می لرزید ، می خندید . درخت های کاج که از برف پوشیده شده بودند ، بی حرکت منتظر بودند که ببینند نوبت کدامشان است . خرگوشی از یک طرف پیدا می شد و مثل تیر روی برف ها می دوید . پدربزرگ داد می زد : " این دیگه کجا بود ؟ بگیرش ! بگیرش این دم بریده رو ! " پدربزرگ درخت کاج را که می انداخت ، آن را به خانه ی ارباب می برد . آن جا درخت را می آراستند . این ، کار خانم کوچولو دوست وانکا بود . تا وقتی مادر وانکا زنده بود ، در این خانه کار می کرد . خانم کوچولو به وانکا آبنبات می داد و برای سرگرمی به او خواندن و نوشتن و تا صد شمردن را یاد داد . رقص چهارنفری را هم یاد داد . وقتی مادرش مرد ، او را پیش پدربزرگ به اتاق آشپزها فرستادند و از آن جا هم به این کفش دوزی در مسکو . وانکا نوشتن را دنبال کرد :
بابابزرگ جون تو رو خدا بیا منو از اینجا ببر . التماس می کنم به من رحم کنی . من یتیم و بیچاره هستم . این جا همه منو کتک می زنن . گرسنه هستم . انقدر دلم برای ده خودمون تنگ شده که اندازه نداره . همش گریه می کنم . ارباب یه روز همچین تو سرم زد که افتادم زمین و دیگه هیچی نفهمیدم . زندگی من بدتر از سگه . از طرف من به آلیونا و یه چشمی و کالسکه چی سلام برسون . گارمون منو به هیچکس نده . نوه ی تو . بابابزرگ جون . بیا پیش من .
وانکا نامه را تا کرد و آن را توی پاکتی که روز پیش خریده بود گذاشت . کمی فکر کرد و باز هم قلم را به دوات برد و روی پاکت نوشت :
ده ، خدمت پدربزرگ
سرش را خاراند و باز هم فکر کرد و دوباره نوشت :
کنستانتین ماکاریچ
خوشحال بود که کسی سر نرسید و او توانست نامه اش را بنویسد . کلاهش را به سر گذاشت و بی آن که پوستینش را بپوشد به کوچه دوید . روز پیش در مغازه ی گوشت فروشی شنیده بود که باید نامه را به صندوق پست انداخت و پستچی ها نامه ها را از صندوق بر می دارند و به هر جای دنیا می برند و می رسانند . وانکا به طرف اولین صندوق پست دوید و نامه ی گرانبهایش را از شکاف صندوق تو انداخت ... پسر کوچولو ، یک ساعت بعد ، با آرزوهای شیرینی به خواب رفت . خواب دید که پدربزرگ کنار بخاری ، پایش را روی پایش انداخته است و نامه را دارد برای آشپزها می خواند . سگ مشکی کنار بخاری ایستاده است و دمش را تکان می دهد .
--------------------------------------------
تصویر آنتون پاولویچ چخوف از سایت nndb.com :
--------------------------------------------