نويسنده: علی جعفري ساوي
مرخصى
ساعت هنوز سه و نيم نشده بود كه همه انتظار داشتند در بند هر لحظه باز شود و محمود هيكل دراز و لندوکش را كژ و راست كنان داخل كند. با آنكه محمود از همه جوانتر واز همه نامنظم تر بود، نظم و ترتيب خاصى داشت كه مىشد همه كارهایش را پيش بينى كرد. اما درست وقتی حساب می کردی او نود و نه در صد چنین کاری خواهد کرد، از همان یک درصد استفاده می کرد و کاری می کرد که از تعجب شاخ درآوری. كتك هاى خركش و انفرادىهاى طولانى، چشم بسته و چشم باز، زبان نصفه نيم لايش را بكلى بند آورد و هيچ بازجويى با هيچ تمهيدى نتوانست كلمه اى از او بيرون بكشد. با آنکه مسئول پخش نشریات بود، چنان از بیخ عرب شد که حتی اوس باقر استاد خودش را هم بجا نمی آورد. در بند عمومى، با شوخ طبعى و مهربانىهایش، جاى خود را حتى بين توابين هم باز كرده بود. با تقليد خوانندگان كوچه و بازار و خواندن ركيك ترين تصنيفها شور و حالى به شبهاى طولانى بند مىداد.
ثانيه ها كش مىآمد و دقيقه ها كش و قوس. سيگارهايى كه پشت سر هم با اجازه و بىاجازه مادر خرج روشن مىشد و دست بدست مىگشت، حاكى از نگرانى بود. حتى اوس باقر كه در سخت ترين شرايط خود را نباخته بود، پك جانانه اى به سيگار زد و آتش را تا نيمه آن رساند. بلند شد و عباى پشم شترش را روى شانه انداخت و چمباتمه سرجاى خود روى پتوى هميشه گسترده اش در گوشه اتاق نشست. گوشه هاى عبا را روى زانوى خود كشيد و حافظش را بدست گرفت.
جعفر خود شرينى كرد و با لحن خطابى اوس باقر گفت:
ـ من از محمود اطميان صد در صد دارم. محمود بعنوان منظم ترين، با وفا ترين و مومن ترين عضو…
با سرفه هاى دروغى بقيه حرفش را عوض كرد و ادامه داد:
ـ همه ى كارها را طبق اصول و مقررات انجام ميده.
اوس باقر براى اين كه مطلب را درز گرفته باشد، سرش را بيشتر توى كتاب فرو كرد. بعضى از كلمات را هم با صداى بلند زمزمه كرد تا نشان دهد، توجهى ندارد. ساعت هر چه به چهار نزديكتر مىشد ؛ انتظار، بیشتر به نگرانى و نگرانى، بیشتر به تشويش بدل مىشد. هر كس مىكوشيد سرش را به چيزى گرم كند و از ياد ببرد كه محمود بايد سر ساعت چهار داخل بند باشد. اما دلهره هميشه قدرتى بيشتر از متانت دارد و مىتواند از درز يا منفذى خود را بنمايد. مسعود كه درست بعد از نهار دوره چهار جلدى " اصول كافى " اثر گرانقدر " شيخ كلينى " را از كيسه اش بيرون آورده و با دقت مىخواند، گه گاه انگشتش را لاى كتاب مىگذاشت و با تسبيح دعايى را كه دركتاب گفته شده بود كه براى رفع بيمارى چشم، ناتوانى جنسى و آزادى از زندان افاقه مىكند شماره مىکرد ؛ يكباره تسبيح شا مقصودى را لاى كتاب زد و رو به اوس باقر گفت:
البته محمود انسان متعهد و مسوليه. خودش خوب مىدونه اگه كوچكترين خطايى ازش سر بزنه چه به روز ما مياد. اما خوب، محمود محمود ديگه… بايس حساب همه چيوكرد.
رحمت دستهاش را پشت سرش در هم قفل كرد و رگ كمرش را شكست. سينه ى پر از هوايش را جلو داد و با همان فشارى كه هوا را از بينی بيرون مىداد، گفت:
ـ رفيق! اون "ابن مقاتل" گه ننه، گفته اگه دعاى اثر نكرد با او چيكا كنيم؟
جعفر هيكل بزرگ و گوشتالودش را به يك تكان از زمين كند و دستهايش را بصورت دايره ى بزرگى حلقه كرد، كمرش را با شدت به پيش و پس تكان داد و گفت:
و ستپ تپون تپتپكم تپتوپا.
دكتر رزازى ته سيگار را سر چوب سيگار كاغذيش محكم كرده بود تا آخرين ذره توتون را پك بزند، اما از خير آخرين حلقه دود گذشت و آنرا به قوطى زير سيگارى پرت كرد.كف زنان دم گرفت:
ـ جفر! جفر! ناز خاتونو بگردون! كاس خانومو بگردون!
جعفر با لودگى آهنگى را كه هميشه مىخواند و با حركات جنسى آن مسخرگى ميكرد، با ناز و كرشمه شروع كرد. شكم بزرگ و شل وارفته اش را با چرخش كمر پيچ و تابى داد. ميانچه پايش را مثل سنگى درون زير شلواريش به اين طرف و آن طرف پرت كرد و آهنگ را با لهجه كامل رشتى از سرگرفت.
ـ بگردون! آخ بگردون
ـ ناز خاتونو گردون
ـ بگردون! آى بگردون
ـ كاس خانمو بگردون
ـ بگردونو بگردون!
مسعود براى آنكه خود را از اين جريان كنار كشيده باشد، لاى كتاب اصول كافى را دوباره باز كرد، اما زير چشمى به جعفر غريد و جعفر با لحن پوزش خواهانه اى گفت:
ـ آدم، اگه خودشو به كس خلى نزنه، ديوونه مىشه!
جعفر ديگر به رقص ادامه نداد و سر جاى خود نشست. اما دلش تاقت نياورد وازاين كه فرح وشادمانيش را از ترس گزارش نا تمام رها كرده بود، با دلخورى روى زمين كون خزه كرد و خود را به اوس باقر رساند و گفت:
ـ غصه نخور اوسا! حتما سر وقت خودشو مىرسونه. چون اگه نيايد كت بسته ميارنش.
مسعود كتاب اصول كافى را با سر و صدا بست و درون كيسه اش جا داد. قرآن را چنان از پشت پنجره برداشت كه مىرفت مثل توپ به وسط اتاق پرتاب شود. آنرا ميان زمين و هوا گرفت و با سرعت گشود. نگاهش دزدانه جعفر را مىپائيد كه كارى خلاف شئونات يك تازه مسلمان ازش سرنزند. اين نگاهها از چشم جعفر هيچگاه پوشيده نمى ماند و معنى آنرا بخوبى مىدانست، اما طبع شوخ و لوده اش افسار پاره مىكرد و خودى مىنمود. تا باز ترس از گزارش او را سرجايش بنشاند. به همين جهت بىمقدمه لحن صدايش عوض شد و كينه توزانه گفت:
ـ حيف كه بعد اون مرخصيا رپتو پتو مىشه.
رحمت زير باريكه نور پنجره ايستاده بود و گردن كار مىكرد. صدايش با چرچش گردن و گلو مثل غلغل آبى كه از كوزه ی سر زير كرده بريزد شنيده شد:
ـ برا بعضيا هيچ فرق نمىكنه كه مرخصى برن يا نرن. بيرونياشون كار خودشونو راسه حسينى طبق شريعت، تا حد سنت انجام مىدن.
جعفر مثل جرقه از جا پريد. تا ميان اتاق شاخ و شانه كشان جلو رفت. اما با ديدن بازو و مشت گره كرده رحمت نرم شد وگفت:
ـ هيچ خوش ندارم...
ـ هيچ خوش ندارى كه چى؟
مهندس ياور كه درست بعد از نهار بساطش را پهن كرده و دفتر و دستكش را باز كرده بود. با ماشين حساب ورمىرفت. ورقه اى را بالا گرفت و براى آنكه آن دو را ساكت كند، گفت:
ـ رفقا! نه ببخشيد! برادران! من حساب كرده ام… ميدونيد از تكيه ى حسينيه تا سيد ابو رضا، مرا بكشى بيشتر از دو كيلومتر نيس! با احتساب قدماى محمود كه نباس آب تو دلش تكون بخوره. اگه، هر ثانيه يه قدم ورداره كه ورنمىداره. باس پن ساعت راه بره تا خودشو بموقع به دفتر زندون معرفی كنه. پس باس ساعت يازده صبح از خونه بيرون زده باشه. و اگه اينطور باشه! كه نيس. باس ناهار نخورده به اينجا برسه.
جعفر تو حرفش پريد:
ـ البته اگه محمود از جلو كاروونسراى ابطحى رد نشه. از اون جا يه خربزه ى شرين آبدار كفى نره وكنار حوض ميدون ملى با اون چاقوى ضامن دار دسته استخونى كار زنجان، كار سازيش نكنه!
اوس باقر دماغش را از حافظ بيرون كشيد و مثل اينكه بخواهد كلماتی را كه قبلا بلعيده از دهانش بيرون نريزد، سرش را بالا گرفت و با احتياط گفت:
ـ البته اگه حوض ميدون ملى آب داشته باشه. اگه فوارههاش آب بپاچه. اگه مالاى ميدون مال فروشا اونجارو با بوى لاپاته معطر نكرده باشن، بعيدم نيس.
جعفر با خنده گفت:
ـ با همه ى اينا محمود ميدونو ترجيح ميده! چون وختى خوب خودشو ساخ، مىتونه چش و چره كنه، كه اگه مال فروشى غفلت كرده و سربرگردونه ؛ ترتیب كره خرشو بده. بعدشم بره مچد و خودشو خلاص كنه.
بااين كه ساعت چهار شده بود همه خنديدند. همه مىدانستند كه محمود فقط براى يك چنان كارى ممكن است پا به مسجد بگذارد. همه به قضا رضا داده بودند و سعى داشتند خودشان را جورى سرگرم كنند كه به دير كردن محمود فكر نكنند. ساعت چهار شده بود. در بند كه باز نشد هيچ، محمود كه وارد اتاق نشد هيچ، حتى برگى از برگ نجنبيد و آبى از آب تكان نخورد. همه خوب مىدانستند كه دير كردن محمود يعنى باطل شدن مرخصى نفرات بعدى. يعنى خودشان اينطور گفته بودند. همه را بصف كردند و نصف روز سرپا نگهداشتند كه جانشين دادستان بيايد و از كرامات و مراحم انسانى الهى اسلام سخن بگويد و ضمن انگشت تكان دادن و تهديد و ارعاب حالى كند كه دادستانى با كسب استقلال خويش از زير يوغ **** تصميم گرفته است، حالا كه به يمن بركات الهى و قدرت و صولت شمشير جان ستان رزمندگان شريعت پناه، مملكت در امن و امان است، مىتواند در سايه حكومت عدل الهى زندانيان متاهل گنه كار پريشان روزگار را مجاز بفرمايد كه در كنار زن و فرزند خود شبى را سحر كنند. و صد البته كه جانشين محترم دادستان با بيان كلمه شبى فراموش نفرمايد كه ميانچه پاىخود را بسختى بمالد. درست موقعى كه جانشين دادستان باد به غبغب انداخته بود كه اسلام تنها دين و مسلك و ملل و نحلى است كه حقوق زن را تا آنجا رعايت كرده و مىكند، كه به زن بعنوان نسوان اجازه داده است كه سر هر سه ماه از شوهر خود تقاضاى رختخواب كند؛ محمود با صدائى بلند، طورى كه جانشين دادستان بشنود، گفت:
و زندانيان نادم كور و پشيمان مجرد هم مىتوانند، همين جا، با دست تواب خويش، با يك فقره جلق خشك خالى كارشان را يكسره كنند.
صف كه بهم خورد، قرار شد زاندانيان با مسرت و شادمانى بجان **** و پيشوايان عظيم الشان روزگار دعا كنند و به اتاق بند مراجعه فرمايند. اوس قربان خنديد. جانشين دادستان هم زير ريشى رد كرد. اما جعفر با سرفه اى كه مزه شور خلط گلويش را در هوا پراكند به دفاع برخاست. دستهايش را تا ته توى جيبهاى زير شلوارى ننه دوزش فرو كرد و آنجا چيزی را ماليد و گفت:
ـ اين حقيه كه اسلام برا زناى مسلمون قايل شده. هيچ ربطی به مرد و حق وحقوق و اعلانيه حقوق بشرم نداره. مام بعنوان گنهكاران پريشان روزگار، هيچ حقى به گردن انسانيت واسلاميت نداريم. با اجازه امام هر زن مسلمان ميتونه بىهيچ خجالتى، سر هر سه ماه از شورش تقاضاى رختخواب كنه.
محمود با بىخيالى شانه هاى استخوانيش را تكانى داد و گفت:
ـ در فاصله سه ماهم مىتونن، به عنوان صيغه و متعه و تمتع، البته بىاجازه امام، از مرداى ديگه تقاضاى رختخواب كنن.
مسعود به حمايت از جعفر با صدای بلند، كه اگر كسى در آن حول و حوالى است بشنود، گفت:
ـ چرا توهين مىكنى؟ اين قانون اسلامه!
محمود با آرامش هميشگيش قرى داد و بشكن زنان قر و قمبيله اى كرد و با سبك و شيوه خوانندگان كوچه و بازاری خواند:
ـ چرا سر بسرم مىذارى
چرا حف درمىارى
مگه کرم داری پسر جون
چرا کونتو می خاری
بعد هم دستش را به سبك خوانندگان موسيقى سنتى به بنا گوشش كذاشت و در مايه اى كه فقط موسيقى دانان خاكى و خلى مي دانند كه چيست، زد زير آواز:
ـ و دمروها و وطي دوبرها و ضربهن و زورهن حتي يستخلص من ماء المني.
قهقهه ى بچه ها مسعود را دسپاچه كرد و صدايش را پائين آورد. سرش را تو لاك خودش كرد و با نرمشى ساختگى گفت:
ـ اسلام حقوق زنا رو از هر ايده ئولوژى ديگه اى بمراتب بهتر رعايت كرده. بىآنكه از زن بعنوان وسيله اى برا تبليغات استفاده كنه.
محمود با خنده اى كه رديف دندانهاى بلندش را تا لثه ى كبودش نشان داد، دهانش را باز كرد و مانند زنان هرجائى ملچ و ملوچى كرد وگفت:
ـ اينو البته راس مىگى، اما چون از اونا قبلا بعنوان وسيله ى دفع غزوبت استفاده كرده دیگه بدرد تبلیغ نمی خورن. فقط زن اوس باقره كه با اين معيارا زن نيس و نباس شور سه ماهى يه بار داشته باشه.
جعفر جانبدارانه گفت:
ـ نه اين كه اوس باقر مسئول تشكيلات بوده، شايد برادران صلاح نمىبينند كه…
اوس باقر كه مىرفت همراه مهندس ياور به اتاق بند داخل شود، با سرعت برگشت و دستش را دور گردن محمود حلقه كرد كه از آن جمع بيرونش بكشد. محمود با فشار سرش را برگرداند و در جواب جعفر گفت:
ـ نه دادش! برادرانم خوب مىدونن كه زن اوسا امتحانشو تو سالاى سى داده و ديگه لق نمىزنه!
جعفر با اينكه خوب مىدانست محمود به كجا مىزند خودش را از تك و تا نينداخت و با پر رويى گفت:
ـ شايدم بردارا حساب اوسارو كردن كه با همچوكمرى به مرخصى نمىفرستنش!
بعد براى آنكه زهر كلامش را گرفته باشد ادامه داد:
ـ يعنى هركس ديگه ام بود و از روى داربست اونجورى مىافتاد پائين همين جور مىشد.
محمود كه با فشار دستهاى پير اما نيرومند اوس باقر به اتاق رانده مىشد، در درگاه اتاق بند چرخى زد كه بكلى در بغل اوس باقر پيچيد و از روى شانه اوس باقر رو در روى جعفر قرار گرفت و گفت:
ـ بخدا جعفر! اگه يه ذره از اون شهوتى كه تو قلب و روح تو جوش مىزنه تو كمرت بود، خيليا شب، سر راحت به بالين مىذاشتن.
رحمت ديرتر از همه از حياط دل كند. مثل سربازى كه از صف جمع برگشته باشد، مزه ى هواى آزاد در نبضهايش ضربه می زد. به سبك باستانى كاران با دست خالى يكى دوتا ميل گرفت. پشت سر جعفر كه با شكايت از محمود او را كوك كرده بود جلو در خبردار ايستاد. وقتى محمود را كنار دست اوس باقر ديد، كفرش درآمد. هواى حبس شده ى سينه اش را از لاى دندان شكسته ى جلو دهانش بيرون فرستاد و با صدائى كه به فر ياد بيشتر شباهت داشت، گفت:
ـ لوسش كردى اوسا! لوسش كردى! بخدا آخرش رو دستت مىمونه!
محمود خودش را جلو كشيد و بيشتر به اوس باقر چسباند. مثل بچه اى ننر ادا درآورد و شكلك درست كرد و گفت:
ـ تا بتركه دل گاوى حسود!
جعفر خود را از رحمت كنار كشيد. رفت سر جاى خودش نشست. چشم از رحمت برنمىداشت. مىخواست ببيند حرفهايش چقدر در او اثر كرده است. رحمت که همچنان كنار در خبردار ايستاد بود خصمانه ادامه داد:
ـ تو خيال مىكنى گچكارى شده اى كه جاى اوسارو بگيرى؟ گيرم اوسا برا دلخوشى تو گفته باشه: " دستت خورند كاره". گفته باشه: " كشته كشى محمود حف نداره، پرداختش چنينه و ماله كشيش چنان". حالا تو كوجا و گچكارى كوجا؟
محمود براى اينكه كفر رحمت را بالا بياورد، با شيطنت نازى كرد و خودش را بيشتر به اوس باقر چسباند. دستش را دور گردن او حلقه كرد وگفت:
ـ غصه منو نخور! اگه هيچ كس طالب جنس ما نبود، خودش طبق شريعه ی لوط پیغمبر وطی دوبرم می کنه. هر چى باشه، گچ ساختن بلدم. فرق گچ ديوارو با گچ تخته سياه ى مدرسه مىدونم. آقا معلم پيش ازين و گچكار پس ازين!
رحمت كه خون در رگهايش از تنگى هوا به غليان درآمده بود با غيظ هواى را از ميان دندان جلوش كه با مشت مسئول زندان شکسته بود بیرون داد و گفت:
ـ خب معلومه! اوسا تورو گذاشته دم دس كار كنى. من مىباس سفته كشى كنم. ماله ى من كوجا و ماله ى تو كوجا؟ من مىباس لاوك دوكاره ى گچو پيش از اينكه ببنده رو ديوار صاف كنم. اما حضرت آقا با اون دساى مكش مرگ ماش، كشته اى رو كه از دنبه نرمتر روش بكشه.
اوس باقر با لبخند امرانه اى تحكم كرد:
ـ باز كاه و جوتون زياد شد و به عر و تيز افتادين.
رحمت كه مىدانست اين جمله معنائى جز دفاع غير مستقيم از محمود ندارد، حسابى كفرى شد و با دندان قروچه اى كه افتادگى دندان جلوش را به وضوح آشكار مىكرد با درشتى گفت:
ـ شما لوسش كردين! مرتيكه دو سالم از من بزرگتره، اما مرده ى اينه كه بغلش كنين و نازش بكنين. آخرش مىترسم سر بيست و هف سالگى کار دسمون بده.
اوس باقر با لبخند مهربانى كه رحمت را ساكت كند گفت:
ـ نترس رحمت جان! نترس پسرم! اين روباه اگه شيرو از رو نبره، به سگ باج نمی ده.
رو به محمود كرد و با مسخرگى گفت:
ـ ترا بخدا اين يه مرضو نگير كه هيچ تنابنده اى حاضر نيس اون چوب خشک سیاه تورو بغل بگيره.
هر سه خنديدند و رحمت مثل سگ خطاكارى كه صاحبش صداش كرده باشد آمد و طرف ديگر اوس باقر روى زمين نشست و با دلخورى گفت:
ـ از حق نيذريم اوسا شوما استعداد منو كور كردين.
اوس باقر ازين حرف رحمت دل چركين شد و سرزنش آميز گفت:
ـ اين حرفا چيه رحمت! چرا بد قلقى مىكنى؟ بابا جون! تو اون روز با فكل كروات آمدى سركار كه زدن اخراجم كردن. بيكارم. خرجى ندارم و چنين است و چنان است. گفتم لخ شو! لخ كه شدى…آخ… نيگام رو برو بازوت موند. جوونى جوونمرگ شده ى خودم يادم آمد. تو چى مىدونى، من با اون بر و بازو، چه كشيدم تا شدم گچكار؟ چن تا لاوك گچ ساخته رو سرم خالى شد تا شدم سفيدكار؟ دس كه نبود پاره آجر بود. بازو كه نبود رون گو، قد كه نبود…
محمود در جاى خود تكانى خود و تر و فرز گفت:
ـ نردبون دزدا.
قهقهه ى خنده فضاى اتاق را عوض كرد. سگرمه رحمت باز شد و با خوش رويى گفت:
ـ آخه من چه گناهى كردم كه درشتم، نيرومندم؟
ـ همون گناهى كه من كردم كه نمىخواسم ارتش ما سركوبگر خلقا و ملتاى اطراف باشه. همون گناهى كى من نىمى خواسم افسراى ما نوكر استوارای خارجى باشن.
محمود پريد كه:
ـ بابا! اگه تا حالا درجه هاشو بش داده بودن من از صدقه ى سر اوسا، سرهنگ بودم و تو گماشته ى من…
چشم غره اوس باقر كلام را در دهان محمود بست. هيچ كس نخنديد. كلام اوس باقر با غمى گرد گرفته و دلگير همه را لب به تو كرد كه:
ـ بابا! من چه كردم كه حالا، سر پيرى و درموندگى بايس اينجا دور از زن و بچه، با شوما چقرهها همنشين باشم. بابا جون! هنو مرخصى ندادن. هنو نه به باره، نه به داره. مىخوان با پدر سوختگى مارو به جون هم بندازن. اگه يكى دير بيايد تقصير اون يكى ديگه چيه كه باس از ديدن زن و بچه اش محروم بشه؟ اصلا فك كنين تقصير ما چيه كه اينجائيم؟ مىخوان ميون بول و غايط نزاع بندازن. اينا مىخوان سر آب حموم رفيق بگيرن. من و تورو سننه كه نه سر پيازيم و نه ته پياز؟
اتفاقا مرخصى دادند. از قضا، پيش از همه به محمود دادند. اما نه... اول به مهندس ياور داده بودند كه صاحب كارخانه اش با عوض كردن خط توليد از سيم برق به سيم خاردار كه جبهه هاى جنگ حق عليه باطل به آن نياز مبرمى داشت و كيسه ايشان هم به آن مال باد آورده ی خدا فرموده. صاحب كارخانه پا پى شده بود كه حضور مهندس درين تعويض خط در كارخانه ضرورى است. مهندس بايست بود تغيير خط را طراحى و تنظيم كند. وقتى ورقه مرخصى را پاسدار بدست مهندس یاور داد، مثل پسر بچه اى كه نامه بدست در راه دخترى ايستاده باشد و پدر دختر از راه برسيد، نامه را گرفت. ورقه را تا زد و توی جيب پيراهنش گذاشت. سر جايش چمباتمه نشست و سرش را روى زانوانش گذاشت. رويش نمىشد سرش را بلند كند. دستش را آهسته جلو برد و از كيسه مادر خرج سيگارى بيرون كشيد. بىتعارف به هيچ كسى سيگار را آتش زد. همچنان سر به زانو تا ته كشيد. بچه ها با حسرتى دلگير، اما تنگ چشمانه به او تبريك گفتند. گر چه لحن هيچ يك، طعمى از اتهام و انتساب نداشت، اما مزه حسادتى كه بر آن نمك مىپاچيد دل مهندس ياور را بدرد مىآورد. مهندس ياور سرش را از زانو بر نمىداشت. زير لبى در جواب چيزهائى مىگفت كه به خرخر گلوى بريده خروس براى شاخدار پلو عروسى بيشتر شباهت داشت تا كلام آدمى كه نيازش در بازار باعث ديدار زن و بچه اش شده باشد. اوس باقر سرش را از ميان حافظش بيرون كشيد. بىجهت چند سرفه اى كرد. حافظش را با صدا بست و با احترام کنار دستش زمين گذاشت. بىآنكه به كسى رو كرده باشد، با حالت پدرى كه دخترش را روانه حجله مىكند، گفت
ـ پدر من! كارى نكنين كه انگار يه تيكه استخون جلو سگ انداخته ان و شوما بيشتر يا كمترشو مىخوائين.
با تحكمى پدرانه به مهندس ياور رو كرد و گفت:
ـ مهندس جان! اين چن ساعت كمترين حقيه كه تو از زندگى دارى. اونا مىخوان اينو سخاوت و مهربونى خودشو جا بزنن. برو و با نوعروست چنان زندگى كن كه اين بيست و چن ساعت تمام دنيا باشه.
درست وقتى مهندس ياور از مرخصى برگشت دكتر رزازى به مرخصى رفت. كه البته مرخصى را مادرش با اشكهاى مادرانه اش گرفت. مجوزمرخصی دکتر این بود كه در همان بيمارستانى كه او کار می کرده است، زنش اولين فرزندش را بدنيا مىآورد و پدر دكتر در همان بیمارستان از دنيا مىرود و مدام اسم دكتر رزازى را مثل مكرر سوره الرحمن تكرارمىكند و جان نمىدهد. دكتر به مرخصى رفت. اما با يك چشم اشك و يك چشم خون.اسم دخترش را هم كه بعد ازجان دادن پدرش تولد يافت، گذاشته بود بهياد. كه نمىدانم، يادآور مرگ پدرش يا تولد دخترش باشد.
بعدش به جعفر مرخصى دادند. جعفر از بالای برادر زنش كه قطعات یدکی ماشينهاى **** و نوكران **** را تامين ميكرد گرفت. او مىبايست پيش از اينها به مرخصى رفته باشد. خودش هم ثابت كرده بود كه لايق يك مرخصى بيست و چهار ساعته هست. اما پيش از آنكه امضاى مرخصيش خشك شود، خبرهايى از بيرون به بند درز كرد. همه دانستند که این مرخصى چه زهرمارى است به حلق جعفر.
كارهائى كه پيش ازين به يد پر قدرت **** بود حالا به كف با كفايت دادگاه انقلاب افتاده بود. نماينده دادستانى كم و بيش متين تر و موادبانه تر رفت و آمد مى كرد. وقتی مسئول دادگاهى زندان، در اتاق بند را باز كرد، چشمها بىاختيار بطرف مسعود برگشت. مسعود با خوشحالى از جا پريد:
ـ برادر با ما كار داشتين؟
ـ نه با محمود كار دارم!
محمود نگران از اين كه باز به زير هشت فراخوانده شده، نگاهى به مسعود و جعفر كرد. ملتمسانه به اوس باقر روكرد و بطرف رحمت برگشت. لكنت زبانش دو برابر شد و گفت:
ـ ر. ر ح. مت! م. م، من!
جعفر با نيشخندى زير لب گفت:
ـ محمود! محمود! عمه جون ويار دارمو بخون!
مسعود تو لب شده با سگرمه هاى درهم مىرفت سرجايش بنشيند، لبخندى زد و گفت:
ـ پاشو كه ازين در بذاره بيرون ميشه لال ماسه.
محمود كه ركيك ترين تصنيفهاى خواندگان كوچه بازارى را بى تپقى مىخواند و مسخرگيهايش دل و روده ى همه را بهم مىريخت، هميشه لكنت زبان داشت و ريپ مى زد. اما زير هشت و بازجويى، زبانش بند می آمد. هيچ بازجويى با هیچ تمهيدی نتوانست كلمه اى از دهان محمود بيرون بكشد. نه تنها دكتر زندان كه خود ما هم نتوانستيم بفهميم اين لال شدن ساختگى يا حقيقى است. رحمت مثل برادر بزرگى كه برادر كوچكش را زده باشند و او نتواند در مقابل طرف دست از آستين درآورد، از جا جهيد و محمود را بغل گرفت و گفت:
ـ برو دارمت! ارثتو خودم تقسيم مىكنم.
مسئول دادگاهى زندان كه از اين بازيها سر در نمىآورد، با بىحوصلگى ورقه اى را بطرف محمود دراز كرد و خود آماده شد كه از اتاق بيرون برود. محمود ورقه را خواند و تا كرد و در جيب پيراهنش گذاشت و بطرف جعفر رفت. با نيرويی كه باز يافته بود، دريده و رك پرسيد:
ـ رفيق برا بلن كردن يه خانم بدرد خور بايس سراغ كيو بگيرم؟
جعفر مثل برق گرفته ها از جا پريد و با فرياد گفت:
ـ يعنى اون ورقه مرخصى بود؟ مىخوان تورو بفرستن به مرخصى؟ اين دادگاه چه كارا كه نمىكنه؟ اگه **** بفهمه، ها! خودشو از خايه حلق آويز مىكنه.
ساعت يك ربع به شش بود و هيچ كس نمىدانست اين يك ساعت و سه ربع چطور سپرى شده است. اما چرخيدن كليد در فقل بند همه را سرپا كرد. همه آماده بودند به محض ورود محمود جلو بدوند و او را به باد انتقاد اصولى، منطقى رفيقانه و طيق آئيننامه، بگيرند. او را بازجويىكنند كه چرا و به چه دليل دير كرده است. اما در باز شد و مسلم، مسئول دادگاهی زندان كه دستش روى شانه محمود بود او را به آرامى به داخل اتاق هل داد و گفت:
ـ اميدوارم همه ى برادران در پرتو توجهات اسلام به راه راست هدايت شوند.
همه ى ماستها كيسه شده بود. بيش از همه رحمت تو لب بود. ناخن شصتش را محكم زير دندان گرفته و بود و سعى مىكرد آنرا از جا بكند. هيچ كس خربزه بزرگى را كه محمود به زحمت بغل گرفته بود و دو نان سنگك بياتى را كه از همان اول با دو انگشت گرفته بود، نديد. محمود خودش هم نگران و دلواپس بود. اما مصمم با قدمهای کشیده بطرف جايش رفت. متكايش را پيش كشيد و بجاى صندلى بر آن نشست. نانهاى سنگك را روى پتوى هميشه گسترده اوس باقر انداخت و خربزه را ميان پايش گرفت. بىآنكه كوششى در توجيه خود داشته باشد با مخاطبى كه گمان كنم خودش بود گفت:
ـ صب سر ساعت يازده از خونه زدم بيرون كه سر ساعت خودمو به دفتر زندون معرفى كنم. سر را از نونوايى شاطر عباس دو تا نون سنگك گرفتم.
رحمت كه با عصبانيت ناخن انگشت اشاره اش را زير ناخن شصت پايش كرده بود و آنرا تميز مىكرد، زير فشار نگاه محمود سر بلند كرد و مردد به او نگاهى كرد. اما دوباره به ناخنش شصت پايش پرداخت. محمود اين را خوب مىدانست كه همه منتظر شنيدن دلايل او براى دير كردنش هستند، پس ادامه داد:
ـ آخه بابام حالا شاطر شاطر عباس شده.
رحمت كه تخته پاره اى پيدا كرده بود كه با موج همراه شود برادرانه پرسيد:
ـ ديگه اخم و تخم نكرد؟
محمود هم در كلمات پر محبت رحمت خسى و خاشاكى يافته بود كه در امواج نگاههاى پرسنده هم بنديها خود را نگاه دارد، تا بتواند سئوالها را به نوبت جوابگو شود، پس ادامه داد:
ـ نه جون رحمت! خيليم مهربون شده بود. حتى از گذشته هام حرف زديم. همه ى شبو بيدار بوديم و رو تو روى هم نشسته بوديم. ننه م تا صبح صد دفه چايى دم كرد. با من مث مردا حرف زد، گف:
بعد صدايش را كلفت كرد كه اداى پدر ترياكيش را دربياورد.
ـ گف "محمود جون اونجا كه ... سردت نيس؟"
رحمت با عصبانيت و غيرتى داش منشانه گفت:
ـ مىخواسى بگى بىغيرت از اون زمستونى كه تو به امر اسلام عزيزت زدى و منو از خونه بيرون كردى كه چرا تو خط امامت نيسم، سردتركه نيس!
محمود كه زخمهايش از تير نگاه همبندی ها اندك التيامى يافته بود، گفت:
ـ رحمت! بخدا ديگه از اون خبرا نيس. مردم فهميدن كه ما چى مىگفتيم. يا شايدم... سعى ميكنن بفهمن كه ما چى مىگيم.
اوس باقر مثل معلمى كه بخواهد كلاس را مرتب كند با اخم و تخمى ساختگى گفت:
ـ خب شوما دوتا…
محمود ميان حرفش دويد:
ـ اوسا! بخدا اون از خدا بىخبر گف "خدا اوس باقرو رحمت كنه كه تورو..."
رحمت با دلخورى گفت:
ـ كه لوس عالم و آدمت كرده.
جعفر كه نمىتوانست چشمش را از خربزه بردارد گفت:
ـ خربزه رو از كوجا كش رفتى؟
رحمت با درشتى ناهموارى گفت:
ـ از جاليز ننه ات!
هنوز كسى نخنديده بود كه محمود گفت:
ـ رحمت! به جون تو! بى چاره ابطحى كاروانسرا دار با اون هيكل گنده، سه چهارتا مغازه دنبالم دويده بود. اون كو گوشتو كشيده بود كه عرقريزان خربزه رو به من برسونه. گف " ببر بچه هاى پاك و تميزتون نوش جون كنن". راسى! از مغازه "مش داقا جون " هم پنير خيگى خريدم، پولشو نگرف. گف: " شوما بيكاريد! آدم از روى زن و بچه اوس باقر خجالت ميكشه. مگه ميشه به يه آدم اينقد ظلم كرد؟ "
جعفر دهنش آب انداخته بود. هوس خوردن خربزه بيتابش كرده بود. بالا و پائين مىكرد كه بحث هرجورى هست درزگرفته شود و او بعنوان حمال اتاق كاردش را تا دسته در شكم خربزه فرو كند. با حسرت نگاهى به خربزه كرد وگفت:
ـ پس همه ى خلق لله رو سر كيسه كرده اى؟
مسعود بيشتر از همه نگران بود. خوب مىدانست ماجرا اينها نيست كه محمود مى گويد. با خود دارى، جورى كه كفر محمود را درآورد و او را به سرموضع هل دهد، گفت:
ـ مردم مسلمونن! در راه رضاى خدا مىدن.
محمود بىآنكه دندان روى حرف بگذارد گفت:
ـ حيف كه بعضى از بندگان خدا آب توبه سرشون ريختن و دس دادنشون فقط از پسه.
همه خنديدند و مسعود تو لب شد. بىاراده دستش دراز شد كه يكى از كتابهاى امانت گرفته از كتابخانه ى زندان را از كيسه اش بيرون بكشد، اما پشيمان شد و ساكت نشست. رحمت هم خوب مىدانست اصل مطلب در جايى است كه محمود حاضر نيست ارزان بفروشد. مثل مار گزيدهها زخم دلش ذغ ذغ مىكرد و دلش مىخواست فرياد بزند. اگر چه به محمود بيشتر از چشمش اطميان داشت، اما دلش مىخواست بداند چرا مسلم او را آنطور به در بند رساند. هر چند جواب تند و صريح محمود به مسعود كمى شكش را برطرف كرد بود، اما بايد بود از زبان خود محمود در برابر همه ى همبندیهایش مىشنيد كه چه شده است. براى همين بىآنكه با ديگران بخندد گفت:
ـ خب! تا حالا كدوم گورى بودى كه زبون هر كس و ناكسو سر ما دراز كردى؟
محمود چنان نگاهى به رحمت كرد كه گوئى دوستى را بعد از هزارها سال ديده باشد، با خوشحالى گفت:
ـ راستي! برا تو پيغوم دارم.
رحمت خلقش باز شد و با خوشى پرسيد:
ـ از كى؟
ـ از ضيا!
رحمت به شك افتاد كه باز محمود دستش انداخته است. گفت:
ـ ضياء ديگه خر كی باشه؟
جعفر با نيشخند زمزمه كرد:
ـ بارى كلا رحمت خان شمام بعله؟
محمود با ترش رويى گفت:
ـ البته! جعفر خان چش ندارن همكاراى سابقشونو در راه ترقى و تعالى ببينن
جعفر كينه توزانه جواب داد:
ـ اگه منم مث همشهرياى تو پول داشتم كه تو انگليس درس بخونم و با چنان تيكه نابى برمىگشتم كه فيلم بسازم. از بالا بابام هر روز بساط مى و دم و دود را مىانداختم كه از قافله عقب نمونم. با حزب الهى و سيد و رشنيق لاسه خشگه مىزدم كه كارم بيذره. ابنه ايم بودم ناز شست داشتم.
رحمت براى اينكه به اين بحث خاتمه داده باشد گفت:
ـ بارى كلا به شما و محمود خان كه همنشين چنين موجوداتی هستين.
محمود از پيش منتظر چنين جوابى از طرف رحمت بود كه او را حسابى كفرى كند، پس گفت:
ـ جلو حموم بازار بود. برات پيغوم فرستاد.
ـ گه خورده.
ـ حالا چرا نمی زاری پيغومو برسونه.
ـ واسه اينه که لايق ريش همقطاراشه.
مجمود بی توجه به مشاجره جعفر و رحمت، گفت
ـ ضيا برات پيغموم فرستاد که: "به رفقا بگو كاپوت نشين كه بهر چيزی بخورين"
رحمت چنان از جا پريد و يقه محمود را گرفت كه محمود از ترس خفه شدن سرپا ايستاد. گردنش را به چپ و راست خم كرد. همه منتظر بودند كه محمود با خنده ى لودهنده اش همه را دست بسر كند كه شوخى كرده است. اما محمود خوب مىدانست اگر چنين شوخى چندش آورى با رحمت كرده باشد، كمترين جوابش چنان کشیده ی آب نكشيده ای است كه ضرب شستش برق از چشم و چار آدم بجهاند. به چشمهاى گر گرفته ى رحمت چشم دوخته بود و لب نمىزد. اين رحمت را مطمئن كرد كه هيچ شوخيى در كار نيست. اين محمود همان محمود قبل، بلكه سخت تر و شكننده تر باز آمده است. پرسيد:
ـ تو چى كردى؟
ـ مىخواستم بخوابانم بيخ گوشش!
جعفر با خنده پرسيد:
ـ زدى بيخ گوشش؟
ـ نه دستم بند بود. نان و خربزه.
بچه ها هنوز نخنديده بودند كه صداى فريادى خنده را در صورت همه يخ بست. فريادى از زير هشت در رهروهاى انفرادى و پاگرد دفتر پيچيد كه نعره نبود. التماس و رازى بود. صدايى كه درد را قبول داشت و هيچ اعتراضى به آن نداشت. اما خود را مستحق آن نمىدانست. صدايى ماتم زده و مصيبت كشيده. صدائى ظريف و ضعيف و پذيرنده. صدا و كلماتى كه به زحمت از زير آن همه توهين و تحقير و ضربه قابل شنيدن بود. صدائى كه نمىشد از بين آنهمه ناله ى درد و ضعف و ناتوانى تشخيص داد. صدائى كه درهم پيچيده و نامفهوم بود. با هر ضربه كه فرو مىآمد كلمات مىشكستند و نا تمام ميان دهان و هوا جان مىدادند و بىمفهوم مىشدند. اما هر گاه كه ضربات فاصله اى مى گرفت، كلمات مفاهيم انسانى خود را مىيافت و مىكوشيد معانى خود را تا گوش شنونده اى برساند. اما باز شلاق و كابل وكمربند سربازى مهلت نفس گير كلمات را مىبريد و نيمه جان خفه كششان مىكرد. ضربه ها صداى آدمى را به زوزه ى دردمند حيوانى بدل مىكرد كه در لانه اش، در كنار توله هايش داغ ميشود، لگد مىخورد، چوب و سنگ و بيل بر سر و كمرش فرود مىآيد.
همه مىدانستند، اين ضربات دست مسلم مسئول دادگاهى زندان است كه چنين زوزه اى از گلوى آدمى بيرون مىكشد. نعره ای كه ناب تر از آن را هيچ حيوانى در تمام حيات وحش نكشيده است. مسلم دست سنگينى دارد. مشت و سيليش پتكى است كه نه بر سندان كه بر پوست و استخوان وخون آدمى فرود مىآيد. مسئول دادگاهی زندان ماشين خودكارى است كه با فشار تكمه ی، بزن! شروع بكار مىكند ؛ اما با تكمه ی نزن! دست از زدن نمىكشد. مسئول دادگاهی زندان تا خون، خون سرخ آدم را نبیند آرام نمی شود. این را همه می دانستیم که برای متوقف كرد مسلم بايد پاره از ابزارهاى وجودش را كند و بدور انداخت تا از كار باز ماند. ترس و تشويش همه را سر جاى خود دور تا دور اتاق ميخكوب كرده و نفسبر نشانده بود. محمود خود را از رحمت كنار كشيد كه مثل بقيه سر جايش با ترس و لرز و وحشت بنشيند. سرفه اش گرفت و چند سرفه دل و روده اش را تا حلقش بالا آورد. لرزش گرفت و از ترس لرزيد. پتويش را برداشت و به دوش گرفت و لرزيد. سر جايش نشست و خيره به چشم بچه ها چشم دراند. احساس رضايتی از تمام وجود نحيف و باريكش زبانه كشيد. هر مشت و لگدى كه فرياد زير هشت را مثل گرد باد بهوا بلند مىكرد و مثل آوار بر سر همه فرود مىآورد، هر ضربه اى كه به پك و پهلوى زير هشت داغ و نشان مىگذاشت، او را در لذتى رخوتناك فرو مىبرد. محمود خود بيش از همه ی ما با آن چه در زير هشت مىگذاشت آشنا بود. درست به همين جهت از شدت ناله هاى دردى كه از آنجا به همه جا چنگ مىزد لذت مىبرد. با هر زوزه چشمهاى درشت و سياهش در چشمخانه ی گشوده اش گشتى موحش مىزد و آب دهانش را كه مىرفت از دهانش سر زير شود مثل تشنه اى كه به آخرين جرعه آب رسيده باشد فرو مى داد. رحمت كه با اولين ناله هاى درد در وسط اتاق ميخكوب شده بود و درد مىكشيد. پاهایش ياراى رساندن او را به سرجايش را نداشت. دستش را دراز كرد و پتويش را به دوش كشيد كه لرزههاى عضلات و پريدنهاى زير چشمش را كسى نبيند.
اوس باقر عباى پشم شتريش را كنار زد و با هق هقى اشگ آلود گفت:
ـ نونم حرومت كه دلت آمد آدمى را به اين روز و حال بيندازى!
محمود كه مثل سرما زدهها خودش را در پتو پيچيده بود با همان پتويش روى زمين غلتى زد و خود را جلو پاى اوس باقر انداخت. زانوان چمباتمه او را در بغل گرفت و با خواهش و التماس گفت:
ـ اوسا! پس نكش! تورو به جوونى بچه هات پس نكش. به اون نونو و نمكى كه لقمه كردى توی حلقمگذاشتی، پس نكش! هر كدوم از ما چقد بدتر از اينو تحمل كرديم و دم نزديم؟ حالاشم تحمل مىكنيم و دم نمىزنيم. خود تو نيگا! با اين سن و سال چن تا از مهره هاى پشتتو شكستن و آخ نگفتى؟ كمرت عيب كرده و رگ مثانه تو پاره كردن؟ من، رحمت …
رحمت پتويش را روى شانه هايی بالا كشيد و مثل وزنه بردارى كه مىخواهد ركورد تازه اى را بزند با ترس و احتياط جلو رفت و دست محمود را از زانوان خشكيده اوس باقر باز كرد و گفت:
ـ محمود! تو هم!
محمود با دست يخ كرده اش پتويش را به خود پيچيد و گفت:
ـ بخاطر انسانيت.
شكنجه بخاطر انسانيت؟ آدم فروشى بخاطر آزادى؟
محمود تمام تنش از سرما مىلرزيد. دندانهايش بهم مىخورد. خودش را در پتويش پيچيد و با دست يخ زده اش پاى رحمت را گرفت و گفت:
ـ رحمت! حسابتو از من جدا نكن! همه ى ماكتك خورديم. همه ى ما بدتر ازينارو تحمل كرديم. حتى مسعود ديوس توابم كمتر از ما نكشيده. من كار این دوستاق باشی ابله رو بد نمىدونم. او يا از نادانى اين كارو مىكنه. يا از رو اعتقادشون. یا واسه اون شکم کارد خورده شون. اما اين قرتيائی که فقط برا خالى نبودن عريضه و مطرح شدن، گوز سربالا ميدن. بذار بفهمن كاپوت شدن يعنى چى. چرا بعضيا كاپوت مىشن. رحمت تو دندون جلوت فساد كرده بود اگه مشت این داروغه اونو بيرون نمىانداخ، كلبتين يه دندونساز بيرون مىكشيد. اين هنوز اولشه كه به اين روز افتاده، بذار شش ماه بيذره، ببين چه خواهد كرد؟
http://www.khabgard.com/bsa/