• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

داستانهاي كوتاه از نويسندگان ايران و جهان

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
چند تار موي مانده كاكلم را بالا گرفته بودم ،گردنم كشيده شده بود ، نمي توانستم راست بايستم ، سرپنجه شده بودم ، رگهاي كلفت گردنم را مي ديدم ، چروك غبغبم صاف شده بود ، انگشت تفي ام را به برجستگي گلو ماليدم ، خنكي اش را حس كردم، تا آن موقع متوجه كارد يونجه بري دستم نبودم ، كارد را گذاشتم روي تف ها كه داشت خشك مي شد و كشيدم ، كارد راحت داخل مي رفت ، دندانه هاي چاقو بافتها را پاره مي كرد و جلو مي رفت ...رفت ، رفت ، رفت ....خون و كف ، هف هف بيرون مي زد ، خون روي پيراهنم مي ريخت ، اما از زير يقه پايين تر نمي رفت ، موهايم را بالا تر بردم ، موهايم ترك ترك (TEREK) كنده مي شدند ، با همان تارهاي مانده ، سر را تا تمام طول دستم بالا بردم ،كله ام به پوستي بند بود، مي ديدم كه ناي از وسط گردنم بالا آمده وبه اطراف مي چرخد ، هر چه دست ماليدم هيچ مويي روي سرم نبود ، كله ام افتاده بود روي شانه ، تك ضربه اي كله را انداخت ، نگتهم تكان مي خورد ، كله ام را مي ديدم كه افتاده جلوي پا ، موهاي كنار شقيقه زرد شده بودند و ريخته بودند بهم ، هيچ اثري از خون نبود ، خم شدم و با انگشت اشاره ،سر را تكان دادم ، قل خورد ، از روي موزاييك ها راه گرفت و خورد به ديوار ،تا كنارش خزيدم ، موهاي كنار شقيقه را توي مشت گرفتم و يكوري بالايش آوردم ، خون از لب و بيني مي ريخت اما به چانه نمي رسيد ، بالاتر آوردمش ، يكي از پلكهايم افتاده بود ، نه كامل ، مي دانستم خواب مي بينم ،چشم ديگر قي كرده بود ، زردي و سفيدي همه چشمم را گرفته بود ، دست كردم پلك بسته را باز كنم ، خون دلمه بسته بود توي كاسه چشم ، نمي گذاشت پلك باز شود ،به زور انگشت پلك را باز كردم ،خون ترتيب ابروها را بهم زده بود ، خون از جايي روي كچلي جلوي سر ، همه پيشاني ام را گرفته بود .....

پلك كه مي زدم ، مژه هايم به شيار بين موزاييك ها گير مي كرد ، ، سايه تنه ام را روي كف مي ديدم ، مي دانستم خواب مي بينم ، چشمهايم را مي بستم وبعد از چند لحظه با زور بازشان مي كردم تا مژه ها كله را از روي زمين تكان بدهند ، سايه تنه ام را نمي ديدم ، زبانم را بيرون آوردم ، گذاشتم روي كف و كله را پرت كردم بالا ، زبان ، لااقل بيني ام را ازروي زمين بلندمي كرد ، مژه ها زورشان نمي رسيد ، روي زمين خم مي شدند و مي شكستند ، سر زبانم خشك شده بود و گرد موزاييك بهش گرفته بود ، باز كله را تكان دادم ، بيني ام از روي زمين بلند مي شد ، كله نيم چرخي مي زد و دوباره روي كف ثابت ماند ، تنه ام آنطرفتر تلو تلو مي رفت ، مي خورد به در و ديوار ، دنبال در مي گشت ، چشمهايم را بستم ، با تمام زور زبان ‌، سر را پرت كردم بالا ، كله يك دور كامل چرخيد و به طرف ديگر افتاد ، چشم قي كرده ام همه جا را زرد مي ديد ، تنه ام آرام گرفته بود ، بدون اينكه به جايي بخورد از چارچوب در رد شد ، صدايش از توي راهرو مي آمد كه به در و ديوار مي خورد و ...... در را باز كرد ...
http://www.arooz.com/
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
یک چاه و پاسگاهی کنار چاه . تختخوابی کناره دهانه چاه گذاشته اند . مقداری طناب حلقه شده به میخ دیوار پاسگاه آویزان است . کنار تختخواب ، یک دلو آب ، مقداری سنگ و یک در پوش برای در چاه ، مقدار زیادی چوب و خرت و پرت . از ته چاله ناله یکنواخت مردی بلند است .

مرد پاسدار روی تخته نشسته ، در حال بستن قابلمه غذا و وسایلش ، لقمه ای را که در دهان دارد با آرامش می جود . ناله های ته چاه یک دفعه قطع می شود . مرد پاسدار از جوییدن باز می ماند و بر می گردد و چاه را نگاه می کند .

یک دفعه فریاد بلندی از چاه به گوش می رسد . مرد آرام آرام لقمه را می جود و گوش می دهد . نعره بلندتر می شود مرد لقمه را می بلعد فریاد ته چاه گوش خراش می شود . مرد پاسدار بلند شده ، خشمگین سرچاه می آید و خم می شود ، نعره قطع می شود . صدا ، التماس آمیز به گوش می رسد : « آقا ، آقا ، آقا » مرد پاسدار یک مشت سنگ و کلوخ از کنار چاه بر می دارد و به ته چاه می کوبد . ناله ته چاه تهدید آمیز می شود : « های ، های ، های ، «آقا » مرد پاسدار بلند می شود ، به ساعت نگاه می کند و خود را آماده می سازد ، به دور و بر سرکی می کشد ، منتظر پاسدار دوم است .

صدای ته چاه دوباره تبدیل به ناله می شود ، ناله قطع و باز نعره شروع می شود . مرد بر می گردد ، نعره بلند تر می شود .

مرد نزدیک می رود و چاه را نگاه می کند . صدای ته چاه التماس آمیز است : « آقا ، آقا ، آقا ! » مرد پاسدار خم می شود و فریاد می زند : « خفه ! » و خشمگین در پوش چاه را روی حلقه چاه بر می گرداند . صدای ته چاه تهدید آمیز می شود « آهای ، آهای ، آهای!» چند لحظه بعد چیزی از ته چاه به در پوش می خورد و به دنبال ضبحه های بلندی از ته چاه ، مرد سنگی روی در پوش چاه می گذارد و صدای ناله از ته چاه اوج می گیرد .

پاسدار دوم وارد می شود . پاسدار اول کوله پشتی را برداشته با عجله خارج می شود . پاسدار دوم کوله پشتی را روی تخت می گذارد و کلاهش را بر می دارد ، آماده می شود . صدای ناله آن چنان بلند است که مرد پاسدار را متوجه چاه می کند . نزدیک می رود . سنگ روی در پوش را بر می دارد و در پوش را کنار می زند .

صدای ناله قطع می شود و صدا ، التماس آمیز : « آقا ، آقا ، آقا ! » مرد خم می شود و داد می زند « های ! » صدای التماس آمیز : « آقا ، آقا ! » مرد بلند می شود و می آید و کوله پشتی را باز می کند و تکه ای نان می برد و پایین می اندازد ، منتظر می شود ، صدا می برد
مرد بر می گردد و روی تختخواب می نشیند و آماده می شود که غذا بخورد . صدا التماس آمیز : « آقا ، آقا!»

مرد بر می گردد و از زیر تخت قمقمه ای در می آورد و از آب توی دلو پر می کند و درش را می بندد و می رود لب چاه و داد می زند : « هی! » و قمقه را می اندازد توی چاه . صدا قطع می شود و مرد بر می گرد و سر بسط غذا می نشیند و صدای ناله دوباره از ته چاه . مرد پاسدار لب چاه می آید . صدا ، التماس آمیز : « آقا ، آقا » مرد داد می زند « هی!» صدا از ته چاه : « آقا ، آقا ، آقا » مرد بلند می شود و فکر می کند بر می گردد و حلقه طناب را نگاه می کند ، دو باره خم می شود و توی چاه داد می زند : « هی ! هی ! هی » صدا ، التماس آمیز : « آقا ، آقا ، آقا » مرد می رود و با تردید طناب را از روی میخ بر می دارد و می آورد ، فکر می کند ، دورو برش را نگاه می کند ، طناب را به چاه آویزان می کند . صدای چاه آرام آرام عوض می شود ، خوشحال و امیدوار ممنون است : « آقا ، آقا ، آقا » مرد پاسدار شروع می کند به جمع کردن طناب .

با زحمت طناب را بالا می کشد . صدای چاه آرام آرام تغییر می کند ، خوشحال ، امیدوار ، کینه توزانه ، تهدید آمیز می شود : « آقا ، آقا ، آقا » یک جفت دست بزرگی به لب چاه بند می شود . مرد پاسدار دست پاچه و وحشت زده ، به چاه نگاه می کند . یک دفعه طناب را نگاه می کند و در فکر چاره است . غولی به زور خود را از حلقه چاه بالا می کشد . مرد پاسدار دست و پا گم کرده ، فرار می کند ، غول خشم می شود و چوبی از زمین بر می دارد و با قهقهه ، مرد پاسدار را دنبال می کند .


http://www.arooz.com/
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
عنوان این مقاله به نوعی گویای مطالب و محتویات خود می باشد در قسمت اول ما با ترکیبی به عنوان داستان جامعه روبرو هستیم که با نگاه به مقوله زبان و استفاده از هم نشینی در رسیدن به معنا و مفهوم این بر می آید که داستان روایتی از جامعه است . به طور کلی در دهه هفتاد این جریان جامعه است که بر ادبیات داستانی غلبه داشته و در این میان شهر و مقوله شهر نشینی از فضای جامعه سهم مهمتری ایفا کرده است . یعنی به نگاهی تم و محتوای داستانهای دهه هفتاد اغلب در فضای شهر و جامعه شهری سیر می کند . البته در نوع نگارش و استفاده از زبان داستان و همچنین تکنیک های ساختاری نویسندگان با هم تفاوت داشته و در یک گونه و راستا پیش نرفته اند .

در وهله اول کداستان نویسانی قرار دارند که راویت شان از جامعه کلاً رئال بوده و به نوعی مسائل اجتماعی در داستان بازتاب داده شده و کدر قالب داستان و با شکلی هنری قرار گرفته است . این گونه از داستان را می توان در آثار مصطفی مستور ، علی خدایی ،... پیدا نمود . البته مراد از رئال ، اقتباس مستقیم از جامعه نیست بلکه در برخوردهای نمادین و استعاره و گاهی معنا گرایانه این تجربه صورت گرفته است ، اما دسته دوم از نویسندگان پردازنده جامعه نویسندگانی را شامل می شود که رویدادها را در بستری از تکنیک و زبان خاص خود نشان می دهند . به طور مثال در آثار یاد بیژن نجدی ، ما با فضای شهر و جامعه روبرو هستیم اما تفاوت های چشمگیری ما بین فضای داستان و فضای ما در وجود دارد که خود نشأت گرفته از نوع زبان و فاکتورهای تکنیکی آثار نجدی می باشد . نویسنده دیگری که در این ژانر و به گونه ای پست مدرنیستی به بیان جامعه و رویدادهای آن پرداخته حسن فرهنگی می باشد . که در اثر آخر به عنوان « نویسنده نمی میرد ، ادا در می آورد » به گونه ای دیگر و با تطبیق عقل گرایانه به گونه ای ماورایی جامعه را تصویر می کند که باز نگاهی ساختار گریزانه و معنا گریزانه به همراه تکنیک های مرکز زدا در آن ، این فشا را به وجود آورده اند ، اما به هر شکل آن چیزی که قابل نگاه عمیق تر می باشد این است که در ژانرها و فضای گوناگون این نگاه رئالیستی است که برتری دارد هر چند در جزئیات به تصویرهای سورئال و ذهنی هم بر می خوریم . البته پرداختن و تسلط جامعه در دهه هفتاد خود دلایلی دارد که در قسمت دوم مطرح شده می توان به آن پرداخت . جامعه داستانی به نظر نگارنده جامعه ای است در بیرون متن داستانی که فاکتورهابی داستانی به طور ملموس در آن پیدا می شود . به طور مثال حوادث و اتفاقات منتوع ، وجود شخصیت های متکثر ، افعال اخلاق گریزانه ، و همچنین وجود فضاهای زیاد با مؤلفه های تعلیق ، ترس ، شادی ، حیرت ، سیاست ، ... در آن وجود داشته باشد .

با نظر به گفته های بالا می توان به این استنباط رسید که دهه هفتاد در مقایسه با دهه شصت از این فاکتورها بیشتر برخوردار بود و این دلیل کلی و عمومی تسلط جامعه بر ادبیات داستانی است . در دهه شصت ما اتفاق بزرگی را در داستان شاهدیم . جنگ ایران و عراق که خود بستر داستان ، دنیایی از پرداخت و نگاه را می طلبد . اما نکاتی که در دهه هفتاد اهمیت زیادی پیدا می کند از این قرار است : به علت وجود و درگیری ذهنی جامعه با جنگ و تبع آن ها ، نویسندگان ، صداهایی که در دهه هفتاد به طور متکثر به گوش رسیده در آن دهه یافت نمی شود و صدایی غیر از جنگ نیز وجود داشت که در نگاه ادبیات جنگ ذوب می گردیده است علت دیگر تغییر در روند اطلاعات و رسانه ها به جامعه که در دهه هفتاد سرعتی بی حد و حصر را طی نموده است و جامعه فرصت برخورد با دنیایی از ابداعات صنعتی ، سایت های اینترنتی و ... را داشته است .

لذا این علت ها در ارائه یک نگاه متکثر و زاویه دید باز به افراد جامعه سهم عمده را ایفا نمودند . به طور کلی به نظر نگارنده فضای دهه هفتاد نعمتی برای داستان نویسی می باشد . ( البته نگاهمان نسبت به تغییرات سیاسی خنثی نمی باشد اما در این مقاله که جایگاهی به آن قائل نخواهیم شد فاکتورهای اطلاعاتی و رسانه ای و همچنین جامعه شناختی را موثر تر می دانیم ) . و پس از آن دهه پنجاه که به علت تغییر در ساختار حکومتی و وقوع انقلاب اسلامی و مقدمات وقوع که در سراسر دهه پنجاه مانند بذری کاشته می شدند ، دهه هفتاد عرصه ای گشت تا نویسنده از خود بیرون آمده و دوربین داستانش را به جامعه برده و از کوچه پس کوچه آن ، از انسانهای آن و از شکلهای صنعتی آن تصویر بگیرد تا در زاویه دیدی که به مخاطب ارائه می کند موفق تر و اثر داستانی اش موثر تر از قبل گردد .


http://www.arooz.com/mag/1385/05/post_36.php#more
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
توي مشتش چيزي بود. محكم مي فشردش و مي ناليد ! پرستار جوان سر رسيد . با ديدن پرستار بيشتر التماس كرد و ناليد :
- شهرك اندارمري ي ي ، شهرك ژاندارمري ي ي
پرستار پرسيد: « چي!؟»
- شهرك ژاندارمري ي ي ، شهرك ژاندارمري ي ي
روي برانكاد نشسته بود. چادرش را در خود پيچيده بود. دوباره ناليد :
- شهرك ژاندارمري ي ي ، شهرك ژاندارمري ي ي
خانم رضايي سر رسيد. قد كوتاهي داشت. بهيار بود. پرسيد:
« چي شده خانم نصرتي؟»
« نمي دونم والله، الآن آوردنش .»
به صورت زن نزديك شد ، گفت:
« اسمت چيه خانوم ؟»
زن مشتش را نزديك او برد :
- شهرك ژاندارمري ي ي ، شهرك ژاندارمري ي ي
« مي گم اسمت چيه ؟»
- شهرك ژاندارمري ي ي ، شهرك ژاندارمري ي ي
سوپروايزر، كه در«ايستگاه پرستاري» تلفنش تمام شد، هيكل درشتش را تكان داد و باسنش را از روي صندلي پايين كشيد . گوشي تلفن غلطي زد بود روي ميز . خواست تاگوشي را سر جايش بگذارد ، پشيمان شد . از همان جايي كه نشسته بود فرياد كشيد : ا
« چي شده بازم كه همه تون جمع شدين اونجا ؟» ؟؟
صداي سوپروايزر را كه شنيد ، به طرفش ناله كرد :
- شهرك ژاندارمري ي ي ، شهرك ژاندارمري ي ي
نزديكشان آمد . به خانم نصرتي گفت :
« همراه نداره ؟»
- نه ، مدتيه كه آوردنش . ماشيني كه به ش زده در رفته !»
ميان سال بود . آنقدردرچشمانش ترس بود كه بتواند آن را در اورژانس به داخل بيمارستان منتقل كند . همه ترسيدند . بي دليل ترسيدند ! ترس، از بخش اورژانس گذشت . از راه روها گذر كرد . آسانسور خراب بود . مسير مردم را گرفته و از پله ها بالا رفت . در راهروها ، به ديگران سرايت مي شد . مي چسبيد و گرفتارشان مي كرد. باد زايمان زائويي را گرفت . از پوستش عبور كرد و به خون جنين رسيد . جنين تكاني خورد و پاهايش را به بيرون نشانه رفت . مي ترسيد اما تصميمش را گرفته بود . آنقدر فشار آورد تا بالاخره زن او را زاييد . احساس ترس ، بيشترخودش را جلوه داد . بالاخره دكتر آمد . موبايلش «سمفوني بتهون» را نواخت :
« سلام استاد ، با زحمتاي ما ! به خدا شرمنده ام . »
اشاره كرد تا زن را از آنجا دور كنند و گفت : « بله بله استاد ، بازم شرمنده ام . اينجا خودت كه مي دوني، ني، ني، ني... »
خانم پرستار دو نفر را صدا زد :
« ببريتش اتاق معاينه.»
زن مي ناليد :
- شهرك ژاندارمري ي ي ، شهرك ژاندارمري ي ي
ترس ، به طبقه ي پنجم رسيده بود . درون عروق ساختمان رسوخ كرده بود و سراسيمه به دنبال مكاني مي گشت تا خودش را منسجم كند ! پرستار «ارولوژي» چاي مي نوشيد . متوجه نبود ، بيمارش، كه زير دستگاه «هموديالز» دراز كشيده است ، دارد مي رود ! آخرين جرعه ي چاي را به دهانش مي برد كه بيمار ، آه كشيد . دست و پايش را گم كرد و به سرپرستاري بخش ، خبر داد . دكتر كه آمد ، مريض رفته بود . گرماي آفتاب ، به شدت ظهر نبود اما هنوز’هلٌپٌ داشت . از لابه لاي« لوردراپه » عبور كرد و خود را به بخش مغز و اعصاب رساند . زن گفت : ا
- شهرك ژاندارمري ي ي ، شهرك ژاندارمري ي ي
روشنايي روز، به بيماران بخش آسيب مي زد به همين خاطر، از نور ملايم چراغ ، براي آنجا كمك گرفته مي شد .اتاق پراكنده از سايه روشني مايل به غروري بود كه بر او نهيب مي زد . وقتي نور به داخل خزيد ، مجبور شد انتظار بكشد تا چشمانش به تاريكي عادت كند . تاريكي ، ازترس او استفاده كرد و او را بلعيد ! زن ناله مي كرد: ا
- شهرك ژاندارمري ي ي ، شهرك ژاندارمري ي ي
پرستار گفت :
«خانوم ، آدرس خونه ات ، خونه ات كجاست ؟»
مشتش هنوز بسته بود . پرستار گفت :
« ببينم ، توي دستت چيه ؟!»
دستش را عقب كشيد و ناله كرد :
- شهرك ژاندارمري ي ي ، شهرك ژاندارمري ي ي
مردي به هم ريخته سر رسيد . در اتاق را باز كرد و سراسيمه خود را جلو پاي زن انداخت :
«چه بلايي سرت اومده ؟ بالاخره با چشاي خودت ديدي شهراي بزرگ چه جوريه ، اينم تهرون . كار پيدا كردي ؟ اينم كار . »
زن ناليد :
- شهرك ژاندارمري ي ي ، شهرك ژاندارمري ي ي
پرستارگفت :
« اونو مي شناسين ؟»
« خواهرمه . چه ش شده خانوم پرستار؟ تو رو به خدا به م بگين چه بلايي سرش اومده؟»؟
« ضربه خورده آقا ، ماشين به ش زده . خونه تون كجاس؟»
مرد گفت :
« شهرك ژاندارمري . »
دكتر گفت :
« باشه باشه استاد . حتمان ميام . اما گفته باشم ، من زياد «بريج» بلد نيستم . رو من حساب نكنين ها .»
مرد گفت:
« آخه توي اتوبان چيكار مي كردي ؟ نگفتم اينجا نميتوني زندگي كني ! بايس همونجا مي موندي . »
زن گفت : « شهرك ژاندارمري ميرم ، مي بري؟ » و مشتش را باز كرد . اسكناس صد توماني از ميان مشتش روي زانوي مرد افتاد . شماره ي گوشه راستش نبود !
سر پرستار داخل « رزوشن» با تلفن صحبت مي كرد . دكتر نبود . مريض ، خونش را به دستگاه دياليز سپرده بود . پرستار، چاي مي نوشيد . آفتاب از سر شب رفته بود . عكسي با روسري ، انگشت اشاره اش را روي دهانش گرفته بود . آسانسور، خالي مي رفت ، فقط بالا مي رفت . كسي پايين منتظرش نبود . زن ، ديگر نمي ترسيد . چُرت مي زد .

http://www.arooz.com/mag/1385/05/post_37.php#more
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
سه تا لیوان اگر وسط اتاق مانده باشند، چه فکر می کنید؟ اگر کثیف مانده باشند چطور؟ اگر یکی از آنها لب-پَر شده باشد؟ برای پوشاندن این صحنه، میزبان توانست یک تصویر از آینده در گذشته بکشد:
یک تلفن در 424 قبل از میلاد، به تدریج، هیولا می شود و دنبال یک مینی بوس راه می افتد تا او را ببلعد.
باور می کنید؟
میهمان آنقدر باور می کند که با دو چشم خودش می بیند که میزبان پشت پرده ی مینی بوس می رود و با صدای زنگ هیولا به جلو پرت می شود.
تمام اینها در چهار سال رخ داده؛ به طور متناوب؛ بی آنکه طول کشیده باشد؛ اولین بار بارانی پوشیده بودم؛ در طبقه ی دوم، با یک کراوات و تا جای ممکن موهایم بلند شده بود. دومین بار هم از پله ها بالا رفته بودم و تا جای ممکن موهایم کوتاه شده بود. سومین بار، کراوات و موهایم را فراموش کردم و یک بطری که نفهمیدم از کجا، در آوردم و شروع کردم: تلفنی که خارج از سیستم کار کند، می تواند اندازه ی یک هیولا خطرناک باشد.
از اولین و دومین بار شاهدی ندارم. بار سوم هرچه بود پشت پرده ای می گذشت که نیمی از آن افتاده بود و من بینی ام را روی خط افتاده ی آن گذاشته بودم و دو طرف را می دیدم. تصمیمی گرفته نشد. هیچ کس هم نمی داند که آن سه تا لیوان کوچک، یک روز قبل از چهار سال خریده شده و بدون آنکه تصمیمی بگیریم همه چیز را تمام کرده بودیم.


http://www.arooz.com/mag/1385/04/post_18.php#more
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
از پشت بام می آمد . ما، در اتاق نشسته بودیم. باور کنید خانه، خانه ی گرمی ست. ما همدیگر را دوست داشتیم. باور کنید از آشپزخانه به پشت بام راه نیست. همه در اتاق نشسته بودیم. داشتیم فیلم هندی می دیدیم. آدمهای بدبخت، خوشبخت می شوند. مادر رفت آشپزخانه. پدر داشت جدول حل می کرد. به آخرین خانه که رسید گفت: به پلنگ آفریقایی چی می گن؟ گفتم: گربه که نمی گن؟ که صدایش را شنیدم. تلویزیون را خفه کردم. فکر کردم از آشپزخانه می آید. اما از پشت بام می آمد. صدایش همینطور بلندتر می شد. ناله می کرد. گریه می کرد.....

این، آخرین دفاعیه ی کسی ست که مادرش را روی پشت بام با چاقو تکه تکه کرده بود.
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
ظهر دوشنبه بود آقای حیدری دستش را به پیشانی اش کشید فکر کرد تب دارد. بدجوری گرمش شده بود و دکمه یقه، گلویش را فشار می داد. شیشه ماشین را پایین کشید و سرش را كنار پنجره گرفت. توي فضا چيزي داغ و جامد سرازير بود كه گلويش را مي بست و روي پوستش سنگيني مي كرد. از توي جيبش يك تكه كاغذ درآورد و ليست چيزهايي را كه زنش خواسته بود دوباره با دقت خواند. اول تعجب كرد كه اين همه شيبريني و ميوه را زنش براي چه خواسته و بعد يكمرتبه يادش افتاده كه 17 مهر روز تولدش است. و خنديد پايش را بي دليل روي گاز فشار داد و بوق زد. كنار دستش يك قابلمه گرم غذا بود، قابلمه غذاي بچه هايش. بلندش كرد و نزديك تر به خودش گذاشت. دسته اش را ميان انگشت هايش گرفت و جايش را محكم كرد.
تمام راه بند بود. كمي جلو رفت، عقب زد، جا به جا شد و ديد كه فايده اي ندارد. موتور را خاموش كردو سرش را مأيوسانه به پشتي تكيه داد. تقويمش را درآورد و ورق زد. نه، اشتباهي در كار نبود. دوشنبه 17 مهر روز تولدش بود. توي سرش حساب كرد بعد مشكوك و حيرت زده با انگشت هايش شمرده و مطمئن شد كه درست سي و نه سال دارد. حس كرد كه پوستش يكمرتبه گر گرفته و كفش هايش انگار چند شماره كوچك تر شده است. كتش را درآورد و يقه پيراهنش را با عجله باز كرد. با خودش فكر: « همين چند وقت پيش سي سالم بود. چطور يه مرتبه سي و نه سالم شد؟» شانه هايش را بالا انداخت و شروع كرد به پاك كردن زير ناخن هايش. به اطرافش نگاه كرد و دستش را روي بوق گذاشت ماشين ها لاي هم گير كرده بودند و همه بي دليل به هر گوشه كه باز مي شد هجوم مي آوردند. آقاي حيدري سرش را از پنجره بيرون آورد و به ماشين كناري اعتراض كرد چند تا فحش به اين و آن داد كه كسي نشنيد و جوابش را نداد دور زد و راهي كه رفته بود دوباره برگشت. از قابلمه صدايي مثل جير جير سوسك مي آمد. آهسته كرد. قابلمه را برداشت و زير و رويش را با دقت برانداز كرد. با خودش گفت :«لابد پيچ دسته اش افتاده. حيف! بايد همين امشب درستش كنم تا برگشتم همين امروز غروب،» چراغ قرمز بود. نگه داشت از توي جيبش سيگاري درآورد و روشن كرد. گلويش خشك بود و دهانش تلخ. خاموشش كرد و انداختش دور. از پشت درخت ها صداي هاي و هوي مي آمد و چند نفر تابوت كوچكي روي دست مي بردند و صلوات هاي نا منظم و خسته مي فرستادند. چند تا زن سياهپوش عقب تر از همه مي رفتند گريه مي كردند و خودشان را مي زدند. فياد هورا و هلهله، كه از بلندگوهاي اطراف پخش مي شد، صداي گريه و صلوات آنها را محو مي كرد. عبور تابوت از ميان چراغ هاي رنگي و پرچم ها و انوبه مردم كار مشكلي بود. اقاي حيدري با پشت دست عرق صورتش را پاك كرد و با عصبانيت داد كشيد: «دست نكش، به شيشه. نمي خوام، برو گم شو كنار.» راه افتاد و به شدت گاز داد. به ساعتش نگاه كرد. وقت زيادي نداشت. مي بايست اول قابلمه غذاي بچه ها را به مدرسه ببرد. مي بايست سر راه لباس ها را از لباسشويي بگيرد، چيزهايي را كه زنش يادداشت كرده بود بخرد، برود خانه، ناهار بخورد و برگردد به اداره. يادش افتاد كه بعد از اداره بايد به احوالپرسي پدرزنش هم برود و بيشتر احساس خستگي كرد.
تندتر كرد و پيچيد يك نفر از جلو ماشينش دويد، داد كشيد، دست هايش را بالا و پايين برد، تهديد كردو فحش داد قابلمه تكان خورد، كج شد و در حال افتادن بود كه آقاي حيدري وحشت زده توي هوا نگهش داشت. درش را سفت كرد و چربي اطراف لبه اش را به آستين كتش ماليد. حس كرد كه حال غريبي دارد و قلبش كم كم بزرگ تر و سنگين تر مي شود. ماشين ها به هم فشار مي آوردند و چراغ ها پشت سر هم قرمز بود.
از لاي شاخه هاي درخت ها چراغ هاي رنگي بوق مي زد و همه جا پر از پولك و گل و فواره بود. يك نفر يك دسته بليت از پنجره ماشين زير دماغش آورد و جلو چشم هايش گرفت. آقاي حيدري سرش را تكان داد و رويش را برگرداند شنيد كه به لبه پنجره مي زند و دستگيره را مي چرخاند رو به رويش را نگاه كرد و حرفي نزد راننده پشت سري مرتب بوق مي زد و به اين و آن فحش مي داد. آقاي حيدري حس مي كرد كه سرش مي سوزد و گوش هايش صدا مي كند. دستش را به علامت تهديد تكان داد و داد كشيد: «خريده ام دو تا هم خريده ام.» از توي حيبش چند تا بليت مچاله درآورد و انداخت كف خيابان. شيشه را بالا كشيد و زبانش را به لب هاي خشكش ماليد. تاكسي ها اطرافش را گرفته بودند و هر كس چيزي مي گفت. از بلندگو صداي نطق و كف زدن هاي شديد مي آمد. همه مي دويدند همه نفس نفس مي زدند همه ميان ماشين ها چرخ ها و گاري ها پراكنده بودند، همه عاصي و خسته و كلافه به هم نگاه مي كردند و مي گذشتند. آقاي حيدري لب هايش را به هم فشار داد و از لاي دو ماشين، كه در حال اعتراض به هم بودند راهي پيدا كرد و گذشت.
چراغ قرمز را نديده گرفت و با عجله پيچيد توي خيابان فردوسي، غذاي بچه هايش داشت سرد مي شد. دستش را به قابلمه كشيد و به ساعتش نگاه كرد يادش افتاد كه بايد سي و نه تا شمع بخرد. يادش افتاد نوبت سلماني و واكسن بچه هايش است. يادش افتاد كه زنش آبستن است و همين روزها مي زايد. دستش را به شكم برآمده اش مي كشد و گشاد گشاد راه مي رود. خم مي شود و روزنامه ها را به زحمت از روي زمين جمع مي كند. مي گويد: «بميرم الهي، اين عكس زن و بچه هاي اين مرتيكه است كه مُرد. آخه، بگو آدم حسابي مگه مرض داشتي؟ آدم وقتي زن و بچه داشت پا مي شه ميره دنبال دردسر؟» پيش خودش فكر كرد: «حتماً براي تولدم همسايه ها رو خبر كرده. لابد خودش باز يه كيك گنده برام گرفته و دورش شمع چيده» بچه هايش را ديد كه دورش مي چرخند، دست مي زنند و مي خندند و يك نفر از گوشه اتاق مي گويد: «افتخار بر شما به خاطر سي و نه سالي كه گذشت» پسر بچه لاغر و درازي با كلاه سياه و پرچم قرمز جلوش را گرفت و پايش را به زمين زد پليس مدرسه بود آقاي حيدري مثل كسي كه از خواب پريده باشد ترمز كرد و نگه داشت. قابلمه كج شد به پايش گرفت و درش افتاد. به خودش لعنت فرستاد و دسته قابلمه را ميان دست هايش گرفت و درش را دو مرتبه چفت كرد. پيچ دسته اش افتاده بود و صدا مي كرد. با خودش گفت: «همين امشب درستش مي كنم«‌به اطرافش نگاه كردو ديد كه همه جا پر از ماشين و گاري و دوچرخه است و هيچ راه فراري نيست. كنارش زن چاق پف كرده اي فرمان را دو دستي چسبيده بود و چشم از چراغ راهنما بر نمي داشت. آقاي حيدري با بي ميلي نگاهش كرد. چشم هاي باد كرده و گوشت شل گردنش را نگاه كرد. موهاي حنايي رنگ و پوست لخت و آويزان بازوهايش را نگاه كرد و رويش را برگرداند. سيگاري از توي جيبش درآورد و با عصبانيت روشن كرد. دستش را به سر تقريباً طاسش كشيد و با عجله برداشت. توي دلش گفت: «خانم جون، هيچ مي دوني؟ كه امروز سي و نه سال دارم؟ تو اين چيزها را مي دوني؟ خودت با اون صورت پف كرده و موهاي سياه و سفيد چطور؟ تو چند سال داري؟ تو چه كاره هستي و روزا و شباتو چطور مي گذراني؟»
از گوشه چشم بي اراده خودش را توي آيينه ماشين نگاه كرد و ديد كه موهاي سرش ريخته و زير چشم ها و اطراف لب هايش پر از چروك هاي ريز موذي شده. رويش را برگرداند و راه افتاد. دستش را گذاشت روي بوق و سيگاري را ميان دندان هايش فشرد. قابلمه را به احتياط برداشت و گذاشت پايين پايش كه جلو آفتاب نباشد. ساعتش را نگاه كردو ديد حسابي دير شده است. بچه هايش پشت ميله هاي مدرسه منتظر ناهارشان هستند و زنش دم پنجره با اضطراب به اين ور و آن ور نگاه مي كند.
آفتاب به طاق ماشين مي تابيد و پيراهنش خيس به پشتي ماشين چسبيده بود. سرش را درآورد و گفت: «چيه چرا نمي ري كنار؟ مگه نمي بيني راه مال منه. برو گم شو كنار.» به خودش گفت: «اين اولين باريه كه دير كردم. اين اولين باريه كه غذاي بچه هامو به موقع نرسوندم.» روزنامه شب قبل را برداشت و ورق زد. ياد زنش افتاد كه مي گفت: «اين چه گوارا چه زشته! شكل ميمونه، چه چاقه! چه ريش مضحكي داره! اين جور آدما به درد نمي خورن خودخواه و پر دردسرن. اين جور آدما قدر نعمت رو نمي دونن.» پشت سرش تاكسي كوچكي مرتب جلو و عقب مي كرد، كج و كوله مي شد و توي جايش وول مي خورد. راننده اش داد كشيد كه حالا چه وقت روزنامه خواندن است. آقاي حيدري به روي خودش نياورد و روزنامه را ورق زد. زنش مي گفت: «نه، اين آدم زنش رو دوست نداشته محاله. بچه هاش رو هم دوست نداشته. لابد صد تا رفيق، داشته. از اون زن شلخته هاي كوبايي. همون بهتر كه مُرد. نفرين زنش گردنشو گرفت.» دست راست كوچه باريكي بود كه همه به طرف آن هجوم آورده بودند. دست چپ يك طرفه بود و دور هم نمي شد زد. پاسبان وسط خيابان سوت كشيد و شانه هايش را بالا انداخت. آقاي حيدري شيشه را پايين تر كشيد و سرش را آورد بيرون. صدايش همراه قدم ها و هاي و هوي خيابان گم شد و هواي داغ و پر از خاك كوچه گلويش را به سرفه انداخت.
باد گرم و خشكي مي وزيد و پرچم هايي را كه از تيرهاي چراغ برق آويزان بودند آهسته تكان مي داد راه افتاد و با احتياط گاز داد. ماشينش داغ كرده بود و نزديك بود جوش بياورد. با خودش گفت: «هر طور شده خودمو به مدرسه بچه ها برسونم/ اونا عادت دارن سر ظهر ناهار بخورند. لابد الان گرسنه ان و پشت در مدرسه دقيقه شماري مي كنن.» قابلمه را برداشت و جايش را محكم كرد. يادش افتاد قابلمه را هفت سال پيش وقتي اولين پسرش تازه به مدرسه مي رفت خريده بود و بعد از آن هميشه اين قابلمه كنار دستش بود. هر روز بعدازظهر،‌حتي بعضي روزهاي تعطيل انگار پيمان وفاداري ميانشان بسته شده بود، نوعي ارتباط ذاتي. با خودش فكر كرد كه هفت سال تمام اين راه را هر روز رفته و برگشته و اعتراضي نكرده است. هفت سال سرش را زير انداخته و گفته:« بله،‌حتماً، چشم ....» توي دلش آرزو كرد كه كاش بچه هايش زودتر بزرگ مي شدند و دست از سرش بر مي داشتندو يك روز مي آمد كه ديگر احتياجي به بردن و آوردن اين قابلمه نبود. ولي چه فايده؟‌يكي ديگر همين روزها از راه مي رسيد؛ يكي ديگر با سر طاس و صورت پف كرده و باز همان برنامه هاي شبانه، همان مسئوليت ها و دلشوره ها، همان تر و خشك كردن ها، ‌همان لالايي گفتن ها و بي خوابي ها. به نظرش
مي آمد كه سر پيچ تصادف شده يا يك نفر رفته زير ماشين . از كنار دستي اش پرسيد: «چه اتفاقي افتاده؟ هيچ كس نمي دانست و سوت آمبولانس نمي گذاشت صدايي به گوش برسد.
آقاي حيدري فهميد كه بايد باز هم صبر كند منتظر باشد و حرفي نزند. دستش را به قابلمه كشيد و ديد كه به كلي يخ كرده است.
آيينه ماشين را ميزان كرد و چشمش دوباره به خودش افتاد. با خودش گفت: «هيشكي نمي دونه كه امروز سي و نه سال دارم. ولي چه قدر زود موهام ريخته،‌چرا پوستم اين طور زرد و چروكيده شده؟ و سال ديگه درست همين موقع، تو همين خيابان كنار قابلمه چهل سالم
مي شه .» از خودش پرسيد: «چهل سالگي يعني چي؟ آغاز يا پايان؟ كدوم يكي؟» شانه هايش را بالا انداخت و گفت: «چه فرقي مي كنه. براي من هميشه همين راه هست سا يه قابلمه ديگه، با يك آبستني ديگه، با يك بچه ديگه». زنش را پيش چشمش ديد كه دور اتاق مي چرخد و خرده ريزها را جمع مي كند. به لباس ها نفتالين مي زند و راديو را با حرص
مي بندد. مي گويد :«حالا مي خوان از يه ديوونه خدا بسازن. هيچ كس به فكر زن و بچه هاي ويلون اين آدم نيست. هيچ كس نمي پرسه تكليف اين بدبخت ها چيه؟ آخه، بگو مرد مگه چي تو زندگي كم داشتي؟» از خيابان تخت جمشيد به بالا بسته بودآقاي حيدري حس
مي كرد كه قلبش دارد از كار مي افتد. جيزي زير پوستش وول مي خورد و آزارش مي داد. پرسيد «آقاي پاسبان مي شه از اين ور رفت؟ پهلو دستي اش گفت :«نه جانم. جلوشو كندن. پل نداره. نمي شه.» پرسيد: «پس چي كار بايد كرد؟» من هر روز از اين ور مي رم. مدرسه بچه هام اين پشته من كار دارم عجله دارم.» پهلو دستي اش نگاهش كرد و حرفي نزد. سرش را در آورد بيرون و تف كرد روي آسفالت خيابان، آقاي حيدري فرمان را ول كرد و گفت: خوب به درك، به جهنم، من همين جا مي شينم و منتظر مي شم. بالاخره يه اتفاقي
مي افته. بالاخره يه خبري مي شه.» ماشين را خاموش كرد و پايش را از روي گاز برداشت. ياد تولدش افتاد و خنده اش گرفت. ياد سي و نه شمع افتاد، ياد چهل تا شمع، چهل و پنج تا شمع، ياد يك كيك گنده پوشيده از شمع و بعد يك فوت محكم كه تمام شمع ها را خاموش مي كند. و ديگر هيچ. چرا، چرا بعد شمع سر قبر و شب هفت، شب چله و سال. كمربندش را شل كرد و پايش را از توي كفش درآورد. پوستش مور مور مي شد و چيزهايي مثل حباب از جايي مجهول توي تنش قلقل كنان بالا مي آمد و كنار گوشش مي تركيد. شانه هايش با بالا انداخت و زير لب با خودش گفت: «بالاخره يه طوري مي شه يه اتفاقي مي افته»يادش افتاد كه قرار بود خيلي اتفاقها افتاده باشد، ‌قرار بود قبل از چهل سالگي هزار اتفاق افتاده باشد هزار معجزه غريب، هزار تصميم و انتخاب، هزار كشف و شهود علم و اعتقاد. ياد روزها افتاد كه با چه سماجتي پايش را به زمين داشت و باور كرد، آن روزها خيال مي كرد همه چيز به او مربوط است، خوب يا بد چيزها، بايد و نبايد چيزها، آن روزها كه صميمانه به خودش و ديگران مي گفت: « ما نيامده ايم تماشا كنيم، ما نيامده ايم كه با گوش كر و زبان لال بنشينيم و بگوييم بله، چشم همين طور است.» يد روزهاي جواني افتاد، روزهايي كه نقشه مي كشيد و هزاران هدف داشت. روزهايي كه له له زنان منتظرشان بود و جاي خودش را ميانشان مشخص كرده بود. سعي كرد فكر نكند سعي كرد روزها را مثل يك عكس كهنه غم انگيز قديمي توي جيبش پنهان كند و در اولين فرصت دور بيندازد. توي چيزي مثل حلقه هاي روي آب چرخ مي خورد و كنار مي رفت. فكر كرد شايد اشتباه شده است. شايد حساب زمان از دستش در رفته است. مگر مي شود يكمرتبه چشم باز كرد و ديد نصف عمر رفته است؟ مگر مي شود يكمرتبه سي و نه شمع خريد و همه را با يك فوت خاموش كرد؟ دستمالش را درآورد و گردنش را خشك كرد. زنش را ديد كه مشغول گردگيري اتاق هاست. حياط را شسته و توي گلدان ها گل گذاشته. اين و آن را خبر كرد، شيرين پلو و خورش فسنجون پخته و به انتظار شوهرش نشسته است تا صورتش را ببوسد دور سرش اسفند دود كند و تولدش را تبريك بگويد. از خودش پرسيد:« دوست عزيز، اون روزا يادت مياد؟ حرفاي اون وقتا يادت هست؟ چطور شد؟ چه اتفاقي افتاد؟ مگه تو معتقد نبودي كه انسان آزاده مسئوله و فقط كافيه كه تصميمشو بگيره و راهشو انتخاب كنه؟» ماشين جلويي پيچيد و كنار رفت. چراغ سبز بود و آقاي حيدري گاز داد و با سرعت از چهارراه ويلا گذشت. شانه هايش با بالا انداخت و پيش خودش گفت: «اون وقتا مال صد سال پيشه. مال هزار سال پيشه. من ديگه حوصله ندارم سال ديگه چهل سالم مي شه. ديگه پير مي شه. و رمقي ندارم. كار من حفاظت از
خانواده مه كار من نگهداري از بچه هامه. كار من بردن و آوردن اين قابلمه است.» نرسيده به چهار راه ايرانشهر ترمز كرد و نگه داشت چراغ راهنمايي كار نمي كرد و هر لحظه قرمز . زرد و سبز مي شد و هيچ كس تكليف خودش را نمي دانست همه جيغ مي كشيدند و به همديگر اعتراض مي كردند. آقاي حيدري چشم هايش را بست و باز كرد و سرش را با يأس به لبه پنجره تكيه داد. كنار جوي، پيرمرد لاغري بساط سلماني اش را را روي زمين چيده بود و آهسته چرت مي زد و گاه و بي گاه سرش را مي چرخاند و به اطرافش بهت زده نگاه مي كرد و دوباره سرش روي سينه اش مي افتاد. تسليم، آرام و خميده با بي تفاوتي و قناعت يك مرغ خانگي مي ماند. آقاي حيدري رويش را برگرداند و آب دهانش را قورت داد گرمش بود و ياد خنكي كوچه محموديه افتاد. ياد آن روزهايي كه همه چيز در اطرافش مثل هستي در اول خلقت هنوز شكل معيني پيدا نكرده بود، آن روزهايي كه همه چيز متحرك و متغير و از هم گسسته بود و او با خودش مي گفت كه من اين ذرات پراكنده را به هم جفت مي كنم من اين ماده بي شكل و صورت را ميان انگشت هايم مي گيرم، طول و عرضش را به دلخواهم اندازه مي زنم، آب و گلش را قاطي مي كنم و هر شكلي كه دلم خواست مي سازم. ياد آن روزهايي افتاد كه دور خودش دايره ميكشيد و مي گفت كه اينجا مركز هستي است و به ثبوت ودوام و بقاي خيلي چيزها اطمينان داشت. از خودش پرسيد «اين بود اون چيزي كه اون قدر مي خواستم؟ چطور شد؟ چه بلايي سرم اومد؟ مثل اينكه تو هوا خاصيت غريبي بود كه بي سر و صدا و يواشكي، بدون اينكه بفهمم دست و پامو بست، يا شايد تو غذايي كه خوردم يا آبي كه نوشيدم يه محلول خنثي كننده ريخته بودن، يا چه ميدونم يه جور گرد فراموشي. نمي دونم ....بالاخره يك جا، يه چيز نامرئي كار خودشو كرد و همه چيزو از يادم برد.» سرِ دلش مي سوخت و روده هايش به هم مي پيچيد. زخم معده دست از سرش بر نمي داشت. آهسته و هراسان مثل مريضي كه مي داند آن لحظه اجتناب ناپذير نزديك است و باز مذبوحانه به اطراف نگاه مي كند با خودش گفت: «هنوز تا فرصتي سرمو مي چرخوندم و مي گفتم نه، كاش مي تونستم.كاش جرئت مي كردم.» يك نفر پشت سرش مرتب بوق مي زد. آقاي حيدري كلافه و خسته سرش را برگرداند و داد كشيد آقا جان صبر كن مگه نمي بيني جلوم بسته است. يك دقيقه ديرتر كه نمي ميري.» خودش كمي كنار كشيد و اشاره كرد كه بگذارد. نگاهش كرد و توي دلش فحش داد. زير لب گفت: «راستشو بخواي يه ساعت ديگه هم نمي ميري. سه روز ديگه هم نمي ميري. فقط يك روز از گوشه چشم خود توي آيينه نگاه مي كني و مي بيني كه سرت طاس شده و دندونات كرم خورده و بعد مي فهمي كه چهل سال داري و بعد پنجاه سال و بعد هم وقت مردنه.» پاسبان وسط خيابان داد كشيد. سوتش را در آور، دور خودش چرخيد و گفت: «ايست، از اين ور، تندتر.» يك نفر از كنار ماشينش رد شد كوبيد به سپر عقيش و گذشت. آقاي حيدري دستش را روي شكمش فشار داد و ابروهاش را در هم كشيد. پاهاش از گرما باد كرده بود و كفش پايش را فشار مي داد. صداي جيرجير دسته قابلمه مي آمد. تلو تلو مي خورد و درش بالا و پايين مي رفت.
پدرش مي گفت: محمود زيادي فكر مي كنه، محمود از اون بچه هاي معمولي نيست. محمود معتقد به تحول و تكامل و تعاليه.» آقاي حيدري خنديد و دستش را روي دسته قابلمه گذاشت. حس كرد كه خودش هم شبيه يك قابلمه شده يك قابلمه شسته و رفته و تميز و اعياني، يك قابلمه فروتن و متواضع با يك دسته فولادي روي كله اش، يك قابلمه كه هر شب تويش را مي شويند و دوباره پرش مي كنند، درش را مي بندند و به اين ور و آن ور مي برند چيزي ته گلويش بالاو پايين مي رفت قلبش به بزرگي يك كوه شده بود و سينه اش را فشار مي داد. نمي دانست چرا يك مرتيه به اين حال افتاده است، نمي دانست چرا پوستش در حال انبساط است، نمي دانست چرا دندان هايش را به هم مي سايد و سيگارش را مي جود، چرا گوش هايش داغ شده و حنجره اش از فشار يك فرياد به درد افتاده است گاز داد، تند كرد و پيچيد. يادش افتاد كه الان مغازه ها را مي بندند و زنش در انتظار شيريني و ميوه و شمع تولد است. خودش را ديد كه شلوار فلاتل خاكستري اش را پوشيد، كراوات سرمه اي خال سفيدش را زده و ليوانش را به سلامتي روز ورودش به دنيا مي نوشد و يادش افتاد كه يك نفر همان روز صبح مي گفت كه ديگر توي مسگرآباد جا نيست، بايد از حالا به فكر بود. بايد از حالا يك قطعه زمين خريد و اطرافش سيم خادار كشيد. از لا به لاي ماشين ها به زحمت گذشت و جلو تابلوي ايست آهسته كرد. سعي كرد فكر نكند. سعي كرد سرش را به خواندن تابلوي مغازه ها گرم كند شانه هايش را بالا انداخت و شروع به خواندن آوازي قديمي، آشنايي را از دور ديده دستش را تكان داد و با عجله خنديد. سرش را درآورد كه صدايش بزند و و سوارش كند ولي ماشين ها بوق مي زدند و خيابان پر از همهمه بود. با خودش گفت «سي و نه سال چيزي نيست. واقعاً چيزي نيست هنوز نصف عمرم باقيه. هنوز خيلي وقت دارم. هنوز هزار تا كار مي شه كرد هزار تا نقشه مي شه چيد. مي تونم از سر شروع كنم. از همين امروز .» قلبش شروع به تپيدن كرد. با خودش گفت: «مي تونم الان ماشينو نگه دارم و بيام پايين همين الان. مي تونم برم وسط خيابان، وسط ميدان رو علفا، رو خاكا، رو يكي از مجسمه ها اون بالا و داد بكشم، جيغ بزنم و همه رو دور خودم جمع كنم. مي تونم همه چيز رو بگم، حرفامو بزنم و حسابمو با خودم و ديگران تسويه كنم. اما براي كي؟ براي چي؟ اين قيافه هاي بي تفاوت و مبهوت، اين نگاه هاي سرد و بي خاطره، اين آدم هاي خسته و بي رمق اصلاً نمي فهمن.اينا رو باور نمي كنن كه من مجبور بودم. محكوم بودم و دست خودم نبود. اينا رو نمي دونن كه من زن دارم، بچه دارم و بايد به فكر اونا باشم اينا از عشق حرف مي زنن؛ از دوست داشتن مطلق، و خبر ندارن كه زنم آبستنه و بايد از حالا به فكر خرج زايمانش باشم. اينا از ايمان واعتقاد حرف مي زنن و نمي پرسن كه چه كسي مسئول رسوندن غذاي بچه هامه، چه كسي مسئول بردن و آوردن اين قابلمه است. من خودم مي دونم كه فقط يك لحظه كافيه، يه گردش دست، يه بستن و باز كردن پلك ها. ولي خود اينا تا بخوام بجنبم نفرينم مي كنن و به صورتم تف مي اندازن و حالا زل زل نگام مي كنن و مي پرسن چطور شد به فكر تجارت چوب افتادم؟ چطور شد به فكر خريد و فروش زميناي كرج و علي آباد افتادم؟ ولي من مي پرسم خودتون چه طور؟ شماها كه بيشتر از من مي ترسين، شماها كه بيشتر از من انگشتاتونو رولباتون مي ذارين و پچ پچ مي كنين. شماها كه بيشتر از هم دستاتونو به هم مي مالين، خم مي شين و خدارو شكر مي كنين، ولي من مي خوام از همين حالا حسابمو از شماها جدا كنم، از همه تون من خم شدن پشت و كم شدن نور چشمامو حس مي كنم، من سنگ مقبره مو مي بينم و مي دونم كه چه آسون فراموش مي شم و چه آسون جامو يكي ديگه مي گيره ـ من مي خوام از همين الان شروع كنم، از همين امروز، و كاري هم به شماها ندارم. يك نفر با موتورسيكلت پيچيد جلوش و علامت داد. افسر پليس بود و كلاهش زير آفتاب برق مي زد عينكش را برداشت و گفت: «گواهينامه تونو لطف كنين.» آقاي حيدري سراسيمه از جايش پريد. حس زمان و مكان از ذهنش رفته بود به اطرافش با ترس و سوء ظن نگاه كرد و آهسته پرسيد: «چي شده؟ چه اتفاقي افتاده؟ من كه كاري ندارم داشتم قابلمه غذاي بچه هامو مي بردم مدرسه.» افسر جواني بود كه چشم هاي ريز و دماغ پهني داشت. با سردي و خستگي گفت: «انحراف به چپ داشتين. بيست تومن جريمه دارد.» آقاي حيدري نگاهش كرد. نفس راحتي كشيد و تصديقش را درآورد. پولش را داد و راه افتاد. با خودش گفت: «تموم شد واقعاً ديگه همه چيز تموم شد مهم نيست كه اون روزها كجا رفتن، مهم نيست كه تا به حال چه كار كرده ام. من هنوز يك سال وقت دارم. سيصد و شصت و پنج روز وقت دارم.» ياد زنش افتاد كه دستش را به كمرش زده است و دور اتاق ها مي چرخد. فكر كرد كه شايد همين الان دردش گرفته باشد يا شايد تا حالا زائيده باشد. ياد بچه هايش افتاد و ياد قابلمه كه كنار پايش گاه و بي گاه تكان مي خورد. دلش هواي كوچه محموديه را كرده بود و تنش يكمرتبه از هيجاني آشناكش و قوس مي آمد. پشت سرش را نگاه كرد و تصميم گرفت دور بزند چند نفر بوق زدند، داد كشيدند و اشاره كردند كه نمي شود. تمام خيابان مملو از جمعيت بود يك نفر گفت: «نه آقا، فايده نداره. اين راه تا غروب بسته اس. كارناوال شادي داره مي گذره. بهتره بزني كنار و بياي پايين تماشا.» آقاي حيدري گفت: «نه، پسرجان، من كاري به اين كارها ندارم.» و رويش را چرخاند. ولي ديد كه واقعاً راه فراري نيست. از هر طرف محاصره شده بود و هيچ كس در فكر او نبود. ماشينش را خاموش كردو آمد پايين. پيش خودش گفت: «از همين جا به زنم تلفن مي كنم و همه چيزو بهش مي گم. اين طوري راحت تره. آسون تره. بهش مي گم كه من كار ديگه اي تو زندگي دارم، كه من مي خوام انتخاب خودمو بكنم و از اين تسليم ابلهانه خسته شده ام. همين الان مي رم پيشش و بهش حالي مي كنم كه ديگه از اين نگاه كردن، شانه بالا انداختن و فراموش كردن عقم گرفته. برايش توضيح مي دم كه من معتقد به زندگي كامل تري هستم، معتقد به عشق و زيبايي، معتقد به تعالي و عروج و تكامل هستم معتقد به چيزي وراي جسم، وراي اشياء، قسط و قزض و وام و پس انداز و بيمه وراي محدوده و تعريض و روزنامه، وراي ماه و موشك و پيشرفت علم و انقلاب،‌معتقد به چيزي وراي دروغ و تظاهر و تملق، وراي جشن تولد و سالگرد عروسي، وراي بازديدهاي خانوادگي و دست بوسي مادر زن و اقوام محترم، وراي شريعت و طريقت، وراي اين زمان فاني و اين مكان بي اعتبار.» از يك نفر پرسيد: «آقا، ببخشين. تلفن كجاست؟» نمي دانست سرش را تكان داد و رفت. بيشتر مغازه ها بسته بودند و هيچ كس پول خرد يا يك دو ريالي نداشت. گوشي تلفن عمومي شكسته بود و سيمش را بريده بودند. آقاي حيدري عينكش را به چشم زد، شانه هايش را بالا انداخت و گفت: «بالاخره خودش مي فهمه. بالاخره همه مي فهمن دير يا زود اصلاً توضيح نداره. من مي خوام از سهم خودم استفاده كنم و اين حق منه.» صداي ساز و آواز مي آمد و صداي كف زدن هاي طولاني، زن هاي چادري به هم فشار مي آوردند و مي خنديدند همه اين طرف و آن طرف مي دويدند و هورا مي كشيدند. آقاي حيدري چند نفر را كنار زد و سعي كرد راهي پيدا كند و خودش را به آن طرف خيابان برساند.
يك عده خودشان را شكل حيوانات مختلف كرده بودند و بالا و پايين مي پريدند. دور خودش چرخيد. نمي دانست چه كار كند. دسته هنرپيشه ها مي گذشت. هنر پيشه ها سوار ماشين هاي روباز بودند و دست تكان مي دادند. مردم برايشان سوت مي كشيدند و دست مي زدند. آقاي حيدري ميان دست ها و پاها گير كرده بود و مي كوشيد خودش را هر طور شده خلاص كند. جمعيت فشار مي آورد و او را به اين طرف و آن طرف مي كشاند. آفتاب روي سرش ايستاده بودو بوي تن هاي داغ و نفس هاي خسته كلافه اش مي كرد. با آرنجش به چند نفر كوبيد. پاي اين و آن را لگد كرد و خودش را كنار كشيد. مثل آدمي بود كه خواب مي بيند و هر قدم كه بر مي دارد به يك نقطه ختم مي شود و هر چه مي دود باز سر جاي اولش است. انگار جلوش مكاني ناآشنا دهان باز كرده بود كه به هيچ كجا نمي رسيد و تمام آن خانه هاي به هم چسبيده خاكستري رنگ با هر قدم دورتر مي رفت و هيچ كس زبان او را نمي دانست، هيچ كس او را نمي ديد و حرف هايش را نمي شنيد. به نظرش رسيد كه همه چيز ناگهان تغيير شكل داده است و اينها كه دورش را گرفته اند از هزار سال قبل آمده اند و تنشان بوي غارهاي گمشده زير خاك را مي دهد. چشم هايش را بست و باز كرد. تنش خسته و كوفته و بيمار بود. خيال مي كرد كسي از دور صدايش مي زند. شترها با زنگوله هايشان مي گذشتند. يك نفر خودش را شكل رستم كرده بود و به شكمش مي كوبيد. يك عده از گوشه اي دست مي زدند و هورا مي كشيدند. با خودش گفت: «نخير. نه. محاله. من تسليم نمي شم. گول نمي خورم. قبول نمي كنم.» خودش را نفس زنان به ماشينش رساند و به درش تكيه داد. چشمش به قابلمه افتاد و تنش بيشتر داغ شد. انگار كه يك دشمن موذي بدجنس در كمينش بود و دنبال فرصت مي گشت. دستش را به صورتش كشيد و رفت زير درخت توي سايه ايستاد. صداي لق لق در قابلمه توي گوشش پيچيده بود و دستش بوي آش و چربي مي داد. حس كرد كه اين قابلمه مثل طوق بلا به گردنش بسته شده و جلو راهش را گرفته است. با خودش گفت: «ديگه تموم شد. الان خودمو از دستش راحت مي كنم.» در ماشين را باز كرد. قابلمه را برداشت و توي هوا چرخاند. دست هايش را توي مشتش فشرد و در ميان هورا و هلهله ديگران محكم به زمين كوبيد. دسته اش را كند و پرت كرد به كنار ديوار. لگد زد و انداختش دورتر. دلش مي خواست يك تكه سنگ پيدا كند و به جانش بيفتد.
چند نفر با نگاه هاي كنجكاو دورش را گرفتند و به تماشا ايستادند. آقاي حيدري وحشت زده به اطرافش نگاه كرد. نمي دانست چرا مردم نگاهش مي كنند و مي خندند. پاسبان سر كوچه سوت كشيد و مبهوت جلوش ايستاد. پرسيد: «آقا چي شده؟ اين قابلمه مال شماست؟» صداي جيغ و قيل و قال مي آمد، صداي دست زدن هاي شديد مردم و، كارناوال شادي سر همه را گرم كرده بود و از بلندگوهاي اطراف خيابان فريادهاي ستايش به هوا بلند بود. يك نفر توي كاميون نطق مي كرد و اطرافيانش وسط حرف هايش به شدت دست مي زدند.
آقاي حيدري به زحمت خودش را روي پاهايش نگه مي داشت. سرش گيج مي رفت. دستش را به درخت كنار خيابان گرفت و آب دهانش را قورت داد. هيچ وقت آفتاب را آن قدر نزديك به پوستش حس نكرده بود. چيزي به سنگيني قابلمه به جاي قلب توي سينه اش بالا و پايين مي رفت. به اطرافش نگاه كردو ديد كه كسي كاري به او ندارد و همه مبهوت و محسور بازيكنان كارناوال و نطق هاي هيجان انگيز شده اند.
چند نفر فشار آوردند و هلش دادند و يك نفر پايش را لگد كرد. همه از سر و كول هم بالا
مي رفتند و مي خواستند برنده خوشبخت آن هفته را، كه توي ترازو دور مي گرداندند، ببينند. آقاي حيدري تصميم گرفت كه تسليم نشود. با خودش گفت: «از چي بترسم؟ من با اين گوساله ها فرق دارم. من گول اين حرفا رو نمي خورم. من راه خودمو مي رم.» ياد بچه هايش افتاد و زنش را ديد كه دست هايش را به كمر زده و جيغ مي كشد، كيك تولدش را به سرش
مي كوبد. و تهديدش مي كند. بچه هايش سؤال پيچش مي كنند، دليل مي خواهند و حيرت زده دورش مي چرخند، يك نفر دسته قابلمه را به دستش داد و خنديد. سرش شكسته بود. پاسبان گفت: «آقا بهتره سوار ماشينتون بشين.» و رويش را به مردمي كه ايستاده بودند كرد و تهديد كنان گفت: چيه؟ چه خبره؟ برين دنبال كارتون» يك نفر يك كاسه آب جلوش گرفت و گفت: «آقا جون بزن به صورتت حالت جا مياد.»
آقاي حيدري ماتش برده بود و نمي دانست تكليفش چيست. دلش مي خواست تنها بود و گريه مي كرد . دلش مي خواست همان جا در همان لحظه همه چيز تمام مي شد و اين گردش بي مفهوم به پايان مي رسيد. خم شد و قابلمه را از روي زمين برداشت. درش را به گوشه كتش ماليد و خاكش را گرفت. اطرافش پر از صداي شادي و خنده بود. دستمالش را درآورد و خم شد تا برنج ها را از كف خيابان بردارد. ماشي پاي محله لنگش را از روي شانه اش برداشت، تكان داد و گفت: «آقا، پاشو، من تميزش مي كنم. اين كار شما نيست.»
آقاي حيدري پا شد. قابلمه را برداشت و گذاشت توي ماشين. نشست پشت رل و شيشه را بالا كشيد. ماشين پاي محله همه جا را آهسته و در حالي كه مي خنديد تميز كرد. سيب و گلابي ها را توي جيبش گذاشت و لك لك كنان رفت. آقاي حيدري ياد زنش افتاد كه مي گفت: «خدا را شكر كه توي اين شهر هميشه يكي هست كه به داد آدم برسه.»
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
1

يه ماه نشده سه دفعه رفتم قم و برگشتم، دفعه‌ي آخر انگار به دلم برات شده بود كه كارها خراب مي‌شود اما بازم نصفه‌هاي شب با يه ماشين قراضه راه افتادم و صبح آفتاب نزده، دم در خونه‌ي سيد اسدالله بودم. در كه زدم عزيز خانوم اومد، منو كه ديد، جا خورد و قيافه گرفت. از جلو در كه كنار مي‌رفت هاج و واج نگاه كرد و گفت: «خانوم بزرگ مگه نرفته بودي؟»

روي خودم نياوردم،‌ سلام عليك كردم و رفتم تو، از هشتي گذشتم، توي حياط، بچه ها كه تازه از خواب بيدار شده بودند و داشتند لب حوض دست و رو مي‌شستند، پاشدند و نگام كردند. من نشستم كنار ديوار و بقچه‌مو پهلوي خودم گذاشتم و همونجا موندم . عزيز خانوم دوباره پرسيد: «راس راسي خانوم بزرگ، مگه نرفته بودي؟»

گفتم: «چرا ننه جون، رفته بودم، اما دوباره برگشتم.»

عزيز خانوم گفت: «حالا كه مي خواستي بري و برگردي، چرا اصلاً رفتي؟ مي‌موندي اين جا و خيال مارم راحت مي كردي.»

خنديدم و گفتم: «حالا برگشتم كه خيالتون راحت بشه، اما ننه، اين دفعه بي‌خودي نيومدم، واسه كار واجبي اومدم.»

بچه‌ها اومدند و دوره‌ام كردند و عزيز خانوم كه رفته رفته سگرمه‌هاش توهم مي رفت، كنار باغچه نشست و پرسيد: «كار ديگه‌ات چيه؟»

گفتم: «اومدم واسه خودم يه وجب خاك بخرم، خوابشو ديدم كه رفتني‌ام.»

عزيز خانوم جابجا شد و گفت: «تو كه آه در بساط نداشتي، حالا چه جوري مي‌خواي جا بخري؟»

گفتم: «يه جوري ترتيبشو داده‌م.» و به بقچه‌ام اشاره كردم.

عزيز خانوم عصباني شد و گفت: «حالا كه پول داري پس چرا هي مياي ابنجا و سيد بيچاره رو تيغ مي زني؟ بدبخت از صبح تا شام دوندگي مي كنه، جون مي‌كنه و وسعش نمي‌رسه كه شكم بچه‌هاشو سير بكنه، تو هم كه ول‌كنش نيستي، هي ميري و هي مياي و هر دفعه يه چيزي ازش مي‌گيري.»

بربر زل زد تو چشام كه جوابشو بدم و منم كه بهم برخورده بود، جوابشو ندادم. عزيزه غرولندكنان از پله‌ها رفت بالا و بچه‌هام با عجله پشت سرش، انگار مي‌ترسيدند كه من بلايي سرشون بيارم. اما من همونجا كنار ديوار بودم كه نفهميدم چطور شد خواب رفتم. تو خواب ديدم كه سيد از دكان برگشته و با عزيزه زير درخت ايستاده حرف منو مي زنه، عزيزه غرغرش دراومده و هي خط و نشان مي كشه كه اگر سيد جوابم نكنه خودش ميدونه چه بلايي سرم بياره. از خواب پريدم و ديدم راسي راسي سيد اومده و تو هشتي، بلند بلند با زنش حرف ميزنه. سيد مي‌گفت: «آخه چه كارش كنم، در مسجده، نه كندنيه، نه سوزوندني، تو يه راه نشونم بده، ببينم چه كارش مي‌تونم بكنم.»

عزيز خانوم گفت: «من نمي‌دونم كه چه كارش بكني، با بوق و كرنا به همه‌ي عالم و آدم گفته كه يه پاپاسي تو بساطش نيس، حالا اومده واسه خودش جا بخره، لابد وادي‌السلام و اينا رو پسند نمي‌كنه، مي خواد تو خاك فرج باشه. حالا كه اينهمه پول داره، چرا ول‌كن تو نيس؟ چرا نميره پيش اوناي ديگه؟ اين همه پسر و دختر داره، چون تو از همه پخمه‌تر و بيچاره‌تري اومده وبال گردنت شده؟ سيد عبدالله، سيد مرتضي، جواد آقا، سيد علي، اون يكيا، صفيه، حوريه، امينه آغا و اون همه داماد پولدار، چرا فقط ريش تو را چسبيده؟»

سيد كمي صبر كرد و گفت: «من كه عاجز شدم، خودت هر كاري دلت مي خواد بكن، اما يه كاري نكن كه خدا رو خوش نياد، هر چي باشه مادرمه.»

از هشتي اومدند بيرون و من چشمامو بستم و خودمو به خواب زدم. سيد از پله ها رفت بالا و بعد همانطور بي سر و صدا اومد پايين و از خانه رفت بيرون. من يه تيكه نون از بقچه‌م درآوردم و خوردم و همونجا دراز كشيدم و خوابيدم. شبش تو ماشين آنقدر تكون خورده بودم كه نمي تونستم سرپا وايسم. چشممو كه باز كردم، هوا تاريك شده بود و تو اتاق چراغ روشن بود. چند دفعه سرفه كردم و بعد رفتم كنار حوض، آبو بهم زدم، هيشكي بيرون نيومد، پله‌ها رو رفتم بالا و ديدم عزيز خانوم و بچه ها دور سفره نشسته‌اند و شام مي خورند، سيد هنوز نيومده بود، توي دهليز منتظر شدم، شام كه تمام شد، سرمو بردم تو وگفتم: «عزيز خانوم، عزيز خانوم جون.»

ماهرخ دختر بزرگ اسدالله از جا پريد و جيغ كشيد، همه بلند شدند، عزيز خانوم فتيله‌ي چراغو كشيد بالا و گفت: «چه كار مي‌كني عفريته؟ مي‌خواي بچه هام زهره ترك بشن؟»

پس پس رفتم و گفتم: «مي‌خواستم ببينم سيد نيومده؟»

عزيز خانوم گفت: «مگه كوري، چشم نداري و نمي‌بيني كه نيومده؟ امشب اصلاً خونه نمياد.»

گفتم: «كجا رفته؟»

دست و پاشو تكان داد و گفت: «من چه مي دونم كدوم جهنمي رفته.»

گفتم: «پس من كجا بخوابم؟»

گفت: «روسر من، من چه مي‌دونم كجا بخوابي، بچه‌هامو هوايي نكن و هر جا كه مي خواي بگير بخواب.»

همونجا تو دهليز دراز كشيدم و خواب رفتم. صبح پا شدم، مي‌دونستم كه عزيزه چشم ديدن منو نداره اين بود كه تا نماز خوندم پا شدم از خونه اومدم بيرون و رفتم حرم. اول حضرت معصومه را زيارت كردم و بعد بيرون در بزرگ حرم، چارزانو نشستم و صورتمو پوشوندم و دستمو دراز كردم طرف اونايي كه براي زيارت خانوم مي‌اومدند. آفتاب پهن شده بود كه پاشدم و پولامو جمع كردم و گوشه‌ي بقچه گره زدم و راه افتادم. نزديكياي ظهر، دوباره اومدم خونه‌ي سيد اسدالله. واسه بچه ها خروس قندي و سوهان گرفته بودم، در كه زدم ماهرخ اومد، درو نيمه باز كرد و تا منو ديد فوري درو بست و رفت. من باز در زدم، زن غريبه اي اومد و گفت: «سيد اسدالله سه ماه آزگاره كه از اين خونه رفته.»

گفتم: «كجا رفته؟ ديشب كه اين جا بود.»

زن گفت: «نمي دونم كجا رفته، من چه مي‌دونم كجا رفته.»

درو بهم زد و رفت، مي دونستم دروغ ميگه، تا عصر كنار در نشستم كه بلكه سيد اسدالله پيدايش بشه، وقتي ديدم خبري نشد، پا شدم راه افتادم، يه هو به كله‌م زد كه برم دكان سيدو پيدا بكنم. اما هر جا رفتم كسي سيد اسدالله آيينه بندو نمي شناخت، كنار سنگ‌تراشي‌ها آيينه‌بندي بود كه اسمش سيد اسدالله بود، يه مرد با عمامه و عبا اونجا نشسته بود. مي‌دونستم سيد هيچ وقت عمامه نداره. برگشتم و همينطور ول گشتم و وقت نماز كه شد رفتم حرم و صدقه جمع كردم و اومدم تو بازار. تا نزديكياي غروب اين در و اون در دنبال سيد اسدالله گشتم، مثل اون وقتا كه بچه بود و گم مي‌شد و دنبالش مي‌گشتم. پيش خود گفتم بهتره باز برم دم در خونه‌ش، اما ترس ورم داشته بود، از عزيزه مي‌ترسيدم، از بچه‌هاش مي ترسيدم، از همه مي‌ترسيدم، ‌زبانم لال، حتا از حرم خانوم معصومه‌م مي‌ترسيدم، يه دفعه همچو خيالات ورم داشت كه فكر كردم بهتره همون روز برگردم، رفتم پاي ماشين‌ها كه سيد اسدالله را ديدم با دست‌هاي پر از اونور پياده‌رو رد مي شد، صداش كردم ايستاد، دويدم و دستشو گرفتم و قربون صدقه‌اش رفتم و براش دعا كردم، جا خورده بود و نمي‌تونست حرف بزنه، زبونش بند اومده بود و هاج و واج نگام مي كرد. گفتم: «ننه جون، نترس، نميام خونه‌ت، مي‌دونم عزيز خانوم چشم ديدن منو نداره، من فقط دلم برات يه ذره شده بود، مي‌خواستم ببينمت و برگردم.»

سيد گفت: «آخه مادر، تو ديگه يه ذره آبرو برا من نذاشتي، عصري ديدمت تو حرم گدايي مي‌كردي فوري رد شدم و نتونستم باهات حرف بزنم، آخر عمري اين چه كاريه مي‌كني؟»

من هيچ چي نگفتم. سيد پرسيد: «واسه خودت جا خريدي؟»

گفتم: «غصه‌ي منو نخورين، تا حال هيچ لاشه‌اي رو دست كسي نمونده، يه جوري خاكش مي‌كنن.»

بغضم تركيد و گريه كردم، سيد اسدالله‌م گريه‌ش گرفت، اما به روي خودش نياورد و از من پرسيد: «واسه چي گريه مي‌كني؟»

گفتم: «به غريبي امام هشتم گريه مي‌كنم.»

سيد جيب‌هاشو گشت و يك تك تومني پيدا كرد و داد به من و گفت: «مادر جون، اين‌جا موندن واسه تو فايده نداره، بهتره برگردي پيش سيد عبدالله، آخه من كه نمي‌تونم زندگي تو رو روبرا كنم، گدايي‌م كه نمي‌شه، بالاخره مي‌بينن و مي‌شناسنت و وقتي بفهمن كه عيال حاج سيد رضي داره گدايي مي‌كنه، استخوناي پدرم تو قبر مي لرزه و آبروي تمام فك و فاميل از بين ميره، برگرد پيش عبدالله، اون زنش مثل عزيزه سليطه نيس، رحم و انصاف سرش ميشه.»

پاي ماشين‌ها كه رسيديم به يكي از شوفرا گفت: «پدر، اين پيرزنو سوار كن و شوش پياده‌ش بكن، ثواب داره.»

برگشت و رفت، خداحافظي‌م نكرد ، ديگه صداش نزدم، نمي خواست بفهمند كه من مادرشم.


2

تو خونه‌ي سيد عبدالله دلشون برام تنگ شده بود. سيد با زنش رفته بود و
بچه ها خونه رو رو سر گرفته بودند. خواهر گنده و باباغوري رخشنده هم هميشه‌ي خدا وسط ايوان نشسته بود و بافتني مي‌بافت، صداي منو كه شنيد و فهميد اومدم، گل از گلش واشد، بچه‌هام خوشحال شدند، رخشنده و سيد عبدالله قرار نبود به اين زودي‌ها برگردند، نون و غذا تا بخواي فراوان بود، بچه ها از سر و كول هم بالا مي‌رفتند و تو حياط دنبال هم مي‌كردند،
مي‌ريختند و مي‌پاشيدند و سر به سر من مي‌ذاشتند و مي‌خواستند بفهمند چي تو بقچه‌م هس. اونام مثل بزرگتراشون مي‌خواستند از بقچه‌ي من سر در بيارن، خواهر رخشنده تو ايوان مي‌نشست و قاه قاه مي‌خنديد و موهاي وزكرده‌شو پشت گوش مي‌گذاشت با بچه‌ها هم‌صدا مي‌شد و مي‌گفت: «خانوم بزرگ، تو بقچه چي داري؟ اگه خوردنيه بده بخوريم.»

و من مي‌گفتم: «به خدا خوردني نيس، خوردني تو بقچه‌ي من چه كار مي كنه.»

بيرون كه مي‌رفتم بچه‌هام مي‌خواستن با من بيان، اما من هرجوري بود سرشونو شيره مي‌ماليدم و مي‌رفتم خيابون. چارراهي بود شبيه ميدونچه، گود و تاريك كه هميشه اونجا مي‌نشستم، كمتر كسي از اون طرفا در مي‌شد و گداييش زياد بركت نداشت و من واسه ثوابش اين كارو مي كردم. خونه كه بر مي‌گشتم خواهر رخشنده مي‌گفت: «خانوم بزرگ كجا رفته بودي؟ رفته بودي پيش شوهرت؟»

بعد بچه ها دوره‌ام مي كردند و هر كدوم چيزي از من مي‌پرسيدند و من خنده‌م مي‌گرفت و نمي‌تونستم جواب بدم و مي‌افتادم به خنده، يعني همه مي‌افتادند و اونوقت خونه رو با خنده مي لرزونديم. خواهر رخشنده منو دوست داشت، خيلي‌م دوست داشت، دلش مي‌خواست يه جوري منو خوشحال بكنه، كاري واسه من بكنه، بهش گفتم يه توبره واسه من دوخت. توبره رو كه تموم كرد گفت: «‌توبره دوختن شگون داره. خبر خوش مي رسه.»

اين جوري‌م شد ، فرداش آفتاب نزده سرو كله‌ي عبدالله و رخشنده پيدا شد كه از ده برگشته بودند، رخشنده تا منو ديد جا خورد و اخم كرد، سيد عبدالله چاق شده بود، سرخ و سفيد شده بود، ريش در آورده بود، بي‌حوصله نگام كرد و محلم نذاشت. پيش خود گفتم حالا كه هيشكي محلم نمي ذاره، بزنم برم، موندن فايده نداره، هركي منو مي بينه اوقاتش تلخ ميشه، ديگه نمي‌شد با بچه‌ها گفت و خنديد، خواهر رخشنده هم ساكت شده بود. سيد عبدالله رفت تو فكر و منو نگاه كرد و گفت: «چرا اين پا اون پا مي‌كني مادر؟»

گفتم: «مي‌خوام بزنم برم.»

خوشحال شد و گفت: «‌حالا كه مي‌خواي بري همين الان بيا با اين ماشين كه ما رو آورده برو ده.»

بچه ها برام نون و پنير آوردند، من بقچه و توبره‌اي كه خواهر رخشنده برام دوخته بود ورداشتم و چوبي رو كه سيد عوض عصا بخشيده بود دست گرفتم و گفتم: «حرفي ندارم، ميرم.»

بچه ها رو بوسيدم و بچه ها منو بوسيدند و رفتم بيرون، ماشين دم در بود، سوار شدم. بچه‌ها اومدند بيرون و ماشينو دوره كردند، رخشنده و خواهرش نيومدند، سيد دو تومن پول فرستاده گفته بود كه يه وقت به سرم نزنه برگردم. صداي گريه‌ي خواهر رخشنده رو از تو خونه شنيدم. دختر بزرگ رخشنده گفت: «اون مي‌ترسه، مي‌ترسه شب يه اتفاقي بيفته.» نزديكياي ظهر رسيدم ده، پياده كه شدم منو بردند تو يه دخمه كه در كوچك و چارگوشي داشت. پاهام، دستام همه درد مي كرد، شب برام نون و آبگوشت آوردند، شام خوردم و بلند شدم كه نماز بخونم در دخمه رو باز كردم، پيش پايم دره‌ي بزرگي بود و ماه روي آن آويزان بود و همه جا مثل شير روشن بود و صداي گرگ
مي‌اومد، صداي گرگ، از خيلي دور مي‌اومد، و يه صدا از پشت خونه مي‌گفت: «الان مياد تو رو مي‌خوره گرگا پيرزنا رو دوس دارن.»

همچي به نظرم اومد كه دارم دندوناشو مي‌بينم، يه چيز مثل مرغ پشت بام خونه قدقد كرد و نوك زد. پيش خود گفتم خدا كنه كه هوايي نشم، اين جوري ميشه كه يكي خيالاتي ميشه. از بيرون ترسيدم و رفتم تو. از فردا ديگه حوصله‌ي دره و ماه و بيرونو نداشتم، همه‌ش تو دخمه بودم، دلم گرفته بود، فكر مي‌كردم كه چه جوري شد كه اين جوري شد. گريه مي‌كردم،گريه مي‌كردم به غريبي امام غريب، به جواني سقاي كربلا. ياد صفيه افتاده بودم و دلم براش تنگ شده بود، اما از شوهرش مي‌ترسيدم، با اين كه مي‌دونستم نمي‌دونه من كجام، باز ازش مي‌ترسيدم، وهم و خيال برم مي داشت.

ده همه چيزش خوب بود، اما من نمي‌تونستم برم صدقه جمع كنم. عصرها مي‌رفتم طرفاي ميدونچه و تاشب مي‌نشستم اونجا. كاري به كار كسي نداشتم، هيشكي‌م كاري با من نداشت، كفشامو تو راه گم كرده بودم و فكر مي كردم كاش يكي پيدا مي شد و محض رضاي خدا يه جف كفش بهم مي‌بخشيد، مي‌ترسيدم از يكي بخوام، مي‌ترسيدم به گوش سيد برسه و اوقاتش تلخ بشه، حالم خوش نبود، شب‌ها خودمو كثيف مي‌كردم، بي خودي كثيف مي شدم نمي‌دونستم چرا اين جوري شده‌م، هيشكي‌م نبود كه بهم برسه.

يه روز درويش پيري اومد توي ده. شمايل بزرگي داشت كه فروخت به من، اون شب و شب بعد، همه‌ش نشستم پاي شمايل و روضه خوندم. خوشحال بودم و مي‌دونستم كه گدايي با شمايل ثوابش خيلي بيشتره.

يه شب كه دلم گرفته بود، نشسته بودم و خيالات مي‌بافتم كه يه دفه ديدم صدام مي‌زنن، صدا از خيلي دور بود، درو وا كردم و گوش دادم، از يه جاي دور، انگار از پشت كوه‌ها صدام مي‌زدند. صدا آشنا بود، اما نفهميدم صداي كي بود، همه‌ي ترسم ريخت پا شدم شمايل و بند و بساطو ورداشتم و راه افتادم، جاده ها باريك و دراز بود، و بيابون روشن بود و راه كه
مي‌رفتم همه چيز نرم بود، جاده پايين مي‌رفت و بالا مي‌آمد، خسته‌ام نمي‌كرد همه اينا از بركت دل روشنم بود، از بركت توجه آقاها بود، از آبادي بيرون اومدم و كنار زمين يكي نشستم خستگي در كنم كه يه مرد با سه شتر پيداش شد، همونجا شروع كردم به روضه خوندن، مرد اول ترس برش داشت و بعد دلش به حالم سوخت و منو سوار كرد و خودشم سوار يكي شد. شتر سوم پشت سرما دوتا، آرام آرام مي اومد. دلم گرفته بود و ياد شام غريبان كربلا افتادم و آهسته گريه كردم.


3

به جواد آقا گفتم ميرم كار مي‌كنم و نون مي‌خورم، سير كردن يه شكم كه كاري نداره، كار مي‌كنم و اگه حالا گدايي مي‌كنم واسه پولش نيس، واسه ثوابشه، من از بوي نون گدايي خوشم مياد، از ثوابش خوشم مياد، به شما هم نباس بر بخوره، هر كس حساب خودشو خودش پس ميده و جواد آقا گقت كه تو خونه رام نميده، برم هر غلطي دلم مي خواد بكنم، و درو بست. مي دونستم كه صفيه اومده پشت در و فهميده كه جواد آقا نذاشته من برم تو و رفته خودشو زده، غصه خورده، گريه كرده، و جواد آقا كه رفته توي اتاق، ننوي بچه را تكون داده و خودشو به نفهمي زده. مي‌دونستم كه يه ساعت ديگه جواد آقا ميره بازار. رفتم تو كوچه‌ي روبرو و يه ساعت صبر كردم و دوباره برگشتم و در زدم كه يه دفعه جواد آقا درو باز كرد و گفت: «خب؟»

و من گفتم: «هيچ.»

و راهمو كشيدم رفتم. و جواد آقا اون قدر منو نگاه كرد كه از كوچه رفتم بيرون. و شمايلو از تو بقچه در آوردم و شروع كردم به مداحي مولاي متقيان. زن لاغري پيدا شد كه اومد نگام كرد و صدقه داد و گفت: «پيرزن از كجا مياي، به كجا ميري؟»

گفتم: «از بيابونا ميام و دنبال كار مي گردم.»

گفت: «تو با اين سن و سال مگه مي‌توني كاري بكني؟»

گفتم: «به قدرت خدا و كمك شاه مردان، كوه روي كوه ميذارم.»

گفت: «لباس ميتوني بشوري؟»

گفتم: «امام غريبان كمكم مي‌كنه.»

گفت: «حالا كه اين طوره پشت سر من بيا.»

پشت سرش راه افتادم، رفتيم و رفتيم تو كوچه‌ي خلوتي به خونه‌ي بزرگي رسيديم كه هشتي درندشتي داشت. رفتيم تو، حياط بزرگ بود و حوض بزرگي‌م داشت كه يه دريا آب مي‌گرفت وسط حياط بود و روي سكوي كنار حوض، چند زن بزك كرده نشسته بودند عين پنجه‌ي ماه، دهنشون مي‌جنبيد و انگار چيزي مي‌خوردند كه تمومي نداشت. منو كه ديدند خنده‌شون گرفت و خنديدند و هي با هم حرف مي‌زدند و پچ پچ مي‌كردند و بعد گفتند كه من نمي‌تونم لباس بشورم، بهتره بشينم پشت در. با شمايل و بقچه نشستم پشت در، و اون زن لاغر بهم گفت هر كي در زد ربابه رو خواست راش بدم و بذارم بياد تو. تا چند ساعت هيشكي در نزد. من نشسته بودم و دعا مي‌خوندم، با خداي خودم راز و نياز مي كردم، گوشه‌ي دنجي بود، و از تاريكي اصلاً باكيم نبود. از حياط سرو صدا بلند بود و نمي دونم كيا شلوغ مي كردند، اون زن بهم گفته بود كه سرت تو لاك خودت باشه، و منم سرم تو لاك خودم بود كه در زدند، گفتم: «كيه؟»

گفت: «ربابه رو مي خوام.»

درو وا كردم، مرد ريغونه‌اي تلوتلوخوران آمد تو و يكراست رفت داخل حياط. از توي حياط صداي خنده بلند شد و بعد همه چيز مثل اول ساكت شد، آروم آروم خوابم گرفت، و تو خواب ديدم بازم رفته‌م خونه‌ي صفيه و در مي زنم كه جواد آقا درو باز كرد و گفت خب؟ و من گفتم هيچ، و يك دفعه پريد بيرون و من فرار كردم و او با شلاق دنبالم كرد، تو اين دلهره بودم كه در زدند از خواب پريدم، ترس برم داشت، غير جواد آقا كي مي تونست باشه؟ گفتم: «كيه؟»

جواد آقا: «واكن.»

گفتم: «كي رو مي‌خواي؟»

گفت: «ربابه رو.»

گفتم: «نيستش.»

گفت: «ميگم واكن سليطه.»

و شروع كرد به در زدن و محكم‌تر زدن. همون زن لاغر اومد و گفت: «چه خبره؟»

گفتم: «الهي من فدات شم، الهي من تصدقت، درو وا نكن.»

گفت: «چرا؟»

گفتم: «اگه واكني منو بيچاره مي‌كنه، فكر مي كنه اومدم اين جا گدايي.»

گفت: «اين كيه كه مي‌خواد تو رو بيچاره كنه؟»

گفتم: «جواد آقا، دامادم.»

گفت: «‌پاشو تو تاريكي قايم شو.»

پا شدم و رفتم تو تاريكي قايم شدم، زنيكه درو وا كرد، صداي قدم‌هاشو شنيدم اومد تو و غرولند كرد و رفت تو حياط، از تو حياط صداي غيه و خوشحالي بلند شد، بعد همه چي مثل اول آرام شد. من برگشتم و درو وا كردم، بيرون خوب و روشن و پر بود، بقچه و شمايلو برداشتم و گفتم: «يا قمر بني هاشم، تو شاهد باش كه از دست اينا چي مي كشم.» و از در زدم بيرون.


4

اون شب صدقه جمع نكردم، نون بخور نميري داشتم، عصا بدست، شمايل و بقچه زير چادر، منتظر شدم، ماشين سياهي اومد و منو سوار كرد، از شهر رفتيم بيرون سركوچه‌ي تنگ و تاريكي پياده‌م كرد. آخر كوچه روشنايي كم سويي بود. از شر همه چي راحت بودم، وقتش بود كه ديگه به خودم برسم، به آخر كوچه كه رسيدم در باز بود و رفتم تو. باغ بزرگي بود و درخت‌هاي پير و كهنه، شاخه به شاخه‌ي هم داشتند و صداي آب از همه طرف شنيده مي‌شد، قنديل كهنه و روشني از شاخه‌ي بيدي آويزون بود. زير قنديل نشستم و منتظر شدم، قمر و فاطمه و ماهپاره اومدند، هر چار تا اول گريه كرديم و بعد نشستيم به درد دل، قمرخپله و چاق مانده بود، اما شكمش، طبله‌ي شكمش وا رفته بود، فاطمه آب شده بود و چيزي ازش نمونده بود، اما هنوزم مي‌خنديد و آخرش گريه مي‌كرد. ماهپاره گشنه‌ش بود، همانطور كه چين‌هاي صورتش تكان تكان مي‌خورد انگشتاشو مي‌جويد، نمي‌دونست چشه، اما من مي‌دونستم كه گشنشه، بقچه‌مو باز كردم و نونا رو ريختم جلوش، فاطمه هنوز بقچه‌شو داشت و هنوزم مواظبش بود. ماهپاره شروع كرد به خوردن نونا، همچي به نظرم اومد كه خوردن يادش رفته، يه جوري عجيبي مي‌جويد و مي‌بلعيد، بعد نشستيم به صحبت، و هر سه نفرشون گله كردند كه چرا به ديدنشون نميرم، من هي قسم و آيه كه نبودم، اما باورشون نمي‌شد، بعد، از گدايي حرف زديم و من، فاطمه رو هر كارش كردم از بقچه‌ش چيزي نگفت، بعد رفتيم لب حوض، من همه چي رو براشون گفتم، گفتم كه دنيا خيلي خوب شده، منم بد نيستم، صدقه جمع مي كنم، شمايل مي گردونم، فاطمه گفت: «حالا كه شمايل مي‌گردوني يه روضه قاسم برامون بخون، دلمون گرفته.»

هر چارتامون زير درختا نشسته بوديم، من روضه خوندم، فاطمه اول خنده‌اش گرفت و بعد شروع به گريه كرد، و ما هر چار نفرمون گريه كرديم، از توي باغ هم هاي هاي گريه اومد.


5

دعاي علقمه كه تموم شد، به فكر خونه و زندگيم افتادم، همه را جمع كرده گذاشته بودم منزل امينه آغا. عصر بود كه رفتم و در زدم، خودش اومد درو باز كرد. انگار كه من از قبرستون برگشته‌م بهتش زد، من هيچي نگفتم، نوه‌هاش اومدند، دخترش نبود، و من ديگه نپرسيدم كجاس، مي دونستم كه مثل هميشه رفته حموم.

امينه گفت: «كجا هستي سيد خانوم ؟»

گفتم: «زير سايه‌تون.»

امينه گفت :« چه عجب از اين طرفا؟»

گفتم: «اومدم ببينم زندگيم در چه حاله.»

امينه زيرزمين را نشان داد و گفت: «چند دفه سيد مرتضي و جواد آقا و حوريه اومده‌ن سراغ اينا، و من نذاشتم دست بزنن، به همه‌شون گفتم هنوز خودش حي و حاضره، هر وقت كه سرشو گذاشت زمين، من حرفي ندارم بيايين و ارث خودتونو ببرين.»

از زيرزمين بوي ترشي و سدر و كپك مي اومد، قالي‌ها و جاجيم‌ها را گوشه‌ي مرطوب زيرزمين جمع كرده بودند، لوله‌هاي بخاري و سماورهاي بزرگ و حلبي ها رو چيده بودند روهم، يه چيز زردي مثل گل كلم روي همه‌شون نشسته بود، بوي عجيبي همه جا بود و نفس كه مي‌كشيدي دماغت آب مي افتاد، سه تا كرسي كنار هم چيده بودند، وسطشون سه تا بزغاله‌ي كوچك عين سه تا گربه، نشسته بودند و يونجه مي خوردند. جونور عجيبي‌م اون وسط بود كه دم دراز و كله‌ي سه گوشي داشت و تندتند زمين را ليس مي‌زد و خاك مي‌خورد.

امينه ازم پرسيد: «پولا را چه كردي سيد خانوم؟»

من گفتم: «كدوم پولا؟»

امينه گفت: «عزيزه نوشته كه رفته بودي قم واسه خودت مقبره بخري؟»

گفتم: «تو هم باورت شد؟»

امينه گفت: «من يكي كه باورم نشد، اما از دست اين مردم، چه حرفا كه در نميارن.»

گفتم: «گوشت بدهكار نباشه.»

امينه پرسيد: «كجاها ميري، چه كارا مي كني؟»

گفتم: «همه جا ميرم، تو قبرستونا شمايل مي‌گردونم، روضه مي‌خونم، مداح شده‌ام.»

بچه هاي امينه نيششان باز شد، خوشم اومد، شمايلو نشانشون دادم، ترسيدند و در رفتند.

امينه گفت: «حالا دلت قرص شد؟ ديدي كه تمام دار و ندارت سر جاشه و طوري نشده؟»

گفتم: «خدا بچه‌هاتو بهت ببخشه، يه دونه از اين بقچه‌هام بهم بده، مي خوام واسه شمايلم پرده درست كنم.»

امينه گفت: «نميشه، بچه‌هات راضي نيستن، ميان و باهام دعوا مي كنن.»

گفتم: «باشه، حالا كه راضي نيستن، منم نمي‌خوام.»

و اومدم بيرون. يادم اومد كه شمايل حضرت بهتره كه پرده نداشته باشه، تازه گرد و غبار قبرستون‌ها كافيه كه چشم ناپاك به جمال مباركش نيفته، سر دوراهي رسيدم و نشستم و شروع كردم به روضه خوندن. مردها به تماشا ايستادند. من مصيبت مي‌گفتم و گريه مي‌كردم، و مردم بي‌خودي مي‌خنديدند.


6

ديگه كاري نداشتم، همه‌ش تو خيابونا و كوچه‌ها ولو بودم و بچه ها دنبالم مي‌كردند، من روضه مي‌خوندم و تو يه طاس كوچك آب تربت مي‌فروختم، صدام گرفته بود، پاهام زخمي شده بود و ناخن پاهام كنده شده بود و مي‌سوخت، چيزي تو گلوم بود و نميذاشت صدام دربيايد، تو قبرستون مي‌خوابيدم، گرد و خاك همچو شمايلو پوشانده بود كه ديگه صورت حضرت پيدا نبود، ديگه گشنه‌م نمي‌شد، آب، فقط آب مي‌خوردم، گاهي هم هوس مي‌كردم كه خاك بخورم، مثل اون حيوون كوچولو كه وسط بره‌ها نشسته بود و زمين را ليس مي‌زد. زخم گنده‌اي به اندازه‌ي كف دست تو دهنم پيدا شده بود كه مرتب خون پس مي‌داد، ديگه صدقه نمي‌گرفتم، توي جماعت گاه گداري بچه‌هامو مي‌ديدم كه هروقت چشمشون به چشم من مي‌افتاد خودشونو قايم مي كردند. شب جمعه تو قبرستون بودم، و پشت مرده شور خونه نماز مي‌خوندم كه پسر بزرگ سيد مرتضي و آقا مجتبي اومدند سراغ من كه بريم خونه. من نمي‌خواستم برم. اونا منو به زور بردند و سوار ماشين كردند و رفتيم و من يه دفعه خودمو تو باغ بزرگي ديدم. منو زير درختي گذاشتند و خودشون رفتند تو يه اتاق بزرگي كه روشن بود و بعد با مرد چاقي اومدند بيرون و ايستادند به تماشاي من. پسر سيد مرتضي و آقا مجتبي رفتند پشت درختا و ديگه پيداشون نشد، دو نفر اومدند و منو بردند تو يه راهروي تاريك. و انداختنم تو يه اتاق تاريك و من گرفتم خوابيدم. فردا صبح اتاق پر گدا بود و وقتي منو ديدند، ازم نون خواستند و من روضه‌ي ابوالفضل براشون خوندم. توي يه گاري برامون آبگوشت آوردند و ما همه رفتيم توي باغ كه آبگوشت بخوريم، اما زخم بزرگ شده دهنمو پر كرده بود و من نمي‌تونستم چيزي قورت بدم، بين اونهمه آدم هيشكي به شمايل من عقيده نداشت، يه شب خواب صفيه و حوريه رو ديدم، و يه شب ديگه بچه‌هاي سيد عبدالله رو و شباي ديگه خواب حضرتو، مثل آدماي هوايي ناراحت بودم، از همه طرف بهم فحش مي‌دادند، بد و بيراه مي‌گفتند، مي خواستم برم بيرون. اما پيرمرد كوتوله اي جلو در نشسته بود كه هر وقت نزديكش مي شدم چوبشو يلند مي كرد و داد مي زد: «كيش كيش.» يه روز كمال پسر بزرگ صفيه با يه پسر ديگه اومدند سراغ من. صفيه برام كته و نون و پياز فرستاده بود. كمال بهم گفت همه مي دونن كه من تو گداخونه‌ام، چشماش پر شد و زد زير گريه. بعد بهم گفت كه من مي تونم از راه آب در برم، بعد خواست كفشاشو بهم ببخشه و ترسيد باهاش دعوا بكنند، من ‎از جواد آقا مي‌ترسيدم، از سيد مرتضي مي‌ترسيدم، از بيرون مي‌ترسيدم، از اون تو مي‌ترسيدم. به كمال گفتم: «اگر خدا بخواد ميام بيرون.»

اونا رفتند و پيرمرد جلو در نصف كته و پيازمو ور داشت و بقيه شو بهم داد.

شب شد و من وسط درختا قايم شدم و سفيدي كه زد، من راه آبو پيدا كردم و بقچه و شمايلو بغل كردم و مثل مار خزيدم توي راه آب، چار دست و پا از وسط لجن‌ها رد شدم، بيرون كه رسيدم آفتاب زد و خونه ها به رنگ آتش در اومد.


7

از اون‌وقت به بعد، ديگه حال خوشي نداشتم، زخم داخل دهنم بزرگ شده تو شكمم آويزون بود، دست به ديوار مي‌گرفتم و راه مي‌رفتم، يه چيز عجيبي مثل قوطي حلبي، تو كله‌ام صدا مي كرد، يه چيز مثل حلقه‌ي چاه از تو زمين باهام ‎حرف مي زد، شمايل حضرت باهام حرف مي زد، امام غريبان، خانم معصومه، ماهپاره، باهام حرف مي زدند، يه روز بچه هاي سيد عبدالله رو ديدم كه خبر دادند خاله‌شون مرده، من مي دونستم، از همه چيز خبر داشتم.

يه روز بي‌خبر رفتم خونه امينه، در باز بود و رفتم تو، همه اونجا، تو حياط دور هم جمع‎بودند، سيد اسدالله و عزيزه از قم اومده بودند و داشتند خونه زندگيمو تقسيم مي‌كردند، هيشكي منو نديد، باهم كلنجار مي‌رفتند، به هم‌ديگه فحش مي‌دادند، به سر و كله‌ي هم مي‌پريدند، جواد آقا و سيد عبدالله با هم سر قالي‌ها دعوا داشتند، و امينه زار زار گريه مي‌كرد كه همه زحمتا رو اون كشيده و چيزي بهش نرسيده، صداي فاطمه رو از زيرزمين شنيدم كه صدام مي كرد، يه دفعه كمال منو ديد و داد كشيد، همه برگشتند و نگاه كردند، و بعد آرام آرام جمع شدند دور من، جواد آقا كه چشمانش دودو مي‌زد داد كشيد: «مي‌بيني چه كارا مي‌كني؟»

من دهنمو باز كردم ولي نتونستم چيزي بگم و شمايلو به ديوار تكيه دادم، اونا اول من و بعد شمايل حضرتو نگاه كردند.

جواد آقا گفت: «بقچه‌تو وا كن، مي‌خوام بدونم اون تو چي هس.»

امينه گفت: «سيد خانوم بقچه‌تو وا كن و خيالشونو راحت كن.»

جواد آقا گفت: «يه عمره سر همه‌مون كلاه گذاشته، د ياالله زود باش.»

بقچه مو باز كردم و اول نون خشكه‌ها رو ريختم جلو شمايل، بعد خلعتمو در آوردم و نشانشون دادم، نگاه كردند و روشونو كردند طرف ديگه، كمال پسر صفيه با صداي بلند به گريه افتاد.
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
صدای گاز موتور بود اول و بعد یکی صدا زده بود مرتضا...
سرگرداندیم به آن طرف خیابان... اویی که رو موتور بود با تی‌شرت سیاه آستین کوتاه تا بالای آرنج، دست آفتاب سوخته‌ش را بالا برده بود طرف کسی که داد زده بود؛ اومدم، تا هفت خودمو رسوندم... ما تو پیاده‌رو بودیم من و زهرا و لیلا. چشم‌مان رفت به راهی که موتور اریب، توش پیچیده بود؛ هلال زده بود و با گاز در آنی رفته بود و از پشت بعدش تو سرم نقش زده بود... نشسته رو موتور پیدا بود از پاهاش، قد بلند بود؛ موها نه خیلی کوتاه نه خیلی بلند... تن و توش به قول مادرم پُر... این را نگفتم به بچه‌ها... راه‌مان را می‌رفتیم و لیلا می‌گفت این شیما این شیما چه قدر زرنگه... وقت تعطیلی مدرسه وایستاده بودیم تو کریدور و لیلا تک به تک بچه‌ها را می‌پایید تا از در بروند بیرون. دو سه تا در می‌رفتند و زهرا را بغل می‌کردند و خانوم خانوم می‌گفتند که دل‌شان تنگ می‌شود. یکی‌شان گفته بود خانوم فردا جمعه است تفلون کنم بهت؟ ... من خندیده بودم و زهرا ماچش کرده بود. لیلا آمده بود و با ملاحظه‌ی الکی، یواش بچه را راه برده بود که سرویس داشت می‌رفت... نسیم تو همان حال که سرش به کیف بود از جلو ما رد می‌شد خدافظ بچه‌ها، تا شنبه... زهرا گفته بود اووه چه خبره... نسیم گفته بود پنج‌شنبه‌ها زود می‌آد خونه، بدوم که برسم ... ته حرف‌هاش، جلو در رسیده بود که به گوش‌مان آمده بود ... لیلا گفته بود حالا خوبه شوهره تیکه‌ای نیست، دماغ داره آ... شبنم دست که می‌داد گفته بود همونش هم که ما نداریم بچه‌ها بای ... من روم را کرده بودم به دیوار و زهرا خندیده بود... یادم آمده بود، برگشته بودم شیما، حلیم امروز... نمی‌آی؟ شیما دست بالا کرده بود نه نمتونم آجودانیه شاگرد دارم... بچه شمیران بود و نمی‌گفت نمی‌تونم می‌گفت نمتونم نمدونم... لیلا گفت خوب جمع می‌کنه‌ها... زهرا گفت کار خوبی می‌کنه دیگه.

رسیده بودیم جلو حلیم فروشی؛ زهرا تو رفت و بعد برگشت، هنوز آماده نبود... من از دم در گفتم چرا سید مهدی، قبلا‌ها که این ساعت داشتی؟ بی که سرش را بالا کند از دخل، گفت اون مال قبل عید بود حالا دیرتر می‌پزیم... یه دور... گوش ندادیم دیگر. زهرا نگاه کرد به دوتامان حرف خونه نزنین‌ها خونه مونه خبری نیست... لیلا گفت دلم تنگ شده واسه مامانم... گفتم بی‌خیال دیگه لیلا تو هم، بریم تو بازارچه. زهرا کیفش را داد به دست دیگر. بین‌مان بود و قدش بلندتر از ما، راه افتاد بریم شاید یه خوش‌تیپ زیارت کردیم... من گفتم یکی‌شو که چند دقیقه پیش دیدیم دیگه... رفت از دست. برگشتند طرفم... زهرا گفت مرتضا؟... لیلا خندید برین بابا، داد می‌زد کارگر بود. من گفتم ورزشکار. زهرا گفت به رفیقش گفت برمی‌گرده... چیزی نگفتیم. لیلا گوشه‌ی مقنعه را رو شانه کشید تو کِی دست از بدویتت برمی‌داری؟ نفهمیدم با من بود یا با زهرا. زهرا که هیچ از «کیم نواک» کم نداشت و راه رفتنش که نگه می‌داشت آدم را... با آن پاهای بلند و کشیده، سینه‌ی جلو با شانه‌های مایل به پشت و صاف با دست‌هایی در امتداد پاها مشت... چند بار خودم آمده بودم تمرین کنم نتوانسته بودم... تو گِلش بود... مثل آن بار، فرعی زعفرانیه را پیاده گز می‌کردیم از روبه‌رو اپلی می‌آمد؛ نگه داشته بود راننده، شاخه‌ای گل سرخ از روی داشبورد برداشته بود، دست آورده بود بیرون؛ گل را داده بود دست زهرا و دست دیگر هنوز روی فرمان بود و بی‌هیچ مکث و کلامی رفته بود. پسره قیافه‌اش نمی‌رفت به این حرف‌ها، سوسول بود و آلامد. بعدش اما انداخته بودیم گل را تو رودخانه‌ی خشکیده‌ای که می‌ساختندش... لیلا گفته بود مواظب باش از تیغش، شاید آلوده... حواسش بود زهرا، بو هم نکرد. من گفته بودم گند بزنن به زمانه‌ی ما...

تو امامزاده نشستیم رو پله‌ها ... به من نگاه کردند، می‌دانستند از این جا خاطره دارم ... نگفتم حواسم نیست که اصلا امامزاده هم آن قبلیِ چند سال پیش نیست که حیاط بزرگش بس که هر جا را آجرچین کرده‌اند به اسم اتاقک و شبستان، دیگر هیچ چی را دست کاری نمی‌کند در من... مادرم می‌گوید آخه همه چی‌رو که آدم نمی‌تونه بگه اصلا بگه که چی؟... به کسی نگفته بودم... صدای اذان که مثلا می‌آید از تلویزیون، مادرم می‌گوید بلند کن صداشو دختر، این اذانو مرتضا دوست داشت... خیلی‌ها گفته بودند، بین خودمان اول، حرف را عمه انداخته بود به بابا ببرش یه جا بذار گریه کنه داد بکشه، امامزاده‌ای بیابونی داهاتی؛ دلش سنگ شده این... بابا ساکت به من نگاه کرده بود... زم‌زمی کرده بود آخه چی؟ برم بگم چی؟ بلکه هم بخنده... می‌خندید. همان وقت که بعد آن همه چشم به راهی خبر آمده بود که بیایید برای تحویل تتمه‌ی اسکلت و پلاک... هم، خندیده بود؛ من ترسیده بودم که عقل از سرش پریده؛ گفته بود به خدا من اگه صف گوشت و مرغ این همه وقت نوبت مونده بودم بیش‌تر از این بهم می‌رسید... که بابا رسیده بود؛ از شلوغی خانه، ترس تو صورتش دویده بود. رفته بودم جلو به هوای دلداری که کنارم زده بود، مستقیم رفته بود طرف مادرم، بی‌خیال همه برای اولین بار جلو جمع سر مادر را بغل کرده بود؛ یواش و شمرده، انگار که سفارش کار می‌دهد، گفته بود حالا راحت گریه کن... برو گریه کن دیگه کسی شماتت نمی‌کنه... ولی گریه؟ کو؟

زهرا موبایلش را بیرون آورد و صفحه را نگاه کرد، سست و کشدار برش گرداند تو کیف. نگاهش کردیم. خندید عادت کردم دست خودم نیست. پاهاش را جمع کرد و دست‌ها را انداخت دور زانو. دیده بودم تو ساعت تفریح که می‌زد همین طور روی دکمه‌ها. خانم اسدی می‌آمد و می‌رفت خانوم علیزاده این چایی یخ شد... می‌رفتم بالا سرش... می‌نوشت آره آره و صفحه را پر می‌کرد... نگاه‌مان که تو هم می‌رفت مِسیج رسیده را نشان می‌داد، پرسید بود آره؟ آره؟ آره یا نه هان؟ که زهرا پر می‌کرد نه با یکی نه با دوتا آن قدر که لیلا می‌آمد و می‌گفت کلاس‌ها آماده‌ست همکارا... این جدای وقت‌هایی بود که بی‌وقت، تک زنگی می‌خورد موبایل و برش می‌داشت زهرا و می‌دید خانوم اول صبحت به خیر... ساعت یازده و ده دقیقه‌ت به خیر... یک ربع به چهار امروزت به خیر خانوم... ولی همه‌ش این‌ها نبود، همه‌ی این‌ها باز سوای آن‌هایی بود که گاه زهرا می‌پوشاند در هاله‌ی شرم یا به کرشمه می‌خواست رد کند که نمی‌گذاشتیم و می‌کشیدیم به ترفند از زیر زبانش... هرسه تا چادر به سر بودیم. لیلا لبه‌های چادر را سرانده بود تا دور کمرش... بعد کلی اصرار برای تو رفتن گفته بود چرا؟ نکنه از چادر سرکردن بدت می‌آد؛ رفته بودم تو اتاقک و یکی را با گل‌های ریز برداشته بودم و کشیده بودم به سرم. زودتر از من تو حیاط بود. از پله‌های راست رفته بود. دو تکه از چادر را زیر گلو گرفته بودم و باقی رها تو هوا. تا برسم جلوش که از دور با خنده نگاهم می‌کرد، ادا در می‌آوردم گفته بود می‌دونی چه قدر عوض شدی؟ نرفته بودیم زیارت ولی. او رفته بود دستشویی و من زیر درختی روی سکو نشسته بودم و تماشای مردم کرده بودم تا که پیداش شده بود... تعریف کرده بودم قبلا برای بچه‌ها، لطفی نداشت بازگفتنش...

لیلا زنجیر طلایی دستبند را از زیر ساعت بیرون آورد و گفت بریم بچه‌ها، حلیم‌فروشی تو بازارچه کم نیست... من گفتم حلیم سید مهدی که نمی‌شه. زهرا گفت نشسته بودیم. زنی سینی پر از لقمه‌های نان و پنیر پوشیده در کیسه فریزر را جلومان گرفت. لیلا از کنار رد شد و من و زهرا برداشتیم. گذاشتم توی کیف. چادرها را آویختیم و بیرون آمدیم... آخر هفته بود و ولوله‌ی جمعیت... بوی سبزی و میوه از تره‌بار وسط بازار حسم را گرفته بود. چشم‌مان می‌گشت پیِ تابلو حلیم‌پزی. زهرا لقمه را باز کرده بود و گاز می‌زد. نمی‌خواستم فکر کنم که می‌رفتیم دوتایی و او تو شلوغی دستش را حایل کمرم می‌کرد که می‌گذشتیم و دست خیلی‌ها به اختیار خود نبود و من خوشحال سر به جلو راه می‌رفتم... حالا تنها بودم و اسم مرتضا می‌چرخید تو سرم. بچه‌ها هیچ نمی‌دانستند، نگفته بودم. پیش خودم می‌گفتم تو سر زهرا و لیلا چیه؟... آها دیدیم... لیلا خندید بچه‌ها ما چمونه؟ من از آستانه پرسیدم آقا حلیم دارین؟ نفهمیدم بچه‌ها چرا خندیدند. اگر فکر می‌کردم خودم هم خنده‌ام می‌گرفت. عاقله مردی بود گفت ما این فصل حلیم نمی‌پزیم. زهرا از پشت گفت پس چرا آسید مهدی داره؟ مرد زودی گذاشت جلومان خب برین از همون آسد مهدی تون بخرین. یکی دوتا از کارگرها با آستین‌های بالازده سرک کشیدند از آشپزخانه با دهان‌های باز به خنده. پا گذاشتم بیرون، پق خنده پاشید، اگر یک لحظه دیرتر بیرون آمده بودم جلو مرد پیچیده بودم به خودم از خنده‌ی نمی‌دانم برای چه؟ زهرا سمج بود پایین‌تر از پله‌ها یکی هست می‌دونم. با خنده بود همه‌ی این‌ها.

کجاست پس این کبابی مشیر و پسران؟... رفت که بپرسد. از مغازه‌ی کوچولویی قد یک آدم. رفتیم جلو، پسری ترکه‌ای با چشم‌های گنده وایستاده بود و تسبیح می‌آویخت به ریسه. زهرا گفت آقا... ببخشید، کبابی مشیر از این وره یا اون وره؟... که طاقت نیاوردم؛ خنده‌م ریخت بیرون و زهرا برگشت اول با نگاه مات و بعد اما گوشه‌ی لبش پرید. پسر نگاهی کرد به ما که دست به صورت گرفته بودیم و می‌لرزیدیم. وقتی گفت که پله‌ها رو رد کنین تابلوش پیداست، خودش هم می‌خندید تا چشم‌هاش که رنگ تسبیح زرد توی دستش بود. زدیم بیرون و من تو خنده گفتم از کجا آوردی این حرفو؟ زهرا پس مانده‌ی خنده را قاه قاه خندید و من دست به چشم کشیدم خیلی باحال بود خداییش. لیلا گفت بچه‌ها یکی مارو ببینه؟ از بچه‌های مدرسه... گفتم فعلن حلیم رو عشق است. و پله‌ها را رد کردیم. رفتیم تو با اخم که زهر خنده را بگیریم از صدا و صورت. لیلا گفت حلیم دارین؟ مرد نگاه بلند کرد به سه تامان و مقنعه‌های سیاه سرمان. گفت: نه الان که فصلش نیست. زهرا گفت: پس چیه رو تابلوتون نوشتین حلیم با گوشت بوقلمون فراوان موجود است. مرد این بار بلندشد. لیلا کمی عقب آمد و به هوای او ما. کمربندش را بالا کشید اولا که حلیم با گوشت بوقلمونِ فراوان موجود است خانوم معلم، دوما... نگذاشتم من، پریدم میانه و رو به زهرا گفتم آره؛ تو اون حالت که تو می‌گی عزیز، باید ویرگول بود بعدِ بوقلمون. بیرون که می‌رفتیم مرد گفت حلیم و ویرگول نداریم حالا، با سرویس دیگه درخدمت باشیم خانوما... که پا گذاشتیم تو بازارچه و چند قدم دور نشده تو خلوتی کوچه‌ای سر خم کردیم و آی خندیم، تا در رو به خیابان که زدیم بیرون لب می‌گزیدیم و دست‌هامان در هوا پرپر می‌زد که شاید کمی از حدت خنده را بکاهیم ولی مگر می‌شد؟

زهرا گفت بچه‌ها پارک... بریم... همین پشت امامزاده‌ست بریم دیگه... راه افتادیم. روی نیمکتی در دور زن و مردی نشسته بودند. جای بازی در گودی بود و پله می‌خورد. دویدیم طرف تاب‌های خالی که انگار از دور فریاد می‌زدند کسی را برای نشستن. کیف‌ها را روی نیمکت پرت کردیم و جا گرفتیم روی نشیمن و دست‌ها حلقه دور زنجیر و بعد پاها جفت روی زمین و عقب کشیدن و بعد پرواز و تکه تکه صداهامان بی‌اراده. لیلا دست به چاک‌های مانتو می‌برد و کوتاه‌تر از من و زهرا هوا را می‌شکافت. با این حال خلخال نقره‌ای‌ش از روی جوراب رنگ پا، زیر شلوار سیاه وقتی که می‌آمد بالا تاب، دیده می‌شد و من یاد آن روز صبح می‌افتادم که با صورت قرمز و دست‌های مشت، تعریف کرده بود زیر پوشش خنده به خیال خودش و بعد این را نشان داده بود و ما هم به رو نیاورده، از قیمت و خوشگلی‌اش پرسیده بودیم، گفته بودیم. من دست‌ها را از پشت زنجیر آورده بودم و به هم مشت‌ها را قلاب کرده بودم روی سینه، هوی کنان خیزهای بزرگ برمی‌داشتم. سرم پر بود. لیلا پیاده شد و مانتو را صاف کرد و جا گرفت و افروخته سعی کرد بالاتر بیاید و به ما برسد؛ زهرا که پاهای بلندش تا دورها می‌رفت و می‌گفتی الان است که برگ درخت کناری را بریزاند تاب تاب عباسی را خواند. من و لیلا بلد نبودیم. او می‌خواند و پشت سرش ما... خدا منو نندازی... گفتیم خدا منو نندازی... اگرم می‌ندازی... گفتیم اگرم می‌ندازی... بغلِ... ما صبر کردیم... زهرا گفت کی؟ بغل کی؟... نگاه به ما کرد و بعد گفت ما می‌گفتیم بغل بابا بندازی. من پا رو سنگریزه‌ها کشیدم و در جا نیم خیز شدم گفتم همون بغل بابا فعلا... و بعد پرتاب کردم خودم را. لیلا گفت همون بغل مامان و تا نیمه‌های من رسید. دفعه‌ی بعد اما باز پایین آمد و یک بار دیگر جا گرفت. زهرا گفت ناشی هستی‌ها... لیلا گفت: آره من آخه بازی نمی‌کردم با بچه‌ها... از پیش مامانم جنب نمی‌خوردم. زهرا گفت یعنی تاب‌بازی نمی‌کردی؟ گفت نه و خندید. زهرا گفت: عوضش من از پارک دم خونه‌مون بیرون نمی‌اومدم با دوستام، توچی؟ گفتم زیاد از این بازی‌ها نمی‌کردم من با پسرا بیش‌تر دوست بودم. برگشتند طرفم و من چانه بردم بالا و به تکه‌های ابر که ول بودند خنده زدم... باور کنید، آخرش مامانم با زور سوام کرد...

زهرا گفت اسم دوست جون جونیت چی بود؟ یادم بود، پسرک اسمش محمد بود و ما بیش‌تر خانه‌ی آن‌ها در اتاقی کوچک بازی می‌کردیم. بعد که بزرگ‌تر شدم مادر با تشر و نیشگون و به رخ کشیدن دخترک‌های دیگر و بساط سماور و استکان‌شان، فاصله انداخت بین‌مان و بعدتر آن‌ها خانه عوض کردند از محله... پسرک سفیدرو بود و موهای بلندی داشت تا پشت گردن، شبیه یال اسب... صبحی که مرتضا می‌رفت او هم جلو خانه‌شان بود با دوچرخه‌ش و من کنار مادر با کاسه‌ی آب. مرتضا به او که رسیده بود مثل بزرگ‌ها دست داده بود باهاش... زهرا و لیلا سرعت را کم کرده بودند. چشم گرداندم به نقطه‌ی نگاه‌شان، دو مرد میان‌سال کت و شلوارپوش به خنده نگاه می‌کردند و می‌رفتند یکی‌شان بلند گفت بیاییم هل بدیم؟ ما رو کردیم به جای دیگر با خنده‌های گیرکرده پشت صورت و آن‌ها رفتند. به شوخی گفتم آخی... چه مرد خوبی. زهرا گفت آخی... چه مرد آقایی. لیلا هم گفت آخی... چه مرد پفیوزی. و هر سه زدیم زیر خنده. لیلا گفت از مردهای شکم‌گنده حذر کنید... من یاد پدر افتادم که به اشاره‌ای اشکش روانه است، با آن اندام که ایستاده است روی پله‌ها و شکم بزرگش از زیر لباس خانه بیرون زده است و کمر شلوار زیر شکم که مادر هر دفعه بهانه می‌کند، از دستشویی پا که می‌گذارد بابا بیرون و مادر یک‌ریز می‌گوید به هیچی اعتبار نیس توخونه، به هیچی...

پیاده شدیم که کم‌کمک شلوغ می‌شد و آمدیم بالا و تازه زهرا گفت چه قدر با هم این جا می‌اومدیم و سرگرداند به آلاچیقی در دورهای پارک. خیلی وقت نبود که گفته بود حرف آخر رو زده‌ایم... من و لیلا هیچ نگفتیم. در سکوت بیرون آمدیم. چند قدم نرفته زهرا گفت بچه‌ها اینو... بریم؟ به ناز گفت و مثل همیشه یک هوا کشدار. مغازه شیک بود با ویترینی که توش شیشه‌های عسل چیده بودند ولی آنی که زهرا نشان می‌داد تو مغازه بود، پرنده‌ای عجیب با منقار زرد بزرگ تو یک قفس ایستا. رفتیم تو. مرد جوانی نشسته بود پشت لپ‌تاپ و لبخند می‌زد. زهرا انگشت دراز کرد: آقا؟... این چیه؟... آقا را کشیده می‌گفت و من تو سرم می‌رفت و می‌پیچید که نیمه‌های شب زیر ملافه، تو گوشی، او را هم، این طور صدا می‌کرده؟... وقتی که می‌گفته از آن سوی خط، من خانوم تو خیابون فلسطین‌ام؛ این جا داره نم‌نم بارون می‌آد تو نیاورون که شما هستی چطور؟ زهرا می‌گفت: این جا آقا، داره شرشر بارون می‌آد بعدشم اون جا چی کار می‌کنی؟ آقاجان... که او جواب می‌داد امروز خوابگاه بچه‌های هنرم از رو دیوار پریدم حالا اینا رو ولش... بعدش می‌شد حتما که او می‌گفت خانوم، یه لبِ... زهرا می‌خندید اِاِ هیچی نمی‌شنوم صدا قطع و وصل می‌شه. او جدی می‌شد چرا می‌شنوی... زهرا صدا را بیش‌تر فرو می‌داد، اما تسلیم نمی‌شد یا که به قصد کِشَش می‌داد دیوانه تو مخابرات گوش می‌دن. او بی‌حوصله می‌گفت بی‌خود... زهرا می‌گفت اِ... که می‌شنید خب دیگه پس دختر خوبی باش خرابش نکن... که زهرا عاجز می‌شد با دست رها ملافه را می‌کشید به سر و صداش را می‌کشاند تو گوشی... طولانی طولانی...

مرد جوان، رو فقط به زهرا حرف می‌زد بله سرکار خانوم مال مناطق گرمسیره... البته، می‌تونید دستتون رو ببرید کاری نمی‌کنه... من حواسم رفته بود به گیاه پیچان کلفتی در گلدان. گفتم این چیه؟ دست‌های سفیدش را درهم کرد و من صورت صاف و براقش را نگاه می‌کردم؛ توضیح داد که از سفر چند ماه پیشش آورده، آن قدر نرم شانه‌ها را بالا برد و برگرداند، من که نزدیک‌تر بودم متوجه شدم... گیاه تزئینیه... و چرخید به طرف زهرا که جدی و با دقت گوش می‌داد: حالا سرکار خانوم شما باید بیایید و یه آفتاب‌پرست... زهرا نگذاشت: راست می‌گین؟ کِی؟... مرد آرام جواب داد: هفته‌ی دیگه... لیلا بیرون رفته بود و اطراف را نگاه می‌کرد و زهرا دل نمی‌کند و من به گیاه پیچان نگاه می‌کردم و مرد به زهرا... زهرا کیف را دست به دست داد و چرخ تو کمرش شکل گرفت و با بدرقه‌ی مرد که بلند شده بود و از سوغات سفرهای آتی‌ش به مناطق استوایی حرف می‌زد، بیرون آمدیم. لیلا گفت: پرنده دوست ندارم. زهرا گفت: خیلی خوشگل بود و غمگین.

راه را انداختیم به طرف مغازه‌ی سید مهدی. لیلا ساعت را نگاه کرد. زهرا گفت: اَه لیلا چه خبره خونه؟... لیلا خندید. من فکر کردم مامان چه کار می‌کند الان؟ سرنگذاشته باشد باز؟... مثل وقتی که رسیده بودم خانه و خبری ازش نبود. دم غروب خسته، بی‌رنگ به صورت با زنبیل خالی زیر چادر و چشم‌های خندان آمده بود؛ خودش را انداخته بود روی راحتی. از همسایه که پرسیده بودم دیده بودندش صبح، سر انداخته پایین و تو خود می‌رفته... بابا که رسیده بود شروع کرده بود، پای پیاده رفته بود تا سلسبیل به هوای دوست مرتضا... نمی‌دونی آقا... به پدر می‌گفت... ماشاالله سر حال سالم آدم باورش نمی‌آد اون جوجه پسر این شه... بابا پرسیده بود کی آخه؟... اِ، آقا تو احمد رازقی یادت نیست؟ تو سلسبیل با مرتضا تو یه کلاس بودن... پرسیده بودم رفته بودی اون جا؟! این همه راه؟... کنترل تلویزیون را بازی داده بود راهی نیست برا خودم می‌رفتم دیدم اون ورام... ماشاالله کار و بار درست مکانیکی راه انداخته یه پسر هم داشت زنش ظهری با بچه‌اش غذا آوردن ولی بچه مگه می‌ذاشت به همه چی... گفته بودم مگه نشستی اون‌جا؟... حواسش نبود تو خودش می‌گفت منو ولی زود شناخت یادش بود آقا... هم خودش هم زنش، دختر خیاط یادته آقا؟ بابا سربالا داده بود. مادر ادامه داده بود اِ همون بغل داروخونه... یه بار دادی کت شلوار دوختن برات راضی هم نبودی گفتم به احمد با مرتضا یه بار شوخی شوخی دست به یخه شده بودن؛ هر کار کردم تعریف نکرد می‌گفت یادش نیست ولی من یادمه... من و مادر اونو خواسته بودن دفتر... ماشاالله پسرش این قدر... بعد کانال‌ها را چرخیده بود و لب‌هاش کیپ شده بود. جای همیشگی‌ش رو به روی تلویزیون است یا نزدیک در یا کنار میز تلفن، این مال سابق بود که هنوز امید بود و انتظار که دل خوشکنک بود به زبان بابا...

سید مهدی با اخم و قیافه حلیم‌ها را ریخت تو پیاله و گفت: شکر؟ لیلا گفت یکی‌شو نه... سرآخر با صد تومن اضافه که کشیده بود روی قیمت، پیاله‌ها را گرفتیم و رفتیم تو پارک رو به روش و نشستیم به خوردن. صدا‌ها تو سرم می‌چرخید. لیلا غر می‌زد بهش گفتم مال منو نریز باز هم یه کم پاشونده، پیرشده اینم... گفتم کارگراش که جوون‌اند... گفت: ای بابا تو هم با این کارگریابی‌ت... وقتی زهرا زد به شانه‌ام صداها از تو سرم پریدند. قاشقم درمیانه‌ی دهان و پیاله تو هوا بود و داشتم با چشم تو تنه‌ی درخت می‌رفتم. به خودم که نگاه کردم یاد مامان افتادم یاد خودم سر غذا... که می‌پرم با صدای بابا که قاشق را پرت می‌کند تو بشقاب و داد می‌کشد ای لعنت به اون کسی که تو ‌رو گذاشت تو سفره‌م. که برمی‌گردم و می‌بینم مامان از بهت درآمده و قاشقِ جلو دهان معطل مانده را آرام می‌گذارد تو بشقاب و بعد می‌خندد... مثل بچه... درست مثل بچه می‌شود سرش که داد می‌زند بابا، برمی‌گردد به من با خنده حالا تموم نمی‌کنه‌ها... و سر پایین می‌برد کج، بین شانه‌ها؛ آن قدر که فکر می‌کنم کسی گردنش را زیر می‌کشد و بعد به خاطر بابا غذا را به دهان می‌فرستد. بابا می‌گوید هم چنان، با صدای اما کمی پایین‌تر... زهرمار بخورم بهتره از اینه... مامان می‌خندد کوتاه و بی‌صدا و محل نمی‌گذارد که تمام کند بابا...

زهرا به لیلا چشمک زد حواسش کجاست امروز؟ نکنه مرتضا؟... کشدار و شک‌برانگیز گفت. ولی با لفاف خنده. گفتم نه بابا. لیلا چشم‌ها را تنگ کرد و کف دستش را ایستا گذاشت سر زانوش صبر کنین ببینم مگه شما قیافه‌شو دیدین؟ نکنه زاغ سیاه‌شو چوب می‌زدین از پیاده رو؟ گفتیم نه بابا با صدا برگشتیم. زهرا گفت ولی نیم‌رخشو دیدم تو یه آن. من نگاه زهرا کردم. گفتم من که برگشتم پشتش بود دستشو بلند کرد که می‌آم ساعت... لیلا گفت: مغازه‌ی لوازم یدکی بود انگار؟ لابد کارگر اون جا بود موتورش چی بود؟... یاد پاش افتادم که خم بود و تو خمی بلند و بعد تو یک خط هلال گم شده بود موتور... ریشو بود انگار آره زهرا؟ لیلا گفت وای نه تو رو خدا... گفتم به نظرم، الان که فکر می‌کنم انگار ریش داشت. زهرا گفت: نه، ته‌ریش بود... کیف هم رو دوشش بود. لیلا گفت بابا کی دیدین شما اینارو... زهرا گفت تیپش بد نبود لیلا. لیلا پیاله‌ی تا نیمه پر را گذاشت رو نیمکت نمی‌دونم شاید هم به خاطر اسمش از اسم مرتضا خوشم نمی‌آد. گفتم اتفاقا. زهرا گفت کم شده. گفتم چی گفت اسم مرتضا، دیگه کم می‌ذارن مردم رو بچه‌هاشون...

مادرم می گفت صدای تلویزیونو زیاد کن این اذانو مرتضا دوست داشت... شب جمعه‌س سبزی پلو بذارم مرتضا خیلی دوست داشت نه آقا؟... وارد کوچه شده بودم، جلو خانه شلوغ بود؛ چند تا از همسایه‌های سابق می‌آوردندش. تا برسم نشسته بود روی بلندی جلو اتاق‌ها، من را که دیده بود زده بود به خنده فکر می‌کنن سرم هوا برداشته‌ها... یکی‌شان گفته بود مادر رفته بوده درِ خانه‌ی همسایه‌ی قدیمی و پیرزن را کشانده بود بیرون که یادت هست مرتضا دمپایی‌ش را انداخته بود به هوای توت، خورده بود به پنجره‌ات سرظهری و تو دمپایی را که گیر افتاده بود میان میله‌های پنجره برداشته بودی زده بودی پشتش یادته؟ و پیرزن ترسیده، همسایه‌ها را بانگ زده بود و مادر میان دست‌ها و حرف‌ها، می‌گفته بابا می‌خوام بگم یادش هست؟... زهرا داشت ته پیاله را در می‌آورد و لیلا ریز می‌زد روی زانوش. بعد خندید مثل این که زهرا، باید بگیم این صد تومن روش کشیده سید مهدی؛ نوش جونش. نگاه کردیم من و زهرا به حلیم نیمه‌ی کاره‌ی لیلا و خندیدیم. زهرا قاشق شیشه‌ای را تکان داد اوه نه نه سرکار خانوم شما چرا حلیم‌تون رو نخوردین؟ که تمام نشده من و لیلا قهقهه زدیم. لیلا گفت: خداییش جنتلمن بود... لابد تو خوشت نمی‌آد از این جورش. گفتم نه خوشم نمی‌آد ولی تو رفته بودی بیرون. لیلا شانه‌ها را انداخت بالا. به نشانه‌ای که توی چشم‌هاش بود و می‌شناختم. گفتن نداشت.

بلند شدیم و راه افتادیم. لیلا نگاه به ساعت کرد و ما به رو نیاوردیم. زهرا گفت بچه‌ها شنبه دوشنبه یه سر بیاییم شاید پرنده رو بیاره... پسری شلنگ به دست جلو مغازه‌ی خواربارفروشی آب‌پاشی می‌کرد. رو حساب بی‌حسابی یا خنده‌ی در سکناتِ ما شلنگ را دورتر گرفت و خم آب بیش‌تر شد و تا میانه‌ی خیابان آمد ما اما زدیم به جیغ و چرخیدن. وایستاده بودیم و پسرک راغب‌تر شده بود و فشار می‌داد و شتک‌هایی می‌خورد به صورت‌مان که بیشتر حس آب بود تا خود آب. زهرا گفت برو بچه می‌آییم چغولیتو به صاب‌کارت می‌کنیم. پسرک گفت صاب‌کارم نیست عمومه... که ما خندیدیم و خودش هم زد زیر خنده از ساده‌دلی‌اش. خیابان خالی بود. زنی از خشک‌شویی کناری بیرون آمد با کت و شلواری در دست، نگاهی به ما کرد که رو به کمان آب می‌خندیدیم. بدمان هم نمی‌آمد، در آن هوای دم و زیر لباس‌های تیره رشحه‌های آب خوب چیزی بود. سوار ماشینش که شد و کت و شلوار طوسی تو کاور را روی صندلی عقب خواباند و گاز داد و رفت؛ صدای پسر را شنیدیم شماره... شماره... به هوای شنیدن ما یا جلب اعتماد انگشت را برداشت از سرِ آب و آب پاشید رو کفش‌های یغورش. لیلا گفت صفر... جلو آمد پسرک و گوش شد با دهان باز، همه‌ی صورتش که لیلا یک‌باره گفت نهصد و دوازده پژو پرشیا... من و زهرا خنده‌ی یک‌باره را ریختیم بیرون و کامل نگفته بودم متالیک که در آنی پسرک شستش را گذاشت روی دهانه‌ی شلنگ و بست‌مان به رگبار، تا بجنبیم و بدویم که مگر می‌گذاشت سستی خنده و جیغ... تا چهارراه آصف تلوتلو می‌خوردیم و های‌های پس لرزه‌های خنده را با خستگی بیرون می‌ریختیم که پرایدی پیچید جلو و ما جمع کردیم خودمان را. پر بود و تو حال خودشان نبودند و صدای ضبط ماشین بیش‌تر می‌ترساند؛ کاغذی را به طرف‌مان گرفت یکی‌شان برای پرسیدن آدرس، که دیگر جای تأمل نبود؛ پیچیدیم توی خیابان و پشت سر تیکه‌ها به گوش‌مان می‌خورد. سرفه کردیم که گلو را صاف کنیم و نفس را به خط بندازیم.

لیلا گفت: یه جا وایستیم تجدید قوا کنیم بابا. من به صورت آن‌ها نگاه کردم و به آینه نیاز نبود تا صورت خودم را ببینم. زهرا سفید بود و حالا رنگ پریده می‌زد و خسته. لیلا به چشم‌هاش می‌نازید همیشه و می‌گفت همون وقت که مادرم نگام کرده گفته چه چشم‌هایی... و حالا ریمل چشم‌ها کمکی زده بود بیرون از مژه‌ها و من که از خشکی لب‌ها می‌فهمیدم در چه وضعی‌ام. ولی گفتیم بی‌خیال هوا داره تاریک می‌شه... لیلا پشت چشم نازک کرد. بعد همان‌طور که رو به رو را می‌گشت با چشم‌های خندان گفت این طوری می‌خواید برید پیشواز آقا مرتضا... آمدیم بگوییم آآ لیلا... من و زهرا که دیدیم بد نمی‌گوید. پشت پاترول بزرگی آینه‌ها را بیرون آوردیم و مالیدیم. من می‌خندیدم همین طوری. زودتر کنار کشیدم و به آسمان نگاه کردم که می‌گرفت خودش را. راه افتادیم و زهرا گفت خب بچه‌ها پیش به سوی مرتضا. من گفتم پیش. نگاه کردیم به لیلا، گفت: پیش. محکم قدم برمی‌داشتیم و بلند و تو یک خط. زهرا گفت خب بچه‌ها چند بخشه مرتضا... معلم کلاس اول بود زهرا... بخش کردیم. من گفتم مُر... زهرا گفت تِ... لیلا گفت ضا... من جا خالی ندادم پشت هم گفتم مُ مُ مُ... زهرا گرفت زود ررررر. واینستادم به هوای لیلا که با خنده نگاه می‌کرد تِ ت ِت ضا ضا... زهرا گفت خب حالا بچه‌های گلم مِ مثل؟ من گفتم همم... خودِ مرتضا. لیلا گفت: مشنگ. زهرا گفت ر مثل چی بچه‌های من؟ لیلا چشم از خیابان گرداند و گفت: رنو... من گفتم رضای مرتضا... زهرا گفت ت مثلِ... من درآمدم تُن صدای مرتضا. لیلا گفت ترن هوایی. زهرا گفت خب حالا یکی از بچه‌هام برام بگه ض مثل... لیلا با خنده گفت دِ نه سرکار خانوم، این جا رو اشتباه کردین ض نه؛ دِ... و هر سه زدیم زیر خنده. سیاقِ مربی پرورشی مدرسه بود که بچه‌ها را هر روز ربع ساعتی نگه می‌داشت سر صف تا با ترتیل و تجوید درست بخوانند و دالین گفتنش ما را که در دفتر بودیم به خنده می‌کشاند و لیلا را هم، که می‌رفت و می‌آمد و تقه‌ای به شیشه‌ی پنجره‌ی رو به حیاط می‌زد که از وقت کلاس‌ها رد شده بود...

زهرا گفت حالا دخترای خوبم بگن آ مثل ... نگاه کردیم و من سر گرداندم به رو به رو و از ته دل گفتم آه مرتضا... لیلا گفت زهرمار دیوانه. زهرا گفت خب خب حرف نباشه جمله‌سازی با مرتضا... شروع می‌کنم راه بیفتید... مرتضا... هوم مرتضا روی موتور گاز می‌دهد. من گفتم مرتضا روی موتور. لیلا با لبه‌های مقنعه بازی می‌کرد که از جنس لخت و سنگین بود؛ گفت مرتضی پشت فرمان ماشین. من گفتم مرتضا جلو تلویزیون نشسته است... ممم... پایش را گذاشته است روی میز و فوتبال نگاه می‌کند و... و... زهرا گفت و یک دستش رو شکم است و با دست دیگر... با دست دیگر پایش را می‌خاراند. گفتم چرا می‌خارونه مگه معتاده؟ خیلی یک دفعه پریده بود از دهنم. ساکتیِ بدی شد، نباید می‌شد. خب بعد بدتر کردیم من و زهرا، برگشتیم رو به لیلا که دماغ بلندش نیم‌رخش را شق کرده بود و خشک و بی‌احساس به چشم می‌آمد. بعد فکر کردم به چه فکر می‌کند الان...

یک بار ساعت تفریح بود و هیچ نبود بخوریم. تو ساکتی، لیلا از پشت میزش گفته بود بدم نمی‌آد انقلاب بشه یه بار دیگه. همه برگشته بودیم طرفش، معاون آموزشی مدرسه هم؛ که سه روز در هفته می‌آمد و پیر بود و با پیریش هر روز به رنگی و گاه به گاه تعریف می‌کرد از جوانیش از دیدن شاه در چند قدمی. زهرا با لحن صداش با ته لهجه‌ی ترکی کمرنگ‌ش گفته بود لیلا؟... لیلا دفتر مدرسه را آورده بود و گذاشته بود روی میز که عجیب خالی می‌زد و گفته بود یه هفته‌اس امضا نکردین. بعد گفته بود منتظرم چیزی بشه یه تفنگی کُلتی بیفته دستم بعد صاف بلند شم برم در خونه‌ش و خالی کنم تو سرش... و ما سرمان را انداخته بودیم پایین و لیلا گفته بود به مادرم می‌گفتم دیروز اینارو، زندگیم رو خراب کرد خودمو داغون؛ دیگه به چه دردی... می‌خواستم بپرسم یا می‌گفتم خدا کند زهرا سرحرف را باز کند تا لیلا باز بگوید از روزی بگوید که برادرش او را دیده بود تو بهارستان نصف بیش‌تر موها سفید و جلو و حاشیه‌ها خالی، سر تکیه داده به ساز؛ چندک زده سر راه... نگفته بود تو چه حالی بوده. شناخته بوده برادرِ لیلا را؟... این‌ها را که نصفه و نیمه تعریف می‌کرد لیلا اول صبحی، می‌خندید؛ با خنده توی صورت افروخته‌اش می‌گفت و دستش را کنار پاها تکان می‌داد... تو سرم که مثل همیشه حرف‌ها خانه می‌کند با عکس و نقش، تصورش می‌کنم چه طور بوده؟ تو چه حالی بوده؟ اگر یکی کنار گوشش می‌گفت لیلا... تکان می‌خورده آیا؟ سر بالا می‌آورده یعنی؟ مثل مادر که گوشش به اسم مرتضا دلواپس است تو تلویزیون تو خیابان، بشنود هوایی می‌شود؛ پا سست می‌کند...

تفنگ؟! از آنی که لیلا می‌گفت از کلام برادرش که پیرشده و با صورت بی‌رنگ. یعنی زرد؟ یعنی عرق‌ریز لابد؟ با سازش، یعنی برای فروش حتما؟... این‌ها را نگفته بود ولی می‌آید در سرم و بعد آن روز بی‌مکثی خلخال نقره‌ایش را از زیر شلوار بلند سیاه نشان‌مان داده بود دیروز خریدم... زهرا یک‌باره گفت مرتضا درِ خانه را می‌زند. لیلا گفت مرتضا غلط می‌کند. من گفتم مرتضا غذا می‌خورد. دیگر تند تند می‌گفتیم و همپای آن تند تند می‌رفتیم و کاری‌مان به دور و ور نبود و بوق‌های گاهکی. لیلا هم راه افتاد مرتضا ساعتش را از دستش باز می‌کند. من گفتم مرتضا از دور مچ ساعتش را باز می‌کند. زهرا گفت مرتضا لیوان آب را سر می‌کشد. من گفتم مرتضا به دستشویی می‌رود. لیلا با خنده گفت: خب پس مرتضا می‌شاشد. خندیدیم و بعد زهرا میانه را گرفت مرتضا مسواک می‌زند. یکی‌مان گفت مرتضا دهن‌دره می‌کند. آن یکی‌مان گفت مرتضا برق را خاموش می‌کند. یکی‌مان گفت مرتضا می‌خوابد. بعد ساکت شدیم تو کوچه‌ای فرعی با خنکی هوای دو به شک بهار من گفتم مرتضا در رختخواب. بعد حرف را باید عوض می‌کردیم که همین شد و به رو نیاوردیم. بعد این که کوچه را تمام کرده بودیم و چیزی نگفته بودیم زهرا گفت یه چیزی بگین دیگه... بابا می‌گوید یه چیزی بگو خانوم خونه ساکته حرف بزن خانوم...

می‌نشستم پشت کامپیوتر، گوشی را می‌گذاشتم به گوش و شروع می‌شد ... می‌نوشت نمی‌خوای صدا رو اِن ای بِل کنی؟ می‌نوشتم نمی‌تونم حرف بزنم مامان اینا نشستن بیرون، بنویس... می‌نوشت نمی‌خوام که حرف بزنیم اکانت یکی از بچه‌هاست تو قبول کن. و می‌زدم روی دکمه و بعد صدا می‌پیچید که می‌خواند خواهم که بر زلفت؛... نه یک بار نه دو بار و آن قدر کشدار و کج که بی‌خودانه خم می‌شد سرم و اتاق و همه دنیا با آن. پلک‌ها نیمه‌باز، تو سر صدای آواز و تن گرم به صفحه نگاه می‌کردم بعد به دکمه‌ها، می‌زدم غلط و درهم با حروف جابه‌‌جا... می‌میرم می‌میرم آخرش... که بعد در آن جدا شدن نخواسته، که آخر همه سر و گردن به هوش می‌آمد سر بلند می‌کردم و تن کرخت صاف می‌شد و گوشی از گوش به در...

صدای بابا از بیرون می‌گوید خانوم حرف بزن تعریف کن. و مادر به صدای قهر به صدایی که تیز می‌بُرد انگار همه چیز را چی بگم؟ دارم نگاه می‌کنم. و بعد نور آبی تندتند روی شیشه‌ی در اتاق عوض می‌شود و مادر می‌گوید هیچی نداره امشب. و بابا تلخی را انگار بخواهد زایل کند بشکنی می‌زند و بعد می‌خواهد بزند زیر آواز که بلند می‌شوم. مادر می‌گوید می‌گم والله آقا ناراحت نشی، روت بشه بلند می‌شی می‌رقصی به خدا. و این‌ها را همه با خنده می‌گوید و صورتی که فشرده می‌شود و باز می‌شود با لب‌هایی که خطی باریک می‌شوند، لرزان می‌شوند... یه بار ندیدم دست‌نماز داشته باشی یه بار نشد رو به خدا بشینی همش مطربی... تا برسم و چیزی بگویم، پدر تغیر کرده همون بس بود یه عمر شما خدا خدا کردین شما اهل خدایی فقط؟ پسره رو دادین دم مرگ با اون برادرت گفت گفت هی دم گوش پسره که رفت و برنگشت؛ به من طعنه می‌زنی من دلم پاکه خانوم. مادر آتش گرفته دستم را می‌گیرد تو رو خدا ببین چی می‌گه اون به حرف کسی بود؟ به حرف کسی بود؟... چه بگویم که از برادر آن قدر در یادم خاطره محو است جز باری که آمده بود با همان لباس و بابا داشت باغچه را آب می‌داد از در نرسیده شلنگ را گرفته بود و بعد مادر با دست‌های گشوده پریده بود از پله‌ها به هوایش و من نشسته بودم و به مورچه‌ها راه می‌دادم کنار باغچه... و دیگر تکه‌تکه‌های بی‌رنگ... دستم در دستش، من تا زانوهاش؛ می‌رفتیم... و بعد جایی که بگویم کجاست و بستنی قیفی... نه، مادر شاهد خوبی نگرفته بود که پدر هم می‌گوید بابا از این چرا می‌پرسی این از چی خبرداره پسرِ برادر تو رفت سالم برگشت پسر من ولی... که دیگر می‌شکند های‌هایِ گریه... از اول بابا دل‌نازک بود با هر تلنگر چشمخانه تر می‌شود و به اشاره‌یی صورت پراشک... مادر سر می‌گرداند و با انگشت خط می‌کشد میان دکمه‌های کنترل روی دامنش. می‌کشم خودم را نزدیک پدر و می‌گردم پی حرف‌های به درد خور این اوقات که پیدا نمی‌کنم بلند می‌شوم و آبی می‌آورم و چیزی می‌جهد در سرم دواهاتو خوردی؟ سر تکان می‌دهد و بلندش می‌کنم و پا می‌گذارد روی پله‌ها که برود به طبقه‌ی خودش؛ با گردنی کج، شانه‌های خمیده. روی هر پله دو پا جفت می‌ایستد و از سر زانو پاچه‌ی شلوار را می‌کشد که گیر می‌کند به پاها که مامان همیشه می‌گوید آخرش تو این پله‌ها کله‌پا می‌شی، این را به مهر و غیظ آمیخته می‌گوید. ولی بابا که پا از دستشویی می‌گذارد بیرون، شلیک مادر شروع می‌شود؛ دم پای شلوار زیر پای بابا رفته است و می‌گوید ریز، زیر زبان به هیچی اعتبار نیست تو خونه، به هیچی. آن قدر می‌گوید که بابا هم می‌گوید خب می‌رفتی به یه آدم باخدا، مسلمون من این جوریم...

تو کوچه به سرم آمد که شاید هزار سال دیگر هم اسم پدر را بیاورند من او را روی پله‌ها از پشت یادم بیاید که با سر پایین با آن تن درشت که آن سرزیریش طوری می‌کند آدم را و آن هی مکث کردنش روی هر پله که بگویم در هر کدام به چه فکر می‌کند. گاه می‌شنوم می‌گوید نشد این، این نشد... گاه که روی تخت بیدار هستم و خوابم نمی‌برد، دنده به دنده می‌شوم؛ در اتاق می‌شنوم از در که می‌خواهد بیرون برود پشت به مادر لابد، می‌گوید یه لیوان آب بیار بالا... می‌شنوم مادر به خشم به صدای غریب می‌اندازد داری می‌ری خودت بردار دیگه... و خب حتما بابا آرام و کودکانه قدم برمی‌دارد، آه می‌کشد و می‌شنوم و می‌گوید زندگی نیست که این... مادر یک جا برای خواب ندارد. روی راحتی می‌خوابد بدون روانداز، اگر نفهمم من؛ یا صبح بلند می‌شوم می‌بینمش وسط اتاق روی فرش دراز کشیده و کوسن کوچکی زیر سر و کنترل تلویزیون کنارش؛ جا ندارد مادر و دیر می‌خوابد؛ تا نیمه شب که من غلت می‌زنم روی تخت، پرش نور را روی شیشه‌های در می‌بینم...

زهرا داشت می‌گفت بابا یه چیزی بگین دیگه؟ گفتم ساعت چنده؟ سر پیچ که رسیدیم مقنعه‌ها را صاف کردیم و پا گذاشتیم در پیاده رو. از دور جایی را که ساعتی پیش گذشته بودیم می‌بلعیدیم. لیلا گفت ما چمونه؟ خوبیش آن بود که هوا داشت رنگ عوض می‌کرد و تار می‌شد اما چراغ‌ها و لامپ‌ها زودتر به پیشواز رفته بودند. خیابان حاشیه‌ای بود و ماشین نمی‌گذشت زیاد از آن. به موازات می‌رفتیم تا از رو به رو داخل را ببینیم و بیشتر مسلط باشیم، غرض دیدن لحظه‌ای بود حتما. رد شدیم یک بار و به ته خیابان رسیدیم، باورمان نمی‌آمد؛ تک مغازه‌ای در آن حدود بود و آن هم با کرکره‌ای آویخته. گذشته بودیم و بی‌حرف داشتیم برمی‌گشتیم خوبی‌ش آن بود که گفتم خلوت بود و دم غروب بود و آن‌ها که در خانه بودند به انتظار بودند و آن‌ها هم که باید بیایند یا آمده بودند و یا حالا حالا نمی‌آمدند. رسیدیم باز جلو مغازه یا کارگاه که بی‌محل بود در آن خیابان مثل خال ریزی که توی صورت زهرا بود. انگار سال‌ها کسی درش را باز نکرده است. من برگشتم به بچه‌ها که بخندیم و لیلا داشت می‌خندید. ابرو داده بود بالا و دست به کمر به عادت همیشه. زهرا مانده بود با دهان نیمه باز. دور بودیم از هم در سه نقطه، کنار نرده‌ی پل روی رودخانه‌ی خشک که می‌ساختندش و رو به مغازه و بین‌مان خیابانی که رد گِرد چرخ‌ها را می‌دیدم به خیال. زهرا گفت عجب و چرخید. دیدم که تلفن را دید زد و سر به زیر برش گرداند توی کیف. گفته بود شاید دیگه هیچ وقت نبینمش. شنیده بود قصد سفر دارد و قبل از آن گفته بودند حرف‌های آخر را که بیش‌تر او گفته بود که تازه فهمیده بود فاصله‌اش را با زهرا، از شمال تا جنوب؛ حال که جایی همین حوالی شغلی دست و پا کرده بود. زهرا این را که می‌گفت دست به صورت برده بود و پشت کرده بود. می‌دانستم لباسش را، پوشیدن لباسش را، خیلی چیزهای دیگر را؛ زهرا یادش داده بود. او می‌گفت با این شلوار آقا جان این کفش نمی‌خوره... با این پیرهن این بلوز رو که خریدم باید بپوشی و او همین آخرها که رسیده بود این جا نزدیکی زهرا، یاد فاصله افتاده بود یاد تفاوت‌ها...

لیلا نیم‌رخ به ته خیابان نگاه می‌کرد و می‌خندید. من می‌خواستم عجیب که حرف بزنم بچه‌ها بپرسند قضیه چیه؟ من تند تند بگویم حرف‌ها را بگویم دیوونه‌ها، مرتضا؛ اسم... دکتر گفته بود برای پدر و مادرت بلیت بگیر، بفرست‌شان سفر... به پدر گفته بود ببرش تو طبیعت بذار خودشو خالی کنه که عمه هم گفته بود ببریدش امامزاده‌ای جایی بلکه گریه‌ش بگیره دلش سنگ شده این... بابا که می‌گفت، مادر می‌گفت سفر؟ می‌خندید به قاه قاه نگاه چی می‌گه؟ والله خوبه... آدم، پسرش بمیره تیکه تیکه بشه نگرده چی کار کنه؟ راست می‌گی آقا... دکتر می‌گفت گریه کنین جلوش، گریه‌اش بگیره. بذارین داد بکشه مرثیه بخونه. ولی کو؟... زهرا به هوا نگاه می‌کرد و پرپر می‌زد چشم‌هاش و لیلا پنجه‌ی کفش پاشنه بلند را بر سنگفرش می‌زد. سربرگرداندم به طرف خیابان. هوا جوری شده بود... توی یکی از همین خیابان‌ها، شبیه همین بود که گفته بودم داری می‌ری آقا، قشنگ داری می‌ری؛ خرابش نکن. قبلش گفته بود این کارو نکن. و من باز شاد بودم از تاریکی کوچه‌ها و خیابان‌ها ولی گفته بودم من که گریه نمی‌کنم. گفته بود با صدایی که دوست نداشتم من حتا برای تو یه کادوی کوچیک هم نمی‌تونم... نگذاشته بودم، گفتن نداشت این حرف‌ها. تو همین ساعت و وقت دم غروب بود گفته بود ولی خداییش به هیچ مردی اطمینان... نه، این دیگر نه... گفتم برو، قشنگ برو. داری می‌ری ولی درست برو. که انگشت کشیده بود به عطف کتاب‌های زیر بغلش و راه را پیش گرفته بود و دور شده بود توی خیابانی مثل این خیابان...

برگشتم باز، گفتم یه جوکی هست بچه‌ها... چیزی یادم نیامد. حواس هیچ کدام به حرفم نبود. لیلا؛ صورتش تر بود. می‌خواستم بخندیم مثل روزی که وایستاده بودیم به خشکیِ رودخانه نگاه می‌کردیم و کار کردن کارگرها که برگشته بودیم به صدای پیرمردی عصا به دست، عصا را تک به تک می‌گرفت طرف‌مان کجا بودید شما؟ اون وقت‌ها؟ آی می‌رقصیدن مردم. می‌زدن، می‌خوندن؛ از این جا تا خود مقصودبیگ تا دربند شما‌ها اون روزارو دیدین؟ خنده‌های الکی‌مان ماسیده بود روی صورت و رفتن پیرمرد را نگاه کرده بودیم که کراوات سه رنگ براقش توی سرم مانده بود و تلوتلو خوردنش روی خیابان. لیلا گفته بود تازه بلند شده از پاش. من و زهرا برگشته بودیم طرفش، لیلا دست زده بود به کمر بوش‌رو فهمیدین؟ گفتم خب آره، این نزنه که دیگه سرپا نمی‌مونه؛ این را گفته بودم که فقط چیزی گفته باشم و لیلا شانه انداخته بود. پیرمرد عصا را تو هوا می‌چرخاند، سر تکان می‌داد و می‌رفت... تو دلم گفتم مرتضا... ته گلوم سوخت. صورتم تیر کشید و حبابی جلو دهانم بسته شد. هوا پُر شده بود و صدای اذان می‌آمد، این اذانی نبود که داداشم دوست داشت ولی صدا می‌آمد و لیلا داشت زیر لب می‌گفت. اسم او را می‌گفت. اسمش را هیچ وقت به زبان نمی‌آورد... زندگی‌مو خراب کرد... خودمو... همیشه می‌گفت اون... من بلندتر ته گلو گفتم مرتضا. نور سبز موبایل باز افتاده بود تو صورت زهرا. پشت کردم و پا گذاشتم وسط خیابان و رها کردم خودم را، کیفم از دوش کشیده شد پایین وقتی خم شدم دست به زانو و بعد، بلند فریاد زدم مرتضا...


http://www.khabgard.com/adab/lib/19.htm
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
نويسنده: مصطفي مستور

ملكه اليزابت

۱
همه اش تقصير اسي بود. لعنت به اسي. لعنت به خودش و اون بازي مسخره اش. خبر مرگ اش يعني بازي جديدي آورده بود. گفت چيزهايي از راديو شنيده و بازي را از روي اون چيزها خودش اختراع كرده. طوري مي گفت «اختراع» انگار بيوك جي. اس. ايكس اختراع كرده بود.
اسي گفت: «خيلي كيف مي ده.» گفت: «سر پول بازي مي كنيم. هرچي باشه از درخت بالا رفتن و تيله بازي و دنبال گربه ها افتادن كه بهتره.»
عيدي گفت: «م م من نيستم. م من پو پول ندارم. گفت: اَ اَ اَ اگه پول داشتم سري س س س سه تايي سبز آپولو سييييزده رو از داود مي خريدم. ش ش شايد هم ت ت تمبر تكي تاج محل رو.»
زير درخت كُناري، لب رودخانه نشسته بوديم. هوا شرجي بود و عيدي خيس عرق شده بود. بس كه چاق بود لا‌مسب. پيراهن هاي باباش را مي پوشيد. به خاطر هيكل گنده اش.
اسي گفت: «پول زيادي نمي خواد بدي خره. اما اگه بردي، اگه تا آخرش رفتي، كلي كاسب مي شي. مي توني صدتا تمبر بخري. مي توني همه ي تمبرهاي داود رو با آلبوم ش بخري. شير فهم شد؟»
رسول گفت: «من هستم،» گفت: «مي خوام با پول‌ش مجله‌ي خارجي بخرم.»
عاشق عكس هنرپيشه هاي خارجي بود، رسول. مخصوصا همفري بوگارت و سوفيالورن و گاري‏كوپر. توي كوچه‌ي ما فقط رسول اين ها تلويزيون داشتند. هنرپيشه ها را از توي تلويزيون مي شناخت. حتي يك بار هم سينما نرفته بود. يعني پول اش را نداشت كه برود اما گاهي شب ها با هم مي رفتيم خرابه‏ي پشت سالن تابستاني سينما مولن روژ و چندتا سنگ زير پامان مي گذاشتيم و از روي ديوار فيلم تماشا مي كرديم. خيلي كيف داشت. عكس ها را از كريم درازه كه توي سينما مولن روژ كنترل‏‏چي بود، مي خريد. عصرها مي رفت جلو سينما مولن‌روژ و طوري زل مي زد به عكس ها انگار عكس هاي اپل و فيات و ب.ام.و را توي ويترين سينما گذاشته بودند.
گفتم: «حالا بازي چي هست؟»
اسي گفت: «سخت نيست.» گفت ديشب با قصه‌ي شب راديو به فكراين بازي افتاده. گفت توي قصه‏ي شبِ راديو، پيرمردِ تنهايي براي عوض كردن زندگي اش ـ كه خيال مي كرد تكراري شده ـ شروع مي كند به عوض كردن اسم چيزها. مثلا اسم صندلي اش را مي گذارد ساعت، اسم ساعت ديواري اش را مي گذارد چاقو، اسم آينه را مي گذارد روزنامه، اسم تخت خواب اش را مي گذارد اجاق. خلاصه اسم همه‌ي چيزها رو عوض مي كند. گفت پيرمرد براي اين كه اسم ها فراموش اش نشوند آن ها را نوشته بود روي يك برگ كاغذ.
بعد اسي ساكت شد و با راديوش ور رفت. دنبال موج تازه اي مي گشت. هميشه راديو گوش مي داد، اسي. يعني هميشه راديوش روشن بود اما بيش تر وقت ها گوش نمي داد. راديو توشيباي كوچولويي داشت كه پدرش از كويت براش آورده بود. پدرش كارگر لنج بود. راديو هميشه توي جيب اش بود. حتي وقتي مي رفت مبال. شب‌ها به اخبار فارسي و عربي و فرانسوي و انگليسي و تصنيف هاي تركي و هندي و عربي و به هر موجي كه صداي كسي از توش در مي آمد گوش مي داد. آن قدر گوش مي داد تا خواب اش مي برد.
رسول گفت: «آخرش چي شد؟ پيرمرده چي شد؟»
اسي تصنيف عربي شادي را كه پيدا كرد نيش‌اش باز شد. راديو را گذاشت بيخ گوش‌اش و سرش را با آهنگ تكان داد.
رسول باز پرسيد: «نگفتي، بالاخره پيرمرده چي شد؟»
اسي گفت: «نمي دونم. آخر قصه خوابم برد.»

۲
عيدي گفت: «ف ف فقط يه دفعه. اَ اَ اَ اگه بردم بازم هستم اَ اَ اما اگه باختم نيستم.»
گفتم : «من هم هستم.»
به خاطر عكس ماشين ها بود. عكس ها را از قماره ي پرويز كچل كه جلو سينما مولن روژ بود مي‏خريدم. عكس هاي سياه و سفيد شش در چهار، يك ريال. رنگي، سه ريال. نه در دوازده، پنج ريال. سيزده در هجده، دوازده ريال. شانزده در بيست و يك هفده ريال. اگر برنده مي شدم مي توانستم پنجاه تا، يا شايد هم صدتا، عكس بخرم.
زير چراغ برق كوچه نشسته بوديم. پشه ها توي سر و سينه مان وول مي خوردند و نيش مان مي زدند. اسي زير لب فحشي داد به پشه ها و گفت: «هر روز صبح نفري يك تومان پول مي ذاريم. هركي تا آخر رفت، يعني هركي از كله ي سحر تا آخر شب اشتباه نكرد و برنده شد پول ها رو ور مي داره...»
رسول گفت: «يعني همه‌ي چهار تومان رو؟»
اسي گفت: «همه ي چهار تومان رو. اما اگه دو نفر برنده شدند پول هارو نصف مي كنند. اگه سه نفر برنده شدند پول ها تقسيم به سه مي شه. اگه همه برنده شديم يا همه باختيم، پول ها مي مونه براي روز بعد. هيچ كس چيزي برنمي داره. شير فهم شد؟»
اسي كف دست هاش را توي هوا محكم به هم زد و زير لب گفت: «پدر سگ!» دست هاش را كه باز كرد لاشه‌ي پشه اي افتاد روي زمين.
گفتم: «حالا بايد چي كار كنيم؟»
اسي گفت: «هيچي، اسم چيز ها رو عوض مي كنيم. هر شب چهارتا اسم. هركس اسم يه چيز رو بايد عوض كنه. شير فهم شد؟»
رسول گفت: «خر كه نيستيم، فهميديم چي گفتي.» بريده ي روزنامه اي را از توي جيب اش بيرون آورد و تاي آن را باز كرد.
عيدي با دستمال عرق سينه اش را گرفت و گفت: «ز ز زكّي، يعني پو پو پول توجيبي پ پ پنج روز م م ماليده.»
اسي راديوش را گذاشت توي جيب پيراهن اش و دست اش را دراز كرد. كف دست اش بالا بود.
رسول بريده‌ي روزنامه را كه عكس مارلون براندو توي آن چاپ شده بود گذاشت توي جيب اش و دست اش را گذاشت توي دست اسي. من هم دست ام را گذاشتم روي دست رسول. عيدي به ته كوچه نگاه كرد و بعد به لامپ تير چراغ برق كه حشره ها توي نور آن وول مي خوردند. شك داشت انگار. آخرسر دست اش را گذاشت روي دست من و گفت: «ل ل لعنت بر شِ شِ شيطون، م م من هم هستم.»
اسي گفت: «بازي بايد فقط بين خومون باشه، شير فهم شد؟ خوب، از چي شروع كنيم؟»
رسول گفت: «از راديوي خودت»
اسي گفت:«اسم ش رو چي بذاريم؟»
عيدي گفت: «آ آ آپولو سيزده.»
اسي با اخم به او نگاه كرد و بعد با صداي بلند اعلام كرد: «از حالا به بعد راديو مي شه آپولو سيزده.»
من گفتم: «اسي تو هم براي تمبرهاي عيدي اسم بذار»
اسي نيش اش باز شد و گفت: «چي بذارم؟»
رسول به حشره اي كه جلو چشم هاش بال بال مي زد نگاه كرد و گفت: «بذار سوفيالورن.»
اسي انگشتان دست اش را مثل بلندگويي گرد كرد و گذاشت جلودهان اش. باز صداش را بلند كرد. انگار داشت تعويض بازيكن هاي فوتبال را توي بلند گوي ورزشگاه امجديه اعلام مي كرد: «تمبر از زمين خارج و به جاي ايشون سوفيالورن وارد مي شوند.»
عيدي گوش هاش سرخ شدند. به من نگاه كرد و گفت: «بَ بَ براي ماشين هم اِ اِاسم بذارين.»
اسي گفت: «ام كلثوم.»
گفتم: «اين ديگه چه اسميه؟»
اسي گفت:«بهترين خواننده ي مصريه خره. خيلي هم دل‍ت بخواد.» بعد دست هاش را جلو دهان اش گذاشت و صداش را نازك كرد. دوباره ادا درآورد. «ماشين از زمين خارج و به جاي ايشون ام كلثوم با شماره يك وارد زمين شد.»
گفتم: «حالا نوبت منه.» و زير چشمي به رسول نگاه كردم. «به جاي فيلم مي ذاريم كاديلاك»
رسول گفت: «كاديلاك؟»
گفتم:«تا حالا سوارشون نشده اي و گمون‏م تا آخر عمرت هم سوارشون نشي.»
رسول گفت: «تو چي؟ تو سوار شده اي»
گفتم: «نه، اما يكي از اون ها رو توي خيابون لشكر ديده‏م.»

۳
روز اول كسي نباخت اما شب اش زير چراغ برق چهار اسم ديگر را عوض كرديم و نفري يك تومن ديگر گذاشتيم توي جعبه اي كه پيش اسي بود. اسي اسم كوچه را عوض كرد با راديو. رسول گفت به جاي رودخانه مي‌گذاريم سينما مولن روژ. عيدي اسم دوچرخه را گذاشت برج ايفل كه توي يكي از تمبرهاش آن را ديده بود. من هم اسم تيله را عوض كردم با جگوار ايكس كه كه خيلي دوست اش داشتم. تا دويست كيلومتر سرعت مي‌رفت. عكس اش را توي مجله اي ديده بودم و آن را چسبانده بودم روي كتاب فارسي ام.
روز دوم من و رسول باختيم و پول ها را اسي و عيدي برداشتند. روز سوم همه باختيم. روز چهارم من و رسول قلك هامان را شكستيم تا بتوانيم مسابقه را ادامه بدهيم. اسم ها تند تند عوض مي شدند و حفظ كردن شان سخت تر مي شد. عيدي آن ها را روي تكه كاغذي مي نوشت و كاغذ را گذاشته بود توي جيب پيراهن اش. يعني توي جيب پيراهن گشاد پدرش كه تازه به او داده بود.
روز شد، تاج محل. به خاطر تمبر داود كه عيدي دوست اش داشت. شب، رومينا پاور ـ خواننده ي ايتاليايي ـ كه فقط اسي او را مي شناخت. يعني صداش را از راديوي توشيباش شنيده بود. سينما، گاري كوپر. رسول گفت: «‌تلويزيون؟» من گفتم: «مرسدس بنز.»
دو هفته بعد پدر عيدي مرا توي كوچه ديد و گوش ام را گرفت. آن قدر محكم كشيد كه من از درد روي نوك انگشتان پاهام ايستادم. و گفتم: «آ آ آ خ!»
گفت:«بزمجه، اگه اين بازي مسخره رو تموم نكنيد گوش‏ت رو مي بُرم. شير فهم شد؟»
سرم را تكان دادم و باز گوش ام درد گرفت.
گفت: «به اون رفيق هاي عوضي ت هم بگو. شير فهم شد؟»
ديگر سرم را تكان ندادم. گفتم: «مي گم، مي گم آقا.»
شب اسم پدر عيدي را گذاشتم فولكس واگن 1200 كه زشت ترين ماشيني بود كه توي همه‌ي عمرم ديده بودم. اسي اسم مدرسه را گذاشت الويس پريسلي. خواننده‌‌اي آمريكايي كه صداش را از راديو بي بي سي شنيده بود و مي گفت از صداش خوش اش آمده. اسم گربه را رسول گذاشت عشق در بعد از ظهر. گفت اسم فيلمي است با شركت گاري كوپر. عيدي هم اسم پول را گذاشت ناپلئون. لابد عكس اش را توي يكي از تمبرها ديده بود. خودش اما حرفي نزد. دمغ بود انگار.


۴
بعد عيدي عاشق شد. نمي دانم چه طوري اما گفت عاشق دختري به اسم زيور شده. گفت زيور اين ها تازه به اين محل آمده اند و همسايه‌ي ديوار به ديوار داود اين ها شده اند. خانه ي داود اين ها سه كوچه پايين تر بود. چسبيده به سيل بند خاكي كه جلو رودخانه كشيده بودند. داشتيم آلبوم تمبر او را ورق مي زديم كه گفت عاشق زيور شده. رسيده بوديم به صفحه‌ي ملكه اليزابت كه عيدي يك بلوكِ تمبرش را داشت. يعني چهار تا سري شش تايي به هم چسبيده. هرسري به يك رنگ. آبي، زرد، نارنجي، سبز. بلوك اليزابت توي آلبوم عيدي يك صفحه‌ي تمام جا گرفته بود. اين تنها بلوكي بود كه عيدي داشت. بقيه ي تمبرهاش هيچ ارزشي نداشتند. يعني يا بلوك ها ناقص بودند ـ مثل بلوك مجسمه ي ابوالهول كه سري قهوه اي اش كم بود ـ يا تمبرها مُهر خورده بودند و يا دندانه هاشان كنده بود. عيدي مي گفت داود حاضر است بلوك چهارتايي تاج محل و يك سري كليساي جامع مهر نخورده و بيست تومان پول بدهد و در عوض بلوك ملكه اليزابت را بگيرد.
عيدي گفت: «مي مي خواي بِ بِ بيني ش؟»
گفتم:«كي رو؟»
گفت: «ز ز ز زيور رو ديگه خ خ خره؟»
گفتم: «كجا ديدي ش ناقلا؟»
گفت: «با بُ بُرج ايفل رَرَرَفته بودم كنار س سينما مولن روژ. مي خواستم ت تو سينما مولن روژ ش ‍شنا كنم ك كه دي ديدم ش. عينهو م م م ماه. با بَ بَ برادرش اُ ووومده بود ت تماشاي سينما مولن‏روژ.‏» زيور ده سال داشت. شايد هم يازده سال. يعني دو سال از عيدي كوچك تر. شايد هم سه سال. از اين كه عيدي با آن هيكل‌اش عاشق شده بود خنده ام گرفت.
گفت: «كُ كجاش خ خنده داره؟»
چيزي نگفتم و زل زدم به ملكه اليزابت، كه با آن كلاه سفيد خوشگل اش هرچند عين عروس ها شده بود اما انگار بغض كرده بود و مي خواست بزند زير گريه.

۵
آن قدر اسم عوض كرده بوديم كه حساب اش پاك از دست مان در رفته بود. براي هر چيزكه مي ديديم يا نمي‌ديديم اسم مي گذاشتيم. وقتي مي گفتيم خوابيد منظورمان اين بود كه دويد. شنا كرد يعني نشست. شكست يعني خورد. سوار شد يعني خوابيد. بازي كرد يعني خنديد. خورد يعني گريه كرد. كشت يعني دوست داشت.
خيلي وقت بود كه كسي نبرده بود. هيچ كس. ديگر پولي هم نداشتيم كه توي جعبه بريزيم. هيچ كس. اسي گفت دويست و چهل و هشت تومان پول جمع شده. اسي گفت ديگه نمي خواد پول اضافه كنيم. همه‌ي عكس هايي كه من داشتم نود و هشت تا بود اما اگر كسي برنده مي شد، اگر كسي مي توانست يك روز را بدون اشتباه با اسم ها وفعل هاي جديد حرف بزند و تا آخرش برود و برنده شود، با پول اش مي توانست هزارتا عكس رنگي و سياه و سفيد ماشين، هر مدلي كه دوست داشته باشد، از پرويز كچل بخرد. عيدي مي توانست همه‌ي تمبرها و حتي آلبوم داود را بخرد. رسول اگر برنده مي شد مي توانست يك كيسه‌ي پُر از عكسِ همفري بوگارت و سوفيالورن و گاري كوپر از كريم درازه بخرد. اسي مي توانست بزرگ ترين راديوي دنيا را بخرد. مي توانستيم دوچرخه‌ي رالي يا هرچيز ديگري كه عشق‏مان مي كشيد بخريم. مي توانستيم صد بار برويم سينما. آن هم با تخمه و ساندويچ و پپسي.

عصر خواب بودم كه با سر و صداي در بيدار شدم. كسي محكم و تند تند مي كوبيد توي در.
پدرم گفت: «ببين كدوم الاغ داره پاشنه ي در رو از جا مي كنه؟»
پريدم توي هشتي و در را باز كردم. عيدي بود.
گفتم: «چه مرگ ته؟ سرآوردي؟»
گفت: «او او.....»
گفتم: «خبر مرگ‌ت حرف‌ت رو بزن ديگه، چي شده؟»
گفت: «او... او... اومده تو... تو رررراديو.»
منظورش از راديو، كوچه بود. خميازه اي كشيدم وگفتم: «كي؟ كي اومده تو كوچه؟»
كف دست هاش را كشيد روي پيراهن گشادش تا عرق شان را بگيرد.
گفت: «ب ب باختي، ك ك كوچه نه، راديو.»
من به ته كوچه نگاه كردم. هيچ كس توي كوچه نبود.
گفت: «ت... تو رررراديوي خ.. خودشون نه اين جا. ز ز... زود باش بُ بُ برج ايفلِ ت رو بيار بريم س س س سراغ راديوشون.»
دوچرخه را از توي هشتي بيرون آوردم و رفتيم به سمت كوچه زيور اين ها. من روي ترك نشسته بودم و عيدي تند تند ركاب مي زد. سركوچه شان كه رسيديم ديدم‏اش. من از روي ترك پياده شدم و عيدي دوچرخه را نگه داشت. مات اش برده بود. انگار سري هاي يك بلوك مهر نخورده‌ي آپولو سيزده را روي زمين ديده باشد، خشك‌اش زد و زل زد به دختر لاغري كه با چادر سفيد گلدارش داشت روي خط كشي هاي پياده رو سيماني لي‏لي بازي مي كرد. بعد صداي زمين افتادن دوچرخه ام را شنيدم كه از دست عيدي رها شده بود روي زمين و چراغ جلوش شكست.

۶
چند روز بعد عيدي گفت دوبار با زيور حرف زده. گفت يك سنجاق سينه براش خريده و به او داده. گفت مي‌خواهد يك جفت گوشواره ي طلا براي تولدش بخرد.
رسول گفت: «اگه جاي تو بودم فردا زنگ آخر از الويس پريسلي فرار مي كردم و مي بردم‌ش گاري كوپر.»
اسي گفت: «پول گوشواره ها رو از كجا مي آري؟ نكنه مي خواي سوفيالورن هات رو بفروشي؟ شايد هم مي‌خواي برنده شي؟ مي خواي برنده شي خپل؟»
رسول گفت: «بايد بازي رو سخت ترش كنيم.» و به عيدي نگاه كرد.
عيدي گفت: «ه ه هرچي هم س سخت كنيد ب ب بازم من مي برم.»
اسي گفت: «اسم زيور رو چي بذاريم؟»
عيدي گفت: «خ خ خ خفه شو اسي !»
اسي گفت: «بازي همينه، شير فهم شد؟»
گوش هاي عيدي از ناراحتي سرخ شده بود. به انگشتان دست اش نگاه كرد و بعد صورت اش را با آستين پيراهن‌اش پاك كرد و گفت: «م م م ملكه اليزابت. اِ اِ‍ اسم ش رو مي ذاريم م م ملكه اليزابت.»
رسول گفت: «اسم هاي خودمون رو هم بايد عوض كنيم.»
عيدي اسم اسي را گذاشت ابوالهول. من اسم رسول را گذاشتم فيات 1500. ماشين خيلي خوبي نبود. بد هم نبود. چهار سيلندر داشت و قدرت اش 167 اسب بخار بود. حداكثر سرعت اش صد و پنجاه كيلومتر برساعت بود. رسول اسم عيدي را گذاشت كينگ كنگ. اسي اسم من را گذاشت تام جونز. گفت خواننده ي انگليسي است. گفت گمون‌م مُرده.

حفظ كردن اسم ها روز به روز سخت تر مي شد. آن ها را توي دفترچه اي نوشته بودم و هر جا كه مي‏رفتم دفترچه را با خودم مي بردم. توي صف نانوايي يا سلماني يا مدرسه. سعي مي كردم حتي با اسم هاي جديد به چيزها فكر كنم. مثلا وقتي چشم ام به اسكناس هاي توي دست بابام مي افتاد با خودم مي گفتم: چقدر ناپلئون! يا وقتي پدرِ عيدي را مي ديدم ياد فولكس واگن 1200 مي افتادم. وقتي مادرم مي گفت : تيله هات رو از توي دست و پا بردار! من مي نشستم و انگار يكي يكي ماشين هاي جگوار را برمي داشتم. كم كم قيافه‌ي دوچرخه‌ام شده بود عينهو برج ايفل. يعني من اين طور مي ديدم اش. عيدي اما بيش تر از ما كلمه مي دانست. مي گفت شب ها آن قدر به اسم هاي جديد فكر مي كند تا خواب اش بگيرد. مي گفت دوبار اشتباهي به پدرش گفته بود فولكس واگن 1200 و پدرش دو سيلي آبدار خوابانده بود توي گوش‌اش.

غروبي بود كه عيدي گفت مي خواهد چند تا از تمبرهاش را به داود بفروشد. من و رسول روي سيل بند خاكي داشتيم تيله بازي مي كرديم. رسول تيله اش را رها كرد و زل زد به عيدي. تيله تا لب چاله جلو آمد. عيدي گفت با پول‌اش مي خواهد زيور را ببرد سينما. گفت با ساندويچ كالباس و پپسي و تخمه و هرچيز ديگري كه زيور بخواهد. وقتي گفت سينما، با دست به رودخانه كه اسم اش را سينما مولن روژ گذاشته بوديم اشاره كرد.

۷
بعد اوضاع عيدي پاك به هم ريخت. بازي را به بقيه‌ي بچه هاي كوچه و مدرسه كشاند. به پدرش و داود و حتي زيور. گفت نمي تواند جلو خودش را بگيرد.
اسي به اش گفت: «بازي نبايد لو بره، اگه لو بره ديگه تو بازي نيستي، شير فهم شد؟»
توي كوچه، زير چراغ برق بوديم. لامپ نيم سوز شده بود و دائم روشن و خاموش مي شد. يعني چند دقيقه روشن بود بعد خاموش مي شد و باز روشن.
عيدي گفت: «دد ديشب ف ف ف فولكس واگن 1200 فلكم كرد. گ گ گفت نبايد بري تو ررراديو. گفت نبايد با ابوالهول و تام ج ج جونز و ف ف فيات 1500 بگردم. گفت اَ اَ اَ گه يه بار ديگه ب ب با اونا ب بينمت، م م مي كشمت. همه تون رو مي مي مي كشم.»
چراغ خاموش شد. توي تاريكي حرف مي زديم. همديگر را نمي ديديم و فقط صداي هم را مي شنيديم.
رسول گفت: «صداي چي بود!؟ صدايي شنيدم.»
اسي گفت: «لابد عشق در بعد از ظهرها افتاده ند دنبال موش ها.»
عيدي گفت: «مي مي خوام ببرم ش گا گا گاري كوپر. حتي اگه شده همه ي سوفيالورن ها رو...» اين را كه گفت گمان‌م گريه اش گرفت چون چند دقيقه‌اي ساكت شد و ما فقط صداي بالا كشيدن دماغ اش را مي‌شنيديم. بس كه تاريك بود لامسب. بعد گفت: «خيلي مي كشمش. خيلي زياد مي كشمش‏. ب به ج ج جون فولكس واگن 1200»
رسول گفت: «به جون مادرم صدايي شنيدم. صداي عشق در بعد ازظهرها نيست، گمون‌م صداي پاي كسي بود.» راست مي گفت رسول. من هم صدا را شنيده بودم.
چراغ كه روشن شد اسي گفت: «ديدم ش، خودشه، فولكس واگنه. به خدا خودش بود، رفت پشت ديوار.»
همه از ترس چسبيديم به هم. بعد پدر عيدي از پشت ديوار بيرون زد و آمد به طرف ما.
رسول گفت: «واويلا،»
از جامان تكان نخورديم تا آمد و ايستاد درست بالاي سرمان. بعد با يك دست يقه‌ي من و اسي را گرفت و با دست ديگرش گوش رسول را كشيد. هر سه از زمين كنده شديم. بعد فرياد كشيد. عين غلام سگي نعره مي زد. غلام وقتي حسابي مست مي كرد طوري عربده مي كشيد كه زن ها از ترس مي رفتند روي پشت بام او را تماشا مي كردند. تا حالا همچو صدايي از پدر عيدي نشنيده بودم. همسايه ها ريختند توي كوچه. انگار دزد گرفته باشد هوار مي كشيد لامسب. گفت بايد اين بازي مسخره را تمام كنيم. گفت اگر بازي را تمام نكنيم، اگر يك بار ديگر دور و بر عيدي بپلكيم، همه مان را مي كشد. گفت بچه‏اش ـ يعني عيدي ‏ـ دارد مشاعرش را از دست مي دهد. لامپ تير چراغ برق خاموش شده بود اما او هنوز داشت توي تاريكي فرياد مي‏كشيد.

صبح روز بعد من و اسي و رسول و عيدي رفتيم روي سيل بند.
اسي گفت: «تو مي دوني مشاعر يعني چي؟»
گفتم: «نمي دونم.»
رسول گفت:«حالا چي‌كار كنيم؟»
اسي گفت: «هيچي، بازي تعطيل شد. خلاص. همه چي تموم شد. شير فهم شد؟»
عيدي انگار كر شده باشد حرفي نزد. زل زده بود به آن طرف رودخانه كه دود غليظي داشت از پشت سيلوي گندم بالا مي رفت. گمان ام داشتند زباله ها را مي سوزاندند.
اسي به عيدي نگاه كرد و باز گفت: «بازي تموم شد. شنيدي؟ شنيدي چي گفتم؟ همه چي تموم شد، عصر بيا همين جا پول‌ت رو بگير. شير فهم شد؟»
عصر، اسي جعبه ي پول ها را آورد. من و رسول هم بوديم اما هرچه منتظر مانديم عيدي نيامد. جعبه را باز كرد و پول هاي من و رسول را پس داد. پول هاي خودش را هم برداشت. سهم عيدي را هم گذاشت توي جعبه تا فردا توي مدرسه به او بدهد اما نه آن روز و نه هيچ وقت ديگر عيدي به مدرسه نيامد. توي كوچه هم نيامد. كسي او را نديد. انگار آب شده بود رفته بود توي زمين.

سه روز بعد جنازه ي عيدي را ماهي گيرها پيدا كردند. گفتند لاي نيزارهاي كنار رودخانه پيداش كرده‍‏اند. شكم اش. شكم اش به اندازه‏ي لاستيك چرخ جلو فوردهاي قديمي بالا آمده بود. گمان ام آمده بود براي خودش و زيور بليت سينما بخرد. آلبوم‌اش را كنار رودخانه پيدا كرديم. برگ هاش. كثيف شده بود برگ هاش. و تمبرهاش. خيس شده بود تمبرهاش. از شيب، از شيبِ سيل بند كه بالا مي آمديم، مي آمديم، آلبوم را ورق زدم. ورق زدم آلبوم را. بلوك چهارتايي تاج محل و سري، وسري مهر نخورده، و سري مهر نخورده‌ي كليساي جامع درست توي همان صفحه، صفحه اي بود كه ملكه‌اليزابت قبلا بود. ملكه اليزابت، با آن كلاه. با آن كلاه سفيد خوشگل‌اش. كه تور داشت. كه تور سفيد داشت. كه او را مثل عروس ها كرده بود. كه از پشت تور انگار داشت گريه مي‌كرد


http://www.khabgard.com/bsa/stories/?id=1057262004
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
نويسنده: پيمان هوشمندزاده

به فرنگ مي‌روي؟

به فرنگ مي‌‌روي؟ كنسرو ماهي را فراموش نكن!
اين تن ماهي جنوب چه دلگرمي عجيبي به آدم مي‌دهد وقتي سفر طولاني‌ست. اين تن ماهي جنوب و هزارتوهاي بورخس وقتي توي ساك كنار هم افتاده‌اند و تو آن بالا از مرز رد مي‌شوي چه طناب عجيبي مي‌شود بين زبانت و هرجاي دنيا كه مي‌روي.
اين تن ماهي جنوب كه جلوي «تاريخ مصرف‌»اش هيچ تاريخي نوشته نشده و كلمه‌هاي فارسي‌‌اي كه در هزارتوهاي كسي مي‌لولند انگار همين‌طور كش مي‌آيند و تو همين‌طور دور مي‌شوي. از تهران‌كش آمده‌اي تاجايي كه نمي‌داني‌اش.
حالا فاصله گرفته‌اي، يك ساعتي مي‌شود گره‌ها شل شده‌اند، كمي آمده‌اند عقب‌تر از معمول، غذا را كه مي‌آورند، بي‌جهت فكر مي‌كني گرسنه‌‌اي و كتاب را كنار مي‌گذاري. بعد از غذا چند مرز ديگررا هم رد كرده‌اي و گره‌ها باز شده‌اند روسري‌ها آمده‌اند عقب، چندتايي هم افتاده‌اند. عده‌اي كيهان مي‌‌خوانند، بعضي هم مشغول آرايش‌اند. اين كه مرز آلمان و فرانسه چه طور يك گره را آن هم آن بالا باز مي‌كند چيز عجيبي نيست؟ هزار توهاي يك شرقي بايد چيز عجيب‌تري باشد. در ساك را باز مي‌كني و كتاب را مي‌‌فرستي كنار همان كنسرو ماهي جنوب كه نگران تاريخ مصرفش بودي. فراموش كن. خب يك چيزهايي تاريخ مصرف دارد يك چيزهايي ندارد.

اين كوله‌بار احمقانه را به دوش مي‌كشي، قاليچه‌ را مي‌زني زير بغلت و همين طور شكر مي‌كني. اول از همه خدا را شكر مي‌كني كه ويزا گرفته‌اي، شكر مي‌كني كه اضافه بارت را نگرفته‌اند. شكر مي‌كني كه از منوچهري همه رقم پول گرفته‌اي، كه قاليچه‌‌ات را نگرفته‌اند، كه نقشه‌ي شهرشان را گرفته‌اي و خيلي چيزهاي ديگر كه گرفته‌اي و نگرفته‌اند.
ولي حالا با اين قاليچه زيربغل دم در فرودگاه ايستاده‌اي. معمول براين است كه همه مي‌گويند تاكسي سوار نشويد، گران است. راست هم مي‌گويند. ما هم همين كار را كرديم ولي شما نكنيد. آن قاليچه را هم نبريد، بيچاره‌تان مي‌كند.
سفر رفته‌ايد، خرج كنيد، حالا اگر دوست داريد بعداً كه به شهر رسيديد، تاكسي سواري نكنيد ولي فعلاً با اين چمدان و ساك و قاليچه … خودتان مي‌دانيد. اسمش اين است كه مي‌گويند مترو … كو؟ كجاست؟ آنقدر بايد بروي كه خوب به نفس نفس بيفتي، بعد تازه مي‌فهمي گم كرده‌اي. گيج مي‌شوي. دنبال يك جاي پررفت‌وآمد مي‌گردي كه بساطت را پهن كني، پيدا مي‌كني، به‌نظر مي‌آيد نيمچه امنيتي دارد. نقشه مترو را يك طرف باز مي‌كني نقشه شهر را طرف ديگر. كاغذي هم كه آدرس رويش هست مثل طلا مي‌چسبي. اول از آدرس مي‌آيي روي نقشه، از نقشه روي مترو. حالا قاليچه زير بغلت است، ساك و چمدان را چسبانده‌اي به ديوار، تكيه داده‌اي بهشان، بعد هم هي دست مي‌اندازي و كيف پولت را چك مي‌كني ندزديده باشند.
بالاخره راه مي‌افتي توي اين سوراخها. هي چندراهه مي‌شود، آدم قاطي مي‌كند و مي‌‌پرسد. آنها يك چيزهايي مي‌گويند كه حتي يك كلمه‌اش را هم نمي‌فهمي. آخر سر حرفشان كه تمام مي‌شود دستشان به طرف يكي از سوراخها تكان مي‌خورد و تو هم مي‌روي توي همان سوراخ. ولي بعد جريان تكرار مي‌شود، اول هر سوراخ همين بساط است ولي حالا مي‌داني كه بايد منتظر بماني تا خوب حرفهايشان را بزنند و ببيني دستشان كدام طرفي تكان مي‌خورد.
حالا هن‌وهن‌كنان رسيده‌اي و منتظر كه برسد. همچين كه مي‌آيد همه بدو بدو مي‌روند تو. بعد بوق مي‌زند و تمام. آدم فكر مي‌كند بهترين روش كدام است كه اول خودش برود تو بعد ساك و چمدان را بياورد يا برعكس؟ ولي بعد كه خوب فكر مي‌كند مي‌بيند فرقي نمي‌كند چون هركدام كه جا بماند درنهايت ساك و چمدان است كه رفته ا ست.

به فرنگ مي‌روي؟ I Want را فراموش نكن.
اين فرهنگ فارسي به انگليسي چه دلگرمي عجيبي به آدم مي‌دهد وقتي سفر طولاني‌ست. اين فرهنگ فارسي به انگليسي يا اين كتاب مزخرف انگليسي در سفر چه وزن زيادي مي‌شود وقتي قرار است هر جايي به كولت باشد. اين فرهنگ و اين كتاب از هر چيزي گفته است جز آن چيزي كه مي‌خواهي. يعني اين مردم كه همين‌طور توي هم مي‌‌پيچند فقط از چتر حرف مي‌زنند و خوبي هوا؟
فراموش كن، اين كتابها را فراموش كن و I Want را به‌خاطر بسپار؛ بقيه‌اش را نشان مي‌دهي. كليد را نشان مي‌دهي. چتر را نشان مي‌دهي، كبريت را نشان مي‌دهي. اين سرماي لعنتي‌شان را نشان مي‌دهي. اين يخه اسكي بي‌صاحاب را نشان مي‌دهي. ولي نه، تا يك جاي ارزان پيدا كني پيرت درآمده. تا بيايي و عادت كني سرما را خورده‌اي. اين يخه اسكي را از همين جا ببر، نبري آنجا بايد هي حساب و كتاب كني. حساب و كتاب هم پدر آدم را درمي‌آورد. تا بفهمي بالاخره اين عدد لعنتي را كه نوشته‌اند بايد ضربدر چند كني كلي كار مي‌برد. دائم بايد ضرب كني. بعد تقسيم كني. دوباره ضرب كني، عددت خوردة خركي‌اي مي‌آورد كه مجبور مي‌شوي گردش كني. گردش مي‌كني ولي باز جور درنمي‌آيد. معقول به‌نظر نمي‌‌رسد. تمام رياضياتي را كه مي‌دانستي به كار مي‌گيري، اما چيزي دست‌گيرت نشده. تازه بماند كه اين «يورو» هم قوز بالا قوز شده است.

اگر تهران پايتخت گربه‌هاست حتماً دلايلي دارد كه شايد هيچ وقت كسي نفهمد. به‌هرحال آنها اين تكه زمين را انتخاب كرده‌اند و درعوض آن طرف دنيا سگها امپراتوري عظيمي راه انداخته‌اند. همه جا را برداشته‌اند و گويا از يك جاهايي هم حمايت مي‌شوند. كسي هم جرأت نمي‌كند بگويد بالاي چشمتان ابروست. جماعت هم يكپارچه سگ‌دوستند و سگ‌باز. چيزي شبيه حكايت گاو است توي هند با اين تفاوت كه مدرن‌تر است و جاي كمتري هم مي‌گيرد.
اين جور كه پيداست بدبخت بيچاره‌هاشان سگ‌هاي گنده‌اي دارند و چسان‌فساني‌‌هاشان سگِ‌ ريز. انگار بسته به وضع مالي‌‌شان است. شايد هر چه ريزتر مي‌‌شود گران‌تر است. سگ بوده چيزي درحد بچه گربه، سگ هم ديده‌ام اندازه الاغ. بعد از زور آزادي اين نره‌ديو را خر كش مي‌كنند مي‌آورند توي اتوبوس. حالا حيوان هي پارس مي‌كند، هي پارس مي‌كند. وجداناً زهره ‌ترك مي‌‌شود آدم. مي‌خواستم بگويم «بابا زن و بچه مردم نشسته‌اند.» كه نگفتم. ديدم دردسر دارد. ديدم تا من بيايم و «بابا زن و بچه مردم» ‌را توي اين «انگليسي در سفر» پيدا كنم جريان تمام شده است و رفته است پي كارش. حقيقتاً آدم نمي‌داند چه بگويد. يك وقت چيزي مي‌گويي بدتر سوتي مي‌دهي. فرهنگشان را كه نمي‌داني. مي‌آيي صواب كني كباب مي‌شوي. بعد هم يك چيزي ياد گرفته‌اند كه تا حرفي بهشان بزني مالياتشان را به رخت مي‌كشند. انگار كه برگ برنده را رو كرده باشند، عينهو گرز مي‌كوبند توي سرت. ماليات مي‌دهيم كه فلان. ماليات مي‌دهيد كه بدهيد به من بدبخت چه كه يك سفر مهمانم. تازه بماند كه هر چه مي‌خري همانجا سرضرب مالياتشان را پايت حساب مي‌كنند. خب آدم زورش مي‌آيد. بعد هم بالاخره هر كسي توي مملكت خودش ماليات مي‌دهد. حالا بيايد و هي علمش كند كه چه؟ آن هم بابت پارس كردن اين نره‌خر.
معمولاً حيوان كه نمي‌دانم چه حكمتي است شبيه صاحبش از آب درآمده همين طور جلوجلو مي‌آيد. صاحبش هنوز توي كوچه است. خودش مي‌آيد و سيمش. سيم هم كه دست آن باباست و معلوم نيست تا كجا همينطور كش مي‌آيد. اولش ترس آدم را برمي‌دارد اما بعد كه فكر مي‌كند مي‌‌بيند باز اينها كه سيم دارند بهترند، بالاخره يك جايي تمام مي‌شوند. آنهايي كه بدون سيم‌اند واويلاست. ريزه‌ها را خب آدم مي‌كشد كنار ديوار رد مي‌شوند. يك مدلي هم هست از اين پشمالوها كه به نظر مهربانتر مي‌آيند ولي اين گرگي‌ها را همين‌طور مي‌ماني چه كار كني. توي پياده‌رو بماني خب مي‌آيد توي گلوي آدم، اگر هم بزني توي خيابان كه مي‌گويند جهان سومي است و ماليات مي‌دهيم و از اين حرفها.

اين پسته و نخودچي كشمش را فراموش كن، گز و نان سنگك را فراموش كن. اين ترشي صاحب‌مرده را فراموش كن كه مي‌ريزد و فرهنگ و پيژامه و هزارتوهاي آن بابا را به گند مي‌كشد؛ ولي لبخند را فراموش نكن به‌دردت مي‌خورد.
خودشان همين‌طور بي‌خود و بي‌‌جهت لبخند مي‌زنند. تا چشمشان به كسي مي‌افتد شروع مي‌كنند. چيزي‌‌ست مثل آتش زير خاكستر، چيزي مثل سلاح براي آنها و سپر براي ما. موذي‌گريهاي جالبي دارند، پدرسوختگيهاي خودشان را، كه ظاهراً همه هم قانوني‌ست. همچين ريزه ريزه و خنده خنده سرت كلاه مي‌گذارند كه هيچ نفهمي از كجا خورده‌اي. موقع حرف زدن همين‌طور تكان مي‌خورند. دست و زبانشان به هم وصل است. مرتب شانه‌‌هايشان بالا و پايين مي‌شود. فكر مي‌كني حتماً‌ مسئلة مهمي مطرح است كه اين همه انرژي گذاشته‌اند؛ ولي بعد كه دقت مي‌كني يا مي‌پرسي، خيالت راحت مي‌شود و مي‌فهمي كه صحبت همچنان برسر همان چتر و هواي خودمان است.
عاشق خلاصه كردن هستند. توي اسم كه غوغا مي‌كنند. دايم هر كلمه‌اي را سروته‌اش را مي‌زنند. دوست دارند يك چيزهايي را حرف اولش را بردارند و بكننداش اسم مغازه يا چه مي‌دانم هر چيز. مثلاً همين TV,CNN، يا H&M، C&A يا همين WC. يك جاهايي هم سوتي مي‌دهند. سوتي كه چه عرض كنم، در اصل اين برنامه را آن قدر ادامه داده‌اند كه ديگر شورش درآمده. كار به جايي كشيده كه يك صداهايي از خودشان درمي‌آورند چندمنظوره، دست به آب‌مابانه، كه جاهاي مختلفي هم استفاده مي‌كنند.
اولش آدم شوكه مي‌شود. با خودش مي‌گويد: «چه بي‌ادب‌اند.» يا فكر مي‌كند: «از دهنش پريد بيرون بندة خدا.» تازه سعي مي‌كني به‌ روي خودت هم نياوري كه مبادا طرف خجالت بكشد ولي بعد مي‌فهمي كه نه بابا كلاً جريان همين است.
معذرت مي‌خواهم، معذرت مي‌خواهم فين مي‌كنند عينهو آب خوردن. مفشان را مي‌گيرند و عين خيالشان هم نيست كه ملت دارند غذا مي‌خورند. فكر نكنيد دستتان انداخته‌اند يا اين‌كه مي‌خواهند حالتان را بگيرند، نه، رسمشان اين‌طوري‌ست. اين چيزها را هم دارند ولي با وجود اين همه سروصداهاي مختلفي كه از خودشان درمي‌آورند هرگز بوق نمي‌زنند، اين از افتخارات همه‌شان است و چه چيز مهم‌تر از اين؟ آدم افسوس مي‌خورد.

اين سيگار پنجاه و هفت چه دلگرمي عجيبي به آدم مي‌دهد وقتي سفر طولاني است. لابه‌لاي آن همه سيگار با قدوقواره و رنگ و روي مختلف، براي خودش كسي مي‌شود، سري ميان سرها كه همه مي‌خواهند امتحانش كنند. اين سيگار پنجاه و هفت با آن ادعاي سه رنگ پرچم ايران كه رنگش در هيچ بسته‌اي مثل بستة ديگر نيست، چه دلبستگي غريبي مي‌شود وقتي لابه‌لاي كافه‌ها گم شده‌اي، وقتي گوشه‌اي نشسته‌اي و همين‌طور خيره به اين سه رنگ و كلمه‌هاي فارسي‌‌اش فكر مي‌كني. يا وقتي كه فقط به‌خاطر كمي آفتاب كه آن جا قحطي‌‌اش است مي‌روي بيرون و قدم مي‌زني.
درست است كه مثل ايران نمي‌‌شود كه وقت پياده‌روي كسي بيايد و با پس گردني يا فحش و بدوبيراه خوب امر به معروف و نهي از منكرت كند ولي بااين حال قدم‌زدن و پارك رفتن و اين چيزهايشان بگي‌نگي كمي راحت‌تر است. حداقلش اين است كه كسي نمي‌پرسد چرا اين جا راه مي‌‌رويد يا سين جيم نمي‌شويد كه چرا آمده‌ايد پارك اين جا، ولي خانه‌تان آنجاست. لازم هم نيست هر خراب شده‌اي مي‌رويد شناسنامه همراهتان باشد، همين‌طور معمولي مي‌رويد بيرون و شروع مي‌كنيد به قدم زدن.
توي اين پياده‌روي‌‌ها خيلي چيزها مي‌بينيد. امكان دارد همان‌طور كه پنجاه و هفت‌تان را دود مي‌كنيد كسي را ببينيد كه از زور آزادي يك كارهايي مي‌كند، آن هم جلوي چشم همه. شناسنامه‌هايشان را هم ببينيد چيزي دستگيرتان نمي‌شود. فقط همين را بگويم كه كار مورد نظر از همان كارهايي است كه وقتي توي ماهواره نشان مي‌دهند همه دستپاچه مي‌شوند و مي‌دوند دنبال كنترل. همه يك جوري نشان مي‌دهند كه يعني نديده‌ايم ولي مگر مي‌‌شود. ديده‌اند، خوب هم ديده‌اند ولي از زور خجالت، ما كه هيچ خودشان هم آن طرف را نگاه مي‌كنند. بعداً مي‌گويند فيلمهاي آنجوري‌شان را از يك شب به بعد مي‌گذارند كه روي فلانه بچه‌هاشان تأثير نگذارد، كه حتماً هم نمي‌گذارد.
امكان دارد توي اين قدم زدن‌ها دو نفر را ببينيد كه دعوايشان شده، خودتان را قاطي نكنيد بگذاريد خوب لش هم را بياندازند. نبايد دخالت كنيد. مطمئناً همه چيز مسير قانوني خودش را طي خواهد كرد. مبادا بدوي وسط و جداشان كنيد. جريان اين‌طوري است كه بايد بايستيد تا پليس بيايد. خنده‌دار است، آنها دارند سر هم را مي‌كنند ولي تو خيلي خونسرد ايستاده‌اي و نگاه مي‌كني. پليس هم فقط توي فيلمها زرتي مي‌‌رسد، تا آن وقت هم هر كدام بزنند، تو تماشا كرده‌اي. خب چرا دخالت كني، آن هم وقتي كه همه چيز قانوني دارد جلو مي‌رود.
ممكن است در حين قدم زدن اتفاقي برايتان بيفتد كه مجبور شويد برويد دستشويي. خب با يك جرياني مواجه مي‌شويد كه كمي پيچيده است يا حداقل درآن وضعيت پيچيده مي‌شود. جريان توالت‌ها و شيرهاي آبشان هم از آن برنامه‌هايي است كه كسي نمي‌تواند منكر شود، يعني جاي حاشا ندارد. متأسفانه توي «انگليسي در سفر» هم هيچ هشداري در اين مورد داده نشده. به هرحال اول از همه بايد پولتان را خرد كنيد.
پولتان را خرد نمي‌كنند. پس سريع اقدام كنيد و يك چيزي بخريد كه باقيمانده‌اش بتواند در توالت را باز كند. ازاين‌جا به بعدش به‌طور طبيعي اتفاق مي‌افتد يعني شروع مي‌كنيد به دويدن.
بدويد يك طرفي، هر طرف شد فرقي نمي‌كند چون حالا حالاها بايد بدويد. اين طور فكر نكنيد كه جابه‌‌جا براي رفاه شهروندان توالت عمومي كاشته‌اند نه اين خبرها نيست، بدويد.
اولش آدم به روي خودش نمي‌آورد. مي‌خواهد خونسرد نشان بدهد. مي‌خواهد حركاتش كنترل شده باشد. دوست ندارد جوري باشد كه كسي بفهمد. بعد يواش يواش وقتي مي‌فهمد دير شده كه ديگر خون جلوي چشمش را گرفته و فقط مي‌دود. اين كارها را اگر نكند آخرش يا مجبور مي‌‌شود برود كافه يا رستوران كه خيلي بيشتر از اين حرفها برايش آب مي‌خورد، كه به درك، حاضر است چند برابرش را هم بدهد ولي راحت شود.
اما آن تو از توالت فرنگي كه بگذريم خودش ماجراها دارد. وجداناً‌ بايد براي شيرهاي آبشان چند تايي كاتالوگ يا از اين برچسب‌هاي راهنما و طرز استفاده و از اين حرفها درست كنند. براي هر چرت‌وپرتي هزار تا برگه و كاتالوگ دارند ولي اين جا را حقيقتاً كوتاهي مي‌كنند. يك مدلش طوري‌ست كه همه جاي دنيا دارند يعني شير را مي‌چرخاني بعد آب مي‌آيد. خب طبيعي هم هست. يك مدلش اين‌طوري‌ست كه مي‌روي شير را بچرخاني نمي‌چرخد. بعد مي‌فهمي بايد بكوبي توي سرش تا آب بيايد. يك مدلش يك طوري‌ست شبيه كوبيدني‌ها ولي هر چه بكوبي بي‌‌فايده است. بايد شير را بكشي بالا تا آب بيايد. يك مدلش يك جوري‌ست كه فقط يك شير دارد. بعد آن را هم بايد پايين بالايش كنيد هم چپ و راستش. يك مدلش هست از همه مسخره‌تر، شير ندارد. مي‌ماني معطل. بعد خوب كه مي‌گردي يك پدالي پايين پايت پيدا مي‌كني فشارش كه مي‌دهي آب مي‌آيد. يك مدلش اين طوري‌ست كه هيچ نشانه‌اي وجود ندارد. چيزي كه مي‌‌بيني يك لوله است كه آمده بيرون، همين. نه جاي كوبيدن دارد نه جاي كشيدن، نه پيچي‌ ا‌ست و نه پدالي. ولي اگر همين‌‌طور اتفاقي دستت برود زير لوله، آب خودش مي‌آيد.

اين كارت تلفن مادرمرده را فراموش نكن. تا اين بوق آزاد را بشنوي كمرت خورد مي‌شود. ياد بگير، همين‌جا از چند نفري بپرس. مخابرات و اين‌حرفها نيست. نشان دادني نيست. جريان ساده‌اي‌ست. از هر بقالي‌اي مي‌تواني بخري. از هر دكه‌اي مي‌شود خريد. اين‌طور نيست كه بگويي اصلاً‌ تلفن را حذف مي‌كنم. اگر رسيده‌اي بايد زنگ بزني و بگويي: «رسيدم» مگر غير از اين است؟ اجباري‌ست. فقط نبايد بترسي. گفتم جريان ساده‌اي‌‌ست. اول از همه خريدن كارت است كه تماماً‌ نشان‌دادني‌ست و بعد استفاده كردن.
اين‌‌طور نيست كه به هر تلفني رسيدي بشود زنگ زد. آنها هم براي خودشان حساب و كتابي دارند. آن تلفنها حتماً‌ علامتي دارند كه يعني «راه دور» كه حقيقتش من پيدا نكردم. يك مقدار علافي دارد. پنج ـ شش تلفن را كه امتحان كني يك‌‌شان درست از آب درمي‌آيد. يك كد هفت ـ هشت رقمي هست كه بايد بگيري. اگرلابه‌‌لايش ستاره‌اي، ضربدري هم ديدي فكر نكن بي‌خود گذاشته‌اند، بزن. بعد يك خانم خوش‌صداي ضبط شده‌‌اي از آن طرف چيزهايي مي‌گويد. به هر زباني هم گفت اهميتي ندارد، آنها سر زبان چشم‌‌هم‌چشمي دارند. مهم اين است كه هول نشوي و فكر نكني چيز خيلي مهمي گفته است و تو نفهميده‌‌اي. منظورش اين است كه بعد از بوق يك كد ديگر هم هست كه بايد بگيري، همين. توي آن يك ذره كارت مي‌گردي و مي‌‌بيني يك عدد هفت ـ هشت رقمي ديگرهم چپانده‌اند. آن را كه بگيري تازه رسيده‌اي به بوق آزاد. حالا بگير. دو صفر نود و هشت را بگير.
شماره‌‌ها را بادقت بگير كه مجبور نشوي دوباره اين هفت خوان را رد كني. لجت درمي‌آيد اگر اشتباه بگيري يا شك كني.
درست است كه فقط مي‌خواهي بگويي: «رسيدم» ولي اين رسيدم بدجوري برايت آب خورده، تازه آن هم اگر شانس بياوري و بچه خواهرت بدو بدو گوشي را برندارد.

به فرنگ مي‌روي؟ چراغ قرمز را فراموش نكن.
چراغ قرمز بيچاره مي‌كند آدم را. لاكردار نفس آدم را مي‌چيند. قدر اين تهران خودمان را بدانيد. از هرجا، هر وقت دلت خواست، همچين راحت اراده مي‌كني و مي‌روي آن طرف. نه كس و كارت را مي‌‌برند زير سؤال، نه چپ چپ نگاهت مي‌كنند، نه كسي ناراحت مي‌شود و نه بي‌ادبي است.
اگر خيابان لاغر باشد يك چراغ روي شاخ‌ات است ولي اگر همچين پت‌وپهن باشد تا برسي آن طرف دو تا چراغ بهت مي‌خورد. حالا اينها كه خوب است. دم اين كوچه باريكها كه مي‌بيني خيلي زور دارد. آدم مي‌خواهد چراغ را بكوبد توي سرشان. سر هر كوچه‌اي چراغ گذاشته‌اند، بي‌خود و بي‌جهت، هيچ خبري نيست. نه ماشيني مي‌‌آيد و نه جاي پررفت‌وآمدي‌ست كه بگويي نظم عمومي‌‌شان فلان مي‌‌شود. آن وقت همين‌طور بي‌دليل بايد ايستاد تا چراغشان سبز شود. واقعاً ‌صبوري مي‌خواهد. صبوري مي‌كني و همين‌طور حيران دروديوار را نگاه مي‌كني تا سبز شود. اجازه كه فرمودند راه مي‌افتي. چهار قدم آن‌ طرفتر باز چراغ كاشته‌اند. اي بابا، آخر هرچيزي حدي دارد، اندازه‌اي دارد.
كلاً ‌از اين چراغهاشان همه كلافه مي‌‌شوند، پياده و سواره هي اين پا ـ آن پا مي‌كنند. سواره‌ها كه بدترند. سواره‌اي كه تاكسي هم گرفته باشد كه هيچ. تاكسي هم كه براي خودش برنامه‌ها دارد. همچنين با ادب در صندوق را باز مي‌كنند كه ساكت را بگذاري كه نگو و نپرس. يعني راه ديگري برايت نمي‌گذارند. خب اولش هم كيف دارد. تحويلت گرفته‌اند، احترامت را داشته‌اند ولي بعد كه مي‌خواهي پياده شوي خفتت را مي‌چسبند. بابتش پول مي‌خواهند. اعتراض هم بكني آيين‌نامه‌شان را نشانت مي‌دهند. خب اگر از اول بداني آن ساك صاحب مرده را مي‌گذاري روي پا ولي نمي‌گويند كه. كلك‌هايشان اين‌طوري‌ست: باادب و قانوني.
چهار نفر باشيد يك تاكسي نمي‌توانيد بگيريد. اولش مسخره‌تان مي‌آيد، باورتان نمي‌‌شود. فكر مي‌‌كنيد شوخي مي‌كنند بعد مي‌بينيد كه خيلي هم جدي است. در قدم اول مثل شير، كمي طلبكارانه مي‌پرسي: «چرا؟» بعد با كمي عقب‌نشيني جوري كه يعني خيلي بديهي است مي‌گويي: «جا كه هست.»
ولي فايده ندارد هر چه جز بزني قبول نمي‌كنند. مجبور مي‌شوي از در ديگري وارد شوي تا بلكم جور شود. مجبوري طوري بگويي كه يعني حق طبيعي توست. ولي نمي‌شود. آيين‌نامه‌ برايت رو مي‌كنند. به عقل آدم توهين مي‌كنند با اين قانونشان. براي هر چيزي قانون گذاشته‌اند. دستت را بي‌‌هوا توي دماغت كني بايد جواب پس بدهي، حساب و كتاب دارد. با زور قانون اعصاب مردم را خرد مي‌كنند. وقتي از شور به در شود مثل حرف زور مي‌ماند چه فرقي دارد. فقط اسمش قانون است.
قانون گذاشته‌اند كه كسي را با ريش به ديسكو راه نمي‌دهند يا با كتاني راه نمي‌دهند. خب اين حرف زور نيست. حالا اگراين قانون را ما گذاشته بوديم همچنين مي‌كردندش توي بوق كه بيا و ببين. يك آبروريزي‌‌اي راه مي‌انداختند آن سرش ناپيدا. بي‌برو برگرد پاي حقوق بشر را هم مي‌كشيدند وسط. بعد هم با هر چه آدم ريش‌دار هست مصاحبه مي‌كردند و توي همة «صدا و سيما»هاشان پخش مي‌كردند.
اما ما چه كار مي‌كنيم، هيچ. درواقع كاري نمي‌شود كرد، قانونشان است. از اين شهر كوبيده‌اي رفته‌اي يك شهر ديگر كه بفهمي ديسكو ديسكو كه مي‌گويند يعني چه. راهت نمي‌دهند. آن هم به خاطر ريش.
به يكي از اين قلچماقهايي كه دم در مي‌گذارند گفتم: «چرا؟»
دستي به صورتش كشيد و با پررويي هر چه تمامتر توي صورتم نگاه كرد و گفت: «گو.»
گفتم: «گه باباته.»
با اخم گفت: «گو؟!»
با خنده گفتم: «آره گه.»


http://www.khabgard.com/bsa/stories/?id=277081253
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
نويسنده: احمد آرام

برگزيده‌ی سوم [مشترک] هيات داوران

نگاهِ گاوِ سهل‌الوصول به مينوتورهای خاكستری

۱
چشم‌هام راباز مي كند. زِبري انگشت‌هاش از روي پلك‌هام عقب مي‌رود. حالا حتا باچشم‌هاي باز هم نمي‌توانم ببينمش. چيزي را كه مي‌بينم يك سطح كدرِ لرزان است كه اندك اندك شفاف و بلورين مي‌شود. از پشت اين سطح بلورين صدايي شنيده مي‌شود كه يحتمل بايد صداي خود او باشد:
ـ «نترس، عادت مي كني. وقتي كه توانستي همه چيز را ببيني در مي‌يابي كه توي اتاقي در يك مسافرخانه‌ي درجه چهار، تاقباز خوابيده‌اي. شماره اين اتاق پانزده است. سعي كن اين شماره را به خاطر بسپاري. جز اين چاره اي نداري چون مي خواهي باهويّت جديد آشنا شوي، اين آشنايي نگاه تورا نسبت به زندگي تغييرمي دهد.»
صدا عوض مي شود. اين صدا تيز و آزار دهنده است وطنيني فلزوار دارد به گونه اي كه سطح بلورين را تكان مي دهد و مي لرزاند:
ـ «يك نشاني روي كاغذ كاهي نوشته ايم كه توي يك پاكت خاكستري است. سمت چپ تختي كه روي آن خوابيده اي يك كمد ديواري ديده مي شود، ببخشيد كه درِكمد كنده شده. توي اين كمد يك دست كت و شلوار خاكستري، يك كلاه كپي، يك عينك دودي ويك جفت كفش ورني،به رنگ قهوه اي، قراردارد.»
اين بارصداي خِش داري بگوشم مي خورد. صاحب صدا بدون هيچ دليل خاصي بعضي از كلمات را با صداي بلندتري ادا ميكند،انگار مي خواهد بيش از اندازه روي آن كلمات تأكيد كند:
ـ «در اين اتاق دوپنجره تمام قدي وجود دارد، يكي از اين پنجره ها توي بالكني باز مي شود كه رو به دريا است. قبل از اينكه دريا را ببيني نخست چند نخل بلند را خواهي ديد كه به يكي ازآنها گاوي سياه بسته اند كه مدام ماق مي كِشد. پنجره ي ديگر،رو به خياباني است كه در آن سويش يك رديف خانه هاي دوطبقه است. اغلب اين خانه ها پنجره هايشان را بسته اند. شايد تك و توكي ازپنجره ها باز باشد. ولي به جنابعالي هيچ ربطي ندارد كه كدام شان باز است و كدام بسته. تو حق نداري به آن همه پنجره نگاه كني.هر پنجره اي ممكن است تورا گمراه كند.»
بار ديگرصدا عوض مي شود. اين صدا مي لرزد. لرزش صدا ازترس نيست كه انگار اين لرزش مصنوعي است. در آن لحظه فكرمي كردم كه امواج اين صدا توسط يك دستگاه الكترونيك هدايت مي شود. سطح بلورين ، كه حالا نازك تر شده است، هيبت تكان دهنده اي از او رابه نمايش مي گذارد. به خودم ميگفتم كه اين آدم از قطعات مختلفِ چدني ساخته شده است، قطعاتي كه درفضا رها بودند:
ـ « اينجا راديويي وجود دارد كه روي يك موج تنظيم شده وتومي تواني اگردوست داشتي اخبار را در سه نوبت گوش كني. البته مجبور نيستي. كنار آيينه يك دستگاه تلفن به ديوار نصب شده كه يك طرفه است.نمي تواني با كسي تماس بگيري ولي از آن طرف سيم مي توانند باتو ارتباط بر قراركنند. احتمالاً يك نفر باتو تماس مي گيرد. اين فرد قصد دارد نام جديدي را برايت انتخاب كند. بعد از آن، توبا نام جديد قدم به خيابان مي گذاري و پاكت مخصوص را بدست كسي مي دهي كه ابروهاي پيوسته داردو دماغش به نحو دلخراشي عقابي است. توبا لباس مبّدل به آن نشاني مي روي و او را ملاقات مي كني.پس از آن، توي شهر آن قدرقدم مي زني تا يك وسيله ي نقليه،مثلاً يك بنز سياه قديمي،كه گازوئيل سوز است،تورا سوار كند وبه مقصد بعدي ببرد.»
صداها تمام مي شود. حتا هوا هم تكان نمي خورد تا بوي بدن هايشان به دماغم برسد.آنها يكهو غيب مي شوند. روي تخت مي نشينم.چيزي توي مخم صدا مي كند، اين صدا مثل پاره شدن يك نخ است. تقّه اش را مي شنوم.سطح بلورين از روي مردمك چشمانم محومي شودو من ابتدا اشياءرا مي بينم وبعد انگشت پاهام را. وقتي كه بينايي ام كامل مي شود چشم ترسناك گاوي را بياد مي آورم كه در واپسين روز، عطسه كرد وانرژي هايش را بيرون ريخت.

۲
«چشم هاش را به زور باز كردم. انگار پلك هاش را بهم دوخته بودند.مردمك ها كدر شده بود. البته اولش همين طور است. بايد ساعت ها بگذرد تا كم كم بينايي به چشم ها برگردد. قبل از آنكه بينايي اش را بدست آورد،دستورالعمل،تفهيم مي شود : «تو حالا در يك مسافرخانه درجه چهار دراز كشيده اي و شماره اتاقت عددِ پانزده است.» اوباسرحرف مراتأييد مي كند:
گزارش اول:
وقتي كه اعلام شد اشتباهي رخ داده است، گروه تحقيق به شناسايي او پرداختند:
اين كارمند دون پايه هيچ وسيله نقليه اي ندارد. تمام مسير روزانه اش را با اتوبوس خط واحد مي رود و مي آيد. سه سال است كه ازدواج كرده و يك پسر دوساله دارد. همسرش خانه داراست و از اينكه درخانه اي بازيربناي چهل و پنج متر مربع زندگي مي كند بسيار راضي است، اما از اينكه خانه به آنها تعلق ندارد زجر مي كشد. شوهرش يك روز تصميم مي گيرد كار دومي براي خودش دست وپا كند.اوبراي پيدا كردن كار به همه جا سر مي زند اما موفق نمي شودتا اينكه يك پاكت به دستش مي رسد.از دريافت چنين پاكتي بسيار متعجب مي شود. آن را كه مي گشايد چشمش به يك نشاني مي افتد. در نامه ازاو خواسته شده تا به نشاني قيد شده برود.تا اينجا همه چيز طبق دستورالعمل پيش رفته است.
گزارش ضميمه پرونده است.»
o
«چشمانش كاملاً باز بود و مردمك هايش مي لرزيد. فهميديم كه قادر به ديدن كسي نيست. وقتي كه صداي مارا مي شنيد هرچهار نفرمان لبخند مي زديم،اين چيزي بود كه مي خواستيم. بهش گفتم در اين اتاق پاكتي خاكستري وجود دارد كه بايد آن را بدست صاحبش برساني . من متذكر شدم كه هنگام خروج از مسافرخانه مي بايست از آن كت وشلوار وكلاه كپي استفاده كند و عينك دودي هم بزند،كه همه ي اين ها توي كمد ديواري است :
گزارش دوم:
اودر اتوبوس خط واحد با هيچكس حرف نمي زد. بيشتر به خانه ها و ماشين ها نگاه مي كرد.آخرين روزي كه سواراتوبوس خط واحد شد بليط نداشت. با نگراني خودش را تا ايستگاه مقصد رساند. پياده كه شد يك نفردر پاركينگ شلوغ اتوبوسراني،پاكتي درجيبش قرار داد و فوراً ناپديد شد. رهگذري كه از كنارش مي گذشت متوجه شد و به پاكت نگاه كرد.
آخر سر او با دستپاچگي، پاكت را بازكرد. آن مردرهگذر كنجكاو مي شد ومي خواست ازمحتواي نامه سردربياوردواز مضمون آن مطلع شود،اما موفق نمي شود،چون اوبه هنگام خواندن نامه به سمت راست يا به سمت چپ مي چرخيد وكاغذ كاهي را جلوي چشمانش بالا و پايين مي بُرد و به دقت كلمات رااز نظر مي گذراند. مرد رهگذركه ابروهاي بهم پيوسته و دماغ عقابي داشت( كه بعد ها فهميديم مي بايست نامه را به دست او مي داديم ) روزهاي بعد در محل كارش گله كرده بود كه: «فهميدم اشتباهي رخ داده است، ولي ديگركار از كار گذشته بود.» درآن جمع كسي صدايش را شنيد واين خبر را به گوش ما رساند و ما متوجه شديم كه در اين زمينه عجله كرده ايم و مرتكب اشتباهي فاحش شده ايم. اما اين اشتباه را به فال نيك گرفتيم زيرا اين اتفاق به يك تصادف شگفت انگيز منجر شد. چون او هم آرزوي بدست آوردن يك شغل دوم را داشت.مرد رهگذر،در محل كارش اعتراف كرده بود كه: «براي بار هشتم از كنار او گذشتم، نه تنهابه من مشكوك نشد بلكه از من خواست تا نشاني گاوسهل الوصول را به او بدهم. من كه چنين گاوي را نمي شناختم وعكسش را هم هيچ جا نديده بودم نتوانستم بهش كمك كنم، امايك دلْ دو دل بودم تا به او بگويم كه اين پاكت اشتباهاً به دست تو رسيده ، ولي سكوت كردم و به خودم گفتم نصيب و قسمت همين است.» ما روي ميز اين مرد رهگذرپيغامي گذاشتيم كه هردوي شما خواسته اي مشترك داريد، وعجبا كه خصوصيت هايتان هم يكي است،علي رغم آن كه از نظرفيزيكي تفاوت هايي داريد، ولي هردوي شما مترصديد تا شغل دومي به دست آوريد. سپس به مرد رهگذر قول داديم كه اگربرود ودرخانه اش منتظر بماند نامه اي به دستش خواهد رسيد كه از امكانات بهتري برخوردار خواهد شد، واين شانس كمتر نصيب كسي مي شود.
گزارش ضميمه پرونده است.»
o
«من موقعيّت مكاني را براي او روشن كردم. ودرباره دوپنجره به او چيزهايي گفتم. اينكه يكي از پنجره ها از طريق بالكني به سمت دريا باز مي شود. واو از آنجا مي تواندچند نخل بلند را ببيند كه به يكي از نخل ها يك گاوسياه بسته اند. به او گفتم قبل از آنكه به دريا نگاه كند به نخل ها نظر بيندازد، بعد مي تواند گاوي را ببيند كه صبورانه انتظار مي كشد، و آخرسر دريايي خسته كننده را هم خواهد ديد. بعد درباره پنجره هاي ديگري كه رو به خيابان باز مي شد، به او هشدار دادم :
گزارش سوم:
وقتي كه او درليست متقاضيان شغل دوم قرار مي گيرد، درباره اش اطلاعات بهتري بدست مي آوريم: اين مرد خصوصيت هاي جالبي دارد،انسان سخت كوشي است كه كمتر مي خوابد و بيشتر مواقع بيدار است.براي پي گيري كارهايش با تمام قوا تلاش مي كند. تارهاي صوتي اش آسيب ديده و براي همين است كه همكارانش فكر مي كنند كه او از ته گلو حرف مي زند. ضريب هوشي او بسيار بالاست و كتاب «اوليسِ» «جيمزجويس» را به زبان اصلي خوانده است ( كه البته ما باور مي كنيم ). از ميان هنرها به هنر بازيگري درتئاترهم علاقه مند است ( كه اين خبر مارا خوشحال كرد چون هنر بازيگري براي كار ما بسيار مفيد است.).
گزارش ضميمه پرونده است.»
o
«تلفن را برايش آماده كرده بودم. يك تلفن يشمي رنگ با زنگي خفه،كه قادراست حداقل يك نفررا از خواب بيدار كند. اين تلفن يك طرفه است ( طبق دستورالعمل.)،يعني اونمي تواند با كسي تماس بگيرد. به او گفتم كه تمام روز رابايد منتظر يك تماس تلفني بماند. زيرا مي خواهند اسم جديدي برايش انتخاب كنند. و بديهي است كه پس از شنيدن هويّت جديد بايد با همان البسه و كلاه كپي از مسافرخانه بزند بيرون و به سمت آن نشاني برود:
گزارش چهارم:
اورا درحالتي پيدا كردند كه داشت استفراغ مي كردو تلو تلو مي خورد( كه بايد اين چنين باشد) و سرانجام با سرتوي پياده روافتاد ( آنچه كه ما مي خواستيم ).وقتي كه از روي زمين بلندش كردند با چشم هاي مضطرب به رهگذران نگاه مي كرد. ما فهميديم كه او باروحيه اي پريشان و اضطرابي وصف ناپذير مي خواهد گريه كند. آنها شتابان اورا روي يك صندلي چوبي كهنه مي نشاندند ( طبق دستورالعمل). اين صندلي روبروي چشم هاي گاوسياهي قرارداشت كه يكي ازاعضاء ما روي آن نشسته و ازگاو مواظبت مي كند. اين عضو مسئول ازروي همان صندلي، باخيزران،مرتباً،به گردن گاو ضربه مي زند تا گاو خوابش نبرد. وقتي كه مرد را به جاي او روي صندلي مي نشاندند حالش روبراه مي شد. اين عضو محترم از مرد مي خواست كه مستقيماً به چشمان گاو خيره شود. گاو ابتدا عطسه كرده و سپس ماق مي كِشَد وتا آنجايي كه مي تواند چشمان درشتِ سياهش را مي دراندوبه صورت مرد نزديك مي كند. مرد دريك چشم بهم زدن به خواب رفت و مادر اينجا به قدرت خارق العاده گاو پي برديم. حتا دربان كه مدتهاست مردان خوابزده را كشان كشان به درون مسافرخانه مي بَرَد باور نمي كرد كه اين گاو سهل الوصول از علم هيپنوتيزم سررشته دارد.
گزارش ضميمه ي پرونده است.»

۳
يك ماهي هست كه اين تلفن لعنتي زنگ نزده . در اين مسافرخانه هيچكس كاري به كارمن ندارد. فقط درِاتاق را قفل كرده اند و نمي دانم كليد آن نزد چه كسي است. يك نفر روزانه سينيِ غذا را از زير دربه درون اتاق مي فرستد. طبق دستور، هرروزكت و شلوارخاكستري را مي پوشم و انتظارمي كشم. پاكت را هم توي جيب بغلي كُتم گذاشته ام وروبروي تلفن، روي كاناپه اي كهنه كه فنرهايش دررفته ، مي نشستم . هر روزباراديوي ترانزيستوري كلنجار مي روم تا يك قطعه موسيقي بشنوم، اما حريفش نمي شوم. هروقت خسته ام به طرف پنجره مي روم تا ازبالكن به درخت نخل نگاه كنم و بعد از آن به يك گاو سياهِ بدتركيب. پس از آن به دريا يي چشم مي دوزم كه هيچ نشاطي در آن ديده نمي شود، دريايي مفرغي كه رنگهاي زرد و نارنجيِ توي آن يكنواخت و خسته كننده شده است. به سراغ پنجره بعدي مي روم و يك خيابان خوابزده كهنه رامي بينم كه خانه هاي دوطبقه اش مانند ديوارهاي قلعه اي بلند و تاريك، دردوطرف خيابان دراز شده اند. درست است، همه پنجره ها بسته است جز دو پنجره كه پرده هاي تيره اي دارند و هراز گاهي تكان مي خورند، انگار كساني از آن پشت مرا مي پايند. تمام كارهايي كه قرار است انجام بدهم درذهنم مرور مي كنم. وقتي كه از انتظاركشيدن خسته مي شوم، قسمتي از رمان «اوليس» را با چشمان بسته ازحفظ مي خوانم:
«نرم بودن ريش: نرمتر بودن فرچه اگر آن را عمداً از اين دفعه ي ريش تراشي به آن دفعه ي ريش تراشي با همان كفهايي كه به آن چسبيده بگذارند بماند: نرم تر بودن پوست اگر درجاهاي دوردست و ساعات غير معمول با زنان آشنا برخوردي دست داد: تفكر بي سرو صدا درباره امور روز: خود را پس ازبيداري از خوابي خوشتر تميزتر احساس كردن زيرا با آن سرو صداهاي صبحگاهي، با آن دلهره ها وآشفتگيها، با آن تلق تلق قابلمه ي شير، با آن پستچي كه دوبار زنگ مي زند، با آ ن خواندن روزنامه و موقع كف ماليدن دوباره آن را خواندن و دوباره يك نقطه را كف ماليدن…»
كسي به در مي كوبد. قرار نبود كسي به در بكوبد. فقط قراراست تلفن زنگ بزند و من گوشي را بردارم. دوبار، سه بار، چهار بار به در مي كوبد. اين اولين صدايي است كه بعد از اين همه مدت مي شنوم. بلند مي شوم و پشت در مي ايستم.
ـ «سلام»
يحتمل سايه پاهايم را از زير در ديده است.
ـ «اتاق شماره ي پانزده؟ درست آمدم؟»
صداي يك زن. سكوت مي كنم سپس خم مي شوم وازسوراخ كليد نگاهش مي كنم. دكمه مانتواش باز است.باآرايش غليظ و بلوز و دامن آبي وساق هاي كشيده، كفش هاي پاشنه سه سانتيِ نوك باريك اش را مي رقصاند،ازدرفاصله گرفته بودوداشت توي آيينه كوچكِ پشتْ صدفي آرايش خود را تجديد مي كرد. روسري گلدارش روي شانه افتاده بودو موهاي بلوندِ كوتاهش ديده مي شد.»
ـ «باز كن، اِ... اين همه راه منو كشوندي اينجا... لفتش نده...»
جوابش رانمي دهم. سيگاري مي گيراند و به ته راهرو نگاه مي كند. مضطرب است و هي پشتش را به ديوار مي كشد. انگار متوجه مي شود كه دارم از سوراخ كليد نگاهش مي كنم.بالاخره جلومي آيد و لب هايش را به سوراخ كليد مي چسباند . چشمم را عقب مي كِشَم. دودسيگار رابا يك فوت قوي از سوراخ كليدوارداتاق مي كند. بعد نوك كفشش را به در مي كوبد. صداي تقّه هايش مرا مي ترساند. به خودم مي گويم همه اينها علامت است. براعصابم مسلط مي شوم تا بگويم:
ـ «در قفل است!»
پنداري در مي يابد كه صدايم برايش نا آشنا است، عصبي مي شود و مي گويد:
ـ «حتماً يكي مرا سر كار گذاشته، يا شايد نشاني را اشتباهي آمده ام!»
صداي خفه ي پاهاش روي موكت راهروبه گوش مي رسد و از دراتاق دور مي شود. دراين هنگام تلفن زنگ مي زند.مي پَرَم طرف گوشي. تا آنجايي كه مي شود گوشي را به گوشم فشارمي دهم تا صدا را بهتر بشنوم و كلمه اي رااز دست ندهم. از آن طرف سيم صداي تيزِ فلزواري مي گويد:
ـ «از حالا اسم شما «مينوتورِ خاكستريِ 1125» است.»
صدا قطع مي شود. كلاه كپي راروي سرم مي گذارم و عينك دودي را هم به چشم مي زنم. به طرف دستگيره در مي روم.آن را كه مي چرخانم با شگفتي در مي يابم كه در بازاست.
بوي نايِ موكت كهنه ي توي راهرو، زيردماغم مي خورد.كمي هم عطر زنانه هنوزتوي هوا مانده است.

۴
«بله، وقتي خبردارشدم كه ناپديد شده است، اورا با همان نشانه هايي كه ديده بودم به ياد آوردم. آن روز داشتم در راهروي مسافرخانه «افق آبي» دنبال اتاق شماره پانزده مي گشتم. وقتي كه در آن اتاق را به صدا درآوردم ، كسي در را باز نكرد، مي بايست علامت مي دادم، پس، از سوراخ كليد دود سيگار را به درون اتاق فرستادم و با كفش به در كوبيدم.صدايي كه از ته گلو بيرون مي زد به من گفت كه در قفل است. او حسابي دستپاچه شده بود . من فكر مي كنم تمام آن مدتي كه توي راهرو داشتم آرايشم را تجديد مي كردم او هم داشت از سوراخ كليد چشم چراني مي كرد. وقتي كه صدايش را شنيدم احساس كردم كه تُن صدا شبيه به آن كسي كه تلفني مرا دعوت كرده، نبود. بعد به يادداشتم مراجعه كردم و ديدم كه شماره اتاق پنجاه و يك است نه پانزده. به اتاقِ «51» كه رسيدم درِ آن خود به خود باز شد.داشتم قدم به درون اتاق مي گذاشتم كه ديدم او از توي اتاق شماره«15» بيرون آمد. يك كلاه كپي روي سر گذاشته بود و كت وشلوار خاكستري به تن داشت وتوي آن راهروي تاريك،عينك دودي به چشم زده بود. چه مضحك! خنده ام گرفت. طوري قدم بر مي داشت كه انگار مي ترسيد كسي صداي پايش را بشنود واو را بشناسد. بله من او را با همين مشخصات ديدم كه به طرف در خروجي مسافرخانه رفت. مطمئن هستم كه اوصاحب اتاق شماره پانزده است .وقتي كه مي خواست از كنارم رد شود يك لحظه عينكش را برداشت و من ابروهاي باريك، چشم هاي درشت و دماغ معمولي اش راديدم. از ناپديد شدنش هيچ اطلاعي ندارم.»
o
«قسم مي خورم كه براي ملاقات با او به مدت يكماه خانه نشين بودم . آخر يك نفر به من زنگ زد و گفت آقايي با نام «مينوتورِخاكستريِ 1125» براي تو پاكتي مي آورد كه توي آن يك نشاني است و يك فرم دعوت به كار. خوب،من هم سالها بود كه دنبال يك شغل دوم مي گشتم. يكبار آن پاكت را از دست داده بودم و اين بارطبق توصيه شما خانه ام را ترك نكردم. قسم مي خورم كه اصلاً پاكتي به دست من نرسيده. نه،نه،اون شخص اصلاًمن نبودم. وقتي كه به من گفته شد كه شخص مذكور با ابروهاي بهم پيوسته و دماغ عقابي درشهر ديده شده تعجب كردم. ميگويند پاي چپش هم، شبيه من، مي لنگيده. . قسم مي خورم كه آن شخص من نبودم. البته ديگركسي حرف مرا قبول ندارد چون خيلي ها معتقد ند كه من خودم را شبيه او گريم كرده ام.»
o
«اطمينان دارم كه خودش بود. او در تمام مدتي كه داشت لباس هايش را مي پوشيد و توي اتاق قدم مي زد، من از پشت پرده ي آن سوي خيابان به او نگاه مي كردم. مثل ديوانه ها با خودش حرف مي زد و دستهايش را توي هوا تكان مي داد. هرروز اين كارها را در اتاقش تكرار مي كرد تا زماني كه از آنجا بيرون زد و قدم به خيابان گذاشت. بله دقيقاً خودش بو د. درخيابان مثل آدم هاي روشندل راه مي رفت. متأسفم كه بيشتر از اين اطلاع ندارم كه خدمت شما عرض كنم. واز اينكه اوبعد از اين ديگر رؤيت نشده، بسيار دمغ و ناراحت شدم.
o
«درست در همان تاريخي كه من گاو را به يكي ازنخلها بستم و روي صندلي چوبي نشستم، ديدم كه يك نفر روبروي درمسافرخانه ايستاد و ناگهان استفراغ كرد و بعد روي زمين افتاد.طبق معمول،چند نفر اورا از روي زمين بلند كردند و روي صندليِ من نشاندند. مطمئنم كه اين شخص با آن كسي كه ماه قبل ديده بودم فرق مي كرد. او ابروهايي باريك، چشماني درشت و بينيِ معمولي داشت وشق و رق هم راه مي رفت. ولي اين يكي،برعكس، ابروهاي بهم پيوسته اش تمام پيشانيش راگرفته بود. دماغ عقابي بي ريختي هم وسط صورتش ديده مي شد. شبيه عرب ها بود. و ضمناً به نحو زشتي هم مي لنگيد. همينكه اورا روي صندلي نشاندند به چشمان گاو خيره شد وخوابش برد.»
o
«از دور اورا ديدم. ابروهاي پهنِ بهم پيوسته اي داشت و دماغش عقابي بود، تازه شيفت كاري ام شروع شده بود ولباس مخصوص دربان هاي مسافرخانه را پوشيده بودم. قبلاً به من اطلاع داده بودند كه او رأس ساعت دوازده و سي و پنج دقيقه پيدايش مي شود. وقتي كه به من نزديك شد مشخصاتش را به ياد آوردم: ابروهاي پيوسته، دماغ عقابي و پايي كه مي لنگيد.
پس آماده شدم تا آن اسپري مخصوص را درهوا پخش كنم. ولي باكمال تعجب ديدم كه او خود بخود استفراغ كرد و روي زمين افتاد. قسم مي خورم كه نسبت به او مشكوك نشدم بلكه به خودم شك كردم كه آيا اسپري تهوع آوررا قبل از اين مورداستفاده قرارداده بودم يا نه؟ بگذاريد اين واقعيت را هم بگويم كه هنگامي كه اورا بغل كردم تا به اتاق شماره پانزده ببرم، ناگهان يكي از ابروهايش آويزان شد. من ترسيدم و اورا روي تخت انداختم و در اتاق را بستم. همين.»

۵
وقتي كه به آن نشاني رسيدم زنگ در خانه اش را به صدا درآوردم. قبل از آن دزدكي مضمون نامه را خوانده بودم. شبيه همان نامه اي بودكه قبلاً درايستگاه اتوبوس هاي خط واحد به من داده بودند. با اين تفاوت كه در آن نامه به امتيازجالبي اشاره شده بود براي مثال، او مي توانست به مدت يكسال از دو درصد سود فروش يك شركت معتبر بهره مند شود. كله ام سوت كشيد.
در خانه اش كه باز شد پريدم وپشت تنه درخت چناري كه آن طرفتركنار جوي آب قرارداشت كمين كردم . بالاخره اورا ديدم، مردي با ابروهاي پهن به هم پيوسته و يك دماغ عقابي. از خانه كه بيرون آمد و به اطراف نگاه كرد، مرا نديد ودوباره برگشت توي خانه اش.دراين حين من متوجه شدم كه اومي لنگد.
پا كشيدم تا رسيدم به تماشاخانه اي كه برادرم در آنجا گريمور بود. زماني هم من در آن تماشاخانه شبي دويست تومان مي گرفتم ودر نقش آدم هاي خُل وچِل بازي مي كردم. بايك چشم بهم زدن، طبق نشانه هايي كه به گريمور داده بودم مرا به شكل اوگريم كرد، طوري كه خودم هم از اين همه شباهت شگفت زده شدم: مردي با ابروهاي پهن بهم پيوسته و دماغ عقابي. از توي آرشيو لباس تماشاخانه هم يكدست لباس به من قرض داد. لنگ لنگان رفتم طرف نشاني مربوطه: «خيابان پانزدهم. مقابل مسافرخانه «افق آبي». گاو سهل الوصول.»به آنجا كه رسيدم به همان روش رفتار كردم اول استفراغ كردم وبعد خودم راروي زمين انداختم.چند نفر آمدند و مرا از روي زمين بلند كردند و روي صندلي چوبي روبروي گاو نشاندند. گاو دوبار عطسه كرد. مردي كه مسئول نگهداري گاو بود صورت مرا به سمت پوزه آن چرخاند. گاو به من خيره شد و من به خواب عميقي فرو رفتم. وقتي كه به هوش آمدم بياد آوردم كه توي اتاق شماره پانزده افتاده ام. در پوست خودم نمي گنجيدم چون توانسته بودم بدون كوچكترين اشتباه نقش كسِ ديگري را بازي كنم. به خودم مي گفتم احتمالاً اين عمل من باعث خواهد شد كه آنها امتياز مربوطه را به من بدهند. بالاخره بعد از آنكه آن چهار نفر دستورالعمل هايشان را به من تفهيم كردند و آنجا را ترك نمودند، چند ساعت بعد از طريق تلفن نام مرا اعلام كردند: «مينوتورِخاكستريِ 1126». پاكت نامه را برداشتم تا آن را بدست كسي برسانم كه هرروز عصر روي پلكان جلوي خانه اش مي نشست و به عبور اتومبيل ها نگاه مي كرد. وقتي كه اورا ديدم به خودم گفتم خدايا چقدر به من شبيه هست. پنداري خودش را گريم كرده بود. پاكت را به دستش دادم و زدم به چاك.»

۶
همه ما توي انبار سوله اي كه سقف كاذب بلندي داشت نشسته بوديم. بيست نفري مي شديم، با كت و شلوار خاكستري،عينك دودي، كلاه كِپي و كفش هاي ورني قهوه اي. نام هركدام ازما«مينوتورِ خاكستري» بودبا پسوندِ عددي چهار رقمي.
دركمال خونسردي دهندره مي كرديم وباچشمان خواب آلود لبخند مي زديم. روبروي ما ده گاو سياه ايستاده بودند كه دُم هايشان را به شكل مضحكي تكان مي دادند. ته انبار سوله يك تابلوي نئون بسيار بزرگ قرارداشت كه روشن و خاموش مي شد و نام شركت بسته بندي گوشت گاورابا رنگهاي مختلف به نمايش مي گذاشت . همه ي ما، يعني بيست نفرآدمي كه دراينجا جمع شده بوديم، از ميان هزارو چهارصد نفر متقاضي شغل دوم انتخاب شده بوديم. قبل از آن در محل كار و حتا خانه هامان به طور مخفيانه از رفتار وكردار ما فيلم تهيه كرده بودند و از روي همان فيلم ها توانسته بودند تشخيص بدهند كه ما تا چه اندازه ازاستعداد بازيگري بهره برده ايم ( اين را بعد ها فهميديم.) به خودمان مي باليديم كه در چنين موقعيتي توانسته ايم از آزمون مشكل و طاقت فرساي اين شركت سربلند بيرون بياييم. مرا به خاطر جسارت دربازي و نقش آفريني و ارائه ي تيپ مردي با ابروهاي بهم پيوسته و دماغ عقابي مورد تفقد قراردادند. ومن اجازه يافتم تا اين شغل دوم را مادام العمر ايفا كنم و از دو درصد ازسود شركت بهره مند شوم، البته به مدت يكسال .مردان كوتوله اي كه روي سكو ايستاده بودند از هيئت مديره ي «شركت بسته بندي گوشتِ گاوِسهل الوصول»بودند كه مرتبأ عطسه مي كردندو لبخند مي زدند. يك نفر ازكوتوله ها با چابكي از سكو پايين پريد و به طرف اولين گاوي كه داشت سيگار مي كشيد رفت و زيپ زير شكم او را بازكرد و دو آدم با كت و شلوار خاكستري از توي پوست گاو بيرون پريدند. ما هورا كشيديم و فهميديم كه آنها مأموريت سه ماهه ي خود را با سربلندي پشت سر گذاشته اند و حالا نوبت ماست كه شغل دوم خود را ادامه دهيم.يك گروه اركستر كه نمي دانم ناگهان از كجا پيدايشان شد با سازهاي ضربه اي و بادي، آهنگهاي تحريك آميزي مي نواختند تا ما دو به دو رژه برويم. سرانجام به طرف پوست گاوهايي رفتيم كه آرم شركت روي شكم هايشان ديده مي شد. از اين پس بعد از فراغت از كار روزانه، مي بايست عصرها به درون پوست گاوها مي رفتيم و شغل دوم خودمان را آغاز مي كرديم. هفته هاي اول تمرين هاي سخت و طاقت فرسايي را پشت سر گذاشتيم و همچنين با فنون هيپنوتيزم وآواهاي حيواني آشنا شديم. زماني كه توانستيم هماهنگي لازم را در راه رفتن، خوابيدن و دويدن بدست آوريم، اعلام كرديم كه درخدمت شركت هستيم.مارادو به دوتوي پوست گاوها فرستادند.
ده كوتوله طنابهايي را كه ازگردن ما آويخته بودند به دست آدم هايي دادند تا مارا براي گردش تبليغاتي به خيابانها ببرند. سرمن توي سر گاو قرارداشت و از آنجا، از پشت تلق هاي شفافِ چشمِ گاو به خيابان ها و آدم ها نگاه مي كردم وگاهي تك و توك، كساني را مي ديدم كه كت و شلوار خاكستري، كلاه كپي و عينك دودي زده بودند و در دست هاشان پاكت هاي نامه ديده مي شد. آنها با كنجكاوي به دنبال نشاني ها مي گشتند. من مي دانستم كه نام هركدام از آنها «مينوتورِ خاكستري» است.شريك من كه قسمت پشتي گاو را تكميل نموده بود، مرتبأ در باره آينده اش حرف مي زد. من سر درنمي آوردم كه به چه چيزي آينده مي گويد اما همانقدر مي دانستم كه باآن سن وسالي كه دارد ديگر آينده اي بهتر از اين نصيبش نمي شود. خيلي طول كشيد تابعدها فهميد كه آينده اش دارد در پوست گاوي ادامه مي يابد كه درمسيرروزانه اش همه ماراپير مي كرد.يك روز صراحتأ اعلام كرد كه زندگي اش شبيه يك برنامه پانوراما است ( من نفهميدم منظورش از پانوراماچيست) و چهارساعت و بيست وپنج دقيقه و سي و سه ثانيه بعد متوجه شدم كه شيفته ي هنر پاپ آرت هم هست واندي وارهول را مي پرستد. و همان روزوقتي كه ساعتش زنگ زد و ساعت پنج را اعلام كرد، اعتراف نمود كه در جواني شيفته موسيقي پانكي بوده و در گروه Clash فعاليت داشته است. شبانگاه بود كه به زبان فرانسوي چيزي گفت و من بسيار ترسيدم. وقتي متوجه شد كه ترسيده ام گفت: «من عاشق ژان دمينيك كاسيني هستم.يك ستاره شناس معروف. آخرمن در چهل سالگي به رصدكردن ستارگان و نقشه هاي جغرافيايي قرون وسطا علاقه مند شدم . پسر او ژاك، درتحقيقات خود، در مورد شكل واقعي زمين، از خودش نبوغ فراوان نشان داد. اگر خسته نشده اي مي توانم به تو بگويم كه پسر ژان يعني سزار فرانسوا در زمان خودش يك مساح نامداربودو نقشه فرانسه بزرگ را اوتهيه كرد.» من هم براي اينكه ازاو عقب نمانم برايش قسمت هايي از رمان اوليس را به زبان انگليسي خواندم كه شاخش درآمد.
روز اول بوي تعفن پوست گاو عذابم مي داد اما پس از يك ماه احساس كردم كه تاريكي اين پوست جايي دلچسب و آرامش بخش است،گرچه بعضي وقت ها مجبور مي شديم زباله ها را بو كنيم وبه مقدار متنابهي از آنها راميل نماييم. چند نفر از ما «با اجازه زن و بچه هايمان» شب ها هم توي همين پوست بويناك مي خوابيديم و حتاحاضر شديم كه كار روزانه مان را به خاطر اين شغل شيرين وجذاب از دست بدهيم. هركدام از ما در نقش نصفي از گاوروزگار خوشي رامي گذرانْد. در كارت شناسايي ما نام اگزوزهاي خاكستري با عدد مربوطه قيد شده بود، و اين مسئله به ما دلگرمي مي داد.
يك شب در اين پوستِ تاريكِ متحرك خوابي ديدم: پدرم «پازيفه»،گاوي را كه هديه «پوزئيدون»بود به مادرم «مينوس»سپرد. وقتي گاو از لذت ماق كشيد،نطفه من، درهواي نمور و بوي علوفه، دررحم «مينوس»شكل گرفت. و من باسر گاو وتن انسان بدنيا آمدم و نامم را «مينوتور» گذاشتند. پدرم «پازيفه»خنج رابه سروصورتش مي كشيد. او از اين روابط غير طبيعي شرمسار شده بود. بالاخره به سراغ «ددال» هنرمندآتني رفت تا قصري باهزارتوهاي وحشت انگيز بر پا كند . «ددال» توانست هزار تويي بنا كند كه هركس بدانجا قدم مي گذاشت براي ابد گم مي شد جز خود او كه معمار اين بنا بود. او مرا به درون تاريك ترين هزارتو رها كرد. من در راهروهاي پيچ در پيچ مي دويدم و ماق مي كشيدم. هرچه مي دويدم به نور نمي رسيدم. براي ابد گم شده بودم. يك روز صداي پايي را شنيدم. چهره اي در تاريك روشن هزار تو تكان مي خورَد، او به قصد كُشتن من آمده بود. در دستش كارد بزرگي ديده مي شد، خودش را كه معرفي كرد گفت همان جوان آتني، «تزه» است.وقتي كه ضربه هاي خيزران روي گردنم فرود آمد از خواب پريدم.
درپوست تاريكِ متحرك در لحظات فراغت آواز مي خوانديم و سهميه غذايمان را با رغبت زيادميل مي كرديم. زماني فرا رسيد كه ناگهان دريافتيم اسم واقعي مان را از ياد برده ايم. اين را وقتي متوجه شديم كه ديديم خانواده هامان ديگر به ملاقات ما نمي آيندوكاملاً مارا فراموش كرده اند. روزهاي اول با گوشي تلفن جوياي حالشان مي شديم. اما راستش از وقتي كه سيم تلفن به شاخ هايمان مي پيچيد و خسارت به بار مي آورد، از تلفن بيزار شديم.فقط گاه گداري برايمان نامه مي فرستادند.ما نامه ها را تند تند مي خوانديم وبعد با اشتياق زياد همه نامه هاي پُر احساس را مي جويديم وبا ياد پيتزاي مخصوص آنها را قورت مي داديم. كم كم پي برديم كه از درك معناي كلمات عاجزيم واحساس واقعي خودمان را از دست داده ايم. همه باهم تصميم گرفتيم كه ديگربه نامه ها پاسخ ندهيم. بالاخره با گذر زمان ماهم ديگر رغبتي به يادآوري خانواده هايمان نداشتيم. آن روزها همسرانمان مي گفتند كه تُن صدايتان عوض شده و به جاي دهندره، ماق مي كشيد. ما از اين بابت درپوست خودمان نمي گنجيديم.
شبها در باشگاه مخصوصي كه در يك طويله مدرن قرار داشت به ديدن فيلم هاي اكشن مي نشستيم و لذت مي برديم،آخر قهرمان همه ي اين فيلم ها حيوانات عظيم الجثه اي بودند كه نژادشان درتاريخ منقرض شده بود. آنها مثل ما حرف مي زدند و مي خنديدند. براي اينكه به احساس واقعي و حيوانيِ خود پي ببريم ، ماهي دوبار ما را درگله گاوهاي واقعي رها مي كردند و ما انك اندك با نوع گويش و زبان و فرهنگ آنها بيشتر آشنا مي شديم.
ديگر پوست گاوبه تنمان چسبيده بود و كنده نمي شد. لب و لوچه من در قالب پوزه گاو جا افتاده بود و دندان هايم عين دندان هاي گاو بلند و سخت شده بودند و چانه ام درچانه گاو رشد كرده بود. وقتي كه با زبانِ درازم ماق مي كشيدم، زبانم به نحو لذت بخشي توي كام دهانم مي چرخيدو اصوات دلپذير را بيرون مي فرستاد. آهنگ صدايم از شكاف دندانها،همچون صداي سازهاي باديِ مسي طنين رعب آوري داشت.زماني كه گاو هاي واقعي را صدا مي زديم آنها دوان دوان به طرف ما مي آمدند و پوزه نمور خودرا به پوزه ما مي ماليدند و اظهار عشق مي كردند. مخصوصاً گاوهاي ورزيده انگليسي كه برو بيايي داشتند.
اگريكي از ما بر اثر كهولت فوت مي كرد به همان شكل در قبرستان حيوانات سقط شده به خاك سپرده مي شد و ماهم كلي گريه مي كرديم. براي آنهايي كه پير و از كار افتاده مي شدند راه حلّ مناسبي پيدا كرده بودند، قبل از مرگ،با كمال احترام پيرْگاوها رابه سلّاخ خانه هاي بهداشتي و پيشرفته مي فرستادند تا با گيوتين هاي برقي سرشان از تن جدا شود، بدون آنكه ذرّه اي درد بكشند. من باخودم حساب كردم كه مي توانم ده سال ديگرزنده بمانم و سعي مي كردم در اين مدت،به عنوان يك گاو وظيفه شناس ،رفتاري سنجيده و درست داشته باشم.
از پشت تلقِ چشمانم مي ديدم كه رنگ خيابانها وخانه ها عوض شده است. مرد ي كه مرا به جلو مي كشيد با خيزران به گردنم مي زد وفكر مي كرد كه دارم آن تو چرت مي زنم. ازسر پيچ يك خيابان كه گذشتيم به پاركينگ اتوبوس راني شهري رسيديم. در ميان جمعيتي كه از اتوبوس ها پياده مي شدند، زن و بچه دو ساله ام را ديدم كه شتابان به جلو مي رفتند. ماق كشيدم تا حضور مرا باور كنند. زنم بدون آنكه متوجه بشود با ساكي كه از شانه اش آويزان بود به وسط جمعيت رفت وگم شد. شريكم گفت: «همين حالا يادم آمد، من مي توانم يك موزيك قديمي را با سوت بزنم.» بعد سوت زد و عده اي به ماتحت گاو نگاه كردند. صدا از جايي بيرون مي زد كه باعث تعجب چند توريست روسي شد. آنها از ما عكس هاي تبليغاتي گرفتند و من كيف كرده بودم كه دارم مشهور مي شوم.
آخرين باري كه آن مرد گردن مرا به نخل بلند بست،از من خواست تا كسي را كه روبروي من روي صندلي نشسته بود هيپنوتيزم كنم. من به آن آدم وارفته نگاه كردم كه روي صندلي يك وري نشسته بود و شبيه خودم بود.هرچه زور زدم نتوانستم او را هيپنوتيزم كنم.احساس كردم كه ناتوان شده ام. بعد از آن چند بار هم توي خيابان ها ماق كشيدم و زانو زدم. زيرا پاهايم توان خود را از دست داده بودند به خودم مي گفتم: «تو ديگر پير شده اي اين واقعيت را بپذير».سرانجام هيئت مديره دريافتند كه ديگر براي تبليغ يك آرم تجاري مناسب نيستم. مرا به سلاخ خانه اي بردند كه بسيار تاريك و درازبود. بوي خون دلمه بسته و پوست دباغي شده زير دماغم مي زد. يك سطل آب ولرم توي حلقم خالي كردند و به مقدار زيادي علوفه توي شكمم چپاندند. فهميدم كه به يك سلاّخ خانه ي سنتي آورده شده ام،دست و پايم را باطناب بستند. مردي كه شبيه «تزه»بود توي سلاخ خانه كاردش را توي هوا تكان مي داد. نمي توانستم بدوم. اوگنده و چاق بود، سيگار مي كشيد و سوت مي زد.روي گردنم نشست و كارد تيز و برنده اش را زير گلويم نهاد. صداي غِژه ي كارد روي پوست و بعد روي خرخره ام شنيده شد و اين صداتوي هزار تو هم پيچيد. كله ام كه جدا شد آن را توي سيني پهني انداختند. «تزه» نيشخند زد و كاردش را بانيم تنه چرمي پاك كرد.با چشمان بازبه بقيه تنم نگاه مي كردم كه چند نفربا مهارت آن راقطعه قطعه مي كردند و از قلابي كه ازسقف آويخته بود،وَر مي كشيدند. وقتي كه ماق كشيدم، قصاب به من خيره شد.چشم هام خود به خود بسته شدند. او سعي كرد با انگشت هاي زِبرش پلك چشم هام را بازكند ولي موفق نمي شد. من صداي خِس خِس سينه اش را مي شنيدم كه زور مي زد و مي گفت:
ـ «عادت مي كني نترس، وقتي كه توانستي همه چيز را ببيني در مي يابي كه توي سلاّخ خانه شماره بيست و پنج خوابيده اي ….»
صداي ديگري كه طنيني فلزوار داشت گفت:
ـ «...........»

* مينوتور: نام موجود عجيبي بود كه بدن انسان و سر گاو داشت.


http://www.khabgard.com/bsa/stories/?id=504157954
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
نويسنده: بيژن روحاني

زندگي‌ها

آغاز كردم. مبارزه‌ايي سخت و تنها.
چه مي‌دانستم. هر كس ديگري هم اگر بود حدس نمي‌زد. گرچه همكارانم مدتي بود گوشه و كنايه مي‌زدند و با شوخي‌هاي بي‌مزه‌شان اذيتم مي‌كردند اما به هر حال آن ها حتما فكرشان به اين‌جا نرسيده بود. شوخي‌ها در حد اين بود كه مرا به حواس‌پرتي به علل مختلف متهم مي‌كردند. البته رييسم با هيچ كسي شوخي نداشت. آدم اخمو و خاموشي كه هيچ چيز نمي‌گفت مگر آن كه بخواهد به شدت توبيخ يا تنبيه كند. عادت به كنايه زدن نداشت. آدم مستقيمي بود. نوع نگاه صبحگاهي‌اش مشخص مي‌كرد كه از تو راضي است يا نه. و فاجعه اين جا بود.
در طول هفته گذشته رييس حتا يك بار هم به من نگاه نكرده بود. اين را بقيه هم فهميده بودند. همكار سمت چپي ام ابتدا خواست مساله را با شوخي و خنده برگذار كند اما سكوت سنگين ديگران او را متوقف كرد. مي شد حدس زد كه كار من تقريبا تمام است. آن هم به طرز بسيار مهيب و خرد كننده ايي. مي توانست مرا به كلي از زندگي ساقط كند. آدم هاي پر سابقه تر تعريف مي كردند تنها يك بار (آنهم مدتها پيش) رييس دچار چنين خشم مهار نكردني ايي شده بود. زماني كه سي و هفت روز تمام بر يك مستخدم ساده خشم گرفت و به او هيچ نگاهي نكرد. در پايان روزِ سي و هفتم پيش از آن كه ساعت كار به پايان رسد و درست هنگام غروب، چنان خشمي را بر سر آن مستخدم ساده ي خطاكارِ بي نوا فروبارانده كه تا پنج سال بعد، او-آن مستخدم- نتوانسته هيچ جا اسنخدام شود و كاري گير بياورد و هر جا كه مي رفته ديگر زبانزد خاص و عام بوده و طبيعي است كه ديگر كسي اعتماد نداشته تا شغلي را به او بسپارد. و از قول اهالي محل و همسايگان آن مستخدم ساده كه هنوز بر سر خطايش بحث و جدل هست نقل مي كنند كه تا حدود دو ماه نمي توانسته از منزلش خارج شود. كسي براي همكار من كه ميزش روبروي ميز من است تعريف كرده بود كه در محل، بعضي ها معتقد بودند او از فرط شرمندگي و شرمساري نمي توانسته به خيابان بيايد و بعضي ها هم مي گفتند كه علت اين نيست بلكه طرف دچار پريشانيِ روان، افسردگي و اضطرابِ زايد الوصفي شده بوده است. اين روايت همسايگان ديوار به ديوار و ساكنان همان آپارتمانِ مستخدم اخراجي است كه رييس من مدت سي و هفت روز با او حرفي نزده و به او نگاهي نكرده بود.
و حالا رييس هفت روز بود كه به من هيچ نگاهي نكرده بود. مي دانستم كه تقريبا كارم تمام است. نه تنها در اين محل بلكه مدتها هيچ جاي ديگري هم نمي توانستم كاري گير بياورم. اما با اين حال معتقد بودم كه در حق من بي انصافي مي شود. من سزاوار هفت روز سكوت رييس نبودم. من سزاوار آوارگي و دربه دري نبودم. نمي توانستم مدتها در ساختمان هاي بلند و پيچيده ي ادارات به دنبال كار بگردم. نمي توانستم بازهم خانه به دوش شوم. ديگر تحمل اضطراب و افسردگي برايم مقدور نبود. اما به همكارانم چه مي توانستم بگويم. چه توضيحي از من براي ديگران قابل قبول بود. هفت روز اين وحشت مرگ بار را تحمل كرده بودم و هنوز معلوم نبود كه چند روز ديگر اين خشم پنهاني ادامه دارد. فقط مي دانستم هر چه روزها و ساعتهاي خشم پنهاني و خاموش رييس بگذرد نشان دهنده افزايش ناراحتي اوست. به صلاحم بود كه او كار را زودتر يكسره كند. اين مرغي را كه در قفس براي سر بريدن و پَركندن و تناول كردن نگه مي داشت بايد زودتر مي كشت. براي چه كسي مي توانستم توضيح دهم. همكار روبروي من همواره دفترچه مقررات اداري روي ميزش بود. هيچ صفحه ايي را بدون نگاه كردن به آن دفترچه مقدس سياه نمي كرد. خدا مي داند در طول روز چند بار آن را مرور مي كرد. لابد خيال مي كرد با هر دفعه خواندن آن دفترچه رتبه اداري اش بالاتر خواهد رفت. اگر به او چيزي مي گفتم، جز با استناد به مواد آن دفترچه پاسخم را نمي داد. از ديد او محكوم بودم. فكر همكار سمت چپي ام را هم نمي بايست مي كردم. دلقك بي آبرويي كه دماغ بزرگ و منحني اش را مي توانست هشت ساعت بجنباند و از خنده قرمز شود. موهايش مثل سيم ظرفشويي هميشه وز كرده بود. پشت سرش مي گفتند كه آن چسب زخمهايي كه بعضي صبحها روي صورت دراز ش مي زند براي پوشاندن جاي چنگهاي زنش است. همكار سمت راستي هم كه اصلا گوشي براي شنيدن درد دلهاي ديگران نداشت. آنچنان سرگرم تولد اولين فرزندش بود كه جز بوي كهنه نوزاد و شير خشك هيچ خاصيت ديگري را در وجودش نمي توانستي ببيني.
وضعيت كاملا افتضاح بود. تازه ماجرا فقط به همكارانم ختم نمي شد. همسايگان هم بودند. مصيبت بزرگ وارد شدن به خانه بود بدون آن كه كسي مرا ببيند. چه طور مي توانستم بدبختي ام را مثل پرچم در هوا تكان دهم و از جلوي همه بگذرم؟ شبها هيچ چراغي را روشن نمي كردم مبادا كسي از همسايگان هوس ديدن من به سرش بزند. دستشويي تبديل به لنجزار متعفني شده بود چون جرات نمي كردم آب بريزم مبادا صداي ريزش آب از خلال ديوارهاي نازك به گوش همسايه بغل دستي برسد. روي تخت دراز مي كشيدم و در تاريكي فقط به صداي نحس ساعت گوش مي كردم. ريش هايم كاملا بلند شده بود و تمام تنم بو گرفته بود. مي دانستم كه با اين كارها وضعيتم را خراب تر مي كنم. اما حواسم فقط متوجه يك نقطه بود. شكمم كه هر روز دردناك تر و بزرگتر مي شد.
اصلا باور كردني نبود اما اتفاق افتاد. اولش مثل يك جوش چركي بود. اما جوش قرمز مي شود و مي خارد. مدتي فكر مي كردم نفخ است يا ورم معده. انواع داروهاي گياهي را امتحان كردم اما فايده نداشت. شبها كه دستم را روي شكمم مي گذاشتم حس مي كردم بزرگتر شده است. چيزي در شكمم در گردش بود. بالا و پايين مي رفت. مثل اين كه تفرجگاه مناسبي يافته بود. اين درد مسخره را به چه كسي مي توانستم بگويم. آنقدر با خودم فكر و خيال كردم كه به كلي در اداره گند زدم. حق داشتند كه آن جور به من بد گمان شده بودند. هر نيم ساعت يك بار در اداره به دستشويي مي رفتم. تمام لباسهايم را در مي آوردم و به دستگيره در آويزان مي كردم. پاچه شلوار يا گاهي آستين پيراهنم به زمين كشيده مي شد و آب گند كف دستشويي خيسشان مي كرد. با همان پيراهن و شلوارِ به گند كشيده شده بر مي گشتم و پشت ميزم مي نشستم. اما چاره ايي نداشتم. بايد مدام مي رفتم و تمام تنم را معاينه مي كردم. شايد روزي ده پانزده بار اين كار را مي كردم. شكمم را به ديوار دستشويي مي چسباندم و با خودكار روي ديوار، محيط شكمم را خط مي كشيدم. دوباره نيم ساعت بعد هراسان به دستشويي مي دويدم و مجدادا شكمم را اندازه مي گرفتم. كاملا مراقب رشدش بودم. اما لعنتي واقعا داشت گنده تر مي شد. رشد مي كرد و مي چرخيد.
عذاب واقعي وقتي بود كه مي بايست با هزار زحمت خودم را به دستشويي مي رساندم. نمي شد هر نيم ساعت يك بار دستشويي بروم. همه شك مي كردند. گاهي بردن پرونده ايي را بهانه مي كردم و گاهي سيگار كشيدن را. اما ديگر گندش درآمده بود. متلك ها و تهمت ها آغاز شده بود. همه را يك جوري مي شد تحمل كرد اما خشم رييس را نه. چاره ايي نداشتم جز اين كه آزمايش بدهم. بايد مشخص مي شد كه اين لعنتي چيست. اميدوار بودم كه قضيه يك جور شل شدن عضلات شكم يا فتق يا چيزي از اين قبيل باشد. مساله توهم هم منتفي بود چون رشد اين لعنتي را خودم لحظه به لحظه اندازه گرفته بودم. باز جاي شكرش باقي بود. اگر آزمايش مي دادم و معلوم مي شد كه قضيه فقط توهم است آنوقت معلوم نبود چه بايد بكنم و از همه بد تر معلوم نبود رييس كه قطعا موضوع را مي فهمد چه خواهد كرد. آنقدر دست دست كردم تا از رشد اين انبان كثافت مطمئن شوم.
اما قضيه ناجور تر از اين حرفها بود. برگه هاي آزمايش را كه در حدود هجده صفحه مي شد ورق زدم. همه جور آزمايشي بود. آزمايش تمام مخلفات خون و كثافتهايش: هموگلوبين ، كلسترول، قند، آدرنالين،انواع سولفات ها و گازهاي محلول و نامحلول، جداره هاي شكننده و ارتجاعي رگها، سلولهاي كمك كننده به تنظيم فشار خون، مويرگهاي اطراف معده كه وظيفه تصفيه گلبولهاي آغشته به چربي را بر عهده دارند، شعاع ميليمتري ناژك ها، ژن هايي كه احتمال مي رفت حاوي نوعي سوزاك باشند. حتي از پوست پاشنه پايم نيز نمونه گرفتند. نافم را دو بار سوراخ كردند تا دوربيني را كه قطرش از ميانگين اندازه سلول هاي محتوي پلاسماي آلفا كوچتر بود داخل شكمم كنند. دوازده بار نمونه ادرار و مدفوع گرفتند و هزارن بلا سر آنها آوردند.
اما نتيجه افتضاح بود. هجده صفحه جواب آزمايش به دستم دادند كه در آن تاييد شده بود كه من، آقاي فلان، حامله هستم.
تعداد جنين هاي درون شكمم بيشتر از يكي بودند اما براي مشخص كردن تعداد دقيق آنها سونوگرافي ليزري تجويز شده بود.
پوف! رسما مضحك بود. حتا يك لحظه به سرم زد كه يك راست به دفتر رييس بروم و جواب آزمايش را روي ميزش بگذارم و در حالي كه مي خندم به او بگويم كه قربان حالا علت رفتار مشكوكم را فهميديد. اما حتا تصور قيافه و برخورد رييس هم چندشناك بود. حالم از اين فكر احمقانه به هم خورد. داشتم بالا مي آوردم. از آزمايشگاه خارج شدم و روي پله هاي جلوي در نشستم. بچه هايم درون شكمم مي لوليدند. دكمه پايين پيراهنم باز بود. از آنجا به ناف سوراخ شده ام نگاه كردم. لابد بچه ها از آنجا داشتند تغذيه مي كردند. موجوداتي بدون مو و ناخن كه چشمهايشان پلك نداشت و بدنشان شفاف بود از بند نافم آويزان بودند. حتما از سوراخهايي كه در اثر آزمايشها در نافم ايجاد شده بود نور به داخل مي رفت و از ميان بدن شفافشان مي گذشت. كمربندم را كمي شل كردم. با دست روي شكمم زدم. صدايش كاملا عوض شده بود. قبلا، پيش از آن كه حامله شوم شكمم صداي طبل مي داد اما حالا صدايش مثل افتادن سنگ داخل آب شده بود. يك صدايي مثل پُلُق. دلم براي صدايِ طبل مانندِ شكمم تنگ شد. فكر كردم تا مدتها آن را نخواهم شنيد. بايد به راه چاره ايي فكر مي كردم. كجا مي توانستم بروم. حتا فكر عمل كردن هم غير منطقي بود. تمام بيمارستان پر از عكاس و خبرنگارِ پررو مي شد. حتا احتمال داشت بازداشتم كنند. تا همين جا هم شانس آورده بودم. لابد مسئول آزمايش به اسم من نگاه نكرده بود و گرنه تا به حال عالم و آدم را خبردار كرده بود. شايد هم دلش به حالم سوخته بود. نمي دانم. هيچ دكتري پيدا نمي شد كه حاضر باشد مخفيانه مرا از شر بچه هايم خلاص كند. هيچ كس نمي توانست در برابر وسوسه افشاي اين كشف بزرگ عالم پزشكي مقاومت كند. گندش بزنند. شايد اگر خودم هم جاي آنها بودم چشم پوشي نمي كردم. آنوقت دوباره خون گرفتن ها و سوراخ كردن ها و ليزر تاباندن ها شروع مي شد. به هيچ رقم ديگر حوصله اين مسخره بازي ها را نداشتم. اما شايد با استناد به قانون حمايت از حقوق مادران مي توانستم جلوي آن افتضاحات بگيرم. مشكل اين بود كه چندان مادر نبودم. شايد هم بودم. هر چه فكر كردم به ياد نياوردم كه كلمه مادر با كلمه زن همريشه باشد. امان از دست من! حالا وقت اين چرنديات نبود. فكر كردم آنقدر سيگار بكشم تا بچه ها درون شكمم خفه شوند. از تصور آن موجوداتِ شفاف كه در اثر خفگي كبود مي شدند دوباره حال تهوع به من دست داد. بدم مي آمد كه نعش كش شوم. تازه باز هم فرقي نمي كرد. بالاخره بايد آنها از شكمم خارج مي شدند. مرده يا زنده. تا ابد كه آن جا باقي نمي ماندند. تازه اگر آنها را خفه مي كردم ممكن بود به قتل عمد هم متهمم كنند. در اين شهر لعنتي هيچ جايي نبود كه چشم كسي به آدم نيفتد. همه جا مملو از آدم بود. با چشم هاي هيز و وق زده. نمي شد كه چندين ماه داخل خانه بمانم. لابد از اداره دنبالم مي آمدند يا ممكن بود همسايه ها پليس را خبر كنند و در را باز كنند و داخل بيايند. آنوقت چه اتهاماتي كه به من نمي بستند. بايد فرار مي كردم و جايي مخفي مي شدم. اما اين شهرِ نكبت، هيچ جايي براي قايم شدن نداشت. با اين وضعيت امكان سفر هم نداشتم. چه طور مي توانستم در اتوبوس بنشينم و چندين ساعت سبقت و بوق و ترمز را تحمل كنم. نه نمي شد.
بايد جاي دنج و خلوتي مي يافتم تا دور از چشم ديگران بدبختي ام را بگذرانم. فكر كردم بروم و داخل تنوري پنهان شوم. اگر مي شد يك نانوايي گير بياورم كه صاحبش مثلا مريض بود يا مرده بود و دكانش همين جور به امان خدا رها شده بود مي توانستم درون تنورش قايم بشوم. جاي كوچك و جمع و جوري بود. اگر شانس مي آوردم ممكن بود كمي خاكستر ته تنور باقي مانده باشد. روي خاكسترهاي نرم مي توانستم بخوابم. تازه تنور بوي خاك و نان هم مي داد و اين حال آدم را خوب مي كرد. شايد در دكان هنوز مقداري سوخت موجود بود. مي شد شبها تنور را روشن كنم و كنارش بايستم و گرم شوم. پيراهنم را در مي آوردم و مي گذاشتم نورِ آتش تنور از نافم به درون بتابد و روي سطوح شفاف آن موجودات انعكاس بيابد. نور در رگهايشان كه هنوز درست شكل نگرفته بود مي چرخيد و سايه آنها را روي ديواره ي داخلي شكمم مي انداخت.
اما نمي شد. ممكن بود يك شب هنگامي كه روي خاكسترهاي كف تنور خوابيده ام يكي از ورثه هاي نانوا سر برسد و بخواهد كار و بارِ پدرش را از سر بگيرد. آنوقت تنور را روشن مي كرد تا براي صبح نان آماده كند. از تصور اين كه فردا صبح، ناني كه مردم مي خورند محتوي گوشت و چربي من و بچه هايم است حالم به هم خورد.
ديگر هيچ چاره ايي نداشتم. بايد راه مي افتادم و اين انبان كثافت را جا به جا مي كردم. كاملا مشخص بود كه كارم را از دست داده ام. اگر رييس مرا زنده مي گذاشت باز جاي شكرش باقي بود. البته او هنوز از اصل ماجرا خبر نداشت.
خواستم از روي پله هاي آزمايشگاه بلند شوم اما نتوانستم. پاهايم تحمل وزنم را نداشت. زانوهايم سست بود. عجب بدبختي عظيمي. نمي شد كه همان طور لب پله ها بنشينم و بگذارم روزها بگذرد و شكمم بزرگتر شود. صاحب آزمايشگاه حتما سراغم مي آمد يا شايد به يكي دو نفر از مستخدم هايش مي گفت كه مرا از روي پله ها بلند كنند و توي خيابان بياندازند.
اين زانوهاي لعنتي اگر قدرت جم خوردن و تحمل كردن داشتند حداقل مي توانستم گورم را گم كنم. سعي كردم بلند شوم اما بي فايده بود. زمين خوردم و با شكم روي كف پياده رو افتادم. شكمم دوباره صدايي مثل پُلُق داد. هر چه مي خواستم خودم را ضبط و ربط كنم نمي شد. اصلا انگار زانوها براي ايستادن ساخته نشده بودند. انگار نه انگار كه تا همين چند ساعت پيش مثل لولاي درِ اصلي اداره خم و راست مي شدند و مرا اين وَر و آن وَر مي بردند. نخير اين زانوها به هيچ وجه حافظه نداشتند.
هر لحظه اوضاع وخيم ترمي شد. تصور كردم اگر الان يك مشت آدم فضول، رگ انسان دوستي شان قلمبه شود و بخواهند زير بغلم را بگيرند و بلند كنند چه اتفاقي مي افتد. اول به اين نكته پي مي برند كه من نمي توانم روي پاهايم بايستم. بعد سعي مي كردند يك تاكسي بگيرند و مرا به اولين درمانگاه برسانند. هرچه من اصرار مي كردم كه حالم خوب است و مي خواهم تنها باشم به خرج كسي نمي رفت. لابد فكر مي كرند كه در اثر زمين خوردن مَشاعِرم را از دست داده ام. وقتي دكترها مرا معاينه مي كردند مي فهميدند كه زانوهاي من اصلا مناسب ايستادن نيستند. يعني اين ها زانوهايي نيستند كه بتوانند وزن يك انسان را تحمل كنند و مثل لولا خم و راست شوند و در خيابان حركت كنند يا از پله ها بالا روند. آن وقت دوباره تمام كثافت كاري ها شروع مي شد. با آت و آشغال هاشان زانويم را سوراخ مي كردند تا مايع درون كاسه زانو را بيرون بكشند. از هفده جاي نخاعم انواع شيره ها و مايعات نخاعي را استخراج مي كردند. با دستگاههاي گريز از مركز آنقدر مايعات را مي چرخاندند كه تمام سلول ها را از يكديگر جدا كنند. زير نور اشعه گاما تعداد نورون هاي موجود در واحد حجم را مي شمردند. واي! تازه پرستارهايي كه هر روز براي عوض كردن لباس ها و جا به جا كردن سِرُم ها مي آمدند و وظيفه شان دست مالي كردن من بود، به بزرگ شدن شكمم پي مي بردند. و آنوقت كنسرت بزرگ فضاحت آغاز مي شد. تنها شانس اين بود كه آن هجده صفحه گزارش حاملگي در جيبم بود و ديگر نمي گذاشتم آن بلا ها را دوباره سرم بياورند. فرياد مي كشيدم: آقايان دكترها! پرستارهاي ملوس! ماماهاي زشتِ جوش جوشي! لگن بذارهاي عظيم الشان ! من حامله ام.
اما مگر به خرجشان مي رفت. معلوم بود كه هزار و يك ايراد از كار آزمايشگاه قبلي مي گيرند تا خودِ مارمولكشان بتوانند قضيه حاملگي مرا اثبات كنند. در يك اتاق حبسم مي كردند و انواع جلسات را تشكيل مي دادند. ظهرها سر ساعت دوازده مستخدم لنگ با يك بشقاب آب جوجه مي آمد تا قوت بگيرم. اما مي دانستم كه هرچه مي خورم يك راست وارد آن دهان هاي مكنده ي شفاف مي شود.
و آن وقت يك روز همين طور كه روي تخت دراز كشيده بودم و تازه از آزمايش قبلي برگشته و منتظر آزمايش بعدي بودم درِ اتاق باز مي شد و رييس داخل مي آمد. از توي راهرو صداي همكار دست چپي ام را مي شنيدم كه مي خنديد. حتما دماغ منحني اش از زور خنده به ديوارهاي سفيد راهرو ماليده مي شد. رييس درِ اتاق را مي بست. يك صندلي مي آورد و كنار تختم مي گذاشت. با چشم هاي درشتش به من خيره مي شد. هيچ چيزي نمي گفت. ممكن بود يك ساعت طول بكشد يا حتي چند روز. پشت سرش پنجره ي اتاق بيمارستان بود و از خلال آن مي توانستم طلوع و غروب خورشيد را ببينم كه رنگ اتاق را عوض مي كرد. رييس با لب هاي به هم فشرده به من خيره مي شد و هيچ نمي گفت. خورشيد، سايه هيكل متوازنش را روي ملافه هاي سفيد تخت مي انداخت. و بعد از روز هفتم ناگهان فاجعه اتفاق مي افتاد. من، اين موجود حقيرِ حامله كه حتي مانند يك انسان معمولي نمي توانستم روي پاهايم بايستم و حداقل روزي دوازده تا پانزده بار در اداره به دستشويي مي رفتم ومعلوم نبود حواسم کجاست و فضاحتم را مانند پرچم فتح وظفر در آسمان به اهتزاز در آورده بودم كاري كرده بودم كه تمام آن اداره ي معظمِ ده طبقه با آسانسورها و پله هاي هميشه تميزش و پنجره هاي مستطيلي باريك به گند كشيده شده بود. تمام خطوط تلفن از كار افتاده بودند. مستخدم ها ديگر رغبت نمي كردند راهروها را نظافت كنند. همه جا پر از آشغال و ته سيگار بود. جاي زونكن هاي آبي و نارنجي با هم عوض شده بود. نگهبان سه روز بود كه سر كار نمي آمد و به خاطر همين هر بي سر و پايي وارد اداره شده بود. از همه بدتر ديگر كسي نبود تا لولاهاي قديمي مرغوب را روغن كاري كند و درها ديگر باز و بسته نمي شدند. چه فضاحتي!
نه نمي توانستم بگذارم كار به اين جا ها بكشد. نبايد اجازه مي دادم كه عابرين مرا در آن وضع كف خيابان ببينند و به بيمارستان ببرند.
خودم را تكان دادم. با هزار جان كندن توانستم روي زمين بنشينم. بايد راه مي افتادم. كمي اين ور و آن ور كردم اما نشد كه بايستم.
خب چاره ايي نبود. به هر حال بهتر از هيچ بود. چهار دست و پا به راه افتادم. اولش فكر كردم افتضاحي به پا خواهد شد. اما چند نفر با خونسردي از كنارم گذشتند حتا نگاهي هم به پايين نيانداختند. چه خوب! آهسته از كنار ديوار مي رفتم. چهار راهها را همراه بقيه رد مي كردم. واقعا محشر بود. چرا زودتر به اين فكر نيفتاده بودم. خيلي كيف دارد. آدم مي تواند در قالپاق هاي فلزي نو و تميز عكس خودش را ببيند. شكمم ديگر آنقدر بزرگ شده كه به زمين كشيده مي شود. اما اشكالي ندارد. عوضش بچه ها از همين حالا به سنگ و آسفالت عادت مي كنند. سرگرمي هاي كوچكي هم هست. مي شود در باغچه ها زير سايه شمشاد ها خوابيد و وقتي كه خانمها رد مي شوند به كفش هاي صندلشان نگاه كرد. انگشتهاي ظريف و سفيد با ناخنهايي كه نارنجي و بنفش رنگ شده اند يا قوزك ها و انگشتهاي سبزه.
گاهي ميان خرت و پرت هاي كنار خيابان چيز هاي جالبي پيدا مي شود. دسته كليد هاي گم شده، بقاياي عشقبازي ، پرونده هاي اداري و عكس هاي پاره. از روي آشغالهاي كنار خانه ها مي شود فهميد صاحبخانه كيست. آيا ديشب مهمان داشته يا اگر داشته مهمانش مهم بوده يا خير. حتي مي شود به جنايت ها پي برد. تيغه هاي خونين چاقو، گوشتهايي كه بوي زهر مي دهند، جنين هايي كه درون چند لا دستمال كاغذي پيچيده شده اند. مي شود فهميد كه خانم خانه در چه وضعيتي از ماه است.
روزهاي اميدوار كننده تري هم هست. مثل وقتي كه يك تكه روزنامه پيدا مي كنم يا بخشي از يك كتاب. آدم معمولا ترجيح مي دهد اين جور چيزها را با خودش ببرد زير پل يا جايي كه نور خورشيد از خلال نرده ها بتابد و روي آن چند صفحه كاغذ، سايه روشن بيندازد. آن وقت اگر شانس داشته باشم و آن صفحات مربوط به كتاب خوبي باشند مخصوصا كتاب شعر، مي شود با خيال راحت شعرهايش را خواند و حفظ كرد تا بعدا بتوانم براي بچه ها لالايي بگوي

http://www.khabgard.com/bsa/
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
نويسنده: ندا زنديه

دريچه‌هاي سيماني

”اگر به خانه ي من آمدي براي من اي مهربان چراغ بيار
و يك دريچه كه از آن
به ازدحام كوچه ي خوشبخت بنگرم“
(فروغ)

چراغ را خاموش كرد، پشت پنجره رفت و پرده را كنار زد. هوا ابري و تاريك بود. نگاهش را به برج سيماني روبرو دوخت. هنوز نيمي از چراغ‌ها خاموش بودند. از پشت شيشه تك تك قاب‌هاي روشن را به دقت از نظر گذراند. اين بار از همكف شروع كرد، هفت طبقه شمرد و پنجره اي را كه پرده‌اش كنار بود، انتخاب كرد. روي كاناپه مرد مسني، خيره به روبه رو، نشسته بود. از نوري كه در سطح خانه پخش مي شد و رنگ عوض مي كرد، مي شد فهميد كه مرد مشغول تماشاي تلويزيون است. كنارش دايره اي با شعاعي كم، از نور زرد رنگ آباژوري روشن بود و زير آن مي شد موهاي سفيد مرد و اندام تكيده اش را تشخيص داد. مدتي به مرد نگاه كرد. بعد پرده را انداخت و رفت از روي ميز سيگاري برداشت. دوباره پشت پنجره، به طبقه ي هفتم و اتاق نشيمن پيرمرد برگشت. همانطور كه به سيگارش پك مي زد مرد را مي پائيد كه بي حركت مثل مجسمه اي روي كاناپه نشسته بود. چند دقيقه اي گذشت. پيرمرد ناگهان سر چرخاند، بعد كمي دركاناپه فرو رفت و دوباره نگاهش را به روبرو دوخت. اتاق يكباره روشن شد و زني در ميان ورودي اتاق نمايان شد. جوان به نظر مي رسيد. دسته اي كتاب زير بغل داشت و كيسه اي در دست. تكاني به سرش داد و روسري پايين لغزيد. با تكان دوم دسته ي موهاي پرپشتي كه به صورتش ريخته بود كنار زد. كيسه را روي زمين گذاشت. پيرمرد از زمان روشن شدن اتاق چشم از زن برنگرفته بود. دست به سويش دراز كرد و او در حاليكه دكمه هاي مانتويش را باز مي كرد نزديك كاناپه رفت، خم شد و پيشاني مرد را بوسيد و براي لحظه اي كوتاه دستهاي او را در دستش گرفت. بعد كتابها را از روي ميز برداشت و روي زانوي مرد گذاشت. مانتو و روسري اش را روي صندلي انداخت و در كنار او نشست. مرد به سمتش چرخيد. دست دور شانه هايش گذاشت و او را به خود فشرد.

شام خورده اي؟
نه منتظر آمدن تو بودم.
چرا؟ دوست ندارم گُرسنه بماني.
تو عزيزترين كَس من هستي. لازم باشد ساعتها برايت صبر مي كنم.
هيچ چيزي "لازم" نيست. فقط به سلامت ات لطمه مي زني.
آخ چه مي گوئي؟ تا سالها تو روياي من بودي. عشق من بودي. نيازم براي زندگي. حالا كه پيش توام راحتم بگذار، تا از وجودت لذت ببرم.
اين رويا چه نفعي برايت داشت؟ جز اين بود كه به زندگي ات پشت پا زدي؟
اين رويا؟ رمانتيك ترين تصور من از عشق بود. اميدم براي بودن. مي فهمي؟؟
دختر دست از دست مرد بيرون كشيد، بلند شد. شروع كرد به راه رفتن در عرض اتاق.

پرده را انداخت. خانه ي طبقه ي هفتم حوصله اش را سر برد. چراغ را روشن كرد و پشت ميز نشست، مداد را برداشت و مشغول نوشتن شد. بعد از مدتي وقتي به ساعت نگاه كرد تازه يادش آمد كه شام نخورده است. بلند شد، ‌سر يخچال رفت، سيبي برداشت و گازي محكم به آن زد. دوباره نشست، كاغذها را جلويش گذاشت و شروع كرد به كشيدن خطهايي در هم روي كاغذ سفيد. چوب سيب همچنان گوشه ي لبش بود و با آن بازي مي كرد. چشمش به شمعهاي روي ميز افتاد. كبريت برداشت و آنها را روشن كرد. بعد بلند شد و پشت پنجره رفت. ابرها شروع به باريدن كرده بودند. پنجره را باز كرد. باراني ملايم مي باريد. نفس عميقي كشيد و ريه را از بوي باران پر كرد. چرخي زد،‌ چراغ را خاموش كرد و به سمت پنجره ي باز رفت.
درست در بالكن يكي از طبقات مياني ساختمان،‌ زن و مردي تنگ در كنار هم به لبه ي بالكن تكيه داده بودند و به بارش باران نگاه مي كردند. محو تماشاي آن دو پيشاني را به قاب پنجره چسباند. زن دستش را دراز كرد و زير باران گرفت و بعد كف دست هاي خيسش را به صورت كشيد. مرد نگاهش كرد و خنديد. دوباره دست زير باران گرفت و اين بار آنرا به صورت مرد ماليد. صداي قهقهه ي خنده شان تاريكي شب را مي شكافت. زن دست دور گردن مرد حلقه كرد و صورت خود را به صورت او چسباند.

يادت مي آيد چقدر قديم ها از باران مي گفتيم؟
آره. من هميشه مي گفتم خونه ام ابريه و تو مي گفتي نگران نباش. باران مي آيد.
چقدر ديوانه بوديم. هميشه مي ترسيدي من عاشقت بشم.
صداي خنده ي مرد دوباره بلند شد.
من؟ من از خدام بود تو عاشقم بشي. تو بودي كه خط و نشان مي كشيدي و عشاق سينه چاكت را به رخ من مي كشيدي.

زن خنديد. بعد از پشت تكيه اش را بر لبه ي بالكن داد و سر رو به آسمان گرفت. موهايش را باد با خود مي برد. مرد او را به طرف خود كشيد و به يك حركت بلندش كرد. زن جيغ كوچكي كشيد. خود را در آغوش مرد انداخت و بعد هر دو در نور ملايم اتاق گم شدند.

مدتي همانجا ايستاد و سايه ي محو آن دو را در تاريكي دنبال كرد و در خيال با آن دو پيش رفت. هوا دم داشت. دست بر گونه هايش گذاشت. انگار گر گرفته بود. دستها را در امتداد صورتش تا روي گردن پايين كشيد و روي بازوانش لغزاند. لحظه اي ديگر به تاريكي خيره ماند و به پشت ميز برگشت. نگاهي به كاغذها انداخت و شمعي كه قطره قطره اشكش روي ميز ريخته بود. دسته ي كاغذها را برداشت. روي زمين دراز كشيد، به پهلو چرخيد و در نور شمع مشغول خواندن آنچه نوشته بود، شد. چشمانش كم كم سنگين مي شد. لحظه اي چشم بر هم گذاشت و به خواب رفت. چشم كه باز كرد اتاق در تاريكي فرو رفته بود. سردش شد. نسيم خنكي مي وزيد. چشمها را با دست ماليد، بلند شد و نشست. به تاريكي كه خو گرفت از جا برخاست. جلوي پنجره رفت. دريچه هاي سيماني ساختمان روبرو، جز تعدادي معدود در تاريكي شب گم شده بودند.
شروع كرد به شمردن. چراغي كم سو در يكي از خانه هاي طبقه ي آخر روشن بود. پرده ي رنگي اتاق كنار زده شده بود. زن را ديد كه مدام اين طرف آن طرف مي رود و در گنجه ها را باز و بسته مي كند. عاقبت چراغ را خاموش كرد و از اتاق خارج شد. او را در تاريكي گم كرد. چند دقيقه بعد چراغ اتاق بغلي روشن شد. زن به سمت لباسهاي آويزان به جارختي رفت. با دست جستجو مي كرد و آنها را يكي يكي روي زمين مي انداخت. لحظه اي آرام گرفت. به چيزي كه در دست داشت دقيق نگريست بعد دوباره لباسها را آويزان كرد و تكيه بر ديوار زد و آرام آرام در خود فرو رفت و روي زمين نشست و زانوانش را در بغل گرفت و سر روي آنها گذاشت. شانه هايش تكان مي خورد. بعد از مدتي سرش را بلند كرد و با پشت دست چشمانش را پاك كرد.
ساعت از چهار گذشته بود. لحظه اي چشم از او گرفت،‌به سمت ميز رفت و نگاهي انداخت و بعد انگار پشيمان شده باشد دوباره برگشت.

زن سيگاري در ميان انگشتان داشت. مچاله روي زمين سر به ديوار تكيه داده بود. پكهاي عميقي به سيگار مي زد و دود آن را از بيني اش بيرون مي داد.
صداي پاي توي راهرو حواسش را پرت كرد. گوش تيز كرد. صداي دسته كليد را شنيد و به دنبال آن كليد در قفل چرخيد و در باز شد. مرد با كت و شلوار و سر و روي مرتب وارد خانه شد. زن سر بلند كرد و چشم در چشمانش دوخت. نگاه مرد كه به او افتاد در جا خشكش زد.
چرا اينجا نشستي؟
هيچ مي دوني ساعت چنده؟
از اصفهان ميام. مجبور شدم مهمانهاي شركت را براي بازديد از كارخانه ببرم. بعد هم تا همه را به هتل رسوندم و برگشتم طول كشيد.
فكرم هزار راه رفت. نمي توني زنگ بزني و خبر مرگت بگي كدوم گوري هستي؟ ديگه گندش را در آوردي.
خيلي خب، بسه اين وقت صبحي داد نزن بچه بيدار ميشه.
از جا برخاست. از كنار مرد رد شد. بوي سيگار همراه با عطري شيرين و زنانه زير دماغش خورد. احساس كرد دلش پيچ مي زند. حال تهوع داشت.
بي همه چيز.
معلومه چته؟ با كي داري حرف ميزني؟ برو بگير بخواب، حالت خرابه انگار.
خفه شو.
گفتم صدات رو ببُر، بچه بيدار مي شه. آبرومون پيش در و همسايه ميره.
آبرو؟؟؟ هـه. به درك سياه. بذار بره.
برگشت و فندك زنانه اي را كه در دست مي فشرد به طرف مرد پرت كرد، به اتاق ديگر رفت و در را محكم بهم زد و خود را روي تخت انداخت.

زن مداد را روي ميز گذاشت. سيگاري كه گوشه ي لب داشت با شعله ي شمع روشن كرد و بعد با نُك انگشت ها شمع را خاموش كرد. هوا دم كرده بود. احساس خفگي مي كرد. بلند شد. پرده را كنار زد، در را باز كرد و روي تراس رفت و به آبي تيره ي آسمان كه رو به روشني داشت، خيره شد. دست زير چانه زد و به چراغهايي كه در دور دست سو سو مي زدند چشم دوخت. كم كم خوابش گرفته بود. پك آخر را به سيگار زد و آن را پايين انداخت. سر چرخاند و به ساختمان روبرو كه حالا ديگر در تاريكي مطلق فرو رفته بود نگاهي انداخت. ناگهان متوجه سرخي آتش سيگاري شد كه لحظه اي بعد مثل شهابي فرو افتاد. دقت كرد. مردي به قاب پنجره تكيه داده بود و به روبرو نگاه مي كرد.

http://www.khabgard.com/bsa/stories/?id=712989952
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
نويسنده: سعيد رحيمي مقدم

يک نامه

٭ سعيدجان سلام
اميدوارم كه حالت خوب باشد، يعني راستي راستي چنين آرزويي دارم. موقع خداحافظي، ما كه سوار ميني‌بوس بوديم و جايمان گرم بود اما تو حسابي زير باران خيس شدي. هرچند كه باران لااقل اين حسن را داشت كه نگذاشت تو كنف شوي و من خيسي صورتت را به حساب باران گذاشتم. تا شيراز يكريز باران مي آمد، جالب بود كه بعضي خانواده‌ها زودتر از ما رسيده بودند دم در مقر صاحب‌الزمان. من خدا خدا مي‌كردم كه تو زير قولت نزني و تا قبل از اين كه من به اهواز برسم رفتنم را خبر نــدهي، هرچند كه كسي را به داخل مقر راه نمي‌دادند و هرچه بلندگو مي‌خواست صدا بزند علي محسني فر ملاقات، من كه نمي‌رفتم. راستي به خاطر اين كه يادي ازت كرده باشم دو سه بار اسمت را دادم بلندگو صدا كند ملاقاتي داري و بعد هم مي‌رفتم وسط مقر مي‌ايستادم و گوش مي‌كردم. كاش صداي بلندگو آن‌قدر بلند بود كه به جهرم برسد و تو بشنوي.
همان روز اول ازمان فيلمبرداري هم كردند. گفتم شايد ديده باشي كه چطور با لباس‌هايي كه از تن همه‌مان گشاد بود با علم و پيشاني بند دور مقر مي‌دويديم. همان شب از شيراز با اتوبوس به طرف اهواز حركت كرديم. كنار دست من منصور نشسته بود. بچه شيراز است. همه‌اش از نامزدش و نامزدي و به‌هم خوردنش حرف زد. البته فقط خودشان به خودشان نامزد مي‌گفته‌اند وگرنه كسي از روابط‌شان خبر نداشته، بگذريم. دم‌دماي صبح منصور سراسيمه از خواب بيدارم كرد كه پاشو نگاه كن. كمي دورتر از جاده شعله‌هايي داشت زبانه مي‌كشيد چند جاي بيابان همين‌جور بود. طوري كه آن دورها آسمان از سياهي به زردي مي‌زد. سه چهارتايي هم شلوغی راه انداخته بودند كه بچه‌ها بلند شويد كه رسيديم خط مقدم، الانه كه خمپاره بخوره تو فرق اتوبوس و بلند بلند مي‌خنديدند. دست آخر راننده دادش درآمد كه چرا بچه ها را اذيت مي‌كنيد، اين‌ها مشعل‌هاي گاز است كه چون زيادي است مي‌سوزانندش. بعد از ما پرسید مگر تا حالا هيچ كدام‌تان جبهه اهواز نيامده‌ايد؟
بعد كه رسيديم اهواز ما را بردند پادگان امام. به هر كدام‌مان يك فرم دادند كه پر كرديم و از روي آن ما را تقسيم كردند. سؤال‌ها همه‌اش در رابطه با تجربه و تخصص بود. من كه نه گواهينامه داشتم نه لوله‌كشي يا آشپزي و اين چيزها بلد بودم نوشتم كارهاي اداري بلدم. بعدش يكي صدايم كرد و مرا پيش فرمانده برد. او هم گفت: تو با اين سن وسالت توي اداره كل بابات كار اداري كرده‌اي؟ بقيه هم خنديدند. من به خاطر اين نوشتم كارهاي اداري بلدم كه كتابخانه مدرسه را خودم تنهايي اداره مي‌كردم. هرچند كه بعد فهميدم اين تجربه بدرد بخوري براي اين‌جا نيست.
خلاصه اين كه مرا گذاشتند توي قسمت تعاون. اين‌جا كارم اين است كه نامه‌هايي كه مي‌رسد تقسيم مي‌كنم، ليست مي‌نويسم و به ‌دست بچه‌ها مي‌رسانم. البته به خاطر اين كه اين‌جا همه منتظر نامه هستند، خيلي زود با همه‌شان دوست شده‌ام.
نامه‌هاي زيادي هم مي‌رسد كه گيرنده ندارد. آن وقت من توي ليست مرخصي‌رفته‌ها و مجروحين نگاه مي‌كنم اگر كه اسم‌شان بود، نامه را نگه مي‌دارم و گرنه با خط قرمز روي پاكت مي‌نويسم "شهيد نظر مي‌كند به وجه‌الله" و نامه را مي‌گذارم قاطي نامه‌هاي برگشتي. البته اين روزهاي آخر غير از پخش نامه‌ها كار ديگري هم دارم. قبل از عمليات بچه‌ها وصيتنامه‌هاشان را مي‌آورند تحويل تعاون مي‌دهند. اگر كه برگشتند دوباره پس مي‌گيرند وگرنه به آدرسي كه روي پاكت نوشته‌اند پست مي‌شود.
الان يكي دو روز است كه به خرمشهر آمده‌ايم. قرار است از اين‌جا عمل كنيم. ديشب از دست پشه كوره‌ها اصلاً نتوانستم بخوابم. درخت‌هاي اين‌جا بي‌حساب رشد كرده‌اند. بعضي‌هاشان تمام عرض خيابان را مي‌گيرند. به نظر مي‌رسد اين‌جا شهر قشنگي بوده، من كه قبل از جنگ خرمشهر نيامده ام ولي بعد از جنگ مي آيم ميبينم (اگر زنده باشم).
ديشب يكي دو بار هم كه ميخواست خوابم بگيرد گربه ها جنگ و دعوا راه ميانداختند و بيدارم ميكردند. راستي از دبير زيست شناسي مان بپرس كه آيا ميشود گربه ها موجي شوند؟ بچه ها ميگويند گربه هاي خرمشهر همه شان موجي هستند. من گربه هايي ديده ام كه پا، دم يا گوششان يك طوريش شده باشد اما گمان ميكنم موجي شدن مخصوص آدميزاد باشد. سعيد جان حالا يك معما: فرق ما و گربه هاي خرمشهر در چيست؟ زيادي فكرت را خسته نكن، ما اول ميجنگيم بعد موجي ميشويم اما گربه ها اول موجي ميشوند بعد ميجنگند (شوخي).
امروز دوشنبه است و شما ساعت دوم انشاء داريد. من از همه كلاسها بيشتر دلم براي ساعت انشاء تنگ شده است. هر هفته ساعت انشاء يادم بوده است هرچند كه ديگر نگه داشتن حساب روز و هفته برايم سخت است. اينجا همه روزهايش مثل هم است. جمعه و شنبه اش فرقي ندارد چون هر روز جنگ است و جنگ تعطيلي ندارد.
الان كه برايت نامه مينويسم منصور اينجا ايستاده و اذيت ميكند نميگذارد نامه بنويسم. رفته از يك مدرسه دخترانه كارنامه شاگردها را پيدا كرده آورده نمرة انظباتشان را نشانم ميدهد.
من اين نامه را قاطي وصيتنامه ها ميگذارم، اگر كه برگشتم برميدارم و شرح و وصف عمليات را هم برايت مينويسم، اگر هم برنگشتم به آدرسي كه نوشته ام برايت پست ميكنند. راستي نكند اگر برنگشتم مرا به حساب نياوري و جواب نامه ام را ندهي. حتي اگر برنگردم جواب نامه ام را به همين آدرسي كه پشت پاكت نوشته ام بفرست، فقط خودت بعد از اسمم با خط قرمز اضافه كن: شهيد نظر ميكند به وجه الله – برگشتي.

فعلاً خداحاف
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
نويسنده: مازيار نيشابوري

مرگ ماروسياي کوچولو

به خاطر مي آورم، آري به خاطر مي آورم. شبي از همين شبهاي شهريور ماه بود و باز هم همان باغ رامون. فصل ميوه چيني بود و ما همه خسته از کار روزانه بازگشته بوديم تا دمي بياساييم.
اما آنشب کمي حال و هواي طوفاني داشت و ما مي ترسيديم مبادا به ميوه هاي باغ آسيبي برسد، فقط اين نبود. اضطراب و دلهره اي غريب وجودمان را فرا گرفته بود. - از آن دلهره هايي که فقط حسش مي کني- رامون که از همه ما بيشتر اضطراب را در چهره اش نشان مي دهد، مدام به اين طرف و آن طرف مي رود و گاهي شئي را برمي دارد و باز دوباره سر جايش مي گذارد. ميگل که رفته بود آب بياورد با اظهار تاسف مي گويد: «نمي دانم! يعني چه؟ من رفتم آب بياورم، و آوردم تا اينجا کار مشکلي نبود اما نمي فهمم. ماهيهاي برکه خيلي بي قرار بودند و مدام از آب به بيرون مي پريدند».
صداي پارس مداوم سگها و سکوت غير معمول جيرجيرک ها، بيرون پريدن ماهي ها از برکه و چهره هاي رنگ پريده و دهشت زده ما، همه و همه، دلايلي بود بر غير عادي بودن اوضاع.
از همه اينها مهمتر، ماروسياي کوچولو بود. بر خلاف هميشه که مي گفت و مي خنديد، گاهي با سيبيلهاي من ور مي رفت و گاهي ريش بزي کارلوس را مي کشيد و گاهي هم که ژنرال با تخمهايش مشغول بود، با لگد به زير آنها مي زد. حالا رفته يک گوشه به قول خودش دنج، کز کرده و زانوهايش را به بغل گرفته. بق کرده.
باد شديدي وزيدن گرفته و از برخورد ذرات سنگ و خاک و برگ به کلبه صدايي ايجاد مي شود که بيش از پيش بر دلهره ما مي افزايد. گويي طبل مرگ مي زنند و همسرايان همخواني مويه سر داده اند. گويي بنشي ها همه بر دم در نشسته اند، خاک بر سر جيغ مي کشند، بلند، بلندتر... و باز هم بلندتر تا جواني ديگر را به کام مرگ دعوت کنند و شايد اينها همه توهم ناشي از اضطراب ما بود.
از دور صداي فريادي مي رسد: آآآآوووو............ آآآوووو.........
رامون لرزان و شتاب زده گفت: «امانوئل پانچا، خودشه!!!»
آه! راست مي گفت. ما همه فراموش کرده بوديم که پانچا هنوز نيامده.
ناگهان در کلبه بشدت بهم خورد و باز شد. هيکل درشت امانوئل در مقابل ما قرار گرفت. در حاليکه باد خاک و برگ را به داخل کلبه مي ريخت، او نفس نفس مي زد و رنگش پريده بود. قطرات دشت عرق بر روي پوستش به پايين مي لغزيدند. آب دهانش را قورت داد و بعد ناگهان دوباره شروع کرد به فرياد زدن آآآووووو.......... آآآآووووو........
ژنرال که هنوز دستش به تخمهاي نيمه فاسدش بود و سعي مي کرد پوست و بافتهاي فاسدش را همراه با کرمهاي ريز وسفيدي که از بافتهاي مرده خايه هاي ژنرال تغذيه مي کنند جدا کند، از فرياد پانچا به خود لرزيد و اشتباها کارد به خايه اش فرو شد و چرک و خون آبه به بيرون ريخته بوي تعفن اتاق را پر کرد. ژنرال وحشت زده به شرتش نگاه مي کرد که به رنگ زرد و قرمز در آمده بود و کرمهاي ريز و سفيد بر روي آن وول مي خوردند.
همه ما با هيجان و حالتي هيستريک ناشي از ترس و وحشتمان به پانچا خيره شديم.
نفسش سر جا آمده، اما هنوز وحشتزده، آماده گفتن حرفي و منتظر در خواست ما: «ها! چته مرده شور برده. احمق! ببين چه گند و کثافتي راه افتاد».
سايه اي به زير پاي پانچا لغزيد و او که تازه وحشتش را به ياد آورد دوباره بناي فرياد کشيدن را گذاشت و بعد ناگهان ايستاد و گفت: «همه آبها در تمام ده و در هر وضعيتي سر بالا مي روند! همه آبها سر بالا مي روند! سر بالاااا سر بالاااا.
از نفس افتاد و فرود آمد، با زانو بر روي زمين نشست، سرش را در ميان دستانش گرفت و کف به دهان آورد، به پشت افتاد.
سايه به داخل خانه آمد و همراه با آن هيکل پيرمردي با ريش بلند و سفيد و انگشتري عقيق در دست و موهايي که باد پريشان کرده بود و نعلين به پا بر سر در خانه ظاهر گشت.
ماروسياي کوچولو تشنج گرفته، هق هق گريه اش فضا را پر کرده، رنگش سياه شده گويي دچار خفگي است. من شتاب زده خيز بر داشتم تا کمکش کنم اما سنگيني نگاه نافذ پيرمرد و دستان قوي اش را بر گلويم حس کرده و ضربه اي که مرا محکم به ديوار کوبيد.
پيرمرد با صدايي آرام اما قوي گفت: «به نداي من گوش فرا دهيد. ايمان بياوريد به خداوندگاري که شما را خلق کرده و من که رسول اويم».
ما دستها را به نشانه تسليم بالا برديم و سر به زمين ساييديم. نه از روي ايمان يا ترس بلکه از ديوانگي و جنوني محض که چشمهاي ما را به روبرو خيره مي کرد.
و او ادامه داد و ما هم خواني کرديم: «با پاهايي پشمالو چون دو ستون، با ابروهايي پر پشت و ريشي بلند. حتي بوي گند دهانش هم حکمت و رحمت است. اين قرباني را از ما بپذير».
و ما تکرار کرديم و باز تکرار کرديم و باز هم و باز هم.
رسول دستش را به دور کمر ماروسيا حلقه زد و به هوا برخاست و از ميان ما رفت و ما همچنان به زمزمه دعايي مشغول هستيم که رسولمان بر ما واجب کرد. همچنان خيره به روبرو، خالي از هر چيزي و توام با فراموشي مضمن.


http://www.khabgard.com/bsa/
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
نويسنده: علی جعفري ساوي

مرخصى

ساعت هنوز سه و نيم نشده بود كه همه انتظار داشتند در بند هر لحظه باز شود و محمود هيكل دراز و لندوکش را كژ و راست كنان داخل كند. با آنكه محمود از همه جوانتر واز همه نامنظم تر بود، نظم و ترتيب خاصى داشت كه مىشد همه كارهایش را پيش بينى كرد. اما درست وقتی حساب می کردی او نود و نه در صد چنین کاری خواهد کرد، از همان یک درصد استفاده می کرد و کاری می کرد که از تعجب شاخ درآوری. كتك هاى خركش و انفرادىهاى طولانى، چشم بسته و چشم باز، زبان نصفه نيم لايش را بكلى بند آورد و هيچ بازجويى با هيچ تمهيدى نتوانست كلمه اى از او بيرون بكشد. با آنکه مسئول پخش نشریات بود، چنان از بیخ عرب شد که حتی اوس باقر استاد خودش را هم بجا نمی آورد. در بند عمومى، با شوخ طبعى و مهربانىهایش، جاى خود را حتى بين توابين هم باز كرده بود. با تقليد خوانندگان كوچه و بازار و خواندن ركيك ترين تصنيفها شور و حالى به شبهاى طولانى بند مىداد.
ثانيه ها كش مىآمد و دقيقه ها كش و قوس. سيگارهايى كه پشت سر هم با اجازه و بىاجازه مادر خرج روشن مىشد و دست بدست مىگشت، حاكى از نگرانى بود. حتى اوس باقر كه در سخت ترين شرايط خود را نباخته بود، پك جانانه اى به سيگار زد و آتش را تا نيمه آن رساند. بلند شد و عباى پشم شترش را روى شانه انداخت و چمباتمه سرجاى خود روى پتوى هميشه گسترده اش در گوشه اتاق نشست. گوشه هاى عبا را روى زانوى خود كشيد و حافظش را بدست گرفت.
جعفر خود شرينى كرد و با لحن خطابى اوس باقر گفت:
ـ من از محمود اطميان صد در صد دارم. محمود بعنوان منظم ترين، با وفا ترين و مومن ترين عضو…
با سرفه هاى دروغى بقيه حرفش را عوض كرد و ادامه داد:
ـ همه ى كارها را طبق اصول و مقررات انجام ميده.
اوس باقر براى اين كه مطلب را درز گرفته باشد، سرش را بيشتر توى كتاب فرو كرد. بعضى از كلمات را هم با صداى بلند زمزمه كرد تا نشان دهد، توجهى ندارد. ساعت هر چه به چهار نزديكتر مىشد ؛ انتظار، بیشتر به نگرانى و نگرانى، بیشتر به تشويش بدل مىشد. هر كس مىكوشيد سرش را به چيزى گرم كند و از ياد ببرد كه محمود بايد سر ساعت چهار داخل بند باشد. اما دلهره هميشه قدرتى بيشتر از متانت دارد و مىتواند از درز يا منفذى خود را بنمايد. مسعود كه درست بعد از نهار دوره چهار جلدى " اصول كافى " اثر گرانقدر " شيخ كلينى " را از كيسه اش بيرون آورده و با دقت مىخواند، گه گاه انگشتش را لاى كتاب مىگذاشت و با تسبيح دعايى را كه دركتاب گفته شده بود كه براى رفع بيمارى چشم، ناتوانى جنسى و آزادى از زندان افاقه مىكند شماره مىکرد ؛ يكباره تسبيح شا مقصودى را لاى كتاب زد و رو به اوس باقر گفت:
البته محمود انسان متعهد و مسوليه. خودش خوب مىدونه اگه كوچكترين خطايى ازش سر بزنه چه به روز ما مياد. اما خوب، محمود محمود ديگه… بايس حساب همه چيوكرد.
رحمت دستهاش را پشت سرش در هم قفل كرد و رگ كمرش را شكست. سينه ى پر از هوايش را جلو داد و با همان فشارى كه هوا را از بينی بيرون مىداد، گفت:
ـ رفيق! اون "ابن مقاتل" گه ننه، گفته اگه دعاى اثر نكرد با او چيكا كنيم؟
جعفر هيكل بزرگ و گوشتالودش را به يك تكان از زمين كند و دستهايش را بصورت دايره ى بزرگى حلقه كرد، كمرش را با شدت به پيش و پس تكان داد و گفت:
و ستپ تپون تپتپكم تپتوپا.
دكتر رزازى ته سيگار را سر چوب سيگار كاغذيش محكم كرده بود تا آخرين ذره توتون را پك بزند، اما از خير آخرين حلقه دود گذشت و آنرا به قوطى زير سيگارى پرت كرد.كف زنان دم گرفت:
ـ جفر! جفر! ناز خاتونو بگردون! كاس خانومو بگردون!
جعفر با لودگى آهنگى را كه هميشه مىخواند و با حركات جنسى آن مسخرگى ميكرد، با ناز و كرشمه شروع كرد. شكم بزرگ و شل وارفته اش را با چرخش كمر پيچ و تابى داد. ميانچه پايش را مثل سنگى درون زير شلواريش به اين طرف و آن طرف پرت كرد و آهنگ را با لهجه كامل رشتى از سرگرفت.
ـ بگردون! آخ بگردون
ـ‌ ناز خاتونو گردون
ـ بگردون! آى بگردون
‌ـ كاس خانمو بگردون
‌ـ بگردونو بگردون!
مسعود براى آنكه خود را از اين جريان كنار كشيده باشد، لاى كتاب اصول كافى را دوباره باز كرد، اما زير چشمى به جعفر غريد و جعفر با لحن پوزش خواهانه اى گفت:
ـ آدم، اگه خودشو به كس خلى نزنه، ديوونه مىشه!
جعفر ديگر به رقص ادامه نداد و سر جاى خود نشست. اما دلش تاقت نياورد وازاين كه فرح وشادمانيش را از ترس گزارش نا تمام رها كرده بود، با دلخورى روى زمين كون خزه كرد و خود را به اوس باقر رساند و گفت:
ـ غصه نخور اوسا! حتما سر وقت خودشو مىرسونه. چون اگه نيايد كت بسته ميارنش.
مسعود كتاب اصول كافى را با سر و صدا بست و درون كيسه اش جا داد. قرآن را چنان از پشت پنجره برداشت كه مىرفت مثل توپ به وسط اتاق پرتاب شود. آنرا ميان زمين و هوا گرفت و با سرعت گشود. نگاهش دزدانه جعفر را مىپائيد كه كارى خلاف شئونات يك تازه مسلمان ازش سرنزند. اين نگاهها از چشم جعفر هيچگاه پوشيده نمى ماند و معنى آنرا بخوبى مىدانست، اما طبع شوخ و لوده اش افسار پاره مىكرد و خودى مىنمود. تا باز ترس از گزارش او را سرجايش بنشاند. به همين جهت بىمقدمه لحن صدايش عوض شد و كينه توزانه گفت:
ـ حيف كه بعد اون مرخصيا رپتو پتو مىشه.
رحمت زير باريكه نور پنجره ايستاده بود و گردن كار مىكرد. صدايش با چرچش گردن و گلو مثل غلغل آبى كه از كوزه ی سر زير كرده بريزد شنيده شد:
ـ برا بعضيا هيچ فرق نمىكنه كه مرخصى برن يا نرن. بيرونياشون كار خودشونو راسه حسينى طبق شريعت، تا حد سنت انجام مىدن.
جعفر مثل جرقه از جا پريد. تا ميان اتاق شاخ و شانه كشان جلو رفت. اما با ديدن بازو و مشت گره كرده رحمت نرم شد وگفت:
ـ هيچ خوش ندارم...
ـ هيچ خوش ندارى كه چى؟
مهندس ياور كه درست بعد از نهار بساطش را پهن كرده و دفتر و دستكش را باز كرده بود. با ماشين حساب ورمىرفت. ورقه اى را بالا گرفت و براى آنكه آن دو را ساكت كند، گفت:
ـ رفقا! نه ببخشيد! برادران! من حساب كرده ام… ميدونيد از تكيه ى حسينيه تا سيد ابو رضا، مرا بكشى بيشتر از دو كيلومتر نيس! با احتساب قدماى محمود كه نباس آب تو دلش تكون بخوره. اگه، هر ثانيه يه قدم ورداره كه ورنمىداره. باس پن ساعت راه بره تا خودشو بموقع به دفتر زندون معرفی كنه. پس باس ساعت يازده صبح از خونه بيرون زده باشه. و اگه اينطور باشه! كه نيس. باس ناهار نخورده به اينجا برسه.
جعفر تو حرفش پريد:
ـ البته اگه محمود از جلو كاروونسراى ابطحى رد نشه. از اون جا يه خربزه ى شرين آبدار كفى نره وكنار حوض ميدون ملى با اون چاقوى ضامن دار دسته استخونى كار زنجان، كار سازيش نكنه!
اوس باقر دماغش را از حافظ بيرون كشيد و مثل اينكه بخواهد كلماتی را كه قبلا بلعيده از دهانش بيرون نريزد، سرش را بالا گرفت و با احتياط گفت:
ـ البته اگه حوض ميدون ملى آب داشته باشه. اگه فوارههاش آب بپاچه. اگه مالاى ميدون مال فروشا اونجارو با بوى لاپاته معطر نكرده باشن، بعيدم نيس.
جعفر با خنده گفت:
ـ با همه ى اينا محمود ميدونو ترجيح ميده! چون وختى خوب خودشو ساخ، مىتونه چش و چره كنه، كه اگه مال فروشى غفلت كرده و سربرگردونه ؛ ترتیب كره خرشو بده. بعدشم بره مچد و خودشو خلاص كنه.
بااين كه ساعت چهار شده بود همه خنديدند. همه مىدانستند كه محمود فقط براى يك چنان كارى ممكن است پا به مسجد بگذارد. همه به قضا رضا داده بودند و سعى داشتند خودشان را جورى سرگرم كنند كه به دير كردن محمود فكر نكنند. ساعت چهار شده بود. در بند كه باز نشد هيچ، محمود كه وارد اتاق نشد هيچ، حتى برگى از برگ نجنبيد و آبى از آب تكان نخورد. همه خوب مىدانستند كه دير كردن محمود يعنى باطل شدن مرخصى نفرات بعدى. يعنى خودشان اينطور گفته بودند. همه را بصف كردند و نصف روز سرپا نگهداشتند كه جانشين دادستان بيايد و از كرامات و مراحم انسانى الهى اسلام سخن بگويد و ضمن انگشت تكان دادن و تهديد و ارعاب حالى كند كه دادستانى با كسب استقلال خويش از زير يوغ **** تصميم گرفته است، حالا كه به يمن بركات الهى و قدرت و صولت شمشير جان ستان رزمندگان شريعت پناه، مملكت در امن و امان است، مىتواند در سايه حكومت عدل الهى زندانيان متاهل گنه كار پريشان روزگار را مجاز بفرمايد كه در كنار زن و فرزند خود شبى را سحر كنند. و صد البته كه جانشين محترم دادستان با بيان كلمه شبى فراموش نفرمايد كه ميانچه پاىخود را بسختى بمالد. درست موقعى كه جانشين دادستان باد به غبغب انداخته بود كه اسلام تنها دين و مسلك و ملل و نحلى است كه حقوق زن را تا آنجا رعايت كرده و مىكند، كه به زن بعنوان نسوان اجازه داده است كه سر هر سه ماه از شوهر خود تقاضاى رختخواب كند؛ محمود با صدائى بلند، طورى كه جانشين دادستان بشنود، گفت:
و زندانيان نادم كور و پشيمان مجرد هم مىتوانند، همين جا، با دست تواب خويش، با يك فقره جلق خشك خالى كارشان را يكسره كنند.
صف كه بهم خورد، قرار شد زاندانيان با مسرت و شادمانى بجان **** و پيشوايان عظيم الشان روزگار دعا كنند و به اتاق بند مراجعه فرمايند. اوس قربان خنديد. جانشين دادستان هم زير ريشى رد كرد. اما جعفر با سرفه اى كه مزه شور خلط گلويش را در هوا پراكند به دفاع برخاست. دستهايش را تا ته توى جيبهاى زير شلوارى ننه دوزش فرو كرد و آنجا چيزی را ماليد و گفت:
ـ اين حقيه كه اسلام برا زناى مسلمون قايل شده. هيچ ربطی به مرد و حق وحقوق و اعلانيه حقوق بشرم نداره. مام بعنوان گنهكاران پريشان روزگار، هيچ حقى به گردن انسانيت واسلاميت نداريم. با اجازه امام هر زن مسلمان ميتونه بىهيچ خجالتى، سر هر سه ماه از شورش تقاضاى رختخواب كنه.
محمود با بىخيالى شانه هاى استخوانيش را تكانى داد و گفت:
ـ در فاصله سه ماهم مىتونن، به عنوان صيغه و متعه و تمتع، البته بىاجازه امام، از مرداى ديگه تقاضاى رختخواب كنن.
مسعود به حمايت از جعفر با صدای بلند، كه اگر كسى در آن حول و حوالى است بشنود، گفت:
ـ چرا توهين مىكنى؟ اين قانون اسلامه!
محمود با آرامش هميشگيش قرى داد و بشكن زنان قر و قمبيله اى كرد و با سبك و شيوه خوانندگان كوچه و بازاری خواند:
ـ چرا سر بسرم مىذارى
چرا حف درمىارى
مگه کرم داری پسر جون
چرا کونتو می خاری
بعد هم دستش را به سبك خوانندگان موسيقى سنتى به بنا گوشش كذاشت و در مايه اى كه فقط موسيقى دانان خاكى و خلى مي دانند كه چيست، زد زير آواز:
ـ و دمروها و وطي دوبرها و ضربهن و زورهن حتي يستخلص من ماء المني.
قهقهه ى بچه ها مسعود را دسپاچه كرد و صدايش را پائين آورد. سرش را تو لاك خودش كرد و با نرمشى ساختگى گفت:
ـ اسلام حقوق زنا رو از هر ايده ئولوژى ديگه اى بمراتب بهتر رعايت كرده. بىآنكه از زن بعنوان وسيله اى برا تبليغات استفاده كنه.
محمود با خنده اى كه رديف دندانهاى بلندش را تا لثه ى كبودش نشان داد، دهانش را باز كرد و مانند زنان هرجائى ملچ و ملوچى كرد وگفت:
ـ اينو البته راس مىگى، اما چون از اونا قبلا بعنوان وسيله ى دفع غزوبت استفاده كرده دیگه بدرد تبلیغ نمی خورن. فقط زن اوس باقره كه با اين معيارا زن نيس و نباس شور سه ماهى يه بار داشته باشه.
جعفر جانبدارانه گفت:
ـ نه اين كه اوس باقر مسئول تشكيلات بوده، شايد برادران صلاح نمىبينند كه…
اوس باقر كه مىرفت همراه مهندس ياور به اتاق بند داخل شود، با سرعت برگشت و دستش را دور گردن محمود حلقه كرد كه از آن جمع بيرونش بكشد. محمود با فشار سرش را برگرداند و در جواب جعفر گفت:
ـ نه دادش! برادرانم خوب مىدونن كه زن اوسا امتحانشو تو سالاى سى داده و ديگه لق نمىزنه!
جعفر با اينكه خوب مىدانست محمود به كجا مىزند خودش را از تك و تا نينداخت و با پر رويى گفت:
ـ شايدم بردارا حساب اوسارو كردن كه با همچوكمرى به مرخصى نمىفرستنش!
بعد براى آنكه زهر كلامش را گرفته باشد ادامه داد:
ـ يعنى هركس ديگه ام بود و از روى داربست اونجورى مىافتاد پائين همين جور مىشد.
محمود كه با فشار دستهاى پير اما نيرومند اوس باقر به اتاق رانده مىشد، در درگاه اتاق بند چرخى زد كه بكلى در بغل اوس باقر پيچيد و از روى شانه اوس باقر رو در روى جعفر قرار گرفت و گفت:
ـ بخدا جعفر! اگه يه ذره از اون شهوتى كه تو قلب و روح تو جوش مىزنه تو كمرت بود، خيليا شب، سر راحت به بالين مىذاشتن.
رحمت ديرتر از همه از حياط دل كند. مثل سربازى كه از صف جمع برگشته باشد، مزه ى هواى آزاد در نبضهايش ضربه می زد. به سبك باستانى كاران با دست خالى يكى دوتا ميل گرفت. پشت سر جعفر كه با شكايت از محمود او را كوك كرده بود جلو در خبردار ايستاد. وقتى محمود را كنار دست اوس باقر ديد، كفرش درآمد. هواى حبس شده ى سينه اش را از لاى دندان شكسته ى جلو دهانش بيرون فرستاد و با صدائى كه به فر ياد بيشتر شباهت داشت، گفت:
ـ لوسش كردى اوسا! لوسش كردى! بخدا آخرش رو دستت مىمونه!
محمود خودش را جلو كشيد و بيشتر به اوس باقر چسباند. مثل بچه اى ننر ادا درآورد و شكلك درست كرد و گفت:
ـ تا بتركه دل گاوى حسود!
جعفر خود را از رحمت كنار كشيد. رفت سر جاى خودش نشست. چشم از رحمت برنمىداشت. مىخواست ببيند حرفهايش چقدر در او اثر كرده است. رحمت که همچنان كنار در خبردار ايستاد بود خصمانه ادامه داد:
ـ تو خيال مىكنى گچكارى شده اى كه جاى اوسارو بگيرى؟ گيرم اوسا برا دلخوشى تو گفته باشه: " دستت خورند كاره". گفته باشه: " كشته كشى محمود حف نداره، پرداختش چنينه و ماله كشيش چنان". حالا تو كوجا و گچكارى كوجا؟
محمود براى اينكه كفر رحمت را بالا بياورد، با شيطنت نازى كرد و خودش را بيشتر به اوس باقر چسباند. دستش را دور گردن او حلقه كرد وگفت:
ـ غصه منو نخور! اگه هيچ كس طالب جنس ما نبود، خودش طبق شريعه ی لوط پیغمبر وطی دوبرم می کنه. هر چى باشه، گچ ساختن بلدم. فرق گچ ديوارو با گچ تخته سياه ى مدرسه مىدونم. آقا معلم پيش ازين و گچكار پس ازين!
رحمت كه خون در رگهايش از تنگى هوا به غليان درآمده بود با غيظ هواى را از ميان دندان جلوش كه با مشت مسئول زندان شکسته بود بیرون داد و گفت:
ـ خب معلومه! اوسا تورو گذاشته دم دس كار كنى. من مىباس سفته كشى كنم. ماله ى من كوجا و ماله ى تو كوجا؟ من مىباس لاوك دوكاره ى گچو پيش از اينكه ببنده رو ديوار صاف كنم. اما حضرت آقا با اون دساى مكش مرگ ماش، كشته اى رو كه از دنبه نرمتر روش بكشه.
اوس باقر با لبخند امرانه اى تحكم كرد:
ـ باز كاه و جوتون زياد شد و به عر و تيز افتادين.
رحمت كه مىدانست اين جمله معنائى جز دفاع غير مستقيم از محمود ندارد، حسابى كفرى شد و با دندان قروچه اى كه افتادگى دندان جلوش را به وضوح آشكار مىكرد با درشتى گفت:
ـ شما لوسش كردين! مرتيكه دو سالم از من بزرگتره، اما مرده ى اينه كه بغلش كنين و نازش بكنين. آخرش مىترسم سر بيست و هف سالگى کار دسمون بده.
اوس باقر با لبخند مهربانى كه رحمت را ساكت كند گفت:
ـ نترس رحمت جان! نترس پسرم! اين روباه اگه شيرو از رو نبره، به سگ باج نمی ده.
رو به محمود كرد و با مسخرگى گفت:
ـ ترا بخدا اين يه مرضو نگير كه هيچ تنابنده اى حاضر نيس اون چوب خشک سیاه تورو بغل بگيره.
هر سه خنديدند و رحمت مثل سگ خطاكارى كه صاحبش صداش كرده باشد آمد و طرف ديگر اوس باقر روى زمين نشست و با دلخورى گفت:
ـ از حق نيذريم اوسا شوما استعداد منو كور كردين.
اوس باقر ازين حرف رحمت دل چركين شد و سرزنش آميز گفت:
ـ اين حرفا چيه رحمت! چرا بد قلقى مىكنى؟ بابا جون! تو اون روز با فكل كروات آمدى سركار كه زدن اخراجم كردن. بيكارم. خرجى ندارم و چنين است و چنان است. گفتم لخ شو! لخ كه شدى…آخ… نيگام رو برو بازوت موند. جوونى جوونمرگ شده ى خودم يادم آمد. تو چى مىدونى، من با اون بر و بازو، چه كشيدم تا شدم گچكار؟ چن تا لاوك گچ ساخته رو سرم خالى شد تا شدم سفيدكار؟ دس كه نبود پاره آجر بود. بازو كه نبود رون گو، قد كه نبود…
محمود در جاى خود تكانى خود و تر و فرز گفت:
ـ نردبون دزدا.
قهقهه ى خنده فضاى اتاق را عوض كرد. سگرمه رحمت باز شد و با خوش رويى گفت:
ـ آخه من چه گناهى كردم كه درشتم، نيرومندم؟
ـ همون گناهى كه من كردم كه نمىخواسم ارتش ما سركوبگر خلقا و ملتاى اطراف باشه. همون گناهى كى من نىمى خواسم افسراى ما نوكر استوارای خارجى باشن.
محمود پريد كه:
ـ بابا! اگه تا حالا درجه هاشو بش داده بودن من از صدقه ى سر اوسا، سرهنگ بودم و تو گماشته ى من…
چشم غره اوس باقر كلام را در دهان محمود بست. هيچ كس نخنديد. كلام اوس باقر با غمى گرد گرفته و دلگير همه را لب به تو كرد كه:
ـ بابا! من چه كردم كه حالا، سر پيرى و درموندگى بايس اينجا دور از زن و بچه، با شوما چقرهها همنشين باشم. بابا جون! هنو مرخصى ندادن. هنو نه به باره، نه به داره. مىخوان با پدر سوختگى مارو به جون هم بندازن. اگه يكى دير بيايد تقصير اون يكى ديگه چيه كه باس از ديدن زن و بچه اش محروم بشه؟ اصلا فك كنين تقصير ما چيه كه اينجائيم؟ مىخوان ميون بول و غايط نزاع بندازن. اينا مىخوان سر آب حموم رفيق بگيرن. من و تورو سننه كه نه سر پيازيم و نه ته پياز؟
اتفاقا مرخصى دادند. از قضا، پيش از همه به محمود دادند. اما نه... اول به مهندس ياور داده بودند كه صاحب كارخانه اش با عوض كردن خط توليد از سيم برق به سيم خاردار كه جبهه هاى جنگ حق عليه باطل به آن نياز مبرمى داشت و كيسه ايشان هم به آن مال باد آورده ی خدا فرموده. صاحب كارخانه پا پى شده بود كه حضور مهندس درين تعويض خط در كارخانه ضرورى است. مهندس بايست بود تغيير خط را طراحى و تنظيم كند. وقتى ورقه مرخصى را پاسدار بدست مهندس یاور داد، مثل پسر بچه اى كه نامه بدست در راه دخترى ايستاده باشد و پدر دختر از راه برسيد، نامه را گرفت. ورقه را تا زد و توی جيب پيراهنش گذاشت. سر جايش چمباتمه نشست و سرش را روى زانوانش گذاشت. رويش نمىشد سرش را بلند كند. دستش را آهسته جلو برد و از كيسه مادر خرج سيگارى بيرون كشيد. بىتعارف به هيچ كسى سيگار را آتش زد. همچنان سر به زانو تا ته كشيد. بچه ها با حسرتى دلگير، اما تنگ چشمانه به او تبريك گفتند. گر چه لحن هيچ يك، طعمى از اتهام و انتساب نداشت، اما مزه حسادتى كه بر آن نمك مىپاچيد دل مهندس ياور را بدرد مىآورد. مهندس ياور سرش را از زانو بر نمىداشت. زير لبى در جواب چيزهائى مىگفت كه به خرخر گلوى بريده خروس براى شاخدار پلو عروسى بيشتر شباهت داشت تا كلام آدمى كه نيازش در بازار باعث ديدار زن و بچه اش شده باشد. اوس باقر سرش را از ميان حافظش بيرون كشيد. بىجهت چند سرفه اى كرد. حافظش را با صدا بست و با احترام کنار دستش زمين گذاشت. بىآنكه به كسى رو كرده باشد، با حالت پدرى كه دخترش را روانه حجله مىكند، گفت
ـ پدر من! كارى نكنين كه انگار يه تيكه استخون جلو سگ انداخته ان و شوما بيشتر يا كمترشو مىخوائين.
با تحكمى پدرانه به مهندس ياور رو كرد و گفت:
ـ مهندس جان! اين چن ساعت كمترين حقيه كه تو از زندگى دارى. اونا مىخوان اينو سخاوت و مهربونى خودشو جا بزنن. برو و با نوعروست چنان زندگى كن كه اين بيست و چن ساعت تمام دنيا باشه.
درست وقتى مهندس ياور از مرخصى برگشت دكتر رزازى به مرخصى رفت. كه البته مرخصى را مادرش با اشكهاى مادرانه اش گرفت. مجوزمرخصی دکتر این بود كه در همان بيمارستانى كه او کار می کرده است، زنش اولين فرزندش را بدنيا مىآورد و پدر دكتر در همان بیمارستان از دنيا مىرود و مدام اسم دكتر رزازى را مثل مكرر سوره الرحمن تكرارمىكند و جان نمىدهد. دكتر به مرخصى رفت. اما با يك چشم اشك و يك چشم خون.اسم دخترش را هم كه بعد ازجان دادن پدرش تولد يافت، گذاشته بود بهياد. كه نمىدانم، يادآور مرگ پدرش يا تولد دخترش باشد.
بعدش به جعفر مرخصى دادند. جعفر از بالای برادر زنش كه قطعات یدکی ماشينهاى **** و نوكران **** را تامين ميكرد گرفت. او مىبايست پيش از اينها به مرخصى رفته باشد. خودش هم ثابت كرده بود كه لايق يك مرخصى بيست و چهار ساعته هست. اما پيش از آنكه امضاى مرخصيش خشك شود، خبرهايى از بيرون به بند درز كرد. همه دانستند که این مرخصى چه زهرمارى است به حلق جعفر.
كارهائى كه پيش ازين به يد پر قدرت **** بود حالا به كف با كفايت دادگاه انقلاب افتاده بود. نماينده دادستانى كم و بيش متين تر و موادبانه تر رفت و آمد مى كرد. وقتی مسئول دادگاهى زندان، در اتاق بند را باز كرد، چشمها بىاختيار بطرف مسعود برگشت. مسعود با خوشحالى از جا پريد:
ـ برادر با ما كار داشتين؟
ـ نه با محمود كار دارم!
محمود نگران از اين كه باز به زير هشت فراخوانده شده، نگاهى به مسعود و جعفر كرد. ملتمسانه به اوس باقر روكرد و بطرف رحمت برگشت. لكنت زبانش دو برابر شد و گفت:
ـ ر. ر ح. مت! م. م، من!
جعفر با نيشخندى زير لب گفت:
ـ محمود! محمود! عمه جون ويار دارمو بخون!
مسعود تو لب شده با سگرمه هاى درهم مىرفت سرجايش بنشيند، لبخندى زد و گفت:
ـ پاشو كه ازين در بذاره بيرون ميشه لال ماسه.
محمود كه ركيك ترين تصنيفهاى خواندگان كوچه بازارى را بى تپقى مىخواند و مسخرگيهايش دل و روده ى همه را بهم مىريخت، هميشه لكنت زبان داشت و ريپ مى زد. اما زير هشت و بازجويى، زبانش بند می آمد. هيچ بازجويى با هیچ تمهيدی نتوانست كلمه اى از دهان محمود بيرون بكشد. نه تنها دكتر زندان كه خود ما هم نتوانستيم بفهميم اين لال شدن ساختگى يا حقيقى است. رحمت مثل برادر بزرگى كه برادر كوچكش را زده باشند و او نتواند در مقابل طرف دست از آستين درآورد، از جا جهيد و محمود را بغل گرفت و گفت:
ـ برو دارمت! ارثتو خودم تقسيم مىكنم.
مسئول دادگاهى زندان كه از اين بازيها سر در نمىآورد، با بىحوصلگى ورقه اى را بطرف محمود دراز كرد و خود آماده شد كه از اتاق بيرون برود. محمود ورقه را خواند و تا كرد و در جيب پيراهنش گذاشت و بطرف جعفر رفت. با نيرويی كه باز يافته بود، دريده و رك پرسيد:
ـ رفيق برا بلن كردن يه خانم بدرد خور بايس سراغ كيو بگيرم؟
جعفر مثل برق گرفته ها از جا پريد و با فرياد گفت:
ـ يعنى اون ورقه مرخصى بود؟ مىخوان تورو بفرستن به مرخصى؟ اين دادگاه چه كارا كه نمىكنه؟ اگه **** بفهمه، ها! خودشو از خايه حلق آويز مىكنه.
ساعت يك ربع به شش بود و هيچ كس نمىدانست اين يك ساعت و سه ربع چطور سپرى شده است. اما چرخيدن كليد در فقل بند همه را سرپا كرد. همه آماده بودند به محض ورود محمود جلو بدوند و او را به باد انتقاد اصولى، منطقى رفيقانه و طيق آئيننامه، بگيرند. او را بازجويىكنند كه چرا و به چه دليل دير كرده است. اما در باز شد و مسلم، مسئول دادگاهی زندان كه دستش روى شانه محمود بود او را به آرامى به داخل اتاق هل داد و گفت:
ـ اميدوارم همه ى برادران در پرتو توجهات اسلام به راه راست هدايت شوند.
همه ى ماستها كيسه شده بود. بيش از همه رحمت تو لب بود. ناخن شصتش را محكم زير دندان گرفته و بود و سعى مىكرد آنرا از جا بكند. هيچ كس خربزه بزرگى را كه محمود به زحمت بغل گرفته بود و دو نان سنگك بياتى را كه از همان اول با دو انگشت گرفته بود، نديد. محمود خودش هم نگران و دلواپس بود. اما مصمم با قدمهای کشیده بطرف جايش رفت. متكايش را پيش كشيد و بجاى صندلى بر آن نشست. نانهاى سنگك را روى پتوى هميشه گسترده اوس باقر انداخت و خربزه را ميان پايش گرفت. بىآنكه كوششى در توجيه خود داشته باشد با مخاطبى كه گمان كنم خودش بود گفت:
ـ صب سر ساعت يازده از خونه زدم بيرون كه سر ساعت خودمو به دفتر زندون معرفى كنم. سر را از نونوايى شاطر عباس دو تا نون سنگك گرفتم.
رحمت كه با عصبانيت ناخن انگشت اشاره اش را زير ناخن شصت پايش كرده بود و آنرا تميز مىكرد، زير فشار نگاه محمود سر بلند كرد و مردد به او نگاهى كرد. اما دوباره به ناخنش شصت پايش پرداخت. محمود اين را خوب مىدانست كه همه منتظر شنيدن دلايل او براى دير كردنش هستند، پس ادامه داد:
ـ آخه بابام حالا شاطر شاطر عباس شده.
رحمت كه تخته پاره اى پيدا كرده بود كه با موج همراه شود برادرانه پرسيد:
ـ ديگه اخم و تخم نكرد؟
محمود هم در كلمات پر محبت رحمت خسى و خاشاكى يافته بود كه در امواج نگاههاى پرسنده هم بنديها خود را نگاه دارد، تا بتواند سئوالها را به نوبت جوابگو شود، پس ادامه داد:
ـ نه جون رحمت! خيليم مهربون شده بود. حتى از گذشته هام حرف زديم. همه ى شبو بيدار بوديم و رو تو روى هم نشسته بوديم. ننه م تا صبح صد دفه چايى دم كرد. با من مث مردا حرف زد، گف:
بعد صدايش را كلفت كرد كه اداى پدر ترياكيش را دربياورد.
ـ گف "محمود جون اونجا كه ... سردت نيس؟"
رحمت با عصبانيت و غيرتى داش منشانه گفت:
ـ مىخواسى بگى بىغيرت از اون زمستونى كه تو به امر اسلام عزيزت زدى و منو از خونه بيرون كردى كه چرا تو خط امامت نيسم، سردتركه نيس!
محمود كه زخمهايش از تير نگاه همبندی ها اندك التيامى يافته بود، گفت:
ـ رحمت! بخدا ديگه از اون خبرا نيس. مردم فهميدن كه ما چى مىگفتيم. يا شايدم... سعى ميكنن بفهمن كه ما چى مىگيم.
اوس باقر مثل معلمى كه بخواهد كلاس را مرتب كند با اخم و تخمى ساختگى گفت:
ـ خب شوما دوتا…
محمود ميان حرفش دويد:
ـ اوسا! بخدا اون از خدا بىخبر گف "خدا اوس باقرو رحمت كنه كه تورو..."
رحمت با دلخورى گفت:
ـ كه لوس عالم و آدمت كرده.
جعفر كه نمىتوانست چشمش را از خربزه بردارد گفت:
ـ خربزه رو از كوجا كش رفتى؟
رحمت با درشتى ناهموارى گفت:
ـ از جاليز ننه ات!
هنوز كسى نخنديده بود كه محمود گفت:
ـ رحمت! به جون تو! بى چاره ابطحى كاروانسرا دار با اون هيكل گنده، سه چهارتا مغازه دنبالم دويده بود. اون كو گوشتو كشيده بود كه عرقريزان خربزه رو به من برسونه. گف " ببر بچه هاى پاك و تميزتون نوش جون كنن". راسى! از مغازه "مش داقا جون " هم پنير خيگى خريدم، پولشو نگرف. گف: " شوما بيكاريد! آدم از روى زن و بچه اوس باقر خجالت ميكشه. مگه ميشه به يه آدم اينقد ظلم كرد؟ "
جعفر دهنش آب انداخته بود. هوس خوردن خربزه بيتابش كرده بود. بالا و پائين مىكرد كه بحث هرجورى هست درزگرفته شود و او بعنوان حمال اتاق كاردش را تا دسته در شكم خربزه فرو كند. با حسرت نگاهى به خربزه كرد وگفت:
ـ پس همه ى خلق لله رو سر كيسه كرده اى؟
مسعود بيشتر از همه نگران بود. خوب مىدانست ماجرا اينها نيست كه محمود مى گويد. با خود دارى، جورى كه كفر محمود را درآورد و او را به سرموضع هل دهد، گفت:
ـ مردم مسلمونن! در راه رضاى خدا مىدن.
محمود بىآنكه دندان روى حرف بگذارد گفت:
ـ حيف كه بعضى از بندگان خدا آب توبه سرشون ريختن و دس دادنشون فقط از پسه.
همه خنديدند و مسعود تو لب شد. بىاراده دستش دراز شد كه يكى از كتابهاى امانت گرفته از كتابخانه ى زندان را از كيسه اش بيرون بكشد، اما پشيمان شد و ساكت نشست. رحمت هم خوب مىدانست اصل مطلب در جايى است كه محمود حاضر نيست ارزان بفروشد. مثل مار گزيدهها زخم دلش ذغ ذغ مىكرد و دلش مىخواست فرياد بزند. اگر چه به محمود بيشتر از چشمش اطميان داشت، اما دلش مىخواست بداند چرا مسلم او را آنطور به در بند رساند. هر چند جواب تند و صريح محمود به مسعود كمى شكش را برطرف كرد بود، اما بايد بود از زبان خود محمود در برابر همه ى همبندیهایش مىشنيد كه چه شده است. براى همين بىآنكه با ديگران بخندد گفت:
ـ خب! تا حالا كدوم گورى بودى كه زبون هر كس و ناكسو سر ما دراز كردى؟
محمود چنان نگاهى به رحمت كرد كه گوئى دوستى را بعد از هزارها سال ديده باشد، با خوشحالى گفت:
ـ راستي! برا تو پيغوم دارم.
رحمت خلقش باز شد و با خوشى پرسيد:
ـ از كى؟
ـ از ضيا!
رحمت به شك افتاد كه باز محمود دستش انداخته است. گفت:
ـ ضياء ديگه خر كی باشه؟
جعفر با نيشخند زمزمه كرد:
ـ بارى كلا رحمت خان شمام بعله؟
محمود با ترش رويى گفت:
ـ البته! جعفر خان چش ندارن همكاراى سابقشونو در راه ترقى و تعالى ببينن
جعفر كينه توزانه جواب داد:
ـ اگه منم مث همشهرياى تو پول داشتم كه تو انگليس درس بخونم و با چنان تيكه نابى برمىگشتم كه فيلم بسازم. از بالا بابام هر روز بساط مى و دم و دود را مىانداختم كه از قافله عقب نمونم. با حزب الهى و سيد و رشنيق لاسه خشگه مىزدم كه كارم بيذره. ابنه ايم بودم ناز شست داشتم.
رحمت براى اينكه به اين بحث خاتمه داده باشد گفت:
ـ بارى كلا به شما و محمود خان كه همنشين چنين موجوداتی هستين.
محمود از پيش منتظر چنين جوابى از طرف رحمت بود كه او را حسابى كفرى كند، پس گفت:
ـ جلو حموم بازار بود. برات پيغوم فرستاد.
ـ گه خورده.
ـ حالا چرا نمی زاری پيغومو برسونه.
ـ واسه اينه که لايق ريش همقطاراشه.
مجمود بی توجه به مشاجره جعفر و رحمت، گفت
ـ ضيا برات پيغموم فرستاد که: "به رفقا بگو كاپوت نشين كه بهر چيزی بخورين"
رحمت چنان از جا پريد و يقه محمود را گرفت كه محمود از ترس خفه شدن سرپا ايستاد. گردنش را به چپ و راست خم كرد. همه منتظر بودند كه محمود با خنده ى لودهنده اش همه را دست بسر كند كه شوخى كرده است. اما محمود خوب مىدانست اگر چنين شوخى چندش آورى با رحمت كرده باشد، كمترين جوابش چنان کشیده ی آب نكشيده ای است كه ضرب شستش برق از چشم و چار آدم بجهاند. به چشمهاى گر گرفته ى رحمت چشم دوخته بود و لب نمىزد. اين رحمت را مطمئن كرد كه هيچ شوخيى در كار نيست. اين محمود همان محمود قبل، بلكه سخت تر و شكننده تر باز آمده است. پرسيد:
ـ تو چى كردى؟
ـ مىخواستم بخوابانم بيخ گوشش!
جعفر با خنده پرسيد:
ـ زدى بيخ گوشش؟
ـ نه دستم بند بود. نان و خربزه.
بچه ها هنوز نخنديده بودند كه صداى فريادى خنده را در صورت همه يخ بست. فريادى از زير هشت در رهروهاى انفرادى و پاگرد دفتر پيچيد كه نعره نبود. التماس و رازى بود. صدايى كه درد را قبول داشت و هيچ اعتراضى به آن نداشت. اما خود را مستحق آن نمىدانست. صدايى ماتم زده و مصيبت كشيده. صدائى ظريف و ضعيف و پذيرنده. صدا و كلماتى كه به زحمت از زير آن همه توهين و تحقير و ضربه قابل شنيدن بود. صدائى كه نمىشد از بين آنهمه ناله ى درد و ضعف و ناتوانى تشخيص داد. صدائى كه درهم پيچيده و نامفهوم بود. با هر ضربه كه فرو مىآمد كلمات مىشكستند و نا تمام ميان دهان و هوا جان مىدادند و بىمفهوم مىشدند. اما هر گاه كه ضربات فاصله اى مى گرفت، كلمات مفاهيم انسانى خود را مىيافت و مىكوشيد معانى خود را تا گوش شنونده اى برساند. اما باز شلاق و كابل وكمربند سربازى مهلت نفس گير كلمات را مىبريد و نيمه جان خفه كششان مىكرد. ضربه ها صداى آدمى را به زوزه ى دردمند حيوانى بدل مىكرد كه در لانه اش، در كنار توله هايش داغ ميشود، لگد مىخورد، چوب و سنگ و بيل بر سر و كمرش فرود مىآيد.
همه مىدانستند، اين ضربات دست مسلم مسئول دادگاهى زندان است كه چنين زوزه اى از گلوى آدمى بيرون مىكشد. نعره ای كه ناب تر از آن را هيچ حيوانى در تمام حيات وحش نكشيده است. مسلم دست سنگينى دارد. مشت و سيليش پتكى است كه نه بر سندان كه بر پوست و استخوان وخون آدمى فرود مىآيد. مسئول دادگاهی زندان ماشين خودكارى است كه با فشار تكمه ی، بزن! شروع بكار مىكند ؛ اما با تكمه ی نزن! دست از زدن نمىكشد. مسئول دادگاهی زندان تا خون، خون سرخ آدم را نبیند آرام نمی شود. این را همه می دانستیم که برای متوقف كرد مسلم بايد پاره از ابزارهاى وجودش را كند و بدور انداخت تا از كار باز ماند. ترس و تشويش همه را سر جاى خود دور تا دور اتاق ميخكوب كرده و نفسبر نشانده بود. محمود خود را از رحمت كنار كشيد كه مثل بقيه سر جايش با ترس و لرز و وحشت بنشيند. سرفه اش گرفت و چند سرفه دل و روده اش را تا حلقش بالا آورد. لرزش گرفت و از ترس لرزيد. پتويش را برداشت و به دوش گرفت و لرزيد. سر جايش نشست و خيره به چشم بچه ها چشم دراند. احساس رضايتی از تمام وجود نحيف و باريكش زبانه كشيد. هر مشت و لگدى كه فرياد زير هشت را مثل گرد باد بهوا بلند مىكرد و مثل آوار بر سر همه فرود مىآورد، هر ضربه اى كه به پك و پهلوى زير هشت داغ و نشان مىگذاشت، او را در لذتى رخوتناك فرو مىبرد. محمود خود بيش از همه ی ما با آن چه در زير هشت مىگذاشت آشنا بود. درست به همين جهت از شدت ناله هاى دردى كه از آنجا به همه جا چنگ مىزد لذت مىبرد. با هر زوزه چشمهاى درشت و سياهش در چشمخانه ی گشوده اش گشتى موحش مىزد و آب دهانش را كه مىرفت از دهانش سر زير شود مثل تشنه اى كه به آخرين جرعه آب رسيده باشد فرو مى داد. رحمت كه با اولين ناله هاى درد در وسط اتاق ميخكوب شده بود و درد مىكشيد. پاهایش ياراى رساندن او را به سرجايش را نداشت. دستش را دراز كرد و پتويش را به دوش كشيد كه لرزههاى عضلات و پريدنهاى زير چشمش را كسى نبيند.
اوس باقر عباى پشم شتريش را كنار زد و با هق هقى اشگ آلود گفت:
ـ نونم حرومت كه دلت آمد آدمى را به اين روز و حال بيندازى!
محمود كه مثل سرما زدهها خودش را در پتو پيچيده بود با همان پتويش روى زمين غلتى زد و خود را جلو پاى اوس باقر انداخت. زانوان چمباتمه او را در بغل گرفت و با خواهش و التماس گفت:
ـ اوسا! پس نكش! تورو به جوونى بچه هات پس نكش. به اون نونو و نمكى كه لقمه كردى توی حلقمگذاشتی، پس نكش! هر كدوم از ما چقد بدتر از اينو تحمل كرديم و دم نزديم؟ حالاشم تحمل مىكنيم و دم نمىزنيم. خود تو نيگا! با اين سن و سال چن تا از مهره هاى پشتتو شكستن و آخ نگفتى؟ كمرت عيب كرده و رگ مثانه تو پاره كردن؟ من، رحمت …
رحمت پتويش را روى شانه هايی بالا كشيد و مثل وزنه بردارى كه مىخواهد ركورد تازه اى را بزند با ترس و احتياط جلو رفت و دست محمود را از زانوان خشكيده اوس باقر باز كرد و گفت:
ـ محمود! تو هم!
محمود با دست يخ كرده اش پتويش را به خود پيچيد و گفت:
ـ بخاطر انسانيت.
شكنجه بخاطر انسانيت؟ آدم فروشى بخاطر آزادى؟
محمود تمام تنش از سرما مىلرزيد. دندانهايش بهم مىخورد. خودش را در پتويش پيچيد و با دست يخ زده اش پاى رحمت را گرفت و گفت:
ـ رحمت! حسابتو از من جدا نكن! همه ى ماكتك خورديم. همه ى ما بدتر ازينارو تحمل كرديم. حتى مسعود ديوس توابم كمتر از ما نكشيده. من كار این دوستاق باشی ابله رو بد نمىدونم. او يا از نادانى اين كارو مىكنه. يا از رو اعتقادشون. یا واسه اون شکم کارد خورده شون. اما اين قرتيائی که فقط برا خالى نبودن عريضه و مطرح شدن، گوز سربالا ميدن. بذار بفهمن كاپوت شدن يعنى چى. چرا بعضيا كاپوت مىشن. رحمت تو دندون جلوت فساد كرده بود اگه مشت این داروغه اونو بيرون نمىانداخ، كلبتين يه دندونساز بيرون مىكشيد. اين هنوز اولشه كه به اين روز افتاده، بذار شش ماه بيذره، ببين چه خواهد كرد؟


http://www.khabgard.com/bsa/
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
نويسنده: عزيزالله ايما

دريا هنوز هم توفانی بود

وقتی گفتند: «مردان بايد بروند!» پسركم نگاه تلخی كرد؛ دختركم دستم رامحكم گرفت؛ وزنم، گفت:«برو! ما به دنبالت می آييم!»
شبانگاه ما را در ميان صندوقهاي كلانی بستند و سحرگاه، نزديك آن جنگل بزرگ، كنار دريا، از كشتی پياده شديم. همه چنان تند از جا جسته و ناپديد شدند كه پنداری از واپسين بند رسته باشند.
من با سر و سيمای ‌پريشان و با دلهرهء فراوان، نگاه های بيگانه و زننده يی را تحمل كرده؛ ساعتها چشم به راه آمدن كشتی ديگری از آن سوی درياها ماندم.
دريا توفانی بود.
تمام روز به آبی آبها چشم دوخته بودم. رهگذران شادی، گاه تنها، گاه با آدمی و گاه با سگی از كنارم ميگذشتند. شگفتا كه در سراسر گذرگاه های ساحلی، سگها،‌ فقط به روی من ميجفيدند و چنان خشم‌آلوده می غريدند، كه اگر دستی بازِشان نمی داشت، بدون شك مرا می دريدند.
شامگاهان آژير هايی بلند شد. جانب كشتی هايی كه به ساحل موجها نزديك شده بودند؛ دويدم.
كشتی ها در ساحل ايستادند؛ گويی نعشهايی را به زمين می گذاشتند. تندتر دويدم؛ در ميان چهره های آشنای به خواب رفته، ديدم:
دستمال زنم را، دور زنخش بسته اند. چشمان پسركم باز است و دختركم، هنوز دستش به سويی دراز است.
فرياد زدم؛ خشمناك وبی سروپا دست پليس ها را پس زدم و ناله كنان خود را به روی نعشها افگندم.
پليس ها، با زبانی كه نميدانم چه زبانی، بلند صدا كردند.
جيبهايم را جُستند و دستهايم را بستند. در فرودترين اتاق كشتی كه روشن تر از گور و بزرگ تر از تابوت بود، قفلم كردند.
كشتی از جا جنبيد و انگاربه سوی موج های دريا راه می پيمود.
دريا هنوز هم توفانی بود


http://www.khabgard.com/bsa/
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
نويسنده: سپينود ناجيان

بيا برويم به مزار

نشسته بود روبروي خانم منشي. خيره نگاهش مي کرد. کار هرروزش بود. نگاهش گويا تمامي نداشت. اوايل با نگاه خشمگين خانم منشي سرش را پايين مي انداخت. اما حالا ديگر خانم منشي حتي جواب سلامش را هم نمي داد. انگار فهميده بود که او عاشقش است. اول عصباني بود. اما حالا چي؟ خانم منشي حتي گاهي لوندي هم مي کرد. گاهي ناخنهايش را سوهان مي کشيد. کتاب مي خواند. پاي تلفن با دوستانش قهقهه خنده سرمست از خوشي سرمي داد. او هم به خنده اش مي خنديد. خوشحال بود از خوشحاليش. يک بار خانم منشي تصادف کرده بود. دير آمده بود. هميشه خبر مي داد ولي نه آن روز. نگرانش بود. آمد. پريشان بود. مي لرزيد. يک ليوان آب خواست. از جا پريد. ليوان آب زلال و خنکي به دستش داد. گوش تيز کرد تا وقتي خانم منشي براي مديرعامل توضيح مي داد، او هم حاليش بشود. مديرعامل گفته بود" ماشينتان را بياوريد داخل" و داد زده بود "مصور! بپر در پارکينگ رو براي خانوم باز کن..."
دويد. با هم توي اسانسور بودند. سرش پايين بود. بوي عطر خانم منشي مستش کرده بود و جرات نمي کرد سربالا کند و او را نگاه کند. اما صداي نفس کشيدن غيرعادي خانم منشي وادارش کرد اشکهاي او را که با ته مانده غرورش مي خواست پنهان کند، ببيند. ياد زنش افتاد وقتي که زائر،پسرشان، روي مين رفته بود. اشکهاي زنها مثل هم است. فرقي نمي کند مال کجا باشند. دلشان مثل دل گنجشک است. بايد يک چيزي به خانم منشي مي گفت. کاش مي شد سرش را بگيرد و نوازشش کند. رفته بود توي فکر که آسانسور با صدا خورد زمين و رسيد به پارکينگ... زير لبي گفت"حالا ناراحت نباشين... " و خانم منشي چه نگاه غمگيني براي اولين بار به چشمانش هديه کرد. جانش سوخت. مثل مزرعه هاي خشخاش که زماني با بغض و نفرت آتششان زده بود.
خانم منشي را زير برقع مي ديد. قشنگ مي شد. آخر چشمان درشت و زيبايي داشت که از پشت تور برقع مي شد که برق بزنند. تا آن روز در آسانسور، نشده بود که آنقدر به زني نزديک شود. بعد زينت که خاکش سبز، زن که مي گفت ياد سايه درختان ميوه روستاي کودکيش مي افتاد که بعد از کار زير آفتاب سوزان زمين ، عرقش را درجا خشک مي کرد و از زير پيراهن نوازشش مي کرد. زن نعمت بود. زن مهرباني بود. و زن خوشگل بود. و خانم منشي از همه سر بود. خوش خوشانش بود و همين که مي توانست سير نگاهش کند بسش بود.
اما نه! بس نبود. مي خواست با او حرف بزند. مي خواست نشان دهد که سواد دارد و روزي براي خودش کسي بوده. مي خواست شعرهايش را براي خانم منشي بخواند. و او گونه هايش سرخ شود. فردا توي روزنامه صبحي که هر روز براي خانم منشي مي خرد مي نويسد. اين از همه بهتر است. شعر مي نويسد. برايش مي گويد که چقدر صداي خنده هايش را دوست دارد. مي نويسد که بعد از ساعت کاري ، وقتي دراز مي کشد ، اصلا نمي فهمد ولي دائم به او فکر مي کند. به قدش. به اندامش. به چشمهاي درشتش که سرمه مي کشد. و به ليوانهاي چاي وقتي مي خواست بشويدشان. اينکه دلش نمي آمد جاي لبهاي قرمز شده از ماتيک خانم منشي را از لبه آنها پاک کند. يک بار هم براي خودش در ليوان او چاي ريخته بود و از همانجا... چه مزه داده بود. ولي نمي نويسد از اينکه شبها بغلش مي کند. از اينکه در خيالش او را فشار مي دهد تا برجستگي پستانهايش را روي سينه ستبر و ارتشي اش حس کند... که اگر اينها را بگويد خانم منشي مي رمد. ولي به او مي گويد که با هم عقد کنند. صيغه شرعي بخوانند. برايش از آن النگوهاي صدادار مي خرد و صدتا سکه مهرش مي کند. اگر اين اين امريکاي لعنتي زودتر بجنبد و کابل را آباد کند، دستش را مي گيرد و با خود مي برد تا ديگر کار نکند، تا ديگر مديرعامل جرات نکند براي يک غلط توي يک نامه سرش داد بزند. خانم منشي خانم بود و بايد خانمي مي کرد. نبايد ديگر اشک مي ريخت. بايد بانوي کابل مي شد.
کابل کابل. . ياد صادق و جمعه و ممدحسين افتاد. وعبدالله که مجنون شد. پسرغريبي بود. موهايش را مدل غربي مي زد و آهنگهاي غربي گوش مي داد. يک بار با پسر بساز بفروششان که توي الهيه برج مي ساخت؛ چرس يا نمي دانست چي ، کشيده بود. چاقويي برداشته بود و روي همه ماشينهاي مدل بالا مي کشيد و داد مي زد" مي کشم... همتانه مي کشم... بريد کنار مي کشم... بيا جلو مي کشم... " و مصور دويده بود جلو. آخر او ارتشي بوده و جوانترها با روسها توي کوهها جنگيده بود. افت داشت از عبدالله بخورد. دست عبدالله ناغافل گرفت و د پيچاند و تا آن وقتي که اشک او را نديد ول نکرد. بعدها شنيد که بردندش بيمارستان مجنونها. بعد هم که فرستادندش افغانستان، روستاشان، حالا راست يا دروغ، شنيده بود که زن برادرش را بي آبرو کرده بود و زن بدبخت با چهار بچه خودش را نفله کرده بود... .
فردا در روزنامه خانم منشي مي نوشت. خدا را گوه مي گرفت که دوستش دارد و خوشبختش مي کند.

***
"کدوم کتاب بود. از اون افسانه هاي عاشقونه. انگاري يه کچلي بود که عاشق يه شاهزاده خانومي ميشد. يا يه چوپوني. خواب شاهزاده خانومه طلسم شده بود. پسره ، نوکرش، خوابشو پس مي گرفت و عاشقش مي شد. خيلي ساده عاشقش مي شد. "
خنده اش گرفت "بلا به دور. عاشق مصور. آبدارچي. افغاني..." خنده اي سر داد. سنگيني نگاه مصور سايه انداخته بود بر سرش. دارد نگاهش مي کند. مثل هميشه. خيره. شانس نداشت. آني که بايد، محلش نمي گذاشت. حالا اين مردک... فکر کرد" لابد يکي هم عاشق مصوره و حالا ناراحت از اينکه مصور عاشق يکي ديگه است و بهش محل نمي ذاره. آره ديگه همه مثل هم اند. ميچرخه. اين اونو مي خواد و اون يکي ديگه رو"
زنگ زدند.
ـ الووووو بفرمائين...
صاحبخانه بود. اينجا هم دست از سرش برنمي داشت. ديشب سر و صداي خانه زياد بود. مهمان داشتي. کرايه را زياد کن. پول پيش را اضافه کن. شبها دير مي آيي. در را قفل نکرده بودي... .
ـ نمي شه... نمي تونم. بعله شما صحيح مي فرمائيد ولي کف دست که مو نداره... لطفا مودب باشيد.
زير چشمي مصور را پاييد.
ـ ندارم... هرکاري مي خواي بکن...
صدايش بلند شده بود. مستاصل، سنگيني نگاه مصور را مثل هميشه حس کرد. گوشي را که کوبيد روي تلفن ، با اخم به مصور گفت"يه چايي بيار. پررنگ..." و فکر کرد که چکار کند. کاش مي شد گريه مي کرد. اگر اين مردک نبود. سايه مصور بالاي سرش بود. يک چاي ليواني بزرگ و يک شکلات و چند عدد نقل کنارش. نفسي از سر بيچارگي کشيد. ليوان چاي را برداشت و بقيه را با غيظ پس زد.
نقلها چشمک مي زدند. يکي را يواشکي برداشت. مزه داد. صداي مديرعامل بلند شد"خانم بيا ببينم..." باز چه شده بود. روپوشش را صاف کرد و... "بله"
ـ خانوم شما هنوز نفهميدين فرق «سي اند اف»* با «اف او بي»* توي حمل و نقل دريايي چيه؟ اين بيمه نامه باربري سرتا پا اشتباهه مي دونيد چقدر زمان رو تاحالا از دست داديم و از حالا به بعد براي اشتباهات بچگانه شما بايد از دست بديم... و در ضمن شما بايد اين فرم رو با تايپ برقي پر کنيد...
ـ ولي من زياد خوب بلد نيستم... اون ديگه قديمي شده...
ـ شما چي بلديد خانوم؟ چي؟... يه تجديدنظري در کارتون بکنيد. براي ما فقط خرج يه آگهي دادن به روزنامه هاست اما فکر نکنم براي شما بيارزه که...
فرمها را گرفت و لب ورچيد. آمد و سرجايش نشست. مصور برعکس هميشه سرش پايين بود. خدايا خسته بود از اينهمه خفت و خواري. دهانش خشک شده بود. چاي يخ کرده بود. نقلها به هم چسبيده بودند. تقويم بيستم برج را نشان مي داد و او يک ريال هم نداشت. کفش مي خواست. ابروهايش ناجور درآمده بود. شلوار مي خواست و يک پالتو براي زمستان. يک قوري با کتري از آن قهوه خوريها مي خواست. عشق مي خواست. آغوش مي خواست. زد زير اشک. آرام مي آمدند پايين و از شيار لبهايش يک راست مي رفتند توي دهانش. زشت شده بود. حتما ريملش ريخته بود و الان صورتش سياه بود. کاش مصور سرش پايين باشد. اما سايه مصور بالاي سرش بود. دستش را دراز کرده بود تا ليوان چاي و نقلها را ببرد. سرش را بالا کرد و صاف توي چشمهاي مصور نگاه کرد. خيره. دستش را برد طرف نقلها. مصور دستش را گرفت. پس نکشيد. دماغش را بالا کشيد و آرام زمزمه کرد" منو با خودت مي بري؟...


http://www.khabgard.com/bsa/
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
نويسنده: محمدحسين محمدي

برگزيده‌ی سوم [مشترک] هيات داوران
مردگان

۱
جنازه هاي مان را از بين چاه كشيدند و همراه خودشان بردند. بعد از چند روز، پاي كه روي مان مانده شد، بيدار شده بوديم.
گفتم: ما را يا فتند.
پدر گفت : آسوده بوديم، باز جنجال شد.
كاكايم گفت: ها، ما را يافتند.
پدر دوباره گفت: نمي فهمند كه مرده ها را نبايد بيدار كنند.
گفتم: ما كه نمرديم، ما كشته شديم.
كاكايم فقط خنده كرد، درست مثل وقتي كه هنوز زنده بود و خنده مي كرد، خنده كرد. بعد از جايش برخاست و كالايش را تكاند و خاك باد كرد و بين چاه از گرد و خاك پر شد و مامايم كه در چاه تا شده بود كه جنازه هاي ما را بكشد، سرفه كرد و بعد با شف لنگي اش جلو بيني و دهانش را بست. به ياد بويي افتادم كه درون چاه را پر كرده بود، گويي تازه شامه ام به كار افتاده باشد.
گفتم: اين بوي چيست؟
پدر گفت: جنازه هاي مان بوي گرفته اند.
كاكايم كه حالا ايستاده بود و خيره خيره به طرف مامايم مي ديد كه با شف لنگي اش جلوي بيني و دهانش را بسته بود؛ گفت: سلام عليكم!
و منتظر ماند مامايم جوابش را بگويد يا مثل وقتي كه هنوز زنده بود و هر وقت به او سلام مي داد،جواب سلامش را ندهد و بگويد: چطور استي ديوانه خدا! تا او خنده كند. مامايم نگفت. ولي كاكايم مثل آن وقت ها كه هنوز زنده بود،خنده كرد. بعد راه افتاد كه از چاه برآيد.
گفتم: كمك نكنيم؟
كه ديدم كاكايم سر جايش ايستاد شد و بعد طرف ما دور خورد، متعجب بود، گفت: پايم ديگر نمي لنگد!
و پاي هايش را محكم روي ديواره ي نم دار چاه فشار داد و نگاه شان كرد.
گفت: اين پايم ديگر كوتاه تر نيست، جان كاكايش ببين.
و راست راست از ديواره ي چاه بالا شد و از ميان كله هايي كه از دهانه ي چاه خم شده بودند و به درون چاه مي ديدند؛ گذشت و از چاه برآمد. من هم از پشتش از چاه برآمدم. بالاي چاه چهار نفر ديگر هم بودند. آن ها كه سرهايشان را از دهانه ي چاه خم كرده بودند و به درون چاه خيره شده بودند؛ از دهانه ي چاه بر خاستند. بعد پدرم هم از چاه برآمد. ما ايستاده شديم و منتظر مانديم كه كي جنازه هاي ما را از چاه مي كشند.
كاكا گفت: چرا اين قدر معطل مي كنند؟
كه يكي از آن هايي كه جلوي بيني و دهان شان را با شف لنگي شان بسته كرده بودند، ريسپاني را درون چاه انداخت.
كاكا گفت: برويم از خرمن مان خبر گيري كنيم.
پدر گفت: چي كنيم، مگر از يادت رفته كه گندم ها چور شده.
من به آدم هاي بر سر چاه مي ديدم كه خم شده بودند و زور مي زدند و ريسپان را طرف بالا كش مي كردند و عرق مي ريختند. عرق روي پيشاني شان برق مي زد. به آفتاب نگاه كردم كه در مابين جاي آسمان بود و بر آن ها مي تابيد، چشم هايم را نزد. اول مي خواستم چشم هايم را تنگ كنم ولي همان طور با چشم هاي باز ديدمش.
پدر گفت: امسال در خانه گندم نيست.
كاكايم باز مثل آن وقت هايي كه زنده بود، خنده كرد؛ گويي يك نفر به او گفته باشد: چطور استي ديوانه خدا!
مردها جنازه اي را بالا كشيدند از دهانه ي چاه، جنازه ي يكي از ماها را، نشناختمش، حتي از كالايش، كه از كدام مان است. كالايش با خون و خاك يكي شده بود. پيش رفتم. مردي را كه صورت جنازه را با دست پاك مي كرد، شناختم. پوز و دهانش رابسته كرده بود و فقط چشم هايش ديده مي شد. هم كوچگي مان بود و قوماندان گفتني. قوماندان گفتني قوماندان نبود، ما قوماندان مي گفتيمش چون هيچ وقت تفنگش را زمين نمي ماند. نمي دانم چرا تفنگش را همراه خود نياورده بود. قوماندان گفتني همان طور كه صورت جنازه ي يكي از ماها را ازخاك پاك مي كرد، به طرف روستاي كنار جاده مي ديد. به صورت جنازه خيره شدم و خودم را شناختم كه صورتم از درد در هم رفته بود و چشم هايم باز مانده بود. زبانم را دندان گرفته بودم. يك دفعه احساس كردم زبانم مي سوزد و دهانم پر خون شده است. هيچ نفهميده بودم كه زبانم را دندان گرفته ام. وقتي كه پشت پيكا دراز كشيده بود و قيد پيكا را زده و طرف ما نشانه گرفته بود؛ يادم مي آيد كه مي خواستم گريان كنم ولي نتوانسته بودم. در آن لحظه شايد چيزي مي خواستم بگويم. شايد مي خواستم بگويم ما را نكشد، شايد... يادم نمي آيد چي مي خواستم بگويم. بعد ديدم جنازه ي كاكايم را هم از چاه كشيدند و پهلوي جنازه ي من خواباندند. كاكايم هنوز راه مي رفت و مي گفت: پايم ديگر نمي لنگد. ببين جان كاكايش، پايم ديگر كوتاه نيست. و آمد و به پاي كوتاه تر جنازه اش خيره شد و باز خنديد.
پدر گفت: آسوده خواب كرده بوديم، حالي يك جنجال ديگر شد.
گفتم: چرا ما را بيدار كردند؟
پدر هيچ نگفت.
از سر زمين ها كه بر مي گشتيم، پدر خون جگر بود. گندم هاي ما چور شده بود. نزديك پل تصدي كه رسيديم مرد پيكادار راديديم كه از طرف شهر مي آمد. ما نو از مكتب پهلوي جاده گذشته بوديم. او پيكايش را انداخته بود روي شانه اش و آرام آرام مي آمد. قطار مرمي ها دور گردنش بود و دستمال گل سيبي به دور سرش بسته كرده بود و پاچه هاي ازارش را بر زده بود. ما را كه ديد پيكا را از شانه اش بر داشت، روي شانه ي ديگرش ماند و در جايش ايستاد شد. بعد يك دفعه قدم هايش را تيز كرد و به طرف ما آمد. در بيست قدمي ما كه رسيد پيكا را از روي شانه اش پايين كرد و طرف ما گرفت. گفت كه تكان نخوريم.
پدر به ما گفت: آرام باشيد.
مرد پيكادار نزديك آمد. گفت: از كجاستيد؟
پدر گفت: آمده بوديم خرمن ما را جمع كنيم، بعد از چند روز جنگ آمده بوديم...
مرد با عصبانيت گفت: گفتم از كجاستيد؟
كاكايم گفت: از بلخ، از بلخ هستيم.
و مثل هميشه خنديد.
مرد مجبورمان ساخت به پايين جاده برويم. مردم هم دور ما جمع شده بودند. در همين جا كه حالا ايستاده شده ايم و جنازه هاي مان را مي بينيم، ايستاده بودند. مرد پيكادار ما را لب چاه ايستاد كرده بود و روي ما طرف او بود و پشت ما به چاه. حالا جنازه هاي ما را از چاه كشيده اند و مي خواهند با خودشان ببرند. جنازه هاي ما را كه بر تيلر تراكتور ماندند. پدر گفت: برويم.
و خودش رفته از تيلر تراكتور بالا شد و نشست. من مانده بودم بروم يا... كه پدر صدايم كرد. كاكايم را هم صدا كرد. كاكايم هيچ نگفت. خوشحال بود كه پايش نمي لنگد. من كه سوار تيلر شدم، كاكايم گفت: من نمي آيم، مي خواهم راه بروم.
پدر گفت: بيا، بايد ما را گور كنند.
مرد ها همان طور با بيني و دهان هاي بسته شده با شف لنگي هاي شان دور جنازه هاي ما نشسته بودند. تراكتور كه چالان شد، پايان شدم. گفتم كه من هم مي مانم، پيش كاكايم مي مانم. كاكايم هنوز راه مي رفت و پاي بر زمين مي كوبيد و به پاي هايش نگاه مي كرد.
طرفش رفته گفتم: چي كار كنيم؟
باز گفت: پايم ديگر كوتاه نيست!
و در تاريكي هوا پاي كوبيد بر زمين.
بعد شنيدم يكي گفت: او چرا اين قدر راه مي رود و ديوانگي مي كند؟
رويم را به طرف صدا دور دادم. لب جاده ايستاده بود، هم سن و سال خود من بود. طرفم آمد و گفت: چي گپ شده؟
گفتم: جنازه هاي ما را از چاه كشيدند و بردند.
بعد مثل اين كه تازه فهميده باشم او ما را مي بيند، مامايم نمي ديد ما را.
گفتم: تو هم كشته شده اي؟
گفت: ها، در ميدان هوايي. هفتاد نفر بوديم، همه از يك قشلاق. راستي شما را كي كشت؟
روستا را كه در تاريكي فرو رفته بود، نشانش دادم.
- از همين قشلاق است، ببينم، مي شناسمش.
گفت: من كسي كه مرا كشته يافتمش، ديروز يافتمش، او هم كشته شده. مرا كه ديد ترسيد، شايد فكر كرد كه مي خواهم بكشمش. بالاي سر جنازه اش نشسته بود. جنازه اش در آفتاب پنديده بود. ولي سالم بود. او كه ما را مي كشت اول سر هاي ما را پوست مي كند. جنازه ام را كه ديدم، نشناختم خودم را. ولي او را زود شناختم بالاي سر جنازه اش كه در آفتاب پنديده بود، ايستاده و مي گويد كه مي ترسديكي بيايد جنازه اش را پوست كند، با برچه، مثل خودش و رفيق هايش كه ما را پوست كردند.
بعد گفت: من مي روم، شما نمي آييد؟
گفتم: كجا؟
گفت: پيش مرده هاي ديگر، مگر شما نمرده ايد؟
گفتم: ما منتظر هستيم پدرم بيايد.
گفت: باز مي بينمتان.
و رفت. او كه رفت، نشستم بر دهانه ي چاه و خيره شدم در تاريكي درون چاه. هنوز نشسته ام. كاكايم كه مانده شد آمد و پهلويم نشست.
گفت: حالي جنازه هاي ما را گور كرده اند؟
گفتم: ني، اگر گور مي كردند پدر حتمي پس مي آمد.
گفت: كي مي آيد؟
گفتم: بيا برويم آن مرد پيكادار را يافت كنيم.
كاكايم باز مثل آن وقت هايي كه هنوز زنده بود، خنديد و گفت: شايد او هم مثل ما هنوز بيدار باشد.

۲
جنازه ها را از بين چاه كشيدند و با خودشان بردند. پنج نفر بودند، چند روز مي شد كه آمده بودند اين جا و ما مي ديديمشان. اول بين قشلاق دل نمي كردند كه بيايند. همان جا سر جاده و اطرافش را مي پاليدند و پرس و جو مي كردند. بين سيل برد را هم پاليده بودند. زير پل تصدي را هم. روي پل، آن جا كه راه قشلاق از جاده جدا مي شد و پايين مي آ مد يكي شان مي ايستاد، چند روز بود كه مي ديديمشان. از هر كس كه مي ديدند پرسان مي كردند. نشاني هاي جنازه ها را مي دادند، مي دانستيم ما، همه را، پسرك كه نو پشت لبش سبز شده؛ پدر، مردي با موي ها و ريش ماش و برنج و قدي بلند؛ و آن ديگري، جوان تر، با پايي كه مي لنگيد. پاي راستش مي لنگيد، اين را كه از آن ها شنيديم به فكر رفتيم و بر گشتيم به آن روز تا لنگش پاي آن جوان تر را نشان كنيم. هيچ توجه نكرده بوديم به پايش. و بعد كه آن ها گفتند، بعضي هايمان گفتند كه بله ها! يك پايش مي لنگيد. آن جوان تر، يك پايش كوتاه تر از پاي ديگرش بود.
از ما كه پرسان مي كردند، ساكت مي مانديم و فقط خيره خيره نگاه شان مي كرديم. بعد كه توضيح مي دادندكه آن سوي خانه هاي فاميلي ها، بعد از كارخانه ي پوست كه بسيار وقت است كه مخروبه اي شده، زمين اجاره داشته اند و گندم كشت كرده بودند. جنگ كه كمي آرام شده بوده آمده بودند خرمن كوبيده شان را بردارند تا چور نشود. آن وقت ما مي گفتيم كه نديده ايمشان. ما كه مي دانستيم كجا هستند، نمي گفتيم ولي. دشمن و دشمن داري مي شد آن وقت. آن ها هم مي دانستند كه مي دانيم ما و هيچ نمي گوييم. اين جا اگر امروز در دست اين هاست، صبا روز شايد كه در دست آن ها باشد، همان طور كه حيرتان هنوز در دست آن هاست. شايد صبا باز پيش بيايند.
اول كه مي ديديم شان حيران مي مانديم ما كه چطور دل كرده اند و آمده اند اين جا. مي گفتيم نمي گويند كه بكشيم شان؛ و آن ها چند روز بود كه مي آمدند، صبح وقت مي آمدند. آن ها را اول كساني از ما كه صبح وقت طرف شهر مي رفتند، ديده بودند. كم كم بين قشلاق هم مي آمدند، آن وقت كه ديدند كاري به كارشان نداريم مي آمدند بين قشلاق. همه جا پر شد كه صاحبان جنازه ها آمده اند. مي آمدند و از بچه هاي خرد سال پرسان مي كردند. مي دانستند بچه هاي خرد سال حتي. نديده بودندشان، شنيده بودندكه بچه ي فلاني سه نفر را كشته و بين چاه انداخته. نمي گفتند بچه ها هم، مي دانستند آن ها هم كه نبايد بگويند. يكي شان قبر بين سيل برد را نشان شان داده بوده، خردترين شان شايد كه نمي فهميده كه نبايد نشان بدهد. آن ها قبر بين سيل برد را كنده بودند و دو جنازه را كشيده بودند. باز هم بود، جنازه هاي قوي هيكل كه ما كشته بوديم شان.وقتي قشلاق را پس گرفته بوديم، گرفتار شده بودند. يكي اش ني فارسي مي فهميد و ني پشتو، ما هم نمي فهميديم كه چي مي گويد. تنومند بود و چند دفعه شور آورده بود كه تفنگ يكي از ما ها را بگيرد. آخر كه نشده بود كشته بوديمش. و بعد كه شنيديم در ميدان هوايي چقدر از ما كشته اند، ديگران شان را هم كشته بوديم و انداخته بوديم شان بين سيل برد كه به گردن يك نفر نشود.صبا صبح رفتيم گورشان كرديم. بچه هاي خردسال هم آمده بودند. يكي از همان ها بوده كه نشان داده بوده شايد، خردترين شان شايد... جنازه ها را كه مي كشيدند همه بوديم آن جا. جنازه ها را كشيدند. نگاه كردند به جنازه هاي شاريده و سر شور دادندو به هم نگاه كردند و پس رويشان خاك انداختند و به طرف ما نگاه كردند، در نگاه شان همان چيزي خوانده مي شد كه در چشم هاي ما خوانده مي شد. ما هم نگاه شان مي كرديم. مي دانستند كه مي دانيم و نمي گوييم. مي دانستيم كه پشت كي ها مي گردند و نمي گفتيم.وقتي بچه ي فلاني – نبايد نامش را بر زبان بياوريم، فكرش را هم نبايد بكنيم – كشت شان بعضي از ما هم بودند. ده – دوازده نفر بوديم ما. سر جاده نرسيده به پل تصدي راه شان را دور داده بود. از وقتي كه ميدان هوايي را پس گرفتيم و ديگر براي جنگ به سه راهي حيرتان نرفتيم، او كه نامش را نبايد بگوييم، پيكايي را كه در جنگ گرفته بود به روي شانه اش مي انداخت و قطار مرمي هايش را دور گردنش مي انداخت و پاچه هاي ازارش را تا زير زانو بر مي زد و تم مي داد. پيكا را طرف شان گرفت و آن ها ايستاد شدند، بي هيچ كدام گپي. از سر جاده پايان شان كرد و به طرف دشت بردشان.به طرف چاه خشك و قديمي بردشان. گفتيم كه ايلايشان كن، اين ها كه در جنگ نبودند. گفت مگر خواهر زاده ي من در جنگ بود كه اين ها پوست كندندش، زنده زنده. مگر آن هايي را كه اين ها در ميدان هوايي كشتند در جنگ بودند. گفتيم كه اين ها از خود مزار هستند... گفت كه از همين قوم بودند آن ها كه ما را كشتند. گفتيم كه اين ها را همه ديده اند كه آمده اند اين جا. صبا روز پشت شان مي آيند، جنازه ها را پيدا مي كنند. دشمن و دشمن داري مي شود. اين ها را ريش سفيدترين مان گفت. پيكا را طرفش دور داد كه اگر پيش بيايي تو را هم پهلويشان مي مانم.
مرد قد بلند كه موي ها و ريش و ماش و برنج داشت گفت كه بچه اش را نكشد. اما او نمي شنيد. همه اش از خواهر زاده اش و آن هايي كه اين ها در ميدان هوايي كشته بودند. مي گفت كه همين ها كشته اند آن ها را. بيچاره مرد قد بلند مي گفت ما نبوديم، ما نكشتيم شان. چي گناه كرده ايم كه از همان قوم هستيم.آمده بوديم خرمن مان را ببريم. پسرك فقط حيران نگاهش مي كرد. گويي آفتاب چشم هايش را مي زد كه تنگ كرده بودشان. ما پشت به آفتاب ايستاد شده بوديم. فقط نگاه مان مي كرد. هنوز بچه سال بود و آن ديگري هم كه حالا مي دانيم پاي راستش مي لنگيد، هيچ گپ نمي زد. مي ديديم كه مي لرزيد پاي هايش، شايد همان پايي كه كوتاه تر بوده مي لرزيده. اوپس تر رفت و پيكا را كه روي زمين ماند و دستمال گل سيبش را از سرش باز كرده و روي زمين هموار كرد و روي آن در پشت پيكا دراز خواب كرده بود. و ما پس تر ايستاده شده بوديم. پسرك گريه اش گرفته بود و طرف ما مي ديد، ني طرف مرد قد بلند مي ديد.
وآن كه پايش مي لنگيد. مي ديديم لرزش بدنش را. مي خواست روي زمين بنشيند كه رگبار مرمي ها باريدن گرفت طرفشان. اول آن كه مي لنگيد در خود پيچيد و در چاه افتاد و پسرك كه مي خواست بنشيند با روي به زمين افتاد و مرد قد بلند بين دهانه ي چاه و زمين ماند و اطراف شان از مرمي هايي كه به زمين خورده بود خاك باد شد. او از جايش برخاست و رفت مرد بلند قد را با پاي درون چاه انداخت و بعد نول پيكا را در دهانه ي چاه گرفت و باز شليك كرد كه نكند زنده مانده باشند هنوز كه نمانده بودند. پسرك را ما انداختيم در چاه. مجبورمان ساخت كه ما بيندازيمش. و بعد خاك ريختيم در چاه كه بويشان همه جا را پر نكند و كس خبر نشود. خود پيكا به دست ايستاده شد و نگاه مان كرد. پسان پيكايش را به شانه اش انداخت و قطار خالي مرمي ها را دور گردنش و به طرف قشلاق رفت. ما هنوز بر سر چاه بوديم. نمي دانستيم چي بكنيم، از خاك انداختن كه دست كشيديم مدتي همان جا مانديم و بعد يكي يكي رفتيم. رفتيم تا به زن هاي مان وقتي كه شب پهلوي شان خواب كرديم آرام آرام و با خوف قصه كنيم كه بچه ي فلاني اين ها را كشته. رفتيم به پدرها و مادرهاي مان قصه كنيم. براي آشنا هاي مان يا هر كس را كه در راه ديديم... و صبا روزش همه خبر داشتند. حتي بچه هاي خردسال و حالا اين ها آمده اند جنازه ها را كشيده اند و با خود شان برده اند. و حالا ما به هر جايي كه مي رويم بيم داريم كه مبادا يكي جلومان بگيرد و....

۳
شنيده ام امروز جنازه ها را از بين چاه كشيده اند و با خود شان برده اند. از شهر كه پس مي آمدم مردم يك رقم ديگر نگاهم مي كردند. از سر جاده به طرف قشلاق پايين آمدم، در راه هر كس را كه مي ديدم خيره خيره نگاهم مي كرد و از پهلويم كه مي گذشت. سنگيني نگاهش را پشت سرم احساس مي كردم. اگر دو يا چند نفر بودند همراه هم پچ پچ مي كردند و مي رفتند. جور پرساني مي كردند، ني مثل هميشه. به خانه كه رسيدم، مادرم گفت: اُ بچه چرا پيش روي همه كشتيشان همه ديده اند كه تو... صبا روز كدام گپ كه شد يكي شاهدي مي دهد، چرا آن بي گناه ها را كشتي؟ آن ها كه جنگ نكرده بودند.
جنگ كرده بودند يا نكرده بودند، من نمي فهمم، فقط همين كه از قوم ما نبودند بايد مي كشتمشان. آن ها هم تا وقتي دست شان رسيد ما را كشتند، چون ما از قوم شان نيستيم. مگر نواسه اش چي كرده بود. هم سن همان پسرك بود كه كشتمش. مادر مي گفت جنازه ها را از بين چاه كشيده اند و برده اند. هيچ رأي نزدم از اين كه صاحب جنازه ها پيدا شده اند. از مردم بلخ بودند. خوب اين جا چه مي كردند، حتمي كدام فساد داشتند كه آمده بودند در اين وقت جنگ.
امشب هيچ نمي دانم چرا خواب به چشم هايم نمي آيد. از وقتي كه هوا تاريك شده هراس افتاده در دلم. نكند كدام كس شيطاني كرده باشد. اگر نشاني ام را داده باشد.... كي مي تواند چاه را نشان داده باشد. اگر بفهمم كي بوده... چاه خشك بود و خاك ها را روي شان ريختيم تا بوي شان همه جا را نگيرد. تنها من كه نكشته ام. آن سه نفر را من كشتم اما بين سيل برد چند جنازه ي ديگر هم گور شده اند. همين مردم گور شان كردند. پدر مي گويد: بچيم خوب نكردي كه پيش روي مردم كشتيشان، اول، نبايد مي كشتي. دوم، چرا پيش روي مردم... لاحول...
با همين پيكاي زاغ نول سر شان ضربه كردم. پيكا را از ميدان هوايي گرفته بودم. وقتي به ميدان رسيده بودم، مي گريختند. چند نفر شان پس مانده بود، از پشت شان دويدم و سر شان تير انداخت كردم. يكي شان غلتيد و ديگر از جايش برنخاست. او كه پيكا در دستش بود، پيكا را انداخت و گريخت. به پيكا كه رسيدم ايستاد شدم. برداشتمش و تا هنوز پيشم است. عجيب خوش دست است اين پيكا. يك هفته بعد از جنگ قزل آباد و پس گرفتن ميدان هوايي هميشه با پيكا مي گشتم. مي انداختمش سر شانه ام. قطار مرمي را مي انداختم دور گردنم. هيچ كس چيزي گفته نمي توانست...، دل نمي كردند، يا از شرم گپ زده نمي توانستند. كلگي شان گريخته بودند. من مانده بودم و چند نفر ديگر. قزل آباد و ميدان هوايي را كه پس گرفتيم، جنازه ها را يافتيم همه از قزل آباد بودند، پوست كرده بودندشان. خواهرزاده و شوي خواهرم را هيچ نشناختم. هيچ كدام شان شناخته نمي شدند از بس كه لت و كوب شده بودند. بعد از روي كالاهاي شان شناختم. همان جا قسم خوردم هر كس از اين قوم را كه گير كنم زنده نمانمش. دو روز بعد سر جاده ديدمشان. خونم به جوش آمد. خواهر زاده ام غرق در خون پيش چشمم آمد. گفتم چه گپ شده كه اين جا راست راست راه مي روند. پيكا را از شانه ام پايين كرده سر راه شان ايستاد شدم. سه نفر بودند، دو مرد پخته سال و يك بچه كه نو پشت لبش سبز شده بود. هم سن و سال خواهرزاده ام. گفتم داغش را در دل مادرش مي شانم. از مكتب پهلوي جاده كه گذشتند حيران ماندند كه چه كنند. گفته بودم اين جا چي مي كنند. از كجا هستند. تشويش كردم كه نكند از شهر باشند. امشب هوا كه تاريك شد تشويش به جانم افتاد. پيكاي زاغ نولم را گرفته آمدم به بالاي بام. نكند امشب سراغم بيايند. اين جا نشسته ام و تشويش رهايم نمي سازد. هيچ نگفتند، حتمي مي دانستند كه هر چه بگويند قبول نمي كنم. از جاده پايين شان آوردم و طرف دشت روان شديم. هر sكس مي ديدمان از پشت مان مي آمد. مي گفتند چي كار مي خواهم بكنم. گفتم قسم خوردم هر چي از اين قوم گير كردم زنده نمانمش. سر چاه خشك رسيديم، لب چاه ايستاد شان كردم. مردم مي ديدند. دورتر از ما ايستاده بودند. مردي كه موي و ريش ماش و برنج داشت، گفت: ما را مي كشي، بكش، فقط همين بچه ام را ايلا كن.
گفتم شما خواهرزاده ام را ايلا كرديد. مرد ديگر كه جوان تر بود گفت كه ما نبوديم، به خدا ما نبوديم. گفت كه ما از بلخ هستيم. گفت كه دينه روز به مزار آمده ايم. پسرك هيچ نمي گفت، پهلوي پدرش ايستاده بود. فقط خيره خيره نگاهم مي كرد. گفتم شما اگر نبوديد، پس كي بود، از قوم تان كه بودند. هفتاد نفر را زنده پوست كرديد. حالا مي گوييد ما نبوديم.
مردم گفتند كه نكشم شان. يكي طرفم آمد، ريش سفيد بود گمانم، پيكا را طرفش گرفتم، گفتم پيش بيايي تو را هم پهلوي شان ايستاد مي كنم. پس رفت.
لب چاه ايستادشان كرده بودم، پدر پسرك گفت: بچه ام را بگذار برود... مرد ديگر كه جوان تر بود مي لرزيد و هيچ نمي گفت. چند قدم پس تر رفتم و پيكا را روي زمين ماندم و دستمال گل سيبم را پشتش هموار كردم و روي آن دراز خواب كردم. قيد پيكا را كه كشيدم، پسرك مي خواست گريان كند. نمي دانم، دهانش را باز كرده بود شايد چيزي مي خواست بگويد. خواهرم را گفته بودم، خون بچه ات را نمي مانم روي زمين بماند. دخترهايش را گفتم: خون پدر تان را مي گيرم و آن ها مثل اين كه بسيار وقت است يتيم شده باشند، آرام بودند و فقط لوق لوق نگاهم مي كردند. پسرك هم مي خواست گريان كند. قنداق پيكا را كه به شانه ام چسپاندم، پسرك مثل اين كه مي خواست بنشيند و همان طور دهانش را باز كرده بود تا چيزي بگويد، ماشه را فشار دادم و قطار مرمي ها روي زمين بازي كردند و از جايم برخواستم و رفته در چاه ضربه اي شليك كردم. بعد به چند نفر گفتم جنازه ي پسرك را هم در چاه انداختند و رو ي شان خاك ريختند تا بوي شان از چاه نبرايد. و امروز آن ها را از چاه كشيده اند و برده اند. اگر بفهمم كي چاه را نشان شان داده... اي خدا زده ي... شنيده بودم پشت شان مي گردند. چند نفر از بلخ آمده بودند و پشت شان مي گشتند. شايد گفته باشند كه من كشتم شان. اگر به سراغم بيايند چي. من تنها يك نفر هستم. ني، نمي آيند. اگر بيايند كي مي فهمد. در تاريكي كي خبر مي شود. بايد تا صبح بيدار باشم. همين جا بالاي بام بايد بمانم تا همه جا را خوب ديده بتوانم. پيكا هم كه آماده است. خدايا... چي كار بكنم. خواب به چشم هايم... خواب اگر به چشم‌هايم بيايد چي...


http://www.khabgard.com/bsa/stories/?id=201155664
 
بالا