برگزیده های پرشین تولز

داستانهاي كوتاه از نويسندگان ايران و جهان

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
نويسنده: سارا درويش

برگزيده‌ی نخست وبلاگ‌نويسان




تصوير پشت آينه

سرش را که فرو می‌کند توی بالش، چين‌های نازک کنار چشمش بيشتر می‌شوند. دهانش نيمه‌باز است انگار که طرح بوسه‌‌ای ناتمام مانده باشد. پای راستش را که تا صبح از تخت آويزان مانده، بالا می‌کشد و زانو را جمع می‌کند توی شکمش و پای چپ رها می‌ماند. همان حوالی است که من سرما را حس می‌کنم. دستش روی انحنای کمر يا آن پايين‌ترها دنبال پتو می‌گردد، از اين تلاش او سردم می‌شود. مثل هر شب آنقدر ناآرام خوابيده که پتو پايين تخت افتاده است. دلم می‌خواهد پتو را بکشم روی اندامش تا زير گودی گردن.
سپيده که می‌زند ديگر از زجرناله‌های او و صدای قژقژ تخت اتاق مجاور خبری نيست. کم‌کم لب‌هايش به تلخی بسته می‌شوند. به خودش کش و قوسی می‌دهد. انگار که درد در تنش بيدار شده باشد، صورتش جمع می‌شود. بلند می‌شود و پنجره را می‌بندد. چند ليوان آب می‌خورد، کتری را از آب پر می‌کند و کبريت می‌کشد. شعله که به پوستش می‌رسد، کمی ‌مکث و بعد فوت می‌کند. حوله را برمی‌دارد. حتی نيم‌نگاهی هم به من نمی‌اندازد و در حمام را پشت سرش می‌کوبد. من می‌مانم و اين اشيا محقر و ته‌مانده بوی تن غريبه که مشام را می‌آزارد.
آب با شدت مثل سوزن روی کوفتگی تنش فرو می‌ريزد. صدايش موقع خواندن آهنگ محبوبش چقدر محزون‌تر به نظر می‌رسد. روزها که از پی هم می‌گذرند صدايش کلفت‌تر می‌شود، انگار کسی طناب انداخته باشد به گلويش و رد طناب جا مانده باشد روی صدا. گه‌گاه صداي افتادن نمی‌دانم صابونی، شامپويی، چيزی به گوش می‌رسد. از درز زير در عطر زنانه شامپو بيرون می‌زند. قبل‌ترها اين عطر ماندگارتر بود توی اتاق. مدت‌هاست ديگر آن شامپوها را نمی‌خرد، فقط اين نيست که نمی‌تواند، ديگر ميلی در او نمانده است.
يک روز موهای نرم و بلند ريحانه را که می‌بافت، حسرت بود يا لذت که در چشمانش برق می‌زد، نمی‌دانم.
«اين موهای لامصب رو اونقدر رنگ و مش و کوفت کردم که که مثل سيم ظرف شوری شدن!»
صدای آب را که بی حضور اندام او با شدت به کاشی‌های کف می‌خورد، می‌شنوم. دستش از لای در لگن قرمز لباس‌های شسته را بيرون می‌گذارد. شانه‌هايش حالا بايد زير دوش باشد. باز می‌خواند، محزون‌تر. ناگهان ناله می‌کند:
«حرومزاده وحشی!»
شير آب را می‌بندد، و من تازه هق‌هق گريه‌‌اش را می‌شنوم.
از حمام می‌آيد بيرون. چايی را با کمی دارچين دم می‌کند. برای پهن کردن لباس‌ها با حوله از اتاق خارج می‌شود. فکر نکنم هنوز پايش به ايوان رسيده باشد که صدای سوت بلند می‌شود و خنده جلف زن‌های اتاق‌های مجاور را در خودش گم می‌کند.
لگن خالی را توی حمام می‌گذارد. می‌رود، از روی طاقچه پای پنجره يک آينه کوچک بيضی شکل برمی‌دارد. آينه را که توی گودی دستش جا گرفته، دور و نزديک می‌کند تا بتواند چهره‌‌اش را کاملاً ببيند. به عکسی که به پشت آينه چسبيده شده، خيره می‌شود. حسرت، عشق و شايد خواهشی ***** شده، در نگاهش موج می‌زند. با وجود من چرا به اين تکه آينه حقير احتياج دارد؟ شايد اين نياز به آن عکس است که روزی چند بار او را می‌کشد تا پای پنجره. و آن آينه؟...نه! او هم دخيل است.
سيگار را روشن می‌کند. آن‌چنان پکی می‌زند انگار که بخواهد هستی سيگار را بگيرد. به طرف من می‌آيد، موهايش را شانه می‌کند و بدون وسواس بيگودی می‌پيچد. گاهی از گوشه چشم نيم‌نگاهی به من می‌اندازد. دوباره ناله می‌کند و بيگودی‌ها روی زمين قل می‌خورند. دستش را توی يقه حوله می‌برد و سينه‌‌اش را مشت می‌کند. دندان‌ها را به هم می‌سايد:
«حيوون رذل.»
چهره‌‌اش از درد منقبض می‌شود. پيچيدن موها را تمام می‌کند. توی ليوان لب پريده چای می‌ريزد و داخل يخچال دنبال چيزی برای صبحانه می‌گردد، اما جز شيشه‌های نيمه خالی مشروب و آب، کمی نان و پس‌مانده غذای ديروز چيزی نمی‌يابد. حرص می‌خورد و با پشت پا در يخچال را می‌‌بندد. چای را کنار وسايل بزک می‌گذارد. دوباره بلند می‌شود و نان را از يخچال درمی‌آورد. به صورتش کرم می‌مالد و پوست سبزه خوش‌رنگش يک‌باره سفيد می‌شود.
نان را توي چای شيرين فرو می‌برد تا کمی نرم شود. کمر حوله‌‌اش را سفت‌تر می‌بندد. توی اتاق راه می‌رود. برمی‌گردد. باقی نان را توی چای فرو می‌کند و چای را تا ته ليوان سر می‌کشد.
آرام آرام با کف دست روی گونه هايش می‌زند تا کرم روی صورتش بنشيند. اين صدا چقدر مرا عصبی می‌کند وقتی غريبه‌‌ای با اين تک ضربه‌ها روی کفل‌هايش می‌زند. تند می‌زند و کفل‌هايش مثل ژله تکان می‌خورند. باز ضرب‌آهنگ را کند می‌کند. حالا ديگر کرم روی پوستش نشسته است. روبه‌روی تصوير زن برهنه روی ديوار می‌ايستد. برهنه می‌شود. گردنش کشيده‌تر است اما شانه‌های زن تصوير کمی ‌پهن‌تر است. حتی سينه‌هايش بزرگتر است و خونآبه نوک سينه‌‌اش آن‌قدر تازه که انگار هر لحظه نزديک است خون از آن شره کند.
کاسه روسی قديمی ‌را از روی يخچال برمی‌دارد تا بين خنزر پنزرهای داخل آن، پماد را پيدا کند. اين کاسه را آن دفعه که با آن مردک به رشت رفته بود، با خودش آورد. شراره دهانش باز مانده بود که:
«پتياره، اين عتيقه رو از کجا آوردی؟»
برای شراره گفته بود:
«رشت پر از ظرفای اين ريختيه! از روسيه می‌يارن! از آب گذشته‌س.»
چقدر به خودش می‌باليد. اين اواخر خودش هم باورش شده بود که روی يخچال، عتيقه دارد. هر وقت غريبه‌‌ای می‌خواست از اتاق بيرون برود، نگاهش می‌رفت روی يخچال که مبادا بدزدتش.
با پماد کمی‌ سينه‌‌اش را چرب می‌کند، اما هنوز درد دارد. چند وقتی می‌شود که ديگر دکتر غريبه را نمی‌بينم، از وقتی که پماد را به او داد چند هفته‌‌ای نگذشته بود که برای بار آخر آمد و ديگر پيدايش نشد. داد می‌زد:
«هرزه لجن! پر از مرض و کثافتی.»
دست گذاشته به گودی کمرش. کفل‌هايش چقدر از زن تصوير بزرگ‌تر است. و غريبه‌ها چقدر اين را دوست دارند. روی کشاله پای راستش رد پنچه‌‌ای مانده. و ساق‌ها را انگار به زيباترين فرم تراشيده باشند.
چهره‌‌اش گشاده می‌شود. نگاهم می‌کند و تلخ می‌خندد. توی کمد دنبال شورت می‌گردد، آن‌که گيپور زرشکی دارد و با بند ساتن روی استخوان‌های تهی‌گاهش بسته می‌شود را انتخاب می‌کند. بند سوتين را پشت گردنش می‌بندد. دورتر می‌ايستد و به من نگاه می‌کند. روی موهايش را سشوار می‌گيرد و کم‌کم بيگودی‌ها را باز می‌کند. دست می‌برد لای موها و تابشان را مرتب می‌کند. ريشه موهايش به اندازه دو بند انگشت سياه است و باقی بلوند. پلک‌ها را با سايه سياه می‌کند و ماتيک سرخی به لب می‌مالد و با همان به گونه‌هايش هم رنگی می‌دهد. چشم‌ها را خمار می‌کند و زبانش را روی لب‌ها می‌کشد.
انگار می‌لرزم. گويی همه غبارهای عالم روی تنم نشسته باشد، همه‌چيز را مه‌آلود می‌بينم و يا شايد اين‌ها همه تصوری از ديدن است.
پيراهن بدن‌نمای قرمزی از جنس حرير می‌پوشد. نگاهش مدام به من است و خودش را برانداز می‌کند، شايد اين نور انعکاسی است از قرنيه من روی چهره‌اش که اينقدر خواستنی شده است. اين شهوت نمی‌دانم در چشمان اوست که شعله می‌گيرد يا من. کاش زمان ساکن بماند و يا او روبه‌رويم، تا مدام تصويرش را شفاف‌تر کنم، صيقلی‌تر حتی از تماميت درونم.
باز می‌رود پای پنجره. کف دستش را می‌گيرد جلوی آينه. نگاه می‌کند به خطوطی که به هم نزديکند و گاه از هم فاصله می‌گيرند. غرق می‌شود در تصوير پشت آينه. حتماً نبض کف دستش به تندی می‌زند زير آينه يا تصوير. تپشی که هميشه از من دريغ کرده است. کسی که از گذشته‌‌ای دور در او ريشه کرده است، تنها مردی که هميشه جسمش را از او دريغ کرد و بعدها روحش را نيز. مردی که حضورش همواره برای من در سايه بوده است. سايه‌‌ای که خلوت‌های او را هم مبهم می‌کند و عريانی‌اش را از من می‌گيرد.
تقه‌‌ای به در می‌خورد. دستانش با اندک رعشه‌‌ای آينه عکس‌دار را روی طاقچه می‌گذارد و نگاهش را مدام از تصوير، يا نمی‌دانم آينه منحنی، می‌دزدد. سر برمی‌گرداند به سمت من. نيم رخش موازی ظرافت شانه‌ها قرار می‌گيرد. اندامش لوند به سمت در می‌روند. کاش کسی مرا تکه تکه می‌کرد قبل از گشودن در. هميشه چنين وقت‌هايی در من صدای خرد شدن و شکستن می‌پيچد، و صدای گام‌های کسی که روی تکه‌های خرد شده پا می‌گذارد، مثل سوهان هستی‌ام را می‌فرسايد.
تا به خودم بيايم، بوی غريبه مسخم کرده است. هميشه اواسط عشق‌بازی به لجن کشيده هوشيار می‌شدم. اما هنوز هيچ رخ نداده است. او مثل مار دور غريبه می‌پيچد. چيزی در من سقوط می‌کند. نمی‌دانم در ذهن خراب اين غريبه چه می‌گذرد که اين‌طور مثل مصيبت‌زده‌ها مستاصل مانده است. اما او کارش را خوب بلد است و کم‌کم وارد بازی‌‌اش می‌کند.
مردمکان غريبه گشاده می‌شود از شهوت و يا حتی از توحش. دستانش را حلقه می‌کند دور او و هلش می‌دهد به سمت تخت. نگاهم کدر می‌شود از هرزگی حرکات او. غلت می‌خورد روی غريبه که تقلا می‌کند از سلطه اندام او خارج شود. نگاه غريبه لحظه‌‌ای روی من ثابت می‌ماند. چهره‌‌اش گر می‌گيرد و انگار همزمان کسی خون صورتش را کشيده باشد، مثل گچ رنگ می‌بازد. سگ‌لرز می‌کند. او تکانش می‌دهد. و نگاه من همچنان خيره مانده روی مردمکان دريده‌اش. چشمش می‌افتد به زيرسيگاری برنجی کنار تخت. هنوز چشم‌هايش مردد به نظر می‌رسند. او باز تکانش می‌دهد. غريبه او را از خود می‌راند و دست می‌برد زير سيگاری را بلند می‌کند. او ترسيده، اندامش در پی دفاع خيز می‌گيرد. گويی نبضی در التهاب نقاط کانونی‌ انديشه‌ام می‌زند. زيرسيگاری توی دستان غريبه شتاب می‌گيرد. و اين‌بار واقعيت شکستن به صدا درمی‌آيد. ‌غرق می‌شوم در خون. انگار کسی چشم‌های او را دوخته باشد به اين ترک، شکاف، به زخم عميقی که نمی‌دانم کجای اين بی جسمی‌ام را دريده است.
سفيدی چشم‌هاش که در خلوت و آرامش ته‌مايه‌‌ای آبی دارد را خون گرفته است. نرمای سرانگشتش سرمای هميشگی اين روح خفته را می‌زدايد. اين بغض که در سراسر وجودم رخنه کرده را ديگر تاب فرو خوردن ندارم. و هيچ منفذی نمی‌يابم به بيرون،... به او.
او نفسش را ‌ها می‌کند توی من، تا بخارمانندی بنشيند روي حضورم. نفس‌هايش تقطير می‌شود روی منی که دارم ذوب می‌شوم. بس است شايد، می‌خواهم رخوت نفس‌هايش را ببلعم، رها شوم و تمام کنم اين مدام صيقل دادن خودم را و انديشه‌ام را، تنها او را شفاف می‌خواهم که بيابم توی خودم.
پنجره را باز می‌کند. ماه کامل است و کمی باد می‌آيد. آينه کوچک را که جلوی صورتش می‌گيرد، شرم می‌دود به چشمانش که حالا ديگر وقيح نيستند. دردمندند و بی‌رمق اما پرشور، وقتی به تصوير مرد پشت آينه نگاه می‌کند. روی تخت دراز می‌کشد. برهنه می‌شود، آينه در گودی دست چپش جا دارد. سرش را بلند می‌کند، خيره به حسرت من می‌نگرد. انگشت‌های دست راست را آرام می‌سراند روی تنش. به تصوير، نرم لبخند می‌زند و دستش را می‌برد پايين‌تر، بين کشاله‌های ران.
انگشت‌هايش را گاه آرام، گاه شتابان روی رطوبت لزج پوستش می‌کشد. نفس‌هايش تند می‌شود. کفل‌های منقبضش از تخت بلند می‌شود، سرش را توی بالش به عقب فشار می‌دهد، قوس کمرش آشکارا به طرزی وحشی نمايان می‌شود، انگار که برهنگی‌‌اش پلی روی تخت زده باشد. ماهيچه‌های گونه‌‌اش می‌لرزند. صداهايی بم و خفه، بريده بريده از گلويش خارج می‌شود. سرش به سبکی از روی بالش بلند می‌شود و با تکانه‌هايی پياپی روی بالش آرام می‌گيرد. پسِ سرش بايد سنگين شده باشد، مثل سرب.
از سستی بيهوش می‌شود و رضايت در اندامش موج می‌خورد.
آينه از رخوت انگشتانش کنار تخت، روی پتو رها می‌شود

http://www.khabgard.com/bsa/
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
نويسنده: ياسمن شكرگزار

روز تولد

در يخچال را باز كردم. نشسته بود روي صندلي. روزنامه مي خواند. چند تخم مرغ بر داشتم و روي دستم جا دادم. كيسه آرد را در دست ديگرگرفتم. بر گشتم. اولين قدم را كه بر داشتم، گفت: اين پسره رو ميشناسي؟
دستم لرزيد. تخم مرغ ها بر زمين افتادند. آرد هم همين طور و روي سراميك هاي سفيد كف آشپز خانه پخش شدند. جيغ كشيدم. گرم شده بودم و عصباني. روي زمين نشستم. كيسه آرد ولو شده روي زمين را با دست روي زمين سر دادم.
گفتم: اه چه وضعي شد.
بلند شد. روزنامه را روي زمين انداخت.
گفت: چرا ترسيدي؟
به افتضاحي كه روي زمين درست شده بود نگاه كردم.
گفتم: خب يه دفعه آدم رو از فكر و خيالاتش مياري بيرون. مي ترسه خب.
بلند شدم و نشستم روي صندلي. صداي نفس هايم را مي شنيدم. نگاهش كردم. حركاتش مثل قبل بود. آرام و سنگين. فقط نگاه مي كرد. كمي راحت شدم. روز نامه را برداشت و بلند شد. به طرف آشپز خانه آمد. دم در ايستاد.
گفت: بيام كمك.
گفتم: نه، خودم تميز مي كنم.
مي دانستم فقط براي تعارف اين را مي گويد. جلوتر آمد و روي كابينت نشست. سبد انگور را به كنارش كشيد. شروع به خوردن كرد. با روزنامه روي پاهايش مي زد و من به صذايش گوش مي كردم. صداي له شدن انگور ها را زير دندانهايش مي شنيدم. مي خواستم مثل هميشه بگويم يواش تر بخور اما نگفتم.
با بي تفاوتي گفت: جديدا واسه اين روزنامه نوشته هاتو مي فرستي؟
بلند شدم و دستمال و قاشق بر داشتم.
گفتم: نه. چطور؟
گفت: هيچي والا. جديدن خيلي مي خريش. گفتم شايد منتظري...
وسط حرفش پريدم.
گفتم: چه ربطي داره. پس تو هم هر روز تو شركت اون روزنامه مسخره رو مي خوني مطلب واسشون ميفرستي؟
خنديد و انگوري بالا انداخت. صداي دهنش اعصابم را خورد مي كرد. نگاهي به ساعت كردم. روي زمين نشستم.
گفتم: حالا چكار كنم؟ تخم مرغ و آرد لازم دارم. پاشو برو بخر.
دهن دره اي كرد. حبه انگوري در دهانش گذاشت.
گفت: حال داريها. ول كن، ما شام نخواستيم. تو اين سرماخودت حال داري بري بيرون.
در حاليكه با قاشق با تخم مرغ هاي وارفته بازي مي كردم گفتم: ا پاشو ببينم. شام چيه؟ كيك تولدته.
شروع كرد به دست زدن و خنديدن. قهقهه ميزد. من هم از ذوق كودكانش خنده ام گرفت.
گفت: داري بهم حال ميدي ديگه. بعد 4 سال يه كيك تولد واسم داري مي پزي.
قهقهه اش،لبخندي شد. به طرفش رفتم. تخم مرغها شكسته هنوز كف آشپز خانه بودند.
به تهديد گفتم:بلند مي شي يا باز پشيمون بشم.
خنديد. گفت: يه كم ملاطفه بابا.
از روي كابينت روي زمين پريد. نگاهم كرد و خنديد. از خنده هاي بدون حرفش عصباني تر شدم. سرش را تكان داد و رفت. روي صندلي نشستم. لباس پوشيدنش را مي ديدم. از آينه نگاهم كرد.
گفت: ديگه فرمايشي، كاري نداري؟
سرم را پايين انداختم و گفتم: نه. برو ديگه.
دوباره نگاهش كردم. دستي برايم تكان داد. در را باز كرد و رفت. صداي بلند به هم خوردن در را كه شنيدم، بلند شدم. پاور چين به طرف هال رفتم. روزنامه روي ميز بود. بر گشتم و در را امتحان كردم. به طرف ميز بر گشتم، نشستم و روزنامه را باز كردم.
با صداي كمي گفتم: اين پسره؟ كيو مي گفت؟
ورق زدم. 1-2-3-4. نقد ادبي... نوشته ي... .
چشمانم را بستم. سينه ام به سرعت بالا و پايين مي رفت. قلبم چه سريع مي زد. روزنامه را بستم. به كمد مجله ها و روزنامه ها نگاه كردم. رفتم به طرفش. درش را باز كردم. انبوهي از روزنامه ها را ديدم و نوشته هاي او را. آنها را در آوردم. دويدم به طرف آشپز خانه و كيسه سياهي را برداشتم. به هال بر گشتم. آنها را در آن چپاندم و پالتو پوشيدم. به ساعت نگاه كردم و كيسه را دم در بردم. در را باز كردم. به اطراف نگاه كردم. هنوز پيدايش نشده بود. كيسه را كناري گذاشتم و نگاهش كردم. دستهايم را به طرف دهانم بردم و آهي رويشان كردم. برف رويشان مي نشست. دانه هاي برف روي سياهي كيسه مي نشستند و زيباتر مي شدند. دوباره نگاهي به اطراف كردم. نيامده بود. به خانه بر گشتم. در را محكم بستم. روزنامه ديروز را روي ميز ديدم.
گفتم: اه، با اين چكار كنم.
زنگ زد. سه بار. باز كردم. صداي قدم هايش را روي پله ها مي شنيدم. متوجه پالتو شدم. در آوردمش. در زد. باز كردم. خودم را عقب كشيدم كه بيايد داخل. برفهاي روي پالتويش را مي تكاند.
گفت: بفرما.
لبخندي زدم. كيسه را گرفتم وبه آشپز خانه بردم.
با صداي بلندي گفت: يه سري خرت و پرت ديگه هم خريدم.
توجهي نكردم. كيسه سياه را روي ميز گذاشتم. تخم مرغهاي شكسته و آرد ها ملتمسانه به من نگاه مي كردند. در كابينت را باز كردم. شيشه پاكن را برداشتم و به طرف هال رفتم. نشسته بود كنار شومينه، دستهايش را گرم مي كرد. شيشه پاكن را در دستم ديد. چشمانش را گشاد كرد.
گفت: اين چيه ديگه؟
دولا شدم و روزنامه را از روي ميز برداشتم. ورق ورقش كردم.
گفت: ا،چكار مي كني؟! هنوز نخوندمش.
گفتم: چرت و پرت نوشته، تازه مال ديروزه.
انگشتي تكان دادم و گفتم: اخبار هر روز رو تو اون روز بخون.
ماتش برده بود. ورق ها را روي ميز كمي جابه جا كردم. نقد ادبي. برش داشتم و به طرف پنجره رفتم. بلند شد. هنوز با تعجب به من نگاه مي كرد.
گفت: معلومه چته؟كيك، شيشه پاكن، اينا كه تميزن. دو روز پيش تميزشون كردي.
نگاهش نكردم. شروع به پاك كردن كردم. سريع دستهايم را بالا و پايين مي بردم. ورق ها مچاله شد و كمي خيس. ديگر ديدني نبودند. نفس بلندي كشيدم. هنوز سر جايش ايستاده بود.
گفتم: آخيش، تموم شد.
گفت: ما كه تغييري نديديم.
لبخندي زدم. از كنارش رد شدم. به چشمهايش نگاه كردم. متعجب بود. به آشپزخانه برگشتم. او به دنبالم. روزنامه مچاله را در سطل انداختم. كنار ميز ايستاده بود. از تعقيبش ترسيدم. در سطل را رويش گذاشتم. دست در كيسه ي سياه روي ميز كرد. تخم مرغ ها را در آورد. پاكت آرد و يك روزنامه. نگاهم كرد. قلبم ميزد. ترسيدم بفهمد. دست به سينه شدم. دوباره لبخندي زد و دستش را مثل يك فاتح برد بالا.
گفت: روزنامه امروز. سورپرايز شدي. ؟
زوركي لبخندي زدم.
گفت: برم ديگه.
تا نزديك در رفت،روزنامه در دست داشت. برگشت و گفت: بيام كمك؟
سرم را بالا بردم.
گفت: باشه.
رفت. به طرف ميز رفتم. حوصله ي پختن كيك را نداشتم.
بلند گفتم: اگر فردا كيك بپزم، ناراحت نمي شي؟
گفت: نه بابا. راحت باش. من عادت دارم. نپزي هم مشكلي نيست.
كمي برايش ناراحت شدم، اما چيزي نگفتم. تخم مرغ ها را بر داشتم و روي يك دست جا دادم. كيسه آرد را در دست ديگر. قدمي برداشتم.
صدايش را شنيدم. گفت: ا راستي اين پسره رو ميشناسي؟
دستم لرزيد. تخم مرغها و آرد روي زمين افتادند. تخم مرغها شكستند، كنار آن قبلي ها. دستم هنوز مي لرزيد. سردم شده بود. روي زمين نشستم.
انگشتم را روي سراميك ها كشيدم.
گفتم: نه. نميشناسم.
سرم را روي زمين گذاشتم و به سراميك ها نگاه كردم.


http://www.khabgard.com/bsa/
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
نويسنده: مهدي رجبي

اين سرما مرا مي‌کشد

دستهاي کبودش را زير بغلش مي چپاند و فشار مي دهد. مُف پشت لبش يخ بسته و دماغ سرخ و سياه سرما زده اش گزگز مي کند، آنقدر که صدايش را مي تواند توي گوشش بشنود. سر بزرگش را که روي گردني باريک و سفيد به چپ و راست سُر مي خورد يک بري مي کند و مي اندازد روي شانه اش. دلش مي خواهد گريه کند از سوزي که سرما انداخته نوک انگشتهاي لاغرش که لاي دمپايي هاي تا به تاي گُل گُلي گير کرده اند. امّا بلد نيست انگار براي چي بايد گريه کند؟ شايد بايد يادش مي داده اند. پاهاي کج و معوج و بي رمقش تکان مي خورند و طولي نمي کشد که صداي لِخ لِخ دمپايي هايي که کف حياط گِل ماليده يخ بسته کشيده مي شوند قطع مي شود و کلّه اش مي چسبد روي شيشه بخار گرفته پنجره که پرده اي دود زده و بد رنگ آويزان کرده اند پشتش.
آرواره هايش بي اختيار روي هم ساييده مي شوند و صدايي ناهنجار از گلويش خارج مي شود، شبيه زوزه يک سگ، نه از سر خوشي، که از پاره سنگهايي که آدمها با ذوق به پهلوي سگهاي آواره مي زنند. خيلي نمي تواند فکر کند، امّا با همان نصفه مغزي هم که تو کلّه ي دو مني اش کاشته خدا، فهميده که دلش مي خواهد بگويد:
«اين سرما مرا مي کشد».
سرش را مي کوباند به شيشه و دوباره زوزه مي کشد، هميشه يادش مي رود سر را نبايد به شيشه کوبيد و وقتي کتک مي خورد، زور مي زند تا يادش بماند. گوشهاي بَلبَلي قرمزش زيادي خوب کار مي کنند و تمام صداها را واضح مي شنوند، مثل صداي کبوترها که بق بقو مي کنند و همينطور الکي دوستشان دارد و به محض ديدنشان نيشش باز مي شود تا دو جفت دندان زرد و کرم خورده ي کج را نمايان کند. يکي دوبار که وسط خيابان ولش کرده اند صداي ماشينها را هم شنيده و تا بيخ سينه اش سوخته است از مزّه کردن دود سياه و غليظشان.
اما فقط اين صدا را نمي شناسد و دليلش را نمي داند، صدايي که مرد مريض از گلويش خارج مي کند و شبيه نفس زدن سگ است، سگ نري که يکبار توي کوچه ديده است دنبال ماچه سگها که او نمي داند جنسشان با سگ نر يکي نيست مي دويده. ديگري صداي ناله هاي وحشيانه و حريص آميخته به خنده اي قبيح است که آن را زياد شنيده، ولي هيچ وقت نه ديده و نه شنيده است که زن همسايه ي ديوار به ديوارشان، دم غروب وقتي توي کوچه دراز و تنگ و تاريک، جلوي در خانه به انتظار شوهرش مي ايستد از خودش دربياورد. مرد همسايه با دست پر از نان داغ که بويش را دوست دارد و سبزيهايي که لايشان تربچه ي نُقلي سرخ و برّاق چپانده اند مي آيد خانه، با خنده دست زنش را مي گيرد و مي بردش توي خانه. زن هم نه اينجور نفس مي کشد و نه خنده ي بي شرمانه سر مي دهد. باز هم ممکن است که او عقلش به اين چيزها قد ندهد و اين دو تا هيچ فرقي با هم نداشته باشند. فکر کردنش نيمه تمام مانده است که در زنگ زده ي آهني که توي اتاق باز مي شود، روي لولايش جيرجير مي کند و نيمه باز، گرماي آميخته به بوي تند عرق را تُف مي کند وسط حياط. دست مرد مريض گوشش را مي پيچاند که از فرط سرما زدگي، زمختي اش را به زور احساس مي کند. سرش را از روي شيشه بر مي دارد، عقب عقب مي رود و يک نوع وحشت تکراري احمقانه باعث مي شود دستهايش را بالا بياورد و سپر صورتش کند.
مرد مريض که دور خودش پتو پيچيده است دارد از خشم سر مي رود. گوشش را ول مي کند و در عوض مي چسبد به دستش و کشان کشان از پشت پنچره دورش مي کند. زن همسايه پتو را روي تنش مي کشد و مرد مريض را صدا مي زند. مرد مريض دست ديگرش را مي چسباند روي دهن پسر، هيچ قصدي ندارد که مثلاً خفه اش کند، يا زبانش را از حلقومش بيرون بکشد، فقط مي خواهد صداي زوزه اش را همسايه ها نشنوند. مي کشاندش تا دم مستراح کوچک و کثيفي که گوشه حياط پر از خرت و پرت و جُل پاره ساخته شده. مستراح در ندارد، عوضش يک گوني سوراخ سوراخ که بزرگي سوراخهايش از يک کف دست بيشتر نمي شود جلويش آويزان کرده اند. روي گوني، گِل و گُه خشک شده چسبيده که رنگش را با بقيه ي حياط يکدست کرده است. مرد مريض گوني را کنار مي زند و پسر را مي اندازد داخل مستراح و پسر که انگار کارش را خوب بلد است کنج مستراح چمباتمه مي زند و آرام و و فرو خورده بغضش را مي ترکاند، اشک که مي دود توي چشمهايش، مرد مريض دندان قروچه مي کند و بعد گوني پوشيده از گُه را پائين مي اندازد. پسر دور شدنش را از پشت سوراخهاي گوني مي بيند، سوراخهايي که هيچ کدام از کف دست بزرگتر نيستند.
آرواره هايش روي هم لَق مي زنند و بزاق سفت و گرم از دهنش شُر مي زند روي چانه اش و بعد کِش مي آيد روي زمين پر از کثافت مستراح و بوي تند شاش مي خورد توي دماغش، نه شاش توي مستراح، شاش خودش که ريز ريز، خشتکش را خيس مي کند و يک دايره بوگندوي بزرگ روي شلوار پاره پوره اش رسم مي کند که باعث مي شود گريه اش زود بند بيايد. زمان زيادي نگذشته است که دوباره صداي ناله و تقلّا و نفسهايي که مرد مريض و زن همسايه هيچ وقت نمي فهمند چقدر پست و هراس انگيز به گوش پسر مي رسند، شروع مي شود. قهقه آنها در هم مي آميزد و چون اصلاً شبيه بق بقوي کبوتر هاي سفيد و خوشگلي که لبه ي ديوار آجري نم کشيده با پرهاي پف کرده رو به روي هم مي نشينند نيست، با حرص دندانهايش را روي هم فشار مي دهد، به کرمهاي سفيد و چاق که توي کثافت چاهک مستراح وول مي خورند زل مي زند، ناخن هايش را کف دستش فرو مي کند و صدا را از گوشهايش پس مي زند. هواي دم کرده مستراح ازحياط گرمتر است، با وجود تمام کثافتهاي تهوّع برانگيزي که کرمهاي سفيد وچاق با اشتها و لذّت ميانشان غوطه ور شده اند و شکمشان را از آنها پر و خالي مي کنند.
برف نمي بارد با اينکه زمستان است، سوغاتش سرماي سياهي است که تا بيخ استخوان را مي گزد و به خورشيد که ابرهاي سياه، گوشه ي آسمان نفسش را بريده اند پوزخند مي زند. پسر برف را لمس کرده و دوستش دارد، چشمهايش را مي بندد، پاهاي تاب دارش لنگر مي زنند و روي برفهاي سفيد خِرچ خِرچ صدا مي دهند و او هي کيف مي کند و از خنده ريسه مي رود. صداي هميشگي قطع مي شود و سفيدي کرمهاي مستراح بجاي سفيدي برف مي زند توي چشمش. جيرجير لولاي زنگ زده ي در بلند مي شود و قدمهايي سريع کف حياط را خراش مي دهند، زن همسايه که حالا دور خودش لباس پيچيده است، زنبيل به دست در کوچک و سياه رنگ حياط را باز مي کند، توي کوچه سرک مي کشد و يواشکي مثل مار مي خزد بيرون، در بسته مي شود و همه ي اينها را پسر از پشت سوراخ گوني گُه گرفته که اندازه ي يک کف دست بزرگتر نيست مي بيند. مرد مريض مي آيد داخل حياط، با عجله و دستپاچه خودش را مي رساند به مستراح، گوني پر از کثافت را کنار مي زند، دستش را مي گيرد و از مستراح مي آوردش بيرون، به ابرهاي سياه توي آسمان نگاه مي کند و تندتند او را به دنبال خودش مي کشد، طوري که يکي از دمپايي هاي گُل گُلي از پايش در مي آيد، دوتايي مي روند توي خانه و در، پشت سرشان با ناله اي که از گلوي زنگ زده اش بيرون مي دهد بسته مي شود. انگشتهايش جان مي گيرند، دستهايش با هم کلنجار مي روند، گرماي اتاق مستشان کرده. مرد مريض بدون اينکه در رفتارش علاقه يک پدر به فرزندش موج بزند، پتو را مي کشد رويش و پشتش را به پسر مي کند. بي قرار سر راست مي کند و به سقف زُل مي زند. بالش گُنده ي چرک و پُر از لکّه هاي آب دهن و چيزهاي نامعلوم ديگر هم زير توده ي سفت و بي قرار شکم مي اندازد. مرد مريض بي رمق و ناچار بر مي خيزد و تکّه اي نان سفت از توي سفره به پسر مي دهد که بي معطّلي و با حرص به دندان مي کشد. او وقتي زير پتو مي خوابد واقعاً شبيه مريضها مي شود و بعضي وقتها که خيلي مريض است شبيه مرده ها مي شود، هر چند پسر تا حالا مرده نديده.
چراغ نفتي دود زده گوشه ي اتاق يک جور گرماي دروغي بيرون مي دهد که بيشتر کرختي مي آورد براي پسر و به خميازه واميداردش. دهن درّه ي عميق، بزاق لزج را از زير زبانش بيرون مي کشد که از دهانش بيرون مي زند و تا نزديک فرشِ نازکِ چرک و رفو شده ي اتاق کِش مي آورد. دست پسر که نان را براي سق زدن بالا مي آورد، جلوي ريختنش را بر روي فرش مي گيرد. پسر سرش را روي گردن تاب مي دهد و با خنده اي که به اندازه ي گريه کردنش از دليل آن بي خبر است به مرد مريض نگاه مي کند که حالا يک بري خوابيده و مريض تر شده است و بعد چشمش مي افتد روي شکافهاي ديوار کاهگلي که به عمد يا غيرعمد روي يکي از آنها عکسي چسبانده اند از يک زن که هيچ شباهتي به زن همسايه ندارد و يک بچّه ي پيچيده در قنداقي سفيد را بغل کرده و به جايي که توي عکس معلوم نيست و شايد درآسمان باشد نگاه مي کند. عکس، رنگ و رو رفته است و پوسيده امّا پسر به راحتي نشخيص مي دهد که اگر زنِ توي عکس زنده بود و مي خنديد صدايش اصلاً شبيه صداي زن همسايه نمي شد هنگامي که با مرد مريض در همين جايي که حالا خوابيده است، پيش هم بودند و پاهاي او از سرما گزگز مي کرد و بعضي وقتها آنها را ازپشت شيشه ي بخار گرفته مي ديد که بدون پوششي بر تن سکوت اتاق را به صدايي غريب و وقيحانه آلوده مي کردند. لذّت مطبوعي تنش را قلقلک مي دهد که به او مي گويد قرار است صداي لولاي زنگ زده اين بار با آهنگ ديگري شنيده شود و زني که مريض نيست و توي خانه دراز نمي کشد، از لاي در پيدايش شود، با يک زنبيل پر از نان داغ و سيب زميني.
صداي قدمهاي آرامي که خستگي لابلايش سرک مي کشد، گوش پسر را پر مي کند، مرد مريض در اين لحظه ناتوانتر از پيش مي لرزد و ناله مي کند از سر بي دردي. آهنگ لولاي در طنين انداز مي شود و زن قدم مي گذارد توي اتاق. پسر با ذوقي که آب دهن سرازير بر چانه ثابتش مي کند، مي دود طرفش. زن که شباهت ناشناخته اي به زن عکس روي ديوار دارد دستِ سرما زده اش را روي سر پسر مي کشد که خودش را محکم به بغل او چسبانده است. پسر گرماي دست سرما زده را مي کشد توي وجودش. زن هيچ وقت مثل زن همسايه به او نگاه نمي کند. او نگاه زني را دارد که بچّه اش را از ته دل دوست دارد، هرچند شبيه بچّه هاي ديگرنيست. چشمهايش اين را مي گويند.پسر صداي زوزه وارش را اين بار از سر خوشحالي بيرون مي دهد.
زن، چادر سياهي را که بوي سرما مي دهد از سرش در مي آورد. خرمن موهاي خرمائي رنگش را روي شانه هايش مي ريزد و هول و دستپاچه مي رود بالاي سر مرد مريض. دست روي پيشاني اش مي گذارد، چشمان مرد باز مي شوند و بي حالت در کاسه مي لرزند. ناله اش شديد مي شود و خِس خِسي خشک توي سينه اش مي اندازد که سرفه همراهيش مي کند. سرفه هايي که پسر فرقشان را با فريادهاي سرخوشانه و از بي شرمي لبريز و اندام توانمندي که دستش را مي گيرد و گوشه ي مستراح پرتابش مي کند تشخيص مي دهد ولي چون سرش به شکلي غير عادي بزرگ است و تويش نصف مغز دارد ديگر اهميتي نمي دهد، شايد هيچ فرقي با هم نداشته باشند. زن از روي رف شيشه ي بزرگ دوا را برمي دارد، سر مرد را از روي بالش بلند مي کند، با دلسوزي بهش دوا مي خوراند و بعدش يک قرص مي گذارد دهن مرد. پشت بندش هم يک ليوان آب مي ريزد توي حلقش و بلند مي شود سراغ پختن غذا. زن حواسش نيست و فقط پسر است که مي بيند مرد مريض قرص را از زير زبانش بيرون مي آورد و زير تشک قايم مي کند.
زن نگاهش مي افتد به دستهاي کبود پسر و خشتک خيس از شاشي که بوي تند و تيزش تمام اتاق را برداشته و همانطور که دور خودش مي چرخد يکريز به پسر تَشر مي زند که چرا توي حياط رفته، بعد قابلمه ي کوچک را کناري پرت مي کند، خُلقش تنگ مي شود و با چهره اي در هم کشيده جلو مي آيد و طوري بر سر پسر مي زند که وقتي دستش را بر مي دارد، قطرات درشت اشک خجالت را کنار مي گذارند و حلقه مي زنند توي چشمهاي پسر که نگران و غمگين و در عين حال رضايتمندانه به سوي زن دو دو مي زنند.
زن شلوار خيس را از پاي پسر در مي آورد و مي برد مي اندارد توي حياط. مرد مريض به سرفه هاي زورکي اش ادامه مي دهد. پسر جرئت آن را ندارد که به پاهاي لخت و عورش نگاه کند، کف دستهايش را مي گيرد روي چشمهايش، اشکهايش ديگر اتاق را نمي بينند. دست و پايش مي لرزد که الان است زن همسايه در را باز کند و بيايد تو و مثل مار، تن برهنه اش را دور تن او بپيچاند. مدام صداهاي عجيب و غريب و هراس انگيز از خودش در بياورد و آنقدر عرق کند که بوي تندش توي دماغ بزند و عين کنج مستراح نفسش بگيرد. آن وقت کلّه ي مادر بچسبد پشت شيشه ي بخار گرفته و هردوشان را ببيند که کف اتاق رو تن هم وول مي خورند و مي خندند. پسر دوست ندارد وقتي کلّه ي مادر مي چسبد پشت شيشه و چند بار مي کوبدش به آن، بلند شود، پتو را دور خودش بپيچد، برود بيرون و دست مادرش را بگيرد و او را بيندازد گوشه ي مستراح بوگندوي دم کرده.
مرد مريض با غضب به چشمهاي پر از اشک پسر که که لخت کنار ديوار چسبيده است و سرش را چرخانده طرف پنجره زل مي زند. زن مي آيد توي اتاق. مرد مريض ناله کنان نگاهش را از روي تن لخت پسر مي گيرد به سوي ديوار. زن يک شلوار خشک و تميز مي آورد و پاي پسر مي کند. دستش را بالا مي برد که بر سر پسر بکوبد، پسر خودش را مچاله مي کند و پلکهاي لرزانش را باز و بسته مي کند، دست لرزان زن پر از پشيماني پايين مي آيد. بغض گلوي زن را چنگ مي زند، کنج اتاق خُرد مي شود.. مي نشيند، سرش را مي گيرد رو به سقف و انگار کسي روي سقف نشسته باشد با او حرف مي زند، سرش داد مي کشد و کلّي گريه مي کند. پسر به سقف نگاه مي کند و کسي را نمي بيند، آرام جلو مي آيد و دست چَپل و لاغرش را مي گذارد روي شانه ي زن، صدايي زوزه واري از سر همدردي از گلويش بيرون مي دهد. زن اشکهايش را پاک مي کند، دست پسر را مي گيرد و نوازش مي کند. مرد مريض روي پهلويش غلت مي زند، ناله مي کند و پتو را مي کشد روي سرش. پسر سفتي پينه هاي دست زن را لمس مي کند و چشمش مي افتد به ريشه هاي کبود و زخمي دور ناخنهاي زن. بغض نمي کند، اشک نمي ريزد، امّا هيچ کيفي هم نمي کند. زن بلند مي شود و سيب زميني ها را مي اندازد توي قابلمه، رويشان آب مي ريزد و مي گذارد سر چراغ که لحظه اي پت پت مي کند و لحظه اي ديگر دود سياه. شعله ي نارنجي هم تمام زورش را مي زند که بين دود و پت پت خودش را سرپا نگهدارد. زن ولو مي شود کف اتاق، پلکهايش همديگر را در آغوش مي گيرند و به سرعت خوابش مي برد. پسر هم يک طرف دراز مي کشد، انگشتش را به دهن مي گيرد و خيره مي شود به پيکر نحيف زن که در خواب هم پنجه هايش تکان مي خورند، مثل وقتي که لباس مي شويد، آن هم در تشتي بزرگ و پر از آب سرد، از صبح تا غروب.
هنوز خوابهاي شيرين جلوي چشم زن رنگ نگرفته اند که مرد مريض آنقدر چُس ناله مي کند و خودش را تکان مي دهد که بي حوصله بيدار مي شود و سيب زميني هاي داغ را پوست مي کند. سفره ي کوچکي پهن مي کند و اوّل از همه زير سر مرد را بلند مي کند، لقمه ي سيب زميني گرم از دستش توي دهن گشاد او جدا مي شود.
دهن پسر بي صبرانه در انتظار سيب زميني داغ باز مانده است، زن سرش را تکان مي دهد و در حاليکه قربان صدقه اش مي رود، لقمه را توي دهنش مي گذارد. داغي سيب زميني زبانش را مي سوزاند ولي با لذّت قورتش مي دهد. زن بقيه ي سيب زميني را کف دستش مي گذارد. مرد مريض با کينه اي عميق نگاهش مي کند و انگار که بخواهد باقي سيب زميني را که بوي گرمي دستهاي مادر را مي دهد از دستش بقاپد، مانند حيوان گرسنه اي به طرفش خيز برداشته است. پسر چشمهايش را مي بندد، دستهاي کج و معوجش را با عجله و هراسان تکان مي دهد و سيب زميني را توي دهانش مي گذارد، به ريشه هاي کبود دستهاي مادرش نگاه مي کند و لقمه اش را با زحمت قورت مي دهد.
از کوچه صداي زوزه ي سگ مي آيد. زن بيدار نيست. مرد مريض هم به خواب رفته و فراموش کرده در خواب ناله کند. پسر به روشنايي چراغ نفت سوز که تاريکي اتاق را مي شکافد زل مي زند. شعله ي سرخ و زرد چراغ افتاده است ته مردمک گشاد و وحشتزده ي چشمهايش، خودش را به در و ديوار مردمک مي کوبد و اصرار دارد پلکهاي پسر روي هم لم بدهند. پسر خوابش مي آيد ولي از ترس صبح شدن خواب را پس مي زند، پنجه هايش را در هم قلّاب مي کند و خودش را کش و قوس مي دهد. هنوز صداها توي گوشش زنگ مي زنند، بوي گُه و کثافت مستراح لحظه اي از دماغش بيرون نمي رود و سايه روشنهاي آشفته و هراساني که سوز سرما لايشان مانده بر ديواره ي مغزش پنجه مي کشند. مادر صبحها مي رود و وقتي بر مي گردد دستهايش کبودتر از ديروز مي شوند. در عوض پوست زن همسايه هر روز گُل انداخته تر و خوش رنگتر از ديروز مي شود. مهمتر از همه برقي است که توي چشمهاي او، مرد مريض و سگهاي ولگرد کوچه پلاس است هر روز هم بيشتر مي شود. مرد همسايه کيف مي کند از داشتن همچين زن خوشگل و آب زير پوست افتاده اي که که هر شب جلوي در خانه با شکمي که تازگيها بالا آمده، انتظارش را مي کشد. وقتي او مي آيد با خنده به استقبالش مي رود و فريبکارانه روي شکمش دست مي کشد تا مرد همسايه با غرور به ثمره ي تلاشش نگاه کند.
اين روزها وقتي مرد همسايه به خانه برمي گردد دائم به چشم پسر لخت و عور مي آيد که در سرماي کوچه بدون اينکه انگشتهاي پايش گزگز کنند و دستهايش کبود شوند، بي خيال پيش مي آيد، دستش را مي گذارد توي دست زنش و دوتايي مي روند توي خانه شان. قبلش هم زن همسايه يک چشم غُرّه ي جانانه به او مي رود و نهيبش مي زند که برود توي حياط.
پسر دوست دارد يکي از تربچه هاي نقلي سرخ را از لاي سبزيهايي که مرد همسايه به خانه اش مي آورد بيرون بکشد و با آن بازي کند، امّا از ترس اينکه جلو برود و مرد همسايه گوشش را بپيچاند و او را بيندازد گوشه ي مستراحشان، قدم از قدم برنمي دارد و دورادور با آب دهن کش آمده و نيش بازي که بدون دليل و اراده خنده تحويل مي دهد، جلوي در خانه مي ايستد و انتظار مادرش را مي کشد.
سر پسر از ازدحام سايه روشنهايي که توي همه شان زن همسايه ديوانه وار مي خندد درد گرفته است. بالاخره شعله ي چراغ کار خودش را مي کند و کِرکِره ي پلکهاي پسر را پايين مي کشد، بي آنکه سايه روشنهاي رم کرده لحظه اي پسر را به حال خودش بگذارند.
در خواب مي بيند که زن همسايه دارد يکي يکي لباسهايش را از تنش در مي آورد و او بدون مقاومت ايستاده، بعد مي خندد و محکم بغلش مي کند. مرد مريض هم گوشه اي خوابيده و ناله مي کند، مادر هم قرصهايي را که مرد مريض زير تشک قايم کرده، يکي يکي پيدا مي کند و توي حلق مرد مريض مي چپاند و لابلايش هي به سقف زل مي زند، گريه مي کند و با يکي که روي سقف نشسته حرف مي زند. او دست و پا مي زند و زوزه مي کشد، زن همسايه بدون توجّه به تقلّاي او يک تربچه ي نقلي سرخ بر مي دارد، زير دندانش له مي کند، تند تند نفس مي کشد و مي خندد. صداي زن ميان سر پسر مي پيچد، سرش را به زُق زُق مي اندازد، پسر ناخنهايش را ميجود، ولي راه فراري از آن ندارد.
نفس پسر از وحشت به شماره افتاده است که صداي موج پارچه ي سياه چادر مادر توي اتاق مي پيچد، مادر چادرش را پوشيده است و دارد از اتاق بيرون مي رود. خانه بوي نفت گرفته، مادر پيت حلبي نفت را هم با خودش مي برد توي حياط. مرد مريض خودش را به خواب زده است و وقتي صداي به هم خوردن در حياط را مي شنود، چشمهايش را باز مي کند، لحظه اي به سقف زل مي زند، بعد از جايش بلند مي شود. مي رود توي حياط و لاي در را باز مي گذارد. با عجله وارد مستراح مي شود، با دل و روده اش کلنجار مي رود، سر و صدايي بدبو حياط را خفه مي کند.
پسر مچاله شده و خواب را بغل کرده است. مرد مريض برمي گردد و در چارچوب در اتاق مي ايستد. خشم و غضب ميان نگاهش مي ريزد و رو انداز را از روي پسر پس مي زند. پسر بيدار است ولي پلکهايش را روي هم فشار مي دهد و خودش را چار چنگولي مي چسباند کف اتاق. مرد مريض دستش را مي گيرد و او را از جا مي کند. پسر سرش را تاب مي دهد و با التماس به او نگاه مي کند. مرد مريض لحظه اي به او نگاه مي کند، دستهايش مي لرزند و شُل مي شوند امّا دوباره جان مي گيرند و پسر را کشان کشان توي حياط مي برند. مرد مريض دمپاييهاي گُل گُلي پسر را جلوي پايش مي اندازد. پسر زوزه مي کشد و از سرما در خودش گره مي خورد. مرد مريض پسر را با سرما تنها مي گذارد و برمي گردد توي اتاق.
چشم پسر به در حياط خشک شده که الان باز مي شود و زن همسايه از لايش رد مي شود. حياط پر از بي شرمي مي شود و دوباره خالي مي شود درون اتاق، مثل شکم کرمهاي سفيد چاهک مستراح. پشت شيشه ي بخار گرفته ي پنجره، بي شرمي با صدايي غريب و هميشگي خودش را مي مالد به تن برهنه ي زن همسايه و مرد مريض. سوز سرماي صبح تنش را شلّاق مي زند و او هي مي کند به طرف مستراح دم کرده ي پر از کثافت.
کنج مستراح کِز کرده است و ناخنهايش را مي جود. صداي آشنايي از کوچه به گوشش مي خورد، صداي قدمهاي يک زن. دهنش باز است و بزاق روي چانه اش شُر مي زند. سرش را يک بري مي گيرد و چشمهايش را مي بندد. باورش براي او مشکل است، ولي مادر برگشته، هنوز نرفته بر گشته. يک جفت کبوتر سفيد پر مي زنند و روي ديوار آجري نم کشيده مي نشينند. باد لاي پرهايشان مي اندازند و به طرف هم گردن کج مي کنند. صدا نزديکتر مي شود و مي رسد پشت در. پسر زبانش را بيرون مي آورد. در روي پاشنه مي لغزد و«تقّ» صدا مي دهد. صدا مي آيد داخل حياط، پسر بوي نان و سيب زميني را مي شنود. گرما هر لحظه بيشتر مي شود. قدمها آرام و بيصدا کشيده مي شوند کف يخزده ي حياط، مي رسند پشت در اتاق، در جيرجير کنان گشوده مي شود. صداي قدمها قطع مي شود. پسر چشمهايش را باز مي کند. از پشت سوراخ گوني گُه گرفته که اندازه ي يک کف دست بزرگتر نيست، کبوتر ها را که براي هم بق بقو مي کنند، مي بيند و مي خندد. آب دهنش مي ريزد روي لباسش. هنوز طعم خنده زير زبانش حل نشده که کبوترها پر مي زنند توي هوا. خيز بر مي دارد که براي ديدنشان برود توي حياط و به آسمان نگاه کند که يکدفعه صدايي آشنا و هميشگي به گوشش مي خورد، صداي نفسها و خنده هاي وقيحانه ي زن همسايه و مرد مريض تمام حياط و مستراح را مي ليسد. بوي تند شاش و کثافت مي زند توي دماغش.

http://www.khabgard.com/bsa/
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
نويسنده: انوشيروان گنجي‌پور

الصّّافات

و اگر بخواهيم آنها را بر جايشان مسخ مي كنيم كه نه توان آن داشته باشند كه به پيش قدم بردارند و نه بازپس گردند. (يس، ۶۷)

آن تانك حركت كند. و تانك حركت مي كند. به كجا نشانه رفته است؟نمي دانيم. خود تانك خاكي ست و اطرافش همه جا آبي. پس انگار مثلاً در دشت بوده است. آقا اين تانك را تكان نده. بابا نشستيم، پشتش هم سايه ست هم اين كه... بله مي دانم هم اين كه از جلو معلوم نيستيد. كلاه آهني آبي. لباس خاكي. عينك به چشم. خبردار ايستاده. آن طرف تر. ومي چرخاند قرقره اي آهني را.تفنگ حمايل. ماسك ضدگاز؟ بله، دارد. زير بغل بسته. فانوسقه و چهاربند. قمقمه هم. قمقمه ام پر است. فكر مي كنيد خالي ست تكانش بدهيد. و جيب نارنجك. كاملاً مجهز متمايل به چپ خبردار، بايد هميشه و در هر شرايط حالت خبردار باشد، مي چرخاند قرقره را با دست راست. و تانك پيش مي آيد. سمت راست كمي پايين تر يك گروه سرباز نشسته اند. لباس ها لجني كلاه آهني زيتوني. ژـ3هاي تاشو دستشان. گروهباني لاغر، نحيف، عملي؟ گناه مردم را نمي شوريم ايستاده. او هم با همه ي تجهيزات. درس مي دهد. هنوز نداده. درس رزم. گذشتن از ميدان مين، و تله هاي انفجاري. خوب آقا، اون ته، چي كار داري مي كني؟ بگير بشين ديگه. خوب گوشهاتو باز كن ببين دارم چي مي گم همين الان ياد بگير. من تا حالا اين چيزها رو هزار دفعه توضيح دادم اين ديگه بار آخره الان بعد از اين كه بگم مي پرسم مي خوام ببينم كي وجودش رو داره ياد نگرفته باشه. فقط دلم مي خواد تو بازديد امروز بازديدكننده ها از يكي سئوال كنن بلد نباشه اون وقت ببين چي كارش مي كنم بلايي به سرش مي آرم كه آرزوي مرگش رو بكنه. بنويس تعريف مين. ظرفي ست كه مي تواند از جنس هاي مختلف و به شكل هاي مختلف باشد و حاويِ... سيفي بزغاله مگه نگفتم چرت نزن آخه حمال هنوز نشستي كه خوابت گرفته؟ الان بازديدكننده مي آد ازت مي پرسه عين خري كه به نعلبندش نگاه مي كنه يارو رو نگاه مي كني. اون وقت به نام من تموم مي شه كه چي؟به تو گوساله خوب ياد ندادم، آموزش ضعيفه. تو قاطر هر روز بايد جوجه فنگت كنم؟ بذار اين ها بيان برن انقدر همون جوري آويزون از ميله مي موني كه ديگه لنگ و پاچه ي درازت راست نشه دستهات هم تا آخر عمرت ضربدري بمونه.

بسمه تعالي
از: سرهنگ2 پياده حمزه طوسي تاريخ: 30/2/82
به: ستواندوم مهدي گنجي پور طبقه بندي: خيلي محرمانه
موضوع: گردشكار بازديد بازديدكنندگان محترم و مقامات مدعو پيوست: دارد

سلام عليكم
احتراماً باستحضار ميرساند،
پيرو درخواست مشاراليه مبني بربازبيني گردشكار يا بقول خود ايشان قصه تهيه شده توسط آن همرزم گرامي از بازديد ياد شده بالا در همان بدو آغاز اين گردشكارمتأسفانه نواقص و معايب عديده ئي رويت شد كه تذكر آن ضرورتاً واجب گرديد. عليهذا از جنابعالي كه اخيراً خدمت مقدس سربازي را انشاءالله تعالي با صحت و سلامت باتمام رسانيده ايد بعيد است كه ندانيد در هيچ يك از بازديدها حتي كم اهميت ترين بازديد محال است استاد كلاس حين بازديد با يك چنين لحني صحبت كند بلكه ايشان مطمئناً ميگويد:
بسم الله الرحمن الرحيم. با سلام و درود بروان **** كبير انقلاب اسلامي دانشپژوهان عزيز وقت بخير بحث امروز ما در مورد اصطلاحات و تعاريف مينها آشنا خواهيم شد تا بهتر بتوانيم مينها را شناخته و درمورد استعمال و چگونگي (حالا اگر هم كسي سر كلاس احياناً چرت ميزند ميگويد: سرباز عزيز و برادر همرزمم لطفاً بمن گوش كنيد) و چگونگي خنثا آنها بحث كنيم. خوب دوستان براي آغاز كارمان بهتر است با انواع مينها و طبقه بندي آنها براساس كاربرد و نوع ماده منفجرشان آشنا شويم و... الي آخر.
ما از امثال جنابعالي انتظار داشته و داريم بعد از خاتمه خدمت مقدس سربازي معرفان
شايسته ئي براي ارتش سرافراز **** جمهوري اسلامي بعنوان حافظ اقتدار و امنيت ملي باشيد درصورتيكه اينگونه بازديد متأسفانه بهيچوجه درخور شأن اين نهاد منسجم و منظم و منظبط نميباشد. اين يگاني كه شما گزارش بازديد آنرا داده ايد اگر واقعاً در اين وضعيت بوده بايد كل يگان تنبيه شود. در بدو امر و همان اولين قسمت كسيكه قرقره را ميچرخاند و از نظر ظاهري شباهتهاي زيادي با خود شما دارد اگر نزديكتر ميرفتيد و گزارش وضعيت ظاهرش را دقيقتر ميداديد معلوم ميشد كلاه آهني آبي او بسيار كهنه و رنگ و رورفته است و حضرتعالي اگر تجربه و آگاهي لازم را داشتيد ميدانستيد كه مثلاً او بايد وقتي مقامات بازديدكننده بطرف او ميآيند سريعاً برود و كلاه آهنيش را با يكعدد تازه رنگ شده كه درست روبرو و آنسوي ميدان برسر مسئول آموزش تفنگ 106 است تعويض نمايد. الان شما بعد از گزارش بازديد در ميدان صبحگاه ميخواهيد قسمت مربوط به آسايشگاه را بگوييد درصورتيكه همه تختها و وضعيت آنكادرها نامرتب بوده و سربازها همينطور كج و كوله پتوهايشان را توي هم پيچيده اند و گذاشته اند روي تخت ولابد بهانه يتان هم اين است كه تشك و بالش ندارند تا آنكادر كنند. درمحيط هر پادگاني پر از كارتن و مقواي باطله است خوب اينها بايد از همين مقواها براي درست كردن آنكادر استفاده كنند و كاملاً زير پتويشان جاسازي كنند تا در نظر بسيار شكيل و خوشفرم جلوه كند. خيلي از سربازها اصلاً ملافه ندارند پس چطور ميخواهند آنكادر كنند؟ وضعيت در و ديوار آسايشگاه و راهروها بسيار نامرتب است. فرمانده لشكر كه نميتواند بخاطر هر چيز كوچكي جلوي مقامات مدعو خجالت بكشد و كوچك بشود. وقتي در باصطلاح قصه تان بمراسم صبحگاه رسيديد پشت بلندگو از بالاي جايگاه ضايعتان مي كند و در دستور لشكر سربازان شما را بخاطر كثيف كردن ديوار تنبيه ميكنند. الان كه شما داريد اين قصه را مينويسيد تقريباً سر ماه است و طبق قانون ارتش بايد سر ماه بيايند و حقوق سرباز را بدهند. خوب شما اقدامات اينكار را در قصه يتان فراهم كنيد يك سرباز هم بگذاريد مسئول دم درب وقتي سربازها حقوقشان را ميگيرند از هر نفر بابت خريدن ملافه و رنگ براي رنگ زدن و تميز كردن وضعيت درب و ديوارها پول بگيرد. كار خلاف قانون هم نيست سربازها خودشان خواسته اند و بابت تميزي جائي كه در آن زندگي ميكنند پول داده اند. در ضمن اينرا هم از من داشته باشيد كه حواستان باشد كه وقتي براي بازديد وضعيت آسايشگاه ميآيند شخص امير فرماندهي نيرو كه از وضعيت مرتب آسايشگاه خشنود شده اند عنايت فرموده وبه سرگروهبان يگانتان يك سكه پاداش ميدهند كه اين آقا هم صدايش را در نميآورد و سريع آنرا در جيبش ميگذارد. بهرحال اين نكته را من باب تذكر باطلاع رساندم.
در انتها يك عرض خصوصي خدمتتان داشتم: ببخشيد اين گلداني را كه در قصه روي ميز ناهارخوري آسايشگاه خواهيد گذاشت از كجا ميخريد آدرسش را از سربازتان بگيريد به بنده هم بدهيد آخر خانم بنده خيلي ابراز تمايل ميكنند يكي از اين گلدان در آپارتمان داشته باشيم. خواهشمند است در صورت موافقت و صلاحديد اوامر عالي را در خصوص عملي نمودن پيشنهادات اينجانب در متن گردشكار امر به ابلاغ فرمائيد %

باتقديم شايسته ترين احترامات نظامي
سرهنگ 2 پياده حمزه طوسي

پايين تر از دسته ي شناسايي، اين كلاسي كه ازش بازديد كرديد كلاس دسته ي شناسايي بود، كلاس تفنگ اس.پي.جي ست. آموزش مبتني بر عمل. اولين بازديدكننده ي محترم آفتاب به اينجا وسط آسمان كه رسيده خبردار ايستاده. ارشدتر از او هم پس حضور دارد. شما سرباز عزيز. من سرباز وظيفه محمد حسني با شغل سازماني كمك تيرانداز اسلحه ي اس.پي.جي گروه ادوات دسته ي يكم پياده گروهان دوم گردان صد و سي و يك تيپ يكم لشكر بيست و يك حمزه ي آذربايجان آماده ي جانفشاني هستم امير. البته هنوز امير تشريف نياوره اند اين اسلحه چند سيتم نشانه روي دارد شما بگوييد. او.سي.كا براي انسان كا.واي.ام براي تانك. خوب شما الان براي ما با استفاده از او.سي.كا هدف گيري كن. كجا؟ بگير مثلاً آن ديوار مقابل آن جمله ي روي ديوار. چند تا هست كدام يكيش؟ همان جمله ي رو برو ديگه عقيدتي سياسي كارش اين است كه انسان ها را به سمت خدا بكشاند. دولا مي شود شروع مي كند تنظيم دوربين روي هدف. سرباز ديگري عقب تر ايستاده به تماشاش. پوتين هاش نوست. ولي حسابي خاكي. حالت پاها بي خيال و شل و ول. شلوار جاي جيب هاي زانوش كه نيستند نوتر است. شلوار و پيرهن با هم نمي خوانند. دورنگ. مگر نگفته اند لباسش را عوض كند؟ دست ها تو جيب. معصومي دست هات را از جيبت دربيار. چشم جناب سروان. خبردار. انگار كه برق بگيردش.احمق من ديگر جناب سروان نيستم سربازيم تمام شد. الله اكبر. آن طرف تر عقب تر همه مي خوابند. يك خمپاره ي 81 برپاست. تيرانداز يك گلوله ي ماكت رنگ شده با" نعره ي بلند" الله اكبر مي اندازد داخل لوله كه همه مي خوابند. بيرون از ميدان پشت ميدان هيچ ساختماني نيست مگر يك ساختمان. محل تمرين دسته ي موزيك. هيچ صدايي نيست مگر يك صدا. دسته ي موزيك كه مي نوازند. اي ايران اي مرز پرگوهر. هيچ كس آن دوروبر خارج ساختمان نيست. مگر يك نفر. و سربازهاي گروه سرود كه مي خوانند. برادرم برادرم. يك نفر با عينك دودي. برادرم برادرم. درجه؟ ندارد. عصايي سفيد در دست. اي يادگار مادرم. تند عصا مي زند يكي اين ور. تو رفتي و. يكي آن ور. من مانده ام. و راه مي رود به سرعت لاك پشت. تو رفتي و من مانده ام. هر پا چند سانتي جلوتر از پاي قبلي. داغِ بُرا. مي چرخد. در ديده ام. دور ساختمان تمرين. پس كوچه ها. هميشه همين است. ي شهر ما. هر روز. صبح از جلوي ساختمان شروع مي شود. بوي شها. جلوي در. از سمت راست. دت مي دهد. و ظهر جلوي ساختمان تمام مي شود. بوي رشا. جلوي در. از سمت چپ. دت مي دهد. راه مي رودكه بدن خشك نشود. بوي رشادت مي دهد. هنوز ريش و مو مشكي ست. بوي شهادت مي دهد. توي جنگ چند سالش بوده؟ يا حسين. هيچ وقت به سلام آدم جواب نمي دهد. ميدان. سمت راستِ 81. كمي بياييد اين ورتر. چند تا زيلو پهن كرده اند. از آن زيلوها نه. زيلوي سربازي. يك تكه برزنت يك و نيم در نيم متر. اگر نمي داني بدان. كه دوردوزي شده. كه زمين لخت تميزتر كه بنشيني تا روي زيلو. براي همين سه تيربار گذاشته اند روي زيلو؟ و خودشان سربازها نشسته اند روي زمين؟ پشتِ قبضه ها. عبدي چطور اي؟ گلنگدن را مي كشد. اسلحه را مي گيرد به هوا. ماشه را مي چكاند. درِ نوارگير را مي زند بالا. قنداق را مي چرخاند در مي آورد. آلات متحرك را مي كشد عقب كه در بيايد... چي كار داري مي كني الاغ مي گم حالت چطوره؟ جيناب سروان من به خدا تانيرم... من هيچ وقت نتوانستم زبان اين زبان بسته را بفهمم. بنابراين با كمال پوزش از نوشتن ديالوگ اين سرباز معذورم. حالا سريع دست مي كند از جيب چشم بند در مي آورد و مي زند به چشم. به سرعت برق و باد شروع مي كند به سرهم كردن همه ي چيزهايي كه باز كرده. من _ سرباز وظيفه (در تمام ميدان مي پيچد)فرج عليارزاده _ جمعي گروهان ِ...خارج از صحنه از پشت مي آيد صدا. بايد برگشت و ديد كه سربازي كه پشتش به ماست و رويش به جلو به تخته به استاد كلاس به تمام بدن كش مي دهد حتا از پايين تنه كمك مي گيرد كه فرياد بزند. آماده ي جانفشاني _ هستم _ جناب نه امير. بد نبود. حالا اگر بتواني با صداي بلندتر ازاين يك بار ديگر خودت را معرفي كني يك روز تشويقي مي گيري. فقط امروز آخرش مي گي امير. ا_مير. همه تكرار كنند ا_ مير. ا_مير. همه فرياد مي زنند. جانفشاني هستم_ ا_مير. جانفشاني هستم_ ا_مير (همه با هم). آماده ي جانفشاني _ هستم_ ا_مير. سرباز محترم تفنگت را درست به دست بگير. شما يك سرباز هستي و بايد بداني كه اسلحه ناموس يك سرباز است. قبلش استاد گفته بود شما برادر عزيز. نه شما. آهان بله. خود شما. يكي ازاصول شرافت سربازي را بگوييد. بعد برگشت و نوشت روي تخته ماده ي 47. قبلترش گفته بود درس امروز ادامه ي آيين نامه ي انضباطي ست و نوشته بود ماده ي 46 و خوانده بود: مسئوليت سربازي _ و سربازها مات هيچ جا را نگاه نمي كردند _ ايجاب مي نمايد هر يك از پرسنل نيروهاي مسلح دشواري هاي خدمتي را با ابتكار و علاقه مندي و با ابراز توانايي و رشادت حل كند و هرگز ترس و سستي به خود راه ندهد و در هيچ مورد از ياري صميمانه ي همكاران و ساير همرزمان و هم ميهنان خود دريغ نورزد. و بنا برماده ي چهل و هفت... دژبان آمده و دارند در مسير فرش پهن مي كنند. الان هاست كه بازديدكنندگان محترم سر برسند و بايد عجله كنيم تا اول ميدان سر جاي مورد نظر به شان برسيم. از كلاس آيين نامه مي گذريم ومي رسيم به تفنگ 106. اول ميدان. درست رو به روي تانكي كه مي آمد و حالا تند دنده عقب مي رود و... به جاي خود. مقامات مدعو سر مي رسند. و از خون مي گذرند. و خورشيد وسط ميدان آسمان خبردار ايستاده. و فرمانده به سمت 106 هدايتشان مي كند. و تانك مقابل را نشان شان مي دهد. سرخوش از غرور. فقط او نه. همه ي فرماندهان پايين تر هم. و تانك آرام با آسمان آبي پشتش و فرش دشت گسترده به زيرش مي خرامد. با شكوه و جلال. سربازان قهرمان و دلير ميهن اهورايي مان با شور و حال وصف ناپذيري در سراسر عرصه ي كارزار زير نظر سران و سالاران **** مشغول به نمايش گذاشتن آموخته ها و توان رزمي خويش هستند و صحنه ي پرشكوهي را به نمايش گذاشته اند كه زبان ما قاصر است و تنها كسي كه مي تواند اين همه عظمت را با زباني درخور به تصوير كشد همانا حماسه سراي بي بديل تاريخ پرشكوه اين مرز و بوم فردوسي، همان كه با افتخار مي گويد منم بنده ي اهل بيت نبي، است. پس همان بهتر كه وصف اين صحنه را از زبان او بشنويم:
يكي لشكر آمد ز پهلو به دشت كه از گرد ايشان هوا تيره گشت
سراپرده و خيمه زد بر دو ميــل بپوشيــد گيتـي به نعل و به پيــل
هوا نيلگون گشت و كوه آبنوس بجـوشيـد دريــا ز آواز كــوس
همي رفت منزل به منزل، جهان شده چون شب و روز گشته نهان
درخشيدن خشت و ژوپين ز گرد چو آتـش پـس پـرده ي لاژورد
ز بس گونه گونه سنان و درفش سپرهـاي زرين و زرينــه كفـش
تو گفتي كه ابري به رنگ آبنوس بـرآمـد ببــاريـد زو سنـدروس
جهان را شب و روز پيدا نبود تو گفتــي سپهــر و ثريــا نبــود
ـ خدمه به جاي خود. معرفي خدمه ي تفنگ 106 به ترتيب شغل سازماني. دست راست را مي گيرد بالاي سر، مشت گره. بسم الله الرحمن الرحيم (مقطع). نفر اول فرمانده ي قبضه.
ـ نفر دوم تيرانداز. و مشت ها پشت هم مي روند بالا و پايين مي آيند.
ـ نفر سوم كمك تيرانداز.
ـ نفر چهارم مهمات بيار و راننده.
ـ خدمه، به قبضه (نفر اول)
ـ الله (همه). و بي ناموس مي دوند هركدامشان سويي.
ـ من فرماندهـ چند متر جلوتر از قبضه روي پا نشستهـ بازديد مي كنم دوربين را (دوربين 30*8 آمريكايي اي كه به گردنش است)
ـ من تيرانداز ـ روي جيپ سمت راستِ لوله چشم به چشمي دوربين قوز كرده ـ بازديد مي كنم زاويه ياب را.
ـ من كمك تيرانداز ـ درست پشت سلاح ـ بازديد مي كنم كولوس و لوله را.
ـ من مهمات بيار ـ عقب تر يك گلوله (بدون شك قلابي: گلوله كه اين قدر سبك نيست) را برمي دارد و مثلاً وارسي مي كند ـ بازديد مي كنم مهمات را.
ـ فاصله (فرمانده) صد متر.
ـ گرفتم (تيرانداز)
ـ گرا (فرمانده) هزار و دويست ميليم. [هرگاه به شيئي به ارتفاع يك متر از فاصله ي هزار متري بنگريم به ميزان يك ميليم مي باشد يا به عبارت ديگر يك هزارم محيط دايره را ميليم مي گويند. (رزم انفرادي، ارتش شاهنشاهي ايران، 1332)]
ـ بستم (تيرانداز)
ـ هدف (فرمانده) تانك مقابل.
ـ ديدم (تيرانداز)
ـ يك گلوله ي سوختار شديد (فرمانده) در داخل لوله به ضامن بگذاريد.
ـ يك گوله ي سوختار شديد (مهمات بيار) در لوله مي گذارم. و مي دود به سمت قبضه.
ـ به ضامن (كمك تيرانداز)
ـ فرمانده آماده
ـ تيرانداز آماده.
ـ كمك تيرانداز آماده.
ـ مهمات بيار آماده (سر جاي اول كمي عقب تر)
ـ با نعره ي بلند الله (فرمانده) آتش.
همه: الله
نشد. پس آقاي فرمانده منطقه ي قُرق عقب چي شد؟ تو مي گي منطقه ي قرق عقب؟ كمك تيرانداز مي گويد قُرق.
ـ ولي اين جا كه پشتمون ديواره...
ـ پسرمثلاً. پس چي به شما آموزش دادند؟بد نيست مشق پاي قبضه شان. خُب، بريم.
فرمانده با دست اشاره كرده بود به دژبان. از در كه وارد شدند از راهي رفتند كه ساختمان ها و آسايشگاه ها سر راه شان باشد و فرمانده بگويد اين ساختمان هايي كه از مقابل شان رد مي شويم ساختمان هاي فرماندهي و آسايشگاه هاي سربازان است و اگر بازديدكنندگان محترم و امير فرماندهي محترم مايل باشند برويم تا سروران گرامي از نزديك وضعيت را مشاهده كنند و ما از نكته بيني و نظرات سازنده تان براي بهبود وضعيت استفاده كنيم. و وارد ساختمان شدند. اين يكي از محاسن بزرگ و موفقيت هاي چشمگير اين بازديد به شمار خواهد آمد. وضعيت بسيار رضايت بخش و خارج از انتظار. با توجه به اين كه بازديدكنندگان محترم بخوبي آگاه اند بودجه ي لشكر كفاف غذاي نفرات را هم نمي دهد. نماي ساختمان ها از سفيدي مي درخشد. در اين قسمت از شما خواننده ي محترم خواهش مي كنم اگر براي رفع كسالت ناشي از خواندن اين داستان آب يا چاي يا هر نوشيدني ديگري دستتان است كنار بگذاريد زيرا ممكن است يك قطره از آن روي اين قسمت بيافتد و نماي ساختمان ها كه سفيدي شان زير نور آفتاب كه در آسمان خبردار ايستاده چشم را مي زند سياه و كدر شود. و مطمئناً هيچ ايراني با عرق ملي به خود اجازه نمي دهد حيثيت ارتش و در نتيجه **** را با اين كار زير سئوال ببرد. به ابتكار فرمانده ي يكي از گردان ها و به پيشنهاد او نماي ساختمان ها را با آهك سفيد كرده اند. و با توجه به پيش بيني شان از وضعيت هوا در روز بازديد به نظر مي رسيد با هيچ مشكلي مواجه نخواهند شد: در پايان مراسم زيارت عاشوراي پنجشنبه ي قبل در حسينيه ي لشكر فرماندهان مخلص كه در آن مكان گرد آمده بودند با دلي پاك روي به درگاه خدا آورده و از آستانش خواستار شدند در روز بازديد باران نبارد. بنابراين فقط مي ماند نگراني از جانب شما كه تذكرش داده شد. فضاي داخل ساختمان ها بسيار شكيل و مرتب بود. ديوارها و سقف رنگ شده و تميز. داخل آسايشگاه همه چز مرتب. تخت ها همه يك رنگ در يك رديف بسيار شكيل و مرتب. همه با پتو و ملافه ي سفيد آنكادر شده بسيار شكيل و مرتب. وسط ميز غذاخوري، رويش سفره پهن شده بسيار شكيل و مرتب. از دم در تا ته آسايشگاه برديف گلدان چيده شده بسيار شكيل و مرتب. كوله پشتي هر نفر پشت تختش همه مكعب مستطيل شكل. آنكادر. بسيار شكيل و مرتب. سرگروهبان يگان، اگر كلاهش را صاف كند گِتر شلوار را ميزان كند فِرِنچش را بدهد سربازها در عوض يكي دو ساعت مرخصي براي رفتن داخل شهر ببرند خياطي اندازه ي تنش كنند، بسيار شكيل و مرتب. كنار ايستاده زيرچشمي چشم امير فراندهي محترم را مي پايد. و حالت رضايت بالادست را خوب مي شناسد. و شخص امير فرماندهي محترم نزديكش مي آيد. و او اگر نلرزد خبردار ايستاده بسيار شكيل و مرتب. و خوب بريم.
فرمانده با دست اشاره كرد به دژبان و دژبان با دست به راننده ها كه ماشين ها را بياورند. و ستوني از ماشين هاي بنز وارد ميدان شدند. از همان نوع بنز پدرزن حاجي. و بازديدكنندگان محترم سوار ماشين ها شدند و رفتند. رفتند كه هروقت بيايند ببينند:
دژبان در را باز مي كند. خورشيد خبردار. در مسير حركت ماشين ها در ميدان هر چند قدم يك دژبان ايستاده. بي ناموس. از كنارش كه مي گذرند پا مي كوبد. فرمانده گفته توي ماشين بايد صداي پايتان را بشنوم. و ببينند، اگر ببينند، خبردار ايستاده. مايل به چپ. عين صبح. ناموسش روي دوشش. و مي چرخاند قرقره را. و تانك جلو مي آيد با آسمان آبي پشتش. پايين تر استاد كلاس ايستاده. عين صبح. چوب استادي دستش. و درس مي دهد. اگر عجله نداشته باشند. اس.پي.جي لوله اش بالا و پايين مي رود. و روي ديوار كلمه اي را نشانه مي رود. اگر ماشين ها تند نروند. عقب تر سربازي يك گلوله ي سوختار شديد مي گذارد سر لوله. و همه داد مي زنند الله اكبر . و مي خوابند روي زمين. يعني اين ها تا حالا همين طور درميدان مانده اند؟ بگذاريد يك چيز جالب تر براي تان نقل كنم: بر طبق آخرين نتايج به دست آمده از كاوش هاي تاريخي و باستانشناسي از گذشته هاي بسيار دور انسان پي به هوش و توانايي هاي اين حشره ي به ظاهر كوچك و مزاحم برده بوده. چنان كه از همان زمان ها به تربيت آن همت گمارده و اجراي نمايش توسط اين حشره به يكي از تفريحات رايج در ميان اقوام مختلف و خاصه درباريان و شاهزادگان بدل شده است. حتا معلوم شده كه چيني ها پس از كشف باروت از آن براي مهيج تر شدن اين گونه نمايش ها استفاده كرده اند. بله آنچه در سيرك شپش ها از برابر ديدگان تان مي گذرد واقعيت دارد. پرورش دهندگان شپش ها كه اغلب به صورت سنتي و موروثي اين حرفه(هنر) را از پدران شان آموخته اند با دقت و مرارت بسيار به اين حشرات انجام كارهاي به نظر شگفت انگيز را مي آموزند و ساعت هاي بسياري از شبانه روز را ذره بين به دست روي ميزي خم مي شوند و بدقت حركات شپش ها را زير نظر مي گيرند و باصطلاح به آنها تمرين مي دهند . نتيجه آن كه در نمايش هاي سيرك شپش ها مي بينيم _ البته با ذره بين _ يك يا دو شپش ارابه اي را كه يك شپش ديگر روي آن جلوس كرده، حركت مي دهند. پس از آن نوبت به شپشي مي رسد كه دور ماكت آسيابي سنگي مي چرخد و ميله ي آسياب را حركت مي دهد. بعضي از مربيان خوش ذوق روي صحنه موانعي را مي چينند كه شپش ها از آنها بايد بگذرند. و بالاخره در درخشان ترين بخش برنامه ي سيرك، شپش ها ضامن فلاخن كوچكي را آزاد مي كنند كه مقداري باروت مشتعل در آن است و با پرتاب آن در قسمت ديگري از صحنه آتشي برپا مي شود. و شما خواب نمي بينيد. مي دانم كه هيچ وقت باور نمي كرديد حشره اي مانند شپش چنين توانايي هاي خارق العاده اي داشته باشد. توي ميدان استاد كلاس جهت يابي درس مي دهد و حالا اگر در شرايطي قرار گرفتيد كه از هيچ كدام از روش هاي جهت يابي يعني نه قطب نما نه خورشيد نه ستارگان ونه هيچ كدام ديگر نمي توانستيد استفاده كنيد و مثلاً وسط يك بيابان گم شده بوديد مي شود از روش هاي ويژه اي استفاده كرد كه يكيش جهت يابي از روي قبر مسلمانان است كه سر ِقبر فرد مسلمان رو به مشرق و پايينش به سمت مغرب است. صداي سوت. سوت ممتد. و يك نفر كه وسط ميدان پرچم زرد را تكان مي دهد. روي كه برگرداني جا نخور. پوزه هاي پهن. دراز. حدقه هاي بزرگ. پوست سياه. ولي روي دو پا. خبردار ايستاده. جادويي در كار نيست. مثلاً اعلام حمله ي شيميايي ست. داستان اوديسه وقتي... مي تواند در كار باشد؟ انسان اند ؛ خيلي هم انسان. تا پرچم سفيد را تكان ندهند وضع همين است. يعني واقعاً اين ها از صبح تا حالا در ميدان هستند؟
نه. صبح بعد از صبحگاه گرداني براي صبحگاه لشكر به سمت ميدان حركت كردند. آن يگان بدو رو حركت كند. يكـ دوـ سهـ گُُرپ. ايران من ايران من. اي هستي و اي جان من. قرباني خاكت منم. فرزند دل پاكت منم. و همه در جاي خود مستقر شدند. و صداي شيپور. سربازخانههه بايست. از جلو از رااااست **** (اين كلمه را كوبنده بخوانيد ). ميدان خبررر دار.
ـ پادگاااان دروود.
ـ درود اميـــر. صدا مي پيچد. تلاوتي چند از آيات قرآن مجيد. اَعوذُ بِاللهِ مِنَ الشَّيطانِ الرَّجيِم بِسمِ الله الرَّحمن الرَّحيم. اَلرَّحمن. دستوور. بسمه تعالي. دستور شماره ي 367 لشكر 21 حمزه آذربايجان. ماده ي يكم دستورات فرماندهي. بسمه تعالي. از فرمانده نيروي زميني ارتش جمهوري اسلامي ايران به فرماندهان يگان هاي تابعه. موضوع جيپ كا. ام. سلام عليكم. طي ماه هاي گذشته در چندين نوبت فرد يا افراد مجهول الهويه اي به سربازاني كه با خودرو جيپ كا. ام در محيط خارج از پادگان مشغول انجام مأموريت بوده اند نزديك شده و به بهانه ي اراز محبت و با استفاده از ترفندهاي مختلف در صدد فريب مشاراليهان برآمده و به ايشان مواد مخدر تعارف كرده اند كه همگي پس از مصرف مواد مذكور در دم به شهادت رسيده و افراد فوق الذكر كه در همان حوالي مراقب اوضاع بوده اند از فرصت استفاده نموده و خودروها را به سرقت برده اند. پس از انجام آزمايشات متعدد مشخص گرديد در مواد مصروفه به ميزان زيادي فضله ي موش و گربه موجود بوده است. لذا حسب الامر من بعد مقرر گردد پرسنلي كه به هر نحوي از انحاء در حفظ و مراقبت از اموال ارتش سهل انگاري مي نمايند به شديدترين وجه ممكن تنبيه و به دادگاه نظامي تحويل گردند. ماده ي دوم ترفيعات. ماده ي سوم تشويقات. ماده ي چهارم تنبيهات. سربازان وظيفه سهراب سپهري و سياوش قميشي به انگيزه ي قصور در امر نگهداري از بيت المال و اموال ارتش و نوشتن اشعار موهن و يادگاري بر روي ديوار اماكن پادگان علاوه بر جبران خسارات وارده و رنگ آميزي ديوار مذكور هر كدام به يك ماه اضافه خدمت تنبيه مي گردند. ماده ي پنجم نگهباني. طبق لوحه هاي نگهباني. ماده ي ششم آموزش. طبق برنامه ي ارسالي به يگان هاي تابعه. ماده ي هفتم برنامه ي غذايي. صبحانه پنير ناهار قورمه سبزي شام راگو. ماده ي هشتم فرازهايي از آيين نامه ي انضباطي نيروهاي مسلح. هرگونه شركت در فعاليت هاي سياسي در قالب احزاب و گروه ها و دستجات براي نيروهاي مسلح ممنوع مي باشد. يگان هاي مسلحـ به پرچم ـ پيششـ فنگ. پاااـ فنگ. به نيايش. سپاس بي كران خداوند يكتا را كه به ما هستي بخشيد از نعمت هاي بي شمار خويش بهره مند ساخت. ما سربازان كه براي حفظ استقلال و پاسداري از ميهن عزيزمان در اين محل گرد آمده ايم با دلي پاك روي به درگاه خدا آورده و از آستانش خواستاريم. خدايا ما را از سربازان و زمينه سازان ظهور حضرت مهدي عَجَّل الله تَعالي فَرجَهُ الشَّريف قرار ده. فكر مي كند اين چندمين بار است دو نفر جلوييش از اينجا مي گذرند؟ شب است. سرد است. از لباس ها معلوم است. خيلي سرد. ولي دور ميدان پر آدم. عده اي مي آيند. عده اي مي روند. و گردونه مي گردد. مي چرخد. وسط ميدان يك باغچه. چيزي نيست كه دورش طواف كنند. انبوه جمعيت تنگِ هم. پسر و دختر. هر چند نفر با هم. خيلي ها هم تنها. مثل همين جناب سروان. نمي شود تكان خورد. نمي شود راه رفت. اما مي خورند. مي روند. مثل مورچه. يا شپش. فرق نمي كند. و همين طور دور ميدان طواف مي كنند. اين دفعه چندمين بار است؟ شب نيست. سرد است. خيلي سرد. از چهره اش معلوم است. دور ميدان هيچ كس نيست. كف پياده رو پر از كاغذ. كناري ايستاده. تماشا مي كند. چه را؟ نمي داند. دست ها در جيب پالتو. پيپ گوشه ي لب دود مي كند. ولي سربازهاي سيگاري زيردستش را كه… اينجا كه پادگان نيست. فرق مي كند. اِفه ي نويسندگي ست. نگاه مي كند. به كجا؟ رو به روش تابلوي ميدان ولي عصر. آمين. مقام عالي شهدا را متعالي گردان. آمين. براي شادي روح شهداي جنگ تحميلي حمد و سوره قرائت مي نماييم. بِسمِ اللهِ الرَّحمنِ الرَّحيم. مالكِ يَومِ الدِّين. وَ لَم يولَد. به فرموده يك دقيقه راحت باش. بسم الله الرحمن الرحيم. وَلا تَحْسَبَنَّ الَّذين قُتِلوا في سَبيلِ اللهِ اَمواتا بَل اَحْيآء عِندَ رَبِّهِم يُرزَقُون. خدا را شاكرم و خوشحالم كه باز در ميان شما همرزمان و برادران گرامي هستم. ديروز بازديد داشتيم. و شما عزيزان مثل هميشه و هرروز از اين امتحان هم سربلند بيرون آمديد. ديشب خوتد شخص بازديد كننده ي محترم به من تلفن كرد. نمي دانيد ايشان با چه شوري از شما تعريف مي كردند. مي گفتند كه من در گزارش شفاهي ام به شخص فرمانده ي محترم ارتش گفتم كه سربازان شما تك تك شرح وظايف شان در جيب شان بود و فرماندهي محترم باورشان نمي شد. من واقعاً نمي دانم با چه زباني از زحمات و تلاش ها و هميت قسمتي شما افتخارآفرينان تشكر كنم. من بارها گفته ام افتخار مي كنم كه در اين لشكر با يك سري نيروهاي متعهد متدين متبحر متخصص متفكر متشخص متواضع مخلص مجاهد ُﻣ ﻣُ … سر و كار دارم. من هيچ وقت به خودم اجازه نمي دهم بگويم فرمانده مي گويم مسئول. من به قرباني اعتقاد دارم. خيلي هم سفت و سخت اعتقاد دارم. براي همين گفتم بعد از پايان عرايضم در ورودي ميدان گوسفند قرباني مي كنند و يگان ها به ترتيب از روي خون عبور مي كنند و دوباره دور مي زنند وارد ميدان مي شوند و براي بازديد آماده مي شوند. در بازديدي هم كه فردا داريم قرار است مقام مدعو محترم درباره ي بيوتروريسم چند دقيقه براي شما صحبت كنند. توجه داشته باشيد كه در مسائل امنيتي و دفاعي اين مبحث يكي از مهم ترين و بِروزترين روش هاي جنگ و غلبه بر طرف مقابل است كه يكي از مشهورترين و درعين حال پيچيده ترين نمونه هاي اين نوع جنگ و توطئه در كشور ما شيوع آبله مرغان ميان طيور مناطق روستايي از صد سال پيش به اين طرف است. فقط يادتان باشد كه در اسلام تا زماني كه سرباز پياده با پاي خودش جايي را لمس نكند فتح صورت نگرفته. تكون نخور. با تو ام. اون افسر وظيفه اون ته. دو دقيقه نمي توني خبردار وايسي؟ بذار يك نكته اي را بهتون بگم. در همين جنگ اخير آمريكا و عراق. رفتند تحقيق كردند بينند علت شكست ارتش عراق چي بوده. مي دانيد به چه نتيجه اي رسيدند؟ ضعف آموزش افسران وظيفه در ارتش عراق. نكته ي ديگر اين كه به من گزارش هايي دادند در مورد رفتار چند تا سرباز بي نظم بي خانواده ي بي شعور بي فرهنگ بي عقل بي… كه در شهر رفتار ناشايست داشته اند. من فقط همين قدر بگويم همان سرباز فكر كند در شهر خودش هست و يكي مثل خودش مزاحم ناموسش مي شود. چه حالي بهش دست مي دهد؟ از اين به بعد آقايان فرماندهان گوش هاشان را باز كنند هيچ سربازي به هيچ عنوان حق رفتن به مرخصي داخل شهر را ندارد. اصلاً معني ندارد در ارتش سرباز برود داخل شهر. بعله. فقط هر چند ماه يك بار چند روز مرخصي بايد بدهند برود خانواده اش را ببيند بيايد. تازه آن هم بايد تا پاي پله ي اتو بوس كنترل شود. **** يعني همين. والسلام عليكم و رحمه الله و بركاته. در اينجا براي اين كه از درگيري و نزاع احتمالي فرماندهان و ديگر پرسنل جلوگيري كنيم قسمت مربوط به قرباني كردن گوسفند را شرح نمي دهيم و بخصوص حرفي از جنين داخل شكم گوسفند و كله پاچه و پوست آن به ميان نمي آوريم.
آن تانك حركت كند. تانك حركت مي‌كند. پيش مي آيد. پيش‌تر. مواظب باش. كتاب را ببند خوانند


http://www.khabgard.com/bsa/
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
نويسنده: پيمان اسماعيلي

ركوئيم

زن جلوي آينه نشسته و موهايش را شانه ميزند. مرد از توي كتابخانه كتابي بر ميدارد و روي تخت خواب دراز ميكشد. كتاب را باز ميكند و پاهايش را روي هم مي اندازد.زن شانه را روي پوست سرش فشار ميدهد و ميگويد: فكر نميكنم امشب بشود خوابيد.
مرد زير چشمي به زن نگاه ميكند و زير لب ميگويد: چرا امشب نميشود خوابيد؟
: نميشنوي چه سر و صدايي راه انداخته اند؟
مرد سرش را تكان ميدهد و ساكت ميماند. بچه اي در اتاق خواب را باز ميكند و خودش را توي بغل زن مي اندازد. صداهايي از گلويش بيرون مي آيد كه نميشود فهميد. زن دستش را روي سر بچه ميكشد و خيلي آهسته ميگويد: عزيزم چرا بيدار شدي؟
بچه سرش را به دو طرف تكان ميدهد و صداهاي نامفهومي از خودش در مي آورد.
: شايد از چيزي ترسيده.
زن دستش را روي چشمهاي ريز و سر بزرگ بچه ميكشد: چيزي شده؟ از چيزي ترسيدي؟
بچه سرش را محكم تر فشار ميدهد توي بغل زن.
مرد كتاب را ميبندد و دستش را به طرف بچه دراز ميكند: بيا. بيا پيش پدر. مرد كه از چيزي نميترسد.
بچه سرش را بلند ميكند و به مرد خيره ميشود. آب دهانش از گوشه لبش روي لباسش ميريزد.
: شايد از سر وصداي اينها بيدار شده؟
: صدايشان كه خيلي هم بلند نيست.
زن سر بچه را نوازش ميكند و ميگويد: بلند نيست؟ صداي تلوزيونشان را نميشنوي؟
: بيا. بيا اينجا.
بچه از توي بغل زن بيرون مي آيد و تلو تلو خوران ميرود طرف مرد. سرش كمي به عقب خم شده و دهانش نيمه باز است.
مرد از توي كشوي كنار تخت دستمالي بيرون ميكشد و آب دهان بچه را از روي صورت و لباسش پاك ميكند.
بعد هم بچه را توي بغلش ميگيرد. بچه دستش را روي صورت مرد ميگذارد و ته ريش دو روزه مرد را ميمالد.
: نكن. نكن.
: بايد برود بخوابد.
مرد پيشاني بچه را ميمالد و ميگويد: شنيدي كه. وقت خواب است. بايد بروي توي تخت خودت.
بچه چشمهاي ريزش را به مرد ميدوزد و ساكت ميماند.
: شنيدي كه چه گفتم. بايد بروي توي اتاق خودت.
بچه خودش را از توي بغل مرد بيرون ميكشد و جيغ بلندي ميزند. زن از روي صندلي بلند ميشود زير بازوهاي بچه را ميگيرد: عزيزم ماهم ميخواهيم بخوابيم. الان وقت خواب است.
بچه خودش را روي زمين مي اندازد و بلند جيغ ميكشد.
مرد از روي تخت بلند ميشود و بچه را بغل ميكند: امشب چه مرگش شده؟
: جلوي بچه اين طوري حرف نزن.
: خوب چرا اين طوري شده؟
زن صورت بچه را ميبوسد و موهايش را نوازش ميكند: بايد بخوابي عزيزم. ما هم ميخواهيم بخوابيم.
بچه سرش را تكيه ميدهد به شانه مرد. سر بزرگش به كناري خم ميشود و ساكت ميماند. مرد سر بچه را جابه جا ميكند و از اتاق بيرون ميرود. زن دوباره مينشيند جلوي آينه. رژ لب قرمزي را بر ميدارد و روي لبهايش ميكشد.رنگ لبش كم كم بر ميكردد و سرخ ميشود.بعد هم لبها را به هم ميمالد.
صداي تلوزيون خانه كناري را كاملا ميتواند بشنود.براي يك لحظه تصميم ميگيرد كه بلند شود و با مشت محكم به ديوار بكوبد اما پشيمان ميشود. پيش خودش فكر ميكند كه زندگي كردن توي آپارتمانهايي با ديوارهايي به اين نازكي چقدر سخت است.
: خوابيد؟
: فعلا كه چشمهايش را بسته.
مرد روي تخت دراز ميكشد و كتابش را باز ميكند.
: يعني نخوابيد؟
: چرا خوابيد. حالا چند لحظه اجازه ميدهي؟
بعد دوباره سرش ميرود توي كتاب. زن مدادش را بر ميدارد و خط قرمزي دور لبش ميكشد.
: مثل اينكه جشن گرفته اند. انگار نه انگار كه توي بقيه خانه ها هم آدم هست.
: بايد يك طوري حاليش كرد كه اول در بزند.
: كي را حالي كرد؟
: بچه را ميگويم.
: تو خيلي سخت ميگيري.
: يعني چه سخت ميگيري؟ ميداني چند سالش است؟
:خوب با اين وضعيتي كه...
: در زدن را كه ميشود ياد گرفت. چه ربطي به وضعيتش دارد.
: گفتم اين طوري حرف نزن.
زن مدادش را روي ميز ميگذارد و چشمهايش را ميبندد.مرد روي تخت جا به جا ميشود و زير چشمي به زن نگاه ميكند.
صداي خنديدن مرد همسايه را از پشت ديوار ميشود شنيد. زن سرش را بالا ميگيرد و به مرد نگاه ميكند.
: ميشنوي؟ حالا نوبت خودش است!
: مرد سرش را تكان ميدهد.
: بايد رعايت كنند. اين ديگر چه وضعي است!
زن از سر جايش بلند ميشود و ميرود كنار ديوار. دستش را مشت ميكند و بالا مي آورد. اما روي ديوار نميكوبد.
: آهنگ هم گذاشته اند.
: خوب؟
: فكر ميكنم دارند ميرقصند. صداي دست زدن مي آيد.
: الان چه وقت رقصيدن است؟ اين موقع شب.
: خودت بيا گوش كن.
مرد كتاب را روي پاهايش مي گذارد ساكت ميماند.
: صداي آهنگشان كه مي آيد.
: خوب گوش كن. صداي دست زدن هم مي آيد.
: اين صدا مال خود آهنگ است. آنها نيستند.
: نه. ربطي به آهنگ ندارد. خوب گوش كن. خودشانند.
: مرد سرش را تكان ميدهد و كتابش را بلند ميكند.
: شايد مهماني دارند.
: نه. مهمان ندارند.
: تو از كجا ميداني؟
: ميدانم. تنها هستند.
: مرد پوزخندي ميزند و ميگويد: خوب. خوش باشند.
زن بر ميگردد و سر جايش رو به روي آينه مينشيند. فكر ميكند كه لبهايش را زيادي قرمز كرده. دستمالي برميدارد و روي لبهايش ميكشد.
: خيلي خوب است كه هنوز حوصله اين كارها را دارند.
: اين كارها ربطي به حوصله ندارد. يك جور ولنگاري است.
: اينكه آدم توي خانه خودش برقصد ولنگاري است؟
: حالا كي گفته كه دارند ميرقصند؟
: مگر صداي دست...
: دست زدن چه ربطي به رقصيدن دارد؟
: خوب بيخود كه دست نميزنند.
مرد سرش را تكان ميدهد و كتابش را ميبندد. خميازه بلندي ميكشد و بدنش را كش ميدهد. روي تخت چرخي ميزند و صورتش را روي متكا فشار ميدهد.
: صداي آهنگشان قطع شد.
مرد سرش را از روي متكا بلند ميكند و به ديوار نگاه ميكند.
: اين چه طرز خنديدن است. چرا اين قدر بلند ميخندند.
زن وسايل آرايشش را جمع ميكند گوشه ميز. از بين آنها سايه تيره رنگي را بر ميدارد و روي پلكهايش ميكشد.
: اين جور زندگي كردن هم خوب است.
: چه جور زندگي كردن؟ اينكه نيمه شب مجلس رقص راه بيندازي؟
: منظورم اين نبود.
: پس منظورت چه بود؟
: ما حتي با هم حرف هم نميتوانيم بزنيم.
: مرد ساكت ميماند. بعد از چند لحظه خيلي آهسته ميگويد: هر كسي مشكلات خودش را دارد. همينها هم كم مشكل ندارند.
زن سرش را تكان ميدهد و با دست موهايش را ميمالد.
صداي كوبيدن چيزي به ديوار اتاق مي آيد. چند بار پشت سر هم. زن به ديوار اتاق نگاه ميكند. دوباره از سرجايش بلند ميشود و گوشش را به ديوار ميچسباند.
: چرا گوشت را به ديوار چسباندي؟
: چيزي به ديوار آويزان كردند. دارند جايش را درست ميكنند.
مرد از روي تخت بلند ميشود و ميرود كنار پنجره. از توي پنجره به تيرهاي چراغ برق نگاه ميكند و بته هاي كم پشتي كه پاي آنها كاشته اند.
: توي اين اتاق هم بايد عكسي ، چيزي آويزان كنيم. خيلي خالي است.
: عكس زنش است.
: تو از كجا فهميدي؟
: دارد به زنش ميگويد كه توي عكس خيلي خوب افتاده.
: تو همه اينها را شنيدي؟
: راحت ميشود شنيد. خيلي بلند حرف ميزنند.
زن برميگردد و روبه روي آينه مي ايستد. دستش را بين موهايش ميبرد و آنها را بالا ميگيرد. به ريشه موهايش نگاه ميكند و تارهايي كه سفيد شده اند.
: دارند زياد تر ميشوند.
: چي زياد ميشود؟
: موهاي سفيدم را ميگويم. زياد تر شده اند.
: اين چيزها ارثي است.
زن سرش را تكان ميدهد و به مرد نگاه ميكند.
: مطمئني خوابيده؟ دوباره بيدار نشود؟
: گفتم كه. خوابيد.
زن دوباره رژ قرمز رنگ را بر ميدارد و روي لبهايش ميكشد. توي آينه لبهايش به سياهي ميزنند.
مرد كشوي كنار تخت را بيرون ميكشد و تويش را ميگردد. لباسها را كنار ميزند و از زير آنها آلبوم عكسي را در مي آورد. آلبوم را باز ميكند و به عكسها نگاه ميكند. كمي كه ميگردد انگشتش را زير يكي از عكسها مي اندازد و آن را بيرون ميكشد.
: همين خوب است. همين را ميدهيم قاب كنند.
: كدام؟ ببينم.
مرد عكس را بالا ميگيرد. توي عكس دستهايش را دور كمر زن حلقه كرده و سرش را هم گذاشته روي شانه اش. زن هم با پهناي صورتش توي دوربين خنديده.
: خوب است. همين را بده قاب كنند.
مرد عكس را روي كمد ميگذارد و روي تخت دراز ميكشد. به زن نگاه ميكند كه موهاي سفيدش را يكي يكي ميگيرد و توي صورتش ميكشد.
صداي خنديدن زن و مرد همسايه بلند ميشود. صداي زن بيشتر به جيغ زدن شبيه است تا خنديدن.
زن از سر جايش ميپرد و گوشش را به ديوار ميچسباند. مرد هم از سر جايش نيم خيز ميشود و به زن نگاه ميكند.
: معلوم نيست چه كار دارند ميكنند. فقط صداي خنديدن مي آيد.
: شايد مست كرده اند. وگرنه اين موقع شب...
: حالا هر كسي كه خنديد يعني مست كرده؟
: منظورم اين نبود. به نظر من اين كارها آنهم اين موقع شب غير طبيعي است.
: كجايش غير طبيعي است.؟ اينكه با هم خوشند غير طبيعي است؟
مرد سرش را تكان ميدهد و ميگويد: من اصلا نميفهمم تو چه ميخواهي. تا همين چند دقيقه پيش از دستشان كلافه بودي.
زن با دست به مرد اشاره ميكند كه ساكت باشد. چند لحظه بعد ميگويد: ماشينش را گذاشته تعميرگاه. همين امروز صبح.
: آن ماشين يك روز در ميان بايد برود تعميرگاه.
: زن سرش را از ديوار جدا ميكند و به مرد نگاه ميكند: چه فوشهايي ميدهد.
: به كي فوش ميدهد؟
: به تعمير كار ماشينش.
بعد دوباره گوشش را به ديوار ميچسباند.
: يك جايي قرار است بروند كه نمي فهمم.
: مسافرت؟
: نميدانم. فكر ميكنم. اما نميفهمم كجا را ميگويد.
مرد از سر جايش بلند ميشود و كنار زن مي ايستد. بعد گوشش را خيلي آرام به ديوار ميچسباند.
: فكر نميكنم بخواهند بروند مسافرت. اين جايي كه ميگويد توي تركيه است.
: ميگويد يكي دو ميليون كافي است.
: ولي باز هم فكر نميكنم براي مسافرت باشد. آنجا خيلي گران تر از اين حرفهاست.
: ولي بايد جاي قشنگي باشد.
: يكي از همكارها رفته.
: شايد بشود ما هم برويم.
: پول زيادي ميخواهد.
: اسم كي را گفت؟
: نفهميدم. شايد رئيسي چيزي باشد.
: حالا چرا دارد ميخندد؟
:حتما يك چيزي هست بين خودشان.
: ديدي گفتم. ميخواهند بروند مسافرت.
: ولي با اين پولي كه كنار گذاشته اند بايد بروند گدايي. خيلي كم است.
: ولي باز هم خوب است كه ميخواهند بروند. همينش هم خوب است.
: مسافرت را بايد سبك رفت. اينهمه آشغال ميخواهند بار خودشان كنند؟
: اين چيز ها را بايد برد. دست خالي كه نميشود.
: دست خالي يعني چه؟ اينهايي كه ميگويد بار اضافي ست.
: عجب آهنگ قشنگي.
مرد دستش را روي بازوي زن ميكشد و كمي فشار ميدهد.
: خودمان نوارش را داريم.
: همين آهنگ را؟
: خودم خريدم. چند ماه پيش.
: من كه چيزي نديدم.
: تو خوشت نيامد. بايد بين نوارها باشد.
: من اصلا يادم نمي آيد تو از اين نوارها خريده باشي.
: ميخواهي همين الان پيدايش كنم؟
زن ريز ميخندد و با پشت دست به صورت مرد ميكوبد.
: نميخواهد. همان فردا پيدايش كن.
: چند ستاره گفت؟
: پنج ستاره. حتما هتل خيلي خوبي است.
: ولي اين پول كم است. فقط خرج هتل را حساب كني بيشتر از اين حرفها ميشود.
: خوب حتما فكرش را كرده اند.
: تازه زمين گلف هم دارد.
: حالا زمين گلف ميخواهند چه كار.
: شرط ميبندم كه توپ گلف را فقط توي فيلمها ديده اند.
: بايد يك جاي ارزان تر پيدا كنند. زمين گلف هم نداشت ، نداشت.
: گفت تا چند ماه ديگر؟
: فكر ميكنم گفت دو ماه.
: پس ميشود اول ارديبهشت.
: توي بهار بايد خيلي قشنگ باشد.
زن دست مرد را توي مشتش ميگيرد و فشار ميدهد. مرد لبخندي ميزند و بازوي زن را بيشتر فشار ميدهد. زن سرش را روي شانه مرد ميگذارد و آرام ميگويد: يك قاب عكس براي اتاقي به اين اندازه كم است. بايد تابلويي ، چيزي بخريم.
مرد سرش را تكان ميدهد.
: ميشود روي همين ديوار روبه رو آويزانش كرد.
: پس قاب عكس را كجا بزنيم؟
: روي ديوار بالاي تخت. آنجا بهتر است.
: آهنگشان را عوض كردند.
زن و مرد دوباره گوششان را به ديوار ميچسبانند.

مرد همسايه خودش را روي مبل مي اندازد و ميگويد: فقط بايد اين پروژه را زود تمام كنم. تمام نكرده برويم دردسر ساز ميشود.
: زن همسايه خودش را روي پاهاي مرد مي اندازد و ميگويد: مثلا ميخواهد چه كار كند؟ فكرش را هم نكن.
مرد همسايه زير گلوي زن را قلقلك ميدهد. زن پاهايش را ميكشد توي شكمش و بلند ميخندد.
: كاري كه نميتواند بكند.
: تو خيلي رعايت مردم را ميكني.
: آدم بد قلقي ست.
: خوب حالا يعني چه؟
: مرد همسايه با كف دست آرام روي پشت زن ميزند و ميخندد.
: من درستش ميكنم.
بعد خميازه بلندي ميكشد و ادامه ميدهد: ميگفت چسبيده به دريا. از پنجره اتاقهايش ميشود پريد توي آب.

زن گوشش را محكم تر به ديوار ميچسباند و ميگويد: عجب جايي ست!
مرد به لبهاي قرمز زن نگاه ميكند و آرام ميگويد: تركيه هتلهاي خيلي خوبي دارد.
: شايد بشود ما هم برويم. فكرش را كرده اي؟

: اين نوار را عوض كن. زيادي تند است.
: اگر از روي پاهاي من بلند شوي عوضش ميكنم.
زن همسايه ميخندد و بدنش را از روي پاهاي مرد كنار ميكشد.

زن ميگويد: به نظر من هم زيادي تند بود.
: نه ، قشنگ بود.

: ايكاش خواهرم هم ميتوانست بيايد. خيلي حيف شد.
مرد همسايه نوار توي ضبط را عوض ميكند. صداي فلوت ميپيچد توي فضاي اتاق.
: آدم بچه دار همين است ديگر. اختيارش دست بچه است.
: اين بچه بيچاره هم گير افتاده. از صبح تا شب بايد درس بخواند.
: خدا را هم بايد شكر كنند.
بعد با دست به ديوار اتاق خواب اشاره ميكند.
: اگر وضع اين بيچاره ها را داشتند ميخواستند چكار كنند؟
: وضع اينها كه خيلي خاص است.
: خاص بودنش را نميدانم. ولي با يك بچه عقب افتاده اصلا نميشود زندگي كرد.
: ممكن است خوب شود.
: اين جور بچه ها خوب شدني نيستند.

زن يك دستش را روي ديوار ميگذارد و به مرد نگاه ميكند.
: در باره كي حرف ميزنند؟
مرد ساكت ميماند و حرفي نميزند.

: زندگيشان حرام است. زندگي نميكنند بيچاره ها.
: خوب بچه شان است.
: اين جور بچه ها زود تر راحت شوند به نفعشان است.
: يعني چه به نفعشان است؟
: هم به نفع خودشان هم به نفع پدر مادرشان.
: كسي دلش نمي آيد در مورد بچه اش اين طوري فكر كند. حالا هر چقدر هم عقب مانده باشد.
: من اگر به جايشان بودم خودم يك جوري راحتش ميكردم.
: تو هيچوقت اين كار را نمي كردي.
: آخر زنده بماند كه چه كار كند؟
: خيلي بي رحمي.
مرد همسايه بلند ميخندد. سر زن را توي بغلش ميگيرد و ميگويد: خودت فكرش را بكن ! ببين چه زندگي اي دارند.

زن سرش را از ديوار جدا ميكند و دستش را روي دهانش ميگذارد.
مرد كف دستهايش را به ديوار فشار ميدهد و صداي نفسهاي سنگين زن را ميشنود. بعد چند قدم از ديوار دور ميشود و به در اتاق خواب نگاه ميكند.
زن خودش را از ديوار ميكند و به طرف اتاق بچه ميدود. روي بدن بچه خم ميشود و صورتش را ميبوسد. بعد كنار بچه روي تخت دراز ميكشد و پاهايش را توي سينه جمع ميكند.
مرد كتابش را از روي تخت بر ميدارد و توي كتابخانه ميگذارد. براي چند لحظه به تيرهاي چراغ برق بيرون از پنجره خيره ميماند. بعد دستهايش را مشت ميكند و محكم به ديوار ميكوبد. چند بار پشت سر هم به ديوار ميكوبد.

http://www.khabgard.com/bsa/stories/?id=581664045
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
نويسنده: آذردخت بهرامی

برگزيده‌ی دوم هيات داوران

شب‎هاي چهارشنبه!

نامه را لاي آلبوم مي‎گذارم، تقريباً مطمئنم تا ايشان تشريف مي‎برند دوش‎ بگيرند، جنابعالي البته پس از بازكردن كشوها و بررسي مارك لوازم‎آرايش و عطر و اسپري‎هاي من، و ديدن كشوي لباس‎زيرهايم و حتي بررسي سايز و مدل آن‎ها، يكراست مي‎رويد سراغ قفسه‌ي آلبوم‎ها و مسلماً همين آلبوم را از ميان آلبوم‎هاي ديگر انتخاب خواهيد كرد، چون از همه‌ي آلبو‎م‎ها ضخيم‎تر است و غير از آلبوم عروسي، تنها آلبوم مشترك پس از ازدواجمان است. تعجب نكنيد، من عادتم بوده و هست، جوراب‎ها و لباس‎زيرهايم را جيني از بازار مي‎خرم؛ و اين كار هيچ ربطي به عاشق شما ندارد. او در اين چهارده سال حتي يك جوراب هم برايم نخريده! و اصلاً نمي‎داند آن را از كجا بايد خريد و يا حتي نمي‎داند جوراب زنانه چند نوع دارد؟ و اين موضوع در مورد لوازم آرايش و لوازم زينتي و خيلي چيزهاي ديگر هم صدق مي‎كند. داشتم مي‎گفتم، پس از بررسي كشوي لباس‎زيرهايم، براي ارضاي كمي از كنجكاوي‎هايتان ضخيم‎ترين آلبوم را ورق خواهيد زد تا بدانيد ما كجاها رفته‎ايم و چه مراسمي را جشن گرفته‎ايم و در مهماني‎ها سر و وضع بنده چگونه بوده، چه پوشيده‎ام و چگونه آرايش كرده‎ام. لابد دوست‎داريد بدانيد امشب چه مي‎پوشم؟ اگر به آخرين صفحه‌ي آلبوم نگاهي بيندازيد، عكسي دسته‎جمعي از يك مهماني رسمي مي‌بينيد. امشب مي‌خواهم همان لباس يقه‎باز را بپوشم. به نظر خودم دكلته به من بيشتر مي‎آيد. سرويس‌ام هم همان است كه در عكس مي‎بينيد، اما موهايم را شينيون كرده‎ام و فرق هفت‎ـ‎هشت باز كرده‎ام و سنجاق‎هايي از رز نقره‎اي صدفي در موهايم كاشته‎ام. آلبوم‎ها را خوب ديديد؟ ديديد در عكس‎ها چه ژست‎هايي گرفته‎ايم، در كدام مناسبت‎ها كنار هم نشسته‎ايم و در كدام عكس‎ها دور از هم ايستاده‎ايم؟ البته اين را هم بايد اضافه كنم كه تنها شما نيستيد كه به آلبوم‎ها اهميت مي‎دهيد، ايشان هم خيلي اوقات با آلبوم‎ها حال مي‎كنند. درواقع هروقت از چيزي ناراحت مي‎شوند، يا قهركردن‎مان كه دو روز بيشتر مي‎شود، سروقت آلبوم‎ها مي‎روند. خب اگر خوشحال مي‎شويد بايد اضافه كنم كه بله ما هم مثل همه‌ي زن و شوهر‎هاي ديگر قهر مي‎كنيم؛ و جر و بحث مي‎كنيم و گاهي ظرف‎ها را طرف هم پرت مي‎كنيم. در اتاق پذيرايي، آن تابلو گچي كه از ظروف شكسته درست شده توجه‎تان را جلب نكرد؟ خصوصيت آن تابلو اين است كه شما در نگاه اول فكر مي‎كنيد تمام آن ظرف‎ها كامل‎اند و نيمه‌ي پنهان آن‎ها در دل ديوار است؛‌ اما با نگاهي ديگر،‌ مي‎فهميد كه ظرف‎ها كامل نيستند و فقط لبه‌ي باريكي از آن‎ها در دل ديوار و پنهان مانده‎است. جدا از اين خصوصيت تابلو، بايد بگويم تك‌تك آن ظرف‎ها، كاسه‎هاي سفالي و بشقاب‎هاي سراميكي و فنجان و نعلبكي‎هاي چيني و گيلاس‎ها و بستني‎خوري‎هاي كريستالي هستند كه بنده طرف شوهرم پرت كرده‎ام؛ تازه اگر دقت كنيد،‌ تكه‎هاي خرد وخاكشير شده‌ي شمعدان‎هاي نازنينم هم به ‎چشم مي‎خورند. نام آن تابلو را «خيانت» گذاشته‎ام؛ چون هر بار كه احساس كرده‎ام شوهرم به من خيانت كرده يكي از آنها را شكسته‎ام. حتي يك بار خواستم قلكم را هم بشكنم. همان قلكي كه غروب‎ها، براي خريدنش با هم تا مغازه‌ي سفا‎ل‎فروشي پياده مي‎رفتيم و مي‎ديديم دير رسيده‎ايم و صاحب بداخلاقش مغازه را مثلاً بسته. يكي دو بار هم با صاحب‎مغازه دعوايم شده‎بود،‌ درست سرِ ساعت هفت تصميم مي‎گرفت مغازه را تعطيل كند و با اين كه تا بساطش را جمع كند و داخل مغازه ببرد، دو ساعتي طول مي‎كشيد، اما حاضر نبود آن قلك كذايي را به ما بفروشد و مهرداد شاكي مي‎شد كه چرا با او بحث مي‎كنم. مي‎دانيد او اصولاً دوست ندارد من با هيچ مردي دعوا كنم. خيال داشتم قلك را هم بشكنم و به تابلو اضافه كنم. مي‎دانيد كه من هنرمند نيستم و آن تابلو را فقط از روي غريزه‎ام درست كرده‎ام و ديگر خيال ندارم چنين تجربه‌اي را تكرار كنم و همانطور كه ملاحظه مي‎كنيد، تابلو ديگر جايي براي نصب حتي يك فنجان شكسته هم ندارد و فردا اگر احساسم حكم كند، ناچارم تابلوي جديدي شروع كنم. راستي آن اولين عكس را زياد جدي نگيريد. درست است كه هر دو كنار هم نشسته‎ايم و هر دو مي‎خنديم. خنده كه چه عرض كنم، غش كرده‎ايم. اما مطمئن باشيد فقط خودمان مي‎دانستيم بي‎خودي مي‎خنديم. پدرام يكي از بچه‎هاي دانشگاهمان كه حالا عكاس فيلم است، مقابل‎مان ايستاده بود و گفته بود بخنديد و ما مانده بوديم به چه بخنديم؟ و بعد، از همان موضوع خنده‎مان گرفت. به خودمان و بقيه خنديده‎بوديم. همه تا آن موقع حدس‎هايي زده‎بودند و ما خودمان آخرين كساني بوديم كه نوع رابطه‎مان را كشف كرديم و علاقه‎مان را به هم. عكس پاييني‎اش، مربوط به سيزده‎بدر همان سال است كه با بچه‎هاي دانشگاه دسته‎جمعي رفته‎بوديم كوه. به خاطر او رفته بودم، همينطوري؛ فقط دلم مي‎خواست ببينمش. خودم نمي‎دانستم چرا، چون همان‎موقع هم با دو سه تا از پسرهاي دانشگاهمان دوست بودم و حتي با يكي‎شان صحبت‎هايمان جدي شده‎بود. لابد برايتان پيش آمده، هرچه باشد شما هم زنيد؛ شما بايد منظورم را بهتر بفهميد. به هر حال سرِ قرار نيامد. بقيه كه آمدند، شهاب ماشين را روشن كرد. خجالت مي‎كشيدم بگويم مهرداد هنوز نيامده‎. پروين گفت رفته دفتر. باور نكردم. مهرداد و دفتر ـ روزِ ‌تعطيل ـ آن هم سيزده بدر! گفتند رفته‎ اضافه‎كاري. گفتند دارند ويژه‎نامه درمي‎آورند. گفتند عصر مي‎آيد. راستش اول كمي شك كردم. روز تعطيل، او با آن همكار پتياره‎اش، تنها توي دفتر روزنامه. خب خيلي جالب توجه بود، جان مي‎داد براي شايعه‎پراكني‎هاي من! به خودم بود برمي‎گشتم؛‌ ترسيدم همه بفهمند به خاطر مهرداد آمده‎ام. تصميم گرفتم به او و اينكه در آن لحظه داشت چه مي‎كرد، فكر نكنم. بچه‎ها آن بالاها دشتي كشف كرده‎بودند كه از صبح تا عصر،‌ فقط يكي دو عابر از آنجا مي‎گذشت كه آن‎ها هم كوهنوردان حرفه‌اي بودند كه فقط از راه‎هاي بكر و خلوت مي‎رفتند؛‌ من اولين بار بود كه مي‎رفتم. به دشت اختصاصي خودمان كه رسيديم، بهمن يك دسته گل خودرو برايم چيد و با احترامات فائقه به من تقديم كرد. بهمن هم از بچه‎هاي رشته ارتباطات بود. دلم مي‎خواست دسته گل را جلو رويش پرت كنم توي رودخانه. ولي با خنده و مسخره‎بازي دسته گل‎ را گرفتم. سيروس هم نمي‎دانم اين صحنه را ديد يا نه، چون چند لحظه بعد او هم دسته گلي برايم چيد؛ مسخره‎تر از اين نمي‎شد. اما مهرداد زودتر از آن كه فكرش را بكنم آمد، با استاد فرهي هم آمد. مي‎شناسيدش كه؟ تنها استاد مسلم رشته‌ي ارتباطات بين‎الملل و صاحب‎امتياز و مديرمسئول روزنامه‌ي مستقل صبح فردا و محبوب‎ترين استاد دانشگاه. با استاد كه آمدند، فهميدم در دفتر تنها نبوده. نگذاشتم بفهمد از آمدنش چقدر خوشحالم. پسرها يك پياز را آن دورها گذاشته‎بودند تا با سنگ هدفگيري كنند. نوبت سيروس و بهمن شده‎بود، اما جلو استاد فرهي خجالت مي‎كشيدند. استاد فرهي هم پنج سنگ جمع كرد و آمد در جايگاه ايستاد و هدفگيري كرد. چهار تا از سنگ‎ها به هدف خورد. سيروس و بهمن هم هر كدام سه سنگ به هدف زدند. نوبت من شده بود. پياز از ضربه‌ي سنگ‎ها آبلمبو شده‎بود. من اما محض رضاي خدا حتي يك بار هم نتوانستم بزنمش. مهم هم نبود، چون او بازي نمي‎كرد. زير سايه‌ي درختي دراز كشيده بود. هزار فكر به سرم زد. گفتم لابد توي دفتر جلو استاد فرهي با آن «پتياره» حرفش شده و زودتر آمده‎، استاد هم نخواسته او را با آن حالش تنها بگذارد، با او آمده. خب البته اين فكر درست نبود. چون بعدها راجع به آن روز با هم صحبت كرديم و او گفت از اينكه ديده من با پسرهاي ديگر سرگرم بازي و درواقع مسخره‎بازي‎ام، ناراحت شده و رفته گوشه‎اي دراز كشيده. خب من هم از اينكه در بازيِ ما شركت نمي‎كرد، حرصم درآمده بود؛ اين بود كه آن پياز لهيده را از شاخه‌ي درختي آويزان كردم و رفتم سراغش و آنقدر سربه‎سرش گذاشتم تا بلند شد و آمد پيش ما. اگر دقت كنيد، عكسِ‌پاييني، من هستم با شاخه‌ي درخت و آن پياز لهيده؛ آن هم كه دراز كشيده، لابد خيلي بهتر از من مي‎شناسيدش. همان روز بود كه براي اولين بار آمد خانه‎مان. به مادرم گفته بودم بعد از ناهار ـ دو، سه ـ مي‎آيم. نشان به آن نشان كه بعد از كوه رفتيم سينما، شام هم كباب خورديم: كنار خيابان،‌ لبِ‌ جو. راستي اگر شما بوديد حاضر مي‎شديد لب جو، نان داغ با كباب داغ بخوريد؟ ما ولي خورديم، دولُپي هم خورديم، خيلي هم بِهِمان چسبيد. مهران اما توي ماشين نشست؛ مي‎ترسيد شاگردانش ببينند. از بچه‎هاي دانشگاه فقط مهران تدريس مي‎كرد. استاد هم همان اول، پاي كوه از ما جدا شد. خانه كه برگشتم ساعت يازده شب بود. مهرداد و شهاب و پروين هم آمدند خانه‎مان، شفاعت. مهرداد كه نمي‎خواست بيايد؛ شهاب و پروين راضي‎اش كردند. يكراست رفتيم اتاق من. مامان و بابا هم آمدند. مامان كه رفت چاي بريزد، بابا هم به بهانه‌ي آوردن زيرسيگاري از اتاق خارج شد. بعد مهرداد و شهاب بلند شدند و گشتي در اتاقم زدند و مثل همه‌ي‌ خبرنگارهاي ديگر، همه‌ي‌ جزئيات اتاقم را زيرورو كردند. نام كفش‎هايم را خواندند؛ آن موقع هر بيست و سه جفت كفشم اسم داشتند: كفش پياده‎روي، كفش پياده‎روي زيرباران، كفش پاشنه تخم‎سگي، چكمه‌ي آب حوض‎كشي، كوهنوردي، چلاغم كن ولي قدم را بلند كن، و بالاخره كفش خودكشي! بقيه‎اش يادم نيست. البته شما كه غريبه نيستيد، من فقط قبل از ازدواج در آنِ واحد بيست و سه جفت كفش داشتم. اين آقا مهرداد شما، اصلاً به فكرش نمي‎رسد آدم بايد كفشش را براساس لباسي كه پوشيده عوض كند. پانل اتاقم را هم ديدند و كولاژ كاغذهاي آدامس و شكلات را. روي تختم هم دراز كشيدند تا پوستر چسبيده به سقف را هم ببينند. وقتي هم پوسترِ زير فرش را ديدند، براي آن زن نيمه‎برهنه سوت كشيدند. آنها در ضمن با بدجنسي همه‌ي ديوار‎نويسي‎هايم را خواندند. فقط آن موقع بود كه حال مهرداد طبيعي شد،‌ وگرنه جلو مامان و بابا،‌ تمام مدت سرش پايين بود و سيگار مي‎كشيد. فكر‎كنم به شهاب كه مسببِ اصليِ حضورش در خانه‌ي ما بود فحش مي‎داد. فحش‎هايي مربوط به بستگان نسبي،‌ آن هم از نوع اُناث؛ منظورم فحش‎هايي مثل bastard و يا حتي cuckold است. اگر هنوز زبان انگليسي‏تان قوي نيست،‌ پيشنهاد مي‎كنم هر چه زودتر برويد در يك آموزشگاه نامنويسي كنيد. البته اگر مي‎خواهيد توجه‎ش را جلب كنيد، يا حتي حسادتش را برانگيزيد. يادم هست همان وقت‎ها، قبل از ازدواج را مي‎گويم، از اين كه يكي دو ترم بالاتر از او بودم، داشت دق مي‎كرد. گرچه هر ترم شاگرد ممتاز مي‎شد و من به زور و با كمك گرفتن از اين و آن قبول مي‎شدم. آن اواخر هم كه ديگر درس نمي‎خواندم. يك پايم دفتر روزنامه بود، يك پايم هم كه كاش قلم مي‎شد‌ دنبال او، اين سينما و آن تئاتر و اين كنسرت و آن جشنواره. اسمش هم اين بود كه خبرنگاريم و داريم خبر تهيه مي‎كنيم. شب‎ها هم كه ما را با ماشين تالار مي‎فرستادند خانه. آقا مهرداد هم سرراه پياده مي‎شد و مي‎رفت خانه، راحت و آسوده. آن اوايل از اين كه سرِ كوچه‎شان پياده مي‎شد و مي‎رفت لجم مي‎گرفت،‌ حتي به ذهنش هم نمي‎رسيد كه اول مرا برسانند؛‌ چون خانه‎اشان سرراه بود، اول او پياده مي‎شد. يك بار از حرصم گفتم: «رسيدي خونه، يه زنگ بزن!» و او فقط خنديد. هنوز هم عادت ندارد مرا جايي برساند.
از كلاس زبان مي‎گفتم. من بعد از خواندن ده ترم، هنوز ترم چهار بودم! در عوض ايشان آنقدر شاگرد ممتاز شد كه آموزشگاه، براي تشويق، شهريه‌ي دو ترمش را پرداخت. يك بار روز امتحان آخر ترم دعا كرد رد شوم! گفت اگر رد شوم شيريني مي‎دهد. من اما چون مطمئن بودم قبول مي‎شوم، براي حرص دادنش گفتم اگر رد شوم خودم شيريني مي‎دهم؛ اما اگر او رد شد شام مي‎دهم. اسمش را كه توي تابلوي اعلانات ديديم، يكراست رفتيم شيك‎ترين رستوراني كه دسر و شيريني هم داشت. اين بار هردويمان رد شده‎بوديم. بايد هم شيريني مي‎دادم،‌ هم شام! آن روز ركورد پياده‎روي را شكستيم. از كلاس زبان من،‌ تا آموزشگاه او و بعد پياده تا رستوران. چهار ساعت و نيم راه رفتيم و هرچه شاخ و شانه كشيدن بلد بوديم براي هم كشيديم. من مي‎گفتم اشكالي ندارد، رد شدم، عيبي ندارد، با اين حال من همچنان به خواندن زبان ادامه خواهم داد، ولي تو به زودي ازدواج خواهي كرد و يكي دو سال ديگر، همديگر را در خيابان خواهيم ديد. آن روز، من در حالي كه شاد و شنگول با كلاسور در خيابان قدم مي‎زنم تا بروم آموزشگاه، ناگهان تو را با خانواده و اهل و عيالت مي‎بينم. تو دست يك بچه را در دست گرفته‎اي و بچه‎اي هم در بغل داري؛ زنت هم بچه‌اي شيرخواره در بغل دارد و دست بچه‎اي ديگر را در دستش گرفته. و اضافه كردم: «تازه خانمت باردار هم هست!» و او خيلي جدي گفت: «مگر من سوپرمنم؟» و من از خنده، تقريباً‌ توي خيابان غش كردم. او مي‎گفت: اتفاقاً برعكس،‌ من به درسم ادامه خواهم داد و تو به زودي ازدواج خواهي كرد و سال ديگر كه من ترم يازده هستم،‌ تو را و شوهرت را در خيابان خواهم ديد و براي رعايت آبرويت، اصلاً جلو نخواهم آمد تا سلام و عليكي كنيم. به رستوران كه رسيديم، ديديم اماكن رستوران را تعطيل كرده. او معتقد بود كه من مي‎دانستم اين رستوران تعطيل شده، براي همين آن را انتخاب كرده‎ام. و من هر چه مي‎گفتم باور نمي‎كرد. به نظرم بعد از آن روز بود كه آمد دنبالم. از رو نرفته بودم، برخلاف او باز هم ثبت‎نام كرده بودم. از كلاس كه تعطيل شدم، با حسرت به بقيه‌ي دخترها نگاه كردم. همه‎شان پدري، برادري يا چه مي‎دانم دوستي داشتند كه آمده بود دنبالشان. من اما، ديگر برايم عقده شده بود. مي‎دانيد كه،‌ من هم مثل بقيه‌ي زن‎ها دوست دارم ببينم مردي به خاطر من‎ تا كلاس يا چه مي‎دانم، مطب دكتر دنبالم آمده. به او هم گفته بودم؛ خيال داشتم يك عمله كرايه كنم تا بيايد دنبالم و دو تا كوچه آن‎طرف‎تر برود پيِ كارش؛ فقط براي دكور. او هم آبِ پاكي را روي دستم ريخته ‎بود و همان اول گفته بود هيچ دوست ندارد دنبال كسي برود، مخصوصاً جلو آموزشگاه دخترانه، آن هم در آن ساعت و توي آن شلوغي. او را كه چند قدم پايين‎تر ديدم شاخ درآوردم. آن قلك سراميك هم دستش بود. قلك بهترين چيزي بود كه مي‎توانستم از يك عمله‌ي كرايه‎اي هديه بگيرم. اميدوارم ناراحت نشويد، اين جمله‎اي است كه خودش هم در مورد خودش به‎كار برد. هديه‎هاي بعدي‎اش هم همينطور بودند. شادم مي‎كردند. ـ جعبه‌ي خالي مسواك! ـ ماه‎ها بود دنبال قوطي خالي مسواك مي‎گشتم تا مسواك داخلِ كيفم را توي كيسه فريزر نگذارم؛ و بالاخره او آن را كادوپيچ شده به من داد. شما را نمي‎دانم اما من هميشه از هديه‎دادن نامزدها به هم بدم مي‎آمد. به نظرم كار لوسي است. شما هم اگر مثل زنان ديگر هديه برايتان مهم است، بهتر است از حالا بدانيد هيچ مناسبتي برايش فرقي نمي‎كند، تولد شما،‌ تولد خودش، سالگرد ازدواج،‌ سالگرد آشنايي، سالگرد اولين بوسه! همه را از دم فراموش مي‎كند. در مورد من فرق مي‎كرد، گفتم كه، از هديه‎دادن نامزدها به هم بدم مي‎آمد؛ شعار هم نيست. آن شب هم وقتي او آن هديه را به من داد عصبي شدم، حالم بد شد. فهميدم او هم مثل همه‌ي مردهاي ديگر است. از آن‎ها كه براي نشان دادن دست و دلبازي‎شان هديه مي‎خرند و حسابي پول خرج مي‎كنند. مي‎خواستم هديه را باز نكرده پس بدهم، اما برق چشمانش را كه ديدم كنجكاو شدم بازش كنم؛ و وقتي بازش كردم، از شادي نمي‎دانم چه كردم، به نظرم چند بار پريدم هوا؛ نه يادم آمد وسط خيابان بوسيدمش. فكر نمي‎كنم شما از اين خطاها مرتكب شويد. اصلاً فكر نمي‎كنم از اين‎جور هديه‎ها خوشتان بيايد تا به خاطرش وسط خيابان مرد همراهتان را ببوسيد. خوشبختانه هديه‎هايش همه عجيب‎ و غريب بودند. يك بار يك پلاكارد هديه داد. تا آن موقع خودم نفهميده بودم روز تولدم مصادف با يك حادثه‌ي دلخراش است، يك عزاي عمومي! خنده‎دار است نه؟ از نظر او اين بي‎دقتي براي يك خبرنگار غيرقابل بخشش بود. او گشته بود و خوش‎رنگ‎ترين پلاكاردي را كه فرارسيدن سومين سالگرد اين فاجعه‌ي ملي را به عموم مردم شهيدپرور تسليت مي‎گفت، ‌پيدا كرده‎بود و نمي‎دانم چگونه توانسته بود آن را دور از ديد مردم يا نيروي انتظامي كش برود. البته هنوز هم نمي‎دانم آن پلاكارد زرد را چطوري و از كدام ميدان دزديده. فقط در مقابل اصرارهاي من، گفت اين آخرين فن از رموز خبرنگاري است كه استاد فرهي فقط به او گفته و تأكيد كرده نبايد اين فن را به هركس و ناكسي ياد داد!
مي‎بينيد؟ بي آن كه بخواهم، نامه‎ام تبديل شده به دفتر خاطرات. راستي يادم رفت اول نامه بگويم كه اگر دلتان خواست مي‎توانيد اين نامه را به مهرداد هم نشان بدهيد. اصلاً مي‎توانيد نامه را با مهرداد بخوانيد؛‌ وقتي روي تخت دراز كشيده‎ايد و وقت مي‎گذرانيد. اما مواظب گل‎ميخ‎هاي كنار پنجره باشيد. اگر بي‎هوا بلند شويد، سرتان به گل‎ميخ‎هاي پرده اصابت مي‎كند.
از ديگر لحظات خوش و خرم و شادي كه ما با هم داشتيم، شب‎هايي بود كه من كابوس مي‎ديدم. شما كه شكر خدا كابوس نمي‎بينيد؟ كابوس‎هاي من اما وحشتناك بود. من البته چهار پنج سالي مي‎شود كه ديگر كابوس نمي‎بينم. آن وقت‎ها اما در هفته،‌ خوراكِ سه چهار شبم بود. از آنجا كه همه‌ي كابوس‎هايم را روي همين تخت مي‎ديدم، گاهي شك مي‎كنم كه نكند كابوس‎ديدنم مربوط به تختخواب باشد. اميدوارم با اين اوصاف،‌ امشب كه روي اين تخت مي‎خوابيد كابوس نبينيد! يك بار خوب يادم هست؛ مهرداد را كشته بودند و من چهره‌ي‌ قاتلش را ديده بودم ـ يكي از همكاران بخش اداري دفتر روزنامه بود كه دو سه باري با او دعوامان شده بود ـ‌ وقتي فهميد ديدمش، دنبالم كرد؛ چند قدمي دويدم، همه جا تاريك بود و خلوت. لحظه‎اي ايستادم؛ ديگر بعد از او نمي‎خواستم بمانم، همه چيز تمام شده بود، ايستادم تا مرا هم بكشد. تا همكار اداري دفتر روزنامه برسد،‌ استاد فرهي را آوردم بالاي سرش و خودم پشت به او كردم و زدم زير گريه. فرهي جلوي او زانو زده بود و زار مي‎زد؛ وقتي برگشت به طرف من، ديدم همه‌ي‌ موهايش سفيد شده. همكار اداري دفتر روزنامه به من رسيده‎بود كه بيدار شدم. ساعت پنج صبح بود. آنقدر زار زدم و بي‎تابي كردم كه مهرداد مجبور شد بلند شود و چراغ‎ همه‌ي‌ اتاق‎ها را روشن كند و همه‌ي زواياي خانه را نشانم دهد و مرا تا آشپزخانه بغل كند و مانند يك بچه روي ميز آشپزخانه بنشاند و آنجا برايم چاي درست كند و كلوچه در فر گرم كند و با هم چاي و كلوچه بخوريم تا بالاخره من باور كنم كه سال‎ها نگذشته و او مهرداد است و زنده است و كسي او را نكشته و اين خانه خانه‌ي ‌ديگري نيست و اسباب‎ و اثاثيه همان‎ها هستند و… فنجان خالي چاي را كه توي نعلبكي گذاشتم، كلوچه توي گلويم گير كرد و باز ياد آن كابوس افتادم و باورم شد كه سال‎ها گذشته و او مهرداد نيست و خانه، خانه‌ي ديگر است و من او را از دست داده‎ام و… و باز گريه كردم و زار زدم. و او براي آن كه باور كنم همه خواب بوده،‌ از روزهاي خوش‎مان گفت، و وقتي قيافه‌ي ناباور مرا ديد، آلبوم‎ها را آورد و عكس‎ها را نشانم داد، عكس‎هاي عروسيِ خودمان را. از جزئيات عروسيِ خصوصي‎مان گفت. مي‎دانيد، ما قبل از مراسم مسخره‌ي ‌عروسيِ رايج، خودمان عروسي كرديم با مراسمي كه روزها و شب‎ها برايش نقشه كشيده‎بوديم. كلي هم بحث كرديم تا در مورد جايش به توافق رسيديم. در يك دشت خردلي، قهوه‎اي،‌ قرمز و زرد،‌ خودمان دو تا، در حضور استاد، با آداب تمام،‌ چيزي در حد كمال. او با كت و شلوار سفيدش، من هم با كت و دامن كوتاه سفيدم؛ لباس هردو از يك پارچه. يكي دو نكته را هم استاد تذكر داده بود؛ دسته گل سفيدي كه مهرداد برايم چيده‎بود را با حرص از دستش گرفت و گل‎هايش را مرتب كرد و پس داد و به تأكيد سر تكان داد و گفت: «اين. بايد همه چيز درست باشد.» و مهرداد خنديد و دسته گل را به من داد. استاد كه دست به دستمان داد، او مرا بوسيد و من نيز او را، و استاد هردومان را كه بوسيد رفت كنار رودخانه سيگاري بكشد. كمي بعدتر كه به او پيوستيم، رديف گلي را كه از غنچه‎هاي ياس‎ سفيد درست‎كرده‎بود، روي پيشاني‎ام بست. ديگر غروب شده‎بود، آتش روشن كرديم و دور آتش رقصيديم و آنقدر رقصيديم كه آخرش كار به زوزه‎كشيدن و سرخپوست‎بازي كشيد. استاد فرهي هم دور آتش كه مي‎رقصيد مدام «تومبا بومبا بالابام بومبا» مي‎خواند؛ ما هم با او همصدا شديم و آنقدر خوانديم و فرياد زديم كه صداهايمان گرفت. البته قسمت پاياني جشن،‌ مثل اغلب عروسي‎ها، في‎البداهه‎كاري بود و برنامه‎ريزي نشده بود. اولين دعواي پس از ازدواجمان را هم در بازگشت مرتكب شديم. دعوا كه نه، اختلاف نظر بود؛ بر سرِ حمل كيفِ من، يا بهتر بگويم چمدان من. آن روز صبح به خاطر مصاحبه‎اي كه اول صبح با رييس فرهنگسرا داشتم، بند و بساط زيادي همراهم بود: دوربين عكاسي و فلاش و سه‎پايه و ضبط و چهار پنج تا نوار خام و … و خب نمي‎شد كيف دوربين را دست هركسي داد. شب هم بايد مصاحبه را روي كاغذ پياده مي‎كردم. بعد از آن هم بحث هميشگي‎مان بر سرِ‌كيفِ سنگينِ‌من بود. خب دلم نمي‎خواست بدهم او بياورد. كيف من بود. خودم بايد مي‎آوردم. از مرداني كه چمدان يا كيف سنگين خانمي را حمل مي‎كنند بدم مي‎آيد. ـ به او هم بارها گفته بودم، به شوخي يا جدي ـ ولي او هميشه اين حرفم را نشنيده مي‎گرفت. اين جمله‌ي «خانم‎ها مقدم‎ترند» هم به نظرم حرف مزخرفي است. چه دليلي دارد؟ اصلاً‌ چه كسي گفته زن بايد اول از در عبور كند؟ اين‎ها احترام‎هاي الكي است كه مردها اختراع كرده‎اند تا ميزان بزرگي و منش خودشان را نشان بدهند. تا قبل از ازدواج كه خوب حريفش مي‎شدم؛ اما بعد از ازدواج ديگر زورم نمي‎رسيد. با هم كه به خريد مي‎رفتيم بي‎برو برگرد ساك‎هاي خريد را او حمل مي‎كرد و حاضر نبود حتي نايلكس يك كيلوييِ پياز را بدهد به من تا خانه بياورم و مرا خيلي عصباني مي‎كرد. سفرهايمان كه ديگر نورِ علي‏‎ نور بود. چمدان و دو تا ساك و كيف خودش را برمي‎داشت و من فقط بايد كيف رودوشي‎ام را كه محتوي يك كتاب و دفتريادداشت و دو سه تا مداد و خودكار و مقداري لوازم آرايش بود مي‎آوردم. آن وقت انتظار داشت باور كنم با او شريكم و برابر. در بازگشت هم، ‌يك ساك سوغاتي به چمدان‎ها اضافه مي‎شد و اگر سفرمان به شمال بود، اغلب يك صندوق حصيري پر از صنايع دستي هم قوزبالاي قوز مي‎شد؛ و همه را بايد خودش مي‎آورد. يك روز طبق معمول از ماشين كه پياده شديم، براي سي و دومين بار از او خواستم يكي از ساك‎ها را به من بدهد. و او نگاهي به من كرد و در سكوت، چمدان را به طرفم دراز كرد. چمدان را گرفتم. سنگين‎تر از آن بود كه انتظار داشتم. لحظه‎اي بعد، هر دو ساك را به طرفم دراز كرد. ساك‎ها را هم گرفتم. بعد بسته‌ي سوغاتي‎ها را به من داد و در آخر بندِ كيفِ چرمي‎اش را هم انداخت دورِ گردنم. اين‎ها را مي‎گويم كه بدانيد با او نمي‎شود بحث كرد، فقط مي‎شود لجبازي كرد. از اصرارهاي زياد من عصباني شده‎بود، اما صد متر جلوتر،‌ ديگر آرام شده‎بود. ـ اين اتفاق هم البته در مورد مهرداد خيلي به‎ندرت پيش مي‎آيد، منظورم عصباني شدن و بلافاصله آرام شدن است! ـ همچنان دستِ‌خالي، از روي جدول كنار خيابان مي‎آمد و «گردو شكستم‎» بازي مي‎كرد؛ و من كه كم مانده بود زير آن همه ساك و چمدان، كمرم خم شود و زانوانم تا شود از پياده‎رو به‎دنبالش مي‎رفتم. او دست‎هايش را به طرفين باز كرده بود و با آسودگي خيال سوت مي‎زد و از روي جدول كنار خيابان مي‎آمد. پانزده دقيقه پياده‎روي تا خانه برايم چهل دقيقه طول كشيد. به نفس نفس افتاده بودم ولي جرأت نمي‎كردم به او چيزي بگويم. تا آن موقع چند نفري از مقابلمان رد شده‎بودند و با تعجب به ما نگاه كرده‎بودند. زن و شوهري هم از دور ما را به هم نشان دادند و با خنده دور شدند. كم كم خودمان از موقعيتمان خنده‎مان گرفت. چند مرد هم با نگاه تعقيبمان كردند و خنديدند، ما ديگر به مرحله‌ي غش و ريسه رسيده‎بوديم. من زير آن همه بار، حتي قدرت خنديدن نداشتم. مي‎ترسيدم بخندم و بند بندم از هم جدا شوند و همچنان نمي‎خواستم چمدان را زمين‎ بگذارم. مهرداد از خنده كم‎مانده بود توي جوي آب بيفتد؛‌ در همان موقع، يكي از اقوامش از كوچه پيچيد،‌ كه با ديدن ما در آن وضع، حسابي جاخورد. مهرداد دستِ خالي بود و من زيرِ‌خروارِ ساك و چمدان‎ها، حتي نمي‎توانستم نفس تازه كنم. چيزي نگفت اما خنديد و پس از سلام و عليكي كوتاه رفت. لابد زن ذليليِ‌خودش را با مردسالاريِ موجود ميان من و مهرداد مقايسه مي‎كرد! تازه شش ماه بود ازدواج كرده‎بوديم.
اصلاً هيچ مي‎دانستيد اين آقا مهرداد، «شب‎هاي چهارشنبه هم غش مي‎كند!؟» البته اين مَثَل را براي خنده نوشتم؛ مرحوم دهخدا اينطور معني‎اش مي‎كند: «علاوه بر آنچه شما از بديِ كالا و بي‎دواميِ‌ آن مي‎گوييد، عيوب ديگر هم در آن هست.» منظورم اين است كه علاوه بر آنچه تا به حال گفتم، بي‎دقت است؛ هميشه دنبال عينك يا فندك يا سيگار و زيرسيگاري و چه مي‎دانم چوب‎سيگارش مي‎گردد و تا من از جايم بلند نشوم پيدايشان نمي‎كند. لباس‎هايش را و لنگه‎هاي جورابش را از زير مبل‎ها و كنار و گوشه‎هاي خانه پيدا مي‎كنم. هميشه كنترل تلويزيون را با خودش مي‎برد آشپزخانه جا مي‎گذارد و گوشي تلفن را در اتاق خواب گم مي‎كند. گاهي ساعتش را توي دستشويي پيدا مي‎كنم و كليد انباري را درست دو ماه پس از آن كه مطمئن شدم گم شده، موقع رخت شستن در جيب كاپشن كثيفش مي‎يابم. شما بايد از كليدهاي خانه سه دسته كليد يدكي تهيه كنيد تا مطمئن باشيد با او پشت در نمي‎مانيد. راستي از من به شما نصيحت،‌ هيچ وسيله‌ي‌برقي را براي تعمير به دستش ندهيد، چون محال است ديگر آن را سالم ببينيد. فكر نمي‎كنم ديگر با اين اوصاف، يك روز هم بتوانيد تحملش كنيد. شايد هم من كمي بي‎انصافي كرده باشم.
خب خيلي از خودمان گفتم. حالا ديگر مي‎توانيم از شما حرف بزنيم. راستي هيچ مي‎دانيد در خانه چه لقبي به شما داده‎ام؟ «زليل‎مرده»! نخير، اشتباه نكنيد،‌ غلط املايي نيست،‌ به نظر من، البته خيلي مي‎بخشيد، به نظر من، شما از آن «ذليل‎مرده»ها هستيد كه با «صاد»، «ضاد» هم مي‎شود نوشتتان. درست كه من هنوز دقيق نمي‎دانم او چند نامه براي شما نوشته و يا سركار خانم چند نامه براي ايشان فرستاده‎ايد،‌ اما شايد فقط من شما را بشناسم. شما هماني هستيد كه با طرح سؤال‎هاي به‎جا و نابه‎جايتان به وسيله‌ي تلفن و نامه و فكس و غيره، ابتدا حواس شوهر مرا پرت كرديد و سپس با ارسال گزارش‎هاي درِپيتي‎تان خواستيد باب صحبت را با شوهر من بازكنيد، قبول كنيد آن گزارشي كه با پست سفارشي به آدرس منزلمان فرستاديد به درد پيك‎هاي دبستاني هم نمي‎خورد؛ من سه بار خواندمش تا نكته‎اي مثبت در آن بيابم و به قول معروف پيچش مويتان را ببينم، اما شما از بديهياتي گفته‎بوديد كه بچه‎هاي دبستاني هم از آن آگاهند. بعد هم با لاس‎هاي ادبي‎تان ـ البته من اسمش را گذاشته‎ام «لاس ادبي»، شما مي‎توانيد همچنان آن را نقد و بررسي بناميد ـ راجع به رمان‎هاي عهد بوق و حتي كتاب‎هاي روز، ذهن شوهر مرا به خود مشغول كرديد. و البته مزخرف‎ترين كاري كه مي‎توانستيد بكنيد ارسال آن كارت‌تبريك‌ها بود. شوهرِ‌ من از اين لوس‎بازي‎ها متنفر است. هرچند هر كدام آن كارت‎ها هم هزار معنا داشت و مهرداد معناي آنها را درك نكرد؛ مثلاً همان كارت اولي، همان موقع هم فهميدم، كمترين معني‎اش اين است: زنت كه مُرد، با كله مي‎آيم سراغت! براي همين هم آن كارت تبريك‎ها را به پانل زده‎ام،‌ تا جلو چشم هردومان باشد. البته من هر بار به شوخي يا جدي از شما ياد كردم، ‌شوهرم سكوت كرد. يك بار از آن روزهايي كه رفتارش از لحظه‌ي ورود به خانه مشكوك بود تا طرز لباس عوض‎كردن و دست و رو شستن و روي مبل نشستنش همه غيرمعمول بود، بي‎مقدمه كنارش نشستم و گفتم خب، از «ظليل‎مرده» چه خبر؟ او نگاهي به من كرد و خنديد و من براي اثبات شرافت لكه‎دار شده‎ام! مجبور شدم حدس‎هايم را برايش تشريح كنم: حدس مي‎زنم «ضليل‎مرده» به بهانه‌ي ديدار فرهي به دفتر روزنامه آمده و بعد مخ تو را كار گرفته و كارگرفته و كارگرفته تا ديروقت شده و همه خداحافظي كرده‎اند و او براي جبران زمان ازدست رفته‎ات، ‌خواسته با ماشين به منزل برساندت، و سرراه رفته‎ايد يك كاپوچينو هم خورده‎ايد. ‌مهرداد فقط خنديد و تخيلِ قويِ مرا تحسين كرد و پيشنهاد كرد روزنامه‎نگاري را كنار بگذارم و به جايش رمان بنويسم. ولي من به اين سادگي‎ها فريب نمي‎خورم. مهردادي كه چهارده سال هر روز به جز جمعه‎ها، ساعت شش و بيست دقيقه، به منزل آمده، چطور مي‎تواند يك روز ساعت 6 به خانه برسد؟ كافي بود به كشوهايش نگاهي بيندازم؛ نه آن كه فكر كنيد قبلاً هم اين كار را كرده‎ام، نه؛ به جز مواقعي كه دنبال چيزي گشته‎ام و يا خودش تلفني از من خواسته عينك يدكي يا چه مي‎دانم شماره‎ تلفن يا آدرس فلان كس را از توي كشوي ميزش پيدا كنم. نامه‎ها و بقيه‌ي كارت‎تبريك‎هايتان هم همانجاست. گرچه تا به حال مدركي عليه شما پيدا نكرده‎ام، ولي به اين زودي‎ها از تك و تا نمي‎افتم. يكي دو ماه پيش، از خريد كه آمدم، ديدم مقابل كشوهايش نشسته بود و چيزي را جستجو مي‎كرد؛ به نامه‌ي ‌شما كه رسيد، آن را خواند و مدت‎ها به كارت‎تبريك‎ ارسالي خيره شد و بعد آن را موقتاً گذاشت روي ميز. راستي تا يادم نرفته بگويم؛ از من مي‎شنويد عطرتان را عوض كنيد. از بوي عطرهاي تند بدش مي‎آيد. باور نمي‎كنم تا به حال اين را به شما نگفته باشد. يكي دوبار روي كتش بوي عطر تندي مانده بود، كه مجبور شدم كتش را سه روز در آفتاب آويزان كنم. البته به رويش نياورده‎ام، شايد هر زن ديگري بود، با استنشاق چنين بويي، يك موي سالم روي سر شوهرش باقي نمي‎گذاشت.
فكر نكنيد از همه چيز بي‎خبرم. خيلي خوب هم خبر دارم. نه آن كه فكر كنيد مهرداد چيزي گفته، نه. مثلاً همين الان مي‎دانم براي چه بعضي وقت‎ها ريش مي‎زد و كت و شلوار دامادي‎اش را مي‎پوشيد و مي‎رفت دفتر روزنامه! لابد مستقيم يا غيرمستقيم از ميترا ـ همكارمان ـ شنيده بود كه آن «پتياره» ـ مي‎بينيد؟ براي هر كسي يك اسم گذاشته‎ام! ـ‌ مثلاً‌ فردا قرار است بيايد دفتر به همكارانش سربزند، خيله خب، قبول؛ من كه با چشمان خودم نديدم، ولي مي‎شد حدس زد كه دارد چه غلطي مي‎كند. شما كه آن دختر را نديده‎ايد. دفتر كه مي‎آمد، اندازه‌ي ‌يك عروس آرايش مي‎كرد و رنگ و لعاب به سر و صورتش مي‎زد. بعد، از آن اولِ در با همه روبوسي مي‎كرد تا به استاد فرهي مي‎رسيد. استاد را البته با احساس بيش‎تري مي‎بوسيد. گاهي آبدارچي‎هاي طبقات ديگر هم كه از آمدنش خبردار مي‎شدند، با بهانه و بي‎بهانه به دفتر روزنامه مي‎آمدند و به زور روي ميزهاي ما را دستمال مي‎كشيدند تا سهميه‎اشان را دريافت كنند. بعد كه فرهي براي حروفچيني هفته‎نامه استخدامش كرد،‌ ديگر فاتحه‌ي مهرداد را خواندم؛‌ برايم بدترين روزهاي هفته،‌ يكشنبه‎ها بود كه روز مقابله‌ي اوزاليد مجله بود، و مهرداد بايد از صبح زود مي‎رفت دفتر تا اوزاليدها را مقابله كند، و آن «پتياره» هم بايد مي‎رفت تا اگر «واوي» جا افتاده بود، بگذارد سرجايش. خانم جان، هر چه باشد من كه كارم فضولي است، و براي فضولي‎هايم حقوق مي‎گيرم، چطور مي‎توانم نفهمم كه آن شازده خانم روزهاي يكشنبه غليظ‎تر آرايش مي‎كند و مانتوهاي جديدش را يكشنبه‎ها مي‎پوشد و عطرهاي سي‎و‎پنج‎هزارتوماني‎اش را فقط يكشنبه‎ها مي‎زند. شايد تمام آن مدت تخيلِ صاحب‎مرده‌ي من خيلي بيشتر از رابطه‌ي آن دوتا كار كرده باشد! ولي حواس مهرداد حتماً يكشنبه‎ها پرت مي‎شده و تا دو سه روز هم گيج و منگ بوده. براي همان كمتر مزاحمش مي‎شدم و مي‎گذاشتم راحت باشد؛ به پر و پايش نمي‎پيچيدم. حالا شايد تمام آن مدت حتي محل سگش هم نگذاشته؛ ولي من عادت كرده‎ام از تخيلم خيلي بيش از ديگران كار بكشم. اينها را مي‎نويسم كه بعدها نگوييد فلاني خدابيامرز خنگ بود؛ منظورم بعد از زماني است كه به من مرگ‎موش خورانديد. بهتر است ديگر از «پتياره» حرفي نزنيم. راستي لازم نيست بترسيد، خطري از جانبش موقعيت شما را به خطر نمي‎اندازد. حالا ديگر ازدواج كرده و حتي جرأت ندارد براي خريد يك روزنامه‌ي حتي عصر،‌ بي‎اجازه‌ي شوهرش از خانه خارج شود. به جايش مي‎توانيم از شما حرف بزنيم؛ از «ضليل‎مرده»، نخنديد؛ اصلاً من عشقم كشيده هر بار با يك «ز» بنويسمتان. اين را هم بگويم كه فكر نكنيد به همين چند تا «ز» موجود در زبان فارسي رضايت مي‎دهم. شش هفت تايي «ز» ديگر هم ساخته‎ام كه به موقعش از آن‎ها هم استفاده خواهم كرد.
مي‎بينيد كه همه چيز شسته است و تميز. غذايي هم در آرام‎پز، بار گذاشته‎ام. حدود نُه شب،‌ آماده‌ي خوردن است. سر زدن هم نمي‎خواهد. نه آن كه فكر كنيد من زنِ خانه‎داري هستم و يا مي‎خواهم وانمود كنم كدبانويي كامل هستم؛ من از گردگيري بدم مي‎آيد، از آشپزي متنفرم و از ظرف‎شستن بيزار. اما امروز دلم خواست خانه را طوري تميز كنم كه به قول شاعر،‌ انگار «عزيزترين عزيزها» مهمانم است. لازم نيست حتي خجالت بكشيد. من كه همه چيز را مي‎دانم. امشب كه من و دوستانم به عروسي رفته‎ايم، شما هم مي‎توانيد جشن بگيريد. اولش نمي‎خواستم بروم. چون از عروسي رفتن بدم مي‎آيد. من عروسيِ خودم را به زور تحمل كردم، چه برسد به عروسيِ‌ديگران. البته در اين مورد،‌ مهرداد هم با من همعقيده است. ما اگر اصرار خانواده‎هايمان نبود،‌ محال بود آن مراسم احمقانه را برپا كنيم. امشب هم نمي‎خواستم بروم،‌ چون به اصرارهاي مهرداد شك كردم، رفتم. مهرداد هم مي‎داند من از مجلس عروسي بدم مي‎آيد، براي همين هيچوقت به من اصرار نمي‎كند بروم. اما ديشب مي‎گفت بروم، براي تغيير روحيه‎ام خوب است. اصرار كه كرد، شك كردم. اول به خودم نهيب ‎زدم كه اشتباه مي‎كنم و اين يكي هم مثل مورد پتياره است. اما كمي كه فكر كردم مطمئن شدم. اين بود كه رفتم. مي‎دانيد؟ من حتي مي‎دانم شما از چه تاريخي با هم صميمي شديد. تعجب مي‎كنيد؟ منظورم اين است كه دقيقاً يك ماه و شانزده روز ديگر مي‎شود سه سال كه شما پنهاني همديگر را مي‎بينيد. منظورم محيط كار نيست. چون آنجا،‌ حتي اگر من هم نباشم،‌ بقيه‌ي بچه‎هاي دانشگاه هستند و حضور حتي يكي از آن‎ها كافي است تا مانع بشود كه شما دو تا از ديدار هم لذت ببريد. آن هم بچه‎هاي ارتباطات كه منتظرند يك مورچه به سوسكي آلماني نگاه چپ بكند،‌ تا هزار تا گزارش و عكس و نقد و تحليل،‌ به استاد فرهي ارائه دهند. لابد تعجب مي‎كنيد كه اگر مي‎دانستم، چرا رفتم عروسي!؟ خب، مي‎روم چون عاشقش هستم. چون مي‎خواهم بداند كه عاشقي مثل من پيدا نمي‎كند. شما فعلاً‌ برايش تازگي داريد، ولي نمي‎توانيد مثل من باشيد. چون همه‌ي لحظه‎هاي بغل‎زدن، بوييدن، و عشق‎ورزيدنش را پُر كرده‎ام. شما نمي‎توانيد جورِ تازه‎اي بغلش كنيد. به او ثابت كرده‎ام هيچكس نمي‎تواند به پاي شيفتگيِ من برسد. از اين به بعد هم خيال دارم بيشتر تنهايش بگذارم و به همه‌ي‌ مهماني‎هاي شبانه و مسافرت‎هاي دوستانه بروم تا هر چه زودتر از بغل‎زدن‎هاي شما كلافه شود. مطمئن باشيد خودتان را هم بكشيد، هيچ جور نمي‎توانيد او را بغل كنيد كه من صدبار بغل نكرده باشم. شرط مي‎بندم نمي‎توانيد وقتي نشسته و روزنامه مي‎خواند آهسته از بالاي سرش خم شويد و ببوسيدش و بلافاصله كله‎معلق بزنيد و بنشينيد توي بغلش و روزنامه‌ي له شده‎اش را به كناري پرت كنيد و لبخندِ نشسته بر لبش را با بوسه‎اي طولاني، بر لبتان بدوزيد. شما حتي نمي‎توانيد به او بگوييد دوستت دارم،‌ چون به هر لحن و هر لهجه و هر زباني كه بگوييد به ياد من مي‎افتد. شما خيلي زودتر از من برايش كهنه مي‎شويد؛ بلكه بدتر از آن، ترحم‎انگيز خواهيد شد.
اين نامه را هم براي اين نوشتم كه بدانيد آنقدرها كه فكر مي‎كنيد خنگ نيستم. حالا ديگر شما هم خيلي چيزها در مورد من و مهرداد مي‎دانيد و در جاي جاي خانه مرا مي‎بينيد. اگر روي تختخواب بخوابيد به ياد حرف من مي‎افتيد و مواظب سرتان مي‎شويد تا به گل‎ميخ پرده نخورد. اگر مقابل تابلو خيانت بايستيد به ياد من مي‎افتيد. اگر كارت‎تبريك‎هاي خودتان را كه به پانل نصب شده ببينيد، ‌ياد من مي‎افتيد؛ و اگر قلك سفالي، ‌آلبوم‎ها و خيلي چيزهاي ديگر كه در اتاق به چشم مي‎خورند، شما را به ياد من نيندازد، اگر شام بخوريد، ديگر حتماً‌ به ياد من مي‎افتيد. مهرداد اگر دنبال كنترل تلويزيون بگردد،‌ شما ‎مي‎دانيد در آشپزخانه است،‌ و اگر گوشي تلفن را نيافتيد، شما مي‎دانيد در اتاق خواب است،‌ اگر مهرداد ساعتش را گم كند، شما پيدايش مي‎كنيد،‌ و اگر كليد انباري را خواستيد،‌ لااقل شما مي‎دانيد در جيب كاپشنش است؛‌ و شما اگر پتياره را هم ببينيد ياد من مي‎افتيد. شما همه‌ي‌ اين كارها را با به‎ياد آوردن من، انجام خواهيد داد. شما حتي اگر كابوس هم ببينيد، به ياد من مي‎افتيد،‌ اصلاً‌ شايد در كابوستان،‌ من هم باشم. حالا من در خلوتتان هم هستم. مي‎بينيد؟ همه‌ي‌ جوانب كار را سنجيده‎ام و از ميان همه‌ي ‌محاسباتِ صددرصدي‎ام، فقط دو ‎درصد حدس مي‎زنم كه اين نامه را نيابيد؛ نيم‎درصد حدس مي‎زنم كه نياييد، و گذشته از اشتباهم در مورد پتياره كه فقط يك سوءتفاهم بود و بس، اما در مورد شما فقط يك هزارم درصد احتمال مي‎دهم كه اصلاً‌ رابطه‎اي بين شما دو نفر نباشد!!

http://www.khabgard.com/bsa/
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
نويسنده: نادر خوشدل

هميشه همين طور است

اواخر زمستان سه سال پيش، من با امير خان، صاحب رستوران باخ واقع درخيابان كانت، قرارداد يك ساله اي بستم و در آنجا شروع به كار كردم. جدا از مناسبات كاري، ما با هم دوست هم بوديم. اوايل بد نبود، هم فال بود و هم تماشا. يك وردست هم داشتم، جواني بود بيست و هفت ساله، زرنگ و دوست داشتني. كارهاي سنگين را او انجام مي داد، مثلاً كيسه ي بيست كيلويي پياز و سيب زميني و ساير اجناس سنگين را به زير زمين مي برد، روزانه بيشتر از بيست بار اين ده پله را پايين مي رفت و جنس و وسايل مورد نياز آشپزخانه را بالا مي آورد. من و او بعد از مدت كوتاهي با هم دوست شديم. روز به روز چون هوا گرم مي شد مشتري ها بيشتر مي شدند. ‏
‏آشپزخانه كوچك نبود. يك كوره دو طبقه داشت كه از صبح روشن مي شد و تقريبا چهارصد درجه حرارت داشت. طرف ديگر هم يك گاز شش شعله قرار داشت كه هميشه مورد استفاده بود، و كنارش يك سرخ كن برقي قرار داشت كه روزانه ده ها بار روشن مي شد. بعضي بعد از ظهرها فكر مي كردم از بس كه گناه كرده ام دارم در آتش جهنم مي سوزم. هر به چندي نيز براي اينكه عصباني نشوم و نبُرم به خودم تلقين مي كردم كه اين هم يك نوع مبارزه است. اين هم يك نوع مبارزه است. وقتي جانم به لب مي رسيد و ديگر رمقي نداشتم، وردستم آشپزخانه را تميز كرده بود و من هم آماده ي رفتن بودم.‏
‏اميرخان از آنجا كه كارهاي ديگري هم مي كرد، بيشتر روزها در رستوران نبود. اما بعد از ظهرها تا دير وقت شب در رستوران مي ماند. از هر چيزي ايراد مي گرفت، و دوست داشت وقتي داد و بيداد مي كند طرف جوابش را بدهد، آنوقت فوري جوش مي آورد، اما زود ساكت مي شد. من معمولاً سعي مي كردم اصلاً جواب ندهم، و اين بيشتر عصباني اش مي كرد. به مادر و خواهر خودش فحش مي داد و اگر بشقابي دم دستش بود به زمين مي كوبيد و آخرش هم فرياد مي زد: "مگر من فلان فلان شده سوسيال آمتم." ‏
‏گاهي فكر مي كردم چه اتفاقي مگر رخ داده كه بايد اعصاب ما در آن گرماي جهنم خراب شود؟ اصلا اتفاقي نيفتاده بود، فقط يك مشتري سؤال كرده بود كه چند دقيقه ديگر بايد براي غذا صبر كنم. و خانم گارسون او را از اين مطلب با خبر ساخنه بود. روزي نبود كه با او ماجرايي ، بگو مگو يي اتفاق نيفتد؛ به ويژه در رابطه با آشپزخانه. ‏
‏‏‏
گاهي فكر مي كردم چه اتفاقي مگر رخ داده كه بايد اعصاب ما در آن گرماي جهنم خراب شود؟ اصلا اتفاقي نيفتاده بود، فقط يك مشتري سؤال كرده بود كه چند دقيقه ديگر بايد براي غذا صبر كنم. و خانم گارسون او را از اين مطلب با خبر ساخنه بود. روزي نبود كه با او ماجرايي ، بگو مگو يي اتفاق نيفتد؛ به ويژه در رابطه با آشپزخانه. ‏
‏‏‏ يك روز كه رستوران خلوت بود انگار مويش را آتش زده باشند، آني سر رسيد و يكراست به آشپزخانه آمد، جلو در آشپزخانه ايستاد، نگاهي كنجكاوانه به همه جاي آشپزخانه انداخت، اما چيزي نيافت كه بهانه اي براي اعتراضش باشد. من مشغول پاك كردن راسته ي خوك بودم، براي استيك. وردست بيچاره ام هم مشغول شستن ظرف هاي كثيف بود و تا او را ديد، مثل ماشين شروع كرد به كار. او هنوز نگاه مي كرد. ولي ما كار خودمان را مي كرديم. يك مرتبه گفت: " آقا نادر چرا با دستكش كار مي كني؟ اگر يك وقت مأموري بيايد حتما ايراد خواهد گرفت!" ‏
بدون اينكه سرم را از روي راسته ي روي ميز بردارم با خودم گفتم: چه بگويم به اين صاحب كار ايراد گير ديوانه. كي اين يك سال تمام مي شود كه من راحت شوم. آرام سر بلند كردم و بهش خيره شدم، گفتم: "جناب آقاي اميرخان، مأمور چه كار به دستكش بنده دارد؟ آنهم يك لنگه دستكش!"
تا آن وقت جوابي چنان جدي از من نشنيده بود. يكباره در خود فرو ريخت. بعدها وردستم مي گفت: "آقا نادر، از جواب شما جا خورد. مثل سگ ترسيد." ‏
اميرخان پس از جواب من لبخندي روي لبش نشست و گفت: " نمي ترسي وقتي كه با گاز كار مي كني؟ اگر آتش بهش نزديك بشود، به پوست دستت خواهد چسبيد، آنوقت چه مي كني؟" ‏
ديدم اين يكي را درست مي گويد و براي اولين بار حرفش به دلم نشست. از فرداي آن روز ديگر از دستكش استفاده نكردم.‏
تا آن روز وردست من سؤال نكرده بود كه چرا با يك لنگه دستكش كار مي كنم، ولي وقتي اميرخان از آشپزخانه بيرون رفت، گفت: "ببخشيد، آقا نادر، مدتي است که مي خواهم سؤال كنم چرا از يك لنگه دستكش استفاده مي كنيد؟"
‏بيش از پانزده سال است كه بند آخر انگشت مياني دست چپ من بعضي وقت ها به خارش مي افتد، آنقدر اين خارش زياد مي شود كه دلم مي خواهد انگشتم را از دستم جدا كنم. راستش را بگويم اشگم را در مي آورد. صد بار بيشتر پيش دكتر پوست رفته ام. فقط پماد، پماد، پماد. بهترينش، چهار پنج روز كارساز بوده. دوباره روز از نو، روزي از نو. گاهي در اثر خارش، انگشتم پوست پوست مي شود و بعد زخم.
سالهاست مصيبتي دارم كه نپرس. اما خدا را شكر كه فقط همان يك بند است و تا امروز اصلاً زياد نشده است. سال پيش هم نزد دكتر جديدي رفنم و او انگشتم را در رابطه با همه چيز آزمايش كرد و گفت: " شما به گوجه فرنگي و آلومينيم حساسيت داريد." ‏
اين هم يك بد شانسي ديگر. آشپز است و اين دو قلم جنس. بيشتر ظروف آشپزخانه آلومينيمي است و گوجه فرنگي هم كه نقش اول را در اينجا بازي مي كند.‏
فرداي آن روز از داروخانه صدتا انگشتي پلاستيكي خريدم و آوردم به آشپزخانه. يك دستمال كاغذي را نصف مي كردم، دو سه بار دور انگشتم مي پيچاندم و سرش را بر مي گرداندم و انگشتي را رويش مي كشيدم. خيلي راحتتر از دستكش بود. خطري هم نداشت. اگر هم در اثر كار زياد، پاره و يا كثيف مي شد، فوري از يكي ديگر استفاده مي كردم. و اميرخان خوشحال بود كه ديگر دستكشي در دست من نيست. ‏
‏اواسط ماه يولي، يك هفته اي بود كه درجه حرارت هوا از سي و سه پايين نمي آمد. بعد از كلي گفنگو، اميرخان راضي شده بود كه دَرِ خروجي آشپزخانه را به حياط باز بكند. با اين وجود، گرماي داخل آشپزخانه بيش از اين حرف ها بود. هر روز ‏‏‏نزديك ظهر تا ساعت سه و چهار، تمام صندلي ها پرمي شد. بعد، چند ساعتي مشتري هاي جديد مي آمدند و نوشيدني سفارش مي دادند. دوباره از ساعت شش و هفت ، سرو كله ي ديگر مشتري ها پيدا مي شد كه بسا تا آخر شب مي ماندند. زحمت تهيه ي بعضي از سالادها كمتر از غذا نبود. بعضي وقت ها چند بشقاب را روي ميز كنار هم مي چيدم و سالاد هاي جورو واجور درست مي كردم همزمان سه چهار تاوه هم روي اجاق داشتم كه بايد هر چند لحظه يكبار، هر كدامشان را بلند كرده و با يكي دوبار تكان دادن، غذاي داخل تاوه را به بالا مي انداختم تا پشت رو شوند و نسوزند. پيتزا و لازانيا هم داخل كوره داشتم و مي بايست ششدانگ حواسم جمع باشد تا اتفاقي رخ نيفتد.‏
مثل ماشين كار مي كردم؛ اما باكي نبود بايد كار مي كردم تا محتاج كمك هاي مالي دولت نباشم. با اين وجود مي گفت مگر من سوسيال آمتم. گاهي دلم براي وردستم مي سوخت. پس از استفاده از هر ظرفي، فوري آن را بايد مي شست. ده ها بار به زيرزمين مي رفت و از داخل فريزر بعضي غذا هاي منجمد شده را‏ مي آورد و يا چيز هاي ديگر. ‏
يكي از روز هاي همان هفته ي شلوغ و گرم وقتي به سركارآمدم شنيدم وردستم مريض شده و من دست تنها هستم. فورا به اميرخان تلفن زدم، همين كه خواستم مشكلم را با او در ميان بگذارم، گفت: " مي دانم " ‏
‏"پس چرا كس ديگري را پيدا نكرده ايد كه كار كند؟"
"خودم مي آيم و كمكت مي كنم." ‏
عصباني شدم. مي دانستم حرفش اعتباري ندارد. كمي داد و بيداد كردم و حرف هايي زد م كه دلم نمي خواست گارسون بشنود. لباس هايم را عوض كردم و مشغول آماده كردن سالادها و خمير پيتزا و اسپاگتي و سُس سالاد شدم. اين ها قسمتي از كار هاي وردستم بود كه روزانه انجام مي داد تا من بيايم. يك ساعتي كاركردم. اميرخان هنوز نيامده بود كه گارسون اولين سفارش را آورد، و طرف چپ من به گيره ي ديوار آويخت. پرسيدم: " چي هست؟" ‏
گفت: "سه تا سالاد."
‏ايستاد و دلسوزانه نگاهم كرد گفت: " اگر امروز شلوغ بشود كه ميشود، تنهايي چكار مي كني!؟" ‏
از بس كه عصباني بودم به آلماني جوابش را دادم: "ايش هابه نور سوواي هنده." ‏
گاهي هم كه سر من شلوغ بود با صداي بلند مي گفت سفارش تازه، و مي آويخت. ‏
‏سالاد ها تقريبا تمام شده بود. زنگ را زدم كه بيايد و ببرد. وارد شد با سه سفارش. گفت: "نزديك به پانزده نفر آمدند." ‏
‏سالاد ها را برداشت و سريع خارج شد. هنوز خبري از اميرخان نبود يكي از سفارش ها سه پيتزا بود. دومي دو غذاي با ماهي كه يكي از آنها فقط نيم ساعت وقت مي برد تا درست شود سفارش سوم دو غذا بود؛ يكي اسپاگتي و ديگري پاستا زالمون. مثل سفارش قبلي كه با ماهي بود بايد روي گاز درست مي شد. هنوز نگاهم روي سفارش ها چسبيده بود كه يك سفارش ديگر به دنبال قطار آن ها اضافه شد." لازانيا با ماهي لاكس." احتياج به ماهي هاي جور و واجور داشتم. خانم گارسون را صدا كردم با اينكه كلي نوشابه بايد به بيرون سر ميز ها مي برد، فوري آمد. گفتم: " براي چندتا ازغذا ها ماهي مي خواهم. ونمي تونم به زيرزمين بروم.› ‏ " چشم، الان مي آورم. " ‏
دلم مي خواست الان صاحب رستوران مي آمد و حسابم را باهاش تسويه مي كردم. ديدم بهتر از هر كاري اين است كه دستمال را بردارم و عرق هاي صورت و گردنم را پاك كنم. سر و صورتم را خشك كردم. نگاهي به دستمال انداختم. گفتم: " لعنت به اميرخان دروغگو." ‏
‏خانم گارسون سرآسيمه وارد شد پرسيد: " چه اتفاقي افتاده." ‏
‏"اتفاقي نيفتاده! " ‏
‏"آخه صدايتان تا آنور سالن مي آمد. " ‏
‏با اينكه زيرپيراهني به تن داشتم از شدت گرما كلافه شده بودم.‏
سفارش ها را خوب نگاه كردم و شمردم. فكر كردم مي توانم تمام غذا ها را با هم بيرون بدهم و آنوقت چند دقيقه استراحت بكنم و يك ليوان كوكا با يخ بنوشم. خيلي سريع پيتزاها را آماده كردم اما داخل كوره نگذاشتم تا بقيه هم آماده شوند. ظرف مخصوص لازانيا را آوردم و لازانيا كه يخ اش باز شده بود، از درون ميكرووله برداشتم. در ظرف قرار دادم. آنرا هم كنارگذاشتم تا بعد ماهي لاكس را اضافه كرده و پنير پيتزا رويش بريزم و توي كوره بگذارم. چهار تاوه روي گاز گذاشتم ماهي ها را سرخ كردم. حالا بايد پيتزاها توي كوره بروند. اين كار را انجام دادم. پس از آن برگشتم و بشقاب ها را روي ميز كارم چيدم؛ سه تا براي پيتزا، دوتا براي غذا هاي با ماهي و دوتا براي اسپاگتي و پاستا زالمون. كمي بشقاب ها را تزيين كردم. و برگشتم سر گاز. دو باره تاوه ها را با تكان دادن، زير رو كردم. بعد از چند لحظه، چهار غذاي گرانتر از بقيه در بشقاب ها آماده شدند. اما هر لحظه بدقولي اميرخان به باد مي آوردم واز گرما و دود ماهي ها كلافه بودم. ‏
ديگر به صاحب رستوران فكر نمي كردم. هزار جور فكر داشتم. كمرم را درد گرفته بود. انگار زير باران بودم و آب باران از زير موهايم آرام آرام به صورتم مي ريخت. خانم گارسون سراسيمه وارد شد، و من يكهو از جا كنده شدم در حاليكه با دست جلو دهان و بيني اش را گرفته بود با صداي بلند و هراسان مي گفت: " آقا نادر چكارمي كني؟ حواستان كجاست؟ مگه نمي بيني كه دود همه ي رستوران را پركرده؟ تو را به خدا پنجره ها را باز كنين! چطور متوجه نيستي.؟ آشپزخانه و سالن پر دوده شده! " ‏
با اينكه جلو دهانش راگرفته بود همينطور داد مي زد. تازه من متوجه شدم كه چشم هايم مي سوزند، و نمي توانم درست نفس بكشم. من كجا بودم؟ من كجا نفس مي كشيدم؟ سه پيتزاي نازنين ذغال شده بود. دود از در و ديوار كوره بيرون مي زد. فورا پنچره ها را باز كردم وهواكش را روي درجه ي آخر گذاشتم. ‏
يادم آمد وقتي غذا ها را درست مي كردم بارها به كوره نگاه كرده بودم اما... كجا بودم؟ يادم آمد. اينجا نبودم. گوشي تلفن را برداشتم. برادرم با گريه گفت: " آخرين حرفي كه بر لب هاي بابا خشكيد اسم تو بود." ( قلب من ايستاد.) گفت: " آنوقت قلب بابا ايستاد." زندگي تاريك است. چند ساليست خاموش است. تلفن زنگ زد گوشي را برداشتم. صداي بغض آلود آشنا بود. گفت: " كي مي آيي مامان مرد. " و گفت: " فقط تورا مي خوا ست." گفتم: " غربت تمام مي شود و من مي آيم " گفت: " كي.؟" ‏
‏خانم گارسون با ناراحتي بسيار غذا ها را برد. ‏
بعد كه دود از پنجره و در خروجي بيرون رفت و همسايه ها را آزار داد، فكر كردم يواش يواش سر و صداي مشتري هاي پيتزا در خواهد آمد. دست و دلم ديگر به كار نمي رفت. اصلا حال كار كردن نداشتم. ولي چه كار مي شد كرد بايد اول خيلي سريع پيتزا ها و لازانيا را تمام مي كردم. خانم گارسون وارد شد. خيلي ترسيده بود. مي خواست همه ي ناراحتي ها را يك جوري از دل من بيرون بياورد. لبخند قشنگ و كوچكي روي لبهاش گذاشت و به من هديه كرد.‏
‏گفت: " اون پانزده نفر فقط نوشيدني سفارش دادند." ‏
سرم را از روي خمير پيتزا بلند كردم و يك لبخند زدم و او رفت. لاكس سرخ شده را روي لازانيا گذاردم و پنير رويش ريختم و با پيتزاها دوباره توي كوره گذاشتم. به ياد ليوان كوكا با يخ افتادم. چند دقيقه اي گذشت زنگ را زدم. آمد و برد. ديگر سفارشي نيامد. ‏
صورتم را با دستمال خشك كردم و با خودم گفتم يك دستي به آشپزخانه مي كشم و سپس نيم ساعني استراحت مي كنم. ‏
اول ظرف هاي كثيف را شستم. بعد ميز كارم را تميزكردم. پيشبندم را باز كردم كه روي ميز بگذارم و بروم داخل سالن بنشينم كه ناگهان چشمم به انگشتم افتاد و انگشتي لاستيكي را نديدم. نمي دانم چرا در آن لحظه به ياد ذبح گوسفند افتادم؛ لحظه اي كه چاقو به خرخره ي او مي رسد آخرين لحظه ي هستي اش را فرياد مي كند. انگار من هم سوزش لبه ي كند چاقوي بد شانسي را رويگلوگاه خود حس كردم، كه ناخودآگاه ‏گفتم ديدي بيچاره شدم!. ‏
نه، نه. غير ممكن است. صد در صد همينجاست. ‏
زمين را نگاه كردم. با عجله زانو زدم زير ميز را گشتم. بايد قاطي آشغال هاي داخل سطل باشد سطل پر از آشغال را كف آشپزخانه خالي كردم. با دست همه چيز را از نظر گذراندم. كور شده بودم. هيچ خبري از انگشتي لاستيكي نبود. يكباره به ياد مادرم افتادم كه هر وقت چيزي را در اطاق گم مي كرد فورا " اذا جاء نصراله و الفتح مي خواند" و پس از كمي جستجو آن را پيدا مي كرد. بعد لبخندي مي زد و مي گفت: " ديدي پيداش كردم!." و سه باري دعا را خواندم اما... خدايا مزد زحمت هايم را دادي! ‏مي خواهي آبروي مرا در اين شهر ببري.؟ نه، بايد فكر كنم چه شده است!. بايد هر طور شده پيدايش كنم. تا بعد از پاستا زالمون ديدمش، آره، ديدمش، بعد، بعد وقتي كه مي خواستم پنجره را باز كنم، آره، بود. مغزم مثل كامپيوترشروع به كار كرد. لحظه به لحظه جلو مي آمدم تا... پيتزا ها را هم زدم و آنوقت هم ديدمش، درست است. كم كم گرماي بدنم بيشتراز گرماي آشپزخانه مي شد. احساس مي كردم حجم سرم خيلي بيشتر از گذشته شده و گردنم سنگيني سرم را نمي تواند تحمل كند. وقتي ماهي لازانيا را سرخ مي كردم ديگر به خاطر ندارم، چرا به خاطرم نمي آيد، چرا؟ فكر كردم، فكر كردم. واي خداي من كمكم كن. هيچ آشپزي چنين جنايتي تا به حال انجام نداده. دويدم به طرف سالن و خانم گارسون را صدا زدم و برگشتم. بعد از چند لحظه او به آشپزخانه آمد. خودم را جمع و جور كردم كه متوجه حالم نشود. پرسيدم: "مريم خانم لطفا مي تواني بكويي لازانيا را براي كي بردي؟" ‏
‏"چطور؟ " ‏
‏"مي خواهم بدانم كي سفارش داده بوده؟"
سرش خيلي شلوغ بود، سريع و تند گفت: "همان پيرزني كه هميشه سفارش ميدهد" و زود بيرون رفت. ‏
خدايا چه كنم اگر آن را بخورد، اصلا اگر آن را ببيند وحشت خواهد كرد. اگر مسموم شود، و بميرد چه كنم.؟ لابد همه اش را خورده شايد هنوز هم نه، بايد كاري كرد. چكار كنم؟ بايد كاري كنم. كنار انگشت سبابه ي دست راستم را آنچنان گاز گرفته بودم كه جاي دندان هايم باقي مانده بود. دور خودم مي چرخيدم تا اينكه از در خروجي به حياط ساختمان رفتم و از حياط به طرف در خروجي ي ساختمان، و به خيابان رسيدم، وارد پياده رو شدم. لحظه اي ايستادم و طرف چپم را كه شش هفت متري با جلو رستوران فاصله داشت نگاه كردم. آخرين ميز جلو رستوران يعني اولين ميز ا ز طرف من، آن خانم پير را ديدم كه نشسته. فورا او را شناختم، ولي چيزي را درست نمي ديدم بايد آن طرف خيابان و يا به ميان ماشين هاي پارك شده مقابل خانه مي رفتم تا شايد بتوانم بهتر ببينم، و معلوم بود كه هنوز مشغول خوردن است. وقتي مي ديدم كه دستش را بالا مي برد و به دهانش نزديك مي كند قلبم مي خواست از سينه ام، از ميان دنده هايم با فشار بيرون بيايد. باز دست به دامان خدا شدم و التماس كردم و با خودم گفتم اگر به چنگالش گير كند و آن را در مقابل چشمانش بگيرد حتما از ترس فرياد خواهد زد. نه، نه، اگر سر و كله ي پليس... خدايا نگذار به اينجا ها كشيده شود. اگر رستوران را ببندند و روزنامه ها... ‏
ميان دو ماشين قرار گرفته بودم و مي توانستم دست راستش را ببينم. روي پنجه هايم بلند شدم و توانستم داخل ظرف لازانيا را درست ببينم هنوز نصف آن در ظرف بود كاشكي مي توانستم بكويم نخوريد، خواهش مي كنم نخوريد. يك چنگال ديگر از غذا برداشت و به دهانش گذاشت. اگر بروم جلو و بگويم بقيه را نخوريد آنوقت چطور مي شود؟ پنجه هاي پايم خسته شد. چنگال بعد را بالا برد. اي خدا، چطوراو انگشتي لاستيكي با نصف كلينكس را نمي بيند.؟ يك چنگال ديگر. با هر چنگالي كه به دهانش نزديك مي كرد مصيبت من چند برابر مي شد. به صاحب رستوران فكر مي كردم، كه فردا رستورانش با چه فضاحتي بسته خواهد شد. سرنوشت آشپزي كه انگشتي ي لاستيكي و كاغذ به خورد مشتري داده چه خواهد شد؟. يك چنگال ديگر. بيشتر روي پنجه ام بلند شدم و هر طور بود داخل ظرف را از دور ديدم ديگر چيزي نمانده بود. با خودم فكر كردم به آشپزخانه بر نگردم و... راستش نمي دانستم به درستي چه بايد بكنم. راهرو را پشت سر كذاشته بودم و داخل حياط ، مقابل در خروجي ي آشپزخانه ايستاده بودم. پاهايم راه ديگري را نشانم مي دادند. بايد تصميم بگيرم. زمان كوتاه است. وقت نيست. بايد فرار كنم. اصلاً از اين شهر بايد بروم. تنها راهي كه مقابل رويم وجود دارد همين است. پيرزن هشتاد ساله اي كه مسموم شود نود و نه در صد مي ميرد. پيرزن مرد. خداي من. بايد از اين شهر فرار كنم، ميروم به فرانسه. ‏
‏‏‏ناگاه صداي خانم گارسون را شنيدم: "آقا نادر، آقا نادر!" ‏
وقتي مرا بدان حال ديد با تعجب پرسيد: "كجا بوديد؟ واي خدا مرگم بده، چرا اينطوري شده ايد، چرا رنگتان پريده؟" ‏
نمي دانست چرا من در حال مردن هستم، با چشماني باز و متعجب مرا نگاه مي كرد. گفنم: "با من بودي؟" ‏
‏گفت: "آره، آن پيرزن كه لازانيا سفارش داده بود جلو پيشخوان ايستاده مي خواهد با شما صحبت كند." ‏
‏"پيره زنه!؟" ‏
‏"بله." ‏
‏"با من؟" ‏
"آره، خواهش كرده." و بعد با نگراني خيره ام شد: "حالتان خوب نيست؟" ‏
پا هايم متعلق به من نبود ند، اما آن دو پاي بيچاره آرام آرام جلو مي رفتند تا پيچ آشپزخانه را طي كنند و مرا به پشت پيشخوان برسانند. چشم هايم هم، چشم هاي من نبودند، اما آن پيرزن را مي ديدم كه جلو پيشخوان ايستاده است. پاهايم همچو دو مأموري كه متهم را به قاضي مي برند مرا كشان كشان در برابر پير زن قرار دادند. چند لحظه اي گذشت ولي انگار چند سالي بود كه مقابل پير زن ايستاده بودم. دلم مي خواست هر بلايي سرم مي آيد، همان لحظه بيايد و همه چيز تمام شود. بعد من از خواب بپرم و فكر كنم كه چه كابوس وحشتناكي بود. دستي به گونه ام كشيدم. ديدم، بيدارم. سلام كردم. او لبخند مهرباني برلب داشت. دستش را به سوي من دراز كرده بود و هنوز لبخند مي زد. احساس كردم مي خواهد با من دست بدهد من هم دستم را با تمام تواني كه داشتم به سوي او دراز كردم. دستم را گرفت. احساس كردم چيزي را در ميان دست من گذارد.‏
فكر مي كردم انگشتي لاستيكي را با دستمال كاغذي در دستم مي گذارد.‏
چقدر شرمنده بودم.‏
‏گفت: "به خاطر اينكه از هر روز خوشمزه تر بود. امروز سُس ديگر ي داشت. اين پول نوشابه براي شماست." ‏
‏و آنوقت اسكناس را توي دستم جا داد. ‏
‏خانم گارسون شنيد و با خوشحالي خنديد و گفت: "آقا نادر بايد اين سُس را يادم بدهيد."

http://www.khabgard.com/bsa/
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
نويسنده: سعيد مقدم

کلاغ

آخرش هم مطمئن نشد کلاغه نر بود يا ماده، اما قبل از اين که کلاغ بزرگه چشم راستش را از حدقه دربياورد و نوکش را بطرف بالا بگيرد و آنرا ببلعد به‌نظرش رسيد با چشم چپش ديده است، که کلاغ کوچکه زير کلاغ بزرگه بوده است. با اين همه سالها بود به آنچه چشم چپش می ديد اطمينان نمی کرد. طرف چپ صورتش فلج بود، وقتی سعی می کرد پلک چشم چپش را باز کند، تنها می توانست لرزش خفيفی به آن بدهد و آنچه از آن شکاف تنگ ديده می شد، سايه های شبح گونه ای بيشتر نبودند.
قبل از اين که کلاغ کوچکه نوکش را با حرص و غيض به سوراخ چشم درآمده او فرو کند و سهمش را بيرون بکشد يادش آمد که آن شب، اول قصد داشته يک کبوتر بخرد، اما فروشنده گفت "عمو جان با هفت تومن که کسی بتو کبوتر نمی دهد، بيا اين کلاغ زاغی را ببر، ده تومن است بتو می دهم هفت تومن. جونی هم که نداری که کبوتر هوا کني، به چه دردت می خورد کبوتر. باز اين کلاغه يک قارقاری می کند از تنهايی درت می آورد."
ايستاد و با ترديد نگاه کرد. فروشنده گفت: "برو عمو خدا خيرت بده، مشتری نيستی".
دست کرد در جيب هفت تومان داد به فروشنده. کلاغ را گرفت چند قدم رفت. کلاغ زاغی در دستش تکان خورد، برگشت از فروشنده يک پاکت گرفت کلاغ را گذاشت توی پاکت.
از کنار کبابی که رد شد بنظرش آمد کلاغ تو پاکت تکان می خورد، سر پاکت را محکمتر گرفت. از بازار سرشور که بيرون آمد از عرض خيابان گذشت وارد بازار بزرگ شد. عده ای در بازار می دويدند و زنده باد زنده باد می گفتند. عده ای ديگر دنبال آنها می کردند و مرگ بر مرگ بر می گفتند. از کنارش که می گذشتند، يکيشان ايستاد و به او و پاکت دستش نگاهی انداخت.
از پله ها پايين رفت، درِ خانه اش را باز کرد و يکراست رفت توی اتاق. کلاغ زاغی را از تو پاکت در آورد گذاشتش وسط اتاق. تکه ای نان را خرد کرد و با يک کاسه آب گذاشت جلويش. پتويش را کشيد روی سرش و خوابيد. صبح که بيدار شد بنظرش آمد کلاغ از جايش تکان نخورده است و به آب و نان نوک نزده است. با انگشت تلنگری به کلاغ زد. کلاغ تکانی خورد و چند قدم برداشت. ديد کلاغ زاغی می لنگد. تلنگر ديگری به آن زد. کلاغ بالهايش را تکان داد اما نپريد..
برگشت به مغازه ای که کلاغ را خريده بود. به فروشنده گفت: "لنگ بود."
فروشنده پرسيد:"چی می گی عمو؟"
گفت:"کلاغی که ديشب فروختي، کلاغ زاغی نبود، کلاغ معمولی بود، لنگ هم بود."
فروشنده گفت: "کلاغ زاغی بود، کلاغ که به اون کوچکی نميشه، لنگ هم نبود، جون نداشت. پنير بهش بده، قبراق ميشه."
برگشت چند قدم دور شد گفت: "مادر جنده."
رفت توی خانه نشست به تماشای کلاغ. خرده های نان و کاسه آب جلو کلاغ بود ولی مثل اين که آنها را نمی ديد. ظهر که صدای اذان آمد، بلند شد نوک کلاغ را باز کرد يک تکه نان در آن فرو کرد و چند قطره آب در آن ريخت. عصر که شد نوک کلاغ را باز کرد ديد تکه نان همانطور در گلوی کلاغ است نه آن را می بلعد و نه می اندازد بيرون..
شب که شد رفت مغازه خواربار فروشی روبروی کبابی. فروشنده پرسيد: "هان؟" قبل از اين که جواب بدهد مشتری ديگری وارد شد. فروشنده رو به او گفت:"چه فرمايشی بود؟" مشتری جنسش را خريد و رفت. فروشنده دوباره پرسيد: "هان؟"
گفت: "يک سير پنير".
پيش از آنکه فروشنده به او يک سير پنير بدهد، مشتری ديگری وارد مغازه شد و فروشنده اول او را راه انداخت. مشتری دوم که رفت فروشنده يک سير پنير پيچيد لای کاغذ گذاشت روی پيشخوان و گفت: "دو تومن."
پنير را برداشت و رفت بيرون. چند قدم که رفت برگشت و گفت: "مادر جنده."
آمد وسط اتاق نشست نوک کلاغ را باز کرد و تکه نان را با ته قاشق از گلوی کلاغ در آورد. پنير را از لای کاغذ درآورد گذاشت جلوی کلاغ. پتو را کشيد روی سرش و خوابيد. صبح که بيدار شد ديد کلاغ پنير را خورده است. با انگشت تلنگری به آن زد. کلاغ پريد رفت گوشه اتاق. شب، قبل از اين که برود بيرون، با نوک پا زد به کلاغ. کلاغ پريد وسط اتاق..
يک روز صبح که از خواب بيدار شد وقتی با انگشت به کلاغ تلنگر زد کلاغ پريد و نشست روی سيم چراغ. داشت به بالا نگاه می کرد که کلاغ ريد و قبل از آنکه بتواند سرش را کنار بکشد گه کلاغ ريخت رو صورتش. کاغذ پنير را برداشت صورتش را با آن پاک کرد. به کلاغ نگاه کرد و هيچی نگفت.
شب کلاغ آمد نشست جلو پنير. قبل از آنکه پتو را بکشد روی سرش بخوابد رفت قيچی را از روی رف برداشت گذاشت بالای سرش. صبح که از خواب بيدار شد کلاغ را گرفت و قيچی را برداشت اما ديد از رطوبت هوا زنگ زده است باز و بسته نمی شود. قيچی را پرت کرد روی رف و کلاغ را ول کرد. کلاغ پريد و نشست روی سيم چراغ...
مدتها گذشت. يک روز که کلاغ روی سيم نشسته بود يکباره به اين فکر افتاد که کلاغه نر است يا ماده. هرچه فکر کرد چطور می شود فهميد فکرش به جايی نرسيد. روزها گذشت و اين که نمی دانست کلاغه نر است يا ماده آزارش می داد. يکشب قبل از آنکه پتو را روی سرش بکشد و بخوابد پنجره را باز کرد و کلاغ را انداخت بيرون...
صبح که از خواب بيدار شد ديد دو تا کلاغ نشسته اند وسط اتاق. نگاه کرد ديد پنجره باز است. فکر کرد کلاغ کوچکه حتما ماده بوده و رفته با خودش يک نر آورده است. شب که شد رفت از مغازه دو سير پنير خريد. فروشنده گفت: "ها؟ عيالوار شدي!؟"
از بازار سرشور که آمد بيرون جماعت زنده بادگوها را ديد که فرار می کردند و آنها که مرگ بر می گفتند دنبالشان می دويدند و بطرفشان سنگ پرتاب می کردند. تا آمد بخودش بجنبد سنگ بزرگی خورد به بالای ابرويش و آن را شکافت. پنيررا به دست چپش گرفت اما نتوانست آن را محکم بگيرد و از دستش افتاد. با دست راستش پيشانيش را گرفت. خون از لای انگشتانش بيرون جهيد. کورمال کورمال خودش را رساند به خانه اش. کلاغ ها روی سيم چراغ نشسته بودند. احساس کرد دارد از حال می رود. رفت وسط اتاق دراز کشيد. قبل از آنکه پتو را بکشد روی سرش کلاغ ها آمدند و نشستند روبرويش و زل زدند به شکاف بالای ابرويش. از نگاه آنها وحشت کرد. کمی به عقب خزيد. کلاغ ها جلوتر آمدند. دست راستش را به زحمت تکان داد اما کلاغ ها جلوتر پريدند. نوک اول را کلاغ بزرگه زد. قبل از آنکه فرصت کند کلاغ بزرگه را دور کند، کلاغ کوچکه نوک دوم را زد. کلاغ بزرگه که چشم راستش را درآورد بی رمق شد. کلاغ ها به نوبت به گودی چشم راستش نوک می زدند و سهم شان را بيرون می‌کشيدند نوکشان را بالا می‌گرفتند و آن را می‌بلعيدند. همانطور که از حال می رفت گفت: "مادر. . . ( اين قسمت را من خودم اديت كردم تا مشكلي پيش نياد )


http://www.khabgard.com/bsa/
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
نويسنده: احمد احقري

تيغ در دست

خبر نداري که هوا تاريک شده است. از جات نمي تواني تکان بخوري. چشمهات فقط ديوار مي بيند، چرک مرده مثل دل خودت. به زحمتش مي ارزد سرت را کمي بچرخاني تا براي هزارمين بار حکاکي هاي روي ديوار را ببيني. صد وچهل و سه خط موازي و هر کدامش علامت يک روز از زندگي. خطاط آنها را نمي شناسي و نمي داني قبل از کشیدن این خط ها چه مي کرده و روز بعد از حکاکي آخرين خط به کجا رفته است. تنها مي داني که او قبل از تو همان جائي می نشسته که تو الان نشسته اي. براي خوابيدن لابد پاهاش را رو به بالا به ديوار تکيه مي داده، ولي پس از يک مدت مثل تو نمي توانسته وزنشان را تحمل کند، مجبور بوده به پهلو بخوابد و زانوهاش را به شکمش بچسباند و شايد دو دستش را هم ميان ران هاش مي گذاشته. حتماً باز نمي دانسته که تا کي مي تواند در اين حالت بماند.
يک دفعه به ياد تيغ مي افتي. به سرعت مي چرخي و دستت را به سمت زهوار شکسته پائين ديوار دراز مي کني. تيغ سر جاش است ولي حواست نیست چه دردي را با اين حرکت به دنده هاي مجروحت وارد مي کني. بي اختيار فرياد مي زني: «آخ.».
چه آرامشي مي يابي وقتي خودت را در حال کشاندن تيغ بر روي مفتول ۱۲ پنجره مي بيني، درست مثل آنکه آرشه را روي سيم هاي ويلون جلو و عقب مي کني. وقتي به چيزي فکر نمي کني صداي موج دريا را مي شنوي. بعضي وقتها خيلي نزديک است. شايد تنها چند قدم از پشت ديوار سلول فاصله دارد. درياي انزلي، راست مي گويند که پرخروش است. اين صدا، همراه با آواز کبک و بال بال زدن پرستوها، برات از همان روز اول آشنا بود.
روزي که داخل اين سلول انداختنت، بايد بغضت مي ترکيد. بايد دست هات را مشت مي کردي و به کف سلول روي موکت هائي که لاي پرزهاش را چرک گرفته، مي کوبيدي. هر چقدر بيشتر صحنه هاي روز قبلش را مرور مي کردي، محکم تر مي کوبيدي. همان صحنه که اکرمف جلو آمد وگفت: «مرا ببخشيد، دستور مقامات است!».
*
بايد مرا به هيئت اعزامي از مرزباني شهر آستارا تحويل مي دادند. نمي دانستند که تو را تحويل داده اند و نه مرا. ولي من در کنارت بودم و تو نمي دانستي.
آن روز برخلاف تمام ده روزي که در بازداشتگاه ارتش لنکران بودم سر حال از خواب بيدار شدم. با صداي رژه صبحگاهي سربازان. سمفوني درياچه قو چايکوفسکي از پاي بلندگو پخش مي شد. شب هاي قبل خواب مي ديدم که هنوز در آستارا گيرم و دنبال يک راه عبور از مرز به اين طرف و آن طرف مي دوم و قلبم تند و تند مي زند. با صداي بلند حرف زدن سربازان به روسي از خواب مي پريدم و نفس راحتي مي کشيدم. آن شب خواب بدي نديده بودم. سرباز روس در بازداشتگاه را باز کرد و صبحانه ام را روي صندلي بغل تخت گذاشت و پرسيد: «چاي؟»
سرم را به علامت تائيد تکان دادم.
*
يکدفعه صداي پاي نگهبان رشتي قد بلند را مي شنوي، يک در ميان کوتاه و بلند مي شود. يا پاشنه کفش چپش سائيده شده و يا بهش در سربازي ياد داده اند که پاي راستش را محکم تر بکوبد. نمي داني قصد دارد در سلول را باز کند يا فقط دارد رد مي شود.
تو را دوازده شب قبل، از نگهبان در اصلي بازداشتگاه انزلي تحويل گرفت. چشم بندت را وارسی کرد تا مبادا چيزي از لاي آن ببيني. دستت را گرفت تا از روي شن ها ردت کند. بعد از چند قدم، مثل اينکه سرش را برگرداند تا از راننده اي که تو را به بازداشتگاه آورده بود با لهجه گيلکي اش بپرسد: «نام زنداني چی بود؟»
و راننده جواب بدهد: «آزاد اميري».
وقتي با تو به راهروي بازداشتگاه رسيد، صداي پاهاش همين طور بود که حالا مي شنيدي. چندين کليد را از دسته کليد بزرگش بر قفل در امتحان کرد تا کليد سلول تو را پيدا کند. چشم بند را در داخل سلول از روي چشم هات باز کرد و سرش را دزدید تا از چارچوب در سلول خارج شود. روشنائي چراغ مهتابي روي ديوار قبل از هر چيز به مردمک چشم هات حمله کرد. مچ دستت را بي اختيار بالا آوردي و روي چشم هات گذاشتي. با انگشتان شست و اشاره پلک هات را ماليدي. کجا بودي، کجا؟ خواب بودي يا بيدار؟ خودت هم نمي دانستي. آرزو داشتي زودتر از خواب بپري. مثل شب هاي اول در بازداشتگاه لنکران.
*
جمعه بود. صبحانه ام را با اشتهاي تمام خوردم. سرباز روس ظرف هاي خالي و استکان چاي سبز را جمع کرد و برد. آن روز تنها روزي بود که کابوس عبور از مرز را نديده بودم. باور کرده بودم که به آزادي رسيده ام. براي هواخوري به حياط پشت بازداشتگاه رفتم. نرمش مي کردم با احساس کاملي از آرامش و امنيت. دو سرباز از جلوم رد شدند. به آذري حرف مي زدند. يکي شان به ديگري گفت: «هه! يارو ديوانه است، انگار در هتل پنج ستاره جا خوش کرده!»
قبل از اينکه به داخل بازداشتگاه بروم، اکرمف وارد راهرو شد. مثل اينکه لهجه تاجيکی داشت. حرف هاي مرا براي افسر ارشد پادگان به روسي ترجمه مي کرد. به سمت من آمد و کاغذي را که تنها نام من روي آن نوشته شده بود نشان داد و پرسيد: «آزاد اميري را درست نوشته اند؟»
گفتم: «درست است.»
گفت: «وسائل تان را بگيريد. لباس هاتان را بپوشيد. تا ده دقيقه ديگر راه مي افتيم.»
با خوشحالي گفتم: «امروز دلم خيلي روشن بود. مي دانستم بچه ها را می بینم، مگر نه؟»
حرفي نزد و از راهرو بازداشتگاه بيرون رفت.
جلو آينه دستشوئي ايستادم و ريش و سبيلم را صاف کردم. برسي به موهام کشيدم و فرق سرم را در سمت چپ با آن مرتب کردم. کت و شلوار سرمه اي ام هنوز قالب تنم بود. خياط آنها را براي شب عروسي ام دوخته بود. از تهران تا آستارا و از آنجا تا مرز، تمام مدت، تنم بود. با همين کت و شلوار در قنبر محله کف پياده رو خزيدم و از شکاف زير سيم خاردار رد شدم. سينه خيز چرخيدم و خودم را از ديوار بغل رود آويزان کردم و به پائين پريدم. پاچه شلوارهام را تا جا داشت بالا زدم و با سرعت از عرض رود گذشتم. در آن طرف رود از يک تپه کوچک شني بالا رفتم و به جنگل رسيدم. تاريک بود و چيزي نمي ديدم ولي مي دانستم که به لنکران رسيده ام.
پاچه شلوارم هنوز گرد و خاک راه را با خود داشت. با دستم کمي آنها را تکاندم. جلو در بازداشتگاه دو تا سرباز روس با کلاشينکوف منتظر من بودند. ساک دستي ام را برداشتم و به طرف آنها رفتم. يکي جلو و ديگري پشت سرم حرکت مي کرد. مرا به حياط پادگان بردند. جلو در اصلي پادگان که رسيديم نگهبان سرش را از پنجره شيشه اي درآورد و چيزي به روسي گفت. عکس لنين بر ديوار اتاق نگهباني بالاي سر گلداني که روي يخچال قرار داشت، قاب شده بود. لنين دستش را بالا کرده بود و لبخندي بر لب داشت. فکر کردم به من خوشامد مي گويد. سرباز جلوئي ايستاد. برگه اي از جيبش در آورد و به نگهبان نشان داد. بعد ما راه افتاديم به طرف جيپ ارتش سرخ. افسري قد کوتاه و سيه چرده جلو جيپ ايستاده بود. نزديک تر که شديم اکرمف را شناختم. به سربازان اشاره کرد که مرا در عقب جيپ چادردار سوار کنند. خودش بغل راننده نشست.
*
صداي حرکت جيپ در صداي موج دريا محو مي شود. نمي داني خواب بودي يا داشتی فکر مي کردي. مطمئن شده اي که شب شده و ديگر کاري از دستت بر نمي آيد. غلت زدن چقدر برات سخت است ولي بايد به پهلو بخوابي، پاهات را در شکم جمع کني، و با دست هات پاهات را ماساژ دهي تا از خواب رفتن آنها جلوگيري کني. اي کاش فردا صبح بعد از صبحانه بتواني به کار ادامه دهي ولي با اين درد لعنتي؟ صداي دريا آرام تر مي شود و انگار که آب به خواب رفته، و در امتداد اين صدا زوزه موتور فرتوت جيپ توي سرت مي پيچد.
*
در چادر جیپ را نینداخته بودند و مي شد ساختمان هاي قديمي و درختان قطور شهر را در ضمن حرکت ديد که از ما دور مي شد. باد بهاري صورتم را نوازش مي داد و نمی دانم چرا چشم هام را نبسته بودند. لابد مرا به جائي مي بردند که رفقام را ببينم. آنها مرا مي شناختند و من هم آنها را، ديگر چه نيازي به مخفي کاري بود. آن روز در تهران، که کاوه را براي آخرين بار مي ديدم، به من گفته بود: «رفيق آزاد، همه ی ما در خطريم، اگر دير بجنبيم گرفتار مي شويم.به زودي آن طرف مرز می بینمت.»
فکر مي کردم که حتما تا چند دقيقه ديگر کاوه جلو مي آيد تا مرا از مأموران روسي تحويل بگيرد، و مثل هميشه که سر قرارها حاضر مي شد اولين کارش تحول يک لبخند دوستانه است. بعد با من دست مي دهد و شروع مي کنيم به قدم زدن. لابد مي گويد: «نمي داني که چقدر خوشحالم رفيق، که سلامتيم. به زودي در تهران می بينمت.» و حتما قبل از اينکه منتظر جواب من شود مي پرسد: «حالا بگو ببينم، مشکلي که برات پيش نيامد؟»
راديو آهنگ آذري پخش مي کرد. ريتم تندي داشت ولي در عمق صداي خواننده غمي پنهان احساس مي کردم. دو سرباز روس در صندلي عقب جيپ روبروي من نشسته بودند و بند تفنگشان را به دوش انداخته بودند. روي مگسک کلاشينکوف سرباز عقبي يک تار موي بور بلند گير کرده بود و با وزش باد مي رقصيد. سرباز به بيرون خيره شده بود و با آهنگ آذري کيف مي کرد و سرش را مي جنباند. هنوز آهنگ به پايان نرسيده بود که جيپ ايستاد. اکرمف پياده شد و به طرف ما آمد و چيزي به سرباز جلوئي گفت. آن دو پياده شدند و مرا هم پياده کردند. سربازي که روي تفنگش مو چسبيده بود، چشم بندي را که نفهميدم از کجاش درآورده، به چشم هام بست.
*
وقتي تو را به بازداشتگاه پاسگاه مرکزي آستارا آوردند، همينطور چشم هات بسته بود. در اتاق چشم بند را برداشتند. هنوز گيج و منگ بودي. ديگر خودت نبودي. آنچه را که بر سرت مي آمد باور نمي کردي. افسر مرزباني روبروت نشست و پوشه ي روي ميزش را ورق زد. روي جلد آن نوشته بود: «عابر غير مجاز، آزاد اميري».
افسر دست چپش را زير بغل گذاشت و صورتش را به دو انگشت دست راستش تکيه داد. مدتي تو را ورانداز کرد و بعد گفت: «مي داني، پرونده ي تو را اطلاعاتي ها از ما خواسته اند. جاي تو اين جا امن تر بود ولي آنها تو را از اينجا مي برند. از من هم ديگر کاري ساخته نيست.»
دوباره نگاهي به تو انداخت و پرسيد: «جوان خوبي به نظر مي آئي، چي شد که به سرت زد و رفتي آن طرف؟»
مات و بي صدا به او خيره شده بودي.
گفت: «تازه اول راهي!»
پشت ميله هاي بازداشتگاه پاسگاه مرکزي آستارا همينطور مات ايستاده بودي. از راهرو بازداشتگاه سربازي رد مي شد. به تو که رسيد، ايستاد و با لهجه شمالي تقريبا داد زد: «دمت گرم پسر، بايد از شماها ياد گرفت. جانم به فداي دل و جرئت اين بچه هاي تهران!»
سرباز ديگري که پشت سرش مي آمد، ايستاد و آهسته گفت: «چرا از طرف ترکيه فلنگ را نبستي؟ روس ها خيلي نامردند، هر که کارت حزبي نداشته باشد تحويل مي دهند.»
و تو هم بعدا به بازجوي اطلاعاتي انزلي گفتي: «اگر حزبي بودم که پيش شما نبودم.»
و او فرياد زده بود: «تو يک جاسوس کثافتي، فکر کرده اي با يک مشت احمق سر و کار داري؟»
*
سگي زوزه مي کشد و پارس مي کند. دريا خشمگين تر شده است. چشم هات را باز مي کني، ولي اصلا خوابت نبرده است. مگر اين درد لعنتي يک لحظه رهات مي کند؟ به پهلوي ديگر مي چرخي و آرزو مي کني که زودتر صبح شود. تنها اميدت اين است که بتواني صبح کار را ادامه دهي. شايد صبح نزديک است و سگ همينطور پارس مي کند.
*
وقتي که از جنگل بيرون آمدم، گرگ و ميش بود. جاده خاکي خيلي لخت بود. انگار محوطه نظامي بود. ولي ديگر از مرز گذشته بودم و از ارتش و پليس هراسي نداشتم. روي يک تابلو خاک گرفته قديمي در کنار جاده علامتي شبيه ورود ممنوع به چشم مي خورد که چيزي به روسي زيرش نوشته بود. در سمت چپ و راست جاده دو برج ديده باني را از دور مي ديدم. حتما همه چيز را با دوربين زير نظر داشتند. ماشين ارتش سرخ، که انگار مي دانست غريبه اي از جنگل بيرون آمده، با سرعت به طرف من گاز مي داد و خاک مي کرد. وسط جاده ايستادم و هر دو دستم را بالاي سرم بردم. بايد مرا دستگير مي کردند تا بگويم کي هستم و دنبال چه کسي مي گردم. صداي ترمز جيپ جلو پاهام مثل صداي شيهه ي يک اسب بيمار بود. دو سرباز و حتما يک فرمانده گشت، با راننده و يک سگ پليس، که قدي تا بالاي کمر فرمانده داشت، ضربتي از جيپ پياده شدند. همه جام را گشتند. داخل ساکم را وارسي کردند. فرمانده تند و تند به روسي چيزي مي پرسيد که من نمي فهميدم. بعد شروع کرد که با انگشتش ۱ و ۲ را نشان دهد. نشان دادم ۱، يعني، تنهام.
مثل اينکه جوابش را گرفته بود. يک سرباز، که چشم هاش کمي چپ بود، قلاده سگ را گرفت و براي وارسی مسير من به طرف جنگل راه افتاد. سگ ضمن اينکه به آن طرف جاده مي رفت، به من از پشت پوزه بند آهني اش پارس مي کرد. و چشم هاش را به چشم هاي من دوخته بود. فرمانده با بيسيم حرف مي زد و گاهي سکوت مي کرد. هر چه سعي مي کردم به آذري بفهمانم که قصد پناهندگي دارم، سرش را تکان مي داد، يعني، نمي فهمم.
سربازي که چشم هاش کمي چپ بود، با سگش برگشت. همزمان جيپ ديگري به آنجا رسيد. چشم هام را بستند و مرا روي صندلي عقب جيپ نشاندند و با سرعت به جائي ديگر بردند. بعدا فهميدم که مرا به پادگان لنکران برده اند. در راهرو بازداشتگاه چشمم را باز کردند. آونگ ساعت ديواري مي رفت و مي آمد. شايد تا چند دقيقه ديگر با هشت تک زنگ مي خواست به همه پادگان آماده باش دهد. در داخل بازداشتگاه روي تخت فنري با آرامش دراز کشيدم و با لالائي تک زنگ ها به خواب عميقي فرو رفتم.
*
با صداي اذان صبح چشم هات را باز مي کني. صدا از محوطه حياط پشت سلول مي آيد. مثل اينکه دريا هم خسته شده است و آرام استراحت مي کند. فکر مي کني که خوابت برده است ولي نه. دست هات را از بين ران هات درمي آوري، به پشت مي خوابي، زانوهات را بالا مي آوري تا کف پاهات را روي موکت زبر کف سلول بگذاري. دنده سمت چپت تير مي کشد و نمي تواني نگوئي «آخ»، با صدايي کشيده و از ته گلو.
آخت را قورت مي دهي، ولي در داخل سرت از راهي دورتر فريادي را مي شنوي:
«چطور توانستيد با من اينطور رفتار کنيد؟ آنجا اعدامم مي کنند.»
*
بغض آنقدر گلوم را مي فشرد که بايد فرياد مي زدم:
«چرا با من اين کار را کرديد، آقاي اکرمف، چرا، آخر چرا؟»
«مرا ببخشيد. من فقط يک مترجم ساده ام. دستور مقامات است. به خاطر حسن همجواري.»
«خواهش مي کنم مرا تحويل ندهيد!».
«من خيلي تلاش کردم. ستاد حزب شما هنوز جوابي نداده است.»
«يکي دو روز ديگر صبر کنيد، فقط يک روز ديگر، حتما جواب مي آيد.تو را به خدا تحويلم ندهيد!»
«دستور فوريت دارد. من تلاش خودم را کرده ام. باور کنيد که من تقصير ندارم»
اين را گفت و از راهروي مرزباني لنکران به داخل اتاق رفت. صداي حرف هاشان نا مفهوم بود. لابد بايد به هيئت تحويل گيرنده از طرف مرزباني آستارا پروتکل تحويل را نشان مي داد تا آنها امضا کنند. ديگر فهميده بودم که چرا سربازي که روي تفنگش مو چسبيده بود، چشم هام را بعد از پياده شدن از جيپ بسته بود. مي دانستند که کارم تمام است. در راهرو پشت اتاق تحويل نشسته بودم. موهام را مي کشيدم. اشکهام از روي گونه هام سر مي خورد و بر کف راهرو مي چکيد. کابوس شب هاي قبل، اين بار در وسط روز به سراغم آمده بود، ولي نمي توانستم بيدار شوم. در ميان کابوس غرق بودم و انتظار بيدار شدن را مي کشيدم. گفتم نکند ديگر بيدار نشوم!
از جا بلند شدم و با سرعت به طرف حياط مرزباني دويدم. بايد اکرمف را پيدا مي کردم تا صداي فريادم را بشنود. به حياط که رسيدم هرچه زور داشتم در حنجره م جمع کردم. در حال دويدن به جهتي که نمي دانستم کجاست فرياد کشيدم: «شما مرا به کشتن مي دهيد، شما...»
سربازها به طرفم هجوم آوردند. چيزي سنگيني در پشتم نشست که با صورت روي زمين پهن شدم. دست و پام را گرفتند و دوباره مرا به داخل ساختمان مرزباني بردند. ديگر قدرت حرف زدن نداشتم.
من در درون خودم دود مي شدم و به هوا مي رفتم و از آن جز نقشي سياه برام چيزي باقي نمي ماند. من در خودم مي مردم و کابوس، آن روز پاياني نداشت.
ديگر اين کابوس را تو بودي که تا سلول انزلي يدک مي کشيدي. تحويلت دادند و پروتکل را امضا کردند.
*
صداي پاي آشناي نگهبان رشتي قد بلند نزديک و نزديک تر مي شود. به جلو سلول تو که مي رسد، مي ايستد. صداي چرخش کليد را در قفل در سلول مي شنوي. وقتي که در سنگين آهني با غرش هميشگي ش باز مي شود، انگار که در گوش ات ميخ فرو مي کنند. نگهبان سيني صبحانه را روي چهارپايه کوتاه چوبي در گوشه سلولت مي گذارد، و در سلول با همان غرش آشنا بسته مي شود. تمام شب را بيدار بوده اي و حواست هست که اگر تکان بخوري طاقت درد دنده هات را نداري. نور مهتابي به سيني مسي مي تابد و بر روي لبه آن دايره سفيد روشني نقش مي بندد. نگاهت را به سيني دوخته اي. اشتهائي نداري. دستت را به سمت زهوار شکسته پائين ديوار دراز مي کني. تيغ هنوز سر جاش است. بايد از جائي براي ادامه کار انرژي بگيري و قدري از آن غذا را بخوري. قدرت بلند شدن نداري و همچنان به سيني نگاه مي کني.
*
آن روز، در همين سلول، اولين باري که سيني را جلوت گذاشتند، چه حالي داشتي. از بوي غذا متنفر بودي. از هر چه که نشان زندگي داشت متنفر بودي. اکرمف را مي ديدي که مي گفت: « مرا ببخشيد... به خاطر حسن همجواري»، و مي گفت و مي گفت. تو مشت هات را گره مي کردي و با قدرت به کف سلول مي کوبيدي و فرياد مي زدي. نمي توانستي جلو اشک هات را بگيري. ديگر هيچ چيز از خودت نمي دانستي. پشت سرت سياهي بود. جلو روت هم سياهي. هيچ چيز غير از مردن تو را آرام نمي کرد. و هنوز نفهميده بودي که چطور برقي از جايي تکانت داد. دست راستت را بر زهوارهاي دور در حرکت دادي و در جايي در شکاف بين زهوار و ديوار با سر انگشت چيزي را لمس کردي. زهوار را بالا دادي و تيغي را بيرون کشيدي.
زمان کند مي گذشت. کينه از رگهاي گردنت تا حدقه چشم هات فشار مي داد. قدرتت را در عضله هاي دو دستت جمع کردي. با دست راست تيغ را به سمت شاهرگ دست چپت بردي. صداي دريا شکنجه ات مي داد، کبک آوازمي خواند و پرستوها بال بال مي زدند، ولي ديگر نه براي تو، چقدر از آنها بيگانه بودي. دريا خشمگين تر شده بود و موج خود را با قدرت به جائي مي کوبيد. فرياد در سرت هر لحظه بلندتر مي شد. ديگر قدرت تحمل سرت را نداشتي. آن را با قدرت بر ديوار کوبيدي و باز کوبيدي. و هر چه سرت را بيشتر مي کوبيدي سنگين و سنگين تر مي شد، انگار که صخره اي بر روش مي گذارند. ديگر چشم هات را هم نمي توانستي باز نگه داري. انگشت هات از هم باز مي شد. يک لحظه احساس کردي که تيغ مي خواست از دستتت بيفتد. چشم هات را باز کردي و لکه ها و خطوط قرمزي را ديدي که کف دستت را به همراه تيغ رنگ آميزي کرده بود.
سرت را به ديوار تکيه دادي و خواستي يک دم آن را خالي کني و ديگر به چيزي فکر نکني. چشم هات را که بستي ناگهان به ياد من افتادي. احساس کردي که زير پوست تن منجمد شده ات خون گرمي جريان پيدا مي کند.
حلقه اشک تازه اي باز جاي پاي اشک هاي خشکيده ات را پر کرد و اين بار با لبخندي غمگين، که اين روزها فراموشش کرده بودي. همان شبي که قرار بود صبح فرداش قبل از طلوع آفتاب تهران را به قصد شمال ترک کني، سارا حس کرده بود که به يک سفر طولاني خواهي رفت. دستهاي کوچکش را دراز کرد و به سمت تو آمد که در آغوشش بگيري تا با نگراني بگويد: «بابا، زود زود برمي گردي؟»
و تو سرت را تکان دادي و گفتي: «قول مي دهم، نازنينم. به زودي برمي گردم که تو را با خودم ببرم.»
و تو و سپيده آن شب را هر دو در آغوش هم بيدار مانديد. نور مهتاب از پنجره به صورتش مي تابيد و جاي پاي اشک هاش را از روي گونه هاش تا بالاي لب هاش نمايان مي کرد. و آن لحظه آخر که سرت را به او نزديک کردي و با بوسه اي گرماي لب هاش را در اين سفر با خودت همراه بردي.
دستت را باز کردي، لکه هاي تيغ را با موکت تميز کردي و آن را در لاي زهوار شکسته پائين پارکت هاي چوبي ديوار سلول جا دادي.
و باز لبخندي بر لب هات نشست..
«بايد به قولت عمل کني!»
سرت را بالا کردي تا به ديوارها و سقف سلول نگاه کني. دريچه بالاي ديوار در زير سقف را که از همان روز اول ديده بودي، فکرت را به خود مشغول مي کرد. با مقوائي جلو آن را پوشانده بودند. از جات بلند شدي. چارپايه کوچک داخل سلول را جلو آوردي و روي آن ايستادي. پاي راستت را روي لبه بالاي پارکت چوبي، که تا نيمه ديوار ادامه داشت گذاشتي و خودت را بالا کشيدي. دست راستت را روي درگاهي آن حائل کردي و با دست چپت گوشه مقوا را پس زدي. دريچه شيشه داشت و ترکي درشت آن را دو قسمت مي کرد. وسط چارچوب دريچه مفتول ١٢ کار گذاشته بودند. اگر اين مفتول لعنتي آنجا نبود، سر و گردن و دست و پات از داخل آن دريچه رد مي شد. کافي بود که شيشه را مي شکستي. دريچه در طرف حياط پشت ساختمان سلول ها قرار داشت. حياط را مي شناختي. نگهبان تا به آن روز دو بار تو را براي هواخوري به آن حياط برده بود. ديوارهاي بلندي داشت با يک برج نگهباني، که شيشه هاي آن شکسته بود و هيچوقت در آن نگهباني نديده بودي. صداي درياي انزلي از پشت ديوار حياط شنيده مي شد. به نظرت رسيد که امکان فرار از طريق اين برج نگهباني وجود دارد. بايد راه هاي آن را مي شناختي. اولين اقدامت بريدن اين ميله جلو دريچه بود. اما چطور مي توانستي شرش را کم کني؟
پائين آمدي، تيغ را برداشتي و دوباره خودت را از روي چارپايه و لبه پارکت چوبي بالا کشيدي. مقوا را کامل از جاش در آوردي، دست چپت را به مفتول گرفتي و با دست راستت تيغ را روي مفتول کشيدي. و چقدر مواظب بودي که با فشار آن بر روي مفتول، تيغ کج نشود يا نشکند. تيغ را روي مفتول کشيدي و باز کشيدي. با انگشت اشاره ات مفتول را لمس کردي و چند تائي براده کوچک آهن را روي انگشتت ديدي. چشم هات از شادي برقي زد. مفتول لبه تيغ را صيقل داده بود و تيغ تيزتر شده بود. بايد ميليون ها براده کوچک را از آن جدا مي کردي تا ميله را دو تکه کني. و حتما بايد اين کار را مي کردي.
*
صداي چرخش کليد را روي در مي شنوي. ولي صداي پاي نگهبان رشتي قد بلند اين بار فکرت را پاره نکرده است. لابد شيفتش را با يکي ديگر عوض کرده. در که باز مي شود نگهبان ديگر را هم مي شناسي. همان که موهاش را از ته تراشيده و سرش تيغ تيغي است و صداي دو رگه دارد. صداش جير جير در را تکميل مي کند و مي پرسد: «دستشوئي؟»
و تو جواب مي دهي: «حالا نه، تا بعدازظهر تحمل مي کنم!»
نمي داني که اگر بلند شوي قدرت تحمل درد دنده هات را داري يا نه. شايد تا بعدازظهر بهتر شود. نگهبان پاش را داخل سلول مي گذارد و دستش را دراز مي کند تا سيني صبحانه را از روي چارپايه بردارد. تازه يادت مي افتد که کاملا از ياد برده اي تکه اي از آن پنير را لاي سنگک بيات شده بگذاري و بخوري. آنقدر گلوت خشک است که نمي داني چطور آن را قورت بدهي. به نگهبان مي گويي: «بگذار کمي چاي...». جرعه اي از چاي سرد شده مي نوشي. و بعد صبر مي کني تا نگهبان از سلول خارج شود.
*
آن روز اول در بازداشتگاه لنکران وقتي که نگهبان روس سيني صبحانه ام را برمي داشت، اکرمف را براي اولين بار جلو در بازداشتگاه ديدم. آمد تو، خودش را معرفي کرد و پرسيد: « آزاد اميري؟»
گفتم : «بله، خودم هستم»
گفت : « با من بيائيد!»
و مرا با خود به داخل اتاقي برد که در آن افسري سفيدرو، نيمه چاق و با غبغبي آويزان پشت ميز نشسته بود. افسر به روسي حرف مي زد و اکرمف حرف هاي ما را ترجمه مي کرد.
گفتم: «در تهران تعدادي از رفقامان دستگير شده اند. ما مجبور به فرار بوديم. و خبر دارم که چند نفري هم به اينجا آمده اند. لطفا به آنها اطلاع بدهيد که من اين جا هستم»
و پرسيد: «اين طلاها را براي چي با خود آورده ايد؟»
و در آن لحظه فراموش کرده بودم که هنوز دو دستبند و يک انگشتر زنانه را از آن مجموعه طلاهائي که در تهران خريده بودم به همراه داشتم. بيشتر آنها را در آستارا به ابراهيم داده بودم. شاگرد دکان کبابي بود. دکان در همان خياباني بود که مهمانسراي آستارا در آن قرار داشت. هر روز از مهمانسرا بيرون مي آمدم و تا مغازه ابراهيم قدم مي زدم. تا آن روز باراني که مثل هميشه غذام را آورد و خواهش کردم پشت ميزم بنشيند. گفتم: «ببين ابراهيم، تو بچه قنبر محله اي. يک راه مناسب به من نشان بده تا به آن طرف بروم. من فاميل هاي زيادي آنجا دارم»
گفت: «نمي گذارند فاميل هات را ببيني، دستگيرت مي کنند»
گفتم : «کاري نداشته باش، آنها مرا مي شناسند. فقط بايد از مرز بگذرم، بقيه اش با من!»
و باز گفتم: «اصلا فکرش را نکن، يادگاري خوبي برات در نظر گرفته ام. براي زن و بچه ات مي تواني يک تلويزيون رنگي بگيري تا تلويزيون باکو را ببينند.»
و فرداي آن روز اتاقم را در مهمانسرا تحويل دادم و ابراهيم از عصر تا آخر شب در خانه اش به من جا داد. وقتي زنش سفره شام را جمع مي کرد، چند بسته از اسکناس هام و بيشتر طلاهام را به او دادم.
ترک موتورش نشستم و ما از کوچه پس کوچه هاي قنبر محله گذشتيم تا به کوچه لب مرز رسيديم. در يکطرف کوچه در هاي ورودي خانه ها صف کشيده بود و در سمت ديگر سيم خارداري که پشت آن رودخانه قرار داشت. آن طرف رود شبح سياه جنگلي را در لنکران مي ديدم. ابراهيم موتور را نگهداشت و گوشه پائين سيم خاردار را که پاره بود نشان داد. گفت: «خدا به همرات!»
به افسر روس گفتم: «طلاها را براي احتياط آورده ام. فکر مي کردم جائي به دردم بخورد.»
و اکرمف پرسيد: «آيا براي فرد خاصي در نظر گرفته ايد؟»
و در جواب گفتم: «نه، براي هيچ‌کس!»
و دو افسر به همديگر در سکوت نگاهي کردند.
نمي دانستم آيا در لحظه اي که مرا تحويل مي دادند، طلاها هم نقشي داشتند؟
*
بايد از اين معما سر در بياوري. دستت را به سمت زهوار شکسته پائين ديوار دراز مي کني. تيغ سر جاش است. از آن لحظه که اولين براده ها را ديده اي بي درنگ کار مي کني. هر روز از صبح تا شب. کار تمامي ندارد. ولي بايد ميله را تا آخر ببري. افسوس که امروزت را با کار شروع نکرده اي. درست از لحظه اي که صداي زنگ در بازداشتگاه را شنيده اي. بايد بجنبي.
*
حتما مثل دفعات قبل آمده بودند که تو را براي بازجوئي ببرند. مثل هر روز در حال کار کردن بودي. دريچه را با مقوا پوشاندي و پائين آمدي و قبل از آنکه در سلول باز شود تيغ را سر جاش گذاشتي. چشم هات را بستند و بردند به همان ساختماني که مي شناختي. رو به ديوار مثل هميشه بر روي صندلي دسته داري نشاندنت، ولي اين دفعه چشم هات را باز نکردند. صداي آشناي بازجو انگار که از هر دفعه کلفت تر شده بود. صداي تکان دادن کاغذهائي را در دستش مي شنيدي. لابد برگه هاي بازجوئي تو بود. صداي تکان دادن کاغذها شديدتر مي شد و همراه با فريادي که از صداي رعد و برق همان روز گوشخراش تر بود، گفت: «مثل اينکه با ديوار حرف زده بودم، باز هم که واقعيت را ننوشتي، لاشخور!»
انگار از روي صندلي بلندت کرده و به وسط اتاق کشانده بودند. قبل از آنکه ناله و فريادي کني، چيزي به دنده چپت خورد. نفست بالا نيامد، سرت گيج رفت و هاله سفيدي چشم بندت سياه شد. و ديگر دردي راحس نکردي. هر چه مي زدند نمي فهميدي.
چشم هات را که باز کردي سلولت را باز شناختي. خبر نداشتي که هوا تاريک شده است. از جات نمي توانستي تکان بخوري. چشم هات فقط ديوار مي ديد، چرک مرده مثل دل خودت. به زحمتش مي ارزيد سرت را کمي بچرخاني تا براي هزارمين بار حکاکي هاي روي ديوار را ببيني. صد وچهل و سه خط موازي و هر کدامش علامت يک روز از زندگي.
يک دفعه بياد تيغ افتادي....


http://www.khabgard.com/bsa/stories/?id=461840812
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
نويسنده: اكرم محمدي

مريم بارانی

من و مريم رابطه ي خانوادگي تنگاتنگي نداشتيم، شايد علت آن شوهرش، محسن بود که زياد معاشرتي نبود. اغلب مريم بعد از ظهر شنبه ها در اناق را مي زد و به من مي گفت: "نمي ياي بريم ؟" با چند بار سرزدن اينجوري، من و او با هم راه مي افتاديم و به تويفلزبرگ مي رفتيم. شايد شما هم سري به آنجا زده باشيد. وقتي که مي خواهيد به بالاي اين تپه مصنوعي و سرسبز برسيد، سربالايي را رد مي کنيد، و مي رسيد به تپه ماهورها.
روزهاي آفتابي که باد مناسب دارد خيلي ها با بالن پرواز مي کنند. عده اي هم سرشان را به هوا کردن بادبادک هاي رنگي گرم مي کنند. به ديدنش مي ارزد. گل هاي ياسش که حرف ندارد! خيلي دوست دارم يک دفعه هم شده از آن بالا با بالن پرواز کنم. در لابلاي بوته ها و سبزه ها و حتي درخت ها جاهايي هست که جان مي دهد براي عشاق. هر کس هميشه مي تواند جاي دنجي پيدا کند. من به غير از مريم با شهاب هم زياد آنجا مي رفتم. شهاب چشمش هميشه دنبال چنين جاهايي بود. واقعا بايد بهش گفت شهاب بهار نارنج. از کنار تپه، خيابان پهني مي گذرد که تويفلزبرگ نام دارد، و درست روبروي خيابان، يک جنگل آغاز مي شود. از شما چه پنهان چند بار آن هم شبانه من و شهاب جيم مي شديم، از وسط درخت ها در تاريکي راه مي ا فتاديم. راستش من همه اش مي ترسيدم. ايده شهاب بود که شبانه بزنيم به جنگل. من اصولاَ براي رفتن به چنين جاي خلوت و پر از درختي، آن هم در شب زهره ام مي رود. شما مي توانيد قيافه مرا مجسم کنيد که وحشت زده همه اش مي خواهم از جنگل فرار کنم. شهاب مي خواست با خيال راحت زير درخت ها بنشيند و از من مي خواست پهلويش بنشينم. و من هم حواسم به دور و اطرافم بود، و آنقدر وحشت زده بودم که حتا حرف هاي شهاب را نمي شنيدم. از اين شيرين کاري ها زياد دارم، اينجا جاش نيست برايتان تعريف کنم، اما مي خواهم برايتان بگويم چه صحبت هايي بين من و مريم در ضمن رفتن به تويفلزبرگ رد و بدل مي شد. البته خيلي هاش ديگر يادم نمانده. چون دوازده سالي مي شود که از آن ماجرا گذشته است. يکبار که با مريم قدم مي زديم، يکباره رو کرد به من و گفت: «جواب مو پيدا کرده م، مگه نمي شه همزمان دو نفر رو دوست داشت؟»
نام کتابي را هم که پاسخش را در آن يافته بود، به من گفت. يادم هست که گفتم: «توی کتاب دنبال جواب مي گردي؟» سکوت کرد و دقايقي همينطور ساکت ماند. مريم وقتي با من صحبت مي کرد حرف دلش را نمي گفت. در واقع مي گفت، اما نه به اين شکل. البته چيزهايي داشت دستگيرم مي شد اما نمي خواستم ته و توي قضيه را در بيارم. يک دفعه مي ديدي سرزده با کتابي که زير بغلش زده بود، در اتاق را مي زد و مي آمد تو. مي گفت: «ببين، من با تو چطوري دوست هستم؟ خب به يه مرد هم همين جوري دوست مي شم. اما يکي رفته به محسن خبر داده که من با اون رفته م بيرون.»
يکبار هم در جشن تولدي داشتيم مي رقصيديم، تشنه مان شده بود رفتيم گوشه ی سالن، ليوان آب يخ را که سر مي کشيد، گفت: «يخ نرسيده به لبم از گرما آ ب شد.»
مريم اينجوري بود. حرف هاش را به آدم اينجوري مي زد. ما زياد با هم حرف مي زديم، ازهر دري که تصورش را بشود کرد. وقتي ما خانه عوض مي کرديم سرزده خودش را مي رساند، و با سبک خودش حضور داشت.
عده اي وسايل را مي آوردند، سيامک کمدها را نصب مي کرد، مريم گوشه ی د يوار لم داده بود، چاي مي نوشيد و گاه تک جمله اي مي گفت. سيامک با مشت محکم به د يواره ی کمد مي کوبيد و مريم مي گفت: «خوب تو مشت زدن واردي! همينطوري فتانه را مي زني؟»
مريم اينجوري حرف مي زد. از وقتي که ديگردر همسايگي من نبود چند باري اتفاقي ا و را ديدم، اما مي دانستم که به قصد ديدن من نيامده است، گرچه سري هم به من مي زد. وقتي مي رفت از پشت پنجره مي ديدمش که نمي توا ند دل بکند، طوري خودش را به نرده هاي طولاني مي چسباند که از ديدن او آنهم به آن حالت دلم مي سوخت. راستش را بخواهيد کاري از من ساخته نبود، از فک و فاميل و دوستان تا همان محسن، هيچکدام کاري نمي توانستند براش بکنند، جز همان سرکوفت ها وممانعت ها.
در گورستان رولوبون روزي که مريم را دفن مي کردند، بايد مي بوديد و مي ديد يد که چه طوري چشم هاشان از گريه سرخ شده بود، شانه هاشان تکان تکان مي خورد. همين جور که از کنار يکي شان رد مي شدم بلند گفتم: «آن حرف ها و سر کوفت ها، گريه هم دارد!»
در قيافه عزادارشان خوب که دقيق مي شدي چيزي شبيه دل سوختگي جمعي يا سرشکستگي مي ديدي که رقت بار بود. واقعا احساس بدي داشتم. نمي دانستم ازشان بدم می آيد يا دلم براشان مي سوزد. تصورش را بکنيد واقعا يک ايل به جان يک نفر بيفتند و مثل دوستي خاله خرسه لت وپارش کنند. از اين دلم مي سوزد که محسن مي توانست دست از سرش بردارد که برود زندگي اش را بکند. اما پاهاش را کرده بود توي يک کفش، سرش را به ديوار مي کوبيد و از او مي خوا ست جدا نشود.
همان زمان شنيده بودم که مريم دنبال کتاب صادق هدايت مي گشت. کتاب فروغ را در دستش ديده بودم. آن اوايل وقتي با هم به کلاس زبان آلماني مي رفتيم از اتوبوس که پياده شديم، يکباره ايستاد و گفت: «مي دوني پسرعموم که بيست سالش بود خودش را کشت؟»
بين ما سکوت بدي بر قرار شد. جدا بلد نبودم نصيحت کنم. فقط مي توانم بگويم از اين خبر مضطرب شدم. ترس برم داشته بود، انگار لال شده باشم نتوانستم کلمه اي به زبان بياورم.
البته ترس مريم بيخود نبود. از زماني که با مريم آشنا شدم، سه بار کارش به بيمارستان کشيد. بيماري قلبي هم البته گرفته بود، ناراحتي هاي ديگري هم داشت که بماند. من بيشتر او را بعد از مرخص شدن ازبيمارستان ديدم؛ زماني که قرص ضد افسردگي مي خورد و چاق مي شد و مرتب لبش را با آب دهانش خيس مي کرد و در جيب آ ن کاپشن سبز تيره اش دنبال بليت مترو مي گشت. برام مي گفت که در رؤياهاي شبانه اش مدام مي بيند که بلايي به سر محسن آمده. ازقرص مي ناليد که مغز آدم را پوک مي کند و مي گفت که چون نمي تواند کار کند، همه اش عذاب وجدان دارد. روان پزشک مريم به محسن گفته بود دربرلين ايراني هاي زيادي را مي شناسد که وضعی مشابه مريم دارند، لابد حساسند که به اين روز مي ا فتند. در ضمن گفته بود جنون با نبوغ فاصله اي ندارد. مريم هميشه حرف هاش را طول راه به من مي زد. از اينکه به نقطه اي رسيده بود که حتي مادر و دخترش را دوست نداشت، عذاب وجدان مي گرفت. اين مال زماني بود که هنوز کاملا خوب نشده بود. از حق نبايد گذشت محسن خوب به او مي رسيد در چايش عسل مي ريخت و به مريم مي خوراند. اما معلوم نبود چرا مريم با زهرخند مي گفت: «نمي دانم چرا دلم براي محسن زماني تنگ مي شود که ناهار نپخته باشم.»
خيلي از زن هاي دوروبر آرزوي شوهري مثل محسن را داشتند. خوب چه مي شود کرد. آشپز خوبي نصيب مريم شده بود. فکر نکنيد من اين چيزها را از خودم در آورده ام. نه، مريم باهاش مي خوابيد اما احساسي به او نداشت، بهش مي گفت کارت را بکن و بخواب. تازه اين حرف ها را فقط به من نزده بود، يکي دو نفر ديگر هم مي دانستند. بيچاره يک ماه قرص مي خورد که مثلا يک شب نصفه نيمه با شوهرش بخوابد. حالا خودتان را بگذاريد جاي مريم در پستوي خانه جايي که کسي نمي تواند ببيند؛ پستوي هزارتوي زن وشوهري را مي گويم.
خودتان را جاي مريم بگذاريد که بايد اين نجواهاي عاشقانه را بشنويد: «کجا بودي؟ بغل کي بودي؟» بدون تعارف بگويم، من روانشناس نيستم و از روانشناس ها هم خوشم نمي آيد. يکي شان گفته بود اين مسئله ارثي است، آن ديگري نظر داده بود که زن های بين سی تا چهل سال يکباره به خودشان می آيند. با اينکه خيلي ها به زبان نياوردند اما مي ديدي که هر کس تنها مريم را مقصر مي داند.
به آلبوم عکس هاي مريم که نگاه مي کرديم، شهناز انگشت اشاره اش را روي عکسي قرار داد که مريم عاشقانه دست در گردن شوهرش انداخته بود. شهناز پرسيد: «به من بگو اين يعني چی؟ ارثي است، کاريش هم نمي شود کرد.»
کاريش نمي شد کرد، چون من هم کاري نتوانسته بودم براي مريم بکنم؛ شايد حق را به شهناز مي دادم. اگر منصف باشيم مي توانيم حق را به بقيه دوستان و فاميل هم بدهيم. چرا نه؟ هر کس مي تواند حق داشته باشد.
حالا که به همه ی ماجراها فکر مي کنم اين جمله مدام در ذهنم روشن مي شود: «آيا انصاف مثل حقيقت زائيده تصور ما نيست؟ آنطوري که بعضي ها در باره ی حقيقت مي گويند.»
از هم دور افتاديم. گاهي فکر مي کنم شايد اگر من و شهاب با مريم همسايه مي شد يم، مي توانستم کمکي باشم و شايد او الان زنده بود، کسي چه مي داند. مطمئن نيستم يک ماه قبل از اينکه حادثه اتفاق بيفتد، به طور تصادفي من و شهاب مريم را ديديم که حسابي کلافه بود. تابستان قبل هم نتوانسته بود به جايي که آفتاب خوب دارد سفر کند، اگر مي گويم مريم براي آفتاب گرفتن نتوانسته بود به ترکيه يا اسپانيا و يونان سفر کند، و اسمي از ايران نمي آورم براي اين است که آن موقع ها هنوز رسم نشده بود کسی از پناهنده ها به ايران سفر کند. هنوز مسئله پس دادن پاسپورت هاي پناهند گي رسم نشده بود.
مريم بين بيمارستان و خانه آونگ شده بود، و ذله بود. تصورش را بکنيد، وقتي افسرده باشيد، کج و معوج هم بشويد، يک دست تان مثل فلج ها بشود، بخواهيد اداي خوشبخت ها را در بياوريد، رقص شکم هم بکنيد، بچه تان به شما سرکوفت بزند: «مامان! تو را خدا بنشين!» چه حالي به شما دست مي دهد؟ نمي رويد خودتان را بکشيد؟ نه انصافا وقتي مريض مي شويد اگر نتوانيد آب دماغ تان را هم جمع و جور کنيد، هي آب دماغ تان بريزد روي زمين، در بيمارستاني که بستري هستيد مجبور باشيد زير بغل زن پيري را بگيريد، هي از اين ور سالن به آن ور سالن ببريدش، خودتان بگوئيد؟ اگر شما بوديد چه مي کرديد؟ تازه وقتي از بيمارستان مرخص مي شديد، آيا برنامه نمي ريختيد خودتان را از آپارتمان چندين طبقه به پائين پرت کنيد؟
معلوم بود که مريم دنبال فرصت مناسب مي گردد. هنوز معالجه نشده بود و داشت داروهاش را مي خورد. ظاهرا کمی سر به راه شده بود، و از بيمارستان مرخصش کرده بودند. و او تازه فهميده بود چه بلاهايي به سرش آمده است.
نيمه شب از خواب پا مي شده و ديده همه خوابند و او مجبور است مگس بپراند. شايد همين وقت ها بوده که به سرش می زند تا خودش را بيندازد پائين. لابد در همان نيمه شب هاي خلوت و ساکت نقشه مي کشيده. و کسي هم نمي توانسته جلو نقشه اش را بگيرد. با خودم فکر مي کنم آن شبي که مريم ساعت پنچ در هواي گرگ و ميش خودش را به کنار پنچره رسانده، آن را تماما باز کرده، در حالي که پيراهن چيت خال خالي تنش بوده، دست هاش را به لبه ی پنجره گرفته، شايد به ياد روزهايي که درتويفلزبرگ به تماشاي بالون مي ايستاديم، خودش را با صورت به پائين پرت کرده است. ا گر من پيشش بودم مثل آن پيرزن همسايه که ديده بود مريم چنين قصدي دارد، چه مي کردم؟ پيرزن به پليس زنگ زده بود. شايد من داد مي کشيدم و از او مي خواستم اينکار را نکند. شما فکر مي کنيد به نصيحت من گوش مي داد؟ و آن شب به خاطر من منصرف مي شد؟
شب هاي ديگر چه؟ اگربه حرف فتانه که افسوس مي خورد و مي گفت: «ايکاش هر شب يکي مي رفتيم پيش او...»
روزي که مريم را در گورستان رولوبون دفن مي کردند يکي زير لب تکرار کرد: «از سادگي خودت بود، از سادگي خودت بود.» با صدايي که از ته چاه مي آمد گفت: «آيا همه ی شما بي گناهيد؟»
گاه گاهي خواب مريم را ديده ام. مثل زماني که نگران محسن مي شد، با موهاي مجعد و تابدارش. نسترن هم در خواب من بود، و به مريم مي گفت: «ببين، چه موهايي داري؟» حتم دارم نسترن به مريم درس نمي داد، ترحم؟ شايد. نمي دانم اگر خوابي را که دو هفته قبل از حادثه ديدم برايتان بگويم، مي گوئيد خرافاتی ام. نه، خواب خرافات نيست. دليل اينکه مي خواهم خوابم را تعريف کنم اين نيست که بگويم خواب خرافات نيست. اگر قدري حوصله کنيد توضيح مي دهم. مريم توی اتاقی در ساختمان چند طبقه اي ايستاده بود، اتاق پر از مهمان هايي بود که از دور و اطراف آمده بودند. صاحبخانه از من رختخواب و پتو مي خواست. مريم رو به من کرد: « باعث دردسر صاحبخانه شده ايم!» هم زمان من شهاب را پائين ساختمان مي ديدم که دو بچه ی کوچک داشتند اذيتش کردند. صبح اول وقت تا چشم باز کردم بدون اينکه بگويم نگران هستم، خوابم را براي شهاب تعريف کردم، و اقلا يک تلفن به مريم نزدم. شهاب هم بدون اينکه به من بگويد نگران است در سکوت به من خيره شد. همين و بس. واقعا من نتوانسته بودم به او کمک کنم.
روزي که تصميم گرفته بود خودش را بکشد يک روز باراني بود. به مريم واقعا مي شود گفت مريم بارانی. وقتي باران مي باريد مريم دوست داشت بدون چتر با شخص دم دستش در باران قدم بزند. نه باران خبر مي کرد، نه شخص دم دستش براي خيس شدن در باران دل می داد. يکي دو بار شانس آورده بود و من به تورش خورده بودم. با هم به کنار درياچه نزديک خانه شان رفتيم و برای قوها و مرغابي هايی که زير باران ديدني شده بودند نان می انداختيم. آخر آدم کم گيرش مي آيد که وقتي يکي به ديدنش مي رود او را هم با خودش ببرد زير باران. نه، همچون شانسي کم گير مي‌آيد


http://www.khabgard.com/bsa/
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
نويسنده: يوسف عليخاني

سيا مرگ و مير

شبانه دفنش مي كردند و وقتي عزيزالله تابوت را كه نه، قاليچه اي كه جنازه ي مش دوستي رو آن بود، ‌پايين آورد و شروع كرد به سوال و جواب كردنش، ‌جواب داد. چشمانش همان طور بسته بود، ‌ولي انگار تكه ذغالي گر گرفته باشد، صورتش سرخ شده بود و حرف مي زد. وقتي پرسيد كه دوستي بنت فلان…‌، شنيد:
ـ گردنم درد مي كند. من مرده ام. به عمران گفتم كه حالم بد است، ‌من را ببر سرپل، ‌دكتري چيزي ببيندم.
مادرم هم بود، گفت:
ـ جوانمرگ شده طوري حرف مي زند، ‌آدم انگار نمي كند مرده است.
مش دوستي جواب داد:
ـ فقط توبه نخوانده ام، پاشقه را گرا كنيد من را توبه بدهد، دعا هم بخواند.
عمران خنديده بود كه سيا مرگ و مير مگه افتاده كه.
گفته بود:
ـ پاشقا گرا كنين.
پاشقه گوگلبان بوده آن روز.
عزيزالله پرسيد:
ـ توبه خواندي آخر؟
مش دوستي همان طور با چشم هاي بسته حرف زد، حتي مي شد احساس كرد كه سوزن پر جليقه اش را درآورده و دارد پوست سربند انگشت شستش را بازي مي دهد. بند بالايي شستش را داس بريده بود و انگشت ناقص و كله عمامه اي اش ترس توي دل ما مي انداخت. نمي دانستيم كه بريده و گوشت بد جوش خورده. كله ي انگشت هم مجال نمي داد چيزي بپرسيم و حالا مي شد خوب ديد كه پوست وارفته هيچ ترسي نداشته است.
عمران مي گويد:
ـ آمده بودند كنتور برق ما را درست بكنند. با كنتور دوستي اشتباه مي انداخت. كارش كه تمام شد، ‌آوردمش خانه پدرم تا چاي بخورد. مش دوستي هم بود. مدام چاي ميخواست از عنقزي. به من گفت كه توبه نخوانده ام خواخور زه.
عنقزي تعريف مي كند كه بعد از رفتن عمران، نشست همين جا و پشت بند، ‌چاي خواست. چند تا چاي خورد و باز گفت بريز. عمران با موتورش، كنتورچي را برد برساند سرپل. پاشقه همراه گوگل بود؛ چادرگاه.
عمران مي گويد:
ـ سر چادرگاه پاشقه داشت پيش دخترش، حوري چاي مي خورد. اول به حوري گفتم:
ـ فندق چين مبارك!
ـ سلامت. تي وچاني عروسي.
به پاشقه گفتم:
ـ خواخورت ديوانه شده باز، مي گويد كه بروي توبه اش را بخواني.
پاشقه سواد ندارد اما پدربزرگ پدر ما آخوند بوده؛ شيخ نظرعلي. با پشت خميده انگار شستش بو برده باشد، ‌پا شد و بقيه چاي نعلبكي اش را ريخت توي استكان و كف دستش را گودال كرد كه قند نيم آب شده ي دهانش را بيندازد آن تو و بعد پرتابش كند بيرون باغ؛ توي چپرگاه.
بعد عنقزي مي بيند كه بعد از چاي خوردن، دراز مي كشد و مي گويد:
ـ هم پول دارم، هم آرد.
تا مي رود دست به آب و برمي گردد، انگار هزار سال گذشته و مش دوستي هزار تا جان داده و چادرنماز عنقزي را كه سرش كشيده بوده، ‌كنار رفته.
مي گويد:
ـ اين جوري افتاده بود. انگار نه انگار كه چاي خواسته بود قبلش. سرش كج شده بود از روي بالش به زمين و دستش طوري مانده بود كه گويي داشته بلند مي شده كه تمام مي كند.
عزيزالله پرسيد:
ـ انت من دين فلان…
خبر دوم را وقتي به خاله پاشقه مي دهند كه از چادرگاه درآمده بوده و گوگل را سپرده بوده به حوري. عمران از گردنه هم رد شده بوده آن وقت؛ دوستي موقوف شد.
عنقزي مانده بود و جنازه مش دوستي و ميلك كه خالي بوده از جماعت؛ مردم رفته بودند باغستان.
ـ اي خاك عالم! حالا بايد مي آمد خانه من. حالا چه خاكي بريزم سرم. هيچ كس هم نيست شاهد باشد كه مرده. كي را خبر كنم كه همه فندق چين دارن.
مي زند توي گوش مش دوستي كه پاشو خواخورجان! وري! وري! مرگي خوابه مگر؟ پاشو!
خواب نبوده، مرده بود. پاشقه توي راه بوده و هر چه عنقزي هوار مي كشد، ‌كسي مگر مي شند؟! تا دست آخر مي رود بيرون كه بپرد برود باغستان يك طرف ميلك بلكم بتواند يك كسي را خبردار بكند.
فقط مش خليل را مي بيند كه بار كرده بوده خرش را و فندق آورده بوده‌، خالي كند.
ـ زاما جان بيا تي قربان! بيه مش دوستي موقوف ببي.
مش خليل هم مي آيد اما پا تو نمي گذارد و فقط از همان دم در نگاه مي كند و مي پرد و مي رود باغستان پشت ميلك؛ سلكون. خبر مي دهد به نظر. نظرعلي، پسر پاشقه خاله كه مي رسد، سيلي مي زند به مش دوستي. هوا مي دهد به دماغش، اما افاقه نمي كند كه نمي كند. دستش را مي گيرد، ‌تكان نمي خورد. مي گويد:
ـ در خانه اش باز هسه؟
عنقزي جواب مي دهد:
ـ كليد مليدان را داد به من كه دارم مي ميرم اما جد نگرفتم، انگار كردم كه فندق چين تنهاست و مرگ مي خواهد كه مثل هميشه چرا تنهاست.
نظرعلي كليد را مي گيرد و مي رود خانه اش. قاليچه اي ور مي دارد و مي آورد. با مش خليل جنازه را بلند مي كنند و مي گذارند روي قاليچه.
عنقزي مي گويد:
ـ مريض نشده بود كه گوشت تنش آب بشود. سنگين بود خدابيامرز. نمي توانستد بلندش بكنند. مش پاشقه هم رسيد. يكي دو تا عمله كارگر نظرعلي هم بعدش از باغ آمدند. تنش شده بود تاوار. توي سرم زدم كه مگر جا قحط بد بياييد اينجا بميرد.
مش خليل گفت:
ـ اينجا نمي آمد، تا غروب هم كسي خبردار نمي شد. اگر باغستان هم بود كه بدتر، كي مي دانست مرده؟ همين خدا رو شكر كه آمده اينجا.
عمران كه برمي گردد خانه شده بده پر از جماعت. از سر امامزاده مي بيند كه يك عده روي پيش بام و يك عده هم توي ايوان جمع شده اند. مي رود توي جماعت؛ الله اكبر! موقوف شد؟!
همان طور توي تاريكي بلندش كردند و روي دست بردند. مطبخ خانه اش را طوري ساخته اند كه با ديوار خانه پاييني يك قدم بيشتر فاصله ندارد. دروازه اي هم گذاشته اند و خانه مانده داخل و دو ديوار مطبخ و همسايه، برايش كوچه اي ساخته اند.
مي برند از دروازه داخل و همان جا، توي مطبخ، پاشقه مي شوردش. مي گويند كفني داشته اما سدر و كافور توي ميلك پيدا نمي شود. موبايل زده بودند قزوين كه پسراش بيايند، دوباره مي زنند كه سدر و كافور هم نداريم.
تا جماعت برسند مي شود سه بعدازظهر. غروبي توي تاريكي جنازه را تشييع مي كردند و وقتي عزيزالله ازش پرس و جو مي كرد، جواب مي داد. عجيب تر اين كه عزيزالله خودش هم سال هاست مرده.
عمران مي گويد كه پشت امامزاده خاكش كرديم. از بس سنگين بود، سه چهار نفري جنازه را داديم به خاك.


http://www.khabgard.com/bsa/
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
نويسنده: محمدرضا شادگار

مي‌خواهم‌ ديگري‌ باشم‌

مرقوم‌ فرموده‌ بوديد كه‌ آن‌ دو سه‌ سطر جفنگ‌ِ مسجع‌ِ اين‌ بندهء‌ كم‌ترين‌ را ملاحظه‌ نموده‌. استدعاي‌ِ اين‌ ناچيز نيز جز اين‌ نبود. ليكن‌ اندر باب‌ آن ‌پرسش‌تان‌ كه‌ نگاشته‌ بوديد: «اين‌ بازي‌ دور و دوران‌ چيست‌ كه‌ هربه‌چندي‌ بايد فديه‌اي‌ بگيرد؟» بايد معروض‌ حضرت‌عالي‌ بدارم‌ كه‌ در اين‌ مقام‌ جاي‌ بسي تأمل‌ و درنگ‌ هست‌. به‌ آن‌ خواهم‌ پرداخت‌. باري‌، آن‌جا هم‌ كه‌ معترض‌ِ بنده‌ شده‌ايد كه‌ چرا از روح‌ شرير و آن‌ چنارِ بلاي‌ جان‌ و ماجراي‌ جن‌ِ اندرونش‌ كه ‌ديگر بسيار كهنه‌ شده‌ است‌ دست‌ برنداشته‌ام‌ ناگزيرم‌ به‌ عرض‌ عالي‌ برسانم‌ كه‌ بنده‌ تا في‌الحال‌ هم‌، هنوز كه‌ هنوز است‌، نفهميده‌ام‌ اين‌ چه‌ دور يا حكمتي‌ست‌ كه‌ درخت‌ چناري‌ جاني‌ را چنگ‌ بزند و بعد هم‌ در مندل‌ِ آتشش‌ خود بسوزد و نيست‌ شود، و ايضاً ديگراني‌ كه‌ دوره‌اش‌ كرده‌ بودند كَك‌ِشان‌ هم ‌نگزد كه‌ نه‌ انگار آدمي‌، در همان‌ حلقه‌ كه‌ گِردش‌ بودند، زماني‌ زنده‌ بود. اين‌ كه‌ گفته‌ آمد تكرار همان‌ مكررات‌ است‌. خودِ حقير نيز مسبوقم‌. الغرض‌، همه‌ چيزاز آن‌ جا شروع‌ به‌ يافتن‌ گرفت‌ كه‌ او در پاسخ‌نامه‌اش‌ رقم‌ زده‌ بود: «من‌ كه‌ از شما...» شرح‌ آن‌چه‌ مسطور نموده‌ بود، طولي‌ دارد و اين‌ رقعه‌ جاي‌ آن‌ نيست‌. پاسخ‌نامه‌ هست‌. صورت‌ِ سوال‌ها هم‌ هست‌. نمره‌بندي‌ هر سوال‌ نيز، به‌ نظر اينجانب‌، معقول‌ است‌. حضرت‌عالي‌ كه‌ مديرِ گروه‌ هستيد، فضولي‌ نباشد، مي‌توانيد خودتان‌ يا از همكاران‌ِ گروه‌ بخواهيد تا ارزيابي‌ كنند. در ضمن‌ جزوهء‌ دست‌نويس‌ِ دوتا از بچه‌هاي‌ كلاس‌ را ضميمة‌ً‌ ً ايفاد نموده‌ام‌ تا معلوم‌ شود كه ‌سوال‌هاي‌ امتحاني‌ از متن‌ِ درس‌ها استخراج‌ شده‌، نه‌ خارج‌ از آن‌. راستي‌ را، ماوقع‌ِ جاري‌ نيز درست‌ مشابه‌ بارِ قبل‌ است‌. انگار كه‌ محتوم‌ هر دوري‌ست‌ كه‌ اين ‌حقير آن‌ ماجراها را مكرراً از سر بگذرانم‌. نمي‌خواهم‌ از دور و زمانه‌ زياده‌ سخن‌ بگويم‌. مستحضر هستم‌ كه‌ اين‌ ايام‌ مقارن‌ است‌ با خجستهْ ازدواج‌ جناب‌عالي‌. از اين‌ رو نمي‌خواهم‌ آن‌ بنگارم‌ كه‌ خوشايند حضرت‌عالي‌ نيست‌. نمي‌خواهم‌ حلاوت‌ِ وصل‌ به‌ ذره‌اي‌ زهرِ كلام‌ِ تلخ‌ بيالايد. اما آن‌ بار هم‌ آن‌ وقايع‌ِ منحوس‌ ازهمين‌ سنخ‌ و جنم‌ بودند. اين‌ بار هم‌ همين‌هاست‌ كه‌ دارد مكرر در مكرر اتفاق مي‌افتاد. تكرر انگار خصلت‌ زمانهء‌ ما شده‌ است‌. مدير قبلي‌ هم‌، همان‌ سلف‌ِ اسبق‌ حضرت‌عالي‌، همين‌ حرف‌ها را مي‌زدند. اما بعد تبعات‌ِ سوء چنان‌ مديريتي‌ بر همگان‌ هويدا شد. ايرادشان‌ از من‌ بر سر آن‌ بود كه‌ چرا ميانگين‌ نمرات ‌دانشجويانم‌ پايين‌ است‌. اشاره‌ كردم‌ به‌ پاسخ‌نامه‌ها كه‌ بر ميزش‌ گذاشته‌ بودم‌. اصلاً نگاه‌ هم‌ نكرد. گفت‌: نمرات‌تان‌ خيلي‌ پايين‌ است‌. گروه‌ با مشكل‌ حادِ آموزشي‌ روبه‌رو شده‌. متوجه‌ هستيد؟
مشكل‌ هم‌ لابد به‌زعم‌ ايشان‌ يعني‌ اعتراض‌ مشتي‌ دانشجوي‌ تنبل‌ِ از خود راضي‌ بود. گفت‌: به‌ همه‌شان‌ حداقل‌ نمرهء‌ قبولي‌ بدهيد!... قاعدة‌ً‌ً شما مخيرهستيد ولي‌...
گفتم‌: گمان‌ نمي‌كنيد با اين‌ كار توقع‌شان‌ را زياد كنيد؟ چه‌ بسا مشكلات‌ بعداً بيش‌تر شود.
چين‌ بر عارض‌ِ مقبول‌ و آن‌ جبين‌ِ مأجور انداخت‌، گفت‌: مسالهء‌ اين‌ درس‌ شما چيز ديگري‌ست‌. ما قبلاً تجربهء‌ چنين‌ درسي‌ را نداشته‌ايم‌. مگر ما اجازه ‌مي‌دهيم‌ يكي‌دوتا دانشجو...
گفتم‌: اما چندتا‌شان... و اصلاً اين‌ يكي،‌ پاسخ‌نامه‌اش‌ سفيد سفيد است‌. ببينيد!
و برگه‌اي‌ را از لاي‌ پاسخ‌نامه‌ها بيرون‌ كشيدم‌ به‌ او دادم‌ و اضافه‌ كردم‌:
ـ فقط‌ يك‌ جمله‌ نوشته‌. عنايت‌ بفرماييد!
خيره‌ شد به‌ من‌ و بعد پشت‌ و روي‌ برگه‌ را نگاهي‌ كرد و زير لب‌ خواند: «من‌ كه‌ از شما خواهش‌ كرده‌ بودم‌...» برگه‌ را انداخت‌ روي‌ ميز و گفت‌: بهتر است ‌توي‌ اين‌ موارد باريك‌ نشويد. براي‌ درز گرفتن‌ همين‌‌هاست‌ كه‌ مي‌گويم‌ بايد به‌ همه‌شان‌ نمره‌ بدهيد، حتي‌' به‌ اين‌ يكي‌.
ـ ولي‌...
ـ اين‌ها به‌ جز كتاب‌ و درس‌ واجباتي‌ هم‌ دارند. چه‌ توقعي‌ داريد؟ مي‌خواهيد شق‌القمر بكنند؟
ـ ما هم‌ از جواني‌ درگير مشكلات‌ زندگي‌ بوده‌ايم‌.
ـ حالا زمانه‌ فرق كرده‌.
ـ چه‌ فرقي‌؟
ـ شوخي‌ مي‌كنيد؟ شما مگر اين‌جايي‌ نيستيد، مال‌ِ اين‌ آب‌ و خاك‌؟ بفرماييد الان‌ چه‌ چيزي‌ جاي‌ خودش‌ است‌ كه‌ اين‌ يكي‌ باشد؟ شايد بهتر بود ما هم ‌درس‌ نمي‌داديم‌.
ـ پس‌ چه‌ كار مي‌كرديم‌؟
ـ نمي‌دانم‌. مي‌رفتيم‌ پي‌ِ يك‌ كاري‌ كه‌ در شأن‌ و شخصيت‌مان‌ باشد.
حق‌ بود بنده‌ چه‌ بگويم‌؟
گفتم‌: باشد.
گفت‌: خيلي‌ ممنونم‌.
و پلك‌ راستش‌ را تنگ‌ كرد. به‌قسمي‌ هم‌ مرتكب‌ِ اين‌ فعل‌ شنيع‌ شد كه‌ نه‌ يكي‌ از آن‌ ابروان‌ نازك‌ِ رنگ‌ شده‌اش‌ تكاني‌ خورد و نه‌ اصلاً، با آن‌ يكي ‌پلك‌، پلكي‌ زد. آخر چه‌ كار مي‌توانستم‌ بكنم‌ وقتي‌ كه‌ به‌ اشارهء‌ سر قلمي‌ مي‌توانست‌ عذرم‌ را بخواهد؟ امورات‌ زندگي‌ را گذراندن‌ كه‌ شوخي‌بردار نيست ‌همكار گرامي‌. مي‌شد رفت‌ كنار در دانشگاه‌ صندوق ميوه‌اي‌ كارتني‌ چيزي‌ وارونه‌ گذاشت‌، بساطي‌ چيد و به‌ دانشجويان‌ خودمان‌ سيگاري‌ فروخت‌ يا نمي‌دانم ‌آدامس‌ِ خروس‌نشان‌؟ ولي‌ از همان‌ وقت‌ فهميدم‌ كه‌... ولش‌ كنيد اهميتي‌ ندارد. في‌الواقع‌ حقيقت‌ اين‌ است‌ كه‌ مضحكه‌اي‌ بايد باشد تا جوان‌ترها سرگرم‌ بشوند. بعد هم‌ باز آن‌ پلك‌ منحوس‌ را تنگ‌ كرد يا نمي‌دانم‌ اصلاً پلك‌ خواباند و به‌ دعوت‌ دهان‌ گشود.
ـ بفرماييد نهار خدمت‌ باشيم‌.
نفهميدم‌ اصلاً چه‌ جوابي‌ دادم‌. آن‌ روز، آن‌ زنك‌ وقيح‌ زخمي‌ بر من‌ زد كه‌ تا يوم‌الاكنون‌ نيز سوزشش‌ رهايم‌ نكرده‌. موجب‌ شد كه‌ اين‌ جملهء‌ كذايي‌ را به‌دفعات‌ در ترم‌هاي‌ بعدي‌ نيز بر پاسخ‌نامه‌ها ببينم‌. حال‌ اگر حضرت‌عالي‌ نيز بخواهيد دليل‌ حلق‌آويز شدن‌ و نفس‌كُشي‌ِ احمقانهء‌ اين‌ دخترك‌ِ اخيرالشُهره‌ را سخت‌ گيري‌ بنده‌ در امتحان‌ِ پايان‌ترم‌ِ پيشين‌ بدانيد، اين‌ ديگر از انصاف‌ خيلي‌ به‌ دور است‌. مي‌دانم‌ جناب‌عالي‌، كه‌ دوست‌ِ ساليانم‌ هستيد، مصدر چنين‌ فرمايشاتي‌ نيستيد. ولي‌ در افواه‌ كه‌ پيچيده‌ است‌. به‌ اين‌ دلخوش‌ بودم‌ كه‌ فقط‌ مي‌گفتند: سوگلي‌ِ استاد فلاني‌. ولي‌ ديروز خودم‌ خواندم‌، درون‌ دست‌شويي‌، معذورم‌ بداريد، پشت‌ درِ مستراحي‌ به‌ شعر نگاشته‌ بودند: «لَش‌ نشمهء‌ فلاني‌، ريق‌ِ رحمت‌ سركشيد.» في‌الواقع‌ حسابي‌ پريشان‌ شدم‌. به‌ زمين‌ و زمان‌ ناسزا نثار نمودم‌ و خودم‌ را نشسته‌، با ته‌ِ بي‌طهارت‌، آمدم‌ بيرون‌. درون‌ راهروِ دانشكده‌، راست‌ِ بيني‌ام‌ را گرفتم‌ و يك‌راست‌ شرفياب‌ شدم‌ خدمت‌ِ جناب‌عالي‌ كه ‌بگويم‌ اگر يكي‌ از اين‌ نسوان‌ِ بي‌قدر و قيمت‌ْ عاشق‌ كسي‌ بوده‌ و اين‌ گونه‌ كه‌ في‌الحال‌ در محاورات‌ِ يومناهذا پيچيده‌ است‌، خودش‌ را شب‌ِ عقدكنان‌ِ او حلق‌آويز كرده‌، به‌ من‌ چه‌ خط‌ و ربطي‌ دارد؟ درست‌ است‌ كه‌ كارهايي‌ مي‌كرد كه‌، به‌ قول‌ عوام‌، خيلي‌ تابلو بود. سوتي‌ مي‌داد به‌ اصطلاح‌. ولي‌ گناه‌ِ من‌ چيست‌؟ مثل‌ هنگامي‌ كه‌ موي‌ باليده‌اش‌ را آن‌ گونه‌ بر شانه‌اش‌ مي‌ريخت‌ كه‌ دل‌ ريش‌ ريش‌ مي‌نمود. خوب‌ تا اين‌جايش‌ كه‌ البته‌ عيب‌ و ايرادي‌ نداشت‌. عيب‌ وعلتش‌ از آن‌جا برخاستن‌ گرفت‌ كه‌ يك‌بار وسط‌ درس‌، به‌ يك‌باره‌ با دست‌ چپش‌ پيش‌سينهء‌ مقنعه‌اش‌ را بالا زد. اين‌ كه‌ چاك‌ سينهء‌ سيمينش‌ باز بود و بند ودستك‌ِ سفيدش‌ هم‌ هويدا شد كه‌ قابل‌ عرض‌ نيست‌، چون‌ لابد گرماي‌ تموز بوده‌ و بر او حرجي‌ نبوده‌، همين‌ طور بر من‌ كه‌ تا حال‌ْ هفت‌ بار، نه‌ چهارده‌ بار، پاي‌ آن‌ چنار چرخيده‌ بودم‌. هر دفعه‌اش‌، هفت‌ بار. يك‌بار بوق سگ‌ِ ديشب‌ و يكي‌ هم‌ امروز، سفيدهء‌ صبح‌. عرض‌ بنده‌ بر سرِ آن‌ دست‌ ديگر است‌ كه‌ از زيرمقنعه‌ برد پشت‌ گردنش‌. ميان‌ِ گيس‌ِ بافته‌ را گرفت‌ و كشيد جلو سينه‌اش‌. دُم‌ گيس‌ بر شانهء‌ راستش‌ تابي‌ برداشت‌ و افتاد روي‌ زيردستي‌ِ جلو صندلي‌اش‌، به‌قسمي‌ كه‌ آن‌ دو سه‌تا پسر تُخس‌ِ ته‌ِ كلاس‌ به‌ بنده‌ لبخند پراندند. من‌ هيچ‌وقت‌، خدا به‌ سر شاهد است‌، جواني‌ نكرده‌ بودم‌. ميان‌سالي‌ هم‌ كه‌ نداشتم‌. انگاراز بچگي‌ به‌ پيري‌ پرتاب‌ شده‌ بودم‌. بعد هم‌ كه‌ اين‌، از نوك‌ گيسش‌، لااقل‌ دو حلقه‌ به‌ اندازهء‌ يك‌ كف‌ دست‌، روي‌ زيردستي‌اش‌ چنبره‌ نموده‌ بود. بفهمي‌نفهمي‌ رشتهء‌ كلام‌ از دستم‌... نه‌ كه‌ هول‌ كرده‌ باشم‌. مگر آن‌ چند رأس‌ جاي‌ اعرابي‌ داشتند؟ ولي‌ داشت‌ او، به‌ سرانگشت‌، با سرِ بافهء‌ چنبره‌ شده‌اش‌ بازي‌ مي‌كرد و هر چه‌ نگاهم‌ بر آن‌ جمال‌ بي‌مثال‌ اصابت‌ مي‌نمود، لعنت‌ خدا بر دل‌ سياه‌ شيطان‌، به‌ سوي‌ بنده‌ لبخند ارسال‌ مي‌نمود، با آن‌ مخمورْ چشمان‌ و مژگان ‌سياه‌ و پلك‌هايي‌ كه‌ وقتي‌ تنگ‌ مي‌كرد، انگار در هاله‌اي‌ گم‌ مي‌شد. دهانش‌ آن‌قدر كوچك‌ بود كه‌ گويي‌ فندقي‌ نيمه‌باز. يك‌ لحظه‌ وهمم‌ گرفت‌ كه‌ كنار حوض‌ِ كوثر نشسته‌ام‌ و صنم‌هاي‌ نيمه‌ لُختي‌ را ديدم‌ كه‌ پاي‌ در پاشويه‌ها فروهشته‌، بادبزني‌ به‌ دستي‌ و به‌ دست‌ ديگر، به‌ ناز و نوازش‌ِ سر و موي‌ هم‌ مشغول ‌بودند. في‌الواقع‌، دنيا آن‌قدر شيرين‌ به‌ دل‌ و كامم‌ نشست‌ كه‌ حدس‌ نزدم‌، فردا روزي‌، ممكن‌ است‌ از بابت‌ همين‌ امورِ جزيي‌ عَلم‌ و كُتل‌ هوا بكنند و شب‌نامه‌ پخش‌ كنند. مثل‌ همان‌ها كه‌ براي‌ جناب‌عالي‌ نيز، چند صباحي‌ پيش‌، پخش‌ نمودند. بدنم‌ گرم‌ شد. انگار كه‌ از آن‌ ابريق‌ِ دهان‌ْتنگ‌ و صراحي‌گردن‌ِ كنارِ همان‌ حوض‌، در پيالهء‌ كف‌ دستم‌، جرعه‌اي‌ شراباً طهوراً نگون‌سار كرده‌ باشند. حال‌ نامردمي‌ را ملاحظه‌ نماييد كه‌ چه‌ها برايم‌ درنياورده‌اند. مي‌گويند: «استاد فلان قبل‌ از هر كلاس‌ِ درسش‌ لااقل‌ يك‌ پارچي‌ مي‌زند، آن‌ هم‌ از اين‌ زهرماري‌هاي‌ كف‌ كرده‌اش‌ را.» بنده‌ از پَر قنداق، از تصدقي‌ سرِ دوستان‌ معززي‌ چون‌ جناب‌عالي‌، مست‌ِ مي‌ِ دوست‌ بوده‌ام‌. حالا مي‌گويند من‌... استغفرالله! آن‌ هم‌ از اين‌ نوع‌ِ سخيفش‌، معاذالله. آن‌ هم‌ هيچ‌ وقت‌ِ ديگر نه‌، پيش‌ از كلاس‌ِ درس‌. حاشا حاشا كه‌ هرگز چون‌ اين‌ كرده‌ باشم‌. مگر اين‌ حقير از خواجه‌ شمس‌الدين‌ِ خودمان‌ چه‌ كم‌ داشتم‌؟ يا از همهء‌ آن‌هايي‌ كه‌ از باده‌ گفته‌اند يا خورده‌اند. في‌الواقع‌ شايد هم‌ حرفي‌ زده‌ باشم‌، ولي‌ اين‌ دليل‌ِ تهمت‌ و افترا مي‌شود؟ مثل‌ همان‌ حرف‌هايي‌ كه‌ پيش‌تر به‌ ناف‌ِ مبارك‌ِ بعضي‌ از همكاران‌ هم‌ بسته‌ بودند. طلب‌ِ عذر دارم‌. اين‌ قول‌ِ سخيف‌ْ مال‌ِ خودشان‌ است‌. من‌ آن‌ را پشت‌ِ درِ مستراحي‌ خوانده‌ام‌. بنده‌، آن‌چه‌ دربارهء‌ همكاران‌ و بالاخص‌ جناب‌عالي‌ مي‌گويند، باور نمي‌كنم‌. يعني‌ از همان‌ اول‌ هم‌ نكرده‌ام‌. مسبوقم‌ كه‌ اين‌ حرف‌ها مشتي‌ خزعبلات‌ بيش‌تر نيست‌ كه‌ كوتوله‌هايي‌ مثل‌ آن‌ها به‌ قامت‌ِ بلند‌نظراني‌ چون ‌جناب‌عالي‌ مي‌دوزند. مثل‌ همان‌ حرف‌ها كه‌ براي‌ خود بنده‌ نيز درآورده‌اند. مي‌گويند بنده‌ ابروانم‌ را سر كلاس‌ِ درس‌ بغتة‌ً‌ً ً طاق‌وجفت‌ مي‌كنم‌ يا نمي‌دانم ‌مي‌گويند: «فلاني‌ وقتي‌ ازش‌ سوالي‌ مي‌شود، ادا‌اصول درمي‌آورد‌، جفت‌ جفت‌ پلك‌ مي‌زند تا بتواند خودش‌ را جمع‌ كند جوابي‌ بدهد.» خدا شاهد است‌ اين‌ حرف‌ها خزعبلات‌ است‌. خدا شاهد است‌ اين‌ گونه‌ نيست‌ كه‌ آن‌ها مي‌گويند. ممكن‌ است‌ بنده‌ خبطي‌ نيز كرده‌ باشم‌ اما نه‌ اندرون‌ كلاس‌ِ درس‌. خدايا چرا مي‌خواهند، حتي‌' در خلوت‌ خودم‌ نيز، مرا بندي‌ِ رفتار احمقانهء‌شان‌ بكنند؟ از خدا كه‌ پنهان‌ نيست‌ از جناب‌عالي‌ چه‌ پنهان‌. اصلاً من‌ چه‌ دارم‌ كه‌ ازحضرت‌عالي‌ پنهان‌ كنم‌. الساعه‌ عرض‌ مي‌كنم‌. هرچند كه‌ تا اين‌ زمان‌ به‌ كسي‌ چيزي‌ نگفته‌ام‌. ولي‌ في‌الحال‌ مي‌گويم‌ از وقتي‌ كه‌ سلف‌ِ اسبق‌ حضرت‌عالي ‌آن‌ درخواست‌ شنيع‌ را از من‌ كرد، تمناي‌ نمره‌ را مي‌گويم‌، ديگر برايم‌ معني‌ِ همه ‌چيز عوض‌ شده‌ است‌. يعني‌ ديگر هيچ ‌چيز برايم‌ معني‌ِ ماحصلي‌ ندارد. شايد بفرماييد مگر، زبانم‌ لال‌، قرآن‌ خدا غلط‌ شده‌؟ مگر آسمان‌ به‌ زمين‌ آمده‌؟ نمي‌دانم‌. ولي‌ من‌ بارها و بارها جلو آينهء‌ قدي‌ِ اتاق مطالعه‌ام‌ ايستاده‌ام‌ در وجنات‌ خودم‌ موشكافي‌ كرده‌ام‌. به‌خدا تكان‌ مي‌خورد. انگار ذره‌اي‌ از وجودِ منحوس‌ِ آن‌ها در من‌ نيست‌. كف‌ دست‌ را هم‌ گذاشته‌ام‌ بر ابروان‌ لعنتي‌ام‌. ولي‌ تكان‌ مي‌خورد. به‌خدا تا حال‌ يك‌بار هم‌ نتوانسته‌ام‌ مشابه‌ آن‌ خبيث‌ پلك‌ تنگ‌ كنم‌ به‌قسمي‌ كه‌ توان‌ به‌جان‌ ديگري‌ آتش‌ زد. نه‌، انگار با كمال‌ تأسف‌ ذره‌اي‌ ازخميرمايهء‌ آن‌ خبيث‌ها در من‌ نيست‌. از صميم‌ قلب‌ متأسفانه‌ مي‌گويم‌. چون‌ اگر من‌ هم‌ مثل‌ آن‌ها آدم‌ بودم‌ روزگارم‌ به‌ از اين‌ بود كه‌ في‌الحال‌ هست‌. الغرض‌، آن‌ روز هم‌ به‌ تخته‌سياه‌ نظر افكندم‌ و درسم‌ را پاي‌ تخته‌ كتابت‌ نمودم‌... خودم‌ كه‌ درست‌ نفهميدم‌ چه‌ گفتم‌. مثل‌ همين‌ الساعه‌ كه‌ انگار مرقومه‌ام‌ دارد سمت‌وسوي‌ِ تظلم‌نامه‌ به‌خود مي‌گيرد. از بنده‌ به‌دور بادا و بعيدتر بماناد شيطان‌ِ لئيم‌! پنداري‌ مي‌خواهم‌ بفهمم‌ اين‌ قدر روح‌ و روانم‌ پست‌ شده‌ كه‌ پشت‌ِ درها گزارشش‌ را خوانده‌ام‌؟ في‌الحال‌ تصديق‌ مي‌فرماييد كه‌ من‌ اين‌ نتيجهء‌ شوم‌ را، همان‌طور كه‌ در رقعهء‌ پيشين‌ نيز معروض‌ داشتم‌، پيشگويي‌ نموده‌ بودم‌. كلاس ‌كه‌ تمام‌ شد، هنگام‌ِ همان‌ تنهايي‌هاي‌ بعد از كلاس‌ كه‌ مي‌ماند تا اشكالاتش‌ را رفع‌ نمايد، گفتم‌: چرا هر چه‌ چرخ‌ مي‌چرخد و جلوتر مي‌رويم‌، دانشجوها كوتوله‌تر مي‌شوند؟
گفت‌: كوتاه‌تر، استاد. مي‌گويند مال‌ِ تغذيهء‌ بد است‌. اگر همه‌ گوشت‌ گيرشان‌ بيايد خواه‌ناخواه‌ بلند مي‌شويم‌، مثل‌ امريكايي‌ها. حالا ژاپني‌ها هم‌ دارند قد مي‌كشند.
چيزي‌ نگفتمش‌ تا امتحانش‌ را كه‌ خراب‌ كرد، باز از او پرسيدم‌. همين‌ جواب‌ها را پس‌ داد: ببينيد استاد، زمان‌ِ نوح‌ِ نبي‌ عمر آدم‌ها، بر حسب‌ مضربي‌ از صدسال‌ بوده‌، يعني‌ چهار صد سال‌، شش‌ صد سال‌ يا... ولي‌ حالا بر حسب‌ ده‌ سال‌ مي‌سنجيم‌. علتش‌، مي‌گويند، تغذيهء‌ بد است‌. بعضي‌ها هم‌ مي‌گويند هواي‌آلوده‌. ولي‌ من‌ يقين‌ دارم‌ علتش‌ روح‌ِ شرير است‌.
مي‌دانم‌ با آن‌ چه‌ گذشت‌، در چشم‌انداز آتي‌ِ اين‌ حقير عاقبت‌ خوبي‌ متصور نيست‌، ولي‌ اين‌ در مقابل‌ مرگ‌ يك‌ انسان‌ هيچ‌ است‌. بعدِ همان‌ جلسهء ‌امتحان‌ هم‌ گفتمش‌: زمان‌ ما كسرِ شأن‌مان‌ بود. ولي‌ شما، چون‌ نون‌ِ نمره‌ با نون‌ِ نان‌ يكي‌ست‌، كاسهء‌ گدايي‌ به‌ دست‌، مثل‌ كنه‌ مي‌چسبيد و وِل‌كُن‌ هم‌ نيستيد.
ـ استاد، شما هم‌ يك‌وقتي‌ دانشجو بوديد.
ـ بوده‌ايم‌ ولي‌ تكدي‌ِ نمره‌، حاشا!
ـ فضولي‌ست‌ استاد، چيزهاي‌ ديگري‌ هم‌ هست‌. نمي‌بينيد؟
علي‌القول‌ و قاعدهء‌ امروزي‌ها، حق‌ بود يك‌ كشيدهء‌ آبدار مي‌خواباندم‌ زير گوشش‌. مگر كور باشد استادِ اين‌ ناقص‌العقل‌ِ محجور كه‌ نبيند. ولي‌ همين‌ حرفش‌ بود كه‌ مجبورم‌ كرد تمام‌ يادداشت‌ها و دست‌نوشته‌هاي‌ سنوات‌ دانشجويي‌ام‌ را وارسي‌ كنم‌. ببينم‌ مي‌شود سرِ نخي‌، چيزي‌ پيدا كرد تا بشود، اندكي‌، به ‌او حق‌ داد. البته‌ كه‌ اين‌ كار بنده‌ نه‌ از سرِ فروتني‌ بود بل‌ ميلم‌ گرفته‌ بود حجت‌ بر او تمام‌ گردد، مثل‌ الباقي‌ِ آنان‌. صداقت‌ِ اين‌ برادر كوچك‌تان‌ را ملاحظه ‌مي‌فرماييد؟ بعد هم‌، همان‌ شب‌، همهء‌ گفتگويم‌ را بر كاغذ نگاشتم‌ تا بفهمم‌ حرف‌ پرتي‌ نزده‌ باشم‌ يا منظورش‌ از آن‌ چنار و از آن‌ حرف‌ها چه‌ بوده‌؟
هنگامي‌ كه‌ او را گفتم‌: براي‌ همين‌ مي‌گوييم‌ آدم‌ها دارند كوتوله‌تر مي‌شوند، نه‌ كوتاهي‌ِ قد يا عمر، مي‌فهمي‌؟ دانشجوجماعت‌ كه‌ كوتوله‌ شد استادش‌هم‌ مي‌شود و بعد هم‌ همهء‌ قوم‌ و قبيله‌اش‌.
ـ استاد، مي‌فهمم‌. دليلش‌ را هم‌ مي‌دانم‌. مال‌ اين‌ است‌ كه‌ از ذهن‌هامان‌ معني‌ِ فديه‌ پاك‌ شده‌. در هر زمانه‌اي‌ يكي‌ بايد فداي‌ جمع‌ بشود. روح‌ِ شرير اگر هراَزگاهي‌ قرباني‌ نگيرد جامعه‌ فاسد مي‌شود.
في‌الحقيقه‌ بنده‌ درست‌ يقين‌ ندارم‌ كه‌ اين‌ عبارات‌ از دهان‌ِ او خارج‌ شده‌ باشد. یعنی که نحوستی في‌الواقع در تقدیرم بود که این حقیر مي‌بایست قربانی این فاسد‌ْ قبیلهء نابخرد بشود؟ ولي‌ انگار چيزهايي‌ به‌ همين‌ فحوي‌' گفت‌ كه‌ بدين‌ گونه‌ برداشت‌ نمودم‌. بعد هم‌ بنده‌ بي‌معطلي‌ از او جدا شدم‌ و زآن‌ پس‌ نيز تلاش‌ِ مشكوري‌ كردم‌ كه‌ ديگر ابداً به‌ او نينديشم‌. البته‌ توفيق‌ِ مأجوري‌ هم‌ همراهم‌ شد تا اين‌ كه‌ دوباره‌ اسير فتنهء‌ شوم‌ زمانه‌ شدم‌. آغازش‌ را في‌الواقع‌ دقيقاً به‌یاد نمي‌آورم‌. نمي‌دانم‌ كه‌ كِي‌ بود و كي‌ بود و سرِ كدام‌ كلاسم‌ كه‌ به‌ نجوا شروع‌ كرد: «گرگوارِ كافكا هم‌ يك‌ روزصبح‌ از خواب‌ آشفته‌اش‌ پريد. شما هنوز خوابيد؟» آن‌ روز بنده‌ فقط‌ لبم‌ را گزيدم‌ و به‌ محاذات‌ تخته‌سياه‌ تا كنار درِ كلاس‌ رفتم‌ و بي‌آن‌ كه‌ حرفي‌ بزنم‌ راه‌ رفته‌ را برگشته‌ نشستم‌ پشت‌ِ ميزم‌. سرم‌ را خم‌ كرده‌، با پشت‌ِ دست‌، چشمانم‌ را مالاندم‌. بعد دست‌ها را ستون‌ چانه‌ كرده‌ و بچه‌ها را نگاه‌ كردم‌ و فقط‌ گفتم‌: «او مي‌خواست‌ بگويد روح‌ِ زمانه‌ است‌ كه‌ بشر را واداشته‌ با جماعت‌ِ حيوان‌ قرابت‌ بيش‌تري‌ احساس‌ كند تا هم‌نوع‌ِ خودش‌. با حيوان‌ راحت‌ است‌. فلذا راحت‌تر نيزمي‌تواند جلوِ حيواني‌ احساسش‌ را بروز بدهد تا نزدِ هم‌نوعش‌. براي‌ همين‌ هم‌ انسان‌ِ امروزين‌ و به‌تبع‌ ادبيات‌ِ امروز مشحون‌ از مراودهء‌ انسان‌ و حيوان‌ است‌ يا استحالهء‌ اين‌يكي‌ به‌ آن‌ديگر.» و درس‌ را ناتمام‌ گذاشته‌ از كلاس‌ زدم‌ بيرون‌.
عنايت‌ بفرماييد آن‌ روز هم‌، بعدِ همان‌ جلسهء‌ امتحان‌، بنده‌ فقط‌ به‌ او گفته‌ بودم‌: برو! خسته‌ايم‌ في‌الحال‌. بعد، خودِ ما راجع‌ به‌ نمره‌ات‌ فكري‌ مي‌كنيم‌.
كه‌ دستش‌ را به‌ هواي‌ دست‌مان‌ پيش‌ آورد. تند نگاهش‌ كردم‌ و دور و كنارم‌ را پاييدم‌. دستش‌ را پس‌ كشيد. از پنجره‌ به‌ بيرون‌ نگاه‌ كردم‌. باغ‌ پيدا بود. من ‌كه‌ نگفته‌ بودم‌، در آن‌ شب‌ مهتابي‌، برود زير سايهء‌ پهن‌ِ چونان‌ چناري‌. آن‌جا كه‌، يحتمل‌، يك‌ چشمش‌ به‌ ماه‌ بوده‌ و چشم‌ ديگرش‌ دو‌دو مي‌كرده‌ پی ِ كلفت‌ترين‌ ساقه‌اش‌. آن‌ شب‌ ماه‌ قرص‌ كامل‌ بود. نصفه‌ شبي‌ كه‌ رفته‌ بودم‌، ديدم‌ كه‌ چه‌ پر نور بود و آن‌قدر بزرگ‌ و پايين‌ آمده‌ كه‌ چيزي‌ نمانده‌ بود بيفتد برشاخه‌هاي‌ چنار. گه‌گاه‌ لكهء‌ ابري‌ قرص‌ ماه‌ را دندان‌ مي‌زد و بعد هم‌ با نسيم‌ سردي‌ كه‌ وزيدن‌ مي‌گرفت‌، پردهء‌ تيره‌اي‌ مي‌افتاد رويش‌. جيرجير جيرجيرك‌ها درون‌ گوشم‌ لانه‌ كرده‌ بود. وقتي‌ قرص‌ ماه‌ لكهء‌ گداخته‌اي‌ شد ترس‌ افتاد اندرون‌ِ جانم‌. نصفه‌ جان‌ شدم‌ تا به‌ خانه‌ برگشتم‌.
پشت‌ِ دستم‌ به‌ قِسم‌ِ دايم‌التزايدي‌ شروع‌ به‌ خارش‌ كرد. داشت‌ با نوك‌ ناخن‌های ‌ِ بلندش‌ به‌ پشت‌ دستم‌ مي‌زد. گفتم‌: مي‌داني‌ آن‌ دنيا، از براي‌ انگشت‌ زدن‌ به‌ نامحرم‌، شيطان‌ با هُرم‌ آتش‌ِ جهنمي‌اش‌ به‌ دستت‌ مماس‌ مي‌شود به‌ قسمي‌ كه‌ كف‌ دستت‌ سوراخ‌ مي‌شود.
ـ اگر ندهيد بي‌چاره‌تر مي‌شوم‌. دعاتان‌ مي‌كنم‌. امشب‌ شب‌ عزيزي‌ست‌. شب‌ِ شهادت‌ِ...
يادم‌ رفت‌، غفلة‌ً‌ً ً، شهادت‌ِ كي‌ را مي‌گفت‌.
ـ دعاتان‌ مي‌كنم‌. امشب‌ مستجاب‌ مي‌شود هر كه‌ دعا بكند. خيلي‌ دعاتان‌ مي‌كنم‌.
ـ به‌ قاعدهء‌ همان‌ جواب‌ها كه‌ نوشته‌اي‌؟
ـ نه‌ به‌ خدا، خيلي‌ زياد.
ـ به‌ چه‌ ميزان‌؟
ـ اندازهء‌ علاقه‌ام‌.
و با آن‌ مردم‌ِ عسلي‌اش‌ نگاه‌ِ بي‌قدرش‌ را انداخت‌ بر وجناتم‌ كه‌ راستش‌ را بخواهيد حس‌ِ سبكي‌ در دل‌ِ اين‌ حقير جنبيدن‌ گرفت‌. البته‌، نه‌ از آن‌ حس‌ و احوالاتي‌ كه‌ وسوسهء‌ ابليس‌ِ خبيث‌ باشد. به‌ بيرون‌ نگاه‌ كرد. بنده‌ نيز نظري‌ روانه‌ كردم‌. از پنجرهء‌ كلاس‌، چنار كهن‌سال‌ ميان‌ درختچه‌ها و درخت‌هاي‌ كوتولهء ‌باغ‌ْ سر بركشيده‌ بود. سر برگرداندم‌. سرِ همهء‌ بچه‌ها بر برگه‌هاي‌شان‌ بود. با نگاهم‌، لابد، چيزي‌ از اندرونم‌ به‌ بيرون‌ ساطع‌ شده‌ بود كه‌ شيطان‌هاي‌ ته‌ِ كلاس‌ مي‌خواستند از آن‌ سر دربياوردند. نه‌ البته‌ چيزي‌ كه‌، نعوذ‌ُ بالله، خارج‌ از عرف‌ و رويهء‌ معمول‌ باشد. آن‌چه‌ وجههء‌ نظرِ اين‌ بندهء‌ كم‌ترين‌ است‌ آن ‌احساس‌هايي‌ست‌ كه‌ هنگام‌ نهي‌ از منكر، در دل‌ِ هر مومن‌ِ آگاه‌‌دلي‌، بيدار مي‌شود. بزاق دهان‌ را فرو بلعيدم‌ و گفتم‌: علاقه‌ به‌ چي‌؟
ـ استاد، چرا نمي‌فرماييد به‌ كي‌؟
و ديگر صدايش‌ را نشنيدم‌. انگار لب‌ مي‌زد. پسركي‌ كه‌ داشت‌ از بغل‌دستي‌اش‌ پاك‌كن‌ مي‌گرفت‌، گفت‌: اجازه‌ استاد، به‌خدا تقلب‌ نمي‌كردم‌، مي‌خواستم ‌اين‌ جمله‌، جواب‌ِ آخرم‌ را پاك‌ كنم‌. اشتباه‌ كرده‌ام‌.
سر تكان‌ دادم‌. پسرك‌ سرش‌ را كه‌ بر برگه‌اش‌ فروانداخت‌، فهميدم‌ كه‌ من‌ اشتباه‌ كردم‌ كه‌ پرسيدم‌: گفتي‌ به‌ كي‌؟
ـ استاد، به‌ آن‌ چنار. ببينيد چه‌ بلند و كشيده‌ است‌.
و بعد ديگر آن‌ چنار بلاي‌ِ جانم‌ شد. يكي‌ از آن‌ شيطان‌هاي‌ نرِ ته‌ِ كلاس‌ داشت‌ نگاهم‌ مي‌كرد. چشم‌غره‌ كه‌ رفتم‌، سرش‌ را فروانداخت‌ بر برگه‌اش‌. دخترك‌ كه‌ صورتش‌ سرخ‌ شده‌ بود و انگار بغض‌ كرده‌ بود، با صداي‌ دو‌رگه‌اي‌ گفت‌: فقط‌ همين‌؟... باشد... باشد.
داشت‌ به‌ سرِ ناخن‌هاي‌ دست‌ راستش‌ كف‌ دست‌ چپش‌ را چنگ‌ مي‌زد. گفتم‌: تو را چه‌ مي‌شود؟
دهان‌ باز كرد ولي‌، مات‌ و مبهوت‌، حرفي‌ نزد. بعد چنان‌ ناخن‌ و پنجه‌ كشيد كه‌ پوست‌ِ كف‌ دستش‌ دريد. آن‌ گاه‌ صداي‌ شكستن‌ چيزي‌ شنيدم‌ و بعد تكه‌ناخن‌ِ آغشته‌ به‌ خوني‌ ديدم‌ كه‌ افتاد بر زمين‌. نگاهش‌ كردم‌. تا شدم‌ و برداشتمش‌. لبهء‌ شكسته‌اش‌ را كه‌ بر كف‌ دست‌ كشيدم‌، بر پوستم‌، خطي‌ از خون برجا بنهاد. خيره‌ نگاهم‌ كرد. سر فروانداختم‌ و به‌ دل‌ دو انگشت‌ اشاره‌ و شست‌ دو روي‌ِ آن‌ لبهء‌ خراشيده‌ را مسح‌ نمودم‌.
ـ استاد... من‌...
و به‌ بانگ‌ بلند دفعة‌ً‌ً ً گريه‌ سرداد و دويد بيرون‌.
راستي‌ را، درست‌ نفهميدم‌ منظورم‌ از افعال‌ چه‌ بود. في‌الحال‌ هم‌، هنوز كه‌ هنوز است‌، نفهميده‌ام‌ قصد و منظورِ او از آن‌ «باشد» چه‌ بود؟ البته‌ اشتباه‌ از من‌ بود. بايد اسمش‌ را مي‌پرسيدم‌. في‌الحقيقه‌ مطمئن‌ نيستم‌ كدام‌شان‌ بود كه‌ خودش‌ را حلق‌آويز كرد. اين‌ كه‌ اين‌ دختر همان‌ باشد كه‌ وصف‌ِ سرِ كلاسش‌ را گفتم‌ يا هماني‌ باشد كه‌ سوز‌وگدازْ بنويس‌ بود، هنوز براي‌ بنده‌ مبرهن‌ و واضح‌ نيست‌. اولش‌ فكر مي‌كردم‌ كه‌ هر سه‌تاي‌شان‌، بايد، يكي‌ باشند. يعني‌ دوتاي‌ دوم‌ را كه‌ مطمئنم‌. از قيافه‌هاي‌شان‌ مي‌گويم‌ كه‌ سرِ كلاس‌ ديده‌ بودم‌. ولي‌ يك‌ چيز ديگري‌ هم‌ هست‌: اين‌ كه‌ تطبيق‌ِ ابروهاي‌ اين‌ دوتاي‌ آخري‌، خيلي‌ سخت‌ بود. با هم‌ فرق مي‌كرد. چشمان‌شان‌ هم‌، انگار، يك‌ جورهايي‌ فرق داشت‌. اصلاً يكي‌شان‌ موهايش‌ بور بود و آن‌ يكي‌ سياه‌، عين‌ِ گربهء‌ سياهي‌ كه‌ بعداً ديديم‌. حال‌ اگر به‌ اغماض‌ قبول‌ كنيم‌ كه‌ اين‌ دوتا يكي‌ بودند، مي‌ماند همان‌ كه‌ خودش‌ را دار زد كه‌ او هم‌ البته‌ بفهمي‌ نفهمي‌ يك‌ پرده‌ بيش‌تر چربي‌ داشت‌. چه ‌مي‌گويند؟ تپل‌ مپل‌ بود، شكمش‌ هم‌ گِرد و بزرگ‌، اين‌ طور كه‌ مي‌گويند و اين‌ كه‌ آيا حامله‌ بوده‌ يا نه‌؟ يا اين‌ كه‌ تودلي‌اش‌ منسوب‌ به‌ كدام‌ بي‌پدر‌ومادري‌ست‌؟ من‌ اصلاً نمي‌دانم‌. به‌ طناب‌ كه‌ از درخت‌ آويزان‌ بوده‌ شكمش‌ باد كرده‌ بوده‌. خوب‌، اين‌ كه‌ دليل‌ نمي‌شود. جسد كه‌ بماند معلوم‌ است‌ چه‌ مي‌شود. مي‌ماند نوشتهء‌ پشت‌ درِ مستراح‌ها، كه‌ هرچه‌ خواندم‌، چيزي‌ دستگيرم‌ نشد. ولي‌ عده‌اي‌ هستند كه‌ همهء‌ وقايع‌ را دوست‌ دارند نمايشي‌ و درشتش‌ بكنند. علت‌ِ نقل‌ِ حامله‌ بودنش‌ هم‌، يحتمل‌، بايد از همين‌ جاها ناشي‌ شده‌ باشد. به‌ هر تقدير، مي‌شود از پزشكي‌ِ قانوني‌ نظر خواست‌. بنده‌ هم‌ در اختيارم‌، براي‌ هر فرمايش‌ و آزمايشي‌ كه‌ بفرماييد.
نمي‌دانم‌ چرا، گاه‌ از گاه‌، همه‌ چيز را قاطي‌ مي‌كنم‌، مثل‌ همين‌ الساعه‌. از عوارض‌ِ پيري‌ست‌؟ نه‌؟ يك‌ زمان‌ حتي‌' نام‌هاي‌شان‌ را هم‌ جابه‌جا مي‌كردم‌. به‌اشاره‌ به‌ يكي‌ از آنان‌ كه‌ خطاب‌ مي‌كردم‌ همان‌ هنگام‌، غفلة‌ً‌ً ً، نامش‌ از يادم‌ مي‌رفت‌. خودش‌ اسمش‌ را مي‌گفت‌. چه‌ كار مي‌شود كرد، وقتي‌ آن‌قدر زياد هستند. تازه‌، دم‌ به‌ دم‌ هم‌ يكي‌شان‌، شكل‌ِ علف‌ِ هرزي‌، چه‌ مي‌گويند؟ عينهو اجل‌ معلق‌، جلو آدم‌ سبز مي‌شود كه‌: استاد، سلام‌.
و احوال‌پرسي‌ مي‌كند و او نرفته‌، يكي‌ ديگرشان‌: استاد، حال‌ِتان‌ خوب‌ است‌؟
و به‌ خداي‌ احد و واحد نمي‌گذارند حتي‌' يك‌ راستهء‌ خلوت‌ پاركي‌ را خوش‌ خوشك‌ قدم‌ بزني‌، يا شعري‌ زير لب‌ زمزمه‌ كني‌ و بشكني‌ بزني‌ و با پنجهء‌ كفشَت‌ سنگي‌ بپراني‌ و بعد انگشتي‌ اندرون‌ بيني‌، كأن‌هو انكرالاصوات‌، صدايي‌ مي‌پيچد: استاد، شماييد؟
نه‌ پس‌ اَزرَق شامي‌ام‌؟... آخر من‌ نباشم‌ مي‌خواهد كي‌ باشد؟ و آهسته‌ مي‌گويم‌: بله‌ عزيزم‌، ما هستيم‌. تو خوبي‌؟
ـ خوبم‌... باي‌.
ـ خدا نگهدار.
و طاق‌وجفت‌، از هر رنگ‌ و بويي‌... استغفرالله! از بنده‌ به‌ دور بادا! كه‌ در اين‌ درويش‌ِ فقير نيست‌ و نبوده‌ است‌ و در جميع‌ِ مؤمنين‌ و مؤمنات‌. آن‌ وقت‌ كه ‌مي‌بايد، به‌ قول‌ خودشان‌، مي‌بوييدم‌شان‌ و دور و برشان‌ مي‌پلكيدم‌ و به‌ اقتضاي‌ سنم‌ متلكي‌ مي‌پراندم‌، سواي‌ اعتقادِ ديني‌ِ قرص‌ و محكمم‌، آن‌قدر بادِ دماغ ‌داشتم‌ كه‌ كسر شأنم‌ بود با يكي‌شان‌ حرفي‌ بزنم‌. صداقت‌ِ بنده‌ را ملاحظه‌ مي‌فرماييد كه‌، به‌ قول‌ خودشان‌، جانماز آب‌ نمي‌كشم‌؟ دو بار، نه‌ سه‌ باري‌ هم‌ كه‌ به ‌من‌ پراندند، رو ندادم‌. اصلاً جواب‌ ندادم‌. انگار غازوره‌اي‌ بودند و من‌ پادشاه‌ِ پادشاهان‌. حالا كيست‌ باور كند كه‌ اين‌ وصله‌هاي‌ ناچسب‌ به‌ بنده‌ مي‌چسبد؟... ولي‌ باختم‌. نفرماييد بريده‌ام‌. با اين‌ لغت‌ به‌ هيچ‌وجه‌ مِن‌الوجوه‌ نمي‌شود افادهء‌ منظور كرد. آن‌ موقع‌ هم‌ كه‌ مي‌گويند ميان‌سالي‌، وقت‌ و حوصله‌اش‌ را نداشتم‌. راستش‌ اين‌ نوع‌ زيست‌ِ حيواني‌ را نمط‌ِ صوابي‌ نمي‌دانستم‌. الساعه‌ هم‌ اگر مي‌خواستم‌ جبران‌ مافات‌ بكنم‌، با اين‌ سرِ طاس‌ و شكم‌ برآمده‌ و وجناتي‌ كه‌ ديگراندك‌ ملاحتي‌ هم‌ ندارد، به‌ قول‌ِ امروزي‌هاي‌ ملعون‌، مگر مي‌شود؟ پس‌ ملاحظه‌ مي‌فرماييد خزعبلاتي‌ كه‌ از پس‌ِ اين‌ حقير بافته‌اند هيچ‌ وجاهت‌ و صورت‌ِ صحيحي‌ ندارد، به‌جز پريشان‌ كردن‌ احوالات‌ِ بنده‌. قصدشان‌، دور از جان‌ جناب‌عالي‌، مجنون‌ نمودن‌ِ من‌ بوده‌. ولي‌ في‌الحال‌ است‌ كه‌ دريافته‌ام‌ ديوانگي‌ كه ‌شاخ‌ و دُم‌ ندارد. نيمه‌ شب‌ِ ديشب‌ هم‌ تا خروس‌خوان‌ِ صبح‌ امروز، دو بار آن‌جا رفتم‌ و خيلي‌ پرسه‌ زدم‌. خيلي‌ دلم‌ مي‌خواست‌ جرأت‌ و شهامتش‌ را داشتم‌. خيلي ‌دور و بر آن‌ چنار چرخيدم‌. در باب‌ اين‌ درخت‌ اجنه‌، فضولة‌ً‌ً ً عرض‌ مي‌نمايم‌، چيزي‌ استماع‌ فرموده‌ايد؟ مي‌گويند شب‌هاي‌ مهتابي‌، نيمه‌ كه‌ بربگذرد، اجنه ‌اندرونش‌ مأوا مي‌كنند. جناب‌عالي‌ به‌ اين‌ اعتقاد داريد؟ من‌ كه‌ دارم‌. يعني‌ نداشتم‌، پيدا كردم‌. راستي‌ را، اندرون‌ آن‌ همه‌ درخت‌، چه‌سان‌ مي‌شود كه‌ چناري‌ اين‌ قدر بي‌رحم‌ به‌ نظر آيد؟ با آن‌ تنهء‌ كلفت‌ كه‌ انگار ديوي‌ از دلش‌ داشت‌ تنوره‌ مي‌كشيد بيرون‌. حداقل‌ هم‌ هر دفعه‌، هفت‌ بار دورش‌ گشتم‌ و راه‌هاي‌ بالا رفتن‌ از آن‌ را وارسي‌ كردم‌. مشكل‌ بشود با روپوش‌ از آن‌ تنهء‌ پير و كلفت‌ بالا رفت‌. مگر آن‌ كه‌ درآورده‌ باشدش‌. به‌ روايتي‌ هم‌ شنيده‌ام‌، از درخت‌، روپوش‌ بر تن‌ آويزان‌ بوده‌. حتماً تا بتواند خودش‌ را بالا بكشد، دكمه‌هاي‌ روپوش‌ سياهش‌ را باز كرده‌ بوده‌. بايد چارپايه‌اي‌، چيزي‌ گذاشته‌ باشد. بعد هم‌ لابد يك‌ كوزهء‌ خالي ‌از كومهء‌ گوشهء‌ باغ‌ آورده‌ و وارونه‌ كرده‌ بر آن‌. اين‌ را از لايهء‌ نرم‌ و نازك‌ خاك‌ گياهي‌اي‌ مي‌گويم‌ كه‌ بر چارپايه‌ ريخته‌ شده‌ بود. بعد دسته‌بيلي‌ پيدا كرده‌. همان‌ كه ‌با تكيه‌ بر آن‌ دست‌هايش‌ را، در دو سوي‌ بدنش‌، چليپاوار گشوده‌ بود. لابد به‌ اتكاي‌ همان‌ دسته‌بيل‌ خودش‌ را، از چارپايه‌ و آن‌ كوزهء‌ باژگونه‌، بر درخت‌ بالا كشيده‌. بعد هم‌ ميان‌ِ دسته‌ را، پشت‌ِ گردن‌، بر شانه‌اش‌ نهاده‌ و دست‌ها را پيچانده‌ دور آن‌. عنايت‌ بفرماييد، در نظرِ اول‌، اصلاً بازوها هويدا نبود. آن‌چه‌ درمعرض‌ِ نظر بود فقط‌ ساعدها بود. آرنج‌ها، در پشت‌ِ دسته‌، تا‌خورده‌ بود و ساعدها چرخيده‌ و رسيده‌ بود تا دو انتهاي‌ِ آن‌. چونان‌ هم‌ سخت‌، دو منتهي‌'اليه‌ دسته ‌را، چنگ‌ زده‌ بود كه‌ بر پنجه‌هايش‌ دو سايهء‌ سياه‌ دهان‌ باز كرده‌ بود. گويي‌ كه‌ جاي‌ِ سوراخ‌ْطوري‌ باشند. بعد كه‌ گره‌ زدن‌هايش‌ تمام‌ شده‌، لابد حلقهء‌ طناب‌ برگردن‌، از بين‌ دندان‌هايش‌ جيغ‌ كشيده‌: «من‌ كه‌ از شما خواهش کرده‌ بودم‌. تنها راهش‌ كلاس‌ِ خصوصي‌ بود.» و از آن‌ بالا پريده‌ بوده‌ پايين‌، يا خودش‌ را سرانده‌، يا لابد... لابد هم‌ منظورش‌ از «شما»... شما مي‌دانيد منظورش‌ از «شما» چه‌ كسي‌ بوده‌؟ يكي‌ نبوده‌ به‌ اين‌ بچه‌ حالي‌ كند كه‌ در كلاس‌هاي‌ عمومي‌، چه‌ گلي‌ به ‌سرِ استادان‌تان‌ مي‌زنيد كه‌ در كلاس‌ خصوصي‌؟ تا بعدش‌ هم‌ حرف‌وحديث‌ دربياورند كه‌ استاد فلان‌، فقط‌، پول‌ مي‌گيرد و نمره‌ مي‌دهد. مثل‌ همان‌ حرف‌ها كه‌ براي‌ حضرت‌عالي‌ و بقيهء‌ همكاران‌ هم‌ درآورده‌اند. ولش‌ كنيد. اهميتي‌ ندارد. بدنم‌ مي‌لرزد، وقتي‌ به‌ آن‌ فكر مي‌كنم‌. همهء‌ اين‌ها، در مقابل‌ كاري‌ كه‌ او كرد، هيچ‌ است‌. براي‌ مردنش‌، همين‌ قدر كافي‌ بوده‌ كه‌ نوك‌ِ پايي‌ به‌ آن‌ كوزه‌ بزند. عنايت‌ بفرماييد، در طول‌ِ مدتي‌ هم‌ كه‌ جان‌ مي‌داده‌، آن‌ چنگ‌هاي‌ِ چوب ‌شده‌اش‌ را ذره‌اي‌ نگشوده‌. بلاتشبيه‌، مثل‌ِ... مثل‌ِ اولولوي‌ سرِ جاليز شده‌ بود. گردنش‌ در دم‌ شكسته‌ بوده‌. اين‌ را از گزارش‌ پزشكي‌ِ قانوني‌ معروض‌ مي‌نمايم‌. شايد ملاحظه‌ نموده‌ باشيد. ولي‌ اين‌ ديگر، در هيچ‌ گزارش‌ و حتي‌' حرف‌ و نقل‌هايي‌ كه‌ شنيده‌ام‌ نيست‌: بر سينهء‌ روپوشش‌، دو، نه‌، يك‌ قطرهء‌ خون‌ چكيده‌ بود. باريكهء‌ خوني‌ هم‌ از كنار پرهء‌ چپ‌ بيني‌اش‌، بر موهاي‌ بورِ پشت‌ِ لبش‌ ماسيده‌ بود. بي‌چاره‌ام‌ كرد تا حُقنه‌اش‌ بكنم‌ كه‌ نزند. آخر مجبور بودم‌. شرع‌ و عرف‌ و اخلاق حكم‌ مي‌كرد نهي‌ از منكرش‌ بكنم‌. حضرت‌عالي‌ مستحضر هستيد كه‌ ازالهء‌ با بندْ وجنات‌ را مسن‌ مي‌نماياند. ملاحظه‌ بفرماييد، اندرون‌ غربت‌، اُناثكي‌ كه‌ آقا‌بالاسري‌ نداشته‌ باشد، معلوم‌ است‌ چه‌ مي‌شود. امر به‌ معروف‌ كردمش‌. تازه‌، نمي‌دانم‌ مگر دِكُلُره‌ ناياب‌ شده‌ بود؟ ولي‌ بنده‌ از حاشيهء‌ خون‌ِ ماسيده‌ برزمينه‌اش‌، تا آن‌ زمان‌، تصورِ روشني‌ نداشتم‌. في‌الحال‌ است‌ كه‌ مي‌فهمم‌ چه‌ قدر خام‌ و ناپخته‌ بودم‌. بعض‌ِ اوقات‌ كه‌ غوطه‌ اندر افكارم‌ هستم‌ مي‌انديشم‌ دربيان‌ مكنونات‌ِ خود اين‌ حقير نيز بايد حجاب‌ و تجيري‌ كشيد. همه‌ چيز را نمي‌شود گفت‌ يا رقم‌ زد. حتي‌' به‌ اين‌ اميد كه‌ با نگاشتنش‌ چيزي‌ عوض‌ بشود يا كه ‌شناختي‌ به‌ دست‌ آيد. واهمه‌ دارم‌ نتوانم‌ اين‌ واگويه‌هاي‌ مسطور و بعضاً نامسطورِ بين‌ نگاشته‌هايش‌ را تسليم‌تان‌ بكنم‌. به‌ يقين‌ مشكل‌ساز مي‌شود. براي‌ همين‌ مي‌گويم‌ اگر قسمتي‌اش‌ را حذف‌ بكنم‌، شايد، جرأت‌ بكنم‌ كه‌ از براي‌تان‌ ايفاد نمايم‌. اين‌ بهتر از هيچ‌ نيست‌؟ بهتر از سكوت‌؟ تكه‌ناخن‌ِ شكسته‌اش‌ را هم‌ گذاشته‌ام‌ پيش‌ رويم‌، اين‌ جاست‌، همين‌ گوشهء‌ ميزكارم‌. نه‌ كه‌ گمان‌ كنيد بنده‌ خرافاتي‌ باشم‌، خير. فقط‌ مي‌خواهم‌ از خاطر نبرم که اين‌ وصلهء‌ گناه‌ را، كه‌ به‌ خرمن‌ جانم‌ مدام‌ آتش‌ مي‌زند، ضميمهء‌ اين‌ رقعه‌ خدمت‌تان‌ ايفاد نمايم‌. مرده‌ريگ‌ِ او شايد بيش‌تر به‌ كارِ جناب‌عالي‌ بيايد تا به‌ كارِ اين‌ بندهء‌ حقير كه‌ فقط‌ از دور دستي ‌بر آتش‌ دارم‌. نمي‌خواهم‌ با ماحصل‌ِ رقعه‌ام‌ زجرتان‌ بدهم‌. اين‌ نهايت‌ِ پستي‌ست‌. نمي‌خواهم‌ مثل‌ او باشم‌ كه‌ وقاحت‌ را به‌ نهايت‌ رسانده‌، در پشت‌ درِ مستراحي‌، تحشيه‌ زده‌ بود: «از حقارت‌هاي‌ ماست‌ كه‌ كوتوله‌ مي‌شويم‌. مگر من‌ ازت چه‌ خواستم‌؟ حد بالاش‌ كاري‌ مي‌كردي‌ كه‌ معصوم‌هامان‌ كرده‌ بودند. تو كه‌ عدالت‌ داشتي‌!» بي‌انصاف‌، بدون‌ اين‌ جلف‌ و جفنگيات‌ هم‌، مي‌توانست‌ كارِ خودش‌ را بكند. چرا بدين‌ گونه‌ تحرير نموده‌ بود؟ به‌ خدا نمي‌دانم‌. البته‌ كه ‌هيچ‌ چيزش‌ هم‌، مثل‌ علامت‌ تعجبي‌ كه‌ ته‌ِ تحشيه‌اش‌ گذاشته‌ بود، آتشم‌ نزد. درست‌ مشابه‌ همين‌ ديشب‌ كه‌ آرام‌ بر بلنداي‌ چنار با آن‌ دست‌هاي‌ گشودهء‌ رو به‌ ماه‌ از حلقهء‌ طناب‌ آونگان‌ بود. پنداري‌ مترسكي‌ مطرود، از آسمان‌ِ شب‌، بر سياهي‌ِ باغ‌ آويزان‌ بود. خود او بود؟ به‌ خدا نمي‌دانم‌. تنش‌ مكعب‌ِ درازي‌ بود شبيه ‌لاشهء‌ كشيدهء‌ گربهء‌ سياهي‌ كه‌ توپ‌ِ كوچك‌ِ سرش‌ْ به‌ زور رويش‌ چسبيده‌ بود. شكمش‌، مثل‌ مزبله‌اي‌ پُر باد، آمده‌ بود بالا. چشم‌ها از كاسه‌ زده‌ بود بيرون‌ و جاي ‌سايهء‌ چشم‌ها كبود بود، انگار، پوزهء‌ دو جوجه‌تيغي‌. يك‌ قطرهء‌ خون‌ هم‌، از كنار دَلمهء‌ دِكُلُرهء‌ پشت‌ لبش‌، افتاده‌ بود بر زمين‌. همين‌طور دور تا دور چنار چرخيدم‌. هفت‌ بار شد؟ نمي‌دانم‌. به‌ جاي‌ قطرهء‌ خون‌ كه‌ رسيدم‌، ايستادم‌. بو كشيدم‌ كه‌ خرناسهء‌ دردناكي‌ از ته‌ِ حنجره‌، به‌ درون‌ دهانم‌، بيرون‌ زد و بعد زوزهء‌ لرزآوري ‌شنيدم‌. يك‌، نه‌، دو بار ديگر دور چنار چرخيدم‌. بعد كنده‌هايم‌ را زمين‌ زدم‌. ساعد دست‌هايم‌ را بر خاك‌ نشاندم‌ و سينه‌ بر خاك‌ كشاندم‌. دست‌ها را به‌ جلو راندم‌ و همان‌طور سينه‌مال‌، تا جاي‌ قطرهء‌ خون‌، خودم‌ را كشيدم‌. شامه‌ام‌ از بوي‌ تنش‌ پُر شده‌ بود. قطرهء‌ خون‌ را دوباره‌ بوييدم‌ و لاي‌ پنجه‌هاي‌ زرد و پوسيدهء‌ چنار، چنگ‌ زدم‌. از خرخرِ گلو به‌ سرفه‌ افتادم‌. از آن‌ور باغ‌ صداي‌ كلنگ‌ زدن‌ مي‌آمد. انگار قبري‌ مي‌كندند. گربهء‌ سياهي‌ داشت‌، روي‌ ديوارهء‌ توسري‌ خوردهء ‌فاضلاب‌خانه‌، ضجه‌ مي‌زد. روي‌ ديواره‌ به‌تاخت‌ دنبالش‌ كردم‌. ماه‌ بر موج‌هاي‌ كف‌ كردهء‌ سطح‌ِ فاضلاب‌ مي‌لرزيد. بوي‌ گند كه‌ مشامم‌ را پر كرد حظ‌ِ غريبي ‌بردم‌. زوزهء‌ دردناكي‌ كشيدم‌، به‌قسمي‌ كه‌ از وحشت‌ تيرهء‌ پشتم‌ لرزيد. اين‌ صداي‌ خودِ من‌ بود؟ به‌خدا نمي‌دانم‌. نور ماه‌ بر روپوشش‌ ريخته‌ بود و سايهء‌ لرزانش ‌تا ته‌ِ فاضلاب‌خانه‌ كشيده‌ شده‌ بود. كون‌خيز، معذورم‌ بداريد، چهار دست‌وپا جلو رفتم‌ و از صندلي‌ْ خودم‌ را بالا كشيدم‌. ماه‌ آن‌ قدر آمده‌ بود پايين‌ كه‌ هول‌افتاد اندرونم‌. به‌ دور و اطرافم‌ نگاهي‌ كردم‌. گربه‌سياهه‌ داشت‌ به‌ درختچه‌اي‌ پنجول‌ مي‌كشيد. هيچ‌كس‌ آن‌جا نبود. صداي‌ كلنگ‌ هنوز مي‌آمد. با نوكِ پنجه‌هاي‌ دست‌ و پايم‌، خودم‌ را بالا كشيدم‌ و گل‌وگردن‌ و پستان‌هايش‌ را بو كشيدم‌. قطرهء‌ دوم‌، ميان‌ِ دو پستانش‌ افتاده‌ بود. بو كشيدم‌. پوزه‌ زدم‌ بر آن‌ و بعد، به‌ جَستي‌، پريدم‌ پايين‌. اول‌ دست‌هايم‌ بر زمين‌ قرار و آرام‌ گرفت‌ و بعد تنم‌ پهن‌ِ زمين‌ شد. پاشدم‌. چند باري‌ دورِ خودم‌ چرخيدم‌ و بعد ته‌ام‌ را زمين‌ گذاشتم‌ وكَله‌ و چانه‌ام‌ را بالا كشيدم‌ و خيره‌ شدم‌ به‌ ماه‌. در همين‌ اثناء كه‌ گردن‌ كشيده‌ بودم‌ آن‌ زوزهء‌ دردناك‌ را دوباره‌ شنيدم‌ و لرزيدم‌ و با چشماني‌ كه‌ لابد قلوهء‌ خون ‌شده‌ بود، به‌ دور و كنار، خيره‌ نگاهي‌ كردم‌. بعد هم‌ دفعة‌ً‌ً ً و لااختيار دويدم‌ رو به‌ خانه‌. يك‌، نه‌، دو‌سه‌ كيلومتر فاصلهء‌ باغ‌ تا خانه‌ را يك‌نفس‌ دويدم‌. نه‌، ندويدم‌. به‌ خانه‌ هم‌ نرفتم‌. تا ته‌ِ باغ‌ به‌تاخت‌ رفتم‌ و آن‌جا از نفس‌ افتادم‌. پنجه‌هايم‌ تير مي‌كشيد. داشت‌ نفَسم‌ پس‌ مي‌رفت‌ كه‌ همان‌جا درازكش‌ افتادم‌. در خواب‌وبيدار ديدم‌ عده‌اي‌ آمده‌اند، دور تا دور آن‌ چنار، حلقه‌ زده‌اند. چارزانو نشسته‌ بودند و در دست‌ بعضي‌هاي‌شان‌ بخوردان‌ يا عودسوزي‌ بود. ورد مي‌خواندند و چنارداشت‌ در آتش‌ مي‌سوخت‌. بوي‌ كندر همه‌ جا را پر كرده‌ بود. يكي‌شان‌ رو به‌ قبله‌، هفت‌ قدمي‌ برداشت‌. دست‌هايش‌ را بالا برد و چيزي‌ زير لب‌ گفت‌. بعد رو به‌ خاك‌ سجده‌ رفت‌. همه‌ برخاستند و به‌ سجده‌ رفتند و بعد هم‌ ايستادند به‌ نماز، كه‌ بوي‌ تندي‌ در مشامم‌ پيچيد. گربه‌سياهه‌ بالاي‌ سرم‌ بود. چشمان‌ عسلیِ مخمورش‌ برقي‌ زد. خيلي‌ گرسنه‌ بودم‌. دنبالش‌ كردم‌. فرار كرد رو به‌ فاضلاب‌خانه‌ كه‌ آن‌جا گمش‌ كردم‌. خروس‌خوان‌ بود كه‌ پاي‌ آن‌ چنار رسيدم‌. اين‌ بار دومي‌، خيلي‌ گشتم‌ تا پيدايش‌ بكنم‌. نبودش‌. زده‌ بودندش‌. باغبان‌ها همان‌ نيمه‌ شب‌ افتاده‌ بودند به‌ جان‌ آن‌ چنار كهن‌سال‌. از آن‌ تنهء‌ كلفت‌، فقط‌، كنده‌اي ‌مانده‌ بود و ريشه‌هايش‌. تكه‌تكه‌اش‌ را گِرد تا گِردِ كندهء‌ برجا مانده‌اش‌ آتش‌ زده‌ بودند. در روشناي‌ آتش‌ها جاي‌ تبر را، بر كندهء‌ باقي‌مانده‌، ملاحظه‌ نمودم‌. پنجه‌ زدم‌ بر آن‌. پوست‌ِ غلاف‌كن‌ شده‌اش‌ پنجه‌ام‌ را خراشيد. از حلقه‌هاي‌ روي‌ كنده‌ معلوم‌ بود كه‌ چند صد سالي‌ عمر كرده‌ بود. بلند شدم‌ و نيم‌خيز، رو به‌ قبله‌، هفت‌ قدمي‌ برداشتم‌. به‌ هيمهء‌ پُر شعله‌اي‌ رسيدم‌ كه‌ بر دايرهء‌ مندل‌ داشت‌ مي‌سوخت‌. بر حلقهء‌ مندل‌ْ چهارده‌ هيمه‌ روشن‌ كرده‌ بودند. محاسبه‌ نمودم‌. بايد فاصلهء‌ هر كدام‌شان‌ از هم‌ سه‌ قدمي‌ مي‌شد و دقيق‌تر، سه‌ قدم‌ و سه‌ اندازهء‌ چنگول‌ِ همان‌ گربه‌سياهه‌. محيطش‌ را قدم‌ كردم‌. درست‌ حساب‌ كرده‌ بودم‌، مثل‌هميشه‌. ولي‌ اين‌ بار هم‌، مثل‌ هميشه‌، درست‌ مي‌انديشيدم‌؟ از ترس‌ لرزيدم‌. همهء‌ واهمه‌ام‌ از آن‌ بود كه‌ نكند، من‌، كو



http://www.khabgard.com/bsa/
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
نويسنده: آرش سيار

مرده ها هم حوصله ندارند

قبرستان حسابي تاريك بود. صداي باد پر از وهم بود.
ازش پرسيدم: "تو كه مردي! بگو ببينم آدم براي مردن دليل مي خواد يا بهانه؟"
نگاه بدي بهم كرد. از آن نگاههاي پر معني. با اخم پرسيد: "سيگار داري؟"
گفتم: "نه!"
گفت: "پس فكر كردي اگه سوالهاي بيجا و يا حرفهاي گنده بزني خيلي باحالي؟"
گفتم: "نه. ولي اين موضوع گزارشم تو هفته نامه است. مي دونيد! من بايد خودم رو معرفي ميكردم. من خبرنگار يا بهتر بگم مقاله نويس تو يه هفته نامه رده دوم شهرم. "
از غروب كه از خانه راه افتاده بودم همه عزمم را جزم كرده بودم كه يك مقاله جنجالي تهيه كنم. چيزي كه بتوان با آن يك هفته نامه درجه دوم يك شهر كوچك را مطرح كرد. توي شهر كوچك مادو هفته نامه هستند كه با نفودي كه دارندهميشه روي مجله هاي ديگر فروش مي روند. اما هفته نامه اي كه در آن كار ميكنم چندان خوش اقبال نيست. اين بود كه مدتها فكر يك جنجال آزارم ميداد. جنجالي كه كه يك مقاله نويس درجه دوم يك هفته نامه درجه دو در يك شهر درجه دوم را مطرح كند. اما چه ميتوانست باشد؟
كاغذهاي روزنامه ها و هفته نامه ها پر بود از مصاحبه با دختران فراري، قاتلهاي بي انگيزه،كارمندان رشوه خوار،روسپي هاي شاعر مسلك و …. بنظر ميرسيد كه ظرفيت آدمهاي شهر بيش از اين را پذيرا نبود. انگار كه زنده ها هرچه در توان داشتند همين بود كه همه جا هم يافت ميشد. اين جرقه اي بود كه مصاحبه با مردگان را به ذهنم انداخت. وقتي شخص مصاحبه شونده جذاب باشد ديگر جذابيت موضوع مصاحبه فرعي جلوه ميكند. مرده ها تنها كساني هستند كه زنده ها را به گريه مي اندازند. هميشه تاثير شگرفي بر حيات ما داشته و دارند. اصلا وقتي بحث مصاحبه با مردگان باشد ديگر هر سوال كليشه اي هم مي تواند يك نو آوري به حساب آيد. چيزي مثل علت اصلي مرگ! واقعا اين سوال اساسي براي همه جذاب است.
واقعا علت اصلي مرگ آدمي چيست؟ حقيقت بايد چيزي جدا از داستانهاي فلسفي،افسانه هاي مذهبي ويا حتي تخيلات پزشكان باشد. البته سوالهاي بزرگ معمولا بي جواب هستند. اين را از سالهاي دبيرستان فهميده بودم. اين را از شكسپير ياد گرفته بودم كه يك نمايشنامه نوشت،همه درباره يك سوال اساسي، ولي حتي خودش هم از دادن جواب طفره رفت. اين بي جواب گذاشتن سوالها ديگر عرف شده بود.
در بين مرده ها يي كه در قبرستان پرسه مي زدند پيرمردي بود كه با بقيه متفاوت بود. روي قبرش آرام و متفكر نشسته بود. چهره آدمهاي جدي را داشت كه حرفهاي جالبي مي زنند و از پرحرفي شان كسي خسته نمي شود. ديگران لقمه هاي دندان گيري بنظر نمي رسيدند. من هم وقتي براي تلف كردن نداشتم. شايد دو ساعتي تا صبح مانده بود.
گفتم: "حتما بايد يه چيزي باشه كه ما نمي دونيم؟؟! ها!!؟"
سعي ميكردم غير مستقيم گيرش بي اندازم. بنظر مي رسيد كه از آن مرده هاي سرسخت باشد. از آنها كه ترجيح مي دهند مرموز و ناشناخته بمانند و در پاسخ همه سوالها نگاه و لبخند تحويل آدم بدهند.
گفت: " اگه سيگار نداري بيخود وقت منو تلف نكن!"
از يكي از قبرها سرو صدايي بلند بود. گفتم: " چه خبره؟"
گفت: "استاده! امشب دلگير ميزنه!!"
رو به قبر كرد و بلند گفت: "استاد بابا يه كم ماهور بزن!آخه چقدر شور؟؟"
استاد بي توجه سه تار ميزد و انگار كه صدايي نشنيده است. چند قبر آنطرفتر پير مردي كنار قبري نشسته بود. پاهايش را كرده بود داخل قبر. درست مثل بچه هايي كه لب استخر مي نشينند ولي جرات پريدن در آب را در خود نمي بينند. وقتي متوجه نگاه من شد سري تكان داد ومن هم متقابلا سر تكان دادم.
از دور پرسيد: " آقا شما سيگار داري؟"
اينجا چه خبر بود؟ چرا همه از آدم سيگار مي خواستند؟ نكند اين قبرستان تيمارستان شهر بود. يك بار كه براي يك مقاله درباره روانشناسي،كه بالاخره خودش هم ديوانه شده بود و اتفاقا در همان تيمارستان محل كارش بستري شده بود، به تنها تيمارستان شهر رفته بودم همه از دم در تا خروجي آخر از آدم سيگار ميخواستند. وسوسه شدم از پير مرد اولي بپرسم ولي ترسيدم بهش بر بخورد و تمام تلاش يك ساعته ام به هدر برود. بطرز عجيبي حس ميكردم كه هم او سوژه من است و بايد بيشتر انرژي ام را روي او متمركز كنم. از آن آدمهايي،البته از نوع مرده!، بنظر مي رسيد كه حرف براي گفتن دارند ولي بايد قلقشان را پيدا كرد. پيرمرد دومي انگار جواب سوالش را مي دانست كه منتظر نشد و شروع كرد با خودش غرولند كردن. در همين حين ناگهان جواني كه بنظر تازه مرده بود،اين را از تازگي كفن اش حدس زدم، از كنار ما گذشت. نگاه عجيبي به من كرد. بنظر هنوز گيج از مردن بود و محو محيط جديد. انگار هنوز باور نداشت! با او همذات پنداري غريبي ميكردم. به سن و سال من بود و ممكن بود من الان بجاي او باشم. به همين سادگي!
پيرمرد دومي جلو آمدو سلام كرد. گفتم كه سيگار ندارم و معذرت خواهي كردم.
گفت: " راستش من سيگاري نيستم."
گفتم: " پس چرا از من سيگار ميخواستيد؟"
گفت: "سيگاري نيستم ولي دود سيگار را دوست دارم. همه اش ميره بالا!هر جا سيگار رو قايم كني باز دوده ميره بالا. هر كاريش كني ميره بالا. مثل گنجشكها، مثل ابرها…باعث ميشه يادم نيافته كجام! "
اين را گفت و دوباره ساكت شد. مرده جالبي بنظر نميرسيد. من هم اصلا حوصله كشف يك شاعر گمنام مرده را نداشتم. نه! امشب وقت خوبي براي اين كار نبود. اما پيرمرد اولي اصلا دم به تله نمي داد. سعي كردم سر صحبت را دوباره باز كنم.
پرسيدم: "چيزي تو زندگيتون هست كه فكر كنيد بتونه كمكم كنه؟ حادثه يا اتفاق خاصي كه براي ديگران دونستنش جالب باشه! "
گفت: "دنيا پراز اتفاقه. دونستنش هم براي همه جالبه! چي باعث ميشه مال من از بقيه جذاب تر باشه كه مردم زنده ها رو ول كنن و بيان بچسبن به من؟؟"
گفتم: "همين مرده بودن شما! خاصيتي كه همه آدمها اونو ندارن!!"
گفت: "تو اينجوري فكر ميكني؟؟"
بلند شد و رفت كنار قبر استاد نشست. شايد بهش برخورد. استاد هم سازش را كوك كرده بود و زده بود زير آواز. آهنگ به گوشم آشنا بود اما بيشتر كلماتش برايم قابل فهم نبود. انگار به زباني مي خواند كه كسي بين خواب و بيداري صحبت ميكند. شايد قبلا اين كلمات را شنيده بودم. شايد جايي در بچگي، شايد قبل از شكل گرفتن حافظه ام، شايد دريكي از مردن هاي قبلي ام! كلمات بيشتر به صدا مي مانستند تا كلمه. صداهايي كه بدون استفاده از معاني قراردادي كلام تو را به مفهوم رهنمون مي شوند.
گيج شده بودم. ساعتها بود نشسته بودم و هنوز به اندازه يك پاراگراف مطلب نداشتم. مشغول فكر بودم كه جوان دوباره سراسيمه رسيدو از كنارم گذشت. ولي هنوز چند قدم نرفته برگشت و پرسيد:
"شما هم تازه اومديد؟" حرفش را قطع كردم: "نه! من هنوز زنده ام!"
گفت: " آها! " سرش را برگرداند و ولي ناگهان دستم را قاپيد. يكهو دچار ترس مرموزي شدم. اين اولين باري بود كه مي ترسيدم. محيط كلا ترسناك بود اما من هيچگاه به آن فكر نكرده بودم. شايد ترس من از اين بود كه ناگهان ميفهميدم كه من هم مثل او مرده ام و اين داستان هفته نامه توهمات مردگان است.
گفت: " با من بيا! " رفتم. چاره اي نبود. جاي بحث و منطق و توجيه نبود. زمان ميگذشت و من هنوز دست خالي بودم. سوژه مورد نظرم هم كه بي تفاوت و بي علاقه نشان ميداد. نبايد هيچ شانسي را از دست ميدادم. جوان مرا پشت قبرستان برد. پشت يك درخت عظيم الجثه يك اتوبوس اسقاطي پارك شده بود. چند قدمي اتوبوس نشست. من هم به طبع او نشستم. چند لحظه سكوت برايم قرنها گذ شت. اين بار سكوت را من شكستم: "چه چيز اين اتوبوس تورو جلب ميكنه؟ نكنه تو سوار اين اتوبوس. . . "
حرفم را قطع كرد: "نه ربطي به مرگ من نداره. ولي از قبر من هميشه ديده ميشه! يه جورايي حس ميكنم اونهم هميشه به من زل زده! "
من سعي ميكردم قصدش را حدس بزنم. تقريبا محال بود. بنظر نمي رسيد مرده ها به قصد خاصي حرف بزنند. چيزي در حرف اين مرده ها بود كه رنگ شعر داشت. بي تكلف بود و بوي دلتنگي مي داد. شايد دلتنگي براي زندگي،يا شايد بوي غربت مرگ! آنها مثل ما براي مقصود خاصي حرف نمي زدند. حرفشان منطق ديگري داشت كه با منطق قراردادي ما از سخن گفتن فرسنگها فاصله داشت.
ادامه داد: "مي دوني؟ اين اتوبوس هيچ جا نميره! از اون اتوبوسها نيست كه از جايي هم اومده باشه!اين اتوبوس هم موندني شده! ببين پاهاش شكسته!(راست ميگفت، چرخهايش پنچر بود) بازوهاش هم زخمي اند!(راست ميگفت، گلگيرهاش زنگ زده بود) ببين نگاه تو چشمم مرده ولي هنوز مي بينه!(انگار چراغهاي جلوش شكسته بود!). . . . اين اتوبوس آفتاب ديده. . . بارون ديده. . . برف ديده. . نسيم ديده. . طوفان ديده. . اما ديگه رفتن رو چاره كار نمي دونه! ديگه رفتني نيست. رفتن هاش رو كرده! موندن هاش مونده! "
بعد هم كز كرد و ساكت شد. به اتوبوس خيره شد و درخت كنارش و شايد به ماه كه از لابلاي شاخه هاي درخت با پررويي تمام فالگوشي ميكرد. چيزي براي گفتن نداشتم. حتي رمق بلند شدن نداشتم. به اندازه كافي از صحبت هاي مردگان گيج شده بودم. اين بار نوبت جغد بود كه سكوت شكن باشد. پوزخندي زدم تا از سنگيني جو بكاهم. پرسيد كه براي چه در آن شب زيباي پاييزي و هواي دلنشين ياد مردگان افتاده ام. داستان را برايش تعريف كردم. قصه غم نان و سوداي شليك شدن به بالاي جامعه!
گفت: "چرا از اين جغد نمي نويسي؟ اون هم داره حرف ميزنه. البته به زباني ديگر! "
گفتم: "روزنامه ها پر شده از حرف جغدها و اشعار كلاغها!! گوش مردم از اينها پره!حديثي تازه بايد! "
گفت: "مي توني يه لطفي كني؟"
گفتم: "حتما!"
گفت: "براي خودم نيست. اينجا مردي هست كه مي خواد براي خانواده اش يه يادداشت بفرسته. ولي خوب ميدوني كه ماها هيچكدوم نمي تونيم بهش كمك كنيم! "
گفتم: "چرا كه نه!؟"
با هم رفتيم. قبر طرف خيلي دور نبود. در زد. صاحب قبر اخمو و بي حوصله در را باز كرد. جوان مرا معرفي كرد و گفت كه قادرم به او كمك كنم. من هم با علامت سر تاييد كردم. اخمش باز شدو گفت: " البته نامه مفصلي نيست و بيشتر مثل يه پيغامه! البته لطف بزرگي ميكنيد. آدرس هم پشتش نوشته است"
گفتم: " وظيفه امه! خواهش مي كنم!"
نامه را گرفتم. مثل يك برگ كاهي بود كه از يك روزنامه نم كشيده ته انبار كنده باشند. با اينكه بي وجداني بود ولي به خاطر كارم مجبور شدم كه بخوانم. خط زيبايي بود كه با مركبي ويا مايعي قرمز رنگ نگاشته شده بود.
"عزيزان من!
زندگي در كنار شما بسيار لذت بخش بود! اما وقتي امروز صبح دست راستم ادعا كرد كه خودكشي بي درد است و پر از رنگهاي تازه، نخواستم و حوصله نداشتم كه يكبار ديگر بحث راه بياندازم!
وقتي هم كه رگ دست چپم را زد، ديگر چشمهايم را بستم و به جهش خون و درد مختصرش فكر نكردم.
لطفا در مورد علتش هم چيزي نپرسيد كه نوشتن چهل و دو سال زندگي كار آساني نيست. سعي ميكنم در اولين فرصت به شما سر بزنم.
دوستدارشما پدر!"
در مسير برگشت به قبر اولي جوان بدون گفتن كلامي از من جدا شد و به گشت شبانه اش برگشت.
استاد ديگر نمي نواخت. دو پيرمرد هم پشت به هم نشسته بودند و سكوت را قسمت مي كردند. هردو به دوردست خيره شده بو دند و شايد به خاطرات فكر مي كردند. مسلما مرا محرم نمي بينند كه درددل بگشايند. كنار پيرمرد اول نشستم. اين بار هيچ نگفتم. چند دقيقه اي ساكت نشستم و با شاخ شكسته اي كه روي زمين بود بر سطح خاك نقش كشيدم. روشم اين بار گويا اثر كرد.
گفت: "اون رودخونه رو مي بيني؟ "
انگشت اشاره اش را دنبال كردم. رود خيلي باريكي شايد بعرض 3 متر از پشت قبرستان مي گذشت.
گفتم: "آره!"
گفت: "عرض اين رود خونه 5 متر هم نيست! ولي حال كه نشستي غافلگير نشو اگه يكهو ديدي كشتي نوح داره از جلوت رد ميشه! اگه ديدي دو تا پلنگ دارن از رو سكان كشتي برات دست تكون ميدن تعجب نكن! لبخند بزن! وانمود كن كه خونسردي! انگار نه انگار! بذار همه بدونن كه تو هم منتظري تاريخ حوادث گذشته اش رو بالا بياره! اين كار هميشگي تاريخه!!! "
نتوانستم جلوي خنده ام را بگيرم. گفتم: "از اين دنيا هرچي بگين بر مياد! زندگي هزار و يك رنگ داره! "
گفت: " زندگي هزار رنگ نيست! ده رنگه كه صد بار تكرار ميشه! رياضي كه بلدي؟ايشالله؟!!"
بعد چند لحظه سكوت ادامه داد: "همه چيز قبلا اتفاق افتاده و حالا تو اومدي و از من مي پرسي كه براي من چه اتفاقي افتاده؟؟؟؟ اين اتفاق همونه كه براي تو. . . براي اون افتاده! " به پيرمرد اشاره ميكند و پيرمرد هم به علامت تاييد سري تكان ميدهد. " فقط بايد يادت بياد كجا و كي! خر همون خره! اما هردفعه با يك پالون جديد! "
فقط خسته بودم. نمي توانستم خوب تمركز كنم. اصلا گمان نمي بردم كه مرده ها اينقدر انرژي از من بگيرند. اين خاصيت را مخصوص زنده ها مي دانستم. حدس ميزدم حداكثر چند تا خاطره از گذشته شان را با من قسمت كنند و غم نوستالژيك آنها صفحه هاي مرا پر كند. چيزي مثل رفتار پيرهايي كه ديده بودم. ولي انگار آنها هم مشكلات خاص خودشان را داشتند. انگار آنها هم مشغله هاي ذهني ديگري داشتند كه هرچند برايم قابل درك نبودند اما بازتابشان بر مرده ها ازآنها رفتار مشابهي با خود ما بروز مي داد.
گفتم: "اگه قرار باشه با زنده ها حرف بزنيد چي بهشون مي گيد؟"
گفت: "نمي دونم! چيزي كه عملي نيست رو بهش فكر نمي كنم. اصلا حوصله اش رو ندارم. چرا من بايد حوصله داشته باشم؟؟شما زنده ها هر وقت بخواهيد از جوابي طفره بريد مگه نمي گيد حوصله ندارم؟؟!!
فرض كن من هم حوصله ندارم. چرا مي خواهي اين حق رو از من سلب كني؟؟ باز مي خواهي حرف جمع كني رو حرفهاي ديگه؟ بشر تو اين هفت هشت ده هزار سالي كه اومده قد ده ميليون سال حرف زده! اگه قرار بود با حرف دنيا تكوني بخوره تا حالا خورده بود!! "
احساس بدي بهم دست داد. حس ميكردم كه زيادي پاپي اش شده ام. و قتي كسي خودش شروع به صحبت مي كند يعني نسبت به سوال شدن حساسيت دارد نه جواب دادن!سرم را پايين انداختم ولي پيرمرد خودش ادامه داد:
"يك روز يكي ازم پرسيد چرا زنده اي؟ چرا زندگي مي كني؟من هم جوابي نداشتم. گفتم حوصله فلسفه بافي ندارم. از اين دليل گرايي و دليل خواهي حالم بهم مي خوره! حالا هم كه مرده ام يكي اومده ميگه چرا مردي!! دليلت چيه؟انگار اين سوالهاي مردم تمومي نداره! "
دستي به موهايش كشيد و بالاي ابروانش را خاراند. من صم و بكم نشسته بودم. ول كن نبود:
"اصلا مي دوني؟ خودت چرا زنده اي؟ اگه تو جواب منو دادي چشم!!! من هم يك صفحه جواب برات مي نويسم! "
جا خوردم. حال بازپرسي را داشتم كه متهم به قتل شروع به بازپرسي از او كند. پيرمرد دومي پوزخندي زد،انگار كه دلش خنك شده باشد. انگار بي توجهي من به او كينه اي در دلش ايجاد كرده باشد.
هوا ديگر به تاريكي گذشته نبود. رگه هاي صبح سياهي آسمان را خط خطي مي كرد. من چيز دندان گيري پيدا نكرده بودم. در خود نمي ديدم كه يك شب ديگر اين كار را ادامه دهم. من در جايگاهي نبودم كه مرده ها را سوال پيچ كنم. اگر از زنده ها نمي شد سوال كرد نبايد تلافي را سر مرده ها، آنهم بخاطر بي آزار بودنشان، در مي آوردم. پيرمرد ساكت شده بود. انگار صداي پمپاژ قلبش را مي شنيدم. از پشت سر صداي بگو مگو مي آمد. برگشتم و جوان را ديدم كه دنبال دختري راه مي رود. دختر خيلي عصباني بود و هر دو قدمي كه بر ميداشت بر ميگشت و با جوان جرو بحث ميكرد. جوان هم حالت عشاق مظلوم را بخود گرفته بود. صحنه چندش آوري بود. پيرمرد دومي كه به همه پوزخند ميزد يكي هم نثار آن دو كرد. پيرمرد اولي اما بي توجه به همه به آب خيره شده بود . صداي پمپاژ قلبش بلند تر شد. انگار دو بلندگوي بزرگ دو طرف گوشم يكپارچه آن ريتم تكراري و مرموز را مي نواختند. تكاني خورد و گفت: " وقتشه!! "
سطح آب رودخانه را موجهاي ريزي پوشاندند. هر موج طوري مي لغزيد انگار كه براي موجهاي كناري خبر بزرگي داشت. ناگهان صداي سهمگيني بلند شد و از ميان رود كوچك كشتي چوبي عظيم و قديمي پديدار شد. ابعاد كشتي بسيار بزرگتر از عرض رودخانه بود اما همچنان بنظر مي رسيد آب دورش را فرا گرفته است. كشتي به كندي حركت مي كرد و پيرمردي سكان به دست داشت كه باد با موهاي بلند سفيدش بازي ميكرد. پيرمرد دستي برايش تكان داد. او هم سري تكان داد. از خيل حيوانات متنوعي كه روي سطح كشتي بودند پلنگي به من خيره شده بود. زرافه اي هم رويش را برگردانده بود. تمام سعي ام را كردم كه چشمهايم را باز نگه دارم ولي بي فايده بود. انگار كسي با انگشتش تخم چشمهايم را فشار مي داد. هيچ نمي ديدم. اين بايد چند لحظه اي طول كشيده باشد. وقتي بعلت نامعلومي دوباره توانستم چشمهايم را باز كنم همه چيز بحالت عادي برگشته بود. پيرمرد اولي لبخند پنهاني پشت صورتش داشت و پيرمرد دومي روي بازوي چپش خواب رفته بود. شايد هم مرده بود! تلاشم براي گفتن حرفي حتي خداحافظي بي حاصل بود.
براي آخرين بار سعي كردم بر اندازش كنم. نسيم نامرئي موهاي تنكش را نوازش مي داد. از جوان خبري نبود. گويا قبرستان به آرامش صبح خوش آمد مي گفت. من بودم و قلمي و كاغذي كه سفيدي مطلق جايي براي سياه كردنش باقي نگذاشته بود. چند دقيقه طول كشيد تا نيرويم را جمع كردم و بلند شدم.
مثل لالهاي مادر زاد بيصدا بودم. بسمت در قبرستان راه افتادم.
بياد روزنامه افتادم و غرولند بي انتهاي سردبير وقتي كه سر ناهار بلند حرف ميزد و ساندويچش را گاز ميزد.
نزديك در قبرستان كه رسيدم دوباره صداي استاد بلند شده بود. اين بار كلامش برايم نامفهوم نبود. يكي از ترانه هاي داريوش رفيعي را مي خواند:
"زلف بر باد مده تا ندهي بر بادم ناز بنياد مكن تا نكني بنيادم"
من هم با او زمزمه ميكردم و بسوي خانه قدم بر مي داشتم. به تاريخ و داستانهايش كه متنوع بنظر مي رسيدندو به پيرمردي كه معتقد بود حتي تنوعي در كار نيست فكر ميكردم. به سوژه هاي ديگر فكر ميكردم قاتل بي انگيزه بدك هم نبود. شايه هم روسپي شاعر صفت!!
واقعا شب عجيبي بود. صداي باد پر از وهم بود.



http://www.khabgard.com/bsa/stories/?id=-680296602
 

ایرانی آزاد

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
29 نوامبر 2006
نوشته‌ها
990
لایک‌ها
5
زن حامله روي درخت



عزيز معتضدي



ابرهاي تيره از بالاي كليساي جامع گذشتند و هوا ناگهان روشن شد. دسته هاي بازديدكنندگان چشم بادامي با استفاده از فرصت شروع به گرفتن عكسهاي يادگاري كردند. يكشنبه اي بود مرطوب و گرم و بسيار شلوغ در ميانه تابستان، فصلي كه جهانگردها به شهر هجوم مي آورند و بازار همه چيز از جمله كليساها رونق دارد. مارك تواين زماني درباره اين شهر گفته بود به هر طرفش كه سنگي بيندازي شيشه كليسايي مي شكند.

از كليساي قبلي تا اينجا راه زيادي نبود. رمزي با شاپوي حصيري كوچك، كت و شلوار كتاني سفيد و نام مستعارش ايستاد تا نفسي تازه كند. گرما بيداد مي كرد. پيراهن گشادش از فرط رطوبت به تنش چسبيده بود. نگاهي سرسري به اطلاعيه اي انداخت كه دسته اي از جوانهاي پرشور در اين سو و آن سو ميان مردم پخش مي كردند و يكي هم به او رسيد.

"همايش باشكوه

نظر به استقبال فوق العاده عاشقان صلح و دوستي، ژان ما، اهل لاوال بار ديگر درباره انفاق، ايمان و ضرورت همبستگي ميان ملتهاي جهان با شما سخن مي گويد. پنجشنبه ساعت شش بعدازظهر با قلبهاي پاك مان به استقبال او مي رويم. صندوق خيريه جهت دريافت كمكهاي نقدي در محل سخنراني داير است. رحمت خدا بر شما كه رنج بي خانمانها و گرسنگان را با سخاوت خود چاره می كنيد . . ."

رمزي دور و برش را نگاه كرد. يك زوج جوان چشم بادامي با دوربين و لبخند به او نزديك شدند.

"ممكن است عكسي از ما بيندازيد؟"

"با كمال ميل."

مرد جوان دوربينیش را به او داد. كنار دختر ايستاد. رمزي عكس آن دو را در مقابل در كليسا گرفت. دو دلداده دست در دست روي پله ها پريدند.

"لطفا يكي ديگر."

رمزي عكس ديگري در پس زمينه ابرها گرفت. مرد جوان از پله ها پايين آمد و دوباره تشكر كرد. رمزي دوربين را همراه آگهي سخنراني به او داد. مرد كاغذ را گرفت، با نگاهي كنجكاو رمزي را برانداز كرد، باز هم لبخند زد و به اتفاق زن جوان از او دور شد.

از اين كليسا تا كليساي بعدي و كليساهاي بعدي راه زيادي نبود. اما در مجموع تا رسيدن به خانه زير شيروانيیش در برج قديمي حومه شهر يك ساعتي پياده راه بود. خسته و گرسنه اين راه را پيمود و در آستانه ورود به ساختمان طبق عادت معمول محض رفع تكليف به سرايدار سري تكان داد و بي اعتنا به آدمهاي هر روزه وارد آسانسور شد. مهاجر سي و پنج سالهء منزويِ نجوشي بود كه از نداشتن تجربهء دمي رفاه مالي به تنگ آمده بود. نه غذاي درستي براي خوردن داشت و نه آغوش گرمي كه ساعتهاي تنهایی اش را با آن تقسيم كند. غذاي معمولش، جز موارد نادري كه دستش به چيز بهتري مي رسيد، سيب زميني پخته و نان و گاهي كره بود. داستانهايي مي نوشت كه كسي آنها را نمي خواند. همسايه ها مي گفتند اهل ايرلند يا ايران است. از منبع معاش و مليت اصليش چيزي بيش از اين نمي دانستند. در زندگي محقرش به رغم اشتهاي زياد از رفاه جنسي اصلا خبري نبود. زماني دراز نامه هاي پرسوز و گداز براي مراكز فرهنگي و دانشگاهي مي نوشت و ضمن تشريح وسواس آميز و دقيق موقعيت دشوار خود از آنها تقاضاي كمك مالي مي كرد. صندوق پستيش تا چندي پيش همواره پر از نامه هاي سرشار از ابراز همدردي و البته پاسخهاي منفي اين مراكز بود. پس از قطع اميد از دريافت وام و كمك هزينه زندگي با نوشتن چند نامه مشابه خطاب به مراكز مربوطه به اين وضع خاتمه داد. نوشت كه از سخاوت مشروط آنها در اهداي كمكهاي مالي در شگفت و از آيندهء خود و سرنوشت قصه هايش بيمناك شده است. نامه ها را در بامداد روزي خوش يك جا به رودخانه سن لوران انداخت، اما از سر احتياط همه را با جوهر ضد آب نوشت تا اگر بر حسب تصادف به دست مسئولان فرهنگي و دانشگاهي رسيد در مقابل اعتراض به حق او بهانه اي نداشته باشند. از آنجا كه نمي توانست به كار ديگري جز همين كه فكر مي كرد برايش ساخته شده بپردازد، تصميم گرفت نان خود را مثل سابق از كشور زادگاهش دربياورد. به همكاري قديمي در روزنامه هاي تعطيل شده نامه نوشت و گفت كه مايل است به كار سابقش از راه دور ادامه دهد. سه هفته بعد پاسخي از دوست قديمي همراه با چند شماره از روزنامه تازه اي به نام آواي زمان با پست سفارشي به دستش رسيد. دوست قديمي به او پيشنهاد همكاري داد. از قرار اطلاع آواي زمان توسط افراد با نفوذ و ثروتمندي اداره مي شد كه اعتقادهاي الهي داشتند و به هيچوجه مايل نبودند در گرداب اختلافها به سرنوشت دهها روزنامه و هفته نامه و ماهنامه و فصل نامه اي كه پول و نفوذ و اعتقادهاي الهي نداشتند گرفتار شوند. رمزي در انتظار بود تا به فرمان سردبير كار خود را آغاز كند. نيمه شب گذشته سردبير شخصا به او زنگ زد، از خواب بيدارش كرد و انتخابش را به عنوان اولين خبرنگار آواي زمان در آن سوي آبها تبريك گفت. رمزي دستپاچه شد. مي خواست درباره حقوق، مزايا و جزييات ديگر صحبت كند كه تلفن قطع شد. روز يكشنبه گرم و طولاني و كسالت بار به پياده روي و اتلاف وقت گذشت. ساعت دو بامداد روز دوشنبه به وقت محلي بار ديگر تلفن زنگ زد. رمزي خواب آلود و سراسيمه گوشي را برداشت و سردبير بي مقدمه او را سئوال پيچ كرد.

"اين ژان دارك اهل لاوال ديگر كيست؟"

"كدام ژان دارك؟"

"همين كه توي شهرتان پيدا شده، حرفهايش فوق العاده است."

مرد خواب آلود فكرش به همه جا رفت جز اطلاعيه اي كه شخصا به دست جهانگردهاي چشم بادامي داده بود.

"درباره چي صحبت مي كني؟"

"درباره همين ژان دارك اهل لاوال، حرفهايش فوق العاده ست. همان كسي ست كه دنبالش هستیم. حرفهايش عجيب به دل مي نشيند. صلح، دوستي، عدالت . . . "

"اطلاعي ندارم. يعني، نمي دانم.. الان ساعت دو نصفه شب است."

"آه؟ فكر كردم دو بعدازظهر است، ببخشيد."

"خواهش مي كنم."

"پس من وقتت را نگيرم. بچسب بهش، مي فهمي؟"

"بچسبم به چي؟ نه، نمي فهمم."

"همين ژان دارك، بابا! گزارش سريع، مفصل و مشروح . . ."

"كدام ژان دارك؟ اصلا درباره چي صحبت مي كني؟"

"دبليو، دبليو، ژان دارك! همين الان بهش معرفيت مي كنم. برو سراغش، دوربين و ضبط صوت يادت نرود!"

"از كجا پيدا كنم؟"

"اي بابا، آدرسش توي اينترنت است."

"منظورم دوربين و ضبط صوت است."

"يعني چه؟"

"من دوربين و ضبط صوت ندارم."

"پس تو چه خبرنگاري هستي؟"

"نمي دانم. فكر ميكنم به كاهدان زده اي!"

"اين حرف را نزن. من خيلي تعريفت را شنيده ام."

رمزي چيزي نگفت.

"الو؟"

"يك كاري مي كنم."

"سعي خودت را بكن."

"سعي خودم را مي كنم."

"سعي نكن، يك كاري بكن . . .اي بابا، اين چه خبرنگاريه . . . الو؟ . . ."

بار ديگر تلفن قطع شد. رمزي تا صبح نخوابيد. دبليو، دبليو، ژان دارك! صبح اول وقت به كتابخانه محله رفت و پشت كامپيوتر نشست. ژان ما، اهل لاوال. . . همايش با شكوه ـ روز پنجشنبه ساعت شش بعدازظهر با قلبهاي پاك مان . .. يك، دو، سه، چهار، پنج . . .

"خداوندا. . .!

شما ديداركنندهء شماره صد و نود و شش ما در اين بامداد زيبا هستيد. رحمت خدا بر شما باد . ..

"خداوندا . . .!"

تازه ياد اطلاعيه اي افتاد كه جلو كليسا به دستش دادند و او هم آن را تقديم جوانهاي چشم بادامي كرد . . .

"هدف ما جوانهاي انسان دوست، كوشش در راه استقرار صلح جهاني در پرتو دوستي و همبستگي ميان مذاهب و ملل مختلف است. از شما دعوت مي كنيم ما را در راه اين هدف مقدس به هر نحو كه برايتان امكان پذير است ياري كنيد. كمكهاي مالي شما . . ."

رمزي به سرعت اطلاعات اندك روزنامه خبري گروهي را كه از اين سوي آبهاي جهان توجه سردبير آواي زمان را به خود جلب كرده بودند، يادداشت كرد. ژان جوان و يارانش خود را مستقل و از جهت مالي غيروابسته به كليسا و ديگر نهادهاي رسمي مذهبي مي دانستند. بي درنگ پيامي ارسال كرد و تمايل آواي زمان را به گفتگو با نماينده جوانهاي انساندوست و طرفدار صلح اطلاع داد.

به خانه برگشت. چاي دم كرد. ظرف مربا و كره را روي ميز گذاشت. شب شام درستي نخورده بود. گرسنگي و بي خوابي آزارش مي داد. هنوز دست به كار نشده بود كه زنگ تلفن به صدا درآمد.

"آقاي رمزي؟"

"بله!"

"موريس ترامبله!"

صداي غريبه و خشن مردي كه با لهجه فرانسوي غليظ محلي او را به نام مي خواند بر هيجان و احساس گرسنگيش افزود.

"از كجا زنگ مي زنيد؟"

"من پدر ژان هستم ، از طرف او زنگ مي زنم. پيام شما و سردبير آواي زمان را دريافت كردم. به اطلاع شما مي رسانم كه ژان آماده گفتگوست. لطفا بفرماييد چه زمان براي شما مناسب است."

انتظار اين تماس سريع را نداشت. دستي به ريش سرخ كوتاه و تنكش كشيد.

"آه، بله، يكي از اين روزها . . . يك بعدازظهر . . . متشكرم. . ."

"همين امروز ساعت پنج خيلي مناسب است."

"امروز؟ همين امروز؟!"

بار ديگر ريش تنكش را خاراند. خسته بود و مي خواست استراحت كند.

"مي دانيد، آخر، من حتي سئوالهايم را طرح نكرده ام، فردا چطور است؟"

"بله، البته، مي دانيد.. ژان اين روزها خيلي سرش شلوغ است. وحشتناك . . . فردا و پس فردا با دوستانش روي متن سخنراني كار مي كنند. پنجشنبه هم قرار ملاقات عمومي ست. آخر هفته مهمان داريم ، دوشنبه هم ژان به سفر مي رود و تا پانزده روز ديگر برنمي گردد. پيشنهاد مي كنم همين امروز كار را تمام كنيد وگرنه مي ماند براي اوايل ماه آينده . . ."

چاره اي جز تسليم نبود. در مقابل سرعت عمل و لحن مصمم پيرمرد نتوانست مقاومت كند.

"بسيار خوب، براي من موجب خوشحالي ست. فقط، بگذاريد ببينم. . . ساعت شش چطور است؟"

"البته. آدرس بدهم؟"

"بله. اجازه بدهيد."

رمزي قلم و كاغذي برداشت.

"تا به حال به لاوال آمده ايد؟"

"آه، بله!"

"اتومبيل داريد؟"

آه، نه!"

"با تاكسي مي آييد؟"

"آه، بله!"

رمزي دستپاچه شد. حتما او را آدم مهمي فرض كرده اند.

"ويلاي آقاي ژان لويي آنوي در اينجا معروف است. شماره ده خيابان مه لي يس."

"شما آنجا هستيد؟ منظورم ويلاي آقاي . . ."

"آنوي . . . ياداشت كنيد! شماره ده. ژان لويي آنوي. من باغبان ايشان هستم."

آقاي ترامبله، باغبان، پدر ژان، آقاي آنوي، آواي زمان، صلح جهاني، همايش باشكوه، عجب داستانی . . . !

راه زيادي در پيش نبود. نبايد ولخرجي مي كرد. به آواي زمان و نتيجه كار اعتماد نداشت. با دو خط اتوبوس مي توانست به آنجا برود. حدود يك ساعت طول مي كشيد. بعد هم كمي پياده روي داشت. اگر زودتر راه ميافتاد مي توانست دست كم از هدر رفتن پول در راه اين ماموريت احمقانه جلوگيري كند.

به پياده روي و اتلاف وقت خو گرفته بود. ساندويچ سيب زميني درست كرد و ساعت يك بعدازظهر از خانه بيرون زد. وقتي كه به لاوال رسيد آن قدر وقت داشت كه مدتي در طبيعت و هواي خوش حومه شهر پرسه بزند. از حاشيهء رودخانه و جنگل گذشت، زير آسمان آبي در سايهء درختهاي بلند بر نيمكتي نشست و غذايش را خورد. از آنجا به گردشگاه عمومي رفت. در چمنزار دراز كشيد و محو تماشاي دلدادگان جوان، زيباييهاي طبيعت و روياهاي دور و نزديك شد. به هر طرف كه نگاه مي كرد زوجهاي جوان را سرخوش و مست در حال گردش و تفريح، حمام آفتاب و نجواهاي عاشقانه مي يافت. وقتي چشمش به اندام نيمه برهنه دختري زيبا ميافتاد آتش هوس در دلش زبانه مي كشيد. اميال جسماني، زيبايي اين بدنهاي با طراوت، پاهاي بلند و رانهاي فربه او را به وجد مي آورد. گاهي هم به توده هاي بي شكل ابرهاي سفيد پنبه مانند خيره مي شد و اندوهناك آه مي كشيد. ديگر به مجرد ماندن خو گرفته بود. مي دانست كه مرد ازدواج نيست. يكي دو فرصت خوب را در گذشته به همين سبب از دست داده بود. مي گفت ازدواج يعني مرگ عشق و با شناختي كه از خودش داشت پيشاپيش از بي وفاييهاي ناگزير به وحشت ميافتاد. وقتي جوانتر بود در برابر اميال سركش خود تن به عشقهاي ارزان مي داد. حالا در اين هم نوعي بي وفايي مي ديد. بي وفايي به عادتها و اخلاقي كه خواسته و ناخواسته در گذر عمر مبدل به ارزش مي شوند. يك بدن زيبا به صرف زيبايي نگاه او را به خود جلب مي كرد. زماني شيفتهء زيبايي روشنفكرانه دخترهاي پاريسي بود. اما اين هم مثل بسياري از چيزها پايدار نماند. حوصله ادا و اصول را نداشت. فرصتها از دست مي رفتند. فرصتهاي مردي كه ديگر چندان جوان نبود و هنوز شيفتهء دختران جواني بود كه نسل به نسل از او فاصله مي گرفتند. با لهجهء غريب، زبان ناقص و حركات عصبيش مايه شگفتي آنها مي شد. و روزها بدون حادثه عاشقانه به كندي مي گذشتند.

حادثهء عاشقانه اي كه براي او به معناي از ميان برداشتن تفاوت فرهنگي و پيروزي خصوصي كوچك ولي مهمي بر يك قاره پهناور بود. همهء اين فكرها و بسياري فكرهاي ديگر براي او در يك واژه خلاصه مي شد: بيگانه . . .

با اين همه از اين كه با يكي از آن دخترهاي بي بو و خاصيت زادگاهش ازدواج نكرد خوشحال بود. بيست سال زندگي در محيط بسته شهرستان و سالهاي دشوار سرگرداني در پايتختي كه سرانجام با نفرت و براي هميشه آن را ترك كرد جز كسالت حاصلي نداشت. روي پل در راه خانه آقاي آنوي لحظه اي ايستاد و به قايقهاي بادي زرد و آبي و سفيد كه با سرعت از پي هم مي گذشتند نگاه كرد. در ميان يكي از قايقها دختري باريك اندام با لباس شنا، گيسوان بلند زيبايش را به دست باد داده در حالي كه به زحمت تعادلش را حفظ مي كرد با دستهاي گشوده و سرخوشي رشگ انگيزي آواز مي خواند. قايقرانهاي جوان با تمام نيرو پارو مي زدند و هر لحظه يكي بر ديگري سبقت مي گرفت. تكانهاي جزيي قايق هر بار آوازه خوان زيبا را به روي شانه و بازوي نيرومند يكي از پاروزنهاي جوان مي انداخت. رمزي به اين منظره خيره شده بود. دختر جوان با ديدن او برايش دست تكان داد. اين حركت ساده كه شايد هم معلول به هم خوردن تعادل دختر بود موجي از هيجان در او برانگيخت.

از روي شيطنت براي دختر بوسه اي فرستاد. دختر ناباورانه نگاهش كرد و در همان حال پايش لغزيد و به كف قايق افتاد. قايقرانها با شادي و هيجان دست از پارو كشيدند و بر سر دختر ريختند. چند قايق به شدت با هم برخورد كردند و يكي دو نفر در آب افتادند. صداي خنده و فرياد و هياهوي جمعي توجه رهگذران گوشه و كنار گردشگاه را به سوي آنها جلب كرد. رمزي دیگر دختر را نمی دید. وحشت زده از روي پل تا كمر خم شد و در آبهاي كف آلود، ميان قايقها و بدنهاي درهم و برهم، او را جستجو كرد. ناگهان بادي وزيد و كلاه كوچك و سبك او را از سرش برداشت. پيش از آنكه بتواند آن را بگيرد كلاه در هوا چرخيد و به سوي آبها رفت. يكي از قايقرانها كوشيد آن را بگيرد، اما نتوانست. كلاه سرگردان دور از دسترس همه به آب افتاد و در جريان تند يك گذرگاه تنگ ميان خيزابها از نظر دور شد. صداي خنده رعدآسا و فرياد شادي جوانها بار ديگر برخاست، رمزي فلج شده بود. دست بر سر گذاشته شگفت زده به مسير آب نگاه مي كرد. قايقها بار ديگر به راه افتادند. دختر جوان از كف قايق برخاست نگاهي به او كرد و با تاسف شانه اي بالا انداخت و از پي ديگران ناپديد شد. رمزي به جاي خالي آنها در زير پل نگاه كرد. تصوير مضحكش با سر بي كلاه و تأسفي ساده لوحانه در آبها تكان مي خورد. صورت استخوانيش با آن ريش تنك كوچك زماني ته شباهتي به چخوف داشت، حالا شبيه سيب زميني شده بود.

پس از آن همه مناظر زيبا و آدمهاي نشاط انگيز حوصله پرهيزكاران و ديدار با ژان اهل لاوال را نداشت. با اين حال خسته و بي تفاوت در پي ماموريتي كه پذيرفته بود روانه شد. كمي زودتر از ساعت مقرر در مقابل در آهني بزرگ خانه شماره ده ايستاد. آقاي ترامبله شخصا در را روی او باز كرد. پيرمردي بود سر زنده، با چكمه باغباني، دستهاي قوي، ريش سفيد و آبپاش عجيبي كه همه سطوحش را به رنگ گلهاي ريز و درشت نقاشي كرده و با ريسمان باريكي به پشتش انداخته بود. لحظه اي با دقت سراپاي رمزي را برانداز كرد، دستش را فشرد و همراه خود به درون برد. از ميان رديفي از درختهاي كوتاه گيلاس و زردآلو گذشتند و به محوطه باز چمن و استخر رسيدند.

بين راه آقاي ترامبله بدون وقفه از كار خود صحبت مي كرد.

"امسال گيلاسهاي خوبي داريم. اما از زردآلوها راضي نيستم. مي خواستم محصول پيوندي تازه اي به بازار بدهم، قلمه ها درست نگرفتند. مي دانيد اين كار خيلي ظرايف دارد. يك غفلت كوچك همه چيز را خراب مي كند. اما شما كه از اين چيزها سردر نمی آوريد . . .!"

حين صحبت مرتب سرش را به چپ و راست تكان مي داد. انگار با آدمهايي خيالي احوالپرسي مي كند.

"بله. البته، اين باغ خيلي قشنگ است، و اين درختها . . . "

"بله، البته خيلي قشنگ است! خوب نگاه كنيد و از اوقاتتان لذت ببريد."

ميز كوچكي با روميزي سفيد، سبدي از ميوه و دو صندلي كوتاه و راحت در كنار استخر قرار داشت. چتر بزرگي به رنگ صندلي و ميز بر اين گوشه خلوت و آرام سايه انداخته بود.

"همين جا بنشينيد!"

بار ديگر نگاهي به چپ و راست كرده و لخ لخ كنان با آب پاش رنگارنگش از او دور شد. رمزي نگاهي به دور و برش كرد. جز صداي پرندگان و فش فش فواره هاي چرخان ميان چمنها صداي ديگري به گوش نمي رسيد. از ساكنان احتمالي عمارت سفيد و زيباي آن سوي باغ خبري نبود. روزنامه ها را از جيبش درآورد، روي ميز گذاشت و براي تماشاي هر چه بيشتر طبيعت زيباي باغ بر صندلي پشت به عمارت اصلي نشست. پس از چند لحظه صداي پاي آقاي ترامبله و گفتگوهاي مبهمي را از دور شنيد. پيرمرد از سمت ديگري رفته بود و حالا از راه ديگري برمي گشت. نگاه رمزي متوجه آن سوي باغ شد. با ديدن منظره اي غريب بر درخت تنومند پربار انجير نفس در سينه اش حبس شد. زني حامله، پا به ماه با موهاي بلند كه تا كمر گاهش مي رسيد، سراپا عريان بر شانه درخت نشسته بود. با ديدن رمزي نگاهي محبت آميز كرد و به او لبخند زد. لبخندي ملايم و نامحسوس، و مرموز، آن قدر كه مرد خسته و بي خواب را در خود غرق كرد. از روي صندليش در ميان درياي ژرف لبخند سقوط كرد. امواج سيمگون آب و صداي گفتگوهاي مبهمي كه از دور مي آمد، ناگهان احاطه اش كرده بودند. آقاي ترامبله داشت با دخترش حرف مي زد.

"فردا گل فروش مي آيد و من هنوز سفارشهايش را حاصر نكرده ام. تو هم كه به من هيچ كمكي نمي كني. همه اش به فكر خدا و دعا هستي. اميدوارم تو را مثل او زود نبرد! بنده خوب خدا بودن چه فايده اي دارد؟ بايد بروي پيش مادرت آن بالا بين ابرها همه اش خميازه بكشي! هر چه هست، همه چيزهاي خوب، همه زيباييها توي همين دنياست . . ."

"بس كن پاپا. برو به كارت برس و مرا با مهمانم تنها بگذار . . ."

از راه باريك سنگريزه ها تا درخت انجير راه زيادي نبود. حالا به چند قدمي او رسيده بودند. رمزي غرق در انديشه از خود مي پرسيد اين زن با آن وضع دشوار چگونه از درختي چنين بلند بالا رفته است.

"پس شيشه ها را كي تميز كنيم؟"

"فردا صبح."

"پرده ها را كي مي شويي."

"پس فردا."

"پس فردا! مي گويد پس فردا. تا بجنبي شنبه است. آقاي آنوي با صدنفر مهمان مي ريزند اينجا . . ."

"اين قدر حرص و جوش نزن پاپا. همه چيز رو به راه مي شود."

"فردا گل فروش خودش مي آيد."

"عصر مي آيد."

"هيچ كدام سفارشهاش را حاضر نكرده ام."

"من سفارشها را حاضر مي كنم. حالا راحتم بگذار."

رمزي هنوز مسحور درخت انجير و زن حامله بود. شگفتيش زماني بيشتر شد كه احساس كرد از اين تصوير يك تجربهء پيشين داشته است. نمي توانست از تماشاي بدن برهنه و زيباي زن دل بكند. زيبايي طبيعي او در ميان انبوه برگهاي سبز و ميوه هاي رسيده سرشار از حسي شاعرانه و لذت بخش بود. آقاي ترامبله و ژان به يك قدمي او رسيده بودند و رمزي هنوز تماشا مي كرد. احساس سرگیجه آور تجربهء پيشين و اين لذت وحشتناك داشت او را از پا درمي آورد. صداي پرندگان، فش فش فواره ها و حتي بگو مگوي پدر و دختر در مقابل درخت انجير و لبخند زن حامله به رويايي شيرين در جهاني ديگر شباهت داشت. با اين همه به رغم شگفتي بي حد، تمامي اين دريافتهاي محسوس آكنده از واقعيت محض بود.

"از آشنائيتان خوشوقتم."

زن جوان بالاي سرش ايستاده بود. رمزي همه قوايش را به كار گرفت تا از جا برخيزد. در چهرهء مصاحب جوانش با همان شگفتي پنهان ناپذير نگاه كرد، دستي را كه براي آشنايي پيش آورده بود فشرد و با خود گفت: "حالا سرم گيج مي رود."

و سرش گيج رفت! سرد و بي جان روي صندلي افتاد. تجربهء پيشين به يادش آورد كه انتظار زني آرام، رنگ پريده از نوع تارك دنياهاي ديرنشين را داشته است و بعد با دختري جوان، پرجنب و جوش و شاداب رو به رو شده و تعجب كرده است.

و تعجب كرد.

آقاي ترامبله پرسيد : "چاي يا قهوه؟"

رمزي نفس عميقي كشيد. ژان جوان با ملاطفت و لبخندي خوش آمدگويانه در كنارش نشست.

"فرقي نمي كند. هر كدام كه آماده است."

پيرمرد با لحن محكم و رسمي سئوالش را تكرار كرد.

رمزي گفت: "چاي، لطفا."

پيرمرد برگشت. در حالي كه تصنيف كودكانه اي را زير لب زمزمه مي كرد و سرش را طبق عادت به چپ و راست مي چرخاند از آنها دور شد. چالاك و سريع به راه خود مي رفت. رمزي به ورجه و ورجه هاي آب پاش رنگارنگ بر پشت او نگاه مي كرد. عرق سرد بر پيشانيش نشسته بود.

"حالتان خوب نيست؟"

"آه، چرا . . . كمي حساسيت . . . شايد به خاطر رطوبت هواست."

نمي خواست درباره زن حامله روي درخت چيزي بگويد. اين يك حقيقت خصوصي يا شايد اصلا وهمي شاعرانه بود.

ژان يقه باز پيراهن كشي نازكش را به دست گرفت و خودش را باد زد. مرد جوان براي اولين بار نگاهي به اندام زيبا و كمي فربه او در آن پيراهن كوتاه تابستاني كرد. ياد سردبير افتاد كه توصيه كرده بود دوربين همراه خودش ببرد. به طور قطع نمي توانست در اين هيات از دختر جوان براي گزارش رسمي عكس بگيرد. با اين همه كمترين نيت ترغيب آميزي در رفتار ساده و بي تكلف دختر جوان ديده نمي شد.

"حق با شماست، واقعا آدم خيس مي شود!"

رمزي بار ديگر با ناراحتي دستمالش را به پيشاني كشيد.

"مي دانيد، قبل از رسيدن به اينجا كلاهم را از دست دادم."

"بله، مي دانم!"

"چطور؟"

اگر دخترجوان مي گفت، از راه علم غيب تعجب نمي كرد. ديگر نمي توانست بيش از آنچه كه تعجب كرده است تعجب كند.

ژان خنديد.

"شما مي گوييد، من هم جوابتان را مي دهم!"

رمزي كلافه شده بود. شرمسارانه خنديد و روزنامه ها را به طرف او سر داد.

"اينها چند شماره از آواي زمان است."

ژان روزنامه ها را برداشت و نگاهي سرسري به آنها انداخت. چشمهايش روي سرمقاله يكي از شماره ها ثابت ماند.

"وقتي كه پيام شما و سردبيرتان را دريافت كردم خيلي خوشحال شدم. مي دانيد، زمان زيادي از گسترش فعاليتهاي من نمي گذرد. برايم خيلي دلگرم كننده بود كه توجه كساني را در آن سوي آبهاي زمين جلب كرده ايم. كنجكاو هستم بدانم پيشنهاد ملاقات از شما بود يا . . ."

آقاي ترامبله با سيني چاي بار ديگر ظاهر شد. فنجانها و قوري و ظرف شكر را روي ميز گذاشت و به سرعت آنها را ترك كرد. ژان در انتظار پاسخ رمزي بود.

"نمی دانم جوابم دلگرم كننده ست يا نه. به هر حال پيشنهاد از طرف سردبير بود. مي دانيد، من دربارهء اين نوع مسايل چندان خبره نيستم، ولي می توانم اطمينان بدهم كه فعاليتهاي شما كاملا همكاران مرا به هيجان آورده ست."

"از اين بابت بسيار خوشحالم. ببينيد، اينجا درباره صلح، دوستي و عدالت مطالب جالبي نوشته اند. اين درست همان چيزي ست كه ما تبليغ مي كنيم. اطمينان دارم كه مردم زيادي در چهار گوشه عالم مثل ما فكر مي كنند، بله بسيار دلگرم كننده است. حالا بگوييد از من چه مي خواهيد. آماده ام به همه ي سئوالهاي شما تا آنجا كه مي دانم پاسخ روشن و صريح بدهم."

رمزي بي درنگ دفتر يادداشت و قلم را از جيبش درآورد.

"پيشنهاد سردبير اين بود كه با ضبط صوت و دوربين به اينجا بيايم، ولي من با اين چيزها راحت ترم."

ژان روزنامه ها را روي ميز گذاشت و فنجانها را از چاي داغ و تازه پر كرد.

"با شما موافقم. به اين ترتيب راحت تر و صميمانه تر حرف مي زنيم."

پس خودتان شروع كنيد . . . "

"شما بپرسيد، من جواب مي دهم."

رمزي به زن حامله روي درخت فكر كرد. اما نگاهش را از ژان برنگرفت.

"اول بگوييد چند سال داريد؟"

"دو ماه پيش وارد بيستمين سال زندگيم شدم."

رمزي علامتي در دفترچه اش گذاست.

"از دوستانتان بگوييد، از خانواده تان . . چطور توانستيد با اين سن كم طرفدارانتان را تحت تاثير قرار بدهيد؟"

"من كار خارق العاده اي نكرده ام. مي دانيد، مادرم زني مذهبي بود و در جواني درگذشت. تمام دوران كودكيم روزهاي يكشنبه با او زودتر از همه به كليسا مي رفتيم و ديرتر از بقيه برمي گشتيم. صداي خوبي داشت. در گروه كر آواز مي خواند. قصه هاي كتاب مقدس و چيزهاي ديگر را خيلي زود ياد گرفتم. از همان موقع به صلح، دوستي و عدالت فكر مي كردم. كتابهايي مي خواندم كه درك شان براي بزرگسالها هم آسان نبود. مادرم تشويقم مي كرد. البته پدرم با اين چيزها مخالف بود. در مدرسه با معلمها درباره نقشه هاي آينده ام صحبت مي كردم. . . "

رمزي چيزهايي را در دفترش يادداشت كرد.

"آن موقع نقشه هايتان براي آينده چه بود؟"

ژان خنديد.

"مي گفتم مردان سياست و مذهب بايد تعصب و منافع خصوصي خودشان را كنار بگذارند و به خاطر صلح، به خاطر مردم، از هر نژاد، مذهب و عقيده اي كه هستند تلاش كنند. راه حلي هم براي اين منظور داشتم. مي دانيد من به برتري انفاق بر ايمان واقف شده ام. شايد بعضي از بزرگان دين و كليسا از اين حرف خوششان نيايد، ولي رمز موفقيت و تاثير حرفهاي من بخصوص بين جوانها در همين نكته است . . ."

رمزي سراپا گوش بود. با اندكي ترديد پرسيد:

"گفتيد راه حلي داشتيد . . . شايد بخواهيد در اين باره توضيح بيشتري بدهيد . . ."

"يك وقتي مي خواستم پاي پياده به واتيكان بروم. از آنجا با نماينده پاپ به اورشليم بروم و از آنجا همراه نمايندگان دولت اسرائيل به مصر و خاورميانه بروم. . . پيشنهادم اين بود كه رهبران دولت و حكومت در اين كشورها براي مدتي جايشان را با هم عوض كنند. به اين ترتيب مشكلات يكديگر را درك مي كنند. با مردم و افكار و آرزوهايشان از نزديك آشنا مي شوند. مي دانيد، بزرگترين مشكل دنياي ما عدم درك و تفاهم ميان ملتهاست. هنوز هم همين عقيده را دارم."

رمزي به فكر فرو رفت. با انتهاي قلم گوشش را خاراند.

"ولي حتما تا به امروز راه حلهاي مناسب تري پيدا كرده ايد. منظورم اين است كه چطور و در چه زماني روياهاي شيرين كودكانه تان را متحول كرديد؟"

"اگر منظورتان را از تحول درست فهميده باشم بايد بگويم كه هنوز در آغاز راه هستم. اما در روياهاي به قول شما كودكانه ام تجديدنظر نكرده ام."

رمزي در مقابل اين پاسخ صريح خلع سلاح شد.

"اما اين حرف خيلي ساده انگارانه است."

"كدام حرف؟"

"همين كه مي گوييد! يعني چه..؟ جاهايشان را عوض كنند. . . آخر چطور؟"

"پاپ به اسرائيل برود و نخست وزير اسرائيل جاي او را در واتيكان بگيرد!"

رمزي قلمش را روي ميز گذاشت و سرش را ميان دستهايش گرفت. ژان با خونسردي جرعه اي چاي نوشيد. مرد درمانده از زير چشم او را مي پاييد. به ياد آورد كه براي چه به آنجا آمده و ماموريت را پايان يافته تلقي كرد. از ابتدا هم مي دانست كه با آواي زمان و پيشنهاد سردبير به جايي نخواهد رسيد.

"چايتان سرد نشود؟"

رمزي سربرداشت. نگاهي به ژان كرد و لبخند زد. آثار خستگي در چهره اش نمودار بود.

"به همين زودي نااميد شديد؟ فرض كنيد كه با شما شوخي كردم. مي دانيد، در مدرسه مرا با ژان دارك مقايسه مي كردند. روز تولد من درست مصادف با سال روز مرگ اوست . . ."

"اين يكي را نمي دانستم. اما سردبير ما چيزهايي درباره ژان دارك لاوال مي گفت. احتمالا در روزنامه تصويري شما چيزي خوانده بود."

"وقتي كه بيست ساله شدم خدا را شكر كردم. نه براي اين كه بيشتر از ژان دارك به من عمر داد، بلكه چون مي خواستم راهم را دنبال كنم. من به هيچ يك از فرقه هاي كوچك و بزرگ مذهبي وابسته نيستم. همه آنها ايمان را امري واجب و انفاق را تنها صواب شخصي مي دانند. اين حقيقت تلخ را وقتي فهميدم كه يازده سال بيشتر نداشتم. مادرم كه مسيحي مومني بود حرفم را تاييد كرد.

رمزي بار ديگر او را برانداز كرد. فكري از ذهنش گذشت.

"پدرتان چه مي گفت؟"

"او يك خدانشناس حقيقي ست. در زندگيش سه چيز را عاشقانه دوست دارد. مادرم، شراب و گلها ... هميشه ما را به خاطر عقيده مان به باد تمسخر مي گرفت. از مادرم خيلي بزرگتر بود. وقتي كه او مرد به اينجا آمديم. آقاي آنوي مرد بزرگواري ست. به ما خيلي لطف دارد. بخش زيادي از درآمد هنگفت كارخانه هايش را خرج بيماران، مستمندان و سياستمدارهاي مردم دوست مي كند."

"و شما . . . منظورم اين است كه . . . "

مي خواست چيزهاي بيشتري درباره آقاي آنوي و بخصوص درباره زن حامله روي درخت بداند . اما ژان از او جدا شده بود. انگار حضور نداشت. دختر جوان سر به آسمان برده و به صداي پرنده ها در ميان شاخه هاي بلند درختها گوش مي داد. هوا رو به تيرگي مي رفت و ابرهاي غليظ در آسمان ظاهر مي شدند. آقاي ترامبله آن دورها داشت آب پاش رنگارنگش را مي شست. رمزي جرعه اي چاي نوشيد و از بالاي شانه ژان نگاهي دزدكي به درخت انجير انداخت. نور تند آفتاب از ميان شاخه ها چشمهايش را زد. از زن حامله خبري نبود. ژان سرش را پايين آورد و بار ديگر به او لبخند زد.

"آقاي آنوي و خانواده اش اينجا زندگي مي كنند، اين طور نيست؟"

روي كلمه خانواده عمدا تاكيد كرد تا بر كنجكاوي غيرضروري و نابه جايش سرپوش بگذارد.

ژان خنديد.

"وضعيت آقاي آنوي و دخترش درست شبيه ماست. او و همسرش از هم جدا شده اند. روابط ما بسيار دوستانه ست. من و پدرم در مقابل نظافت خانه و نگهداري باغ از محل سكونت رايگان استفاده مي كنيم. با اين حال روابط مان اصلأ جنبه صاحبخانه و سرايدار ندارد. من و آن ـ ماري چند سالي به يك مدرسه مي رفتيم. بعد آنها به اروپا رفتند. حالا هم در خانه مركز شهر زندگي مي كنند. آخر هفته ها به اينجا مي آيند، براي مهماني، گردش و هواخوري . . . "

رمزي سيگاري روشن كرد. همچنان كه به صداي آب و پرنده ها گوش می داد پك محكمي به آن زد و دودش را به هوا داد. اين بار بي آنكه بخواهد چشمش به درخت انجير افتاد. در سايه روشن نور آفتاب ميان شاخه ها زن را ديد كه سربالا كرده و نگاهش مي كند. رمزي بار ديگر به حالتي عصبي به سيگارش پك زد. زن حامله دستهاش را دور شكم برآمده اش گرفته و لبخندزنان به او چشم دوخته بود.

"به چه فكر مي كنيد؟"

مرد خسته به خودش آمد. بار ديگر تابش مستقيم نور آفتاب همه چيز را از برابر چشمهايش محو كرد.

"آه، مي دانيد . . . به منظره اي باورنكردني . . . داشتم فكر مي كردم يك زن حامله برهنه روي شاخه درخت انجير... درست مثل اين منظره پشت سر شما، نشانهء چه چيزي مي تواند باشد"

ژان با خونسردي نگاهي به پشت سرش انداخت. آفتاب تند درست از ميان شاخه ها مي تابيد و چشم را خيره مي كرد.

"كدام درخت؟"

"همان درخت انجير . . ."

"اين كه زردآلوست!"

"آه، نه! آن يكي! منظورم . . . يكي دوتا آن طرفتر . . . اگر نور آفتاب بگذارد . . "

ژان دستش را سايبان چشم كرد.

"آن يكي هم زردآلوست. ما اينجا درخت انجير نداريم!"

برگشت و با بي اعتنايي به رمزي نگاه كرد. مرد درمانده شرمسارانه چشم از او گرفت و به زمين خيره شد. چيزي نمانده بود كه طاقتش را از دست بدهد، مي خواست فرياد بزند. به جاي اين كار با ولع زياد پكي به سيگارش زد و به زن جوان نگاه كرد. براي اولين بار چيزي مرموز در نگاه او ديد.

"زن حامله چطور؟ زن حامله اي روي درخت . . .!"

ژان جوان به قهقه خنديد.

"چه فكر كرده ايد؟ اينجا باغ بهشت است؟ البته زن حامله همه جا هست. حتي شايد درباغ بهشت. . ."

از اين پاسخ دو پهلو چطور مي توانست راه به جايي ببرد. رويش را برگرداند و با حالتي عصبي پك ديگري به سيگارش زد.

"شما نبايد سيگار بكشيد!"

پوزش خواهانه با دست دود سيگار را در هوا پراكند.

"شما را ناراحت مي كند؟"

"بله."

"ولي اينجا هواي آزاد است."

"براي سلامتي تان خوب نيست."

"آه، من از اين حرفهام گذشته! به علاوه زياد نمي كشم، روزي چند تا . . . "

ژان آب دهانش را فرو داد. با حالتي اندوهگين به او نگاه كرد.

"ميوه بخوريد!"

رمزي خنديد. سيگارش را زمين انداخت و آن را زير پا له كرد. ژان همچنان نگاهش مي كرد. با چشمهاي آبي و طره هاي طلايي موهايي كه به سختي شانه هاي فراخ گوشتالودش را مي پوشاند به راستي زيبا بود. در پس اين چهره معصوم رمز و رازي نبود. حتي در پس اندوه ظاهريش روح كودكانه و نشاط و شيطنتي طبيعي موج مي زد. رمزي از قضاوت پيشين خود شرمسار شد.

"پس ناراحت شده ايد! واقعا؟ ولي علتش سيگار نيست . . . "

"آه، چرا. خودش است. از آن خاطره خوبي ندارم . . . "

"يعني چه؟ يك سيگار؟ حتما جايي را آتش زده، آه، متاسفم . . ."

"نه، نه. موضوع اين نيست."

"مرا كنجكاو كرده ايد. پس چيست؟ لطفا بگوييد؟"

ژان فنجان چايش را برداشت و باقيمانده آن را با طمانينه نوشيد.

"خاطرهء دوري نيست. آن ـ ماري قبل از سفر تابستاني به اروپا به مناسبت فارغ التحصيليش مهماني بزرگي داد. آقاي آنوي آماده ست به هر بهانه اي جشن بگيرد. وقتي پاي دخترش در ميان باشد از هيچ چيز فروگذار نمي كند. همه همكلاسيهاي آن ـ ماري و دوستهاي آنها و دوستهاي دوستهاي آنها آمده بودند. فكر مي كنم صد نفري بودند. هفتاد ـ هشتاد تا كه حتما بودند. در ميانشان يك جوان جاماييكايي بلندبالاي زيبايي بود كه ظاهر فريبنده و رفتار گستاخانه اش خيلي زود او را انگشت نما كرد. خيلي خوب مي رقصيد ولي بي نزاكت بود. همه از دستش فرار مي كردند. اسمش را گذاشته بودند جانور! خب ديگر پيش مي آيد . . . منظورم اين جور مهماني هاست. بايد منتظر همه چيز باشيد! اما اتفاقي كه براي من افتاد بي سابقه بود. تا آن شب لب به سيگار نزده بودم. در غذا و بخصوص شراب هميشه امساك مي كنم. نوشيدني الكلي، ابدا . . ولي خب. البته مثل همه دوستانم از موسيقي لذت م يبرم. از رقص لذت مي برم، شايد بيشتر از خيلي ها."

طنين رعدي نابهنگام رشته صحبت دختر جوان را قطع كرد. برقي تند با نور خيركننده اش مثل خطي باريك و تيز در آسمان شكاف انداخت. رمزي با ناراحتي از اين دگرگوني بي موقع هوا به دور و برش نگاه كرد. ژان با ترديد او را مي پاييد.

"الان باران مي گيرد."

"آه، مهم نيست! زير اين سايبان امن نشسته ايم. . . لطفا ادامه بدهيد!"

ژان نفس عميقي كشيد. با لبخندي دلگرم كننده و اطمينان بخش صندليش را به رمزي نزديكتر كرد.

"شما اسمش را هر چه مي خواهيد بگذاريد. ولي من قاطعانه به شما مي گويم كه علتش دود سيگار بود. بله، بچه ها عليه م توطئه كردند. يك نفر سيگاري به من داد. بي آن كه حتي فكر كنم بلافاصله آن را در اولين جا سيگاري خاموش كردم. ناگهان فرياد همه به آسمان رفت: "ژان سيگار نمي كشد، ژان بايد سيگار بكشد!" آن ـ ماري گريه مي كرد: "ژان به خاطر من، فقط يكي . . ." به كلي گيج شده بودم. گفتم كه توطئه بود. نه، يك شيطنت ساده بود.. آن ـ ماري مقصودي نداشت . . "

دختر جوان بار ديگر نفس تازه كرد. رمزي سراپا گوش بود. هر لحظه بيم آن مي رفت كه باران تندي شروع به باريدن كند. مرد كنجكاو بي صبرانه چشم به دهان ژان دوخته بود.

"شايد خنده دار باشد. مهم نيست. چاره اي نداشتم. يعني اصلا خنده دار نيست. سيگاري روشن كردم و ناشيانه آن را تا آخر كشيدم. خداي من، چه سم زهرآگيني! وحشتناك بود. مي خنديدم! تمام سالن دور سرم مي چرخيد. بچه ها دست مي زدند. در ميان رقص نورهاي رنگارنگ و طنين گوشخراش موسيقي گم شده بودم. و غافل! غافل از اين كه جاماييكايي در كمينم نشسته، آه . . .!"

عضلات چهره ژان هر لحظه كشيده تر مي شد. رمزي با حيرت در اين داستان عجيب و زير و بمهاي نامنتظر رفتار دختر غرق شده بود.

"با من هستيد؟"

"منظورتان چيست؟ بله! البته . . ."

"پس گوش كنيد. اين مساله از نظر پزشكي ثابت شده، ربطي به مقاومت بدن ندارد. من كاملا گيج بودم. فكر مي كنم تأثير تار و نيكوتين بود! ديگر كسي به من توجهي نداشت. به هر زحمتي بود خودم را به بالكن رساندم. روي نرده ها تكيه دادم و تا مي توانستم در هواي آزاد نفس عميق كشيدم. داشت حالم بهتر مي شد. ولي هنوز پاهايم سست بود و دستهايم مي لرزيد. دنبال كسي مي گشتم كه يك ليوان آب به من بدهد. همه در حال رقص بودند. ناگهان سرم گيج رفت، نمي دانم چه شد . . . قبل از اينكه بتوانم تعادلم را حفظ كنم سقوط كردم. آه! حدس بزنيد كجا؟ در ميان بازوان محكم و نيرومند آن جاماييكايي! چه زوري! چه اشتياقي! باور كنيد هيچ كاري از دستم ساخته نبود. هر چه تقلا ميكردم بيشتر گرفتار مي شدم. از بالاي نرده ها به روي چمنها افتاديم. حتي نميتوانستم فرياد بزنم. انگار فلج شده بودم. چه اراده اي، چه عضلاتي، چه صورتي . . . مثل آهن، مثل آبنوس، مثل عاج . . . غرق در وحشت و لذتي مرموز دست و پا مي زدم. همه اش به خاطر دود سيگار. . . و عطر تنش كه بوي كاجهاي جنگلي مي داد، نمي دانم چقدر طول كشيد. وقتي كه به خودم آمدم او رفته بود. باور كنيد در هر شرايطي ديگري حقش را كف دستش مي گذاشتم. اما در آن حالت مسخ شده بودم. پايم مي سوخت. اين جانور وحشي دندانهايش را مثل ببر توي رانم فرو كرده بود، همين جا . . ."

دختر جوان در يك لحظه زودگذر با معصوميت و بي پروايي غريزي دامنش را تا انتهاي ران بالا زد. چشمهاي رمزي داشت از حدقه بيرون مي زد. موجي گرم به ديدن آن پاهاي زيباي هوس انگيز مثل آب جوشيد و از نوك پنجه پا تا قلبش بالا رفت. چهره اش سرخ شد و روحش مثل كاغذ مچاله اي به هم پيچيد. دست بر سر بي كلاهش برد و به موهاي سياه پريشانش چنگ زد. خواست چيزي بگويد، اما سرفه امانش نداد. ژان پوزش خواهانه به او نگاه كرد و دامنش را پايين كشيد.

"شما را گاز گرفت؟"

"جايش تا همين چند وقت پيش مانده بود!"

"و شما چه كرديد؟"

"او را نبخشيدم! البته به آن ـ ماري گفتم موضوع را فراموش كند. می دانید، به هر حال يك ماجراي خصوصي ست. خواستم فقط بدانيد كه سيگار چيز خوبي نيست!"

رمزي بار ديگر به سرفه افتاد. انگار همه توانش را از دست داده بود. قلبش از شدت اشتياق به تندي مي تپيد. گونه هايش مي سوخت. حاضر بود نيمي از عمر بي فايده اش را بدهد و مثل آن جانور جاماييكايي دندانهايش را در رانهاي فربه اين دختر زيبا فرو كند! به نيازهاي جسمي و كاستيهاي زندگيش براي نخستين بار بي هيچ سرزنشي با نظر لطف نگاه كرد. در آنها چيز شرم آوري نديد. به چهره ژان نگاه كرد. چهره اي كه در سايه روشن رنگهاي غروب آفتاب تابستاني ملتهب تر مي نمود.

"اين موضوع هم ربطي به گفتگوهايمان ندارد. غرايز ما گاهي به حيوانات شبيه است. به عنوان مثال من خودم در سال ببر به دنيا آمده ام..."

غرشي سهمگين بار ديگر آسمان را به لرزه درآورد. برق ديگري درخشيد و باران سيل آسا شروع به باريدن كرد. ژان از شدت هيجان در ميان زوزهء بادهاي تندي كه در ميان درختها مي پچيد، جيغ كشيد.

"آه، راستي؟ چه باشكوه. دوست عزيز، شما خيلي اصيل هستيد!"

صداي ضربه هاي تند باران سيل آسا بر آبهاي استخر و سنگفرشها مانع گفتگوي آزاد و راحت بود. رمزي به درستي نمي شنيد.

"چطور؟ يعني به خاطر ببر . . .!"

"بله، به خاطر ببر. به خاطر ببر وجودتان كه در قفس كرده ايد!"

رمزي با ناراحتي و احساس سرخوردگي به دختر جوان نگاه كرد.

حالا او هم فرياد مي زد.

"از كجا م يدانيد!؟"

طنين خنده شادمانه ژان در گوشش پيچيد.

"از سرتاپاي وجودتان پيداست! شما گستاخ نيستيد و از اين بابت رنج مي بريد. اين چيزي ست كه خودتان خواسته ايد. شايد نمي دانيد، ولي درست به همين دليل دوست داشتني هستيد!"

باران تند به همان سرعت ناگهاني كه باريده بود قطع شد. زمين سنگفرش، درخت و چمن، و گلهاي لرزان رنگارنگ آرام گرفتند. بادها ايستادند. قطره هاي درشت و درخشان آب از كناره هاي سايبان به زمين مي چكيد.

"منظورتان را نمي فهمم."

اين را گفت و با اندوهي كه نمي توانست پنهان كند به ژان نگاه كرد.

"لطف شما به تجربه هاي سختي ست كه ناخواسته از سر گذرانده ايد . . . !"

اصالت، گستاخي، ببر وجود، تجربه هاي سخت، دود سيگار . . .!

به اين ملغمه ي ريشخندها چطور مي توانست دل خوش كند؟ در فهرست ساده و متغير نيازهاي كوچك، نيازهاي كوچك طبيعي و روزمره اش به تنها چيزي كه فكر نمي كرد اصالت و افتخار بود!

با اين حال گفتگويشان به درازا كشيد. آن قدر كه درخت، زن حامله و آقاي ترامبله در تاريكي فرو رفتند. درباره ايمان و انفاق، درباره حقيقت و مجاز و درباره ي بسياري چيزها حرف زدند. حرفهايي كه حتي يك واژه آن به دفتر يادداشت رمزي راه نبرد. هنگام خداحافظي ژان برخاست و با صميمت يك دوست، يك خواهر کوچکتر بر گونه او بوسه زد. رمزي هم در پاسخ براي لحظه اي كوتاه لبهاي داغش را بر گونه دختر گذاشت. بوسه اي بر آن زد و تا رسيدن به خانه در سكوت و انزواي شبي سرد و تاريك از شبهاي سوت و كور زندگيش درد كشيد.



حقيقت و مجاز. اين نكته هم قابل توجه است كه گاهي در ميان عبارتهاي درهم و برهم يك گفتگوي تصادفي مي توان به چند واژه به ظاهر بي اهميت استناد كرد. واژه هاي خوشبختي كه بي اختيار به هدف خورده اند. فكر كرد چه خوب شد از همان ابتدا به سردبير گفت كه به كاهدان زده است، وگرنه از نوشتن گزارش منصرف مي شد. در آن صورت آواي زمان بدون ترديد سكوت او را حمل بر بي كفايتي در شناخت يك لحظه مهم خبري مي كرد. رمزي بر حسب قولي كه داده بود گزارشي موافق سليقه روزنامه نوشت و براي سردبير فرستاد. در اين گزارش اشاره اي به مرد جاماييكايي و زن حامله روي درخت نكرد. كه اولي ماجراي خصوصي ژان و دومي ماجراي خصوصي خودش بود. از اينها گذشته تمايلي به خودنمايي در حوزه باور سردبير و خوانندگانش نداشت. دو هفته بعد در يكي از ساعتهاي اول شب سردبير به او تلفن كرد. گفت كه گزارش او را به هيجان آورده ولي قابل انتشار نيست. ناقص است، چيزي كم دارد، نمي داند آن چيز چيست، ولي بايد پيدايش كرد. گفت كه نمي تواند پيدايش كند مگر آن كه مطلب را به دست نويسنده كاركشته اي در هيات تحريريه بدهد تا بازنويسي شود. رمزي هم اظهار علاقه كرد بداند نقص گزارش در كجاست و آن چيز گمشده كه مطلب او را به پسند انتشار در آواي زمان مي رساند چيست. سردبير مايل بود با همكاري با او تا رسيدن به نتايج بهتر و پرثمرتر ادامه بدهد. گفت كه منباب شروع دستمزد ناچيزي از طريق حواله بانكي برايش فرستاده است. رمزي به دختر جواني فكر مي كرد كه با قلب پاك، صفا و سادگي و نظر بلندش به روشني روح، شادي جسماني و سخاوت عاشقانه عقيده داشت. پس از دريافت دستمزد ناچيز آن گزارش مخدوش براي خودش يك شاپوي حصيري تازه خريد.



2 فوریه 2000

http://www.adab.ca/zane_hamele.html
 

ایرانی آزاد

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
29 نوامبر 2006
نوشته‌ها
990
لایک‌ها
5
در پـــــارک



عزيز معتضدى



مدت زيادى نيست كه منتظرش‏ هستم. هوا خوب است ولى گاه و بى‌گاه توده‌هاى پنبه مانند ابر مثل ملافه‌اى سفيد، پرچين و بيكران دور پيكر گرد و خندان خورشيد مى‌پيچد و سايه‌روشن‌هاى قشنگى بر چمن گسترده‌ى اين فضاى سبز مى‌اندازد. مى‌بينيد كه خيلى خيال‌پرداز شده‌ام. اين هم از بى‌كسى و تنهايى است. در واقع اين اتفاق از وقتى افتاد كه همسر قبلى‌ام عمرش‏ را به شما داد. از آن موقع غمگين و بدخلق و بهانه‌جو و تنبل و خيالاتى شدم. حالا مدتى ست كه حالم بهتر است. همسر تازه‌ام جوان و شاداب و زيباتر از زن بيچاره‌ى متوفايم است. شايد به همين دليل است كه به قدر او مرا دوست ندارد. بله اين حقيقت دارد. خودش‏ اين طور فكر نمى‌كند ولى من اين طور فكر مى‌كنم. همين الان هم مرا گذاشته و با دوستانش‏ براى گردش‏ و تفريح رفته است. شايد تا نيم ساعت ديگر برگردد. شايد هم يك ساعت. از وقتى با هم آشنا شديم تا به حال بيشتر از اين دور از هم نبوده‌ايم. البته هميشه از من مى‌خواهد همراهش‏ بروم، ولى من حوصله ندارم. اين روزها زياد حوصله‌ى جمع را ندارم. بيشتر دلم مى‌خواهد با او تنها باشم. شايد همين تمايل زياد ميل او را به معاشرت با ديگران بيشتر می کند. يك بار به من گفت غرغرو! و اين تازه يك هفته بعد از ماه عسل مان بود. نزديك بود دلخور شوم. اما تصميم گرفتم دلخور نشوم. بى‌جهت داشتم دلخور مى‌شدم و از دستش‏ لجم مى‌گرفت. زدم زير آواز. بى‌آن كه حرفى بزند از من دور شد. فهميدم هميشه هم حال و حوصله‌ى ترانه‌هاى عاشقانه را ندارد. همسر سابقم از صداى من خيلى تعريف مى‌كرد، ولى خوب هر کس سليقه‌ی خودش دارد. گفتم ببين باز دارى دلخور مى‌شوى. اصلا بهتر است به اين حرف‌ها فكر نكنيم. قبلا ساعت‌هاى فراغت كمترى داشتم. حالا از زور بيكارى در اين هوای خوش نشسته‌ام و دارم به اين سارق بى‌شرم نگاه مى‌كنم. شايد بهتر بود با بچه‌ها براى گردش‏ به ساحل مى‌رفتم. ولى خب، كه چى؟ خودم نخواستم. همين دو هفته‌ى پيش‏ بود كه در آن گوشه‌ى خلوت شاعرانه شاهد آن تجاوز وحشيانه بودم. دخترك لابد طبع شعرش‏ گل كرده بود كه براى گردش‏ راه آن محل خطرناك را در پيش‏ گرفت . تقصير خودش‏ بود. وقتى كه من رسيدم يارو او را به پشت روى كاپوت ماشين انداخته بود. چاقو را زير گلوى دختر بيچاره گذاشت و به او تجاوز كرد. بعد هم دختر را به گوشه‌اى انداخت، سوار ماشين شد و رفت. شما هر چه مى‌خواهيد بگوييد ولى به نظر من تقصير خود دختره بود. نبايد تنهايى به آن جاى خلوت مى‌رفت. هيچ آدم عاقلى اين كار را نمى‌كند. من كه فكر مى‌كنم طرف عقلش‏ پاره‌سنگ برمى‌داشت. يا همين يكى كه الان زل زده و با كمال وقاحت دارد توى چشم پليس‏ نگاه مى‌كند. خودم شاهد بودم كه پريروز وارد خواربارفروشى آن طرف پارك شد و جلو چشم مشترى‌هاى وحشت‌زده‌ى مغازه اسلحه اش را به طرف فروشنده ی بيچاره، دخلش‏ را زد و پا به فرار گذاشت. مطمئن هستم كه خودش‏ بود. وقتى كه آمد و زير همين درخت جوراب سياهش‏ را از سرش بيرون كشيد ديدمش‏. لابد مى‌گوييد چرا پليس‏ را خبر نكردى، يا همين الان به اين آقاى پليسى كه از آن روز تا به حال اين دور و برها پيدايش‏ شده چيزى نمى‌گويى؟ خب به من چه! اصلا كدام يك از شما حوصله‌ى وارد شدن در يك چنين دردسرهايى را داريد؟ همه‌مان در وهله‌ى اول به فكر پر كردن شكممان هستيم. دروغ مى‌گويم؟ آيا كسى از شما خواسته كه دنيا را اصلاح كنید؟

دلم براى مادره مى‌سوزد. ببينيد چطور كودكان معصومش‏ را در اطراف يك سارق خطرناک توى چمن‌ رها كرده كه مثلاً بازى كنند. آقاى پليس‏ خوش‏برخورد و با محبت خوش‏ و بشى با آنها مى‌كند و مى‌رود. رفيق سارق ما هم به پليس‏ و به دخترها لبخند مى‌زند. خواهر كوچك‌تر روى تاب مى‌نشيند. خواهر بزرگتر او را تاب مى‌دهد. آقاى سارق از آقا پليسه هم با ادب‌تر و با محبت‌تر است. از روى نيمكت بلند مى‌شود و به كمك خواهر بزرگتر مى‌آيد. با دست‌هاى قوى و نيرومندش‏ خواهر كوچك‌تر را تاب مى‌دهد. در برگشت او را با فشــــار بيشتــــرى بـــه هوا مى‌فرستد. دوباره و دوباره . . . دخترك از ترس‏ و شادى همزمان جيغ مى‌كشد. مادر سر از كتاب برمى‌دارد. از پشت عينك دودى او را نگاه مى‌كند. ترسيده است. كتاب را روى ميز مى‌گذارد و به طرف بچه مى‌رود. اما آقاى سارق قيافه‌ى معصوم و دلفريبى به خودش‏ مى‌گيرد. از حق نگذريم جوان خوش‏بر و رو و غلط‌اندازى است. زن لبخند مى‌زند و گوشه‌ى طناب را مى‌گيرد. آهنگ تاب خوردن كودك كندتر مى‌شود. سارق سرى به تكريم فرو مى‌آورد و با لبخندى دوست داشتنى راهش‏ را مى‌گيرد و مى‌رود. زن از بچه‌ها مى‌خواهد كه براى صرف ناهار به سر ميز بيايند. ساندويچ‌ها را از پاكت درمى‌آورد. بچه‌ها با اشتها شروع به خوردن مى‌كنند. من هم گرسنه‌ام ولى نمى‌دانم چقدر ديگر بايد منتظر باشم. ابرها كنار مى‌روند و آفتاب دلچسب بهارى بر درخت و چمن مى‌تابد. دلم از عشق او گرم است ولى او هنوز نيامده. شايد حالا حالاها هم نيايد. شايد اصلا نيايد. اگر از حق نگذريم اين بار بيشتر از دفعه‌هاى قبل دير كرده است. من خيالباف و تنبل و كم‌حوصله‌ام. اگر بخواهم با واقع‌بينى قضاوت كنم ناچارم تا حدودى به او حق بدهم. چقدر باريك و بلند و خوش‏خرام و زيباست. حالا دارد با بچه‌ها در ساحل گردش‏ مى‌كند. توى سر و كول هم مى‌زنند و به احمقى مثل من مى‌خندند. بگذار بخندند. وقتى تصميم گرفتى كه دلخور نشوى ديگر تصميم‌ات را گرفته‌اى. نگاه كن اين كودكان ناقلا چطور همديگر را از بالاى سرسره به پايين هل مى‌دهند؟ وحشى‌ها!

مثل اين كه عصبانى هستم. شايد اين طور باشد، ولى حسود نيستم. اين را همه مى‌دانند. تازه اگر هم حسود باشم لااقل اين حسن را دارم كه حقه‌باز و دورو نيستم. اگر مرا دوست ندارد، بهتر است صاف و ساده بگويد. قول مى‌دهم كه دمم را بگذارم روى كولم، راهم را بگيرم و بروم. از حقه و كلك بدم مى‌آيد از گول خوردن هم همين طور. فكر مى‌كنم نبايد با من اين طور رفتار كنند، گناه دارم!

اصلا چرا يواشكى؟ خب بيايد به من بگويد، مى‌خواهد با كس‏ ديگرى برود؟ خب بيايد به من بگويد. من هم با كس‏ ديگرى مى‌روم. البته خيلى سخت است و دست‌كم مى‌دانم كه به اين سادگى ها هم نيست. يعنى چه؟ مى‌خواهد با كس‏ ديگرى برود؟ ولى ما اين همه قول و قرار گذاشتيم. تا به حال با همه جور سازش‏ رقصيده‌ام. گويى كه رقص‏ مرا دوست ندارد و چه به صراحت و چه با كنايه اين را گفته است، ولى به هرحال با هم روزها و شب‌هاى خوبى داشته‌ايم. شايد بهتر بود از اول اين را مى‌گفتم كه خيلى هم از آن خونسردهايى كه او فكر مى‌كند نيستم! البته شايد اين طور بهتر باشد. نبايد سابقه‌ى بد اخلاقى پيدا كنم. اگر روزى مرا بگذارد و برود ممكن است با چنين سابقه‌اى تا آخر عمر تنها بمانم. هر چه باشد اين هم بخشى از قانون نانوشته‌ى طبيعت است. اگر درس‏ طبيعت را درست ياد بگيرى هيچ وقت تنها نمى‌مانى. بله، هميشه كسانى هستند كه از تنهايى درت بياورند. خب حالا مى‌پرسى تو كه لالايى بلدى چرا خوابت نمى‌برد. تو كه اين همه دم از عشق و رفاقت و سازش‏ مى‌زنى چرا الان اينجا تنها نشسته‌اى و از سر بيكارى دارى مادره را نگاه مى‌كنى و بچه‌ها را كه پشت ميز دراز پارك دارند همبرگرشان را مى‌خورند . . .؟

خب جوابش‏ ساده است. من كه تنها نيستم. در انتظار عشق تازه‌ام هستم! نه او از آن معمولى‌هاش‏ نيست. خودتان هم اگر جاى من بوديد تصديق مى‌كرديد. شايد هم يك دل نه صد دل عاشقش‏ مى‌شديد، البته گوش‏ شيطان كر! مبادا خيال‌هايى به سرتان بزند! بهتره همين الان اين را هم بگويم كه من از آن روشنفكرها نيستم. باور كنيد خيلى هم غيرتى و بدتيرم! حالا بگذريم . . .

اصلاً من چه دارم مى‌گويم؟ چرا نيامد؟ حوصله‌ام سر رفت. نكند راستى نيايد؟ نه بهتر است فكرش‏ را هم نكنم . . .

نگاه كن دخترها غذايشان را تمام كردند. مى‌خواهند بروند دنبال بازى ولى مادرشان مانع مى‌شود.

"بعد از غذا سرسره و تاب‌بازى ممنوع است!"

به نظر مادر مقتدرى مى‌آيد. بچه‌ها معمولا به اين راحتى قبول نمى‌كنند ولى اين دو تا استثنايى هستند.

"پس‏ ما چه كار كنيم مامان؟"

اين را خواهر بزرگتر مى‌پرسد.

"مى‌توانيد بنشينيد و مار و پلكان بازى كنيد. من هم مى‌خواهم كتاب بخوانم و حمام آفتاب بگيرم."

"ولى من مى‌خواهم تاب بازى كنم."

"همان كه گفتم. بعد از غذا فقط مار و پلكان."

نگفتم؟ چيزى نمانده بود خواهر كوچكه بزند زير گريه. اما خواهر بزرگتر كه به اخلاق مادرش‏ مأنوس‏تر است او را مى‌گيرد و با هم سر ميز برمى‌گردند.

مادر از توى ساك پتويى درآورد. آن را روى چمن پهن كرد، كتابش‏ را برداشت، عينك آفتابى‌اش‏ را پاك كرد و سينه‌كش‏ آفتاب دراز كشيد. زن زيبا و جوانى‌ست. نمى‌دانم شوهرش‏ كجاست. به نظر نمى‌آيد اين نزديكى‌ها باشد. شايد به مسافرت رفته، شايد طلاق گرفته، شايد مرده، به هر حال از روى يك حس‏ كاملا غريزى حدس‏ مى‌زنم اين نزديكى‌ها نيست.

بچه‌ها دارند مار و پلكان بازى مى‌كنند. من هم از سر بيكارى و بى‌حوصلگى دارم چرت مى‌زنم. اوه، نگاه كن ببين چه كسى دارد مى‌آيد! به به، روز به‌خير! شما كجا اينجا كجا؟ چه عجب ياد فقير بيچاره‌ها كرديد. . .!

"روز‌ب خير، خيلى وقت است منتظرى؟"

"منتظر؟ خانم را باش‏! من اصلا از اينجا تكان نخوردم."

"خب تقصير من چي ست؟ اگر تو تمايلى به گردش‏ ندارى تاوانش‏ را من بايد بدهم؟"

"تاوان؟ اصلا راجع به چى صحبت مى‌كنى؟ ناسلامتى ما زن و شوهريم. يك هفته از ماه عسل مان بيشتر نمى‌گذرد. و آن وقت تو همه‌اش‏ به فكر گردش‏ دسته‌جمعى با دوستان خودت هستى؟ اصلاً از خودت مى‌پرسى اين بدبختِ همسر مرده چه حالى دارد؟«

"خب حالا كه آمده‌ام. تو هم بهتر است كمتر مرا به ياد زندگى گذشته‌ات بيندازى. ما در كنار هم خوشبخت ايم. تازه من كه نخواستم تنهايت بگذارم. خودت گفتى تمايل به گردش‏ ندارى. ترجيح مى‌دهى گوشه‌اى بنشينى و همه‌اش‏ غصه‌ى مرده‌ها را بخورى! من چه كار كنم. نمى‌توانم در عنفوان جوانى از تفريح و گردش‏ چشم بپوشم. راستى چقدر جايت خالى بود. خيلى تفريح كرديم. دريا كمى متلاطم بود. با اين حال تنى هم به آب زديم. امروز هوا خيلى خوب است، نه؟"

"اى بابا! مرا بگو كه اصلا دارم با كى حرف مى‌زنم. خودش‏ مى‌داند كه من اينجا در گوشه‌ى عزلت به انتظار او نشسته‌ام. خانم تشريف بردند گردش‏ با يك مشت گند و كثافت آب‌تنى هم كرده‌اند، حالا برگشته و دارد راجع به آب و هوا با من حرف مى‌زند!"

مثل اينكه صدايم زيادى بالا گرفته بود چون طفلکی نگاه غضبناكى كرد و به حال قهر راهش‏ را كشيد رفت. من هم به دنبالش‏ راه افتادم.

"مى‌بينى! جوابی ندارى بدى و حالا هم مى‌خواهى قهر كنى!؟"

برگشت و رودر‌روى من ايستاد.

"خيلى دارى تند مى‌رى! اصلا چه شده كه به همين زودى دست و پايت را اين طور توى زندگى من دراز كرده‌اى و راه و بي راه امر و نهى مى‌كنى!«

"امر و نهى؟ من كى امر و نهی كردم. من فقط اعتراض‏ دارم."

"واقعاً خجالت‌آور است، نگاه كن، همه به ما زل زده‌اند . . . "

حق با او بود. راستى هم همه داشتند به ما نگاه مى‌كردند. مادر، بچه‌ها، و يكى دو عابرى كه پيدايشان شده بود. ساكت شدم. به همه‌شان پشت كردم. وقتى كه برگشتم مادره داشت كتابش‏ را مى‌خواند. بچه‌ها هم مشغول ادامه‌ى بازى بودند. اما عابرها سمج‌تر بودند. چند لحظه‌ى ديگر ايستادند و برو‌بر ما را نگاه كردند. بالاخره از رو رفتند و شرشان را از سرمان كندند. نزديك بود دوباره عصبانى شوم ولى جلو خودم را گرفتم.

"خب داشتيد، مى‌فرموديد! پس‏ بنده دست و پايم را در زندگى شما دراز كرده‌ام و شما هم از اول تمايلى به بنده نداشتيد! اگر اين طور است بفرماييد اصلا ما داريم درباره‌ى چى صحبت مى‌كنيم؟ بهتر نيست به همه چيز پايان بدهيم؟«

با تعجب نگاهم كرد. مثل اين كه انتظار اين ضربه را نداشت.

"پايان بدهيم؟ به چى پايان بدهيم؟"

"به همين رابطه‌ى نيم‌بند ظاهراً عاشقانه‌اى كه نه به دار است نه به بار!"

"به همين سادگى؟ به همين زودى؟ پس‏ آن حرف‌ها همه‌اش‏ باد هوا بود؟ همين ديروز بود كه مى‌گفتى برايم مى‌ميرى؟"

"خب كه چه؟ ظاهراً تو به عشق من احتياج ندارى."

"از كجا مى‌دانى كه احتياج ندارم؟"

"از اين جا كه بود و نبود من برايت على‌السويه است."

"كى اين حرف را زد؟"

"كسى اين حرف را نزد. من خودم فهميدم!"

"خودت فهميدى؟ تو با اين هوش ات چرا خرگوش‏ نشدى؟"

"خب ديگر! خداوند هر كدام از مخلوقاتش‏ را يك جورى آفريده. من هم دست بر قضا اين جورى درست شده‌ام!"

چيزى نمانده بود بغضم بتركد و بزنم زير گريه. اما غرورم اجازه نمى‌داد، حالت قهر به خودم گرفته بودم و مى‌خواستم تا آخر اين راه را بروم، ولى به هر حال مردد بودم. دلم براى يك بوسه لك زده بود. شايد صدايم هم مى‌لرزيد، چون او نگاهى به سر و پايم انداخت و زير خنده زد.

"نگاه كن چه الم‌شنگه‌اى راه انداخته. همه‌اش‏ براى اين كه من نيم ساعت با دوستانى كه به‌شان اعتماد دارد براى هواخورى رفته‌ام و برگشته‌ام."

"من توی اين دنيا به هيچ كس‏ اعتماد ندارم!"

"اعتماد ندارى، براى اينكه حسودى! بله اين را فهميده‌ام. در همين مدت كوتاه، و خيلى هم متاسفم."

"هر طور مى‌خواهى راجع به من فكر كن!"

"حسود و تنبل! درست مى‌گويم؟ يك بار نشد مطابق ميل من رفتار كنى. اصلاً محبت سرت نمى‌شود، حتى همت دوست داشتن را هم ندارى؟"

ديگر واقعا داشت زياده‌روى مى‌كرد، چاره‌اى نداشتم جز اين كه از خودم دفاع كنم.

"اگر دوستت نداشتم اين همه نازت را نمى‌كشيدم."

"خب اين را تا حدودى قبول دارم. البته در ناز كشيدن تنبل نيستى، شكر خدا هيچ‌وقت هم بى‌مزد و منت ناز نكشيده‌اى؟"

"منظورت چي ست؟"

"اگر منظورت اين است كه از عشق‌بازى خوشم مى‌آيد، خب انكار نمى‌كنم اما كجاى اين كار خلاف طبيعت است؟"

"كى از طبيعت صحبت كرد؟ من دارم از رابطه‌ى زناشويى خودمان حرف مى‌زنم."

"خب من هم دارم راجع به همان صحبت مى‌كنم. آيا من تا به حال تقاضاى خلافى از تو داشته‌ام؟"

"من نگفتم تقاضاى خلافى داشته‌اى. فقط مى‌گويم كمى زياده‌روى مى‌كنى!"

ديگر واقعاً كفرم را درآورده بود. نمى‌دانستم چه بگويم. در همين مدت كوتاه، به همين زودى پى به نقطه ضعف ام برده بود. داشتم مثل مار به خودم مى‌پيچيدم كه غش‏ غش‏ خنده را سر داد.

"از كى تا حالا اين قدر خوش‏خنده شده‌اى!"

"اين را از مادرم به ارث برده‌ام! پدرم هم هيچ شباهتى به تو نداشت. خوش‏خنده نبود، ولى اين قدر هم بداخلاق نبود!"

باز هم خنديد. خنديد و خنديد و خنديد. ديگر چيزى نمانده بود كه من در آن حال خشم و ياس‏ بزنم زير خنده. اما اين كار را نكردم. فكرى شيطانى از مخيله‌ام گذشت.

"بهتر است ديگر به اين بحث خاتمه بدهيم. حالا كه اين قدر دير كرده‌اى ديگر از اين حرف‌ها نزن."

"از كدام حرف‌ها؟"

"همين سرزنش‏ها و نكوهش‏ها"

"تو سرزنش‏ و نكوهش‏ نكن، من هم نمى‌كنم."

"بسيار خوب، مرا ببخش‏. راستش‏ اين انتظار خيلى كلافه‌ام كرد. اگر هم مى‌بينى حوصله‌ى معاشرت ندارم دليل واقعى‌اش‏ اين است كه مى‌خواهم تمام اوقات با تو باشم."

"خب باش‏! كى حرفى زد؟"

"راست مى‌گويى؟ آه عشق من! بيا به هم عشق‌ بورزیم!"

"عشق‌بورزیم؟ منظورت چی ست؟"

"خودت می دانی."

"کجا؟"

"همين جا!"

"اى بابا، واقعاً كه عقل ات پاره‌سنگ برمى‌دارد!"

"ببين دوباره شروع نكن، دارم واقعا دلخور مى‌شم."

"خب به جهنم، آن قدر دلخور شو تا بميرى! اصلا مى‌فهمى چه مى‌گويى..؟ اين جا؟ جلو اين همه آدم . . . اين چه تقاضاى احمقانه‌اى است؟ خجالت نمى‌كشى؟"

"خجالت بكشم، براى چه؟ مگر دزدى كرده‌ام؟ مگر آدم كشته‌ام؟ مگر به زور به كسى تجاوز كرده‌ام؟ تو به اين ها مى‌گويى آدم! براى چى؟ براى این كه هر چه وحشى‌گرى‌ و جنايت‌ و خشونت‌ است روز روشن مى‌كنند، فقط براى عشق‌بازى به پشت و پسله مى‌روند. اگر اين طور است من به حماقت خودم افتخار مى‌كنم."

جوابى نداشت بدهد. دو عابر تازه از راه رسيدند. نگاه مشكوكى به ما كردند، ولى خوشبختانه چيزى از حرف‌هاى ما دستگيرشان نشد و زود رفتند، اين بود كه . . .

مى‌خواهيد از حرف من خوش تان بيايد، مى‌خواهيد خوش تان نيايد، باور كنيد بعضى از اين بچه‌ها از آدم‌بزرگ‌ها هم بدجنس‏ترند! دخترها را مى‌گويم. زل زده بودند داشتند ما را مى‌پاييدند و ما متوجه نبوديم. خواهر بزرگه یک دفعه جيغ‌زنان به طرف ما حمله كرد. اول فكر كرديم، مارى، زنبورى چيزى او را گزيده؛ ولى هيچ كدام اين ها نبود. داشت يك راست مى‌آمد طرف مان. يك لحظه خطر را با تمام وجودم احساس‏ كردم. مسأله‌ى ترس‏ جان نيست، باور كنيد. چه چيزى بهتر از مردن به خاطر عشق؟ اما قبول كنيد كه له شدن در زير دست و پاى يك دختربچه‌ى لوس‏ لجباز افتخارى ندارد. من و دلدارم پا به فرار گذاشتيم. ولى او دست‌بردار نبود. مثل اجل معلق روى سرمان خراب شد و از هر طرف رفتیم دنبال مان ‌كرد. ما هم سراسيمه پر زديم و رفتیم روى اولين شاخه‌‌ى دور درخت نشستيم.البته گفتم كه مسأله‌ى ترس‏ و اعتراض و اين جور حرف‌ها نيست. اصلا نمى‌دانم مسأله سر چي ست، ولی ما داد و قال کردیم. هر چه هست ما به داد و قال خودمان عادت داریم. شما هم لطفأ نپرسید چرا پرنده ها در این پارک داد و قال می کنند.
مارس 1997
http://www.adab.ca/Park.html
 

ایرانی آزاد

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
29 نوامبر 2006
نوشته‌ها
990
لایک‌ها
5
پرستـــــو

عزيز معتضدي


ساعت پنج صبح يا كمي زودتر شهاب از خواب پريد. او كه عادت به سحرخيزي نداشت با شگفتي در رختخواب غلتي زد و به صداي دور و غريب پرنده اي بر شاخه درخت گوش داد. چكاوك بود كه شادمانه طلوع صبح و آغاز روز ديگري را نويد ميداد. احساسي شيرين مثل يك روياي هوس آلود از ذهن شهاب گذشت. حالا همه پرنده ها با هم ميخواندند. عجب موسيقي لطيف و باشكوهي. اين همه پرنده از كجا آمده اند. اين همه شور و غوغا براي چيست. آيا طبيعت اين قدر به راستي هماهنگ و زيبا و مهربان و بسامان است، يا او بي آنكه بداند چشم بر بهشت بريني باز كرده كه وعده اش را در آسمانها داده اند. آخر به شهادت سپيده سحري و غريو شادي اين پرندگان وحشي تو را به خدا نگاه كن كه چه جشني برپاست. . . !

باور كردني نيست. پس اين همه پرنده بيخ گوشش هر روز صبح با چنين سروصدايي دميدن روز و زندگي دوباره را جشن ميگيرند و او همه اين دقايق و ساعتهاي بعد از آن را در خواب است، اما چطور . . .

اما چطور ميشود در ميان اين همه سروصدا خوابيد؟ خوابي كه تنها راه گريز از كابوس روزهاي گرم و خفقان آور اين تابستان فاجعه بار است.

پس او بار ديگر به عالم رويا پناه ميبرد. يعني اگر بهتر گفته باشيم پلكهايش را برهم ميگذارد و با حسي مبهم، گرم و نرم دل به هوسی ميدهد كه چنين بي محابا به ساعت خوابش رخنه كرده و نهايت اين كه روحش را تسليم غرايب اين هوس ميكند. پرنده ها هنوز ميخوانند. چيزي نميگذرد كه او هم بي اختيار در ميان شور و غوغاي ناخوانده اين مهماني عاشقانه به زبان واژه ها با آنها هماوا ميشود. بديهي است كه ترتيب واژه ها با معيارهاي زمان هوشياري و معاني حقيقي شان نميخواند، ولي مرد رويابين به قواعد و حقايق عالم محسوسها وفادار نيست. او با لذت واژه هاي نامفهوم و دلفريبش را مثل نيازي عاشقانه زير لب تكرار ميكند و ميداند كه دارد به خودش وعده اي ميدهد.

زماني خوش كه مدتش معلوم نيست بر اين منوال ميگذرد، آن قدر كه صداها به تدريج رو به كاهش ميروند، يا او بر اثر سنگيني خواب ديگر نميشنود. عالم نامحسوس و سكوت ژرف و مرموز بر او چيره ميشود و در حالت خواب و استراحت ساعتهاي اول صبح را مثل هميشه از او ميربايد.

حالا ساعت نه صبح است. شهاب به عادت معمول از خواب برميخيزد. براي گذاشتن كتري و دم كردن چاي به آشپزخانه ميرود. يك روز معمولي مثل روزهاي ديگر آغاز ميشود. جز اين او هيچ احساسي ديگري ندارد. اصلا به ياد هم نميآورد كه صبح زود از خواب پريده، اما آن وعده شيرين، دور از گزند استدلال و قوانين مرسوم عالم بيداري در گوشه هاي امن و عصياني روحش حتي از چشم خودش هم پنهان مانده است.

از قضا قصه ما هم درباره همين وعده شيرين و تاثير لطيفي است كه در زندگي آينده شهاب گذاشت. بنابر اين موضوع را از همين جا دنبال ميكنيم كه او بعد از خوردن صبحانه با شتاب از خانه بيرون ميرود تا روز ديگري را در كنار محجوب كارشناس ارشد اداره آغاز كند. اين دو در واقع از روزي كه نماينده ويژه دادگاه اداري به ديدارشان آمد و پس از يك ارزيابي سريع مديران سابق را به پاس پيروزي انقلاب اخراج و كارمندها را با وعده بازخريد سالهاي خدمت از كار اداري معاف كرد و براي راهپيمايي به خيابانها برد، به حكم همان نماينده ماندند تا تعيين قطعي تكليف اداره از وسايل و اموال دولت مواظبت كنند و شريك غم هم در اين تنهايي و انزواي ناخواسته شوند. به هر حال شهاب محيط كسالت بار و سوت و كور اداري را به لطف كارشناس ارشد كه با وجود همه اختلاف نظرها مردي شريف و همدل بود به ماندن و نشستن در خانه ترجيح ميداد، بخصوص از وقتي كه همسر جوانش رخساره او را ترك كرده بود تحمل آن فضاي سرد و خالي از نشانه هاي زندگي را نداشت. پس در اينجا خوب است تاكيد كنيم كه شتاب هر روز او به محض صرف صبحانه براي بيرون زدن از خانه نه به دليل وقت شناسي و مسئوليت اداري و نه لذت بيمارگونه از جنگ و دعواي هر روزه با رفيق شريف و همدلي است كه اين نماد مجسم جواني و بي قراري و فرياد را به شكيبايي و مدارا دعوت ميكند.

اما اختلاف در چيست؟ اين دو كه ناخواسته در يك قايق كوچك ميان اقيانوس پرتلاطم گرفتار شده اند، چطور است كه نميتوانند با هم موافق باشند. محجوب ميگويد بايد به نظر اكثريت احترام گذاشت. شهاب توصيه كارمند ارشد را پيشاپيش پذيرفته است، ولي باور نميكند كه به اين سادگي آنها را به حاشيه جامعه رانده اند، گرچه راديو هر روز صبح افراد روشنفكر و مردم آزاديخواه را براساس يك آمار غيرقابل اعتماد در حدود نيم درصد از كل جامعه كشور تخمين ميزند و آنها را ضدانقلاب و لاجرم عامل بيگانه ميخواند، او نميتواند بپذيرد كه به اين سادگي در اقليت قرار گرفته است. در حالي كه محجوب ظاهرا با اين مساله به خوبي كنار آمده، يعني از وقتي كه مسئولان اداره آنها را مثل بسياري از سازمانها و دواير دولتي سابق به حال نيمه تعطيل رها كرده اند، با خيال راحت دفترچه پشت گلي شعرهايش را روي ميز گذاشته و هر روز در كمال كنجكاوي و درانتظار پايان نامعلوم بازي خطرناك انقلاب بيتهاي تازه اي در ستايش صلح و آزادي ميسرايد و اوراق شخصي خود را غني تر ميكند. البته برخلاف شهاب از وظايف اداري هم غافل نيست، بلكه در همه موارد درست مثل همه سالهاي گذشته با دلسوزي و جديت كار خود را دنبال ميكند. با اين كه دولت گاهي حتي از پرداخت حقوق ماهيانه كارمندان به بهانه شرايط دشوار انقلابي سرباز ميزند، او حتي هزينه ماموريتهاي اداري و سفرهاي فصلي اجباري را هم از جيب خود ميپردازد و به اين ترتيب بهانه به دست شهاب ميدهد تا به راستي هيچ كاري نكند جز ريشخند او كه آخر وقتي همه دارند از كشور فرار ميكنند و وارثان قدرت به جان هم افتاده اند چه معني دارد كه تو پرونده هاي راكد را به جريان مياندازي، از شرايط نامناسب كوچ پرندگان مهاجر گزارش تهيه ميكني و بر نسل رو به انقراض پلنگهاي درمانده بيابان دل ميسوزاني و بعد هم لطفا اگر گوش ات با من است بگو چرا گوش ات اصلا بدهكار اين همه توهين و تحقير سيل راهپيمايان هر روزه در خيابانها نيست. يعني از وقتي كه اين موج سرخوش از زنگ فراغت انقلابي به خيابانها ريخته اند تو هم با خيال راحت به دفترچه پشت گلي شعرهايت پناه برده اي و از صلح و آزادي دم ميزني؛ در حالي كه مصائب كم نبود، جنگ هم سرتاسر كشور از شمال تا جنوب و از شرق تا غرب را به كام كشيده آتش در خرمن اقوام انساني انداخته و تو هنوز به شمال و جنوب و شرق و غرب ميروي به اميد اين كه گوشهاي شنوا را متوجه خطر آلودگيهاي محيط زيست و زوال حيات وحش كني و مگر نميداني همه اين كارها پوچ و بي معني ست و چطورست كه غمي هم به دلت راه نميدهي وقتي كه ميبيني نميتواني به من بگويي كه من به تو چه بگويم. . .

اما نقد شهاب از شيوه هاي تفكر اخلاق همكارش در اين چند كلمه خلاصه نميشد. كارمند ارشد از حاصل سالهاي طلايي دلارهاي نفتي يك ماشين فيات مدل ماقبل ميلاد مسيح نصيبش شده بود كه آن را همراه جواهرات بدلي همسرش از ترس چشم بد در گوشه اي پنهان كرده و روزها با اتوبوس به سركار ميآمد. در حالي كه شهاب رنوي قراضه اش را همه جا با خود ميبرد و از آنجا كه پولي در بساط نداشت تا به موقع آن را تعمير كند، گذاشته بود تا روزي كه ماشين خود به خود از كار بيفتدد و آن وقت در كمال خوشبختي براي هميشه در خيابان رهايش كند. از طرف ديگر سه ماه اجاره خانه اش عقب افتاده بود كه البته در شرايط انقلاب امري طبيعي و موجب افتخار صاحبخانه محسوب ميشد. با اين حال در چنين شرايط نابسامان زندگي بخشي از آخرين حقوق ماهيانه اش را به محجوب قرض داده بود تا كارمند وظيفه شناس آن را همراه با پس انداز اندك خودش خرج سفر كارشناسي جهت سرشماري سالانه گرازهاي خراسان و گوزنهاي بويراحمد كند.

اين افكار شهاب را آزار ميداد. از طرفي آشنايي با چند شاعر و هنرمند معتبر كه تازگي پايش به محفل آنها باز شده بود، او را متوجه سطح نازل شعرهاي رفيقش كرد. جالب اين كه محجوب در مقابل اين انتقاد هم واكنشي نشان نداد. او خود را شاعر نميدانست، همين قدر كه از سر تفنن شعر نو به سبك خواجوي كرماني و منوچهري دامغاني در ستايش عدالت و آزادي ميسرود و به زعم خودش تسلاي خاطر و رضايت روانش را تضمين ميكرد چيز ديگری نميخواست. هر چه باشد اين دو اخلاقشان زمين تا آسمان با هم فرق داشت. شهاب حيرت ميكرد و محجوب لبخند ميزد. شگفت اين كه دو همكار با اين همه اختلاف سليقه از دوستي با هم و از مشاجره هاي وقت و بي وقت به يك اندازه لذت ميبردند. شايد علت همان تنهايي و انزوايي بود كه به هر دو تحميل شده بود.

حالا در اوج گرماي كشنده اين تابستان خفقان آور كه بار ديگر در مقابل هم نشسته اند، محجوب در حال تنظيم گزارش سفر تحقيقي به شمال و جنوب كشور است، و ميخواهد به هر ترتيب ممكن صدايش را به گوش مسئولان كشور برساند. شهاب با خشم و ناراحتي طول و عرض اتاق را طي ميكند و در افكار ديگري غوطه ميخورد. اما حرفهاي محجوب به راستي شنيدني ست. او با سند و مدرك و عكس و تفصيل به شيوه علمي مخصوص خودش توضيح ميدهد كه چگونه ارتش داوطلب انقلابي با بيست ميليون عضو افتخاري زير سن قانوني به بهانه كشيدن جاده براي روستاها مسير رودخانه ها را تغيير ميدهند. آب كرخه و كارون را در باغهاي ميوه افراد انقلابي سرازير ميكنند و رود اترك را در باغچه افراد ديگري ميريزند و از همه بدتر هر جا دلشان خواست سد ميزنند و خشكسالي انقلابي را بر كشاورزان و توده هاي هميشه در صحنه كه صاحبان اصلي انقلاب معرفي شده اند و سرمايه هاي ملي ميهن بلا زده اند تحميل ميكنند. بله، اوضاع نابسامان است و در اين شرايط هزارها پرنده مهاجر هم در راه هستند. اما اين لشكر صلح وقتي كه در حدود يك ماه ديگر از سيبري و مينسك و مالزي و استراليا و جاهاي ديگر به دشت ارزن برسند، ميبينند كه به جاي آبگيرهاي سابق و تالابهاي خشكيده بايد در انبارهاي بي سر پناه اسلحه اسكان كنند و اين وضع هرج و مرج بدون شك نه به نفع مرغان هوا و نه به نفع مردان انقلاب و اموال آنها و نه به نفع طبيعت و هيچ يك از ساكنان زنده آن است.

شهاب با خشم خودش را باد ميزد و در حال شنيدن اين گزارش تكان دهنده بي صبرانه منتظر ساعت دريافت سهميه برق روزانه بود كه بتواند لااقل كولر را روشن كند. دلش به حال رفيقش و بيش از او براي خودش ميسوخت. سخت بود روزهايي كه ميتوانست با عشق و شادي سپري شود، يك روز صبح چشم از خواب باز كني و بسترت را خالي از دلدار زيبايت ببيني. و بعد هم روزهاي سرخوشی و شكوفاييت زير اين سقف طبله كرده ميان اين ديوارهاي بي روح رنگ رو رفته و در كنار اين مرد محتاط كه سالهاي جواني را پشت سر گذاشته و با موهاي جوگندمي و چشمهاي بي فروغ و دلخوشي هاي حقير تو را به شكيبايي و مدارا با چنين فاجعه هاي وحشتناك هر روزه اي دعوت ميكند كه خودش هم به وحشتناك بودن آنها معترف است. شهاب با خود ميگفت، اما در بيست و پنجسالگي نبايد به اين مصيبت تن بدهم. من جوان هستم و برومند. بايد جواب اين انقلاب را با يك انقلاب ديگر بدهم، ولي چگونه. . .

هنوز دو سال بيشتر از ازدواجش با رخساره نميگذشت. سال اول دختر جوان خانواده اش را به خاطر عشق او رها كرد و چهارماه پيش هم او را به خاطر عقايد انقلابيش تنها گذاشت. محجوب اينها را ميدانست و به شهاب ميگفت طبيعي ست كسي كه به خاطر عشق چشم از ثروت هنگفت پدري ميپوشد، اين يكي را هم به عقايد انقلابي بفروشد. اين موضوع البته به قصه ما مربوط نيست، ولي هنوز چهار ماه از همين تاريخ وقت لازم بود كه ماموران عقيدتي سياسي جبهه ها همسر او را همراه صدها داوطلب ديگر به نام ستون پنجم دشمن شناسايي كنند و با وعده رسيدگي به پرونده شان در اولين فرصت فراغت از جنگ موقتا به پايتخت و آغوش گرم خانواده برگردانند. در واقع خانواده رخساره تازه داشتند با ازدواج دختر و داماد يك لاقبايشان كنار ميآمدند كه اين اتفاق افتاد. رخساره در بازگشت ديد كه خانه بزرگ پنج اتاق خوابه پدري در شمال شهر به حكم پسر بقال محله تبديل به آپارتمان نقلي قشنگي در خيابانهاي مركزي شهر شده كه البته خيلي هم نقلي و جمع و جور نبود، چون پدرش در زندان بود و مادرش به هر حال ميتوانست در اين فضاي كوچك به هر تقدير دست و پايش را دراز كند. از آن پس دختر جوان نازپرورده تصميم گرفت به جاي كمك به مجروحان جنگي و نكو داشت شعارهاي انقلابي هر طور شده خانه پدري را از پسر بقال كه از كودكي به شرارت معروف خاص و عام بود پس بگيرد. حالا او در راه آزادي پدر و ادعاي مالكيت خانه و رفع اتهام جاسوسي براي دشمن در جبهه هاي جنگ به كجا رسيد و چه كرد و حوادث بعدي به چه ترتيب رقم خورد، همانطور كه گفتيم موضوع قصه ما نيست.

پس برميگرديم به روزهاي گرم تابستان فاجعه باري كه شهاب با تنهايي و انزواي ناخواسته دست به گريبان است. اما از همه اين نگون بختيها و بحثهاي بيهوده با محجوب كه بگذريم گاهي نيز وسايل انبساطي نامنتظر در عصرهاي دلپذير و كمياب فراهم ميشد. برگ عيشي ورق ميخورد كه مايه تسلاي دل بي قرار مرد رويابين بود. اين فرصتهاي باد آورده كه به ضرورت شرايط انقلاب فاقد مقدمه چينيهاي معمول پذيراييهاي رسمي بود در محفل پرستو دست ميداد. جايي كه او ميتوانست پس از رفتن مهمانهاي ناخوانده در صورت تمايل كمي بيشتر بماند و دقايقي را در آرامش و فراموشي سپري كند. اما اين پرستو كه اتفاقا موضوع قصه ماست يك پرنده نبود.

او زني بود هنرمند، از بستگان نزديك رخساره كه در آن تابستان گرم و خفقان آور نزديك سي و پنج سال از سنش ميگذشت. نسبت به شهاب و تنهايي و نابساماني او عميقا حساس بود و در هر فرصتي دلداريش ميداد. ميگفت با شناختي كه از روحيه و اخلاق رخساره دارد مطمئن است كه هيجان تب آلود و آرمان گرايي معصومانه او به زودي جاي خودش را به واقع بيني خواهد داد و در اين صورت دختر جوان پي به ارزش عشق و زندگي زناشوييش خواهد برد. شهاب به اين استدلال چندان اعتماد نداشت، يا دست كم در آن لحظات ترجيح ميداد درباره چيزهاي ديگري حرف بزنند، اما از بخت بد به روشني ميديد كه زن دلربا به او مثل بچه اي نابالغ نگاه ميكند و اين سبب از دست رفتن اعتماد به نفسش ميشد. او ميدانست كه پرستو به زودي، شايد براي هميشه كشور را ترك ميكند، پس در حالي كه عطر حضور زن در آن لباسهاي تنگ و نازك تابستاني اعصابش را كرخت ميكرد، نااميدانه به رغم نظر واقعي و باطني اش از نشانه هاي بهبودي اوضاع ميگفت و ناشيانه به خبرهاي دلگرم كننده اي كه همكار اداريش از اين سو و آن سو شنيده بود متوسل ميشد. اما پرستو كه در جريان مشكلات مهيب تري دست و پا ميزد شنونده مستعدي براي اين حرفها نبود. گاهي در حالي كه تمركز خود را به سختي حفظ ميكرد در تاييد او سري تكان ميداد، قلم مويش را برميداشت و نقشي بر منظره آبرنگ روي بوم نقاشي ميزد. اما اين كار هم كمكي به آرامش او نميكرد. قلم مو را به كناري ميانداخت و به بهانه آوردن چاي يا ميوه از كنار مرد جوان ميگذشت، براي عوض كردن صحبت پوزخند زنان با مهرباني دماغ او را ميپچاند و به آشپزخانه ميرفت. شهاب ديگر نميدانست چه بگويد، پس با لجاجت به بهانه تنهايي و بي وفايي همسر ـ تا جايي كه اجازه مييافت پيش برود ـ خود را در مهلكه شور و اشتياق و اوهام عاشقانه ميانداخت و با اين تمهيد بر لذت ديدارهاي كمياب و ارزشمند خود ميافزود.

اما پرستو با اين نوع احساس به خوبي آشنايي داشت. پس از سالها حشر و نشر با قشرهاي روشنفكر و مردان جوان به خوبي ياد گرفته بود كه در روابطش جاي هيچ ابهامي باقي نگذارد. او ميدانست كه بسياري از اين كسان شيفته زيبايي اش هستند و با واقع بيني نه اين امتياز و نه هنرش را در نقاشي شايسته آن همه ستايش كه نصيبش ميشد نميدانست. البته با سخاوت نجيبانه تمجيدها را ميپذيرفت و آموزه هاي مغتنمي را كه هنرمندان با ميل و رغبت در اختيارش ميگذاشتند به كار ميبست، اما در گذر از تجربه اين دانش را هم به دست آورده بود كه ادامه دوستي با همه كسان امكانپذير نيست. با اين حال خانه اش در بيشتر اوقات سال محل ديدار و تبادل افكار و تجربه هاي هنرمندان بود. شاعرها شعرهاي تازه شان را براي اولين بار در خانه او ميخواندند، نقاشها بهترين كارهاي هنريشان را براي ديدار و بحث و گفتگو ميآوردند. و اين افراد غالبا با فراستي پنهان از ميان كساني انتخاب ميشدند كه تمايلي به معاوضه خوشنامي و اعتبار خود با وسوسه هاي نزديكي به زبيايي هوس انگيز زني ثروتمند نداشتند. اين را همه كس ميدانست. در واقع راز موفقيت خانه پرستو در مقايسه با ساير محافل روشنفكري در همين نكته بود. شهاب هم با وجود تجربه اندكش در شناخت ماهيت جنجالها و راست و دروغ شايعه هايي كه هميشه در اطراف آدمهاي مشهور پراكنده است، به زودي پي به سلامت رابطه دوستانه و معنوي اين افراد برده بود. پس تنها نكته تاسف جمع دوستان در تابستان گرم و خفقان آوري كه از آن صحبت ميكنيم اين بود كه پرستو به زودي همه آنها را تنها ميگذاشت. اين دوستان كه با وجود اختلاف سليقه همه برحسب بينش روشنفكرانه عميقا زير تاثير انقلاب بودند با ترديد و شگفتي خبرهاي مربوط به دادگاه انقلاب و سيل اتهامهاي سنگين و باورنكردني را كه متوجه شوهر پرستو شده بود دنبال ميكردند. بديهي است كه اين افراد همه شان با هرگونه شائبه فساد مالي و تباهي سياسي عميقا در تضاد بودند. اما نوع برخورد و شيوه مصادره اموال ثروتمندان در بعضي موارد حتي از منظر طرفداران لغومالكيت خصوصي يعني كساني كه به همين اتهام مورد سوءظن و تعقيب و آزار حكومت قرار ميگرفتند قابل دفاع نبود. حالا در روزهايي كه از آن صحبت ميكنيم نزديك شش ماه است كه منصور مهران شوهر پرستو در آستانه بازگشت از يك سفر تجاري به توصيه همسرش در حال بلاتكليفي خاك غربت ميخورد. متن ادعانامه دايره مصادره اموال در نظر اول آنقدر بي پايه و حتي مضحك بود كه زن جوان فكر ميكرد با مراجعه به دادگاه ميتواند به آساني رفع سوءتفاهم كند. اما در گردباد حوادث فاجعه بار معلوم شد كه موارد اتهام سوء مديريت مالي شركت سهامي واردات وسايل برقي متعلق به مهران و شركاي او آنقدر سنگين است كه واگذاري همه اموال شركت بدون قيد و شرط و انصراف از درخواست تجديدنظر در حكم دادگاه به توصيه مشاور حقوقي شركت تنها راه ساده و بي دردسر پرهيز از بحرانهاي بعدي ست. اين حقيقت در آخرين ملاقات با قاضي جوان پرونده چنان به روشني آشكار شد كه پرستو از بيم جان شوهرش او را از وسوسه ي بازگشت و حضور در دادگاه منصرف كرد. قاضي جوان در واقع به استناد پاره اي تبليغات تجاري شركت كه واردات وسايل برقي ژاپني توليد سنگاپور را به حساب ابتكار خود جهت قيمت تمام شده بهتر به نفع مصرف كننده ميگذاشت، مديريت مالي را متهم به تاراج كشور به نفع امپرياليسم سنگاپور ميكرد. پرستو توضيح داد كه سنگاپور كشور كوچكي است در حال توسعه كه شايد مثل بسياري موارد مشابه ممكن است خود قرباني امپرياليسم باشد. اما قاضي جوان حرف او را نپذيرفت. از آنجا كه به درستي نميدانست اين كشور با چنين نام عجيبي در كجاي نقشه دنياست از پس لكنت زبان همسر مال باخته مرد فراري، توطئه مخوف تاراج كشور توسط عوامل سوداگرا مرموزي را محتمل ميدانست كه بسيار خطرناك تر از ابرقدرتهاي معروف و رسواي جهان هستند. او به صراحت گفت كه كشف جزييات موارد مبهم اين پرونده در آينده نزديك ميتواند به سرنگوني پادشاه سنگاپور و رئيس جمهوري ژاپن از طريق شورشهاي مردمي منجر شود

در اين احوال بود كه پرستو روزها به دادگاه انقلاب ميرفت و عصرها در خانه اي كه قرار بود به حكم شعبه ديگري از دادگاه انقلاب هر چه زودتر تحويل دفتر مصادره اموال شود از ميهمانهايش پذيرايي ميكرد. شهاب ديگر ميدانست كه روزهاي وداع نزديك است. عصرها بيشتر ميماند و بعد از رفتن مهمانها به صاحبخانه در بستن وسايل شخصي و جمع آوري و تابلوهاي مناظر طبيعت كمك ميكرد. از وقتي كه رخساره رفته بود شام و ناهار او به ساندويج هاي ارزان دكه هايي كه مثل قارچ در كنار پياده روها سبز شده بودند، خلاصه ميشد. پرستو به كوكب خدمتكار قديمي اش ميگفت براي او غذاي گرم تهيه كند. شهاب هم در سكوت شامش را ميخورد و ديگر از اميدهاي واهي بهبود اوضاع حرفي نميزد. او غمگين بود و نسبت به گذشته احساس تنهايي بيشتري ميكرد. اين واقعيت ناگزير اهميت دوستي با همكار اداريش را به رغم اختلاف نظرها از درون غبارهاي تيره ترديد بيرون كشيد. دلش ميخواست براي او كاري بكند. ميدانست كه در غياب پرستو جمع دوستان از هم پراكنده ميشوند. يك روز به اغتنام فرصت با يكي از آنها درباره محجوب صحبت كرد و گفت كه اين كارشناس ارشد محيط زيست حرفهاي مهمي براي رساندن به گوش مسئولان كشور دارد. از طريق آن دوست قرار ملاقاتي با سردبير يكي از روزنامه هاي معتبر گذاشت. وقتي موضوع را با محجوب مطرح كرد، كارمند نجيب و دلسوز از خوشحالي در پوست نميگنجيد. براي دو سه روزی که تا قرار ملاقات وقت داشت با دقت و پشتكار يادداشتهاي مستند ديگري بر اوراق پرونده خود افزود. روز موعود با هيجان و اضطراب به اتفاق شهاب سروقت به ديدن سردبير رفتند. محجوب اميدوار بود بازتاب گزارش صادقانه اش درباره طبيعت بلازده و زوال حيات وحش در روزنامه اي كه جاي روزنامه قبلي را گرفته و به زودي جايش را را به روزنامه بعدي ميداد دل مسئولان را به درد آورد. سردبير هم با خوشرويي از آنها استقبال كرد و از آنجا كه در ميان انواع مصايب كشور تا به آن روز چيزي درباره اين يكي نشنيده بود غرق در شگفتي شد. پس اوضاع پرستوها هم رو به راه نيست، اما چطورميتوان گزارش جامع و مطلوبي در اين باره منتشر كرد0 هر چه باشد منافع كساني كه به زودي جاي اين روزنامه را به روزنامه بعدي ميدهند مهمتر از نابودي طبيعت و بي خانماني پرستوهاست. محجوب در ادامه گزارش خود گفت كه اكنون در بستر خشكيده رودخانه ها بساط كتابفروشي پهن كرده اند. كتابها هم همديگر را ميخورند. به طوري كه تا همين جا ديگر از بشارت دهندگان اوليه انقلاب مانند دكتر شريعتي و آل احمد خبري نيست. حالا آنچه كه در شمارگان روزافزون به چاپ ميرسد حرفهاي غيرمسئولانه و يكنواخت چهره هاي ناشناخته است كه حتي نميتوانند مطالب خود را بنويسند، بلكه محصول انديشه هايشان را در ستايش خودكامگي و تك صدايي به طور مستقيم از روي نوارهاي سخنراني در كوچه و خيابان به داخل كتابها منتقل ميكنند.

محجوب در اينجا براي اثبات مدعاي خود تصاوير افشاگرانه از بساط كتابفروشيهايي را كه در شهرهاي دور و نزديك گرفته بود به سردبير نشان داد، با يك لبخند و اين توضيح شرمسارانه كه به تكرار ميگفت خلاصه اوضاع رو به راه نيست.

اما چه بايد كرد. سردبير ميترسيد و در جواب لبخند مرد دلسوخته لبخندهاي دلسوزانه ميزد. آخر اينها را كه نميشود نوشت. پس كتابهاي آل احمد و شريعتي كجا رفتند. ميدانيد به هر حال همه انقلاب ها همين طورند. هر چند انقلابي كه اين دو نفر توصيه كردند از حاصل نظريه پردازيهاي ولتر و روسو پدر انقلاب كبير فرانسه هم پيچيده تر از كار درآمده است.

پيچيده تر! منظورش را خدا ميداند. پس او مايل به همكاري نيست. شهاب حرفي نميزد و فقط گوش ميكرد. اما محجوب ميخواست به هر تقدير بازتاب دريافتهايش را در روزنامه ببيند. حرف سردبير اين بود كه از بسته شدن روزنامه اش ترسي ندارد چون اين اتفاق به زودي خواهد افتاد، ولي با وجود اين صلاح نميدانست با مسئولان كشور به طور مستقيم درباره ي حقايق عريان وارد گفتگو شود. حالا پرستوها از اين پس بايد به جاي آب و دانه در خانه زمستاني خود كتاب بخوانند. بسيار خوب، اما چطور است كه آنها را به حال خود بگذاريم، و مگر نه اين كه قانون طبيعت و منشاء انواع راز بقاي موجودات عالم را در گرو قدرت، مبارزه و تدبير خودشان قرار داده، پس اينها هم فكري به حال خود بكنند0

اين حرف سردبير بود. و سرانجام به خواهش محجوب قلم به دست گرفت و محض خاطر او ضمن تقدير انقلاب دلايل خود را مبني بر عدم امكان پذيرايي از سفيران صلح آسمان به صورت صريح با خود آنها در ميان گذاشت. عنوان گزارش هم شد با حروف نسبتا درشت: پرستوها فعلا صبر كنند . . .

تازه براي همين مختصر هم از محجوب و شهاب خواست كه پاي گزارش را امضاء كنند. البته اين خواهش به مقتضاي رسميت مقاله و تاييد جنبه هاي تحقيقي آن بود و هيچ مسئوليتي را متوجه دو كارمند و دواير دولتي مرتبط با موضوع مقاله نميكرد. محجوب و شهاب يكي راضي و ديگري ناراضي گزارش را امضا، كردند، دست سردبير را فشردند ، خداحافظي كرده به خانه رفتند.

فرداي آن روز درست يكي دو ساعت پس از انتشار روزنامه موج اعتراض از هر سو برخاست كه غم آب و دانه پرستوها يعني بي اعتنايي به مصالح انقلاب و اين قابل تحمل نيست. شهاب روزنامه را به اداره آورد. و با خشم آشكار روي ميز محجوب انداخت. كارمند وظيفه شناس با دقت مقاله را خواند و لبخند زد. شهاب مختصري از بحثهاي خياباني و شنيده هاي خود را در اطراف دكه هاي روزنامه فروشي براي همكارش باز گفت. محجوب با خونسردي همه حرفهاي رفيقش را شنيد و طبق معمول نتيجه گرفت كه بايد به نظر اكثريت و اراده جمعي احترام گذاشت. هر چه بود در شرايط فعلي تنها راه ممكن همان هشدار به پرستوها و سختگيري بر آنهاست كه او فكر ميكرد هر دو به خوبي از عهده اش برآمده اند. شهاب باورش نميشد، نه اين كه انتظار معجزه داشت، فقط بي اختيار در سكوت به همكارش خيره شده بود كه چه راحت و بي رحمانه در اين بزنگاه وقوف به ناتواني خود پرونده موضوعي را كه با آن همه احساس وظيفه و دلبستگي دنبال كرده به حال خود ميگذارد و شايد براي هميشه در ميان ديگر اوراق بايگاني شده اداره فراموش ميكند. اين فكر به طرزي اغراق آميز و غيرمنطقي او را ميترساند. در حالي كه واقعا دليل چنداني براي ترس نداشت، چون محجوب با همدردي به او نگاه ميكرد و حتي به پاس نجابت بي خريدارش يكي از سيگارهاي مرغوبي را كه آن هم از نسلهاي روبه انقراض بود و براي همين مواقع نگه ميداشت تعارف او كرد. شهاب ميخواست سرش را به ديوار بكوبد اما به جاي اين كار همراه رفيقش در سكوتي مرگبار سيگار كشيد و دم هم نزد. از قضا آن روز برق اداره هم سر به طغيان برداشته و ساعتي پيش از زمان مقرر خاموشي در جدول هفتگي وزارتخانه به عذاب آنها در اوج گرماي كشنده ادامه ميداد.

اما خبر خوش اين بود كه در فروشگاههاي تعاوني روغن نباتي توزيع ميكردند. محجوب ميخواست تا كار به ساعتهاي آخر كميابي و غارت فروشگاهها نكشيده سهميه اش را دريافت كند. شهاب هم به جاي نشستن در سكوت و دريغ بر نسيمي كه شايد همين حالاداشت در سوي ديگري از شهر ميوزيد، پذيرفت رفيقش را تا فروشگاه تعاوني همراهي كند، غافل از اين كه در گرماي جهنمي زير آفتاب سوزان به زودي در ميان سيل خروشان راهپيماهاي هر روزه گرفتار ميشوند.

حالا در اين شگفتي با ترس تازه و تاسف ميبينند كه اين بار موج بي شكل جمعيت خمشگين دارد پرچمها، شعار نوشته ها و فريادهاي مهيبش را به كجا ميبرد. شهاب با مهارت راننده تب زده و كلافه اي كه به اين چيزها عادت كرده به هر زحمتي ماشين فرسوده اش را از لابه لاي دشنامها و فرياد اعتراض عمومي تظاهركننده ها پيش ميبرد. اما شگفتي پايان ندارد. هيچ كدام باور نميكنند، يعني تا بخواهند باور كنند رنجي گران از سرشان ميگذرد، چون اين مردم با گامهاي محكم و عزم استوار عازم دفتر روزنامه اي هستند كه به جرم انتشار وضع حال پرستوها محكوم به تعطيلي شده است. شهاب احساس گناه ميكند و محجوب پريشان است كه چه بايد كرد.

به هر حال اين اتفاق دير يا زود ميافتاد. پس بايد پذيرفت. يعني بگوييم اين هم اتفاق تاسف آور ديگري ست كه نميشود جلويش را گرفت. محجوب ابتدا با لكنت زبان و كمي بعد با لحن تسلاگر هميشگي اش ميگويد كه بايد پذيرفت. او حتي در اعماق ذهنش جايي دور از دسترس شهاب چندقدمي هم از واقعيت موجود پيشي ميگيرد. آنقدر كه ديگر تلخ كام هم نيست، فقط فكر ميكند كه بايد هر چه زودتر از ميان توفان خشم عمومي بيرون زد و به فروشگاه تعاوني رفت، مگر نه اين كه سردبير خودش ميگفت روزنامه دير يا زود بسته ميشود.

پس او بهتر از هر كس ميداند چه بايد بكند. محجوب اين طور عقيده دارد و شهاب هم ديگر تا رسيدن به فروشگاه حرفي نميزند. در آنجا به اميد يافتن يك نوشيدني سرد براي چند لحظه در ميان راهروها از همكارش جدا ميشود. اما برق فروشگاه هم رفته است و او در انديشه اتفاق بدي كه در شرف وقوع است با بي ميلي به انبوه پاكتهاي مقوايي آب انگورهاي گرمي كه در يخچال خاموش و لكنتو روي هم تلنبار شده اند نگاه ميكند. ساعت نزديك يك بعدازظهر است. حالا محجوب با لبخند و يك حلب روغن به او ميپيوندد. با ديدن اين منظره شهاب احساس دل به هم خوردگي ميكند. وقت ناهار است و او حتي ميل به غذا هم ندارد. با هم به طرف صندوق پرداخت ميروند. شهاب براي اين كه كاري كرده باشد يك نوار موسيقي با صداي زنانه ميخرد، فقط براي اين كه گفته اند به زودي اين كالا را هم از مراكز فروش كشور جمع ميكنند. پس با هم از فروشگاه بيرون ميآيند. خيابان خلوت تر شده است. گروههاي پراكنده مردمي با موفقيت از ماموريت خود برگشته اند. چهره ها خسته و عرق كرده ولي خندان است. معلوم ميشود كه ابلاغ يك قطعنامه تهديدآميز بسيار سريعتر از موارد گذشته نتيجه داده است. سردبير و همكارهايش در واقع به روايت شاهدان عيني چنان زير تاثير احساسات پاك و پرشور جمعيت قرار گرفته اند كه بدون فوت وقت قول همكاري بي قيد و شرط مبني بر تعطيل روزنامه و همه ي زمينه هاي فعاليتشان را ظرف بيست و چهار ساعت داده اند. محجوب از اين بابت خوشحال است چون فكر ميكند به اين ترتيب خطر تعقيب و مجازات سردبير و هيات تحريريه رفع شده است. حالا دارد با جماعت پيروزمند به لحن دوستانه بحث خياباني ميكند. اما شهاب آرام و قرار ندارد. دلش ميخواهد يك تنه ميان آنها بيفتد و به جرم جهالت به باد كتك و ناسزايشان بگيرد. شايد براي رفيقش هم درس عبرتي بشود كه اين قدر راحت به لبخند مدارا بايك مشت ولگرد خياباني مغازله نكند. آخر چطور ممكن است، انگار همه اين صحنه ها را محض تفريح او درست كرده اند، در حالي كه سردبير بيچاره دست كم اين بار چوب حرفهاي گزنده و تحقيقات درخشان علمي او را خورده است. بله، راز پيروزي همه حاكمان خودكامه تاريخ در همين جاست، در همين قلب محجوبهاي تنك مايه و سست عنصري كه براي همه پستي هاي روح و رذالتهاي طبع پليدشان دليل ميتراشند و فلسفه ميبافند!

شهاب با خودش اين حرفها را ميزد و همينطور زير آفتاب ايستاده بود تا كارشناس ارشد با يك بغل روغن جامد كه از فرط گرما داشت حسابي آب ميشد از راه برسد. آخر طاقتش تمام شد. دست روي بوق گذاشت و آنقدر برنداشت تا مرد صبور از همه ولگردها خداحافظي كرد و به او پيوست. در ماشين پوزش خواهانه به شهاب توضيح داد كه تا حدودي موفق شده اين توده هاي ناآگاه را به اشتباهشان واقف كند. احساس پيروزمندانه كسي را داشت كه توانسته با پنهان كردن افكار واقعي خود دشمنش را به بازي بگيرد. شادمان از غلبه بر ترسهايش حلب روغن داغ را مثل غنيمتي كه انگار از ميدان جنگ به دست آورده جلو پايش گذاشت و از ترس گرماي فاسدكننده تقاضا كرد كه رفيق جليس هر چه زودتر او را به خانه برساند. پس حالا فقط مانده است كه غنيمت را به همسرش نشان دهد و به اجبار از لذت مابقي ساعتهاي بيكاري در اداره صرف نظر كند. شهاب نميدانست در اين روز گرم و كسالت بار تا رسيدن شب چه كار بايد بكند و به هر حال به سوي خانه رفيقش راه افتاد. هر چه بود او هم ديگر تحمل اداره را براي آن روز نداشت. بين راه گاه و بي گاه با رقت به لبخند ماسيده بر لبهاي خشك و نازك رفيقش نگاه ميكرد و آشكارا به احساس سرافرازي او در بحث با ولگردها ميخنديد. محجوب ميگفت آخر خوب است بداني كه داشتم آنها را سرزنش ميكردم و اجازه داد رفيقش به اين حرف تا جايي كه دوست دارد بخندد. بعد هم با همان لحن شكيبا و يكنواختش ادامه داد كه اين افراد حسن نيت دارند، ولي متاسفانه به راه غلط افتاده اند و كسي هم نيست به آنها بگويد با ناسزا و قبض و بست نميشود مسايل دشوار امروز دنيا را حل كرد و اينها دير يا زود ميفهمند و ما هم البته تا روز آگاهي جمعي توده ها چاره ي نداريم جز اين كه مثل توماس مان در همين كتاب با ارزشي كه ديشب خواندم به فكر راه ميانه اي شبيه آشتي انديشه هاي انقلابي ماركس و شعرهاي غنايي هولدرلين باشيم.

شهاب نه با شعر هولدرلين آشنايي داشت و نه ميدانست كه توماس مان با ظهور نخستين علايم استقرار فاشيسم از كشورش گريخت و حتي بعد از سقوط رايش سوم هم از وحشت چيزهايي كه ديده بود ديگر به آنجا برنگشت. و چون اينها را نميدانست با لجاجت از همكارش خواست به تاوان اين حرفهاي خشم آور پولي را كه براي سفرهاي علمي از او قرض گرفته بود همين فردا پس بدهد. محجوب هم با لبخند دوستانه هميشگي تن به حكم قطعي رفيقش داد و جلو در خانه از ماشين پياده شد. هنگام خداحافظي چشم شهاب در يك لحظه به پرده اي افتاد كه همسر كارمند وظيفه شناس با صداي غرش ماشين فرسوده او از جلو پنجره كنار زده بود. محجوب مسير نگاه او را دنبال كرد. با ديدن همسرش در قاب پنجره بار ديگر به سوي شهاب برگشت و پوزش خواهانه باز هم لبخند زد. مرد جوان دلش به حال او سوخت. ميخواست بگويد به آن پول فعلا نيازي ندارد، اما اين كار را نكرد. محجوب برگشت و در حال رفتن به سمت خانه پيروزمندانه كالاي با ارزش خود را به همسرش نشان داد. شهاب پا روي گاز گذاشت و شتابان از سوي ديگر كوچه بيرون رفت.

حالا بايد چكار ميكرد. مغزش از شدت گرما داشت منفجر ميشد. جلو باجه تلفن ترمز كرد. در اين چند روز حتي يك لحظه هم به ياد آن وعده شيرين و روياي دم صبح نيفتاده بود. مثل خوابگردها پياده شد و خود را به باجه تلفن رساند. قلبش به تندي ميزد. نفسش به شماره افتاده بود. عزمش را جزم كاري ميكرد كه از ماهيتش خبري نداشت. با خود گفت مقاومت بي فايده است. و شماره پرستو را گرفت. لحظه اي بعد صداي او را از آن سوي سيم شنيد. گفت كه ميخواهد ببيندش0 پرستو مكث كرد ميدانست كه او ميداند در اين ساعت روز تنهاست. پرسيد ضروري ست؟ و او با هيجان گفت كه خيلي فوري و ضروري است. زن باز هم سكوت كرد. شهاب گفت تا نيم ساعت ديگر ميرسد.

حالا دوباره پشت فرمان نشسته است. بايد از نزديك ترين راهها خودش را به زن زيبا برساند. خيابانها خلوت است و مقصد چندان دور نيست. شايد نيم ساعت هم نكشد0. بهتر كه اين طور باشد. صداي غرش موتور فرسوده ماشين در آن هواي گرم جهنمي مثل رعد ميپچيد و از پشت سر در ميان فرياد وحشت عابران و بوق هاي اعتراض ماشينها خطي از دود باقي ميگذاشت. او ميخواهد هر چه زودتر برسد. همين كار را ميكند و با آخرين سرعت به سوي خانه پرستو و پايان اين قصه ميشتابد.

از حياط بي اعتنا به مردي كه در حال چيدن شاخه هاست ميگذرد. وارد ساختمان ميشود. به كوكب سلام ميكند و قدم دوان راه پله ها را دو سه تا يكي در پيش ميگيرد. از اتاق انتهايي صداي ضعيف موسيقي ملايمی به گوش ميرسد. باد از ميان پنجره هاي چارتاق به درون ميوزد و تورهاي سفيد پرده هاي بلند را به هم ميپيچد. در اتاق خواب يك چمدان باز و چند بسته كوچك و بزرگ روي تختخواب كنار هم رها شده اند. شهاب دست روي شقيقه هايش ميگذارد. ميگويد من اينجا هستم و پاسخي نميشنود. بادي ميوزد و در سالن با شدت بسته ميشود. باز هم پاسخي نميشنود. صداي موسيقي از اتاق انتهايي به سختي شنيده ميشود. شهاب با گامهاي لرزان به آن سو ميرود، اما در ميانه راه متوقف ميشود. چشمش به يک لوله رنگ روغن روي ميز ميافتد، برش ميدارد و با آن چند ضربه ملايم به ليوان بلوري ميزند. پرستو ميگويد من اينجا هستم و شهاب در آستانه در ظاهر ميشود. زن دارد تپه ماهورهاي آن سوي پنجره را بر روي بوم نقاشي ميكند. به ديدن او پيشبندش را باز ميكند، لبخند ميزند و در حال پاک کردن دستهايش به مرد جوان خيره ميشود. ميپرسد اتفاقي افتاده و لبخند از چهره اش محو ميشود. شهاب چيزي ميگويد اما صدا در گلويش ميشكند. پرستو ميپرسد چرا اين قدر پريشاني و ميرود برايش شربت بياورد. ميگويد امروز از صبح برق نداريم و ميخواهد از كنار او بگذرد كه مرد ملتهب راهش را سد ميكند. دست لرزانش را به سوي موهاي او ميبرد. زن سرش را عقب ميكشد و ناگهان در يك حركت برق آسا خودش را سراپا در آغوش مرد مييابد. دستهاي نيرومند در سينه و كمر و پشتش فرو ميروند. شهاب ديگر مهلت نميدهد. چشم، گونه، سر و گردن و بناگوش زن را غرق در بوسه ميكند. دوستت دارم! دوستت دارم! دوستت دارم!

صداي موسيقي ضعيف تر و ضعيفتر ميشود. دو بازوي برهنه دور گردن مرد جوان حلقه بسته، اما جسم زن سرد و منجمد است. نه مقاومت ميكند، نه چيزي ميگويد و نه اشتياقي نشان ميدهد. روحش انگار از بدن پرواز كرده و سرماي تنش سينه به سينه مرد ميسايد. اما او نميفهمد. اعصاب فرسوده اش با تاخيري توجيه ناپذير اين پيام ساده را دريافت ميكند و از وحشت و شرمساري تن به معني روشن آن نميدهد. پس اين بود حقيقت تلخ وعده اي كه چكاوك داد. اما او ديگر از پا افتاده، حتي توان رها كردن هم ندارد و تازه بعد از ضربه هاي سوم و چهارم است كه ميفهمد كسي از پشت سر او را به خود ميخواند.

پرستو همچنان ساكت است. نه حرفي ميزند و نه مقاومت ميكند. اما كسي هست كه از پشت سر به او ميزند. شايد يك شبح! چون اطمينان دارد كه در زير آن سقف تنها هستند. از وحشت به خود ميلرزد. مسخ شده و جرات رها كردن هم ندارد. خدايا! اين رسوايي را به كجا بايد برد. شايد همه اينها مثل آن روياي فراموش شده دم صبح فريبي زودگذر است كه همين الان ميگذرد.

اما نميگذرد. چشمهايش را ميبندد و باز ميكند و رها ميكند. به پشت سر برميگردد. چشمها به سياهي ميروند . كسي آنجا نيست. تازه ميفهمد دستهاي زني كه مغلوب اعتماد خود شده در آن لحظه اسارت جسماني كجا بوده اند و چه ميكرده اند.

بايد از پنجره بيرون رفت. اگر به عقوبت الهي عقيده داشت ميرفت، اما نرفت چون خود را سزاوار مجازات ميدانست. پرستو مثل ماهي لغزان از كنارش گذشت و به اتاق برگشت. قلم موهايش را جمع كرد و آنها را در ليوان آب گذاشت. برگشت و بار ديگر از كنار او گذشت و اين بار به اتاق خواب رفت. چيزهايي را جابه جا كرد در چمدان را بست واز اتاق بيرون آمد. به آشپزخانه رفت. باز هم صداي جابه جايي چيزهاي ديگري و باز هم سكوت. صداي ضعيف موسيقي از دستگاه كوچك اتاق مجاور هنوز ميآمد.

بايد راه پله ها را در پيش ميگرفت، اما آن پايين جز تحقير چيزي در انتظارش نبود. بهتر كه بيرونش ميكردند، هر دو يك معني داشت. نوار با گردش كند در دستگاه ميچرخيد. دو نقطه سياه چرخان روي رف كنار پنجره مثل مغز او از حركت باز ميماندند. بايد از پرستو پوزش ميخواست، اما ميترسيد صدايش مثل طنين رو به زوال موسيقي بار ديگر در گلويش بشكند. حالا داشت به نقطه هاي سياه چرخان نگاه ميكرد. نقطه هايي كه نقطه هاي ديگري از درونشان بيرون ميزد. نقطه هاي سياه چرخان، دو تا دو تا و ده تا ده تا از دل هم بيرون ميآمدند. پايان همه چيز. سرش گيج رفت.

پايان همه چيز! پرستو از آشپزخانه بيرون آمد. از كنار او گذشت و به اتاق رفت. صداي موسيقي را قطع كرد. گفت بايد باتري بخرم و دوباره از كنار او گذشت. به طرف اتاق خواب رفت. درش را بست و به سوي او برگشت.

"ناهار خورده اي؟"

شهاب لبخند زد و سرش را تكان داد. زن به آشپزخانه رفت. با يك ليوان شربت آلبالو برگشت. آن را روي ميز گذاشت. گفت: "زود بخور تا گرم نشده."

گفت بايد باتري بخرم. گفت يك چيزهايي هم براي خانه ميخواهم. باز به آشپزخانه رفت و دوباره برگشت. به شهاب نگاه كرد. "مرا ميبري؟"

آنجا پشت به آفتاب با بلوز ركابي ملواني و دامن سبز نازك ايستاده بود و او را نگاه ميكرد. قلب شهاب از شوق دوباره به تپش افتاد. مثل مردی محترم همراه او از خانه بيرون ميرفت. ليوان شربت را برداشت و جرعه اي نوشيد اما شيريني آن دلش را زد. گفت او را هر جا بخواهد ميبرد. پرستو روپوش سياهش را برداشت و روي همان لباس راحت خانه پوشيد. روسري نازكي سر كرد و با هم از خانه بيرون زدند. لحظه اي بعد بار ديگر پشت فرمان ماشين قراضه اش نشسته بود. در حالي كه پرستو را در كنار خود داشت براي دومين بار به فروشگاه تعاوني رفت. بين راه زياد حرف نزدند.

در فروشگاه همه چيز روبه راه بود. هواي مطبوع، موسيقي سبك چيزي شبيه همان كه در خانه پرستو شنيده بود، به او احساس آرامش داد. گفت كه ساعتي پيش اينجا هم برق نداشت و بي آنكه به مخاطبش نگاه كند يك چرخ دستي از ميان رديف چرخها بيرون كشيد و به سوي او سر داد. پرستو خنديد. گفت كه معلوم ميشود قدمم خوب است. شهاب هم خنديد و شرمسارانه گفت: "البته، البته . . .!"

با هم يكي دو دور از ميان رديف محصولهاي غذايي گذشتند. پرستو يك شيشه مايونز، ميوه، سيب زميني، كاهو و چندبطري نوشيدني برداشت. فروشگاه خلوت بود. در مقابل صندوق پرداخت چند تا هم باتري به صورت خريدهايش اضافه كرد. همچنان كه با آهنگ لطيف موسيقي چيزي را زير لب زمزمه ميكرد، بطريهاي نوشيدني و بسته هاي ميوه و سبزي را روي پيشخان گذاشت. فروشنده با خوش خدمتي خريدهاي او را در كيسه هاي جداگانه جا داد. پرسيد چيز ديگري نميخواهيد. پرستو گفت نه، فعلا نه و تشكر كرد. پول همه چيز را پرداخت و با شهاب از فروشگاه بيرون آمد.

در بازگشت باز هم شهاب ساكت بود. دلش ميخواست به هر قيمتي سكوت را بشكند، اما نميتوانست. انگار مغزش از كار افتاده بود. سرانجام پرستو او را به حرف كشيد0 از كار اداري و قرار ديدارش با سردبير پرسيد. شهاب گفت كه با همكارش به دفتر روزنامه رفته و خلاصه اي از حرفها را تعريف كرد. بعد هم گفت كه روزنامه امروز بسته شد. پرستو با دقت به حرفهاي او گوش داد. گفت كه چقدر از اين بابت متاسف است. گفت كه ممكن است تعطيلي رونامه موقت باشد و گفت كه اين روزها اتفاقهاي عجيبي ميافتد. شهاب گفت روزنامه را براي هميشه بسته اند. گفت كه روزنامه ديگر هرگز باز نميشود و خوشحال بود كه بابت اين پاسخ كسي دماغش را نميپچاند.

پرستو ديگر چيزي نگفت. به خيابان خلوت و خاموش خيره شد0 تكه هاي كاغذ سوخته، روزنامه هاي پاره و مچاله، پرچمهاي باد برده بر سر شاخه هاي خشك و بي بار درختها، كفشهاي لنگه به لنگه رها شده در خيابان و پياده روها حكايت از پايان يك جشن اعلام نشده خودجوش و انقلابي داشت. در كنار يكي از پياده روها چند كارگر شيشه هاي شكسته مغازه اي را تعويض ميكردند. حالا پرستو بود كه بايد حرفهاي تسلادهنده ميزد و اين كار دشوار بود. شهاب چيزي نميگفت چون ميدانست كه او يكي از همين روزها كشور را ترك ميكند.

پس بگذار هر چه ميخواهد بگويد. اگر فكر ميكند اين حرفها تسلادهنده اند بگذار اين طور فكر كند. افسوس كه آن همه از هم دورند. و اين حرفها شبيه همان حرفهايي بود كه خودش ميگفت و پرستو با خنده تمسخر دماغش را ميپيچاند. حالا در اين فضاي كوچك آن قدر نزديك هم نشسته اند كه ميتواند صداي نفس خفيف او را در اعماق سينه اش بشنود. اما از آن قلب كوچك تا اين گوش حساس دره اي هولناك به وسعت بهشت آسمانها و جهنم اين خيابانها فاصله است. فكر اين كه تا ساعتي پيش چقدر مورد اعتماد او بود و حالا در آستانه داوري ديگري قرار گرفته آزارش ميداد. از باغ بهشت رانده شده، اين است حقيقتي كه نميگذارد از اين دقايق كوتاه در كنار او بودن لذت ببرد. براي راندن افكار مزاحم نواري را برداشت تا در دستگاه ضبط بگذارد. چيزي كه به دستش رسيد نواري بود كه همان روز از فروشگاه خريد. پرستو زير چشم نگاهش كرد و لبخندي مبهم زد. شهاب منظورش را نفهميد. فكر كرد شايد اين آهنگ را دوست ندارد. در ميان نوارهاي ديگر گشت و چيزي شبيه همان كه در فروشگاه و خانه او شنيده بود گذاشت. پرستو گفت كه آهنگ قشنگي ست. گفت موسيقي سبك و گردش در فروشگاههاي بزرگ را دوست دارد. گفت ظهرهاي گرم تابستان وقتي كه دستگاه تهويه مطبوع خوب كار ميكند شنيدن اين موسيقي را در فروشگاههاي بزرگ دوست دارد. شهاب با آهنگي نه چندان شتابان در سكوت به سوي خانه او ميراند.

جلو در خانه صبر كرد تا زن جوان از ماشين پياده شود. ميخواست كمكش كند ولي ترجيح داد با آن بطريهاي بزرگ نوشابه و بسته هاي كوچك، به رغم تمايل باطني، رهايش كند و همان جا از او جدا شود. در هواي گرم روي صندلي داغ آنقدر انتظار كشيد تا زن نفس زنان همه بسته ها را يكي يكي بر زمين گذاشت. لحظه ها در چشم شهاب به كندي ميگذشت يا پرستو در كار خود شتابي نداشت. يك واژه نامفهوم از زبانش گذشت، يك لحظه ترديد، يك آه و بعد گفت مهم نيست. شايد چيزي را فراموش كرده بود. شهاب پرسيد و او گفت نه. بعد گفت متشكرم و منتظر شد چيزي بشنود. ولي شهاب چيزي نگفت. لبخند زد و ناشيانه در انتظار نشست تا پرستو در را ببندد، ولي او در را نبست. گفت نه، چيزي را فراموش نكردم، و گفت چه هواي گرمي و خم شد و گفت: "ميخواهي بيايي بالا. . .؟"

شهاب جا خورد. در لحن زن نشاني از ترغيب نديد، با اين حال سرخ شد و قلبش به تپش افتاد. چطور است كه نميتواند مثل او باشد. طبيعي رفتار كند و عادي حرف بزند. هنوز دستخوش اوهام و ماليخوليا بود. اما اين تعارف ساده در نهايت ميتواند به معني گذشت از خطاي او باشد. دلش گرم شد. دوستانه از هم جدا ميشدند و آن حماقت را دير يا زود هر دو فراموش ميكردند. گفت بايد به خانه برود و تشكر كرد. كارهاي زيادي دارد كه بايد سر و سامان بدهد. اما پرستو انگار قانع نشد. به نظر ناراضي و بي قرار ميآمد. آفتاب توي صورتش افتاده بود و چشمهايش را ميزد. باز هم يك واژه نامفهوم، حالا داشت غرولند ميكرد. چشمهايش را از مقابل نور تند آفتاب كنار كشيد و نگاهي به او كرد، سرش را زير سقف ماشين آورد و گفت: "پس يك بوسه . . . "

شهاب با ترديد به او نگاه كرد. به سختي ميتوانست آن چه را كه شنيده باور كند. پس هنوز در نظر او همان كودك نابالغ هميشگي است. چه بهتر. ديگر جاي تاسف نبود. قلبش ميكوبيد، اما به هر زحمتي كه بود بر هيجانش غلبه كرد. سر پيش برد تا به عادت خداحافظي آن گونه هاي لطيف را ببوسد، ولي در آخرين لحظه او را چهره به چهره خود ديد. پرستو لبهايش را بر لبهاي او گذشت و با تمام نيرو فشرد. بوسه اي گرم، مرطوب و مطبوع كه ميخواست انگار در اوج شگفتي زمان را به ابديت پيوند بزند.

پس او بار ديگر در عالم رويا غرق شد. چشمهايش را بست و به صداي گامهايي كه دور ميشدند گوش سپرد0 هنوز جاي دستي را كه به آرامي او را پيش كشيد و به نرمي پس زد بر قلب خود احساس ميكرد. اين اتفاق چند بار افتاد ـ نميدانست.

حالا ميتوانست آن بالا باشد. مغرور و آسوده. اما نميخواست چون ديگر واهمه اي نداشت. چقدر سبك بود. اينجا در كنار خيابان همان قدر خوشبخت بود كه آن بالا و ديگر فاصله اي نبود. چشمهايش را باز كرد و نفس عميق كشيد. با خود گفت روزها ميگذرند و سالها. اما اين لحظه شيرين براي هميشه از آن من شد. حالا ميفهمم كه چه روزهاي سختي را پشت سر گذاشتم، بي آن كه حتي يك نفس راحت بكشم. اما مهم نيست، چون او با من مهربان بود. حتي دعوتم كرد دوباره از اين پله ها بالا بروم. چقدر من خوشبخت هستم. مثل همه كساني كه با خوشبختي خصوصي خودشان زندگي ميكنند. با خاطري آسوده به خانه ميروند، براي خودشان غذا درست ميكنند، در اين بعدازظهرهاي گرم اندكي استراحت ميكنند، در تختخوابشان دراز ميكشند، موسيقي گوش ميكنند، كتاب ميخوانند و تا وقتي که سايه درختي هست، آن را در اين جهان ويران مصيبت زده سرپناه اميدهاي خود ميكنند. من زنده ام و نفس ميكشم. خانه ام را مرتب ميكنم. من خوشبخت هستم و زندگي ميگذرد.

در سايه درختها از شكاف در نيمه باز پرستو را ديد كه به تدريج از نظرش ناپديد ميشود. ميخواست برود و در خانه را ببندد، اما در همان لحظه سايه مردي را ديد كه شاخه ها را ميچيد. شهاب حركت كرد. در به آرامي بسته شد و او شتابان به سوي خانه رفت.
http://www.adab.ca/parastoo.html
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
وقتي ما دو تا پسرمون، آندره -نه ساله- و مارک -شش ساله- رُ با برادر نوزادشون آشنا کرديم، اونا بلافاصله افسون ش شدن. از اونجايي که ما والدين امروزي بوديم، در مورد حسادت خواهر و برادرها خيلي خونده بوديم، واسه همين به نظرمون اين واکنش بچه ها غيرطبيعي اومد. نبايد از برادر يا خواهر بزرگتر توقع داشت يه نوزاد جديد رُ با آغوش باز بپذيرن. در هر حال، اون گريه مي کنه و توجه و وقت والدين ش رُ به زور براي خودش مي خواد، و اينو خودش و وسايل ش ثابت مي کنه. طبيعتاً فرزندان بزرگتر احساس عدم اطمينان مي کنن، خيلي تند از بچه مي رنجن. اما در مورد ما بعد از هفته ها رفتار غيرمزاحمت آميز، همچنان مارک براي بچه صدا در مي آورد و رفتار محبت آميزي داشت.

به خانم م با دلواپسي گفتم: «شايد مارک يه احساس پايه اي غيرقابل تزلزل از امنيت داره». «اوه نه» گفت: «اين فقط يه نقاب دورغين هست. اون به يه تضمين احتياج داره»



ماکسين هم مثل من کتاب آموزشي مربوط به نقاب هاي دروغين رُ خورده بود! بعضي از فرزندان از ترس از دست دادن عشق والدين شون، حسادت شون رُ به بچه ي جديد نشون نميدن. با مخفي کردن اندوه شون، شايد حتا وانمود کنن اين هيولاي جديد رُ دوست دارن. والدين بايد به اين جور موارد حساس باشن، چنين بچه اي به مقدار زيادي دلگرمي احتياج داره.



ماکسين رفت پيش مارک: «عزيزم، بابا و من مي خوايم که تو بدوني ما تو رُ مثل هميشه دوست داريم و هيچ چيز نمي تونه اينو عوض کنه.» مارک با بي صبري در حالي که خودش رُ از شر بوس هاي ماکسين رها مي کرد گفت «مي دونم مي دونم!» «مامان لطفاً ! مي خوام با جف بازي کنم»

ماکسين پيش من برگشت، با يه ظاهر جرحه دار در صورتش. «چي از اين مي فهمي؟» گفت: «تا به حال هيچ وقت منو پس نزده بود». «نگران نباش عزيزم» بهش تسلي دادم که «بچه فقط چند هفته ش هست. هنوز مارک کلي وقت داره تا رفتار ماحمت آميزش رُ گسترش بده»



چند روز بعد فرصتي داشتم تا به آندره يادآوري کنم که اگرچه اون فرزند بزرگ خانواده هست، هنوز يک بچه است. تابلو بود که رنجيد، شونه ش رُ از زير دست من آزاد کرد و گفت: «چه طور از من توقع دارين واسه جف يه برادر بزرگ باشم در حالي که فکر مي کنين من هم بچه هستم؟»



با گذشت زمان موقعيت بدتر شد. جف همچنان آزار نديد و حتا توجه برادرهاش رُ هم به خودش جلب کرد. اونا به ما هي گفتن که پوشک ش رُ عوض کنيم يا بهش غذا بديم، در حالي که خودش فقط گريه مي کرد.

اونا در مورد بزرگ شدن ش بحث مي کردن و ما رُ از جديدترين صدا يا رمزش مطلع مي کردن. و ناراحتي ش رُ خبر مي دادن و سرزنش مون مي کردن زماني که ما -حتا يک دقيقه- در توجه بهش کوتاهي مي کرديم.



يه روز مارک پيشنهاد داد که من و ماکسين براي مدتي ازشون دور بشيم: آندره و اون از بچه مراقبت مي کنن. اين ديگه نهايت اشکال بود. ما پسرها رُ خيلي وظيفه شناس کرده بوديم در پذيرش بچه. اين زماني بود واسه شون تا با واقعيت آشنا بشن. براشون توضيح خواهم داد که اين براي ما طبيعيه که جف رُ همون قدر دوست دشاته باشيم که اونا رُ و والدين به اندازه ي کافي عشق دارن تا اونو تقسيم کنن و باز هم طبيعيه براي بچه هاي بزرگتر که حسادت بکنن به بچه ي جديد، و ما اينو درک مي کنيم.



پسرا رُ صدا زدم: «بشين آندره، تو همين همين طور مارک. من و مامان بايد چيزي رُ بهتون بگيم.» آندره يه نگاه عاقل اندر سفيه کرد و مارک هم در جوابش سرش رُ تکون داد. بعد آندره گفت: «ببين بابا، ما مي دونيم ما رُ واسه چي ميخواي، پس بذار اول ما حرف بزنيم. شما و مامان نمي خواين ما انقدر با جف باشيم چون حسودين!»

«چي؟ چرا..» به ماکسين نگاه کردم تا ببينم اون هم نااميدانه تسليم شده. «مشکلي نيست» آندره ادامه داد: «توقع دارم شما فکر کنين ما ديگه دوستتون نداريم، اما داريم. مگه نه مارک؟». «شرط مي بندم» مارک گفت: «کي بهمون غذا ميده؟» بعد من و ماکسين غرق کلي بوس سخاوتمندانه شديم در حالي که آندره آخرين حرف رُ ميزد: «جف رُ اذيت نکنين. اون فقط پسرا رُ بيشتر از آدم بزرگا دوست داره»


http://www.kalagh.com/index.asp
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
ر. ج. بومن، (R. J. Bowman) که طي پانزده سال براي شرکت کفش فروشي، از مي سي سي پي گذر کرده بود، ماشين فوردش را در امتداد مسير خاکي به پيش راند. روزي طولاني بود! به نظر نمي رسيد که زمان چارچوب ظهر را برچيند و خود را در بعدازظهري لطيف جا دهد. خورشيد، ضمن نگه داشتن قدرت خود در اينجا، حتا در زمستان، در راس آسمان قرار داشت، و هر بار بومن سرش را از ماشين گرد و خاکي بيرون مي آورد تا به بالاي جاده خيره شود، مانند آن بود که دست بلندي به سمت پايين کشيده ميشد و بر فرق سرش فشار مي آورد، درست در امتداد کلاه - مثل جوک تصويري بازارياب پير، مدت ها پيش در طول جاده. اين به او احساس برآشفتگي و درماندگي مي داد. او تب داشت و از جاده خيلي مطمئن نبود.



بعد از يک دوره ي طولاني آنفولانزا، اين اولين روز بازگشتش به جاده بود. تب خيلي بالايي داشت، و روياهاي زيادي. به اندازه ي کافي ضعيف و رنگ پريده شده بود، تا تفاوت را در آينه ببيند، و نمي توانست واضح فکر کند... تمام بعدازظهر، با عصبانيت، و بدون هيچ دليلي، به مادربزرگ متوفي ش فکر کرده بود. او روان راحتي داشت. يک بار ديگر، بومن آرزو کرد مي توانست بر تخت خواب پَرِ بزرگي که در اتاقش داشت مي افتاد.. سپس باز هم او را فراموش کرد.



اين دهات ويران تپه مانند! به نظرش رسيد اشتباه مي رود. - به گونه اي بود که گويي به عقب مي رفت، و عقب. هيچ خانه اي در تيررس نبود... فکر کرد؛ آرزوي بازگشت به تخت خواب بي فايده ست. با پرداخت صورت حساب دکتر هتل، بهبودي خودش را ثابت کرده بود. حتا متأسف نبود براي زماني که پرستار کارآموخته ي زيبا گفته بود خداحافظ. او بيماري را دوست نداشت، به آن بدگمان بود، همان طور که به جاده ي بدونِ تابلو ي راهنمايي بدگمان بود. اين او را عصباني مي کرد. او به پرستار دستبند واقعاً گراني داده بود، تنها براي جمع کردن کيف و ترک او.



اما اکنون - چه طور در پانزده سال گذشته، در جاده بيمار نبوده و هيچ تصادفي نداشته؟ پيشينه ش نقض شده بود و او حتا شروع به تحقيق درباره ي آن کرده بود... رفته رفته در هتل هاي بهتر سکنا گزيده بود، در شهرهاي بزرگتر، مگر تمامي آنها در تابستان، هميشه، خفه کننده نبودند؟ زن ها؟ فقط مي توانست اتاق هاي کوچکي را درون اتاق هاي کوچک به خاطر بياورد، مانند جاي بسته هاي کاغذهاي چيني، و اگر به يک زن مي انديشيد؛ تنهايي کهنه اي را ميديد که به نظر مي رسيد وسايل اتاق از آن ساخته شده اند. و خودش - او مردي بود که هميشه ترجيحاً کلاه کهنه اي به سر مي کرد تا کلاهي با لبه هاي مشکي، و در آينه هاي پرموج هتل ها، زماني که براي لحظه ي غيرقابل اجتناب ورود، توقف مي کرد يا براي شام به طبقه ي پايين مي رفت، شبيه چيزي مثل يک مبارز گاو نر بود.. باري ديگر به سمت خارج ماشين خم شد، و يک بار ديگر خورشيد بر سرش فشار وارد کرد.



بومن مي خواست تا تاريکي به شهر بولا (Beulah) برسد، تا به تخت خواب برود و خستگي ش را با خواب از بين ببرد. تا آنجا که با ياد مي آورد، بولا پنجاه مايل دورتر از آخرين شهر، در جاده اي خاکي قرار داشت. اينجا تنها جاي پاي گاو بود. چه طور تا به حال به چنين جايي آمده بود؟ يکي از دست ها عرق را از صورتش پاک کرد، و به رانندگي ادامه داد.



قبلاً به بولا سفر کرده بود. اما تا به حال اين تپه يا جاده ي منتهي به بيابان را نديده بود - خجالت زده فکر کرد؛ يا احتمالاً منتهي به بيابان.، به بالا نگاه کرد و سريع به پايين - هيچ چيز بيشتر از آنچه در طول روز ديده بود، نبود. چرا نپذيرفته بود که خيلي ساده گم شده و همين طور از چندين مايل پيش تر؟ ... عادت نداشت از غريبه ها آدرس بپرسد؛ اين افراد هيچ وقت نمي دانند راهي که بر آن زندگي مي کنند به کجا مي رسد، اما در آن زمان حتا به کسي هم نزديک نبود تا فرياد بزند. مردم، اينجا و آنجا بر روي کشتزارها ايستاده بودند يا بالاي توده ي يونجه، و اين خيلي وقت پيش بود، به اين مي ماند که براي وجين کردن يا فرو دادن بذر خم شده بودند. کمي به سمت صداي تق تق ماشين در حومه شهرشان مي چرخيدند، به گرد و غبار سنگين رنگ پريده ي زمستاني نگاه مي کردند. نگاه هاي خيره ي اين مردمان سرد او را مانند ديواري نفوذ ناپذير دنبال کرده بود، چيزي که بعد از گذشتش، به عقب مي چرخيدند.



ابر در آنجا مانند بالشي در تخت خواب مادربزرگش شناور بود. در لبه ي تپه، از کلبه اي گذر کرد، جايي که دو درختِ توت به آسمان رسيده بودند. ميان توده ي برگ هاي مرده ي بلوط راند. زماني که ماشين از بسترشان مي گذشت، چرخ ها قسمت سبکشان را بر زمين مي کشيدند تا صداي سوت نقره اي ماليخويايي به وجود بياورند. هيچ ماشيني در امتداد راه در جلويش نبود. سپس ديد که در لبه ي دره اي قرار دارد که به پايين ختم شده، يک فرسايش قرمز و اين در واقع پايان جاده بود.



ترمز را کشيد، اگرچه تمام توانش را به کار گرفت، اما کار نکرد. ماشين به سمت لبه خم شد، کمي چرخيد. بدون شک داشت از لبه عبور مي کرد.



او سريع خارج شد، مانند آنکه شيطنتي روي داده باشد و شأن خود را به ياد آورده باشد. ساک و نمونه ها را برداشت، بر زمين گذاشت، عقب ايستاد و خم شدنِ ماشين بر لبه ي دره را تماشا کرد. چيزي شنيد - نه صداي خرد شدني که منتظرش بود، صداي آرام شکستن. با ناخوشي رفت که نگاهي بيندازد و ديد ماشينش بين درخت هاي انگوري به ضخامتِ بازويش افتاده، که او را نگه داشته و مانند کودکي غريب در گهواره اي تيره تکان مي دهند. و در آن زمان، همان طور که نگاه مي کرد، به گونه اي متوجه شد که اکنون در آن نيست، و آن را به زمين سپرد.



آه کشيد.



من کجا هستم؟ با تکاني در شگفت ماند. چرا کاري انجام ندادم؟ به نظر مي رسيد تمام عصبانتش از او دور شده است. خانه اي در پشت تپه بود. با هر دست ساکي را گرفت و با تقريباً تمايل بچگانه اي به سمتش رفت. اما نفسش به شماره افتاد، و مجبور شد براي استراحت بايستد.



يک کلبه شکاري بود. دو اتاق و يک راهرو در وسط، که در بالاي تپه قرار گرفته بود. کل اتاق در زير توده ي تاکي که سقف را پوشانده بود، کمي خم شده بود، روشن و سبز، مانند فراموش شده اي از تابستان. زني در راهرو ايستاده بود.



خاموش ايستاد. سپس، ناگهان قلبش شروع به انجام رفتار غريبي کرد. مانند موشکي که پرتاب شده باشد، شروع کرد به جست و خيز و به الگوي ناهمواري از تپش رسيد که بر مغزش مي باريد، و او نمي توانست فکر کند. اما در افشاندن و فروافتادن هيچ صدايي توليد نمي کرد. با قدرت عظيمي خفه شده بود، تقريباً با سرافرازي. به آرامي فروافتاد، مانند بندبازي بر روي تور. شروع کرد به عميق تپيدن. سپس با بي مسئوليتي صبر کرد. زماني که سعي کرد بگويد «ظهر بخير خانم»، ضربه هاي دروني را آغاز کرد، اول به دنده ها، سپس بر چشم ها، و بعد بر پهناي شانه و بر سقف دهانش. اما نمي توانست قلبش را بشنود. - به ساکتي فروافتادنِ خاکستر بود. و اين تا حدودي آرامش بخش بود. هنوز براي بومن تعجب برانگيز بود که قلبش در نهايت مي تپد.



با آشفتگي، ساک هايش را رها کرد، به نظر مي رسيد به صورت دلپذيري در جريان هوا به آرامي شناور شدند و در آستانه ي در، بر روي چمن هاي خاکستري پاخورده، بر روي بالش قرار گرفتند.



و از آنجا که زن ايستاده بود، يکمرتبه ديد که زني مسن است. از آنجا که احتمالاً او نمي توانست صداي قلبش را بشنود، ضربه ها را ناديده گرفت و به دقت به او نگاه کرد، همراه با گيجي خواب آلودگي و دهانِ باز.



او در حال تميز کردن چراغ بوده. و آن را در مقابلش گرفته بود، نصف سياه، نصف تميز. او را ديد با راهرويي تيره در پشتش. زن بزرگي بود، با چهره اي سوخته (آفتاب زده)، اما بدون چين و چروک؛ لبانش تنگ به يکديگر چسبيده بود و چشمانش با درخششي گرفته و کنجکاوانه به او مي نگريست. کفش هايش را ورانداز کرد؛ مانند بقچه بودند ... اگر تابستان بود، حتماً پابرهنه بود. بومن به طور خودکار در يک نگاه سن زن را تخمين زد و آن را پنجاه قرار داد. او جامه ي طوسي بدشکلي از جنسي خشن پوشيده بود؛ زمخت شده در اثر شست و شو. و از آن، بازوانش به رنگ صورتي نمايان ميشد که به طور غير منتظره اي مدور بود. از آنجا که او هيچ حرفي نزده بود و حالتِ خاموشِ گرفتنِ چراغ را نگه داشته بود، بومن از قدرت بدني او مطمئن شد.



گفت: «ظهر به خير خانم.»



خيره نگاه کرد. به او يا هواي اطراف او، گفتنش سخت بود. اما بعد از لحظه اي، با چشمانش اخم کرد تا نشان دهد به چيزهايي که لازم است بگويد، گوش مي دهد.



«شک دارم علاقه اي داشته باشين..» بار ديگر امتحان کرد: «يه حادثه - ماشين من...»



صداي خفيف و دوري از او خارج شد، مانند صدايي در ميان درياچه. «ساني (Sonny) اينجا نيست.»



«ساني؟»



«ساني الآن اينجا نيست.»



با آرامشي نامشخص فکر کرد؛ پسرش - شخصي که قادر است ماشين مرا بالا بکشد. به پايين تپه اشاره کرد. «ماشين من در ته گودالي است، به کمک احتياج دارم.»



«ساني اينجا نيست، اما اينجا خواهد بود.»



در نظرش آن زن واضح تر آمد و صدايش قوي تر. و بومن ديد که او کودن است.



او خيلي کم از به تأخير افتادن کارش و يکنواختي سفرش غافلگير شد. نفسي گرفت و شنيد که صدايش بر سکوت وزش قلبش سخن مي گويد: «من مريض بودم، و هنوز قوي نشدم ... مي تونم بيام تو؟»



خم شد و کلاه مشکي ش را بر دسته ي ساک گذاشت. اين يک حرکت متواضعانه بود، نزديک به تعظيم، که ناگهان به دليل ضعف ناپسند و خائنش به ذهنش خطور کرد. از آن بالا، به زن نگاه کرد، باد در گيسوانش مي دميد. امکان داشت مدتي طولاني در اين حالت ناآشنا باقي بماند. او هيچ گاه يک مرد صبور نبوده، اما زماني که بيمار بود، ياد گرفته بود فروتنانه در يک بالش فرو رود و منتظر دارويش شود. منتظر زن ماند.



سپس زن، در حالي که با چشمان آبي به او نگاه مي کرد، برگشت و در را باز نگه داشت، و بعد از لحظه اي بومن، گويي از حرکت خود متقاعد شده، راست ايستاد و او را دنبال کرد.



تاريکيِ درون اتاق، او را مانند دستاني حرفه اي، دستان دکتر، لمس کرد. زن چراغ نيمه تميز شده را بر روي ميز، در وسط اتاق قرار داد و به آن اشاره کرد. همين طور مانند يک شخص حرفه اي، يک راهنما، به صندلي با روکش زرد چرم گاو. خودش در حالي که زير لباس بدشکل، زانوانش را صاف مي کرد، روي اجاق دولا شد.



ابتدا به طرز اميدوار کننده اي احساس امنيت کرد. قلبش آرام تر بود. اتاق در ميان تيرگي الوارهاي زرد کاج قرار گرفته بود. او مي توانست اتاق ديگر را هم ببيند، با نمايي از پايه هاي تخت آهني در ميانه ي راهرو. تخت با لحافي متشکل از تکه هاي زرد و قرمز آراسته شده بود، شبيه يک نقشه يا نقاشي، کمي شبيه نقاشي دوران کودکي مادربزرگش از آتش سوزي رم.



او حسرت خنکي را خورده بود، اما اين اتاق سرد بود. به اجاق خيره شد، و ذغال هاي خاموش روي آن و ديگ آهني در کنج آن. ضمن گذشتن از تپه ديده بود که اجاق و دودکش از سنگ ساخته شده اند، بيشتر از تخته سنگ. چرا اينجا هيچ اتشي نيست؟ تعجب کرد.



و هم چنان همه جا خاموش بود. به نظر رسيد سکوتِ دشت وارد شده و مانند يک آشنا در حال حرکت در ميان خانه بود. باد، سالن خالي را استفاده کرد. احساس کرد که در ميان خطري سرد، مرموز و ساکت قرار دارد. لازم بود چه کاري انجام دهد؟ ... صحبت کند.



گفت: «من يک سري کفش زنانه ي زيرقيمت دارم.»



اما زن جواب داد: «ساني اينجا خواهد بود. اون قويه. ساني ماشين شما را در مياره.»



«الآن کجاست؟»



«مزرعه ي آقاي ردموند (Redmond).»



آقاي ردموند. آقاي ردموند. از اين که نمي بايست با چنين شخصي رو به رو شود خوشحال بود. به گونه اي، اسم به نظرش جالب نيامد. ... در ميان شعله هاي اضطراب و زود رنجي، بومن دوري از آدم هاي ناشناس و مزرعه هاشان را آرزو کرد.



«شما دو تا اينجا تنها زندگي مي کنين؟» او از شنيدن صداي پير، محرمانه و خوش صحبت خودش شگفت زده شد. براي فروش کفش ها، موضوع صحبت را به سوالي مانند آن عوض کرد - چيزي که حتا نمي خواست بداند.



«بله، ما تنها هستيم.»



از طرز جواب دادن ش شگفت زده شد. وقت زيادي گرفت تا آن را بگويد. و سرش را به طرز عميقي (به نشانه ي مثبت) تکان داد. آيا مي خواست او را با نوعي اخطار تحت تأثير قرار دهد؟ حيرت ناخوشايندي بود. يا اين فقط به دليل اين بود که او نمي خواست با صحبت کردن کمکش کند؟ زيرا او به اندازه ي کافي قوي نبود تا اثر چيزهاي ناآشنا را دريافت کند. او يک ماه را گذرانده بود، مدتي که در آن هيچ اتفاقي نيافتاده بود، به جز در سر يا جسمش - و زندگيِ تقريباً غير قابل شنيدنِ تپش قلب و خواب هايي که باز مي گشتند، زندگي تب و تنهايي، زندگي حساسي که او را ضعيف کرده بود تا سر حدِ.. چي؟ گدايي. نبض کف دستش مانند ماهي قزل آلايي در جوي آب، مي جهيد.



بارها و بارها متعجب ماند که چرا زن به سمت تميز کردن چراغ نرفت. چه چيز او را برانگيخته بود تا در آنجا، در ميانه ي اتاق بماند، و در سکوت، حضورش را به او ارزاني کند؟ فهميد که در حضور او، زمان انجام دادن کارهاي کوچک نيست. صورتش موقر بود؛ احساس مي کرد چه قدر حق داشته.. شايد اين تنها ادب بود. عمداً چشم هايش را به طور مستقيم باز نگه داشت؛ آنها بر روي دست هاي در هم زن ثابت ماندند، مانند آنکه او طنابي را گرفته باشد که چشم ها به آن چسبيده اند.



سپس، او گفت: «ساني داره مياد.»



خودش چيزي نشنيد، اما مردي را ديد که از کنار پنجره عبور کرد و در آستانه ي در قرار گرفت، به همراه دو دست در طرفينش. ساني به اندازه ي کافي بزرگ بود، با کمربندي بسته شده، اطراف کمرش. حداقل تشنه به نظر مي رسيد. کلاهي داشت و صورتي سرخ که تاکنون لبريز از سکوت بود. شلوار آبي گِلي پوشيده بود و يک کت نظامي قديمي لکِ وصله اي. جنگ جهاني؟ بومن تعجب کرد. خداي بزرگ، اين کت متفقين بوده. در پشت موهاي روشنش کلاه چرکين سياهي داشت که به نظر مي رسيد به کلاه بومن اهانت مي کند. او سگ ها را از روي سينه اش به زمين گذاشت. در طرز حرکتش قدرت، به همراه وقار و سنگيني بود... شباهت هايي با مادرش داشت.



کنار يکديگر ايستادند . .. او بايد دوباره علت حضورش را بيان مي کرد.



زن بعد از چند دقيقه گفت: «ساني، اين مرد ماشينش درون پرتگاه افتاده و مي خواد بدونه مي توني اونو براش در مياري.»



بومن حتا نتوانست شرايط خودش را توضيح دهد.



ساني او را برانداز کرد.



او مي دانست بايد توضيح دهد و پولي رو کند، حداقل تا قدرت يا ندامتش را نشان دهد. اما تنها کاري که توانست انجام دهد، بالا انداختن شانه ها به مقداري ناچيز بود. ساني از کنار او گذشت، به سمت پنجره رفت و به بيرون نگريست، سگ هاي مشتاق او را دنبال کردند. حتا در طرز نگاهش تقلايي بود، انگار مي توانست نگاهش را مانند طنابي به بيرون پرتاب کند. بدون چرخيدن، بومن احساس کرد چشمانش هيچ چيزي نمي تواند ببيند؛ ماشين خيلي دورتر بود.



ساني گفت: «قاطر را بيرون بيار و به من طناب و قرقره بده» و به طرز معني داري ادامه داد: «امکان داره بتونم قاطرم رُ بگيرم و طنابم رُ بردارم و قبل از مدت طولاني اي، ماشين شما رُ از تاکستان بيرون بيارم.»



او کاملاً اطراف اتاق را نگاه کرد، مانند حالتي در مديتيشن، چشمانش در بُعدِ خودشان پرسه مي زدند. سپس لبانش را محکم و با خجالت به همديگر فشرد، سرش را خم کرد و با سگ ها، اين بار در جلوي او، به سمت بيرون گام برداشت. زمينِ سخت صدايي داد، در اثر نحوه ي پرقدرت راه رفتنش، زمين بادکش شد.



به طرز موزيانه اي، در حين اشاره به اين صداها، قلب بومن دوباره جهيد. مانند آن بود که ساني در درونِ او گام بر مي دارد.



زن گفت: «ساني اين کار رُ انجام ميده.» و آن را دوباره گفت، تقريباً آن را آواز مي خواند، مانند يک شعر. او در جاي خودش نزديک اجاق نشسته بود.



بدون نگاه کردن به بيرون، صداي چند فرياد و پارس سگ ها را شنيد و سم ها به زودي به سمت تپه ضربه زدند. در عرض چند دقيقه ساني از زير پنجره با طنابي گذشت. در آنجا يک قاطر قهوه اي رنگ بود با گوش هاي لرزانِ صورتي رنگِ درخشان. در واقع قاطر به پنجره نگاه کرد. در زير مژه هايش، چشم هايش را به سمت او گرداند. بومن سرش را برگرداند و ديد زن، با رضايتي در چهره ش، به آرامي به قاطر نگاه مي کند.



او مقدار ديگري زير لبانش آواز خواند. بومن به اين نتيجه رسيد که اين واقعاً حيرت آور است؛ او درواقع با بومن صحبت نمي کرد، اما تا حدودي چيزي را که در پي کلمات اتفاق مي افتاد دنبال مي کرد و اين ناخودآگاه و قسمتي از نگاهش بود.



در نتيجه هيچ چيز نگفت، و اين بار، وقتي پاسخي نداد، هيجان نيرومند و نادري را احساس کرد که در او برخاست، اگرچه ترس نبود.



اين بار وقتي قلبش جهيد، به نظر رسيد چيزي -روانش- نيز بيرون جهيد، مانند کره اسبي کوچک که خارج از آغل را وعده مي گرفت. در حالي که چالاکي آتش عصبانيتِ احساسش، سرش را به اين سو و آن سو تکان مي داد، به زن خيره شد. نمي توانست تکان بخورد؛ هيچ کاري براي او نبود که انجام دهد، به جز اينکه شايد مي توانست اين زن را در آغوش بگيرد، کسي که قبل از او، همان طور آنجا نشسته بود و پير و بدترکيب تر ميشد.



اما او مي خواست بالا بجهد، به او بگويد، من بيمار بودم، و آن زمان فهميدم، دقيقاً آن زمان بود که فهميدم، چه قدر تنهايم. آيا خيلي دير بود؟ قلبم کشمکشي را در درونم به پا کرد، و شما شايد شنيده باشيدش، که عليه اين تهي بودن اعتراض مي کند... آن بايد پر باشد. مي توانست در گفتن اين عجله کند، اگر قلبش مانند درياچه اي عميق بود، بايد مانند قلب هاي ديگر، عشق را در خود نگه مي داشت. بايد در عشق غرق ميشد. روز بهاري گرمي خواهد بود... بيا و در قلبم بنشين، هر کسي که هستي! و کل رودخانه پاهايت را خواهد پوشاند و بالاتر خواهد آمد و زانوانت را در گرداب فرو خواهد برد، و تو را در خودش غرق خواهد کرد، کل جسمت را، و قلبت را.



اما دستان لرزانش را بر روي چشمانش حرکت داد، و به زن نگريست که با متانت در ميان اتاق قوز کرده بود. او هم چنان مانند يک مجسمه بود. بومن احساس خجالت و خستگي مفرط کرد، با فکر آنکه در يک لحظه، ممکن بود با گفتن کلماتي ساده و در آغوش گرفتن، با چيز غريبي ارتباط برقرار کند - چيزي که به نظر مي رسيد هميشه از او فرار کرده بود...



نور خورشيد دورترين ديگ روي اجاق را لمس کرد. بعدازظهر راکدي بود. فردا همين موقع، در يک جاده ي شني خوب خواهد بود، در حالي که ماشينش را مي رانَد و از چيزايي مي گذرد که براي همه ي مردم اتفاق مي افتد، سريع تر از خود پيشامد. با نگاه کردن به آينده و فردا، خوشحال بود، و مي دانست اکنون زماني براي در آغوش گرفتن زن مسن نيست. او مي توانست در تپش هاي شقيقه اش آمادگي خونش را براي حرکت و سريع دور شدن حس کند.



زن گفت: «ساني الآن داره ماشينتون رُ بالا مي کشه. خيلي زود اونو بيرون از دره ميذاره»



با هيجاني مرسوم بانگ زد: «عاليه!»



مدتي طولاني انتظار کشيدند. هوا داشت تاريک مي شد. بومن در صندلي ش فرو رفته بود. هر مردي به اين اندازه مي داند که در زمان انتظار، بايد بلند شود و قدم بزند. در آنجا چيزي مانند يک جرم در چنين آرامش و سکوتي بود.



اما به جاي بلند شدن، او گوش سپرد...

نفسش بند آمده بود، چشمانش با تاريک شدن هوا، توانش را از دست داده بود. با پريشاني منتظر شنيدن صداي هشداري بود و از روي احتياط فراموش کرده بود که آن، چه مي تواند باشد. ديري نپاييد که چيزي شنيد - لطيف، ممتد و حيله گر.



در حالي که صدايش به درون تاريکي مي پريد، پرسيد: «اين صداي چيه؟» سپس ديوانه وار ترسيد از آنکه اين صداي آشکار تپش قلبش، در اتاق بي صدا باشد، و او چنين جوابش دهد.



با بي ميلي گفت: «شايد صداي رود رُ مي شنوين.»



صدايش نزديک تر بود. او کنار ميز ايستاده بود. بومن متعجب بود که چرا چراغ را روشن نمي کند. او، آنجا در تاريکي ايستاده بود و چراغ را روشن نکرده بود.



امکان نداشت بومن به هيچ عنوان با او صحبت کند چرا که زمانش سپري شده بود. فکر کرد؛ در تاريکي همراه با دلسوزي گنگ خودش خواهد خوابيد.



زن، به آرامي به سمت پنجره رفت. بازويش به طرز مبهمي سفيد رنگ، از پهلويش مستقيماً برخاسته بود و به چيزي در تاريکي اشاره مي کرد.



در حالي که با خودش حرف ميزد گفت: «اون نقطه ي سفيد، سانيه»



او با بي ميلي برگشت و جفت شانه اش شد، شک کرد از اين که بايستد و در کنارش قرار بگيرد. چشمانش هواي تاريک و مبهم را جستجو کرد. نقطه ي سفيد، خيلي آرام به سمت انگشت زن شناور بود، مانند برگي بر رودخانه، و در تاريکي سفيدتر ميشد. انگار چيزي محرمانه را به او نشان مي داد، قسمتي از زندگي ش را، البته بدون هيچ توضيحي. او به اطراف نگاه کرد. تا سر حد اشک پيش رفت، هيچ دليلي احساس نمي کرد که چرا زن اظهارات خاموشي را مانند خود او بروز داده بود. دستانش بر روي سينه اش منتظر ماندند.



سپس گامي خانه را لرزاند، و ساني در اتاق بود. بومن احساس کرد که زن چه گونه او را ترک گفت و به سمت مرد ديگر رفت.



صداي ساني در تاريکي گفت: «آقا، ماشين تون رُ درآوردم. در جاده منتظر نشسته، تا بچرخه و برگرده به جايي که ازش اومده بوده.»



بومن، در حالي که بلندي صداي خودش را برجسته تر مي کرد گفت: «عاليه! خيلي لطف کردين. هيچ وقت نمي تونستم اين کار رُ خودم انجام بدم. - من مريض بودم..»



ساني گفت: «براي من کار آسوني بود.»



بومن مي توانست احساس کند که آن دو نفر، در تاريکي منتظر هستند و مي توانست صداي سگ ها را بشنود که در حياط نفس نفس مي زنند، و منتظرند تا زماني که مي رود، پارس کنند. به طرز غريبي احساس بي ميلي و درماندگي کرد. اکنون که مي توانست برود، اشتياق داشت بماند. از چه چيزي محروم شده بود؟ سينه اش به طرز خشني در اثر خشونت قلبش لرزيد. اين افراد چيزي را در اينجا گرامي داشته بودند که او نمي توانست ببيند، آنها عهد ديرينه اي درباره ي غذا، گرما و نور را دريغ داشته بودند. بين آنها، او نقشه ي خيانت آميزي داشت. او به طرز حرکت کردن زن که از او دور شده بود و به سمت ساني رفته بود فکر کرد، به سمت او جاري شده بود. او از سرما مي لرزيد، خسته بود، و اين عادلانه نبود. با فروتني و همچنان خشم، دستش را در جيبش فرو برد.



«البته من براي هر چيزي به شما پول ميدم..»



ساني با لحني جنگجويانه گفت: «ما براي کارهاي اين چنيني پول نمي گيريم.»



«من مي خوام بپردازم، اما کار ديگه اي هم برام انجام بده .. بذار امشب - بمونم..» گام ديگري به سمت آنان برداشت. اگر مي توانستند او را ببينند، بي ريايي ش را مي فهميدند، نياز واقعي ش را! صدايش ادامه داد: «هنوز خيلي قوي نيستم، قادر نيستم مسافت زيادي رُ پياده برم، حتا، تا بخوام به ماشينم برسم، شايد، نمي دونم، نمي دونم اصلاً کجا هستم!»



توقف کرد. احساس کرد امکان دارد اشک هايش بترکد. آنها در موردش چه فکري خواهند کرد؟



ساني به پيش آمد و دستش را بر روي شانه اش گذاشت. بومن احساس کرد آنها از ميان سينه اش، و از روي کمرش گذشتند (انها هم حرفه اي بودند.) مي توانست چشم هاي ساني را روي خودش احساس کند.



«شما مأمور نيستين که دزدکي اومده باشين آقا، تفنگي با خودتون ندارين؟»



اين پايانِ ناکجا، و او تا اينجا پيش آمده بود. به سنگيني پاسخ داد: «نه!»



«مي تونين بمونين!»



زن گفت: «ساني، بايد آتش فراهم کني.»



ساني گفت: «از خانواده ي ردموند مي گيرم.»



«چي؟» بومن سعي کرد کلمات آن دو را بشنود.



زن گفت: «آتش ما بيرونه و ساني ميره مقداري آتش بياره، براي اين که سرد و تاريکه.»



«پس کبريت چي؟ - من کبريت دارم.»



با افتخار گفت: «ما هيچ نيازي به اونا نداريم. ساني دنبال آتش خودش ميره.»



ساني با تأکيد گفت: «من ميرم پيش ردموندها» و رفت بيرون.



بعد از مدتي که صبر کردند، بومن به بيرون پنجره نگاهي انداخت و ديد نوري بر روي تپه حرکت مي کند. مانند پنکه اي کوچک به اطراف پخش ميشد. زيگزاگ از ميان دشت گذشت، سريع و تيز، اصلاً شبيه ساني نبود.... خيلي زود، ساني آمد تو، در حالي که چوبي مشتعل را با انبر، در پشت سر گرفته بود، آتش در شب نشيني او جريان داشت و به گوشه هاي اتاق نور مي تاباند.



زن، در ضمن گرفتن آن گفت: «ما الآن آتش درست مي کنيم.»



سپس لامپ را روشن کرد. چراغ، روشنايي و تاريکي ش را نشان داد. سرتاسر اتاق به رنگ زرد طلايي گراييد، مانند نوعي گل، و ديوارها آن رايحه را پخش کردند، و به نظر مي رسيد با حرکات شعله و حرکات موجي فتيله، در حال لرزش اند.



زن در ميان ديگ هاي فلزي حرکتي کرد. با انبر، ذغال هاي داغ را بر روي درپوش فلزي انداخت. ذغال ها جنب و جوش آرامي داشتند، مانند صداي زنگي در دوردست.



زن به سر تا پاي بومن نگاه کرد، او را برانداز کرد، اما او نمي توانست جوابي بدهد. او مي لرزيد...



ساني پرسيد: «چيزي مي نوشين، آقا؟» او يک صندلي از اتاق ديگر آورده بود و با پاهاي باز و دست هاي گره کرده در پشت، نشسته بود. بومن فکر کرد؛ اکنون همه براي يکديگر قابل رويت هستيم، و فرياد زد: «بله آقا. حتماً، مرسي!»



ساني گفت: «پشت سر من بياين و هر کاري که انجام دادم، انجام بدين.»



يک گردش ديگر در تاريکي. آنها از ميان سالن رد شدند، بيرون رفتند، پشت خانه، و از ديوار آلونک گذشتند. و به بيابانِ آن دشت رسيدند.



ساني گفت: «رو زمين زانو بزنين»



عرق از پيشاني ش چکيد: «چي؟»



زماني که ساني شروع به خزيدن درون چيزي تونل مانند کرد که بوته ها بر روي زمين به وجود آورده بودند، منظورش را متوجه شد. دنبالش کرد، برخلاف ميلش از جا پريد، زماني که شاخه يا خاري، به آرامي و بدون ايجاد صدا، از او بالا مي رفت، و در نهايت اجازه مي داد که برود.



ساني ايستاد و بر روي زانوانش خم شد و با دو دست، شروع به حفاري در خاک کرد. بومن با خجالت، کبريتي روشن و روشنايي ايجاد کرد. در عرض چند ثانيه، ساني کوزه اي را بيرون کشيد. مقداري از ويسکي را در بطري که در جيب کت ش بود ريخت، و دوباره کوزه را خاک کرد. گفت: «هيچ وقت نمي دوني کي درِ خونه ت رُ ميزنه» و خنديد. تقريباً خشک گفت: «برگردين! لازم نيست مثل خوک ها در هواي آزاد بنوشيم.»



رو به روي همديگر، پشت ميز، کنار آتش نشسته بودند، ساني و بومن از بطري مي نوشيدند. سگ ها خواب بودند؛ يکي از آن ها در حال خواب ديدن بود.



بومن گفت: «عاليه، اين همون چيزيه که احتياج داشتم.» مانند آن بود که آتش اجاق را مي نوشيد.



زن با کمي غرور گفت: «خودش درست مي کنه.»



او داشت ذغال ها را از زير ديگ ها کنار مي زد. رايحه ي نان ذرت و قهوه در اتاق پيچيده بود. او همه چيز را روي ميز در برابر مردان قرار داد، همراه با چاقوي دسته استخواني که در يکي از سيب زميني ها فرو رفته بود و بافت هاي طلايي ش را مي شکافت. سپس ايستاد و براي دقيقه اي به آنها نگاه کرد، بلند و بر فراز، از آنجايي که آنها نشسته بودند. کمي به سمت آنها خم شد.



گفت: «شما مي تونين حالا بخورين.» و ناگهان لبخند زد. بومن اتفاقي به او نگاه کرد. با اعتراضي باورنکردني گيلاسش را روي ميز گذاشت. درد به چشمانش فشار آورد. ديد که او يک زن مسن نبوده. او جوان بود، هنوز جوان بود. هيچ سني نمي توانست برايش مشخص کند. هم سن ساني بود، و به او تعلق داشت. و ايستاده بود با گوشه ي ژرف تاريک اتاق در کنارش. زماني که، براي صحبت ناگهاني ش، به سمت آنها خم شد، سو سوي نور زرد رنگ، بر روي سر و لباس طوسي بدشکل ش پخش شد، و بر بدن کشيده ش لرزيد. او جوان بود. دندان هايش مي درخشيدند و چشمانش مي تابيدند. او چرخيد و به آرامي و سنگيني اتاق را ترک کرد، بومن شنيد که به آرامي بر روي تخت نشست و سپس دراز کشيد. طرح روي لحاف تکان خورد.



ساني در حالي که چيزي را در دهانش مي جويد، گفت: «داره بچه دار ميشه.»



بومن نمي توانست صحبت کند. از دانستن آن که واقعاً در آن خانه چه خبر است، سخت تکان خورد. ازدواج، ازدواجي پرثمر؛ خيلي ساده است. هر کسي مي تواند آن را داشته باشد.



به گونه اي براي اعتراض يا خشم، احساس عجز مي کرد، اگرچه به نوعي به بازي گرفته شده بود. هيچ چيزِ بعيد يا مرموزي در آنجا نبود - به جز يک چيز خصوصي. تنها راز، شيوه ي ارتباطي ديرينه ي ميان دو فرد بود. خاطره ي انتظار خاموش زن در کنار اجاق خاموش، خاطره ي سفر خودسرانه ي مرد براي آوردن آتش از مايل ها فاصله، و اينکه چه گونه در نهايت، آنها غذا و نوشيدني آوردند و با سربلندي اتاق را با هر چه براي نمايش داشتند پر ساختند، ناگهان به نظرش خيلي واضح و عظيم آمد تا بتواند پاسخي دهد...



ساني گفت: «شما به اندازه اي که نشون ميدين گرسنه نيستين.»



زن به محض آنکه مردها تمام کردند، از اتاق بيرون آمد و در حالي که همسرش با آرامش به آتش خيره شده بود، شام ش را خورد.



سپس سگ ها را به همراه باقي مانده ي غذاها بيرون گذاشتند.



بومن گفت: «فکر مي کنم بهتر باشه من همين جا، روي زمين، کنار آتش بخوابم.»



احساس کرد فريب خورده و اکنون مي توانست بخشنده باشد. اگرچه بيمار بود، اما از آنها تقاضاي تخت خواب نمي کرد. کمک خواستن هاي او در آن خانه تمام شده بود، اکنون او مي دانست در آنجا چه مي گذرد.



«حتماً آقا.»



آنها قصد نداشتند تخت شان را به او بدهند. بعد از مدتي، هر دو بلند شدند، نگاه سنگيني به او کردند و به اتاق شان رفتند.



او در راستاي آتش خوابيد، تا زماني که به تاريکي گراييد و خاموش شد. او زبانه کشيدن و خاموش شدن هر شعله ي آتش را تماشا کرد. «در ماه ژانويه، تنزل قيمت ويژه اي براي تمام کفش ها هست» خود را در حال تکرار کردن آهسته ي آن ديد. سپس خوابيد با لب هاي محکم بسته شده.



چه قدر شب صدا داشت! او صداي عبور رودخانه و فرو مُردن آتش را شنيد و اين بار مطمئن بود که صداي تپش قلبش را هم شنيد؛ صدايي را که در زير دنده هايش توليد مي کرد. صداي تنفس کامل و عميق مرد را به همراه همسرش، در ميانه ي راهرو شنيد. تمامش همين بود. اما احساسات مانند دردي در او متورم شده بود، و آرزو کرد که طفل مال او بود.



او بايد به جايي که قبلاً بوده باز مي گشت. با ضعف، رو به روي ذغال برافروخته ايستاد و اورکت ش را پوشيد. بر شانه هايش احساس سنگيني مي کرد، در حالي که آماده ي رفتن ميشد، ديد که زن هيچ وقت پي تميز کردن چراغ نرفته. بر اساس انگيزه اي ناگهاني، تمام پول هاي درون کيف پولش را زير شيار پايه ي شيشه اي قرار داد.



خجالت کشيد، منقبض شد و سپس بر خود لرزيد، ساک هايش را برداشت و بيرون رفت. به نظر مي رسيد سرماي هوا، عملاً او را برافراشته. ماه در آسمان بود.



در سرازيري، شروع به دويدن کرد، نمي توانست کمکي کند. تنها زماني که به جاده رسيد، جايي که ماشينش مانند کشتي اي زير نور ماه نشسته بود، قلبش شروع به بروز صداي ترسناک مهيبي کرد، مانند يک تفنگ؛ بنگ بنگ بنگ.



او در جاده، در ترس فرو رفت، ساک هايش اطرافش افتاد. احساس کرد که تمام اين اتفاق ها قبلاً افتاده. قلبش را با دو دستش پوشاند تا ديگران صدايي را که توليد مي کرد، نشنوند.



و هيچ کس صدايش را نشنيد.


http://www.kalagh.com/index.asp
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
آسماني آبي و آفتابي با دسته‌اي ابرهاي نقره‌اي که در آن غوطه‌ور بودند و سينه‌سرخ‌ها و گنجشك‌هايي که روي درختان مشغول آوازخواني بودند؛ آن روز جشن تولد هفت‌سالگي پسرم جوشا بود و ما در حياط پشتي جشني گرفته بوديم. او و بچه‌هاي ديگر مشغول تاب‌بازي بودند و من و مليسا روي صندلي‌هاي تاشو پيش پدر و مادر بچه‌ها نشسته بوديم. كمي پيش‌تر، هنگام عصر، يك بالن از انتهاي بلوك ما به هوا بلند شده بود و از بالاي سرمان گذشته بود. جوشا به دوستانش گفت كه خلبان را مي‌شناسد. همان‌طور كه بچه‌ها سرشان را بر مي‌گرداندند جوشا گفت: «اسمش آقاي كليفتون است. او را پارسال در پارك ديدم، مرا با خود به هوا برد و به من اجازه داد يك توپ فوتبال را داخل استخر بيندازم. نزديك بود كه ما با يك هليكوپتر برخورد كنيم. به من گفته بود كه براي تولدم خواهد آمد.» در حالي‌كه دستانش را سايبان چشمش كرده بود ادامه داد: «مي‌بينيد كه دارد براي من دست تكان مي‌دهد؟» بالن به كندي از ما دور شد و ما مي‌شنيديم كه بچه‌ها به بازي خود ادامه مي‌دهند. ميچ نامن عينك آفتابي‌اش را داخل جيبش گذاشت. او همسايه‌ي كناري ما بود، تنها سرپرست دوست عجيب و غريب و خوب جوشا، بابي نامن. ديگر دوست خوب او، كريس بوچتي، از يك خانواده صاحب مؤسسه زيبايي بود. زنم عادت داشت به آن‌ها بگويد: «پولدار و عجيب» ميچ جلوي بلوزش را با انگشتانش گرفت و مشغول باد زدن خود شد و گفت: «عملكرد اسباب‌بازي شبيه نوعي مانع است. بچه‌ها هميشه از هر چيزي استفاده‌ي ديگري را در رؤيا دارند.» به جايي كه بچه‌ها بازي مي‌كردند نگاه كردم: تيلور تاگول و سام يو، ايستاده، تاب‌بازي مي‌کردند. آدام اسميت مشتي پر از سنگريزه را روي سرسره پرتاب مي‌كرد و پايين آمدن با سر و صداي آن‌ها را تماشا مي‌كرد. زنم، يكي از صندل‌هايش را با كف پا روي چمن غلتاند و گفت:«بازي كردن آن‌طوري كه مجبوري، جالب نيست، بلكه تنها اجراي بي‌چون و چراي قوانين بازي است.» بعد انگشتان پايش را دور پايه صندلي ميچ پيچيد. ميچ، براي گرفتن حمام آفتاب، به عقب تكيه داده بود و ماهيچه‌ي ساق پايش سفت شده بود.
پسرم عاشق اشيا پرنده بود. روي ديوار اتاق خوابش پوسترهايي از هواپيما‌هاي جنگنده و پرنده‌هاي وحشي قرار داشت. يك ماکت چرخ‌بال هم از سقف اتاقش آويزان بود. كيك تولدش كه روي ميز پيك‌نيك مقابل من قرار داشت، با تصويري از يك موشك تزيين شده بود، موشكي سفيد و نقره‌اي با نازل ته آن. اميدوار بودم كه قناد چند ستاره هم روي كيك بگذارد (كيكي كه در كاتالوگ نشان داده شده بود با پولك‌هاي طلايي تزيين شده بود.) اما وقتي كه جعبه كيك را باز كردم فهميدم كه آن‌ها فراموش شده‌اند. پس اين كار را كردم: هنگامي‌كه جوشا در محل تاب‌بازي درحال جستجوي چيزي در جيب لباسش بود، شمع‌هاي تولدش را در كيك فرو کردم؛ تا جايي كه هر فتيله با كمي حلقه خامه‌اي احاطه شود. بعد بچه‌ها را صدا زدم. همان‌طور که شمع‌ها را روشن مي‌كردم، سرود تولدت مبارك را خوانديم. جوشا چشمانش را بست. گفتم: «ستاره‌ها را خاموش كن» و لپ‌هاي او پر از هوا شد.
آخر شب، بعد از اين‌كه آخرين بچه هم به خانه‌اش رفت، من وهمسرم، در حالي‌كه هر دو در سكوت فرو رفته بوديم، نشستيم و مشغول نوشيدن شديم. چراغ‌هاي شهر سوسو مي‌زدند و جوشا در اتاقش به خواب رفته بود. مرغ شباويز بالاي سرمان مشغول خواندن شده بود.
ملسيا يك قالب يخ داخل ليوانش انداخت و آن را تكان داد تا يخ خرد شد. من در آسمان به يك رشته ابر كه جدا از هم قرار گرفته بودند، نگاه مي‌كردم. ماه در آن شب كامل و درخشان بود اما بعد از مدتي به نظرم بوسيله‌ي بعضي ناخالصي‌ها ناقص رسيد. چند لحظه طول كشيد تا فهميدم كه چرا اين‌طور است؛ جلوي سطح صاف سفيد ماه يك مربع تاريكي كامل قرار گرفته بود. مربع بدون نقص يا ترك بود، به اندازه دندان يك بچه و نمي‌توانستم تشخيص بدهم كه آيا تاريكي روي خود ماه است يا مثل لكه ابري جلوي ماه قرار دارد. به نظر مي‌رسيد كه پنجره‌اي از فضاي خالي روي سطح ماه باز شده است. قبل از اين هيچ وقت چنين چيزي نديده بودم. پرسيدم: «آن چيست؟» مليسا آهي عميق و ناگهاني و شبيه آدم‌هاي مغلوب كشيد و گفت: « در زندگي من همه‌چيز به هم ريخته است.»
در عرض يك هفته آن شي به طرز محسوسي در آسمان شب بزرگ‌تر شده بود. هنگام غروب، وقتي كه آسمان به ارغواني رنگ مي‌باخت، شبيه دانه‌اي مبهم و غبارآلود در بالاترين نقطه آن ظاهر مي‌شد و تمام شب آن‌جا مي‌ماند. شي مانند لكه‌اي در نور ستارگان بود و به‌نظر مي‌رسيد كه روي صورت ماه حركت مي‌كند ولي حركت نمي‌كرد. مردم شهر مطمئن نبودند كه آيا شي در حال گسترش است يا دارد به زمين نزديك مي‌شود. ما فقط مي‌ديديم که شي روز‌به‌روز بزرگ‌تر مي‌شود و اين بيشترين نگراني را به‌وجود آورده بود. آقاي گليسون قصاب اصرار داشت كه اصلاً چيزي وجود ندارد و اين فقط يك توهم است. «هرچه هست مربوط به ماهواره‌هاست. آن‌ها نور را شبيه لنز خم مي‌كنند و فقط به نظر مي‌رسد كه چيزي در آن‌جاست.» اما اگرچه رفتارش همراه با آسودگي خاطر و حرف‌هايش با اطمينان بود، هيچ‌وقت، از تخته‌ي برش گوشت بالاتر را نگاه نمي‌كرد. شي هنوز در طول روز قابل مشاهده نبود اما هر روز صبح كه از خواب بلند مي‌شديم، حس مي‌كرديم چيزي بالاي سرمان است: يك كشش در هوا وجود داشت، يك تغيير توازن هميشگي‌اش. وقتي كه به سمت محل كارمان مي‌رفتيم، اين‌طور به نظر مي‌رسيد كه در نوعي جديد از جاذبه قرار گرفته‌ايم: سخت‌تر و قوي‌تر ولي نه تسليم‌كننده.
مليسا هم هفته‌هاي زيادي را با قدم زدن از اين اتاق به آن اتاق مي‌گذراند. او را مي‌پاييدم كه دچار تجريد و انتزاعي عميق شده بود. شب تولد جوشا سر بر بالش گذاشته بود و گريه كرده بود. حتي از دست من هم فرار كرده بود. وقتي‌كه دستم را روي پهلويش گذاشتم، گفت: «من به خواب احتياج دارم، لطفاً بخواب و اين قدر چرخ نزن.» صبح روز بعد، او را در حالي‌كه داشت قهوه درست مي‌كرد، در آشپزخانه پيدا كردم. «بهتري؟» «خوبم» بعد با پايش پايه‌ي سطل زباله را فشار داد و در سطل با صداي خش‌خش و ناگهاني باز شد. پرسيد: «آيا جوشا است؟» در حالي‌كه كيسه‌ي قهوه را در دستانش نگه داشته بود مكثي كرد و ادامه داد: «چه اتفاقي براي جوشا افتاده است؟» ته مايه‌اي از نگراني در صدايش موج مي‌زد. گفتم: «اوالان هفت ساله است.» چون او جوابي نداد ادامه دادم: «عزيزم، تو از آن روزي كه براي بار اول همديگر را ملاقات كرديم، حتي يك روز هم پيرتر به نظر نمي‌رسي. اين را مي‌داني، مگرنه؟» با صداي پفي كه از بيني‌اش بيرون داد خنديد، اما نمي‌توانم بگويم معني اين خنده طعنه‌آميز بود، نوعي قضاوت يا فقط يك خنده‌ي ساده. گفت: «اين صداي جوشا نيست.» و قهوه را داخل سطل آشغال انداخت.
آغاز ماه جولاي بود كه مليسا كم‌كم به زندگي عادي برگشت. در اين موقع، آن شي در آسمان آن‌قدر بزرگ بود كه تمام ماه را مي‌پوشاند. دوستان اصرار داشتند كه هيچ‌وقت، هيچ تغييري در رفتار مليسا نديده‌اند و مي‌گفتند او همان نحوه‌ي حرف زدن و همان عادت‌ها و هنجارشكني‌هاي هميشگي را دارد. اين نظر كاملاً‌ درست بود؛ من تفاوت‌ها را به وضوح هنگامي‌كه تنها بوديم مي‌ديدم. وقتي‌كه جوشا به خواب مي‌رفت، با همديگر در اتاق نشيمن مي‌‌نشستيم و موقعي‌كه من سؤالي مي‌پرسيدم يا تلفن زنگ مي‌زد يك شتاب و شكنندگي در رفتار او مشاهده مي‌شد، گويي چيزهايي از دنياهاي ديگر مي‌شنود. در آن‌موقع براي من واضح بود كه او خودش را به جايي ديگر مي‌سپارد؛ پناهگاهي از چوب و خاك و سنگِ افكار محرمانه و شخصي‌اش و در را پشت سرش مي‌بندد. تنها سؤال اين بود كه آيا شخصي كه من مي‌ديدم با پنجره ور مي‌رفت آيا مشغول باز كردن چفت‌ها بود يا محكم كردن روزنه‌ها.
يك صبح يكشنبه، جوشا از من خواست كه او را براي يك جلسه داستان‌خواني به كتابخانه ببرم. حوالي ظهر شده بود و خورشيد شروع به تاريك شدن در اوج كرده بود. هر روز سايه‌هاي بدنمان، از غرب در جلويمان آب مي‌رفت، در نيمروز كاملاً محو مي‌شد و كم‌كم به سمت شرق كشيده مي‌شد تا اين‌كه از لبه دنيا پايين مي‌افتاد. جوشا پرسيد: « بابي هم مي‌تواند بيايد؟» همان‌طور كه داشتم بند كفشم را به صورت پروانه مي‌بستم، سرم را تكان دادم و پرسيدم: «چرا نمي‌دويي تا صدايش كني؟» و او شروع كرد به دويدن. مليسا روي پله‌هاي جلويي نشسته بود. گفتم: «بچه‌ها را به شهر مي‌برم.» صورتش را بوسيدم و فرهاي مويش را كه در گردنش به جلو و عقب خم شده بودند نوازش كردم. ناگهان مليسا در حالي‌كه دستش را جلوي دهانش گرفته بود گفت: «هيس! هيس! گوش كن!» حشرات شروع به خواندن كرده بودند و پرندگان ساكت بودند. كم‌كم هوا پر از صداي جيرجير شد. من خيلي يواش پرسيدم: «ما داريم به چه چيزي گوش مي‌دهيم؟» مليسا سرش را خم كرد؛ مثل‌اين‌كه سعي مي‌كرد چيزي را بيابد. بعد به من نگاه كرد و در جواب با حالتي از خستگي و درماندگي آغوشش را به دنيا باز كرد. قبل از اين‌كه آن‌جا را ترك كنم او پرسيد: «ما خيلي هم شبيه هم نيستيم، هستيم؟»
ميدان بيروني كتابخانه با آجر قرمز سنگفرش شده بود. درختان زغال‌اخته در سوراخ‌هايي در اطراف ميدان كاشته شده بودند و نيمكت‌هاي كسالت‌بار آهني در اين‌جا و آن‌جا روي معبر سيماني جا گرفته بودند. يك عضو دسته بازيگران گروه تئاتر پارتيزان زير نور يك لامپ در حال اجراي يك ازبرخواني بود. او پشت يك ميز چوبي نشسته بود، دستانش روي يكديگر تا شده بود و مثل‌اين‌که جلوي دوربيني قرار گرفته باشد حرف مي‌زد: «اين شي از كجا آمده است؟ اين شي چيست و چه هنگام پايين آمدنش پايان مي‌يابد؟ ما چگونه خود را در اين‌جا يافته‌ايم؟ ما از اين‌جا به كجا مي‌رويم؟ دانشمندان در مقابل اين وضعيت دچار سردرگمي شده‌اند. در مصاحبه‌اي كه با دكتر استفن مندروزاتو، مدير مؤسسه معتبر مطالعات فضايي هورتون داشتيم، او گفت: «نمي‌دانيم، نمي‌دانيم، هيچ چيزي نمي‌دانيم!»» من، جوشا و بابي نامن را از درهاي تيره‌ي شيشه‌اي كتابخانه به داخل بردم و سرجايمان دراتاق داستان‌خواني بچه‌ها نشستيم. ميزها خيلي پايين تنظيم شده بودند، در نتيجه من ناچار شدم پاهايم را به صورت صاف و پهن زير ميز بگذارم. هوا هم بوي عجيب و غريب شير شيرين‌شده‌ا‌ي را که در كتابخانه‌هاي عمومي مدارس ابتدايي مي‌پيچد، تداعي مي‌كرد. بابي نامن با جوشا شروع كردند به بازي «من كجا هستم؟» پسرم مي‌پرسيد: «من كجا هستم؟» و او با جواب‌هاي گرم و سرد جوشا را هدايت مي‌كرد تا او را پيدا كند. اول او در گلدان قايم شده بود، بعد روي يقه‌ي پيراهن من و بعد زير دريچه‌ي هوا. بعد از يك مدت، مردي كه قرار بود براي ما داستان بخواند، آمد. او به بچه‌ها سلام كرد، گلويش را با سرفه‌اي صاف كرد و با باز كردن كتابش شروع كرد به خواندن داستان «جوجه‌ي كوچك». همان‌طور كه او مي‌خواند، آسمان درخشان شد. آفتاب از پنجره‌ها به داخل مي‌تابيد و شروع كرد به گرم كردن ما.
جوشا كلاس دوم را در سپتامبر شروع كرد. معلم جديد او ليست وسايل مورد نياز مدرسه‌ي او را براي ما فرستاد و ما آن‌ها را هفته‌ي قبل از شروع كلاس‌ها خريديم، چند مداد و يك جا‌مدادي، چسب، دستمال كاغذي، يك خط ‌كش و يك دفترچه يادداشت و يك جعبه‌ي آبرنگ. در روز اول، مليسا از جوشا در حالي‌كه كوله‌پشتي‌اش دور کمرش حلقه شده بود و جعبه‌ي ناهارش در دست راستش بود و براي او دست تكان مي‌داد، عكس گرفت. بعد از نور سفيد رنگ فلاش دوربين، او صورت مادرش را بوسيد، خداحافظي كرد و در سرويس به «پولدار و عجيب» پيوست.
پاييز آرام در حال سپري كردن آخرين روزهاي نوامبر بود. معلم جوشا از بچه‌هاي كلاس خواسته بود كه در يك مقاله‌ي كوتاه خانواده‌ي حيوانات اهلي را معرفي كنند. پاراگرافي كه جوشا نوشته بود چنين نام‌گذاري شده بود: «آن‌چه براي پرنده‌ها اتفاق افتاد» ما آن را با استفاده از آهن‌ربا به در يخچال چسبانديم. «پرندگان زيادي قبلاً اينجا بودند اما حالا رفته‌اند. هيچ‌كس نمي‌داند كه آن‌ها كجا رفته‌اند. من عادت داشتم كه به آن‌ها روي درخت‌ها نگاه كنم. وقتي كه كوچك بودم، به يكي از آن‌ها در باغ‌وحش غذا دادم. آن پرنده بزرگ بود. پرنده‌ها بدون اين‌كه كسي متوجه بشود رفتند. حالا درخت‌ها ديگر ساكت هستند و هيچ حركتي در آن‌ها ديده نمي‌شود.»
همه‌ي اين‌ها درست بود. از هنگامي كه آن شي در طول روز هم قابل مشاهده شده بود و از وقتي‌كه در طول اين چند ماه شروع به پايين آمدن روي سطح شهر كرده بود، پرندگان و حشرات مهاجر ناپديد شده بودند. نه سكوتي که در آن گل رز در اول صبح مي‌شكفت، نه بي‌صدايي درختان و گياهان، من را متوجه اين موضوع نكرده بود تا اين‌كه مقاله‌ي جوشا را خواندم.
دنيا در آن موقع از سردرگمي و تغييرات غيرقابل پيش‌بيني و احساس بدگماني پر شده بود. يك حادثه كه من آن را دقيقاً به خاطر دارم، در يك پنجشنبه‌ي سرد زمستاني در سلماني اتفاق افتاد. من روي صندلي آرايشگاه نشسته بودم و آقاي وسون آرايشگر مشغول اصلاح موهاي من بود. يك روپوش پلاستيكي رويم كشيده بود تا موهاي قيچي‌شده وارد لباس نشوند و من مي‌توانستم نعناي آدامس آقاي وسون را بو بكشم. همان‌طور كه داشت روي موهاي من كار مي‌كرد پرسيد: «اين ديگر چه‌جور هوايي است؟» شي آن‌قدر پايين آمده بود که ابري بودن يا نبودن آسمان معلوم نبود. من جواب هميشگي را دادم: «كمي ابري، اين‌طور نيست؟» او با خنده‌اي شبيه پارس كردن، جواب من را تأييد كرد. وسون يكي از آن مردماني بود كه روزها را يکي بعد از ديگري ـ عادي ـ پشت سر مي‌گذارند به اين اميد که ناگهان اتفاق خاصي در زندگيشان بيفتد. بدون اين‌كه ازدواج كند خودش را مشغول كارش كرده بود و عاشق بچه‌هاي مشتري‌هايش بود. او اغلب در پايان صحبت‌هايش مي‌گفت: «به زودي اتفاق خواهد افتاد.» و البته در چشم‌هايش قاطعيتي كه باور قلبيش را به اين فكر نشان مي‌داد، موج مي‌زد. وقتي‌كه مادرش مرد، به نظر مي‌آمد كه ايمانش را از دست داده است. هر شب، وقتي‌كه به خانه كوچكش مي‌رفت، با ورق‌بازي يا مطالعه‌ي روزنامه خودش را سرگرم مي‌كرد تا بالأخره خوابش ببرد. اگر چه هروقت كه مشتري داشت، مشغول خنديدن بود ولي چشمانش خالي و سفيد ديده مي‌شدند و به‌نظر مي‌آمد كه آتشي حياتي در آن‌ها خاموش شده است. كم‌كم قاطعيت او هم داشت تبديل به نوميدي مي‌شد. اين كار زمانه بود. از من پرسيد: «بانوي زيبايتان چطور هستند؟» من به چشمان او كه هم در آينه‌ي روبه‌رو و هم در آينه‌ي چسبيده به ديوار پشتي ديده مي‌شد زل زدم و گفتم: «او خيلي خوب نيست اما من فكر مي‌كنم اين کسلي دوام چنداني نخواهد داشت.» او گفت: «از شنيدنش خوشحالم. راستي كار مغازه‌ي لوازم منزلت چطور است؟» من گفتم كه اوضاع روبه‌راه است. آن موقع، وقت استراحتم براي نهار بود.
صداي زنگوله‌ي بالاي در شنيده شد و جريان باد سرد مقداري از موهاي ريخته شده را به اين‌طرف و آن‌طرف چرخاند. مردي که وارد شد را هيچ‌وقت قبل از آن نديده بودم. «چتر مرا نديده‌ايد؟ نمي‌توانم آن را پيدا كنم.» صداي او بلند، صاف و كركننده بود و هم صدايش و هم دست‌هايش به‌خاطر اضطرابي كه داشت مي‌لرزيد.
آقاي وسون گفت: «فكر نمي‌كنم ديده باشم.» اين جمله را با لبخندي تصنعي و در حالي‌كه انگشتانش به صندلي من فشار مي‌دادند، گفت. ناگهان يك احساس بي‌وزني اتاق را پر كرد. مرد گفت: «اگر ديده بودي هم نمي‌گفتي، مي‌گفتي؟ يا عيسي مسيح. امان از دست شما مردم!» بعد او زيرسيگاري را برداشت و آن را به طرف شيشه پرتاب كرد. ابري از خاكستر سيگار اتاق را پر كرد اما شيشه فقط كمي لرزيد. زيرسيگاري به روي زمين افتاد و بعد از كمي چرخيدن به قفسه‌ي روزنامه خورد. به نظر مي‌رسيد که خاكستر به روي زمين باريده باشد. مرد ته‌سيگاري را كه روي ژاكتش افتاده بود به پايين انداخت و گفت: «امان از دست شما مردم!» بعد از در شيشه‌اي بيرون رفت.
شب كه مشغول راه رفتن بودم، باد زمستاني بوي پودر اصلاح را از پوستم مي‌برد. صفحه‌ي سقف در طول آسمان كشيده شده بود طوري‌كه از اين سر شهر تا آن سر شهر را مي‌پوشانيد و من مي‌توانستم نور هزاران چراغ را كه انعكاس آن‌ها روي سطح سياه صيقلي سقف شبيه صور فلكي شده بود ببينم. فكر كردم كه اگر هيچ تغييري صورت نگرفته بود، اگر سقف مثل هميشه همان‌جا معلق مي‌ماند، ما فراموش مي‌كرديم كه چيزي آن‌جا قرار دارد و براي خودمان طرح جديدي از آسمان شب را متصور مي‌شديم. موقعي‌كه رسيدم ميچ نامن مشغول ترك كردن خانه‌ام بود. موقعي‌كه توي كوچه از كنار هم مي‌گذشتيم كوله‌پشتي بابي را نشان داد و گفت: «هر جايي‌كه فكرش را بكني، جايش مي‌گذارد؛ اتوبوس، خانه‌ي شما، مدرسه،... بعضي مواقع فكر مي‌كنم بايد اين را به كمرش ببندم.» بعد با سرفه‌اي صدايش را صاف كرد و ادامه داد: «اصلاح كرده‌اي؟ خيلي خوب شده است.» جواب دادم : «بله، خيلي درهم برهم و بد شده بود.» او سرش را تكان داد و گفت: «بعداً مي‌بينمت.» بعد وارد خانه‌اش شد و ناپديد شد وصدايش مي‌آمد كه از بابي مي‌خواست از چيزي پايين بيايد.
در ‌آن موقع آن شي تا نوك درختان پايين آمده بود. در حركت باد شتاب محسوسي ديده مي‌شد. در نوار بين سقف و پياده‌رو، باد سرعت مي‌گرفت و مي‌گذشت. صداي آن را مي‌شنيديم كه شب به ديواره‌ها ضربه مي‌زد. مردم كه از خانه‌هايشان بيرون مي‌آمدند خودشان را در مقابل فشار باد جمع و جور مي‌كردند. اوضاع شبيه اين بود كه تمام شهر ما مثل كوچه‌اي بين ساختمان‌هاي بلند است.
يك صبح يكشنبه تصميم گرفتم كه به ديدن آرامگاه پدر و مادرم بروم. قبرستاني كه آن‌ها در آن‌جا دفن شده بودند، در هر بهار پر از علف‌هاي هرز مي‌شد و اگر آن‌ها را هرس نمي‌كردي، خيلي زياد و پرپشت مي‌شدند. خانه هنوز ساكت بود كه دوشي گرفتم و لباس پوشيدم و تا آن‌جايي كه مي‌توانستم بدون سر و صدا از پادري و موزاييك‌هاي سفالي عبور كردم. جوشا و مليسا خواب بودند و آفتاب سپيده‌دم در حال بالا آمدن و چشمك زدن بود. در قبرستان، يك پسر بچه‌ي كوچك، در حالي‌كه مادرش مشغول پاك كردن يك سنگ قبر بود، توپ تنيسي را به آسمان پرتاب مي‌كرد. او سعي مي‌كرد توپ را به سقف بزند و هر پرتابش به سقف نزديك‌تر مي‌شد تا اين‌كه توپ به آن خورد. قبرستان خالي و بي‌سر و صدا بود و تنها چيزهايي كه حضور داشتند بناهاي يادبود و درختان، بودند. قبر پدر و مادر تميز بود و در چنين آفتاب كم‌يابي، علف‌هاي هرز زيادي رشد نكرده بود و من كار هرس كردن زيادي نداشتم. روي قبر را از برگ‌ها و سنگريزه‌ها پاك كردم و ريشه‌هاي رز را از گل كشيدم. كنار سنگ قبر زانو زدم و خزه‌هايي را كه دور آن پيچيده شده بودند كندم. همين‌طور كه نشسته بودم براي يك لحظه تصور كردم كه پدر و مادرم با هم زندگي مي‌کنند. آن‌ها در مزرعه‌اي از علف‌هاي زرد بلند، زير اشعه خورشيد قدم مي‌زدند و مادرم خم مي‌شد تا گلي را ببويد و پدرم كنار او خم مي‌شد،‌ دست او بر كمر مادرم بود و آن‌ها نمي‌دانستند كه دنيايي زير پاي آن‌ها وجود دارد.
وقتي كه به خانه رسيدم، جوشا روي مبل اتاق نشيمن مشغول تماشاي تلويزيون بود. او گفت: «مامان رفت بيرون تا كاري را انجام بدهد.» تصوير تلويزيون براي لحظه‌اي لرزيد، كج شد، لحظه‌اي تصوير برفكي شد و لحظه‌اي بعد دوباره درست شد. يك برج انتقال امواج تلويزيون هفته پيش فرو ريخته بود ـ در بين همه‌ي فروريختن‌ها اين اولينش بود ـ و كيفيت دريافت تصاوير ما روزبه‌روز بدتر مي‌شد. جوشا گفت: «من ديشب يك خواب ديدم. ديدم كه خرس عروسكيم از يكي از شبكه‌هاي آهني پياده‌رو به پايين رفت، سعي كردم آن را بگيرم ولي نتوانستم. بعد روي زمين خوابيدم و دستم را دراز كردم تا آن را در بياورم. موقعي‌كه به داخل ميله‌ها نگاه كردم، قسمت ديگري از شهر را ديدم. مردماني در آن پايين مشغول رفت و آمد بودند. در آن‌جا ماشين و خيابان و درخت و نور بود. پياده‌رو شبيه نوعي پل معلق بود و من فكر كردم... اَه چرا يادم نمي‌آيد؟ بعد سعي كردم كه شبكه ميله‌اي را بلند كنم ولي نتوانستم.» پرسيدم: «به ياد داري كجا اين اتفاق افتاد؟» گفت: «بله» گفتم: «شايد كنار نانوايي، آره؟» چند بار ماشين مليسا را كه آن‌جا پارك شده بود، ديده بودم و پسركي را كه سنگريزه داخل شبكه ميله‌اي فاضلاب مي‌ريخت. «شايد آن‌جا باشد» گفتم: «مي‌خواهي برويم ببينيم مي‌توانيم پيدايش كنيم؟» او گوشش را خاراند، شانه‌هايش را بالا انداخت و گفت: «باشد» نمي‌دانم انتظار داشتيم چه چيزي آن‌جا پيدا كنيم. شايد من به سادگي گرفتار يك خيال و توهم شده بودم؛ آرزوي هم‌صحبت شدن، آرزوي درس گرفتن بوسيله‌ي يك رؤيا. وقتي هم‌سن جوشا بودم يك شب خواب ديدم كه در جديدي را در خانه پيدا كرده‌ام، دري كه از زيرزمين به راهرويي روشن و تميز شبيه راهروهاي بيمارستان باز مي‌شد. وارد آن در شدم، نوري ديدم و بعد خودم را در حالي‌كه روي تخت نشسته بودم، يافتم. تا چند روز بعد، هر وقت كه از جلوي در زيرزمين رد مي‌شدم، احساسي در من قوت مي‌گرفت شبيه اين‌كه جغرافياي ديگري را لمس كرده‌ام. مثل اين بود كه من نقشه‌ي جديدي از دنياي اطرافم را يافته بودم، نقشه‌اي كه براساس باورها و دانايي‌هايمان طراحي شده بود.
در راه رسيدن به مركز شهر، مجبور شديم از وسط دسته‌اي از مردم كه مشغول تماشاي افق بودند، رد شويم. بين اداره‌ي پست و كتابخانه، جايي بود كه منظره‌ي غرب را نه ساختمان‌ها مسدود كرده بودند و نه تپه‌ها و جمعيت اغلب براي تماشاي كمربند آبي آسمان آن‌جا جمع مي‌شدند. ما راهمان را از بين مردم باز كرديم و به سمت مركز شهر رفتيم. جوشا بيرون نانوايي آقاي کورنبلوم، بين يك سطل زباله و يك دكه‌ي روزنامه فروشي، جايي كه نور دو چراغ برق روي زمين جمع شده بود، ايستاد. «همين جاست» و به شبكه‌ي ميله‌اي فاضلاب كه زير پايمان بود، اشاره كرد. در آن پايين مي‌شد كانال فاضلاب كم‌عمقي را ديد. کانال خشک و تميز بود و تنها چند برگ خشک در آن بود. گفتم: «خب، اين نااميدكننده است.» جوشا گفت: «زندگي نااميدكننده است.» اين عبارت را از مادرش كه در ماه‌هاي اخير مرتب آن‌را تكرار مي‌كرد، قرض گرفته بود. در ادامه‌ي حرفش به بالا نگاه كرد و نوري در چشمانش درخشيد. «نگاه كن، مادر آن‌جاست!» مليسا پشت شيشه رستوران آن‌طرف خيابان نشسته بود. مي‌توانستم ميچ نامن را ببينم كه در طرف ديگر ميز مشغول صحبت با او بود. دست‌هاي آ‌ن‌ها به هم چفت شده بود. تصوير كاملاً واضح و معلوم بود. به جوشا گفتم: «كاري كه از تو مي‌خواهم بكني اين است كه به شيشه چند ضربه بزني. وقتي مادرت نگاه كرد براي او دست تكان بده.» و او دقيقاً همين كار را كرد. دوان‌دوان از خيابان رد شد، چند مرتبه آرام به شيشه ضربه زد و وقتي كه مليسا نگاه كرد براي او دست تكان داد. او سرش را خم كرد و با ترديد انگشتانش را براي جوشا تكان داد. بعد چشمانش به چشمان من افتاد. دست‌هايش در هوا بي‌حركت ماند. صورت و چشمان او ناگهان لرزيدند؛ شبيه دسته‌اي پرنده كه پراكنده مي‌شوند. درد شديدي در قفسه سينه‌ام احساس کردم. جوشا را از آن طرف خيابان صدا زدم و گفتم: «برويم خانه، پسر.»
خيلي بعد از آن اتفاق نبود كه در يك صبح زود، قبل از اين‌كه از خواب بيدار شويم، برج آب شهر فرو ريخت و رودخانه‌اي در خيابان‌ها به راه افتاد. آقاي هنکينز خواربار‌فروش ‌كه شاهد ماجرا بود، موقع نهار آدم‌هاي زيادي را دور خودش در مغازه جمع كرد و شروع كرد به تعريف كردن: «من در حال راندن و رد شدن از كنار برج بودم كه اين اتفاق افتاد. اول يك صداي غژغژ شنيدم و بعد ديدم كه پايه‌هاي برج شروع به خم شدن كردند.» با كف دستش محكم روي ميز كوبيد و ادامه داد: «آب خيلي زياد! آب در كناره‌ي ماشينم موج مي‌زد و اختيار چرخ‌ها از دستم خارج شده بود. جريان آب من را به انتهاي خيابان برد. من شبيه يك قايق كوچك كاغذي شده بودم.» بعد قوطي نيمه‌خالي نوشابه‌اي را آرام با انگشتش هول داد. نوشابه با صداي فيس روي ميز پخش شد. ما خودمان را جمع كرديم تا خيس نشويم.
به نظر مي‌رسيد تمام شهر روزبه‌روز زير وزن سقف تغيير پيدا مي‌كرد: تابلوهاي تبليغاتي و تيرهاي چراغ برق، دودكش‌ها، مجسمه‌ها، مناره‌هاي كليساها، برج‌ها، تيرهاي سيم تلفن، ميله‌هاي بلندگوهاي عمومي و تابلوهاي رستوران‌ها، آپارتمان‌ها و… . از درختان برگ زيادي روي زمين ريخته شده بود و به صورت تكه‌اي الوار در‌آمده بودند. آن‌هايي که قوي و سالم بودند در طول تنه‌شان شكاف خورده بودند و آن‌هايي كه نازك و ضعيف بودند آ‌ن‌قدر خم مي‌شدند تا اين‌كه ترك بخورند. لامپ‌هاي زيادي را در پياده‌روها گذاشته بودند كه برق آن‌ها از كابل‌هاي زيرزميني تأمين مي‌شد. سقف به‌نظر غيرقابل تسخير مي‌رسيد. در مقابل ضربات مقاومت مي‌كرد، دندانه‌هاي قوي‌ترين اره‌ها و مته‌هاي دريل‌ها را مي‌شكاند و هر آتشي را خاموش مي‌كرد.
يک روز بعدازظهر آنتن تلويزيون از بالا روي سيم‌ها افتاد. آن شب وقتي‌كه داشتيم شام مي‌خورديم يك قطعه بزرگ گچ روي ميز آشپرخانه افتاد. صبح روز بعد صداي تكه‌تكه شدن چوبي را در ديوار شينديم و يكي ديگر را در اتاق خواب. صدا شبيه صداي شليك گلوله در اتاق كناري بود. مليسا و جوشا در حياط جلويي ايستاده بودند. پسربچه‌اي روي توده‌اي زباله‌هاي ساختماني نقش اطلس را بازي مي‌كرد كه بار دنيا را بر دوش گرفته است. مردي بر بالاي نردبان روي سقف چيزي مي‌نوشت: «از مغازه‌ي کارسون خريد فرماييد» مليسا ژاكتش را محكم دور خود پيچيده بود. جوشا آستين من را مي‌كشيد. ناگهان خانه ما فرو ريخت، درست شبيه اين‌كه بمباران شده باشد.
روي زمين دراز كشيده بودم و ريشه درختي به كتفم فشار مي‌آورد، مليسا كنار من دراز كشيده بود و ميچ نامان كنار او، جوشا و بابي هم كه تمام روز را بدون هيچ هدفي به اين‌طرف و آن‌طرف سينه‌خيز رفته بودند، حالا روي پاهايمان خوابيده بودند. سقف ارتفاعش بيش از يك ميز قهوه‌خوري نبود و من مي‌توانستم سلول‌هاي پوستم را كه روي سطح سقف منعكس مي‌شدند ببينم. غير از سرود مرگي كه باد مي‌خواند، يك صداي كم هم به گوش مي‌رسيد، صداي وزوز جريان الكتريسته چراغ‌هاي پياده‌رو. مليسا گفت: «هيچ‌وقت حس كرده‌ايد كه بايد جاي ديگري مي‌بوديد؟» لحظه‌اي مكث كرد و ادامه داد: «اين به نوعي وحشتناك است.» به نظر آمد كه حرف‌هاي او لحظه‌اي در هوا معلق ماند. من مشغول تماشا كردن دم و بازدم خودم براي آخرين ساعات روي سطح زيرين سقف شدم: هر بار كه نفسم را بيرون مي‌دادم مه‌اي به شكل قارچ تصوير من را مي‌پوشاند و كم‌كم دريافتم كه با تنظيم نيرو و سرعت نفس‌هايم مي‌توانم اندازه مه را كنترل كنم. وقتي مليسا سؤالش را پرسيد ـ اولين چيزي كه بعد از چند روز گفته بود ـ من نفسي باصدا از بيني‌ام به بيرون دادم و شكل دو شكوفه يخ روي سقف بوجود آمد. ميچ نامان چيزي در گوش او گفت ولي صداي او در حد زمزمه بود و من نتوانستم بفهمم چه مي‌گويد. به خاطر تحريك ناگهاني احساساتم كه دقيقاً آن را مي‌شناختم، تركيب غريبي‌ از حسادت و پرستش، دست‌هاي او را در دستم گرفتم و فشردم. از آن جايي كه هيچ اتفاقي نيافتاد دوباره آن‌ها را فشار دادم. آن‌ها را روي سينه‌ام گذاشتم و بعد بوسيدمشان. منتظر عكس‌العملي از او بودم. در يك لحظه با تمام وجود حس كردم كه مي‌توانم براي چنين چيزي تمام زندگيم را منتظر بمانم؛ تا وقتي‌كه آسمان و زمين به هم برسند و فاصله‌ي بين آن‌ها براي هميشه از بين برود.


http://www.kalagh.com/index.asp
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
پاهايش راه نمي رفتند انگار راهشان مي برد . بعدها با خودش فکر کرده بود که چرا مثل عقربه هاي ساعت ، هميشه يکي از قدمهاش لنگ آن يکي بود! عين اينکه توي کودکيهاش جا مانده باشد اتل متل توتوله ،گاو حسن چه جوره... صاد گفته بود اين دنيا بوي گاو مي دهد يا يک چيزي مثل همين و از او خواسته بود که شعرش کند.



باران رفت روي سرش ،موهاش که مجعد شد توي دلش شايد مي گفت: لعنت به اين باران ،به جهنٌم که شاعرانه ست ،به من چه که فلک بوي پهن گاو مي دهد يا نه،لعنت به...



از اينکه لازم نبود هيچ وقت زير باران برود لذت مي برد اينکه باران روي سرش مي رفت شاعرانه تر بود به خاطر همين از رشت خوشش مي آمد .



به دنيا فکر کرد به گاو به اينکه چرا دايره ضلع ندارد و چرا دو متر برف باريده!



هميشه يکي از قدمهاش لنگ آن يکي بود و اين دنياي لعنتي را دوست داشت حتٌي وقتي به سربازي فکر مي کرد حتٌي وقتي به او گفته بود خسته ام!



نفسهاش شيرين مي زد . به چشمهاي او که فکر مي کرد دنيا سبز بود مثل گذشته با باغهاي پدر بزرگ و تمام آلوچه هاش .



پشتش را که نگاه کرد ،باران بند آمده بود و تازه يادش آمد که چتر توي دستش سنگيني مي کند شايد توي دلش مي گفت :لعنت به اين هوا! و به دايره فکر کرد و به...




http://www.kalagh.com/index.asp
 
بالا